![]() |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
بیچاره دلم بیچاره دلم در سر آن زلف به خم شد دل کیست که جان نیز درین واقعه هم شد انگشت نمای دو جهان گشت به عزت هر دل که سراسیمهی آن زلف به خم شد چون پرده برانداختی از روی چو خورشید هر جا که وجودی است از آن روی عدم شد راه تو شگرف است بسر میروم آن ره زآنروی که کفر است در آن ره به قدم شد عشاق جهان جمله تماشای تو دارند عالم ز تماشی تو چون خلد ارم شد تا مشعلهی روی تو در حسن بیفزود خوبان جهان را ز خجل مشعله کم شد تا روی چو خورشید تو از پرده علم زد خورشید ز پرده بهدر افتاد و علم شد تا لوح چو سیم تو خطی سبز برآورد جان پیش خط سبز تو بر سر چو قلم شد چون آه جگرسوز ز عطار برآمد با مشک خط تو جگر سوخته ضم شد {پپوله} پیر ما پیر ما از صومعه بگریخت در میخانه شد در صف دردی کشان دردی کش و مردانه شد بر بساط نیستی با کمزنان پاکباز عقل اندر باخت وز لایعقلی دیوانه شد در میان بیخودان مست دردی نوش کرد در زبان زاهدان بیخبر افسانه شد آشنایی یافت با چیزی که نتوان داد شرح وز همه کارث جهان یکبارگی بیگانه شد راست کان خورشید جانها برقع از رخ بر گرفت عقل چون خفاش گشت و روح چون پروانه شد چون نشان گم کرد دل از سر او افتاد نیست جان و دل در بی نشانی با فنا همخانه شد عشق آمد گفت خون تو بخواهم ریختن دل که این بشنود حالی از پی شکرانه شد چون دل عطار پر جوش آمد از سودای عشق خون به سر بالا گرفت و چشم او پیمانه شد {پپوله} در قعر جان در قعر جان مستم دردی پدید آمد کان درد بندیان را دایم کلید آمد چندان درین بیابان رفتم که گم شدستم هرگز کسی ندیدم کانجا پدید آمد مردان این سفر را گمبودگی است حاصل وین منکران ره را گفت و شنید آمد گر مست این حدیثی ایمان تو راست لایق زیرا که کافر اینجا مست نبید آمد شد مست مغز جانم از بوی باده زیرا جام محبت او با بوسعید آمد تا دادهاند بویی عطار را ازین می عمرش درازتر شد عیشش لذیذ آمد {پپوله} عاشقان عاشقان از خویشتن بیگانهاند وز شراب بیخودی دیوانهاند شاه بازان مطار قدسیند ایمن از تیمار دام و دانهاند فارغند از خانقاه و صومعه روز و شب در گوشهی میخانهاند گرچه مستند از شراب بیخودی بی می و بی ساقی و پیمانهاند در ازل بودند با روحانیان تا ابد با قدسیان همخانهاند راه جسم و جان به یک تک میبرند در طریقت این چنین مردانهاند گنجهای مخفیاند این طایفه لاجرم در گلخن و ویرانهاند هر دو عالم پیششان افسانهای است در دو عالم زین قبل افسانهاند هر دوعالم یک صدف دان وین گروه در میان آن صدف دردانهاند آشنایان خودند از بیخودی وز خودی خویشتن بیگانهاند فارغ از کون و فساد عالمند زین جهت دیوانه و فرزانهاند در جهان جان چو عطارند فرد بی نیاز از خانه و کاشانهاند |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
دلم بی عشق تو دلم بی عشق تو یک دم نماند چه میگویم که جانم هم نماند چو با زلفت نهم صد کار برهم یکی چون زلف تو بر هم نماند واگر صد توبهی محکم بیارم ز شوق تو یکی محکم نماند جهان عشق تو نادر جهانی است که آنجا رسم مدح و ذم نماند دلی کز عشق عین درد گردد ز دردش در جهان مرهم نماند اگر یگ ذره از اندوه نایافت به عالم برنهی عالم نماند کسی کو در غم عشقت فرو شد ز دو کونش به یک جو غم نماند مزن دم پیش کس از سر این کار که یک همدم تو را همدم نماند اگرچه آینه نقش تو دارد چو با او دم زنی محرم نماند اگر عطار بی درد تو ماند به جان تازه به دل خرم نماند {پپوله} چون سیمبران چون سیمبران روی به گلزار نهادند گل را ز رخ چون گل خود خار نهادند تا با رخ چون گل بگذشتند به گلزار نار از رخ گل در دل گلنار نهادند در کار شدند و می چون زنگ کشیدند