![]() |
گفتا که کيست بر در گفتم کمين غلامت
گفتا چه کار داری گفتم مها سلامت گفتا که چند رانی گفتم که تا بخوانی گفتا که چند جوشی گفتم که تا قيامت دعوی عشق کردم سوگندها بخوردم کز عشق ياوه کردم من ملکت و شهامت گفتا برای دعوی قاضی گواه خواهد گفتم گواه اشکم زردی رخ علامت گفتا گواه جرحست تردامنست چشمت گفتم به فر عدلت عدلند و بی غرامت گفتا که بود همره گفتم خيالت ای شه گفتا که خواندت اين جا گفتم که بوی جانت گفتا چه عزم داری گفتم وفا و ياری گفتا ز من چه خواهی گفتم که لطف عامت گفتا کجاست خوشتر گفتم که قصر قيصر گفتا چه ديدی آن جا گفتم که صد کرامت گفتا چراست خالی گفتم ز بيم رهزن گفتا که کيست رهزن گفتم که اين ملامت گفتا کجاست ايمن گفتم که زهد و تقوا گفتا که زهد چه بود گفتم ره سلامت گفتا کجاست آفت گفتم به کوی عشقت گفتا که چونی آن جا گفتم در استقامت خامش که گر بگويم من نکته های او را از خويشتن برآيی نی در بود نه بامت |
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجي ليکن به دست نايي گفتا تو از کجايي که آشفته مينمايي گفتم منم غريبي از شهر آشنايي گفتا سر چه داري کز سر خبر نداري گفتم بر آستانت دارم سر گدايي گفتا به دلربايي ما را چگونه ديدي گفتم چو خرمني گل در بزم دلربايي گفتم که بوي زلفت گمراه عالمم کرد گفتا اگر بداني هم اوت رهبر آيد گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت گفتا تو بندگي کن کاو بندهپرور آيد |
گفتا که مرد عاشق از عشق خود حذر کن
گفتم چگونه گويي در حال من نظر کن گفتا چه سود دارد سختي و غم گزيدن گفتم چه به ز دردش با غم مس ات چو زر کن گفتا درآ چو مستان در جمع مي پرستان گفتم بيا که مستم خود عشوه اي دگر کن گفتا طريق صعبي داني که برگزيدي گفتم به راه جانان چون درشدي خطر کن گفتا هنر چه داري تا ره به خواجه يابي گفتم که مرد عاقل جز عشق او هنر کن گفتا چرا چنيني اينگونه غم گزيني گفتم که زهر شيرين عشق است چون شکر کن گفتا که بحر جويي بر آسمان نگه کن گفتم تو رحمتي کن اين جان ز تن به در کن گفتا کجا روي تو در فهم مي نگنجي گفتم که عاقلي تو ترک سر و بصر کن گفتا شنيدم اي جان غوغاي نيکمردان گفتم يگانه خامش از اين ريا حذر کن |
پيش من جز سخن شمع و شکر هيچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ور ازين بی خبری رنج مبر هيچ مگو دوش ديوانه شدم عشق مرا ديد و بگفت: آمدم نعره مزن جامه مدر هيچ مگو گفتم: ای عشق من از چيز دگر میترسم گفت: آن چيز دگر نيست دگر هيچ مگو من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی جز که به سر هيچ مگو قمری جان صفتی در ره دل پيدا شد در ره دل چه لطيف است سفر هيچ مگو گفتم:ایدل چه مهست اين؟ دل اشارت میکرد که: نه اندازهی توست اين بگذر هيچ مگو گفتم: اين روی فرشتهست عجب يا بشراست؟ گفت: اين غير فرشتهست و بشر هيچ مگو گفتم: اين چيست؟ بگو زير و زبر خواهم شد گفت: میباش چنين زير و زبر هيچ مگو ای نشسته تو در اين خانهء پر نقش و خيال خيز از اين خانه برو رخت ببر هيچ مگو گفتم: ای دل پدری کن نه که اين وصف خداست؟ گفت: اين هست ولی جان پدر هيچ مگو |
گفتم که چیست راهزن عقل و دین من
گفتا که چین زلف و خط عنبرین من گفتم که الامان ز دم آتشین من گفتا که الحذر ز دل آهنین من گفتم که طرف دامن دولت به دست کیست گفتا به دست آن که گرفت آستین من گفتم که امتحان سعادت به کام کیست گفتا که کام آن که ببوسد زمین من گفتم که بخت نیک بگو هم قرین کیست گفتا قرین آن که شود هم نشین من گفتم که بهر چاک گریبان صبح چیست گفتا ز رشک تابش صبح جبین من گفتم که از چه خواجه انجم شد آفتاب گفتا ز بندگی رخ نازنین من گفتم که ساحری ز که آموخت سامری گفتا ز چشم کافر سحر آفرین من گفتم کجاست مسکن دلهای بی قرار گفتا که جعد خم به خم چین به چین من گفتم هوای چشمهی کوثر به سر مراست گفتا که شرمی از لب پر انگبین من گفتم کدام دل به غمت خرمی نخواست گفتا دل فروغی اندوهگین من « فروغی بسطامی » |
