پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   سيد علی صالحی و اشعارش (http://p30city.net/showthread.php?t=25080)

behnam5555 04-24-2010 07:52 AM

سيد علی صالحی و اشعارش
 



ساده بودم، تو نبودی، باران بود

سيد علی صالحی


مُرده‌ام باز خواهد گشت


بو، بوی خوش پيراهن پدر،
چُرتِ خُمارِ ظهر، عطر عجيب خواب
گِل نَمور حاشيه، قطره، حوصله، شير آب
چه شمارش صبوری!
"دردت به جانم عَلو، بادم بزن بابا!"


بادبزن را از اين دست
به آن دست خسته می‌دهم
پدر بوی دريا و گندم و گريه می‌دهد.


خُرد و خرابِ سنگ و تابه و طراز
پهلو به پهلو که می‌شود
شوره‌ی خيسِ عرق در بناگوشِ مرده می‌دود
"دردت به جانم عَلو، بادم بزن بابا!"


بو، بوی خوش پيراهن پدر
چند ابر پراکنده بالای کوه
پَرپَر پشه‌ای بال ابروی پير
عطر خيس حصير، بادبزن، بوريا،
و زندگی که چيزی نيست
که چيزی نبوده است:
يعنی قشنگ سخت،
سخت و قشنگ و ساده،
خوش و گزنده و بی‌تاب،
پياده‌ی غمگين، تبسم تلخ.
"دردت به جانم عَلو، بادم بزن بابا!"


بو، بوی خوش پيراهن پدر
و کودکی غمگين که قرن‌ها بعد
بی‌ديده ... دريا را گريسته بود،
قرن‌ها بعد که هنوز هيچ آسمانی حتی
کبوتر و باران را نمی‌شناخت
وقتی که راهی نيست
زندگی همين است ديگر:
قشنگ سخت، و چند واژه‌ی ترس‌خورده‌ی بی‌رويا
مثل ترانه، مثل تابستان
تابستان است حالا هم
حالا هوای خانه پر از خنکایِ خواب و آسودگی‌ست،
دخترانم خوابند،
هوای کولرِ کهنه‌سال
پر از بوی حصير و شوره‌ی خيسِ پيراهن است.
من دورم از پدر
دورم کرده‌اند از آن همه قشنگ سخت،
عطر عجيب خواب،
گلِ نمور حاشيه، قطره، حوصله، شيرِ آب،
چه شمارش بی‌پايانی!
باز هم تابستان است،
اين ساعت روز، حالا پدر خواب است،
- خواب می‌بيند
خواب علو، عطر خيس حصير، بادبزن، بوريا:
"دردت به جانم عَلو، بادم بزن بابا!"

behnam5555 04-24-2010 07:54 AM

مالِ شما!


می‌گويند من شاعرم
از خودتان شنيده‌ام
راست و دروغش با درياست
چه باشم، چه نباشم
باز در خواب کودکانِ نان‌آور نازنين خواهم گريست
باز به خاطر شما از شب گليم و گهواره سخن خواهم گفت
باز می‌روم بوسه از آسمان و تبسم از ترانه می‌آورم،
چرا که من
خود را در گريه‌های شما شُسته‌ام
شريک رويا و غمخوار خستگان ...!
من شاعرم
عجيبِ نزديک به روحِ آب
بسيار خسته به نماز نی، ناروا شنيده‌ی بی‌شکايتی که
کلماتش از گوشه و کنار کوچه به خواب کبوتر آمده‌اند
کلماتش کوچکند، ساده‌اند، مالِ خودِ شماست
و از خودِ شما بود که شبی
باران را زير چترِ گريه و گفت‌وگو به خانه آوردم.
من رسيدم به آن‌چه از چراغِ آسمان باقی بود
من از خودتان شنيده‌ام
شاعرم
فهمی از حافظ ربوده و
رويايی که خواهرم فروغ ...!
من آشنای آب و قانع به تشنگی ...
دوستتان دارم که دوستم می‌داريد.

behnam5555 04-24-2010 07:55 AM



لطفا نفر بعدی ...!


من هم حق دارم
يک اسمِ ساده نصيبم شود
کسی برايم سيب و سيگار بياورد
دمی بخندد
نگاهم کند
بگويد بَروبچه‌ها ... احوالپرسِ ترانه‌های تواند،
بگويد هر شب، ماه ...
خواب می‌بيند که آسمان صاف خواهد شد.


باز هم وقت ملاقاتِ گريه و گفت‌وگو تمام شد وُ
کسی به ديدار دريا و ستاره نيامد.


سِجل‌های سوخته‌ی ما
پُر از مُهر و علامت به رفتن است.


عجيب است
من به دنيا نيامده‌ام
که پيچک و پروانه از من بترسند
من مايلم يک لحظه سکوت کنيد
ببينيد بَد می‌گويم اينجا
که هنوز هم می‌توان ترانه سرود،
تنها به کوه رفت
کبوتر و غروب و انحنای دامنه را ديد.


آدمی را نامی بوده، نامی هست
که گاه از شنيدن نابهنگامش
برگشته، برمی‌گردد،
اما سِجل‌های سوخته‌ی ما ...!


بوی خوشِ سيب وُ
سيگار نيمه‌سوز می‌آيد.

behnam5555 04-24-2010 07:56 AM

مثلِ بسياری ديگر


تو هرگز قادر به گفت‌وگو
با هيچ قفلِ بی‌کليدی نبوده‌ای،
تو حتی حاضری
که سَرشکستنِ سنگ را تاب آوری، تحمل کنی،
يعنی يک جور
با خود و اين خَش و خوابِ گريه کنار بيايی،
اما بی‌خود به آينه بَد نگويی!


تو می‌ترسی ... از اندوهِ ماه
لکه‌ای بر دامنِ اين دفترِ سربسته بيفتد!
تو دلواپس آن مرغ مهاجری
که مبادا ديگر از برکه‌ی باران به اين باديه نيايد!
راستش را بگو ...
نه خوابی مگر که ماه،
نه بارانی مگر که ابر،
نه صحبتی مگر که باد!


ما اشتباه می‌کنيم که گاه به خاطر زندگی
حرف‌های ابرآلودِ بی‌هوده می‌زنيم.
شما ... نه، اما من حاضرم
تمام آسمان خسته‌ی امروز را
بر شانه تا منزلِ آن صبحِ نيامده بياورم،
اما نگويم ستاره چرا صبور وُ
ماه از چه پنهان است!
قرارِ شکستن سرشاخه‌های بيد
با بادِ نابَلَد است،
چه کار به کارِ ما
که از خوابِ نور حتی،
در پياله‌ی آب آشفته می‌شويم!

behnam5555 04-24-2010 07:58 AM



اسمی داشت، يادم رفت


همين که شب از شوخیِ گرگ‌وميشِ هوا می‌شکند
من از تکانِ آرام پرده می‌فهمم
باز پرندگانِ قلمکار اين کودری
هوس کرده‌اند از کُنج و تُرنجِ پَرده به دَر شوند
بدَر می‌شوند
يکی‌يکی نُک بر شيشه‌ی خاموشِ بسته می‌زنند،
بعد که آوازِ درهمِ دريا می‌آيد
پَرپَرپَر ... پنجره می‌شکند.





behnam5555 04-24-2010 07:59 AM


وابسته‌ی واپسين اسم


باد، هی بادِ بازيگوش!
ما پيراهنِ آشنايان بسياری
بر بندِ رختِ اين خانه ديده‌ايم.
خودشان رفته‌اند، نيستند، نمی‌آيند،
و ما يک عده ابلهِ خاموش
(فراموشِ گريه‌های خويش)
فقط رَدپای ستارگان دريا را به دريا نشان می‌دهيم،
يعنی که دلمان خوش است
خوابِ ماه و کبوتر و بابونه می‌بينيم!


تعبير درنگِ اندکِ دريا آيا
همان مراقبتِ مادرانه از حبابِ کم‌حوصله نيست؟
من يکی باور نمی‌کنم
که پيچک و پروانه از خواب‌های خزانی باخبر شوند،
فقط سدر کهنسال همين کوچه می‌فهمد
که جای هر اره بر آرنج باغ
جوانه‌ی خُردی از خواب حادثه خواهد روييد.
يعنی روييده است، می‌رويد.
حالا باد
هر چه هم بازيگوش ...!

behnam5555 04-24-2010 08:00 AM



تا...


وقتی که ديگر هيچ کبوتری در خوابِ خانه نيست،
ديگر از چه اين همه هی باد می‌آيد و
آبستنِ پرهای خيس باران است؟
خيلی‌ها گمان می‌کنند
که تا آمدنِ آن مسافرِ خسته
آن مسافر عزيز ...
چه آينه‌ها که می‌بايد از بام خانه به کوچه بيفتند،
چه طُره‌ها که در خواب قيچیِ پُر سوال!



behnam5555 04-24-2010 08:02 AM


پدر


بيا به راه، بگو خلاص، برو به خواب.
ديگر نه در کوچه می‌مانم
نه به خانه برمی‌گردم
پاک خسته‌ام از حرفِ گريه، از خواب آدمی،
ديگر هيچ علاقه‌ای به التفاتِ اين و آن ندارم
حتی به فهمِ سکوت، به صحبت سنگ،
به بود، به نبود،
به هر چه همين حدود!
فقط می‌خواهم کمی بخوابم،
بالای صخره‌ای از اينجا دور ...
شبِ يک دامنه از بوی پونه و کتاب،
يک بسته سيگار
عکسی از "ری‌را"
و يک پياله‌ی آب.
بعد انگار که نيامده رفته باشم.
خداحافظ نسيمای غمگين من!



behnam5555 04-24-2010 08:04 AM




در خانه


همين که همه می‌روند
همين که ناگهان خانه از خنده‌های هُدا
از گفت‌وگوی آرام همسرم
يا از سوالات ساده‌ی نسيما تهی می‌شود،
حس می‌کنم انگار اتفاقی در راه‌ست
جوری عجيب از تنهاییِ سکوت می‌ترسم
حتی نسبت به سايه‌ی لرزانِ پرده‌ها
دو به شک می‌شوم،
هزار فکر و خيال بی‌راه
از مقصدِ يک مبادایِ بی‌هوده می‌آيند،
سَرخود از خوابِ ديوارها عبور می‌کنند،
و بعد ... حيرتِ نفهميدن حادثه،
و بعد ... به هم خوردن آرايش سايه‌ها،
و يک هوای رهاشدن در شيئی،
صدای ناشنيده‌ی دوری از سکوت،
و رخسار مه‌آلود گمشدگانی
که انگار از خوابِ عجيبِ دريا بازآمده‌اند.
من آنها را به وضوح
عين همين آينه
همين گلدانِ شکسته می‌بينم،
آنها دست بر وَهمِ خواب‌آلودِ خانه می‌کشند
و بعد بی که به من بنگرند
همين طور دفترِ تازه‌ترين ترانه‌های مرا ورق می‌زنند.


