پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   تاریخ (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=25)
-   -   خاطرات هنرمندان خدا (http://p30city.net/showthread.php?t=23124)

رزیتا 03-04-2010 02:20 PM

خاطرات هنرمندان خدا
 
"بی‏انصاف‏ها انگشتم را شکستند!"

کنار خاکریز، آرام ایستاده و لبخندی بر لبش است. سر تاپایش خاکی است؛ با این حال، شادابی و طراوت خاصی در چهره‏اش موج می‏زند. عده‏ای دورش را گرفته‏اند. همه، بسیجی هستند. همه لبخند می‏زنند. یک نوجوان بسیجی حاجی را محکم گرفته و سرش را به بازوی او تکیه داده است و با خوشحالی می‏خندد.

http://img.tebyan.net/big/1387/09/21...2432268974.jpg

می‏توانم حدس بزنم که در آن لحظه، چه شور و هیجانی وجود آن نوجوان بسیجی را گرفته بود؛ آخر او با حاج محمد ابراهیم همت، فرمانده بزرگ لشکر 27 محمد رسول‏الله (ص) عکس می‏انداخت.
آلبوم را ورق می‏زنم و به عکس دیگری خیره می‏شوم. حاجی کنار سنگری نشسته است و با یک پیرمرد بسیجی صحبت می‏کند. پیرمرد که کلاه جنگی بر سر و تفنگ در دست دارد، یک قطار قشنگ دور کمرش بسته است و مطلبی را برای حاجی توضیح می‏دهد. حاجی خونسرد، آرام و مهربان به حرف‏های او گوش می‏دهد.


شنیده بودم که حاجی بسیجی‏ها را خیلی دوست داشت... .
حاجی را در هیچ عکسی بدون لبخند نمی‏بینم. حتی وقتی میکروفون در دست گرفته است و با صلابت برای بسیجی‏ها صحبت می‏کند، می‏توانی نوعی لبخند و آرامش را در چهره‏اش ببینی... .
باز هم آلبوم را ورق می‏زنم. از دیدن عکس‏ها سیر نمی‏شوم. عکس هم عجب عالمی دارد. فضای عکس‏ها آرام آرام مرا از خودم جدا می‏کند. ذهنم به سال‏ها پیش برمی‏گردد. هر کدام از عکس‏ها، پنجره‏ای گشوده به سال‏های جنگ می‏شود؛ به همه آن فضاها و مکان‏ها، خاکریزها، سنگرها، بسیجی‏ها، بوی باروت، صدای شلیک گلوله‏ها، شب‏های عملیات و...؛ حاج همت هم در زیر باران گلوله‏ها، خاک آلود اما خستگی‏ناپذیر این سو و آن سو می‏دود و نیروهایش را هدایت می‏کند... .
عده‏ای دورش را گرفته‏اند. همه، بسیجی هستند. همه لبخند می‏زنند. یک نوجوان بسیجی حاجی را محکم گرفته و سرش را به بازوی او تکیه داده است و با خوشحالی می‏خندد.


کف اتاق پر از کاغذ و کتاب است. می‏خواهم زندگی‏نامه حاج محمدابراهیم همت را بنویسم. مقدمه‏ای را که نوشته‏ام، دوباره می‏خوانم و می‏فهمم که نتوانسته‏ام شخصیت او را خوب شرح بدهم. حاجی، همانی است که در تصاویر آلبوم می‏بینم، اما نمی‏توانم او را توصیف کنم. کاش این دندان‏‏درد لعنتی این همه اذیتم نمی‏کرد و می‏توانستم تا صبح بیدار بمانم و بنویسم. از صبح زود دندان دردم شروع شده است و هر ساعت بدتر می شود. نمی‏دانم چه کنم! الان توی این غروبی، کجا می‏توانم بروم؟ به هر حال باید کاری بکنم. وسایلم را جمع می‏کنم تا زودتر بروم و دکتری پیدا کنم؛ اما یکدفعه در میان عکس‏ها، تصویری توجهم را جلب می‏کند. یک نفر آن دور ایستاده است و به حاجی و دوستانش نگاه می‏کند. چهره‏اش خیلی آشناست. بیشتر دقت می‏کنم. خیلی شبیه مهدی است؛ مهدی موسویان. شاید هم او نباشد. مهدی در آن سال‏ها دانشجوی سال آخر دندانپزشکی بود. توی جبهه، همه به او دکتر می‏گفتند. گاهی هم طبابت می‏کرد.


http://img.tebyan.net/big/1388/12/11...2165186186.jpg
ما با هم دوست بودیم. مهدی، عاشق حاج همت بود. علاقه شدیدی به او داشت. هر جا می‏رفت، از او می‏گفت و از اخلاق و رفتارش تعریف می‏کرد. کم‏تر کسی را دیده بودم که این طور شیفته کسی باشد.
ما حدود یک سال با هم بودیم. بعد او به منطقه دیگری اعزام شد و من هم به جای دیگری رفتم. یک سال برای هم نامه نوشتیم و بعد ارتباطمان قطع شد. البته

تقصیر من بود. توی شلوغی کارهایم گم شدم و آن دوستی با ارزش، فراموش شد. فکر می‏کنم: «مهدی با آن همه شور و اشتیاقی که به درس خواندن داشت، حالا حتماً برای خودش یک دندان‏پزشک شده است. شاید هم الان توی این شهر شلوغ، برای خودش مطبی دارد.»
ناگهان فکری خام ذهنم را پر می‏کند: «شاید بتوانم او را پیدا کنم!»
گوشی تلفن را برمی‏دارم و شماره می‏گیرم: «118.»
- بفرمایید!
- مطب آقای دکتر موسویان را می‏خواهم. مهدی. مهدی موسویان سمنانی.
- کدام خیابان؟
- نمی‏دانم!
- متخصص چه هستند؟
- دندانپزشک.
لحظات کند و سنگین می‏گذرند. حس عجیبی وجودم را گرفته است. یعنی ممکن است پیدایش کنم؟
بعد از چند ثانیه، صدایی از آن سوی گوشی شنیده می‏شود: «لطفاً یادداشت کنید... .»
شماره تلفن را می‏نویسم. قلبم می‏زند. عجب ماجرایی شده است! شاید این شماره دکتر دیگری باشد که هم اسم مهدی است. با خودم فکر می‏کنم: «ضرری ندارد که تماس بگیرم. حتی اگر شماره مهدی هم نباشد، لااقل می‏توانم از همین دکتر، وقتی برای دندان هایم بگیرم.»
حاجی را در هیچ عکسی بدون لبخند نمی‏بینم. حتی وقتی میکروفون در دست گرفته است و با صلابت برای بسیجی‏ها صحبت می‏کند، می‏توانی نوعی لبخند و آرامش را در چهره‏اش ببینی... .


شماره را می‏گیرم. تلفن چند بار زنگ می زند ناگهان صدای خانمی شنیده می‏شود: «بفرمایید!»
- من... من... می‏خواستم وقت بگیرم.
- می‏بخشید آقا! امروز اصلاً نمی‏شود. دیر وقت است و دکتر می‏خواهند بروند. فردا تماس بگیرید تا برایتان وقت تعیین کنم.
- خیلی ممنون. می‏توانم با خود آقای دکتر صحبت کنم.
- آقای محترم! وقت را من باید تعیین کنم و گفتم که شما فردا تماس بگیرید.
- می‏دانم خانم. من از دوستان ایشان هستم. می‏خواهم احوالی از ایشان بپرسم.
- شما؟
http://img.tebyan.net/big/1387/09/17...2246217186.jpg

اسمم را می‏گویم. لحظات به کندی می‏گذرند. منتظرم که خانم منشی بگوید: «ایشان، شما را نمی‏شناسد. به این ترتیب، مطمئن می‏شوم که او مهدی هست یا نه!»
صدای آشنای مردی از آن سوی گوشی می‏گوید:
«بفرمایید!»
کمی دستپاچه می‏شوم. می‏گویم: «...الو... ببخشید! مطب آقای دکتر موسویان؟!»
می‏خندد. بلند می‏خندد و فریاد می‏زند: «مرد حسابی! این اداها چیست که از خودت در می‏آوری؟ بالاخره پیدایت شد؟

خوب ما را سر کار گذاشتی. آن روز ما رفتیم دزفول و عکس‏هایمان را انداختیم و برگشتیم، جنگ هم تمام شد و دکتر شدیم، اما تو هنوز هم که هنوز است، قرار است دنبال من بیایی که با هم به خط برگردیم! مرد حسابی! آن روز آنقدر توی کوچه پس کوچه‏های دزفول منتظرت ایستادم که علف زیرپایم سبز شد. این‏جوری قول می‏دهند؟!»
باورم نمی‏شود. صدا، صدای خود مهدی است. از شنیدن نام دزفول و عکس و قول و قراری که داشتیم، خاطراتی گنگ از آن روزها به یادم می‏آید.
عراق به دزفول موشک زده بود و مهدی رفته بود تا به اقوامی که در آنجا داشت، سربزند. قرار بود که من دنبالش بروم و با هم برگردیم. اما آن روز، کاری برایم پیش آمد و فراموش کردم بروم. این، آخرین قراری بود که با دکتر داشتم. او تنها برگشته بود و یادداشتی برایم گذاشته بود. گلایه کرده بود و آدرس کامل منزل‏شان را نوشته بود تا به او یا سر بزنم و یا نامه‏ای بنویسم. فردای همان روز هم به منطقه دیگری اعزام شده بود. بعد از آن، دیگر دکتر را ندیدم.
خوب ما را سر کار گذاشتی. آن روز ما رفتیم دزفول و عکس‏هایمان را انداختیم و برگشتیم، جنگ هم تمام شد و دکتر شدیم، اما تو هنوز هم که هنوز است، قرار است دنبال من بیایی که با هم به خط برگردیم!


حالا بعد از آن همه سال، او هنوز هم به یاد آن روز است. می‏گوید: «خیال کردم عراقی‏ها اسیرت کردند و یا شهید شدی؛ اما وقتی نامه‏ات رسید، ناامید شدم! پس تو هنوز هم زنده‏ای ... .»
می‏گویم: «نمی‏دانم چه بگویم دکتر! از بابت آن روز واقعاً شرمنده‏ام.
- راستی تو کجا هستی؟ گاهی اسمت را این طرف و آن طرف دیده‏ام. مثل اینکه حسابی تو کار نوشتن و این‏جور چیزها افتاده‏ای.
- گاهی چیزهایی می‏نویسم!

http://img.tebyan.net/big/1387/01/10...4921115429.jpg

می‏خندد. صدایش هیچ تغییری نکرده است. می‏گوید: «می‏دانم که سلام گرگ بی‏طمع نیست. تو آدمی نیستی که توی این شهر شلوغ مرا پیدا کنی و فقط بخواهی حالم را بپرسی.»
- بلند شو و بیا اینجا ببینمت!
- آخر، الان دیر وقت است... .
- بلند شو و بیا. اما خدا وکیلی این دفعه ما را سرکار نگذاری، ها.
می‏دانم که در این سال‏ها خیلی بی‏معرفتی کرده‏ام. با سرعت وسایلم را جمع می‏کنم. باید هر چه زودتر او را ببینم.

این‏طوری با یک تیر، دو نشان می‏زنم. هم در مورد زندگی‏نامه حاج‏همت می‏توانم با او صحبت کنم و هم دندانم را معاینه می‏کند! می‏دانم که او اطلاعات زیادی در مورد زندگی حاج همت دارد.
ای‏ بابا، اصلاً حواسم نبود. این همه راه را که نمی‏توانم نیم ساعته بروم. عجب کاری کردم که قول بی‏خودی دادم. باز هم دیر می‏کنم و آبرویم بیشتر می‏رود. بهتر است تماس بگیرم و بگویم که نمی‏توانم بیایم؛ اما رویم نمی‏شود.
چند دقیقه بعد، در حالی که نوشته‏‏هایم را زیر بغلم زده‏ام، سوار ماشین می‏شوم... .
راننده، مرد مسنی است. با خودم می‏گویم: «این هم یک بدشانسی دیگر! با این راننده، توی این شهر شلوغ، ده ساعت طول می‏کشد تا برسم!»
راننده، برعکس من، خیلی آرام است. وقتی بی‏قراری مرا می‏بیند، می‏گوید: «عجله کار شیطان است؛ پسرجان! هر قدر هم که بگازی، پنج دقیقه بیشتر تفاوت ندارد. آرام باش!»
بسیجی‏ها آنقدر دوستش داشتند که یک روز وقتی حاج همت به اردوگاهی می‏رفت تا به نیروهایش سر بزند، بچه‏های بسیجی‏ به طرف او هجوم ببرند تا او را ببوسند. حاج همت با زحمت زیادی از دست بچه‏ها خلاص شد....


می‏گویم: «حاج آقا! نمی‏خواهم بدقول شوم. دندانم هم درد می‏کند!»
- نگران نباش. از بزرگراه شهید همت می‏روم. بیست دقیقه‏ای می‏رسیم. این ساعت، آنجا خلوت است!
از شنیدن نام بزرگراه شهید همت، چیزی در وجودم می‏جوشد. عجب تصادفی! می‏پرسم: «پدرجان! شما می‏دانید شهید همت چه کسی بود؟»
نگاهی به من می‏کند. سوال من برایش جالب است. آهی می‏کشد و می‏گوید: «معلوم است که می‏دانم. من و امثال من، خاک پای او هم نمی‏شویم!»
- از کجا او را می‏شناسید؟
- من هم مثل تو، تا همین چند وقت پیش او را خوب نمی‏شناختم. یک نمایشگاه کتاب توی مسجد محل گذاشتند و پسرم یک کتاب در باره زندگی حاج همت خرید. من هم با سواد نصفه نیمه‏‏ای که دارم، آن را خواندم. پر از خاطره درباره شهید همت است. به خدا قسم که مرد بزرگی بود.

http://img.tebyan.net/big/1386/04/10...1197168162.jpg

در آن کتاب نوشته است: «بسیجی‏ها آنقدر دوستش داشتند که یک روز وقتی حاج همت به اردوگاهی می‏رفت تا به نیروهایش سر بزند، بچه‏های بسیجی‏ به طرف او هجوم ببرند تا او را ببوسند. حاج همت با زحمت زیادی از دست بچه‏ها خلاص شد. یک نفر حاج همت را دید که انگشتش را گرفته است و با خنده

می‏گوید: بی‏انصاف‏ها انگشتم را شکستند!
او باور نمی‏کند؛ اما روز بعد، همه حاجی را می‏بینند که انگشت شستش را بسته است. هجوم بسیجی‏ها برای دیدن او آنقدر زیاد بود که راستی راستی انگشت حاجی را شکسته بودند!»
حال و هوای عجیبی پیدا کرده‏ام.
- تو هیچ می‏دانی که «کیلومتری خوابیدن» یعنی چه؟ من که چند سال راننده بیابان بوده‏ام، می‏دانم یعنی چه. نوشته‏ بود، یک روز حاج همت به یکی از دوستانش گفت: «من کیلومتری می‏خوابم، نه ساعتی!»
دوستش پرسید: «یعنی چه؟»
یک روز حاج همت به یکی از دوستانش گفت: «من کیلومتری می‏خوابم، نه ساعتی!»دوستش پرسید: «یعنی چه؟»

حاج همت جواب داد: «یعنی وقت ندارم شبی چهار یا پنج ساعت بخوابم. به همین خاطر...


حاج همت جواب داد: «یعنی وقت ندارم شبی چهار یا پنج ساعت بخوابم. به همین خاطر، مثلاً وقتی از اندیمشک به اهواز می‏رویم، در بین راه من صد کیلومتر می‏خوابم. یا وقتی نیمه شب برای شناسایی به منطقه می‏رویم، در طول راه، چهل، پنجاه کیلومتر می‏خوابم!»
می‏گویم: «پدرجان! فکر می‏کنی این کاغذها چیست؟ اینها هم مطالبی درباره زندگی حاج همت است... . اینها را پیش دوستم می‏برم که دکتر دندانپزشک است. می‏خواهم درباره این نوشته‏ها کمی با او مشورت کنم و با هم گپی بزنیم. آن کتابی را که شما خوانده‏اید من هم خوانده‏ام. حالا هم می‏خواهم زندگی‏نامه حاج همت را بنویسم.»
پیرمرد با خوشحالی می‏گوید: «عجب! پس شما نویسنده هستید! مرا باش که این حرف‏ها را به چه کسی می‏گفتم. تو این کتاب را خوانده‏ای و همه اینها را می‏دانی و چیزی نمی‏گویی؟»
می‏گویم: «نه پدرجان! من این کتاب را با آن دقتی که شما خوانده‏‏اید، نخوانده‏ام.»
بزرگراه کمی شلوغ می‏شود. راننده همه حواسش به ماشین‏هاست.

منبع :
بر گرفته از شهید همت نوشته احمد عربلو

رزیتا 03-04-2010 02:26 PM

وقتی خبر شهادتش را به مادرش دادند
 
وقتی خبر شهادتش را به مادرش دادند


سرم را به شیشه اتوبوس تکیه داده بودم. حال مرخصی رفتن را نداشتم. راستش رویم نمی‏شد بروم. سید جواد یک لحظه از مقابل چشمانم کنار نمی‏رفت.
«سید یک وقت فکر رفتن به سرت نزند؟ اصلاً با روزی دو تا تهمت، سه تا دروغ و چند تایی غیبت خودت را بیمه کن.» سید خنده‏ای کرد و گفت: «دیگه؟»، گفتم: «همین، اگر باز هم نیاز شد دریغ ندارم.»

http://img.tebyan.net/big/1387/09/15...1853554123.jpg

- «ببخشید برادر ،جای کسی است؟» قیافه‏اش برایم آشنا بود. گفتم: «نه خیر، بفرمایید.» گفت: «ببخشید، قیافه شما برایم آشناست.» گفتم: «کدام گردان بودید؟» گفت: «حبیب.»
جگرم آتش گرفت. با حاج صادق صحبت می‏کردم که کدام گردان باشیم، وقتی گفت «حبیب» خوشحال شدم، بیشتر از اینکه با هم بودیم. رفتم تا زود خبرش را به سید بدهم. آن روز نوبت شهرداری جفت‏مان بود، ولی من فراموش کرده بودم. رفت لب رودخانه. سید جواد داشت ظرف‏ها را می‏شست. گفتم: «شرمنده‏ام،

چرا منتظر من نشدی؟» گفت: «چی شد؟» گفتم: «با هم افتادیم گردان حبیب.» گفت: «خدا را شکر.»
سریع دبه‏های آب را پر کردم و با هم رفتیم طرف چادرها.
صدای راننده که مدام فریاد می‏زد: «تهران کسی جا نماند» رشته افکارم را پاره کرد. چه‏قدر بدون سید بی‏صفاست. احساس کردم چشمانم هوس باریدن کرده، دلم خیلی هوایش را کرده بود. این اولین بار بود که بدون او مرخصی می‏رفتم، دلم می‏خواست آخریش هم باشد.
مدتی بود دنبال سید می‏گشتم، از هر کسی سراغش را می‏گرفتم اظهار بی‏اطلاعی می‏کرد. چند روزی بود تو خودش بود، بوی شهادت گرفته بود، تا اینکه زیر سایه درختی پیدایش کردم، با خودش خلوت کرده بود، رفتم طرفش، یک دفعه گفت: «چرا اومدی؟»
«سید یک وقت فکر رفتن به سرت نزند؟ اصلاً با روزی دو تا تهمت، سه تا دروغ و چند تایی غیبت خودت را بیمه کن.» سید خنده‏ای کرد و گفت: «دیگه؟»


تعجب کردم، گفت: «خوب آمدم... آمدم.» یک دفعه سرش فریاد زدم «همه شهدا همین طورن؟»
- برادر شما پایین نمی‏آیید؟ همه رفته بودند، با بی‏میلی رفتم پایین. اتوبوس مقابل قهوه خانه‏ای نگه داشته بود. هوا سرد بود. کودکی دست‏هایش را مقابل دهانش گرفته بود و «ها» می‏کرد. نگاهش کردم. فکر کرد کار بدی انجام داده، سریع دست‏هایش را از مقابل دهانش برداشت و رفت آن طرف‏تر. میل به چیزی نداشتم، برای اینکه از سرما فرار کنم رفتم تو اتوبوس نشستم.

http://img.tebyan.net/big/1386/04/78...5239158219.jpg

درگیری روی تپه 233 زیاد شده بود، سوز و سرما تا مغز استخوان را می‏لزاند، از زمین و زمان آتش می‏بارید. با سید بودیم. او آر. پی. چی‏ زن بود و من هم کمکش. پا به پایش می‏رفتم که یک دفعه یک تیر خورد به دستش،
گفتم: «چی شد سید؟» گفت: «هیچی بابا، چرا هول می‏کنی؟» گفتم: تو بلند شو

برو عقب بلند شو!» گفت: «چیزی نشده.»
گفتم: «چی چی رو چیزی نشده! از اینجا ماندن که بهتره، یک ذره معطلش کنی شکلات پیچ می‏شوی.»
با اصرار زیاد فرستادمش عقب، این ‏طوری خیالم راحت‏تر شد. آر.پی. جی را برداشتم و رفتم سراغ تانک‏ها.
تا آمدن نیروهای جدید مقاومت‏کردیم. با سپردن منطقه به دست بچه‏های گردان کمیل به طرف عقب حرکت کردم. باید سریع می‏رفتم. مدام می‏کوبیدند، مخصوصاً سه راهی را، کمتر کسی از آنجا سالم رد می‏شد. آمبولانس‏ها هم که به آن قسمت می‏رسیدند سرعتشان را زیاد می‏کردند.
«وقتی خبر شهادتش را به مادرش دادند، گفت او امانتی بود که خداوند بازپس گرفت، خدا کند امانتدار خوبی بوده باشم.»



از بابت سید جواد خیالم راحت بود، چون آمبولانسی که سید را می‏برد را دیدم که سالم گذشت.
به اردوگاه که رسیدم از نگاه بچه‏ها که از من فرار می‏کردند، ترسیدم. رفتم طرف چادر، بچه‏ها آنجا بودند. از آنها پرسیدم: «سید جواد کجاست؟ شما ندیدید؟» حاج صادق سرش را گذاشت روی شانه‏ام و گریه کرد، فهمیدم.
اشک مثل چشمه می‏جوشید. گفتند: « وقتی برگشت نماز صبح شده بود رفت پشت چادر نماز بخواند، همان جا ....» باورم نمی‏شد .
- «شما حالتان خوب است؟»
از اطرافم غافل شده بودم. صورتم را پاک کردم و گفتم: «بله، ممنون.»

http://img.tebyan.net/big/1388/12/22...0343232206.jpg

تهران که رسیدم یک ‏راست رفتم خانه سید. حجله‏ای زده بودند: عکس سید روی حجله میخ‏کوبم کرد با آن چشم‏های نافذش به من خوش آمد می‏گفت. پرده‏ای سردر خانه‏شان نصب شده بود: «شهادت برادر رزمنده سید جواد قاسمی را تبریک و تسلیت می‏گوییم.»
رفتم تو. پدرش بغلم کرد و گفت: «تو بوی

سید را می‏دهی.» دلم لرزید و اشکم سرازیر شد. بعد از مراسم، مادرم گفت: «وقتی خبر شهادتش را به مادرش دادند، گفت او امانتی بود که خداوند بازپس گرفت، خدا کند امانتدار خوبی بوده باشم.»
در دلم گفتم در دامن آن شیر زن سید جواد بزرگ شد.


منبع :
بر گرفته از نوشته ی زینب قیامتیون

رزیتا 03-04-2010 02:31 PM

کجایند مردان بی ادعا...
 
کجایند مردان بی ادعا...

سرودی است خونبار این سرگذشتسرودن زمردی که از سرگذشتز همت که تا با خدا عهد بستهمه عهدهای دگر را شکست ز همت که در جبهه پرمی‌کشیدگه حمله چون رعد سر می‌رسید . . .
تابناک در مطلبی به نقل از شهید همت آورده است: ما در صحنه‌های جنگ، در لحظات زیادی از امدادهای غیبی برخوردار بودیم.
در عملیات «روح الله» در جبهه «نوسود»، یک شب پیش از عملیات در تاریخ دهم تیرماه 1360 یکی از برادرهای رزمنده ما، آن شب در عالم خواب دید که امام[خمینی] به خواب او آمده و می‌فرماید: حمله کنید، آقا امام زمان(عج) پیشاپیش شماست!

http://img.tebyan.net/big/1387/08/24...2196114204.jpg

این برادر صبح که بیدار شد، خطاب به برادران دیگر گفت: امام به خواب او آمده و چنین مطالبی را فرموده‌اند. همه برادرها تجهیزات بستند و آمدند به من گفتند: ما در همین روشنایی روز حرکت می‌کنیم تا برویم با عراقی‌ها بجنگیم، چرا که امام(ره) چنین فرموده‌اند.
من با اصرار، آنان را قانع کردم که حمله را در شب انجام بدهند. در شب عملیات، نیروهای اسلام به رغم تعداد کم، چنان حمله‌ای بر دو گردان عراق بردند که شاید در تاریخ جنگ‌های جهان بی‌سابقه باشد و پیروز شدند.

http://img.tebyan.net/big/1387/01/17...1897423174.jpg

یک افسر عراقی که او را اسیر گرفتیم می‌گفت: به نظر من، شما دست‌كم با دو گردان به ما حمله کردید. وقتی با اصرار زیاد او را قانع کردیم که نیروهای ما کمتر از یک گردان بوده، آن افسر عراقی به گریه افتاد و گفت: وقتی در آغاز حمله، شما داشتید الله اکبر می‌گفتید، تمام کوه‌ها داشتند با شما تکبیر می‌گفتند! ما فکر کردیم که تمام کوهها از نیروهای شما پر شده، این بود که آمدیم و تسلیم شدیم!
فرازی از سخنان شهید همت _ مرداد 1361

رزیتا 03-04-2010 02:33 PM

شهید حاج محمد ابراهیم همت
 
شهید حاج محمد ابراهیم همت

http://img.tebyan.net/big/1382/06/16...2269117233.jpg

گوشه ای از خاطرات کردستان به قلم شهید:

«در هفدهم مهرماه 1360 با عنایت خدای منان و همکاری بی دریغ سپاه نیرومند مریوان، پاکسازی منطقه «اورمان» با هفت روستای محروم آن به انجام رسید و به خواست خداوند و امدادهای غیبی، «حزب رزگاری» به کلی از بین رفت. حدود 300 تن از خودباختگان سیه بخت، تسلیم قوای اسلام گردیدند. یک صد تن به هلاکت رسیدند و بیش از 600 قبضه اسلحه به دست سپاهیان توانمند اسلام به غنیمت گرفته شد.

پاسداران رشید باهمت و مردانگی به زدودن ناپاکان مزاحم از منطقه نوسود و پاوه پرداختند و کار این پاکسازی و زدودن جنایتکاران پست، تا مرز عراق ادامه یافت.
این پیروزی و دشمن سوزی، در عملیات بزرگ و بالنده محمد رسول الله (ص) و با رمز «لا اله الا الله» به دست آمد.
در مبارزات بی امان یک ساله، 362 نفر از فریب خوردگان «دمکرات، کومله، فدایی و رزگاری» با همه ی سلاح های مخرب و آتشین خود تسلیم سپاه پاوه شدند و امان نامه دریافت نمودند.
همزمان با تسیلم شدن آنان، 44 سرباز و درجه دار عراقی نیز به آغوش پر مهر اسلام پناهنده شده و به تهران انتقال یافتند.
منطقه پاوه و نوسود به جهنمی هستی سوز برای اشرار خدا نشناس تبدیل گشت، قدرت و تحرک آن ناپاکان دیو سیرت رو به اضمحلال و نابودی گذاشت، بطوری که تسلیم و فرار را تنها راه نجات خود یافتند. در اندک مدتی آن منطقه آشوبخیز و ناامن که میدان تکتازی اشرار شده بود به یک سرزمین امن تبدیل گردید.»

