![]() |
زنی را می شناسم من که شوق بال و پر دارد ولی از بس که پر شور است دو صد بیم از سفر دارد زنی را می شناسم من که در یک گوشه ی خانه میان شستن و پختن درون آشپزخانه سرود عشق می خواند نگاهش ساده و تنهاست صدایش خسته و محزون امیدش در ته فرداست زنی را می شناسم من که می گوید پشیمان است چرا دل را به او بسته کجا او لایق آنست زنی هم زیر لب گوید گریزانم از این خانه ولی از خود چنین پرسد چه کس موهای طفلم را پس از من می زند شانه؟ زنی آبستن درد است زنی نوزاد غم دارد زنی می گرید و گوید به سینه شیر کم دارد زنی را با تار تنهایی لباس تور می بافد زنی در کنج تاریکی نماز نور می خواند زنی خو کرده با زنجیر زنی مانوس با زندان تمام سهم او اینست نگاه سرد زندانبان زنی را می شناسم من که می میرد ز یک تحقیر ولی آواز می خواند که این است بازی تقدیر زنی با فقر می سازد زنی با اشک می خوابد زنی با حسرت و حیرت گناهش را نمی داند زنی واریس پایش را زنی درد نهانش را ز مردم می کند مخفی که یک باره نگویندش چه بد بختی چه بد بختی زنی را می شناسم من که شعرش بوی غم دارد ولی می خندد و گوید که دنیا پیچ و خم دارد زنی را می شناسم من که هر شب کودکانش را به شعر و قصه می خواند اگر چه درد جانکاهی درون سینه اش دارد زنی می ترسد از رفتن که او شمعی ست در خانه اگر بیرون رود از در چه تاریک است این خانه زنی شرمنده از کودک کنار سفره ی خالی که ای طفلم بخواب امشب بخواب آری و من تکرار خواهم کرد سرود لایی لالایی زنی را می شناسم من که رنگ دامنش زرد است شب و روزش شده گریه که او نازای پردرد است زنی را می شناسم من که نای رفتنش رفته قدم هایش همه خسته دلش در زیر پاهایش زند فریاد که بسه زنی را می شناسم من که با شیطان نفس خود هزاران بار جنگیده و چون فاتح شده آخر به بدنامی بد کاران تمسخر وار خندیده زنی آواز می خواند زنی خاموش می ماند زنی حتی شبانگاهان میان کوچه می ماند زنی در کار چون مرد است به دستش تاول درد است ز بس که رنج و غم دارد فراموشش شده دیگر جنینی در شکم دارد زنی در بستر مرگ است زنی نزدیکی مرگ است سراغش را که می گیرد نمی دانم؟ شبی در بستری کوچک زنی آهسته می میرد زنی هم انتقامش را ز مردی هرزه می گیرد .... زنی را می شناسم من |
ای مهربانترین عاشق تنها تو هستی که دستهای لبریز از مهرت را در دستان تشنهً محبت من می گذاری فقط تو دردهای کهنه و سر باز زدهً تنهای ام را التیام می بخشی ای همنوا با صبح می دانی که من در مکتب تو عشق را آموختم وبا وجود گرم تو معنای لطیف آفرینش را لمس کردم این تو بودی که دم مسیحای خود را در کالبد یخ بسته و کرخ من دمیدی وزندگانی را متولد کردی وهستی رویاندی خودت خوب می دانی که دوست داشتنی ترین موجود این زمانه و هر زمان دیگری ای مـــــــــــــــــا د ر... |
|
|
باران شدی و باز هوا ابری ات شده این باد سرد باعث بی صبری ات شده چتر محبت تو شده سر پناه من باران شدی ببار به دشت نگاه من موسیقی ترنم باران ، صدای عشق شاعر شدم که پیش روم پابه پای عشق مادر ببین به عشق تو تصنیف خوان شدم تو آن الهه ای که برایت بنان شدم با اشک خود به زندگی ام شور داده ای بر مثنوی تو جلوه ماهور داده ای عشق شما خدای نکرده اگر نبود اصلاً غزل نبود ، سرودن هنر نبود هر شب سیاه مشق نوشتم برای تو مانده میان هر غزلم ردّ پای تو در عکس های کودکی ام پرسه می زنم تا بشنوم به گوش دلم ، لای لای تو " خیر از جوانی ات " غزل هر شب تو بود یادش به خیر، خیر جوانی ، دعای تو در آخر غزل به خدا می سپارمت مثل همیشه از ته دل دوست دارمت |
جمالت آفتاب هر نظر باد ز خوبی روی خوبت خوبتر باد همای زلف شاهین شهپرت را دل شاهان عالم زیر پر باد دلی کو عاشق زلفت نباشد چو زلفت در هم و زیر و زبر باد |
.گويند مرا چو زاد مادر
پاكيزه چو شبنم سحر زاد پاكيزه بزاد و پاك پرورد رحمت به روان مادرم باد لبخند نهاد بر لب من يعني كه به خلق مهربان باش دستم بگرفت و پا به پا برد يعني كه براه حق روان باش يك حرف و دو حرف بر زبانم بنهاد كه نغمه ساز باشم شاعر شوم و چو نغنه خويش افسونگر و دلنواز باشم شب ها بر گاهواره من بنشست و زخواب خوش حذر كرد يعني كه براي خاطر دوست هز راحت خود توان گذر كرد او رفت و كنون به هستي من هر نقش نكو كه هست از اوست افسوس كه تيست تا بگويم تا هستم و هست دارمش دوست :53: |
مادر يعني واژه سبز بهار
مادر يعني سوختن پروانه وار مادر يعني دردكشيدن ها به دوش مادر يعني كوه درد اما خموش (واران) |
آسمان
را گفتم می توانی آیا بهر یک لحظه ی خیلی کوتاه روح مادر گردی صاحب رفعت دیگر گردی گفت نی نی هرگز من برای این کار کهکشان کم دارم نوریان کم دارم مه وخورشید به پهنای زمان کم دارم |
تاج از فرق فلک برداشتن ، جاودان آن تاج بر سرداشتن : در بهشت آرزو ره یافتن، هر نفس شهدی به ساغر داشتن، روز در انواع نعمت ها و ناز، شب بتی چون ماه در بر داشتن ، صبح از بام جهان چون آفتاب ، روی گیتی را منور داشتن ، شامگه چون ماه رویا آفرین، ناز بر افلاک اختر داشتن، چون صبا در مزرع سبز فلک، بال در بال کبوتر داشتن، حشمت و جاه سلیمانی یافتن، شوکت و فر سکندر داشتن ، تا ابد در اوج قدرت زیستن، ملک هستی را مسخر داشتن، برتو ارزانی که ما را خوش تر است : لذت یک لحظه "مادر" داشتن ! |
اکنون ساعت 09:33 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)