نقل قول:
غريب آشنا گفتا تو از کجائی کاشفته مینمائی گفتم منم غریبی از شهر آشنائی گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری گفتم بر آستانت دارم سر گدائی گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی گفتم از آنکه هستم سرگشتهئی هوائی گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند گفتم حدیث مستان سری بود خدائی خواجوي كرماني |
دی خیال تو بیامد به در خانه دل در بزد گفت بیا در بگشا هیچ مگو دست خود را بگزیدم که فغان از غم تو گفت من آن توام دست مخا هیچ مگو گفتم این جان مرا گرد جهان چند کشی گفت هر جا که کشم زود بیا هیچ مگو گفتم ار هیچ نگویم تو روا میداری آتشی گردی و گویی که درآ هیچ مگو همچو گل خنده زد و گفت درآ تا بینی همه آتش سمن و برگ و گیا هیچ مگو همه آتش گل گویا شد و با ما میگفت جز ز لطف و کرم دلبر ما هیچ مگو مولانا |
گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من شعله سینه منی کم مکن از شرار من یار من و حریف من خوب من و لطیف من چست من و ظریف من باغ من و بهار من ای تن من خراب تو دیده من سحاب تو ذره آفتاب تو این دل بیقرار من لب بگشا و مشکلم حل کن و شاد کن دلم کآخر تا کجا رسد پنج و شش قمار من تا که چه زاید این شب حامله از برای من تا به کجا کشد بگو مستی بیخمار من تا چه عمل کند عجب شکر من و سپاس من تا چه اثر کند عجب ناله و زینهار من گفت خنک تو را که تو در غم ما شدی دوتو کار تو راست در جهان ای بگزیده کار من مست منی و پست من عاشق و می پرست من برخورد او ز دست من هر کی کشید بار من رو که تو راست کر و فر مجلس عیش نه ز سر زانک نظر دهد نظر عاقبت انتظار من گفتم وانما که چون زنده کنی تو مرده را زنده کن این تن مرا از پی اعتبار من مردهتر از تنم مجو زنده کنش به نور هو تا همه جان شود تنم این تن جان سپار من گفت ز من نه بارها دیدهای اعتبارها بر تو یقین نشد عجب قدرت و کاربار من گفتم دید دل ولی سیر کجا شود دلی از لطف و عجایبت ای شه و شهریار من عشق کشید در زمان گوش مرا به گوشهای خواند فسون فسون او دام دل شکار من جان ز فسون او چه شد دم مزن و مگو چه شد ور بچخی تو نیستی محرم و رازدار من مولانا |
گفتم که چرا صورتت از دیده نهانست گفتا که پری را چکنم رسم چنانست گفتم که نقاب از رخ دلخواه برافکن گفتا مگرت آرزوی دیدن جانست گفتم همه هیچست امیدم ز کنارت گفتا که ترا نیز مگر میل میانست گفتم که جهان بر من دلتنک چه تنگست گفتا که مرا همچو دلت تنک دهانست گفتم که بگو تا بدهم جان گرامی گفتا که ترا خود ز جهان نقد همانست گفتم که بیا تا که روان بر تو فشانم گفتا که گدا بین که چه فرمانش روانست گفتم که چنانم که مپرس از غم عشقت گفتا که مرا با تو ارادت نه چنانست گفتم که ره کعبه بمیخانه کدامست گفتا خمش این کوی خرابات مغانست گفتم که چو خواجو نبرم جان ز فراقت گفتا برو ای خام هنوزت غم آنست خواجوي كرماني |
گفتمش افسانه گشتم در غمت
گفت این دم موسم افسانه نیست گفتمش بتخانه ما را مسجدست گفت کاینجا مسجد و بتخانه نیست گفتمش بوسی بده گفتا خموش کاین سخنها هیچ درویشانه نیست گفتمش شکرانه را جان میدهم گفت خواجو حاجت شکرانه نیست خواجوي كرماني |
اکنون ساعت 10:27 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)