![]() |
من این ایوان نه تو را نمی دانم نمی دانم من این نقاش جادو را نمی دانم نمی دانم چو طفلی گم شدستم من میان کوی و بازاری که این بازار و این کو را نمی دانم نمی دانم ... |
علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن که اين مفرح ياقوت در خزانه توست |
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش وین سوخته را محرم اسرار نهان باش زان باده که در میکده عشق فروشند ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش دلدار که گفتا به توام دل نگران است گو میرسم اینک به سلامت نگران باش خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش ای درج محبت به همان مهر و نشان باش تا بر دلش از غصه غباری ننشیند ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش حافظ که هوس میکندش جام جهان بین گو در نظر آصف جمشید مکان باش |
دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم لیکن از لطف لبت صورت جان میبستم عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست دیرگاه است کز این جام هلالی مستم از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به جور در سر کوی تو از پای طلب ننشستم عافیت چشم مدار از من میخانه نشین که دم از خدمت رندان زدهام تا هستم در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم بعد از اینم چه غم از تیر کج انداز حسود چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم بوسه بر درج عقیق تو حلال است مرا که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم صنمی لشکریم غارت دل کرد و برفت آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم رتبت دانش حافظ به فلک برشده بود کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم |
تنها ماندم
تنها ماندم تنها با دل بر جا ماندم چون آهی بر لبها ماندم راز خود به کس نگفتم مهرت را به دل نهفتم با یادت شبی که خفتم چون غنچه سحر شکفتم دل من ز غمت فغان برآرد دل من ز دلت خبر ندارد دل من ز دلت خبر ندارد پس از این مخورم فریب چشمت شرر نگهت اگر گذارد شرر نگهت اگر گذارد وصلت را . ز خدا خواهم از تو لطف و صفا خواهم کز مهرت . بنوازی جانم عمر من به غمت شد طی تو بی من . من و غم تا کی دردی هست . نبود درمانش تنها ماندم تنها ماندم تنها با دل بر جا ماندم چون آهی بر لبها ماندم |
سراسر جهان گیرم از توست بس
چه می خواهی آخر از این یک نفس از این دین به دنیا فروشان مباش به جز بنده ی ژنده پوشان مباش برون ها سفید و درون ها سیاه فغان از چنین زندگی آه آه همه سر برون کرده از جیب هم هنرمند گردیده در عیب هم خروشیم بر هم چو شیر و پلنگ همه آشتی های بدتر ز جنگ گدایی کن و پادشاهی ببین رها کن خودی و خدایی ببین "رضی" روز محشر علی ساقی است مکن ترک می تا نفس باقی است |
روزگاری است که نقاش زمان
می کشد بر دل ما نقش خزان ( متین) |
دروغای قشنگ گفتی باید بنویسم ، که شبِ قصه قشنگه ! رو سرِ ثانیههامون یه حریرِ رنگ به رنگه ! گفتی باید بنویسم جادهء ترانه بازه ! شبِ رو سیاهِ قصه از ستاره بینیازه ! گفتی باید بنویسم ، اما سخته این نوشتن ! از قشنگی قصه گفتن تو دقایقی که زشتن ! چه شبای رنگ به رنگی ! چه جماعتِ یه رنگی ! نه مُسلسلی ، نه جنگی ! چه دروغای قشنگی ! من میخوام یه آینه باشم روبهروی این دقایق ! مثلِ یه بغضِ قدیمی واسه دلتنگیِ عاشق ! اما اینجا سنگِ سایه میشکنه آینهها رُ ! تو یه لحظه برفِ وحشت میپوشونه جای پا رُ ! اینجا باید بنویسی که چشای شب قشنگه ! اینجا جای آینهها نیست ، اینجا وعدهگاهِ سنگه ! چه شبای رنگ به رنگی ! چه جماعتِ یه رنگی ! نه مُسلسلی ، نه جنگی ! چه دروغای قشنگی ! |
کاش خنجرهای بی رحم زمان
لحظه ای هر چند کوتاه می داد امان ( متین ) |
هر روز سرفه مي كنم اندوه شعر را
آلوده است بي تو هوايي كه مدتي است... ديگر كلافه مي شوم و دست مي كشم از اين رديف و قافيه هايي كه مدتي است.... |
اکنون ساعت 07:46 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)