حالا يکيشان دارد به آينه نزديک می‌شود
يکيشان به گلدانِ شکسته نگاه می‌کند
و او که بنفشه‌ای به طُره‌های روشنش بسته است
آهسته و مه‌آلود و افسرده می‌پرسد:
مگر تو
چقدر بی‌چراغ از اين کوچه گذشته‌ای
که بالا و پايينِ اين همه شبِ گريه را از بَری؟!
سکوت کرده‌ام
بيرونِ خانه باد می‌آيد.


حالا همه رفته‌اند آن گوشه‌ی رو به جنوب،
دارند برای من
آرامشِ بی‌پايانِ آسمان را آرزو می‌کنند.


راحت می‌شوم
خانه خيلی خلوت است
تنها عطری عجيب
از جامه‌های روشن آنها جا مانده است.
حالا می‌فهمم
چقدر شبيه عزيزان دلواپسِ من بودند
همان خواهران غمگينِ سفرکرده‌ی شما ...!


چه زود گذشت!
باز همان خنده‌های قشنگ،
همان سوالاتِ ساده وُ
همسرم ... که می‌گويد:
قرص‌هايت يادم رفت،
اما برايت نامه‌ای رسيده است.




behnam5555 04-24-2010 08:05 AM


قطه‌ی وَه ...!


تاج انار، تراشه‌های مداد،
نُک‌نُکِ سينه‌های نوشتن،
چند هفت و هشت همسايه، همآغوش،
و حروفی خاموش
در خوابِ دفتری کهنه
که از قطارِ قديمی الفبا جا مانده‌اند.


فهمِ فرارِ مداد از نوشتنِ مشق،
کسالتِ بی‌دليلِ شب،


صبحِ بُريدن از خواب،
کتاب‌ها بر باد، ترکه از آتش، ترانه از آب.


چه فايده باز
املای بامداد خسته را
از روی دستِ بی‌ترانه‌ی اين همه ترکه بنويسيم؟
اين دايره روزی خطِ خواب‌آلودی بود
اين خط خواب‌آلود
روزی نقطه‌ی ناتمامِ سطری از الف، از آينه، از صبحِ ما ...
ما، ماسوای ستاره بود
تا شبی که کودکی
دفتر مشقش را زير گونه‌های ماه گرفت،
و نقطه نپرسيد
اين دفترِ خوانا از کيست؟
نقطه بر سطرِ بی‌سوالِ نوشتن باريد،
و ما ... در امتحانِ يک علاقه‌ی شديد
از ثلث آخرِ هر چه بوسه بود گذشتيم
و ديگر از راه مدرسه
به خانه بازنيامديم!



topic_sun 04-24-2010 08:22 AM

بهنام جان خسته نباشی زیبا بود همیشه موفق باشی.

behnam5555 04-26-2010 09:58 AM


بی‌اسم است


معلوم نيست هنوز
هنوز معلوم نيست اين پرنده از کجا آمده است
چرا آمده است
اينجا کنار اين بوته‌ی بادنشينِ بی‌ريشه چه می‌کند
يا دارد آهسته با دی‌ماهِ بی‌دانه چه می‌گويد؟
"هيچ!
هيچ حرفِ خاصی از خوابِ‌ آسمان با او نيست،
فقط دارد به های‌وهوی باد می‌گويد:
من هم آشيانه‌ام را دوست می‌دارم."


معلوم نيست هنوز
هنوز معلوم نيست اين قاصدکِ خسته از کجا آمده است
چرا آمده است
اينجا ميانِ سرانگشت اين خار بی‌خيال چه می‌کند
يا دارد آهسته با بادِ نابَلد چه می‌گويد؟
"هيچ!
هيچ حرف خاصی از خواب خاطره با او نيست
فقط دارد آهسته به بيابان بی‌سوال می‌گويد:
من هم اين خارِ مانده از پاييزِ مُرده را دوست می‌دارم."


معلوم نيست هنوز
هنوز معلوم نيست من از کجا آمده‌ام
چرا آمده‌ام
اينجای آزرده از آوازِ گريه چه می‌کنم
يا دارم آهسته با دی‌ماهِ بی‌دانه و
اين بادِ نابَلد چه می‌گويم؟
"هيچ!
هيچ حرف خاصی از خوابِ آسمان با من نيست
فقط دارم آهسته به آدمی، به خاطره
يا به آسمان بلند می‌گويم:
من هم وطنم را دوست می‌دارم."



behnam5555 04-26-2010 09:59 AM


پنهانی


می‌خواستم چشم‌های ترا ببوسم
تو نبودی، باران بود
رو به آسمانِ بلندِ پُر گفت‌وگو گفتم:
- تو نديديش ...؟!


و چيزی، صدايی ...
صدايی شبيهِ صدای آدمی آمد،
گفت: نامش را بگو تا جست‌وجو کنيم!
نفهميدم چه شد که باز
يکهو و بی‌هوا، هوای تو کردم،
ديدم دارد ترانه‌ای به يادم می‌آيد.
گفتم: شوخی کردم به خدا!
می‌خواستم صورتم را از لمسِ لذيذِ باران
فقط خيسِ گريه شود،
ورنه کدام چشم
کدام بوسه
کدام گفت‌وگو ...؟!
من هرگز هيچ ميلی
به پنهان کردنِ کلماتِ بی‌رويا نداشته‌ام!



behnam5555 04-26-2010 10:00 AM


پنهانی


می‌خواستم چشم‌های ترا ببوسم
تو نبودی، باران بود
رو به آسمانِ بلندِ پُر گفت‌وگو گفتم:
- تو نديديش ...؟!


و چيزی، صدايی ...
صدايی شبيهِ صدای آدمی آمد،
گفت: نامش را بگو تا جست‌وجو کنيم!
نفهميدم چه شد که باز
يکهو و بی‌هوا، هوای تو کردم،
ديدم دارد ترانه‌ای به يادم می‌آيد.
گفتم: شوخی کردم به خدا!
می‌خواستم صورتم را از لمسِ لذيذِ باران
فقط خيسِ گريه شود،
ورنه کدام چشم
کدام بوسه
کدام گفت‌وگو ...؟!
من هرگز هيچ ميلی
به پنهان کردنِ کلماتِ بی‌رويا نداشته‌ام!



behnam5555 04-26-2010 10:02 AM


بين راه ...


می‌شود اينجا
گوشه‌ی همين گليمِ کهنه بنشينم؟
مسافرم
تازه از راه رسيده‌ام،
پيشانیِ شکسته‌ام نشان می‌دهد
که از مادر
به خوابِ آب و آينه می‌رسم.
دوری از بعضی چيزهای ساده‌ی معمولی دشوار است،
دوری از همين انارِ قشنگ
يا آب و جارویِ همين پسين
هوای همين سکوت
سايه‌های بلند
يا بوی صابون و نَمِ حصير ...!


چه نور شکسته‌ای،
چه طاقی پُر کبوتری،
چه هر چه هوای عجيبی!
يکی دو ستاره ... پايينِ آسمان
يکی دو تای خسته بالای بام.
چه آبِ زلالِ خوبی از پای دامنه می‌آيد،
می‌آيد می‌رود کجا که اين ساقه‌های نی
رو به مغرب خميده‌اند!


می‌شود اينجا
گوشه‌ی همين تختِ شکسته بنشينم؟
خسته‌ام
مسافرم
تازه دارم اسامیِ دوستانِ سالهای بابونه را
به ياد می‌آورم:
يک خطِ راست،
انحنای ليزِ آب،
آوازِ مرغِ کوه،
ماه، ماهِ جلبک‌پوش،
و يک عطرِ آشنا که هنوز نمی‌دانم از کجا می‌آيد،
می‌آيد می‌رود کجا که اين همه خواب و خاطره،
اين همه هوای دوست، دوری، دريا ...!


چه ازدحامی دارد اين آسمانِ پايين‌دست،
لکه‌ی ابری شبيه کبوترِ طوقی،
گُل‌گُلِ چند چراغ آشنا از دور،
و رَد پای زنی کامل
که در باران آمده بود،
و می‌گويند به گمانم شبيه "ری‌را" بود
و می‌گويند گهواره‌ای با خود آورده بود ...


ادامه نمی‌دهم،
می‌ترسم!
آن سال‌ها اين قهوه‌خانه اينجا نبود
اينجا اين بيدِ کهنسال را نديده بودم
همين طور ساده و بی‌سوال نگاهم نکنيد!
دارد يک تکه از يک ترانه‌ی آشنا به يادم می‌آيد،
درست مثلِ همين امشبِ حالا بود:
"غروب سه‌شنبه خاکستری بود"



behnam5555 04-26-2010 10:05 AM



سال


کفش‌هايم را رفتگری پير پوشيده است
جامه‌هايم را کسانی
که اصلا اهلِ اين کوچه نبوده‌اند،
و دلم که مالِ خودم نبود و هنوز هم
ميلِ عجيبی به همين چيزهای پيشِ‌پا افتاده‌ی ارزان دارد.


فقط يک عده‌ی بخصوص می‌فهمند
که شستنِ يکی دو لکه از آستين آينه
چقدر دشوار است.
برای رسيدن به آينه
البته شکستن می‌خواهد،
بايد يکی دو بار از دريا گذشته باشی
تا طعمِ تَرشدن از شوقِ گريه را بفهمی!


حالا من اينجايم
بالانشينِ مجلس ملايکی آشنا
که تازه از آوازهای آسانِ آدمی
به همين چيزهای پيش پا افتاده‌ی ارزان رسيده‌اند.
حالا چقدر دل‌کندن از چراغ و گفت‌وگو دشوار است!
من آن پايين
خطوطی خوانا از خاطراتِ شما را جا گذاشته‌ام
و حس می‌کنم هنوز
طلبکارِ يکی دو بوسه
از دوستانِ مَحرمِ آن همه قرار نيامده‌ام!
من دارم به وضوح ... شما را می‌بينم
بارانی که بيرونِ خانه می‌بارد،
پرده‌ای که نَم‌نَمِ باد،
يا اناری آنجا
که خيس خاطره می‌لرزد!
شما غمگين و بی‌سوال،
هوا گرفته و من
که پیِ نشانیِ کسی در جيبِ آخرين پيراهنم
باز به خانه برگشته‌ام.


