پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   تاریخ (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=25)
-   -   طومار تاریخ (http://p30city.net/showthread.php?t=39490)

behnam5555 09-17-2013 07:29 PM

ویل دورانت: كوروش زیبا و خوش اندام بود
 
ویل دورانت: كوروش زیبا و خوش اندام بود

کورش از افرادی بوده که برای فرمانروایی آفریده شده بود . به گفته امرسون همه از وجود او شاد بودند . روش او در کشور گشایی حیرت انگیز بود . او با شکست خوردگان با جوانمردی و بزرگواری برخورد می نمود. بهمین دلیل یونانیان که دشمن ایران بودند نتوانستد از آن بگذرند و درباره او داستهای بیشماری نوشته اند. او کرزوس را پس از شکست از سوختن در میان هیزمهای آتش نجات داد و بزرگش داشت و او را مشاور خود ساخت و یهودیان در بند را آزاد نمود. کورش سرداری بود که بیش از هر پادشاه دیگری در آن زمان محبوبیت داشت و پایه های شاهنشاهی اش را بر سخاوت و جوانمردی بنیان گذاشت .

آنچه به یقین میتوان گفت اینست که کوروش زیبا و خوش اندم بود؛ چه ایرانیان تا آخرین روزهای دوره ی هنر باستانی خویش به وی همچون نمونه زیبایی می نگریسته اند (هرودوت نیز در مكتوبات خویش كوروش را بسیار زیبا و بی همتا توصیف می كند)، دیگر اینکه وی بنیانگزار سلسله ی هخامنشی است که نامدارترین دوره ی تاریخ ایران است. کوروش سربازان مادی و پارسی را چنان منظم ساخت که بصورت ارتش شکست ناپذیری در آمد و بر ساردیس و بابل مسلط شد و فرمانروائی اقوام سامی را بر مغرب آسیا چنان پایان داد که تا هزار سال پس از آن دیگر نتوانستند دولت و حکومتی بسازند؛ تمام کشورهائی را که پیش از وی تحت تسلط آشور و بابل و لودیا و آسیای صغیر بود ضمیمه ی ایران ساخت و از مجموع آنها یک دولت شاهنشاهی ایجاد کرد که بزرگترین سازمان سیاسی پیش از دولت روم قدیم و یکی از خوش ادوارترین دوره های تاریخی بشمار می رود.

behnam5555 09-17-2013 07:31 PM

اسكندر خواست از كوروش تقلید كند ولی نتوانست
 


اسكندر خواست از كوروش تقلید كند ولی نتوانست


پس از اینكه جهان گشایی های اسكندر به پایان رسید و بر تخت فرمانروایی تكیه زد، تازه فهمید بین رؤیای ایجاد یك امپراتوری جهانی با توفیق اداره آن تفاوت بسیار است و بی شك همین نكته بود كه او را به شیوه حكومت كوروشی كه كه وی در او به چشم یك سرمشق یا یك رقیب می نگریست، علاقه مند كرد.طرح اختلاط نژادها و ایجاد برادری جهانی بی شك الگوبرداری از شیوه های فرمانروایی كوروش بود كه وی در اجرای آن ناكام ماند. وی هرچند به عنوان یك سردار و یك فاتح به طور بی مانندی موفق بود، به عنوان یك سیاستمدار و یك فرمانروا به هیچ وجه نتوانست لیاقت از خود نشان دهد.
وقتی پس از ناكام ماندن در جلب قلوب ملت ها و در اوج عیش و عشرت و مردم كشی در سی و سه سالگی درگذشت ، دنیایی كه در این فتوحات خونین به دست آورده بود به قول اچ.جی.ولز نویسنده انگلیسی، مثل گلدان گرانبهایی كه از دست های ناشی و لرزان یك كودك بیفتد چنان بر زمین خورد كه یكباره قطعه قطعه گشت. تا حدود هشتاد سال بعد از او نیز ایران همچنان قسمتی از این اجزای گلدان شكسته بود. روح یونانی كه اسكندر برای نشر و توسعه آن تجهیز شده بود، نتوانست بر حیات ایران غلبه كند و نفوذ آن از حد سطح و ظاهر، آن هم برای مدتی محدود فراتر نرفت.

چنین است كه بین مورخان در سطح جهان، در مورد اسكندر بسیار اختلاف نظر هست و بسیاری از نوشته ها از بدبینی و بدگمانی نسبت به او حكایت می كند. در حالیكه در مورد كوروش چنین نیست و دوست و دشمن یكصدا او را می ستایند و بزرگ می دارند.

behnam5555 09-17-2013 07:33 PM

آشنایی با نام‌های سرزمین ایران
 

آشنایی با نام‌های سرزمین ایران

میدیا در ادبیات اروپاییبنا بر اسناد تاریخی، شواهد، قراین، فرهنگ شفاهی، کشفیات باستانشناسی و زبانشناسی می‌توان گفت 4 نام برای کشور ایران بکار رفته است. این نام‌ها عبارتند از :
  • سرزمین پارس در ادبیات اروپا ( مملکت فارس در ادبیات عربی و فارسی )
  • سرزمین جم - مملکت العجم ( در ادبیات عرب )
  • کشور ایران ( آریانا، ایراک، اراک، عراق و ایلام ) از نظر زبانشناسی ریشه‌های واحدی دارند.
• میدیا یا ماد :
نام سرزمین وسیعی است که شامل تمام مناطق کردنشین فعلی و استانهای مرکزی ایران می‌شده است برای چندین سده برای سرزمین فعلی ایران بویژه بخش اصلی ایران فعلی مدیا گفته می‌شده است. مرکز اولین پادشاهی مقتدر ایران بنام دیا اکو ( مدیا ) مادها اکباتان یا همدان بوده است. میدیا یعنی مرکز، وسط ، میانه ، واژه میدل و میدان نیز از همین ریشه است.
• بلاد فارس مملکت فارس، پارس و پرشیا :
بر اساس کشفیات باستان شناسی که تا کنون صورت گرفت، زادگاه انسان اولیه شرق و شاخ آفریقا و یا احتمالا سواحل خلیج فارس بوده است. یک گروه از این انسانها که در سواحل دریای سرخ و دریای پارس تمدنی ایجاد نمودند با تغییر آب و هوا به شمال مهاجرت نمودند ولی در هزاره های بعد یا عصر یخبندان بسوی جنوب برگشت نمودند که آنها را آریایی می‌گویند.

پارسها یکی از سه شاخه اصلی قوم آریا هستند که در متون قدیم ثبت شده است که حدود 5 هزار سال پیش از شمال دریای خزر بسوی فلات ایران مهاجرت نموده‌اند. گروهی که در خراسان و افغانستان امروزی ساکن شدند به پارتها و آریانها معروف شدند یک گروه نیز در شمال غربی فلات ایران ساکن شدند که به آنها ماد یا مدیا می‌گفتند گروه سوم که به اسب سواری و چابک سواری شهرت داشتند در ناحیه جنوب و سواحل خلیج فارس و جنوب کوههای زاگرس سکونت گزیدند و به پارسها ( اسب سواران ) شهرت یافتند این قبیله بزرگ آریایی پادشاهی قدرتمندی در جنوب ایران ایجاد کردند که بدلیل دسترسی به آبهای بین المللی بزودی شهرت جهانی یافتند و نام آنها بر تمام ایران اطلاق شد.
اروپایى‏ها کلمه « پرشیا » را به ‏کار مى‏بردند و منظور آنها همه اقوام ایرانى بود؛ ولى وقتى عرب‏ها بتدریج به‏جاى کلمه عجم از کلمه فارس استفاده کردند، منظور آنها از فارس، بیشتر فارس زبانان بود و گاهى اوقات نیز کلمه فارس را فقط به استان فارس اطلاق مى‏کردند و گاهى نیز کلمه فارس را به معنى مجوس و یا زرتشتى به‏ کار مى‏بردند.
کلمه « پارس » بعد از اسلام در ایران نیز جاى خود را به کلمه عربى « فارس » داد و مفهوم اصلى خود را از دست داد. کاربرد محدود و نادرست این عبارت باعث شد که دولت ایران در سال 1313 خورشیدى رسماً از همه کشورهاى خارجى بخواهد که به‏جاى کلمه دولت فارس ( پرشیا ) و یا شاه پرشیا، از عبارت قدیمى‏تر "ایران" و « شاهنشاه ایران » استفاده کنند. از این زمان به بعد نام پرشیا که در ادبیات اروپایى واژه‏اى بسیار غنى و متضمن ارزشهاى تاریخى و هنرى زیادى بود، رنگ باخت و کلمه پرشیا به تاریخ پیوست؛ در حالى‏که اصالت نام تاریخى پرشیا و پرس کمتر از نام ایران نبود.

• جم و عجم :
واژه عجم ( Ajam-Ajaam- Hajam ) در زبان فارسی و در بیشتر زبانهای آسیایی مانند هندی، اردو، پشتو، بلوچی، کردی، ترکی و ... معنی ایرانی و زبان فارسی می‌‌دهد اما در زبان عربی امروزه به معنی غیر عرب بکار می‌‌رود در برهه‌ای از تاریخ به معنای کسی که زبان فصیح عربی را متوجه نمی‌شد می‌‌گفتند. در دوره بنی امیه این کلمه کاربرد تحقیر آمیز داشت ، کاربرد تحقیر آمیز این واژه در ادبیات عرب اکنون جایگاهی ندارد.

جم برادر زاده شالخ و پسر ویوندگیهان ( جیهان ) بود. نخستین کسی که نوروز را برقرار ساخت و درجات مالکین را معین نمود و علامت حکومتی را تصویب کرد. سیم و زر و سایر فلزات را استخراج نمود وابزار و آلاتی از آهن ساخت و اسب و دیگر چارپایان سواری را رام کرد و مروارید صید نمود و مشک و عنبر و دیگر مواد خوشبو را تحصیل کرد و قصرها بنا نمود و آب انبار ساخت و قنات حفر کرد. کیا جم پسر ویوند جهان یعنی نگهدارنده صلح پسر ارفخشاد پسر سام پسر نوح بود پایه این کارها آن بود که او در نوروز دنیا را تصرف کرد و نواحی ایرانشهر یعنی اراضی بابل را آباد کرد نوروز آغاز استقرار قدرت او بود.
• ایران :
ایرانیان قدیم به سرزمین ایران، ایرانویج می‌گفتند که به معنای اقوام ایرانی می‌باشد. بنا بر افسانه‌ها و آنگونه که در اوستا نیز آمده است سرزمین اولیه آریایی ها مکان سردی بوده است که آریاها را مجبور به ترک موطنشان نموده وجای آن در اوستا بخش وندیداد کنار رود (( ونگوهی داهیتی )) تعیین شده است که همان رود وهرود است و در جایی دیگر آمده است وهرود همان رود جیحون است.

ایران در اوستا « ائیریه airya » و در فارسی باستان « اریه ariya » آمده، این وایه در پارتی « آریان aryan » و در پهلوی ساسانی « اران » و در دوره اسلامی به « اراک » تبدیل شده است این واژه در ایرلندی کهن هم به همان معناست و به معنای شریف و نجیب است. در زمان ساسانیان ایران را ایران شهر یا سرزمین ایرانیان نیز می‌نامیدند و ایرانشهری همان ایرانی است این واژه در کلمات اران . آلبان . نیز دیده می‌شود و نام محل یکی از جمهوریهای روسیه بنام استیا بنام ایریستان است که یادگاری از قوم ایرانی در این منطقه است.
قدیمی ترین سند مکتوب با واژه‌ی « ایران » ( Eran ) در سنگ‌نوشته‌های اردشیر یکم بنیان‌گذار دودمان ساسانی گواهی شده است. سنگ‌نوشته‌ سه زبانه‌ی شاپور یکم در کعبه‌ی زرتشت در استان فارس که در این موضوع فقط نسخه‌های پارتی و یونانی‌اش محفوظ مانده، اما نسخه‌ی پارسی میانه‌ی آن نیز با اطمینان، بازسازی‌پذیر است، برای نخستین بار حاوی واژه‌ی پارسی میانه‌ی « ایران‌شهر » EranShahr ( به پارتی : Aryanshahr ) است.
آنچه به لحاظ تاریخی قابل جستجوست این است که اطلاق نام ایران پس از حمله اعراب بطور رسمی بندرت بکار رفته است و کاربرد نام ایران از دوره مغول مجددا در اسناد و منابع رسمی بر سرزمینی با این محدوده جغرافیایی، باب شده است.
« منبع مطلب : برگرفته از سایت همشهری آنلاین »



behnam5555 09-17-2013 07:37 PM

بناهای تاریخی ایران : دروازه پیر شبیب
 

بناهای تاریخی ایران : دروازه پیر شبیب

• دروازه پیر شبیب که از آثار دوره قاجاریه است، در داخل شهر جهرم در استان فارس قرار دارد. این اثر دارای دالانی با سقف گنبدی است که عرقچین و مقرنس‌کاری پوشش درونی آن را تشکیل می‌دهد. ارتفاع گنبد تا کف ۵ متر است و بالای این دروازه کتیبه‌ای تعبیه شده که تاریخ ۱۲۶۸ قمری روی آن حک شده‌است.

در بدنه دیوار این دروارزه 6 کتیبه وجود دارد. همچنین سکویی دو طرف این دروازه به عرض 5/4 متر و با ارتفاع یک متر تعبیه شده است. از جمله تزئینات این دروازه می‌توان به کاربندی‌های داخل سقف آن اشاره کرد. در سمت چپ این دروازه دو دریچه مشبک‌کاری شده وجود دارد که آن را با قبرستان و مسجد پیر شبیب جدا کرده است. در این بنا تعداد 39 سنگ قبر و کتیبه وجود دارد که روی اکثر آنها تاریخ قمری حک شده است. عمده مصالح به کار رفته در این بنا لاشه سنگ با ملاط گچ است.

در طرف راست این اثر نیز دو فضای چلیپا شکلی وجود دارد که به امامزاده پیر شبیب مشهور است. پوشش این فضا به صورت گنبدی شکل است. در قدیم این مکان قبرستان بوده و به خاطر مدفون بودن یکی از امام زادگان به نام پیر شبیب به این نام شناخته می‌شود.
این دروازه دارای دو درب چوبی بزرگ و طاق می‌باشد که در یک طرف آن یک ایوان تعبیه شده که روی دیوارهای آن نقوش و نوشته‌هایی وجود دارد و طرف دیگر محل دفن امامزاده پیر شبیب است.
دروازه پیر شبیب در سال 1381 توسط سازمان میراث فرهنگی با شماره 6787 در فهرست آثار ملی ایران به ثبت رسید.
« منبع مطلب : سايت همشهری آنلاين »

behnam5555 09-17-2013 07:40 PM

سرداران ایران باستان : تری‌داتس سردار شجاع هخامنشی
 

سرداران ایران باستان : تری‌داتس سردار شجاع هخامنشی

• تری‌داتس در زمان يورش اسكندر فرمانده پادگان تخت جمشيد بود كه 200 سرباز از برجسته ترين سربازان را در اختيار داشت كه همگی بلند بالا، تنومند و ورزيده بودند. تری‌داتس آخرين پايگاه ايرانيان برای نگهداشت تخت‌جمشيد بود و پس از شكستهای داريوش سوم آخرين شاه هخامنشی و شكست آريو برزن كه مردانگی او در تاريخ ايران غير قابل انكار هست، هرگز از جای خويش در برابر سردار فاتح و وحشی مانند اسكندر نگريخت. در حالی كه امكان پيروزی ارتش فاتح بيگانگان بر پادگان كوچك او حتمی بود نه او و نه هيچ يك از سربازانش نگريختند و مردانه در برابر دشمن جنگيدند.

ارتش اسكندر به تخت جمشيد نزديك شده يود. تری‌داتس نيروهای خود را در پلكان ورودی كاخ جای داد زيرا با اينكه تخت جمشيد يك دژ جنگی نبود ولی به دليل اينكه از سنگ ساخته شدن آن اگر پلكان ورودی مسدود می‌شد كسی نمی‌توانست وارد آن شود. 20 سرباز ايرانی در مقابل صد هزار سرباز بيگانه ايستاد و هر زمان كه يك سرباز در پلكانها می‌افتاد سربازی ديگر جای او را می گرفت.
جنگ نگهبانان كاخ با مهاجمان از بامداد تا نيمروز ادامه يافت و تا همگی آنها كشته نشدند سربازان اسكندر نتوانستد وارد كاخ شوند.

پارمه‌نيون يكی از يونانيون شيفته اسكندر كه او را در جنگ همراهی می‌كرد در كتاب خويش می نويسد: تری‌داتس را كه با خوردن بيش از ده زخم به سختی مجروح شده بود را بر روی تخته‌ای انداختند و به نزد اسكندر آوردند تا كليد خزانه را از او بگيرد، اسكندر به او گفت: كليد خزانه را بده،
تری‌داتس پاسخ داد من كليد را تنها به پادشاه خود يا فرستاده او كه فرمانش را در دست داشته باشد می دهم.
اسكندر گفت: پادشاه تو من هستم.
تری‌داتس گفت: پادشاه من داريوش است.
اسكندر به ياوه می گويد: داريوش كشته شد. (در حالی كه داريوش هنوز زنده بوده است)
تری‌داتس می گويد: اگر او كشته شده باشد من كليد را تنها به جانشين او خواهم داد.
اسكندر با خشم می‌گويد: آيا می‌دانی به سبب اين نافرمانی با تو چه خواهم كرد؟
تری‌داتس گويد: چه می‌كنی؟
اسكندر می‌گويد: جلادان را فرا می‌خوانم تا پوست تو را مانند پوست گوسپند بكنند!
تری‌داتس پاسخ می‌دهد: در همان حال يزدان را سپاسگزاری می‌كنم كه در نيروانا (بهشت) روان مرا نزد روان پادشاهم شرمنده نخواهد كرد و من می‌توانم با سرافرازی بگويم كه به تو خيانت نكردم!
پارمه‌نيون در ادامه می نويسد: زمانی كه اسكندر آن پاسخ را شنيد در شگفت شد و گفت: ای كاش من هم خدمتگزاری مانند تو داشتم و از شكنجه او به سبب دلير بودنش گذشت.



behnam5555 09-17-2013 07:42 PM

ساسانیان : پادشاهی شاپور سوم ساسانی
 

ساسانیان : پادشاهی شاپور سوم ساسانی

• شاپور سوم پسر شاپور دوم ( ذوالاکتاف) بود که در زمان درگذشت پدرش، به علت کمی سن نتوانست به قدرت برسد و از این رو بود که اردشیر دوم عموی او به شاهی رسید. لیکن پس از برکناری اردشیر دوم، شاپور سوم قدرت را در دست گرفت.


شاپور سوم نیز به مانند پدرش با اقوام عرب جنگها داشت و از اینرو اعراب به او لقب شاپور الجنود دادند. همچنين در سال ۳۸۴ كه شاپور سوم شاه بود، ایران و روم، ارمنستان را بین خود تقسیم کردند که بخش شرقی آن سهم ایران شد و بخش غربی که کوچکتر بود، نصیب روم گشت اما در هر دو بخش شاهزادگان اشکانی همچنان فرمانروایان دست نشانده بودند. کشمکشها در باب ارمنستان بین ایران و بیزانس از این پس هم، بارها پدید آمد اما این تقسیم بندی تا پایان عهد ساسانیان، بیش و کم، همچنان معتبر باقی ماند.


در باب سرانجام شاپور سوم برخی روایت کرده اند که روزی وی با همراهانش به شکار رفته بود. شب هنگام سراپرده‌ای در اثر باد شدید بر سرش افتاد و بدین‌گونه کشته شد.
مدت حکومت شاپور سوم حدود 5 سال یعنی از سال 383 تا 387 میلادی بود.

« منبع مطلب : برگرفته از سايت ویکی‌پدیا و سايت ياديار »


behnam5555 09-17-2013 07:44 PM

اشکانیان : پادشاهی مهرداد سوم ( اشک دوازدهم )
 

اشکانیان : پادشاهی مهرداد سوم ( اشک دوازدهم )
• مهرداد سوم ( اشک دوازدهم )، دوازدهمین شاه ایران از خاندان اشکانی است ( ۵۸ یا ۵۷ - ۵۶ پ.م ). او فرزند فرهاد سوم بود و پس از اینکه به همراه برادر کوچکتر خود « ارد » پدر خود را مسوم کرد به جای او بر تخت شاهی نشست. مهرداد سوم در نخستین اقدام خود پس از رسیدن به قدرت، به فکر جنگ با ارمنستان افتاد تا کردون را پس بگیرد، مهرداد به ارمنستان لشکر کشید و اینکار را انجام داد. اما از این سو « ارد » برادر مهرداد سوم که در کشتن پدر به او کمک کرده بود، با استفاده از غیبت مهرداد و سرگرمی او در ارمنستان، با گروهی از بزرگان همدست شد و خود را پادشاه ایران خواند.
مهرداد سوم با شنیدن این خبر به سرعت دست از جنگ کشید و خود را به ایران رسانید. ارد که توان پایداری را در خود ندید از برابر مهرداد گریخت. مهرداد نیز هر کس از همراهان ارد را یافت کشت و در این راه کار را به جایی رسانید که تمام بزرگان از او رویگردان شدند و به حکم مجلس سنا او را از سلطنت خلع کردند و « ارد » را به پادشاهی انتخاب کردند و حکمرانی ماد بزرگ و کلده قدیم را به مهرداد دادند. مهرداد نزد « گابی‌‎نیوس » والی روم در سوریه رفت و در ابتدا والی مزبور این موقع را بهانه مناسبی برای دخالت در امور ایران پنداشت، ولی به زودی متوجه امور مصر شده و از خیال همراهی با مهرداد که بهانه‌ای برای دخالت در مسایل ایران بود منصرف گردید. اما مهرداد حاضر به این کار نشد و با سپاه ارد جنگیده و لیکن شکست سختی خورد.
مهرداد نزد « گابی نیوس » سردار رومی که در سوریه بود رفت. لیکن در همان هنگام پادشاه مصر از گابی نیوس یاری خواست و او که می‌دید در صورت یاری مصر، مال فراوان نصیبش خواهد شد، مهرداد را در سوریه حبس کرد و خود به کمک مصریها شتافت. اما دولت روم چنین رفتاری را از گابی نیوس نمی‌پسنديد. گابی نیوس پس از بازگشت، از ترس اینکه مبادا مهرداد از دست او به دولت روم شکایت کند، مبلغ گزافی در خفا از مهرداد گرفت، در زندان را باز کرد.
مهرداد به طرف بابل رفت و به ایالات عرب حوال بابل پناه برد و به یاری ایشان توانست شهر بابل و سلوسی را تصرف نماید. اما در همان زمان سورنا سردار معروف ارد، سلوسی را تسخیر کرد. مهرداد به بابل رفت و در آنجا متحصن شد. به روایتی سورنا و به روایتی خود ارد به محاصره بابل پرداخت. مهرداد به دلیل نداشتن آذوقه تسلیم شد، اما ارد برادرش مهرداد را نبخشید و او را کشت. مدت حکومت مهرداد سوم پنج سال از سال 60 تا 55 قبل از میلاد بود.



behnam5555 09-17-2013 07:45 PM

بناهای تاریخی ایران : مجسمه هرکول
 

بناهای تاریخی ایران : مجسمه هرکول

• مجسمه هرکول، در کناره شاهراه جاده ابریشم یا جاده بزرگ خراسان در محوطه تاریخی بیستون نزدیک کرمانشاه از سنگ تراشیده شده ‌است. به نظر می‌آید تندیسی از تجاوز اسکندر به ایران و حکومت سلوکیان باشد.

در دوران اشکانیان، ورثرغنه یکی از محبوب‌ترین خدایان بود که اغلب به صورت پیکره‌های گلی و سنگی نشان داده می‌شد. نمونه‌ای از این دست پیکره هرکول/ ورثرغنه است که به صورت شخصی تنومند تماما عریان و با مو و ریش مجعد در حال استراحت بروی پوست شیر نشان داده شده است. این تندیس که بر سکویی به طول ۲/۲۰ متر به پهلوی چپ به طور نیم‌خیز به آرنج تکیه نموده و در دست چپ پیاله‌ای دارد که تا نزدیک صورت نگه داشته‌ است و نیز دست راستش برروی پای راست قرار گرفته و پای چپ را تکیه گاه پای دیگر نموده‌است. طول مجسمه ۱/۴۷ متر که به طور برجسته از سنگ کوه تراشیده شده و از طرف پشت به کوه متصل است.
در عقب مجسمه نقوش و کتیبه‌ای به زبان یونانی قدیم بر روی سنگ نقش شده‌ است نقوش آن شامل درخت زیتونی است که از شاخه آن کماندان و تیردانی آویزان شده‌است. در کنار این درخت گرز مخروطی شکل گره داری حجاری شده که برجستگی آن نسبت به سایر نقوش بیشتراست. در زیر تنه هرکول نقش شیری دیده می‌شود که درازای آن از سر تا دم ۲۰۰ سانتیمتر و بلندی دم آن ۱۱۴ سانتیمتر است. کتیبه به خط یونانی قدیم در هفت سطر بر روی لوحی به ابعاد ۳۳ × ۴۳ سانتیمتر که نمای آن به شکل معابد یونانی ساخته شده نوشته‌اند كه مفهوم آن به این شرح است :
« به سال ۱۶۴ ماه پانه موی هرکول فاتح درخشان هیاکینتوس پسر پانیاغوس به سبب نجات کل امن، فرمانده کل، این مراسم برپا شد. »

زمان ساخت مجسمه سال ۱۵۳ ق.م تعیین می‌شود این تاریخ با اواسط سلطنت مهرداد اول اشکانی ( اشک نهم ۱۳۶-۱۷۴ ق.م ) منطبق می‌باشد. سر این مجسمه در سال ۱۳۸۰ کنده و دزدیده شده بود که پس از چند سال کشف و دوباره به جایگاه اصلی خودش برگشت.

« منبع مطلب، دانشنامه‌ی آزاد ويكی‌پديا فارسی »

behnam5555 09-17-2013 07:48 PM

هخامنشیان : پادشاهی اردشیر سوم هخامنشی
 

هخامنشیان : پادشاهی اردشیر سوم هخامنشی

http://bastan.persiangig.com/images/img_2/parse-tj.jpg
نام اصلی « او اخس » بود که پس از رسیدن به قدرت، خود را اردشیر نامید. اخس با سو استفاده از کهولت و ناتوانی پدر دست به قتل برادرانش كه اریاسپ و ارشام بودند زد، به همین سبب در میان بزرگان و مردم منفور شد، بنابرین تا مدتی با مخفی نگاه داشتن مرگ پدر، فرامین و احکام را به نام پدر صادر می‌کرد. بعد از مدتی در یکی از همین فرامین که تحت نام پدرش صادر کرده بود، خود را از سوی او ولیعهد مملکت خواند و پس از ده ماه چون دید که مقامش محکم شده درگذشت پدر را به اطلاع مردم رساند.
روایت است اردشیر سوم به دلیل آنکه مدعی برای قدرت نداشته باشد دست به کشتار خاندان خود زد و شاهزاده‌های بسیاری را به قتل رساند. پس از این کشتار اردشیر تمام کسانی را هم، که از آنها ظنین بود یا می‌پنداشت که از سلطنت او ناخشنود هستند، نابود کرد.

پس از آن اردشیر به فرونشاندن شورشهای درونی پرداخت. اردشیر نخست به کادوسیان لشکر کشید. زیرا این مردم در زمان اردشیر دوم شوریدند و او موفق نشد آنها را کاملاً فرمانبردار کند. کدُمان ( یعنی داریوش ) در این جنگ شجاعتها کرد و پارسی‌ها موفق شدند. پس از آن اردشیر متوجه کشورهای دیگر که طغیان کرده بودند، گردید.
« ارته‌باذ » ساتراپ « فریگیه در 356سال ق.م » بر اردشیر سرکش شده « خارس آتنی » را با گروهی از سپاهیان یونانی بخدمت خود اجیر کرد. اردشیر سپاهی مرکب از هفتاد هزار تن بقصد او فرستاد و « تیروسِتس » سردار اردشیر شکست خورد. چون در این زمان آتن با جزائر خیوس، رُدُس، گُس و بیزانس در جنگ بود، اردشیر دولت مزبور را تهدید کرد، که اگر به ارته‌باذ کمک کند، بحریه‌ای از سیصد کشتی پایه ریزی کرده بکمک جزایر مزبوره خواهد فرستاد. آتنی‌ها ترسیده بی درنگ خارِس را فراخواندند و گفتند، که مردم آتن با خارس همراه نیستند. در این احوال ارته‌باذ، که از آتنیها دلسرد شده بود، به دولت تب متوسل شده پنج هزار تن سپاهی از آنها اجیر کرد و بواسطه این قوه و سردار تبی، که پام مِن نام داشت، در دو کشمکش دیگر پیروزمند شد، ولی بعد شکست خورد.
در این زمان اهالی صیدا و دیگر قسمت‌های فینیقیه، چون از حکام ایران ناخشنود بودند، شورشی بر پا کرده با مصریها بر ضد شاه همدست شدند. اردشیر که بقولی راحت‌طلب بود و نمی‌خواست از کاخ خود حرکت کند، در ابتدا اعتنايی به این رخداد نکرد و سردارهايی را برای فرونشاندن این شورش فرستاد، ولی آنها موفق نشدند و اردشیر چون دید که شورش دامنه یافته، قبرس و دیگر شهرهای فینیقی نیز با صيداييها همدست شده‌اند و مصریها هم بشورشیان کمک می‌کنند، مصمم شد خود با سپاهی مکمل به‌ طرف سوریه حرکت کند.
اردشیر قشون خود را در بابل جمع کرد، تا از آنجا به‌طرف فینیقیه حرکت کند. بلسیس استاندار سوریه و مازاوس حاکم کیلیکیه هم به او در راه پیوسته پیش آهنگ این جنگ گردیدند. تِن پادشاه صیدا با مِن‌تور یونانی، قوه او و قشون خودش بقصد سرداران مزبور بیرون آمد و آنها را شکست داده از فینیقیه براند. در این احوال قبرس هم شورید، در این جزیره 9 شهر بود، که هر کدام پادشاهی داشت تابع شاه ایران و هر یک از شهرهای دیگر این جزیره جزو یکی از 9 شهر مزبور بشمار می‌رفت. همه این شهرها به فینیقیه تأسی کرده بیرق مخالفت بیفراشتند و هر یک از پادشاهان مزبور آگهی استقلال داد.
اردشیر در این احوال به ایدریه پادشاه کاریه، که تازه بجای پدر نشسته و مانند اجدادش تابع ایران بود، نوشت، که یک قوه بری و بحری ترتیب داده به جنگ پادشاهان سرکش قبرس برود. او در حال چهل کشتی و هشت هزار تن سپاهی جمع کرده بسرداری فوسیون آتنی و اِوُگراس، بقصد جزیره مزبور فرستاد. این قوه همین که به جزیره رسید، به سالامین، یعنی مهم‌ترین شهر قبرس، حمله برد و سنگرهايی را ساخت و شهر را محاصره کرد. چون قبرس آباد و ثروتمند بود، قشون پادشاه کاریه در اینجا آذوقه وافر یافت، این خبر در اکناف و اطراف سوریه پیچید و مردمی بسیار بطمع سود و غنایم بقشون مزبور پیوستند، چنانکه عده آن دو برابر شد. از سوی دیگر پادشاهان سرکش قبرس، چون محصور گشتند، دچار هراس و پریشانی گردیده قوت قلب پیشین را از دست دادند.

