![]() |
|
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون |
ساقی اگر کم شد میت دستار ما بستان گرو
ساقی اگر کم شد میت دستار ما بستان گرو چون می ز داد تو بود شاید نهادن جان گرو بس اکدش و بس کدخدا کز شور میهای خدا کردهست اندر شهر ما دکان و خان و مان گرو آن شاه ابراهیم بین کادهم به دستش معرفت مر تخت را و تاج را کردهست آن سلطان گرو بوبکر سر کرده گرو عمر پسر کرده گرو عثمان جگر کرده گرو و آن بوهریره انبان گرو پس چه عجب آید تو را چون با شهان این میکند گر ز آنک درویشی کند از بهر می خلقان گرو آن شاهد فرد احد یک جرعهای در بت نهد در عشق آن سنگ سیه کافر کند ایمان گرو من مست آن میخانهام در دام آن دردانهام در هیچ دامی پر خود ننهاده چون مرغان گرو بهر چه لرزی بر گرو در کار او جان گو برو جان شد گرو ای کاشکی گشتی دو صد چندان گرو خامش رها کن بلبلی در گلشن آی و درنگر بلبل نهاده پر و سر پیش گل خندان گرو ... |
دردم از یار است و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم این که میگویند آن خوشتر ز حسن یار ما این دارد و آن نیز هم یاد باد آن کو به قصد خون ما عهد را بشکست و پیمان نیز هم دوستان در پرده میگویم سخن گفته خواهد شد به دستان نیز هم چون سر آمد دولت شبهای وصل بگذرد ایام هجران نیز هم هر دو عالم یک فروغ روی اوست گفتمت پیدا و پنهان نیز هم اعتمادی نیست بر کار جهان بلکه بر گردون گردان نیز هم عاشق از قاضی نترسد می بیار بلکه از یرغوی دیوان نیز هم محتسب داند که حافظ عاشق است و آصف ملک سلیمان نیز هم |
"باغ نظر" آنکه هلاک من همی خواهد و من سلامتش هر چه کند به شاهدی کس نکند ملامتش باغ تفرج است و بس، میوه نمیدهد به کس جز به نظر نمیرسد سیب درخت قامتش کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی کانچه گناه او بُوَد من بکشم غرامتش سعدی شیرازی |
به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پرواز کبوتر از ذهن واژه ای در قفس است. حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود. من به آنان گفتم : آفتابی لب درگاه شماست که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد. و به آنان گفتم: سنگ آرایش کوهستان نیست همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ . در کف دست زمین گوهر نا پیدایی است که رسولان همه از تابش آن خیره شدند . پی گوهر باشید لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید . و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم و به نزدیکی روز و به افزایش رنگ . به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت . و به آنان گفتم : هر که در حافظۀ چوب ببیند باغی صورتش در وزش بیشۀ شور ابدی خواهد ماند . هر که با مرغ هوا دوست شود خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود آنکه نور از سر انگشت زمان بر چیند می گشاید گرۀ پنجره ها را با آه . زیر بیدی بودیم . برگی از شاخۀ بالای سرم چیدم ، گفتم : چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید ؟ می شنیدم که بهم می کفتند : سحر میداند ، سحر ! سر هر کوه رسولی دیدند ابر انکار به دوش آوردند باد را نازل کردیم تا کلاه از سرشان بر دارد . خانه هاشان پر داوودی بود ، چشمشان را بستیم. دستشان را نرساندیم به سر شاخۀ هوش . جیبشان را پر عادت کردیم. خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم. سهراب سپهری |
من چو آب و روغنم هرگز نیامیزم به کس زانک من جان غریبم , این سرایی نیستم در غم آنم که او خود را نماید بیحجاب هیچ اندربند خویش و خودنمایی نیستم مولانا |
|
در شهری که مردمانش عصا از کور میدزدند من از خوش باوری انجا محبت جستجو کردم |
فاش مي گويم و از گفته خود دل شادم |
اکنون ساعت 02:17 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)