![]() |
وقتی من به دنیا اومدم (یه مطلب بسیار جالب و طنز)
|
اولين چيزی كه با شنيدن شغل يكی ياد مردم میافته !!
|
آثار برگزيده طنزنويسان معاصر
«تروريست را توصيف كنيد!»اثر برگزيده جشنواره سراسري طنز مكتوب
*اثر برگزيده بخش نثر (ويژه تروريسم) در سومين جشنواره سراسري طنز مكتوب *ارژنگ حاتمي خانه عمويم اينا مهمان بوديم و هوشنگ هي مي گفت بيا با هم بازي كنيم، اما از آنجا كه من دانش آموز زرنگ و حرف گوش كني هستم به جاي بازي كردن با هوشنگ، كنار مامانم كه داشت با زن عمويم صحبت مي كرد نشستم و گوشه مانتويش را كشيدم و گفتم: مامان تا فردا صبح بايد يك انشاء در مورد تروريست بنويسم ، مامان هم گفت: ذليل مرده! همش بايد وايستي آخر شب مشقاتو بنويسي؟ از صبح تا حالا داشتي دم در تيله بازي مي كردي، خوبه به خانم معلمت بگم؟!، و من هم الكي گريه كردم و از مامانم خواستم به شما نگويد كه من تيله بازي مي كردم چون شما گفته ايد اگر تيله بازي بكنيم انضباطمان را صفر مي دهيد. مامان كمي فكر كرد و گفت: خب، فردا بگو دفترت را فراموش كردي بياري و منهم خنديدم و گفتم: آخه خانم معلم كه گول نمي خورد، زحمت خودت زياد مي شود، چون اگر انشاء نبرم فردا ميگويد با اولياء بيايين مدرسه. مامان هم كه مي دانستم حال و حوصله پر حرفي هاي شما را ندارد به طرف عمو ناصر و پدرم كه داشتند ميوه مي خوردند اشاره كرد و گفت: پس معطل چي هستي؟ برو از فرصت استفاده كن؛ من هم از آنجا كه شما گفته بوديد به حرف مادرتان گوش كنيد خيلي سريع به سمت ظرف ميوه اي كه كنار آنها بود يورش بردم، هنوز چهار پنج تا بيشتر گلابي نخورده بودم كه مادرم آمد و گوشم را كشيد و گفت ذليل مرده منظورم اين نبود مثل تروريست هاي امريكايي كه به ذخاير نفتي عراق حمله كردند بيايي و به ميوه هاي خونه عمويت رحم نكني! منظورم اين بود بروي از عمو و پدرت در مورد تروريست بپرسي! وقتي پدر فهميد باز هم مي خواهم براي انشاء كمك بگيرم گفت: من از اين موضوع هاي انشاء كه خانم معلمتان به شما مي دهد سر در نمي آورم و رفت خوابيد، براي عمو ناصر توضيح دادم كه موضوع انشاي اين هفته مان اين است كه تروريست را توصيف كنيد، خنديد و گفت: خانم معلمتان خيلي خنگ است كه موضوع به اين سختي را براي بچه كلاس دوم ابتدايي انتخاب كرده است، آخه بچه دوم ابتدايي چه مي فهمد تروريست چيست؟، البته من به عمو ناصر توضيح دادم كه شما خنگ نيستيد چون شونزده بار تقلب كردم و شما دو بارش را فهميديد! عمو ناصر گفت: تروريست ها كارهاي بد مي كنند و من يكم فكر كردم و گفتم يعني نازنين تروريست است؟، عمو ناصر اخم كرد و گفت آخه دختر كوچولوي دو ساله من مگر كار بد مي كند؟! كه من هم گفتم: بله، خودم ديدم چند شب پيش جايش را خيس كرده بود! عمو ناصر سري تكان داد و گفت نه منظورم اين نبوده است، تروريست ها خرابكاري مي كنند، هر چند باز هم مي خواستم نازنين را مثال بزنم اما گفتم: مثل نازي؟، عمو باز هم اخم كرد و گفت: آخه آي كيو! گربه كوچولوي ناز نازي ما چه طوري مي تواند خرابكاري بكند؟ منهم جواب دادم: خودم ديدم چند بار گوشه فرش خرابكاري كرده بود و زن عمو هي به نازي فحش مي داد! عمو كمي سر كچلش را خاراند و فكر كرد و گفت: منظورم اين نوع كاراي بد و خرابكاري كه تو فكر مي كني نيست، تروريست ها مكان ها را خراب مي كنن ... و من سريع وسط حرف عمويم پريدم و گفتم : مثل هوشنگ؟!