پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   مولانا : خاموش پرگفتار ، اشعار مولانا ، اشعار حضرت مولوی (http://p30city.net/showthread.php?t=1679)

مهسا69 01-01-2010 02:40 PM


ای دل چون آهنت بوده چو آیینه‌ای
آینه با جان من مونس دیرینه‌ای


در دل آیینه من در دل من آینه
تن کی بود محدثی دی و پریرینه‌ای


خواجه چرایی چنین کز تو رمد عشق دین
زانک همی‌بیندت احمد پارینه‌ای


مرغ گزینی یقین دانه شیرین بچین
کمد از سوی چین مرغ تو را چینه‌ای


شیر خدایی خدا شیر نرت نام داد
از چه سبب گشته‌ای همدم بوزینه‌ای


صورت تن را مبین زانک نه درخورد توست
پوشد سلطان گهی خرقه پشمینه‌ای


هین دل خود را تمام در کف دلبر سپار
تا که نپوسد دلت در حسد و کینه‌ای


سینه پاکی که او گشت خوش و عشق خو
سینه سینا بود فرش چنین سینه‌ای


تشنه آن شربتی خسته آن ضربتی
تا تو در این غربتی نیست طمأنینه‌ای


هست خرد چون شکر هست صور همچو نی
هست معانی چو می حرف چو قنینه‌ای


خوب چو نبود عروس خوش نشود زو نفوس
از حفه و از رفه ز اطلس و زرینه‌ای


چون نروی زین جهان خوی خرابات جان
در عوض می بگیر بی‌مزه ترخینه‌ای


خانه تن را بساز باغچه و گلشنی
گوشه دل را بساز مسجد آدینه‌ای


هر نفسی شاهدی در نظر واحدی
آوردش بر طبق نادره لوزینه‌ای


خامش با مرغ خاک قصه دریا مگو
بکر چه عرضه کنی بر شه عنینه‌ای


مهسا69 01-02-2010 08:51 PM


مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را
که صد فردوس می‌سازد جمالش نیم خاریرا
مکان‌ها بی‌مکان گردد زمین‌ها جمله کانگردد
چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاریرا
خداوندا زهی نوری لطافت بخش هر حوری
که آب زندگی سازد ز روی لطف ناری را
چو لطفش را بیفشارد هزاران نوبهار آرد
چه نقصان گر ز غیرت او زند برهم بهاریرا
جمالش آفتاب آمد جهان او را نقاب آمد
ولیکن نقش کی بیند بجز نقش و نگاریرا
جمال گل گواه آمد که بخشش‌ها ز شاه آمد
اگر چه گل بنشناسد هوای سازواری را
اگر گل را خبر بودی همیشه سرخ و تر بودی
ازیرا آفتی ناید حیات هوشیاری را
به دست آور نگاری تو کز این دستست کار تو

چرا باید سپرده جان نگاری جان سپاری را
ز شمس الدین تبریزی منم قاصد به خون ریزی
که عشقی هست در دستم که ماند ذوالفقاری را

مهسا69 01-04-2010 01:01 AM

صنما چنان لطیفی که به جان ما درآیی
صنما به حق لطفت که میان ما درآیی
تو جهان پاک داری نه وطن به خاک داری
چه شود اگر زمانی به جهان ما درآیی
تو لطیف و بی‌نشانی ز نهان‌ها نهانی
بفروزد این نهانم چو نهان ما درآیی
چو تو راست ای سلیمان همگی زبان مرغان
تو به لب چه شهد بخشی چو زبان ما درآیی
به جهان ملک تویی بس نکشد کمان تو کس
بپرم چو تیر اگر تو به کمان ما درآیی
بخرام شمس تبریز که تو کیمیای حقی
همه مس ما شود زر چو به کان ما درآیی


Afshin_m05 01-04-2010 01:11 AM

مولوی خطاب به خویش چنین سروده ‌است
هوسی است در سر من که سر بشر ندارد
من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم
دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی
من از او به جـز جمالش طلـبی دگــر ندارم

