پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   یک قطعه ادبی به مادر عزیز خودتان تقدیم کنید (http://p30city.net/showthread.php?t=9900)

Omid7 07-09-2010 02:09 PM

زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پر شور است
دو صد بیم از سفر دارد
زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست
زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست

زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟

زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد

زنی را با تار تنهایی
لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند

زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست
نگاه سرد زندانبان

زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر

زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند

زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی

زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد

زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه

زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی

زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است

زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که بسه

زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده

زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند

زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد

زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است

سراغش را که می گیرد
نمی دانم؟
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد

زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه می گیرد
....
زنی را می شناسم من

Omid7 07-09-2010 02:17 PM

ای مهربانترین عاشق

تنها تو هستی که دستهای لبریز از مهرت را در دستان تشنهً محبت من می گذاری

فقط تو دردهای کهنه و سر باز زدهً تنهای ام را التیام می بخشی ای همنوا با صبح

می دانی که من در مکتب تو عشق را آموختم

وبا وجود گرم تو معنای لطیف آفرینش را لمس کردم

این تو بودی که دم مسیحای خود را در کالبد یخ بسته و کرخ من دمیدی وزندگانی را متولد کردی وهستی رویاندی

خودت خوب می دانی که دوست داشتنی ترین موجود این زمانه و هر زمان دیگری

ای مـــــــــــــــــا د ر...