، عمو كمي كفري شد و گفت: آخه هوشنگ كه توي مدرسه شماست، چرا اين حرف را مي زني؟! و من هم براي عمو ناصر توضيح دادم هوشنگ با دوستانش توي كلاس ها روي ميز و صندلي ها راه مي روند، و تا حالا دو تا ميز را شكسته اند و بعضي موقع ها هم هوشنگ با لگد به در كلاس ها مي زند و وقتي جاي پايش روي در مي ماند خوشحال مي شود و مي گويد مهر زدم! عمو به هوشنگ كه جلوي تلويزون داشت ميكرو بازي مي كرد نگاه كرد و سري تكان داد و گفت: تو كه نمي گذاري من حرفم تمام بشود، تروريست ها آدم مي كشند!، من هم كمي ذوق زده شدم و به عمو گفتم: آخ جان! بالاخره فهميدم، زن عمو تروريست است! عمو دستش را روي بيني اش گذاشت و گفت: هيس! ديگر اين حرف را تكرار نكن،اگر زن عمويت بشنود فكر مي كند من اين حرف را يادت داده ام آن وقت من را مي كشد!، گفتم: ديدي عمو! خودت هم گفتي، عمو با تعجب پرسيد: من چي گفتم؟!، من هم سريع جواب دادم: همين كه زن عمو شما را هي مي كشد!، آن روز هم سوار ماشين شما بودم، چند دفعه زن عمو به شما گفت كمربند ايمني را ببنديد و شما عصباني شديد و گفتيد: تو كه منو كشتي، باشه بستم! نمي دانم چرا با شنيدن صحبت هاي من، عمو چند باري سرش رو به ديوار كوباند و بعد از كمي فكر كردن گفت: تروريست ها اون آدمهايي هستند كه كارهاي بد را يواشكي انجام ميدهند، من هم چشمهايم گرد شد و گفتم يعني عمو شما تروريست هستي؟! عمو پرسيد: من كدام كار بد را يواشكي انجام دادم؟! و منهم گفتم: جمعه هفته پيش كه زن عمو خانه نبود و شما فكر مي كردي من و هوشنگ توي اتاق خوابيديم، آمده بودم آشپزخانه آب بخورم كه ديدم شما گاز را روشن كردين و با سيخ ... به اينجاي حرف كه رسيدم عمو وسط حرفم پريد و گفت امان از دست اين سريال هاي تلويزيون، چشم و گوش بچه ها را هم باز كرده اند و بعد يك هزار توماني به من داد و گفت برو براي خودت و هوشنگ بستني بخر، انشاء نمي خواد بنويسي. من هزار توماني را گرفتم و به عمويم گفتم بايد انشاء را بنويسم، و عمو گفت: اصلا تروريست يعني تو و خانم معلمت! منهم پرسيدم چرا؟! و عمو گفت: تروريست ها مثل تو در كار آدم ها فضولي مي كنند و بعد مثل تو از آدمها پول مي گيرند تا هيچي نگويند! و من پرسيدم خب خانم معلممان چرا تروريست است؟! عمو جواب داد: چون شما تروريست كوچولوها را اين شب جمعه اي به جون ما آدم بزرگ ها انداخته و آسايش ما را به هم زده است. الان كه انشايم را وجب كردم ديدم دو وجب شده است و چون هفته پيش اصغر دو وجب انشاء نوشت و نمره اش بيست شد منهم همين جا انشايم را تمام مي كنم، با تشكر از عمو ناصر كه در نوشتن انشاء به من كمك كرد. با تشكر فريبا |
گزیده طنز عبید زاکانی
عبید زاکانی - گزیده طنز عبید |
منبع این تاپیک
|
تکراری بود منتقل شد
ولی در کل متشکر[IMG]****************************/72.gif[/IMG] |
يك داستان عجيب لطفا آن را تا انتها بخوانيد
يك داستان عجيب لطفا آن را تا انتها بخوانيد اتومبيل مردي كه به تنهايي سفر مي كرد در نزديكي صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حركت كرد و به رئيس صومعه گفت : «ماشين من خراب شده. آيا مي توانم شب را اينجا بمانم؟ » رئيس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند و حتي ماشين او را تعمير كردند. شب هنگام وقتي مرد مي خواست بخوابد صداي عجيبي شنيد. صداي كه تا قبل از آن هرگز نشنيده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسيد كه صداي ديشب چه بوده اما آنها به وي گفتند :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي» مرد با نا اميدي از آنها تشكر كرد و آنجا را ترك كرد. چند سال بعد ماشين همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد . راهبان صومعه بازهم