پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   غمنامه (http://p30city.net/showthread.php?t=639)

sheida.m 10-30-2009 08:41 PM

روبه روی من سرابه
بخت من همیشه خوابه
روو دلم جای یه زخمه
بی تو زندگیم عذابه

توی این شهر سیاهی
میدونم تو بی گناهی
حتی واسه ی همیشه
قشنگ ترین اشتباهی


حالا دیگه خوب می دونم
به تو رسیدن محاله
برای گذشتن از من
دل تو چه بی قراره

تو غرورمو شکستی
دل به یکی دیگه بستی

حالا هر شب بی تو قلب من میگیره
منو تهدید می کنه بی تو میمیره
صدای رفتن تو توو گوشم انگار
دیگه از پیشم برو خدا نگهدار


می دونم که انتظار فایده نداره
دل من همیشه زردو بی بهاره
صدای رفتن تو توو گوشم انگار
دیگه از پیشم برو.......

خدا نگهدار...!!

dear59 10-31-2009 05:59 PM

دلم تنگ و
خیالم تنگ
برایم تنگتر دنیا
نمیدانم چه کس امشب
چنین ازرده قلبم را
!
صدایت میکنم
اما
صدایم باز میگردد
نگاهت سنگ و
قلبت سنگ
شکستی راز چشمم را....

dear59 10-31-2009 08:37 PM

گاهگاهی که دلم می گیرد ، پیش خود می گویم

آنکه جانم را سوخت، یاد می آرد از این بنده هنوز

سخت جانی را بین که نمردم از هجر

مرگ صد بار به از بی تو بودن باشد

گفتم از عشق تو من خواهم مرد

چون نمردم هستم

پیش چشمان تو شرمنده هنوز

Omid7 11-01-2009 09:33 PM

نمیدانم چند سطر از دفتر زندگیم باقی مانده است.. دلم میخواهد همین چند سطر باقی مانده هم نام تو را تکرار کنم .. دلم میخواهد چند سطر باقی مانده هم از تو بنویسم.. بنویسم عشق مرکب بود نه مقصد.. دلم از تو حلقه ای می خواست ولو از خاک.. دلم دستهای تو را طلب می کند.. دلم تو را صدا می کند.. میدانم که فقط چند سطر دیگر خالی دارم.. فقط چند سطر.. نام پاک تو که همیشه تجسم پاکی وجودت برایم بود را هر چند بار که بشود خواهم نوشت.. زمزمه خواهم کرد و با آن با تو شاید وداع کنم.. میدانی دلم نمی خواهد به وداع فکر کنم.. دلم میخواد به حرفهای قشنگ آن روزگاران فکر کنم که دلمان پر بود از گلبوته های عشق....دلم می خواهد فکر کنم که باز خواهی گشت و باز هم برایم از عشـــق خواهی گقت... آینها آرزو های بزرگی است؟
این روزها همه چیز پیچیده شده است.. کاش باز هم همه چیز ساده ساده بود.. به همان سادگی که به پیشوازم آمدی و به همان سادگی که بدرقه ام می کردی.. چرا به دنیای پیچیده ای رفتی که در آن خیلی غریبه بودیم ؟ باید می رفتی ؟ دلم گرفته.. میدانم زود است که بگویم شاید دیگر هرگز تو را نبینم .. من تو را نمی بینم ؟ باورش برایم سخت است ولی حس می کنم سطر های آخر دفتر زندگیم دارد پر می شود و جای تو خالی خالی است!
چه کسی خواست که من و تو ما نشویم؟ بگو چه کسی؟ وقتی آن شبهای دور از عشق برایم می گفتی .. یقین داشتم این آسمانی است.. می بینی یقینم درست بود.. نتوانستم بدون تو زمین را تحمل کنم.. دلم نتوانست.. هنوز وقتی صدایت می کنم بغض دارم.. بغضی که شاید در آخرین سطر گشوده شود..
با من حرف میزنی.. هنوز اعتماد نکردی که راهی باز بگذاری که بتوانم با تو وداع کنم ! نمیدانم وداع آخر را چگونه بجای بیاورم.. دلم هنوز به کعبه وجودت معتکف است.. اگر آخرین سطر زندگیم باشد نام تو را تکرار می کنم و مانند اولین بار می گویم دوستت دارم و با ایمان بزرگم به تو با عشق بزرگم به همه وجودت با این دنیای هزار رنگ وداع خواهم کرد....
ر.امینی...