خاطرات شهید همت همت به روایت همسر

http://img.tebyan.net/big/1382/06/30...6621927213.jpg


می گفت: « در مکه از خدا چند چیز خواستم؛ یکی اینکه در کشوری که نفس امام نیست، نباشم؛ حتی برای لحظه ای، بعد تو رااز خدا خواستم و دو پسر – بخاطر همین هر دفعه می دانستم بچه ها چی هستند. آخر هم دعا کردم نه اسیر شوم، نه جانباز.» اتفاقاً برای همه سوال بود که حاجی این همه خط میرود چطور یک خراش بر نمی دارد. فقط والفجر 4 بود که ناخنشان برید. آن شب این را که گفت اشک هایش ریخت. گفت:«اسارت و جانبازی ایمان زیادی می خواهد که من آن را در خود نمی بینم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزو اولیاء الله قرار گرفتم – عین همین لفظ را گفت – درجا شهید شوم.»
حاجی برای رفتنش دعا می کرد، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچه ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابی پیدا کرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمد عبادیان که بعدها شهید شد. حاجی که آمدند دنبالم، من در راه برایش شرح و تفصیل دادم که خانه این طوری شده، بنایی کرده اند و الان نمی شود آنجا ماند. سرما بود. وسط زمستان. اما وقتی حاجی کلید انداخت و در را باز کرد، جا خورد. گفت: «خانه چرا به این حال و روز افتاده؟» انگار هیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود!
رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده. حاجی با آن که 28 سال سن داشت همه فکر می کردند جوان بیست و دو، سه ساله است؛ حتی کمتر. اما من آن شب برای اولین بار دیدم گوشه چشمهایش چروک افتاده، روی پیشانیاش هم. همان جا زدم زیر گریه، گفتم: «چه به سرت آمده؟ چرا این شکلی شده ای؟» حاجی خندید، گفت:«فعلاً این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده ام خانه. اگر فلانی بفهمد کله ام را می کَند!» و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت: «بیا بنشین اینجا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت: «تو میدانی من الان چه دیدم؟» گفتم؟ «نه!» گفت: «من جداییمان را دیدم.» به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه لوس ها حرف میزنی! گفت: «نه، تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواست عشّاق، آنهایی که خیلی به هم دلبسته اند، با هم بمانند.» من دل نمی دادم به حرفهای او. مسخره اش کردم. گفتم: «حال ما لیلی و مجنونیم؟» حاجی عصبانی شد، گفت:«من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن! من امشب می خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترکمان یا خانه مادرت بوده ای یا خانه پدری من، نمی خواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم می گویم خانه شهرضا را آماده کند، موکت کند که تو و بچه ها بعداز من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید.» بعد من ناراحت شدم، گفتم:«تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا به هم برویم لبنان، حالا...» حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن میزند، گفت:«نه، اینطور ها نیست. من دارم محکم کاری می کنم. همین»
فردا صبح راننده با دو ساعت تاخیر آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر.» حاجی خیلی عصبانی شد، داد زد:«برادر من! مگر تو نمی دانی که بچه های زبان بسته تو منطقه معطل ما هستند. من نباید اینها را چشم به راه می گذاشتم.» از این طرف من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیر کند حاجی یکی دو ساعت بیشتر می ماند. با هم برگشتیم خانه، اما من دیدم این حاجی با حاجی دفعات قبل فرق می کند. همیشه می گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من می شود وابستگی ام به شما هاست. روزی که مساله شما را برای خود حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است.»
خبرشهادت حاجی را داخل مینی بوس از رادیو شنیدم.
شوهرم نبود. اصلا هیچ وقت در زندگی برایم حالت شوهر نداشت. همیشه حس می کردم رقیب من است و آخر هم زد و برد.
وقتی می رفتیم سردخانه باورم نمی شد. به همه می گفتم:«من او را قسم داده بودم هیچ وقت بدون ما نرود» همیشه با او شوخی می کردم، می گفتم» «اگر بدون ما بروی، می آیم گـُوشت را میبرم!» بعد کشوی سردخانه را می کشند و می بینی اصلا سری در کار نیست. می بینی کسی که آن همه برایت عزیز بوده، همه چیز بوده...
طعمی که در زندگی با او چشیدم از جنس این دنیا نبود، مال بالا بود، مال بهشت. خدا رحمت کند حاجی را!

لبخندی که روی سینه ماند – خاطرات عملیات خیبر
از همین لشکر حاج همت، تنها چند نیروی خسته و ناتوان باقی مانده. امروز هفتمین روز عملیات خیبر است. هفت روز پیش، رزمندگان ایرانی، جزایر مجنون را فتح کردند و کمر دشمن را شکستند. آنگاه دشمن هر چه در توان داشت، بکار گرفت تا جزایر را پس بگیرد؛ اما رزمندگان ایرانی تا امروز مقاومت کرده اند.

همه جا دود و آتش است. انفجار پشت انفجار، گلوله پشت گلوله. زمین از موج انفجار مثل گهواره، تکان می خورد. آسمان جزایر را به جای ابر دود فرا گرفته... و هوای جزایر را به جای اکسیژن، گاز شیمیایی.
حاج همت پس از هفت شبانه روز بی خوابی، پس از هفت شبانه روز فرماندهی، حالا شده مثل خیمه ای که ستونهایش را کشیده باشند. نه توان ایستادن دارد و نه توان نشستن و نه حتی توان گوشی بیسیم به دست گرفتن.

http://img.tebyan.net/big/1382/06/99...9111317596.jpg


حاج همت لب می جنباند؛ اما صدایش شنیده نمی شود. لب های او خشکیده، چشمانش گود افتاده. دکتر با تأسف سری تکان داده، می گوید: «این طوری فایده ای ندارد. ما داریم دستی دستی حاج همت را به کشتن می دهیم . حاجی باید بستری شود. چرا متوجه نیستید؟ آب بدنش خشک شده. چند روز است هیچی نخورده...»
سید آرام می گوید: «خوب، سُرم دیگر وصل کن.»
دکتر با ناراحتی می گوید: «آخر سرم که مشکلی را حل نمی کند. مگر انسان تا چند روز می تواند با سرم سرپا بماند؟»
سید کلافه می گوید:«چاره دیگری نیست. هیچ نیرویی نمی تواند حاج همت را راضی به ترک جبهه کند.»
دکتر با نگرانی می گوید:«آخر تا کی؟»
- تا وقتی نیرو برسد.
- اگر نیرو نرسد، چی؟
سید بغض آلود می گوید: «تا وقتی جان در بدن دارد.»
- خوب به زور ببریمش عقب.
- حاجی گفته هر کس جسم زنده مرا ببرد پشت جبهه و مرا شرمنده امام کند، مدیون است...
سرپل صراط جلویش را می گیرم.
دکتر که کنجکاو شده، می پرسد: «مگر امام چی گفته؟»
حاج همت به امام خمینی فکر می کند و کمی جان می گیرد. سید هنوز گوشی بیسیم را جلوی دهان او گرفته. همت لب می جنباند و حرف امام را تکرار می کند: «جزایر باید حفظ شود. بچه ها حسین وار بجنگید.»

http://img.tebyan.net/big/1382/06/14...5227997662.jpg


وقتی صدای همت به منطقه نبرد مخابره می شود، نیروهای بیرمق دوباره جان می گیرند، همه می گویند؛ نباید حرف امام زمین بماند. نباید حاج همت، شرمنده امام شود.
دکتر سُرمی دیگر به دست حاج همت وصل می کند. سید با خوشحالی می گوید: «ممنون حاجی! قربان نفسات. بچه ها جان گرفتند. اگر تا رسیدن نیرو همین طور با بچه ها حرف بزنی، بچه ها مقاومت می کنند. فقط کافی است صدای نفسهایت را بشنوند!»
حاج همت به حرف سید فکر می کند: بچه ها جان گرفتند... فقط کافی است صدای نفسهایت را بشنوند...
حالا که صدای نفسهای حاج همت به بچه ها جان می دهد، حالا که به جز صدا، چیز دیگری ندارد که به کمک بچه ها بفرستد، چرا در اینجا نشسته است؟ چرا کاری نکند که بچه ها، صدایش را بشنوند و هم خودش را از نزدیک ببینند؟
سید نمی داند چه فکرهایی در ذهن حاج همت شکل گرفته؛ تنها می داند که حال او از لحظه پیش خیلی بهتر شده؛ چرا که حالا نیمخیز نشسته و با دقت بیشتری به عکس امام خیره شده است.

http://img.tebyan.net/big/1382/06/95...0317838206.jpg


حاج همت به یاد حرف امام می افتد، شیلنگ سرم را از دستش می کشد و از جا بر می خیزد. سید که از برخاستن او خوشحال شده، ذوق زده می پرسد: «حاجی، حالت خوب شده!؟»
دکتر که انگشت به دهان مانده، می گوید:«مُرا قبش باش، نخورد زمین.»
سید در حالی که دست حاج همت را گرفته، با خوشحالی می پرسد:«کجا می خواهی بروی؟ هر کاری داری بگو من برایت انجام بدهم.»
حاج همت ازسنگر فرماندهی خارج می شود . سید سایه به سایه همراهی اش می کند.
- حاجی، بایست ببینم چی شده؟
دکتر با کنجکاوی به دنبال آن دو می رود. سید، دست حاج همت را می گیرد و نگه می دارد. حاج همت ، نگاه به چشمان سید انداخته، بغض آلود می گوید: «تو را به خدا، بگذار بروم سید!»
سید که چیزی از حرف های او سر در نمی آورد، می پرسد: «کجا داری می روی؟ من نباید بدانم؟
- می روم خط، خدا مرا طلبیده!
چشمان سید از تعجب و نگرانی گرد می شود.
- خط، خط برای چی؟ تو فرمانده لشکری. بنشین تو سنگرت فرماندهی کن.»
حاج همت سوار موتور می شود و آن را روشن می کند.
- کو لشکر؟ کدام لشکر؟ ما فقط یک دسته نیرو تو خط داریم. یک دسته نیرو که فرمانده لشکر نمی خواهد. فرمانده دسته می خواهد. فرمانده دسته هم باید همراه دسته باشد، نه تو قرارگاه.
سید جوابی برای حاج همت ندارد. تنها کاری که می تواند بکند، که دوان دوان به سنگر بر می گردد، یک سلاح می آورد و عجولانه می آید و ترک موتور حاج همت می نشیند. لحظه ای بعد، موتور به تاخت حرکت می کند.

http://img.tebyan.net/big/1382/06/22...1248183161.jpg


لحظاتی بعد گلوله های آتشین در نزدیکی موتور فرود می آید. موتور به سمتی پرتاب می شود و حاج همت و سید به سمتی دیگر. وفتی دود و غبار فرو می نیشیند، لکه های خون بر زمین جزیره نمایان می شود.
خبر حرکت حاج همت به بچه ها خط مخابره می شود. بچه ها دیگر سراز پا نمی شناسند. می جنگند و پیش می روند تا وقتی حاج همت به خط می رسید، شرمنده او نشوند.
خورشید رفته رفته غروب می کند و یک لشکر نیروی تازه نفس به خط می آید.
بچه ها از اینکه شرمنده حاج همت نشده اند، از اینکه حاج همت را نزد امام رو سفید کرده و نگذاشته اند حرف امام زمین بماند، خوشحالند؛ اما از انتظار طاقت فرسای او سخت دلگیرند!

معلم فراری، خاطره ای از قبل انقلاب

بچه های مدرسه در گوشی با هم صحبت می کنند.

بیشتر معلم ها بجای اینکه در دفتر بنشینند و چای بنوشند، در حیاط مدرسه قدم می زنند و با بچه ها صحبت می کنند. آنها اینکار را از معلم تاریخ یاد گرفته اند. با اینکار می خواهند جای خالی معلم تاریخ را پر کنند.
معلم تاریخ چند روزی است فراری شده. چند روز پیش بود که رفت جلوی صف و با یک سخنرانی داغ و کوبنده، جنایت های شاه و خاندانش را افشاء کرده و قبل از اینکه مامورهای ساواک وارد مدرسه شوند، فرار کرد.
حالا سرلشکر ناجی برای دستگیری او جایزه تعیین کرده است.
یکی از بچه ها، در گوشی با ناظم صحبت می کند. رنگ ناظم از ترس و دلهره زرد می شود. در حالی که دست و پایش را گم کرده، هولهولکی خودش را به دفتر می رساند. مدیر وقتی رنگ وروی او را می بیند، جا می خورد.
- چی شده، فاتحی؟
ناظم آب دهانش را قورت می دهد و جواب می دهد:«جناب ذاکری، بچه ها ... بچه ها...»
- جان بکن، بگو ببینم چی شده؟
- جناب ذاکری، بچه ها می گویند باز هم معلم تاریخ...
آقای مدیر تا اسم معلم تاریخ را می شنود، مثل برق گرفته ها از جا می پرد و حشت زده می پرسد: «چی گفتی، معلم تاریخ؟! منظورت همت است؟»
- همت باز هم می خواهد اینجا سخنرانی کند.
- ببند آن دهنت را . با این حرف ها می خواهی کار دستمان بدهی؟ همت فراری است، می فهمی؟ او جرأت نمی کند پایش را تو این مدرسه بگذارد.
- جناب ذاکری، بچه ها با گوشهای خودشان از دهن معلم شنیده اند. من هم با گوش های خودم از بچه ها شنیده ام.
آقای مدیر که هول کرده، می گوید: «حالا کی قرار است، همچنین غلطی بکند؟»
- همین حالا!
- آخر الان که همت اینجا نیست!
- هر جا باشد، سرساعت مثل جن خودش را می رساند. بچه ها با معلم ها قرار گذاشته اند وقتی زنگ را می زنیم بجای اینکه به کلاس بروند، تو حیاط مدرسه صف بکشند برای شنیدن سخنرانی او.
- بچه ها و معلم ها غلط کرده اند. تو هم نمی خواهد زنگ را بزنی. برو پشت بلندگو، بچه ها را کلاس به کلاس بفرست. هر معلم که سرکلاس نرفت، سه روز غیبت رد کن. می روم به سرلشکر زنگ بزنم. دلم گواهی می دهد امروز جایزه خوبی به من و تو میرسد.
ناظم با خوشحالی به طرف بلندگو می رود.
از بلندگو، اسم کلاس ها خوانده می شود. بچه ها به جای رفتن کلاس، سر صف می ایستند. لحظاتی بعد، بیشتر کلاس ها در حیاط مدرسه صف می کشند.
آقای مدیر میکروفن را از ناظم می گیرد و شروع می کند به داد و هوار و خط و نشان کشیدن. بعضی از معلم ها ترسیده اند و به کلاس می روند. بعضی بچه ها هم به دنبال آنها راه می افتند. در همان لحظه، در مدرسه باز می شود. همت وارد می شود. همه صلوات می فرستند.
همت لبخندزنان جلوی صف می رود و با معلم ها و دانش آموزا احوالپرسی می کند. لحظه های بعد با صدای بلند شروع می کند به سخنرانی.

http://img.tebyan.net/big/1382/06/18...8617997151.jpg


بسم الله الرحمن الرحیم و ...
خبر به سرلشکر ناجی می رسد. او، هم خوشحال است و هم عصبانی. خوشحال از اینکه سرانجام آقای همت را به چنگ خواهد انداخت و عصبانی از اینکه چرا او باز هم موفق به سخنرانی شده!
ماشین های نظامی برای حرکت آماده می شوند.
راننده سرلشکر، در ماشین را باز می کند و با احترام تعارف می کند. سگ پشمالوی سرلشکر به داخل ماشین می پرد. سرلشر در حالی که هفت تیرش را زیر پالتویش جاسازی می کند سوار می شود. راننده، در را می بندد. پشت فرمان می نشیند و با سرعت حرکت می کند. ماشین ها ی نظامی به دنبال ماشین سرلشکر راه می افتد.
وقتی ماشین ها به مدرسه می رسند، صدای سخنرانی همت شنیده می شود. سرلشکر از خوشحالی نمی تواند جلوی خنده اش را بگیرد. از ماشین پیاده می شود، هفت تیرش را می کشد و به ماموراها اشاره می کند تا مدرسه را محاصره کنند.
عرق، سر و روی همت را گرفته. همه با اشتیاق به حرف های او گوش می دهند.
مدیر با اضطراب و پریشانی در دفتر مدرسه قدم می زند و به زمین و زمان فحش می دهد. در همان لحظه صدای پارس سگی او را به خود می آورد. سگ پشمالوی سرلشکر دوان دوان وارد مدرسه می شود.
همت با دیدن سگ متوجه اوضاع می شود اما به روی خودش نمی آورد. لحظاتی بعد، سرلشکر با دو مامور مسلح وارد مدرسه می شود.
مدیر و ناظم، در حالی که به نشانه احترام دولا و راست می شوند، نفس زنان خودشان را به سرلشکر می رسانند ودست او را میبوسند. سرلشکر بدون اعتناء، در حالی که به همت نگاه میکند، نیشخند میزند.
بعضی از معلمها، اطراف همت را خالی می کنند و آهسته از مدرسه خارج می شوند. با خروج معلم ها، دانش آموزان هم یکی یکی فرار می کنند.
لحظه ای بعد، همت می ماند و مامورهایی که اورا دوره کرده اند. سرلشکر از خوشحالی قهقهه ای می زند و می گوید: «موش به تله افتاد. زود دستبند بزنید، به افراد بگویید سوار بشوند، راه می افتیم.»
همت به هر طرف نگاه می کند، یک مامور می بیند. راه فراری نمی یابد. یکی از مامورها، دسته های او را بالا می آورد. دیگری به هر دو دستش دستبند می زند.
همت می نشیند و به دور از چشم مامورها، انگشتش را در حلقومش فرو برده، عق می زند. یکی از مأمورها می گوید:«چی شده؟»
سرلشکر می گوید:«غلط کرده پدر سوخته. خودش را زده به موش مردگی. گولش را نخورید... بیندازیدش تو ماشین، زودتر راه بیفتیم.»
همت باز هم عق می زندو استفراغ می کند. مامورها خودشان را از طرف او کنار می کشند. سرلشکر در حالی که جلوی بینی و دهانش را گرفته، قیافه اش را در هم می کشد و کنار می کشد. با عصبانیت یک لگد به شکم سگ میزند و فریاد می کشد:«این پدر سوخته را ببریدش دستشویی، دست و صورت کثیفش را بشوید، زودتر راه بیفتیم. تند باشید.»
پیش از آنکه کسی همت را به طرف دستشویی ببرد، او خود به طرف دستشویی راه می افتد. وقتی وارد دستشویی می شود، در را از پشت قفل می کند. دو مامور مسلح جلوی در به انتظار می ایستند. از داخل دستشویی، صدای شر شر آب و عقزدن همت شنیده می شود. مامورها به حالتی چندش آور قیافه هایشان را در هم می کشند.
لحظات از پی هم می گذرد. صدای عق زدن همت دیگر شنیده نمی شود. تنها صدای شر شر آب، سکوت را می شکند.
سرلشکر در راهرو قدم می زند و به ساعتش نگاه می کند. او که حسابی کلافه شده، به مأمورها می گوید: «رفت دست و صورتش را بشوید یا دوش بگیرد؟ بروید تو ببینید چه غلطی می کند.»
یکی از مامورها، دستگیره در را می فشارد، اما در باز نمی شود.
- در قفل است قربان!
- غلط کرده، قفلش کرده. بگو زود بازش کند تا دستشویی را روی سرش خراب نکرده ایم.
مامورها همت را با داد و فریاد تهدید می کنند، اما صدایی شنیده نمی شود. سرلشکر دستور می دهد در را بشکنند. مامورها هجوم می آورند، با مشت و لگد به در می کوبند و آن را می شکنند. دستشویی خالی است، شیر آب باز است و پنجره دستشویی نیز! سرلشکر وقتی این صحنه را می بیند، مثل دیوانه ها به اطرافیانش حمله می کند. مدیر و ناظم که هنوز به جایزه فکر می کنند، در زیر مشت و لگد سرلشکر نقش زمین می شوند.

رزیتا 03-04-2010 05:06 PM

پوتین های ساق بلند
 
پوتین های ساق بلند


مجموعه خاطرات یكی از رزمندگان گردان تخریب لشكر 27 محمد رسول الله(ص) به نام قاسم عباسی، در قالب كتاب"پوتین های ساق بلند"، توسط نشر شاهد منتشر شد.
http://img.tebyan.net/big/1388/12/20...774_243562.jpg

خاطرات این كتاب با محوریت روابط انسانی و عاطفی رزمندگان انتخاب شده اند كه در قالب نوشته های كوتاه به چاپ رسیده است.
قرار گرفتن عكسهای مرتبط با هر خاطره در صفحات كتاب، از ویژگیهای قابل توجه پوتین های ساق بلند است.
در بخشی از كتاب می خوانیم :
"همان طور كه حاج اقا امینی كنار بیسیم چی نشسته بود و گوشی در دستش صحبت می كرد، یك خمپاره 120 در فاصله نزدیك به زمین خورد و تركش هایش از بالای سرمان عبور كرد.

چند لحظه بعد خمپاره دوم نزدیك تر خورد و با صدای سوت و انفجارش عده ای دراز كشیدند. خمپاره سوم به قدری نزدیك خورد كه... ".
"پوتین های ساق بلند" با خاطراتی از قاسم عباسی در 220 صفحه با شمارگان 3000نسخه و بهای 3000 تومان توسط نشر شاهد منتشر شده است .


شماره ای كه ازپلاك افتاد

موضوعات كتاب :شعر
سال : 1388
تعداد صفحات : 119
قیمت : 20000
كتاب شماره ای كه از پلاك افتاد به كوشش دبیرخانه مقدس استان لرستان و تقدیم به شهدا و ایثارگران دفاع مقدس است.

http://img.tebyan.net/big/1388/12/10...0253611614.jpg
شعر دفاع مقدس خودزمینه ای بود كه گام های اولیه اش را هم زمان با رزمندگان هشت سال دفاع مقدس و در همان دوران برداشت .
این رزمنده توانست باورهای عمیق انسانی و اخلاقی یك بسیجی تمام عیار را به نمایش بگذارد .
شعر دفاع مقدس در طول این سالها مقاومت كرد تا خودرا همچون درخت تنومندی در حوزه ادبیات به اثبات برساند و توانست اینگونه باشد .
بدون شك تاریخ پرفراز و نشیب كشور ایران حوادث واتفاقات تلخ و شیرین زیادی را تجربه

كرده است كه هركدام در نوع خود قابل تأمل و درس آموزی بوده اند.ولی دوران هشت ساله دفاع مقدس ایران برگ زرینی است در تاریخ این كشور كه برای همیشه الهام بخش اندیشمندان ،هنرمندان ،نویسندگان و شاعران خواهد بود و از تلالؤ نور آن فضایلی همچون حمیت ،غیرت،عزت،شجاعت ،ایثار،شهادت و...در جامعه تجلی خواهد یافت .

خودرا چه گرفتار بلا می بینیم چون مرغ شكسته بسته پا می بینیم معنی پریدن از قفس را مردمدر نام بلند شهدا می بینیم

گمنام :
كعبه آورده بودند
كه بچرخیم
دور پاره های استخوان
باوركن
مست بودم و قبله بر دستانم چرخید
چكید
سر،به سینه ی خاك
تابوتی ازكلمه
پرده از لكنت شعرم برداشت
....


منبع :
نوید شاهد

رزیتا 03-04-2010 05:08 PM

خاطرات یك رزمنده گمنام
 
خاطرات یك رزمنده گمنام

یادداشت های روزانه رزمندگان همیشه جذاب و خواندنی بوده است. جبهه جنگ ، میدانی است كه مرگ هر لحظه در آن جولان می دهد و مرزهای زندگی و مرگ به نزدیك ترین فاصله خود می رسند. در چنین شرایطی، نوشتن شاید كار چندان ساده ای نباشد، آن هم به شكل روزانه اش.


http://img.tebyan.net/big/1388/11/20...1282655208.jpg

اما «محمدرضا فردوسی» این دشواری را به جان خریده و یادگاری ارزشمند برای آیندگان- بخصوص آنهایی كه جنگ را ندیده اند- به جا گذاشته است.
محمدرضا فردوسی درباره چرایی یادداشت نویسی اش در جبهه های جنگ تحمیلی گفت: از بچگی به نوشتن علاقه داشتم و در همان دوره راهنمایی دو كتاب به نامهای «یك ریالی دزدی» و « نماز برای دوچرخه» را كه در مورد خاطرات خودم بود نوشتم و با حمایت برادرم منتشر شد.



در مدت 80 ماه حضور در جبهه در كنار انجام عملیات جنگی به فعالیتهای فرهنگی و هنری از قبیل نقاشی و نوشتن خاطرات می پرداختم.
در ادامه قطعه هایی از کتاب « روی نقطه پراكندگی» را با هم مرور می كنیم.
• جمعه 18/11/1361
اولین گلوله ای بود كه این قدر نزدیك من می خورد؛ یك گلوله توپ درصد و پنجاه متری من. وحشت زده، داخل سنگر پریدم. مجید، خونسرد، بالای سنگر نشسته بود و تخمه می خورد. وقتی نگاهش كردم، سری به علامت تأسف برایم تكان داد. خودم خجالت كشیدم.
• سه شنبه 7/1/1363
انگارخانه بخت راهش عوض شده است و من برای رسیدن به آن باید انتظار بكشم. جنگ است؛ جنگی كه ما درگیرش شده ایم. جنگ رحم و مروت نمی شناسد. همه برنامه هایم را زیرو رو كرده. دلم می خواست اول ازدواج می كردم، بعد به جبهه می آمدم. اما برعكس شده و حالا عشق جبهه به هر عشق دیگری می چربد.
جبهه جنگ ، میدانی است كه مرگ هر لحظه در آن جولان می دهد و مرزهای زندگی و مرگ به نزدیك ترین فاصله خود می رسند. در چنین شرایطی، نوشتن شاید كار چندان ساده ای نباشد، آن هم به شكل روزانه اش.


ساعت شش بعدازظهر با برادرم، محمدعلی، به ترمینال رفتیم. خوشحالم كه خانواده همسر آینده ام را تا حدودی متقاعد كرده ام كه برای مدتی كوتاه صبر كنند. آن بندگان خدا هم البته چاره ای جز صبر ندارند. وقتی سوار اتوبوس شدم، فكر كردم شاید دیگر برنگردم و با این فكر اشك در چشمانم حلقه زد.
• جمعه 7/2/1363
شب، درگیری داشتیم. با كالیبر 50 تیراندازی می كردم كه گیر كرد. با كمك یكی از سربازانم تیربار را برای رفع گیر به سنگر استراحت بردیم. به محض اینكه از سنگر پایین آمدیم، صدای مهیب انفجار ما را زمین گیر كرد. برگشتم، نگاه كردم. سنگر ناپدیده شده بود. اگر اسلحه گیر نمی كرد الان ما هم ناپدید شده بودیم. بارها از این گیرها دیده بودم. خدا اگر بخواهد، این طوری گیر می دهد.


http://img.tebyan.net/big/1388/06/15...8812217033.jpg

• دوشنبه 27/3/1364
به سختی مریض شد ه ام. یك نوع مریضی عجیب و غریب. چیزی بین مرگ و زندگی با روحی بی تاب كه احساس می كنم بین رفتن و نرفتن شك و تردید دارد. بچه ها كه با من حرف می زنند، انگار با میخ به سرم می كوبند. از جا كه بلند می شوم چشمم سیاهی می رود و به زمین می افتم. توی این هوای گرم احساس


سرما می كنم. عرق سرد به تنم می نشیند و مثل یك مرده می افتم. روی خودم پتو می كشم اما باز می لرزم.
احمد ایرانمنش و حسین شجاعی مثل دو برادر دورم می چرخند. احمد یك پارچ شربت آبلیمو درست كرد و به من داد. هرچه بیشتر می خوردم جگرم بیشتر می سوخت. انگار كه بخواهی با یك پارچ آب جلوی مواد مذاب را بگیری. تب و لرز امانم نمی دهد و زیر آفتاب داغ سومار مرا مثل جیوه می لرزاند. نامه نامزدم رسید، به زحمت آن را خواندم، انگار كلمات سوزنی بود و مستقیماً به چشمم می خورد. نوشته بود: «مادرم عمل كرده و حالش خوب است.» خوشحال شدم.
• شنبه 9/9/1364
امروز روزی است كه احمد قرار بود ازدواج كند. ازوضعیتش هیچ خبری در دست نیست. خانوده اش چه می كشند؟ نامزدش درچه حالی است ؟ احمد كجاست؟ بهشت است یا در یكی از اردوگاه های بی نام و نشان دشمن؟ اما احمد همیشه می گفت: «من از اسارت نفرت دارم.» نمی دانم زنده است یا...
با كالیبر 50 تیراندازی می كردم كه گیر كرد. با كمك یكی از سربازانم تیربار را برای رفع گیر به سنگر استراحت بردیم.


• سال 1368 - كرمان
پس از سال ها دوری، بار دیگر به خانه برگشته ام و به نقطه شروع زندگی نظامی ام؛ پادگان 05 كرمان.
هر چه داشتم و نداشتم، وسایل زندگی ام را كه پخش و پراكنده بود جمع كردم و با یك وانت به خانه پدری برده و در دو اتاقی كه بالای مغازه پدر است با همسر و دخترك خردسالم زندگی مستقلی را آغاز كرده ام.
انگار همین دیروز بود كه نامه انتقالم را به گردان همیشه پیروز 808 كرمان كه درجبهه مهران مستقر بود گرفتم.
دلم می خواست به آرزوی دیرینه ام كه فیلم سازی است برسم و بتوانم از طریق فیلم ساختن، از جنگ بیشتر و بهتر حرف بزنم. برای همین در كلاس های فیلم سازی انجمن سینمای جوان كرمان شركت كردم.
یك روز كه از پادگان به سمت خانه می رفتم به یكی از دوستانم برخوردم كه لطف كرد و مرا سوارو ژیان قرمز رنگ مدل 53 كرد.


http://img.tebyan.net/big/1387/07/19...5916716210.jpg


بین راه صحبت از خرید و فروش ماشین شد و دوستم تا تنور را داغ دید با مهارت و زبان بازی خاص خودش نان را... یعنی ژیانش! را بچسباند و به من قالبش كرد. از بخت بد من دسته چكم همراهم بود و معامله را در همان برخورد اول تمام كردم و خوشحال با اتومبیل سواری ام! تخته گاز به خانه می رفتم كه صدای

انفجاری! همه رویاهایم را پراند. ....
• وی درباره این یادداشت ها توضیح داد: روش نوشتنم به این صورت بود كه بعد از پایان هر عملیات و برگشتن به سنگر بلافاصله شروع به نوشتن می كردم.این نوشته ها از سال 1361، یعنی قبل از حضورم د ر جبهه، شروع شده و تا پایان جنگ ادامه دارد.
با وجود تمام سختی های دوران جنگ، میل عجیبی مرا به نوشتن و ثبت آنچه بر من و همرزمانم می گذشت، سوق می داد و من هر شب و روز وقایع و وماجراهای جبهه را، حتی اگر شده در چند خط می نوشتم.
یادداشتهای روزانه من از تاریخ 13 خرداد 1361 شروع شده و آخرین نوشته مربوط به جنگ، كه تاریخ دقیق آنرا ثبت كرده ام، مربوط به 28 تیر 1361 است. در ادامه یادداشتهای روزانه، نوشته های مربوط به سال 1366 تا پایان جنگ را گنجانده ام و از آنجا كه تاریخ دقیق این نوشته ها را ثبت نكرده ام، آنها را به ترتیب زمانی، در فصلی جداگانه و با عنوان خاطرات، پس از یادداشتهای روزانه قرار داده ام.
در بخش پایانی این كتاب نیز شرح مختصری است از وقایع و اتفاقاتی كه پس از جنگ بر من گذشت و گوشه ای از خاطرات آن روزها به صورت پراكنده در هفته نامه محلی كرمان بنام فردوس كویر با عنوان «خاطرات یك رزمنده گمنام» منتشر شد كه به صورت كاملتر در این كتاب آورده شده است.
محمدرضا فردوسی اهل كرمان است و در سال 1360 در حالی كه 18 ساله است وارد ارتش و یك سال بعد، پس از طی دوره آموزشی راهی جبهه های جنوب می شود. جذابیت یادداشت های فردوسی در جبهه خلاصه نمی شود و سرگذشت او پس از جنگ نیز خواندنی است .


