![]() |
دوش آمده بود از سر لطفی یارم
شب را گفتم فاش مکن اسرارم شب گفت پس و پیش نگه کن آخر خورشید تو داری ز کجا صبح آرم |
دیدن از یارای گفتنها جداست
گفتن از حق بهر گیتی هم خطاست گفت ما را از سر منطق چه هاست گفتمش یارای این دیدن رهاست گفت لیلی گفتن و مجنون رواست؟ گفتمش مجنون یکی لیلی خداست گفت لیلی ها در این معبد رهاست گفتمش دیدن در آن معبد خطاست گفت آن نامی که گفتی در بر منطق نماست گفتمش یارا این منطق صباست گفت از عاقل در این ده هم نماست گفتمش عاقل در این ره بی بهاست گفت پس پایان این ره ناکجاست گفتمش عاقل نداد ره کجاست گفت پایان ره دیوانگان را این سزاست گفتمش دیوانگان را مقصد عاقل خطاست گفت گویی مقصد دیوانگان ره کجاست؟ گفتمش دیوانه شو بینی که مقصدها رهاست |
گفتم که نداری تو نداری خبر از من
من مردم از این حسرت و غم ،بی خبر از من * گفتی که چرا با خبرم از تو و عشقت اما چه نبردیست میان من و قسمت * گفتی که منم سرخ ترین رنگ غروبم گفتم که منم زردترین فصل خزانم * گفتی که منم روز و شبم تیره و تار است گفتم که هزار شعله دارم به نهانم * گفتی که منم ریزش یک موج سکوتم گفتم که منم بارش یک ابر بهارم * گفتی که منم منتظر روز وصالم گفتم که منم در تب و تابم * گفتی که منم حسرت دیدار تو دارم گفتم که منم فکر رسیدن به تو دارم * گفتی که شراریست به جانت ز غم من گفتم که منم خواهش دستان تو دارم * گفتی که شراب است فقط مایه تسکین گفتم که منم مستی پنهان تو دارم * گفتی که نسیم است تو را همدم و همراز گفتم که به جز اینه همراز ندارم * گفتی که پرنده ات اسیر است به دامم گفتم که دگر من پر پرواز ندارم * گفتی که سکوت است چو قفلی به لب تو گفتم که دگر میل به آواز ندارم * گفتی و شکست بغضت آخر.. گفتم که دگر طاقت این لحظه ندارم * گفتی که نداری تو نداری خبر از من من مردم از این حسرت و غم ، بی خبر از من * گفتم که چرا با خبرم از تو و عشقت! اما چه نبردیست میان من و قسمت؟ .. « فریبا شش بلوکی » |
گفتا تو از کجائی کاشفته مینمائی
گفتم منم غریبی از شهر آشنائی گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری گفتم بر آستانت دارم سر گدائی گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی گفتا جوی نیرزی گر زهد و توبه ورزی گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی گفتم از آنکه هستم سرگشتهئی هوائی گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند گفتم حدیث مستان سری بود خدائی |
گفتی ز بخت بد اگر ناگه رقيب آيد ز در
گفتم که با افسون گری او را ز سر وا می کنم گفتی که تلخی های می، گر ناگوار افتد مرا گفتم که با نوش لبم آن را گوارا می کنم گفتی چه می بينی بگو، در چشم چون آيينه ام گفتم که من خود را در او عريان تماشا می کنم گفتی که از بی طاقتی دل قصد يغما می کند گفتم که با يغماگران باری مدارا می کنم گفتی که پيوند تو را با نقد هستی می خرم گفتم که ارزان تر از اين من با تو سودا می کنم گفتی اگر از کوی خود روزی تو را گويم برو گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم گفتی اگر از پای خود زنجير عشقت وا کنم گفتم ز تو ديوانه تر دانی که پيدا می کنم |
گفتمش کیست در جهان دلشاد ؟
گفت آنکس که دید روی مراد گفتمش از توام به جان چه رسد ؟ گفت جز غم ز من بدو مَرساد گفتمش عُمر من به پای غمت ؟ گفت شمعی نهاده در رهِ باد گفتمش هیچ دانی از دل من ؟ گفت ویرانه ای به غم آباد گفتمش شد به باد هستی من گفت در عشق هرچه بادا باد گفتمش پس چه بود وعده ی تو گفت لافی گزاف و بی بنیاد گفتمش یک دعا به احمد خویش گفت فارغ ز درد عشق مباد « احمد کرمی » |
گفتی مرا که چونی در روی ما نظر کن
گفتی خوشی تو بیما زین طعنهها گذر کن گفتی مرا به خنده خوش باد روزگارت کس بیتو خوش نباشد رو قصه دگر کن گفتی ملول گشتم از عشق چند گویی آن کس که نیست عاشق گو قصه مختصر کن در آتشم در آبم چون محرمینیابم کنجی روم که یا رب این تیغ را سپر کن گستاخمان تو کردی گفتی تو روز اول حاجت بخواه از ما وز درد ما خبر کن گفتی شدم پریشان از مفلسی یاران بگشا دو لب جهان را پردر و پرگهر کن گفتی کمر به خدمت بربند تو به حرمت بگشا دو دست رحمت بر گرد من کمر کن « دیوان شمس » |
..