و
عشق از ازل است و تاابد خواهدبود
جـــو یـنـده عشـق بی‌عــدد خـواهـدبـود
فــردا کــه قـیـامـت آشــکارا گــردد
هرکس که نه عاشق است رد خواهد بود

مهسا69 01-04-2010 10:27 AM

رو به دريايي که ماهي‌زاده‌اي
هم‌چو خس در ريش چون افتاده‌اي
خس نه‌اي دور از تو رشک گوهري

در ميان موج و بحر اوليتري
بحر وحدانست جفت و زوج نيست

گوهر و ماهيش غير موج نيست
اي محال و اي محال اشراک او

دور از آن دريا و موج پاک او
نيست اندر بحر شرک و پيچ پيچ

ليک با احول چه گويم هيچ هيچ
چونک جفت احولانيم اي شمن

لازم آيد مشرکانه دم زدن
آن يکيي زان سوي وصفست و حال

جز دوي نايد به ميدان مقال
يا چو احول اين دوي را نوش کن

يا دهان بر دوز و خوش خاموش کن
يا به نوبت گه سکوت و گه کلام

احولانه طبل مي‌زن والسلام
چون ببيني محرمي گو سر جان

گل ببيني نعره زن چون بلبلان
چون ببيني مشک پر مکر و مجاز

لب ببند و خويشتن را خنب ساز
دشمن آبست پيش او مجنب

ورنه سنگ جهل او بشکست خنب
با سياستهاي جاهل صبر کن

خوش مدارا کن به عقل من لدن

مهسا69 01-04-2010 10:29 AM

رو به دريايي که ماهي‌زاده‌اي
هم‌چو خس در ريش چون افتاده‌اي
خس نه‌اي دور از تو رشک گوهري

در ميان موج و بحر اوليتري
بحر وحدانست جفت و زوج نيست

گوهر و ماهيش غير موج نيست
اي محال و اي محال اشراک او

دور از آن دريا و موج پاک او
نيست اندر بحر شرک و پيچ پيچ

ليک با احول چه گويم هيچ هيچ
چونک جفت احولانيم اي شمن

لازم آيد مشرکانه دم زدن
آن يکيي زان سوي وصفست و حال

جز دوي نايد به ميدان مقال
يا چو احول اين دوي را نوش کن

يا دهان بر دوز و خوش خاموش کن
يا به نوبت گه سکوت و گه کلام

احولانه طبل مي‌زن والسلام
چون ببيني محرمي گو سر جان

گل ببيني نعره زن چون بلبلان
چون ببيني مشک پر مکر و مجاز

لب ببند و خويشتن را خنب ساز
دشمن آبست پيش او مجنب

ورنه سنگ جهل او بشکست خنب
با سياستهاي جاهل صبر کن

خوش مدارا کن به عقل من لدن

مهسا69 01-04-2010 10:32 AM

ای برده اختیارم تو اختیار مایی
من شاخ زعفرانم تو لاله زار مایی
گفتم غمت مرا کشت گفتا چه زهره دارد

