![]() |
|
|
باید فراموشت کنم چندیست تمرین می کنم من می توانم ! می شود ! آرام تلقین می کنم حالم ، نه ، اصلا خوب نیست .... تا بعد، بهتر می شود .... فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم من می پذیرم رفته ای و بر نمی گردی همین ! خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم کم کم ز یادم می روی این روزگار و رسم اوست ! این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین می کنم ... مجنونم و دلزده از لیلیا خیلی دلم گرفته از خیلیا ...... |
آرزوي محال همه چيزش به پژمردگي خنده ي لهيده اش بود ! روي لبهايش ، بي قراري مي كرد كه نيمه شب ، حلقه بر در مي كوفت از آبهاي سرد پنهان برآمده ... از بخت بد ، اين بار ، بي ملاحظه لاله ي سرخ جوانيش پيش چشم همه مي سوخت ! رنگ نشاط داشت يا نداشت - بهانه اش چه بود ! - مي گفت : طبق مقررات نمي خنديم - چند فصل آنطرفتر دود غم ، تا عمق ادراكش ، پيش رفته بود ! و با خود مي گفت : شمعها ، لابد از دو سر مي سوزند اين هم ، بهانه اش بود ! بدست اين سالهاي طاعوني ... كه لنگر انداخته است به چله نشيني همه ي ما ... اين روزهاي سياه و خاكستري به اين سادگي روشن نمي شوند !؟ |
من در این دهکده عشق تو را می خوانم* *وز پس آیینهها نام تو را می بینم* *در دلم عشق تو را می کارم* *در سرم بوی تو را میفهمم* *در نگاهم خم ابروی تو را می نگرم* *در گلویم بغض تو را میشکنم* *من در این دهکده عشق تو را می خوانم ...* |
جان ِمنی جان ِمنی جانِ من آن ِمنی آنِ منی آنِ من شاه منی لایق سودای من قند منی لایق دندان من نور منی باش در این چشم من چشم من و چشمه حیوان من گل چو تو را دید به سوسن بگفت سرو من آمد به گلستان من از دو پراکنده تو چونی بگو زلف تو حال پریشان من ای رسن زلف تو پابند من چاه زنخدان تو زندان من دست فشان مست کجا میروی پیش من آ ای گل خندان من |
آن هنگام که در قلبتان احساس عاطفه وعشق نمی کنید به بدترین نوع بیماری قلبی دچار شده اید.
|
دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو چو چرخم من چو ماهم من چو شمعم من ز تاب تو همه عقلم همه عشقم همه جانم به جان تو نشاط من ز کار تو خمار من ز خار تو به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو غلط گفتم غلط گفتن در این حالت عجب نبود ! که این دم جام را از می نمیدانم به جان تو من آن دیوانه بندم که دیوان را همیبندم من دیوانه دیوان را سلیمانم به جان تو به غیر عشق هر صورت که آن سر برزند از دل ز صحن دل همین ساعت برون رانم به جان تو بیا ای او که رفتی تو که چیزی کو رود آید نه تو آنی به جان من نه من آنم به جان تو ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان که سر سرنوشتت را فروخوانم به جان تو ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی مثال ذرهای گردان پریشانم به جان تو |
سردی وجودت را با غم من به دور ریزو به شانه هایم تکیه کن!
می دانم از پاییز بیزاری اما من پاییز نیستم که آرزوهایت را به تاراج برم! با من ازدردهایت بگو، می خواهم تو را بفهمم، می خواهم تو شوم تا دیگرفراموشم نکنی... |
عاشقت خواهم ماند بی آنکه بدانی .. دوست خواهم داشت بی آنکه بگويم .. درد دل خواهم گفت بی هيچ کلامی .. گوش خواهم داد بی هيچ سخنی .. در آغوشت خواهم گريست بی آنکه حس کنی .. در تو ذوب خواهم شد بی هيچ حرارتی .. اينگونه شايد احساسم نميرد .. |
همه دنيای منی همه رويای منی .. تو شبای بی کسيم ماه بيتای منی .. تو گل ياس منی همه احساس منی .. گو هر وجودمی تو تک الماس منی |
قشنگ ترين خاطره ها با تو و از تو گفتنه .. آرامش وجود من صدای تو شنفتنه .. نم نم بارون چشام گواه عشقه پاکمه .. هم نفسه قسمت من دوست دارم يه عالمه .. |
چرا به سر نمی شود خزان قصه های من چرا نمی رسد به گوش طنین نعره های من مرا به خلوتی رسان ترانه ای ساز کن این شب بی ستاره را تا سحر آواز کن مرا بخوان امید جان که در سکوت خوانده ام گوشه نشین غربتم در انتظار مانده ام بیا بیا عطش شکن بیا بیا که تشنه ام بیا بیا به یاد آن سینه ی ریشه دشنه ام |
سرخ ترین چهار پاره شعر قلبم را تو ساختی...