اردشیر از بابل حرکت کرد. هنگامیکه خبر نزدیک شدن قشون سترگ اردشیر به « تن » پادشاه صیدا رسید، دانست که یاغیان نخواهند توانست پافشارند. بنابراین تسّالیون محرم‌ترین گماشته خود را نزد اردشیر فرستاده اظهار کرد که حاضر است صیدا را تسلیم و در قشون اردشیر که به مصر خواهد رفت، خدمت کند و چون گدارهای نیل را خوب میشناسد، می‌تواند خدماتی بزرگ انجام دهد. اردشیر، پس از اینکه اظهارات فرستاده را با دقت گوش کرد، گفت نه تنها حاضر است تِن را از جهت تقصیراتی که کرده، عفو كند، بلکه اگر او به وعده‌های خود وفا کند، پاداشی نیکو خواهد یافت. بعد تسالیون از شاه درخواست کرد که موافق عادات پارسی دست راست خود را به علامت عهد و پیمان به او، که نماینده تن است، بدهد. اردشیر از این اظهار، که نبود اعتماد را میرسانید، در خشم شده بقراولان خود امر کرد او را بیرون برده سرش را از تن جدا کنند. هنگامیکه او را بقتل گاه می‌بردند، تسالیون فریاد کرد : « شاها بکن هر آنچه خواهی، ولی تن که می‌تواند تمام تعهدات خود را اجرا کند، هیچکدام از مواعد خود را انجام نخواهد داد، مگر اینکه تو به او قول شرف بدهی ». از شنیدن این سخن اردشیر بخود آمده گفت از او دست باز دارند و تسالیون را خواسته دست راست خود را به او داد. پس از آن اردشیر از سوریه گذشته وارد فینیقیه شد و اردوی خود را در نزدیکی صیدا زد.
در خلال این احوال اهالی صیدا دور شهر خود سه خندق پهن کنده دیوارهای بلند ساختند و قشون ملی را با ورزشهای گوناگون بمشقات جنگ عادت دادند. صیدا بر تمام شهرهای فینیقیه از دید ثروت و فراوانی همه چیز برتری داشت و مهم‌تر از هر چیز آنکه صیدا صد کشتی سه طبقه‌ای و پنج طبقه‌ای بدریا انداخته بود. تن، پس از اینکه فرستاده‌اش از نزد اردشیر برگشت، من‌تور سردار یونانیهای اجیر را که از مصر به کمک صیدا آمده بودند، خواسته و نقشه خود را که مبنی بر خیانت به اهالی صیدا بود، به او اطلاع داد و این سردار را با دسته‌ای از قشون صیدا برای اجرای نقشه خود در شهر گذاشت و خودش با پانصد تن سپاهی از شهر بیرون شد و به این بهانه که می‌خواهد به محل اجتماع فینقیها برود، صد تن از بزرگان صیدا را با خود برداشت.
بعد، همین که نزد اردشیر آمد، امر کرد این صد تن را گرفته به شاه تسلیم کردند. اردشیر تن را مانند دوستی پذیرفت، ولی در حال دستور کرد، این صد تن را مانند یاغیان تیرباران کردند. هنگامیکه اهالی صیدا از تسلیم گشتن تن و کشته شدن صد تن مزبور آگاه شدند، دیدند که چاره ندارند جز اینکه داخل گفتگو شده شهر را تسلیم کنند. با این مقصود پانصد تن از میان معروفین خود گزینش کرده در لباس اهل استدعا نزد شاه فرستادند. چون این نمایندگان به اردوی پارسی رسیدند، اردشیر تن را خواسته پرسید که آیا می‌تواند شهر را تسلیم کند؟ او پاسخ داد، بلی. جهت پرسش مزبور از این نکته بود، که اردشیر نمی‌خواست شهر به مسالمت تسلیم گردد و میخواست چنان زهرچشمی به اهالی صیدا بدهد که دیگر شهرهای فینیقیه تکلیف خودشان را بدانند.
بنابراین، پس از آنکه تن گفت می‌تواند شهر را تسلیم کند، اردشیر دستور کرد، تمام پانصد تن را از دم تیغ گذرانیدند. پس از آن تن به سپاهیان اجیر یونانی که از مصر آمده بودند، نزدیک شده امر کرد او و شاه را به شهر راه دهند و بدین نحو پارسی‌ها وارد شهر شدند. پس از اینکه شهر تسخیر شد، چون اردشیر دیگر تن را لازم نداشت، امر کرد او را هم به قتل رسانیدند. ولی اهالی صیدا، همین که از کشته شدن نمایندگان‌شان آگاه شدند، فهمیدند، که چاره دیگر جز جنگ ندارند. بنابراین تصمیم به جنگ کردند و برای اینکه کسی راه عقب‌نشینی یا فرار نداشته از جان گذشته جنگ کند، تمام کشتی‌ها را سوزانیدند و بعد که دیدند دشمن به شهر راه یافته و سپاهیان شاه مانند مور و ملخ دیوارها را احاطه دارند، از شدت ناامیدی تصمیم به خودکشی کرده بخانه‌های خود درآمدند و درها را بسته خانه‌های را آتش زدند و خودشان با زنان و کودکان در این حریق همگانی سوختند. پس از تسخیر شهر اردشیر خاکسترها و زمین این شهر را به چندین تالان فروخت.
اشخاصی داوطلب شدند که در خرابه‌های این شهر حفریات کنند و از این راه به حد فراوانی زر و نقره گداخته بدست آوردند. پس از آن دیگر شهرهای فینیقیه، که از رفتار اردشیر در برابر صیدا سخت متوحش شده بودند، همگی سر تسلیم پیش آوردند.

اردشیر پس از اینکه به کارهای فینیقیه پایان داد، با سپاه خود و یونانیان اجیر از راه خشکی به مصر عزیمت کرد. شاه که بسیار دوستدار بود که مصر را از نو تسخیر کند فرستاده‌هايی را به شهرهای یونانی فرستاد. آتنیها و اسپارتیها پاسخ دادند که خیلی مایلند مناسبات دوستانه خود را با شاه ايران نگهداری کنند ولی نمی‌توانند سپاهی بدهند. تبی‌ها هزار تن سنگین‌اسحله به سرداری لاکراتس فرستادند. اهالی آرگس سه هزار تن دادند بی‌اینکه سرداری برای این عده معین کرده باشند، ولی بعد به درخواست شاه نیکوسترات نامی را سردار این عده کردند او شخصی بود از مردان عمل و دارای نظری صائب ولی حبه‌ای هم دیوانگی داشت، چون قوی‌هیکل و زورمند بود حرکات و رفتار هرکول ( پهلوان داستانی یونانیها ) را تقلید می‌کرد و به هنگام جنگ پوست شیری را در برکرده گرزی بدست می‌گرفت.
نیکوسترات سردار آرگسیها چند تن مصری را که همسر و کودکان آنها گروگان ایرانیها بودند، با خود برداشته و با بحریه خود از یکی از کانال‌های نیل گذشته بخشکی درآمد و در آنجا سنگری بنا کرد. همینکه سپاهیان اجیر مصر از قضیه آگاه شدند، بعده هفت هزار تن برای جلوگیری از دشمن شتافتند و سردار آنها کلینوس‌کسی سپاه خود را برای جنگ بیاراست قشون ایرانی که به خشگی درآمده بوده، بدفاع پرداخت و بعد جنگی درگرفت، که یونانیها و ایرانیها شجاعت‌های حيرت آوری کردند. برآیند اینکه کلینوس کشته شد و پنج هزار تن از سپاهیان او از دم شمشیر گذشتند. هنگامیکه خبر شکست این قسمت بپادشاه مصر رسید، پریشان گردید و به تصور اینکه دیگر قسمت‌های قشون ایران به آسانی از نیل گذشته به‌طرف منفیس پایتخت مصر خواهند شتافت، تصمیم گرفت به دفاع از آن بپردازد.
در این احوال نکتانب پادشاه مصر در منفیس بود و چون دید، که نمی‌تواند از پیشرفتهای اردشیر جلوگيری كند، از سلطنت دست کشیده به حبشه گریخت و ثروت خود را هم بدانجا برد. اردشیر پس از تسخیر مصر شهرهای عمده آن را ویران و به معابد هتاکی کرد سالنامه‌های مصری را ربود و بعد کاهنان را ناچار کرد بقیمت گزاف این نوشته‌ها را بخرند و غنائم بسیار از زر و نقره بدست آورد. آپیس گاو مقدس مصریها را کشت و امر کرد خری را بجای آن وادارند. در اين تاریخ دومین فتح مصر در سال 344 ق.م. روی داد. مدت سلطنت اردشير سوم بر مصر شش سال بود. پس از تسخیر مصر، اردشیر یونانی‌ها را بسیار نواخت و پاداشهای بزرگ به آنها داده همه را به اوطانشان روانه کرد.
پس از تسخیر مصر، اردشیر به شهر بابل برگشت و در عیش و عشرت غوطه‌ور شده زمام همه کارها را به « باگواس خواجه » سپرد. باگواس، یکی از رؤسای قراولان شاهی، به اردشير سوم زهر داد و اردشیر در سال 338 ق.م. به قتل رسيد. این خواجه جنگ‌آور مردی بود فاسد و طبابت را آلت اجرای جنایت خود كرد. خواجه یادشده مصری بود و شدت عمل اردشیر در برابر مصریها و بی‌اثر ماندن درماندگی و الحاح او، درباره اینکه این قدر سختی با مصریها نکند، او را به گرفتن انتقام تحریک کرد. کینه خواجه بقدری شدید بود که پس از قتل اردشیر پیکر او را ریز ریز کرده بسگها خوراند.
اردشیر فرزندان بسیار داشته، ولی تنها نامهای یکی دو تن از آنها در تاریخ ذکر شده و و به احتمال زياد، دیگر فرزندان اردشير را باگواس خواجه نابوده کرده. نامهای فرزندان وي « آرسس، يا ارشک » که پس از اردشیر به وسیله خواجه مزبور به تخت نشست و از همه کوچک‌تر بود، « بیستانس » که در آینده فرار کرده نزد اسکندر رفت. « آتُس‌سا » زن اردشیر با سه دختر او نیز از مرگ جستند. یکی از این دختران « پروشات‌ » نام داشت و زن اسکندر شد.


behnam5555 09-17-2013 07:50 PM

ساسانیان : پادشاهی اردشير دوم ساسانی
 

ساسانیان : پادشاهی اردشير دوم ساسانی
اردشیر دوم از ۳۷۹ تا سال ۳۸۳ میلادی، پادشاه ساسانی بود. او برادر شاپور کبیر یا شاپور دوم بود که بعد از او به تخت پادشاهی نشست. اردشیر دوم برادر بزرگ شاپور دوم بود و به هنگامی که پدرش « هرمزد » کشته شد، او می توانست به شاهی برسد. در اين زمان شاپور دوم در شکم مادرش بود. با این همه بزرگان اردشير دوم را به شاهی نشناختند و تاج را بر شاپور كه هنوز به دنيا نيامده بود نهادند. اردشیر دوم برای این امر از بزرگان کینه به دل گرفت.

زمانی که اردشیر به قدرت رسید بیش از هفتاد سال از عمرش می‌گذشت. او شاهی بود بسیار سست ولی نیک فطرت. همچنين او هرگونه باج و خراجی را از مردم برداشت و به همین دليل بود که به اردشیر نیکوکار شناخته شد. در روی سکه‌های این پادشاه عبارت « کَرپ کَرتار » دیده می‌شود که به معنی نیکو کردار است.
اردشير دوم به دلیل کینه‌ای که از اشراف و بزرگان داشت بسیاری از آنها را كشت و همین امر به همراه توجه بیش ار حد او به مردم، سبب شد که او را پس از 4 سال از قدرت برکنار کنند .
در نقش اردشیر دوم که در طاق بستان است ( تصوير بالا )، اهورامزدا حلقه سلطنت به پادشاه عطا می‌کند. در پشت سر شاه « مهر » ایستاده ‌است و از انوار اشعه که بر گرد سرش هاله بسته شناخته می‌شود.

« منبع : سايت ویکی‌پدیا و ياديار »

behnam5555 09-17-2013 07:52 PM

الماس كوه نور و الماس دريای نور
 

الماس كوه نور و الماس دريای نور

• الماس كوه نور :

الماس کوه نور زوج الماس معروف دریای نور است و هر دو از قدیمی‌ترین جواهرات شناخته شده در جهان هستند. این سنگ قیمتی از ناحیه قلعه باستانی گلکنده در نزدیکی حیدرآباد در ایالت آندراپرادش در کشور هند در سال ۱۶۵۶ میلادی بدست آمد.


این الماس توسط « میرزا محمد میر جمل » وزیر مشهور ایرانی « عبدالله قطب شاه » به « شاه جهان » پادشاه گورکانی هند تقدیم شد و در آنجا ماند و در سال ۱۷۳۸ میلادی به دست نادر شاه رسید.
کوه نور پس از مرگ نادر توسط « احمدشاه درانی » به افغانستان منتقل و سپس به « شاه شجاع » رسید. پس از شکست شاه شجاع از سردار هندی ملقب به « شیر پنجاب »، الماس مزبور توسط سردار نامبرده به هند عودت شد و بعدها به دست کمپانی هند شرقی بریتانیا افتاد.
در سال ۱۸۷۷ رسما اعلام شد این الماس در اختیار ملکه ویکتوریا امپراتور بریتانیا در دوران استعمار بریتانیا بر هند است. الماس کوه نور اکنون در برج لندن، قصری تاریخی در ساحل شمالی رود تیمز، نگهداری می‌شود.
کوه نور زمانی بزرگترین الماس دنیا بود. این الماس در گذشته ۱۸۶٫۰۶۲۵ قیراط معادل ۳۷٫۲۱ گرم وزن داشته که در تراش جدید ۱۰۵٫۶۰۲ قیراط معادل ۲۱٫۶۱ شده‌است است.
هم‌اکنون بزرگترین الماس برش‌ خورده‌ی جهان ۵۴۵٫۶۷ قیراط وزن دارد و کوه نور با حدود ۱۰۵ قیراط در مکان بیست و چهارم قرار دارد.


الماس دريای نور :

دریای نور، زوج الماس معروف کوه نور است و هر دو از قدیمی‌ترین جواهرات شناخته شده جهان می‌باشند. این الماس صورتی رنگ، یکی از بزرگترین الماس‌های شناخته شده‌ی جهان است.

دریای نور پس از قتل نادر به نوه‌ی او « شاهرخ‌میرزا » آخرین پادشاه افشار رسید و سپس به دست « امیر علم خان خزیمه » و بعد به « محمد حسن خان قاجار » و بعد به « لطفعلی‌خان زند » و سر انجام به دست « آغا محمدخان قاجار افتاد ». ناصرالدین شاه معتقد بود که این جواهر یکی از گوهرهای تاج كوروش بزرگ بوده‌ است. او برای تولیت این گوهر قیمتی منصبی مخصوص قرار داده بود.
دریای نور تا زمان ناصرالدین شاه در وسط یکی از بازوبندهای سلطنتی نصب می‌شد، ولی در زمان او که استفاده از بازوبند منسوخ شد، آن را به صورت پیش کلاه درآوردند و در قابی زرین با شیر و خورشید و تاج مرصع به ۴۵۷ قطعه برلیان ریز و عالی و چهار قطعه یاقوت قرار دادند. این الماس برلیان از دو سو تراش خورده و به شکل هرم مثلث‌ القاعده‌ای است که قاعده‌ی آن چهار سانتی‌متر درازا و سه سانتی‌متر پهنا دارد و دو سوی دیگر حدود دو سانتی‌متر است‌. همه‌ی سطوح دریای نور صاف و یک نواخت است، جز یک سمت آن که فتحعلی شاه با کندن عبارت « سلطان صاحب‌قران فتح‌علی‌شاه قاجار ۱۲۴۴ »، از ارزش آن کاسته است‌.
تاريخچه‌ی این الماس به اساطیر و افسانه‌ها می‌رسد. نقل است که بر دسته‌ی شمشیر افراسیاب نصب بوده و رستم آن را در جنگ با تورانیان تصاحب نموده است. در حمله‌ی امیر تیمور به غارت رفت و به دست محمدشاه هند رسید. این الماس به همراه زوج دیگرش کوه نور توسط نادر شاه افشار در جنگ با هند به دست آمده و در سال ۱۷۳۹ میلادی به ایران آورده شدند. ظاهرا محمدشاه به هنگام تسلیم به نادر آن را در عمامه‌ی خود مخفی نموده که توسط سربازان یافته می‌شود.
الماس دریای نور درشت‌ترین و زیباترین الماس برلیان در میان گوهرهای سلطنتی ایران و یکی از گوهرهای معروف جهان است‌. گفته می‌شود این الماس هزار سال پیش کشف و استخراج شده است‌. وزن آن اکنون یعنی در حدود ۱۸۲ قیراط و صورتی رنگ است ولی پیش از تراش بیشتر از این بوده‌است.
رنگ این الماس یکی از استثنایی‌ترین و کمیابترین رنگ‌ها میان الماس‌های برلیان شناخته شده‌ی جهان است. ارزش این الماس چنان است که به عنوان پشتوانه‌ی پول ملی ایران، نیز می‌باشد.

این جواهر در زمان محمدعلی شاه قاجار و هنگام شکست وی از مشروطه خواهان به سفارت روسیه برده شد که خوشبختانه به همت مشروطه ‌خواهان بازپس گرفته شد و هم اکنون در موزه‌ی بانک مرکزی واقع در خیابان فردوسی تهران قرار دارد.

« منبع مطلب : دانشنامه آزاد ويكی‌پديا فارسی »

behnam5555 09-17-2013 07:54 PM

اشکانیان : پادشاهی فرهاد سوم ( اشک يازدهم )
 

اشکانیان : پادشاهی فرهاد سوم ( اشک يازدهم )

• فرهاد سوم ( اشک یازدهم )، یازدهمین شاه ایران از خاندان اشکانی است. او فرزند سیناتروک بود و پس از پدرش به شاهی رسید. در زمان او جنگهای ایران و روم آغاز شد. در دوران پادشاهی او اشکانیان سرزمینهای زیادی را در غرب و همچنین در شرق از دست دادند.در آن زمان پومپه که یکی از سران حکومت سه نفره روم بود، وارد آسیای صغیر شده بود. وی جنگ‌سالار و سیاست‌مدار برجسته‌ی روم بود. او با نشان دادن توانایی‌هایش به یکی از بزرگان روم بدل شد. او رقیب « کراسوس » و هم پیمان « ژولیوس سزار » بود. این سه تن سیاست‌مداران نیرومند پایانی روم بودند که به نخستین فرمانروایان سه‌گانه نامدار گشته‌اند. با مرگ کراسوس در نبرد با اشکانیان، پومپه و سزار رقیب یکدیگر گشتند. این دو بر سر به دست آوردن فرمانروایی روم به جنگ با یکدیگر پرداختند. سرانجام پومپه ناكام ماند و به مصر باستان پناه برد و در آنجا کشته شد.
فرهاد سوم تصمیم داشت تا در درگیریهای روم با ارمنستان بیطرف بماند. در آن زمان پومپه كه نیرومندی « تیگران »، شاه ارمنستان را جدی تلقی کرده بود، سفیری به ایران فرستاد و به فرهاد سوم پیشنهاد لشکرکشی به ارمنستان را داد. او تعهد کرد که در صورت انجام این کار دو ايالت « کُرْدُونْ و اَدیابن » از آن ایران خواهند شد.
فرهاد با سپاهی انبوه و به همراه پسر ارشد تیگران و شاهزاده‌های ارمنی که در دربار ایران بودند به ارمنستان حمله برده اَرتاکساتا را محاصره نمود و تیگران به کوستان‌های اطراف فرار کرد. شاه ایران پس از فرار تیگران و سپاه او خود را پیروز دانسته و بازگشت. تیگران پس از شنیدن خبر بازگشتن فرهاد به کشورش ارمنستان بازگشت و سپاه ایران که محاصره ارمنستان را بر عهده داشت پراکنده شد.
این پیشامدها و جنگ و گریزهای بین فرهاد و تیگران به پومپه فرصت داد تا ارمنستان را به تصرف درآورد، ولی به پیمانی که با فرهاد بسته بود عمل نکرد و افزون بر این فرهاد را شاهنشاه نیز نخواند. این کارهای او باعث تشدید خطر وقوع جنگ میان ایران و روم شد. پومپه که جنگ با ایرانیان را صلاح نمی‌دید تا زمانی که در آسیا بود با اشکانیان مدارا می‌کرد ولی درخواست فرهاد از رومیان که رود فرات را مرز میان ایران و روم بدانند برآورده نشد. از سوی دیگر پومپه با پارس، خوزستان و آذربایجان ارتباط برقرار کرده و دست به تحریکات زد که علیه شاهنشاهی اشکانی بود.

مدت حکومت فرهاد سوم حدود 7 سال از سال 60 تا 67 قبل از میلاد بود. فرهاد سوم اشكانی سرانجام به دست دو پسر خود به نام‌های « مهرداد و اُرد» مسموم شد. وی نخستین شاه اشکانی بود که به دست پسرش کشته شد. و از این زمان بود كه پدر کشی و برادر کشی در خانواده اشکانی آغاز گشت. بعد از فرهاد سوم، پسرش مهرداد سوم جانشين او شد.

« منبع : دانشنامه آزاد ویکی‌پدیا فارسی »

behnam5555 09-17-2013 07:56 PM

بناهای تاریخی ایران : آتشکده‌ی میل اژدها
 

بناهای تاریخی ایران : آتشکده‌ی میل اژدها

• آتشکده میل اژدها یا برج نورآباد تنها اثر بازمانده از دوره اشكانیان در استان فارس، در هفت کیلومتری غرب شهر نورآباد ممسنی در شمال غربی استان فارس قرار دارد. این اثر که در دره‌ای فاقد آبادی در كنار كوه تنگ كله واقع است و به نام های
« دیمه‌میل، میل اژدها و میل آزاد » نامیده می‌شود.
این آتشكده در کنار یکی از راه‌های مهم باستانی و در دامنه کوهی سنگلاخ و نسبتا سرسبز قرار دارد. میل اژدها یکی از معدود مناره‌هایی است كه از دوران‌ پیش از اسلام باقی مانده و در زمان اشکانیان ساخته شده است. این اثر از لحاظ شكل و ظاهر مانند كعبه زردشت و برج زندان شهر پاسارگاد، چهارگوش است. بلندای برج بیش از هفت متر و پهنای هر ضلع آن در پایین چهار متر و در بالا 40/3 متر است و از سنگ رگه سفید به طول های مختلف ( برخی ۴۴ و برخی ۱۹ سانت) بسیار دقیق، منظم و با مهارت ساخته شده است.

در داخل قسمت بالایی برج، پلكانی به بلندای ۱۰/۵ و پهنای ۵۹ سانتی متر وجود دارد. این قسمت در سمت جنوب و در ارتفاع سه متری واقع شده و چنین به نظر می رسد كه با نردبان به این قسمت می رسیدند و سپس از پلكان بالا می رفتند. در این برج آتش مقدس نگهداری می‌شد و از آنجا آتش را به سایر نقاط می‌بردند. همچنين آتشدانی نیز بر فراز برج وجود داشت.
« واندنبرگ » باستان شناس، برآن است كه برج ميل‌اژدها فقط به روی روحانیان باز بود و نیایش كنندگان، تنها می توانستند آتش را ببینند. بنابراین آتشدان‌ها و آتشكده‌ها رو باز بودند.
در دوره پهلوی دوم، میله فلزی از وسط قطعات سنگ های برج نور آباد گذراندند تا از فروپاشی آن جلوگیری شود. به‌طور کلی میل‌ها در زمان اشکانیان و ساسانیان کاربرد فراوان داشته و بعدها در دوران اسلامی نیز این میلها را در مناره‌ها نیز می‌توان مشاهده کرد.
از کاربردهای میل اژدها می‌توان در راهنمای کاروانان و اطلاع رسانی و دیده‌بانی و شاید آتشکده و ... نام برد.
این اثر تاریخی به شماره ۳۵۶ در فهرست آثار باستانی ملی ایران ثبت شده است.
منبع مطلب، سایت كوروش




behnam5555 09-18-2013 07:12 PM

هخامنشیان : مقدمه ای بر تاريخ ايران تا شروع سلسله‌ی هخامنشیان
 

هخامنشیان : مقدمه ای بر تاريخ ايران تا شروع سلسله‌ی هخامنشیان

http://bastan.persiangig.com/images/...am_dariush.jpg

• اقوام آريايی :
آنچه واضح است اینکه روزگاری این اقوام مختلف در یک جا زندگی می کرده اند و به یک زبان مشترک سخن می گفته اند. مطالعه در زبان این مردم وجود کلمات مشترک در این زبانها، این حقیقت را روشن می کند.
این دوران زندگی مشترک در حدود چهار هزار سال بوده است. اما این دوران سپری شده ولی معلوم نیست این مردم به چه علتی از یکدیگر جدا شده اند و هر یک به طرفی رفته اند. این پراکندگی موجب شد که زبان و آدات و رسوم و اعتقادات مذهبی آنها از یکدیگر جدا شود و کم کم به جایی رسد که دیگر زبان یکدیگر را متوجه نشوند.
آریاییها از طوایف سفید پوست و از خویشاوندان خود متمدن تر بوده اند. آثاری که از این قوم پیدا شده بسیار قدیمی است. در حالی که آثار اقوام یونانی و ایتالیایی جدید تر از آثار سایر اقوام هند و اروپایی است. اقوام آریایی پس از چندی دچار پراکند گی شدند و دسته ای از آنها که اجداد هندیان میباشند از طریق کوههای هندوکش به دره ی پر آب پنجاب را یافتند و دسته ای دیگر فلات ایران را برای اقامت برگزیدند. و عده ای هم با نام سکاها در جنوب سیبری و شمال شرق فلات ایران و جنوب غربی اروپا سکنی شدند. و قسمتی از آنان زندگی صحرا نشینی را اختیار کردند. سکاها تمدن زیادی بدست نیاوردند و هیچ اثر مکتوبی از آنها وجود ندارد.
• اقوام هند و اروپایی را به چند دسته بزرگ تقسیم کرده اند:
آریاییها , یونانیان ,ارامنه ,آلبانی ( ارناوت ها ) ,ایتالیاییها جرمنها ( شامل مردمان آلمان , اتریش , انگلستان ) , سلت ها ( ساکنین اروپای غربی ) , اسلاوها ( شامل مردم اتحاد جماهیر شوروی و ممالک بالتیک ) مانند لیتوانی لتونی و استونی.

http://bastan.persiangig.com/images/...KORUSH-125.jpg

• ایـران :
در تقسیمات قومی , ایرانیان از اقوام هند و اروپایی از طوایف سفید پوست هستند. شعبه ی دیگر از این طوایف «سامیها » میباشند که شامل اقوام کلدانی ,آشوری فینیقی ها و بنی اسرائیل هستند. اصطلاح اقوام هند و اروپایی چنانچه از اسم انها بر میاید, شامل کلیه ی مردمانی می باشند که از هندوستان تا سواحل اقیانوس اطلس سکونت دارند. به استثنای مردمانی که در قرن اخیر خواه بر اثر مهاجرت و خواه به دلیل جنگها و هجوم ها در این منطقه ی عظیم راه یافتند.

• شروع ایـران :
دو هزارو پانصد سال تاریخ مدون ایران فراز و نشیب های بسیاری داشته است. برای نسل امروز و نسل بعد که آینده ی ایران به آنها تعلق دارد شناسایی این فراز و نشیب ها ضروری است. زیرا این فراز و نشیب ها تاریخ ملتی کهنسال و در حقیقت گذرگاه آینده است .

• سلسله ی هخامنشیان
کورش بزرگ بنیان گزار شاهنشاهی ایران, از چهره های ممتاز تاریخ بشری است. او نه فقط بنیان نخستین امپراطوری بزرگی را که ایرانیان را بیش از دویست سال به قدرت جهانی تبدیل کرد استوار ساخت, بلکه اقدامات او تاثیر فرهنگی شگرفی بر زندگی و تمدن بشر نهاد . او جانشین کمبوجیه که مدت کوتاهی حکومت کرد نبشته چندانی باقی نگذارده اند تا شخصیت کاملتری از آنها به دست دهد.
اما در مورد داریوش مطلب به گونه ی دیگر است. او گزارشگر ماهری است. او حتی برای ایجاد امکان ارتباط ملی فرمان به ایجاد خط ملی داد. تا از قوانین و اصول جهانداریش سخن گوید. و سایه ی ابهامی در آن نگذارد.



behnam5555 09-18-2013 07:15 PM

امـپراطوری کوروش هخامنشی
 

امـپراطوری کوروش هخامنشی
http://bastan.persiangig.com/images/img_2/tandis_k.jpg
• کوروش کبير بزرگ مرد تاريخ ايران زمين و از جمله نوادری که تاريخ جهان به خود ديده است. انسانی والا و ابرمردی بی همتا که می توان گفت نام ايران با وجود او ايران شد و از بنيانی که او بنا نهاد برای هزاران سال ملتی واحد از اقوام آريايی واقع در فلات ايران شکل گرفت که طی قرنها تمام تمدن ها و قدرتهای کوچک و بزرگ را تحت شعاع خود قرار داد و هويت ايرانی متشکل از مادهای آذربايجان و کردستان و پارسهای جنوب و پارتهای شرق ايران زمين که ملت واحد ايران را تشکيل دادند و تاريخ چندين هزار ساله خود را دوشادوش يکديگر و در کنار يکديگر رقم زدند به همراه هم از اين خاک و هويت دفاع کردند.

به واقع تمام دنيای باستان وی را همواره همچون مردی فوق العاده و بی مانند نگريست . پارسی ها که وی آنها را از گمنامی به افتخار رسانيد وی را پدر خواندند.
يونانيها که وی آنها را در سواحل آسيای صغير مقهور قدرت خويش ساخت با وجود نفرتی که غالبا به ايرانيها نشان می دادند در وی به چشم يک فرمانروای آرمانی نگريستند و يهود که وی آنها را جهت اجرای آيين و بنای معبد آزادی و کمک عطا کرد وی را همچون مسيح خويش تلقی کردند.

