![]() |
صبرِ تلخ با سکوتي، لب ِ من
بسته پيمان ِ صبور ــ زير ِ خورشيد ِ نگاهي که ازو ميسوزم و بهنفرت بستهست شعله در شعلهی من، زير ِ اين ابر ِ فريب که بدو دوخته چشم عطش ِ خاطر ِ اين سوختهتن، زير ِ اين خندهی پاک ورد ِ جادوگر ِ کين که به پای گذرم بسته رسن... □ آه! دوستان ِ دشمن با من مهربانان ِ درجنگ، همرَهان ِ بيره با من يکدلان ِ ناهمرنگ... □ من ز خود ميسوزم همچو خون ِ من کاندر تب ِ من بيکه فريادي ازين قلب ِ صبور بچکد در شب ِ من بسته پيمان گويي با سکوتي لب ِ من. |
گلکو شب ندارد سر ِ خواب.
ميدود در رگ ِ باغ باد، با آتش ِ تيزاباش، فريادکشان. پنجه ميسايد بر شيشهي در شاخ ِ يک پيچک ِ خشک از هراسي که ز جايش نربايد توفان. □ من ندارم سر ِ ياءس با اميدي که مرا حوصله داد. باد بگذار بپيچد با شب بيد بگذار برقصد با باد. گلکو ميآيد گلکو ميآيد خندهبهلب. □ گلکو ميآيد، ميدانم، با همه خيرهگی ِ باد که مياندازد پنجه در داماناش روی باريکهی راه ِ ويران، گلکو ميآيد با همه دشمنی ِ اين شب ِ سرد که خطِ بيخود ِ اين جاده را ميکند زير ِ عبايش پنهان. □ شب ندارد سر ِ خواب، شاخ ِ ماءيوس ِ يکي پيچک ِ خشک پنجه بر شيشهی در ميسايد. من ندارم سر ِ ياءس، زير ِ بيحوصلهگيهای شب، از دورادور ضرب ِآهستهی پاهای کسي ميآيد. |
سفر در قرمز ِ غروب،
رسيدند از کورهراه ِ شرق، دو دختر، کنار ِ من. تابيده بود و تفته مس ِ گونههایشان و رقص ِ زُهره که در گود ِ بيته ِ شب ِ چشم ِشان بود به ديار ِ غرب رهآورد ِشان بود. و با من گفتند: «ــ با ما بيا به غرب!» من اما همچنان خواندم و جوابي بدانان ندادم و تمام ِ شب را خواندم تمام ِ خالیِ تاريک ِ شب را از سرودي گرم آکندم. □ در ژالهبار ِ صبح رسيدند از جادهی شمال دو دختر کنار ِ من. لبهایشان چو هستهی شفتآلو وحشي و پُرتَرَک بود و ساقهایشان با مرمر ِ معابد ِ هندو ميمانست و با من گفتند: «ــ با ما بيا به راه...» وليکن من لب فروبستم ز آوازي که ميپيچيدم از آفاق تا آفاق و بر چشمان ِ غوغاشان نهادم ثقل ِ چشمان ِ سکوتام را و نيم ِ روز را خاموش ماندم به زير ِ بارش ِ پُرشعلهی خورشيد، نيمي از گذشت ِ روز را خاموش ماندم. □ در قلب ِ نيمروز از کورهراه ِ غرب رسيدند چند مَرد... خورشيد ِ جُستوجو در چشمهایشان متلالي بود و فک ِشان، عبوس با صخرههای پُرخزه ميمانست. در ساکت ِ بزرگ به من دوختند چشم. برخاستم ز جاي، نهادم به راه پاي، و در راه ِ دوردست سرودم شماره زد با ضربههای پُرتپشاش گامهایمان را. □ بر جاي ليک، خاطرهام گنگ خاموش ايستاد دنبال ِ ما نگريست. و چندان که سايهمان و سرود ِ من در راه ِ پُرغبار نهان شد، در خلوت ِ عبوس ِ شبانگاه بر ماندهگي و بيکسیِ خويشتن گريست. |
شعرِ ناتمام سالام از سي رفت و، غلتکسان دَوَم