فردوسی درباره رویكرد ادبی یا تاریخی این كتاب افزود: كتاب «روی نقطه پراكندگی» بدلیل اینكه بصورت روزانه نوشته شده، تمام نوشته ها بر مبنای واقعیت بوده و اتفاق افتاده و من شاهد آنها بوده ام و به همین دلیل این كتاب را می توان یك مستند تاریخی دانست و از آن جهت كه سعی شده جذاب و خواندنی باشد به جذابیت های ادبی هم توجه شده است.
كتاب 250 صفحه ای «روی نقطه پراكندگی» در 10 بخش تنظیم شده و مبنای این تقسیم بندی زمان یادداشت های نویسنده است. در انتهای كتاب نیز آلبومی از عكس های این رزمنده به چشم می خورد.
محمدرضا فردوسی اهل كرمان است و در سال 1360 در حالی كه 18 ساله است وارد ارتش و یك سال بعد، پس از طی دوره آموزشی راهی جبهه های جنوب می شود. جذابیت یادداشت های فردوسی در جبهه خلاصه نمی شود و سرگذشت او پس از جنگ نیز خواندنی است و تلخی قابل تامل آن تا مدتی از ذهن پاك نخواهد شد.


منبع :
کیهان

رزیتا 03-04-2010 05:11 PM

شهیدی که امام به وجودش افتخار می کرد
 
شهیدی که امام به وجودش افتخار می کرد

سردار شهید ابوالفضل‌ رفیعی‌ بسیج‌

سرباز ولایت ، روضه حضرت عباس ، دیدار با امام ، آرزوی شهادت ، خداحافظی برای آخرین بار ، شهادت


نام پدر: علی‌اصغر
محل تولد: مشهد روستایی سیج
تاریخ تولد:11/01/34
تاریخ شهادت :12/12/62
مسؤلیت : قائم مقام لشکر 5 نصر
محل شهادت :جزیره مجنون (جنوب ) - عملیات خیبر
موقعیت : مفقودالاثر


معرفی شهید ابوالفضل رفیعی سیج :

http://img.tebyan.net/big/1388/12/97...2501844410.jpg

ابوالفضل رفیعی در سال 1334 در روستای سیج مشهد دیده به جهان گشود.تحصیلات خود را تا پایان راهنمایی ادامه داد و سپس جهت تحصیل علوم حوزوی یه یکی از مدارس حوزه علمیه مشهد رفت و مدت 7 سال به تحصیل پرداخت.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی به دلیل علاقه زیاد به امام (ره) راهی قم شد و پس از پیروزی سپاه پاسداران به عضویت سپاه قم در آمد و به محافظت از بیت امام در امد.
او به عنوان مسئول گشت سپاه مشهد موفق و به دستگیری و هلاکت عده ای از منافقین گردید.


با شروع جنگ تحمیلی عازم جبهه های نبرد شد و مسئولیت های مختلفی را به عهده گرفت که آخرین آنها جانشینی فرماندهی لشکر 5 نصر بود.او در عملیات خیبر خوش درخشید و سرانجام در تاریخ 12/12/1362 در منطقه هور الهویزه به دیدار معبود شتافت.


خاطرات شهید ابوالفضل رفیعی سیج :
سرباز ولایت :
هیچ یادم نمی رود در یك جلسه ای نشسته بودیم . بحث مانور بود آخر جلسه بچه ها می خواستند پراكنده بشوند . آقای رفیعی گفت : شما چه جور سرباز امام زمان هستید ‏‏‏‏‏‏‏،‌ چه جور سرباز ولایت هستید . آمدید مانور را طراحی كردید همینطوری می خواهید بلند شوید و بدون ذكر مصیبت ، بدون ذكر ابوالفضل عباس ( علیه السلام ) بروید . همان جا نشست ، یك روضه بسیار داغ و معنوی را برای بچه ها خواند . گوینده :نور علی شوشتری
روضه حضرت عباس :
شما چه جور سرباز امام زمان هستید ‏‏‏‏‏‏‏،‌ چه جور سرباز ولایت هستید . آمدید مانور را طراحی كردید همینطوری می خواهید بلند شوید و بدون ذكر مصیبت ، بدون ذكر ابوالفضل عباس .



من مدت 10 سال ایشان را می شناختم در دوران انقلاب وبعد از پیروزی انقلاب اسلامی كه سپاه تشكیل شد با ایشان بودم تا این كه جنگ عراق علیه ایران آغاز شد . من وبرادر رفیعی به خوزستان رفتیم و به عنوان فرمانده گردان انتخاب شدیم او به آبادان رفت و من به سوسنگرد رفتم و بعد از چند عملیات در سال1361 برای عملیات فتح المبین به منطقه شوش آمدیم كه برادر رفیعی را دیدم ایشان از من پرسید: شنیده ام كه مجروح شده اید گفتم آری یك چشمم را در راه خدا دادم .
در والفجر مقدماتی من و برادران شهید رفیعی ورمضانعلی عامل، در تیپ امام رضا مشغول خدمت بودیم . برادر رفیعی فرماندهی تیپ را به عهده داشت و برادر عامل و من فرماندهی خط را به عهده داشتیم این عملیات در منطقه فكه و چزابه بود یادم نمی رود كه برای تثبیت خط رفته بودیم كه شهید رفیعی گفت برادران ما برای اسلام می جنگیم .

http://img.tebyan.net/big/1388/10/41...1271391393.jpg


در همین موقع بود كه مزدوران صدام پاتک را شروع كردند چون من فرمانده خط بودم برادر رفیعی به من گفت كه فرمان آتش را صادر كن با تمام قدرت می جنگیم و نگذارید دشمن یک وجب پیش بیاید چرا كه مابرای خدا می جنگیم و دشمن برای شیطان . در تاریخ 62/01/22 بود كه ما با برادران در


سنگر نشسته بودیم و برادر رفیعی آمد وگفت كه فردا عملیات والفجر 1 آغاز می شود و من دلم می خواهد كه امشب برای شما روضه بخوانم . او به ابوالفضل عباس سردار كربلا خیلی علاقه داشت آن شب روضه حضرت ابوالفضل العباس ( علیه السلام ) را خواند وما كمال استفاده را كردیم گوینده :محمد حسن نظر نژاد

دیدار با امام :
در مدتى كه برادر رفیعى مجروح شده بود یك وقت خصوصى براى دیدار حضرت امام گرفت كه من نیز همراه ایشان رفتم. جماران كه رسیدیم رفتیم خدمت حضرت امام آنجا آقاى موسوى خوئینى ها درب را بر روى ما باز كرد. وقتى ما به حضور حضرت امام شرف یاب شدیم با چهره مصمم و مهربان امام مواجه شدیم كه كلاه مشكى بر سر و پتویى هم روى پایش انداخته بود. پس از سلام و احوالپرسى امام رو كرد به برادر رفیعى و با شوخى به ایشان گفت: "تو جوان رشیدى هستى، خدا امثال شما را براى اسلام و این نظام حفظ كند، من به وجود شما افتخار مى‏كنم." گوینده :محمدرضا دهقانی
"تو جوان رشیدى هستى، خدا امثال شما را براى اسلام و این نظام حفظ كند، من به وجود شما افتخار مى‏كنم."



آرزوی شهادت :
برادر رفیعی مدتی را در سپاه قم خدمت كرد . یكی از آن روزها من به همراه سه پسر ایشان ( آقا صادق ، آقا جعفر و علی اصغر ) داخل حجره نشسته بودیم ومشغول صحبت بودیم .كه برادر رفیعی وارد حجره شد و گفت: آقای مهدویان خوشا به حالت كه چنین توفیقی نصیبت شد .تا در این حجره مجردی به تحصیلت ادامه دهی ، اما این را هم گفته باشم كه من از تو انتظار دارم تا هر موقع كه قرآن و دعا می خوانی برای من دعا كنی تا در راه خدا شهید شوم چون من اصلاً دوست ندارم كه به مرگ طبیعی از دنیا بروم . گفتم : برای من این یك افتخار بزرگی است كه در بین فامیل و دوستان عزیزانی چون شما باشند ومن امیدوارم خداوند بزرگ شما را در پناه خودش حفظ كند .انشاءا… در این حال ایشان مجدد تكرار كرد كه آقای مهدویان من خیلی دوست دارم تا در راه اسلام به شهادت برسم .وبعد در ادامه صحبتش این دعا را زمزمه كرد كه اللهم الرزقنی توفیق الشهاده فی سبیلك .خدایا آروزی من شهادت در راه توست این توفیق را نصیبم كن .وخداوند هم دعای ایشان را مستجاب كرد و به درجه رفیع شهادت رساند. گوینده : علی مهدویان


http://img.tebyan.net/big/1388/11/15...7227214193.jpg



خداحافظی برای آخرین بار :
دفعه آخرى كه ابوالفضل خواست به جبهه برود براى خداحافظى به منزل ما آمد و گفت: "من عازم منطقه هستم از طرفى وقت ندارم كه همه را ببینم، پس لطفاً شما خودتان از طرف من به همه سلام برسانید، در ضمن ایندفعه كه مى‏روم معلوم نیست كه برگردم،


خانواده‏ام را اول به خدا و بعدهم به شما مى‏سپارم." آنروز ابوالفضل یك حالت عجیبى داشت، لحظه خداحافظى وقتى از زیر آئینه و قرآن رد شد تا سه مرتبه یك مسیرى را رفت و باز مجدداً برگشت، انگار از یك چیزى خبر داشت اما نباید مى‏گفت، خلاصه هر طور بود خداحافظى كرد و رفت. چهار، پنج شب از رفتن ابوالفضل گذشته بود كه از اهواز با منزل یكى از همسایگان تماس گرفت و خواست كه با حاج آقا صحبت و از آنجا كه حاج آقا نبود من رفتم، بعد از سلام و احوالپرسى به من گفت: "مادرجان! سلام مرا به حاج آقا برسان و بگو ابوالفضل گفت: معلوم نیست كه این دفعه برگردم یا برنگردم." گفتم: این چه حرفیست كه مى‏گویى، انشاءا... كه برمى‏گردى. با یك حالت خاصى گفت: "ما الان عازم منطقه عملیاتى خیبر هستیم، دیگر معلوم نیست كه برگردم، با خداست كه با ما چه كند، به هر حال ایندفعه غیر از دفعات قبل است."بعد از آن تماس دیگر خبرى از ابوالفضل نشد چرا كه در همان عملیات مفقودالاثر شد. گوینده : مادر شهید
"برادر رفیعى در نزدیك پل العزیر به پشت خاكریز آمده بود تا با دوربین منطقه را مشاهده و به فرماندهى لشگر مخابره كند كه ظاهراً در همین بین تیرى به سرش اصابت مى‏كند.برادر رفیعى به شهادت مى‏رسد و جنازه‏اش همانجا مى‏ماند و هنوز كه هنوز است جنازه ایشان برنگشته و همانجا مفقود الاثر مانده است"




شهادت :
یكى از دوستان بنام آقاى پارسایى كه تا اندكى قبل از شهادت برادر رفیعى در كنارش بوده چنین نقل كرد كه: "برادر رفیعى در نزدیك پل العزیر به پشت خاكریز آمده بود تا با دوربین منطقه را مشاهده و به فرماندهى لشگر مخابره كند كه ظاهراً در همین بین تیرى به سرش اصابت مى‏كند." كه پس از رد شدن نیروهاى عراقى از پل آقاى پارسایى به اسارت درمى‏آید و به نقلى: "برادر رفیعى به شهادت مى‏رسد كه جنازه‏اش همانجا مى‏ماند و هنوز كه هنوز است جنازه ایشان برنگشته و همانجا مفقود الاثر مانده است" "روحش شاد". گوینده :محسن دهقانی


وصیت نامه شهید ابوالفضل رفیعی سیج :
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام و درود خداوند بر منجی انسان ها ، حجت به حق بر مردم ، بقیةالله الاعظم حضرت مهدی علیه الصلوه والسلام روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداه ، و درود و سلام خداوند به رهبر کبیر انقلاب وقائد عظیم الشان امام خمینی و سلام و درود فراوان به رهروان خونین راه حسین، شهدای کربلای ایران و خانواده های آنها که با صبر و استقامت خود تداوم بخش انقلاب اسلامی ایرانند .

اما بعد بارالها اگر با شهید شدن و ریختن خون ابوالفضل نهال نوپای انقلاب اسلامی آبیاری شده و ثمربخش است پس هرچه زودتر مرا شهید گردان که تنها آرزوی من پیوستن به لقاء توست من خودم را مدیون انقلاب اسلامی می دانم .


http://img.tebyan.net/big/1388/11/33...3119220392.jpg



شاید آمدن من به جبهه های جنگ اسلام علیه کفر جهانی باعث می شود یک ذره ای از آن دین را ادا کرده باشم انشاءالله
و اما وظیفه ی شرعی مردم که اطاعت از ولی فقیه خود امام خمینی نمایند و تمام سخنان گهربار ایشان را فرا گرفته و جامه عمل بپوشانند که این کار را خواهند کرد


چون ملت شریف و شهید پرور ایران به دنیا ثابت کرد که پای بند به عقاید مذهبی بوده و اطاعت از ولایت فقیه را یک وظیفه شرعی خود دانسته و به آن ارج نهاده ، از آن پیروی می کند و همین اتحاد کلمه و پیروی از دستورات امام امت بود که انقلاب اسلامی را الگو در سطح انقلابات جهان و مردم را نمونه و انگشت نما جهت مردم قرار داد. در پایان طول عمر امام و توفیق جهت خدمت برای رضای خدا به مردم از درگاه ایزد منان را مسئلت دارم.





منبع :
بر گرفته از سایت شهدای استان خراسان


رزیتا 03-04-2010 05:13 PM

آلبوم تصاویر شهید رفیعی سیج
 
آلبوم تصاویر شهید رفیعی سیج




منبع :
سایت شهدای استان خراسان

رزیتا 03-04-2010 05:15 PM

عشق یعنی در سکوت یک نگاه
 
عشق یعنی در سکوت یک نگاه

http://img.tebyan.net/big/1387/09/17...2246217186.jpg


عشق یعنی " همت " و یک دل خداتوی سینه اشتیاق کربلاعشق یعنی شوق پروازی بزرگدر هجوم زخم‌های بی‌صداعشق یعنی قصه عباس و آبدر " طلاییه " غروب آفتابعشق یعنی چشم‌ها غرق سکوتدر درون سینه، اما انقلابعشق یعنی آسمان غرق خوندر شلمچه گریه‌گریه.... تا جنون


http://img.tebyan.net/big/1388/11/20...1136524142.jpg


عشق یعنی در سکوت یک نگاهنغمه انا الیه راجعونعشق یعنی در فنا نابود شدندر میان تشنگان ساقی شدنعشق یعنی در ره دهلاویهغرق اشک چشم، مشتاقی شدنعشق یعنی حرمت یک استخوانیادگار از قامت یک نوجوانآنکه با خون شریفش رسم کردبر زمین، جغرافیای آسمان


شهیدحاج محمدابراهیم همت
فرمانده تیپ محمدرسول الله (ص)
محل شهادت :جزیره مجنون - عملیات خیبر
تاریخ شهادت : 16 اسفند 1362


http://img.tebyan.net/big/1388/07/19...5462190207.jpg


عملیات خیبر :
رمز عملیات: یا رسول‌الله (صلی‌الله علیه و آله)
وسعت منطقه عملیات: 1180 كیلومتر مربع
هدف عملیات: تصرف و تأمین جزایر مجنون و بخشی از هورالهویزه
نیروهای عمل ‌كننده: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ارتش جمهوری اسلامی ایران

خدایا مرا همتی کن عطاکه با چشم همت بجویم تو را



منبع :
بر گرفته از وبلاگ ولایت تا شهادت

رزیتا 03-04-2010 05:17 PM

لبخند بزن دلاور !
 
لبخند بزن دلاور !

گاهی در جبهه های دفاع از حق در برابر باطل به تابلو نوشته ها، سنگرنوشته ها و لباس نوشته هایی برخورد می کردیم که در بردارنده نوعی طنز و شوخی بود.


http://img.tebyan.net/big/1388/08/20...2403114092.jpg


در این جا گوشه هایی از این تابلو نوشته ها را که بیانگر روحیه رزمندگان سرافراز اسلام در آن شرایط سخت است را با هم می خوانیم:

1-لبخند بزن دلاور. چرا اخم؟!!
2- لطفا سرزده وارد نشوید (همسنگران بی سنگر) (سنگر نوشته است و خطابش موشها و


سایر حیوانات و حشرات موذی هستند که وقت و بی وقت در سنگر تردد می کردند.)
3- مادرم گفته ترکش نباید وارد شکمت شود لطفا اطاعت کنید.
4 - مسافر بغداد (خمپاره نوشته شده قبل از شلیک)
5- معرفت آهنینت را حفظ کن و نیا داخل (کلاه نوشته)
6- ورود اکیدا ممنوع حتی شما برادر عزیز (در اوایل میادین مین می نوشتند و خالی از مطایبه و شوخی نبود.)
7- ورود ترکش های خمپاره به بدن اینجانب اکیدا ممنوع است .
من خندانم قاه قاه قاه (این جمله با خط درشت پشت پیراهن شهید مهدی خندان جمعی گردان عمار لشکر 27 نوشته شده بود)


8-ورود گلوله های کوچکتر از آرپی چی به اینجا ممنوع (پشت کلاه کاسک نوشته بود)
9- مرگ بر صدام موجی
10- لبخندهای شما را خریداریم .
11- مرگ بر هزاردام این که صدام است.
12- مزرعه نمونه سیب زمینی (تابلو ورودی میادین مین گذاری شده)


http://img.tebyan.net/big/1388/10/12...1212622623.jpg


13- من خندانم قاه قاه قاه (این جمله با خط درشت پشت پیراهن شهید مهدی خندان جمعی گردان عمار لشکر 27 نوشته شده بود)
14- من مرد جنگم (الکی من خالی بندم)
15- مواظب باش ترکش کمپوت نخوری (تابلویی بود جلوی در تدارکات در منطقه).
16- نامه رسان صدام (خمپاره نوشته شده قبل از شلیک)
17- نزدیک نشوید شخصی است وضو و نماز را باطل می کند. (دمپایی نوشته)
18- نمی تونی لطفا مزاحم نشو (لباس نوشته


خطاب به گلوله)
19- نه خسته دلاور
20- ورود افراد متفرقه (منظور پرنده های آهنین توپ و خمپاره) ممنوع
21- ورود ترکش از پشت ممنوع ، مرد آن باشد که از روبرو بیاید
22- نیش زدن انواع عقرب و رتیل ممنوع (چادر نوشته)
23- ورود شیطان ممنوع (تابلو نوشته ای با زغال)
24- وای به روزی که بسیج بسیج بشه



منبع :
برگرفته از کتاب فرهنگ جبهه


رزیتا 03-04-2010 05:18 PM

به شمار روزهای عاشورایی عمرم، میدان مین فتح کرده ‏‏ام!
 
به شمار روزهای عاشورایی عمرم، میدان مین فتح کرده ‏‏ام!

بر امیدی زنده‏ام ، ورنه که راطاقت آن هجر بی ‏پایان بود؟
من بسیجی ‏ام !
نسبتم با یک واسطه به شقایق می ‏رسد و با پنج واسطه به فجر ، به فلق! شانزده بهار عمرم را دیده ‏اند و به شمار روزهای ، عاشورایی عمرم ، میدان مین فتح کرده ‏‏ام!
به عد ه تیرهای زهر آگین تن ذوالجناح ، تانک شکار کرده ‏ام!


http://img.tebyan.net/big/1387/08/13...3710696034.jpg


سال ‏هاست که در تب و تابی می ‏سوزم و دم بر نمی‏آورم. و تمنای دل را پاسخی نمی ‏شناسم.
در هر پگا ه با دل زمزمه می‏کنم که امروز، روز وصل بود و چون شامگاهان می‏رسد سر بر خاک می‏ نهم و دل در گرو افلاک و آرزوی وصل مرا از میان سنگر تا نهانخانه عرش به بال نیاز می برد. آری ، کربلا برایم تقدس یافته است ؛ بسیار فراتر از حیاط تنگ و محصور حیاتم.
در پس هر عملیات و از پی پاکسازی هر میدان مین و پیش از هر شیبخون، سر سودایی من، مستانه به کنجی پناه می‏ برد و در اشتیاق دیدار و حرم می ‏گرید و می ‏سوزد و می ‏گدازد...


درست در زمانی که احساس می‏کنم با شش گوشه وجودم در آن سرزمین مطهر جاری گشته ‏ام، خود را در هاله ‏ای از درد و سوز فراق می‏ یابم، هر چند قلبم هماره در آن آستان، مسجود است ، لیک شیفته عطر و نور آن تربت و بارگا ه مقدسم.
در پس هر عملیات و از پی پاکسازی هر میدان مین و پیش از هر شیبخون، سر سودایی من، مستانه به کنجی پناه می‏ برد و در اشتیاق دیدار و حرم می ‏گرید و می ‏سوزد و می ‏گدازد...


http://img.tebyan.net/big/1388/12/18...2614920713.jpg


روح مشتاقم پیک نظر را بر افق روانه می ‏کند و من در تداوم ریسمان منور نگاهم در آن دور دست‏ها می‏بینم گنبدی آفتابی را که قد علم کرده است ؛ به روشنی پیشانی امام.
تنها نشانم از کربلا همان چهره عاشورایی است که یک بار در پی والفجری، در جماران به نظاره روح او نشستم و حاصل سراسر عمرم هم همین هجرست که بی ‏شک شکوه ‏اش را در کنار کوثر بر رسول‏الله (ص) خواهم برد، همین هجران کربلا...
من هماره بسیجی خواهم ماند و جانم را بر این اعتقاد گرو خواهم گذ ارد و فدا خواهم کرد و به معشوق خواهم رسید.


نویسنده :
علی شریعتی از کرج

رزیتا 03-04-2010 05:20 PM

معجزه ي به دنيا آمدن شهيد همت
 
معجزه ي به دنيا آمدن شهيد همت

جاده ، طولاني و ناهموار بود. تا چشم کار مي‏کرد ، بيابان بود و جاده‏اي که انگار انتها نداشت. اتوبوس کهنه و فرسوده، زوزه ‏کشان پيچ‏ و خم جاده را طي مي‏کرد. هوا گرم و دم کرده بود. گاهي گرد و خاک جاده در داخل ماشين مي ‏پيچيد و پيرمردها و پيرزن‏ها به سرفه مي‏افتادند. اتوبوس دائم داخل چاله‏هاي جاده مي‏افتاد و چرت مسافرها را پاره مي‏کرد .


http://img.tebyan.net/big/1388/11/12...2438133202.jpg


اما در چهره مسافرها اثري از کوفتگي و خستگي راه ديده نمي‏شد. انتظاري خوش آيند در چهره تک تک مسافرها موج مي ‏زد. اگر اين راه طولاني روزها و شب‏ هاي زيادي هم طول مي‏کشيد، باز هم چشمان مسافرها مشتاقانه دور دست جاده را مي‏کاويد. اتوبوس به سمت کربلا مي‏رفت. همه مسافرها ي زائر مرقد


مقدس امام حسين (عليه ‏السلام)، ايراني بودند. بيش از يک شبانه ‏روز بود که اتوبوس، آرام و با حوصله، مسير ناهمواري را طي مي‏ کرد. ديگر راهي تا مقصد نما نده بود.
مرد و زني دور از نگا ه ‏هاي دلسوزانه مسافرها يي که زيرچشمي آنها را زير نظر داشتند، با هم حرف مي‏ زدند. درد در چهره زن موج مي ‏زد و مرد سعي مي‏ کرد او را آرام کند؛ اما حال زن لحظه به لحظه بد تر مي‏شد. زن، باردار بود. خستگي راه و ناهمواري جاده و هواي گرم و دم کرده داخل ماشين، حالش را دگرگون کرده بود. اما در آن موقعيت، کسي کاري از دستش بر نمي‏آمد.
پيش از غروب آفتاب، اتوبوس بالاخره به نزديکي دروازه کربلا رسيد. چشمان زن سياهي مي ‏رفت و همسرش سخت ‏نگران و مضطرب بود. با رسيدن به مقصد ، مرد با عجله در يکي از محله ‏هاي اطراف حرم خانه ‏اي اجاره کرد و زن در آنجا بستري شد؛ اما مدام درد بود و پريشاني و افسردگي.
اتوبوس به سمت کربلا مي‏رفت. همه مسافرها ي زائر مرقد مقدس امام حسين (عليه ‏السلام)، ايراني بودند. بيش از يک شبانه ‏روز بود که اتوبوس، آرام و با حوصله، مسير ناهمواري را طي مي‏ کرد.


مدتي گذشت. حال زن بدتر شد. مرد با اصرار او را به دکتر برد. دکتر بعد از معاينه، سري تکان داد و گفت: « متاسفم! به احتمال زياد بچه شما در شکم مادر مرده است. علت آن هم بدي راه و تکان خوردن زياد ماشين بوده است.»
دکتر مقداري قرص و آمپول داد و آنها با نااميدي به خانه برگشتند. ضعف و کسالت به اوج رسيده بود. صحبت‏هاي دکتر هر دو را پريشان خاطر کرده بود. زن به فکر حرف‏هايي بود که اطرافيانش قبل از سفر به او زده بودند و مانع از آمدنش شده بودند؛ اما او عاشقانه همه خطرها را به جان خريده بود.


http://img.tebyan.net/big/1388/10/13...7214613899.jpg


مرد، همسرش را دلداري داد. زن به گريه افتاد. گريه کرد و کمي سبک شد. شب جمعه بود. زن، مردش را صدا زد و گفت: « علي اکبر! دلم عجيب هواي حرم آقا اباعبدالله را کرده است.»
- با اين حالت چه طوري مي ‏خواهي به حرم بروي؟
- مي ‏خواهم بروم.


- مي‏ ترسم حالت‏ بدتر شود.
زن به گريه افتاد و گفت: «هزار فرسنگ راه آمده‏ام، اين همه سختي کشيده‏ام تا به اينجا رسيده‏ام، حالا اگر قرار باشد بچه ‏ام را از دست بدهم، مردن و زنده بودنم چه اهميتي دارد.»
مرد، ماشيني کرايه کرد و همسرش را با هر سختي بود، به حرم رساند. زن با دلي شکسته و محزون، مرقد سيدالشهدا (عليه‏السلام) را زيارت کرد؛ به ضريح چنگ زد؛ اشک ريخت و با آقا ابا عبدالله (عليه‏السلام) راز و نياز کرد. در گوشه‏اي نشست. دعا خواند و آقا را صدا زد.
- آقا جان! به خدا من از مردن نمي‏ ترسم. فقط نگران اين بچه هستم. اگر بلايي به سرش بيايد، من نمي‏دانم جواب خدا را چه بدهم. قبل از آمدن به اين سفر، همه گفتند که نيايم. گفتند که راه سخت است. گفتند که براي بچه ضرر دارد. گفتند که ممکن است بلايي سر خودت و بچه‏ ات بيايد؛ اما من به خاطر زيارت شما، رنج راه را به جان خريدم و آمدم. حالا مي‏ترسم. نکند بلايي سربچه آمده باشد. من شفاي بچه‏ ام را از شما مي‏خواهم. با دوا و دکتر کاري ندارم...»
مدتي بعد از بازگشت آنها به ايران، در روز دوازدهم فروردين سال 1333بچه در شهر قمشه، به دنيا آمد. نامش را محمد ابراهيم گذاشتند. او پسري زيبا، آرام و معصوم بود که قبل از به دنيا آمدن، کربلا را زيارت کرده بود!


کم‏ کم چشمان اشک آلود زن پرخواب شد. پلک‏ هايش روي هم افتاد و به خواب رفت. در خواب، بانوي بلند بالا و باوقاري را ديد که لباس عربي زيبايي به تن داشت. چهره‏اش نوراني و پاکيزه بود و در حالي که نوزادي را در دستانش گرفته بود، به سوي زن آمد. نوزاد را آرام به زن داد و فرمود: « بيا بچه ‏ات را بگير!»
زن، بچه را گرفت. همه وجودش سرشار از شادي و نور شد. لحظاتي بعد، از خواب پريد. دست‏هايش هنوز به آسمان بلند بود. حالت عجيبي داشت. انگار تمام آن همه غم و اندوه و درد، يکباره از او دور شده بود. زن، ماجراي خويش را براي همسرش تعريف کرد.


http://img.tebyan.net/big/1388/10/24...5155492180.jpg


آن شب، آنها مسير برگشت به خانه را پياده طي کردند. احساس سلامتي و تندرستي وجود زن را انباشته بود. قلبش گواهي مي ‏داد که فرزند ش صحيح و سالم است. روز بعد، آنها دوباره پيش دکتر رفتند. دکتر بعد از معاينه، متعجب و شگفت زده گفت: «خداي بزرگ! بچه زنده است. اين يک معجزه است!»


مدتي بعد از بازگشت آنها به ايران، در روز دوازدهم فروردين سال 1333بچه در شهر قمشه، به دنيا آمد. نامش را محمد ابراهيم گذاشتند. او پسري زيبا، آرام و معصوم بود که قبل از به دنيا آمدن، کربلا را زيارت کرده بود! محمد ابراهيم همت، سومين چراغ خانه ‏شان بود.



منبع :
بر گرفته از کتاب شهيد همت


رزیتا 03-04-2010 05:23 PM

کجایند مردان بی ادعا...
 
