![]() |
بشنو این نی چون شکایت میکند از جداییها حکایت میکند کز نیستان تا مرا ببریدهاند در نفیرم مرد و زن نالیدهاند سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش من به هر جمعیتی نالان شدم جفت بدحالان و خوشحالان شدم هرکسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من سر من از نالهٔ من دور نیست لیک چشم و گوش را آن نور نیست تن ز جان و جان ز تن مستور نیست لیک کس را دید جان دستور نیست آتشست این بانگ نای و نیست باد هر که این آتش ندارد نیست باد آتش عشقست کاندر نی فتاد جوشش عشقست کاندر می فتاد نی حریف هرکه از یاری برید پردههااش پردههای ما درید همچو نی زهری و تریاقی کی دید همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید نی حدیث راه پر خون میکند قصههای عشق مجنون میکند محرم این هوش جز بیهوش نیست مر زبان را مشتری جز گوش نیست در غم ما روزها بیگاه شد روزها با سوزها همراه شد روزها گر رفت گو رو باک نیست تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست هر که جز ماهی ز آبش سیر شد هرکه بی روزیست روزش دیر شد در نیابد حال پخته هیچ خام پس سخن کوتاه باید والسلام بند بگسل باش آزاد ای پسر چند باشی بند سیم و بند زر گر بریزی بحر را در کوزهای چند گنجد قسمت یک روزهای کوزهٔ چشم حریصان پر نشد تا صدف قانع نشد پر در نشد هر که را جامه ز عشقی چاک شد او ز حرص و عیب کلی پاک شد شاد باش ای عشق خوش سودای ما ای طبیب جمله علتهای ما ای دوای نخوت و ناموس ما ای تو افلاطون و جالینوس ما جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد عشق جان طور آمد عاشقا طور مست و خر موسی صاعقا با لب دمساز خود گر جفتمی همچو نی من گفتنیها گفتمی هر که او از همزبانی شد جدا بی زبان شد گرچه دارد صد نوا چونک گل رفت و گلستان درگذشت نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت جمله معشوقست و عاشق پردهای زنده معشوقست و عاشق مردهای چون نباشد عشق را پروای او او چو مرغی ماند بیپر وای او من چگونه هوش دارم پیش و پس چون نباشد نور یارم پیش و پس عشق خواهد کین سخن بیرون بود آینه غماز نبود چون بود آینت دانی چرا غماز نیست زانک زنگار از رخش ممتاز نیست مولوی » مثنوی معنوی » دفتر اول |
اصلا به من چه مربوط که این عقربه های تنبل این ساعت گویا بار سنگینی بر دوش دارند؟؟ نمی گذرند تا شاید دلم آرام گیرد به من چه که چشمانم دیگر برای تر شدن منتظر بهانه هم نمی مانند؟ ! آری...به گمانم حالم خوب باشد اما نمی دانم چرا تا این را می گویم چشمانم تر می شوند |
ازم نخواه با تو بمونم تو هیچی از من نمیدونی
اگه بگم راز دلم رو تو هم کنارم نمیمیونی |
من زنده بودم اما انگار مرده بودم از بس که روزها را با شب شمرده بودم یک عمر دور و تنها، تنها بجرم این که او سرسپرده می خواست، من دل سپرده بودم یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم |
ای من/ بی نام تو/ حتی/ یک لحظه احتمال ندارم/ من/ بی نام ناگزیر تو ... میمیرم |
سردی نگاه و بشکن...فاصله سزای ما نیست...تو بمون واسه
همیشه...این جدایی حقما نیست بودن تو آرزومه...حتی واسه یه لحظه...میمیرم بی تو خوندن من یه بهانس...یه سرود عاشقانس...من برات ترانه میگم تابدونی که باهاتم توخودت دلیل بودنم بی تو شب سحر نمیشه میمیرم بی تو من عشقت رو به همه دنیا نمیدم...حتی یادت رو به کوه و دریا نمیدم...با تو می مونم واسه همیشه اگه دنیا بخواد من وتو تنها بمونیم واست میمیرم جواب دنیارومیدم با تو میمونم واسه همیشه خاطرات تورو چه خوب چه بد هک میکنم...توی تنهاییام فقط به تو فکر میکنم... با تومیمونم واسه همیشه من عشقت رو به همه دنیا نمیدم...حتی یادت رو به کوه و دریا نمیدم...با تو می مونم واسه همیشه اگه دنیا بخواد من وتو تنها بمونیم واست میمیرم جواب دنیارومیدم با تو میمونم واسه همیشه |
باز من و بارون و غم و خاطره هامونو بي كسي
باز شده آرزوم كه بگي بهم ميرسيم اسم من داره نم نم ار توي خاطر تو ميره من ميخواستم با تو باشم عزيزم حيف ديگه خيلي ديره بي تو روزام رنگ شب شد بي تو قلبم جون به لب شد ميخوام اينجوري نميرم بيا با تو جون ميگيرم باز دوباره عكس تو،تو دستمه،دلخوشي اين دل خستمه كاش بدوني من چه دلتنگتم اي كاش فكر من باشي نازنينم يكم بي تو روزام رنگ شب شد بي تو قلبم جون به لب شد ميخوام اينجوري نميرم بيا با تو جون ميگيرم |
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی: وقت رفتن است بازهم همان حکایت همیشگی ! پیش از آنکه با خبر شوی لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود آی... ناگهان چقدر زود دیر می شود! |
حال که تنها شده ام می روی
واله و رسوا شده ام می روی حال که غیر از تو ندارم کسی اینهمه تنها شده ام می روی حال که چون پیکر سوزان شمع شعله سراپا شده ام می روی حال که در بزم خراباتیان همدم صهبا شدهام می روی حال که در وادی عشق و جنون لالهی صحرا شده ام می روی حال که نادیده خریدار آن گوهر یکتا شدهام می روی حال که در بحر تماشای تو غرق تماشا شدهام می روی اینهمه رسوا تو مرا خواستی حال که رسوا شدهام می روی |
همیشه ی پاییز کجاست؟
آنجا درختی دارم برگریز کز شبان ستاره ها را می گرید و ازروزان خورشید را همیشه در پاییز درختی دارم. |
اکنون ساعت 05:19 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)