Hiwa 11-02-2009 09:11 AM

حیف لحظه های خوبی که برای تو گذاشتم
حیف غصه ای که خوردم چون ازت خبر نداشتم
حیف اون روزها که کلی ناز چشماتو کشیدم
حیف شوقی که تو گفتی داری، اما من ندیدم
حیف حرفای قشنگی که برای تو نوشتم
حیف رؤیام که واسه تو از قشنگیاش گذشتم
حیف شبها که نشستم با خیالت زیر مهتاب
حیف وقتی که تلف شد واسه دیدن تو، توی خواب
حیف باوفایی من، حیف عشق و اعتمادم
حیف اون دسته گلی که توی پاییز به تو دادم
حیف فرصتهای نقرم، حیف عمرم و دقیقم
حیف هرچی به تو گفتم ، راس راسی حیف سلیقه ام
حیف اشکایی که ریختم واسه تو دم سپیده
حیف احساس طلائیم، حیف این عشق و عقیده
حیف شادیم توی روزی که میگن تولدت بود
حیف عاشقیم که گفتی اولش کار خودت بود
حیف قلبم که یه روزی دادمش دستت امانت
حیف اعتماد اون روز . حیف واژه خیانت
حیف اون همه دعاهام واسه تو، توی شب یلدا
حیف اون چیزی که گم شد دیگه هم نمیشه پیدا
حیف هرچی که سپردم حیف هرچی که نبودی
حیف تکلیفم بیاو روشنش کن تو به زودی

Hiwa 11-03-2009 12:21 PM

گاهی شاد ؛
گاهی غمگین ؛
حال خود نمی دانم ...
نالانم و شاید پشیمان!!!
هیچ گاه حتی رویای این لحظات را هم تصور نمی کردم
به تقدیر ناسزا نمی گویم ، چون خود کور بودم !
ولی من می دیدم ...

دیده های من همه رویا بود ؟ یا خیالی خام ؟
من اینجا هستم ولی تو را نمی بینم
راه رفته را برگشتن سخت است ؛
یا شاید گاهی محال !
نمی دانم !

Omid7 11-04-2009 09:39 AM

شايد فريادهاي بي‌پاسخ ساقه‌ي خشكيده چشمانم براي تو از ساده‌ترين حرفها هم ساده‌تر است كه بي‌بهانه،نگاه خيس پنجره را به مهماني گُلهايم دعوت مي‌كني.من با خيال باراني‌ام زير واژه‌هاي اسمت رسوب كرده‌ام. كاش مي‌دانستم تو در بُعد كدام اقاقي آبي‌رنگ مانده‌ايكه ثانيه‌ها براي سادگي نگاه تو، با مرگ قرار ملاقات مي‌گذارند.زود باش.اگر دير كني، شايد ديگر صبح كسي براي دل من گريه نكندو چشم شفق سرخ نشود.اگر تو از منطق زنبقهايي كه روي باغچه‌ات طرح زده‌ام صداي آفتاب را نشنوي، شايد ديگر شعرهايم بدرقه دستانت نشوند.كمي بهانه را به سپيدي كاغذ سنجاق مي‌كنم،شايد روي تبسم آسمان به اندازه همه‌ي ستاره‌ها كمي ياس مهمان ابرها كني. هنوز در روشنايي مهتاب خنده‌اي را روي لالايي شبنمها مي‌پاشي و من كوتاهتر از باورهاي تو،ميان روِياهايم سوخته‌ام.بگذار لحظه‌هاي نوشته‌ام در انتها،متنهاي خوبي براي تو باشد. مگر مرز تلاقي نگاهمان نجابت ياسي‌رنگِ چشمهايمان نيست و انديشه‌هايي كه حتي از آسمان هم منطقيترند؟انگار تو هنوز پروانه‌ها را با سادگي نگاه مي‌كني كه نمي‌داني من نگاهت را پُر از پروانه كرده‌ام. اي كاش مي‌دانستي تو براي من اهورايي‌ترين ستاره‌اي

SonBol 11-04-2009 09:58 AM

من دلم تنگ کسی ست که به دلتنگی من میخندد...
باور عشق برایش سخت است
ای خدا باز به یاری نسیم سحری
میشود آیا باز دل به دل نازک من بربندد؟؟!!....