آنچه که در مورد او جای ترديد نمی گذارد اينست که لياقت نظامی و سياسی فوق العاده در وجود وی با چنان انسانيت و مروتی در آميخته بود که در تاريخ پادشاهان شرقی پديده ای بکلی تازه بشمار می آمد. هر بار که حريفی از پای در می افکند مثل يک شهسوار جوانمرد دستش را دراز می کرد و حريف افتاده را از خاک بر می گرفت. رفتارش با کرزوس که او را از مرگ نجات داد. احترام او به عقايد دينی عاقلانه ترين و زيرکانه ترين سياستی بود که در چنان دنيايی به او اجازه داد تا اقوام مختلف متمدن و نيمه وحشی را بدون مشکلی در کنار هم اداره کند و آنها کنار هم بياسايند و در سرزمين او ضعيفان در سايه اقتدارش در آرامش زندگی کنندو اقوام مخالف نيز بواسطه اين جوانمردی هرگز در مقابل او تا پای جان ايستادگی نکنند . اينگونه بود که کوروش، کوروش شد.

در تاريخ جهان سرداران و شاهان فاتح بسياری ظهور کردند که جز نفرت و نام بد از خود بجا نگذاشتند اما چرا بعد از گذشت ۲۵۰۰ سال بايد از طرف جامعه جهانی ۲۹ اکتبر به نام روز جهانی کوروش کبير نامگذاری شود؟ چرا روز جهانی اسکندر و چنگيز خان يا هيتلر را نداريم!
منشور آزادی نوع بشر کوروش کبير بی ترديد جزء بزرگترين افتخارات آرياييها و سرزمين ايران می باشد چرا که روحيه خداجوی، آزادگی و عدالت خواهی ايرانيان را در بيش از ۲۵۰۰ سال پيش از زبان سردار بزرگ خويش به جهانيان اعلام می نمايد. آن هم در زمانی که جنگ و خون ريزی و ظلم و استثمار يکديگر در ميان اقوام وحشی و متمدن آنروز امری رايج و عادی بشمار می آمد و تمدن بشری هنوز مراحل تکامل خود را کامل طی نکرده بود.



behnam5555 09-18-2013 07:19 PM

بیانیه‌ی حقوق بشر کوروش
 

بیانیه‌ی حقوق بشر کوروش

http://bastan.persiangig.com/images/img_2/kb.jpg

• تاریخ ایران همواره پر از فراز و نشیب های فراوان است. که این کشور کهن را گاهی آنقدر به اوج شوکت رسانیده بود که فرمانروایی بخش عظیمی از جهان به عهده داشت. و گاهی چونان به ضعف کشیده شده بود که جز فقر و نیستی برای مردم این آب و خاک ثمری نداشته است. و این اوج و حضیض, جز به کفایت و بی کفایتی پادشاهان ایران بستگی نداشته است.

موروش بزرگ بنیانگزار شاهنشاهی ایران, از چهره های ممتاز تاریخ بشری است. او نه فقط بنیان نخستین امپراطوری بزرگی را که ایرانیان را بیش از دویست سال به قدرت جهانی تبدیل کرد استوار ساخت, بلکه اقدامات او تاثیر فرهنگی شگرفی بر زندگی و تمدن بشر نهاد.
او جانشین کمبوجیه اول که مدت کوتاهی حکومت کرد و هر دو نبشته چندانی باقی نگذارده اند تا شخصیت کاملتری از آنها به دست دهد.
کوروش را که به باید یکی از بزرگترین شخصیت تاریخ بشر خواند, از پادشاهانی بود که ایرن را به نهایت شوکت و مقام خود در جهان رسانید.
او در زمان پادشاهی، فقط به جنگ و نیستی فکر نمی کرد و صلح جهانی را اشاعه می‌داد. مظالعه تاریخ در زمان او آن چنان عجیب و خواندنی است, که انسان را به اوج ناباوری می‌رساند.

در سراسر تاریخ ایران باستان هیچ فرمانروایی به اندازه‌ی کوروش کبر , نخستین پادشاه هخامنشی که به تعبیر « علامه طباطبایی مفسر عالیقدر قرآن کریم همان ذالقرنین میباشد », به رعایت قواعد انسانی در جنگها, احترام به حیات و سلامت انسانها نپرداخته است.
رفتار بشر دوستانه‌ی این انسان خردمند و فرهیخته با مردم سارد و پادشاه لیدی پس از فتح آسیای صغیر و ممانعت سپاهیانش از تاراج اموال مردم, جلوه‌های درخشانی از تجلی روح باشکوه یک ایرانی آزاده و یک انسان به تمام معنا را نشان می‌دهد. او پس از فتح بابل نیز چنان با مردم بابل و یهودیان و معابد و پرستشگاههای به طور انسانی و نوع دوستانه رفتار کرد که « پیامبر بنی اسرائیل شموئیل » او را مسیح خداوند و شبان خداوند برای انسانها نام نهاد.

• پس از فتح بابل در سال 538 قبل از میلاد کوروش بیانیه ای برای اعلام اهداف و سیاست خود صادر کرد. و بعدها نخستین منشور حقوق بشر شناخته شد. این سند بخشی از اصولی بود که کوروش در نظر داشت برای برقراری صلح میان انسانها تحقق بخشد.
اعلامیه‌ی حقوق بشر کوروش پس از فتح بابل که حاوی قواعد مترقیانه حقوق بشر می‌باشد, سند بسیار ارزشمندی است که از دوران باستان تاریخ جهان به یادگار مانده است. قسمتی از نوشته‌های منظومه‌ی بابلی که نگاشته شده توسط کاهنان بابل است را در ذیل می‌خوانید :

" در ماه نیسان در یازدهمین روز که خدای بزرگ بر تختش جلوس داشت ... کوروش به خاطر باشندگان بابل امان اعلام کرد ... او دستور داد ویرانه‌ها را بازسازی کنند. و برای این کار خودش پیش قدم شد. و بیل و کلنگ و سطل آب برداشت و شروع به بازسازی دیوار شهر کرد. مجسمه های خدایان بابل اعم از زن خدا و مرد خدا را بر جاهای خودشان برگرداند ... درهای زندانها را گشود ... و به کسانی که در اثر فشار ها در محاصره بودند , آزادی داد. "
وقتی که انسان اعلامیه‌ی حقوق بشر کوروش را می‌خواند, به راحتی می‌تواند آن را به جوامع امروزه و متمدن بشر تعمیم دهد. که این نشان از روح بالای این بزرگ مرد پارسی دارد.
این بیانیه بر کتیبه‌ی گلی به زبان اکدی و به خط میخی نوشته شده است. که در سال 1879در نینوای عراق کشف شد. و هم اکنون در موزه‌ی بریتانیا نگهداری می‌شود.

• کوروش در کتیبه‌ی خود چنین می‌گوید :
(( اينک که به ياری مزدا تاج سلطنت ايران و بابل و کشورهای جهات اربعه را به سرگذاشته ام اعلام می کنم که تا روزی که زنده هستم و مزدا توفيق سلطنت را به من می دهد دين و آئين و رسوم ملتهائی که من پادشاه آنها هستم محترم خواهم شمرد و نخواهم گذاشت که حکام و زير دستان من دين و آئين و رسوم ملتهایی که من پادشاه آنها هستم يا ملتهای ديگر را مورد تحقير قرار بدهند يا به آنها توهين نمايند.
من از امروز که تاج سلطنت را به سر نهاده ام تا روزی که زنده هستم و مزدا توفيق سلطنت را به من می دهد هرگز سلطنت خود را بر هيچ ملتی تحمیل نخواهم کرد و هر ملت آزاد است که مرا به سلطنت خود قبول کند يا ننمايد و هرگاه نخواهد مرا پادشاه خود بداند من برای سلطنت آن ملت مبادرت به جنگ نخواهم کرد.
من تا روزی که پادشاه ايران هستم نخواهم گذاشت کسی به ديگری ظلم کند و اگر شخصی مظلوم واقع شد من حق وی را از ظالم خواهم گرفت وبه او خواهم داد و ستمگر را مجازات خواهم کرد.
من تا روزی که پادشاه هستم نخواهم گذاشت مال غير منقول يا منقول ديگری را به زور يا به نحو ديگر بدون پرداخت بهای آن و جلب رضايت صاحب مال تصرف نمايد و من تا روزی که زنده هستم نخواهم گذاشت که شخصی ديگری را به بيگاری بگيرد و بدون پرداخت مزد وی را به کار وا دارد.
من امروز اعلام می کنم که هر کسی آزاد است که هر دينی را که ميل دارد بپرستد و در هر نقطه کخ ميل دارد سکونت کند مشروط بر اينکه در آنجا حق کسی را غصب ننمايد و هر شغل را که ميل دارد پيش بگيرد و مال خود را به هر نحو که مايل است به مصرف برساند مشروط بر اينکه لطمه به حقوق ديگران نزند.
من اعلام می کنم که هر کس مسئول اعمال خود می باشد و هيچ کس را نبايد به مناسبت تقصيری که يکی از خويشاوندانش کرده مجازات کرد و مجازات برادر گناهکار و بر عکس به کل ممنوع است و اگر يک فرد از خانواده يا طايفه ای مرتکب تقصير می شود فقط مقصر بايد مجازات گردد نه ديگران.
من تا روزی که به ياری مزدا زنده هستم و سلطنت می کنم نخواهم گذاشت که مردان و زنان به عنوان غلام و کنيز بفروشند و حکام و زير دستان من مکلف هستند که در حوزه حکومت و ماموريت خود مانع از فروش و خريد مردان و زنان بعنوان غلام و کنيز بشوند و رسم بردگی بايد به کلی از جهان برافتد.
از مزدا خواهانم که مرا در راه اجرای تعهداتی که نسبت به ملتهای ايران و بابل و ملتهای ممالک اربعه بر عهده گرفته ام موفق گرداند. ))

• در بیانیه‌ی حقوق بشر کوروش 10 بند وجود دارد :

http://bastan.persiangig.com/images/img_2/bhbk.jpg

آنگاه که من به آرامش و بی آزار به بابل آمدم (1) ,
در میان هلهله وشادی و اورنگ فرمانروایی را در کاخ پادشاهی استوار داشتم (2)
بی شمار سپاهیانم به صلح در بابل گام برداشتند (3)
روا نداشتم کسی وحشت را به سرزمین سومر واکد فرا آورد. (4)
نیازمندی های بابل و تمام پرستشگاههای آنان را پیش دیده داشتم. و در بهبود زندگی همگان کوشیدم. (5)
همه ی یوغ های ننگین بردگی را از مردمان بابل برداشتم.(6)
خانه های ویرانشان را آباد کردم.به تیره بختی هایشان پایان دادم. (7)
مردوک , مهتر خدای از کردارم شاد شد. و به من کوروش, پادشاهی را که او را نیایش کرده و به کمبوجیه پسرم ... و به همه‌ی سپاهیانم مهربانانه برکت داد. و از ته دل در پیشگاهش , خدایگانی والای او را بس گرامی داشتیم. و همه‌ی پادشاهانی که در بارگاه خود به تخت نشسته اند, از چهار گوش جهان از فرا دریا تا فرو دریا ... همه‌ی پادشاهان باختر زمین که در خیمه ها سکونت داشتند, برای من خراج گران آوردند. و در بابل بر پایم بوسه زدند. از ... تا شهر های آشور و شوش آگاده اشنونا شهر های زمبان مورنو در, تا قلمرو سرزمین گوتیوم شهر های مقدس فرانسوی, دجله را که پرستشکاههاشان دیر زمانی ویران بود تعمیر کردم. و پیکره‌ی ایزدانی که میان آنان جای داشتند, به جای خود بازگرداندم. و در منزلگاهی پایدار اقامت دادم. (8)
تمام مردمان آواره را جمع کردم و خانه هاشان را به آنان باز گرداندم. (9)
اجازه دادم همگان در صلح بزیند. (10)

• از این 10 بند، می توان چنین برداشت کرد :

  1. اجتناب از شکنجه و خون ریزی.
  2. منشا قدرت خواست و اراده ی مردم است.
  3. تامین حقوق و آزادی های فردی و اجتناب از ایجاد اختناق و وحشت.
  4. جلوگیری از ایجاد حکومت مبتنی بر وحشت.
  5. تکلیف حکومت به بهبود وضع زندگی مردم و حق برخورداری از سطح زندگی بهتر.
  6. از بین بردن بردگی و برده داری.
  7. حق برخورداری از حمایت اجتماعی.
  8. احترام به تمامی ادیان و مذاهب.
  9. احترام به حق مالکیت.
  10. حق برخورداری از صلح و آرامش.
www.Bastan.persiangig.comمنبع

behnam5555 09-18-2013 07:21 PM

هخامنشیان : وصیت نامه‌ی کوروش بزرگ هخامنشی
 

هخامنشیان : وصیت نامه‌ی کوروش بزرگ هخامنشی

http://bastan.persiangig.com/images/...KORUSH2004.jpg
• فرزندان من، دوستان من! من اكنون به پايان زندگی نزديك گشته‌ام. من آن را با نشانه‌های آشكار دريافته‌ام. وقتی درگذشتم مرا خوشبخت بپنداريد و كام من اين است كه اين احساس در کردار و رفتار شما نمايانگر باشد، زيرا من به هنگام كودكی، جوانی و پيری بخت‌يار بوده‌ام. هميشه نيروی من افزون گشته است، آن چنان كه هم امروز نيز احساس نمی‌كنم كه از هنگام جوانی ناتوان‌ترم.

من دوستان را به خاطر نيكويی‌های خود خوشبخت و دشمنانم را فرمان‌بردار خويش ديده‌ام. زادگاه من بخش كوچكی از آسيا بود. من آنرا اكنون سربلند و بلندپايه باز می‌گذارم. اما از آنجا كه از شكست در هراس بودم ، خود را از خودپسندی و غرور بر حذر داشتم. حتی در پيروزی های بزرگ خود، پا از اعتدال بيرون ننهادم.
در اين هنگام كه به سرای ديگر می‌گذرم، شما و ميهنم را خوشبخت می‌بينم و از اين رو می‌خواهم كه آيندگان مرا مردی خوشبخت بدانند. مرگ چيزی است شبيه به خواب. در مرگ است كه روح انسان به ابديت می پيوندد و چون از قيد و علايق آزاد می گردد به آتيه تسلط پيدا می كند و هميشه ناظر اعمال ما خواهد بود پس اگر چنين بود كه من انديشيدم به آنچه كه گفتم عمل كنيد و بدانيد كه من هميشه ناظر شما خواهم بود، اما اگر اين چنين نبود آنگاه از خدای بزرگ بترسيد كه در بقای او هيچ ترديدی نيست و پيوسته شاهد و ناظر اعمال ماست. بايد آشكارا جانشين خود را اعلام كنم تا پس از من پريشانی و نابسامانی روی ندهد.

من شما هر دو فرزندانم را يكسان دوست می‌دارم ولی فرزند بزرگترم كه آزموده‌تر است كشور را سامان خواهد داد. فرزندانم! من شما را از كودكی چنان پرورده‌ام كه پيران را آزرم داريد و كوشش كنيد تا جوان‌تران از شما آزرم بدارند.
تو كمبوجيه، مپندار كه عصای زرين پادشاهی، تخت و تاجت را نگاه خواهد داشت. دوستان يک رنگ برای پادشاه عصای مطمئن‌تری هستند. همواره حامی كيش يزدان پرستی باش، اما هيچ قومی را مجبور نكن كه از كيش تو پيروی نمايد و پيوسته و هميشه به خاطر داشته باش كه هر كسی بايد آزاد باشد تا از هر كيشی كه ميل دارد پيروی كند. هر كس بايد برای خويشتن دوستان يك دل فراهم آورد و اين دوستان را جز به نيكوكاری به دست نتوان آورد.

از كژی و ناروايی بترسيد. اگر اعمال شما پاك و منطبق بر عدالت بود قدرت شما رونق خواهد يافت، ولی اگر ظلم و ستم روا داريد و در اجرای عدالت تسامح ورزد ، ديری نمی انجامد كه ارزش شما در نظر ديگران از بين خواهد رفت و خوار و ذليل و زبون خواهيد شد. من عمر خود را در ياری به مردم سپری كردم. نيكی به ديگران در من خوشدلی و آسايش فراهم می ساخت و از همه شادی های عالم برايم لذت بخش تر بود.
به نام خدا و نياکان درگذشته‌ی ما، ای فرزندان اگر می خواهيد مرا شاد كنيد نسبت به يكديگر آزرم بداريد. پيكر بی‌جان مرا هنگامی كه ديگر در اين گيتی نيستم در ميان سيم و زر مگذاريد و هر چه زودتر آن را به خاك باز دهيد. چه بهتر از اين كه انسان به خاك كه اين ‌همه چيزهای نغز و زيبا می‌پرورد آميخته گردد. من همواره مردم را دوست داشته‌ام و اكنون نيز شادمان خواهم بود كه با خاكی كه به مردمان نعمت می‌بخشد آميخته گردم.

هم‌اكنون درمی يابم که جان از پيكرم می‌گسلد ... اگر از ميان شما كسی می‌خواهد دست مرا بگيرد يا به چشمانم بنگرد، تا هنوز جان دارم نزديك شود و هنگامی كه روی خود را پوشاندم، از شما خواستارم كه پيكرم را كسی نبيند، حتی شما فرزندانم.
پس از مرگ بدنم را موميای نكنيد و در طلا و زيور آلات و يا امثال آن نپوشانيد. زودتر آنرا در آغوش خاك پاك ايران قرار دهيد تا ذره ذره های بدنم خاك ايران را تشكيل دهد. چه افتخاری برای انسان بالاتراز اينكه بدنش در خاكی مثل ايران دفن شود.
از همه پارسيان و هم‌ پيمانان بخواهيد تا بر آرامگاه من حاضر گردند و مرا از اينكه ديگر از هيچگونه بدی رنج نخواهم برد شادباش گويند. به واپسين پند من گوش فرا داريد. اگر می‌خواهيد دشمنان خود را تنبيه كنيد، به دوستان خود نيكی كنيد.

مـنبع : کتاب کــوروش نـــامه


behnam5555 09-18-2013 07:25 PM

به سلطنت رسیدن داریوش اول هخامنشی
 

به سلطنت رسیدن داریوش اول هخامنشی

http://bastan.persiangig.com/images/img_2/DARIUSH1.jpg
• کمبوجیه برای حمله بر مصر چهار سال ار پارس دور بود. و در این مدت اتفاقات زیادی در پارس روی داد. با رسیدن خبر درگذشت کمبوجیه به پارس و به حکومت رسیدن گئومات مغ, لحظه ای تعیین کننده برای داریوش, دیگر شاهزاده‌ی هخامنشی فرا رسید.
داریوش با مقام نیزه داری, کمبوجیه را در لشکر کشی به مصر همراهی می‌کرد. او با این فکر که دیگر مردی از وارثان کوروش بزرگ باقی نمانده است, تصمیم گرفت که به تخت سلطنت بنشیند.
او برای این کار میبایست ابتدا بر گئومات که در پارس بر تخت اورنگ نشسته بود و بین مردم هوادارن بسیاری یافته بود، غلبه کند.
لازم به ذکر است که بردیا فرزند کمبوجیه دوم بود که پس از مرگ او گئومات مغ به علت شباهت زیاد به بردیا خود را به جای او شاهنشاه معرفی کرده بود و ساتراپ نشینهای دیگر دولت هخامنشی نیز از آنجایی که کئومات مالیات سه سال را بخشیده و خدمت اجباری در سپاه را حذف کرده بود, سروری او را پذیرفته بودند.

گئومات از کرمان شورش خود را آغاز کرد. کرمان به خاطر همسایگی اش با سرزمین اصلی پارس و نیز به سبب داشتن ثروت زیاد ( دارا بودن معادن طلا , نقره و مس ) , بسیار مناسب بود.
گومات از کرمان به نزدیکی پاسارگاد ( پایتخت کوروش هخامنشی ) , رفت. جالب است بدانید , گئومات مستقیما به پارس نرفت. زیرا می ترسید که در دربار عده‌ی زیادی بفهمند که او بردیای واقعی نیست.
بعد از مدتی داریوش با شش یار خود ( گروه هفت تنان ) در شهر پاسارگاد ( پایتخت کوروش ) بر گئومات غلبه کرد. و گئومات را به قتل رساند.با این همه داریوش تا رسیدن به سلطنت راه زیادی داشت. از یک طرف شورشهای داخلی و از طرف دیگر مطیع ساختن سرزمینهای تحت قلمرو ایران. تا اینکه بر شورشهای داخلی نیز غلبه کرد و خود را رسما شاهنشاه ایران نامید.

داريوش منتسب به يکی از خاندانهای فرعی سلسله هخامنشی است، جد داريوش ( ارشام ) که در آن زمان زنده بود، عنوان پادشاهی داشت و پدر داريوش ( ويشتاسب ) در پارت از حکام بود.
کمتر پادشاهی در بدو جلوس به تخت شاهی مانند داريوش با مشکلات زياد و طاقت فرسا روبرو بوده است. زيرا بعلت غيبت طولانی کمبوجيه از ايران که مدت 4 سال بطول انجاميد و اخباری که در غياب او منتشر می‌شد، به تخت نشستن برديای دروغين و کارهای او که در مدت 7 ماه برای جلب توجه مردمان ايالات کرده بود، در نتيجه از نفوذ حکام مرکزی، در ممالکی که تازه جزو ايران شده بودند کاست و حس استقلال طلبی آنها را تحريک کرد و هر کدام از ممالک تابعه در صدد بر آمده بودند که از ايران جدا شوند.

مهم ترين وقايع سلطنت داريوش، شورش شهرهای يونانی در مقابل حکومت ايران است که منجر به جنگهايی گرديد. در لشکرکشی اول کاری از پيش نرفت.
در لشکر کشی دوم، ايرانيان در ماراتن توفيقی بدست نياوردند. پيش از آنکه داريوش اقدام به جنگ سوم با یونان کند، شورشی در مصر روی داد و توجه داريوش به آن معطوف شد.
داريوش قبل از عزيمت به مصر خشايارشا را که از آتوسا دختر کوروش بود به وليعهدي انتخاب کرد و به تدارک لشکرکشی به مصر مشغول شد و پس از سرکوب شورش مصر دیگر نتوانست به یونان لشکر کشی کند زیرا در سال 486 « ق . م » بعد از 36 سال سلطنت درگذشت.
بعد از داریوش اول، خشایارشا اول جانشین وی شد و آرزوی داریوش را برای فتح یونان و گوشمالی آنها را به انجام رساند.

www.Bastan.persiangig.comمنبع

behnam5555 09-18-2013 07:27 PM

وصیتنامه‌ی داریوش اول هخامنشی
 

وصیتنامه‌ی داریوش اول هخامنشی

http://bastan.persiangig.com/images/img_2/dariush1h.jpg
• داريوش شاه خطاب به خشایارشا گويد :

بزرگ است اهورامزدا که زمین را آفرید، مردم را آفرید، و برای مردم شادی آفرید.
از اینکه من از این دنیا میروم، 25 امپراطوری جزء ایران است و در تمام این کشورها پول ایران رواج دارد و آن کشورها دارای احترام هستند و مردم آن کشورها در ایران نیز دارای احترام هستند.
جانشین من « خشایارشا » باید مثل من در حفظ این کشور بکوشد و راه اداره کشورها آنست که در امور داخلی آنها دخالت نکند و مذهب و شاعر آنان را محترم شمارد.

اکنون که من از این دنیا میروم، تو « خشایارشا » دوازده کرور در یک زر در خزانه سلطنتی داری و این زر یکی از ارکان قدرت تو می‌باشد. زیرا قدرتهای شاه فقط به شمشیر نیست، بلکه به ثروت نیز هست.
البته بیاد داشته باش تو باید به این ثروت بیفزایی، نه اینکه از آن بکاهی. من نمی گویم که در موقع ضروری از آن برداشت نکن، زیرا قاعده ی این زر در خزانه آنست که در هنگام ضرورت از آن برداشت کنند. اما در اولین فرصت آنچه را که برداشتی به خزانه بازگردان. مادرت آتوسا بر من حق دارد، پس پیوسته وسایل رضایت خاطرش را فراهم کن.

ده سال است که من مشغول ساختن انبارهای غلٌه در نقاط مختلف کشور هستم. و من روش ساختن این انبارها را که از سنگ ساخته می‌شود و به شکل استوانه هست، در مصر آموخته ام.
چون انبارها پیوسته تخلیه می‌شوند، حشرات در آن بوجود نمی آیند و غله در انبارها چند سال می ماند، بدون اینکه فاسد شود. و تو باید بعد از من به ساختن انبارهای غله ادامه بدهی، تا اینکه همواره آذوقه ی دو یا سه سال کشور در آن انبارها موجود باشد و هر ساله بعد از اینکه غله ی جدید بدست آمد، از غله ی موجود در انبار برای تامین کسری خوار و بار از آن استفاده کن و غله ی جدید را بعد از اینکه بوجاری شد، به انبار منتقل نما و به این ترتیب تو هرگز برای آذوقه در این مملکت دغدغه ای نخواهی داشت، ولو دو یا سه سال پیاپی خشکسالی شود.

هرگز دوستان و ندیمان خود را به کارهای مملکتی نگمار و برای آنها همان مزیت دوست بودن با تو کافیست. چون اگر دوستان و ندیمان خود را به کارهای مملکتی بگماری و آنان به مردم ظلم کنند و استفاده ی نامشروع نمایند، نخواهی توانست آنها را به مجازات برسانی. چون با تو دوست هستند، و تو ناچاری رعایت دوستی بنمایی.
کانالی که من میخواستم بین شط نیل و دریای سرخ بوجود آورم هنوز به پایان نرسیده و تمام کردن این کانال از نظر بازرگانی و جنگی خیلی اهمیت دارد. تو باید آن کانال را به اتمام برسانی. و عوارض عبور کشتی ها از آن کانال نباید آنقدر سنگین باشد که ناخدایان کشتیها ترجیح بدهند از آن عبور نکنند.
اکنون من سپاهی به طرف مصر فرستاده ام تا اینکه در این قلمرو نظم و امنیت برقرار کند. ولی فرصت نکردم سپاهی را به طرف یونان بفرستم، و تو باید این کار را به انجام برسانی. با یک ارتش قدرتمند به یونان حمله کن، و به یونانیان بفهمان که پادشاه ایران قادر است مرتکبین فجایع را تنبیه کند.

http://bastan.persiangig.com/images/...ayarsh2008.jpg
توصيه ی دیگر من به تو « خشایارشا » اینست، که هرگز دروغگو و متملق را به خود راه نده. چون هر دو ی آنها آفت سلطنت هستند و بدون ترحم، دروغگو را از خود دور نما هرکز عمال دیوان را بر مردم مسلط نکن و برای اینکه عمال دیوان بر مردم مسلط نشوند، قانون مالیات وضع کردم که تماس عمال با مردم را خیلی کم کرده است و اگر این قانون را حفظ کنی، عمال حکومت با مردم زیاد تماس نخواهند داشت.

افسران و سربازان ارتش را راضی نگه دار و با آنها بد رفتاری نکن. اگر با انها بد رفتای کنی، آنها نخواهند توانست معامله ی متقابل کنند, اما در میدان جنگ تلافی خواهند کرد ولو به قیمت کشته شدن خودشان باشد و تلافی آنها اینطور خواهد بود که، دست روی دست می گذارند و تسلیم می شوند. تا اینکه وسیله ی شکست خوردن تو را فراهم کنند.
امر آموزش را که من شروع کردم ادامه بده و بگذار اتباع تو بتوانند بخوانند و بنویسند. تا اینکه فهم و عقل آنها بیشتر شود. و هر چه فهم و عقل آنها بیشتر شود، تو با اطمینان بیشتری میتوانی سلطنت کنی. همیشه حامی کیش یزدان پرست باش. اما هیچ قومی را مجبور نکن که ار کیش تو پیروی نماید. و همیشه و پیوسته بیاد داشته باش، که هر کس باید آزاد باشد و از هر کیش که میل دارد پیروی کند.
بعد از اینکه من زندگی را بدرود گفتم، بدن مرا بشوی و آنگاه کفنی را که خودم فراهم کرده ام بر من بپیچان و در تابوت سنگی قرار بده و در قبر بگذار. اما قبرم را که موجود است را مسدود نکن، تا هر زمانی که میتوانی وارد قبر بشوی و تابوت سنگی مرا در آنجا ببینی و بفهمی که من پدر تو پادشاهی مقتدر بوده ام و بر بیست و پنج کشور سلطنت میکردم. مردم و تو مثل من خواهید مرد، زیرا سرنوشت آدمی اینست که بمیرد. خواه پادشاه بیست و پنج کشور باشد، خواه خارکن. هیچ کس در این جهان باقی نخواهد ماند. اگر تو هر زمان که فرصت بدست می آوری وارد قبر من بشوی و تابوت مرا بینی، غرور و خودخواهی بر تو غلبه خواهد کرد. اما وقتی که مرگ خود را نزدیک دیدی بگو قبر مرا مسدود نمایند. وصیت کن که پسرت قبر تو را مسدود نگه ندارد، تا بتواند تابوت حاوی جسد تو را ببیند.
زنهار، زنهار، هرگز هم مدعی و هم قاضی نشو. اگر از کسی ادعایی داری، موافقت کن یک قاضی بیطرف آن ادعا را مورد بررسی قرار دهد، و رای صادر کند. زیرا کسی که مدعی است اگر هم قاضی باشد، ظلم خواهد کرد.
هرگز از آباد کردن دست بر ندار. زیرا اگر از آباد کردن دست برداری کشور، تو را به ویرانی خواهد گذاشت. زیرا این قاعده است که کشوری که آباد نمی شود، به طرف ویرانی میرود.
در آباد کردن، حفر قنات، شهر سازی و احداث جاده را در درجه ی اول قرار بده. عفو و سخاوت را فراموش نکن. و بدان بعد از عدالت برجسته ترین صفت پادشاهان عفو است و سخاوت. ولی عفو باید موقعی بکار بیفتد که کسی نسبت به تو خطایی کرده باشد. و اگر به دیگری خطایی کرده باشد، و تو آن را عفو کنی ظلم کردی. زیرا حق دیگری را پایمال نموده ای.