من اينجايم
کنار سفره نشسته‌ام
يک شعرِ ناتمامِ من آنجا جوری
در خوابِ خط‌خورده‌ی همان ورق‌پاره‌های بی‌حوصله
جا مانده است.


بيرون چه بارانی گرفته است!
گريه نکن نسيما
من از اين پيشتر نيز
با مرگِ عزيزِ خود آشنا بوده‌ام،
ما بارها به شوخی از لبه‌ی تيز هر تيغی عبور کرده‌ايم
دوباره هم به واهمه‌های بی‌نشانِ همين زندگی بازآمده‌ايم.
گريه نکن بابا، من هرگز نمی‌ميرم!



behnam5555 04-26-2010 10:12 AM


چمدان


چقدر برای بستنِ چمدان و خاموشیِ چراغ
بهانه آورده بود!
کليدِ کهنه در دستش بود وُ
باز پیِ چيزی شبيه بستنِ گريه به باران می‌گشت.
انگار هيچ ميلِ روشنی به امکانِ تشنگی نداشت،
از آب‌ها، آينه‌ها،‌ آدميان وُ
آرزوهای دورشان بريده بود،
نگران می‌نمود،
يک‌جوری دلواپسِ گلدانِ ياس و اَبايی و نيلوفر،
هی در مرورِ يکی دو خاطره ... قدم می‌زد،
حتی قدم‌های خسته‌اش را
تا کنار جدولِ شکسته‌ی کوچه شمرد،
يک لحظه آمد که برگردد
يک لحظه ماند و گمان کرد
عطسه‌ی دورِ ستاره‌ای شنيده است.
انگار چشم به راهِ کسی
پی کتابی
چراییِ چيزی
هنوز نگرانِ گم‌شدنِ گوشواره‌های دريا بود.
اين بار جورِ ديگری روی دريا را بوسيد،
يکی دو آدينه مانده به آخر آبان بود
گفت: با آن که رفتنِ هميشه‌ی ما
با خواب‌ِ نيامدن يکی‌ست،
اما من دوباره نزدِ نزديکترين کسانِ خود برمی‌گردم.


يک روز، دو روز، سه روز و هنوز ...!
پس کی؟
کی کبوتر غمگين، برادرِ بينا، ستاره‌ی نيم‌سوز؟


حالا يکی می‌گويد
هر جا که هست
همين حدودِ آشنا با ماست،
يکی می‌گويد من خودم ديدم
شبيه کبوتری از بالِ بيد
پَر زد و بالای آسمان رسيد،
و بسياری هنوز بر اين باورند که ديگر تو
برای بستنِ چمدان و خاموشیِ چراغ
بهانه نخواهی آورد.

forrest 04-26-2010 12:18 PM

زندگی‌نامه سید علی صالحی


۱۳۳۴/۱/۱ - تولد - روستای مَرغاب، ايذه بختياری، خوزستان.

فرزند سوم خانواده‌ای چهارده ‌نفره. پدر: کشاورز، شاعر و شاهنامه‌خوان. مادر: خانه‌دار

۱۳۴۰ - شيوع بيماری حصبه در ولايت، مرگ‌ومير کودکان، درگذشت برادر کوچکتر (عبدالله) بر اثر بيماری حصبه

کوچ دائمی خانواده به مسجد سليمان و نجات علی از بيماری حصبه.

۱۳۴۱ - ورود به دبستان سعدی در مسجد سليمان

۱۳۴۳ - تاسيس روزنامه ديواری "ناقوس" در دبستان (ماهانه) و درج اولين زمزمه‌های کودکانه در همين روزنامه.

تصادف شديد با اتومبيل، قطع اميد پزشکان از بازگشت صالحی به زندگی. صالحی از سال اول دبستان، کار و نان‌آوری را در کنار تحصيلات تجربه می‌کند:

شاگرد پادو، آب‌يخ فروشی، تدريس خصوصی همکلاسی‌های خود، خرازی فروشی، شاگرد بنايی و فعلگی.

۱۳۴۷ - ورود به دوره‌ی اول دبيرستان - دبيرستان ۲۵ شهريور مسجدسليمان

ادامه‌ی کار تهيه و تنظيم روزنامه‌ی ديواری "ناقوس" در دبيرستان تا دو سال، اما سرانجام به علت درج شعرهای معارض با شرايط، روزنامه ديواری تعطيل می‌شود.

۱۳۵۰ - معرفی شعر صالحی در راديوهای استان خوزستان (آبادان و اهواز) و حمايت مهدی اخوان ثالث از شعر صالحی. چاپ اشعار ايشان در مجله‌ی بومی شرکت نفت، به اهتمام ابوالقاسم حالت.

ادامه‌ی مشاغل گوناگون و سخت در ياری رساندن مالی به خانواده.

۱۳۵۱ - شرکت در اولين شب شعر مسجد سليمان در کنار شاعران پيشکوست و دبيران شاعر اهل جنوب و استقبال مردم از شعر صالحی.

پاره‌ای از شعر "شبان" که سال ۱۳۵۰ سروده شد و سال ۱۳۵۱ در شب شعر خوانده شد:

شب،
شرجی،
نان و ستاره و نفت،
حتما
شبانی که شبان آمد
شبان هم رفت.

ورود صالحی به دوره‌ی دوم دبيرستان و انتخاب رشته‌ی رياضيات.

۱۳۵۲ - احضار صالحی به دفتر دبيرستان که توسط دو غريبه بازجويی می‌شود و سرانجام از او می‌خواهند که در شعر و انشاهايی که سر کلاس می‌خواند، دست از انتقاد و معارضه با شرايط بردارد. صالحی مدتی سکوت می‌کند.

۱۳۵۳ - احضار مجدد و تنبيه و تهديد از سوی مقامات وقت. صالحی ترک تحصيل می‌کند.

بازی در نمايشنامه‌ی "چشم در برابر چشم" اثر غلامحسين ساعدی. اين نمايش تنها دو شب در شهر اجرا و سپس گروه را از ادامه‌ی کار بازمی‌دارند.
استقبال جرايد پايتخت از شعر صالحی.

۱۳۵۴ - به درخواست رئيس دبيرستان و خواهش خانواده، صالحی بر سر کلاس درس بازمی‌گردد و ديپلم رياضی را می‌گيرد.

سال ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۴ صالحی همراه تنی چند از شاعران پيش‌کسوت و هم‌نسل خود جريان "موج ناب" را در شعر سپيد پی‌ريزی می‌کند. منوچهر آتشی و نصرت رحمانی در تهران از اين جريان پيشرو حمايت می‌کنند و برای شعر صالحی ويژه‌نامه‌هايی در مطبوعات جدی و معتبر ادبی منتشر می‌کنند. (ديدار صالحی با اخوان ثالث، منوچهر آتشی، منوچهر نيستانی، نادر نادرپور و سهراب سپهری در تهران)

اواخر ۱۳۵۴ اعزام به خدمت نظام وظيفه. سه ماه در پادگان لشکرک تهران که به علت نافرمانی، دو ماه آن را صالحی در زندان گذراند. سه ماه خدمت در پادگان صُفه اصفهان که قريب به چهار هفته‌ی آن را صالحی در زندان گذراند. او در يکی از مصاحبه‌هايش گفته است: "قادر نبودم زور و جور و تحميل بی‌دليل رنج را تحمل کنم". دو ماه و هجده روز خدمت در قوشچی رضاييه، که در واقع درجه‌ی گروهبان سومی او را حذف کرده و به قوشچی رضاييه تبعيدش کرده بودند. سرانجام پس از سی روز در قوشچی، صالحی به دليل ضعف بينايی و رفتارهای غير قابل کنترل (به زعم فرماندهان) معافيت پزشکی می‌گيرد و سال ۱۳۵۵ به مسجد سليمان باز می‌گردد. در تمام اين مدت اشعارش به صورت مستمر در جرايد مرکز به چاپ می‌رسيده است.

۱۳۵۵ - تلاش در راه تحکيم موج ناب در شعر.

انتخاب مشاغلی مثل معلمی (تدريس خصوصی)، تدريس رياضيات در سطح دبيرستان و کتاب‌فروشی.

استخدام موقت در شرکت ساختمانی خارج از شهر به عنوان سرنگهبان، مسئول خريد و حسابدار. اعتراض صالحی به سران شرکت اروپايی پرزيسيون به دليل به تعويق افتادن حقوق کارگران و دعوت نگهبانان به اعتصاب. احضار صالحی، محاکمه و کسر سه ماه حقوق.

۱۳۵۶ - دی ماه اين سال نام صالحی همراه با هوشنگ گلشيری در داستان‌نويسی و پرويز فنی‌زاده در بازيگری، به عنوان برنده‌ی جايزه‌ی فروغ فرخزاد در شعر اعلام می‌شود.

صالحی سه روز به تهران می‌آيد، تقاضای استخدام در مطبوعات از سوی سردبيران را رد می‌کند و به مسجد سليمان بازمی‌گردد. اما در کمال تعجب به او گفته می‌شود که: "تو اخراجی!" صالحی از شرکت ساختمانی اخراج می‌شود و به تدريس خصوصی فيزيک، شيمی و رياضيات در سطح دبيرستان می‌پردازد.

۱۳۵۷ - صالحی از گروه "موج ناب" فاصله می‌گيرد. او در اين باره گفته است: "حس می‌کردم همه‌ی ما شاعران موج ناب داريم شبيه هم می‌شويم. درک و دريافتم درست بود. ديگر زبان موج ناب جوابگوی احوال و خلاقيت من نبود. يکی دوبار با دوستان شاعرم درباره‌ی نقض تقطيع غلط و سطربندی سنتی در شعر سفيد بحث کردم و گفتم اين شيوه‌ی زيرهم نويسی و پراکنده کردن کلمات بر صفحه‌ی سپيد کاغذ درست نيست!"

۱۳۵۸ - يازدهم اردی‌بهشت اين سال صالحی تصميم می‌گيرد تا برای اقامت دايمی در تهران، شهر خود را ترک کند. او بر اين باور بود که ماندن در مسجد سليمانِ محروم، دستاوردی جز استمرار محروميت (حتی در خلاقيت) ندارد. بی‌آن که کسی يا آشنايی در تهران داشته باشد، با صد تومان، مدرک ديپلم و مدرک معافيت از نظام وظيفه، راهی تهران می‌شود.

بعد از تحمل سختی‌های بسيار، پاييز ۱۳۵۸ در کنکور رشته‌ی ادبيات دانشکده هنرهای دراماتيک قبول می‌شود، و همزمان با حمايت اسماعيل خويی، غلامحسين ساعدی، نسيم خاکسار و عظيم خليلی به عضويت کانون نويسندگان ايران درمی‌آيد و در مطبوعات آزاد مشغول به کار می‌شود.