از سراشيبي کنون سوی عدم. پيش ِ رو ميبينماش، مرموز و تار بازواناش باز و جاناش بيقرار. جان ز شوق ِ وصل ِ من ميلرزدش، آبام و، او ميگدازد از عطش. جمله تن را باز کرده چون دهان تا فروگيرد مرا، هم زآسمان. آنک! آنک! با تن ِ پُردرد ِ خويش چون زنیدر اشتياق ِ مرد ِ خويش. ليک از او با من چه باشد کاستن؟ من کهام جز گور ِ سرگردان ِ من؟ من کهام جز باد و، خاري پيش ِ رو؟ من کهام جز خار و، باد از پُشت ِ او؟ من کهام جز وحشت و جراءت همه؟ من کهام جز خامُشي و همهمه؟ من کهام جز زشت و زيبا، خوب و بد؟ من کهام جز لحظههايي در ابد؟ من کهام جز راه و جز پا تواءمان؟ من کهام جز آب و آتش، جسم و جان؟ من کهام جز نرمي و سختي بههم؟ من کهام جز زندهگاني، جز عدم؟ من کهام جز پايداري، جز گريز؟ جز لبي خندان و چشمي اشکريز؟ □ اي دريغ از پاي بيپاپوش ِ من! درد ِ بسيار و لب ِ خاموش ِ من! شب سياه و سرد و، ناپيدا سحر راه پيچاپيچ و، تنها رهگذر. گُل مگر از شوره من ميخواستم؟ يا مگر آب از لجن ميخواستم؟ بار ِ خود برديم و بار ِ ديگران کار ِ خود کرديم و کار ِ ديگران... □ اي دريغ از آن صفاي کودنام چشم ِ دد فانوس ِ چوپان ديدنم! با تن ِ فرسوده، پاي ريشريش خستهگان بردم بسي بر دوش ِ خويش. گفتم اين نامردمان ِ سفلهزاد لاجرم تنها نخواهندم نهاد، ليک تا جاني به تن بشناختند همچو مُردارم به راه انداختند... اي دريغ آن خفّت از خود بردنام، پيش ِ جان، از خجلت ِ تن مُردنام! □ من سلام بيجوابي بودهام طرح ِ وهماندود ِ خوابي بودهام. زادهي پايان ِ روزم، زين سبب راه ِ من يکسر گذشت از شهر ِ شب. چون ره از آغاز ِ شب آغاز گشت لاجرم راهام همه در شب گذشت. |
ديدارِ واپسين باران کُنَد ز لوح ِ زمين نقش ِ اشک، پاک
آواز ِ در به نعرهي ِ توفان شود هلاک بيهوده ميفشاني اشک اينچنين به خاک بيهوده ميزني به در، انگشت ِ دردناک. دانم که آنچه خواهي ازين بازگشت، چيست: اين در به صبر کوفتن، از درد ِ بيکسيست. دانم که اشک ِ گرم ِ تو ديگر دروغ نيست: چون مرهمي، صداي تو، با درد ِ من يکيست. افسوس بر تو باد و به من باد! ازآنکه، درد بيمار و درد ِ او را، با هم هلاک کرد. اي بيمريضدارو! زان زخمخورده مَرد يک لکه دود مانده و يک پاره سنگ ِ سرد! |
رنجِ دگر خنجر ِ اين بد، به قلب ِ من نزدي زخم
گر همه از خوب هيچ با دل ِتان بود، دست ِ نوازش به خون ِ من نشدي رنگ ناخن ِتان گر نبود دشمنيآلود. ورنه چرا بوسه خون چکانَدَم از لب ورنه چرا خنده اشک ريزَدَم از چشم ورنه چرا پاکچشمه آب دهد زهر ورنه چرا مِهربوته غنچه دهد خشم؟ من چه بگويم به مردمان، چو بپرسند قصهي اين زخم ِ ديرپاي پُراز درد؟ لابد بايد که هيچ گويم، ورنه هرگز ديگر به عشق تن ندهد مرد! |
شعرِگمشده تا آخرين ستارهی شب بگذرد مرا
