![]() |
عاشق مهجور نگر , عالم پرشور نگر تشنه مخمور نگر , ای شه خمار بیا پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی بلبل سرمست تویی , جانب گلزار بیا گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی یوسف دزدیده تویی , بر سر بازار بیا ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو ای خرد خفته برو دولت بیدار بیا ای دل آواره بیا , وی جگر پاره بیا ور ره در بسته بود , از ره دیوار بیا ای نفس نوح بیا , وی هوس روح بیا مرهم مجروح بیا , صحت بیمار بیا از نظر گشته نهان , ای همه را جان و جهان بار دگر رقص کنان بیدل و دستار بیا مولانا |
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند |
|
بعد از تو در شبان تیره و تار من
دیگر چگونه ماه آوازهای طرح جاری نورش را تکرار می کند بعد از تو من چگونه این آتش نهفته به جان را خاموش میکنم ؟ این سینه سوز درد نهان را بعد از تو من چگونه فراموش میکنم ؟ من با امید مهر تو پیوسته زیستم بعد از تو ؟ این مباد که بعد از تو نیستم بعد از تو آفتاب سیاه است دیگر مرا به خلوت خاص تو راه نی...ست بعد از تو درآسمان زندگیم مهر و ماه نیست بعد از من آسمان آبی است آبی مثل همیشه آبی |
در من این جلوه اندوه ز چیست؟
در تو این قصه پرهیز که چه؟ در من این شعله عصیان نیاز در تو دمسردی پاییز که چه؟ حرف را باید زد درد را باید گفت! سخن از مهر من و جور تو نیست سخن ازمتلاشی شدن دوستی است و عبث بودن پندار سرور اور مهر اشنایی با شور؟ و جدایی با درد؟ و نشستن در بهت فراموشی یا غرق غرور؟ سینه ام اینه ایست با غباری از غم تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار |
سیل سیال نگاه سبزت همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود من به چشمان
خیال انگیزت معتادم و در این راه تباه عاقبت هستی خود را دادم |
مگو فاش
گر اجزای زمینی و گر روح امینی چو آن حال ببینی , بگو جل جلالا گر افلاک نباشد به خدا باک نباشد دل غمناک نباشد مکن بانگ و علالا فروپوش فروپوش نه بخروش نه بفروش تویی باده مدهوش , یکی لحظه بپالا خمش باش , خمش باش , در این مجمع اوباش مگو فاش , مگو فاش , ز مولی و ز مولا مولانا |
گفتم این بنده نه در عشق گرو کرد دلی گفت دلبر : که بلی کرد , ولی زود نکرد!! هین خمش باش که گنجیست غم یار ولیک وصف آن گنج جز این روی زراندود نکرد مولانا |
من گریه نخواهم کرد... من اشک نخواهم ریخت... من خسته نخواهم شد... افسرده نخواهم شد... فریادزنم، فریاد: من عشق نمی خواهم، معشوق نمی خواهم... می خندم و می رقصم فریاد زنم , فریاد : اینگونه خزانم را در عشق نهان کردم من درد جدا بودن، بر گور عیان کردم افسوس نخواهم خورد ، افسانه نمی بافم بر شانه هر بادی ، کاشانه نمی سازم من زشت نمی گویم,بر چهره معشوقم او خوب و وفادار است ، من خسته و رنجورم امروز چنان دیروزافسوس نخواهم خورد من یاد گرفتم عشق بیگانه نمی داند لیکن به دل شادم سرمشق کنم امروز : دنیای خودم گرم است من دوست نمی خواهم!!! |
چون خیال ِ تو درآید به دلم رقص کنان چه خیالات دگر مست درآید به میان گرد بر گرد خیالش همه در رقص شوند وان خیال چو مه تو به میان چرخ زنان هر خیالی که در آن دم به تو آسیب زند همچو آیینه ز خورشید برآید لمعان سخنم مست شود از صفتی و صد بار از زبانم به دلم آید و از دل به زبان!!! سخنم مست و دلم مست و خیالات تو مست همه بر همدگر افتاده و در هم نگران همه بر همدگر از بس که بمالند دهن آن خیالات به هم درشکند او ز فغان همه چون دانه انگور و دلم چون چرش است همه چون برگ گلاب و دل من همچو دکان ز صلاح دل و دین زر برم و زر کوبم تا مفرح شود آن را که بود دیده جان حضرت مولانا |
اکنون ساعت 01:09 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)