۱۳۵۹ - در جريان انقلاب فرهنگی، زخمی می‌شود و سپس در مسجد سليمان محاکمه شده و مورد کيفر قرار می‌گيرد.

شهريور ۱۳۵۹ صالحی با دشواری توانست مجددا به تهران بازگشته و به کار روزنامه‌نگاری و شعر خود بپردازد. اما با تعطيلی روزنامه‌ها، او نيز بيکار می‌شود.

۱۳۶۰ - برای گذران زندگی به مشاغل گوناگونی در تهران روی می‌آورد: کتاب‌فروشی کنار خيابان، دکه‌ی کبابی، رانندگی و مسافرکشی، کار در مهدکودک‌های تهران به عنوان قصه‌گوی کودکان، مربی شنا و نجات غريق، و چاپ دفاتر شعر و استقبال ناشران و مردم از کتابهای صالحی.
۱۳۶۱ و ۱۳۶۲ - در پی حوادثی، دچار مشکلات عصبی و بيماری، سکوت و گريز از مجامع فرهنگی می‌شود. اما با حمايت دوستان بی‌دريغ‌اش، به زندگی طبيعی خود بازمی‌گردد.

۱۳۶۳ - نقض تقطيع سنتی و سطربندی کلاسيک در شعر سپيد، و پيشنهاد "تقطيع هموار و مدرن" و ايجاد واکنش‌های مختلف از سوی شاعران در برابر اين پيشنهاد. اما سرانجام صالحی موفق می‌شود تا امروز دستاورد او را در سرنوشت شعر سپيد ببينيم. قريب به دو دهه است که کليه آثار و کتب تازه در شعر و يا اشعار مندرج در مطبوعات، به روش صالحی تقطيع می‌شوند. (رجوع شود به کتاب "شعر در هر شرايطی" و ديگر مصاحبه‌های صالحی در اوايل دهه‌ی هفتاد.)

صالحی در همين سال ازدواج می‌کند. همسر او که تحصيل‌کرده‌ی آمريکاست، صاحب و مدير مهدکودک است. صالحی بارها گفته است که بدون حمايت همسرم،‌ شايد حتی شعر را هم کنار می‌گذاشتم.

۱۳۶۴ - بنيان‌گذاری "جنبش شعر گفتار" - زبان ساده و فاهمه‌ی صالحی - و حرکت موثر و ملی او در سرنوشت شعر پيشرو پارسی، و پيشنهاد راهی تازه و فراگير در "شعر زبان" (رجوع شود به کتاب "شعر در هر شرايطی") که با آغاز دهه‌ی هفتاد به جريانی همگانی بدل و بويژه مورد استقبال نسل‌های پوياتر قرار گرفت.

بعد از اين سنت‌شکنی بود که جريان‌های جوان ديگری از دل "جنبش شعر گفتار" به در آمد. صالحی با اين جنبش به يکی از موثرترين شاعران زنده تبديل شده و با کاستِ "نامه‌ها" حقانيت اين راه را تثبيت کرد.

علی صالحی معتقد است که: "ريشه‌ی شعر گفتار به گات‌های اوستا بازمی‌گردد. معمار نخست آن حافظ است و نيما و شاملو هم چند شعر نزديک به اين حوزه سروده‌اند. اما فروغ دقيقا يک شاعر کامل در "شعر گفتار" است. من تنها برای اين حرکت "عنوانی دُرُست" يافتم و سپس در مقام تئوريسينِ مولف، مبانی تئوريک آن را کشف و ارائه کردم. همين!"

۱۳۶۴ تا ۱۳۷۳ - تلاش و پويش در راه تحکيم و توسعه‌ی "جنبش شعر گفتار".

۱۳۶۹ تا ۱۳۷۹ - دبير سرويس ادبی و صفحه شعر مجله "دنيای سخن".

۱۳۷۳ تا ۱۳۸۰ - شرکت در مجامع ادبی و فرهنگی بين‌المللی در کانادا، سوئد و آمريکا. سخنرانی و شعرخوانی در دانشگاههای کشورهای ميزبان.
سرآغاز ترجمه‌ی شعر صالحی به زبان‌های فرانسه، عربی، آلمانی، انگليسی، ارمنی، روسی و کردی به صورت پراکنده در مطبوعات جوامع نامبرده. ترجمه دو دفتر شعر از صالحی در کردستان عراق (به زبان کردی) و استقبال از شعر او. پيوند و دوستی با "شيرکو بی‌کَس" شاعر نامدار کردستان عراق و ديگر شاعرانی مثل لطيف هملت، رفيق صابر، عبدالله پَشيو، و ...

۱۳۷۸ - بازگشت و فعاليت مجدد در کانون نويسندگان ايران

۱۳۸۰ - انتخاب صالحی از سوی مجمع عمومی به عنوان يکی از دبيران اصلی کانون نويسندگان ايران که تا هم‌اکنون (۱۳۸۲) اين وظيفه را ادامه می‌دهد.
او بارها در همين زمينه از سوی مراجع قضايی و دادگاهها احضار و مورد بازجويی قرار گرفته است.

۱۳۸۲ - صالحی به عنوان سردبير، يک شماره مجله "معيار ادبی" را منتشر کرد که متعاقبا ممنوع‌المصاحبه و از ادامه کار در مجله محروم می‌شود.

کارگاه‌های شعر

صالحی در سال ۱۳۷۵ اولين کارگاه شعر خود را در تهران تاسيس کرد که مورد استقبال دانشجويان و شاعران جوان قرار گرفت. اما پس از سه ماه و در پی دو سکته‌ی پياپی مغزی و قلبی، کارگاه شعر معيار (در مجله معيار) تعطيل می‌شود. صالحی پس از ده ماه بستری بودن، دوباره زندگی را آغاز می‌کند.

در سال ۱۳۷۹ صالحی مجددا کارگاه شعر دنيای سخن (در مجله و دفتر دنيای سخن) را راه‌اندازی می‌کند که اين وهله با استقبال پرشوری مواجه می‌شود. اين کارگاه شعر از حيث حقوقی زير نظر ناشر معتبری است و هنوز نيز در حال فعاليت است.

گفتنی است که تنی چند از شاعرانی که کار جدی خود را در کارگاههای شعر صالحی آغاز کردند، تا هم‌اکنون برنده‌ی چند جايزه‌ی معتبر در رشته‌ی شعر شده‌اند. از جمله: علی آموخته‌نژاد، مهری رحمانی، محمد آشور، علی اخوان، خانم فريس‌آبادی و زيبا کاوه‌ای.

تازه‌ها


آثار سيد علی صالحی در شعر تا امروز به چاپ پنجم هم رسيده و برخی از اشعار او به زبانهای انگليسی، ايتاليايی، آلمانی، فرانسه، سوئدی، ارمنی، عربی، ترکی و کردی نيز ترجمه شده‌اند.

گفتنی است که بزودی زندگی‌نامه‌ی صالحی با عنوان "فرستاده‌ی شفا‌نويسِ اردی‌بهشت" - بخش کودکی، نوجوانی و جوانی تا مقطع ۱۳۶۰ - از سوی "انتشارات ابتکار نو" منتشر خواهد شد.

تازه‌ترين دفتر شعر او به نام "قُمری غمخوار در شامگاه خزانی - هزار و يک هايکوی پارسی" توسط موسسه انتشارات نگاه در سال ۱۳۸۶ منتشر شده است.

forrest 04-26-2010 12:20 PM

وزيدن نسيمی که به تحمل توفانش می‌ارزد


مصاحبه با روزنامه‌ی "اعتماد" - ۱۹ مهر ۱۳۸۲



با سيدعلی صالحی، شاعری که اشعار زيبايش را تمامی علاقه‌مندان حرفه‌يی شعر می‌شناسند، تماس گرفتيم. او به نوعی با اشعارش جريان جديدی را در شعر ايجاد کرد. خودش می‌گويد: "جنبش شعر گفتار"، شعرهايی که به زبان ساده و به روز سروده شده و در ذهن آدم‌های امروزی براحتی نقش می‌بندد و ماندگار می‌شود. از صالحی درباره سانسور، لغو سانسور و همچنين تغييراتی که در حوزه فرهنگ به وجود می‌آورد، پرسيديم.

"سيد" با همان صميميت هميشگی جوابگوی ما بود. توضيحات اين شاعر را در اين مورد بخوانيد:

صالحی: در سرزمين "بايد"های حکومتی و فرامين معروف اجتماعی که مردم ما حيات عاری از سانسور را تجربه نکرده‌اند، چگونه می‌شود فضای دوران بعد از لغو سانسور را پيش‌بينی و تصوير نهايی آن را ترسيم کرد؟ چه در صدر انقلاب مشروطيت چه مدت کوتاهی بعد از خلع رضاشاه، چه عصر صدارت مصدق و چه همين سال ۱۳۵۸ خورشيدی، ما آزادی را تجربه نکرديم. بلکه پشت سر آن پنهان شديم تا خدنگ‌های رقيب را دفع کنيم و وقتی به خود آمديم که ديديم آزادی را "پيش‌مرگ" کرده‌ايم. جسد آزادی را در "پستوی خانه" نهان کرديم و خود به خيابان آمديم تا تعريف فردی خويش را برای ديگران توجيه کنيم. بی‌خبر از آنکه "آزادی" نه دادنی است و نه گرفتنی، به سر همين دو واژه آنقدر چانه زديم تا با چراغ روشن آمدند و پستوی خانه را نيز ...!

از حسنک وزير تا همين دوران ما، "دولتی‌های دلسوز و انگشت‌شماری" بوده‌اند که بر سر "بخشش آزادی" به مردم، خيال به انتظار سپردند و سربردار و ندانستند که آزادی، دادنی نيست. از راس هرم به قاعده نيست، و در مقابل "قهرمانان" بسياری هم بودند که بر سر کسب آزادی از قدرت حاکم و هديه آن به مردم، جان خويش بر کف اخلاص نهادند که يادشان گرامی باد، اما حرکت از قاعده به سوی راس بود. دکترين چانه‌زنی از بالا و فشار از پايين، تز شکست‌خورده تاريخ است. زيرا آزادی فقط فهميدنی است، گوهر سيالی که بايد در خرد جمعی نهادينه شود. آن وقت است که از اساس و نخست، به هيچ قدرت‌پرستی فرصت "صاحب‌شدن" نمی‌دهد که بعد بخواهد خرده‌آزادی پا در هوا را از او طلب کند.