بيخوف و بيخيال بر اين بُرج ِ خوف و خشم، بيدار مينشينم در سردچال ِ خويش شب تا سپيده خواب نميجنبدم به چشم، شب در کمين ِ شعري گُمنام و ناسرود چون جغد مينشينم در زيج ِ رنج ِ کور ميجويماش به کنگرهی ابر ِ شبنورد ميجويماش به سوسوی تکاختران ِ دور. در خون و در ستاره و در باد، روز و شب دنبال ِ شعر ِ گمشدهی خود دويدهام بر هر کلوخپارهی اين راه ِ پيچپيچ نقشي ز شعر ِ گمشدهی خود کشيدهام. □ تا دوردست ِ منظره، دشت است و باد و باد من بادْگرد ِ دشتام و از دشت راندهام تا دوردست ِ منظره، کوه است و برف و برف من برفکاوِ کوهام و از کوه ماندهام. اکنون درين مغاک ِ غماندود، شببهشب تابوتهای خالي در خاک ميکنم. موجي شکسته ميرسد از دور و من عبوس با پنجههای درد بر او دست ميزنم. □ تا صبح زير ِ پنجرهی کور ِ آهنين بيدار مينشينم و ميکاوم آسمان در راههای گمشده، لبهای بيسرود اي شعر ِ ناسروده! کجا گيرمات نشان؟ |
رانده دست بردار ازين هيکل ِ غم
که ز ويرانيِ خويش است آباد. دست بردار که تاريکام و سرد چون فرومرده چراغ از دَم ِ باد. دست بردار، ز تو در عجبام به دَر ِ بسته چه ميکوبي سر. نيست، ميداني، در خانه کسي سر فروميکوبي باز به در. زنده، اينگونه به غم خفتهام در تابوت. حرفها دارم در دل ميگزم لب بهسکوت. دست بردار که گر خاموشام با لبام هر نفسي فرياد است. به نظر هر شب و روزم ساليست گرچه خود عمر به چشمام باد است. □ راندهاَندَم همه از درگهِ خويش. پاي پُرآبله، لب پُرافسوس ميکشم پاي بر اين جادهي پرت ميزنم گام بر اين راه ِ عبوس. پاي پُرآبله دل پُراندوه از رهي ميگذرم سر در خويش ميخزد هيکل ِ من از دنبال ميدود سايهي من پيشاپيش. □ ميروم با ره ِ خود سر فرو، چهره بههم. با کسام کاري نيست سد چه بندي به رهام؟ دست بردار! چه سود آيد بار از چراغي که نه گرماش و نه نور؟ چه اميد از دل ِ تاريک ِ کسي که نهادندش سر زنده به گور؟ ميروم يکه به راهي مطرود که فرو رفته به آفاق ِ سياه. دست بردار ازين عابر ِ مست يک طرف شو، منشين بر سر ِ راه! |
بيمار بر سر ِ اين ماسهها دراززمانيست
کشتیِ فرسودهيی خموش نشستهست ليک نه فرسوده آنچنان که دگر هيچ چشم ِ اميدیبه سویِ آن نتوان بست. حوصله کردم بسي، که ماهيگيران آيند از راه سویِ کشتیِ معيوب; پُتک ببينم که ميفشارد با ميخ ارّه ببينم که ميسرايد با چوب. مانده به اميد و انتظار که روزي اين بهشنافتاده را بر آب ببينم ــ شادیبينم به روی ساحل ِ آباد وين زغمآباد را خراب ببينم. پاره ببينم سکوت ِ مرگ به ساحل کآمده با خشّ و خِشّ ِ موج ِ شتابان همنفس و، زير ِ کومهی من ِ بيمار قصهی نابود ميسرايد با آن... □ پنجره را باز ميکنم سوی دريا هر سحر از شوق، تا ببينم هستند؟ مرغی پَر ميکشد ز صخره هراسان. چلّه نشسته قُرُق به ساحل اگر چند، با دل ِ بيمار ِ من عجيب اميديست: از قُرُق ِ هوشيار و موج ِ تکاپوي بر دو لباش پوزخندهييست ظفرمند، وز سمج ِ اين قُرُق نميرود از روي! کرده چنانام اميدوار که دانم روزیازين پنجره نسيمک ِ دريا کلبهی چوبين ِ من بياکنَد از بانگ با تن ِ بيمار برجهانَدَم از جا. خم شوم از اين دريچهی شسته ز باران قطرهيی آويزَدَم به مژه ز شادي: بينم صيادهای بحر ِ خزر را گرم به تعمير ِ عيب ِ کشتیِ بادي. □ نعره ز دل برکشم ز شادیِ بسيار پنجره برهم زنم زخودشده، مفتون. کفش نجويم دگر، برهنهسروپاي جَست زنم از ميان ِ کلبه به بيرون! |