بیش از این چیزی نمی گویم. این اضهارات با حضور کسانی که غیر از تو در این جا حاضر هستند کردم. تا بدانند قبل از مرگ من این توصیه ها را کردم.
و اینک بروید و مرا تنها بگذارید، زیرا احساس میکنم مرگم نزدیک شده است.

www.Bastan.persiangig.comمنبع


behnam5555 09-18-2013 07:29 PM

شاهنشاهی خشایارشا اول
 

شاهنشاهی خشایارشا اول

http://bastan.persiangig.com/images/...shayarsha1.jpg
داریوش پسران بسیاری داشت که بزرگترین آنها « آرتابرزن » بود که از دختر گئوبرو، همسر نخست داریوش بود، ولی خشایارشا را که بزرگترین فرزند آتوسا دختر کوروش بود، به جانشینی برگزید. خشایارشا از نبشته‌ای در تخت جمشید پس از ستایش از اهورامزدا و شناسایی خود، می‌گوید :
« پدر من داریوش بود. پدر داریوش گشتاسپ بود. پدر گشتاسپ، آرشام بود. هم گشتاسپ و هم آرشام زنده بودند که پدر من به خواست اهورامزدا شاه شد. هنگامی که داریوش شاه شد کارهای نیک بسیار کرد. داریوش پسران دیگری داشت، به خواست اهورامزدا مرا مهست آنها نهاد. هنگامی که پدر من داریوش از تخت رفت، من بر گاه ( تخت ) پدرT شاه شدم. هنگامی که من شاه شدم، کارهای نیک بسیار کردم. آنچه پدرم کرد و نیز آن چه من کردم، چیزهای دیگر را من افزودم و آنچه من و پدرم کردیم همه به خواست اهورامزدا بود. »

پس از خاکسپاری، تاجگذاری انجام می‌شد. تنها نوشته‌ای که از آیین تاجگذاری برجای مانده نوشته‌ی پلوتارک درباره‌ی بر تخت نشستن اردشیر دوم است.
وی می‌گوید آیین تاجگذاری از سوی مغان در پاسارگاد انجام می‌شد که درآن جانشین بایستی جامه‌ی خود را درآورد و جامه‌ای را که کوروش پیش از شاهی بر تن می‌کرد بپوشد که با این کار پیوستگی دودمانی گرامی داشته می‌شد. شاه برای نمایاندن نشستن بر تخت باج هایی که به روزگار شاهنشاه پیش بود می‌بخشید.

خشایارشا در 35 یا 36 سالگی به شاهنشاهی رسید. همسر وی هماچهر ( شاید هم هماشهر؛ در نوشته های ایرانی در روزگار کیانیان از زنی به نام همای چهرزاد یادشده ) نام داشت که دختر هوتن یکی از یاران داریوش بود. مادر هماچهر خواهر داریوش بود.
خشایارشا در زمستان شورش مصر را سرکوب کرد و برادرش، هخامنش را به جای " فرداد " که چنین برمی آید که در شورش کشته شده باشد به شهربانی مصر گماشت.
خشایارشا برای دیدار از کشورهای شاهنشاهی خود و همچنین برای گوشمالی آتنی ها راهی آسیای کوچک شد. داستان آمدن خشایارشا به آتن را داستان پردازان یونانی برای بزرگ کردن یونان چنان نوشته اند که گویا خشایارشا دست به بسیج بزرگی زده است.
واقعیت آن است که خشایارشا که برای بازدید کشورهای شاهنشاهی آمده بود تنها لشکری که همراه خود آورده بود لشکر ده هزار نفری جاویدان بود. خشایارشا در بازدید از کشورهای آسیای کهتر شمار اندکی از سربازان پادگان های این کشورها را با خود همراه کرد تا آنکه هنگامی که به اروپا پا گذاشت شاید ارتش وی به پنجاه هزار تن رسیده باشد که این خود برای گوشمالی آتنی ها بزرگ می نموده است هر چند که ممکن بود کشورهای دیگر یونانی نیز به کمک آتن بشتابند، حال آنکه بیشتر کشورهای یونانی فرمانبرداری خود را از شاه بزرگ ایران اعلام کردند.

پس از گذراندن زمستان در سارد خشایارشا در آغاز سال 79 هخامنشی ( 480 پیش از میلاد مسیح ) به سوی یونان روانه شد. ارتش ایران را نیروی دریایی پشتیبانی می‌کرد. آتنی ها نیز دارای ناوگانی نیرومند بودند که میتوانست با نیروی دریایی ایران به جنگ بپردازد.
خشایارشا بی برخورد با پایداری به سوی آتن در یونان پیش رفت تا به تنگه ترموپیل رسید که در آنجا به جهت تنگی بیش از اندازه، یونانی ها ( اسپارتی ها به فرماندهی شاهشان لئونیداس ) راه را بر ارتش ایران بستند. سوران ارتش به شناسایی منطقه پرداخته، میانبری که از پشت تنگه در می‌آمد را یافتند.
پس از آن بسیاری از یونانیان از ترموپیل گریختند و تنها اسپارتیان در تنگه ماندند و همه در جنگ کشته شدند. پس از گذر از ترموپیل راه آتن به روی ارتش ایران باز شد، هنگامی که خشایار شاه از مقدونیه به آتن درآمد بسیاری از مردم آن، از شهر کوچ کرده بودند گروهی بر این باورند که خشایارشاه در آتن به تلافی آتش سوزی سارد بخشی از شهر را آتش زد. در مورد این کار خشایارشا نمی‌توان حقیقت را به درستی فهمید. چراکه نمی توان حقیقت را از ژرفای نوشته های یونانیان بدست آورد.

آنچه می‌توان گفت این است که آتنی‌ها که نمی توانستند در خشکی به برابر ارتش ایران درآیند، با نیروی دریایی ایران در نزدیکی سالامین، که از روی تنگی نیروی ایران نمی توانست کشتی های بسیاری را به جنگ درآورد درگیر شدند.
چون این برخورد نتیجه ای در برنداشت، تیمیستوکل رهبر آتن به همراه گروهی به نزد خشایارشا رفتند، که در طی آن توانستند که خودمختاری آتن را بدست آورند. خشایار شاه پس از آن به آسیا بازگشت. تیمستوکل تا پایان شاهنشاهی خشایار شاه رهبر آتن بود ولی پس از آن مردم بر او شوریدند و وی از راه مقدونیه به دربار ایران پناه برد.

http://bastan.persiangig.com/images/...shayarsha1.jpg


دیون خرسوستومس نوشته است :
« خشایارشا در لشکرکشی به یونان در ترموپیل بر اسپارتیان پیروز گشت و شاه لئونیداس را در آنجا بکشت. سپس آتن را ویران کرد ... پس از این پیروزیها برای یونانیان باج گذارد و راه آسیا را در پیش گرفت. " در فهرست سرزمینی نبشته‌ی دیوها که به زمانی پس از نبرد یونان تعلق دارد، نام یونانی های نزدیک دریا ( کوچ نشینان یونانی آسیای کوچک )، یونانی های فرای دریا ( یونانی های سرزمین اصلی ) و اسکودرا ( مقدونیه و تراکیا ) آمده است. »
نوشته ای از توسیدید یادآور می شود که :
« سرپرستی نیروهای اسپارت و آتن و همگنانشان پس از بازگشت خشایار شاه به آسیا به دست یک کارگزار یونانی به نام پاوسانیاس بود که جامه‌ی ارتش ایران را می پوشید و زیر دست افسر ایرانی به نام ارتاباذ کار می‌کرد. »

خشایارشا پس از بیست سال سلطنت، توسط یک خواجه به نام میترا یا اسپنت میترا و رئیس گارد سلطنتی به نام اردوان که با یکدیگر همدست شده بودند، در خوابگاه خویش کشته شد.
سپس اردوان پسر بزرگ خشایارشا داریوش را هلاک کرد. چون پسر دوم پادشاه، ویشتاسپ که والی باکتریه بود، نیز از پایتخت دور بود، اردوان چند ماه سمت نیابت سلطنت داشت.
او بطور موقت، اردشیر، پسر سوم خشایارشا را بر تخت نشاند و خودش از طریق پسران خویش قصد داشت به هنگام فرصت وی را نیز از میان بردارد، اما اردشیر از این توطئه آگاهی یافت و در دفع او پیشدستی کرد. در طی یک زد و خورد داخلی که در چهار دیوار حرمخانه در گرفت، اردشیر، اردوان و پسرانش را کشت و خود را شاهنشاه پارس خواند.


www.Bastan.persiangig.comمنبع



behnam5555 09-18-2013 07:31 PM

پادشاهی اردشـیر اول
 

پادشاهی اردشـیر اول

http://bastan.persiangig.com/images/...khamaneshi.jpg


پس از مرگ خشایارشا، پسرش ارشک با نام اردشیر ( پارسی باستان : " آرتاخشترا " ) بر تخت شاهنشاهی نشست. نویسندگان یونانی به او درازدست گفته اند.

نخستین کسی که این لقب را برای او نوشته، « دینن » بوده و دیگران از وی برداشت کرده اند. دینن این لقب را به معنای گستردگی توان وی به کاربرده است. پلوتارک می‌نویسد که وی در بزرگواری و روان والایش در میان شاهنشاهان هخامنشی برجستگی دارد. در روزگار وی رخنه ی ایران در یونان پیوندی برپایه‌ی احترام بود. و اردشیر خودمختاری برخی شهرهای یونان مانند آتن را پذیرفت. اردشیر در نخستین سال شاهنشاهی خود به بازسازی سیستم فرمانروایی پرداخت و شهربان هایی برگزید و همچنین کیفرها را ملایم تر کرد.
آگاهی از درگذشت خشایارشا به گروهی از مصریان فرصتی برای شورش داد ( سال 99 هخامنشی ). هخامنش عموی اردشیر که شهربان مصر بود، در شورش کشته شد. شورشیان از مزدوران یونانی بویژه آتنیان بهره می‌بردند و چنین بر می‌آید که شورش پشتوانه‌ی مردمی نداشته است. ایرانیان و مصریانی که در شورش دست نداشتند به دژ سپید ممفیس پناهنده شدند.
اردشیر ارتاباذ شهربان کیلیکیا و بغ بوخش شهربان سوریه ( نوه ی بغ بوخش که از یاران داریوش بود ) را مامور کرد تا به کمک ایرانی ها در مصر بشتابند. چون نیروی دریایی آماده نبود و جنگ در مصر و نیل نیاز به آن داشت ناچار یک سال برای آمادگی نیروی دریایی گذشت. پس از آن ارتاباذ با نیروی دریایی راهی مصب نیل شد و بغ بوخش به سوی ممفیس رفت. شورش سرکوب شد، با این حال محاصره گروهی از شورشیان در یکی از آداک های ( جزیره های ) نیل بیش از یک سال به درازا کشید. سرانجام در سال 105 هخامنشی، اوضاع مصر به حالت عادی برگشت.

http://bastan.persiangig.com/images/...khamaneshi.jpg


هرودت هنگام بازدید از مصر چندی پس از شورش می گوید: پارسیان امروزه نیز برای آنکه جریان نیل محفوظ بماند از این راه ( راه رودخانه ای که ممفیس را به دریا پیوند می داد ) پاسداری می کنند زیرا اگر فشار آب باعث شکستن سد شود و آب سرازیر گردد سراسر شهر به زیر آب می رود. از سوی دیگر آنان با کنترل همه‌ی کشتی هایی که در رود رفت و آمد می کنند، جلوی بهره گیری شورشیان از انها را می گیرند.
برخی از آداک های (جزیره های) دریای اژه و همچنین قبرس در روزگار وی دچار ناآرامی هایی شد که با اقدام های بخردانه ی اردشیر و کارگزارانش از میان رفت.

روزگار شاهنشاهی وی 41 سال بود. وی را دادگستر و مردم نواز یاد کرده اند؛ در روزگار وی مردم در آسایش بودند. وی در سال 135 هخامنشی زندگی را بدرود گفت. کتزیاس نام همسر وی را داماسپیا نوشته است و می گوید که وی در همان روز که اردشیر مرد، زندگی را بدرود گفت. یگانه پسر آنها خشایارشا دوم بود که پس از مرگ اردشیر به تخت نشست. آرامگاه اردشیر اول در نقش رستم قرار دارد.

www.Bastan.persiangig.comمنبع


behnam5555 09-18-2013 07:33 PM

پادشاهی خشایارشا دوم
 

پادشاهی خشایارشا دوم

روزی که اردشیر دراز دست در بهستون ( بیستون ) در فصل بهار زندگی را بدرود گفت هجده 18 پسر داشت که به گفته مورخین یونانی هفده نفر از آنها از زنان غیر رسمی او بودند و تنها یک پسر از زن شرعی او بود که خشایار نامیده می شد .
خشایار پس از مرگ پدرش بر تخت نشست و موسوم به « خشایار دوم » شد و خواست که تاج سلطنت بر سر گذارد ولی بدلیل پیشرفت پاییز مقرر شد که در فصل بهار تاجگذاری کند.

سر انجام خشایار دوم با کمک های موبد بزرگ بر تخت نشست. و روزی که خشایاردوم در تخت جمشید ( پارسه ) تاجگذاری کرد از هفده برادرش سوگند وفاداری خواست و آنها سوگند یاد کردند که به او وفادار بمانند.
پانزده روز پس از زمانی که خشایار دوم تاجگذاری کرد یکی از برادرانش بنام سغدیان ( سوکدیانوس ) دختری را ربود. پدر و مادر دختر نزد خشایار دوم آمده و جریان را بازگو کردند، خشایار دوم، سغدیان را اظهار کرد ولی وی از آمدن امتناع کرد و گفته زن و مرد محقق شد.
پس از آن سغدیان برادرانش را برای اینکه بر شاه بشورند تحریک کرد و قرار شد که شاه را از بین ببرند اما یکی از برادران گفت با موبد بزرگ چه کنیم ؟ سغدیان گفت او را نیز خواهیم کشت.

http://bastan.persiangig.com/images/...rostam2011.jpg
آنها قرار گذاشتند که در شب جشن سده خشایار دوم را بکشند. سرانجام سغدیان که از آلوگونه، زن غیر عقدی بابلی اردشیر بود به همدستی فردی به نام فرناک ( فارناسیس )، در آن شب در حالیکه خشایارشا در حال مستی به خوابگاهش رفت، به آنجا درآمده، او را در خواب کشتند.

اما سغدیان نيز به سلطنت نمی رسد بلکه برادر ديگر وی به نام
« اخس » يا « وکاهه » به پادشاهي می رسد و بعد ها نام خود را به « داريوش دوم » تغییر داده و تاجگذاری می کند. وی نيز فرزند اردشير اول از همسر غير رسمی او می باشد.

از آنجا که این واقعه به احتمال زیاد اندکی پس از در گذشت اردشیر اول رخ داده بود ، پس جسد خشایارشا دوم را به همراه جسد اردشیر اول هخامنشی یکجا برای نهادن در مقبره شاهان هخامنشی به پارس بردند. مقبره ی خشایارشا دوم هم اکنون در نقش رستم در استان فارس قرار دارد.


behnam5555 09-18-2013 07:34 PM

پادشاهی سغدیان
 

پادشاهی سغدیان

نام سغدیان به صورت « سغدیانس » نیز آمده، وی پسر اردشیر اول از زنی بابلی و غیر عقدی به نام « آلوگونه » بود ، و از این جهت نیز یونانیها او را داریوش نوتوس یا داریوش حرامزاده خوانده‌اند، سغدیان به اتفاق خواجه‌ای به نام فرناک، شبانه برادرش خشایارشا دوم را در خوابگاهش کشت و خود قدرت را به دست گرفت .
یکی از درباریان بسیار خوشنام و محبوب به نام « باگورازوس » مامور شد تا جنازه خشایارشا دوم و اردشیر و داماسپیا را که تقریبا در فواصل نزدیک به هم مرده بودند، به مقبره‌ی شاهان هخامنشي در پارس ببرد .
اما همینکه باگورازوس به پایتخت بازگشت، سغدیان که از دیرباز کینه او را در دل داشت، به این بهانه که چرا بی اجازه بازگشته، حکم اعدام او را صادر و بدینگونه باگورازوس سنگسار شد.

با قتل باگورازوس و خشایارشا سپاهیان از سغدیان دلگیر شدند، اما سغدیان کوشید تا ایشان را با پول و هدایا طرفدار خود سازد، لیک نتوانست. از آنجا که سغدیان نتوانست دل سپاهیان را به دست آورد، چنین پنداشت که از طرف برادرانش تحریکاتی می‌شود. پس نسبت به آنها و خصوصا نسبت به
« اخس » که در آن هنگام والی باختر بود ظنین شد.
اخس را به دربار احضار کرد. اما اخس که قصد سو برادرش را دریافته بود، در رفتن تعلل ورزید و پیوسته وعده داد که به زودی خواهد آمد.

چیزی نگذشت که اخس با فراهم آوردن سپاهی، با ارباریوس – سردار سواره نظام - ، آرکسانس – والی مصر و یکی از خواجه های اردشیر به نام آرتکسارس که به ارمنستان تبعید شده بود – متحد شد و قدرت را در بابل به دست گرفت و با نام پادشاهی « داریوش دوم »، تاج بر سر نهاد.
در کمتر از دو هفته بعد اخس در شوش به قدرت رسیده بود. سغدیان به دلیل همراهی نکردن سپاهیان و بزرگان با او، ناچار از قدرت کناره گرفت و به گوشه‌ای گریخت، اما داریوش دوم که نمی‌خواست او را به عنوان یک مدعی حکومت و قدرتی تهدید کننده، زنده نگهدارد، قصد دستگیری او را کرد، پس با این مقصود، او را نزد خود طلبید و وعده ها داد و حتی سوگند خورد که قصد سویی برای کشتن او ندارد. به رغم اینکه دوستان سغدیان او را از رفتن منع کردند، اما سرانجام فریب خورده و از ترس به نزد او رفت.
داریوش دوم نیز او را بی درنگ دستگیر کرد، اطاقی را پر از خاکستر ساخته، سغدیان را پس از خوراندن خوراک و نوشيدني بسیار ، بر روی تیری که بالای خاکسترها بود نهادند و چون سرانجام خوابش برد، در خاکسترها افتاد و خفه شد. مدت حکومت سغدیان هفت ماه بود.

www.Bastan.persiangig.comمنبع

behnam5555 09-18-2013 07:36 PM

پادشاهی داريوش دوم
 

پادشاهی داريوش دوم

داریوش دوم ( ۴۲۴ تا ۴۰۴ پ.م ) با نام اصلی وَهاوکا ( به پارسی باستان ) و بر پایه‌ی آنچه یونانیان در تاریخ نوشته‌اند، اخس ( به یونانی ) فرزند نامشروع اردشیر یکم بود. اگر چه در مغرضانه بودن چنین صفاتی از سوی یونانیان که اصلی‌ترین دشمن ایرانیان بوده‌اند، جای شک و شبهه باقیست.
او پس از شورش بر ضد برادرش سغدیانوس که برادر خود، خشایارشا دوم پادشاه قانونی شاهنشاهی هخامنشی را به قتل رسانده بود در سال ۴۲۴ پیش از میلاد، به تخت نشست و نام داریوش دوم را برای خود برگزید.

پس از آن یکی دیگر از برادارن داریوش دوم به نام « آرستی تس » در نواحی سوریه بر او یاغی شد و با پسر بازمانده « بگ بوخش »، به نام « ارتیفیوس » که سپاهیان مزدور یونانی را در خدمت داشت، همدست شد.
داریوش یکی از سرداران خود به نام اردشیر را به جنگ ایشان فرستاد و اردشیر پس از دو بار شکست و سرانجام با دادن رشوه به سپاهیان یونانی توانست ارتیفیوس را تسلیم خود سازد و پس از مدتی « آرستی تس » نیز خود را تسلیم نمود، و شبی هر دو را از خواب بیدار کرده و بلادرنگ در خاکستر خفه کردند.
داریوش پس از نابود کردن برادرانش به انتقام از « فرناک خواجه » برخواست و دستور سنگسار او را داد.

در زمان داریوش دوم مصر نیز دست به شورش زد و به مدت شش سال استقلال اعلام کرد اما سرانجام این شورش در سال 408 پیش از میلاد پایان یافت و مصر مجددا مستعمره ایران گردید .
از دیگر وقایع زمان داریوش دوم جنگ شدید با یونان می‌باشد که در این جنگ ایران به دولت اسپارت که علیه دولت آتن می‌جنگید کمکهای شایانی نمود و در اثر همین تحرکات بود که یونانیان آسیای صغیر و برخی از جزایر یونانی نشین که از زمان صلح کالیاس مستقل شده بودند دوباره فرمانبردار ایران گردیدند.

این پادشاه هخامنشی که یونانیان به وی فرنام حرامزاده داده بودند، نوزده سال بر ایران حکومت کرد. داریوش با خاله و به روایتی با خواهر خود به نام پریزاد که یونانیان وی را پریستاتیس خوانده‌اند، ازدواج کرد و پریزاد که زن سنگ دلی بود در دربار داریوش نقش مهمی را ایفا می‌نمود. در زمان داریوش دربار هخامنشی به اوج انحطاط خود رسید به طوریکه اداره امور به دست زنان و خواجه سرایان افتاد و پریزاد جنایتهای بیشماری انجام داد.
داریوش دوم در مدت پادشاهی خود به روشنی نشان داد که هیچ شباهتی با همنام بزرگش داریوش کبیر ندارد، عدم پایبندی به قولهایی که به مقلوبین می‌داد و در پیش گرفتن سیاستهای خشونت آمیز با درباریان و بزرگان، شاید ناشی از هراس و بی‌اعتمادی بود که او از محیط دربار داشت، درباری که زمام آن در دست زنان و خواجه سرایان بود.
سیاست داریوش دوم سیاست تفرقه بیانداز و حکومت کن بود. با این همه داریوش دوم چیزی را از ایران از دست نداد.
داریوش دوم در سال 404 قبل از میلاد بر اثر بیماری درگذشت و مقبره‌اش در نقش رستم می‌باشد. وی صاحب دو پسر به نامهای اردشیر و کوروش بود و بعد از وی پسرش اردشیر دوم به شاهی رسید.



behnam5555 09-18-2013 07:38 PM

پادشاهی اردشیر دوم هخامنشی
 
پادشاهی اردشیر دوم هخامنشی

اردشير دوم پسر بزرگتر داریوش دوم بود که در سال 404 قبل از میلاد به قدرت رسید، نام اصلی وی ارشک بود. اما چون به قدرت رسید، نام اردشیر را بر خود نهاد. یونانیان به او لقب منمون به معنای با حافظه داده‌اند و معتقد بودند که اردشیر از حافظه بسیار قوی برخوردار است، اما برخی دیگر گفته‌اند که این لقب از آن جهت بوده که وی یادآور نام پدربزرگش، اردشیر اول بوده است.
کوروش برادر کوچکتر اردشیر دوم محسوب می‌شد و از کودکی رفتاری تند و پرخاش جویانه داشت و حال آنکه، اردشیر از طبعی ملایم و رحیم برخوردار بود، ملکه پروشات مادر اردشیر و کوروش به دلیل دلسردی از اردشیر تصمیم داشت پسر کوچگتر خود کوروش را جانشین داریوش دوم نماید، بنابراين به همسر خود داریوش دوم گفت از آن جهت که اردشیر قبل از رسیدن تو به پادشاهی به دنیا آمده از اینرو پسر کوچکتر تو کوروش می‌بایست جانشین تو گردد، اما داریوش نپذیرفت و کوروش را والی لیدی و نواحی دریایی آن کرد و پس از چندی درگذشت.

پس از درگذشت داریوش دوم، اردشیر به معبد آناهیتا در پاسارگاد رفت تا در آنجا بر طبق مراسم مذهبی تاجگذاری کند. در آنجا وی اطلاع یافت که برادرش کوروش قصد کشتن وی را دارد، بنابراین او را دستگیر کرد و تصمیم به کشتن او گرفت که ملکه پروشات دوان دوان رسید و چون گیسوانش را به دور گردن کوروش حلقه کرد نتوانستند او را بکشند و سپس با گریه و لابه عفو او را از اردشیر گرفت و کوروش را به سرعت روانه مقر حکومتی خود در لیدی نمود. کوروش نیز بدون هیچ پشیمانی به لیدی بازگشت و در آنجا در پی فرصت برای تصرف حکومت ماند، کوروش با جمع آوری سپاه به سرعت به سمت بابل پیشروی کرد اما خبری از سپاه ایران نیافت، چون به ولایت بابل رسید، پس از آنکه سه روز به صورت خطوط جنگی پیشروی کردند، کوروش خیال کرد که اردشیر بابل را ترک کرده، لیکن در روز چهارم ناگهان سواری رسید و خبر داد که لشکر شاهنشاه در ظرف چهار ساعت ظاهر خواهد شد.
کوروش فورا سپاهیان یونانی را تحت فرمان کلئارخوس در طرف راست یعنی جانب فرات جای داد و خودش در قلب سپاه جای گرفت و 600 سوار سنگین اسلحه را نیز محافظ خود ساخت. سوی چپ سپاه را نیز تحت فرمان آریائوس قرار داد. در همان هنگام سپاه اردشیر که حدود 500000 تن بودند سر رسیدند و در ناحیه کوناکسا در 11 فرسنگی شمال بابل، خان اسکندیه امروز، جنگ در گرفت.
در آن جنگ، کوروش به برادر خود اردشیر حمله کرد و او را زخمی ساخت، به نظر می‌رسید که کوروش پیروز شده است. لیک ناگهان به دلیل اشتباه فاحش فرمانده سپاه یونانی کوروش به نام کلئارخوس، زوبینی در چشم کوروش فرو رفت و در دم نابود شد. پس از آن سر و دست کوروش را بریدند و سپاه اردشیر به تعقیب قشون کوروش پرداخت و قشون کوروش متفرق شد، اما قسمت یونانی سپاهش برای احتراز از حملات پی در پی سواره نظام ایران به طرف دجله رفت در آنجا « تیسافرن » با خدعه، سرداران سپاه یونانی را به خیمه خود دعوت کرد و با وجود سوگندی که خورده بود همه آنها را کشت، در همان هنگام « گزنفون » که در سپاه یونانیان بود ریاست یونانیان را قبول کرد تا تعداد 10000 نفر باقیمانده سپاه را به یونان برساند، و چنین هم کرد. در همین رابطه بود که گزنفون کتاب معروف خود به نام عقب نشینی ده هزار نفره را نوشت.
اردشیر در سال 394 قبل از میلاد سپاه اسپارت را نیز شکست سختی داد و نفوذ شاهنشاهی ایران در یونان به اعلی درجه خود رساند، سرانجام اسپارت مجبور شد تا سفیرانی را برای انعقاد پیمان صلح به نزد اردشیر گسیل دارد و پیمان آنتالسیداس منعقد گردید. همچنين وی در سال 386 قبل از میلاد شورش قبرس را فرو نشانید.
شاهان هخامنشی تا زمان اردشیر دوم، همواره در کتیبه هایشان تنها از اهورا مزدا یاد می‌کردند لیکن اردشیر دوم در کنار نام اهورامزدا، نام میترا و آناهیتا را نیز در کتیبه هایش بکار برد و به تقویت و گسترش پرستشگاههای میترا و به ویژه آناهیتا در کشور پرداخت.
اردشیر دوم به قول برخی از مورخین 360 زن عقدی و غیر عقدی داشت و از جمله با دو دخترش به نامهای آتوسا و آمستریس هم ازداوج کرد. اردشیر که روزگار پیری خود را در میان توظئه های درباری و جنایات پسرانش می‌گذارنید، به قدری شکسته و ناتوان شده بود که با شنیدن خبر مرگ یکی دیگر از پسرانش ارشام به دست دیگر برادرانش، تاب مقاومت در خود ندید و از شدت درد و اندوه در سال 358 قبل از میلاد درگذشت. مدت حکومت او 46 سال بود.


behnam5555 09-18-2013 07:40 PM

پادشاهی اردشیر سوم هخامنشی
 

پادشاهی اردشیر سوم هخامنشی

http://bastan.persiangig.com/images/img_2/parse-tj.jpg
نام اصلی « او اخس » بود که پس از رسیدن به قدرت، خود را اردشیر نامید. اخس با سو استفاده از کهولت و ناتوانی پدر دست به قتل برادرانش كه اریاسپ و ارشام بودند زد، به همین سبب در میان بزرگان و مردم منفور شد، بنابرین تا مدتی با مخفی نگاه داشتن مرگ پدر، فرامین و احکام را به نام پدر صادر می‌کرد. بعد از مدتی در یکی از همین فرامین که تحت نام پدرش صادر کرده بود، خود را از سوی او ولیعهد مملکت خواند و پس از ده ماه چون دید که مقامش محکم شده درگذشت پدر را به اطلاع مردم رساند.
روایت است اردشیر سوم به دلیل آنکه مدعی برای قدرت نداشته باشد دست به کشتار خاندان خود زد و شاهزاده‌های بسیاری را به قتل رساند. پس از این کشتار اردشیر تمام کسانی را هم، که از آنها ظنین بود یا می‌پنداشت که از سلطنت او ناخشنود هستند، نابود کرد.

پس از آن اردشیر به فرونشاندن شورشهای درونی پرداخت. اردشیر نخست به کادوسیان لشکر کشید. زیرا این مردم در زمان اردشیر دوم شوریدند و او موفق نشد آنها را کاملاً فرمانبردار کند. کدُمان ( یعنی داریوش ) در این جنگ شجاعتها کرد و پارسی‌ها موفق شدند. پس از آن اردشیر متوجه کشورهای دیگر که طغیان کرده بودند، گردید.
« ارته‌باذ » ساتراپ « فریگیه در 356سال ق.م » بر اردشیر سرکش شده « خارس آتنی » را با گروهی از سپاهیان یونانی بخدمت خود اجیر کرد. اردشیر سپاهی مرکب از هفتاد هزار تن بقصد او فرستاد و « تیروسِتس » سردار اردشیر شکست خورد. چون در این زمان آتن با جزائر خیوس، رُدُس، گُس و بیزانس در جنگ بود، اردشیر دولت مزبور را تهدید کرد، که اگر به ارته‌باذ کمک کند، بحریه‌ای از سیصد کشتی پایه ریزی کرده بکمک جزایر مزبوره خواهد فرستاد. آتنی‌ها ترسیده بی درنگ خارِس را فراخواندند و گفتند، که مردم آتن با خارس همراه نیستند. در این احوال ارته‌باذ، که از آتنیها دلسرد شده بود، به دولت تب متوسل شده پنج هزار تن سپاهی از آنها اجیر کرد و بواسطه این قوه و سردار تبی، که پام مِن نام داشت، در دو کشمکش دیگر پیروزمند شد، ولی بعد شکست خورد.
در این زمان اهالی صیدا و دیگر قسمت‌های فینیقیه، چون از حکام ایران ناخشنود بودند، شورشی بر پا کرده با مصریها بر ضد شاه همدست شدند. اردشیر که بقولی راحت‌طلب بود و نمی‌خواست از کاخ خود حرکت کند، در ابتدا اعتنايی به این رخداد نکرد و سردارهايی را برای فرونشاندن این شورش فرستاد، ولی آنها موفق نشدند و اردشیر چون دید که شورش دامنه یافته، قبرس و دیگر شهرهای فینیقی نیز با صيداييها همدست شده‌اند و مصریها هم بشورشیان کمک می‌کنند، مصمم شد خود با سپاهی مکمل به‌ طرف سوریه حرکت کند.
اردشیر قشون خود را در بابل جمع کرد، تا از آنجا به‌طرف فینیقیه حرکت کند. بلسیس استاندار سوریه و مازاوس حاکم کیلیکیه هم به او در راه پیوسته پیش آهنگ این جنگ گردیدند. تِن پادشاه صیدا با مِن‌تور یونانی، قوه او و قشون خودش بقصد سرداران مزبور بیرون آمد و آنها را شکست داده از فینیقیه براند. در این احوال قبرس هم شورید، در این جزیره 9 شهر بود، که هر کدام پادشاهی داشت تابع شاه ایران و هر یک از شهرهای دیگر این جزیره جزو یکی از 9 شهر مزبور بشمار می‌رفت. همه این شهرها به فینیقیه تأسی کرده بیرق مخالفت بیفراشتند و هر یک از پادشاهان مزبور آگهی استقلال داد.
اردشیر در این احوال به ایدریه پادشاه کاریه، که تازه بجای پدر نشسته و مانند اجدادش تابع ایران بود، نوشت، که یک قوه بری و بحری ترتیب داده به جنگ پادشاهان سرکش قبرس برود. او در حال چهل کشتی و هشت هزار تن سپاهی جمع کرده بسرداری فوسیون آتنی و اِوُگراس، بقصد جزیره مزبور فرستاد. این قوه همین که به جزیره رسید، به سالامین، یعنی مهم‌ترین شهر قبرس، حمله برد و سنگرهايی را ساخت و شهر را محاصره کرد. چون قبرس آباد و ثروتمند بود، قشون پادشاه کاریه در اینجا آذوقه وافر یافت، این خبر در اکناف و اطراف سوریه پیچید و مردمی بسیار بطمع سود و غنایم بقشون مزبور پیوستند، چنانکه عده آن دو برابر شد. از سوی دیگر پادشاهان سرکش قبرس، چون محصور گشتند، دچار هراس و پریشانی گردیده قوت قلب پیشین را از دست دادند.