اميد عظيم و خلل‌ناپذير برای رسيدن به روز آزادی، به ما می‌گويد: "آزادی"، فهميدنی است، دادن و گرفتن، مصدرهای معامله‌چی‌ها است.

حالا جامعه‌يی که هرگز از وزيدن عطر آزادی بيان بهره نبرده و نگذاشته‌اند در اين هوا تنفسی عميق بربايد، پيش‌بينی فضای بعد از وفات سانسور، ساده نيست. حذف سانسور به صورت مرحله به مرحله هم شبيه انتقال دريای خزر به کوير لوت است، توسط يک نفر و با يک قاشق چای‌خوری! هيولای زايای سانسور هزار دردسر دارد و تنها رهايی کتاب و کلمه از قلعه قيچی نيست. سانسور پيرايشی را بزنند، سانسور آرايشی جای آن را خواهد گرفت و به عکس. کل جامعه بايد آزاد شود و گرنه فرياد زدن زير آب، هيچ ساحلی را به ما نزديک نمی‌کند. آيا گرانی و ناياب‌شدن کاغذ و فيلم و زينک در نيمه دوم دهه شصت، نوعی سانسور نبود؟ آيا نبود سامانه توزيع کتاب طی پنج دهه اخير، سانسور نبوده و نيست؟ ورشکستگی خزنده و ياس مالی و اقتصادی اکثر ناشرين، سانسور نيست؟ تعويض شغل بعضی ناشرين، مولود سانسور تحميلی نيست؟ معضلات مالی اهل قلم، همان غم نان، چه اسمی دارد؟ نااميدی نسل جوان از عدم چاپ آثارشان، بی‌آنکه ناشرين مقصر باشند، سانسور نيست؟ تهديد و عدم امنيت و احضار اهل قلم، سانسور نيست؟ اتلاف وقت و سوخت هزينه و راکد ماندن سرمايه ناشر، چه نامی دارد؟ آيا عدم اعتماد اهل مطالعه به آثار سانسور شده، نوعی سانسور تحميلی نيست؟

با اين همه، بگذار نسيم آزادی بيان وزيدن گيرد، تحمل توفانش به عهده همه ما، دستاوردهايش هم برای آيندگان! سانسور بايد از بن و اساس برچيده شود. درمان اين غده مزمن سرانجام بايد جايی و روزی آغاز شود.

اما حذف سانسور در حوزه‌های هنر و انديشه و ادبيات، معنايش اين نباشد که ارشاد، ناشر و نويسنده را به کارمند بی‌مواجب خود تبديل کند که البته هيچ ناشر و نويسنده باشرفی زير بار سانسور فاميلی (از سوی خود) نخواهد رفت. و اگر ... و اگر ... سانسور لغو شد، باز تعبيرش اين نباشد که هر "گاز گرفته‌يی" برود و از "سگ ولگرد" صادق هدايت شکايت کند. فردا عده‌يی راه نيفتند اگر نقطه‌های کلمه‌يی مثل "تسپان" جابه‌جا حروفچينی شد، شکايت کنند. معنايش اين نباشد که اگر اين يکی قيچی را زمين گذاشت، آن ديگری چاقو را بردارد. اگر لغو سانسور با اين هدف باشد که وزارت ارشاد خود را از دست بررسی چهل‌هزار عنوان کتاب رها کند و در واقع مساله را از سر خود باز کند و ما را به قوه ديگری پاس بدهد، اين شوخی تراژيک لغو سانسور نيست؟

فردا روزی است که برای رسيدگی به پرونده‌های شاکی و مشکوک در زمينه کتاب، بازپرس و قاضی کم خواهند آورد، آنجاست که به جای سالی ۴۰ هزار عنوان کتاب، صدعنوان دفترچه سفيد چاپ خواهد شد.

همه اين اشارات به آن منظور است که سانسور بايد به صورت ريشه‌يی به تاريخ سپرده شود، اگر تا حالا زباله‌دانی‌اش پر نشده باشد!

اين سال‌ها، به صورت معدل و به تقريب، هر کتابی برای اخذ مجوز حدود دو ماه ميهمان دايره بررسی کتاب در وزارت ارشاد بوده و هست. هنوز هر سال هم حدود ۴۰ هزار عنوان کتاب چاپ شده است. حقيقتا وزارت نامبرده مگر چند صد بررس کتاب دارد؟ از سوی ديگر ضرب چهل‌هزار در دو ماه اتلاف وقت، چه رقمی به دست می‌دهد؟ هشتاد هزار ماه! ناشرين و نويسندگان، البته به صورت سرجمع، سالی هشتاد هزار ماه يعنی هر ماه تا ۶۶۶ سال معطل می‌شوند. اين فوت وقت، آن وقت می‌گذارد ميان ما گاليمار و مارکز و فلان ظهور کند؟ اين هزينه‌های سنگين و همه‌خواری فرسايشی برای چيست؟

سانسور بايد لغو شود، نه اينکه چنين وظيفه خطيری از اين ساختمان به ساختمان ديگری منتقل شده و صورت مساله شکل ديگری به خود بگيرد.

يقينا لغو سانسور، لغو روح و فرهنگ خردکش سانسور، شکوفايی فرهنگی و يا فعلا و لااقل تمرين نترسيدن و ميل به فرافکنی دردهای چندهزار ساله را تضمين می‌کند، اما از خود می‌پرسم آيا بدون تولد و تحکيم نهادهای مدنی و احزاب آزاد و تشکيلات دموکراتيک، که فضا را برای تنفس عاری از اضطرابات مسموم مهيا می‌کند، پديده "لغو سانسور" دوام خواهد يافت، اگر انجام گرفت، دوام خواهد يافت؟ ما در سرزمين عجايب و ميان حوادث غيرقابل پيش‌بينی زندگی می‌کنيم، شايد هم اين بار، خلاف دانش ديالکتيک، لغو سانسور به آزادی احزاب و ... منجر شد. به هر انجام، دير يا زود پرستوی قلم از خيمه عنکبوت سانسور آزاد خواهد شد، بگذاريد اين افتخار به نام اين روزگار ثبت شود.

forrest 04-26-2010 12:21 PM

خيال را نمی‌توان به تخمين بست


مصاحبه با روزنامه‌ی "ياس‌نو" - ۱۲ مهر ۱۳۸۲



انتشار نامه اتحاديه ناشران به رييس جمهور در رعايت اصل ۲۳ قانون اساسی و لغو سانسور، واکنش‌هايی را در ميان اهل قلم به دنبال داشته است. ياس‌نو در اين ستون ديدگاههای اهل قلم را در باره آزادی بيان منعکس می‌کند.

"خودسانسوری تاريخی" همه ضمير ناخودآگاه و خواب‌ها و روياهای ما را نيز آلوده کرده است: جراحتی مزمن که ريشه در تربيت و ترس روستايی انسان ايرانی دارد. قصه امروز و ديروز ما نيست. تخيل ما را خودسانسوری و حقيقت‌گويی ما را سانسور دولتی به قربانگاهی برده است که بوی تعفن آن، تاريخ را غيرقابل تحمل کرده است. با اين وضع، در حيرتم چرا هنوز عده‌ای گلايه می‌کنند: پس کو ادبيات جهانی ما. و چرا ادبيات امروز اين ملت، جهانی نمی‌شود؟! نمی شود ... چون صدای خرد شدن استخوان‌های آفرينش ما ميان اين منگنه، گوش هر سنگی را کر کرده است.

يک چشم را خود بسته و ديگر چشم ما را ديگری. ما ملت استعاره‌ها و ابهام‌ها هستيم و فراموش کرده‌ايم که ابهام و استعاره و سخن چند پهلو، تنها مفرهايی برای گريز از تيغ سنت و تاريخ مذکور و سانسور و تربيت ترکه‌ای بوده است و حيرت اينجاست که به مرور زمان از اين نوع تقيه به عنوان ارزش ادبی ياد کرده و به ما نيز به ارث رسيده است. پنهانکاری و ريای فرهنگی را شکلی از مبارزه و مقاومت قلمداد کرده‌اند. در خانه ما را کوروش و رودابه صدا می‌زنند، اما شناسنامه ما حرف ديگری دارد و اين همه از نفحات رويت روی بامثال حکومت‌های جبار و سانسورپرست در طول تاريخ بوده و هست.

يک جامعه بايد تا چه درجه‌ای از تب ترس بيمار شده باشد که در آن واژه "رند" صاحب ارزش شود. در جامعه و ميان ملتی که آزادی نسبی را تجربه کرده است، نيازی به اين خرمهره‌های زبانی و شعبده‌های کلامی نيست.

اين طاعون تيره خود مولود پاترناليزم درونی (خودسانسوری تحميلی) و ديکتاتوری فرهنگی، سياسی و بيرونی (سانسور دولتی) در طول تاريخ تکه‌پاره شده ماست.

کتاب، کلمه، فرهنگ و ادبيات ما لبريز از ضرب‌المثل‌های فئودالی، پند و اندرزهای رياکارانه، ترس و بيم‌های بی‌رحم و مباداهای بيماری‌زاست. چرا من حق نداشته باشم پايم را از گليمم آن سوتر بگذارم. چرا نام بسياری از لذت‌های مشروع و انسانی را "گناه" گذاشته‌اند. چرا درون خود را تهی دارم تا ...؟ اين امثال و حکم محکوم شده اما حاکم از کجا آمده است. اين ستايش فقر و نيايش نکبت نيست؟!

خودسانسوری طاعون خلاقيت است و سانسور دستوری دولتی نيز بی‌خويشتنی ملت‌ها، فروريزی فرهنگ‌ها و تحقير تمدن‌ها را رقم می‌زند.

تاريخ (همين تاريخ ظالم نوشته مشکوک) که پيش روی ماست می‌گويد: هر عصری که اين بی‌خويشتنی ملی دوام يافته است، راه برای هجوم و تسلط بيگانه هموار شده است. سانسور و خودسانسوری تمرين برای تسليم شدن است.

