![]() |
|
ز فلک قوت بگیرم دهن از لوت ببندم |
نقل قول:
نيازي به پاسخ بيشتر نداري...... نه پیامم نه کلامم نه سلامم نه علیکم نه سپیدم نه سیاهم نه چنانم که تو گویی نه چنینم که تو خوانی و نه آنگونه که گفتند و شنیدی نه سمائم نه زمینم نه به زنجیر کسی بستهام و بردۀ دینم نه سرابم نه برای دل تنهایی تو جام شرابم نه گرفتار و اسیرم نه حقیرم نه فرستادۀ پیرم نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم نه جهنم نه بهشتم چُنین است سرشتم این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم... گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویــم تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی خودِ تو جان جهانی گر نهانـی و عیانـی تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی تو خود اسرار نهانی تو خود باغ بهشتی تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی نه که جُزئی نه که چون آب در اندام سَبوئی تو خود اویی بخود آی تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی و گلِ وصل بـچیـنی.... "مولانا جلال الدین رومی بلخی " |
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا -------------- دیوان شمس غزلیات از مولوی |
ای همه خوبی تو را پس تو کرایی که را
ای همه خوبی تو را پس تو کرایی که را ای گل در باغ ما پس تو کجایی کجا سوسن با صد زبان از تو نشانم نداد گفت رو از من مجو غیر دعا و ثنا از کف تو ای قمر باغ دهان پرشکر وز کف تو بیخبر با همه برگ و نوا سرو اگر سر کشید در قد تو کی رسید نرگس اگر چشم داشت هیچ ندید او تو را مرغ اگر خطبه خواند شاخ اگر گل فشاند سبزه اگر تیز راند هیچ ندارد دوا شرب گل از ابر بود شرب دل از صبر بود ابر حریف گیاه صبر حریف صبا هر طرفی صف زده مردم و دیو و دده لیک در این میکده پای ندارند پا هر طرفیام بجو هر چه بخواهی بگو ره نبری تار مو تا ننمایم هدی گرم شود روی آب از تپش آفتاب باز همش آفتاب برکشد اندر علا بربردش خرد خرد تا که ندانی چه برد صاف بدزدد ز درد شعشعه دلربا زین سخن بوالعجب بستم من هر دو لب لیک فلک جمله شب میزندت الصلا ----------- دیوان شمس غزلیات از مولوی |
با تو حیات و زندگی بیتو فنا و مردنا
با تو حیات و زندگی بیتو فنا و مردنا زانک تو آفتابی و بیتو بود فسردنا خلق بر این بساطها بر کف تو چو مهرهای هم ز تو ماه گشتنا هم ز تو مهره بردنا گفت دمم چه میدهی دم به تو من سپردهام من ز تو بیخبر نیم در دم دم سپردنا پیش به سجده میشدم پست خمیده چون شتر خنده زنان گشاد لب گفت درازگردنا بین که چه خواهی کردنا بین که چه خواهی کردنا گردن دراز کردهای پنبه بخواهی خوردنا --------- دیوان شمس غزلیات از مولوی |
سیمرغ و کیمیا و مقام قلندری
سیمرغ و کیمیا و مقام قلندری وصف قلندرست و قلندر از او بری گویی قلندرم من و این دل پذیر نیست زیرا که آفریده نباشد قلندری دام و دم قلندر بیچون بود مقیم خالیست از کفایت و معنی داوری از خود به خود چه جویی چون سر به سر تویی چون آب در سبویی کلی ز کل پری از خود به خود سفر کن در راه عاشقی وین قصه مختصر کن ای دوست یک سری نی بیم و نی امید نه طاعت نه معصیت نی بنده نی خدای نه وصف مجاوری عجزست و قدرتست و خدایی و بندگی بیرون ز جمله آمد این ره چو بنگری راه قلندری ز خدایی برون بود در بندگی نیاید و نه در پیمبری زینهار تا نلافد هر عاشق از گزاف کس را نشد مسلم این راه و ره بری ------------- دیوان شمس غزلیات مولوی |
اگر او ماه منستی شب من روز شدستی
اگر او ماه منستی شب من روز شدستی اگر او همرهمستی همه را راه زدستی وگر او چهره مستی به سر دست بخستی ز کجا عقل بجستی ز کجا نیک و بدستی وگر او در صمدیت بنمودی احدیت به خدا کوه احد هم خوش و مست احدستی و اگر باغ نه مستی که در او میوه برستی ز کجا میوه تازه به درون سبدستی سبد گفت رها کن سوی آن باغ نهان شو اگر این گفت نبودی نه مدد بر مددستی ------------- دیوان شمس غزلیات مولوی |
بزن آن پرده دوشین که من امروز خموشم
ز تف آتش عشقت من دلسوز خموشم منم آن باز که مستم ز کله بسته شدستم ز کله چشم فرازم ز کله دوز خموشم ز نگار خوش پنهان ز یکی آتش پنهان چو دل افروخته گشتم ز دلفروز خموشم چو بدیدم که دهانم شد غماز نهانم سخن فاش چه گویم که ز مرموز خموشم به ره عشق خیالش چو قلاووز من آمد ز رهش گویم لیکن ز قلاووز خموشم ز غم افروخته گشتم به غم آموخته گشتم ز غم ار ناله برآرم ز غم آموز خموشم |
روحها مست شود از دم صبح از پی آنک
صبح را روی به شمس است و حریف نظرست چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک برست مغز پالوده و بر هیچ نه در خواب شدی گوییا لقمه هر روزه تو مغز خرست بیشتر جان کن و زر جمع کن و خوشدل باش که همه سیم و زر و مال تو مار سقرست یک شب از بهر خدا بیخور و بیخواب بزی صد شب از بهر هوا نفس تو بیخواب و خورست از سر درد و دریغ از پس هر ذره خاک آه و فریاد همیآید گوش تو کرست خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک توشه راه تو خون دل و آه سحرست دل پرامید کن و صیقلیش ده به صفا که دل پاک تو آیینه خورشید فرست مونس احمد مرسل به جهان کیست بگو شمس تبریز شهنشاه که احدی الکبرست |
اکنون ساعت 05:30 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)