اردشیر از بابل حرکت کرد. هنگامیکه خبر نزدیک شدن قشون سترگ اردشیر به « تن » پادشاه صیدا رسید، دانست که یاغیان نخواهند توانست پافشارند. بنابراین تسّالیون محرم‌ترین گماشته خود را نزد اردشیر فرستاده اظهار کرد که حاضر است صیدا را تسلیم و در قشون اردشیر که به مصر خواهد رفت، خدمت کند و چون گدارهای نیل را خوب میشناسد، می‌تواند خدماتی بزرگ انجام دهد. اردشیر، پس از اینکه اظهارات فرستاده را با دقت گوش کرد، گفت نه تنها حاضر است تِن را از جهت تقصیراتی که کرده، عفو كند، بلکه اگر او به وعده‌های خود وفا کند، پاداشی نیکو خواهد یافت. بعد تسالیون از شاه درخواست کرد که موافق عادات پارسی دست راست خود را به علامت عهد و پیمان به او، که نماینده تن است، بدهد. اردشیر از این اظهار، که نبود اعتماد را میرسانید، در خشم شده بقراولان خود امر کرد او را بیرون برده سرش را از تن جدا کنند. هنگامیکه او را بقتل گاه می‌بردند، تسالیون فریاد کرد : « شاها بکن هر آنچه خواهی، ولی تن که می‌تواند تمام تعهدات خود را اجرا کند، هیچکدام از مواعد خود را انجام نخواهد داد، مگر اینکه تو به او قول شرف بدهی ». از شنیدن این سخن اردشیر بخود آمده گفت از او دست باز دارند و تسالیون را خواسته دست راست خود را به او داد. پس از آن اردشیر از سوریه گذشته وارد فینیقیه شد و اردوی خود را در نزدیکی صیدا زد.
در خلال این احوال اهالی صیدا دور شهر خود سه خندق پهن کنده دیوارهای بلند ساختند و قشون ملی را با ورزشهای گوناگون بمشقات جنگ عادت دادند. صیدا بر تمام شهرهای فینیقیه از دید ثروت و فراوانی همه چیز برتری داشت و مهم‌تر از هر چیز آنکه صیدا صد کشتی سه طبقه‌ای و پنج طبقه‌ای بدریا انداخته بود. تن، پس از اینکه فرستاده‌اش از نزد اردشیر برگشت، من‌تور سردار یونانیهای اجیر را که از مصر به کمک صیدا آمده بودند، خواسته و نقشه خود را که مبنی بر خیانت به اهالی صیدا بود، به او اطلاع داد و این سردار را با دسته‌ای از قشون صیدا برای اجرای نقشه خود در شهر گذاشت و خودش با پانصد تن سپاهی از شهر بیرون شد و به این بهانه که می‌خواهد به محل اجتماع فینقیها برود، صد تن از بزرگان صیدا را با خود برداشت.
بعد، همین که نزد اردشیر آمد، امر کرد این صد تن را گرفته به شاه تسلیم کردند. اردشیر تن را مانند دوستی پذیرفت، ولی در حال دستور کرد، این صد تن را مانند یاغیان تیرباران کردند. هنگامیکه اهالی صیدا از تسلیم گشتن تن و کشته شدن صد تن مزبور آگاه شدند، دیدند که چاره ندارند جز اینکه داخل گفتگو شده شهر را تسلیم کنند. با این مقصود پانصد تن از میان معروفین خود گزینش کرده در لباس اهل استدعا نزد شاه فرستادند. چون این نمایندگان به اردوی پارسی رسیدند، اردشیر تن را خواسته پرسید که آیا می‌تواند شهر را تسلیم کند؟ او پاسخ داد، بلی. جهت پرسش مزبور از این نکته بود، که اردشیر نمی‌خواست شهر به مسالمت تسلیم گردد و میخواست چنان زهرچشمی به اهالی صیدا بدهد که دیگر شهرهای فینیقیه تکلیف خودشان را بدانند.
بنابراین، پس از آنکه تن گفت می‌تواند شهر را تسلیم کند، اردشیر دستور کرد، تمام پانصد تن را از دم تیغ گذرانیدند. پس از آن تن به سپاهیان اجیر یونانی که از مصر آمده بودند، نزدیک شده امر کرد او و شاه را به شهر راه دهند و بدین نحو پارسی‌ها وارد شهر شدند. پس از اینکه شهر تسخیر شد، چون اردشیر دیگر تن را لازم نداشت، امر کرد او را هم به قتل رسانیدند. ولی اهالی صیدا، همین که از کشته شدن نمایندگان‌شان آگاه شدند، فهمیدند، که چاره دیگر جز جنگ ندارند. بنابراین تصمیم به جنگ کردند و برای اینکه کسی راه عقب‌نشینی یا فرار نداشته از جان گذشته جنگ کند، تمام کشتی‌ها را سوزانیدند و بعد که دیدند دشمن به شهر راه یافته و سپاهیان شاه مانند مور و ملخ دیوارها را احاطه دارند، از شدت ناامیدی تصمیم به خودکشی کرده بخانه‌های خود درآمدند و درها را بسته خانه‌های را آتش زدند و خودشان با زنان و کودکان در این حریق همگانی سوختند. پس از تسخیر شهر اردشیر خاکسترها و زمین این شهر را به چندین تالان فروخت.
اشخاصی داوطلب شدند که در خرابه‌های این شهر حفریات کنند و از این راه به حد فراوانی زر و نقره گداخته بدست آوردند. پس از آن دیگر شهرهای فینیقیه، که از رفتار اردشیر در برابر صیدا سخت متوحش شده بودند، همگی سر تسلیم پیش آوردند.

اردشیر پس از اینکه به کارهای فینیقیه پایان داد، با سپاه خود و یونانیان اجیر از راه خشکی به مصر عزیمت کرد. شاه که بسیار دوستدار بود که مصر را از نو تسخیر کند فرستاده‌هايی را به شهرهای یونانی فرستاد. آتنیها و اسپارتیها پاسخ دادند که خیلی مایلند مناسبات دوستانه خود را با شاه ايران نگهداری کنند ولی نمی‌توانند سپاهی بدهند. تبی‌ها هزار تن سنگین‌اسحله به سرداری لاکراتس فرستادند. اهالی آرگس سه هزار تن دادند بی‌اینکه سرداری برای این عده معین کرده باشند، ولی بعد به درخواست شاه نیکوسترات نامی را سردار این عده کردند او شخصی بود از مردان عمل و دارای نظری صائب ولی حبه‌ای هم دیوانگی داشت، چون قوی‌هیکل و زورمند بود حرکات و رفتار هرکول ( پهلوان داستانی یونانیها ) را تقلید می‌کرد و به هنگام جنگ پوست شیری را در برکرده گرزی بدست می‌گرفت.
نیکوسترات سردار آرگسیها چند تن مصری را که همسر و کودکان آنها گروگان ایرانیها بودند، با خود برداشته و با بحریه خود از یکی از کانال‌های نیل گذشته بخشکی درآمد و در آنجا سنگری بنا کرد. همینکه سپاهیان اجیر مصر از قضیه آگاه شدند، بعده هفت هزار تن برای جلوگیری از دشمن شتافتند و سردار آنها کلینوس‌کسی سپاه خود را برای جنگ بیاراست قشون ایرانی که به خشگی درآمده بوده، بدفاع پرداخت و بعد جنگی درگرفت، که یونانیها و ایرانیها شجاعت‌های حيرت آوری کردند. برآیند اینکه کلینوس کشته شد و پنج هزار تن از سپاهیان او از دم شمشیر گذشتند. هنگامیکه خبر شکست این قسمت بپادشاه مصر رسید، پریشان گردید و به تصور اینکه دیگر قسمت‌های قشون ایران به آسانی از نیل گذشته به‌طرف منفیس پایتخت مصر خواهند شتافت، تصمیم گرفت به دفاع از آن بپردازد.
در این احوال نکتانب پادشاه مصر در منفیس بود و چون دید، که نمی‌تواند از پیشرفتهای اردشیر جلوگيری كند، از سلطنت دست کشیده به حبشه گریخت و ثروت خود را هم بدانجا برد. اردشیر پس از تسخیر مصر شهرهای عمده آن را ویران و به معابد هتاکی کرد سالنامه‌های مصری را ربود و بعد کاهنان را ناچار کرد بقیمت گزاف این نوشته‌ها را بخرند و غنائم بسیار از زر و نقره بدست آورد. آپیس گاو مقدس مصریها را کشت و امر کرد خری را بجای آن وادارند. در اين تاریخ دومین فتح مصر در سال 344 ق.م. روی داد. مدت سلطنت اردشير سوم بر مصر شش سال بود. پس از تسخیر مصر، اردشیر یونانی‌ها را بسیار نواخت و پاداشهای بزرگ به آنها داده همه را به اوطانشان روانه کرد.
پس از تسخیر مصر، اردشیر به شهر بابل برگشت و در عیش و عشرت غوطه‌ور شده زمام همه کارها را به « باگواس خواجه » سپرد. باگواس، یکی از رؤسای قراولان شاهی، به اردشير سوم زهر داد و اردشیر در سال 338 ق.م. به قتل رسيد. این خواجه جنگ‌آور مردی بود فاسد و طبابت را آلت اجرای جنایت خود كرد. خواجه یادشده مصری بود و شدت عمل اردشیر در برابر مصریها و بی‌اثر ماندن درماندگی و الحاح او، درباره اینکه این قدر سختی با مصریها نکند، او را به گرفتن انتقام تحریک کرد. کینه خواجه بقدری شدید بود که پس از قتل اردشیر پیکر او را ریز ریز کرده بسگها خوراند.
اردشیر فرزندان بسیار داشته، ولی تنها نامهای یکی دو تن از آنها در تاریخ ذکر شده و و به احتمال زياد، دیگر فرزندان اردشير را باگواس خواجه نابوده کرده. نامهای فرزندان وي « آرسس، يا ارشک » که پس از اردشیر به وسیله خواجه مزبور به تخت نشست و از همه کوچک‌تر بود، « بیستانس » که در آینده فرار کرده نزد اسکندر رفت. « آتُس‌سا » زن اردشیر با سه دختر او نیز از مرگ جستند. یکی از این دختران « پروشات‌ » نام داشت و زن اسکندر شد.
www.Bastan.persiangig.comمنبع

behnam5555 09-22-2013 08:48 PM

سورنا، سردار اشکانی
 

سورنا، سردار اشکانی

http://bastan.persiangig.com/images/...shkanian90.jpg
• سورنا ( سورن ) يكی از سرداران بزرگ و نام‌دار تاريخ در زمان اشکانیان است كه سپاه ايران را در نخستين جنگ با روميان در بهار ۲۰۶۰ سال پیش فرماندهی كرد و روميها را كه تا آن زمان در همه جا پيروز بودند، برای اولين بار با شكستگی سخت و تاريخی روبرو ساخت.
او جوانی بود آریایی، خردمند، نیکو‌چهره، تنومند، دلیر، بلند بالا، با موی بلند و ظريف که پیشانی ‌بندی به سبک ایرانیان باستان بر سر می‌بست.
وی از خاندان سورن یکی از هفت خاندان معروف ایرانی ( در زمان اشکانیان و ساسانیان ) بود. سورن در زبان فارسی پهلوی به‌ معنی نیرومند می‌باشد. ( نمونه دیگر این واژه کلمه اردی‌سور آناهیتا یعنی ناهید بالنده و نیرومند بکار رفته است ).

از دیگر نام‌آوران این خاندان وینده‌فرن است که در سده نخست میلادی استاندار سیستان بود؛ قلمرو او از هند و پنجاب تا سیستان و بلوچستان امتداد داشت. برخی پژوهشگران او را با رستم دستان قهرمان حماسی ایران یکی می‌دانند. ذکر نام رستم در منظومه پهلوی اشکانی درخت آسوریک ارتباط او را با اشکانیان نشان می‌دهد.
ژول سزار ( Julius )، پوميه ( Pompee ) و كراسوس ( crassus ) سه تن از سرداران و فرمانروایان بزرگ روم بودند كه سرزمین‌های پهناوري را كه به تصرف دولت روم در آمده بود، به‌طور مشترک اداره میكردند. آنها در سوم اكتبر سال 56 پيش از ميلاد در نشست لوكا ( Luca ) تصميم حمله به ایران را گرفتند.
كراسوس فرمانروای بخش شرقی کشور روم آن زمان یعنی شام (سوريه) بود و برای گسترش دولت روم در آسيا، سودای چيرگی بر ايران، دستیابی به گنجینه‌های ارزشمند ایران و سپس گرفتن هند را در سر می‌پروراند و سرانجام با حمله به ايران اين نقشه خويش را عملی ساخت. وی فاتح جنگ بردگان و درهم ‌کوبنده اسپارتاکوس سردار قدرتمند انقلاب بردگان بود.

كراسوس (رییس دوره‌ای شورا) با سپاهی مركب از 42 هزار نفر از لژيونهای ورزيده روم كه خود فرماندهی آنان را بر عهده داشت به سوی ايران روانه شد و ارد (اشك سیزده هم) پادشاه اشكانی ،سورنا سردار نامی ايران را مامور جنگ با كراسوس و دفع یورش روميها كرد.
نبرد ميان دو كشور در بهار سال 53 پيش از ميلاد در جلگه های میان‌رودان ( بين‌النهرين ) و در نزديكی شهر حران یا كاره ( carrhae ) روی‌ داد.
در جنگ حران، سورنا با يك نقشه نظامی ماهرانه و به‌ ياری سواران پارتی كه تيراندازان چيره‌دستی بودند، توانست يك سوم سپاه روم را نابود و اسير كند. كراسوس و پسرش فابيوس Fabius ( پوبلیوس ) دراين جنگ كشته شدند و تنها شمار اندكی از روميها موفق به فرار گرديدند.
روش نوین جنگی سورنا، شیوه جنگ‌ و گریز بود. این سردار ایرانی را پدید آورنده جنگ پارتیزانی ( جنگ به روش پارتیان ) در جهان می‌دانند. ارتش او دربرگیرنده زره‌پوشان اسب‌سوار، تیراندازان ورزیده، نیزه‌داران ماهر، شمشیرزنان تکاور و پیاده‌نظام همراه با شترهایی با بار مهمات بود. پارتیان آریایی را نخستین سازندگان تیربار جنگی در گیتی می دانند.

افسران رومی درباره شكستشان از ايران به سنای روم چنین گزارش دادند : سورنا فرمانده ارتش ايران در اين جنگ از تاكتيك و سلاحهای تازه بهره گرفت. هر سرباز سوار ايرانی با خود مشك كوچكی از آب حمل می‌کرد و مانند ما دچار تشنگی نمي‌شد. به پيادگان با مشكهايی كه بر شترها بار بود آب و مهمات می رساندند.
سربازان ايرانی به نوبت با روش از ميدان بیرون رفته و به استراحت مي‌پرداختند. سواران ايران توانایی تير اندازی از پشت سر را دارند. ايرانيان كمانهایی تازه اختراع كرده‌اند كه با آنها توانستند پای پيادگان ما را كه با سپرهای بزرگ در برابر آنها و برای محافظت از سوارانمان دیوار دفاعی درست كرده بوديم به زمين بدوزند. ايرانيان دارای زوبين‌های دوكی شكل بودند كه با دستگاه نوینی تا فاصله دور و به صورت پی‌درپی پرتاب می شد. شمشيرهای آنان شكننده نبود. هر واحد تنها از يك نوع سلاح استفاده می كرد و مانند ما خود را سنگين نمی كرد. سربازان ايرانی تسليم نمی‌شدند و تا آخرين نفس بايد می‌جنگیدند. اين بود كه ما شكست خورده، هفت لژيون را به طور كامل از دست داده و به چهار لژيون ديگر تلفات سنگين وارد آمد.

جنگ حران كه نخستين جنگ بين ايران و روم به شمار می‌رود، دارای اهميت بسيار در تاريخ است زيرا روميها پس از پيروزي‌های پي‌درپی برای اولين بار در جنگ شكست بزرگی خوردند و اين شكست به قدرت آنان در دنيای آن ‌روز سايه افكند و نام ايران را بار ديگر در جهان پرآوازه كرد و نام دولت پارت و شاهنشاهی اشکانی را جاودانه ساخت.
پس از پيروزی سورنا بر كراسوس و شكست روم از ايران، دولت مرکزی روم دچار اختلاف شدید شد. پس از این جنگ نزديك به يك قرن، رود فرات مرز شناخته شده بين دو كشور گرديد و مناطق ارمنستان، ترکیه، سوریه، عراق تبدیل به استان‌هایی از ایران گردیدند. روميها برای جلوگيری از شكستهای آينده و به پيروی از ايرانيان ناچار شدند به وجود سواره نظام در سپاه خود توجه بيشتری بنمايند.
سورنا پس از شاه مقام اول کشور را داشت؛ وی ارد را به تخت سلطلنت نشانید و به سبب نجابت خانوادگی در روز تاجگذاری شاهنشاه ایران کمربند شاهی را به کمر پادشاه بست. او به هنگام گرفتن شهر سلوکیه نخستین کسی بود که برفراز دیوار دژ شهر برآمد و با دست خود دشمنانی را که مقاومت میکردند بزیر افکند. سورنا در این هنگام بیش از 30 سال نداشت.
سورنا هیچ بهره‌ای از پیروزی بزرگ خود نبرد. ارد شاهنشاه اشکانی، از قدرت و محبوبیت سورنا هراس داشت و ناجوانمردانه بجای قدردانی، سپهسالار دلاور ایرانی را به قتل رساند؛ پس از این رویداد ناگوار ارتش ایران دچار ضعف گردید و دیگر نتوانست در خاورمیانه و شام پیشروی نماید و در برابر روم تنها به مقاومت و دفاع پرداخت.



behnam5555 09-30-2013 05:11 PM

پزشکی در ایران باستان
 

پزشکی در ایران باستان

وقتی در كاوش‌های شهر سوخته سیستان جمجمه‌ای كشف شد كه نشان می‌داد پزشكان آنجا در 5000 سال پیش عمل جراحی می‌كرده‌اند، مهر تایید دیگری بر قدمت پزشکی در ایران باستان زده شد. آن‌طور كه در شاهنامه آمده رستم كه اهل سیستان بود، با روشی پیشرفته به دنیا آمد كه امروزه در جهان به سزارین مشهور است. هزاران سال بعد در دوران اسلامی هم ایرانیان به دنبال كشف راه‌های تازه‌تری در جهان درمان و پزشكی بودند؛ چنان‌ كه در قرون وسطی كتاب‌های رازی و ابن‌سینا دست به دست در سراسر دنیا چرخید و ابن‌سینا «Avecina» پدر پزشكی جهان نام گرفت.


بد نیست بدانیدکه...
- اولین پزشكان ایران باستان روحانیان بودند كه به نام مغان مشهورند. مغان در بخش غربی ایران قدیم یعنی سرزمین ماد زندگی می‌كردند. درمان بیماری‌های روحی و جسمی مردم كار آنها بود؛ هم پزشك بودند، هم روان‌پزشك. با ذكر و دعا و سرود،‌ روان‌پزشكی می‌كردند و با دارو و چاقو، پزشكی.

- پزشكی در ایران قدیم به 3 شاخه یا تخصص اصلی تقسیم می‌شد: دارو پزشکی (گیاه پزشکی)، جراحی (کارد پزشکی) و روان‌پزشکی. مادها در قدیم همسایه شرقی اروپایی‌ها بودند. اولین گیاهان دارویی از سرزمین ماد به غرب رفت و كلمه ماد (Media) بعدها ریشه وا‍ژه «Medicine» در زبان‌های لاتین شد.

http://img.tebyan.net/big/1389/04/20...30956537_1.jpg

- پزشكی ایرانیان چند تخصص فرعی هم داشت؛ چشم‌پزشکی (کحالی)، شکسته‌بندی (جباری/ ارتوپدی)، زایمان، حجامت (رگ‌زنی)، دام‌پزشکی، پزشکی قانونی (پزشکی دادیگ: داد به معنی قانون) و بیهوشی (هوش‌بری).

- رستم چون نوزادی بزرگ و سنگین بود با زایمان طبیعی به دنیا نمی‌آمد و به كمك جراحی با بریدن شکم مادرش رودابه متولد شد. اروپایی‌ها همین داستان را برای سزار پادشاه روم می‌گویند و به همین خاطر این نوع عمل به سزارین مشهور است. سزارین در عربی به «عملیه القیصریه» یا عمل قیصری ترجمه شده (قیصر همان سزار است). فرهنگستان زبان فارسی «رستم‌زایی» را به جای سزارین پیشنهاد كرده است.

http://img.tebyan.net/big/1389/04/20...30956771_2.jpg

- اولین بیمارستان‌های تاریخ در ایران و هند ساخته شدند. آنتیوخس دومین پادشاه سلوکی (261-246 پ.م) به درخواست اشوکا- پادشاه هند از سلسله مائوری -دستور داد که در سراسر ایران برای مردم و حتی چهارپایان بیمارستان بسازند.

خیلی از این ابزارآلات در شكل‌های پیشرفته‌تر هنوز در پزشكی كاربرد دارند. سمت چپ، تصویر قیچی و پنس و چاقو در یک کتاب خطی پزشکی به زبان عربی را می‌بینید . زبان علمی ایرانیان در طول هزار سال گذشته پهلوی، عربی و فارسی بود و به همین خاطر بسیاری از کتاب‌های پزشکی ما به زبان عربی است. ابزارهای بالایی هم مدل های قدیمی تری هستند که باستان شناسان پیدا کردند.
استاد داروساز روی كرسی استادی نشسته و یك گیاه دارویی را به شاگردش كه روی تشكچه نشسته نشان می‌دهد.
ایرانیان در داروسازی هم تبحر داشتند. آن زمان داروسازان داروهای گیاهی را خشک کرده در هاون می‌کوبیدند و در ظرف‌های مخصوص نگه می‌داشتند. داروهای بدمزه را هم با شیرینی مخلوط می‌كردند تا تلخ نباشد.

در ایران قدیم پزشکان وقت و بی‌وقت کیف جادارشان را پر از دارو و ابزار پزشکی می‌کردند و به بالین بیماران می‌رفتند. مطب پزشکان که به آن محکمه می‌گفتند معمولا در منزلشان بود؛ به همین خاطر نام پزشک را به عنوان نام کوچه انتخاب می‌کردند تا نقش تابلوی مطب را بازی کند و همه آنجا را بلد باشند. نام بعضی از این پزشکان هنوز بر کوچه‌ها و محله‌های قدیم تهران باقی مانده است.

http://img.tebyan.net/big/1389/04/20...30956990_4.jpg

پزشکان در بیمارستان کنار تخت بیمار با هم مشورت می‌کنند؛ نمونه كامل یك كمیسیون پزشكی در ایران قدیم. استاد پیر و ریش سفید است. بقیه هم در حال كارآموزی یا مشورت درباره بیمار هستند. سبک این نقاشی هم جالب است. به پایه‌های تخت نگاه کنید؛ بالاتر از پای پزشکان انگار در هوا معلق است. این تصویر از نسخه خطی کتاب مقامات حریری متعلق به سال734 هجری قمری است که در کتابخانه وین نگهداری می‌شود.

گیاه دارویی در چنین ظرف‌هایی نگهداری می‌شد. نور، بعضی از داروها را خراب می‌كرد و مثل شیشه‌های داروهای امروزی آنها را در ظرف‌های كدر و كوچك نگه می‌داشتند. جالب است كه شیشه‌گری ایران بخشی از پیشرفتش را مدیون داروسازی است. زیبایی نقش و نگار گیاهی این ظرف و تناسبش با محتویات گیاهی هم نكته قابل توجهی است.

این نشان جامعه داروسازان انگلستان است. در بالا هاون داروسازان، در راست جالینوس و در چپ شیخ الرئیس ابن‌سینا را با عبای دانشمندان ایران قدیم که هنوز روحانیان آن را حفظ کرده‌اند می‌بینیم. جالب است كه عبای ایرانی پس از رنسانس، از مدارس قدیم ایران به غرب رفت و هنوز در جشن‌ها و مراسم رسمی دانشگاهی و فارغ‌التحصیلی، آن را می‌پوشند. حتی کلاه مربعی که بر سر می‌گذارند، اقتباسی از دستار استادان مدرسه‌های ایران قدیم است.
آخرین صفحه قدیمی‌ترین اثر گیاه‌شناسی به زبان فارسی؛ جالب است كه این كتاب اولین كتاب به زبان فارسی است كه به دست ما رسیده. اسم این كتاب «الابنیه عن الحقائق الادویه» و مؤلف آن ابومنصور موفق هروی است.
این نسخه به خط اسدی طوسی است (که نامش را در این صفحه به خط خودش می‌بینید). اسدی خود از اولین فرهنگ‌نویسان فارسی است و کتاب لغت فرس او مشهور است.

http://img.tebyan.net/big/1389/04/20...30957193_6.jpg

به نظر، شبیه اسباب‌بازی می‌رسد اما در اصل، دستگاه روغن‌گیری است. آن زمان داروسازان از این ابزار برای گرفتن شیره و روغن گیاهان استفاده می‌كردند. این ابزار كه مثل آبمیوه‌گیری‌های دستی كار می‌كند، مربوط به گیلان است.
این منطقه سرسبز و پرگیاه، مركز داروسازی كهن ایران بود و هنوز پیرزنان گیلانی درس‌های باستانی طبابت را كه به آن «گیله درمان» یا «گیله تجربه» می‌گویند، به یاد دارند.

http://img.tebyan.net/big/1389/04/20...0956662_11.jpg

شاخ رگ‌زنی و نیشتر رگ‌زنی. خون گرفتن از آن روش‌هایی بود که برای تصفیه و افزایش خون‌سازی بدن صورت می‌گرفت و آن را به 2 روش انجام می‌دادند؛ زالو انداختن و رگ‌زدن. اول با بادکش جایی (معمولا در پشت بیمار) را متورم و آماده می‌کردند، بعد با تیغی كه به آن نیشتر می‌گفتند آنجا را می‌بریدند.
شاخ حیوانات هم ابزار مکیدن خون بود. رگ‌زنی معمولا در حمام‌ها انجام می‌شد. قجرها زمان حجامت را برای قتل امیرکبیر در حمام باغ فین کاشان و زدن رگ او برای همین انتخاب كردند. نمونه این ابزار را هم در موزه تاریخ پزشکی تهران و هم در موزه حمام گنجعلی‌خان کرمان و حمام باغ فین کاشان می‌توانید ببینید.

http://img.tebyan.net/big/1389/04/20...956693_122.jpg

اگر به آن بریدگی مثلث‌شكل نگاه كنید، آثار اولین جراحی مغز در تاریخ را می‌بینید. این جمجمه متعلق به دختر 13 ساله‌ای است كه 4800سال پیش در شهر سوخته در سیستان زندگی می‌كرده. بیماری او باعث زیاد شدن فشار بر مغز می‌شده كه برای درمان، جمجمه را سوراخ كرده‌اند. ترمیم استخوان‌ها نشان می‌دهد كه دختر بعد از جراحی زنده مانده و عمل موفقیت‌آمیز بوده.


behnam5555 09-30-2013 05:13 PM


دانستنیهای ایران باستان

آیا می دانید:کلمه شاهراه از راهی که کوروش کبیر بین سارد پایتخت کارون و پاساگارد احداث کرد گرفته شده است.

آیا می دانید کوروش کبیر در شوروی سابق شهری ساخت به نام کورپولیس که خجند امروزی نام دارد.

آیا میدانید:اولین هنرستان فنی حرفه ای در ایران توسط کوروش کبیر در شوش جهت تعلیم فن و هنر ساخته شد.

آیا می دانید: کوروش پس از فتح بابل به معبد مردوک رفت وبرای ابراز محبت به بابلی ها به خدای آنان احترام گذاشت و در همان معبد که 1000 متر بلندی داشت برای اثبات حسن نیت خود به آنان تاج گذاری کرد.

آیا می دانید:دیوار چین با بهره گیری از دیواری که کوروش در شمال ایران در سال 544 قبل از میلاد برای جلوگیری ازتهاجم اقوام شمالی ساخت. ساخته شده است.

آیا می دانید:اولین سیستم استخدام دولتی به صورت لشکری و کشوری و به مدت 40 سال خدمت و سپس بازنشستگی و گرفتن مسمری دائم را کوروش کبیر در ایران پایه گذاری کرد.

آیا می دانید: کمبوجیه فرزند کوروش به دلیل کشته شدن 12 ایرانی در مصر واینکه فرعون مصر به جای عذر خواهی به دشنام دادن به ایرانیان و تمسخر پرداخته بود با 250هزار سرباز ایرانی در روز 42از آغاز بهار 525 قبل از میلاد به مصر حمله کرد و کل مصر را تصرف کرد و به دلیل آمدن قحطی در مصر مقدار بسار زیادی غله وارد مصر کرد. اکنون در مصر یک نقاشی دیواری وجود دارد که کمبوجیه را در حال احترام به خدایان مصر نشان می دهد.او به هیچ وجه دین ایران را تحمیل نکرد و بی احترامی به آنان ننمود.