|
مرا کم اما همیشه دوست داشته باش!
این وزن آواز من است عشقی که گرم و شدید است زود می سوزد وخاموش می شود... من سرمای تو را نمی خواهم و نه ضعفت را عشقی که دیر بپاید شتابی ندارد گویی برای همه عمر وقت دارد مرا کم اما همیشه دوست داشته باش! |
نوشته هاي تنهايي
دلم مي خواهد امشب شعر گويم برايت اي عزيز من نمي دانم تو مي داني ز احوالم يا نمي داني نمي دانم چه مي خواهم ولي سر در گريبانم ميان اين همه افكار پريشان و حيرانم نمي دانم چه بايد كرد ، ولي مي دانم كه بايد رفت تو قف را براي لحظه اي حتي جايز نمي دانم دلم فرياد ها دارد نمي دانم به كي گويم نمي داني چنان پر مي كشد اين دل بسوي تو كه هر لحظه درافغان شيدايست ولي افسوس كه بايد منتظر مانم نمي دانم چرا افسوس بايد گفت كه اين انتظار خود زنده گي و رنگ زيبايست ميان انتخاب واژه هايم هم مات و حيرانم نمي دانم كدام واژه به وصف حال خويش رانم ولي اين را بدان اي عشق كه از عشق تو نالانم ميان سردر گريباني تويي تنها دليل رفتن من نمي دانم چه بايد گفت كه شايد هم نبايد گفت ولي اين را بدان اي عشق كه از عشق تو مي خوانم مران اي دل مرا بيش ازين سوي رسوايي كه رسوا است حالم در اين تنهاي تنهايي بخوان اي دل دمي را همدمي كن ز وصف يار برايم روشني كن بگواخر خدايت مهربان است خدايت خداي صابران است بگو گفتا كه هر كه صبر كند بيشه دهم نعمت همانگونه كه مي خواهم برايش بخوان اي دل برايم همدمي كن دل تاريك تنگم را كمي هم روشني كن |
عشق مشق دوستداشتن است
|
هدفم بود که نشوم عاشق کسی
چونکه رخسار تو دیدم،هدفم باطل شد:53: |
شبی مجنون نمازش را شکست ، بی وضو در کوی لیلی نشست،
عشق آن شب مست مستش کرده بود، فارغ جام المستش کرده بود ، گفت»:یارب از چه خارم کرده ای ، بر صلیب عشق دارم کرده ای خسته ام از این عشق، دل خونم مکن ، من که مجنونم تو مجنونم مکن گفت ای دیوانه لیلیت منم ، در رگت پنهان و پیدایت منم سالها با جور لیلی ساختی ، من کنارت بودم ولی نشناختی |
همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند،به جز مداد سفید!
