![]() |
ای نوش کرده نیش را بیخویش کن باخویش را
باخویش کن بیخویش را چیزی بده درویش را تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را چون جلوه مه میکنی وز عشق آگه میکنی با ما چه همره میکنی چیزی بده درویش را درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان نی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را تلخ از تو شیرین میشود کفر از تو چون دین میشود خار از تو نسرین میشود چیزی بده درویش را جان من و جانان من کفر من و ایمان من سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم وین کار را یک سون کنم چیزی بده درویش را تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را |
خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیا
دفع مده دفع مده ای مه عیار بیا عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر تشنه مخمور نگر ای شه خمار بیا پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان بار دگر رقص کنان بیدل و دستار بیا روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا ای علم عالم نو پیش تو هر عقل گرو گاه میا گاه مرو خیز به یک بار بیا ای دل آغشته به خون چند بود شور و جنون پخته شد انگور کنون غوره میفشار بیا ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو ای خرد خفته برو دولت بیدار بیا ای دل آواره بیا وی جگر پاره بیا ور ره در بسته بود از ره دیوار بیا ای نفس نوح بیا وی هوس روح بیا مرهم مجروح بیا صحت بیمار بیا ای مه افروخته رو آب روان در دل جو شادی عشاق بجو کوری اغیار بیا بس بود ای ناطق جان چند از این گفت زبان چند زنی طبل بیان بیدم و گفتار بیا |
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا نور تویی سور تویی دولت منصور تویی مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی روضهی امید تویی راه ده ای یار مرا روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا |
باز آمدم چون عيد نو تا قفل زندان بشکنم وين چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم هفت اختر بي آب را کاين خاکيان را مي خورند هم آب بر آتش زنم هم بادههاشان بشکنم از شاه بيآغاز من پران شدم چون باز من تا جغد طوطيخوار را در دير ويران بشکنم زآغاز عهدي کردهام کاين جان فداي شه کنم بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پيمان بشکنم امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در کفم تا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم روزی دو٬ باغ طاغیـان گر سبـز بینی غم مخور چـون اصلهای بیخشان از راه پنـهان بشکنم من نـشکنم ٬ جـز جـور را٬ یا ظـالم بد غــور را گـر ذره ای دارد نمـک گـبـرم اگـر آن بشکنم هر جـا یکـی گویـی بود چوگان وحدت وی برد گویی که میدان نسپرد در زخم چوگان بشکنم گشتـم مقیـم بزم او٬ چون لطف دیدم عزم او گشتم حقیر راه او تا ساق شیـطان بشکنم چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدم گر در ترازویم نهی می دان که میزان بشکنم چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی پس تو ندانی اینقدر کین بشکنم٬ آن بشکنم گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم امروز سرمست آمدم تا دیر را ویران کنم گرز فریدونی کشم ضحاک را سر بشکنم این بار سرمست آمدم تا جام و ساغر بشکنم ساقی و مطرب هردو را من کاسه سر بشکنم گر کژ بسویم بنگرد گوش فلک را بر کنم گر طعنه بر جانم زند دندان اختر بشکنم چون رو به معراج آورم از هفت کشور بگذرم چون پای بر گردون نهم نه چرخ و چنبر بشکنم گر محتسب جوید مرا تا در رهی کوبد مرا من دست و پایش در زمان با فرق و دندان بشکنم گر شمس تبریزی مرا گوید که هی آهسته شو گویم که من دیوانه ام این بشکنم آن بشکنم مولانا! |
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ور از اين بي خبري ،رنج مبر هيچ مگو دوش ديوانه شدم ،عشق مرا ديد و بگفت آمدم ،نعره من ،جامه مدر هيچ مگو گفتم اي عشق! من از چيز دگر مي ترسم گفت آن چيز دگر نيست ،دگر هيچ مگو من به گوش تو سخن ها ي نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلي ،جز که به سر هيچ مگو گفتم اين روي فرشته است عجب يا بشر است ؟ گفت اين غير فرشته است و بشر هيچ مگو گفتم اين چيست؟ بگو زير و زبر خواهم شد گفت مي باش چنين زير و زبر هيچ مگو اي نشسته تو در اين خانه ي پر نقش و خيال خيز از اين خانه برو، رخت ببر هيچ مگو |
از رباعيات حضرت مولانا
در دیدهٔ ما نگر جمال حق بین کاین عین حقیقت است و انوار یقین حق نیز جمال خویش در ما بیند وین فاش مکن که خونت ریزد به زمین ............................................................ .................. |
|
اى برادر قصه چون پيمانهاى است |
هله عاشقان بشارت که نماند این جدایی |
ماجراى شمع با پروانه نيز |
اکنون ساعت 09:03 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)