کجایند مردان بی ادعا...

سرودی است خونبار این سرگذشتسرودن زمردی که از سرگذشتز همت که تا با خدا عهد بستهمه عهدهای دگر را شکست ز همت که در جبهه پرمی‌کشیدگه حمله چون رعد سر می‌رسید . . .
تابناک در مطلبی به نقل از شهید همت آورده است: ما در صحنه‌های جنگ، در لحظات زیادی از امدادهای غیبی برخوردار بودیم.
در عملیات «روح الله» در جبهه «نوسود»، یک شب پیش از عملیات در تاریخ دهم تیرماه 1360 یکی از برادرهای رزمنده ما، آن شب در عالم خواب دید که امام[خمینی] به خواب او آمده و می‌فرماید: حمله کنید، آقا امام زمان(عج) پیشاپیش شماست!


http://img.tebyan.net/big/1387/08/24...2196114204.jpg


این برادر صبح که بیدار شد، خطاب به برادران دیگر گفت: امام به خواب او آمده و چنین مطالبی را فرموده‌اند. همه برادرها تجهیزات بستند و آمدند به من گفتند: ما در همین روشنایی روز حرکت می‌کنیم تا برویم با عراقی‌ها بجنگیم، چرا که امام(ره) چنین فرموده‌اند.
من با اصرار، آنان را قانع کردم که حمله را در شب انجام بدهند. در شب عملیات، نیروهای اسلام به رغم تعداد کم، چنان حمله‌ای بر دو گردان عراق بردند که شاید در تاریخ جنگ‌های جهان بی‌سابقه باشد و پیروز شدند.


http://img.tebyan.net/big/1387/01/17...1897423174.jpg


یک افسر عراقی که او را اسیر گرفتیم می‌گفت: به نظر من، شما دست‌كم با دو گردان به ما حمله کردید. وقتی با اصرار زیاد او را قانع کردیم که نیروهای ما کمتر از یک گردان بوده، آن افسر عراقی به گریه افتاد و گفت: وقتی در آغاز حمله، شما داشتید الله اکبر می‌گفتید، تمام کوه‌ها داشتند با شما تکبیر می‌گفتند! ما فکر کردیم که تمام کوهها از نیروهای شما پر شده، این بود که آمدیم و تسلیم شدیم!
فرازی از سخنان شهید همت _ مرداد 1361

رزیتا 03-04-2010 05:24 PM

خواستگاری شهید همت
 
خواستگاری شهید همت

http://img.tebyan.net/big/1386/04/16...1228186170.jpg
مهمترین واقعه‌ای كه در زندگی من رخ داد، ازدواجم با همت در سال 1360 بود.

در سال 1359،همراه عده‌ای دیگر از خواهران كه همگی دانشجو بودیم، به صورت داوطلب به پاوه اعزام شدیم. در آن‌جا، همراه خواهران دیگری كه در كانون فرهنگی سپاه و جهاد مستقر بودند، به كار معلمی و امداد رسانی در روستاهای اطراف پاوه پرداختیم. حاجی هم آن زمان در سپاه پاوه بود.
مهرماه همان سال، پس از این ‌كه مأموریتم تمام شد، به اصفهان برگشتم و اواخر تابستان سال 1360 ،بار دیگر به منطقه اعزام شدم. ابتدا با یكی، دو نفر از دوستان خود به كرمانشاه رفتیم و آموزش و پروش آن‌جا، ما را به شهرستان پاوه فرستاد. وقتی وارد شهر شدیم، هوا تاریك شده بود. باران همه‌جا را خیس كرده بود و همچنان می‌بارید. یك راست به ساختمان روابط عمومی سپاه رفتیم.
وقتی رسیدیم، دیدیم همت در آن‌جا نیست. سؤال كردیم. گفتند كه به سفر حج رفته است.
آن شب در اتاقی كه برای خواهران در نظر گرفته شده بود، مستقر شدیم و از روز بعد، فعالیت خود را در مدارس شهرستان پاوه آغاز كردیم.
شهر پاوه، این بار حال و هوای خاصی پیدا كرده بود. با دفعه قبل كه آن را دیده بودم، فرق داشت. بخش عمده‌ای از منطقه پاكسازی شده بود و تعداد زیادی از نیروهای بومی، با تلاش مستمر و شبانه‌روزی «ناصر كاظمی» و همت، جذب كانون فرهنگی جهاد و سپاه شده بودند.
بازگشت همت از سفر حج، یك ماه به طول انجامید. در این فاصله، به اتفاق سایر خواهران اعزامی، خانه‌ای را برای سكونت خود در شهر اجاره كردیم.
یك شب، پیش از آمدن حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. او بالای قله كوهی ایستاده بود و من از دامنه كوه او را تماشا می‌كردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: «این خانه را برای تو می‌سازم. هر وقت آماده شد، دستت را می‌گیرم و بالا می‌كشم.»
فردای آن شب خبر رسید كه همت از حج بازگشته است. یكی، دو روز بعد، از فرماندار شهر برای سخنرانی در مدرسه دعوت كرده بودیم ولی وقتی زمان سخنرانی فرا رسید، خبر آوردند كه كسالت دارد و نمی‌تواند سخنرانی كند، و به جای ایشان حاج همت می‌آید.
در اواسط سخنرانی، یكی از برادران سپاه آمد و خبری در ارتباط با مناطق اطراف پاوه به او داد. حاج همت هم عذرخواهی كرد و سخنرانی را نیمه‌تمام رها كرد و رفت.
آن روزها ما همچنان در منطقه، به مسؤولیتهایی كه داشتیم، می‌پرداختیم. چند وقت بعد، اولین مرحله خواستگاری پیش آمد.
من یك انگشتر عقیق به دست می‌كردم. حاج همت شخصی را به نام «فیض» پیش من فرستاد تا ببیند آیا این انگشتر مناسبتی دارد یا نه. به عبارت دیگر می‌خواست بداند متأهل هستم یا نه. بعد از این‌كه متوجه شد متأهل نیستم، همسر یكی از دوستانش به نام «كلاهدوز» را نزد من فرستاد. آقای كلاهدوز به عنوان دبیر زیست‌شناسی از اصفهان به منطقه اعزام شده بود. همسر او موضوع درخواست ازدواج با حاج همت را مطرح كرد. من هم بهانه‌ای آوردم و جواب منفی دادم.
در آن لحظه، اصلاً آمادگی پاسخگویی به چنین موضوعی را نداشتم. چرا كه قبل از عزیمت به پاوه، از طرف خانواده‌ام نیز برای ازدواج تحت فشار بودم. خواستگاری داشتم كه مهندس بود و وضعیت مالی خوبی هم داشت. خانواده‌اش هم برای سرگرفتن این وصلت مصر بودند و از طرفی، خانواده من هم راضی شده بودند و همه اینها مرا در شرایط سختی قرار داده بود. سفر من به پاوه، تا حدودی مرا از این دغدغه‌ها رها می‌كرد.
وقتی جواب منفی به همسر آقای كلاهدوز دادم، او اصرار كرد و شروع به تعریف از خلق و خو، شجاعت، شهامت، اخلاص، فداكاری، صفا و صفات نیك اخلاقی حاج همت كرد. وقتی در تأیید او گفت: «دیگران روی شهادت حاج همت قسم می‌خورند.» گفتم: «بسیار خوب! روی این موضوع فكر می‌كنم.»
وقتی خواهرانی كه با هم صمیمی بودیم، از موضوع باخبر شدند، آنها نیز سعی كردند مرا نسبت به این امر راضی كنند. تا آن‌جا كه اصرار كردند حداقل یك‌ بار بنشینیم و با هم صحبت كنیم.
بالاخره قرار شد كه ما اولین برخورد را با هم داشته باشیم. دو، سه روز بعد در منزل آقای كلاهدوز، با حاج همت حرف زدم. او آدرس منزل ما را در اصفهان یادداشت كرد و قرار شد كه برای خواستگاری به آ‌ن‌جا بیاید؛ در آن زمان عملیات «محمد رسول‌الله(ص)» در پیش بود و او می‌خواست در عملیات شركت كند.
پس از عملیات، فرصتی پیدا شد تا حاج همت همراه با خانواده خود به منزل ما برود. من در آن موقع در پاوه بودم. بعدها فهمیدم كه آن روز، فقط مادرم در خانه بوده است. مادرم تعریف می‌كرد وقتی موافقت خود را اعلام می‌كند، حاج همت بلافاصله بلند می‌شود می‌رود كنار تاقچه، به پاوه تلفن می‌كند و به برادر «حمید قاضی» می‌گوید كه مقدمات سفر مرا به اصفهان فراهم كنند.
در پاوه، توی خانه بودم كه خانم كلاهدوز آمد و گفت: «حاج همت به اصفهان رفته، با خانواده‌ات صحبت كرده و قرار شده كه بری اصفهان.»
برادر قاضی هم بلیت تهیه كرده بود.
بلافاصله حركت كردم؛ به طوری كه فردا صبح در اصفهان بودم.
دومین جلسه‌ای كه با حاج همت صحبت كردم، همین زمان بود. در این جلسه كه مادرم نیز حضور داشت، صحبتهای مختلفی مطرح شد؛ از جمله این ‌كه او از من سؤال كرد: «اگر من مجروح یا جانباز شدم، باز هم سر تصمیم خودت، در رابطه با ازدواج، باقی می‌مانی یا خیر؟»
در جواب گفتم: «كسی كه با یك پاسدار ازدواج می‌كند، در واقع همه چیز را در زندگی‌اش پذیرفته است. من هم بر همین اساس می‌خواهم ازدواج كنم. در واقع پای شهادت هم نشسته‌ام.»
تا این حرف را زدم، مادرم عصبانی شد و از جایش بلند ‌شد تا اتاق را ترك كند. گفت: «این چه حرفی است كه می‌زنی؛ یعنی چی كه پای مرگ جوان مردم می‌نشینی؟»
در واقع مادرم به حاج همت علاقه پیدا كرده بود. بارها می‌گفت: «من نمی‌دانم این چه كسی است كه از همان اول مهرش به دلم نشسته. اصلاً چیزی در وجود این جوان هست كه با همه كسانی كه تا به حال پایشان را توی این خانه گذاشته‌اند، فرق می‌كند.»
در آخر صحبت، به من گفت: «یك خواهش دارم.»
گفتم: «بفرمایید!»
گفت: «خواهشم این است كه از من نخواهی تا برای خطبه عقد نزد حضرت امام(ره) برویم.»
با تعجب پرسیدم: «برای چی؟!»
گفت: «به خاطر این‌كه من نمی‌توانم وقت مردی را كه به یك میلیارد مسلمان تعلق دارد، به خاطر كار شخصی خود تلف كنم. در عوض هر كس دیگری را بگویی، حرفی ندارم.»
من هم پذیرفتم.
قرار خرید و عقد گذاشته شد. در روز خرید، یك حلقه طلا برای من خرید و خودش هم یك انگشتر عقیق انتخاب كرد؛ به قیمت صد و پنجاه تومان.
آن شب وقتی پدرم قیمت حلقه، یا بهتر بگویم انگشتر او را فهمید، ناراحت و عصبانی شد و گفت: «این دختر آبرو برای ما نگذاشته است.» به همین خاطر، وقتی كه حاج همت به خانه ما زنگ زد، پدرم به مادرم گفت كه از ایشان بخواهید بیایند یك حلقه بهتر بخرند. ولی او در جواب گفت: «حاج آقا! من لیاقت این حرفها را ندارم. شما دعا كنید كه بتوانم حق همین را هم ادا كنم.»
دو روز بعد، هفدهم ربیع‌الاول بود و به خاطر میمنت و مباركی آن، قرار شد مراسم عقد در همین روز انجام بگیرد.
آن روز، یك لباس ساده تنم بود و یك جفت كفش ملی به پایم. به حاج همت زنگ زدم و گفتم: «وقتی می‌آیی برای عقد، لباس سپاه تن كن.»
گفت: «مگر قرار است چه چیزی بپوشم كه چنین توصیه‌ای می‌كنی؟!»
وقتی آمد، دیدم لباسی كه به تن كرده، كمی گشاد است و اندازه تنش نیست. بعدها متوجه شدم كه چون خودش لباس نو سپاه نداشته، لباس برادرش را پوشیده است.
به اتفاق خانواده، به منزل یكی از روحانیون شهر رفتیم و به این ترتیب، خطبه عقد خوانده شد. روز بعد، دوباره عازم منطقه بود. قبل از حركت، بر سر مزار شهدا رفتیم. بعد از زیارت قبور شهدا، گوشه‌ای نشست و گریه كرد. البته نمی‌دانست جایی كه نشسته است بعدها محل دفن او خواهد شد.
بعد از زیارت قبور شهدا، هر دو با هم عازم منطقه شدیم؛به شهرستان پاوه

رزیتا 03-04-2010 05:25 PM

سخنرانی حاج همت در خاتمه عملیات والفجر چهار
 
سخنرانی حاج همت در خاتمه عملیات والفجر چهار

http://img.tebyan.net/big/1386/07/13...1481633636.jpg
بسم الله الرحمن الرحیم

در عملیات و الفجر چهار سرداران بزرگی را از دست دادیم و بسیجیان گمنامی که شاید قادر به شناختشان نبودیم. این شهادت ها بایستی ما را در ادامه راه مصرتر و پافشرده تر کند.
همه شما معتقد به این مطلب هستید که جهاد یکی از درهای بهشت است و قشنگ تر ،مأنوس تر و زیباتر از کلمه شهادت در تاریخ نداریم.به همین مناسب است که وقتی به کلمه شهید می رسیم می بینیم که در روز قیامت و زمان بازخواست خداوند چه احترامی بر شهید می گذارد.بنابر بر روایات اولین قطره خون که بر زمین چکیده می شود تمام گناهانش بخشیده می شود.
در زندگی بعد از مرگ مرحله ای داریم به نام پل صراط.برای رفتن و داخل شدن به قیامت و جواب دادن به خدا.شهید این مرحله را نخواهد داشت.
با شروع عملیات والفجر چهار ضربه دیگری توی پوز دشمن زده شد.از میله مرزی که رد می شویم بیش از نهصد کیلو متر مربع در این عملیات آزاد شده است.در صحبت هایی که برای بچه ها می کردم گفتم که در خیلی از کارها خداوند ما را آزمایش می کند.همه اش این نیست که پیروزی بدهد.اگر تند تند پیروزی بدهد-می دانید که وضع بشر خراب است-هوای نفس بر او غلبه می کند.یک دفعه که دو سه تا موفقیت داده شد می بینی که زیر بغلش دو سه تا هندوانه است و فکر می کند توی آسمان با ملائکه و فرشتگان پرواز می کند.این است که دو سه عملیات محکم و همراه با پیروزی که شد باید سختی کشید"و ما رمیت اذ رمیت"فکر نکنید شما این گلوله ها را می زنید خداست که تیرها را هدایت می کند خدا می خواهد شما را که دارید می روید صدا بزند تا حواستان باشد چه کار می کنید.این نباشد که اگر یک عملیات با سختی همراه شد یک ارتفاع گرفته نشد یا اصلا هدف انهدام دشمن بود برای بچه ها سخت باشد...چیزی که می خواهم به شما بگویم این است که همه جا صحنه آزمایش است...خیلی از بچه های گمنام ،شریف و به قول فرمانده دلاور تیپ عمار لشگر ما شهید اکبر حاجی پور"دریا دل"که گمنام به شهادت رسیدند،آنان خیلی عظمت داشتند.فقط خدا عظمت آنها را می داند ما قادر نیستیم بدانیم چون از عالم غیب بی خبریم... .ما چاره ای نداریم جز این که مرد باشیم راه این شهدا را ادامه دهیم.خداوند همه را آزمایش می کند.در جنگ بدر پیروزی به مسلمانان میدهد،بعد همه بر سر غنائم دعوا می کنند.دنبال غنائم نباشید.دعوا نکنید.خدا غضب می کند و در جنگ احد شکست می خورند.مگر خداوند نگفت:"نصر من الله و فتح قریب"نگوییم پس کو این پیروزی.چرا این قدر کشته دایم تا موفق شدیم.خداوند در سوره آل عمران ..اشاره می کند:آی آدم ها،فقط شما کشته نداده اید.دشمن هم کشته داده.خدا شما را آزمایش کرد.پیروزی و شکست دست خداست.شما برای خدا نجنگیدید و خدا هم به شما شکست داد.اشکال را در خودتان ببینید.


http://img.tebyan.net/big/1386/07/16...4518477166.jpg


ما باید ثابت قدم باشیم.خدا شاهد است که این صحنه هایی که دارد از مقابل چشمان ما میگذرد کمتر از صحنه های قبل از اسلام نیست.در صدر اسلام آقا ابا عبدالله(ع)،هفتاد و دو تن یارداشت.همه اش هفتاد و دو تن بودند که میروند وشهید می شوند.الان چیز دیگری دارد اتفاق می افتد.صحنه ای از بچه های تخریب لشگر برایتان تعریف میکنم .در مرحله دوم رسیدند به سیم خاردار یکی در گردان مالک روی سیم خاردار می خوابدو می گوید:"پایتان را روی من بگذارید و رد شوید"بچه های بسیج پا بر روی پشتش می گذارند و می گذرند.او روی سیم خاردار می میرد.یک مین زیر شکمش منفجر می شود و شهیدش می کند.
کسی این قدر عاشق!مگر عشق بدون شناخت می شود!عشق بدون شناخت معنا ندارد...این شناخت می خواهد که یکی روی مین بخوابد....تا درک نباشد نیت ها پاک نمی شود.
به عنوان یک برادر کوچک خواهش می کنم برای دیدن خانواده شهدا به منازل این عزیزان بروید و به آنها سر کشی کنید.ان شاءالله راهی تهران که شدید برای روز هجدهم آذر 1362 در نماز جمعه دانشگاه تهران حضور پیدا کنید.دعا برای سلامتی امام عزیز فراموش نشود.
والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته.





رزیتا 03-04-2010 05:27 PM

چاره ای نداریم جز این که مرد باشیم
 
چاره ای نداریم جز این که مرد باشیم


http://img.tebyan.net/big/1386/04/12...8228107242.jpg
سخنرانی منتشر نشده ی شهیدهمت در جمع رزمندگان لشکر 27 محمد رسول الله (ص) در خاتمه ی عملیات والفجر4

در عملیات والفجر چهار، سرداران بزرگی را از دست دادیم. و بسیجیان گمنامی که ما قادر به شناختشان نبودیم و فقط خدا توانست آنان را درک کند. این شهادت ها بایستی ما را در ادامه راه مصرتر و پافشرده تر کند.
همه شما عزیزان معتقد به این مطلب هستید که جهاد یکی از درهای بهشت است و قشنگ تر، مأنوس تر و زیباتر از کلمه شهادت، در تاریخ نداریم. به همین مناسب است که وقتی به کلمه شهید می رسیم، می بینیم که در روز قیامت و زمان بازخواست، خداوند چه احترامی بر شهید می گذارد. بنابر روایات اولین قطره ی خون که بر زمین چکیده می شود، تمامی گناهانش بخشیده می شود.
در زندگی بعد از مرگ، مرحله ای داریم به نام پل صراط؛ برای رفتن و داخل شدن به قیامت و جواب دادن به خدا. شهید این مرحله را نخواهد داشت.
با شروع عملیات والفجر چهار، ضربه ی دیگری توی پوز دشمنان زده شد. از میله مرزی که رد می شویم، بیش از 900 کیلومترمربع در این عملیات آزاد شده است. در صحبت هایی که برای بچه ها می کردم، گفتم که در خیلی از کارها، خداوند ما را آزمایش می کند. همه اش این نیست که پیروزی بدهد. اگر تند تند موفقیت بدهد – می دانید که وضع بشر خراب است – هوای نفس بر او غلبه می کند. یک دفعه که دو سه تا موفقیت داده شد، می بینی که زیر بغلش دو سه تا هندوانه است و فکر می کند تو آسمان، با ملائکه و فرشته ها پرواز می کند. این است که دو سه عملیات محکم و همراه با پیروزی که شد، باید سختی کشید. «و مارمیت اذرمیت» فکر نکنید شما این گلوله ها را می زنید، خداست که تیرها را هدایت می کند. خدا می خواهد شما را که دارید می روید، صدا بزند تا حواسشان باشد چه کار می کنید. این نباشد اگر یک عملیات با سختی همراه شد، یک ارتفاع گرفته نشد یا اصلاً هدف انهدام دشمن بود، برای بچه ها سخت باشد.
الحمدالله رب العالمین، مرحله اول عملیات، دشمن وحشتناک تلفات داد. هفت تیپ آن ها منهدم شد و بنا به آمار خودشان، ده هزار نفر کشته و زخمی دادند و خیلی از امکاناتشان منهدم شد. آن قدر که زمینه آماده بود، یک نیرو بیفتد پشت سر بعثی ها، یک لشکر گوششان را بگیرد و عملیات را ادامه دهد. ولی نیرو که بود دیدید که چند روز بعد، یک دفعه عملیات منتفی شد.


http://img.tebyan.net/big/1386/04/85...1213250165.jpg


این چند روز که صبر کردیم، این پدر سوخته ها؛ متوجه شدند و سیم خاردار دور خودشان کشیدند. می ترسند. میدان مین ریختند. به چهار سپاه فرمان داده شد تا تمام امکانات مهندسی شان را به کمک بگیرند. گفته اند اگر کشته هم می شوید، شبانه مین گذاری کنید. کمین و تیربار جلوی راهمان گذاشتند، ولی این ها ایجاد اشکال نمی کنند.
در حرکت اولی که لشکر 27 انجام داد، قله 1900 به مدت 48 ساعت دست گردان مسلم بن عقیل بود. بچه ها 48 ساعت مردانه جنگیدند و تیپ دو گارد ریاست جمهوری ارتش بعث را متلاشی کردند. دیدیم نه می شود روی ارتفاعات جاده کشید، نه تخلیه مجروح کرد. مجبور شدیم بکشیم به راست. با آمادگی و شور و اشتیاق بچه ها، شاهد بودیم که گردان میثم تمار روی قله 1904 خوب عمل کرد. ساعت دو بود که دیدیم از نزدیک گلوله نمی آید. مشخص بود که بچه ها رسیده اند به قله 1904. نیروی سمت راست گردان انصار الرسول(ص) بود. نیرو کم آمد. گردان عمار یاسر را در دست داشتیم. به فرمانده گردان انصار گفتیم بیا سمت راست گردان میثم نیروهایت را مستقر کن به فرمانده گردان مقداد هم گفتیم سمت چپ گردان میثم را پر کن.
ساعت 6 یا 5/6 صبح بود که معاون یکی از گردان ها گفت بعثی ها روی 1904 هستند. پرسیدیم اشتباه نمی کنی؟ شاید بچه های گردان میثم باشند. گفت نه، بعثی ها هستند و به طرف ما تیر می اندازند.
گردان انصار به شکم تیپ 108 دشمن زده بود. بعد یک گردان دشمن از سمت قله 1900 آمد طرف 1904. پیاده شدند و ریختند روی سر بچه ها.

بچه ها نه ساعت و ربع جنگیدند، نفرات اغلب گردان ها،مهماتشان تمام شده بود.به همین خاطر ، مین های دشمن را از زمین در می آوردند و آنها را به طرف بعثی ها پرت می کردند که مین منفجر شود تا کماندوها نیایند طرفشان.



بچه ها به خاطر فشار زیاد نتوانستند مقاومت کنند. توان و نیرو هم نداشتند. 1904 افتاد دست دشمن.
حالا، خدایا خودت کمک کن. از انصار پرسیدم می توانی بیایی عقب تر؟ گفتند امکان ندارد سمت راست 1904 شیار سختی بود که گردان انصار حتماً باید می آمد تو این شیار. گفتند اگر بیاییم، یک نفر هم زنده نمی ماند. خدا شاهد است، معجزه ای رخ داد که شاید در طول تاریخ بی نظیر باشد. گردان انصار با یک گروهان روی قله مانده بود. نه راه پس داشتند و نه راه پیش. قله 1904 هم سقوط کرده بود. توی ضد شیب قله یک شیار بود. زیر قله 1904 نارنجک و تیر نمی خواست، اگر چند تا سنگ پایین می انداختند، مستقیم توی سر بچه ها می خورد. این گردان که تعداد نیروهایش هم قابل توجه بود با زخمی هایش توی شیار ماندند.


http://img.tebyan.net/big/1386/04/10...9518623736.jpg


خداوند جلوی دیدگان بعثی ها را بسته بود پرده ای جلوی دلشان کشیده بود که نه داخل شیار را می توانستند ببینند، نه بچه ها را. خدا شاهد و گواه است، به طور معجزه آسایی این بچه ها تا شب آنجا ماندند و یک گلوله هم به آن ها نخورد. شب تعدادی را برای کمک به بچه های زخمی و گردآوری شهداء فرستادیم و آنان را عقب آوردند.
این صحنه ها مشخص می کند اگر یک لشکر نتوانست در یک جناج عمل کند، این فشار و سختی به لشکر دیگر می رسد. همان شب دیدید، گردان حبیب بن مظاهر عمل کرد، هدفهایش را گفت و نگه داشت. الان هم دست خودمان است.
گردان حمزه هم هدف هایش را نگه داشت. عملیات سختی بود. خدا شاهد است که بچه های بسیجی غوغا کردند. طوری جنگیدند که شاید در طول جنگ بی سابقه بود. جنگ از ساعت یک ربع به ده شب شروع شد، تا ساعت هفت صبح.
بچه ها نه ساعت و ربع جنگیدند. اغلب گردان ها مهماتشان تمام شد. به همین خاطر، مین های دشمن را از زمین در می آوردند و آن ها را طرف بعثی ها پرت می کردند. که مین منفجر شود و کماندوهای دشمن نیایند طرفشان.
گردان حبیب دو یال مهم جلوی روی خود داشت. اولی را گرفت، خیلی از بعثی ها را کشت و آمد روی یال دوم برادرمان عبدالله، فرمانده گردان حبیب به من گفت: بچه های بسیجی سرازیر شدند به سمت قله سوم کانی مانگا.
سیزده تا از بچه ها می روند طرف قله بعدی. یک دفعه یکی از بالا می گوید: «الله اکبر، الله اکبر بچه ها بیایید بالا.»
همه تعجب می کنند. می گویند کسی جلوتر از ما نبود که رفته باشد روی قله. بعد می گویند شاید یکی از خودی ها آمده باشد. از سینه ارتفاع بالا می کشند که یک دفعه دوشکا به طرف پایین می گیرد و آن ها را می زند. نصف بچه ها زخمی می شوند و تازه متوجه می شود که خبری هست.


http://img.tebyan.net/big/1386/04/10...1197168162.jpg


یکی از آر.پی.جی زن های بسیجی که خیلی شجاع و رشید است – الان توی گردان حبیب زخمی است – نارنجک را می کشد و می اندازد تو سنگر. دوشکا از کار می افتد. خودش با مسؤول اطلاعات عملیات گردان – برادر اسلاملو که الان زخمی است – می روند و می بینند که چهره دوشکاچی به ایرانی ها بیشتر می خورد. جیبش را می گردند و یک کارت سازمان منافقین پیدا می کنند. اشتباه بزرگی می کنند که کارت را همراه نمی آورند. کارت را با عصبانیت می زند توی صورت منافق و یکی دو تا فحش هم به منافقین می دهد.
بعد بعثی ها را می بینند که دارند می آیند بالا. مهمات نداشتند. می بینند الان اسیر می شوند. یک نارنجک داشتند. ضامن آن را می کشند و می اندازند و از بالا می کشند پایین. ببینید، جنگ صحنه هایی دارد که نمی توان آن را توی کتاب ها نوشت. یک لشکر از آن جناح می آید و یک لشکر از این جناح. اگر این لشکر به هدفش نرسد، پشت آن لشکر را خالی می کند. همه شما باید این را بلد باشید. شماها زیاد به جبهه آمده اید، پنج بار شش بار، همه تان فرمانده جنگ شده اید و مغزتان این چیزها را می کشد. صحنه هایی توی جنگ پیش می آید و پس و پیش دارد. یک نیرو عمل می کند، جناحش خالی می شود و مجبور می شود بگوید بیایید عقب، جناحتان خالی است.
جنگ چیست؟ جنگ به معنای جنگ و گریز است. این را نباید فراموش کرد. ما برای سختی آمدیم، برای راحتی نیامده ایم و باید سختی بکشیم. یک ارتفاع سقوط می کند، باید بکشیم عقب. یک ارتفاع که سقوط می کند، ارتفاع دیگر هم سقوط می کند.
در این عملیات، با وجود این که به بچه ها سخت گذشت، ولی بحمدالله اسلام تعالی پیدا کرد. حالا شاید به گردان عمار سخت گذشت. گردان احتیاط بود.
پیاده روی زیاد بود و بچه ها خسته شدند. ولی گردان انصار توی شکم دشمن زد، خیلی منهدم کردیم. گردان ها مالک اشتر و انصار الرسول(ص) واقعاً آن ها را کشتند. هر چه در توانشان بود انجام دادند. همه مظلومین در این راه خون دادند ما از همه ی شما تشکر می کنیم. خیلی زحمت کشیدید.
ما تا حالا افتخار رفتن نداشتیم و زنده ماندیم سعادت نصیبمان نشد. همه ی عملیات ها را دیدیم. از سال 58 توی کردستان تا حالا. عملیاتی که بچه ها با عاشقی و مخلصی داشتند، هرگز سابقه نداشت. خدا به همه تان توفیق بدهد مردانه جنگیدند و هدفهایتان را گرفتید.
سختی هایی در حین عملیات می بینیم که باید همه تان آمادگی این سختی ها را داشته باشید. این نیست که خدا همه اش را راحتی بدهد و ان شاء الله همه ما آمادگی این سختی ها را داریم. چیزی که برای شما می خواهم بگویم این است که همه جا صحنه آزمایش است. ما پس از این عملیات تجربیات زیاد و گرانبهایی به دست آوردیم. لشکرهایی که در جنوب جنگیده بودند و در کوهستان و غرب جنگ نکرده بودند، تجربیات زیادی به دست آوردند. جنگ سختی را پیش پا داشتند که الحمدالله سبب شد سازندگی زیادی برایشان داشته باشد. ما انتظار بیشتری از برادرها نداشتیم، کار خودتان را کردید و توان خودتان را گذاشتید.