behnam5555 11-26-2010 10:25 PM


برای آخرین بار خدا کنه بباره

تو این شب کویری یه قطره از ستاره

همیشه بودی و من تو رو ندیدم انگار
بگو بگو که هستی برای آخرین بار

وقتی دوری، تنهایی نزدیکه
قلبم بی تو، می ترسه، تاریکه

چه لحظه ها که بی تو یکی یکی گذشتن
عمرمو بردن اما یه لحظه بر نگشتن

تو چشم من نگاه کن، منو به گریه نسپار
حالا که با تو هستم، برای اولین بار

برای آخــــــــــــــرین بار

وقتی دوری، تنهایی نزدیکه
قلبم بی تو، می ترسه، تاریکه
می ترسه، تاریکــــــــــه


behnam5555 12-07-2010 08:51 PM

« مادر » از استاد شهریار

آهسته از بغل پله ها گذشت


در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود

اما گرفته دور و برش هاله ای سیاه

او مرده است و باز پرستار حال ماست

در زندگی ما همه جا وول می خورد

هر كنج خانه صحنه ای از داستان اوست

در ختم خویش هم به سر و كار خویش بود

بیچاره مادرم هر روز می گذشت از ین زیر پله ها

آهسته تا به هم نزند خواب ناز من

امروز هم گذشت

در باز و بسته شد با پشت خم از این بغل كوچه می رود

چادر نماز فلفلی انداخته به سر

كفش چروك خورده و جوراب وصله دار

او فكر بچه هاست هر جا شده هویج هم امروز می خرد

بیچاره پیرزن همه برف است كوچه ها

او از میان كلفت و نوكر ز شهر خویش

آمد به جستجوی من و سرنوشت من

آمد چهار طفل دگر هم بزرگ كرد

آمد كه پیت نفت گرفته به زیر بال هر شب

درآید از در یك خانه ی فقیر

روشن كند چراغ یكی عشق نیمه جان

او را گذشته ایست سزاوار احترام

تبریز ما ! به دور نمای قدیم شهر

در باغ بیشه خانه مردی است با خدا

هر صحن و هر سراچه یكی دادگستری

اینجا به داد ناله مظلوم می رسند

اینجا كفیل خرج موكل بود وكیل

مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق

در باز و سفره ، پهن بر سفره اش چه گرسنه ها سیر می شوند

یك زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه

او مادر من است

انصاف می دهم كه پدر راد مرد بود

با آن همه در آمد سرشارش از حلال

روزی كه مرد روزی یك سال خود نداشت

اما قطار ها ی پر از زاد آخرت

وز پی هنوز قافله های دعای خیر

این مادر از چنان پدری یادگار بود

تنها نه مادر من و درماندگان خیل

او یك چراغ روشن ایل و قبیله بود

خاموش شد دریغ نه او نمرده است می شنوم من صدای او

با بچه ها هنوز سر و كله می زند ناهید لال شو

بیژن برو كنار كفگیر بی صدا

صفحه2 : دارد برای نا خوش خود آش می پزد

او مرد و در كنار پدر زیر خاك رفت اقوامش آمدند پی سر سلامتی

یك ختم هم گرفته شد و پر بدك نبود

بسیار تسلیت كه به ما عرضه داشتند

لطف شما زیاد

اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت :

این حرفها برای تو مادر نمی شود.