پس عاشق دلسوخته را کار نهادند تلخی ز می لعل ببردند که می را تنگی ز لب لعل شکربار نهادند ای ساقی گلرنگ درافکن می گلبوی کز گل کلهی بر سر گلزار نهادند مینوش چو شنگرف به سرخی که گل تر طفلی است که در مهد چو زنگار نهادند بوی جگر سوخته بشنو که چمن را گلهای جگر سوخته در بار نهادند زان غرقهی خون گشت تن لاله که او را آن داغ سیه بر دل خون خوار نهادند سوسن چو زبان داشت فروشد به خموشی در سینهی او گوهر اسرار نهادند از بر بنیارد کس و از بحر نزاید آن در که درین خاطر عطار نهادند |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
عاشقانی عاشقانی کز نسیم دوست جان میپرورند جمله وقت سوختن چون عود اندر مجمرند فارغند از عالم و از کار عالم روز و شب والهی راهی شگرف و غرق بحری منکرند هر که در عالم دویی میبیند آن از احولی است زانکه ایشان در دو عالم جز یکی را ننگرند گر صفتشان برگشاید پردهی صورت ز روی از ثری تا عرش اندر زیر گامی بسپرند آنچه میجویند بیرون از دوعالم سالکان خویش را یابند چون این پرده از هم بردرند هر دو عالم تخت خود بینند از روی صفت لاجرم در یک نفس از هر دو عالم بگذرند از ره صورت ز عالم ذرهای باشند و بس لیکن از راه صفت عالم به چیزی نشمرند فوق ایشان است در صورت دو عالم در نظر لیکن ایشان در صفت از هر دو عالم برترند عالم صغری به صورت عالم کبری به اصل اصغرند از صورت و از راه معنی اکبرند جمله غواصند در دریای وحدت لاجرم گرچه بسیارند لیکن در صفت یک گوهرند روز و شب عطار را از بهر شرح راه عشق هم به همت دل دهند و هم به دل جان پرورند {پپوله} سر مستی ما سر مستی ما مردم هشیار ندانند انکار کنان شیوهی این کار ندانند در صومعه سجاده نشینان مجازی سوز دل آلودهی خمار ندانند آنان که بماندند پس پردهی پندار احوال سراپردهی اسرار ندانند یاران که شبی فرقت یاران نکشیدند اندوه شبان من بییار ندانند بی یار چو گویم بودم روی به دیوار تا مدعیان از پس دیوار ندانند سوز جگر بلبل و دلتنگی غنچه بر طرف چمن جز گل و گلزار ندانند جمعی که بدین درد گرفتار نگشتند درمان دل خستهی عطار ندانند |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
عشق را عشق را پیر و جوان یکسان بود نزد او سود و زیان یکسان بود هم ز یکرنگی جهان عشق را نو بهار و مهرگان یکسان بود زیر او بالا و بالا هست زیر کش زمین و آسمان یکسان بود بارگاه عشق همچون دایره است صد او با آستان یکسان بود یار اگر سوزد وگر سازد رواست عاشقان را این و آن یکسان بود در طریق عاشقان خون ریختن با حیات جاودان یکسان بود سایه از کل دان که پیش آفتاب آشکارا و نهان یکسان بود کی بود دلدار چون دل ای فرید باز کی با آشیان یکسان بود {پپوله} سر زلف دلستانت سر زلف دلستانت به شکن دریغم آید صفت بر چو سیمت به سمن دریغم آید من تشنه زان نخواهم ز لب خوشت شرابی که حلاوت لب تو به دهن دریغم آید مرساد هیچ آفت به تن و به جانت هرگز که به جان فسوس باشد که به تن دریغم آید تن کشتگان خود را به میان خون رها کن که چنان تنی درین ره به کفن دریغم آید ز فرید مینیاید سخن لب تو گفتن که لب شکر فشانت به سخن دریغم آید {پپوله} گر نه از خاک درت گر نه از خاک درت باد صبا میآید صبحدم مشکفشان پس ز کجا میآید ای جگرسوختگان عهد کهن تازه کنید که گل تازه به دلداری ما میآید گل تر را ز دم صبح به شام اندازد این چنین گرم که گلگون صبا میآید به هواداری گل ذره صفت در رقص آی کم ز ذره نهای او هم ز هوا میآید تا گذر کرد نسیم سحری بر در دوست نوشدارو ز دم زهرگیا میآید عمر و عیش از سر صد ناز و طرب میگذرد بلبل و گل ز سر برگ و نوا میآید بوی بر مشک ختا از دم عطار هوا زانکه ناکست کزو بوی خطا میآید بلبل شیفته را بی گل تر عمر عزیز قدری فوت شد از بهر قضا میآید بلبل سوخته را در جگر آب است که نیست گل سیراب چنین تشنه چرا میآید گل که غنچه به بر از خون دلش پرورده است از کلهداری او بسته قبا میآید از بنفشه به عجب ماندهام کز چه سبب روز طفلی به چمن پشت دوتا میآید نسترن کوتهی عمر مگر میداند زان چنین بی سر و بن بر سر پا میآید بر شکر خندهی گل درد دل کس نگذاشت دم عطار کزو بوی دوا میآید |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