حالا پرسش من اين است: وجود رو به ازدياد دو ميليون معتاد نگران کننده است، يا وجود رو به کاستی هزار تا سه‌هزار خواننده کتاب و اهل مطالعه؟

حقيقتا اين دو ميليون معتاد با همين هزار نسخه شعر و داستان و ترجمه، خودزن و ويران شده‌اند؟ سران شرکت‌های مضاربه‌ای دهه شصت که اموال مردم را ربودند و رفتند، تحت تاثير بوف‌کور "سادغ حدايط" بوده‌اند؟

نبود کار و نان و عدالت عده‌ای را ناخواسته خيابانی کرده است يا شعرهای نيما!؟ اين همه زندان مالی، مولود قرائت مزامير ماست؟ کدام يک از سلاطين ريز و درشت مواد مخدر، يکبار در زندگی‌اش پشت ويترين يک کتابفروشی مکثی کرده است؟ برج‌های آسمانخوار تهران با آجرهای آغشته به آه فقيران بالا می‌رود يا با بلوک کاغذی کتاب؟ کدام بزهکار اقرار کرده است که من پس از مطالعه مبسوط چند کتاب سانسور نشده جلد سفيد قاچاق زيراکسی به اين روز افتاده‌ام؟

شگفتا ... کلمه را از تيغ می‌ترسانند و خبر ندارند از کجا تيغ می‌خورند. در اين ميان ما چه کنيم؟ سکوت!؟ هرگز! راستی اگر اعمال سانسور به نيت و با هدف حفظ حيثيت اجتماعی و عفت جامعه انجام می‌گيرد، چرا گرسنگی را سانسور نمی‌کنيد. چرا گرانی و بی‌عدالتی را حذف نمی‌کنيد. کدام کتاب عامل توزيع گوشت‌های فاسد در جامعه بوده است. اين باندهای دوزخی، کاروان کتاب‌ها را به سوی پاکستان و کشورهای عربی راه انداخته يا کاروان دختران معصومی که می‌توانستند مادران شايسته و آينده اين سرزمين باشند؟

من هرچه فکر می‌کنم که چرا بايد خفه شوم، زبان به دهان بگيرم و سکوت کنم، دليل قانع‌کننده‌ای نمی‌يابم. پرسش من اين است، علاقه‌مندان به سانسور و دلسوزان عجول به من بگويند: اگر کتاب، مولف و ناشر مسبب فقر قريب به پنجاه ميليون انسان ايرانی شده است، پس چرا تيراژ کتاب در اين سرزمين تا سقف (کف) پانصد نسخه سقوط کرده است؟

نه مگر اين پنجاه ميليون نفوس از طريق کتب سانسور نشده به اين حال و روز افتاده‌اند؟ پس ما اين همه مخاطب داشتيم و نمی‌دانستيم!

باری ... نويسنده و اهل کتاب و ناشر، مبشر صلح و آگاهی و عدالت است. به ديوار کوتاه آنان نگاه نکنيد. مردم آنها را دوست دارند و به ياد داشته باشيد که "خيال" را نمی‌توان به "تخمين" بست.

forrest 04-26-2010 12:39 PM

عکس‌ها



http://www.seyedalisalehi.com/images/Salehi_22.jpg

دی ۱۳۸۶
http://www.seyedalisalehi.com/images/Salehi_23.jpg

دی ۱۳۸۶
http://www.seyedalisalehi.com/images/Salehi_18.jpg

سال ۱۳۸۵
http://www.seyedalisalehi.com/images/Salehi_19.jpg

سال ۱۳۸۵
http://www.seyedalisalehi.com/images/Salehi_20.jpg

سال ۱۳۸۵
http://www.seyedalisalehi.com/images/Salehi_21.jpg

سال ۱۳۸۵
http://www.seyedalisalehi.com/images/Salehi_1.jpg

سال ۱۳۸۲
http://www.seyedalisalehi.com/images/Salehi_17.jpg

سوئد
فروردین ۱۳۸۱
http://www.seyedalisalehi.com/images/Salehi_12.jpg

سال ۱۳۸۱
http://www.seyedalisalehi.com/images/Salehi_8.jpg

دامنه‌ی دماوند
سال ۱۳۸۰
http://www.seyedalisalehi.com/images/Salehi_7.jpg

سال ۱۳۷۵
http://www.seyedalisalehi.com/images/Salehi_16.jpg

صالحی: "دهه‌ی ۴۰ - خانواده‌ی ما در اين محل اجاره‌نشين بود. صاحبخانه ساعت ۸ غروب فيوز کنتور مشترک برق را باز می‌کرد، خسيس بود، من زير نور ماه و گاهی زير نور شمع و اگر نفت داشتيم، زير نور لامپها و فانوس مطالعه می‌کردم.
شاهنامه را در همين ايام - اواخر دهه‌ی ۴۰ - تمام کردم و رو به حافظ و مولوی آوردم."
http://www.seyedalisalehi.com/images/Salehi_15.jpg

صالحی: "بعضی غروب‌ها بالای کوهی می‌رفتم که در اين عکس، در انتهای صحنه ديده می‌شود.
در عهد نوجوانی جای من نوک و قله‌ی همان کوه بود. ساعتها و ساعتها ... و از ديدن دنيا سير نمی‌شدم و کسی نبود که به انبوه پرسشهايم جواب دهد.
آن روزگار دهه‌ی ۴۰ بود."
http://www.seyedalisalehi.com/images/Salehi_3.jpg

سال ۱۳۴۱
http://www.seyedalisalehi.com/images/Salehi_9.jpg

دبستان سعدی
دبستانی که صالحی تحصيلات دوره ابتدايی خود را در آن گذراند: سال ۱۳۴۱ تا ۱۳۴۷
http://www.seyedalisalehi.com/images/Salehi_14.jpg

محله‌ی "دره خِرسُون"، M.I.S (مسجد سليمان)
صالحی: "دوران کودکی و نوجوانی، کوه و تپه بالای اين عکس، محل خلوت و پايگاه مطالعاتی من بود."
http://www.seyedalisalehi.com/images/Salehi_6.jpg

چشم‌اندازی از محله‌ی "دره خِرسُون"، مسجد سليمان
محله‌ی دروه‌ی کودکی و نوجوانی صالحی
http://www.seyedalisalehi.com/images/Salehi_10.jpg

صالحی: "يکی از سرگرمی‌های من تنهايی و پرسه‌زدن در بيابان‌ها و حومه‌ها و واحه‌های اطراف مسجد سليمان بود.
مسجد سليمان دوزخ و بهشت توامان بود."
http://www.seyedalisalehi.com/images/Salehi_5.jpg

مسجد سليمان
محله‌ای که صالحی در آن بزرگ شد.
http://www.seyedalisalehi.com/images/Salehi_11.jpg

مسجد سليمان - سال ۱۳۸۱
شهری که صالحی دوران نوجوانی و جوانی خود را در آن گذراند.
http://www.seyedalisalehi.com/images/Salehi_13.jpg

گوشه‌ای از شهر مسجد سليمان معروف به M.I.S
http://www.seyedalisalehi.com/images/Salehi_4.jpg

منظره‌ی دشتِ مَرغاب

forrest 04-26-2010 04:57 PM

عطر آرام عبورشان هنوز
تا بالادست دره ها پیداست
از همین راه رفته اند حتما
حالا یک طور دیگر
از ردپایشان
به سرمنزل پروانه می رسیم
راه باریکه های دنباله دار پاییزی
هنوز هم
پر از عطر عبور آشنایانی ست
که سالها پیش
از یاد بی مرور مردمان رفته است
ای کاش
پسران ماه و دختران چشمه نشین می دانستند
بالا دست دره ها پیداست اگر هنوز
هم از رد روشن ستارگانی ست
که دیگر از جنوب شرقی شب
به خانه باز نمی ایند

forrest 04-26-2010 04:58 PM

قمری های بی خیال هم فهمیده اند
فروردین است
اما آشیانه ها را باد خواهد برد
خیالی نیست
بنفشه های کوهی هم فهمیده اند
فروردین است
اما آفتاب تنبل دامنه را باد خواهد برد
خیالی نیست
سنگریزه های کناره ی رود هم فهمیده اند
فروردین است
اما سایه روشنان سحری را باد خواهد برد
خیالی نیست
همه ی این ها درست
اما بهار سفرکرده ی ما کی بر می گردد ؟
واقعا خیالی نیست ؟

forrest 04-26-2010 04:59 PM

سربسته باش پیشانی شکسته
زنهاری که از این خزان خسته می وزد
چیدن محبوبه های شب را
تنها به یاد خواهد داد

forrest 04-26-2010 05:00 PM

دنیای غم انگیز نادرستی داریم
خیلی ها سهم شان را
در اشتباه یک باور ساده از دست داده اند
خیلی ها رفته اند رو به راهی دور
که نه دریچه ای چشم به راه و
نه دریایی که پیش رو
عبور از این همه هیاهو
دشوار است
معلوم نیست این قهقهه ی کدام کباده کش کور است
که نمی گذارد حتی باد
هق هق خاموش زنان سرزمین مرا بشنود
حیف که شاعرم
چقدر دلم برای سردادن یک شعار ساده
لک زده است
زنده باد پرندگانی که نیم ساعت پیش
از بالای این بادیه
سمت سایه های بالادست
نمی دانم رفتند یا بازآمدند
گریه کنید رویاندیدگان جنوبی ترین ترانه های من
کسی نیست
کسی نیامده
کسی نمی اید
من این راز را از مویه های مادرم آموخته ام
خسته ام کرده اند
دیگر از هیچ کسی نخواهم پرسید
این که این همه خسته
این که این همه خودفروش
این که این همه ناامید
این که
این که قرار ما نبود


forrest 04-26-2010 05:01 PM

خیلی زود که برگردی
باز برای بی تو ماندن من
هزاره ای ست
که پرشکوفه ترین کلمات مرا در غیاب نور
به خواب سایه خواهد برد
سفر به سلامت
پرنده ی دخترانه ترانه
تنها تو می دانی
که هیچ پیش گویی از خوابگزاران محرم آسمان
گمان نخواهد برد
که من از بازجست بی سرانجام آن سفر کرده
روزی به عریان ترین رویا ها خواهم رسید
من مجبور به باور بی دلیل این دقیقه ام
که خداوند از آخرین سهم ستارگان
تو را برای تنهاترین شاعر فرودستان خسته فرستاده است
هنوز نرفته از عطر آب و آواز نیزه ها
بین تشنگی های تو منتهای کجا
به شامات شبانه ام می برد
بازآ
که غیاب تو از حدود این همه رویا
هزاره ای ست ... فرستاده ی آخرین آواز آدمی

forrest 04-26-2010 05:08 PM

هیچ خاطره ای باقی نخواهد ماند
آوازهای درگذشته
بر بادند
آوازهای اینده
از نیامدگان
چه مهربان مرا می نگری زن به سی اردی بهشت من
ایا شویت در سفر است

forrest 04-26-2010 05:09 PM

در بازی باد و
لرزش خارزار این بادیه
هر پرنده ی غمگین رهگذری می داند
نیلوفر نام گلی ست
ستاره فقط شب پیداست
و رمه ی آهوان بی رود و راه
از این جا رفته اند
حالا از درس بعدی دیکته بگو
بیرون از اندازه ی هر هفت آسمان بلند
دوستت می دارم
و دلم نمی اید دیگر
این کلمه ی کوچک ساده را غلط بنویسم
زن خیلی خوب است