http://img.tebyan.net/big/1386/04/10...6161115120.jpg


خیلی از عزیزان را نیز در این عملیات از دست دادیم. خیلی از بچه های گمنام، شریف و به قول فرمانده دلاور تیپ عمار لشکر ما شهید اکبر حاجی پور - «دریا دل» - که گمنام به شهادت رسیدند. آنان خیلی عظمت داشتند. فقط خدا عظمت آن ها را می داند. ما قادر نیستیم بدانیم چون از عالم غیب بی خبریم. برادرمان حاجی پور، فرمانده تیپ یک عمار، برادر مهدی خندان معاون این تیپ و حاج عباس ورامینی مسؤول ستاد لشکر، برادرمان نظام آبادی معاون گردان حمزه که از بچه های خوب بسیج بودند و برادر ابراهیم معصومی فرمانده گردان کمیل و برادر میرحمید موسوی معاون گردان مسلم بن عقیل. و شهدای بسیج که همه شان سردار بودند و به فیض شهادت نائل آمدند. ما چاره ای نداریم جز این که مرد باشیم و راه این شهدا را ادامه دهیم. خداوند همه را آزمایش می کند. در جنگ بدر پیروزی به مسلمین می دهد، بعد همه سر غنائم دعوا می کنند. دنبال غنائم نباشد، دعوا نکنید. این کار را نکنید. خداوند غضب می کند و در جنگ احد شکست می خورند. مگر خداوند نگفت: «نصر من الله و فتح قریب» نگوییم پس کو این پپروزی. چرا این قدر کشته دادیم تا موفق شدیم. خداوند در سوره آل عمران، مخصوصاً آیات 123 تا 145 اشاره می کند: آی آدم ها، فقط شما کشته نداده اید. دشمن هم کشته داده. خدا شما را آزمایش کرد. پیروزی و شکست دست خداست. شما برای خدا نجنگیدید و خدا هم به شما شکست داد. اشکال را در خودتان ببینید.
در روایت است، اگر شما در جنگ شرکت کردید و برای شهادت رفتید، اگر شهید هم نشدید، اجر شهید را دارید. مواظب باشید این اجر را از بین نبرید. شما مثل شهید زنده اید. ان شاء الله بتوانید راه شهدا را محکم و پر قدرت ادامه دهید.
ما باید ثابت قدم باشیم. خدا شاهد است این صحنه هایی که دارد از مقابل چشمان ما می گذرد، کمتر از صحنه های صدراسلام نیست. در صدر اسلام، آقا اباعبدالله(ع) 72 تن یار داشت. همه اش 72 بودند که می روند شهید می شوند. الان چیز دیگری دارد اتفاق می افتد. صحنه ای از بچه های تخریب لشکر برایتان تعریف کنم. در مرحله دوم رسیدند به سیم خاردار. یکی در گردان مالک روی سیم خاردار می خوابد و می گوید: «پایتان را روی من بگذارید و رد شوید. بچه های بسیجی پا بر روی پشتش می گذارند و می گذرند. او روی سیم خاردار می میرد. یک مین زیر شکمش منفجر می شود و شهیدش می کند.
کسی این قدر عاشق؟ مگر عشق بدون شناخت می شود؟ عشق بدون شناخت معنا ندارد. در ارتش های دنیا، نیروهایی که عشق بدون شناخت دارند، می آیند و کپ می کنند. از جایشان تکان نمی خورند. از گلوله می ترسند. این شناخت می خواهد که یکی روی مین بخوابد سینه اش را بگذارد روی سیم خاردار تا دیگران از روی بدن او رد شوند. شوخی نیست. تا درک نباشد، نیت ها پاک نمی شود.
و اما در مورد حرکت به سمت تهران. تا آنجایی که در توان لشکر بوده، آسایش و رفاه برای شما فراهم شده، ولی یک انتظار داریم. به عنوان یک برادر کوچک تر خواهش می کنم برای دیدن خانواده شهدا به منازل این عزیزان بروید. به آن ها سرکشی کنید. ان شاءالله راهی تهران که شدید، برای روز هجدهم آذر 1362 در نماز جمعه دانشگاه تهران حضور پیدا کنید. دعا برای سلامتی امام عزیز هم فراموش نشود. و السلام علیکم و رحمت الله و برکاته.
منبع: یاد ماندگار



رزیتا 03-04-2010 05:29 PM

شهید همت و حر زمان
 
شهید همت و حر زمان

http://img.tebyan.net/big/1386/11/18...6400222103.jpg


یک شب که در مقر بودیم یکی از بچه ها با عجله خودش را به ما رساند و گفت : ((یک نفر از بالا صدا می زند که من می خواهم بیایم پیش شما . حاج همت کیست ؟!))
سریع بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است . گفتیم که شاید کلکی در کار است و آن ها می خواهند کمین بزنند . وقتی به محل رسیدیم فریاد زدیم : ((اگر می خواهی بیایی نترس!بیا جلو!))
گفت : ((من حاج همت را می خواهم!))
گفتیم : ((بیا تا ببریمت پیش حاج همت))
با ترس و دلهره و احتیاط جلو آمد . وقتی نزدیک رسید و دید که همه پاسدار هستیم جاخورد . فکر کرد که دیگر کارش تمام است ولی وقتی برخورد خوب بچه ها را دید کمی آرام گرفت . او را پیش همت بردیم . پرسید : ((حاج همت شما هستید))
همت گفت ((بله خودم هستم .))
آن مرد کرد پرید جلو و دست همت را گرفت که ببوسد .
همت دستش را کشید و اجازه نداد . آن مرد دوباره در کمال ناباوری پرسید : ((شما ارتشی هستید یا سپاهی؟))
همت گفت : ((ما پاسداریم .))
او گفت : (( من آمده ام پیش شما پناهنده شوم قبلا اشتباه می‌کردم . رفته بودم طرف ضد انقلابها و با آنها بودم , ولی حالا پشیمانم .))
همت گفت :((قبلا از ما قهر کرده بودی . حالا هم که آمدی خوش آمدی . ما با تو کاری نداریم و به تو امان نامه می‌دهیم .))
و بعد همت او را در آغوش کشید و بوسید و گفت : ((فعلا شما پیش سایر برادرهایمان استراحت کن تا بعد با هم صحبت کنیم.))
آن مرد , مسلح بود . همت اجازه نداد که اسلحه اش را از او بگیریم و او با خیال راحت در میان بچه ها نشست .
شب , همت با او صحبت کرد از وضعیت ضد انقلاب گفت و سعی کرد تا ماهیت آنها را برای او فاش کند .
آن مرد گفت : ((راستش خیلی تبلیغات میکنند . میگویند که پاسدارها همه را میکشند همه را سر میبرند خلاصه از این حرفها .))
همت گفت : (( نه! اصلا این حرفها حقیقت ندارد . همه ما پاسدار هستیم و صحبت می کنیم))آن مرد محو صحبت های همت شده بود . وقتی این جملات را شنید , به گریه افتاد . همت پرسید : ((برای چه گریه می کنی ؟))
گفت : ((به خاطر این که در گذشته در مورد شما چه فکرهایی می‌کردم . ))
همت گفت : ((دیگر فکرش نکن حالا که برگشته ای عیب ندارد .))
او گفت : ((من هم می‌خواهم پاسدار شوم.))
همت گفت : ((اشکالی ندارد. پاسدارباش.اگر اینطوری دوست داری , از همین لحظه به بعد تو پاسدارباش .))
آن شخص با شنیدن این حرف, خیلی خوشحال شد . رفتار و برخورد همت چنان تأثیر عمیقی بر او گذاشت که یکی از نیروهای خوب و متعهد شد و در همه جا حضور فعال داشت . او بعد از مدتی در عملیات (( محمد رسول الله (ص) )) شرکت کرد و شهید شد . بچه ها به او لقب (( حر زمان )) داده بودند . پس از این ماجرا , تعداد دیگری از ضد انقلابیون فریب خورده هم آمدند و خود را تسلیم کردند. جالب این که آن ها هم در لحظه ورود , سراغ حاج همت را می گرفتند .

منبع: وبلاگ حاج ابراهیم همت



رزیتا 03-04-2010 05:30 PM

چشم ها ی او با قاب ...
 
چشم ها ی او با قاب ...

http://img.tebyan.net/big/1387/11/15...4235916819.jpg


به کجا می نگری؟به همان بهشتی که قرارست همچون مولایت بدون سر وارد آن شوی؟ نمی دانم خداوند چه فرقی بین چشمان تو و چشمان ما گذاشته است که عکس چشمان تو دل را دگرگون می کند؟!
که نگاه گیرای چشمانت را آسمان هم بر نمی تابد.
همسر حاج ابراهیم همت می گفت یه روز نگاه کردیم به چشمای حاجی گفتیم حاج همت خیلی چشماتون زیباست خدا هم که زیبا پسند، نمی گذاره چیزای زیبا تو این دنیا بمونه و اونو برای خودش برمی داره
حاجی اگر روزی شهید شدی مطمئنم خدا این چشمارو با خودش می بره
همسر شهید همت می گفتند این چشما یکی به خاطر این زیبا بود که به گناه باز نشده بود یکی به خاطر اینکه هر سحر پا می شدم می دیدم این چشما در خونه خدا چه اشکی میریزن
گفتم مطمئنا این چشما رو خدا خاطرخواه شده
آخر در عملیات خیبر خدا این چشمارو با قابش برد.از بالای لبهاش رفت ...رفت پیش خدا.




http://img.tebyan.net/big/1387/11/24...4240194113.jpg


و اکنون می فهمم .که نه ؛فقط می دانم که چه چیز آن چشم ها را چنان گیرایی و هیبتی می داد و همگان را در مقابلش به زانو در می آورد. همه را متعجب می ساخت و همه را در گیر می کرد.
دریایی که در آن چشم ها مشهود است، حاصل اشک های شبانه تو در بارگاه احدیت بود. حاصل آن بود که راهی برای خود به دنیا و ما فیها باز نکرد.پاک بودی پاک زیستی و پاک رفتی...
یا لیتنا کنا معک


تهیه کننده:فاطمه شریعتمدار

رزیتا 03-04-2010 05:32 PM

حاج همت در آن روزها وضعیت امروز را به تصویر کشید
 
حاج همت در آن روزها وضعیت امروز را به تصویر کشید

مراسم سالگرد شهادت «حاج ابراهیم همت» برگزار شد

ناگفته‌هایی از زبان سعید قاسمی، ولی همت، الله كرم، برقی و...



http://img.tebyan.net/big/1384/12/42...1561095067.jpg



مراسم گرامیداشت سالگرد شهادت «حاج ابراهیم همت» در مركز فرهنگی سیدالشهداء(ع) در تهران برگزار شد.


سرودی است خونبار این سرگذشت/ سرودن زمردی كه از سرگذشت/ ز همت كه تا با خدا عهد بست/ همه عهدهای دگر را شكست/ ز همت كه در جبهه پرمی‌كشید/ گه حمله چون رعد سر می‌رسید . . .
اینها ابیاتی بود كه سعید قاسمی قبل از هر سخنی در این مراسم قرائت كرد.


وی سپس گفت: برنامه‌ای كه برای گرامیداشت حاج همت برگزار می‌شود باید در شأن حاجی باشد، این شهید بزرگوار بیشترین نوار صوتی و تصویری را در میان فرماندهان جنگ دارد. اگر حاج همت بسیجیان و فرماندهان را توجیه می‌كرد، نمی‌شد هیچ قله‌ای را از آنها پس گرفت. او یك تنه در شناسایی‌ها و كارهای دیگر جبهه فعال بود و خستگی نمی‌شناخت.

این مراسم به گونه‌ای طراحی و اجرا شد كه در هر بخشی از آن، قسمتی از سخنان شهید همت كه قبل از شهادت در جمع فرماندهان و بسیجیان ایراد شده بود، پخش می‌شد. شهید همت در این سخنرانی كه به گفته سعید سلیمانی ساعت ‌5/2 شب ایراد شده بود، تاریخ سیاسی ایران را از قبل انقلاب اسلامی و حین جنگ تحمیلی تشریح می‌كرد. در واقع سخنران اصلی مراسم خود شهید همت بود.
ولی همت، برادر شهید نیز در این مراسم گفت: جوان امروزی از ما سئوال می‌كند آیا ما هم می‌توانیم حاج همت و شهید باكری شویم یا نه؟ در پاسخ باید گفت: نباید از شهدایمان معصوم‌زاده بسازیم و بگوییم آنها كسانی بودند كه دیگر كسی به پایشان نمی‌رسد. اگر این بحثها را مطرح كنیم، از اصل بحث منحرف می‌شویم، شهداء هم مثل ما زندگی می‌كردند.


http://img.tebyan.net/big/1384/12/12...6021953200.jpg



وی اظهار داشت: از زمان جنگ شهید حاج همت زیاد گفته شده است. اما من از ویژگی‌های وی از قبل از انقلاب می‌گویم. بر خلاف امروز،‌ در زمان طاغوت اگر یك جوان 12 ساله به مسجد می‌رفت،‌ او را مسخره می‌كردند، حاج همت مسائل دینی خود را از 8 یا 9 سالگی شروع كرد، والده من تعریف می‌كرد دراین سنین اصرار بر نماز خواندن داشت. وقتی می‌خواست نماز بخواند، نمی‌توانست الفاظ عربی را به خوبی تلفظ كند، برای همین از من می‌خواست تا به او یاد بدهم و من آنقدر به او یاد دادم تا توانست درست بخواند. از 10 سالگی روزه می‌گرفت، وقتی غروب می‌شد،‌ حاجی به دلیل سن كم، بی‌حال می‌شد. والده ما به او می‌گفت: روزه نصفی بگیر. اما حاجی قبول نمی‌كرد. شب‌های قدر تا 100 ركعت نماز نمی‌خواند، نمی‌خوابید. با همان سن و سال با پای برهنه دنبال هیأت می‌دوید و حسین حسین (ع) می‌گفت.

برادر شهید همت ادامه داد: در مسائل اجتماعی، ویژگی‌های خاصی داشت و به یاد نداریم تا سنین 18و 20 سالگی كسی از او شكایت كند كه برخورد بدی با كسی داشته است. طوری جذاب برخورد می‌كرد كه همسایگان برای حل مشكل خود به شهید همت مراجعه می‌كردند.
در مسال خیر پیشقدم بود و در مسائل سیاسی نیز در سنین پایین، سر از كتابخانه صاحب‌الزمان (عج) شهرضا درآورد. از سوی دیگر ما در خانواده‌ای تقریبا مستضعف رشد كردیم. باید كار می‌كردیم و درس می‌خواندیم. همت سه ماه تابستان در زمین كشاورزی آنقدر كار می‌كرد كه دستانش پینه می‌بست. كسی نبود كه در خانه بنشیند و همه امكانات برایش فراهم باشد. چون در این صورت نمی‌توانست در ‌22 سالگی سپاه مریوان را با ‌7 هزار نفر فرماندهی كند.

سردار برقی از همرزمان شهید همت نیز در ادامه این مراسم گفت: گرامی می‌داریم یاد و خاطره شهیدانی كه اگر مجالس اینچنینی توسط همرزمانشان سالانه هم برگزار نشود، می‌رود كه به فراموشی سپرده شود، برخی مسئولانی كه پست و مقام را از شهداء دارند، بعد از جنگ همه چیز را فراموش كردند، آن كار زینبی كه قرار بود انجام شود، نشد، از شهید همت در این كشور فقط اتوبانی به یادگار مانده است، آن هم نه شهید همت، فقط همت.
دلمان خوش بود كه یادگاری از همت داریم به نام اتوبان شهید همت، كه متأسفانه نام شهید هم از آن برداشته شد. فرزندان شهید سال گذشته در بهشت زهرا(س) می‌گفتند: اگر دستتان به مسئولان می‌رسد، بگویید نام پدرمان را از این اتوبان بردارند، چون جز شرمندگی و خجالت چیز دیگری نداریم.


وی با بیان خاطراتی از شهید همت، گفت: باید از مردم شهرهای پاوه و نوسود بپرسید شهید همت كه بود؟
حسین الله‌كرم نیز در این مراسم گفت: باور می‌كنید همت در طول دوران جبهه و جنگ زندانی شد؟ همت به خاطر مواضع حق‌طلبانه و مواضعی كه از امام راحل بیان می‌كرد، زندانی شد؟ شاید هنوز وقت آن نرسیده است كه اینگونه سخنانی در مجالس و محافل حتی در یك چنین مكانهایی گفته شود. ولی بگذارید با یاد و نام همت، همت كنیم تا این سخنان گفته شود و بشنویم.


وی ادامه داد: وقتی امام راحل شعار «جنگ جنگ تا پیروزی را دادند»، استراتژی خون تدوین شد. البته این استراتژی فقط عاشورائیان را خوشحال می‌كرد، چرا كه باور می‌كردند كه سرانجام شهید خواهند شد. اما آنها كه در پی نام و نام بودند، به شدت نگران شدند و از همین‌جا بود كه شكاف عقل و عشق شدت یافت.
عاشقان شهادت كوشیدند تا آن فریاد را عملیاتی كنند، اگرچه در این راه جان می‌باختند و شیفتگان دنیا نیز در پی خنثی‌سازی استراتژی خون برآمدند، هرچند در این راه باید ایمان می‌باختند، دنیاطلبان قدرت و توانایی دشمن و حمایت‌های آمریكایی‌ها و غربی‌ها را تكرار می‌كردند تا شعار امام راحل را در طول زمان بی‌اثر كنند، در این میان همت در بازدید از خط جبهه در شمال فكه وقتی كه خط پدافندی ارتش را دید،‌ گفت: این خط جنگ نیست مبارزه نیست،‌ این خط، خط صلح و سازش است و بدین ترتیب به نقد آن پرداخت.
الله كرم اظهار داشت: جالب اینجاست كه همت از جانب خودی‌ها مورد غضب قرار گرفت، همانهایی كه در پایان جنگ به امام راحل نوشتند كه نیاز به سلاحهای متعارف و غیرمتعارف دارند، اگرچه با وجود آنها تا پنج سال بعد نیز پیروزی نخواهند داشت، آنها پیروزی را پیروزی مادی می‌دانستند، پیروزی را در شهادت نمی‌خواندند و نمی‌نوشتند، راستش نمی‌دانم این حرفها را ادامه دهم یا باز، سكوت. سكوت و سكوت.
وی ابراز عقیده كرد: این جریان كه هم‌اكنون سیاست را بر استراتژی مقاومت ترجیح می‌دهد، ولی برعكس آن را تبلیغ می‌كند، همت را در قرارگاه همت در منطقه عملیاتی فتح‌المبین زندانی كرد و اگر به آنجا رفتید، تامل كنید و قطراتی اشك در مظلومیت همت بریزید. آری او را زندانی كردند و نام آن را تنبیه همت گذاشتند تا خارج از چارچوب آنان سخن نگویند. البته تهمت شكاف بین ارتش و سپاه را نیز بر او زدند، اما خودشان از عملیات فاو به بعد بر همین شكلی كه همت خواستار آن بود، عمل كردند، اما هرگز از زندانی كردن همت عذرخواهی نكردند و راه او را نستودند.


الله كرم ادامه داد: همت فراتر از لشگر شد، آنگاه كه گفت: كربلا رفتن خون می‌خواهد. زیرا كربلا برای او یك آرمان بود، آرمانی كه می‌تواند همه زمین‌ها را كربلا و همه زمانها را عاشورا كند، آرمانی كه همت آن را عملیاتی كرد. می‌خواست با ریختن خونش جزیره مجنون را كربلا كند، مجنون در قبال جنون عشق به كربلا تغییر نام می‌داد.
وی گفت: همت نمی‌خواست آرمانهای امام راحل در هاله‌ای از ابهام باقی بماند، لذا به درستی تشخیص داد كه كربلایی شدن، كربلا رفتن و كربلایی ماندن، نثار خون می‌خواهد. از این رو همت در این راه نه تنها خون بلكه سر خویش را تقدیم مولایش كرد.
الله كرم اظهار داشت: ماجرا از این قرار بود كه همت بعد از عدم‌ فتح، در پاسگاه طلائیه با طعنه از ما بهتران روبرو شد. از ما بهتران همت را شكستند و او را بی‌عرضه نامیدند. شب عملیات در طلائیه هرچه جلو رفتیم، موانع و میدان مین بود، وقتی بعد از جنگ به منطقه طلائیه رفتیم و سه كیلومتر میدان مین و موانع را دیدیم، فهمیدیم بر سر شهید زمانی و همت چه آمده است. رو سیاهی به آنانی بماند كه وقتی همت در پای نماز دستان خود را به سوی خدا برای دعا بلند می‌كرد او را مسخره می‌كردند كه تهرانی‌ها داشی‌وار نماز می‌خوانند و دعا می‌گذارند.


در خیبر طعنه‌ها بیش از این بود، تا جایی كه به تو تهمتی زدند كه نمی‌توانم بر زبان بیاورم. چرا كه می‌گفتند همت از این كه تیر و تركش نمی‌خورد برای این است كه در خط اول حاضر نمی‌شود. از این كه خط طلائیه شكسته نشده است، بر اثر بی‌تدبیری او بوده است. نه تو را نشكستند ، بلكه جاوادنه شدی.
همت در آن روزها وضعیت امروز ما را به تصویر كشید و در دو كوهه گفت كه آمریكا، خلیج فارس، افغانستان، تركیه و عراق را تحت كنترل خود در می‌آورد و ایران را محاصره می‌كند و بدانید تنها راه ما مبارزه با آمریكاست و عمل ما «كل یوم عاشورا و كل ارض كرببلاست». امروز می‌بینیم كه برآورد اطلاعات استراتژیكی همت از سوی دشمن عملی شده است، ولی آیا ما آماده خون دادن و استراتژی مقاومت هستیم، همت در انتهای تاریخی ایستاده است كه در آن فریاد می‌زند: سر اگر از عشق بر سر نیزه نمایان نشود، بار گرانی است به تن.
سردار همدانی از فرماندهان دوران دفاع نیز با اشاره به فداكاریهای شهید همت خاطراتی از وی بیان كرد. در این مراسم مهمانانی از كشورهای آرژانتین، كوبا و اسپانیا نیز حضور داشتند.

رزیتا 03-04-2010 05:33 PM

غذای مسموم
 
غذای مسموم



http://img.tebyan.net/big/1383/11/12...1128249152.jpg


...دلمون لک زده بود واسه یه غذای درست و حسابی. حسابشو بکنین اون همه آدم توی دوکوهه، اونم غذاهای جبهه.البته خوب بود ها اما ما زیاد شکمو بودیم. بعد از چند وقت لشگر یه شب شام کباب داد. ما هم عین این ندید بدید ها کباب رو تا تهش خوردیم.بعد از یه چند ساعت احساس کردم که دل پیچه گرفتم و صداهای عجیب غریبی از شکمم میاد.احساس کردم اگه چند دقیقه دیگه منتظر بمونم ....
سریع دویدم بیرون و آفتابه رو پر آب کردم و دویدم سمت دستشویی ها که دیدم اووووووووووووووووووه بچه ها یه صف بستن جلوی دستشویی شونصد متر.آقا نگو شام اون شب ما مسموم بوده و همه بچه ها حالشون خراب شده بود.
همینطور که توی صف وایساده بودیم یهو دیدیم حاج همت آفتابه به دست داره از کنار صف رد میشه و میره جلو. بچه ها هم به احترام اینکه حاجی فرمانده لشگره بهش راه دادن. چند دقیقه بعد دیدیم حاجی دوباره اومد و آفتابه به دست داره میره سمت دستشویی که پریدیم سر راهش رو گرفتیم و گفتیم:.. بابا مرد حسابی حالا اون یه دفعه رو به خاطر فرمانده لشگری گذاشتیم بی نوبت بری ،این دفعه دیگه نمیشه... و صدای خنده بچه ها و حاجی بود که توی فضای دوکوهه پیچید.

رزیتا 03-04-2010 05:34 PM

اولین عملیات آبی خاکی رزمندگان اسلام
 
اولین عملیات آبی خاکی رزمندگان اسلام



http://img.tebyan.net/big/1383/11/61...9244210127.jpg



عملیات خیبر در سوم اسفندماه سال 1362 در منطقه هور در جزایر مجنون آغاز شد، این عملیات،اولین عملیات آبی‌خاکی رزمندگان اسلام در طول دوران دفاع مقدس بود .در این عملیات 1180 کیلومتر از زمین‌های منطقه آزاد شد. اما حاج محمد ابراهیم همت ، اکبر زجاجی، حمید باکری و یاغچیان در این عملیات به شهادت رسیدند.

منبع : شبکه صبح

رزیتا 03-04-2010 05:36 PM

خیبر؛ حیرت جهان از اراده پولادین ایران
 
به بهانه سوم اسفند ماه سالگرد عملیات خیبر

خیبر؛ حیرت جهان از اراده پولادین ایران


مقاومت و از جان گذشتگی ملت ایران به غرب نشان داد که با منطق زور و استعمار و تحریم، نمی توان در مقابل اراده استوار ایرانیان ایستادگی کرد.
با توجه به این که عراق در سال‌های سوم و چهارم جنگ تجارب زیادی در نبرد خشکی بدست آورده بود، ایران بر آن شد تا تاکتیک های جدیدی را در مقابله با دشمن به کار گیرد. بر همین اساس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در اثنای عملیات والفجر مقدماتی با تشکیل یک قرارگاه، منطقه هور را انتخاب کرده و در پی آن و بمنظور برهم زدن معادله نظامی جنگ به نفع جمهوری اسلامی ، عملیات خیبر را با توجه به موقعیت جغرافیایی، از سمت شرق دجله و داخل هورالهویزه و از سمت شمال العزیزو از جنوب قرنه-طلائیه که از دو نوع طبیعت متفاوت خشکی و هور تشکیل شده است ، طراحی و اجرا کرد.


http://img.tebyan.net/big/1384/12/14...1543890140.jpg



به خاطر جو کلی جنگ که در کشور حاکم شده بود و همچنین تهدید و اقدامات وحشیانه ارتش عراق در جبهه ها و بدنبال آن بمباران شهرهای دزفول و باختران و ایلام و رامهرمز و... ، نیروهای رزمنده که در غالب نیروهای مردمی و بسیجی آمادگی حضور در جبهه را پیدا کرده بودند با وسعت و انسجام خاصی وارد این عملیات شدند و همین وسعت نیروهای عمل کننده باعث شکسته شدن خطوط دفاعی دشمن در جزایر مجنون و منطقه هور الهویزه شد.
با پیش روی مراحل مختلف عملیات خیبر ضرورت مقاومت در جزایر شمالی و جنوبی مجنون و همچنین منطقه طلائیه بیشتر شد که در این راه سپاه اسلام تنی چند از فرماندهان رشید خود همچون حاج محمد ابراهیم همت و اکبر زجاجی ، فرمانده و جانشین لشگر 27 محمد رسول الله و حمید باکری جانشین لشگر 31 عاشورا و تعداد زیادی از بهترین و مخلص ترین نیروهای خود را از دست داد.
جدای از پیروزی رزمندگان اسلام و رشادتهای وصف ناپذیرشان در طول عملیات خیبر، تغییر و تحولات خاصی پس از این عملیات در جنگ روی داد که قسمت اعظم آن فشار اقتصادی و تحریم فروش سلاح به ایران از سوی کشورهای غربی بود - که چنین اقداماتی نشانگر تاثیر پذیری غرب از مقاومت چشمگیر رزمندگان در عملیات خیبر محسوب می شد- طی این مدت متقابلا از سوی جمهوری اسلامی تحرکتی برای مقابله با وضعیت به وجود آمده صورت گرفت.


http://img.tebyan.net/big/1384/12/59...3706916147.jpg



در مقطع یاد شده تلاش غرب که به تبع هراس و نگرانی نسبت به ابعاد و ویژگی های عملیات خیبر صورت می گرفت ، بعدی تازه به جنگ بخشید، به این ترتیب که پس از ناتوانی نظامی عراق در مقابل حرکتهای غیر قابل پیش بینی و عمدتا تاکتیک های ویژه رزمندگان ، استکبار جهانی بمنظور ممانعت از به هم خوردن معادله نظامی حاکم بر جنگ ، اقدام به تقویت عراق با تکنولوژی پیشرفته ، خصوصا نیروی هوایی نمود، به عبارت دیگر در این مرحله سیاست تاکتیک در مقابل تاکتیک از جانب دشمن اتخاذ شد.
متعاقبا عراق تلاش فزاینده ای را بمنظور تحت الشعاع قرار دادن پیروزیهای ملت ایران انجام داد. بهمین منظور جنگ نفتکشها را در خلیج فارس به راه انداخت تا با حربه نفتی بتواند بر اقتصاد ایران فشار وارد ساخته و بدین صورت بتواند مقدمات تاثیرگزاری ضعف اقتصادی بر صحنه جنگ را فراهم آورد و با توجه به تحریم های اقتصادی ایران از جانب غرب و موج تبلیغاتی آنان علیه جمهوری اسلامی ، کفه ترازوی جنگ را به نفع عراق سنگین کند.
غافلگیری دشمن در عملیات خیبر و نا توانی او در عقب راندن نیروهای خودی از جزایر مجنون، مجددا توانایی های دفاعی عراق را مورد تردید قرار داد و متقابلا شگفتی ناظران را از قابلیت های طرح ریزی عملیات تهاجمی ـ دفاعی جمهوری اسلامی برانگیخت.


http://img.tebyan.net/big/1384/12/14...2721425519.jpg



به گزارش رادیو امریکا پس از پیروزی خیبر دیپلماتهای غربی، عرب و آسیایی ، تاکتیکهای جدید ایران را مورد ستایش قرار دادند. ناظران بر این عقیده بودند که نتیجه نبرد در جزایر مجنون هرچه باشد تاکتیک نظامی ایران از نظر جسارت و شهامت در تاریخ ماندگار خواهد شد و این عملیات به مثابه اقدامی جسورانه از سوی ایران ، ارزیابی شد.
عراق به دلیل نگرانی از نتایج عملیات برای نخستین بار، نوعی از سلاحهای شیمایی محصول کارخانه سامره ـ به نام گاز خردل ـرا با استفاده از هلی کوپتر های ساخت شوروی و فرانسه به کار گرفت. پس از عملیات والفجر 2 در منطقه حاج عمران ، عراق به صورت محدود از گاز شیمیایی استفاده کرده بود ولی آنچه در عملیات خیبر صورت گرفت بسیار گسترده و فاجعه آمیز بود، گاز خردل با ایجاد تاول های بزرگ روی پوست بدن و اختلال دردستگاه تنفسی آثار مخرب روحی و جسمی فراوانی را به رزمندگان اسلام به صورت کوتاه مدت و بلند مدت وارد آورد.
شورای امنیت سازمان ملل در واکنش به این اقدام عراق در تاریخ 10/1/1363 با صدور بیانیه ای استفاده از گاز های شیمایی را محکوم کرد اما مسئولیت استفاده از آن را متوجه هیچ یک از طرفین جنگ، نکرد.صدور بیانیه به جای قطعنامه و آنهم بدون ذکر نام کشور متخاصم از سوی شورای امنیت بار دیگر انگشت اتهام را به سوی این نهاد نشانه رفت و نشان داد، متولی ایجاد امنیت جهانی چقدر دست آویز کشورهای غربی و مخصوصا امریکا است.
مسلما دست یابی به تمامی اهداف عملیات خیبر می توانست جنگ را به وضعیت تعیین کننده ای نزدیک کند، نشریه نیویورک تایمز پس از آشکار شدن نتایج خیبر طی تحلیلی در مورد ادامه بن بست جنگ و دلائل آن به نقل از تحلیلگران آمریکایی و غربی نوشت : ناتوانی ظاهری ایران در اجرای یک تهاجم تعیین کننده تنها یکی از عوامل ادامه جنگ است، دلیل دوام و ادامه این بن بست شکست مداوم ارتش عراق در ادامه دفاع و عدم استفاده از برتری کمی و کیفی نیروهای عراقی علیه هدفهای مهم در جبهه و پشت جبهه است.


http://img.tebyan.net/big/1384/12/59...2148492101.jpg


تاریخ هشت سال دفاع مقدس نشانگر این موضوع است که دشمن با آنکه از حمایت بی حد و اندازه غرب در تمامی زمینه ها برخوردار بود هرگاه با مقاومت و پیروزی های سپاه اسلام مواجه می شد از ابزار های نا متعارف مثل بمباران شیمیایی استفاده می کرد که چندین نمونه آن را در عملیاتهای خیبر و والفجرهشت و... می توان مشاهده کرد و در کنار آن از حربه فشار اقتصادی ایران توسط کشورهای غربی بهره می برد. البته مقاومت و از جان گذشتگی رزمندگان و تمامی ملت ایران در مقابل این فشارها به غرب نشان داد که در مقابل اراده استوار و محکم ایران نمی توان با منطق زور و استعمار و تحریم ایستادگی کرد، زیرا ایران ملتی است که بر حق خود تا آخرین نفس پافشاری کرده و خواهد کرد و هیچ گاه در بدست آوردن و دفاع از مطالبات قانونی خود عقب نشینی نمی کند.