آیا می دانید:داریوش کبیر با شور ومشورت تمام بزرگان ایالتها ی ایران که در پاسارگارد بود جمع شده بودند به پادشاهی برگذیده شد و در بهار 520 قبل از میلاد تاج شاهنشاهی ایران را بر سر نهاد و برای همین در مناسبت دو نوع سکه طرح دار با نام داریک (طلا) و سیکو (نقره) را در اختیار مردم قرار داد که بعد ها رایج ترین پولهای جهان گردید.




behnam5555 09-30-2013 05:22 PM

اگر نجات پیدا کنم
 


اگر نجات پیدا کنم


محرم سال 530 هجری قمری بود.

طلبه جوان سراسیمه از مدرسه علمیه «دروازه عراق » بیرون دوید و به سمت خانه «محمد بن یحیی » بزرگ سادات آل زباره شتافت. رنگ از صورتش پریده بود و نفس نفس می زد. خانه محمد بن یحیی، نزدیک مسجد جامع شهر سبزوار قرار داشت. به خانه رسید ودر زد. لحظه ای بعد خادم پیر خانه، در را باز کرد.
سلام.
علیکم السلام. چکار داری جوان؟
آقا را خبر کن. با او کار مهمی دارم! ولی آقا مهمان دارد.
عجله کن. من از مدرسه علمیه دروازه عراق می آیم. قطب الدین راوندی مرافرستاده.
همین جا منتظر باش.
هنوز چیزی از رفتن پیرمرد نگذشته بود که محمد بن یحیی در آستانه در ظاهر شد.
به سمت طلبه جوان رفت.
چه می خواهی؟
قطب الدین راوندی مرا فرستاده. او گفت به شما بگویم...
چه بگویی؟
شیخ طبرسی...
شیخ طبرسی چه؟
شیخ به رحمت خدا رفت! انا لله و انا الیه راجعون.
محمد بن یحیی روی زمین زانو زد و با دست صورتش را پوشاند. سپس برخاست و به پیرمرد خادم اشاره کرد.
به پسرانم بگو منادیان را به محله های مختلف شهر بفرستند تا مردم را از فوت امین الاسلام طبرسی آگاه سازند. با من بیا جوان. مدرسه علمیه دروازه عراق لبریز ازجمعیت بود. مردم سبزوار با شنیدن خبر فوت شیخ طبرسی به مدرسه هجوم آورده بودند.
در حیاط مدرسه جای سوزن انداختن نبود. چند نفر مقابل حجره شیخ طبرسی ایستاده بودند و کسی را راه نمی دادند. محمد بن یحیی همراه با طلبه جوان وارد اتاق شد.
همه به احترام او از جای خود بلند شدند. قطب الدین راوندی و ابن شهرآشوب در کنارجنازه بودند.
رضی الدین حسن فرزند شیخ طبرسی به آرامی گریه می کرد. ساعتی بعد محمد بن یحیی ازاتاق بیرون آمد. مقابل مردم ایستاد و با اشاره دست آنها را به سکوت دعوت کرد.
مردم سبزوار، شیعیان و ارادتمندان اهل بیت! من محمد بن یحیی بزرگ آل زباره خبر فوت امین الاسلام طبرسی را اعلام می کنم. مردی از میان ما رفت که افتخار و برکت شهر ما بود. عالمی که عمرش را وقف اسلام کرد. اکنون همگی به مسجد جامع بشتابید.
جنازه شیخ پس از غسل دادن برای خواندن نماز میت به آنجا منتقل خواهد شد.
مردم پراکنده شدند. بدن شیخ طبرسی را در غسالخانه شهر غسل دادند و کفن کردند.
سپس به مسجد جامع بردند. نماز میت به امامت قطب الدین راوندی خوانده شد. سبزوارآن روز یکپارچه عزادار بود. مردم تابوت چوبی را روی دست گرفتند و به سمت قبرستان بزرگ رفتند. بازار تعطیل شده بود. روی پشت بام ها پر از زنان و کودکانی بود که حرکت سیل آسای مردم را تماشا می کردند. جمعیت وارد قبرستان شدند.
قبر شیخ آماده بود و کنار آن تلی از خاک دیده می شد. مردم اطراف قبر حلقه زدند.
صدای گریه آنها هر لحظه زیادتر می شد. جسد شیخ طبرسی را از تابوت بیرون آوردندو داخل قبر گذاشتند. قطب الدین راوندی وارد قبر شد. جنازه را رو به قبله خواباند و در گوشش تلقین خواند.
سپس بیرون آمد و کارگران مشغول قرار دادن سنگهای لحد در جای خود شدند.
پیش از آنکه آخرین سنگ در جای خود قرار داده شود; پلک چشم چپ شیخ طبرسی تکان مختصری خورد اما هیچ کس متوجه حرکت آن نشد! کارگران با بیلهایشان خاکها را داخل قبر ریختند و آن را پر کردند. روی قبر را با پارچه ای سیاه رنگ پوشاندند. آفتاب به آرامی در حال غروب کردن بود. مردم به نوبت فاتحه می خواندند و بعد از آنجامی رفتند.
شب هنگام هیچ کس در قبرستان نبود.
شیخ طبرسی به آرامی چشم گشود.
اطرافش در سیاهی مطلق فرو رفته بود.
بوی تند کافور و خاک مرطوب مشامش را آزار می داد. ناله ای کرد. دست راستش زیربدنش مانده بود. دست چپش را بالا برد. نوک انگشتانش با تخته سنگ سردی تماس پیداکرد. با زحمت برگشت و به پشت روی زمین دراز کشید. کم کم چشمش به تاریکی عادت می کرد. بدنش در پارچه ای سفید رنگ پوشیده بود.
آرام آرام موقعیتی را که در آن قرار گرفته بود درک می کرد. آخرین بار حالش هنگام تدریس به هم خورده بود و دیگر هیچ چیز نفهمیده بود. اینجا قبر بود! او رابه خاک سپرده بودند. ولی او که هنوز زنده بود. زنده به گور شده بود. هوای داخل قبر به آرامی تمام می شد و شیخ طبرسی صدای خس خس سینه اش را می شنید. چه مرگ دردناکی انتظار او را می کشید. ولی این سرنوشت شوم حق او نبود. آیا خدا می خواست امتحانش کند؟
چشمانش را بست و به مرور زندگیش پرداخت. سالهای کودکی اش را به یاد آورد واقامتش در مشهد رضا را. پدرش «حسن بن فضل » خیلی زود او را به مکتب خانه فرستاد.
از کودکی به آموختن علم و خواندن قرآن علاقه داشت. سالها پشت سر هم گذشتند. به سرعت برق و باد! شش سال پیش زمانی که 54 ساله بود; سادات آل زباره او را به سبزوار دعوت کردند. آنها با او نسبت فامیلی داشتند. دعوتشان را پذیرفت و به سبزوار رفت. مدیریت مدرسه دروازه عراق را پذیرفت و مشغول آموزش طلاب گردید وسرانجام هم زنده به گور شد! چشمانش را باز کرد. چه سرنوشت شومی برایش ورق خورده بود. دیگر امیدی به زنده ماندن نداشت. نفس کشیدن برایش مشکل شده بود. هر بارهوای داخل گور را به درون ریه هایش می کشید; سوزش کشنده ای تمام قفسه سینه اش رافرا می گرفت. آن فضای محدود دم کرده بود و دانه های درشت عرق روی صورت و پیشانی شیخ را پوشانده بود. در این موقع به یاد کار نیمه تمامش افتاد. از اوایل جوانی آرزو داشت تفسیری بر قرآن کریم بنویسد. چندی پیش محمد بن یحیی بزرگ آل زباره نیزانجام چنین کاری را از او خواستار شده بود. هر بار که خواسته بود دست به قلم ببرد و نگارش کتاب را شروع کند; کاری برایش پیش آمده بود. شیخ طبرسی وجود خدارا در نزدیکی خودش احساس می کرد. مگر نه اینکه خدا از رگ گردن به بندگانش نزدیک تر است؟ به آرامی با خودش زمزمه کرد:
خدایا اگر نجات پیدا کنم; تفسیری بر قرآن تو خواهم نوشت. مرا از این تنگنانجات بده تا عمرم را صرف انجام این کار کنم.
شیخ طبرسی در حال خفه شدن بود.
پنجه هایش را در پارچه کفن فرو برد و غلت خورد. صورتش متورم شده بود.
ت کفن دزد با ترس و لرز وارد قبرستان بزرگ شد. بیلی در دست داشت. به سمت قبرشیخ طبرسی رفت.
بالای قبر ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت. قبرستان خاموش بود و هیچ صدایی به گوش نمی رسید. پارچه سیاه رنگ را از روی قبر کنار زد و با بیل شروع به بیرون ریختن خاکها کرد. وقتی به سنگهای لحد رسید; یکی از آنها را برداشت.
صورت شیخ طبرسی نمایان شد.
نسیم خنکی گونه های شیخ را نوازش داد. چشمانش را باز کرد و با صدای بلند شروع به نفس کشیدن کرد. کفن دزد جوان، وحشت زده می خواست از آنجا فرار کند اما شیخ طبرسی مچ دست او را گرفت.
صبر کن جوان! نترس من روح نیستم. سکته کرده بودم. مردم فکر کردند مرده ام مرا به خاک سپردند. داخل قبر به هوش آمدم. تو مامور الهی هستی. آیا مرامی شناسی؟
بله می ... شناسم! شما شیخ ط...طبرسی هستید. امروز تشییع جنازه تان بود. دلم می خواست ... دلم می خواست زودتر شب شود و بیایم کفن شما را بدزدم! به من کمک کن از اینجا بیرون بیایم. چشمانم سیاهی می رود. بدنم قدرت حرکت ندارد.
کفن دزد جوان سنگها را بیرون ریخت; پایین رفت و بدن کفن پوش شیخ طبرسی رابیرون آورد. در گوشه ای خواباند و بندهای کفن را باز کرد و آن را به کناری انداخت.
مرا به خانه ام برسان. همه چیز به تو می دهم. از این کار هم دست بردار.
کفن دزد جوان لبخند زد و بدون آنکه چیزی بگوید شیخ را کول گرفت و به راه افتاد.
شیخ طبرسی به کفن اشاره کرد و گفت:
آن را هم بردار. به رسم یادگاری! به خاطر زحمتی که کشیده ای جوان به سمت کفن رفت. خم شد و آن را برداشت.
خیلی وقت است به این کار مشغولی؟
بله جناب شیخ. چندین سال است عادت کرده ام در این شهر مرگ و میر زیاد است.
اگر روزی مرده ای را در یکی از قبرستانهای این شهر خاک کنند و من شب کفنش راندزدم آن شب خوابم نمی برد. کفن ها را به بازار مشهد رضا می برم و می فروشم.
از این کار توبه کن، خدا از سر تقصیراتت می گذرد.
آن دو از قبرستان خارج شدند. جوان پرسید:
از کدام طرف بروم؟
برو محله مسجد جامع، من همسایه محمد بن یحیی هستم.
جوان به راه خود ادامه داد. شیخ طبرسی نگاهش را به آسمان و ستاره های بیشمارآن دوخته بود.


behnam5555 09-30-2013 06:57 PM

آشنایی با تاریخچه المپیک
 

آشنایی با تاریخچه المپیک

اولین دوره بازی‌های المپیک، 776 سال قبل از میلاد بوسیله افیتوس و با آرزوی برقراری صلح در محلی به نام المپیا برگزار شد.

در بازی‌های المپیک باستان ورزشکاران در رشته‌های کشتی، مشت‌زنی، اسب‌سواری، ارابه‌رانی و دویدن با اسلحه مسابقه می‌دادند. قهرمانان تاجی از برگ های درخت زیتون برسر می‌گذاشتند و اجازه داشتند مجسمه خود را در المپیا نصب کنند.

از جشن‌های معروف یونانیان جشن المپیک بوده است که اغلب بخاطر پیروزی در جنگ یا بزرگداشت روزهای تولد و مرگ پادشاهان و بزرگان هر 4 سال یکبار برگزار می‌شد.

http://s3.picofile.com/file/74298419...33olympics.jpg

با غلبه رومیان بر یونانیان بازی‌های المپیک شکوه خود را از دست داد و صحنه رقابت‌های انسانی گذشته به میدان کارزارهای خونین و نبرد گلادیاتورها با هم، و نبرد انسان با حیوان تبدیل شد. در سال 394 میلادی به فرمان تئو دو سیوس پادشاه روم برگزاری مسابقات المپیک برای همیشه ممنوع و به همین دلیل بازی‌های المپیک به دو دوره باستان و نوین تقسیم شد.

بازیهای المپیک باستان از سال 776 پیش از میلاد آغاز و تا سال 394 بعد از میلاد ادامه داشت و المپیک نوین از سال 1896 آغاز شد.

در تابستان سال 776 پیش از میلاد 45 هزار یونانی در بعد از ظهر یک روز تابستانی در ورزشگاهی وسیع ضمن شادی بسیار، کروئبوس آشپز مقیم آلیس را که در مسابقه دوی سرعت حریفان خود را پشت‌سر گذاشت و قهرمان شد؛ تشویق کردند. طول این مسابقه تقریبا 200 یارد بود و او نخستین مرد پیروز در مسابقه‌های المپیک است.

المپیک باستان در محلی به نام المپیا - محلی که پناهگاه مقدس اساطیر یونان بوده و بر قله‌های کوه المپیوس قرار داشت - برگزار می‌شد.
مراسم جشن با تشریفات خاص از جمله رژه ورزشکاران و مسابقه‌های ورزشی توام با مسابقه‌های موسیقی و هنری انجام می‌شد. هدف اصلی از برگزاری این جشن‌ها حفظ تندرستی و پرورش بدن نبود، بلکه از تشریفات مذهبی توام با عملیات بدنی و بخاطر پیروزی‌های جنگی انجام می‌شد.

با وجود این، رهبران و اداره‌کنندگان دریافته بودند که انجام جشن‌های المپیک نقش بزرگی در رفع اختلافات داخلی و خارجی ایفا کرده است و چه بسا پادشاهان نقاط مختلف در این مراسم گرد هم جمع می‌شدند و کلیه اختلافات خود را کنار می‌گذاردند.

بازی‌های المپیک باستان ابتدا فقط در یونان انجام می‌شد و تنها یونانیان اصیل می‌توانستند در آن شرکت کنند. از شروع بازیهای المپیک تا کنون 315 دوره المپیک برگزار شده است. در ابتدا زنها را حتی برای تماشای بازی‌ها راه نمی‌دادند، لذا از هیپو دامیاری بخاطر تلاشی که برای شرکت بانوان در المپیک انجام داد، بعنوان موسس المپیک بانوان یاد می‌شود.

در بازی‌های المپیک ابتدا داوران سوگند یادمی‌کردند که مقررات را با رعایت عدالت و در نظر گرفتن انصاف و حقیقت به مرحله اجرا درآورند، سپس ورزشکاران سوگند یادمی‌کردند که تابع قوانین و مقررات بوده و از اصول المپیک تبعیت کنند و بعد از آنکه ورزشکاران رژه می‌رفتند بازی‌ها آغاز می‌شد. در پایان به هر یک از برندگان علاوه بر تاج گلی که بر سرشان می‌نهادند، یک شاخه نخل می‌دادند و مراسم اختتامیه بصورت شکرگزاری و نیایش پایان می‌یافت.


http://s3.picofile.com/file/74298472...c_0519_mm1.jpg

1896 آغاز المپیک نوین:

از سال 394 که بازی‌های المپیک به دستور تئودوسیوس تعطیل شد تا سال 1896 که بازی‌های المپیک نوین آغاز شد، بازی‌های المپیک فراموش شده بود.

در این مدت تلاش‌های زیادی برای احیای المپیا که در زیر خاک مدفون شده بود انجام گرفت(وقوع دو زلزله منطقه المپیا را کاملا از بین برد) تا ایتکه تلاش‌های دولت یونان و فرانسه بالاخره در سال 1892 موثر واقع شد.

در اواخر قرن نوزدهم با تلاش بارون پیر دو کوبرتن فرانسوی مسابقات المپیک دوره نوین خود را آغاز کرد. در سال 1892 پس از آنکه از دولت خواست تا وی را در اجرا و احیای بازیهای المپیک یاری کند، برنامه و آئین‌نامه عظیمی را در این مورد به اتحادیه ورزشی پاریس ارسال کرد و بلا فاصله، خود از طرف دولت فرانسه به ریاست اتحادیه برگزیده شد و برای بدست آوردن پشتیبان به کشورهای اروپائی مسافرت کرد.
در سال 1896 کنگره المپیک تشکیل شد و کوبرتن مورد حمایت کشورهای شرکت کننده قرارگرفت. در این کنگره قرار شد بازیها هر 4 سال یکبار در یکی از کشورهای بزرگ برگزار شود و کمیته‌ای به نام کمیته بین‌المللی المپیک که نظارت کامل و دقیقی بر بازیها داشته باشد، تشکیل گردد. بالاخره بازیهای المپیک در سال 1896 دوباره در آتن شروع شد.

پرچم و شعار المپیک:

زمینه پرچم المپیک سفید بوده و در اطراف دارای حاشیه نمی‌باشد. در وسط آن 5 حلقه به عنوان سمبل المپیک با 5 رنگ قرار گرفته است. رنگ حلقه‌ها از چپ به راست به ترتیب آبی، زرد، سیاه، سبز و قرمز است. پرچمی که در سال 1914 توسط پیردوکوبرتن به کنگره پاریس عرضه شد، نمونه قراردادی پرچم المپیک است.

پرچم و نماد المپیک مظهر اتحاد 5 قاره و تجمع قهرمانان سراسر نقاط جهان در بازیهای المپیک است که بر طبق آرمان دوکوبرتن با رعایت اصل دوستی به مسابقه‌های برابر و صادقانه می‌پردازند. شعار المپیک Citius ,Altius ,Fortius (سریعتر، قوی‌تر، بالاتر) بیانگر آمال نهضت المپیک است.


http://s3.picofile.com/file/74298474...c_0519_mm5.jpg

آتش المپیک:

در مورد آتش المپیک تاریخ از شخصی یاد می‌کند که در نبرد سهمگین پلانته در سال 479 قبل از میلاد بطور معجزه آسایی جان سالم به در برد و از آنجا که در چنین سرنوشتی خود را مدیون لطف و کرامات خدا می‌دانست و در قبال این حیات دوباره می‌خواست شکرگزاری کند، بدین سبب از معبد آپولون آتش مقدس را با دو به محل تولد خود آورد.

هدف المپیک:

هدف در بازیهای المپیک شرکت در مسابقات است نه پیروزی. اساس آن بر پیروزی استوار نیست، بلکه خوب مبارزه کردن اصل است. ورزشکاران جهان برای بدست آوردن اهداف سریعتر، قویتر و بالاتر بدون توجه به ملیت، مذهب و نژاد پیکار می‌کنند و شعار کوبرتن را مبنی بر در صفا زیستن، در صفا مبارزه کردن و به نیروی جسمانی خود صدمه نزدن را سرلوحه کار خود قرار می‌دهند.

منبع : همشهری آنلاین


behnam5555 09-30-2013 07:11 PM

کریستوف کلمب
 

کریستوف کلمب ( 1 )

کریستوف کلمب
(۱۴۵۱ میلادی - ۲۰ مه‌۱۵۰۶ میلادی) سوداگر و دریانوردی بود که بر حسب اتفاق قارهٔآمریکا را کشف کرد. او که از طرف پادشاهی کاستیل (بخشی از اسپانیا) مأموریت داشت تا راهی از سمت غرب به سوی هندوستان بیابد، در سال ۱۴۹۲ میلادی با سه کشتی از عرض اقیانوس اطلس گذشت اما به جای آسیا به آمریکا رسید. کلمب هرگز ندانست که قاره‌ای ناشناخته را کشف کرده است. او تا آخر عمر می‌پنداشت سرزمینی که به آن قدم گذاشته همان هندوستان است.


کلمب نخستین انسانی نبود که به آمریکا سفر کرد چرا که این قاره از دوران قدیم مسکونی بود. پيش از او به احتمال زیاد چینی‌ها (برپايه نظریه‌ای جدید) و حتی اروپاییان دیگری هم از آمریکا دیدار کرده بودند؛ در سده یازدهم میلادی گروهی از وایکینگ‌ها (قوم دریانورد شمال اروپا) در آمریکای شمالی پیاده شدند و قرارگاهی موقت در این سرزمین – که از دید آنها جزیره‌ای بود - ایجاد کردند اما بعلت مقاومت شدید بومیان منطقه بیش چند ماهی نتوانستند آنجا بمانند. سفر کلمب در چهار سده بعد بسیار پراهمیت‌تر بود و سبب تحولات بسیاری در سیاست، اقتصاد و فرهنگ اروپاییان، آمریکاییان و آفریقاییان گردید.

کریستف کلمب از چهره‌های بحث‌ برانگیز تاریخ است. برخی – از جمله اکثر سرخپوستان آمریکا – او را مسئول مستقیم یا غیرمستقیم کشتار دهها (اگر نه صدها) میلیون نفر از مردم بومی و عامل استثمار آمریکا از سوی اروپا می‌دانند؛ در حالیکه دیگران وی را به خاطر نقش مؤثری که در گسترش فرهنگ و تمدن غرب ایفا کرد می‌ستایند.
واقعیت این است که آنچه طی سده‌ها پس از کشف آمریکا بر ساکنان اصلی این سرزمین یعنی سرخپوستان گذشت بیش از آنکه به شخص کلمب مربوط باشد نتیجهٔ شرایط اقتصادی و سیاسی اروپا بود. در قرن پانزدهم اروپای بحران‌ زده آنچنان مشتاق یافتن سرزمین‌های تازه بود که در صورت شکست کلمب هم کسان دیگری دیر یا زود قارهٔ آمریکا را پیدا می‌کردند. کریستف کلمب با عبورا ز اقیانوس اطلس بی‌آنکه خود بخواهد آغازگر این راه و عصر تازه شد و تنها به همین دلیل زندگینامهٔ او برای ما جالب توجه است.

جستجوی مسیرهای جدید

در طول سالیان متمادی بخش اعظم آسیا زیر سلطهٔ حکمرانان مغول در صلح و ثبات بسر می‌برد و بازرگانان اروپایی می‌توانستند آزادانه از طریق جادهٔ ابریشم به تمام نقاط قاره بویژه هندوستان و چین سفر کنند و به داد و ستد بپردازند. با کنار رفتن مغولان و روی کار آمدن حکومت ترکان عثمانی شرایط سیاسی منطقه دگرگون شد؛ عثمانی‌ها که به دین اسلام گرویده و امپراتوری قدرتمندی تشکیل داده بودند، راه‌های مبادلات تجاری با غرب را در دست گرفتند و اروپا را در محاصرهٔ اقتصادی قرار دادند.

سال‌های نخست

کریستف کلمب در سپتامبر سال ۱۴۵۱ میلادی در شهر بندری جنوا ایتالیا دیده به جهان گشود. پدرش دومنیکو کلمبو تاجر پشم و مادرش سوزانا فونتاناروسا دختر یک بازرگان پشم بود. کلمب سه برادر کوچک‌تر به نام‌های بارتولومئو، جیووانی په لِگرینو و جیاکامو و خواهری به نام بیانچینِتا داشت. در ۱۴۷۰م. خانواده‌اش برای کار به ساوانو کوچیدند جایی که کریستف و برادرش بارتولومئو توانستند در کنار پیشه خانوادگی کارتوگرافی(نقشه‌کشی) نیز بیاموزند. کلمب تحصیلات رسمی نداشت و تا حدود بیست و چهار سالگی خواندن و نوشتن نمی‌دانست اما چون آرزو داشت که ناخدای کشتی شود در این دوره و بعد از آن کوشید تا با مطالعهٔ فراوان نزد خود این کمبود علمی را جبران کند.

در سال۱۴۷۴ میلادی کلمب در شمار كاركنان کشتی گروه «سرمایه‌داران اسپنولا» که از مشتریان جنوایی پدرش بودند درآمد. پس از آن یک سالی را روی کشتی‌ای در حوالی آبهای جزیرهٔ خیوس (واقع در دریای اژه) خدمت کرد. پس از دیداری کوتاه از خانه کلمب دوباره رهسپار خیوس شد و یک سال دیگر را آنجا گذراند.


در ۱۴۷۶ میلادی همراهی با یک هیأت بازرگانی این فرصت را نصیب کلمب کرد تا برای نخستین بار به اقیانوس اطلس سفر کند ولی در حوالی خلیج سنت وینسنت دزدان دریایی‌ فرانسوی به ناوگان حمله‌ور شدند و آن را به آتش کشیدند و کلمب که جان بدر برده بود، به ناچار شش مایل شنا کرد تا خود را به ساحل برساند.


در ۱۴۷۷ میلادی کلمب مقیم پرتغال شد که در آن زمان قطب بازرگانی دریایی‌ اروپا بود و کشتی‌های زیادی از آنجا به مقصد انگلستان، ایرلند، ایسلند، جزیرهٔ مادئیرا، مجمع‌الجزایر آزور و آفریقا عازم می‌شدند. کریستف و بارتولومئو کار خود را در لیسبون (پایتخت) با نقشه‌کشی آغاز کردند. پس از مدت کلمب به عنوان تاجر ملوان به یک ناوگان پرتغالی پیوست و طی دو سال برای خرید شکر به مادئیرا و از طریق ایرلند به ایسلند سفر کرد. او پس از سفری به سواحل غرب آفریقا به مقام نمایندگی تجاری پرتغال در کرانهٔ گینه منصوب شد.(۱۴۸۲ میلادی - ۱۴۸۵ میلادی).




behnam5555 09-30-2013 07:13 PM


کریستوف کلمب ( 2 )
اندیشهٔ سفر

همانطور که گفتیم در عصر کلمب، اروپاییان برای سفر به هند (منظور از هند آسیای جنوبی و شرقی بود) راهی نداشتند جز حرکت به سمت جنوب، دور زدن قارهٔ آفریقا از کنار دماغهٔ امید نیک و رفتن به طرف شرق در طولاقیانوس هند. در دههٔ ۱۴۸۰ میلادی، کلمب نیز خیال سفر به هند را در سر داشت ولی نه از طریق معمول. او می‌خواست با حرکت مستقیم از اروپا به سوی غرب و عبور از دریای محیط (اقیانوس اطلس) به آسیا برسد.
از نظر دیگران نقشهٔ جسورانهٔ کلمب نپذیرفتنی و بیفایده بود و او ناچار شد برای یافتن پشتیبانانی در میان قدرتمندان و افراد صاحب‌نفوذ کوشش زیادی به کار برد. برخی معتقدند که علت این استقبال سرد، اعتقاد اروپایی‌ها به تخت بودن کرهٔ زمین بود. اما این تصور درست نیست؛ در اواخر سده پانزدهم بسیاری‌ از مردم بویژه طبقات بالای جامعه و ملوانان و دریانوردان بخوبی می‌دانستند که زمین گویسان (کروی) است؛ مسأله این بود که تخمین کلمب از فاصله اروپا و هند مورد قبول کارشناسان و خبرگان نبود.

در آن زمان اکثر جغرافیدانان این نظریهٔ بطلمیوس را پذیرفته بودند که ۱۸۰ درجه از مساحت کرهٔ زمین را خشکی (شامل اروپا، آسیا و آفریقا) و ۱۸۰ درجه دیگر را آب پوشانده است. همچنین بر طبق محاسبات آنان محیط کرهٔ زمین ۳۹۰۰۰ کیلومتر بود. (اندازهٔ واقعی ۴۰۰۰۰ کیلومتر است) بنابراین سفر از اروپا به هند از سمت مشرق نزدیکتر از سمت مغرب می‌شد. این در حالی بود که کلمب با پیروی از محاسبات پیر دائیلی، ۲۲۵ درجه از مساحت زمین را خشکی و فقط ۱۳۵ درجه از آن را پوشیده از آب می‌دانست. علاوه بر این او معتقد بود که محیط کرهٔ زمین ۲۸۰۰۰ کیلومتر است. به عبارت دیگر وی عرض اقیانوس اطلس را بسیار بسیار کمتر از حد واقعی آن تخمین زده بود. برپایه محاسبهٔ او، آفریقا و ژاپن تنها ۴۰۰۰ کیلومتر از هم فاصله داشتند درحالیکه فاصلهٔ واقعی ۱۷۰۰۰ کیلومتر بود. بیشینهٔ دریانوردان اروپایی معتقد بودند مسافت میان اروپا و آسیا از سمت غرب چنان طولانی است که با کشتی نمی‌توان آن را پیمود. واضح است که حق با آنان بود و کلمب اشتباه می‌کرد ولی نهایتاً همچون بسیاری از مردمان موفق، پیروزی از طریقی غیرمعمول به وی روی‌آور شد.