http://www.3jokes.com/gallery/d/4163...Love_8_001.jpg

SonBol 11-04-2009 10:04 AM

من که دیگر نیستم حالا چه فرقیمیکند؟
بی حضور یک نفر دنیا چه فرقیمیکند؟
لا به لای ازدحام این همه بود ونبود
هستیم با نیستی آیا چه فرقیمیکند؟
با شما هستم شمایی که مرا نشنیدهاید!
با شما خانوم ویا آقا چه فرقیمیکند؟
اینکه هر شب یک نفر از خویش خالی میشود
واقعاً در چشم آدم ها چه فرقیمیکند؟
من به هر حال آمدم تا با تو باشممهربانِ
واقعیٌت باش یا رویا چه فرقیمیکند؟
واقعیت باش .رویا باش یا اصلاً نباش
من که دیگر نیستم حالا چه فرقیمیکند؟

فرگل 11-04-2009 10:11 AM

برای خریدن عشق هر کس هرچه داشت آورد،‌ دیوانه هیچ نداشت و گریست،‌ گمان کردند چون هیچ ندارد می گرید،‌ اما هیچکس ندانست که قیمت عشق اشک است



Omid7 11-04-2009 10:39 AM

گر چه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن! آینه اینقدر تماشایی نیست
حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا
دو برابر شدن غصهء تنهایی نیست؟
بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست
آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست
آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست
خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست

تاري 11-04-2009 10:42 AM

دلم در اندرون خويش رازهائي دارد كه اگر بگشايمش اشك د رچشمان حقيقت جويان جمع ميشود و اگر انها را با صداي بلند بازخواني كنم خدا دلش ميگيرد پس بايد چه كرد با اين رازهاي حقيقي كه حال تبديل به غمي بس بزرگ و سنگين شده تو بگو با كه باز گويم حال غمم را

Omid7 11-04-2009 10:45 AM

می بینی سکوتم را ؟می بینی درماندگی ام را ؟می بینی نداشتنت چه بر سر فریاد خاموشم آورده است می بینی دیگر رویای داشتنت هم نمی تواند تن لرزه های شبانه ام را آرام کند؟ می بینی هق هق نگاهم چه سرد بردیواره ی همیشه جاودانه ی نبودنت مشت می زند ؟ می بینی ؟دیگر شانه هایم تاب تحمل خستگی هایم را ندارد ...دیگر حتی باران هم نمی تواند حسرت نداشتن تو را کم کند... دیگر آنقدر پشتم سنگین شده است که توان گریستن نیست ...اما ای کاش ...ی کاش همه را می دیدی ...

فرگل 11-04-2009 10:51 AM

درون کوچه ی قلبم چه غمگینانه می پیچد
صدای تو که می گفتی بجز تو دل نمی بندم

فریب وعده هایت را ندانستم ولی اکنون

به یاد وعده های تو، میونه گریه می خندم

برو دیگر که دل از غم رها کردم

خداحافظ ،خداحافظ که دیگر بر نمی گردم

تو بودی آسمان من، غمت همسایه ی قلبم

ولی خورشید چشم تو به بام دیگری سر زد

قسم بر سوزه پنهانم، تو را دیگر نمی خوانم

که از باغ دو چشم تو پرستوی دلم پر زد

برو دیگر که دل از غم رها کردم

خداحافظ ،خداحافظ که دیگر بر نمی گردم...

در آن غمگین غروبه سرد تو از قلبم سفر کردی

نگاهم در افق ها مرد و من افسوس می خوردم

شیاره گونه هایم را گل اشکم نوازش کرد

و من از تو جدا ماندم، ولی ای کاش می مردم

برو دیگر که دل از غم رها کردم

تاري 11-04-2009 10:54 AM

صدايم را ميشنوي و اشكهايم را ميبيني اما غمهاي بزرگم را چگونه ميبيني كه حال در تارو پود وجودم نقش دلتنگي ميزنند

Omid7 11-04-2009 10:55 AM

رفتن دلیل نبودن نیست در آسمان تو پرواز می کنم عصری غمگین و غروبی غمگین تر در پیش من بیزار از خود و از کرده خویش دل نا مهربانم را به دوش میکشم تا آن سوی مرزهای بی انزوا پنهانش کنم در اوج نیزارهای پشیمانی و پای سیاه وسرگردان که با من از یک طایفه اند سلام می گویم، تو باور مکن اما من عاشقم... رفتن دلیل نبودن نیست...