رزیتا 03-04-2010 05:41 PM

دوشكا همچنان طعمه مى جست
 
دوشكا همچنان طعمه مى جست



http://img.tebyan.net/big/1384/06/19...2156133173.jpg



از میدان مین تا خاكریز فاصله چندانى نبود. اما دوشكاى عراقى امان همه را بریده بود. لحظه اى نواى بد آهنگش قطع نمى شد. نمى توانستیم به راحتى سربلند كنیم. شب قبل عملیات خیبر در جزایر مجنون و هور آغاز شده بود و بچه هاى واحد ما توانسته بودند، خاكریز دشمن را به تصرف درآورند.
در شب اول عده اى از بچه هاى مجروح در میدان مین جا مانده بودند و نمى شد آنان را تخلیه كرد. از جمله در میدان مین روبروى خاكریز ما یكى از بچه ها در حالى كه هر دو پایش از مچ قطع شده بود، تك و تنها چشم انتظار كمك ما بود. من بهیار بودم.
پشت خاكریز همه بچه ها آماده بودند به هر طریق كمك كنند اما دوشكا تمام نشدنى بود. همه آرزو داشتند كه به طریقى خفه شود تا بچه هاى امدادگر بتوانند به میدان مین بروند و به آن بسیجى كمك كنند.
در حال و هواى چه كنم بودیم كه یكى از بچه هاى بهیار اعلام آمادگى كرد تا به میدان مین برود.
لحظات سختى بود. دوشكا همچنان طعمه مى جست. همه منتظر یك فرصت كوچك بودیم. بالاخره بهیار در یك فرصت مناسب دور از چشمان دوشكا راهى آن سو شد. بین راه گلوله هاى مدام در كنار او اصابت مى كردند.
اما او همچنان مصمم مى رفت و ما هم نظاره گر بودیم. چند مترى بیشتر فاصله نمانده بود. نفسها همه در سینه حبس شده بود.
آن چند متر تمام شدنى نبود. اما لحظاتى بعد بالاخره آن دو به هم رسیدند. بهیار با چفیه اى كه همراه داشت پاهاى او را بست تا جلوى خونریزى گرفته شود. حالا موقع برگشت بود.
كارى به ظاهر نشدنى و محال! هر دو به هم نگاهى انداختند و یك على گفتند. سینه خیز و درازكش بهیار باید هم خودش را مى كشید هم آن بسیجى از دوپا محروم را! بالاخره تلوتلو خوران زیر آتش سنگین هر دو به پشت خاكریز رسیدند. امدادگرها آمدند و آن بسیجى مجروح را به عقب منتقل كردند. داود اسماعیل زاده

رزیتا 03-04-2010 05:43 PM

راستی که دلت تنگ شده بود...
 
راستی که دلت تنگ شده بود...



http://img.tebyan.net/big/1384/10/50...3091129171.jpg



سلام سردار! یادت هست! یادت هست آن زمان تو گوش آقا مهدی باکری چی گفته بودی؟ آره! گفتی «آقا مهدی شما هرجا بروید من آن جا کنار شما هستم ! »سردار راستی که حرف مرد یکیه !
می دانم که این روزهای آخر دلت دیگر تنگ شده بود. آسمان برایت کوچک شده بود. زمین دیگر برایت خیلی کوچک شده بود.
می دانم که خلوتت را با جشن حنابندان شب های عملیات پیوندی بود، یاد بچه هایی می افتادی که با قهقهه ی مستانه می چرخید و می چرخیدند.
صحنه خون بود و آتش. سرخ در سرخ. دستی آن سوی فلک دف می زد، دستی نورانی که شعشه اش شب را کور می کرد و در رگهای خاک شور می پاشید. سماع بود. سماع پروانگی در ضیافت آتش. یاد بچه هایی بودی که گلوله ها سرود خوانی شب های شهادتشان را با صفیری که تمامی نداشت کامل می کردند، بچه های شبهای عملیات، بچه های«حلالم کنید»های از ته دل و مستانگی های شهادت.
سکوت کرده بودی وسرت به کار گرم بود، اما مگر دلت ساکت می نشست؟ موج های سرکش می آمدند و می رفتند. ساکت بودی ولی صدای محمد ابراهیم همت، مهدی باکری و همه بچه های کفن پوش لشکر 8 نجف اشرف در خلوتت طوفان کرده بود. می گفتند: آخر تو را چه به این خاک؟ بال تو آسمانی است. بال تو رهاتر از آن است که در قفس های کوچک، درقفسه های اداری، در سقف های آیینه کاری بگنجد. بال بال بزن، بالاتر بالاتر. بیا اینجا،اینجا که طوفان های دلت در آرامش مطلق غرق شود.
رفته بودی پیش آقا، آرامشت پیش او پرده درید، بغضت ترکید، رها شدی که : دعا کنید برای شهادتم. گفتی دلم، دلم تنگ شده! آره دلت تنگ شده بود دل مهدی و حاج همت هم برایت تنگ شده بود. راستی که دل به دل راه دارد.
دیگر سخت بود، محال بود. طوفان ها دست از سرت بر نمی داشتند. یاد خط شکنی هایت افتادی، باید می رفتی،همین سالها هم اگر مانده بودی برای آن بود که دست های یخ زده بچه های بم را به گرمای محبت و گرمای مردم پیوند بزنی، بارهای بر زمین مانده را بلند کنی و آماده شوی تا جهان پس از تو کمتر دریغ بخورد؛ که البته محال است. اسماعیل روحت را سالها بود به منا برده بودی، مست«قربان»بودی که این بار معجزه ای نیاید و شهادت دستت را بگیرد و رها در رها بالا روی و در ضیافت بچه ها، در سماع پروانگی هایشان، شمع جمع باشی. عید قربان امسال را جشن گرفته اید، می دانم: چه حنابندان دلبرانه ای. تو و همه خط شکن های لشکر 8 نجف اشرف، چه عید قربانی به پاست در ملکوت...

رزیتا 03-04-2010 05:45 PM

بیستمین سالگردعملیات غرورآفرین ‌والفجر 8
 
بیستمین سالگردعملیات غرورآفرین ‌والفجر 8

قدرت معنوی رزمندگان اسلام یك ابرقدرت
را به پای میز خواسته‌های ملت كشاند




http://img.tebyan.net/big/1384/12/30...1991084592.jpg


در حین اقداماتی كه به آنها اشاره كردید اتفاق نگران كننده‌ای رخ نداد؟

به خواست خداوند متعال، عملیات ساعت 10 شب 20/11/1364 با رمز یا «زهرا (س)» باید شروع می‌شد. نیم ساعت مانده به عملیات همه غواص‌هایمان را هدایت كردیم تا بدون اینكه دشمن آنها را ببیند، برای آغاز عملیات در نقطه رهایی مستقر شوند. در همین حین، یكدفعه دیدیم صدای تیراندازی شدید و شلیك منور روی كل رودخانه خصوصا در خط حد ما كه مقابل فاو بودیم، شروع شد. گفتیم: «یا زهرا (س) عملیات لو رفت.» حالا همه غواصان ما وسط اروند بودند، رودخانه هم عرضش حدود هزار و ‌‌500 متر و در بعضی‌ جاها 800 متر بود و تا عملیات هم حدود نیم ساعت بیشتر فرصت نداشتیم.

دقیقا یادم هست كه عراقی‌های اجرای آتش سنگین تیر مستقیم و شلیك منور داشتند. فكر كنم یك اطلاعاتی برایشان رسیده بود كه امكان دارد ایران از اینجا حمله كند، بر همین اساس اینها آمده بودند كه اگر احتمالا در آینده ایران از اینجا حمله كرد، بتوانند جلوگیری كنند كه دقیقا مانور و تمرین آنها مصادف شده بود با نیم ساعت قبل از عملیات ما. واقعا یك آزمایش الهی بود كه آن شب برای ما پیش آمد و همه را متزلزل كرد. یعنی این همه زحمت پنج ماه آموزش و تلاش، همه و همه مستاصل شد.

گفتیم: «یا زهرا (س)، غواصهایمان؟» لشكر ما حدود 700 نفر غواص داشت كه در وسط آب بودند. یگان‌ها و لشكرهای دیگر چون 41 ثارالله، 31 عاشورا، 5 نصر، 7 ولی عصر (عج)، 14 امام حسین (ع)، 8 نجف و 19 فجر كه در چپ و راست ما مستقر بودند، نیز حدود پنج شش هزار غواص داشتند و اینها در داخل آب بودند. چون همه این لشكرها خط حد داشتند. حدود ‌‌25 كیلومتر خط حد بود كه همه باید خود را به ساحل شبه جزیره فاو می‌رساندند. خلاصه در این آتش سنگین و پرحجم تیر مستقیم روی آب و منور به عزت و جلال خداوند تبارك و تعالی كه حدود 12 یا 13 دقیقه ادامه داشت، یك نفر از نیروهای ما هم آسیب ندید. بعد یكدفعه این آتش قطع شد.

یك نم نم باران هم می‌آمد كه خداوند این نم نم باران را به عظمت آن همه زحمات شبانه‌روزی و سختیهایی كه بچه‌ها در آب كشیدند و بعضی‌ها مریض هم شدند و طاقت آوردند و تحمل كردند، فرستاد تا بوسیله این نم نم باران پلك چشمهای عراقی‌ها باز نشود. البته یادآور می‌شوم به توفیق الهی و عنایت اهل بیت (ع) اصلا عجله نكردیم و تصمیم عجولانه نگرفتیم، اگرچه صدها قبضه توپ و تانك استتار شده داشتیم ولی هیچ عكس‌العملی انجام ندادیم و سعی كردیم عین شب‌های قبل وضع را عادی جلوه دهیم و دادیم.

گفتم سرما؛ باور كنید در آن ماه‌های سرد زمستانی گاهی اوقات بچه‌ها به خودشان می‌لرزیدند و گاهی دستهایشان از سرما باز نمی‌شد، ولی همه اینها را تحمل كردند و خداوند هم با این رحمت جوابشان را داد.





پس این باران را هم می‌توان نوعی امداد غیبی به حساب آورد؟

بله. این نم نم باران اعتماد عراقی‌ها را مبنی بر اینكه حمله‌ای در اینجا انجام نمی‌گیرد صد در صد كرد و بچه‌ها سر ساعت 10 كه رمز عملیات باید خوانده می‌شد، در ساحل دشمن مستقر شدند، یعنی تمام 12 ستونی كه در آب بودند. اعلام آمادگی كردند. اعلام آمادگی هم با رمز و مرس بود. چون كسی حق نداشت در بی‌سیم صحبت كند بلكه با زدن ضربه به گوشی باید اعلام آمادگی می‌كردند.چرا كه دشمن سراپا گوش بود و ما نیز باید احتیاط می‌كردیم. بعد از اعلام آمادگی نیروها در نقطه رهائی، پیام از قرارگاه خاتم (ص) رسید. پیام كه ابلاغ شد ما نیز پیام را به همراه رمز مقدس «یا زهرا (س)» برای همه عزیزانمان كه حدود ‌‌40 واحد به گوش بودند، خواندیم و فرمان اجرای آتش و حمله صادر شد و به حمدالله همه عزیزانمان توانستند در عرض یك ربع و یا نیم ساعت همه خط را بشكنند و از این اسكله‌های آهنی و بتنی، سیمهای خاردار، موانع، خورشیدی‌ها، مین‌ها و بشكه‌های آتش‌زا عبور كنند و متاسفانه چند تا از فرماندهان گردان و گروهان ما در همان صحنه به شهادت رسیدند.

از این طرف هم اجرای آتش طوری تنظیم شده بود كه هر تیربار و هر سلاح جمعی از دشمن را در همان دم اول خفه می‌كرد؛ آتش‌های خودی كه من نامش را گذاشته بودم «نارالله» و همان طور كه عرض كردم در عرض نیم ساعت خطوط اول و دوم دشمن پاكسازی شد، اصلا معجزه تمام عیاری بود كه با نام مقدس حضرت زهرا (س) به رزمندگان اسلام كرامت شد و توانستیم عملیات را با رمز حضرت زهرا (س) به پیروزی برسانیم.



نیروهای عمل‌كننده چگونه باید وارد عمل می‌شدند؟

نیروهای غواص، موج اول عملیات بودند كه به محض ورود آخرین غواص به ساحل دشمن، نیروهای موج دوم كه سوار بر قایق بودند خود را به ساحل دشمن رساندند و وارد عملیات شدند. علتش هم این بود كه غواصان خاص باید كار تخریب را انجام می‌دادند و بوسیله تجهیزاتی كه از قبل آماده كرده بودند، مین‌های خورشیدی و سیم خاردارها را در حدود پنج تا ‌‌10 دقیقه خنثی كرده و راه قایق‌ها را باز می‌كردند، سپس قایق‌های ما خود را به ساحل رسانده و وارد عمل می‌شدند كه این كار با موفقیت انجام شد.




از حال و هوای شب عملیات بگویید و این كه شما چه زمانی وارد منطقه و شهر فاو شدید؟

من دقیقا سه ساعت بعد از آغاز عملیات وارد فاو شدم. یادم می‌آید هوا هنوز تاریك و رودخانه اروند در حال جزر و یك تلاطم سنگینی پیدا كرده بود و ما باید حدود هزار مترمربع عرض رودخانه را با قایق طی می‌كردیم و بعد از آن 100 مترمربع در داخل لجن‌های ساحل راه می‌رفتیم تا به ساحل برسیم. لذا وارد باتلاق‌های لب ساحل شده و وارد فاو شدیم. آن شب من كل قرارگاه تاكتیكی لشكر را بردم آن طرف آب تا كاملا به عملیات مسلط و مواضب باشم تا خدای ناكرده بچه ها در محاصره نیفتند كه الحمدالله بچه‌های ما تا ساحل خورعبدالله پیش رفتند و جاده‌های اصلی و اساسی را تصرف كرده و دور تا دور شهر را محاصره كردند و یك خط مستحكمی بوجود آوردند. بعد گردان‌هایی كه باید شهر را پاكسازی می‌كردند، وارد شهر فاو شدند و شهر را به طور كامل پاكسازی كردند.



http://img.tebyan.net/big/1384/12/75...5167198242.jpg



چه زمانی بر روی اهدافتان مستقر شدید؟

ظهر روز بیست و یكم بهمن ماه سال 1364 یعنی دقیقا 14 ساعت بعد از آغاز عملیات، همه محورهای عملیاتی را تصرف كرده بودیم و روی اهدافمان مستقر شدیم. البته در همان ساعات اولیه عملیات نیروهای لشكر 17 علی بن ابیطالب (ع) و لشكر 27 محمد رسول الله (ص) كه باید به سمت بندر ام‌القصر می‌رفتند را از لشكر 25 كربلا عبور دادیم. یعنی آنها جزو نیروهای موج دوم بودند كه باید به سمت ام‌القصر می‌رفتند كه به حمدالله رفتند و موفق هم شدند.

ماموریت بعدی ما تصرف پایگاه موشكی در دهانه خورعبدالله بود كه به آن سمت حركت كرده و پایگاه موشكی را به كمك نیروهای لشكر ‌‌41 ثارالله (ع) تصرف كردیم و همه تجهیزاتش را به غنیمت گرفتیم و به حمدالله توانستیم ماموریتمان را با موفقیت انجام دهیم. یادش بخیر در پایگاه موشكی، بچه‌های بسیجی مازندران و كرمان بر سر غنائم سر و صدا راه و شوخی راه انداخته بودند كه با حضور بنده و فرمانده لشكر 41 (سردار حاج قاسم سلیمانی) این بحث خاتمه یافت.




چه زمانی پرچم بارگاه مقدس حضرت امام رضا (ع) را بر مناره مسجد فاو به اهتزاز درآوردید؟

دقیقا صبح روز همان عملیات، بعد از اینكه منطقه تثبیت شد، این پرچم مقدس را بر مناره مسجد برافراشتم و زمانی كه خبرش از رادیو و تلویزیون پخش شد، یك صفا و معنویت دیگری به منطقه عملیاتی فاو بخشید كه در حقیقت نور قدسی اهل بیت (ع) در بالای سر رزمندگان دلاور قرار گرفت.



عكس‌العمل ارتش بعث بعد از این عملیات چگونه بود؟

زمانی كه به اهدافمان رسیدیم و فاو را كاملا در اختیار گرفتیم، لشكر گارد عراق اولین لشكری بود كه برای بازپس گیری فاو وارد عمل شد و این در حالی بود كه در این طرف ما قرار داشتیم، با نیروهایی كه از ظهر روز قبل تا حال نخوابیده بودند؛ ضمن اینكه از آب اروند وحشی عبور كرده و شهدای زیادی تقدیم كرده بودند و فشار زیادی به آنها وارد شده بود. جا دارد در اینجا یك خاطره‌ای از آن زمان نقل كنم.

ظهر روز عملیات من با پای برهنه در ساحل خورعبدالله در حال خواندن نماز ظهر و عصر بودم كه دیدم سردار سرلشكر پاسدار كاظمی (شهید حاج احمد كاظمی)؛ فرمانده پیشین نیروی زمینی سپاه كه در آن زمان فرمانده لشكر ‌‌8 نجف اشرف بود، با موتور به منطقه آمد و مرا پیدا كرد و به من گفت: «لشكر گارد دارد می‌آید.» من همینطور پابرهنه سوار بر موتور ‌‌250 شدم و سریع خودم را به پنج تانكی كه از عراقی‌ها به غنیمت گرفته بودیم، رساندم. به بچه‌ها گفتم تانك‌ها را آماده كنید. بچه‌ها هم توانستند دو تا از تانك‌ها را آماده كنند. چون معمولا عراقی‌ها تجهیزات تانك‌ها به ویژه كپسول‌های باد را منهدم می‌كردند و كاری می‌كردند كه تانك مورد استفاده ما قرار نگیرد، ولی خب بچه‌ها دو دستگاه از تانك‌ها را آماده كردند.



به شهید حبیب‌الله ثنایی از برادران اصفهانی و شهید حاج رضا امانی گفتم: «من می‌روم جلو بعد از من شما تانكها را بفرستید.» وقتی رفتم جلو دشمن را در حدود سه كیلومتری دیدم كه با یك ستون عظیمی از طرف بصره در حال پیشروی به طرف ما هستند، لذا به سمت تانكها رفتم و نشستم داخل تانك و آمدیم به طرف دشمن تا در یك نقطه‌ای با آنها درگیر شویم. از سمت راست ما نیروهای خودی، (لشكر ‌‌31 عاشورا) تا تانكها را دیدند شروع كردند بوسیله آر پی چی و تیربار شلیك كردن به طرف تانكهایی كه من و سردار كاظمی روی برجك آنها بودیم. آنها فكر می‌كردند عراقی‌ها داخل تانك‌ها هستند. چون ما در فاو تانكی نداشتیم و همه تانكها متعلق به دشمن بود و براین اساس آنها فكر می‌كردند تانك دشمن است كه به آنها حمله می‌كند.



در آن لحظه مجبور شدم زیر پیراهنی‌ام را درآورده و شروع به تكان دادن آن كنم تا اینكه یكی از فرماندهان لشكر ‌‌31عاشورا ما را شناخت و به ما ملحق شد و ما با هم از یك طرف و بچه‌های لشكر امام حسین (ع) و دیگر لشكرها از طرف دیگر مانند باران رحمت الهی بر ‌‌2 كیلومتر ستون نظامی لشگرگارد هجوم آوردیم و خداوند در آنجا چنان عنایتی كرد كه در عرض نیم ساعت لشكر گارد را به آتش كشیدیم، به طوریكه یك نفر از فرماندهان و نیروهای این لشكر نتوانستند زنده از معركه فرار كنند. لشكری كه به عنوان قویترین لشكر عراق محسوب می‌شد، و عراق این لشكر را در پاتك‌های سنگین استفاده می‌كرد كه در اینجا صددرصد منهدم شد.



یادم می‌آید وقتی برای پاكسازی رفتیم، دیدیم نیروهای گارد در اتوبوس و یا نفربر به هلاكت رسیده‌اند، یعنی حتی به آنها اجازه ندادیم از وسیله نقلیه‌شان پیاده شوند. بعد بلافاصله در همان شام عملیات آمدیم استحكاماتمان را قوی كردیم و با تمام توان در مقابل لشكرهایی كه یكی پس از دیگری وارد معركه می‌شدند، ایستادیم.





تلاش‌های عراق برای بازپس گیری فاو به كجا انجامید؟

مقاومت بچه‌ها در مقابل پاتك‌های عراق هشتاد روز طول كشید و عراق همچنان تصمیم گرفته بود كه فاو را پس بگیرد. چون اقتصاد، توان نظامی‌اش، نیروی دریایی، روحیه نیروهایش، روحیه سران كشورهای منطقه خلیج فارس، روحیه هم پیاله‌ای‌ها و مدافعان صدام همه و همه سقوط كرده بود و او راهی جز پذیرش شكست و كمك گرفتن از آمریكا و كشورهای حاشیه خلیج فارس نداشت.

ملت ایران فراموش نكرده است، روز سوم عملیات و تصرف فاو را كه كشورهای حاشیه‌نشین خلیج فارس طرح قطعنامه 598 را به سازمان ملل پیشنهاد دادند. ملت ایران فراموش نكرده‌اند كه «مك فارلین» دقیقا دو ماه پس از تصرف فاو توسط رزمندگان اسلام بدون هیچ هماهنگی به ایران آمد و درخواست صلح و آشتی با آمریكا را آورد. بدون شك این قدرت معنوی رزمندگان اسلام بود كه توانستند یك كشور ابرقدرت را به پای میز خواسته‌های ملت ایران بكشاند، نه برای چای و قهوه خوردن و یا گپ سیاسی زدن و با آبروی ملت ایران بازی كردن.

البته ما با تصرف فاو قصد تعرض به خاك عراق را نداشتیم، بلكه می‌خواستیم به صدام و مدافعانش ثابت كنیم كه ملت ایران ملت با شرافتی است كه قصد تجاوز ندارد، ولی قدرت آن را دارد و می‌تواند از حقش دفاع كند.

عراق در این مدت هشتاد روز از هر سلاحی كه داشت، استفاده كرد، فقط روزی با 30 فروند هواپیما بمب شیمیایی می‌ریخت، روزی شاید با ‌‌50 فروند توپولف می‌آمد و منطقه را بمباران می‌كرد. گاهی اوقات هواپیماهای ترابری می‌آمدند بر فراز منطقه و برای تضعیف روحیه بر سر رزمندگان اسلام، تخته پاره، سنگ، آهن، نبشی، عروسك، آجر و فرقون می‌ریختند، اما نتوانستند به جبهه رزمندگان اسلام كوچكترین خدشه‌ای وارد كنند و به عظمت حضرت بقیه‌الله (عج) و عنایت حضرت زهرا (س)، آن پیروزی بزرگ برای ملت شریف و بزرگ ایران به دست جوانان برومند پاسدار و بسیجی یكبار دیگر رقم خورد.





این عملیات چه دستاوردهایی برای ایران داشت؟

ما، هم دستاوردهای نظامی داشتیم و هم دستاوردهای سیاسی. در حقیقت به اهدافمان رسیدیم و این خود قسمتی از دستاوردهای مهم این عملیات بود. از طرفی، عملیات والفجر هشت اولین عملیات بزرگی بود كه سپاه به تنهایی انجام داد و موازنه قوایی یكبار دیگر به نفع جمهوری اسلامی تغییر یافت و دنیا از پیام نظامی فاو وحشت كرد و سازمان ملل و ابرقدرت‌ها به سمت این رفتند كه برای ختم جنگ حقوق ملت ایران را تامین كنند؛ یعنی اگر عملیات نظامی فاو به آن صورت قدرتمند انجام نمی‌گرفت، دنیا به فكر این نمی‌افتاد كه حقوق ملت ایران را بپرازد، لذا پیام نظامی فاو وحشت را در دل دشمنان اسلام انداخت و مجبورشان كرد كه بیایند سر میز مذاكره.

یعنی می‌توان گفت عملیات والفجر هشت زمینه‌ای شد برای قطعنامه تا اینكه عملیات كربلای پنج و رسیدن ما به 10 كیلومتری بصره، وحشت دشمن و حامیان صدام را بیشتر كرد و صدام و حامیانش را به سمت قطعنامه 598 برد. چون دشمن تا آن زمان در خاك ما بود و عمده‌ای از خاك ما را در اختیار داشت و در منطقه ادعای ابرقدرتی می‌كرد كه ما با عملیات والفجر هشت هم نفتشان را برای صادرات و ورودش را به خلیج فارس قطع، نیروی دریایی‌اش را ساقط كردیم و اسكله‌هایش را در دست گرفتیم كه یك بخش عظیمی از توان نظامی، اقتصادی و سیاسی عراق شكست خورد و موازنه قدرت به نفع جمهوری اسلامی ایران تمام شد.



و نكته آخر؟

لازم می‌دانم نكته‌ای را متذكر شوم. یادم می‌آید سال اول جنگ یك تفكر كلاسیكی بر جنگ حاكم بود كه ما یك فرصت كامل به این تفكر كلاسیك دادیم، یعنی از مهرماه ‌‌59 تا عملیات فرمانده كل قوا كه توسط شهید خرازی انجام شد، این فرصت را به تفكر كلاسیك بنی‌صدر كه یك عده روشنفكر دورش را گرفته بودند، دادیم تا اینكه آنها ناكام ماندند. مثلا در عملیات هویزه و یا عبور از رودخانه كرخه همه‌مان دیدیم كه آنها شكست خوردند.

آن زمان بنی صدر وقتی می‌آمد به جنوب به ما محل نمی‌گذاشت، چون اعتقاد نداشت كه بچه‌های سپاه می‌توانند یك تحول عظیم در جنگ ایجاد كنند، لذا ما را پشت درها نگه می‌داشتند و اجازه نمی‌دادند در جلساتشان شركت كنیم. اما به حول و قوه الهی بعد از یكسال، مدیریت انقلابی حزب‌الله حاكم بر جنگ شد و همه عزیزان ارتش و سپاهی در كنار هم توانستند یك تفكر حزب‌اللهی و تدین و اعتقاد بر اصل ولایت فقیه در كنار هم قرار گیرند و افرادی چون «سپهبد شهید علی صیاد شیرازی»، «امیر سرلشكر شهید حسن اقارب پرست»، «امیر سرلشكر شهید مسعود منفرد نیاكی» و فرماندهان شهید ارتش با یك تفكر حزب‌اللهی و انقلابی ناب آمدند در كنار سرداران شهید سپاه همچون شهیدان «باكری»، «خرازی»، «همت» و «زین‌الدین» و برادران بسیج و آن تفكر روشنفكر مابانه را كنار زدند.