forrest 04-26-2010 05:13 PM

همه ی روزهای نرفته
همین امروز است
همه ی روزهای رفته هم
شب که بیاید
شب مجبور است
تمام شکوفه های روشن شبتاب را
باور کند
حالا آوازی بخوان
می دانم این بادهای گرسنه
از چیدن بی هنگام نی زارها آمده اند
اما سرت را که بالا بگیری
یک آسمان مروارید پرکنده آن بالاست
مهم نیست
آفتاب غایب باشد
رد پای کم رنگ همین پرنده تا پشت کوه
یعنی خیلی چیزها
چراغ را بالاتر بگیر

forrest 04-26-2010 05:14 PM

روزی
یک روز سرد زمستانی
یکی از همان روزهای سوز و بلرز یتیم
پرنده ای خیس و خسته
از بالای بام خانه ها گذشت
رفت رو به روی دریچه ی بی گلدان اتاق تو نشست
تو نبودی
همسایه ها می گفتند رفته ای راهی دور
خبر از شفای حضرت حوصله بیاوری
پرنده داشت
به شیشه مه گرفته ی بی تماشای تو
نک م یزد
انگار بو برده بود
انگار باد به او گفته بود
در دفتری که تو زیر بالش خود نهان کرده ای
راز کدام کلید گم ده رانوشته اند
و ما هیچ نمی دانستیم
تا شبی دیگر
که کودکان کوچه خبر آوردند
پرنده ای که به سایه سار هدهد مرده می مانست
آمده افتاده پای آخرین صنوبر پیر
زنده است هنوز
هنوز دارد مثل ما آدمیان انگار
می خواهد چیزی بگوید
چیزی شبیه راز همان کلید گم شده
که گفته اند پنهانی ترین شفای همین قفل کهنه است

behnam5555 04-27-2010 05:36 PM

حوصله کُن!


حدس می‌زنم که هوا روشن‌تر خواهد شد
مردم، آسوده
آسمان، آبی
ماه ... بی‌خيال و
ستاره به خواب،
و من که باز با همين سيگارِ لعنتی
راهِ خود را خواهم رفت!


بعدها می‌فهميد!
يعنی يکی‌يکی می‌آييد
بالای مزارِ ماه می‌نشينيد
و آهسته می‌گوييد
اين شعرِ ساده از تو نبود
آسمان يادت داد.


گاه بايد از شدت سادگی
به ستاره رسيد.


ديدی هوا روشن شد
مردم،‌ آسوده
آسمان،‌ آبی ...!


حالا فقط يکی دو صبحِ ديگر تحملم کنيد،
پشتِ سرم، صدای پَرپَرِ پروانه می‌آيد
ماه می‌آيد، يک سلسله ستاره ...، ستاره‌ی روشن،
حتی يک عده هنوز ...!


ديدی هوا روشن شد!



behnam5555 04-27-2010 05:38 PM



آشغال‌های دَمِ در



خانه خيلی روشن است
ديگر سرم برای اين سکوتِ شکسته هم
درد نمی‌کند.
سخن بسيار است
دارد يک آوازی به يادم می‌آيد
بلند می‌خوانم
همه رفته‌اند
خيالم آسوده است
بلند می‌خوانم
حتی اگر پنجره باز باشد،
يا کسی در کوچه بشنود که باد،
که باد خواهد آمد
و تمام اين آشغال‌ها ...!


آرام بگير
خانه خيلی روشن است
نوری خالص از خواب روز می‌تابد،
پَرپَرِ حواسِ پرستو در باد،
يک نوع رهاییِ خواب‌آلودِ آشنا با ما،
و حسی سر به هوا
که بوی جانماز قديمی مادر
بر طاقیِ نَمدارِ بی‌دريچه می‌دهد.




behnam5555 04-27-2010 05:39 PM



راهِ دورِ توکا


چه خلوتِ خوشی دارد اين گوشه‌ی قشنگ!
باد از عطر علف، بی‌هوش
هوا از عيش آسمان،‌ آبی
و ذهنِ روشن هيزم
که گرمِ گرم ... از خيالِ جنگلِ اَفرا و صنوبر است.


چه بوی خوشی می‌آيد از حواشیِ اين پونه‌زار!
بايد آنجا
آن دوردستِ کمی مانده به رود
باران باشد،
يک جاده‌ی خيسِ نقره‌پوش آنجا
پيچيده‌ی نَم و نی
پُر از نقشِ پایِ پرنده و آهوست.
آنجا بادهای از شمال آمده
دارند رمه‌های سراسيمه‌ی مِه را
به جانبِ دره‌های پنج و نيمِ غروب می‌برند!


"نيما" هم اينجاست
گاه سرفه می‌کند
کنارِ چاله‌ی آتش نشسته است
می‌روم برايش پتويی بياورم.


تمام راه
پُر از غَش‌غَشِ خنده‌های نور وُ
اشاره‌ی شبنم به شوخیِ باد است،
اطلسی‌های عاقلِ اردی‌بهشت
انگار علاقه‌ی عجيبی
به نامزدبازیِ يکريزِ پروانه‌ها دارند،


چيزهای ديگری هم هست،
پتوی کهنه‌ی "نيما"
بوی خوش دريا و "افسانه" می‌دهد،
جوری خسته و خواب‌آلود می‌گويد:
"ری‌را" و "لادبُن" و چند ستاره‌ی ديگر در راهند،
هر دو به بالای مه‌گرفته‌ی رود نگاه می‌کنيم
از دوردستِ کمی مانده به قوس کوه
صدای خواندنِ يکی دو مرغِ وحشیِ ناشناس می‌آيد.


نيمتاجِ بوته‌ی اسفند در آتش وُ
گليمِ نيمه‌بافِ بابونه بر آب،
بعد ... باران، دريا، نور، شبنم، ماه!
و من که بَدَم می‌آيد
اين لحظه فقط شاعر باشم.
دوستانِ دورِ جنگلِ صنوبر و اَفرا ... دير کرده‌اند،
چوبدستِ پيرمرد را برمی‌دارم
راه می‌افتم ...



behnam5555 04-27-2010 05:40 PM


حروف و نقاط


گاهی اوقات
هيچ ميلی به ديدنِ يک عده آدمی ندارم
اما باز با دستِ باز و دلِ بسته می‌آيند،
می‌آيند مسافرانِ دورِ دريا را
بی‌خود از خوابِ يک پياله‌ی آب می‌گيرند،
و بعد جوری عجيب آهسته می‌پرسند
آيا تو مايلی باز با ماهِ خسته
از خانه‌ی بی‌چراغ سخن بگويی؟
می‌گويم برويد، راحتم بگذاريد
راهِ دريا دور است
مسافرانِ غمگين ما خوابند
و من هم اصلا اشتباه کردم
که از خوابِ گل و خاطراتِ گهواره سخن گفتم،
به خدا ماه مقصر است
که بی‌خبر از اين همه ابرِ بی‌باور
آمد و از احتمالِ باران چيزی نگفت،
فقط يک عده آدمی آمدند
پنهانی بر پرده‌های ستاره نوشتند
گاه نم‌نمِ هر بارانی
سرآغازِ اتفاقی از درياست!
من که باورم نشد
اما شما که با چشم‌های خيسِ مادران ما
به دريا رسيده‌ايد،
ديگر از چه می‌پرسيد
ديدگان من چرا بارانی‌ست!؟
من که کاری نکرده‌ام
فقط يک چراغ برداشته‌ام
رفته‌ام کنارِ کوچه‌ای از اين‌جا دور ...
دارم به ماهِ خسته نگاه می‌کنم.


ديگر هيچ ميلی به خواب ندارم
هيچ ميلی به ديدن يک عده آدمی ندارم
دارم به آسمانِ خوش‌باورِ بی‌خبر می‌گويم
حال کبوتر خوب است
در کوچه گاه چراغ و چاقو
با هم به خانه برمی‌گردند،
قرار است ما هم با هم برگرديم
برمی‌گرديم
می‌آييم آن سوتر از پياله‌های شکسته
روياهای مسافرانِ غمگينِ خويش را جست‌وجو می‌کنيم.
دمی آوازِ آشنايانِ دريا را می‌شنويم
و بعد تا دَمدَمایِ صبح
(اين وهله با دل باز و دست بسته)
خسته از چراغ و ستاره سخن می‌گوييم!
ديدی ما اشتباه نکرده‌ايم!
حالا چقدر خيره‌شدن در تولدِ روشنايی خوب است
چقدر شادمانیِ آدمی از آوازِ آدمی خوب است
خوب است گاهی اوقات
ما نيز به خوابِ گُل و خاطراتِ گهواره برگرديم!


گاهی اوقات
چه ميل غريبی به ديدنِ يک عده آدمی در من است
می‌خواهم بيايند
نشانیِ آشنای دريا را از ديدگان من بگيرند،
و بعد يکی از ميانِ مردگانِ ما بگويد:
تولدِ ماه را اگر نديده‌ايد،
تولدِ نابهنگامِ چراغ و ستاره نزديک است،
حالا به خانه‌هايتان برگرديد!




behnam5555 04-27-2010 05:41 PM

باشد ...!


ديگر از من
حرفی از اندوهِ آدمی نخواهی شنيد،
می‌روم کنج خاموشِ همين خانه می‌نشينم
و فقط از پشت پرده به دريا نگاه می‌کنم،
ببينم شما چه خوابی از چراغ و ستاره
برای شب غمگينِ آسمان ديده‌ايد!


من اين روزها
فقط به ترس‌خوردگانِ تشنه می‌انديشم
و گاهی به عمد
می‌گذارم تا آب بيايد و از سَرِ گريه بگذرد.


شما چرا نمی‌گذاريد حتی به خاطر يکی پروانه
پسين‌ترين عطرِ بابونه و اَبايی را به ياد آورم!؟


اما من می‌مانم،
تا وقت صحبت نور
تا همين وقت هوا
تا وقت حوصله ...!
شما چطور؟!
شما سرچشمه‌های دور دريا را نديده‌ايد
ورنه به اين سادگی
از دوباره‌خوانیِ اين خواب‌ها خسته نمی‌شديد!


شما نمی‌دانيد
ما بی‌چراغ و ستاره چه می‌کشيم!
صحبت‌هاتان البته آشنای آدميان است
اما آوازهای آسوده‌ی شما
هيچ دل و دستی را
به رويای نان و نمازِ علاقه دعوت نمی‌کند.