تاري 11-04-2009 11:00 AM

ميدانم بين اين دنيا و اين مردمان نا آشنا ،‌غريبه ام ميدانم صدايم و سكوتم تنها براي تو معنا دارد ميدانم اشكهايم سرچشمه چشمه هائي د ربهشت توست ميدانم اينجا تنهايم و در تنهائي خاطرات نوازشهايت درونم را از تلاطمهاي گمگشتگي ارام ميكند ميدانم روزي به سوي تو پر خواهم كشيد و ميدانم بايد اينجا باشم تا دردهايت را كه بندگانت اسان بر وجودت نقش ميكنن ببينم و به بزرگي و كرمت پي ببرم ميدانم ميدانم تنهاي تنهائي و در اين تنهائي تنها انان كه ميبينند از تو دور نخواهند شد اما خدايا دلم گرفت بين اين ادميان ، چگونه انان توئي كه اينچنين دوستشان داري ازرده ات ميكنند مگر در رسم عاشقي اينان ازرده كردن معشوق رسمي خوشايند است نميدانم ......
خدايا مرا به سويت بخوان كه بودن در اين بين مرا ديگر حاجتي نيست مرا بخوان ............................................. از تاري

فرگل 11-04-2009 11:01 AM

چه روزها که یک به یک غروب شد نیامدی

چه اشکها که در گلو رسوب شد نیامدی

خلیل آتشین سخن، تبر به دوش بت شکن

خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی

برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم، نه

برای عده ای ولی چه خوب شد نیامدی

تمام طول هفته را در انتظار جمعه ام

دوباره صبح، ظهر، نه غروب شد نیامدی...http://blogfa.com/images/smileys/02.gif

Omid7 11-04-2009 11:08 AM

چه زيباست بخاطر تو زيستن وبراي تو ماندن بپاي تو مردن وبه عشق تو سوختن؛ وچه تلخ وغم انگيز است، دور از توبودن، براي تو گريستن؛ و به عشق و دنياي تو نرسيدن؛ ايکاش مي دانستي بدون تو، مرگ گواراترين زندگيست؛ بدون تو وبه دور ازدستهاي مهربانت، زندگي چه تلخ وناشکيباست. ايکاش مي دانستي مرز خواستن کجاست، وايکاش ميديدي قلبي راکه فقط براي تو مي تپد

فرگل 11-04-2009 11:26 AM

من تموم قصه هام قصه ی توست
اگه غمگینه
اگه غمگینه اون از غصه ی توست
یه دفعه مثل یه اهو توی صحراها رمیدی
بس که چشم تو قشنگ بود گله ی گرگ رو ندیدی
دل نبود توی دلم تورو گرگا نبینن
اونا با دندون تیز به کمینت نشینن
الهی من فدای تو چیکار کنم برای تو
اگه تو این بیابونا خاری بره به پای تو
یه دفعه مث پرنده قفس عشقو شکستی
پرزدی تو اسمونا رفتی اون دورا نشستی
دل نبود توی دلم گم نشی تو کوچه باغا
غروبا که تاریکه نریزن سرت کلاغا
نخوره سنگی به بالت پرت نشه فکر و خیالت
من تموم قصه هام قصه ی توست
اگه غمگینه اون از غصه توست
یه دفعه مث یه گل رفتی تو دست خزون
سیل بارون و تگرگ میومد از اسمون
بردمت تورو خونه که نریزه رو سرت
که یه وقت خیس نشه یخ کنه بال و پرت
نشکنی زیر تگرگ نریزه از تویه برگ
من تموم قصه هام قصه ی توست
یه دفعه مثل یه شمع داشتی خاموش میشدی
اگه پروانه نبود تو فراموش میشدی
اره پروانه شدم که پرام سوخته شه
که اتیش دل تو به دلم دوخته شه
که بسوزه پر و بالم که راحت شه خیالم
دارم از تو مینویسم تو که غم داره نگات
اگه دوست داشتی بگو تا بازم بگم برات
اینقده میگم تا خسته شم با عشق تو شکسته شم

