پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   درباره انواع شعر و صنايع شعر فارسی - شعر پارسی و انواع آن را بهتر بشناسیم (http://p30city.net/showthread.php?t=11286)

abadani 07-13-2009 12:24 PM

سلام بر دوستان گلم
مدتی است که بدلیل گرفتاری موفق به پست کردن هیچ مطلبی نشده ام که با رفع آن انشاء الله دوباره با دست پر تر خدمت شما خواهم رسید
موفق و پیروز باشید
یا علی مدد

ساقي 07-13-2009 01:17 PM

سلام آباداني عزيز اميدوارم زود حل کنيد گرفتاريهارو چون بي صبرانه منتظر حضور گرانقدرتون هستيم ، شاد باشي



..

ساقي 07-18-2009 03:21 PM

قصيده

نوع اشعاري است که بر يک وزن و قافيه با مطلع مصرع، و مربوط به يکديگر درباره موضوع و مقصود معين، از قبيل مدح پادشاه و تهنيت جشن عيد و فتحنامه جنگ، يا شکر و شکايت و فخر و حماسه سرايي و مرثيه و تعزيت و مسايل اخلاقي و اجتماعي و عرفاني و امثال آن ساخته باشند. معمولا شماره ابياتش مابين هفتاد و هشتاد بيت و بيشتر از آن تا حدود صد و پنجاه بيت افزونتر نيز گفته اند؛ و بعضي کمتر از بيست بيت را تا حدود پانزده بيت نيز قصيده ناميده اند.

کاهش و افزايش عده ابيات يا کوتاهي و بلندي قصايد، بستگي دارد به اهميت موضوع، و قدرت و قوت طبع شاعر، و خصوصيت قوافي و اوزان مطبوع و نامطبوع که گوينده براي انشا قصيده انتخاب کرده باشد. حداکثر ابيات قصايد را نميتوان معين کرد؛ اما حداقل آنرا حدود بيست بيت يا متجاوز از پانزده بيت گفته اند...



قصيده پند و اندرز شيخ سعدي


به نوبت اند ملوک اندر اين سپنج سراي
کنون که نوبت توست اي ملک، به عدل گراي
چه دوستي کند ايام اندک اندک بخش
که بار باز پسين دشمني است، جمله رباي
چه مايه بر سر اين ملک سروران بودند
چو دور عمر بسر شد، در آمدند از پاي
تو مرد باش و ببر با خود آنچه بتواني
که ديگرانش به حسرت گذشتند به جاي
درم به جورستانان زر به زينت ده
بناي خانه کنانند و بام قصر انداي
به عاقبت خبر آمد که مرد ظالم و ماند
به سيم سوختگان زرنگار کرده سراي
بخور مجلسش از ناله هاي دردآميز
عقيق زيورش از ديده هاي خون پالاي
نياز بايد و طاعت نه شوکت و ناموس
بلند بانگ چه سود و ميان تهي چو دراي
دو خصلت اند نگهبان ملک و ياور دين
به گوش جان تو بنوازم اين دو گفت خداي:
يکي که: گردون زور آوران به قهر بزن
دوم که: از در بيچارگان به لطف درآي
عمل بيار که رخت سراي آخرت است




...

دانه کولانه 07-18-2009 03:32 PM

قصیده ای از سعدی
 
قصیده ای از سعدی

مرسی .. ساقی ...
قصیده به این خاطر نامگذاری شده که شاعر قصد میکنه یه موضوعی رو به شعر در بیاره مثلا قصد میکنه فلان کس رو مدح کنه یا فلان کس رو ذم
و چون از اول یه موضوع واحد رو میخواد مطرح کنه معمولا طولانی تر از انواع دیگه شعره....


