![]() |
ضرورتست که روزی بسوزد این اوراق
که تاب آتش سعدی نیاورد اقلام |
حرف يادت رفت افشين خان
مـا پـِی ِ سایـۀ سَـروَش به تلاشیم همـه او ز پنـدار من خسته نهان است هنوز // ر |
رقصیدن سرو و حالت گل |
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست خ |
خیال روی تو در هر طریق همره ماست |
ظاهر آنست کان دل چو حدید
درخور صدر چون حریر تو نیست ض |
ظاهر و باطن اگر باشد یکی
نیست کس را در نجات او شکی ق |
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست |
غنچه دیدم که از نسیم صبا
همچو من دست در گریبان داشت خ |
خنده هايم گريه آور گريه هايم جانگداز
با غم امروز در اندوه فردايم کنون // و |
ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب
که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست ق |
قلم شیرین و خط شیرین سخن شیرین و لب شیرین
خدا را ای شکر پاره، مگر طوطی قنادی من از شیرینی شور و نوا بیداد خواهم کرد چنان کز شیوهی شوخی و شیدایی تو بیدادی پ |
پیوند عمر بسته به موییست هوش دار
غمخوار خویش باش غم روزگار چیست و |
وگــر رسم فنـــا خواهی که از عـالم بر انـدازی
بر افشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت // ن |
نرگس طلبد شیوه چشم تو زهی چشم
مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست ت |
تا تو رفتی ز کنارم بنظرها خوارم
بشکند قیمت خاتم چو نگین برخیزد // س |
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان لب میگزد چو غنچهی خندان که خامشم ن |
نـاله را هرچند میخـواهم که پنهـانی کنم
سینه میگوید که من تنگ آمدم، فریاد کن // ش |
شود چون بید لرزان سرو آزاد
اگر بیند قد دلجوی فرخ ج |
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد ف |
فـــارغ از مــا و منـست آنـکه بکـوی تو خـزید
غافل از هر دو جهان کِی به هوای من و ماست // ي |
فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد ع |
عاشق نشدی، محنت هجـران نکـشیدی
کس پیش تو غمنامۀ هجران چه گشاید؟ // گ |
گفتمش زلف به خون که شکستی؟
گفتا حافظ این قصه درازست به قران ، که مپرس! |
فردا به خاک سوختگان میکشانمت
تو ترک آبخورد محبت نمیکنی اینقدر بیحقوق هم ای دل ندانمت ای غنچهی گلی که لب از خنده بستهای ل |
لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اینش هست
بنازم دلبر خود را که حسنش آن و این دارد گ |
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع؟ ت |
تا چه کند با رخ تو دود دل من
آینه دانی که تاب آه ندارد م |
مرغان باغ را به لب افسانهی تو بود
هدهد گرفت رشتهی صحبت به دلکشی بازش سخن ز زلف تو و شانهی تو بود برخاست مرغ همتم از تنگنای خاک ک |
کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد
هر که اقرار بدین حسن خداداد نکرد چ |
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست
غفلت کائنات را جنبش سایهها همه سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست از غم خود بپرس کو با دل ما چه میکند ش |
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش |
پختن دیگ نیکخواهان را
هر چه رخت سر است سوخته به با بد اندیش هم نکویی کن دهن سگ بلقمه سوخته به سعدی آ |
آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ |
به کلیسا روی و مسجدیانت در پی
چه خیالی مگر ای دختر ترسا داری دگران خوشگل یک عضو و تو سر تا پا خوب "آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری" ذ |
ذره را تا نبود همت عالی حافظ
طالب چشمه خورشید درخشان نشود گ |
گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت
به شرط آن که گهگاهی تو هم از من کنی یادی خوشا غلطیدن و چون اشک در پای تو افتادن اگر روزی به رحمت بر سر خاک من استادی و |
واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید
من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود ف |
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس! |
روناک خانم حرف یادت رفت
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود بیچاره من که ساخته از آب و آتشم دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم س |
اکنون ساعت 12:13 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)