![]() |
هنوز هم! به خدا!
همیشه حواسم به بی صبری این دل ساده بود! نه وقتی برای رج زدن روزهای رد شده داشتم، نه حتا فرصتی که دمی نگاهی به عقربه ثانیه شمار ساعت بیندازم! با آرزوهای آنور ِ دیوار زندگی کردم! با خوابهای برباد رفته! منتظر بودم روزی بیاید، که همه در خیابان به یکدیگر سلام کنند، چراغ ِ تمام چهار راهها سبز می شود و همسایه ها، خواب ِ پراید ِ سفید و موبایل بدون ِ قسط و کابوس ِ چک برگشتی نبینند! چاقو تیز کن ها بادکنک بفروشند و سر و کله تو از آنسوی سایه سار فانوسها پیدا شود! هنوز هم منتظرم! از گریه های مکررم خجالت نمی کشم! سکوت بیمارستان ِ بیداری را رعایت نمی کنم! کاری به حرف و حدیث این و آن ندارم! دِکارت هم هر چه می خواهد بگوید! من خواب می بینم، پس هستم |
می خواهم خیال تو را راحت کنم!
تقصیر تو نبود! خودم نخواستم چراغ ِ قدیمی خاطره ها، خاموش شود! خودم شعرهای شبانه اشک را، فراموش نکردم! خودم کنار ِ آرزوی آمدنت اردو زدم! حالا نه گریه های من دینی بر گردن تو دارند، نه تو چیزی بدهنکار ِ دلتنگی ِ این همه ترانه ای! خودم خواستم که مثل زنبوری زرد، بالهایم در کشکش شهدها خسته شوند و عسلهایم صبحانه کسانی باشند، که هرگز ندیدمشان! تنها آرزوی ساده ام این بود، که در سفره صبحانه تو هم عسل باشد! که هر از گاهی کنار برگهای کتابم بنشینی و بعد از قرائت بارانها، زیر لب بگویی: «-یادت بخیر! نگهبان گریان خاطره های خاموش!» همین جمله، برای بند زدن شیشه شکسته این دل بی درمان، کافی بود! هنوز هم جای قدمهای تو، بر چشم تمام ترانه هاست! هنوز هم همنشین نام و امضای منی! دیگر تنها دلخوشی ام، همین هوای سرودن است! همین شکفتن شعله! همین تبلور بغض! به خدا هنوز هم از دیدن تو در پس پرده باران بی امان، شاد می شوم! بانو! |
ملامتم نکن!
به خودم چرا، اما به تو که نمی توانم دروغ بگویم! می دانم بر نمی گردی! می دانم که چشمم به راه خنده های تو خواهد خشکید! می دانم که در تابوت ِ همین ترانه ها خواهم خوابید! می دانم که خط پایان پرتگاه گریه ها مرگ است! اما هنوز که زنده ام! گیرم به زور ِ قرس و قطره و دارو، ولی زنده ام هنوز! پس چرا چراغه خوابهایم را خاموش کنم؟ چرا به خودم دروغ نگویم؟ من بودن ِ بی رؤیا را باور نمی کنم! باید فاتحه کسی را که رؤیا ندارد خواند! این کارگری، که دیوارهای ساختمان نیمه کاره کوچه ما را بالا می برد، سالها پیش مرده است! نگو که این همه مرده را نمی بینی! مرده هایی که راه می روند و نمی رسند، حرف می زنند و نمی گویند، می خوابند و خواب نمی بینند! می خواهند مرا هم مرده بینند! مرا که زنده ام هنوز! (گیرم به زور قرص و قطره و دارو!) ولی من تازه به سایه سار سوسن و صنوبر رسیده ام! تازه فهمیده ام که رؤیا، نام کوچک ترانه است! تازه فهمیده ام، که چقدر انتظار آن زن سرخپوش زیبا بود! تازه فهمیده ام که سید خندان هم، بارها در خفا گریه کرده