این فضای معنوی و روحیه شهادت طلبی و خدمت خالصانه برای خدا و اطاعت از ولایت فقیه سبب شد كه ما در عملیات‌های مهمی كه اولین آنها بعد از سقوط بنی‌صدر بود (عملیات فرمانده كل قوا؛ خمینی روح خدا) و در جبهه دارخوین انجام شد، موفق شویم. بعد از آن نیز عملیات ثامن‌الائمه (ع) (شكستن محاصره آبادان) بود كه آن هم توسط لشكرهای ‌‌25 كربلا، ‌‌14 امام حسین (ع) و لشكر 8 نجف اشرف با موفقیت انجام شد و عملیات‌های مهم دیگر تا والفجر هشت و بعد از آن.

در درجه اول اصل این تفكر متعلق به امام بود و امام راحل این خط را به ما داد و بعد فرماندهان و نیروهای مخلصی كه در جنگ حضور داشتند و نقش برادرمان شهید «حسن باقری»، «شهید حاج حسین خرازی»، «سردار محسن رضایی» و «رحیم صفوی» و «رشید» و نقش «سپهبد شهید صیاد شیرازی» در این معركه بسیار زیاد بود و امیدواریم كه قدردان آن زحمات بوده و باشیم. خلاصه اینكه تمام موفقیت‌ها و دستاوردهای ما به خاطر توكل به خدا، توسل به اهل بیت عصمت و طهارت (ع) و مدیریت حزب‌اللهی و انقلابی حاكم بر جنگ بود و بس.

رزیتا 03-04-2010 05:48 PM

آلبوم تصاویر شهید همت (2)
 

آلبوم تصاویر شهید همت (2)


http://img.tebyan.net/big/1384/01/23...1558824124.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/20...1249325535.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/20...1271117209.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/23...2616172218.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/71...0320320861.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/98...2571130107.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/20...1107497121.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/21...1891129290.jpg
http://img.tebyan.net/big/1385/06/10...1949622159.jpg
http://img.tebyan.net/big/1386/04/21...2921918416.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/16...1841631019.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/18...5524314141.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/22...1555221032.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/24...4560868264.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/22...8411713731.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/80...9644952191.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/13...2486912663.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/13...7425211993.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/17...0921573249.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/50...8167747376.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/42...6833203245.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/23...2224159118.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/22...2082991205.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/18...5783192118.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/19...0106128229.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/13...5633235210.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/22...9731432771.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/12...5716623714.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/20...3839347139.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/85...3574127226.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/12...1225024154.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/42...1825877125.jpg
http://img.tebyan.net/big/1384/01/80...4169150197.jpg



رزیتا 03-04-2010 05:50 PM

آلبوم تصاویر شهید همت (3)
 

آلبوم تصاویر شهید همت (3)


http://img.tebyan.net/small/1385/06/...4418810574.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...2197113148.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...1536179213.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...0228201241.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...4058210127.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...3198158166.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...3618673196.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...1347219245.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...2247188111.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...2184751677.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...5618347244.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...4514823514.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...1098650611.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...1181244244.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...5820225171.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...2101088870.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...2742279153.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...2811108151.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...9951546563.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...3517613211.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...0134145267.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...2107180233.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...0821114198.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...9153103188.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...5791766031.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...8030241766.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...2222731163.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...1949622159.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...4114913048.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...0148170122.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...1485222178.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...5159177231.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...2185160168.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...1928766244.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...6215205218.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...5519754178.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...4180175157.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...6522111868.jpg
http://img.tebyan.net/small/1385/06/...8786813223.jpg



رزیتا 03-04-2010 05:52 PM

شهید همت و حر زمان
 
شهید همت و حر زمان

http://img.tebyan.net/big/1386/11/18...6400222103.jpg


یک شب که در مقر بودیم یکی از بچه ها با عجله خودش را به ما رساند و گفت : ((یک نفر از بالا صدا می زند که من می خواهم بیایم پیش شما . حاج همت کیست ؟!))
سریع بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است . گفتیم که شاید کلکی در کار است و آن ها می خواهند کمین بزنند . وقتی به محل رسیدیم فریاد زدیم : ((اگر می خواهی بیایی نترس!بیا جلو!))
گفت : ((من حاج همت را می خواهم!))
گفتیم : ((بیا تا ببریمت پیش حاج همت))
با ترس و دلهره و احتیاط جلو آمد . وقتی نزدیک رسید و دید که همه پاسدار هستیم جاخورد . فکر کرد که دیگر کارش تمام است ولی وقتی برخورد خوب بچه ها را دید کمی آرام گرفت . او را پیش همت بردیم . پرسید : ((حاج همت شما هستید))
همت گفت ((بله خودم هستم .))
آن مرد کرد پرید جلو و دست همت را گرفت که ببوسد .
همت دستش را کشید و اجازه نداد . آن مرد دوباره در کمال ناباوری پرسید : ((شما ارتشی هستید یا سپاهی؟))
همت گفت : ((ما پاسداریم .))
او گفت : (( من آمده ام پیش شما پناهنده شوم قبلا اشتباه می‌کردم . رفته بودم طرف ضد انقلابها و با آنها بودم , ولی حالا پشیمانم .))
همت گفت :((قبلا از ما قهر کرده بودی . حالا هم که آمدی خوش آمدی . ما با تو کاری نداریم و به تو امان نامه می‌دهیم .))
و بعد همت او را در آغوش کشید و بوسید و گفت : ((فعلا شما پیش سایر برادرهایمان استراحت کن تا بعد با هم صحبت کنیم.))
آن مرد , مسلح بود . همت اجازه نداد که اسلحه اش را از او بگیریم و او با خیال راحت در میان بچه ها نشست .
شب , همت با او صحبت کرد از وضعیت ضد انقلاب گفت و سعی کرد تا ماهیت آنها را برای او فاش کند .
آن مرد گفت : ((راستش خیلی تبلیغات میکنند . میگویند که پاسدارها همه را میکشند همه را سر میبرند خلاصه از این حرفها .))
همت گفت : (( نه! اصلا این حرفها حقیقت ندارد . همه ما پاسدار هستیم و صحبت می کنیم))آن مرد محو صحبت های همت شده بود . وقتی این جملات را شنید , به گریه افتاد . همت پرسید : ((برای چه گریه می کنی ؟))
گفت : ((به خاطر این که در گذشته در مورد شما چه فکرهایی می‌کردم . ))
همت گفت : ((دیگر فکرش نکن حالا که برگشته ای عیب ندارد .))
او گفت : ((من هم می‌خواهم پاسدار شوم.))
همت گفت : ((اشکالی ندارد. پاسدارباش.اگر اینطوری دوست داری , از همین لحظه به بعد تو پاسدارباش .))
آن شخص با شنیدن این حرف, خیلی خوشحال شد . رفتار و برخورد همت چنان تأثیر عمیقی بر او گذاشت که یکی از نیروهای خوب و متعهد شد و در همه جا حضور فعال داشت . او بعد از مدتی در عملیات (( محمد رسول الله (ص) )) شرکت کرد و شهید شد . بچه ها به او لقب (( حر زمان )) داده بودند . پس از این ماجرا , تعداد دیگری از ضد انقلابیون فریب خورده هم آمدند و خود را تسلیم کردند. جالب این که آن ها هم در لحظه ورود , سراغ حاج همت را می گرفتند .

منبع: وبلاگ حاج ابراهیم همت



رزیتا 03-04-2010 05:54 PM

همت نام اتوبان است
 
همت نام اتوبان است


http://img.tebyan.net/big/1386/09/19...6923835223.jpg


همت انگار از ازل نام اتوبان بوده استبردن نام بزرگش سهل و آسان بوده است اصلا امروز همت انگار آن دلاور نیست که .. خواب اهل ظلم از نامش پریشان بوده است همت ما کم شده ، همت و گر نه همت است روزگاری را میان خلق مهمان بوده استشهرمان در زیر دین نام اهل همت است کوچه ها مان رنگ با خون شهیدان بوده است
حزب ها باید ز جیب خویشتن احسان کنند .. !
خون اینان در مصاف عشق احسان بوده است الغرض اینقدر دنیا دور خود گردیده که همت انگار از ازل نام اتوبان بوده است ..

گذری بر زندگی همت


http://img.tebyan.net/big/1386/11/18...6400222103.jpg

محمد ابراهیم همت درسال 1334در شهر قمشه اصفهای به دنیا آمد.خانواده محمدابراهیم از راه كشاورزی امورات می گذراندو او نیز از همان كودكی به نوبه خود در كارها به پدر و مادر كمك می كرد. بعد از تحصیلات ابتدایی وارد دانشسرای تربیت معلم شد و پس از آن به خدمت سربازی رفت. شغل باارزش معلمی درروستارابعداز سپری شدن سربازی برگزید. این سال‌ها مصادف بود با اوج گیری قیام مردم ایران علیه استبدادو استكبارپادشاهی. همت كه خود از خانواده‌ای رنج كشیده و مستضعف بود همپای دیگر مردم ستمدیده پا در عرصه مبارزه پنهان و آشكار با رژیم ستمشاهی گذاشت و با توجه به نیروی جوانی و هوشیاری و شعور انقلابی كه داشت و به واسطه مبارزه آشكارش با رژیم ،حكم اعدام او صادر شده بود اما دست از مبارزه نكشید تا طعم شیرین پیروزی را بامردم تجربه كند.
پس از انقلاب و با شروع جنگ،احساس كرد كه باید در جبهه‌ها حضورپیداكندو او كردستان را برای مقابله و مبارزه با دشمنان پیدا و پنهان این مرزو بوم برگزید و به دنبال رشادت‌ها و لیاقت‌هایی كه از خود نشان داد به فرماندهی سپاه پاسداران پاوه منصوب شد.همت به خاطرضربات مهلكی كه به دشمنان وارد آورده بود به یكی از سرداران بزرگ جنگ تبدیل شد. معاونت تیپ رسول الله (ص)و فرماندهی این تیپ را به تدریج به عهده گرفت.
همت در سن 26سالگی به توفیق زیارت حج مشرف شد از آن پس لقب حاجی برازنده نامش شد. او در سال 1360ازدواج كرد و ثمره این وصلت تولد دو پسر به نام هان مهدی و مصطفی بود هرچند این فرزندان سایه پدر را چند صباحی بیش روی سرخود احساس نكردند.
همت در سن28سالگی و درهنگام مقاومت در برابر تهاجم های پی درپی دشمن برای باز پس گیری جزیره مجنون كه چندی پیش از آن به دست نیروهای اسلام آزدشده بود،در روز شانزدهم اسفند ماه شصت و دو به آرزوی همیشگی‌اش نایل شد و با شهادتش به خیل مقربان الهی پیوست.

منابع :
شعر از سید مصطفی فهری- تبیان
سایت نوید شاهد

رزیتا 03-17-2010 12:00 PM

شهیدی با نمره ی 21
 
شهیدی با نمره ی 21

طریقه آشنایی رهبر با شهید چمران :

http://img.tebyan.net/big/1388/12/12...7888796246.jpg

طریقه آشنایی من با ایشان این بود: كمیته ای در نخست وزیری تشكیل شد كه درباره مسئله ارتش بحث و مشورت می شد و در مواردی هم تصمیم گیری می كرد كه من و ایشان هر دو عضو این كمیته بودیم. در بدو تشكیل این كمیته اولین روزی كه ایشان دعوت شده بودند، من وارد شدم و قیافه مهربان و صمیمی و متواضع و دوست داشتنی چمران را اول بار در آنجا دیدم، یعنی قیافه ای كه با ترسیم ذهنی من از چمران بكلی متفاوت بود و در آنجا خیلی گرم از من و یک برادر دیگری كه با هم بودیم استقبال كرد.


http://img.tebyan.net/big/1388/03/61...4418450208.jpg

وقتی نشستیم، دیدم مثل این كه او هم با من آشنا بوده و خیلی زود احساس كردم كه یک انسان اهل ذوق و معنویت و علاقه مند به هنر و هنرمند است، چنان كه در همه حركات و سكنات او این حالات محسوس بود.

آنچه مشاهده خواهید کرد کلیپ زیبایی از شهید چمران به همراه بیانات شیوای رهبری در مورد ایشان است .
برای مشاهده کلیپ ، کلیک کنید .

رزیتا 03-17-2010 12:01 PM

کوچه های آشتی کنان !
 
کوچه های آشتی کنان !


http://img.tebyan.net/big/1388/12/56...9614676193.jpg

اگر تپه ‌ها و وادی‌ های این سرزمین زبان داشت از حما‌سه ‌های فرزندان این سرزمین می‌گفت ؛ از پل ناجیان که عبور می‌کنی به شیارهای معروفی می ‌رسی که ماه‌ های نخست جنگ شاهد حماسه‌ های بسیار بودند: شیار شیخی، شیار المهدی و شیار شلیکا.
این منطقه ، عملیات فتح‌المبین را در خود دیده

است و امتداد این جاده می ‌رسد به سایت‌های رادار چهار و پنج و ارتفاعات ابو سلبی‌ خات و رودخانه رفاعیه.
سایت‌های چهار و پنج که قبل از انقلاب بنا شده بودند ، بهترین ارتفاع منطقه بودند و مسلط بر عراق و ایران . عراق همان اوایل جنگ دست گذاشت روی این ارتفاعات و آنها را از ما گرفت و با استفاده از موقعیت و ارتفاع همین سایت‌ها بود که راحت دزفول ، اندیمشک ، شوش و جاده اندیمشک به اهواز را با موشک زمین به زمین می‌زد. تازه از این موقعیت می‌شد پرواز هواپیماها را هم کنترل کرد. چشم منطقه اینجا بود. صدام هم خیلی مواظب بود که آن را از دست ندهد. آن قدر نیرو برای محافظت از این منطقه آورده بود که با غرور می‌گفت: اگر ایرانی‌ها سایت‌ها را بگیرند، کلید بصره را هم به آنها می‌دهم.

http://img.tebyan.net/big/1388/12/20...tholmobin2.jpg

دو روز از فروردین 61 گذشته بود که عملیات فتح‌المبین کلید خورد . در استخاره محسن رضایی برای آزاد سازی این مناطق سوره فتح آمد و نام عملیات فتح‌المبین گذاشته شد. رمزش را هم گذاشتند : یا فاطمة الزهرا سلام الله علیها.



مرحله اول عملیات، عبور رزمنده‌ها از شیارها بود که به کمین عراقی‌ها خوردند. در همین شیارها بود که خیلی ‌ها شهید شدند. این را گفتم که بدون وضو وارد نشوی و قدم که بر می‌داری مواظب باشی...

چون عراق هوشیار بود مرحله اول را دوام آورد ؛ حتی حمله هم کرد و تعدادی از نیرو های ما را اسیر گرفت. مرحله اول ، خدا ما را نجات داد و فتح خدا آغاز شد.
مرحله دوم و سوم عملیات ، عراقی‌ ها چنان ضربه‌ای خوردند که راهی جز فرار نداشتند . آنها اصلا انتظار نداشتند که ایرانی ‌ها به این قوت جلو بیایند و به پادگان عین‌خوش برسند. دیگر برای آنها جای ماندن نبود .
هفت روز از فروردین 61 گذشته بود که سایت دست رزمندگان اسلام بود ؛ اما صدام به وعده ‌ای که داده بود هیچ وقت عمل نکرد و این برای او درس عبرتی نشد که دیگر خط و نشان نکشد. در خرمشهر هم همین حرف‌ ها را زد ؛ ولی دو ماه بعد از این آنجا را هم مفتضحانه رها کرد و رفت تا دیگر جرات نکند وعده و وعید بدهد.

http://img.tebyan.net/big/1388/12/20...tholmobin3.jpg

در فتح ‌المبین ، عراقی‌ ها به گونه‌ای غافلگیر شدند که اسناد و مدارک و چمدان‌ های محرمانه بسیاری از خودشان جا گذاشتند و رفتند. ماشین‌هایشان که در گل گیر می‌کرد رها می‌کردند و پا به فرار می‌گذاشتند. اگر ما در طول جنگ ده کامیون سند از عراق گیرمان آمده باشد، نه کامیون آن در همین منطقه فتح‌المبین بود.

اگر فتح خدا نبود و اگر ما در فتح‌المبین پیروز نمی‌شدیم ، با پنج عملیات هم نمی‌شد، این زمین‌های بزرگ و سایت‌ها را آزاد کرد. چرا که عراقی‌ها تا این مرحله حالت هجومی داشتند. از این عملیات به بعد، عراقی‌ها دست و پایشان را جمع کردند؛ میدان مین گستردند و مجبور شدند به لاک دفاعی بروند.
امروز به یادبود شهیدان این منطقه، یادمان زیبایی ساخته‌ اند تا شاید تو بتوانی در فضای همان روزها قدم بزنی. شیارهای کوچه مانندی که آهسته تو را از خود عبور می ‌دهد تا آرام آرام دلت نرم شود و آشتی کنی با هر آنچه از یاد برده‌ای آشتی کنی ، با آنانی که آرام آرام از کنار همه زیبایی ‌های دنیای فانی گذشتند تا به زیبایی مطلق برسند .



منبع :
راهیان نور

رزیتا 03-17-2010 12:03 PM

هم سـفر با گردان شـهادت
 
هم سـفر با گردان شـهادت


انفجار در هوا :
والفجر 8 که پایان گرفت ، طراوت حضور رزمندگان در « فاو » جای قدم‌ های منفور دشمن را از زمین پاک کرد. فرماند هان جنگ برای نگه‌ داری این قطعه از زمینِ خدا به تکاپویی بی ‌دریغ پرداختند و سرانجام پدافند جاده ‌ی فاو ‌- البحار به گردان کربلا از لشکر 7 ولی عصرعجل الله تعالی فرجه الشریف محوّل گردید.

http://img.tebyan.net/big/1388/09/21...1646107242.jpg

یک روز نزدیک ظهر، با فرمانده گردان شهید « حاج اسماعیل فرجوانی » و عزیز جاویدالاثر« عبدالرحیم کام‌ جو » در سنگر نشسته بودیم که صدای هلی ‌کوپتر توجه همه را پاک به خود معطوف کرد.
حا جی گفت : « ببین! هلی ‌کوپتر خودی است یا دشمن؟»
از سنگر بیرون آمدم . دیدم هلی ‌کوپتر فاقد سلاح و موشک است و از سمت خطوط دشمن به سوی ما می‌آید . هلی‌ کوپتر پس از رسیدن به مواضع ما به آرامی در امتداد خاک ‌ریزها به حرکتِ خود ادامه داد.


تصور ما این بود که سرنشینان آن می ‌خواهند پناهنده شوند؛ به همین خاطر تیراندازی را قطع کردیم . اما هلی ‌کوپتر پس از طی مسیری راه خود را کج کرد و به سمت نیروهای بعثی حرکت کرد.
بچه‌ ها که متوجه شدند هلی ‌کوپترِ عراقی جهت شناسایی به منطقه آمده است، با « آر‌پی‌جی » 7 و تیربار به سمت آن آتش گشودند. اولین موشک «آر‌پی‌جی » در فاصله‌ی 10 متری هلی‌ کوپتر در هوا منفجر شد . دومین موشک « آر‌پی‌جی » درست به درِ هلی ‌کوپتر خورد و آن را از وسط به دو نیم کرد.
لحظاتی بعد، به جای هلی‌ کوپتر تنها آتش و دود در آسمان می‌ دیدیم و سپس خاکستری در باد !
«حاجی» خود ذکر محض بود و بلاغت نگاهش همیشه تذکر می‌داد که: برادر! ذکر خدا !


بچّه‌ها این حماسه را به « حاجی » تبریک می ‌گفتند، اما او که وقار و اطمینان در نگاهش موج می‌زد، زیر لب زمزمه می‌کرد:
« وَ ما رَمَیتَ إذ رَمَیتَ وَ لکن اللهَ رَمی »
همه‌ی آن‌چه که اتفاق افتاده بود، کاری بود و کلام «حاجی» کاری دیگر و برتر !
«حاجی» خود ذکر محض بود و بلاغت نگاهش همیشه تذکر می‌داد که: برادر! ذکر خدا ! - به نقل از مهدی عادلیان
جای خالیِ دست :
آخرین روزهای سال 62 بود. عملیات «خیبر» در بستر « مجنون » پیش می ‌رفت. من ، باز « آر‌‌پی‌جی » به دوش ، با بسیجی‌های «گردان ِشهادت » هم ‌سفر بودم. آن شب عراقی ‌ها به حالت نعل اسبی نیرو های ما را محاصره کرده بودند. آتش از هر سو می ‌بارید . ناگهان ضربه‌ ی محکمی را بر شانه ‌ام احساس کردم.

http://img.tebyan.net/big/1388/09/22...9124196886.jpg

حدسم زیاد هم دور از ذهن نبود. یک گلوله‌ ی سیمینوف به کتفم اصابت کرده بود. گلوله از کوله ‌ی « آر‌پی‌جی » عبور کرده و باعث شده بود خرج موشک ‌ها آتش بگیرد. لحظات سختی را می ‌گذراندم. احساس می ‌کردم دنیا به آخر رسیده است. در حالی‌که لباس ‌هایم را آتش احاطه کرده و دست ‌هایم به کلی سوخته بود ،


می ‌دویدم. بی‌حوصله خود را به درون چاله‌ای که به واسطه‌ ی انفجار خمپاره به وجود آمده بود، انداختم.
ساعتی بعد، خسته و دل ‌شکسته ، از چاله بیرون آمدم و کمک ‌ام را پیدا کردم. از او چند گلوله‌ ی « آر‌پی‌جی » گرفتم. حالا تانک ‌های عراقی در نزدیک ‌ترین فاصله با ما آرایش گرفته بودند. دوست داشتم آخرین رمق‌ های حیاتم را به سرکوب محاصره ‌ی دشمن بگذرانم. به زانو نشستم و خواستم قبضه‌ ی « آر‌پی‌جی » را مسلح کنم که یک ‌باره با صورت به زمین افتادم. درد‌‌‌ حاصل از سوختگی بدنم زیادتر شد .« تشهد » را خواندم و سه بار « صاحب‌الزمان » را صدا زدم. ساعتی بعد ، وقتی چشم گشودم ، دستم فقط به پوستی بند بود و من جای خالیِ آن را خوب حس می‌کردم!
ما خود داوطلب این معامله شدیم و تو بگو « دست » انسان‌های « تشهد گو » اگر در تقابل حق و باطل، بوسه بر تیغ تجاوز ننهد، پس به چه ‌کار خواهدآمد و بهتر که آن دست در حمایت از حق فرو افتد. ما نه از عباس ‌بن‌ علی علیه ‌السلام برتر و بالاتریم، و نه - البته - هرگز به گرد پای او نخواهیم رسید. - به نقل از حسن شاه‌آبادی
شنیدم که به همسرشان گفته بودند: « بودن من در جبهه ثوابش از حج بیشتر است.»


دیدار در عرفات :
سال 1366 که به مکه مشرّف شدم ، عضو کاروانی بودم که قرار بود شهید بابایی هم با آن کاروان اعزام شود ، ولی ایشان نیامدند و شنیدم که به همسرشان گفته بودند: « بودن من در جبهه ثوابش از حج بیشتر است.»
در صحرای عرفات، وقتی روحانی کاروان مشغول خواندنِ دعای روز عرفه بود و حجّاج می‌گریستند، من یک لحظه نگاهم به گوشه‌ی سمت راست چادرِ محل استقرارمان افتاد. ناگهان شهید بابایی را دیدم که با لباس احرام در حال گریستن است. از خود پرسیدم که ایشان کی تشریف آورده‌اند ؟!

http://img.tebyan.net/big/1387/10/50...8183100167.jpg

کی مُحرم شده‌اند و خودشان را به عرفات رسانده‌اند ؟! در این فکر بودم که نکند اشتباه کرده باشم. خواستم مطمئن شوم. دوباره نگاهم را به همان گوشه‌ ی چادر انداختم تا ایشان را ببینم ، ولی این بار جای او را خالی دیدم. این موضوع را به هیچ‌کس نگفتم، چون می ‌پنداشتم اشتباه کرده‌ام.
وقتی مناسک در عرفات و منا تمام شد و

به مکه برگشتیم ، از شهادت تیمسار بابایی خبردار شدم. در روز سوم شهادت ایشان، در کاروان ما مجلس بزرگ ‌داشتی برپا شد و در آن‌جا از زبان روحانی کاروان شنیدم که غیر از من، تیمسار دادپِی هم بابایی را در مکه دیده بود. همه دریافتیم که رتبه و مقام شهید بابایی باعث شده بود تا خداوند فرشته‌ای را به شکل آن شهید مأمور کند تا به نیابت از او مناسک حج را به جا آورد. - سرهنگ عبدالمجید طیب


منبع :
بر گرفته از شمیم عشق

رزیتا 03-17-2010 12:04 PM

دو هدف در یک لحظه
 
دو هدف در یک لحظه

بر خلاف جبهه ‌ی جنوب ، این‌جا ، در مهران ، وضعیت متفاوت است .
در جنوب ، بعثی‌ ها را در آن ‌سوی آب ‌های هور ، آن ‌هم با دوربین ، می‌توان دید و یا موتور سواران ‌شان را ، که حرکت ‌شان به دویدن یک گله گراز بی ‌شباهت نیست .

http://img.tebyan.net/big/1388/12/20..._firerosa1.jpg

آن‌ جا بیش‌ تر درگیر خودمان بودیم تا دشمن. رد و بدل آتش در جنوب بیش‌تر با گلوله ‌های توپ و کاتیوشا و یا گلوله ‌های مستقیم تانک انجام می ‌شد . ما به دنبال چترهای منور در سطح منطقه می‌ گشتیم.
اما این ‌جا فاصله ‌ای با دشمن نداریم ؛ دشت مهران است و تپّه ماهور هایی در پس و پیش . هنوز شهید و مجروح آن‌ چنانی ندیده بودم

، تا این که امروز ظهر گروهبان دوّم احمدزاده ، بچّه ‌ی سرآسیاب خودمان ، که در کنار دسته ‌ی ما مستقر بود، از جلوی سنگر ما رد شد. احوال ‌پرسی کردم.
گفت: «کرمان کاری نداری؟ »
گفتم : « کِی می‌خوای بری؟ »
گفت : « فردا. »
گفتم : « پس رفتم نامه هایم را آماده کنم. »
داشتم وضومی‌گرفتم که، گفت: «برایم دعا کن که به هدف بزنم. »
گفتم: « کدام هدف؟ »
جواب داد : « دارم می روم با تفنگ 82 دیدگاه عراقی ‌ها را جلوی دسته‌ ام نابود کنم. خواستی ، برو نگاه کن. »
شهید تفنگ 82 را آماده‌ ی گلوله گذاری می‌کند . پس از نشانه روی ، ماشه را می‌ چکاند . اما گلوله شلیک نمی ‌شود.


با لبخند از هم جدا شدیم. دوربین را برداشتم و به دیدگاه عراقی ‌ها نگاه کردم.
ناگهان موشک شلیک شده ‌ی احمد زاده سنگر دشمن را نابود کرد . من و نگهبان ، با هم فریاد شادی سر داده بودیم که صدای فریاد و طلب کمک از دسته ‌ی احمد زاده بلند شد . خودم را به آن دسته رساندم و با پیکر پاره ‌پاره ‌ی احمد زاده در کنار قبضه ، مواجه شدم.

http://img.tebyan.net/big/1386/11/25...3531619347.jpg

این اولین شهیدی بود که از نزدیک با این وضعیت می‌دیدم. آمبولانس رسید. او را روی برانکارد گذاشتیم. کنار بدن پاکش زانو زدم . پیشانی‌ اش را بوسیدم. اشک مجالم نداد.
آرام گفتم: برای خانه نامه نوشتم بودم ، نه برای خدا. خوش به سعادتت همشهری. »
جنازه اش را در آمبولانس گذاشتیم. سربازانش ، هریک ، در گوشه ‌ای اشک می ‌ریختند ؛

درست مثل خانواده ‌ای که پدرشان را از دست داده باشند. عراقی‌ ها به تلافی انهدام دیدگاه ‌شان به شدّت دسته را زیر آتش گرفته بودند.
سریع به دسته ‌ی آن شهید سر و سامانی دادم و بعد از سربازانش علّت شهادتش را پرسیدم.
شهید تفنگ 82 را آماده‌ ی گلوله گذاری می‌کند . پس از نشانه روی ، ماشه را می‌ چکاند . اما گلوله شلیک نمی ‌شود.
همین که شهید احمد زاده کولاس را باز می‌کند ، گلوله عمل می ‌کند وآتش عقب تفنگ او را به شهادت می ‌رساند . اما گلوله هم به هدف اصابت می ‌کند ؛ یعنی دو هدف در یک لحظه به وقوع می پیوندد.
جمعه 17/1/1363
از یادداشت های روزانه گروهبان دوم پیاده محمد رضا فردوسی


منبع :
شمیم عشق


رزیتا 04-01-2010 09:05 AM

چه کوتاه بود دوران حکومت عشق
 
چه کوتاه بود دوران حکومت عشق

بهار تازه دمیده و دلها با صدای پای معطر بهار وخنده شکوفه هایش شاد و سر خوش گردیده اما حکومت بهار کوتاه و زودگذر است . مناسب دیدیم در این فضای بهاری سر به بهار بی خزان قلوب در سالهای نه چندان دور بزنیم .
گروه گروه جوانان و نوجوانان با چهره ‏ای مصمم و بانشاط و لباس‏های ساده و پاکیزه به سوی میعاد گاه نماز جمعه هروله می‏کنند ، بوی عطر یاس و عطر گل محمدی فضای دانشگاه را آکنده ساخته است ، تبسم‏ هایی زیبا بر چهره‏ های معصوم جوانانی نقش بسته که محاسن کم‏ پشت ‏شان به لطافت و زیبایی لحن کلام‏ شان در تلالو آفتاب جانبجش صبح جمعه می‏‏ درخشد.


http://img.tebyan.net/big/1386/07/24...9965111177.jpg


شمیم بهشت به مشام می ‏رسد. امروز گروهی دیگر از سبز‏پوشان سرو قامت در میعاد گاه نماز جمعه وعده کرده‏اند تا پس از نماز به سوی جبهه‏ها عزیمت کنند. قسم می ‏خورم که زیباتر از این سبز‏پوشان در عالم رویا هم ندیده‏ام . آنها متعلق به این کره خاکی نیستند. آنها مسافرند ، اما چه با شتاب رفتند ، گویا از دنیا و مافیها فرار‏ی‏اند.
از مدرسه عالی شهید مطهری بر می‏گشتم ، ساعت 1 بامداد جمعه ، دعای کمیل رستگاری به پایان رسیده بود. آن شب آهنگران «لاله خونین من ای تازه جوانم شهید» را خواند. صدای آهنگران روح را از کالبد جدا می‏کرد.
در مسیر خواهرانی را دیدیم که پیاده عازم منزل بودند. گاهی خواهری را تنها در حال بازگشت به منزل می‏ دیدیم. آنها نگران نبودند و از تاریکی شب و تنهایی نمی‏ ترسیدند . نام پاسداران و بسیجیان خمینی به آنان احساس امنیت می‏ داد و به بد اندیشان احساس ناامنی .
به راستی حال تحقیق دارید؟!