هنگام صبوح آمد هنگام صبوح آمد ای هم نفسان خیزید یاران موافق را از خواب برانگیزید یاران همه مشتاقند در آرزوی یک دم می در فکن ای ساقی از مست نپرهیزید جامی که تهی گردد از خون دلم پر کن وانگه می صافی را با درد میامیزید چون روح حقیقی را افتاد می اندر سر این نفس بهیمی را از دار در آویزید خاکی که نصیب آمد از جور فلک ما را آن خاک به چنگ آرید بر فرق فلک ریزید یاران قدیم ما در موسم گل رفتند خون جگر خود را از دیده فرو ریزید عطار گریزان است از صحبت نا اهلان گر عین عیان خواهید از خلق بپرهیزید {پپوله} دلم دردی که دارد دلم دردی که دارد با که گوید گنه خود کرد تاوان از که جوید دریغا نیست همدردی موافق که بر بخت بدم خوش خوش بموید مرا گفتی که ترک ما بگفتی به ترک زندگانی کس بگوید کسی کز خوان وصلت سیر نبود چرا باید که دست از تو بشوید ز صد بارو دلم روی تو بیند ز صد فرسنگ بوی تو ببوید گل وصلت فراموشم نگردد وگر خار از سر گورم بروید غم درد دل عطار امروز چه فرمایی بگوید یا نگوید {پپوله} از پس پردهی دل از پس پردهی دل دوش بدیدم رخ یار شدم از دست و برفت از دل من صبر و قرار کار من شد چو سر زلف سیاهش درهم حال من گشت چو خال رخ او تیره و تار گفتم ای جان شدم از نرگس مست تو خراب گفت در شهر کسی نیست ز دستم هشیار گفتم این جان به لب آمد ز فراقت گفتا چون تو در هر طرفی هست مرا کشته هزار گفتم اندر حرم وصل توام مأوی بود گفت اندر حرم شاه که را باشد بار گفتم از درد تو دل نیک شود، گفتا نی گفتم از رنج تو دل باز رهد، گفتا دشوار! گفتم از دست ستمهای تو تا کی نالم گفت تا داغ محبت بودت بر رخسار گفتم ای جان جهان چون که مرا خواهی سوخت بکشم زود وزین بیش مرا رنجه مدار در پس پرده شد و گفت مرا از سر خشم هرزه زین بیش مگو کار به من بازگذار گر کشم زار و اگر زنده کنم من دانم در ره عشق تو را با من و با خویش چه کار حاصلت نیست ز من جز غم و سرگردانی خون خور و جان کن ازین هستی خود دل بردار چون که عطار ازین شیوه حکایات شنود دردش افزون شد ازین غصه و رنجش بسیار با رخ زرد و دم سرد و سر پر سودا بر سر کوی غمش منتظر یک دیدار |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
در عشق تو گم شدم در عشق تو گم شدم به یکبار سرگشته همی دوم فلکوار گر نقطهی دل به جای بودی سرگشته نبودمی چو پرگار دل رفت ز دست و جان برآن است کز پی برود زهی سر و کار ای ساقی آفتاب پیکر بر جانم ریز جام خونخوار خون جگرم به جام بفروش کز جانم جام را خریدار جامی پر کن نه بیش و نه کم زیرا که نه مستم و نه هشیار در پای فتادم از تحیر در دست تحیرم به مگذار جامی دارم که در حقیقت انکار نمیکند ز اقرار نفسی دارم که از جهالت اقرار نمیدهد ز انکار مینتوان بود بیش ازین نیز در صحبت نفس و جان گرفتار تا چند خورم ز نفس و جان خون تا کی باشم به زاری زار درماندهی این وجود خویشم پاکم به عدم رسان به یکبار چون با عدمم نمیرسانی از روی وجود پرده بردار تا کشف شود در آن وجودم اسرار دو کون و علم اسرار من نعرهزنان چو مرغ در دام بیرون جهم از مضیق پندار هرگاه که این میسرم شد پر مشک شود جهان ز عطار {پپوله} پیر ما میرفت پیر ما میرفت هنگام سحر