بود! تازه غربت صدای فروغ را حس کرده ام! تازه دوزاری ِ کج و کوله آرزوهایم را به خورد تلفن ترانه داده ام! پس کنار خیال تو خواهم ماند! مگر فاصله من و خک، چیزی بیش از چهار انگشت ِ گلایه است، بعد از سقوط ِ ستاره آنقدر می میرم، که دل ِ تمام مردگان این کرانه خنک شود! ولی هر بار که دستهای تو، (یا دستهای دیگری، چه فرقی می کند؟) ورق های کتاب مرا ورق بزنند، زنده می شود و شانه ام را تکیه گاه گریه می کنم! اما، از یاد نبر! بیبی باران! در این روزهای ناشاد دوری و درد، هیچ شانه ای، تکیه گاه ِ رگبار گریه های من نبود! هیچ شانه ای |
1=1+1
در پس پرده پلکهایم که پنهان می شوم، اول ستاره ای از آنسوی سیاهی سبز می شود، بعد دست ترانه ای آستین سکوتم را می کشد، بعد نامی برایش انتخاب می کنم و بعد، رگبار بی امان... خاتون! دلم می خواست شاعر ِ دیگری بودم! نه شبیه شاملو ( که شهامت تکلم ترانه را به من آموخت!) نه هم صورت سهراب (که پرش به پر پرسشی نمی گرفت!) و نه حتا، همچشم فانوس ِ همیشه فکرهایم : فروغ فرخزاد! دلم می خواست شاعر دیگری باشم! می خواستم زندگی را زلال بنویسم! می خواستم شعری شبیه آوازِ کارگران ساختمان بنویسم! شعری شبیه چشمهای بی قرار آهو، در تنگنای گریز و گلوله... می خواستم جور ِ دیگری برایت بنویسم! می خواستم طوری بنویسم که برگردی! باید قانون قدیمی قلبها را نادیده گرفت! باید دهان هر کسی را که گفت: « دوری و دوستی» گِل گرفت! باید به کودکان دبستان ستاره گفت: جواب یک و یک همیشه دو نمی شود! آه! معنای یکی شدن نیمه سفر کرده! آخر چرا پیدایم نمی کنی؟ |
لحظه آبی عشق!
هنوز گوشم از گفتگوی بی گریه مان گرم بود! از جایم بلند شدم، پنجره را باز کردم و دیدم زندی هم هر از گاهی زیباست! شنیدم که کلاغ دیوار نشین حیاط چه صدای قشنگی دارد! فهمیدم که بیهوده به جنون ِ مجنون میخندیدم! فهیدم که عشق، آسمان روشنی دارد! رو به روی عکس ِ سیاه و سفید تو ایستادم، دستهایم را به وسعت ِ « دوستت می دارم!» باز کردم، و جهان را در آغوش گرفتم!? |
از خط کشی ِ خیابان بگذر!
دقت کن! این آخرین قرار ِ میان ِ نگاه من و نیاز توست! هر سال ِ خدا، ده روز مانده به شروع تابستان (همان بیست و یکمین روز ِ آخرین ماه بهرا را می گویم!) سی دقیقه که از ساعت ِ نه شب گذشت، به پارک ِ پرت کنار بزرگراه می ایم! باران که سهل است آجر هم اگر از ابرها ببارد آنجا خواهم بود! نشانی که ناآشنا نیست؟ همان پارک ِ همیشه پرسه را می گویم! همان تندیس ِ تمیز جارو به دست! یادت هست؟ شبیه افسانه ها شده ای! دیگر همه تو را می شناسند! تو هم مرا از پیراهن روشن آن سالها بشناس! چه خطوط ِ تاری که در گذر گریه ها بر چهره ام نشست! چه رشته های سیاهی که در انتظار ِ آمدنت سفید شد! چه زخمهایی که ... بگذریم! بگذریم! بی بی باران! مرا از آستین خیس ِ همان پیراهن آشنا بشناس! خداحافظ!? |
به قاریان مغموم ِ گریه ها!