باشد،
ديگر از من
حرفی از اندوهِ آدمی نخواهيد شنيد!



behnam5555 04-27-2010 05:42 PM

تنها گرسنگان می‌فهمند


دارد يک صدايی می‌آيد
دور است اين صدا و من انگار
دارم آواز کسی را می‌شنوم.
عجيب است
چه طورِ دل‌انگيزی دارد اين انتهای غريب!
گوش کن ببين
تو واژه‌ی روشنی نمی‌بينی
حرفِ بخصوصی نمی‌فهمی
معنی آسانِ بوسه‌ای نمی‌شنوی!


فقط می‌بينی که باد می‌آيد
می‌فهمی که چيزی هست
می‌شنوی انگار آواز کسی می‌آيد.


خوابگردِ يک صبح زود
زود و خيس و خزانی
يک خيال قشنگ، و رَدِ رويايی دور
دور از هر چه تو ديده‌ای
دور از هر چه تو خواهی شنيد
دور از هر چه فاصله، از هر چه فهميدن ...


به همين زودی نااميد شدی
و شب آمد و آسمان خلاص ...!؟
پس آن همه آواز عجيبِ آينه‌بين چه می‌شود؟
احوالِ اينجا نبودنِ ما ...!؟


هيس ...!
بيا ببين چه ماهِ درشت و گلگونی
در اين پياله‌ی می می‌تابد.
پس من از کجا آمده‌ام
که اين همه کلمه
دور و بَرِ ديدگانِ بارانی‌ام قدم می‌زنند
نفس می‌کشند، زندگی می‌کنند
و فقط راهِ دور خانه‌ی مرا بلدند؟!


بی‌فايده است
بايد بروم.
برهنه‌ی بی سنجاق،
برهنه‌ی بی آسمان حتی،
بی ماه، بی مداد وُ
دلی که "مولوی" می‌داند،
که راز، که رويا
که "ری‌را"ی من می‌داند،
و بعد ... از هر اتفاقِ نيفتاده‌ای ... می‌فهمم
ملايکی از نواحی نور
به خوابِ من و آسمان و آينه می‌آيند،
و ما بخشوده می‌شويم!
بخشوده می‌شويم از هر چه همين حدود،
از هر چه بود،
از هر چه هست،
يا هر چه خستگی ... که سنگ، که سياهی،
که نان و سکوت!
خدايا ... می‌خواهم بميرم و نبينم اين چلچله
در خوابِ دی‌ماهِ بی‌دليل مرده است،
بميرم و نشنوم اين کودکانِ هق‌هق‌پوشِ بی‌پدر
در گريه ... به خوابِ سنگ!
بميرم و نفهمم
که کی صبح خواهد شد و باز شب است وُ
باز بسيارانِ من
با دلِ شکسته به خانه برمی‌گردند!
منظور من از دعای ستاره، همين است
مردمانم از اندوهِ نان و چراغ و کوچه می‌گويند،
می‌گويند کاری از من وُ
اين کلماتِ کوچکِ زبان‌بسته برنمی‌آيد.
می‌گويند هر واژه فقط
سهمی گِره‌خورده در خوابِ خستگی‌ست.


خسته‌ايم و خواب می‌بينيم،
خواب کسی از دوردست دريا و گريه‌های بلند:
که ما بخشوده می‌شويم
بخشوده می‌شويم از هر چه هست
يا هر چه که خستگی ...، که سنگ، که سياهی،
که نان و سکوت!
پس ای زنِ از مادرم آمده، "ری‌را"!
...
گريه که فرصت نمی‌دهد ...!




behnam5555 04-27-2010 05:43 PM

کم‌کم باورت می‌شود


من لبريز اسامی روشنِ آسمان بودم
که شبی آشنايانی گمنام
به ديدنم آمدند،
آشنايانِ گمنامی از خوابِ ملايک و می
با يکی دو نی دوات و دفتری از نور ...


آمدند، کنارِ حيرتِ بی‌دليلِ هميشه نشستند
شب را ورق زدند و دعا به دعا
از ديدگانِ گريانِ من سخن گفتند


گفتند تو برگزيده‌ی باران و بوسه بوده‌ای
چرا بی چراغ
در شبِ اين همه گريه پير می‌شوی؟!
ما واژگانِ عجيب ديگری از دريا،
از عطرِ عشق و عبورِ نور نوشته‌ايم،
ما به خاطر تو
از انتهای سدر و ستاره آمده‌ايم،
از اين به بعد
تکليفِ بوسه و باران با ماست،
تولدِ بی‌سوالِ ترانه‌های تو با ماست،
ما به جای تو از عطرِ عشق و عبورِ نور خواهيم سرود،
و تو با ما از اسامیِ روشنِ آسمان خواهی گفت،
و ما دوباره ترا
به دوره‌ی دورِ همان واژه‌های مکررِ خودت بازخواهيم برد.
باور اگر نمی‌کنی
اين دست‌خطِ آشنای خداوند است.



behnam5555 04-27-2010 05:44 PM



راه به راه


چقدر دلم برای عبور از خوابِ اين همه ديوار گرفته است!
هيچ وقتی از اين روزگار
من اين ديوارهای بی دريچه را دوست نداشته‌ام!
هيچ وقتی از اين روزگار
من اين همه غمگين نبوده‌ام.
راستش را بخواهيد
زادرود من اصلا شب و ديوار و گريه نداشت،
ما همان اوايلِ غروبِ قشنگ
رو به آسمانِ آشنا می‌رفتيم وُ
صبح زود
باز با خودِ آفتاب، آشناتر برمی‌گشتيم،
لحافِ شب از سوسوی ستاره سنگين بود
ما خوابمان می‌برد
ما ميان همان گفت و لطفِ خدا خوابمان می‌برد،
ما ارزشِ روشنِ رويا را نمی‌دانستيم
کسی قطره‌های شوخ باران را نمی‌شمرد
ما به عطر علف می‌گفتيم: سبز!
طعمِ آسمانیِ آب هم آبی بود
و ماه، بلورِ بی‌اعتنا به ابر،
که برای تمام مسافرانِ پا به راهِ نور ترانه می‌خواند.
ما هم به ديدنِ باران و آينه عادت کرده بوديم
يکی‌يکی می‌آمديم
بعضی کلمات را از سرشاخه‌های تُردِ زمان می‌چيديم
بعد حرف می‌زديم، نگاه می‌کرديم
چَم و رازِ لحظه‌ها را می‌فهميديم،
تا شبی که ناگهان آينه شکست
و سکوت
از کوچه‌ی خاموشِ کلمات
به مخفی‌گاهِ گريه رسيد.
حالا سهم من از خواب آن همه خاطره
چهل سال و چند چم و هزار راز ناگفته است،
حالا برو، يعنی اگر برويم بهتر است،
صبح، ساکت است
ديوارها، بی‌دريچه
تو در کنج خانه و من رو به راهی دور ...!



behnam5555 04-27-2010 05:47 PM


ممکن است دير برگرديم


آسه‌آسه حرفی
سايه‌سايه سرودی
راهی، رودی، رويايی ...
تو همراهت کبريت آورده‌ای!؟
ممکن است دير برگرديم!


خاموشیِ اشيا
سايه‌روشنِ حروف
کوله‌پشتیِ سنگين
صخره‌های بلند و بادِ آن بالا
و شبِ احتمالِ يک اتفاق ...!


بو بکش!
بوی گرگ و رود و گريه می‌آيد
بايد بارانی پا به زا باشد ...!


آسه‌آسه بيا
سايه به سايه می‌رويم
بعد برمی‌گرديم
پيش از شبِ کاملِ احتمال،
احتمالِ تاريکی هوا
يکی دو درصدِ گمشدن از درياست.
ممکن است دير برگرديم
حواسَت باشد!


دير برگشتيم
تو نبودی
راه دور بود
تو نبودی
رود بی‌قرار بود
تو نبودی،
و رويای ناتمامِ ترانه‌ای که هنوز ...


هنوز در سايه‌سارِ مه‌گرفته‌ی صنوبرانِ تشنه نشسته‌ام
راه را می‌پايم،
رود می‌آيد و می‌رود.


دير برگشتنِ ما،
دور بودنِ راه،
و رويای ناتمام ترانه‌ای که هنوز ...

ممکن است دير برگرديم


آسه‌آسه حرفی
سايه‌سايه سرودی
راهی، رودی، رويايی ...
تو همراهت کبريت آورده‌ای!؟
ممکن است دير برگرديم!


خاموشیِ اشيا
سايه‌روشنِ حروف
کوله‌پشتیِ سنگين
صخره‌های بلند و بادِ آن بالا
و شبِ احتمالِ يک اتفاق ...!


بو بکش!
بوی گرگ و رود و گريه می‌آيد
بايد بارانی پا به زا باشد ...!


آسه‌آسه بيا
سايه به سايه می‌رويم
بعد برمی‌گرديم
پيش از شبِ کاملِ احتمال،
احتمالِ تاريکی هوا
يکی دو درصدِ گمشدن از درياست.
ممکن است دير برگرديم
حواسَت باشد!


دير برگشتيم
تو نبودی
راه دور بود
تو نبودی
رود بی‌قرار بود
تو نبودی،
و رويای ناتمامِ ترانه‌ای که هنوز ...


هنوز در سايه‌سارِ مه‌گرفته‌ی صنوبرانِ تشنه نشسته‌ام
راه را می‌پايم،
رود می‌آيد و می‌رود.


دير برگشتنِ ما،
دور بودنِ راه،
و رويای ناتمام ترانه‌ای که هنوز ...



behnam5555 04-27-2010 05:48 PM


از هر چه بودنِ حالای ما



آن روز
که نم‌نم باران هم می‌آمد،
اشتباهِ ما
شمارشِ يکی در ميانِ حروفِ دريا بود،
ما برای نوشتنِ اسامیِ دوستانمان
کلمه کم‌آورده بوديم.


نمی‌گويم از هر چه بودنِ حالای ما
آينده هم آسوده خواهد گذشت،
اما لااقل يک حرفی بزن، چيزی بگو!
رازی که باد از شمال بيايد وُ
شنيدن از جنوبِ گريه ببارد.


پس اين همان کمی آرامش بی‌جهت،
کی خواهد رسيد؟!


در حيرتم اينجا
اين بيد سر به راه ... چرا؟
چرا اين همه خسته و خاموش
از شکستنِ سرشاخه‌های بلندِ خود حرفی نمی‌زند!
آيا سکوت
هميشه سرآغازِ تمرينِ ترانه و گفت‌وگوی باران است!؟
پس تو که با فالِ سبز علف آشناتری،
بگو کی باران خواهد آمد؟




اکنون ساعت 08:49 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)