اوفتادش بر خراباتی گذر نالهی رندی به گوش او رسید کای همه سرگشتگان را راهبر نوحه از اندوه تو تا کی کنم تا کیم داری چنین بی خواب و خور در ره سودای تو درباختم کفر و دین و گرم و سرد و خشک و تر من همی دانم که چون من مفسدم ننگ میآید تو را زین بی هنر گرچه من رندم ولیکن نیستم دزد و شب رو رهزن و درویزه گر نیستم مرد ریا و زرق و فن فارغم از ننگ و نام و خیر و شر چون ندارم هیچ گوهر در درون مینمایم خویشتن را بد گهر این سخن ها همچو تیر راسترو بر دل آن پیر آمد کارگر دردیی بستد از آن رند خراب درکشید و آمد از خرقه بدر دردی عشقش به یکدم مست کرد در خروش آمد کهای دل الحذر ساغر دل اندر آن دم دم بدم پر همی کرد از خم خون جگر اندر آن اندیشه چون سرگشتگان هر زمان از پای میآمد به سر نعره میزد کاخر این دل را چه بود کین چنین یکبارگی شد بی خبر گرچه پیر راه بودم شصت سال میندانستم درین راه این قدر هر که را از عشق دل از جای شد تا ابد او پند نپذیرد دگر هر که را در سینه نقد درد اوست گو به یک جوهر دو عالم را مخر بگسلان پیوند صورت را تمام پس به آزادی درین معنی نگر زانچه مر عطار را داده است دوست در دو عالم گشت او زان نامور |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
ای ز عشقت ای ز عشقت این دل دیوانه خوش جان و دردت هر دو در یک خانه خوش گر وصال است از تو قسمم گر فراق هست هر دو بر من دیوانه خوش من چنان در عشق غرقم کز توام هم غرامت هست و هم شکرانه خوش دل بسی افسانهی وصل تو گفت تا که شد در خواب ازین افسانه خوش گر تو ای دل عاشقی پروانهوار از سر جان درگذر مردانه خوش نه که جان درباختن کار تو نیست جان فشاندن هست از پروانه خوش قرب سلطان جوی و پروانه مجوی روستایی باشد از پروانه خوش گر تو مرد آشنایی چون شوی از شرابی همچو آن بیگانه خوش هر که صد دریا ندارد حوصله تا ابد گردد به یک پیمانه خوش مرد این ره آن زمانی کز دو کون مفلسی باشی درین ویرانه خوش تو از آن مرغان مدان عطار را کز دو عالم آیدش یک دانه خوش {پپوله} مست شدم مست شدم تا به خرابات دوش نعرهزنان رقصکنان دردنوش جوش دلم چون به سر خم رسید زآتش جوش دلم آمد به جوش پیر خرابات چو بانگم شنید گفت درآی ای پسر خرقهپوش گفتمش ای پیر چه دانی مرا گفت ز خود هیچ مگو شو خموش مذهب رندان خرابات گیر خرقه و سجاده بیفکن ز دوش کم زن و قلاش و قلندر بباش در صف اوباش برآور خروش صافی زهاد به خواری بریز دردی عشاق به شادی بنوش صورت تشبیه برون بر ز چشم پنبهی پندار برآور ز گوش تو تو نهای چند نشینی به خود پردهی تو بردر و با خود بکوش قعر دلت عالم بیمنتهاست رخت سوی عالم دل بر بهوش گوهر عطار به صد جان بخر چند بود پیش تو گوهر فروش {پپوله} صورت نبندد ای صنم صورت نبندد ای صنم، بی زلف تو آرام دل دل فتنه شد بر زلف تو، ای فتنهی ایام دل ای جان به مولای تو، دل غرقهی دریای تو دیری است تا سودای تو، بگرفت هفت اندام دل تا جان به عشقت بنده شد، زین بندگی تابنده شد تا دل ز نامت زنده شد، پر شد دو عالم نام دل جانا دلم از چشم بد، نه هوش دارد نه خرد تا از شراب عشق خود، پر باده کردی جام دل پیغامت آمد از دلم، کای ماه حل کن مشکلم کی خواهد آمد حاصلم، ای فارغ از پیغام دل از رخ مه گردون تویی، وز لب می گلگون تویی کام دل من چون تویی، هرگز نیابم کام دل ای همگنان را همدمی، شادی من از تو غمی عطار را در هر دمی، جانا تویی آرام دل |
درد پرستي در آثار عطار
درد پرستي در آثار عطار |
محبت و همدلي عارفانه در سخن عطار
محبت و همدلي عارفانه در سخن عطار |
عطار نیشابورى و قصه هاى منظوم
عطار نیشابورى و قصه هاى منظوم |
اکنون ساعت 05:49 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)