سفر نخست

کلمب در آغاز در سال ۱۴۸۵ میلادی طرح خود را به دربار پرتغال ارائه داد و پیشنهاد کرد که زیر پرچم این کشور در جزایر هند به اکتشاف بپردازد اما کارشناسان پادشاه پس از بررسی به این نتیجه رسیدند که خط سیر سفر بسیار طولانی‌تر از آن چیزی است که کلمب ادعا می‌کند (امروز می‌دانیم که مسافت واقعی حتی از برآورد پرتغالی‌ها نیز درازتر بود) و درخواست او پذیرفته نشد. احتمالاً طمع زیاد و توقعات مالی نامعقول کلمب هم در رد تقاضایش بی‌تأثیر نبود.
او که از مقامات لیسبون نومید شده بود به اسپانیا رقیب سیاسی پرتغال پناه برد تا از حاکمان آن دیار کمک بخواهد. در ۱۴۸۵ میلادی بخش اعظم اسپانیای امروزی زیر سلطهٔ فردیناند شاه آراگون و ایزابلا ملکهٔ کاستیلبود که پس از ازدواج با یکدیگر بطور مشترک بر قلمروی بزرگ حکومت می‌کردند. کلمب در مجموع توانست نقشه‌اش را به متخصصان دربار اسپانیا بقبولاند اما هفت سال (تا ۱۴۹۲ میلادی) طول کشید تا با شاه و ملکه به توافق نهایی برسد. در نهایت قرار بر این شد که نیمی از بودجهٔ سفر را سرمایه‌داران ایتالیایی بگذارند و نیم دیگر از سوی‌ دولت اسپانیا فراهم شود. نبردهای سخت با مسلمانان و تصرف گرانادا خزانه سلطنتی را تهی کرده بود و پرداخت همین سهم پنجاه درصدی هم برای دولت آسان نبود. پیش از آغاز سفر شاه و ملکه کلمب را به مقام دریاسالاری گماردند و سخاوتمندانه حق موروثی حکومت بر تمام سرزمین‌های کشف شده در آن سوی اقیانوس را به وی بخشیدند. احتمالاً آن دو گمان می‌کردند که کلمب هرگز از سفر باز نخواهد گشت.
پس از تحویل گرفتن سه کشتی با ملزومات کامل از دولت، نوبت به کار دشوار گردآوردن خدمه رسید. بیشتر ملوانان از رفتن به چنین مأموریت «جنون‌آمیزی» وحشت داشتند. اگر نفوذ سیاسی ملکه و وعده‌های رنگارنگ کلمب نبود شاید هیچکس حاضر با همراهی با وی در این سفر نمی‌شد.
سرانجام در غروب سوم اوت سال ۱۴۹۲ میلادی سه کشتی سانتاماریا، نینیا و پینتا همراه با نود نفر خدمه به فرماندهی کلمب از بندر پالوس به راه افتادند و پس از توقفی کوتاه در جزایر قناری (آفریقا) رهسپار دل اقیانوس شدند.
در آغاز اوضاع خوب بود و ملوانان کاملاً از کلمب فرمان می‌بردند ولی پس از چند روز که ساحل در زیر خط افق ناپدید شد، بتدریج دچار ترس و وحشت شدند. تا آن زمان تمام کشتی‌هایی که در اقیانوس اطلس سفر می‌کردند یکی از دو مسیر شمالی یا جنوبی را در پیش می‌گرفتند و همواره كرانه‌های اروپا یا آفریقا در نزدیکیشان بود. اما اکنون آنها درحال رفتن به بخش‌های ناشناخته مرکزی بودند؛ جایی که به عقیدهٔ عوام پر از هیولاهای هولناک بود و طوفان‌های شدید راه کشتی‌ها را می‌بست. کلمب از نارضایتی زیردستانش آگاه بود. گفته‌اند وی یک دفتر رخدادنگاری روزانه جعلی ترتیب داده بود که فواصل را کوتاهتر از مقدار واقعیشان در آن ثبت می‌کرد تا افراد نفهمند که چه مقدار پیش رفته‌اند و از هراسشان کاسته شود. این داستان به احتمال زیاد واقعیت ندارد. با حضور ناخداهای دیگر و افسران و سکان‌داران با تجربه در ناوگان، کلمب هرگز نمی‌توانست با چنین ترفندی دیگران بفریبد.
مسافرت پنج هفته به طول انجامید. در این مدت ملوانان وحشتزده بارها بر فرماندهشان شوریدند و حتی خواستند او را سربه نیست کنند و کشتی‌ها را به اسپانیا بازگردانند. اما هر بار کلمب با وعده یا تهدید آرامش را برقرار می‌ساخت.
در بیستم سپتامبر با مشاهدهٔ دسته‌ای پرنده که از شرق می‌آمدند این امید در ایشان قوت گرفت که خشکی در آن حوالی است. بالاخره در یازده اکتبر دیده‌بانان وجود یک خشکی را در روبرو اعلام کردند؛ فردای آن روز، ۱۲ اکتبر ۱۴۹۲ میلادی کلمب و یارانش پس از ۳۵ روز سفر سخت، پا بر جزیره‌ای زیبا و سرسبز از مجمع‌الجزایر باهاما (آمریکای مرکزی) گذاشتند.
رفتار بومیان آمریکایی با تازه‌واردان دوستانه و صلح‌جویانه بود. کلمب در نامه‌ای به فردیناند و ایزابلا دربارهٔ ساکنان جزیره می‌نویسد:
«اگر اعلیحضرتین دستور فرمایند، می‌توانم تمام آنها را به کاستیل گسیل دارم یا در همین جزیره به اسارت گیرم. پنجاه مرد کافیست تا کل این مردم را تحت انقیاد در آورید و به انجام دادن هر کاری وادار سازید.»
او ادامه می‌دهد:
«این مردم دین ندارند و حتی‌ بت نمی‌پرستند. بسیار نجیبند و نمی‌دانند بدی چیست. هیچ نوع سلاحی ندارند؛ نه یکدیگر را می‌کشند و نه از هم سرقت می‌کنند.»
پس از ارتباطات دوستانهٔ آغازین میان بومیان و غربیها، کلمب به این باور رسیده بود که گسترش دین مسیح در میان این جماعت نه با توسل به زور که با محبت ممکن خواهد بود.
کلمب در این سفر اول کرانه‌های شمال شرقی کوبا و هیسپانیولا (جزیرهٔ هائیتی امروزی) را نیز کاوش کرد. اما در شب میلاد مسیح به هنگام گشت‌زنی، سانتاماریا، کشتی اصلی فرماندهی در كرانه هیسپانیولا به گل نشست و ناگزیر به حال خود رها شد. به این ترتیب ناوگان کلمب به یک کشتی محدود گردید. (کشتی پینتا کمی بعد از کشف کوبا شورش کرده و گریخته بود.) کلمب که از مدتی قبل در حال برنامه‌ریزی برای بازگشت به اروپا بود دیگر برای بردن تمام افرادش جای کافی نداشت. از این رو پس از کسب اجازه از گواکاناگاری رئیس بزرگ بومیان، قرارگاهی در هیسپانیولا برپا کرد و سی وپنج نفر از ملوانان داوطلب را آنجا گذاشت که تا زمان بازگشت دوبارهٔ کلمب به کشاورزی بپردازند.
در ۴ ژانویهٔ ۱۴۹۳ میلادی مسافران کشتی نینیا راه میهن خود را در پیش گرفتند و پس از تحمل مشقات بسیار و دست و پنجه نرم کردن با بادهای ناشناخته و طوفان‌های سخت اقیانوس به اروپا رسیدند. اما کلمب برخلاف میلش نتوانست مستقیما ً در کاستیل پیاده شود و چند ماهی را نزد پرتغالیها دشمن دیرین اسپانیا در بازداشت به سر برد. در این مدت کوتاه اخبار اکتشافات او در سراسر اروپا پیچید بطوریکه وقتی در ۱۵ مارس بالاخره کلمب در میان استقبال پرشور مردم به اسپانیا وارد شد سفرنامه‌اش به چاپ سوم رسیده بود. او بلافاصله با طلاهای غنیمتی و چند بومی اسیر به دربار رفت و فردیناند و ایزابلا به گرمی پذیرای او شدند. در این مجلس علاوه بر طلا، کلمب چهار تحفهٔ تا آن زمان ناشناختهٔ دیگر از«دنیای نو» را تقدیم شاه و ملکه کرد؛ گیاه تنباکو، میوه‌ی آناناس، بوقلمون و وسیلهٔ محبوب ملوانان یعنی ننو.
سفر دوم

(۱۴۹۳ میلادی - ۱۴۹۶ میلادی) در ۲۴ سپتامبر ۱۴۹۳ میلادی، کلمب با ناوگانی از هفده کشتی مجهز با همراهی یک گروه ۱۲۰۰ نفری جهت استعمار و سرکوب بومیان، عازم آمریکا شد. او این بار نسبت به سفر اول مسیر جنوبی‌تری را برگزید و پس از ۲۶ روز به جزیرهٔ بزرگ دومینیکا (آمریکای مرکزی) رسید سپس راه شمال را در پیش گرفت و به ترتیب جزایر آنتیل کوچک - شامل گوادلوپ، مونتسرات، آنتیگوا و نویس (Navis)- و جزایر ویرجین و پورتوریکو را کشف و همه را جزئی از قلمرو اسپانیا اعلام کرد؛ سپس به هیسپانیولا رفت و به جستجوی یاران پیشین برآمد اما مهاجرنشین را خالی از سکنه یافت؛ اروپاییان ساکن جزیره همه در جنگ با بومیان کشته شده‌ بودند. وی در مدت اقامت کوتاهش یک قلعهٔ کوچک در داخل و یک شهرک در کرانه‌های شمالی جزیره بنا نهاد.
کلمب در ادامهٔ مأموریت اکتشافی، بیشتر كرانه‌های جنوبی کوبا را از شرق تا غرب پیمود اما پیش از رسیدن به انتهای آن به این پندار که به جای جزیره با شبه‌جزیره‌ای روبروست، تغییر مسیر داد و جامائیکا را کشف کرد.
رابطه با بومیان

چگونگی رفتار با بومیان آمریکا یکی از موارد اختلاف نظر میان کلمب و هیأت حاکمهٔ اسپانیا بود. ایزابلا و فردیناند این قوم را اعضای آیندهٔ جامعهٔ مسیحیت می‌دانستند و خواستار برقراری روابط دوستانه با آنان بودند؛ در حالیکه به عقیدهٔ کلمب برای بهره‌برداری از منابع سرزمین‌های تازه لازم بود بومیان به بردگی گرفته شوند. یکبار در میانهٔ سفر دوم، او طی نامه‌ای به دربار پیشنهاد دستگیری تعدادی از بومیان یاغی – خصوصاً کاریب‌ها- را مطرح کرد. سپس بدون توجه به مخالفت مقامات، در فوریه‌ ۱۴۹۵ میلادی حدود ۱۶۰۰ بومی آراواک را به‌عنوان برده به اسارت گرفت و ۵۵۰ نفرشان را نیز به اسپانیا فرستاد. دویست تن از بردگان در طول راه مردند و نیمی از بقیه نیز وقتی به مقصد رسیدند بیمار بودند. دولت اسپانیا افراد باقیمانده را پس از گذارندن مراحل قانونی به آمریکا بازگرداند.
کلمب از همان آغاز یافتن زر را اصلی‌ترین هدف سفر خود قرار داده بود و برای رسیدن به مطلوبش از اِعمال روش‌های افراطی و غیرانسانی هم ابایی نداشت. در یکی از مناطق هائیتی (هیسپانیولا) او تمام بومیان بالای چهل سال را مجبور کرد که هر یک مقدار مشخصی طلا برای او پیدا کنند؛ مجازات کسانی که در موعد مقرر سهم خود را تحویل نمی‌دادند قطع دست بود.
او در هائیتی نوعی نظام تولیتی برقرار کرده بود که به موجب آن در ازای مسیحی کردن اهالی بومی، حق استفاده از نیروی کار آنان منحصرأ در اختیار اسپانیایی‌ها قرار می‌گرفت. به این ترتیب برده‌ سازی و برده داری صورت قانونی یافت. در مناطق زير سلطهٔ اسپانیا بومیان بسیاری بر اثر کار شدید، بیماری و سؤ‌تغذیه مردند. سیاست‌های اقتصادی کلمب و جانشینانش آنچنان زیانبار بود که باعث شد جمعیت بومیان تاینو جزیرهٔ هائیتی ازهشت میلیون نفر در ۱۴۹۳ میلادی به تنها ۲۰۰ نفر در ۱۵۴۲ میلادی کاهش یابد.
کلمب پس از سپردن امور به دست برادرانش در ۱۰ مارس ۱۴۹۶ میلادی هیسپانیولا را به مقصد اروپا ترک کرد. سفر دوم او هم به پایان رسید.
سفر سوم و بازداشت

در سال ۱۴۹۸ میلادی کلمب برای سومین بار به آمریکا رفت. او در این سفر پیش از رسیدن به هیسپانیولا جزیرهٔ ترینیداد را کشف کرد(۳۱ ژانویه) و بخش‌هایی از ریزشگاه رودخانهٔ اورینوکو در خاک اصلی آمریکای جنوبی را پویید (اول اوت).
اوضاع در مهاجرنشین اسپانیایی ناآرام بود. مهاجرانی که وعده‌های کلمب را شنیده و به طمع ثروت‌های بی‌پایان دنیای نو راهی آمریکا شده بودند، اینک ناخشنود از وضعیت خود، برکناری وی را می‌خواستند. کلمب که درگیر سرکوب بومیان بود برای مقابله با این فتنهٔ جدید از خود شدت عمل نشان داد و چند تن از افرادش را به جرم نافرمانی اعدام کرد. شماری از ناراضیان پس از بازگشت به وطن، از کلمب به دربار اسپانیا شکایت بردند و او را به سؤمدیریت و بی‌کفایتی متهم کردند. شاه و ملکه یک بازرس سلطنتی به نام فرانسیسکو دِ بوبادیلا را مأمور رسیدگی به این شکایات کردند. او نیز پس از ورود به آمریکا (۱۵۰۰ میلادی) بی‌درنگ کلمب و برادرانش را از مناصبشان خلع و همه را تحت الحفظ به اسپانیا فرستاد. هرچند کلمب پس از مدت کوتاهی آزادیش را به دست آورد ولی مقام فرمانداری دیگر به او داده نشد.
سفر چهارم

در ۹ مه ۱۵۰۲ میلادی کلمب برای چهارمین و آخرین بار به آمریکا رفت با این هدف جسورانه که برای نخستین بار کرهٔ زمین را دور بزند. او و پسر کوچک‌ترش فردیناند برای یافتن راه عبوری به سوی غرب سراسر کرانه‌هایآمریکای مرکزی را از بلیز تا پاناما جستجو کردند ولی حادثهٔ تصادف با یک کشتی بازرگانی بومی آنان را از ادامهٔ سفر بازداشت. تا رسیدن نیروی کمکی از هیسپانیولا، کلمب به ناچار یک سال را در جامائیکا به سر برد و سرانجام در ۷ نوامبر ۱۵۰۴ میلادی توانست به اسپانیا بازگردد.
در سال‌های آخر عمر کلمب طبق توافقات اولیه با دربار خواستار دریافت ده درصد کل سودهای بدست‌آمده از سرزمین‌های جدید شد ولی دولت به این بهانه که وی دیگر به عنوان فرماندار انجام وظیفه نمی‌کند، قراردادهای پیشین را معتبر ندانست و درخواست‌هایش را رد کرد.
کریستف کلمب در ۲۰ مه ۱۵۰۶ میلادی در اسپانیا درگذشت. آرامگاه او در کلیسای جامع سویل یا به روایتی در کلیسای جامع سانتا دومینگو است.


behnam5555 09-30-2013 07:18 PM


سقراط حکیم

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متآثر است. علت ناراحتی اش را پرسید.
پاسخ داد: “در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم. جواب نداد و با بی اعتنایی و خود خواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.”
سقراط گفت: چرا رنجیدی؟
مرد با تعجب گفت: “خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.”
سقراط پرسید: اگر درراه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود می پیچد آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟
مرد گفت: “مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم . آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.”
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت: همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی آیا انسان تنها جسمش بیمارمی شود؟ و آیا کسی که رفتارش نا درست است روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکری و روان نامش غفلت است و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هروقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیماراست.


behnam5555 09-30-2013 07:33 PM

هوکَرپ و برانوش دو پهلوان با شرافت
 

هوکَرپ و برانوش دو پهلوان با شرافت

خورشید می درخشید هوکَرپ (پهلوان ملی ایرانیان) زرهی طلایی بر تن داشت ، سوار بر اسب سیاه اش که پوست اش می درخشید و ستاره باران بود . مردم شهر ، پهلوان پر آوازه شهر خویش را می ستودند . او می رفت تا با برانوش ، قهرمان رومی که تراژان (قیصر روم) ، برای مبارزه با او فرستاده بود ، در سوریه امروزی (مرز ایران و روم) بجنگد . تراژان نابکار ، قبلا به افسران خود گفته بود دلاور ایرانی نباید زنده از میدان نبرد بیرون رود . کمانداران رومی آماده اشاره تراژان برای کشتن پهلوان ایرانی بودند . رزم پهلوان ایران و قهرمان ملی رومیان در گرفت و خیلی زود برانوش از اسب بر خاک افتاد با اینکه هوکرپ می توانست به راحتی برانوش را بکشد اما روی برگردانید و آهسته رو به سوی ایران حرکت کرد . برانوش شگفت زده از اینکه سردار ایرانی از کشتن او گذشته است رویش را به سوی سپاه روم نمود و دید کمان داران ، پهلوان ایرانی هوکرپ را نشانه گرفته اند و دست تراژان در حال بالا رفتن است .

برانوش متوجه شد تا ثانیه هایی دیگر پهلوان نجیب و با شرافت ایران غرق در خون خواهد شد . به سرعت به طرف اسب هوکرپ دوید و با یک شیرجه به پشت اسب پرید ... پیکانهایی که در گوشه کنار اسب بر زمین فرود می آمدند به هوکرپ فهماند که باید از میدان نبرد به سرعت دور شوند ، خیلی زود وارد برجهای نگهبانی ایرانیان شدند سربازان دور آنها را گرفتند ...
در پشت برانوش دهها پیکان زهرآگین فرو رفته و او قبل از ورود به خاک ایران جان خویش را از دست داده بود .
برانوش همچون هوکرپ ، نمونه یک پهلوان با شرافت بود . انسانی مانند هزاران انسان دیگری که قربانی خواسته های پلید تراژان شده بودند ... اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : (آدمهای بی مایه ، همگان را ابزار رسیدن به خواسته های خویش می سازند) . هوکرپ پیکان خون آلودی را که بر گردن برانوش فرود آمده بود را بیرون کشید و در کنار پیکانهای دیگرش گذاشت . همان روز برانوش را به رسم پهلوانان ایرانی با احترام بسیار به خاک سپردند .
از آن پس جنگهای بسیاری بین دو امپراتوری ایران و روم در گرفت ...
چندی بعد قیصر روم تراژان در سال ۱۱۷ میلادی توسط هوکرپ کشته شد ، در گلوی تراژان همان تیری بود که پیشتر گلوی برانوش را شکافته بود ...
همسر برانوش پس از مرگ تراژان ، نام پسر خردسال برانوش ، را از "آگوستوس" به نام پهلوان ایرانی هوکرپ تغییر داد ...

هوکَرپ : واژه ای پهلوی به معنای خوش اندام


behnam5555 09-30-2013 07:38 PM

موجودی عجیب در سر ستون های تخت جمشید
 

موجودی عجیب در سر ستون های تخت جمشید

كشف لاشه يك هيولاي عجيب و غريب دريايي در سواحل نيويورك تعجب دانشمندان را به دنبال داشته است. لاشه اين موجود ترسناک و عجيب ماه گذشته در سواحل نيويورك پيدا شد.
اين حيوان بدني بدون مو و پوستي چرم مانند با دندانهايي تيز و چيزي شبيه يك منقار دارد.
با نگاهی عمیق به این موضوع خواهیم دید که در ٢۵٠٠ سال پیش ما نمونه ای از این هیولا را در تخت جمشید داشته ایم و مجسمه ای بزرگ از آن در تخت جمشید وجود دارد.

از نظر شباهتی که بسیار شباهت به این موجود کشف شده دارد هم از نظر منقار و هم از نظر دستهای این موجود.
آیا این موجود در ایران بوده؟
چرا در تخت جمشید چنین مجسمه ای وجود دارد؟

شاهان هخامنشی تمایلی برای نصب این مجسمه در داخل تالارهای اصلی کاخ نداشتند.

"سگشیر"جانوری که امریکا برای کاربرد پلیسی و نظامی خلق کرده

یک کارشناس شهر سازی وتاریخ از آلمان، گمانه زنی خبر روزگذشته در باره آن حیوان عجیب و مجسمه های تخت جمشید را تائید می کند.

این موجود در سواحل montauk ,newyork پیدا شده و براستی شباهت قابل توجهی به پیکره های سرستون های تخت جمشید دارد. فقط به این نکته توجه کنید که در شمال شرقی محل پیدا شدن این موجود، جزایری بنام plum island هست که مکانی فوق سری
نظامی امریکاست. بنا بر شنیده ها، در این مکان کنترل شده انواع آزمایشات ژنتیکی روی موجودات مختلف انجام میگیرد و با دستکاری ژنتیکی موجوداتی خلق می شوند که می توانند کاربرد نظامی داشته باشند. از جمله "سگشیر" که توانائی های چند حیوان قدرتمند را دارد. مثلا فکی مانند عقاب، دندانها و پنجه هائی مانند شیر و از همه مهم تر، توانائی های مغزی و آموزشی در حد یک سگ آموزش دیده برای جنگ ها و نبرد های شهری.



behnam5555 10-01-2013 06:43 PM

زندگینامه شاهان اسماعیلی
 

زندگینامه شاهان اسماعیلی

اسماعیل میرزا، ملقب به ابوالمظفر بهادر خان حسینى، فرزند سلطان حیدر و نواده دخترى اوزون حسن آق قویونلو بود.
اسماعیل در 892 ق / 1487 م در اردبیل دیده به جهان گشود. وى پس از کشته شدن پدرش، سلطان حیدر «893 ق / 1448 م» در جنگ با یعقوب بیگ آق قویونلو و متحدش فرخ یسار شروانشاه، به همراه برادرانش در حصار استخر زندانى شد «عالم آراى عباسى، ص 32؛ جهانگشاى خاقان، صص 44 - 46». رستم بیگ آق قویونلو در 898 ق / 1493 م فرزندان حیدر را از زندان آزاد ساخت «حبیب السیر، ج 4، صص 439 - 440» و آنان را به تبریز فرا خواند. در پى کشته شدن سلطان على، برادر بزرگتر اسماعیل در نبرد با رستم بیگ، یاران و مریدان، اسماعیل میرزا را که در آن هنگام کودکى شش ساله بود، با اجازه مادر از اردبیل به گیلان «لاهیجان» بردند. در گیلان، کارکیا میرزا على، فرمانرواى محلى لاهیجان و دیلمان، که شیعه و سید و دوستدار خاندان صفوى بود در نگه داشت شیخ اغلى خردسال اهتمام کرد.

اسماعیل پنج سال در آنجا ماند و با مراقبتهاى شمس الدین لاهیجى که از فضلاى آن دیار بود؛ فارسى، عربى، قرآن و مبانى و اصول شیعه امامیه را فرا گرفت «احسن التواریخ، ص 9؛ جهانگشاى خاقان، صص 64 - 67». افزون بر این، در این مدت، زیر نظر هفت تن از اعیان صوفى لاهیجان فنون رزم آموخت «جهانشگاى خاقان، ص 57».

اسماعیل با آنکه هنوز کودکى خردسال بود از جانب مریدان پدر، صوفى اعظم، مرشد کامل و شیخ و سلطان محسوب مى‏شد و حتى او را به عنوان شاه تلقى مى‏کردند. رستم بیگ چند بار فرستادگانى به طلب دو کودک شیخ حیدر به گیلان فرستاد و هر بار، کارکیا، فرستادگان او را با عذرهاى عاقلانه عودت مى‏داد. رستم گمان مى‏کرد ابراهیم هم در گیلان است و از جستجو کردن او و مادرش در اردبیل غافل ماند. اما اسماعیل که در همین سالهاى خردسالى در دستگاه کارکیا آزموده شده بود، به تدریج از اعتقاد غلات که وى را مظهر الهى تلقى مى‏کردند فاصله گرفت و آن گونه که به بعضى ونیزیهاى مقیم ایران در آن ایام گفته شد، از اینکه یاران وى را به چشم خدایى بنگرند اظهار نفرت مى‏کرد. اینکه شمسه‏اى از این دعوى الوهیت در اشعار ترکى او هست، اگر جعلى و ساختگى نباشد، ممکن است مبنى بر مصلحت وقت و ضرورت تسلیم به اعتقاد مریدان باشد که بدون آن، جانبازى آنها در حق شیخ و مرشد جوان غیر ممکن مى‏شد. این مریدان در گرماگرم هنگامه کارزار، عنایت این شیخ و مرشد را حامى‏و حافظ خود مى‏دانستند و «قربان صدقه» او مى‏رفتند. در واقع شیخ اغلى خردسال که نزد مریدان مظهر الوهیت و صوفى اعظم بود، وقتى به تشویق و الزام مریدان در محرم 905 ق / اوت 1499 م به قصد تسخیر ولایات ایران به حرکت درآمد، هنوز تا حدى آلت دست و اغراض سرکردگان قزلباش بود و سیزده سالى بیش نداشت.

اسماعیل میرزا و تلاش برای گرفتن انتقام خون پدر

اختلافات خانگى بازماندگان اوزون حسن که قلمرو او را تجزیه کرده بودند، براى اعلام خروج دین حق از سوى اسماعیل میرزا، فرصت مناسبى قلمداد شد. در اردبیل، شیخ جوان، بقعه و خانقاه صفوى را زیارت کرد و از دیدار مادر و برادر خرسندى یافت. چندى بعد براى مقابله با دشمنان که الوند بیگ آق قویونلو و فرخ یسار شروانشاه از آن جمله بودند، همراه یاران خویش به نواحى قراباغ و وان عزیمت کرد. در بین راه عده زیادى صوفیان جانسپار دیگر از حوالى سیواس و ارزنجان به وى ملحق شدند. اسماعیل به دنبال مشورت با یاران، حمله به شروان و کشیدن انتقام خون پدر را از فرخ یسار پیر بر هر کار دیگرى مقدم داشت. با هشت هزار تن صوفیان جنگجوى و جان نثار که در موکب خویش داشت عازم شروان شد. در جنگى که نزدیک قلعه گلستان روى داد، فرخ یسار با وجود بیست هزار مرد جنگى که با او همراه بود، مغلوب و کشته شد «906 ق / 1500 م؛ جهانگشاى خاقان، صص 119 و 113». اما قلعه گلستان در مقابل سپاه صوفیان به مقاومت پرداخت و بلافاصله تسلیم نشد. با این حال باکو تسلیم شد و سردار خردسال به جاى آنکه وقت خود را براى محاصره و تسخیر قلعه گلستان ضایع کند، از حوالى شروان عزیمت کرد و راه آذربایجان را پیش گرفت. در حدود نخجوان الوند بیگ آق قویونلو را مغلوب و پراکنده ساخت «907 ق / 1502 م» و خود پیروزمندانه وارد تبریز شد و سلطنت خود را با اعلام و اظهار سلطنت شیعه که به هر حال با آیین اکثریت اهل شهر مغایر بود، اعلام داشت «تاریخ جهان آرا، صص 465 - 226؛ لب التواریخ، صص 394 - 395».

اسماعیل میرزا و تجدید عهد با عقاید شیعه

اما اکثریت خاموش نامتحد و نامصمم اهل سنت در مقابل اقلیت فعال و پر شور و مصمم ضد خود چه کارى مى‏توانست کرد? قدرت صوفیان سلح و تهدید تبراییان تبرزین به دوش پادشاه صفوى که او را در آن ایام صوفى اغلى مى‏خواندند، هر گونه مقاومت جدى ضد شیعه را از جانب اهل تبریز غیر ممکن ساخت. در تاریخ ایران اسلامى، این یک نقطه عطف و یک تحول بود و تحقق یا عدم تحقق آن به تصمیم و تهور یکى از دو طرف ماجرا بستگى داشت و این اوصاف در بین مخالفان اسماعیل میرزا وجود نداشت.

در یک روز جمعه، خطیب شهر به امر فاتح قهار در مسجد تبریز خطبه اثنى عشرى خواند. در هنگام اذان، عبارت اشهد ان علیا" ولى الله، و حى على خیر العمل که شعار شیعه بود و طى قرنها تقریبا" جز در عهد آل بویه و سربداران در مسجد هیچ شهرى از مأذنه به گوش نخورده بود گفته شد. در تعقیب نماز هم، لعن ابابکر، عمر و عثمان و سایر خلفاى بنى امیه و بنى عباسیه خوانده شد. نمونه ناخرسندى شدید اهل سنت از غلبه تشیع و حکمرانى طایفه قزلباش در ایران در چند بیت خواجه ملاى اصفهانى که خطاب به سلطان سلیم عثمانى سروده، آمده است و او را به عنوان خلیفه خدا و خلیفه رسول به تسخیر ایران و دفع فتنه رافضه دعودت کرده است :
تویى اکنون ز اوصاف شریفه خدا را و پیمبر را خلیفه
روا دارى که گبر و ملحد دد دهد دشنام اصحاب محمد
بیا از قصر دین کسر صنم کن به تخت روم، ملک پارس ضم کن
به روایتى خطبه را مولانا احمد اردبیلى از اکابر علماى شیعه عصر خواند و این محل تردید است. به هر حال چون خطبه، با اظهار تبرى نسبت به صحابه رسول و خلفاى مقبول و محبوب اهل سنت خوانده شد، مجلس به جنب و جوش آمد و عده کثیرى از حاضران آماده اظهار مخالفت شدند. شاه جوان به سرعت و قاطعیت، شمشیر از غلاف بیرون آورد و به صوفیان مجلس و دیگران حکم کرد که بى درنگ تبرا کنند و از مخالفان ترس به خود راه ندهند. در جواب لعن بر صحابه و خلفا، از مردم بانگ بیش باد و کم مباد بلند شد و تبراییان تبرزین به دوش از همانجا در شهر راه افتادند و با لعن و سب خلفا و صحابه رسول اکرم، پیشاپیش موکب شاه خویش به حرکت درآمدند. شهر پر از غوغاى تبراییان شد و اظهار تولاى اهل بیت در شعارها انعکاسى و تکرار یافت. عده‏اى هم براى چشم ترس دیگران یا بدان سبب که از اظهار تبرى خوددارى کردند، کشته شدند. در جواب ناصحان محافظه کار که گفته بودند این اظهار تبرى ممکن است اهل سنت را بر شاه جدید شوراند و به ایجاد اغتشاش وا دارد، صوفى اعظم پاسخ داد؛ اگر در اینجا جمیع خلق هم سر به مخالفت بردارند همه را بى دریغ به دست تیغ خواهم سپرد.

اسماعیل میرزا نخستین پادشاه صوفی

به دنبال این راهپیمایى و تظاهرات صوفیان مسلح شاه اسماعیل که با مقاومت عمومى‏هم رو به رو نشد و یا نمى‏توانست بشود، شاه اسماعیل، نخستین پادشاه صوفى، در تبریز، تختگاه آق قویونلو، سلطنت شیعى برقرار و اعلام نمود. شاه جوان حکم کرد که در تمام قلمرو وى در ممالک محرومه، بعد از این به همین دستور عمل کنند و همه جا «در اسواق تبراییان همچنان لعن و طعن ملاعین ثلاثه - ]که نزد شاه عبارت از سه خلیفه نخست بود[ - گشوده و هر کس خلاف کرد او را به قتل رسانند». سکوت و تسلیم نهایى اکثریت خاموش مخالفان در تبریز و در سایر بلاد نشان داد که اعلام و اخطار پادشاه جوان به کلى بى هنگام نبود؛ شاید هم کینه‏اى که در نهانگاه سینه ها از سالهاى فتوحات اعراب پر ماجرا باقى مانده بود، این سکوت و قبول را دست کم در نزد برخى از عوام و خواص تاجیک ولایات به صورت نوعى تشفى و تسکین در آورده بود.
تلاش برای شناساندن عقاید تشیع

آیین تشیع هم، چنانکه شاه صفوى پیش بینى کرده بود، بعد از چندین نسل دعوت و تبلیغ پنهان و آشکار که از جانب پدران او در جریان بود، اکنون آماده آن بود که گستره پنهان خود را که سالها زیر نقاب تقیه پنهان و ناشناخته گذاشته بود، آشکار کند، و چنین نیز کرد.

