![]() |
مردی در تاریکی شب وارد باغ همسایه شد و بزرگترین هندوانه ای را که می توانست دزدید و به خانه آورد . وقتی آن را پاره کرد دید که با وجود بزرگی هنوز نرسیده است از این جریان روحش تکان خورد و افسوس خورد که هندوانه را دزدیده ...... |
"ستایش برای اوست" ای خدای روزهایی که نیامده اند و بوسه هایی که خاطر شده اند و ایوانهایی که ناگهان فرو ریخته اند.جز تو با چه کسی حرف بزنم و از که بخواهم به من کمک کند تا شعر های ناتمام خود را به پایان برسانم و برای دوستانم نامه بنویسم؟ ستایش برای توست که پرندگان سرگردان را به آشیان می رسانیو روز و شب دست و روی خورشید و ماه را می شویی. ستایش برای توست که هم گل سرخی را که روبروی سنگها روییده است می بینی و هم پرهای پروانه را هاشور می زنی... خدایا مرا کلمه به کلمه می شناسی و خوب می دانی که دوست دارم مثل یک کاغذ سپید رستگار شوم و طعم عسل و تابستان را بچشم و رویاهای روزمره ام را با روزنامه های بی خبر در میان بگذارم. خدایا به نام تو عطر عشق را با نفسهایم می آمیزم و از سیاهی جوهر... روشنی صبح را می آفرینم .. به نام تو چترم را زیر باران باز می کنم و کنار شعرهای ناسروده ام به خواب می روم . خدایا به یاد تو موهایم را شانه میزنم و انگشت هایم را به ملاقات دریا می برم.. به یاد تو در ازدحام خوشه های گیلاس و انگور زندگی را دوباره می نویسم و دلتنگی های گسم را در آسمان جا می گذارم . ستایش برای توست که چشم ستاره ها را گشودی و به باغها پیراهنی سبز دادی و آفتاب را روی میز صبحانه ام گذاشتی... ستایش برای توست که روزهایم بوی دستهای تو را دارند و نامت همه جا پراکنده است و انعکاس صدای تو را در بخارهای چای عصرانه و کلماتی که افتان و خیزان سرنوشت مرا رقم می زنند.. می توانم ببینم. |
هفت بار روح خویش را آزردم اولین بار زمانی بود که برای رسیدن به بلندمرتبگی خود را فروتن نشان می داد. دومین بار آن هنگام بود که در مقابل فلج ها می لنگید. سومین بار آن زمان که در انتخاب خویش بین آسان و سخت،آسان را برگزید. چهارمین بار وقتی مرتکب گناهی شد، به خویش تسلی داد که دیگران هم گناه می کنند. پنجمین بار آنگاه که به دلیل ضعف و ناتوانی از کاری سر باز زد،و صبر را حمل بر قدرت و توانایی اش دانست. ششمین بار که چهره ای زشت را تحقیر کرد، درحالیکه ندانست آن چهره یکی از نقاب های خودش است. و هفتمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشود و انگاشت که فضیلت است . |
چشم یک روز گفت" من در آن سوی دره ها کوهی را می بینم که از مه پوشیده شده است. این زیبا نیست؟" گوش لحظه ای خوب گوش داد. سپس گفت" پس کوه کجاست؟ من که کوهی نمی شنوم." آنگاه دست در آمد و گفت"من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس کنم. من کوهی نمی یابم." بینی گفت"کوهی در کار نیست. من او را نمی بویم." آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید و همه درباره وهم شگفت چشم گرم گفتگو شدند و گفتند " این چشم یک جای کارش خراب است." یک روز سگ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت. وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند. وا ایستاد. آنگاه از میان آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد"ای برادران دعا کنید؛ هرگاه دعا کردید و باز هم دعا کردید و کردید آنگاه یقین بدانید که باران موش خواهد آمد."سگ چون این را بشنید در دل خود خندید و از آن ها رو برگرداند و گفت" ای گربه های کور ابله, مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و عبادت می بارد موش نیست بلکه استخوان است." در باغ پدرم 2 قفس هست. در یکی شیری ست که بردگان پدرم از صحرای نینوا آورده اند؛ در دیگری گنجشکی ست بی آواز. هر روز سحرگاهان گنجشک به شیر می گوید" بامدادت خوش، ای برادر زندانی." |
هنگامی که با این فجایع روبرو می گردم با رنج فراوان فریاد بر می آورم: پس زمین ای دختر خدایان آیا انسان واقعی این است؟ و زمین با صدایی رنجیده پاسخ میدهد:این طریق روح است که تیغ ها و سنگ ها سر راه آن قرار گرفته اند.این سایه ای از انسان است.این شب است؛اما صبح خواهد آمد . در سپیده دم زمین دستانش را برچشمان من خواهد گذاشت و هنگامی که دستان او از چشمان من به کناری روند؛خویشتن را خواهم یافت و جوانی من آرام رو به نزول می رود و آرزوها بر من پیشی می گیرند و به مرگ نزدیک می شوم. |
من ، ریسمانهایی سیمگونم که خدایانم ، از آسمانها به زمینم افکندند، و طبیعتم ، زینت مرغزارهایم کرد! من ، مرواریدهای گرانبهایی هستم که از تاج عشتروت پراکنده شدم، و دختر صبح را ، برای زیبایی کشتزارهایش ربودم. من ، می گریم و تپه ها می خندند ، من ، فرود می آیم و گل ها فراز. ابر و کشتزار ، دو عاشقند و من ، قاصدکی که با فراوانی ام تشنگی آن را فرو می نشانم و بیماری این یکی را شفا می بخشم. |
مترسک یک بار به مترسکی گفتم "از ایستان در این دشت خلوت خسته نشده ای؟" گفت: "لذت ترساندن عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمی شوم". دمی اندیشیدم و گفتم: "درست است؛ چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام." او گفت:" فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند." آنگاه من از پیش او رفتم، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من. یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد. هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند. |
دو قفس در باغ پدرم دو قفس هست. در یکی شیری ست، که بردگان پدرم از صحرای نینوا آورده اند؛ در دیگری گنجشکی ست بی آواز. هر روز سحرگاهان گنجشک به شیر می گوید "بامدادت خوش، ای برادر زندانی." |
سگ دانا یک روز سگ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت. وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند، ایستاد. آنگاه از میان آن دسته، یک گربه درشت و عبوس پیش آمد و گفت "ای برادران دعا کنید؛ هر گاه دعا کردید و باز هم دعا کردید و کردید، آنگاه یقین بدانید که باران موش خواهد آمد." سگ چون این را شنید در دل خود خندید و از آنها روبرگرداند و گفت "ای گربه های کور ابله، مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و عبادت می بارد موش نیست بلکه استخوان است." |
دوشيزه غرب اي دوشيزه ي غرب! ايشان قوم منند پس آگاه شو كه قومي بخشنده و شريفند اگر روبند ماتم و اندوه را بر صورتشان بيني بدان كه روحشان همواره در حال لبخند است روي به سوي شرق و غرب بنهادند روي به سوي شمال و جنوب بنهادند و به دنبال تو گشتند آنكه انديشه پنهان دارد زنده است وگر نه براي تو خواهد مرد |
اکنون ساعت 12:42 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)