وي را به صومعه دعوت كردند ، از وي پذيرايي كردند و ماشينش را تعمير كردند. آن شب بازهم او آن صداي مبهوت كننده عجيب را كه چند سال قبل شنيده بود ، شنيد. صبح فردا پرسيد كه آن صدا چيست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي» اين بار مرد گفت «بسيار خوب ، بسيار خوب ، من حاضرم حتي زندگي ام را براي دانستن فدا كنم. اگر تنها راهي كه من مي توانم پاسخ اين سوال را بدانم اين است كه راهب باشم ، من حاضرم . بگوئيد چگونه مي توانم راهب بشوم؟» راهبان پاسخ دادند « تو بايد به تمام نقاط كره زمين سفر كني و به ما بگويي چه تعدادي برگ گياه روي زمين وجود دارد و همینطور باید تعداد دقيق سنگ هاي روي زمين را به ما بگويي. وقتي توانستي پاسخ اين دو سوال را بدهي تو يك راهب خواهي شد.» مرد تصميمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد. مرد گفت :« من به تمام نقاط كرده زمين سفر كردم و عمر خودم را وقف كاري كه از من خواسته بوديد كردم . تعداد برگ هاي گياه دنيا 371,145,236, 284,232 عدد است. و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روي زمين وجود دارد» راهبان پاسخ دادند :« تبريك مي گوييم . پاسخ هاي تو كاملا صحيح است . اكنون تو يك راهب هستي . ما اكنون مي توانيم منبع آن صدا را به تو نشان بدهيم.» رئيس راهب هاي صومعه مرد را به سمت يك در چوبي راهنمايي كرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود» مرد دستگيره در را چرخاند ولي در قفل بود . مرد گفت :« ممكن است كليد اين در را به من بدهيد؟» راهب ها كليد را به او دادند و او در را باز كرد. پشت در چوبي يك در سنگي بود . مرد درخواست كرد تا كليد در سنگي را هم به او بدهند. راهب ها كليد را به او دادند و او در سنگي را هم باز كرد. پشت در سنگي هم دري از ياقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست كليد كرد . پشت آن در نيز در ديگري از جنس ياقوت كبود قرار داشت. و همينطور پشت هر دري در ديگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، ياقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت. در نهايت رئيس راهب ها گفت:« اين كليد آخرين در است » . مرد كه از در هاي بي پايان خلاص شده بود قدري تسلي يافت. او قفل در را باز كرد. دستگيره را چرخاند و در را باز كرد . وقتي پشت در را ديد و متوجه شد كه منبع صدا چه بوده است متحير شد. چيزي كه او ديد واقعا شگفت انگيز و باور نكردني بود. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .....اما من نمي توانم بگويم او چه چيزي پشت در ديد ، چون شما راهب نيستيد . لطفا به من فحش نديد؛ خودمم دارم دنبال اون كسي كه اينو براي من فرستاده مي گردم تا حقشو كف دستش بگذارم. http://www.img.va3onak.com/images/6r...0yorpsva4d.jpg |
:24::24::24::24:
خب این که خیلی راحته میشه آدرس اون صومعه رو بدی چون من الان دیگه جواب سوالها رو میدونم :d من میرم قول میدم جوابشو به بچه ها توی بخش کاربران فعال بگم |
سکوتی عجیب
مسافر تاکسی آهسته روی شونهی راننده زد چون میخواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمیدونستم که یه ضربهی کوچولو آنقدر تو رو میترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه رانندهی تاکسی دارم کار میکنم… آخه من 25 سال رانندهی ماشین جنازه کش بودم…!" . . . . . . . . . . . . . . . . http://www.img.va3onak.com/images/3p...unxb1etmqi.jpg |
اکنون ساعت 06:28 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)