روزی به سوی صحرا دیدم یکی معلا اندر هوا به بالا میکرد رقص و جولان هر سو از او خروشی او ساکن و خموشی سرسبز و سبزپوشی جانم بماند حیران گفتم که در چه شوری کز وهم خلق دوری تو نور نور نوری یا آفتاب تابان گفتا دلم تنگ شد تن نیز هم سبک شد تا پاگشاده گشتم از چارمیخ ارکان گفتم که ای امیرم شادت کنار گیرم بسیار لابه کردم گفتا که نیست امکان گفتم بیا وفا کن وین ناز را رها کن شاخی شکر سخا کن چه کم شود از آن کان گفتا که من فنایم اندر کنار نایم نقشی همینمایم از بهر درد و درمان گفتم تو را نباید خود دفع کم نیاید پنجه بهانه زاید از طبعت ای سخندان گفتا ز سر یک تو باور کجا کنی تو طفلی و درست ابجد برگیر لوح و میخوان گفتم همین سیاست میکن حلال بادت صد گونه دفع میده میکش مرا به هجران زود از زبان دیگر صد پاسخ چو شکر برخواند بر من از بر گشتم خراب و سکران بسیار اشک راندم تا دیر مست ماندم تا که برون شد آن شه چون جان ز نقش انسان داغی بماند حاصل زان صحبت اندر این دل داغی که از لذیذی ارزد هزار احسان فرمود مشکلاتی در وی عجب عظاتی خامش در زبانها آن می نیاید آسان |
.:: مناظره ای بسیار زیبا به نام آتش در نیستان ::.
يک شب آتش در نيستاني فتاد
سوخت چون اشکي که بر جاني فتاد سوخت چون عشقی که در جاني فتاد شعله تا سرگرم کار خويش شد هر نيي شمع مزار خويش شد ني به آتش گفت: کين آشوب چيست؟ مر تو را زين سوختن مطلوب چيست؟ گفت آتش بي سبب نفروختم دعوي بي معنيت را سوختم زانکه مي گفتي نيم با صد نمود همچنان در بند خود بودي که بود مرد را دردي اگر باشد خوش است درد بي دردي علاجش آتش است .. خواننده: شهرام ناظری « شاعر : مجذوب علی شاه کبودر آهنگی » |
گفتم به دام اسیرم گفتا که دانه با من
گفتم که آشیان کوگفت آشیانه با من گفتم که بی بهرام شوق ترانه ام نیست گفتا بیا به گلشن شور ترانه با من گفتم بهانه یی نیست تا پر زنم به سویت گفتا تو بال بگشا راه بهانه با من گفتم به فصل پیری در من گلی نرید گفتا که من جوانم فکر جوانه با من گفتم که خانمانم در کار عاشقی رفت گفتا به کار خودباش تدبیر خانه با من گفتم به جرم شادی جور زمان مرا کشت گفتا تو شادمان باش جور زمانه با من گفتم ز عشقبازی در کس نشان ندیدم زد بوسه بر لبانم گفتا نشانه با من گفتم دلم چو مرغیست کز آشیانه دورست دستی به زلف خود زد گفت آشیانه با من گفتم ز مهربانان روزی گریزم آخر گفتا که مهربان باد اشک شبانه با من |
اکنون ساعت 07:20 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)