با این حال از تمام اصول و فروع آیین تشیع آنچه در مدت دعوت پدران شاه اسماعیل آشکار و پنهان تبلیغ شده بود، ظاهرا" تنها مسئله امامت بود که ولایت و جانشینى على بن ابى طالب «ع» را بعد از وفات رسول اکرم تبلیغ و تعزیر مى‏کرد. این قول هم هر چند همراه با الزام محبت آل رسول از عهد ایلخانان به تدریج در بین بسیارى از مسلمین و صوفیان رایج بود، اما براى آن که تشیع را به عنوان یک مذهب رسمى‏با تمام اصول و فروع بایسته و لازم یک آیین، براى عام مردم قابل تمسک و اعتماد سازد، کافى به نظر نمى‏رسید. از این رو، تعزیر عقاید در باب توحید و نبوت و معاد نیز براى تکمیل آن ضرورت پیدا کرد. به علاوه در مسایل فروع، تعزیر احکام ائمه شیعه و مسأله تقلید و اجتهاد در این گونه مسایل هم براى رسمى‏کردن مذهب تشیع ضرورت داشت و این جمله، با مجرد اظهار تولا و تبرا و یا بر سر گذاشتن کلاه سرخ فام دوازده ترک، قابل قبول نمى‏افتاد.

طرفه آنکه در این زمینه‏ها نه خاندان صفوى سابقه و ضابطه‏اى استوار و قابل استناد داشت، نه صوفیان ترکمان که از زمان شیخ حیدر، به کلاه سرخ خویش شناخته مى‏شدند. در تمام تبریز هم که دست کم یک سوم اهالى آن خود را شیعه مى‏خواندند، هیچ کتاب مدون و جامعى در باب تمام فروع و اصول مذهب اثنى عشرى وجود نداشت. فقط بعد از اعلام رسمیت تشیع، به دنبال جستجوى بسیار، یک بخش از کتاب «قواعد الاسلام» علامه حلى، فقیه شیعى، از کتابخانه شخصى کافى نورالله زیتونى به دست آمد که معدودى علماى شهر آن را مى‏خواندند و هنوز شهرت و قبولى هم نداشت.

بالاخره معلوم شد بدون جلب علماى شیعه از خارج، تشیع نمى‏تواند در عمل، در تمام ایران مذهب رسمى‏واقع شود؛ سپس شاه جوان لازم دید علماى مذهب را از بحرین و کوفه و حله و جبل عامل، براى نشر معارف شیعه و تعلیم و اجراى احکام آن مذهب به ایران دعوت کند و کرد. از این جمله؛ شیخ نورالدین کرکس از علماى معروف جبل عام بود، که به دعوت پادشاه از بین النهر ین به ایران آمد و عامل عمده‏اى در نشر و تبلیغ مذهب جعفرى در ایران گشت.

اعلام تشیع ، اعلام جنگ توسط اسماعیل میرزا


اما اعلام تشیع به عنوان مذهب رسمى‏دولت در ایران، نوعى اعلام جنگ ایران صفوى به دولتهاى سنى همسایه بود؛ دولت عثمانى که سلطان آن داعیه خلافت یا احیاء آن را داشت، و دولت تازه تأسیس شیبانیان ازبک که سلطان سنى و متعصب آن را چاپلوسان اطرافش، امام الزمان و خلیفة الرحمان مى‏خواندند. به علاوه طوایف ترک و تاجیک اهل سنت هم که در داخل ایران صفوى و یا در حواشى مرزهاى آن وجود داشتند، با اظهار مقاومت علنى یا پنهان، اجراى حکم شاه صوفى را در تحمیل اجبارى مذهب تشیع با دشواریهایى مواجه مى‏ساختند و مقاومت آنها، اسماعیل صفوى را در داخل و خارج به چالش و زور آزمایى مى‏خواند. با وجود علاقه‏اى که برخى ایرانیان اهل سنت در آن ایام نسبت به آل على نشان مى‏دادند و از جمله میر جمال الدین عطاءالله دشتکى، واعظ هرات با نشر کتابى به نام روضة الاحباب، این علاقه را که متضمن غلو وى در محبت و ارادت به آل على بود، در بین عامه رواج داده بود، باز اکثریت اهل سنت از غلبه قزلباش ناخرسندى شدید خود را پنهان نمى‏کردند. شدت این ناخرسندى در داخل ایران را در این ایام از شرحهاى جالب و مؤثرى که روزبهان خنجى در مهمان نامه بخارا، و زین الدین واصفى در بدایع الوقایع آورده اند، مى‏توان دریافت. شواهد نشان مى‏دهد که متعصبان اهل سنت در ایران تا به حدى از غلبه «اوباش قزلباش» ناخرسند بودند که تسخیر و تصرف ایران را به دست ترک و ازبک بر استقلالى که قزلباش صفوى براى آنها به ارمغان آورده، و آن را به مرحله نیل به دولت ملى ارتقاء داده بود، ترجیح مى‏دادند.

تلاش برای تحکیم مبانی انقلاب


بدین گونه یک انقلاب تمام عیار، با خمیر مایه مذهبى، در ایران آغاز شده بود که رهبرى آن در دست شاه اسماعیل جوان و صوفیان قزلباش او قرار داشت. اما جلوگیرى از خاموش شدن شور و هیجان آن، به نوبه خود، سعى مجدانه و شور بى فتور طلب مى‏کرد؛ لاجرم، تمام مدت سلطنت رهبر این انقلاب صرف مبارزه و تلاش دائم براى تحکیم مبانى انقلاب و تأمین دوام و بقاى آن شد.

شاه اسماعیل از سال 908 تا 918 ق / 1502 م تا 1512 م، طى جنگهاى متعدد هم قلمرو فتوحات خود را گسترش داد و آن را به اقصا نقاط کشور رساند و هم با دولتهاى همسایه عثمانى و ازبک درگیر شد. وى در اغلب این نبردها پیروزمندانه به پیش رفت، اما در جنگ با سلطان عثمانى در چالدران شکست سختى خورد و از آن پس تا پایان عمر دیگر خیال مبارزه با عثمانیها را از سر به در کرد. پادشاه جوان به هنگامى‏که به زحمت سى و شش سال از عمرش مى‏گذشت؛ در پایان یک فرمانروایى بیست و چهار ساله، در نواحى شروان و قراباغ که به شکار و تفریح رفته بود، بیمار شد و در راه بازگشت به تبریز در حوالى سراب در رجب 930 ق / مه 1524 م دیده از جهان فرو بست. جسد او را به اردبیل آوردند و در بقعه جدش شیخ صفى الدین اردبیلى به خاک سپردند.

سلطان اسماعیل جنگجویی صاحب ذوق


بنیانگذار دولت صفوى، که به هر حال با سلطنت او، ایران پس از قرنها بعد از هجوم اعراب، توانست بار دیگر به مرحله یک دولت واحد ملى قدم گذارد؛ فرمانروایى جنگجو، متهور و فوق العاده شجاع بود. وى به علم وهنر هم علاقه نشان مى‏داد و به زبان ترکى و حتى فارسى، شعر مى‏سرود. فرزندان اسماعیل هم تقریبا" همه صاحب ذوق شعر و قریحه هنرى بودند.

بعد از او، به سعى امیران قزلباش، پسرش طهماسب، در تبریز به سلطنت نشست.



behnam5555 10-01-2013 06:47 PM

خداوند الموت (حسن صباح)
 
خداوند الموت (حسن صباح)

از آنجایی که ویژگی شخصیتی و زندگی حسن صباح رابطه ی تنگاتنگی با دژ دارد و هر شنونده یا خواننده ای که نام دژ را می شنود یا می خواند ، ناخود آگاه به یاد حسن صباح می افتد .و از آن سو نیز همین رابطه برقرار است ، یعنی تا نام حسن صباح را میشنود یا در جایی می خواند ، واژه ی "دژ " به یادش می آید .
بر این اساس به ناچار قبل از اینکه به سراغ دژهای اسماعیلی بروم ، ابتدا از حسن صباح می آورم.

حسن صباح در الموت
دژالموت که حسن صباح آن را به عنوان ستاد فرماندهی و پایگاه مرکزی خود برگزید.برصخرهای بلند.در کوهستانی قرار داشت که دست یافتن به آن بسیار مشکل بود.به گفته {زکریای رازی قزوینی}صاحب کتاب{آثار البلاد و اخبار العباد}دژ الموت در آن دزران ناحیه پر درختی بود و اهل دیلم که به جنگجویی و دلاوری معروف بودند.درآنجا زندگی می کردند.
بنا به گفته" یاقوت حموی"صاحب کتاب "معجم البلدان"به دلیل این که دژ الموت بین راه قزوین و کرانه دریای خزر واقع بود.کلید دروازه دیلمان محسوب می شد.الموت امروزه نام یکی از بخشهای کوهستانی شمال شهرستان قزوین است.این بخش از شمال به کوهستان مازندران واز جنوب به طالقان و از مشرق به گردنه ای معروف به "شیر بشم"و از مغرب به چهار ناحیه و رودبار محمد زمان خانی و خشکه رودبار محدود است.
"حمد الله مستوفی"در اثر خود"نزهه القلوب"طول و عرض جغرافیایی قلعه الموت را تعیین کرده است و می نویسد:"طولش از جزیره خالدات 85 درجه و 37 دقیقه و عرض آن از خط استوا 36 درجه و 21 دقیقه است".
"عطا ملک جوینی"کوهی را که قلعه الموت بر فراز آن ساخته شده به شتری که زانو زده و گردن خود را بر زمین نهاده.تشبیه کرده است.
واژه الموت از دو جز ترکیب شده است:جز اول"اله"وجز دوم "آموت". واژه "اله"هنوز در زبان مردم رودبار الموت و همسایگان آنان یعنی اهالی گیلان و مازندران زنده و به معنی عقاب است.
اغلب کشاورزان الموتی برای نفرین به مرغانی که به زراعت آنان آسیب می رسانند.می گویند:"اله تره بزنه"یعنی : "عقاب تو را بزند."
علاوه بر این،در ترکیب بعضی از نامهای محلی ، این واژه به چشم می خورد؛از جمله "اله نشین بند" یعنی بند عقاب نشین که تپه بلندی در نزدیکی زوارک در بالای رودبار الموت است.
در متون قدیمی از جمله کتاب"التفهیم فی صناعه التنجیم" اثر"ابو ریحان بیرونی" واژه "اله" به معنی عقاب آمده است.جز دوم این ترکیب یعنی"اموت" را بیشتر مورخان از مصدر آموختن دانسته اند.
می گویند زمانی یکی از امیران دیلم هنگام شکار،عقابی را به پرواز در آورد.عقاب بر آن صخره بلند نشست و امیر آن مقام را شایسته ساختن دژی دید و قلعه ای مستحکم بر آن بلندی بنا کرد. به این دلیل نام دژ را"آله آموخت"گذاشت که به مرور زمان و بر اثر کثرت استعمال به الموت تبدیل شد.
دژ الموت به قول "حمد الله مستوفی" در عهد "متوکل عباسی"و به دست الداعی الی الحق"حسن ابن زید" که رهبر زیدیه در شمال ایران بود بنا شد.
عطا ملک جوینی که به همراه لشکریان مغول به دژ الموت وارد شده و کتابخانه معروف آن را مطالعه و بررسی کرده است.درباره الموت می گوید:"ملوک دیلم را که ارجستان "آل جستان"گفتندی.یکی از ایشان در سنه سته و اربعین و ماتین بر این کوه عمارتی آغاز کرد و ملوک دیلم را بدان افتخار بودست و شیعه اسماعیلیه را استظهار بدان.

از خلال منابع تاریخی بر می آید که دژ الموت در سده دوم هجری قمری بنا شده و در زمان حسن صباح قلعه ای مستحکم و آباد بوده است.قلعه الموت پس از علویان مازندران که بنا کننده آن بودند به تصرف مرد آویج و آل زیار و پس از آن آل بویه درآمد و پس از آن آل بویه سلجوقیان آن را تصرف کردند.

در زمان رسیدن حسن صباح به الموت ، قلعه الموت در دست "علوی مهدی" بود که از طرف سلطان ملکشاه سمت امارت قلعه را داشت."حسین قائنی" ،از داعیان زیرک حسن صباح ، مامور نفوذ به قلعه الموت شد. وی با علوی مهدی رییس سربازان سلجوقی طرح دوستی ریخت و آنجا را به مذهب اسماعیلی دعوت کرد.

زمانی که علوی مهدی فرمانده قلعه با خبر شد که عده ای از نگهبانان و سربازان تحت فرمان او به اسماعیلیان ملحق شده اند ، حیله ای اندیشید تا خود را از خطر شورش آنان در امان نگه دارد.او در ظاهر،دعوت حسین قائنی را پذیرفت تا اسماعیلیان را کاملا شناسایی کند.علوی مهدی با این حیله سربازانی را که دعوت اسماعیلیان را پذیرفته بودند شناخت و ایشان را به بهانه های گوناگون از دژ بیرون فرستاد و دروازه قلعه را محکم بست و گفت:"دژ از آن سلطان است و بیگانه را به درون آن راه نیست."در عین حال اوضاع مناطق اطراف دژ و اثر عمیق تبلیغات داعیان اسماعیلی بر مردم ساکن در اطراف دژ و حتی سربازان داخل دژ بر علوی مهدی پوشیده نبود. پس از گفتگو و وساطت حسین قائنی رانده شده گان دوباره به دژ وارد شدند ولی کاملا واضح بود که دیگر از علوی مهدی اطاعت نمی کردند. پس از گذشت چند روز از این مساله حسن صباح در شب چهارشنبه ششم رجب 483 ه.ق به همراه عده ای از طرفدارانش با نام مستعار "دهخدا" وارد دژ شد و پس از چند روز علوی مهدی را از کار بر کنار کرد.علوی مهدی که توان مقابله و مقاومت را در خود نمی دید از دژ بیرون رفت و قلعه الموت بدون خونریزی به تصرف در آمد . حسن صباح براتی بدین مضمون به عهده رئیس مظفر،امیر اسماعیلی دژ گردکوه در سمنان نوشت:"رئیس مظفر حفظه الله مبلغ سه هزار دینار بهای دژ الموت به مهدی رساند."



مهدی علوی هنگام خروج از قلعه الموت برات را گرفت ولی پیش خود فکر کرد که چه طور امکان دارد مردی مثل رئیس مظفر که در دستگاه سلجوقی دارای جاه و مقام است به نامه و برات یک نفر شورشی ضد حکومت و اسماعیلی مذهب اعتنا کند. او غافل از این بود که رئیس مظفر مدتها پیش از این دعوت حسن صباح را پذیرفته و به کیش اسماعیلیان در آمده است.علوی مهدی در پی گرفتن و نقد کردن برات بر نیامد تا این که پس از مدتی تنگدست شد و برای امتحان برات را نزد رئیس مظفر برد و او هم "در حال خط ببوسید و زر بداد."


پیروان حسن صباح یک تصادف محض را در تاریخ به حساب کرامات او گذاشتند و آن این است که واژه "الموت " یا همان ترکیب دو واژه " اله + اموت " ال،ه،الف،م،و،ت-1-30-5-1-40-6-400 به حساب ابجد با سال ورود حسن به دژ یعنی 483 ق برابر است.



حسن صباح پس از تصرف قلعه الموت قبل از انجام هر کار استحکامات قلعه را تعمیر و بازسازی کرد و به تدارک امکانات زندگی در آنجا پرداخت.او برای حل مشکل آب که مساله ای حیاتی در مقابله با محاصره بود دستور داد از کوه مجاور " اندجرود " جوی آبی بکشند و آب را به الموت بیاورند. همچنین به فرمان او آب انبارهای بسیار بزرگ که آثار آن هنوز هم باقی مانده است در دل سنگ کندند و آب را ذخیره کردند.کندن چاه آبی در دل صخره نیز آغاز شد. پس از استحکام دژ اسلحه و آذوقه فراوان به قلعه بردند و برای مقابله با حمله و محاصره سپاه سلجوقی که دیر یا زود انجام می گرفت آماده شدند. در آن روزها فقط هفتاد تن در دژ اقامت داشتند. وقتی حکومت سلجوقی به محل اقامت حسن صباح پی برد دستور نابودی او را صادر کرد ، ولی قدرت حسن صباح را دست کم گرفت و به قوای محلی دستور داد به قلعه حمله کنند و حسن و پیروانش را نابود سازند.

" امیر یورنتاش" که الموت و رودبار را به عنوان اقطاع از ملکشاه گرفته بود به الموت حمله کرد. حمله یورنتاش اولین حمله از سری حملات پایان ناپذیر سلاطین سلجوقی به الموت و سایر قلاع اسماعیلی بود که به دلیل مقاومت سرسختانه اسماعیلیان با شکست مواجه شد. یورنتاش پی در پی به دژالموت تاخت و چون از تصرف آن مایوس شد به مردم عادی و کشاورزان اطراف قلعه حمله کرد و به غارت و کشتار آنان پرداخت.ساکنان قلعه الموت مردانه با محاصره کنندگان می جنگیدند ، ولی اندک اندک به دلیل کاهش میزان خواربار و آذوقه کار بر ایشان سخت شد و هر فرد تنها آن قدر غذا می خورد که توان ایستادن بر باروی دژ را داشته باشد.حسن صباح برای تقویت روحیه اسماعیلیان ساکن دژ به آنان گفت:" از خدمت امام مستنصر با الله، ]به من [ خبر رسید که رفیقان از این موضع انتقال نکنند که اقبال در این مقام به ایشان روی آورد.

به دلیل این که یورنتاش اقطاع دار الموت و رودبار در سرکوب کردن حسن صباح و یارانش کاری از پیش نبرده بود در اوائل سال 485 ق ارسلان تاش از فرماندهان بزرگ سپاه سلجوقی با لشکری بی رحم مامور دفع اسماعیلیان و تسخیر دژ الموت شد.ارسلان تاش قلعه را کاملا در محاصره گرفت و کار را بر دژنشینان سخت تر کرد.حسن صباح در یکی از شبهای سخت محاصره پیکی نزد "دهدار بوعلی" فرستاد و درخواست نیروی کمکی کرد. دهدار بوعلی از داعیان فعال اسماعیلی بود و عده زیادی را در قزوین،طالقان و کوهپایه ری دعوت کرده و به مذهب اسماعیلی در آورده بود. اوبا سیصد نفر از افراد زبده، با سلاح و آذوقه کافی برای یاری حسن صباح حرکت کرد . آنها در تاریکی شب خود را به پای الموت رساندند و به کمک ساکنان قلعه و همراهی مردم محل که از ظلم و تعدی سپاه سلجوقی به تنگ آمده بودند، به لشکریان ارسلان تاش شبیخون زدند و جمعی را کشتند و مابقی را منهزم کردند.

اسماعیلیان غنایم فراوان از اسلحه گرفته تا اطعمه و اشربه،غلات و حتی لباس به دست آوردند و آنها را به قلعه الموت انتقال دادند. این اولین پیروزی ساکنان دژ الموت بر سپاه سلجوقی و آغاز راهی سخت و طولانی بود.

پس از این پیروزی،حسن صباح با یک برنامه ریزی دقیق و حساب شده تمام قلعه های حوزه رودبار الموت را تصرف کرد و حسین قائنی را که از داعیان ورزیده و سیاستمدار بود، به قهستان در جنوب خراسان فرستاد. حسین قائنی توانست کنترل مجموعه ای از قلاع قهستان را بر اساس همان الگوی حسن صباح در تصرف دژ الموت، به دست بگیرد و این منطقه را به یکی از نقاط مهم دعوت اسماعیلیه در دل خراسان بزرگ که از مراکز مهم حکومت سلجوقیان بود تبدیل کند.

به نقل از سایت : نفیر انسانیت



behnam5555 10-01-2013 06:52 PM

وکیل الرعایا
 

زندگینامه کریم خان زند(وکیل الرعایا)

کریم‌خان زَند (زادهٔ ۱۱۱۹ ه.ق در روستای پری از توابع بخش زند ملایر- درگذشتهٔ ۱۱۹۳ ه‍.ق در شیراز) فرمانروای ایران از ۱۱۷۹ تا ۱۱۹۳ ه.ق و بنیان‌گذار دودمان زندیه بود. وی در دوران اوج حکومت خود تقریباً بر تمام ایران حکومت می‌کرد اما از تاج‌گذاری خودداری و خود را وکیل الرعایا می‌خواند. وی پیش از به قدرت رسیدن رئیس طایفه زند و از فرماندهان سپاه نادرشاه بود. حکومت او دوره‌ای آرام در تاریخ ایران به شمار می‌رود. وی اجازه داد تا بعضی از اقوام ساکن شمال ایران مستقل از حکومت باقی بمانند و یکی از همان‌ها به نام طایفه قاجار با شکست لطف‌علی خان زند دودمان زندیه را برانداختند.
کریم‌خان توانست پس از فروپاشی حکومت نادرشاه افشار، تمام بخش‌های مرکزی، شمالی، غربی و جنوبی ایران را تحت حکومت خود درآورد. همچنین برادر وی، صادق خان، نیز موفق شد در سال ۱۱۸۹ ه.ق. بصره را از امپراتوری عثمانی جدا کرده و به ایران پیوست نماید و از این طریق، نفوذ ایران را بر سراسر اروندرود، بحرین و جزایر جنوبی خلیج فارس مسلم گرداند.
پس از ساسانیان و دستیابی عرب به ایران و پس از فروپاشی آل بویه کریم خان از طایفه زند نخستین ایرانی بود که پس ازترک (اعم ازایرانی و غیر ایرانی)، ترکمن و مغول در سراسر ایران فرمانروائی کرد.

پست‌های کریم‌خان زند
ایل خان
سرلشکر
وکیل الرعایا

سیاست داخلی

او را نیکوترین فرمانروا پس از حمله اعراب به ایران دانسته‌اند. کریم‌خان از طایفه زند بود. پدرش «ایناق خان» نام داشت و رئیس ایل بود. کریم خان در آغاز یکی از سربازان سپاه نادرشاه افشار بود که پس از مرگ نادر به ایلش پیوست. کم کم با سود بردن از جو به هم ریخته پس از مرگ نادر کریم‌خان نیرویی به هم زد و پس از چندی با دو خان بختیاری به نامهای ابوالفتح خان و علیمردان خان ائتلافی فراهم ساخت و کسی را که از سوی مادری از خاندان صفوی می‌دانستند، به نام ابوتراب میرزا را به شاهی برگزیدند. در این اتحاد علیمردان خان نایب‌السلطنه بود و ابوالفتح خان حاکم اصفهان و کریم‌خان نیز سردسته سپاه بود. اما چندی که گذشت علیمردان خان، ابوالفتح‌خان را کشت و بر دیگر همراهش کریم‌خان هم شورید ولی سرانجام پیروزی با کریم‌خان بود. چندی هم با محمد حسن خان قاجار دیگر مدعی پادشاهی ایران درگیر بود که سرانجام سربازانش محمد حسن خان را در حالی که رو به گریز بود کشتند. او بازمانده افغانهای شورشی را نیز یا تار و مار کرد و یا آرام نمود. سر انجام با لقب وکیل الرعایا (نماینده مردم) در ۱۷۵۰ به فرمانروایی بخش بزرگی از ایران به جز خراسان رسید که آن را به احترام نادرشاه در دست نوه او شاهرخ‌شاه باقی گذاشت.
کریم‌خان هوشمند و باتدبیر بود و به آرامش و رفاه مردم اهمیت می‌داد و به دانشمندان ارج می‌گذاشت. وی کارخانه‌های چینی‌سازی و شیشه‌گری در ایران احداث کرد. صنایع و بازرگانی در دوره وی رونق فراوان یافت. با این وجود غربیان وی را «پادشاهی بزرگ» نمی‌دانستند چرا که در دورهٔ زمامداری او به‌بیگانگان امتیازی داده نشد؛ البته او خود نیز چنین ادعایی نداشت و خود را وکیل الرعایا می‌خواند. کریم‌خان با توجه به پیشه‌اش که سرپرستی ایل بود از نزدیک با مشکلات مردم آشنا بود و سپس سپاهی‌گری آن هم در ارتش نادری، که درگیر جنگهای پیاپی بود به او نشان داد که بار جنگ‌های پیاپی به دوش خراج مردم است؛ پس، بیشتر آرامش و درگیر نکردن کشور در درگیری‌ها را می‌پسندید تا مبادا آشوب و یا جنگی به کشور و مردم آسیب برساند.

جنگ خارجی

تنها جنگ دوران فرمانروایی کریم‌خان، جنگ بصره و ستاندن این شهر از عثمانیان بود. او در این جنگ به دلیل بدرفتاری‌ها و اخاذی از بازرگانان ایرانی توسط حاکم بصره درگیر شد. در زمان او بندر بوشهر مرکز تجارت و داد و ستد شد. کریم خان از انگلیسی‌ها دل خوشی نداشت و همیشه می‌گفت که انگلیسی‌ها می‌خواهند ایران را مانند هند کنند؛ بنابراین با دیگر کشورهای اروپایی نظیر فرانسه و هلند به امور بازرگانی می‌پرداخت.

سرلشکری

کریم خان زند در نبرد‌های زیر فرماندهی سپاه را خود بر عهده داشت: نبرد کریم خان زند-آزاد خان افغان

سرکوبی شورش‌ها
در زمان کریم‌خان چند آشوب از جمله طغیان میرمهنا دزددریایی معروف خلیج فارس و شورش حسینقلی خان جهانسوز رخ داد اما در کل در زمان او مردم ایران روی آرامش دیدند.

پایتخت کریم‌خانی
کریم‌خان زند شهر شیراز را پایتخت خود ساخت و بناهای بسیار زیبایی از خود در این شهر به یادگار گذاشت که از آن جمله می‌توان به حمام وکیل، بازار وکیل، ارگ کریم‌خان و مسجد وکیل اشاره کرد.

مرگ کریم‌خان و نسل او
کریم‌خان در ۱۱۹۳ هجری قمری (۱۷۹۹ میلادی) درگذشت. فرزندان او هفت تن، چهار پسر و سه دختر بودند. پس از مرگش زکی‌خان به فرمانروایی رسید. وی در موزه پارس یا عمارت فرنگی واقع در روبروی زندان کریم خانی (ارگ کریم خانی) ضلع جنوبی مجاور حیاط هنرستان صنعتی نمازی شیراز به خاک سپرده شده‌است.


behnam5555 10-01-2013 06:57 PM

طایفه زند
 

طایفه زند

طایفه زند نام یکی از طوایف لک است. اصالت طوایف زند بر می‌گردد به لک‌های کوچ رو که در الشتر زندگی می‌کرده‌اند. لک‌های الشتر از نسل امرای حسنویه که ازکرد های شهرزور بوده و به این منطقه مهاجرت کرده‌اند میباشند. کریم خان زند و لطفعلی خان زند پادشاهان سلسله زندیه از افراد مشهور این طایفه هستند. جمع کثیری از زند در زمان صفویه به ملایر و دره گز خراسان تبعید شدند. طوایف زند در ایّام تسلّط عثمانی‌ها بر مغرب ایران در عهد افاغنه گاهی بر ترکان می‌تاختند و زمانی بر افغانان. به ظاهر کریم خان در جلب حمایت طوایف لر توفیق چندانی نداشته است.
سایکس، بهرام افراسیابی، محمدعلی سلطانی، محمد امین زکی، اسکندر امان الهی، ایل بگ جاف، بارون دوبد، سیروس بهرام، عبداالله شهبازی و جان پری براین نظرند که خاندان زند یکی از طوایف لک است و می گویند: مردمان این خاندان در کوه های زاگرس سکونت داشته اند و بعد ازکوچاندن آنان در قلعه پری اسکان یافته اند.
رساله‌ی دکتری جان. ر. پری دردانشگاه کمبریج در سال ۱۹۶۹میلادی در مورد کریم‌خان‌ زند، طایفه‌ی زند را این گونه معرفی کرده‌است: « طایفه‌ی زند سه تیره‌ی مشخص دارد:

زند بگله
زند هزاره
خراجی


تشمال کریم (کریم خان زند) از تیره‌ی زند بگله بود. تیره‌ی زند بگله مهم‌ترین تیره‌ی طایفه‌ی زند به حساب می‌آمده است. طایفه‌ی زند گروهی بودند با معیشت شبانی که از اراضی دامنه‌ی زاگرس به روستاهای پری و کمازان در نزدیکی ملایر کوچ کرده بودند.» معمولاً زندها را شاخه‌ای از طوایف لک به حساب آورده‌اند. یقیناً از نواحی شمال لرستان کوچ کرده و به وسیله شاه عباس صفوی در اطراف ملایر اسکان داده ‌شده‌اند.

زمانی که شمار جمعیتی این خاندان، افزایش می یابد، قدرت آنان نیز در منطقه سکونتشان روبه گسترش می نهد و گروه های دیگری از مردان اطراف آنان بدانها می پیوندند و سه تیره به نامهای: زند بلگه، زند هزاره و زندخراجی را تشکیل میدهند. در نتیجه کوچاندن عده ای از آنان از سوی آغامحمدخان قاجار به لرستان و کوچ کردن گروه های دیگر از آنان بسوی عراق بدلایلی مختلف پراکنده شده اند و در مناطق ذیل جای گرفته اند:
پس از کریم خان زند (وکیل‌الرعایا)، سلسله زندیه رو به سقوط رفت، تا جایی که بازماندگان این طایفه را به شهرهای بد آب و هوا و دور از شیراز (پایتخت حکومت) - قم - گرمسار - ورامین - خراسان - ملایر - جنوب تهران (یافت آباد) تبعید کردند. امروزه در استان‌های خراسان ولرستان و همدان و کردستان و فارس و تهران وقم و سمنان طوایف «زند» پراکنده شده اند:

قم: اسکندرامان الهی می گوید:
پنج تیره از عشیره زند در نزدیکی قم اسکان یافته اند و همچنین بدین اشاره می کند:
کلانتر زندیان همراه با عشیره کشکولی کوچک می زیند و زمستانان در منطقه"هنگام" و تابستانها نیز در منطق کاکاک جای می گیرند. علاوه بر این تیره از زندیان، خاندان حسن آغای زندی با عشیره کشکول بزرگ همزیستی دارند و در مناطق فارس و شیراز و قشقایی موجودیت دارند.

خانقین: محمدعلی سلطانی می گوید: چهار تیره از زندیان به نامهای:
محمد صالح، آغا طاهر، طاهرخان و علیان خانی در منطقه خانقین اسکان یافته اند.

سنندج : ایرج افشار سیستانی اثبات می کند چند تیره از عشیره زند در منطقه سنندج سکونت دارند و کار آنان کشاورزی و دامپروری است و دارای مذهب شافعی هستند.
کرکوک : لیلا نامق در مورد تیره ای از عشیره زند بحث می کند و در هردو روستای کوله جوب و خجی سروه در منطقه قره تپه و کفری سکونت دارند و براساس سرشمار ی سال ۱۹۵۶ میلادی، تعداد آنان ۷۳۷ نفر بوده است.
خراسان:
علی میرنیا بدین اشاره می کند که تیره هایی از عشیره زند در هردو منطقه درگز و نوخندان و کلات در استان خراسان اسکان گزیده اند.
بغداد و دیاله : عباس عزاوی اینار روشن می کند: چند تیره ای از عشیره زند در سواحل رودخانه دیاله در روستاهای جوسه تپان، للبن، قیچی، قوبه، بان سنوق، کوکز، اجیلر، هودلی و تپه علی ساکن می باشند.


اکنون ساعت 02:36 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)