Omid7 11-04-2009 02:33 PM

ای که آوای سکوت تو طنین افکن این روح خسته است هوا بارانی است...
آری بارانی بارانی دلها غمگین است و عشق همانند غباری برای چندی از کنار پنجره میگذرد
و من پنجره را میگشایم و او را مهمان هر شب و روز این دل خسته می سازم
دلی که همانند قطرات ریز شبنم با احساس و لطیف است و گل های بهاری زیبا و مهربان است...
نازنین دلم لحظه ها که همراه ثانیه ها میگذرد من نیز هر لحظه غمگین تر و محزون تر می گردم چرا
که فاصله ها زیاد میشود و برای چندی روزی فرا میرسد که برای مدتی باید اسیر زندان جدایی ها باشم
نمی دانم...
آیا این دل خسته می تواند تحمل روزهای فراق را داشته نمی دانم واقعا نمی دانم که آخر این عشق چه
خواهد شد نمی خواهم که بدانم...http://blogfa.com/images/smileys/02.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/06.gif

Omid7 11-04-2009 03:12 PM

انتظار واژه ی غریبی است ...
واژه ای که روزها یا شایدم ماههاست که با آن خو گرفته ام.
که چه سخت است انتظار
هر صبح طلوعی دیگر است بر انتظارهای فرداهای من!
خواهم ماند تنها در انتظار تو
چرا نوشتم در برگ تنهاییم برای تو، نمیدانم؟
شاید روزی بخوانند بر تو، عشق مرا ...
می دانم روزی خواهی آمد، می دانم ...
گریان نمی مانم، خندانم!
برای ورودت ای عشق.
وقتی که به یادت می افتم، به یاد خاطراتت ...
نامه هایت را مرور می کنم، یک بار ... نه ... بلکه صد بار
وجودم را سراسر عشق فرا می گیرد ...
و اشک شوق بر گونه هایم روانه میشوند ...
تنها میگویم همیشه در قلب منی تو ...
میدانم که باز خواهی گشت ... می دانم!
به یاد لحظات خوش انتظار و تنهایی

SonBol 11-06-2009 11:51 AM

دلم غمگین و بیزار است
از این حال و هوای خاکی و مسموم
از این چشم ندیده خواب و این دستان لرزانم
به تلخی ساک را بر شانه میگیرم و کفشسم را میان گریه میبندم و میگویم به آوایی حزین
مادر خدا حافظ
خدا حافظ که فرزندت به راهی دور خواهد رفت
از او جز خاطراتی تیره و مغشوش هیچ چیز دیگر باقی نخواهد ماند
خدا حافظ که دیگر جایم اینجا نیست
سلامم را به تلخی باز میگیرند و مارا هیچ ملالی نیست
و میگویدم مادر
برو فرزند دعای خیر من پشت و پناهت باد
او با گریه میگوید
دعای خیر من همراه جانت باد فرزندم

Omid7 11-06-2009 12:24 PM

روياي با تو بودن را نمي توان نوشت نمي توان گفت و حتي نمي توان سرود. .
با تو بودن قصه شيريني است به وسعت تلخي تنهايي و داشتن تو فانوسي است به روشنايي همه ي تاريکي ها.
.... و من همچون غربت زده اي در آغوش بيکران درياي بي کسي به انتظار ساحل نگاهت مي نشينم
و ميمانم تا ابد و تا وقتي که شبنم زلال احساست، زنگار غم را از وجودم بشويد..

Hiwa 11-07-2009 01:46 PM

مهربانا!
با من از عشق مگو!
عشق را گم کرده ام، من در تمنای رسیدن
آنقدر گشتم که دیگر نیست ...

فرگل 11-07-2009 02:26 PM

آسمان بارانی است
اشك من هم جاری است
شاید این ابر كه می نالد و می گرید از درد من است
آخری اخر ابر هم - از دلم با خبر است
شاید او می داند
كه فرو خوردن اشك
قاتل جان من است
من به زیر باران از غم و درد خودم می نالم
اشك خود را كه نگه می دارم با یه بغض كهنه
من رهایش كردم باز زیر باران
من به زیر باران اشكها می ریزم
همگان در گذرند
باز بی هیچ تامل در من
سر به سوی آسمان می سایم؛
من نمی دانم...
صورتم بارانی است یا آسمان بارانی است

Omid7 11-07-2009 04:21 PM

خسته شدم مي خواهم در آغوش گرمت آرام گيرم.خسته شدم بس كه از سرما لرزيدم...
بس كه اين كوره راه ترس آور زندگي را هراسان پيمودم زخم پاهايم به من ميخندد...
خسته شدم بس كه تنها دويدم...
اشك گونه هايم را پاك كن و بر پيشانيم بوسه بزن...
مي خواهم با تو گريه كنم ...
خسته شدم بس كه...
تنها گريه كردم...
مي خواهم دستهايم را به گردنت بياويزم و شانه هايت را ببوسم...
خسته شدم بس كه تنها ايستادم

SonBol 11-11-2009 09:34 AM

قصه غم انگیزی است قصه ما


شرح حال گمشده ای است بی خیال!


