![]() |
همین امشب از غصه ها می میرم
انتقام خودمو ، از دوتامون می گیرم دیگه از دست توام کاری بر نمیاد ، باید آروم بگیرم همین امشب از غصه ها می میرم انتقام خودمو ، از دوتامون می گیرم دیگه از دست توام کاری بر نمیاد ، باید آروم بگیرم مثل نور یه شهاب کوچیک ، رد می شم از تو چشات باز دوباره می افتم از چشات ، بی صدا می میرم به خوابت نمیام ، کابوست نمی شم تو شب های سیاه ، فانوست نمی شم دیگه از دست توام کاری بر نمیاد ، باید آروم بگیرم به خوابت نمیام ، کابوست نمی شم تو شب های سیاه ، فانوست نمی شم دیگه از دست توام کاری بر نمیاد ، باید آروم بگیرم مثل نور یه شهاب کوچیک ، رد می شم از تو چشات باز دوباره می افتم از چشات ، بی صدا می میرم همین امشب از غصه ها می میرم انتقام خودمو ، از دوتامون می گیرم دیگه از دست توام کاری بر نمیاد ، باید آروم بگیرم همین امشب از غصه ها می میرم انتقام خودمو ، از دوتامون می گیرم دیگه از دست توام کاری بر نمیاد ، باید آروم بگیرم |
بدان مقام رسيد اتحاد من با دوست كه باز مي نشناسم كه اين منم يا دوست! |
دلي شكسته و جاني نهاده بر كف دست بگو بيار كه گويم بگير هان اي دوست |
بانگ زدم نیم شبان کیست در این خانه دل گفت منم کز رخ من شد مه و خورشید خجل گفت که این خانه دل پر همه نقشست چرا گفتم این عکس تو است ای رخ تو رشک چگل گفت که این نقش دگر چیست پر از خون جگر گفتم این نقش من خسته دل و پای به گل بستم من گردن جان بردم پیشش به نشان مجرم عشق است مکن مجرم خود را تو بحل داد سر رشته به من رشته پرفتنه و فن گفت بکش تا بکشم هم بکش و هم مگسل تافت از آن خرگه جان صورت ترکم به از آن دست ببردم سوی او دست مرا زد که بهل گفتم تو همچو فلان ترش شدی گفت بدان من ترش مصلحتم نی ترش کینه و غل هر کی درآید که منم بر سر شاخش بزنم کاین حرم عشق بود ای حیوان نیست اغل هست صلاح دل و دین صورت آن ترک یقین چشم فرومال و ببین صورت دل صورت دل |
آمدهای که راز من بر همگان بیان کنی و آن شه بینشانه را جلوه دهی نشان کنی دوش خیال مست تو آمد و جام بر کفش گفتم می نمیخورم گفت مکن زیان کنی گفتم ترسم ار خورم شرم بپرد از سرم دست برم به جعد تو باز ز من کران کنی دید که ناز میکنم گفت بیا عجب کسی جان به تو روی آورد روی بدو گران کنی با همگان پلاس و کم با چو منی پلاس هم خاصبک نهان منم راز ز من نهان کنی گنج دل زمین منم سر چه نهی تو بر زمین قبله آسمان منم رو چه به آسمان کنی سوی شهی نگر که او نور نظر دهد تو را ور به ستیزه سر کشی روز اجل چنان کنی رنگ رخت که داد روز رد شو از برای او چون ز پی سیاههای روی چو زعفران کنی همچو خروس باش نر وقت شناس و پیش رو حیف بود خروس را ماده چو ماکیان کنی کژ بنشین و راست گو راست بود سزا بود جان و روان تو منم سوی دگر روان کنی گر به مثال اقرضوا قرض دهی قراضهای نیم قراضه قلب را گنج کنی و کان کنی بس که نگنجد آن سخن کو بنبشت در دهان گر همه ذره ذره را بازکشی دهان کنی |