هیچ کسی به اون کاری نمی داد،همه می گفتند:تو به هیچ دردی نمی خوری... یک شب که مداد رنگی ها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند،مداد سفید تا صبح کار کرد،ماه کشید،مهتاب کشید و اونقد ستاره کشید که کوچیک و کوچیک و کوچیک تر شد... صبح توی جعبه ی مداد رنگی،جای خالی اون با هیچ رنگی پر نشد...:53::53: |
بااينهمه- اي قلب دربدر!- ازيادمبر كه ما - من و تو- عشق رارعايت كرده ايم، ازيادمبر كه ما - من و تو- انسان را رعايت كرده ايم، خوداگرشاهكارخدابود |
تنها در بي چراغي شبها مي رفتم دستهايم از ياد مشعل ها تهي شده بود همه ستاره هايم به تاريكي رفته بود مشت من ساقه خشك تپش ها را مي فشرد لحظه ام از طنين ريزش پيوندها پر بود تنها مي رفتم مي شنوي ؟ تنها ! من از شادابي باغ زمرد كودكي به راه افتاده بودم آيينه ها انتظار تصوريم را مي كشيدند درها عبور غمناك مرا مي جستند و من مي رفتم مي رفتم تا درپايان خودم فرو افتم ناگهان تو از بيراهه لحظه ها ميان دو تاريكي به من پيوستي صداي نفس هايم با طرح دوزخي اندامت درآميخت همه تپش هايم از آن تو باد چهره به شب پيوسته همه تپش هايم من از برگريز سرد ستاره ها گذشته ام تا در خط هاي عصياني پيكرت شعله گمشده را بربايم دستم را به سراسر شب كشيدم زمزمه نيايش دربيداري انگشتانم تراويد خوشه قضا رافشردم قطره هاي ستاره در تاريكي درونم درخشيد و سرانجام در آهنگ مه آلود نيايش ترا گم كردم ميان ما سرگرداني بيابان هاست بي چراغي شب ها بستر خاكي غربت ها فراموشي آتش هاست ميان ما هزار و يك شب جست و جو هاست |
تو چشام اشکي نمونده |
باز با من سخن از عشق بگو ای سرا پا همه خوبی و وفا به خدا محتاجم من چو ماهی که ز دریا دور است و شن گرم کنار ساحل پیکرش را گور است ... من تو را موج امید و وفا می خواهم تو به من نزدیکی مثل خورشید به گل مثل تصویر به آب مثل آواز قدم های دو همراه به پل من تو را چون عطش کوه به یک جرعه طنین می خواهم من تورا مست و رها، همچو یک تکه ی ابر، مثل ذرات هوا می خواهم من تو را ای نابترین شعر زمان، من تو را ای روشنگر جان، از سرا پرده ی دل تا نهان خانه ی جان می خواهم باز با من سخن از عشق بگو. |
باور کن همیشه باور کن که من به عشق صادقم باور کن حرف منو باور کن که من همیشه عاشقم |
مرا اینگونه نگاه نکن ... دل من پر از سکوت است ... سکوتی
که اگر نمایان شود عالمی را به آتش می کشد ... در پس پوسته ی حرفهای من سکوتی پر معنا نهفته است ... كه صدها جلد کتاب یک دقیقه آن است ... و در تاکستان ابدیت یک شاخه انگور دارد ... شرابی که از آن افشرده ام دنیایی را مست میکند ودیگری را می کشد ... مرا رها مکن |
بهار آن هنگام از راه می رسدکه تو لبخند می زنی
و تابستان آن هنگام که مرا در آغوش گرمت می فشاری پائیز آن هنگام که از من می رنجی و زمستان از راه می رسد وقتی که از برم می روی ... آری تو می روی ولی من نیک می دانم می دانم که از پس هر زمستانی بهار از راه می رسد هم از این روست که باز آمدنت را اینچنین باور دارم |
زلال که باشی آسمان در تو پیداست...