انگار نه انگار که قرار است باز گردد.


گم شده است و همچنان دور می شود و دورتر


چشمانش را بسته و ابلهانه گوشهایش را با دو دست گرفته


است و سوت می زند و علافی می کند.


خودش به دادمان برسد!


ساقي 11-13-2009 10:04 PM


در كوچه سار شب


در این سرای بی كسی ، كسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده ، پر نمی زند
یكی ز شب گرفتگان ، چراغ بر نمی كند
كسی به كوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ كسی شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذر گهی است پر ستم ، كه اندر او به غیر غم
یكی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
چه چشم پاسخ است ، از این دریچه های بسته ات
برو كه هیچ كس ندا به گوش كر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر بیفكنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر ، كسی تیر نمی زند


دانلود




...

Omid7 11-13-2009 10:59 PM

بر سنگ مزارم بنويسيد: در زندگي بارها بالهايم را گشودم تا همچون پرنده اي سبک بال
به پرواز در آيم اما هر بار شکارچي حقيري قلبم را نشانه گرفت و بر زمينم کوفت شايد
مرگ پاياني بر اين پرواز شکست گونه باشد و آغاز رهايي...!

SonBol 11-14-2009 09:14 AM

در من غم بيهودگيها مي زند موج
در تو غرور از توان من فزونتر
در من نيازي مي كشد پيوسته فرياد
در تو گريزي مي گشايد هر زمان پر
***
اي كاش در خاطر گل مهرت نمي رست
اي كاش در من آرزويت جان نمي يافت
اي كاش دست روز و شب با تار و پودش
از هر فريبي رشته عمرم نمي بافت
***

انديشه روز و شبم پيوسته اين است
‌من بر تو بستم دل ؟
دريغ از دل كه بستم
افسوس بر من، گوهر خود را فشاندم
در پاي بتهائي كه بايد مي شكستم
***
اي خاطرات روزهاي گرم و شيرين
ديگر مرا با خويشتن تنها گذاريد
در اين غروب سرد دردانگيز پائيز
با محنتي گنگ و غريبم واگذاريد
***

اينك دريغا آرزوي نقش بر آب

اينك نهال عاشقي بي برگ و بي بر

در من،

غم بيهودگيها مي زند موج

در تو،

غروري ازتوان من فزونتر

Hiwa 11-14-2009 09:16 AM

دلتنگم و بارونی
غمگینم و زندونی
آزرده دلم بانو ...
بانو تو که می دونی
ای گمشده تقدیر از دلهره سرشارم
این فصل شکفتن نیست
وقتی تو را کم دارم.
از غربت بین ما انگار نمی ترسی
دلواپسم از دوری
می دانی و می پرسی
من کوه ترین بودم، تقدیر تو آبم کرد
تکرار یک کابوس هر لحظه و هر روزم
با وحشت تنهایی می سازم و می سوزم
از همهمه می ترسم
می ترسم از این مردم
می ترسم از این کابوس، از این من ِسر در گُم
می ترسم از این غربت از این غم شاعر کش
دل تنگ تو می مونم

SonBol 11-14-2009 09:57 AM

می نویسم عشق
می نویسم اشک

می نویسم شعله ای خاموش

می نویسم درد

می نویسم نرم می لغزد

دست سرد و بی پناه شب

می نویسم سخت می سوزد

قطره اشک بی گناه من

می نویسم باز باران است

باز باران .باز باران است

Omid7 11-14-2009 10:12 AM

حتــي غريبــه‌ها مي‌دانند

كــه شانــه‌هاي غـرورت

تــشنه هـــق هـــق اســت

حتــي مي‌دانند

كه بــايد پلكهــايت را

دوســت داشــت

تــا آشنــايي را نشنــاسي .