غم این قدر نداند کآخر تو یار مایی
من باغ و بوستانم سوزیده خزانم

باغ مرا بخندان کآخر بهار مایی
گفتا تو چنگ مایی و اندر ترنگ مایی

پس چیست زاری تو چون در کنار مایی
گفتم ز هر خیالی درد سر است ما را

گفتا ببر سرش را تو ذوالفقار مایی
سر را گرفته بودم یعنی که در خمارم

گفت ار چه در خماری نی در خمار مایی
گفتم چو چرخ گردان والله که بی قرارم

گفت ار چه بی قراری نی بی قرار مایی
شکرلبش بگفتم لب را گزید یعنی

آن راز را نهان کن چون رازدار مایی
ای بلبل سحرگه ما را بپرس گه گه

آخر تو هم غریبی هم از دیار مایی
تو مرغ آسمانی نی مرغ خاکدانی

تو صید آن جهانی وز مرغزار مایی
از خویش نیست گشته وز دوست هست گشته

تو نور کردگاری یا کردگار مایی
از آب و گل بزادی در آتشی فتادی

سود و زیان یکی دان چون در قمار مایی
این جا دوی نگنجد این ما و تو چه باشد

این هر دو را یکی دان چون در شمار مایی
خاموش کن که دارد هر نکته تو جانی

مسپار جان به هر کس چون جان سپار مایی


saeman 01-12-2010 04:33 PM

البته نکته ای راباید به دوستان گوشزد کنم که عقایدی که مولانا داشته با عقاید ما شیعیان مخالف است وی حتی در کتاب فیه ما فیه خودش صریحا می گوید "چون به حقیقت رسیدی شریعت باطل گشت "!!! ودر جای دیگر می گوید نباز بشر به شریعت همچون نیاز او به طبیب است همچنانکه بیمار پس از علاج به طبیب نیازی ندارد عارف را هم به شریعت نیازی نیست!!!
حال اینکه سخن مولوی از ریشه باطل است امامام معصوم ما می گویند اول باید خدا راشناخت بعد او را عبادات کرد ولی مولانا وصوفیان هم مشرب او می گویند باید خدا را عبادت کرد سپس او به او رسید واو را شناخت!!! که سخنی باطل است مگر می شود خدایی را نشناخته عبادت کرد واین عبادت چه سودی خواهد داشت واز طرف دیگر باید گفت اتفاقا اگر کسی به خدا رسید بیشتر از قبل او را شایسته عبادت وپرستش می یابد نه اینکه عبادت را کنار بگذارد پیغمبر (ص) که مولانا به ایشان ارادت خاصی داشته در کجای تاریخ آمده است که عبادت را رها کرد آیا نعوذا با الله او به خدا نرسیدخه بود که او را عبادت کرد ؟؟
پس دوستان توجه کنند که از زیباییها ونکات سودمند اشعار مولانا استفاده کنند ولی مانند بعضی از روشنفکران غرق در اعتقادات او نشوند

مهسا69 01-12-2010 05:17 PM

جمله استادان پى اظهار كار
نيستى جويند و جاى انكسار

لاجرم استاد استادان صمد
كارگاهش نيستى و لا بود


هر كجا اين نيستى افزون‌تر است
كار حق و كارگاهش آن سر است‏


نيستى چون هست بالايين طب
بر همه بردند درويشان سبق‏


اين قدر گفتيم باقى فكر كن
فكر اگر جامد بود رو ذكر كن‏


ذكر آرد فكر را در اهتزاز
ذكر را خورشيد اين افسرده ساز


اصل خود جذب است ليك اى خواجه‏تاش
كار كن موقوف آن جذبه مباش‏


چون اميدت لاست زو پرهيز چيست
با انيس طمع خود استيز چيست؟‏


چون انيس طمع تو آن نيستى است
از فنا و نيست اين پرهيز چيست‏؟


گر انيس لانه‏اى اى جان به سر
در كمين لا چرايى منتظر


ز آن كه دارى جمله دل بر مي‌بكن
شست دل در بحر لا بر مي‌فكن‏


پس گريز از چيست زين بحر مراد؟
كه به شستت صد هزاران صيد داد

مهسا69 01-12-2010 05:17 PM

آخر اي دلبر تو ما را مي‌نجويي اندکي
آخر اي ساقي ز غم ما را نشويي اندکي


آخر اي مطرب نگويي قصه دلدار ما
گر نگويي بيشتر آخر بگويي اندکي


گر بدي گفتند از من من نگفتم بد تو را
اين قدر گفتم که يارا تنگ خويي اندکي


در جمال و حسن و خوبي در جهانت يار نيست
شکرستاني وليکن ترش رويي اندکي


اين غزل را بين که خون آلود از خون دل است
بوي خون دل بيابي گر ببويي اندکي



اکنون ساعت 03:28 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)