بفرمودند گلها را که بنمایید دلها را نشاید دل نهان کردن چو جلوه یار غار آمد به بلبل گفت گل بنگر به سوی سوسن اخضر که گر چه صد زبان دارد صبور و رازدار آمد جوابش داد بلبل رو به کشف راز من بگرو که این عشقی که من دارم چو تو بیزینهار آمد چنار آورد رو در رز که ای ساجد قیامی کن جوابش داد کاین سجده مرا بیاختیار آمد منم حامل از آن شربت که بر مستان زند ضربت مرا باطن چو نار آمد تو را ظاهر چنان آمد برآمد زعفران فرخ نشان عاشقان بر رخ بر او بخشود و گل گفت اه که این مسکین چه زار آمد رسید این ماجرای او به سیب لعل خندان رو به گل گفت او نمیداند که دلبر بردبار آمد چو سیب آورد این دعوی که نیکو ظنم از مولی برای امتحان آن ز هر سو سنگسار آمد کسی سنگ اندر او بندد چو صادق بود میخندد چرا شیرین نخندد خوش کش از خسرو نثار آمد کلوخ انداز خوبان را برای خواندن باشد جفای دوستان با هم نه از بهر نفار آمد زلیخا گر درید آن دم گریبان و زه یوسف پی تجمیش و بازی دان که کشاف سرار آمد خورد سنگ و فروناید که من آویخته شادم که این تشریف آویزش مرا منصوروار آمد که من منصورم آویزان ز شاخ دار الرحمان مرا دور از لب زشتان چنین بوس و کنار آمد {پپوله} هلا ختم است بر بوسه نهان کن دل چو سنبوسه درون سینه زن پنهان دمی که بیشمار آمد {پپوله} |
در حقت جفا شده |
آمدم تا رو نهم بر خاک پای یار خود آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود آمدم کز سر بگیرم خدمت گلزار او آمدم کآتش بیارم درزنم در خار خود آمدم تا صاف گردم از غبار هر چه رفت نیک خود را بد شمارم از پی دلدار خود آمدم با چشم گریان تا ببیند چشم من چشمههای سلسبیل از مهر آن عیار خود خیز ای عشق مجرد مِهر را از سر بگیر مردم و خالی شدم ز اقرار و از انکار خود زانک بیصاف تو نتوان صاف گشتن در وجود بی تو نتوان رست هرگز از غم و تیمار خود من خمش کردم به ظاهر لیک دانی کز درون گفت خون آلود دارم در دل خون خوار خود درنگر در حال خاموشی به رویم نیک نیک تا ببینی بر رخ من صد هزار آثار خود این غزل کوتاه کردم باقی این در دل است گویم ار مستم کنی از نرگس خمار خود ای خموش از گفت خویش و ای جدا از جفت خویش چون چنین حیران شدی از عقل زیرکسار خود ای خمش چونی از این اندیشههای آتشین میرسد اندیشهها با لشکر جرار خود وقت تنهایی خمش باشند و با مردم بگفت کس نگوید راز دل را با در و دیوار خود تو مگر مردم نمییابی که خامش کردهای هیچ کس را مینبینی محرم گفتار خود تو مگر از عالم پاکی نیامیزی به طبع با سگان طبع کلودند از مردار خود حضرت مولانا |
خود را مرنجان ای پدر سر را مکوب اندر حجر با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزا پیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهان بس برطپیدند و نشد درمان نبود الا رضا بگرفت دم مار را یک خارپشت اندر دهن سر درکشید و گرد شد مانند گویی آن دغا آن مار ابله خویش را بر خار میزد دم به دم سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارها بی صبر بود و بیحیل خود را بکُشت او از عجل گر صبر کردی یک زمان رستی از او آن بدلقا بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم هلا ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین ای همنشین صابران افرغ علینا صبرنا رفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدر مر صابران را میرسان هر دم سلامی نو ز ما مولانا |
... بيا
ستاره ديده فرو بست و آرميد بيا شراب نور به رگهاي شب دميد بيا وقتي تو باز مي گردي كوچك ترين ستاره چشمم خورشيد است.! وقتي تو نيستي شادي كلام نامفهومي است و دوستت مي دارم رازي ست كه در ميان حنجره ام دق مي كند! |
اکنون ساعت 07:15 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)