![]() |
دوش گفتم عشق را ای شه عیار ما
سر مکش منکر مشو بردهای دستار ما پس جوابم داد او کز توست این کار ما هر چه گویی وادهد چون صدا کهسار ما گفتمش خود ما کهیم این صدا گفتار ما زانک که را اختیار نبود ای مختار ما گفت بشنو اولا شمهای ز اسرار ما هر ستوری لاغری کی کشاند بار ما گفتمش از ما ببر زحمت اخبار ما بلبلی مستی بکن هم ز بوتیمار ما مولانا |
یا رب چه یار دارم شیرین شکار دارم
در سینه از نی او صد مرغزار دارم قاصد به خشم آید چون سوی من گراید گوید کجا گریزی من با تو کار دارم من دوش ماه نو را پرسیدم از مه خود گفتا پیش دوانم پا در غبار دارم خورشید چون برآمد گفتم چه زردرویی گفتا ز شرم رویش رنگ نضار دارم ای آب در سجودی بر روی و سر دوانی گفتا که از فسونش رفتار مار دارم ای میرداد آتش پیچان چنین چرایی گفتا ز برق رویش دل بیقرار دارم ای باد پیک عالم تو دل سبک چرایی گفتا بسوزد این دل گر اختیار دارم ای خاک در چه فکری خاموشی و مراقب گفتا که در درونه باغ و بهار دارم خاموش باش تا دل بیاین زبان بگوید چون گفت دل نیوشم زین گفت عار دارم مولانا |
دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت ای چمن
صد حور خوش داری ولی بنگر یکی داری چو من گفتم صلای ماجرا ما را نمیپرسی چرا گفتا که پرسشهای ما بیرون ز گوش است و دهن گفتم ز پرسش تو بحل باری اشارت را مهل گفت از اشارتهای دل هم جان بسوزد هم بدن گفتم که چونی در سفر گفتا که چون باشد قمر سیمین بر و زرین کمر چشم و چراغ مرد و زن مولانا |
گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من گفتم منم در دام تو چون گم شوم بیجام تو بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من مولانا |
روزی به سوی صحرا دیدم یکی معلا
اندر هوا به بالا میکرد رقص و جولان هر سو از او خروشی او ساکن و خموشی سرسبز و سبزپوشی جانم بماند حیران گفتم که در چه شوری کز وهم خلق دوری تو نور نور نوری یا آفتاب تابان گفتا دلم تنگ شد تن نیز هم سبک شد تا پاگشاده گشتم از چارمیخ ارکان گفتم که ای امیرم شادت کنار گیرم بسیار لابه کردم گفتا که نیست امکان گفتم بیا وفا کن وین ناز را رها کن شاخی شکر سخا کن چه کم شود از آن کان گفتا که من فنایم اندر کنار نایم نقشی همینمایم از بهر درد و درمان گفتم تو را نباید خود دفع کم نیاید پنجه بهانه زاید از طبعت ای سخندان گفتا ز سر یک تو باور کجا کنی تو طفلی و درست ابجد برگیر لوح و میخوان گفتم همین سیاست میکن حلال بادت صد گونه دفع میده میکش مرا به هجران زود از زبان دیگر صد پاسخ چو شکر برخواند بر من از بر , گشتم خراب و سکران مولانا |
گفتم که تا به گردن در لطفهات غرقم
قانع نگشت از من دلدار تا به گردن گفتا که سر قدم کن تا قعر عشق میرو زیرا که راست ناید این کار تا به گردن گفتم سر من ای جان نعلین توست لیکن قانع شو ای دو دیده این بار تا به گردن گفتا تو کم ز خاری کز انتظار گلها در خاک بود نه مه آن خار تا به گردن گفتم که خار چه بود کز بهر گلستانت در خون چو گل نشستم بسیار تا به گردن گفتا به عشق رستی از عالم کشاکش کان جا همیکشیدی بیگار تا به گردن مولانا |
گل گفت مرا نرمی از خار چه میجویی
گفتم که در این سودا هشیار چه میجویی گفتا که در این سودا دلدار تو کو بنما گفتم نشدی بیدل دلدار چه میجویی گفتا هله مستانه بنما ره خمخانه گفتم که برو طفلی خمار چه میجویی گفتا ز چه بیهوشی بنمای چه مینوشی گفتم برو ای مسکین هشدار چه میجویی گفتا که چه گلزار است کز وی نرسد بویی گفتم اگرت بو نیست گلزار چه میجویی گفتا که وفاجویان خوابی است که میبینند گفتم که خیال خواب بیدار چه میجویی مولانا |
دی دامنش گرفتم کای گوهر عطایی
شب خوش مگو مرنجان کامشب از آن مایی افروخت روی دلکش شد سرخ همچو اخگر گفتا بس است درکش تا چند از این گدایی گفتم رسول حق گفت حاجت ز روی نیکو درخواه اگر بخواهی تا تو مظفر آیی گفتا که روی نیکو خودکامه است و بدخو زیرا که ناز و جورش دارد بسی روایی گفتم اگر چنان است جورش حیات جان است زیرا طلسم کان است هر گه بیازمایی گفت این حدیث خام است روی نکو کدام است این رنگ و نقش دام است مکر است و بیوفایی چون جان جان ندارد میدانک آن ندارد بس کس که جان سپارد در صورت فنایی گفتم که خوش عذارا تو هست کن فنا را زر ساز مس ما را تو جان کیمیایی تسلیم مس بباید تا کیمیا بیابد تو گندمی ولیکن بیرون آسیایی گفتا تو ناسپاسی تو مس ناشناسی در شک و در قیاسی زینها که مینمایی گریان شدم به زاری گفتم که حکم داری فریاد رس به یاری ای اصل روشنایی چون دید اشک بنده آغاز کرد خنده شد شرق و غرب زنده زان لطف آشنایی ای همرهان و یاران گریید همچو باران تا در چمن نگاران آرند خوش لقایی مولانا |
گفتم: خیال وصلت گفتا: بخواب بینی
گفتم: مثال قدت گفتا: در آب بینی گفتم: به خواب دیدن زلفت چگونه باشد؟ گفتا: که خویشتن را در پیچ و تاب بینی گفتم: رخ تو بینم گفتا: زهی تصور گفتم: به خواب جانا گفتا: به خواب بینی! گفتم: که روی خوبت بنمای تا ببینم گفتا: که در دل شب چون آفتاب بینی؟ گفتم: خراب گشتم در دور چشم مستت گفتا: که هر چه بینی مست و خراب بینی گفتم: لب تو دیدن صد جان بهاست او را گفتا: مبصری تو، در لعل ناب بینی گفتم: که روز سلمتان شب شد ز تار مویت گفتا: نگر به رویم تا آفتاب بینی سلمان ساوجي |
رفتنیم رفتنیم باید برم باید برم بايد كه تنها بمونم آوازه غم رو بخونم
شايد كه رفتنم منو از ياد شما ببره ولي شما تو قلبمي نهايته شكستنه حالا كه من دارم ميرم بزار يه چيزيرو بگم بعدش آرومو بيخيال تو غربت آروم بگيرم من ميرمو مونده برام يه جفت سوال بي جواب چرا بايد خسته بشم يا كه دلم باشه كباب اين زمونه تو غربتش براي من جايي داره دارم ميرم كه اينطوري قلبتون آروم بمونه خوب مي دونم كه اينطوري صداي شعرم مي پيچه تو جاده تنهايي ا يه ميلاد آروم بشينه خوب آخره قصمونه بايد تمومش بكنم خدا نگهدار شما اينجا تمومش ميكنم |
اکنون ساعت 10:33 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)