قصیده ای در وصف شیراز از سعدی

خوشا سپیده‌دمی باشد آنکه بینم باز

رسیده بر سر الله اکبر شیراز


بدیده بار دگر آن بهشت روی زمین

که بار ایمنی آرد نه جور قحط و نیاز


نه لایق ظلماتست بالله این اقلیم

که تختگاه سلیمان بدست و حضرت راز


هزار پیر و ولی بیش باشد اندر وی

که کعبه بر سر ایشان همی کند پرواز


به ذکر و فکر و عبادت به روح شیخ کبیر

به حق روزبهان و به حق پنج نماز


که گوش دار تو این شهر نیکمردان را

ز دست ظالم بد دین و کافر غماز


به حق کعبه و آن کس که کرد کعبه بنا

که دار مردم شیراز در تجمل و ناز


هر آن کسی که کند قصد قبةالاسلام

بریده باد سرش همچو زر و نقره به گاز


که سعدی از حق شیراز روز و شب می‌گفت

که شهرها همه بازند و شهر ما شهباز

دانه کولانه 07-18-2009 03:33 PM

قصیده ای زیبا از سعدی در وصف ملکه ترکان خاتون
 
قصیده ای زیبا از سعدی در وصف ملکه ترکان خاتون


ای بیش از آنکه در قلم آید ثنای تو

واجب بر اهل مشرق و مغرب دعای تو


درویش و پادشاه ندانم درین زمان

الا به زیر سایه‌ی همچون همای تو


نوشین روان و حاتم طایی که بوده‌اند

هرگز نبوده‌اند به عدل و سخای تو


منشور در نواحی و مشهور در جهان

آوازه‌ی تعبد و خوف و رجای تو


اسلام در امان و ضمان سالمتست

از یمن همت و قدم پارسای تو


گر آسمان بداند قدر تو بر زمین

در چشم آفتاب کشد خاک پای تو


خلق از جزای خیر تو کردن مقصرند

پروردگار خلق تواند جزای تو


شکر مسافران که به آفاق می‌رود

گر بر فلک رسد نرسد در عطای تو


تیغ مبارزان نکند در دیار خصم

چندان اثر که همت کشور گشای تو


بدبخت نیست در همه عالم به اتفاق

الا کسی که روی بتابد ز رای تو


ای در بقای عمر تو خیر جهانیان

باقی مباد هر که نخواهد بقای تو


خاص از برای مصلحت عام دیرسال

بنشین که مثل تو ننشیند به جای تو


آن چیست در جهان که نداری تو آن مراد

تا سعدی از خدای بخواهد برای تو


تا آفتاب می‌رود و صبح می‌دمد

عاید به خیر باد صباح و مسای تو


یارب رضای او تو برآور به فضل خویش

کو روز و شب نمی‌طلبد جز رضای تو

دانه کولانه 07-18-2009 03:34 PM

قصیده ای از سعدی (پند و موعظه و نصیحت )
جهان بر آب نهادست و زندگی بر باد

غلام همت آنم که دل بر او ننهاد


جهان نماند و خرم روان آدمیی

که بازماند ازو در جهان به نیکی یاد


سرای دولت باقی نعیم آخرت است

زمین سخت نگه کن چو می‌نهی بنیاد


کدام عیش درین بوستان که باد اجل

همی برآورد از بیخ قامت شمشاد


وجود عاریتی خانه‌ایست بر ره سیل

چراغ عمر نهادست بر دریچه‌ی باد


بسی برآید و بی‌ما فرو رود خورشید

بهارگاه و خزان باشد و دی و مرداد


برین چه می‌گذرد دل منه که دجله بسی

پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد


گرت ز دست برآید، چو نخل باش کریم

ورت ز دست نیاید، چو سرو باش آزاد


نگویمت به تکلف فلان دولت و دین

سپهر مجد و معالی جهان دانش و داد


یکی دعا کنمت بی‌رعونت از سر صدق

خدات در نفس آخرین بیامرزاد


تو آن برادر صاحبدلی که مادر دهر

به سالها چو تو فرزند نیکبخت نزاد


به روزگار تو ایام دست فتنه ببست

به یمن تو در اقبال بر جهان بگشاد


دلیل آنکه تو را از خدای نیک افتد

بسست خلق جهان را که از تو نیک افتاد