مي‌دانــي ؟

مــن هيــچ بـغضي را ارزان

نـفروختـــه‌ام

تنهـــا ،

سـايـه‌هـــاي حضــورم را

پــوششي مي‌كنــم

بــر شانـه‌هــاي عريــان غـرورت

تــا ،

غــريبــه‌اي عبــور نـكـنـد .

مسلط شـــده‌اي بـــر من ...

تـــو را مي‌گويــم ...

تـــازيانه مي‌زنــي ...

هـــي ديـــوانــه ...

مـــي‌خواهم بــگويــم :

تـــازيــانه از ســرم بــردار ...

مـــي‌تــرسم بــگويـنـد ديـــوانــه شـــده‌ام ...

بـــا خـــودم كلنـجـــار مـــي‌روم ...

تـــا ديـــوانــگي بـــه ســـراغم نيـــامده ...

بــرگردان تـنـهاييم را ...

فرگل 11-14-2009 11:54 AM

وقتی که بارون می باره

تو رو یاد من میاره

خاطراتی که گذشته

کاش بشه نیاد دوباره

اخه دل شکستنم حدی داره

چشم به راه نشستنم حدی داره

تا بخوای بهش بگی دوست دارم

میره و رو عشق تو پا می ذاره

رفتی و تنها نشستی

راه خوشبختی رو بستی


بی تفاوت و دورنگی

حرمت عشق شکستی

بی وفاییم دیگه حدی داره

پشت پا به هم زدن حدی داره

Omid7 11-14-2009 04:46 PM

چکه های خاطره
از کوچه های حادثه به آرامی می گذرم ، با دستهایم چشمانم را محو می کنم تا ببینم آن کوچه بن بست تنهایی عشق را...
دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است ، دستانم را کمی کنار می زنم و از لا‌ به لا‌ی انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ، چیز زیادی نیست و از من نیز چیزی نمانده است جز آیینه زلا‌لی که از آن گله دارم که چرا حقیقت زندگی را از من پنهان کرد... !؟ و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ، چقدر
بی کس و تنها ماندی ! جواب صفحه های سفیدت را چه دهم که من نیز بی وفایی را از زمانه آموختم.
می دانم دلت آنقدر بزرگ و دریایی است که مرهم زخم های بی کس ام باقی بمانی و یک امشب دیگر را با من تا سحرگاهان همنوا شوی.
به سراغت نیامدم چون روح باران زده شیدای روزهای آشنایی گرفتار تگرگی بی پایان شد و اینگونه سیلا‌ب عشق در مسیر طغیان آمال و آرزوهایم تبدیل به سرابی شد.
نبودی تا ببینی که چگونه غزل در تاب یاسمن تب کرد و تا صبح نالید ، نبودی تا ببینی که آسمان چه بی قرار و معصومانه اشک می ریخت و تن سرد مرا نوازش می کرد ، نبودی تا ببینی که چگونه چشمانم در انتظارت ماند و نیامدی...
تو خود گفتی که دنیا فدای تو و چشمانت ، تو خود گفتی آبیِِِ آرامشِ دریا فدای نگاهت ، تو خود گفتی سرخی آتشین شقایق ها فدای قلب کوچکت...
حالا‌ از آن حرفهای رنگین اثری نیست و تمام آبی ها و قرمزها برایم رنگ باخته اند ، از تو نیز به خاطر دو رنگ بودنت شکوه ای ندارم ، چون دیگر دنیا برای من بی رنگ است!
و اما باز هم تو ای حریم پاک و بی آ لا‌یشم! می خواهم ترکت کنم و هیچ گاه به سوی صفحه های قلم خورده ای که خود بر رویت حک کردم ، باز نگردم . شاید اینگونه مجبور نباشی دستهای سفیدت را به زیر چکه های دلتنگی ام بگیری و له شوی و گیسوانم را بر تن لطیفت احساس کنی.
لحظه ، لحظه ای است جادوئی... ! در کنج خلوت این اتاق دستهای دختری ، آرام صندوقچه ای را مهر می کند و زمزمه ای در زیر لب دارد . نوایش ضعیف نیست اما هیچ کس نمی تواند بفهمد او چه می گفت و دیگر نمی گوید.
..

