![]() |
اگر من جای او بودم ...
عجب صبری خدا دارد! اگر من جایِ او بودم؛ همان یک لحظه اول، که اوّل ظلم را می دیدم از مخلوقِ بی وجدان؛ جهان را با همه زیبایی و زشتی، به روی یکدِگر، ویرانه می کردم. عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم؛ که در همسایه ی صدها گرسنه، چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم، نخستین نعره ی مستانه را خاموش آندم، بر لبِ پیمانه می کردم. عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم؛ که می دیدم یکی عریان و لرزان؛ دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین؛ زمین و آسمان را، واژگون، مستانه می کردم. عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم؛ نه طاعت می پذیرفتم، نه گوش از بهراستغفارِ این بیدادگرها تیز کرده، پاره پاره در کفِ زاهد نمایان، تسبیح را صد دانه می کردم. عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم؛ برای خاطر تنها یکی مجنونِ صحراگردِ بی سامان، هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو، آواره و دیوانه می کردم. عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم؛ به گردِ شمع سوزانِ دلِ عشاقِ سرگردان، سراپایِ وجودِ بی وفا معشوق را، پروانه می کردم. عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم؛ به عَرشِ کبریایی، با همه صبزِ خدایی، تا که می دیدم عزیزِ نابجایی، ناز بر یک ناروا کرده خواری می فروشد، گردشِ این چرخ را، وارونه بی صبرانه می کردم. عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم؛ که می دیدم مشوّش عارف و عامی، زبرقِ فتنه ی این علمِ عالم سوزِ مردم کش، به جز اندیشه عشق و وفا، معدوم هر فکری، در این دنیای پُر افسانه می کردم. عجب صبری خدا دارد! چرا من جایِ او باشم؛ همین بهتر که او خود جایِ خود بنشسته و تابِ تماشایِ تمامِ زشتکاری هایِ این مخلوق را دارد! وگرنه من به جایِ او چو بودم، یک نفس کی عادلانه سازشی، با جاهل فرزانه می کردم؛ عجب صبری خدا دارد! عجب صبری خدا دارد! -- معین کرمانشاهی |
سر زلف دلستانت سر زلف دلستانت به شکن دریغم آید صفت بر چو سیمت به سمن دریغم آید من تشنه زان نخواهم ز لب خوشت شرابی که حلاوت لب تو به دهن دریغم آید مرساد هیچ آفت به تن و به جانت هرگز که به جان فسوس باشد که به تن دریغم آید تن کشتگان خود را به میان خون رها کن که چنان تنی درین ره به کفن دریغم آید ز فرید مینیاید سخن لب تو گفتن که لب شکر فشانت به سخن دریغم آید .. .. . |
شـبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستـم {پپوله} مرا میبینی و هر دم زیادت میکـنی دردم تو را میبینـم و میلـم زیادت میشود هر دم بـه سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری بـه درمانـم نـمیکوشی نمیدانی مگر دردم نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهـت گردم ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هـم کـه بر خاکـم روان گردی به گرد دامنـت گردم فرورفـت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی دمار از مـن برآوردی نـمیگویی برآورد شـبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستـم رخـت میدیدم و جامی هـلالی باز میخوردم کـشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت نـهادم بر لـبـت لـب را و جان و دل فدا کردم تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده و گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم {پپوله} |
آخرين جرعه جام
آخرين جرعه جام نه چندان آرزومندم كه وصفش در بيان آيد وگر صد نامه بنويسم، حكايت بيش از آن آيد مرا تو جان شيريني بتلخي رفته از اعضا الا! اي جان بتن بازآ و گرنه تن بجان آيد ملامتها كه بر من رفت و سختيها كه پيش آمد گر از هر نوبتي فصلي بگويم، داستان آيد چو پرواي سخن گفتن بود مشتاق خدمت را؟! حديث آنگه كند بلبل كه گل با بوستان آيد چه سود آب فرات آنگه كه جان تشنه بيرون شد؟ چو مجنون بر كنار افتاد، ليلي با ميان آيد؟ من از گل، دوست ميدارم ترا كز بوي مشكينت چنان مستم كه گوئي بوي يار مهربان آيد نسيم صبح را گفتم: تو با او جانبي داري كزان جانب كه او باشد صبا عنبر فشان آيد گناه تست، اگر وقتي بنالد ناشكيبائي ندانستي كه چون آتش دراندازي، دخان آيد خطا گفتم بناداني كه جوري ميكند عذرا نميبايد كه وامق را شكايت بر زبان آيد قلم خاصيتي دارد كه سر تا سينه بشكافي دگر بارش بفرمائي، بفرق سر دوان آيد زمين باغ و بستان را بعشق باد نوروزي ببايد ساخت با جوري كه از باد خزان ايد گرت خونابه گردد دل زدست دوستان، سعدي نه شرط دوستي باشد كه از دل بردهان آيد ------------ از زبان شيخ اجل سعدی شيرين سخن |
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش رند عالمسوز را با مصلحتبینی چه کار کار مُلک است آن که تدبیر و تأمل بایدش تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش با چنین زلف و رُخَش بادا نظربازی حرام هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش نازها زان نرگس مستانهاش باید کشید این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش |
|
خانه دلتنگ غروب خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم. پدرم گفت چراغ و شب از شب پر شد من به خود گفتم یک روز گذشت مادرم آه کشید زود برخواهد گشت. ابری آهسته به چشمم لغزید و سپس خوابم برد. که گمان داشت که هست این همه درد در کمین دل آن کودک خرد؟ آری آن روز چو می رفت کسی داشتم آمدنش را باور من نمی دانستم معنی هرگز را تو چرا بازنگشتی دیگر؟ آه ای واژه ی شوم خو نکرده ست دلم با تو هنوز من پس از این همه سال چشم در راهم که بیایند عزیزانم آه! |
اگر نمی توانی واقعی باشی خاطره باش گرم باش و بدرخش در قلبم در ميان برگهای خاطراتی که هرگز نداشته ايم! برای باور کردنت حتی ميان اين هزاران چشم که ناباورانه به من و تو می نگرند برای برداشتن گامی به جلو حتی به روی سنگفرشی که هنوز ساخته نشده است ... بدون تو برایم همين ها کافيست |
غزلی در نتوانستن |
پرنده مردنی است. |
اکنون ساعت 01:26 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)