بسی به دیده‌ی حسرت ز پس نگاه کند

کسی که برگ قیامت ز پیش نفرستاد


همین نصیحت من پیش گیر و نیکی کن

که دانم از پس مرگم کنی به نیکی یاد


نداشت چشم بصیرت که گرد کرد و نخورد

ببرد گوی سعادت که صرف کرد و بداد

دانه کولانه 07-18-2009 03:34 PM

قصیده ای در وصف بهار از سعدی

علم دولت نوروز به صحرا برخاست

زحمت لشکر سرما ز سر ما برخاست


بر عروسان چمن بست صبا هر گهری

که به غواصی ابر از دل دریا برخاست


تا رباید کله قاقم برف از سر کوه

یزک تابش خورشید به یغما برخاست


طبق باغ پر از نقل و ریاحین کردند

شکر آن را که زمین از تب سرما برخاست


این چه بوییست که از ساحت خلخ بدمید؟

وین چه بادیست که از جانب یغما برخاست؟


چه هواییست که خلدش به تحسر بنشست؟

چه زمینیست که چرخش به تولا برخاست


طارم اخضر از عکس چمن حمرا گشت

بس که از طرف چمن لؤلؤ لالا برخاست


موسم نغمه‌ی چنگست که در بزم صبوح

بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست


بوی آلودگی از خرقه‌ی صوفی آمد

سوز دیوانگی از سینه‌ی دانا برخاست


از زمین ناله‌ی عشاق به گردون بر شد

وز ثری نعره‌ی مستان به ثریا برخاست


عارف امروز به ذوقی بر شاهد بنشست

که دل زاهد از اندیشه‌ی فردا برخاست


هر دلی را هوس روی گلی در سر شد

که نه این مشغله از بلبل تنها برخاست


گوییا پرده‌ی معشوق برافتاد از پیش

قلم عافیت از عاشق شیدا برخاست


هر کجا طلعت خورشید رخی سایه فکند

بیدلی خسته کمر بسته چو جوزا برخاست


هرکجا سروقدی چهره چو یوسف بنمود

عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست


با رخش لاله ندانم به چه رونق بشکفت

با قدش سرو ندانم به چه یارا برخاست


سر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست

که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست


به سخن گفتن او عقل ز هر دل برمید

عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاست


روز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف

گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست


ترک عشقش بنه صبر چنان غارت کرد

که حجاب از حرم راز معما برخاست


سعدیا تا کی ازین نامه سیه کردن؟ بس

که قلم را به سر از دست تو سودا برخاست

ساقي 07-18-2009 03:41 PM

ممنون دانه جان البته قصيده انواع مختلف هم داره...

نام گذاري قصايد

1. از نظر رديف و قوافي، که چون قافيه مبتني بر حرف الف باشد آنرا قصيده الفي نامند؛ و چون با باشد، بائيه و تا باشد، تائيه گويند، و بر اين قياس در ساير حروف. و چون قافيه با رديف باشد آنرا مردف و به اين مناسبت بيت و قصيده را نيز مردف خوانند.

2. از نظر تشبيب و تغزلي که براي زمينه سازي در مقدمه قصيده گفته اند، که مثلاً اگر تشبيب قصيده در وصف بهار باشد، آن قصيده را بهاريه و چون در وصف خزان باشد آنرا خزانيه گويند، و همچنان اگر وصف طلوع و غروب آفتاب و تشبيهات هلال باشد آنرا طلوعيه و غروبيه و هلاليه نامند.

3. از نظر موضوع و مقصود اصلي شاعر و مضامين قصيده، چنانکه اگر در مدح و ستايش باشد آنرا قصيده مدحيه گويند، و همچنان قصايد حبسيه و شکوائيه يا بث شکوي و چکامه هاي وطني و سياسي و اجتماعي و امثال آن.



...