پس این که بود ؟ دیشب لحاف رد شده بر روی من كشید

لیوان آب از بغل من كنار زد

در نصفه های شب یك خواب سهمناك و پریدم به حال تب

نزدیك های صبح

او باز زیر پای من اینجا نشسته بود آهسته با خدا

راز و نیاز داشت نه او نمرده است

نه او نمرده است كه من زنده ام هنوز

او زنده است در غم و شعر و خیال من

میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست

كانون مهر و ماه مگر می شود خموش آن شیر زن بمیرد ؟ او شهریار زاد

هرگز نمیرد آنكه دلش زنده شد به عشق

او با ترانه های محلی كه می سرود

با قصه های دلكش و زیبا كه یاد داشت

از عهد گاهواره كه بندش كشید و بست

اعصاب من به ساز و نوا كوك كرده بود

او شعر و نغمه در دل و جانم به خنده كاشت

وانگه به اشك های خود آن كشته آب داد

لرزید و برق زد به من آن اهتزاز روح

وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز

تا ساختم برای خود از عشق عالمی

او پنج سال كرد پرستاری مریض

در اشك و خون نشست و پسر را نجات داد

اما پسر چه كرد برای تو ؟ هیچ هیچ

تنها مریض خانه به امید دیگران

یكروز هم خبر كه بیا او تمام كرد

در راه قم به هرچه گذشتم عبوس بود

پیچیده كوه و فحش به من داد و دور شد

صحرا همه خطوط كج و كوله و سیاه

طومار سرنوشت و خبر های سهمگین

دریاچه هم به حال من از دور می گریست

تنها طواف دور ضریح و یكی نماز

یك اشك هم به سوره یاسین من چكید

مادر به خاك رفت

آن شب پدر به خواب من آمد ، صداش كرد

او هم جواب داد یك دود هم گرفت به دور چراغ ماه

معلوم شد كه مادره از دست رفتنی است

اما پدر به غرفه باغی نشسته بود

شاید كه جان او به جهان بلند برد

آنجا كه زندگی ستم و درد و رنج نیست

این هم پسر كه بدرقه اش می كند به گور

یك قطره اشك مزد همه زجر های او

اما خلاص می شود از سر نوشت من

مادر بخواب خوش

منزل مباركت

آینده بود و قصه ی بی مادری من

ناگاه ضجه ای كه به هم زد سكوت مرگ

من می دویدم از وسط قبر ها برون

او بود و سر به ناله بر آورده از مفاك

خود را به ضعف از پی من باز می كشید

دیوانه و رمیده دویدم به ایستگاه

خود را به هم فشرده خزیدم میان جمع

ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه

باز از آن سفید پوش و همان كوشش و تلاش

چشمان نیمه باز

از من جدا مشو

می آمدیم و كله من گیج و منگ بود

انگار جیوه در دل من آب می كنند

پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم

خاموش و خوفناك همه می گریختند

می گشت آسمان که بکوبد به مغز من

دنیا به پیش چشم گنهكار من سیاه

وز هر شكاف و رخنه ماشین غریو باد

یك ناله ضعیف هم از پی دوان دوان

می آمد و به مغز من آهسته می خلید

تنها شدی پسرRoz5.com

باز آمدم به خانه چه حالی نگفتنی

دیدم نشسته مثل همیشه كنار حوض

پیراهن پلید مرا باز شسته بود

انگار خنده كرد ولی دلشكسته بود

بردی مرا به خاك سپردی و آمدی

تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر

می خواستم به خنده در آیم ز اشتباه

اما خیال بود

ای وای مادرم




yad 12-14-2010 11:00 PM

باران شدی و باز هوا ابری ات شده

این باد سرد باعث بی صبری ات شده
چتر محبت تو شده سر پناه من
باران شدی ببار به دشت نگاه من
موسیقی ترنم باران ، صدای عشق
شاعر شدم که پیش روم پابه پای عشق
مادر ببین به عشق تو تصنیف خوان شدم
تو آن الهه ای که برایت بنان شدم
با اشک خود به زندگی ام شور داده ای
بر مثنوی تو جلوه ماهور داده ای
عشق شما خدای نکرده اگر نبود
اصلاً غزل نبود ، سرودن هنر نبود
هر شب سیاه مشق نوشتم برای تو
مانده میان هر غزلم ردّ پای تو
در عکس های کودکی ام پرسه می زنم
تا بشنوم به گوش دلم ، لای لای تو
" خیر از جوانی ات " غزل هر شب تو بود
یادش به خیر، خیر جوانی ، دعای تو
در آخر غزل به خدا می سپارمت
مثل همیشه از ته دل دوست دارمت

روناک 12-15-2010 06:40 PM

جمالت آفتاب هر نظر باد
ز خوبی روی خوبت خوبتر باد
همای زلف شاهین شهپرت را
دل شاهان عالم زیر پر باد
دلی کو عاشق زلفت نباشد
چو زلفت در هم و زیر و زبر باد

yad 12-19-2010 07:52 AM

.گويند مرا چو زاد مادر
پاكيزه چو شبنم سحر زاد
پاكيزه بزاد و پاك پرورد
رحمت به روان مادرم باد
لبخند نهاد بر لب من
يعني كه به خلق مهربان باش
دستم بگرفت و پا به پا برد
يعني كه براه حق روان باش
يك حرف و دو حرف بر زبانم
بنهاد كه نغمه ساز باشم
شاعر شوم و چو نغنه خويش
افسونگر و دلنواز باشم
شب ها بر گاهواره من
بنشست و زخواب خوش حذر كرد
يعني كه براي خاطر دوست
هز راحت خود توان گذر كرد
او رفت و كنون به هستي من
هر نقش نكو كه هست از اوست
افسوس كه تيست تا بگويم
تا هستم و هست دارمش دوست
:53:


واران 01-02-2011 01:09 PM

مادر يعني واژه سبز بهار
مادر يعني سوختن پروانه وار
مادر يعني دردكشيدن ها به دوش
مادر يعني كوه درد اما خموش

(واران)

yad 01-08-2011 06:29 AM

آسمان
را گفتم
می توانی آیا
بهر یک لحظه ی خیلی کوتاه
روح مادر گردی
صاحب رفعت دیگر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
کهکشان کم دارم
نوریان کم دارم
مه وخورشید به پهنای زمان کم دارم

واران 01-08-2011 07:48 AM

تاج از فرق فلک برداشتن ،

جاودان آن تاج بر سرداشتن :

در بهشت آرزو ره یافتن،

هر نفس شهدی به ساغر داشتن،

روز در انواع نعمت ها و ناز،

شب بتی چون ماه در بر داشتن ،

صبح از بام جهان چون آفتاب ،

روی گیتی را منور داشتن ،

شامگه چون ماه رویا آفرین،

ناز بر افلاک اختر داشتن،

چون صبا در مزرع سبز فلک،

بال در بال کبوتر داشتن،

حشمت و جاه سلیمانی یافتن،

شوکت و فر سکندر داشتن ،

تا ابد در اوج قدرت زیستن،

ملک هستی را مسخر داشتن،

برتو ارزانی که ما را خوش تر است :

لذت یک لحظه "مادر" داشتن !


اکنون ساعت 09:33 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)