ديوارها ديوارها ــ مشخص و محکم ــ که با سکوت
با بيحيائيي ِ همه خطهاش با هرچهاش ز کنگره بر سر با قُبح ِ گنگ ِ زاويههاياش سياه و تُند، در گوشهاي ِ چشم گوياي ِ بيگناهيي ِ خويش است... ديوارهاي ِ از خزه پوشيده، کاندر آن چون انعکاس ِ چيزي زآئينههاي ِ دق، تصوير ِ واقعيت تحقير ميشود... ديوارها ــ مهابت ِ مظنون ــ که در سکوت با تيغ ِ تيز ِ خط ِ نهائيش تا مرزهاي ِ تفکيک در جنگ با فضاست... همواره باد ِ طاغي، با نالههاي ِ زار شلاقها به هيبت ِ ديوار ميزند و برگهاي ِ خشک و مگسهاي ِ خُرد را وآرامش و نوازش را همراه ميکشد همراه ميبرد... □ عزم ِ جدال دارد ديوار همچنين با مورهاي ِ باران با باختهاي ِ شوم. اما خورشيد همواره قدرت است، توانايیست! □ بر بامهاي ِ تشنه که برداشته شکاف، با هر درنگ ِ خويش آن پيک ِ نورپيکر، دادهست اشارتي; کردهست فاش ازاينسان با هر اشارهاش رمزي، عبارتي: «ــ ديوارهاي ِ کهنه شکافد تا بر هر پي ِ شکسته، برآيد عمارتي!» او با شتاب ميگذرد از شکاف ِ بام ميگويد اين سخن به لب آرام: «انتقام!» وآنگه ز درد ِ يافته تسکين با راه ِ خويش ميگذرد آن شتابجوي. □ اما ميان ِ مزرعه، اين ديوار حرفيست در سکوت! او ميتواند آيا معتاد شد به ديدهي ِ هر انسان، يا آسمان ِ شب را بين ِ سطوح ِ خود ندهد نقصان؟ ديوارهاي ِ گنگ ديوارهاي ِ راز! ما را به باطن ِ همه ديوار راه نيست. ]بيهيچ شک و ريب ديوارها و ما را وجه ِ شباهتيست[. ليکن کدام دغدغه، آيا با يک نگه به داخل ِ ديوارهاي ِ راز تسکين نميپذيرد؟ □ ديوارها بد منظرند! در بيست، در هزار اين راهها که پاي در آن ميکشيم ما، ديوارها ميآيند همراه پابهپا ديوارهاي ِ عايق، خوددار، اخمناک! ديوارهاي ِ سرحد با ما و سرنوشت! اندوده با سياهيي ِ بسيار سرگذشت ديوارهاي ِ زشت! ديوارهاي ِ باير، چندانکه هيچ موش در آن به حرف ِ آن سو پنهان نداده گوش، وز خامُشيي ِ آن همه در چارميخ و بند پوسيده کتف ِشان همه در زنجير خشکيده بوسهها همهشان بر لب، وز استقامت ِ همه آن مردان که به لرزيدن پس ِ «اين ديوار» محق هستند، حرفي نميگويد! □ کو در ميان ِ اين همه ديوار ِ خشک و سرد ديوار ِ يک اميد تا سايههاي ِ شاديي ِ فردا بگسترد؟ با اين همه براي ِ يکي مجروح ديوار ِ يک اميد آيا کفايت است؟ و با وجود ِ اين در هر نبرد تکيه به ديوار ميکنيم همواره با يقين کز پُشت ضربه نيست، اميديست بل کز آن پُرشورتر درين راه پيکار ميکنيم هر چند مرگ نيز فرمان گرفته باشد با فرصت ِ مزيد آزاديي ِ مزيد! □ يک شير مطمئناً خوف است دام را! هرگز نمينشيند او منکسر به جاي: مطرود ِ راه و دَر مطرود ِ وقت ِ کَر چشماش ميان ِ ظلمت جوياي ِ روشنيست ميپرورد به عمق ِ دل، آرام انتقام! ملهم از يک شعر ِ «گيلويک» به همين نام |
اکنون ساعت 11:33 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)