SonBol 11-15-2009 06:00 PM

خسته‌ام از آرزوها، آرزوهاي شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری
لحظه‌های كاغذی را روز و شب تكرار كردن
خاطرات بايگانی، زندگيهای اداری
آفتاب زرد و غمگين، پله‌هاي رو به پايين
سقفهاي سرد و سنگين، آسمانهاي اجاري
با نگاهي سرشكسته، چشمهايي پينه‌بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم‌انتظاری
صندليهای خميده، ميزهای صف‌كشيده
خنده‌های لب پريده، گريه‌های اختياری
عصر جدولهای خالی، پاركهای اين حوالی
پرسه‌های بی‌خيالی، صندليهای خماری
سرنوشت روزها را روی هم سنجاق كردم
شنبه‌های بی‌پناهی، جمعه‌های بی‌قراری
عاقبت پرونده‌ام را با غبار آرزوها
خاك خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری
روی ميز خالی من، صفحه‌ی باز حوادث:
در ستون تسليت‌ها نامی از ما يادگاری

SonBol 11-15-2009 06:01 PM

وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما
چونان که بايدند
نه بايد ها…
مثل هميشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض مي خورم
عمري است
لبخند هاي لاغر خود را
در دل ذخيره مي کنم:
باشد براي روز مبادا!
اما
در صفحه‌هاي تقويم
روزي به نام روز مبادا نيست
آن روز هر چه باشد
روزي شبيه ديروز
روزي شبيه فردا
روزي درست مثل همين روزهاي ماست
اما کسي چه مي‌داند؟
شايد
امروز نيز روز مبادا باشد!
¤¤¤
وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما
چونانکه بايدند
نه بايد ها…
هر روز بي تو
روز مبادا است!

Omid7 11-15-2009 10:26 PM

سلام ؛ حال من خوب است

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور

که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند . . .

با این همه اگر عمری باقی بود

طوری از کنار زندگی می گذرم

که نه دل کسی در سینه بلرزد

و نه این دل نا ماندگار بی درمانم . . .

تا یادم نرفته است بنویسم:

دیشب در حوالی خواب هایم ، سال پر بارانی بود . . .

خواب باران و پاییزی نیامده را دیدم

دعا کردم که بیایی

با من کنار پنجره بمانی ، باران ببارد

اما دریغ که رفتن ، راز غریب این زندگیست

رفتی پیش از آن که باران ببارد . . .

می دانم ، دل من همیشه پر از هوای تازه باز نیامدن است !

انگار که تعبیر همه رفتن ها ، هرگز باز نیامدن است

بی پرده بگویمت :

می خواهم تنها بمانم

در را پشت سرت ببند

بی قرارم ، می خواهم بروم ، می خواهم بمانم ؟!

هذیان می گویم ! نمی دانم . . .

نه عزیزم ، نامه ام باید کوتاه باشد

ساده باشد ، بی کنایه و ابهام

پس از نو می نویسم:

سلام! حال من خوب است

اما تو باور نکن . . .

Omid7 11-16-2009 09:36 AM

نمي گم دلت گرفته ؛ مي دونم که تنها نيستي
همدمت بودم يه روزي ؛ حالا با ديگري نشستي!!

نکنه عاشقش نباشي ؛ اون که امروز تو باهاشي
بگو که دلم باهاته ؛ هر جاي دنيا که باشي

تو که احساسي نداري ؛ ميدوني دلم چه تنگه؟
کاش منم مثل تو بودم ؛ قلبي که از جنس سنگه

مي دوني اين شعر من نيست ؛ حرف يه دل شکستست
کسي که تموم حرفاش ؛ توي ابهام گذشتست

راستي مرگم و نديدي ؟ من که چشمام نمي بينه
اخه از روزي که رفتي ؛ ارزوي من همينه

من که اسراري ندارم ؛ خوشحالم يکي باهاته
اخه همدمم تا امروز ؛ يه دونه شاخه نباته

ببينم عکسام و داري ؟ اوني که توي غروبه؟
يادمه وقتي که ديديش ؛ گفتي واي اين يکي خوبه

مثل اينکه مي دونستي ؛ عشقمون رو به غروبه
رفتي و غروب تموم شد ؛ حالا چشمام بي فروغه

راستي شعرام و مي خوني ؟ يا که وقتش و نداري؟
يادمه بهم مي گفتي ؛ واسه من شعري نداري؟

بيا قابلي نداره ؛ اخرين هديه ياره
من و بايد تو ببخشي ؛ اين يکي اسمي نداره


اکنون ساعت 09:57 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)