پرسیدم.... ، چطور ، بهتر زندگی کنم ؟ با كمی مكث جواب داد : گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ، با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ، وبدون ترس برای آینده آماده شو . ایمان را نگهدار وترس را به گوشه ای انداز . شک هایت را باور نکن ، وهیچگاه به باورهایت شک نکن . زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی . پرسیدم ، آخر .... ، و او بدون اینكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد : كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود میداند آئین بزرگ كردنت را .. . داشتم به سخنانش فكر میكردم كه نفسی تازه كرد وادامه داد ... هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی كردن و امرار معاش در صحرا میچراید ، آهو میداند كه باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ، شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، كه میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند .. مهم این نیست كه تو شیر باشی یا آهو ... ، مهم اینست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن كنی .. به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ، كه چین از چروك پیشانیش باز كرد و با نگاهی به من اضافه كرد : زلال باش .... ، زلال باش .... ، فرقی نمی كند كه گودال كوچك آبی باشی ، یا دریای بیكران ، زلال كه باشی ، آسمان در تو پیداستhttp://static.cloob.com/public/images/smiles/16.gif |
عشقبازی به همین آسانی است که گلی با چشمی بلبلی با گوشی رنگ زیبای خزان با روحی نیش زنبور عسل با نوشی کارهموارۀ باران با دشت برف با قلۀ کوه رود با ریشۀ بید باد با شاخه و برگ ابر عابر با ماه چشمهای با آهو برکهای با مهتاب و نسیمی با زلف دو کبوتر با هم و شب و روز و طبیعت با ما! عشقبازی به همین آسانی است… شاعری با کلماتی شیرین دستِ آرام و نوازشبخش بر روی سری پرسشی از اشکی و چراغ شب یلدای کسی با شمعی و دلآرام و تسلا و مسیحای کسی یا جمعی عشقبازی به همین آسانی است… که دلی را بخری بفروشی مهری شادمانی را حرّاج کنی رنجها را تخفیف دهی مهربانی را ارزانی عالم بکنی و بپیچی همه را لای حریر احساس گره عشق به آنها بزنی مشتریهایت را با خود ببری تا لبخند عشقبازی به همین آسانی است… هر که با پیش سلامی در اول صبح هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی نمک خنده بر چهره در لحظۀ کار عرضۀ سالم کالای ارزان به همه لقمۀ نان گوارایی از راه حلال و خداحافظی شادی در آخر روز و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا عشقبازی به همین آسانی است |
:53: عشق يعني مستي وديوانگي:53: :53:عشق يعني زخود بيگانگي:53: :53:عشق يعني شعله برخرمن زدن:53: :53:عشق يعني رسم دل بر هم زدن:53: |
در تو هزار مزرعه خشخاش تازه است آدم به چشم های تو معتاد می شود
|
خداحافظ تو
تلنگر چهار پایه بود برای من ِ اعدامی ... |
وقتی می گویم :
دلم گرفته ... یعنی دلم گرفته ! حتما باید فروغ باشم تا جدی بگیری ؟؟! |
منصفانه جدا می شویم
تو برای خودت زندگی می کنی من برای خودم می میرم |
عاشقم گر نیستی
لطفی بکن نفرت بورز ... بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند ..._:2: |
خدايا آسان بودن دشوار است آسانم كن
خداوندا !كلام تو بودن دشوار است بارانم كن خدايا ، خداوندا! آن نيستم كه بايد آنم كن |
مرا اینگونه باور کن... کمی تنها ، کمی بی کس ، کمی از یادها رفته... خدا هم ترک ما کرده ، خدا دیگر کجارفته...؟! نمی دانم مرا ایا گناهی هست..؟ که شاید هم به جرم آن ، غریبی و جدایی هست..؟؟؟ مرا اینگونه باور کن |
به کسی عشق بورز که لایق عشق باشه نه تشنه عشق... زیرا کسی که تشنه عشق است روزی سیراب میشود |
درد در زندگی مردن نيست ، بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برايت تکرار کند و تو از او رسم محبت بياموزی . عميق ترين درد در زندگی مردن نيست، بلکه گذاشتن سدی در برابر رودی است که از چشمانت جاری است. عميق ترين درد در زندگی مردن نيست، بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترين حالت شکسته شده . عميق ترين درد در زندگی مردن نيست، بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها تکيه کنی و از غم زندگی برايش اشکبريزی . عميق ترين درد درزندگی مردن نيست ، بلکه ناتمام ماندن قشنگترين داستان زندگی است که مجبوری آخرش را باجدائی به سرانجام رسانی . عميق ترين درد در زندگی مردن نيست ، بلکه نداشتن يک همراه واقعی است که در سخت ترين شرايط همدم تو باشد . عميق ترين درد در زندگی مردن نيست ، بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترين احساس زندگی است . عميق ترين درد در زندگی مردن نيست ، بلکه بستن وجود آدمها و بستن چشمها است. |
تظاهر کن
ازم دوری ... تظاهر می کنم هستی ... |
اکنون ساعت 12:40 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)