می خواستم شادمانتان کنم! همیشه به روی رفتارتان خندیدم! در تمام عکسهای یادگاری لبخند زدم! اما چه کنم که شعر، حقیقت ِ تلخی بمد! حقیقت ِ تلخ ِ تزلزل بغض و تحمل حزن! نه جایی برای ته مانه تبسم های من داشت، نه مجالی برای رویش شادی! من می دانستم که هر حرفی حرف می آورد! می دانستم که فریاد را نمی شود زمزمه کرد! حالا سرم را بالا می گیرم و کنار سایه ام می گذرم! حالا در همین اتاق ِ در بسته، بر صندلی ِ کوچکم می ایستم و رو به دیوارها فریاد می زنم: « - من شاعرم!» (و این دروغ دلنشینی ست! که به قدر ِ ارزنی هم شاعر نبوده ام هرگز!) حالا به هر عابری که در خیابان از کنارم گذشت کتابی می دهم! می دانم که دیوانه ام میخوانند! می دانم که به خطوطو درهم خوابهایم می خندند! می دانم که کسی مدالی بر سینه ام نخواهد زد! اما یادتان باشد! فردا درباره همین دلبستگی های ساده قضاوت خواهید کرد! یادتان باشد!? |
خطی از خطوط ناخوانا
در دیر عبوری ِ دقایق مغموم، دش دش آمد ِ اشکهای بی شکیب، در دل دل ِ میان سکوت و سرودن، همیشه چشمهای تو از آنسوی خیال برایم دست تکان می دهند! چراغ را روشن می کنم و ترانه این برایت می نویسم! تمام راز ِ تکلم ترانه همین است! شنیده ام که شعر ِ شاعران دیگر این دامنه، در حوالی حمام به آنها نازل می شود! در بالنی که بالا می رود، یا در پله هایی که پایین! (چه می دانم!) می گویند شروع شعرشان، به تراوش ناگهانی شبنم، یاد شهادت ِ دشوار ِ دار و عدالت شبیه است! هه! از این همه حیله خنده ام می گیرد! تو این حرفها را باور نکن! به خداوندی ِ خدا دروغ می گویند! دست ِ خودشان هم نیست! دیگر به این قلمبه نویسی های دمادم عدادت کرده اند! برای معنا کردن خودشان هم، کاغذ را پر از علامت سوال و تعجب می کنند! همیشه می ایند و با چوبدست ِ همین چکامه ها چوپان عده ای از اهالی ِ آسمان می شوند، می برندشان به چراگاه ِ «چرا» و چهار راه ِ هرور ِ چاه، تا این سادگان ِ خسته باور کنند که آنسوی کرانه کاردها قشلاق ِ قبیله تقدیر است! تا باور کنند که آدمی، با کندن ِ سبزینه ای می میرد که اگر اینگونه بود، دروگران ِ داس به دست ِ ده ِ ما تا به حال، هزار کفن کرباس پوسانده بودند! هِر و هِر ریسه شان را می شنوی؟ دارند به کوتاهی طناب باورم می خندند! می گویند که زبان نمادین دانایان را نمی فهمم! ولی من زوایای تمام واژه ها، همیشه غایب دفاتر شاعرانند! اما چه نم که حوصله خواندن سپیدی ها با من نیست؟ چه کنم که تحمل کج راهی راویان با من نیست؟ نمی خواهم آنقدر در پس پنجره کتابها بنشینم، تا (به قول مادربزرگ!) رنگ مو و دندانم یکی می شود! به من چه که آخر رمان جنگ و صلح چه می شود! من شاعرم و این چیز ِ کمی نیست! می توانم چشمهایم را ببندم، و از خیابان پر از بوق و بهانه رد شوم! می توانم ده جلد کلیدر را در جمله ای خلاصه کنم! می توانم شعری بگویم، که کودکان گریان گرسنه را سیر کند! (آه! لورکا! کاتب ِ گریه گیتارها! یادت سبز!) می توانم شبیه شاعران بزرگ گریه کنم! ولی نمی خواهم تندنویس تکرار دیگران باشم! نمی خواهم دستهای هیچ دبیری، ستاره بر برگهای دفترم بچسباند! در مدرسه هم، برعکس دیگران که حتا برای تنفس، انگشت ِ اجازه شان بالا بود، بر کتیبه نیمکتم عکس ِ کلاغی را می مکشیدم، که فریان می کشید! افسوس! از آن همه تبسم ممنوع، جز خطوط جریمه های نافرجام، چیزی در دفاتر نمنکم نمانده است! افسوس... کجا بودیم؟ انگار از شاعران ِ شبکور شهر می گفتم! از آنها که شعرشان پیشوند ناگفته ای دارد! راستی عکسهایشان را دیده ای؟ سوسوی سیگار و چانه های دست نشینشان را دیده ای؟ انگار از فتح فلات فانوسها برگشته اند! بیخود این ژستها را نمی گیرند! آنها می دانند که عقل اهالی عاطفه به عکسشان است! می دانند که برای تشنگان، باید از همجواری دست و دریا نوشت! فکر می کنی که تا به حال چه کرده اند؟ مگر نمی بینی که سکوتشان صدای ساز و ُ دفهاشان صدای داریه می دهد! باور کن کفش تمام کتابهاشان، پر از ریگ ریا و دورویی ست، وه! که گوشهایم، از روایت رفتارشان قرمز می شود! ( - قوطی این قرص های بی صاحب کجاست؟ ) اصلا به من چه که پرده در صورتک پوشان باشم! به من چه که دیگر ستاره ای، در آسمان این سلسله سوسو نمی زند! مگر من قیم ِ این قبیله مغمومم؟ هر کس از شیب ِ پر برف فاصله شکایت دارد، خودش می داند و دفاتر نانوشته دنیا! باورکن برای شاعر شدن، به همان خرده هوش سهراب هم احتیاجی نیست! تنها سر سوزن عشق می خواهد و یک کف دست دل دیوانه! عابر معابر عشق که باشی، یک روز کسی از آنسوی سایه ها صدایت می زند: «شاعر!» آنوقت می بینی که می شود جهان را، در جیب ِ کوچک جلیقه ای جا داد! می شود تخته سیاه دبستان را، پر از سرود ستاره کرد! می شود دستها را به علامت تسلیم بالا برد و از میان هزار زنبور زرد کندو نشین، به سلامت گذشت! می شود هزار صفحه را، در سوگ ِ یک ثانیه سیاه کرد! می شود هر شب، شب بخیر بی جوابی به آسمان گفت و با دلی آسوده به بستر رفت! دیگر بیا برویم! هر کسی نگران دلتنگی دریا باشد، تمام کتابهای جهان را می بندد، می رود کنار سکوت ماسه ها می نشیند و شاعر می شود! مطمئن باش که این دامنه، بی دار و درخت نمی ماند! همیشه کسی هست، که از پرسش های پیاپی کودکی پلی بسازد! همیشه کسی هست که برای مسافران صبور ایستگاه، دست تکان دهد! همیشه کسی هست، که قصه گوی گهواره های بی تکان باشد! ( آه لورکا! لورکا! داربست ِ پرواز َ پیچکها! یادت سبز! یادت سبز!)? |
آه! کفشهای کهنه من!
چه فایده دارد که به یاد بیاورم، اهل ِ کجای جهانم؟ که بگویک ترا در کوچه های کدام شهر گم کردم! از آب ِ کدام رود نوشیدم! در سایه کدام ابر خوابیدم! و کبوتر کدام آسمان، فضله بر شانه ام انداخت! سرزمین من کفشهای من است! کفشهایی که هرگز، ا حصار مهرابن گربه این خفته خارج نشدند! گربه ای که دوستش دارم! وقتی با نوازشم به خواب می رود! وقتی با صدایم بیدار می شود! وقتی خمیازه می کشد، گشنه می شود، خود را به خواب می زند! لهجه ام شبیه شوری ِ آب دریاچه چیچست و تلخی آب بندری دور، در جنوب ِ بابونه است! با تکرار نام تو دهانم را شیرین می کنم! با دنبال کردن خیال ِ تو، راه خانه ام را پیدا می کنم! تنها با به یاد آوردن ِ نشانی ِ توست، که به یاد می آورم، اهل کجای جهانم!? |
ناگهان گریه ام گرفت!
از یاد نبر که از یاد نبردمت! از یاد نبر که تمام این سالها، با هر زنگ ِ نا به هنگام تلفن از جا پریدم، گوشی را برداشتم و به جا صدای تو، صدای همسایه ای، دوستی، دشمنی را شنیدم! از یاد نبر که همیشه، بعد از شنیدن ش آهنگ ِ «جان مریم» در اتاق من باران بارید! از یاد نبر که - با تمام این احوای- همیشه اشتیاق تکرار ترانه ها با من بودى همیشه این من بودم که برای پرسشی ساده پا پیش می گذاشتم! همیشه حنجره من هواخواه ِ خواندن آواز آرزوها بود! همیشه این چشم بی قرار... - یک نفر صدای آن ضبط لکردار را کم کند!? |
اکنون ساعت 10:55 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)