ساقي 07-18-2009 04:00 PM


قصیده ای از سعدی

بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا درنبندد هوشیار
ای که دستت می‌رسدکاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
اینکه در شهنامه‌هاآورده‌اند
رستم و رویینه‌تن اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلقست دنیا یادگار
اینهمه رفتند و مای شوخ چشم
هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار
ای که وقتی نطفه بودی بی‌خبر
وقت دیگر طفل بودی شیرخوار
مدتی بالا گرفتی تا بلوغ
سرو بالایی شدی سیمین عذار
همچنین تا مرد نام‌آور شدی
فارس میدان و صید و کارزار
آنچه دیدی بر قرار خود نماند
وینچه بینی هم نماند بر قرار
دیر و زود این شکل و شخص نازنین
خاک خواهد بودن و خاکش غبار
گل بخواهد چید بی‌شک باغبان
ور نچیند خود فرو ریزد ز بار
اینهمه هیچست چون می‌بگذرد
تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار
نام نیکو گر بماند ز آدمی
به کزو ماند سرای زرنگار
سال دیگر را که می‌داند حساب؟
یا کجا رفت آنکه با ما بود پار؟
خفتگان بیچاره در خاک لحد
خفته اندر کله‌ی سر سوسمار
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر سیرت زیبا بیار
هیچ دانی تا خرد به یا روان
من بگویم گر بداری استوار
آدمی را عقل باید در بدن
ورنه جان در کالبد دارد حمار
پیش از آن کز دست بیرونت برد
گردش گیتی زمام اختیار
گنج خواهی، در طلب رنجی ببر
خرمنی می‌بایدت، تخمی بکار
چون خداوندت بزرگی داد و حکم
خرده از خردان مسکین درگذار
چون زبردستیت بخشید آسمان
زیردستان را همیشه نیک دار
عذرخواهان را خطاکاری ببخش
زینهاری را به جان ده زینهار
شکر نعمت را نکویی کن که حق
دوست دارد بندگان حقگزار
لطف او لطفیست بیرون از عدد
فضل او فضلیست بیرون از شمار
گر به هر مویی زبانی باشدت
شکر یک نعمت نگویی از هزار
نام نیک رفتگان ضایع مکن
تا بماند نام نیکت پایدار
ملک بانان را نشاید روز و شب
گاهی اندر خمر و گاهی در خمار
کام درویشان و مسکینان بده
تا همه کارت برآرد کردگار
با غریبان لطف بی‌اندازه کن
تا رود نامت به نیک در دیار
زور بازو داری و شمشیر تیز
گر جهان لشکر بگیرد غم مدار
از درون خستگان اندیشه کن
وز دعای مردم پرهیزگار
منجنیق آه مظلومان به صبح

سخت گیرد ظالمان را در حصار
با بدان بد باش و با نیکان نکو

جای گل گل باش و جای خار خار
دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیوسار
هر که دد یا مردم بد پرورد
دیر زود از جان برآرندش دمار
با بدان چندانکه نیکویی کنی
قتل مار افسا نباشد جز به مار
ایکه داری چشم عقلوگوش هوش
پند من در گوش کن چون گوشوار
نشکند عهد من الا سنگدل
نشنود قول من الا بختیار

سعدیا چندانکه می‌دانی بگوی
حق نباید گفتن الا آشکار

..
..
.

ساقي 07-22-2009 03:22 PM

قصیده ای از پروين


هفته‌ها کردیم ماه و سالها کردیم پار
نور بودیم و شدیم از کار ناهنجار نار
یافتیم ار یک گهر، همسنگ شد با صد خزف
داشتیم ار یک هنر، بودش قرین هفتاد عار
گاه سلخ و غره بشمردیم و گاهی روز و شب
کاش میکردیم عمر رفته را روزی شمار
شمع جان پاک را اندر مغاک افروختیم
خانه روشن گشت، اما خانه‌ی دل ماند تار
صد حقیقت را بکشتیم از برای یک هوس
از پی یک سیب بشکستیم صدها شاخسار
دام تزویری که گستردیم بهر صید خلق
کرد ما را پایبند و خود شدیم آخر شکار
تا بپرد، سوزدش ایام و خاکستر کند
هر که را پروانه آسانیست پروای شرار
دام در ره نه هوی را تا نیفتادی بدام
سنگ بر سر زن هوس را تا نگشتی سنگسار
نوگلی پژمرده از گلبن بخاک افتاد و گفت
خوار شد چون من هر آنکو همنشینش بود خار
کار هستی گاه بردن شد زمانی باختن
گه بپیچانند گوشت، گه دهندت گوشوار
تا کنی محکم حصار جسم، فرسود است جان
تا بتابی نخ برای پود، پوسیداست تار
سالها شاگردی عجب و هوی کردی بشوق
هیچ دانستی در این مکتب که بود آموزگار
ره نمودند و نرفتی هیچگه جز راه کج
پند گفتند و نپذرفتی یکی را از هزار
جهل و حرص و خودپسندی دشمن آسایشند
زینهار از دشمنان دوست صورت، زینهار
از شبانی تن مزن تا گرگ ماند ناشتا
زندگانی نیک کن تا دیو گردد شرمسار
باغبان خسته چون هنگام حاصل شد غنود
میوه‌ها بردند دزدان زین درخت میوه‌دار
ما درین گلزار کشتیم این مبارک سرو را
تا که گردد باغبان و تا که باشد آبیار
رهنمای راه معنی جز چراغ عقل نیست
کوش، پروین، تا به تاریکی نباشی رهسپار


...
..
.


اکنون ساعت 02:26 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)