تحقیق کنید میزان بزهکاری ، قتل ، خودکشی ، تجاوز، فساد و فحشا در آن سال‏ها چه تفاوتی با میزان جرایم امروز دارد؟!
موضوع دیگر تحقیق «میانگین در آمد» مردم و میزان رضایتمندی آنها از زندگی !
هر نتیجه‏ای که به دست آوردید ما را هم بی‏خبر نگذارید.
خدا رحمت کند شهید آوینی را که گفت: «چه کوتاه بود دوران حکومت عشق».
شعر " لاله ی خونین من ای تازه جوانم شهید " با صدای حاج صادق آهنگران .

منبع :
برگرفته از حریم

رزیتا 04-01-2010 09:06 AM

زدید به خاک ریز !
 
زدید به خاک ریز !

تا به حال غصّه‌ دار و غمگین ندیده بودمش. همیشه دندان ‌های صدفی سفید فاصله ‌دارش از پس لبان خندانش دیده می‌شد . قرص روحیه بود ! نه در تنگنا ها و بدبیاری ‌ها کم می ‌آورد ، نه زیر آتش شدید و دیوانه ‌وار دشمن . یک تنه می ‌زد به قلب دشمن. به قول معروف، خطر پیشش احساسِ خطر می‌کرد! اسمش قاسم بود. پدرش گردان دیگر بود. تره به تخمش می‌رود، قاسم به باباش. هر دو بشّاش بودند و دل زنده. خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود :


http://img.tebyan.net/big/1389/01/99...0572435831.jpg

- سلام ابراهیم. حالت چه ‌طوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟
- سه تا، چه طور مگه؟
- هیچی! از امروز دو تا داری ؛ چون داداش بزرگت دیروز شهید شد!
- یا امام حسین!
به همین راحتی! تازه کلّی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می‌بست و با شنونده کاری می‌کرد


که اصل ماجرا یادش برود.
هر چی بهش می‌گفتم که: آخر مرد مؤمن این چه‌طور خبر دادن است؟ نمی‌گویی یکهو طرف سکته می‌کند، یا حالش بد می شود؟
می گفت: دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!
- منظورم اینه که یک مقدمه چینی‌ای، چیزی...
- یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان! یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر دارید؟ تا طرف بگوید چه‌طور؟
نه. این‌طوری نه. آهان فهمیدم. بهش می‌گویم: ببخشید شما تو همسایه‌ها‌تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه، می‌گویم: پس خوب شد. شما رکورددار محله شدید؛ چون بابات شهید شده!...

بگویم: هیچی دل نگران نشو. راستش یک ترکش به انگشت کوچک پای چپش خورده و کمی اوخ شده و كلّی رطب و یابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن، خبر شهادت بدهم؟ نه آقاجان، این طرز کار من نیست. صلاح مملکت خویش خسروان دانند! من کارم را خوب فوتِ آبم.
نرود میخ آهنین در سنگ! هیچ‌طور نمی‌شد بهش حالی کرد که... بگذریم.
حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسّی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم. اول خواستم گردن دیگران بیندازم، اما همه متفق‌القول نظر دادند که تو – یعنی من – فرمانده‌ای.
وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم. قاسم را کنار شیر آبِ منبع پیدا کردم. نشسته بود و در طشت کف آلود، به رخت چرک‌هایش چنگ می‌زد. نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمک‌اش کردم. قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: غلط نکنم لبخند گرگ بی‌طمع نیست! باز از آن خبرها شده؟ جا خوردم.


http://img.tebyan.net/big/1389/01/80...7017577250.jpg

- بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری. من که فکر می‌کنم تو علم غیب داری و حتی می‌دانی اسم گربه‌ی همسایه چیه؟
رفتیم و رخت‌ها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم. بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود. قاسم کنار آب گفت: من نوکر بند کفشتم. قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می‌روم و خبرش را می‌رسانم. مطمئن باش نمی‌گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!
- اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می‌دهی؟
- حالا چی هست؟



- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچّه‌ها باشد.
- بارک‌الله. خیلی خوبه! تا حالا همچین خبری نداده‌ام. خب الآن می‌گویم. اول می‌روم پسرش را صدا می‌زنم. بعد خیلی صمیمانه می‌گویم: ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!...
نه. این‌طوری نه. آهان فهمیدم. بهش می‌گویم: ببخشید شما تو همسایه‌ها‌تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه، می‌گویم: پس خوب شد. شما رکورددار محله شدید؛ چون بابات شهید شده!...
یا نه؛ می‌گویم: شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست. گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم: هیچی نترس‌ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد... یا نه...
دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی‌کرد.
- آهان بهش می‌گویم: ببخشید، پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره، می گویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید!
طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم.

http://img.tebyan.net/big/1389/01/94...0981454137.jpg

بغض کردم و پرده‌ی اشکی جلوی چشمانم کشیده شد. قاسم خندید و گفت: نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! این‌که دیگه گریه نداره. اگر دلت می‌خواد، خودم بهت خبر بدم!
قه قه خندید. دستش را توی دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده. کم‌کم خنده‌اش را خورد. بعد گفت:


چی شده؟
نفس تازه کردم و گفتم: می‌خواستم بپرسم پدرت جبهه‌است؟!» لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کم‌کم حالش عادّی شد. تکه سنگی برداشت و پرت کرد توی رودخانه. موج درست شد. گفت: پس خیاط هم افتاد تو کوزه! صدایش رگه دار شده بود. گفت: اما این‌جا را زدید به خاک‌ریز. من مرخصی نمی‌روم. دست راستش بر سر من.
و آرام لبخند زد. چه دلِ بزرگی داشت این قاسم.


نویسنده:
داوود امیریان


رزیتا 04-01-2010 09:08 AM

جایگاه جهاد در پیروزی انقلاب
 
جایگاه جهاد در پیروزی انقلاب


روایت اول :
پیر و جوان، زن و مرد، از همه قشری به خیابان ها آمده بودند. همصدا با امامشان سقوط طاغوت را می خواستند و استقلال آزادی و جمهوری اسلامی را. خیلی ها که بیرون از مرزهای ایران به ایران آمده بودند از این همه اراده ، ایمان و شجاعت شگفت زده شده بودند. خیلی از مادرها بچه های شیرخواره شان را بغل داشتند و آمده بودند تظاهرات و مقابله با نیروهای مسلح شاه.


http://img.tebyan.net/big/1386/12/17...2121555624.jpg

بعد از انقلاب هم جنگی شد که یک طرفش ایران بود و طرف دیگرش به ظاهر صدام و ارتش بعث عراق . اما اسناد خودشان نشان داد ما با چندین کشور می جنگیدیم که مهم ترینشان دو ابرقدرت آمریکا و شووری بود. اولین نتیجه ی هشت سال جنگ این بود که پس از سال ها در ایران جنگی شد و یک وجب هم از خاک ایران کم نشد. بزرگ تر از آن فرهنگ ایستادگی و جهاد و شهادت مردمی بود که بر کشور حاکم شد و هنوز هم حاکم است.




روایت دوم :
احمد بن بلا ، نخستین رییس جمهور الجزایر پس از استقلال و یکی از رهبران انقلاب الجزایر ، می گوید: «آنچه برای من در مورد انقلاب ایران مهم است این است که برای نخستین بار انقلابی با طرح فرهنگی تولد یافته است و قبل از هر چیز یک انقلاب فرهنگی است. انقلاب های بسیاری طی سال های اخیر در جهان روی داده است که در آن ها به تغییر رژیم بسنده شده است، بدون تغییر در اعماق فکری انسان ها. انقلاب اسلامی ایران روحیه ی انسان ها را از بن دگرگون کرد و حیثیت اسلامی را به آن ها بازگرداند. امروز آوای امام خمینی در دور افتاده ترین نقاط جهان به گوش می رسد.»(1)
امام خمینی مفهوم جدیدی از زندگی و مرگ را به انسان ها آموخت که یکی از برکاتش پیروزی انقلاب اسلامی بود.
امام خمینی مفهوم جدیدی از زندگی و مرگ را به انسان ها آموخت که یکی از برکاتش پیروزی انقلاب اسلامی بود.


پیوندی که مردم ایران با امام برقرار کرده بودند جدای از رابطه ی جنگ جو های زمان نادرشاه با نادر بود که از دیدن شجاعت و مهارتش در میدان جنگ به هیجان بیایند و خوب بجنگند. بسیاری از سال های مبارزه، امام در کنار انقلابی ها نبود و در تبعید بود. اما مردم عاشق اسلامی بودند که امام از آن برایشان گفته بود. امام زندگی را با عزت تعریف کرده بود و مرگ را با سعادت و شهادت. و مردم ایران، پیر و جوان و زن و مرد، به خیابان ها آمده بودند تا به زندگی با عزت برسند یا به شهادت و مرگی با سعادت .


http://img.tebyan.net/big/1389/01/29...3618573158.jpg

مرگ اسرارآمیزترین لحظه ی زندگی انسان هاست؛ لحظه ی پایان زندگی. دین اسلام با تعریف شهادت معنای دیگری را از مرگ نشان می دهد و امام خمینی این تعریف را برای مردم جا انداخته بود که مرگ پایان زندگی نیست ؛ آغاز زندگی دیگری است و شهادت مرگی است که زندگی دیگر را سعادتمند و جاودانه می کند . امام خودش


هم ، پای حرفش ایستاده بود و مردم بارها دیده و شنیده بودند که او از مرگ نمی ترسد. همین بود که به خیابان ها آمدند و مقابل سربازان مسلح شاه ایستادند. حتی زن ها با بچه ی شیرخواره ی در بغل به راهپیمایی می آمدند.
دکتر فتحی شقاقی، دبیر کل شهید نهضت جهاد اسلامی فلسطین، می نویسد: «جهانیان مات و مبهوت نظاره گر بانوان ایرانی بودند که از شهرهای ایران به خیابان ها سرازیر می شدند و مشت های گره کرده ی خود را در برابر نظامیان داخلی، نفت خواران و انحصارطلبی های ابرقدرت ها بلند می کردند. منطق صدر اسلام دوباره ظاهر شده بود و رسانه های غربی انگشت به دهان مانده بودند. کامپیوترهای آمریکایی از سر ناتوانی درمانده شده اند که میان شهادت امام حسین(ع) در بیش از 1300 سال پیش و انقلاب ایران چه سری وجود دارد.»(2)
انقلابی پیروز شد که بزرگ ترین دست آوردش پیروزی و اثبات روش مبارزه اش بود؛ اثبات کارآمدی اسلام انقلابی. انقلاب نشان داد، می شود با دستان خالی، اما با ایمان و اراده پیروز شد. انقلاب نشان داد که مرگ پایان زندگی نیست و مرگ با عزت یا همان شهادت از زندگی ذلیلانه بهتر است و این ها از مکتب تشیع ریشه می گیرد و این نکته بسیاری از مسلمان ها را در بیرون از مرزهای ایران تحت تاثیر قرار داد.
دین اسلام با تعریف شهادت معنای دیگری را از مرگ نشان می دهد و امام خمینی این تعریف را برای مردم جا انداخته بود که مرگ پایان زندگی نیست ؛ آغاز زندگی دیگری است و شهادت مرگی است که زندگی دیگر را سعادتمند و جاودانه می کند .


دکتر منوچهر محمدی، کارشناس و نویسنده ی مطرح در حوزه ی انقلاب ها، می نویسد: «شاید مهم ترین سوالی که در اذهان مسلمین جهان وجود داشت، نحوه ی پیروزی انقلاب اسلامی بود و این که چه مؤلفه هایی در مکتب انقلاب و تاکتیک های به کار برده شده ی آن وجود داشت که ملتی با دست خالی بر رژیم تا دندان مسلح پهلوی فایق آمد. بر همین اساس مؤلفه های خاص انقلاب اسلامی برجستگی یافت و مساله ی الگو قرار دادن قیام عاشورای حسینی و مقایسه ی شاه با یزید و امام خمینی(ره) با امام حسین(ع)، عنصر شهادت، ویژگی های مشروعیت رهبران انقلاب به عنوان جانشین امام غایب، موضوع اجتهاد و تقلید، مکتب تشیع و اصل ولایت فقیه همه از مؤلفه هایی بود مختص مکتب تشیع و ایران که به خودی خود افکار مسلمانان، و به ویژه اندیشمندان جهان اسلام را به خود جلب نمود.»(3)
انقلاب اسلامی با روحیه ی جهادی رهبر انقلاب و مردم ایران به پیروزی رسید و در سال های پس از انقلاب هم باز این روحیه بود که مردم و انقلاب را سرِ پا نگه داشت.


روحیه ی جهاد و شهادت در جنگ


http://img.tebyan.net/big/1388/12/24...5223462212.jpg

جنگ حادثه ای است که هم مرگ ها را زیاد می کند هم ویرانی ها و آوارگی ها را. و چه سخت است دوست داشتن جنگ. جنگ ها هیچ کجای دنیا دوست داشتنی نیستند. هیچ مردمی کشتن، آوارگی و ویرانی را دوست ندارند. اما اگر مردم ایران از خاطرات سال های جنگیدن و دفاع از کشور و انقلابشان به خوبی یاد می کنند، از ویرانی و کشتار و مرگ به نیکی یاد نمی کنند؛


از روحیه های دوست داشتنی ای یاد می کنند که در وجود بسیاری شکل گرفته بود. روحیه ی جهاد و شهادت، ایثار و مهربانی؛ آن هم در میدان سخت جنگ. از غرور ملی و دینی ای یاد می کنند که در سایه ی این روحیه ها حفظ شد. دست آوردی که در تاریخ ثبت شد.
سه روز بعد از آن که صدام در مجلس عراق و جلوی دوربین های تلویزیونی قرارداد الجزایر را پاره کرد، جنگ شروع شد. صدام گفته بود: «در برابر شما اعلام می کنم که ما قرارداد مارس 1975 را کاملا ملغی شده می دانیم و شورای فرماندهی انقلاب تصمیم خود را در این زمینه اتخاذ خواهد کرد. ما تصمیم تاریخی خود را برای اعاده ی حاکمیت کامل خود بر سرزمین و آب خود گرفته ایم و با قدرت هر چه تمام تر در برابر هر کس که این تصمیم قانونی را نادیده بگیرد می ایستیم. رژیم عراق تصمیم گرفته سرزمین های خود را با زور پس بگیرد.»(4) قرارداد الجزایر را صدام، خودش، با شاه ایران امضا کرده بود.
دوشنبه 31 شهریور 1359 ساعت 14:15 هواپیماهای عراقی به فرودگاه مهرآباد و پایگاه های هوایی بقیه ی شهرهای ایران حمله کردند. حمله ای که همه را یاد جنگ شش روزه ی اعراب و اسراییل و حمله ی اسراییلی ها به فرودگاه های مصر انداخت. اسراییل در آن حمله موفق شد قدرت هوایی مصر و بقیه ی کشورهای عربی را از کار بیندازد و نهایتا جنگ را شش روزه به نفع خود تمام کند؛ اما در شکست طرح عراق همین بس که فردای عملیات عراق نیروی هوایی ایران بیش از 140 سورتی پرواز بر فراز عراق انجام داد و بسیاری از نقاط حساس عراق را بمب باران کرد.
پاورقی ها:
1- رویارویی انقلاب اسلامی ایران و آمریکا، ص 123.
2- امام خمینی تنها گزینه، ص 21 .
3- بازتاب جهانی انقلاب اسلامی، ص 75 .
4- آغاز تا پایان، ص 15.


منبع :
دست آورد های انقلاب اسلامی - جلد 5

رزیتا 04-07-2010 02:48 PM

نوروز در اسارت (1)
 
نوروز در اسارت (1)


نوروز سال 1364 برای سردار ابوالقاسم رضایی با نوروز سال های دیگرش متفاوت بود او می گوید :
سال 64 اولین سال عمرم بود که دور از خانه و خانواده و خارج از وطن در غربت به سر می بردم . تفاوت نوروز آن سال با سال های قبل این بود که به جای اینکه در خانه پدرم و همراه سایر اعضای خانواده دور هم جمع شویم در اردوگاه موصل یک به همراه عده ای از هموطنان آزاده خانواده ای دیگر را شکل داده بودیم ; این اردوگاه شانزده بند داشت و در هر بند صد و پنجاه نفر از آزادگان روزگار به سر می بردند .

http://img.tebyan.net/big/1389/01/16...2551011836.jpg

آن سال برخلاف سال های گذشته پیام تبریک به مناسبت شروع سال جدید را از زبان حجت الاسلام والمسلمین ابوترابی می شنیدیم ، دوستان ابتکار به خرج داده پیام ایشان را نوشته و در تمامی بندهای اردوگاه برای سایر دوستان قرائت می کردند.
دیگر از سبزی پلو و ماهی خبری نبود اگر


قرص نان خمیر و قوت لایموتی فقط برای زنده ماندن برایمان می آوردند جای شکر داشت .
تفسیر دعای یا مقلب القلوب و الابصار... خیلی عمیق و تاثیرگذار و سرشار از معنویت بود. هنگام تحویل سال همه در حسرت دیدن پدر ، مادر، برادران ، خواهران، همسر و فرزندان ، عمه ، عمو ، دایی ، نوه ها و... و دیدن چنین روزی دعا می کردند اما این دوری از نزدیکان و بستگان باعث نشده بود که آزادگان افسرده و بدون برنامه ریزی و بی هدف روزگار خود را سپری کنند بلکه قبل از شروع سال جدید برنامه های بسیاری تدارک می دیدند تا این دوری از وطن را به گونه ای جبران کنند .
یکی دیگر از برنامه هایی که حاج آقا ابوترابی در ایام نوروز داشتند این بود که بعد از تحویل سال در ساعت هوا خوری با عده ای از عزیزان کهنسال از بند یک ، شروع به بازدید و دیده بوسی با آزادگان می کردند و آغاز سال نو را به آنان تبریک می گفتند .


حاج آقا ابوترابی دوستان را ترغیب می کرد که برای آغاز سال نو و ایامی که پیش رو داریم برنامه ریزی کنند تا دوستان احساس غربت نکنند و شرایطی بوجود بیاوریم که با محبت و صمیمیت بتوانیم در اسارت زندگی کنیم .
اولین نوروز در اسارت برای من تازگی داشت و جالب بود به گونه ای که احساس نمی کردم سال گذشته در ایران بودم و امسال در اسارت و غربت به سر می برم و این به دلیل محبت و صداقتی بود که در دوستان آزاده می دیدم .


http://img.tebyan.net/big/1388/12/21...6393077146.gif

عده ای از دوستان درصدد برآمده بودند که کام دوستان را در این ایام شیرین کنند و با امکانات کم و محدودی که داشتیم شیرینی های سنتی تهیه کرده بودند هرچند این شیرینی ها تازگی و طعم شیرینی های شهر و دیار خودمان را نداشت اما کاچی بعض هیچی بود.


برای پخت شیرینی خمیر وسط نان هایی را که سهمیه روزانه ما بود و کیفیت خوبی هم نداشت و به دست می چسبید جمع می کردیم و در برابر نور خورشید قرار می دادیم تا خشک شود بعد آن را آرد می کردیم و با مخلوط کردن مقداری شکر که در طول چند هفته جمع کرده بودیم شیرینی های سنتی درست می کردیم و این شیرینی ها بین بچه های اردوگاه توزیع می شد .
یکی دیگر از برنامه هایی که حاج آقا ابوترابی در ایام نوروز داشتند این بود که بعد از تحویل سال در ساعت هوا خوری با عده ای از عزیزان کهنسال از بند یک ، شروع به بازدید و دیده بوسی با آزادگان می کردند و آغاز سال نو را به آنان تبریک می گفتند سپس با آزادگان بند یک ، به دیدار عزیزان مستقر در بند دو می رفتند و اعضای این دو بند با هم دیدار می کردند سپس به اتفاق عزیزان بند یک و دو به دیدار دوستان بند سه می رفتند ، نفرات هر بند جلوی اقامتگاه خود در یک ستون به خط می شدند و دوستان می آمدند و سال نو را به هم تبریک می گفتند و به ترتیب به سایر بندها می آمدند تا اینکه به آخرین بند می رسیدند و به این وسیله همه با هم دیداری تازه کرده و سال نو را به هم تبریک می گفتند.
جالب بود که نگهبانان عراقی اظهار تعجب و شگفتی می کردند و می گفتند، چه خبر است چه شده ! مگر کسی از ایران به ملاقات شما آمده است شما که همیشه کنار هم و با هم هستید. پس این دید و بازدیدها برای چیست ؟


این دیدارها تاثیرات روحی و روانی زیادی هم بر روی آزادگان داشت و احیانا اگر در این مدت کدورتی بین عزیزان به وجود آمده بود که خیلی کم چنین مواردی پیش می آمد و قابل مطرح کردن نبود از بین می رفت و صمیمیت بین دوستان بیشتر می شد.
آنها با هیجان و شور و نشاط خاصی به همدیگر تبریک می گفتند و در گفته های خود اظهار می داشتند : صد سال به این سال ها و صد سال به اسارت .


http://img.tebyan.net/big/1387/11/15...9148252107.jpg

جالب بود که نگهبانان عراقی اظهار تعجب و شگفتی می کردند و وقتی از علت این ماجرا و صحبت هایی که بین ما مطرح می شد آگاه می شدند می گفتند; چه خبر است چه شده ! مگر کسی از ایران به ملاقات شما آمده است شما که همیشه کنار هم و با هم هستید. پس این دید و بازدیدها برای چیست شما مگر از اسارت به تنگ نیامده اید که می گویید صد


سال به اسارت ! یعنی می خواهید صد سال اینجا بمانید ! و این برنامه ها در همه اعیاد و به مناسبت های مختلف تکرار می شد . . .
صبح اولین روز نوروز 1365 یکی از افسران بعثی وقتی برای آمارگیری افراد را جمع کرد برای اینکه روحیه ما را تضعیف کند با این جمله شروع کرد : صباح الخیر صباح النور می دانید امروز چه روزی است ؟
ما که می دانستیم او چه هدفی را دنبال می کند توجهی به حرفهایش نکردیم چون کارهای او برای ما تازگی نداشت ; او گفت : امروز سال نوی شماست و من متاسفم که شما را در اینجا می بینم شما الان باید کنار خانواده خودتان باشید چرا باید الان در اینجا بسر ببرید و با این سخنان خود سعی می کرد اعصاب و روحیه ما را به هم بریزد.
بچه ها هم با زبان خودمان شروع کردند به دست انداختن او و گفتند : صباح الخیر صباح البادمجان ما خوشحالیم که اینجا هستیم تو از این نگران هستی که ما ناراحت نیستیم .
سالی که اسیر شدم در ماه های اول از داشتن خودکار و دفتر محروم بودم . یکی از عزیزان می گفت عراقی ها یک خط نوشته ای را روی دیوار آسایشگاه بالای سر من دیدند و به خاطر این دست نوشته مرا بازخواست کردند که خودکار را از کجا آورده ام . مرا بردند و مورد آزار و شکنجه قرار دادند و گفتند که وجود این خط نشانه اینست که تو خودکار همراه خود داری و باید آن را تحویل بدهی .
برای اینکه عراقی ها متوجه صحبت ها و درخواست های ما نشوند بعضی دوستان که با زبانهای آلمانی و فرانسه آشنایی داشتند با بازرسان صحبت کردند و حتی به زبان ایتالیایی مشکلات و کمبودها را با آنان در میان گذاشتند .


اما بعد از مدتی یک گروه از بازرسان سازمان ملل متحد برای سرکشی به اردوگاه آمدند تا وضعیت اسرا را بررسی کنند. این درخواست نیز از سوی مسئولان کشورمان مطرح شده بود و آنان اعلام کرده بودند اسرای ایرانی در وضعیت اسفناکی بسر می برند. ایران از سازمان ملل خواسته بود که اول از اسرای دربند رژیم عراق بازدید کنند بعد به ایران بیایند و شرایط اسرای عراق با ایران را مقایسه کنند.
عراقی ها مترجمان خود را همراه این گروه به اردوگاه آوردند اما در میان آزادگان افرادی بودند که به زبان انگلیسی آشنایی داشتند و اعلام کردند ما خودمان با اینها صحبت می کنیم . همچنین برای اینکه عراقی ها متوجه صحبت ها و درخواست های ما نشوند بعضی دوستان که با زبانهای آلمانی و فرانسه آشنایی داشتند با بازرسان صحبت کردند و حتی به زبان ایتالیایی مشکلات و کمبودها را با آنان در میان گذاشتند و از آنان خواستند حداقل نوشت افزار و وسایل فرهنگی در اختیارمان قرار بگیرد. عراقی ها از این موضوع متعجب شده بودند و باور نمی کردند در میان اسرا کسانی با زبان های مختلف بین المللی آشنا باشد .
ادامه دارد ....

رزیتا 04-07-2010 02:50 PM

چهارشنبه سوری در اردوگاه موصل عراق
 
چهارشنبه سوری در اردوگاه موصل عراق

کاربران گرامی !
آنچه می خوانید ، ادامه ی خاطرات سردار آزاده ابوالقاسم رضایی ، در نوروز سال های 64 - 66 است .

... گاهی اوقات نامه ای که خانواده یا دوستان برای تبریک عید برای مان می فرستادند یک ماه بعد از عید به دستمان می رسید. بعضا نامه هایی هم وجود داشت که پس از گذشت شش ماه از سال نو به دست دوستان می رسید.

http://img.tebyan.net/big/1389/01/22...5458214250.jpg

بعضی بچه ها خوش ذوق بودند. قرآن ، یک تکه آینه شکسته ، سبزی و چیزهای ساده ای را در یک مجموعه جمع می کردند و سفره هفت سین محقری درست می کردند .
شب چهارشنبه آخر سال اولین اسارتم ، عراقی ها مقداری بوته و نفت آوردند و در حیاط اردوگاه آتش درست کردند و قصد


داشتند بعضی افراد را که کم آورده بودند و آنها را می شناختند تشویق به پریدن از روی آتش کنند. هدف آنها این بود که علیه ما تبلیغ کنند و بگویند ایرانی ها مجوس و آتش پرست هستند، ما تهدید کردیم و گفتیم اگر کسی از روی آتش بپرد از ما نیست . عراقی ها فیلمبردار آورده بودند و می خواستند از این مراسم فیلم بگیرند و بهره برداری سیاسی و تبلیغاتی کنند اما هیچ یک از دوستان این کار را نکرد و آن ها ناچار شدند بساطشان را جمع کنند و ببرند. سال های بعد دیگر شاهد چنین مراسمی نبودیم و با همت و همبستگی بچه ها آنجا در تنگنای اسارت زیر بار این بدعت نرفتیم . به سیزده بدر هم اصلا فکر نمی کردیم چون جایی برای رفتن به دامن طبیعت نداشتیم و در یک حصار و چهاردیواری سیزده به در اصلا مفهوم نداشت .
گاهی اوقات نامه ای که خانواده یا دوستان برای تبریک عید برای مان می فرستادند یک ماه بعد از عید به دستمان می رسید. بعضا نامه هایی هم وجود داشت که پس از گذشت شش ماه از سال نو به دست دوستان می رسید.


در سال 66 نامه ای از خانواده ام برای من آمد . من آن موقع دو فرزند دختر داشتم زمانی که اسیر شدم آنها محصل نبودند ولی در سال 66 یکی از آنها کلاس سوم ابتدایی و دختر دیگرم کلاس دوم ابتدایی بود ، آنها نامه ای برای من با عنوان تبریک سال نو نوشته بودند و با آن احساسات کودکی و با دست خط خودشان نامه ای برای من نوشته بودند. اما این نامه به جای آنکه اول سال نو به دستم برسد سه ماه بعد یعنی خرداد ماه به دستم رسید هر چند که نامه مربوط به سه چهار ماه قبل می شد و لذت تازگی آن از دست رفته بود اما بازهم در کشور بیگانه و غربت رسیدن نامه از طرف فرزندانم برایم غنیمت بود و بوی وطن و خانواده ام از آن استشمام می شد . و آن نامه را آن روز ده بار خواندم و دلم هوای آنها را کرده بود .


http://img.tebyan.net/big/1387/10/15...3461807463.jpg

فرزندانم یکی دو ماه قبل از عید این نامه را نوشته بودند که برای تحویل سال به دستم برسد اما اینطور نشد و من از این ناراحت و غمگین بودم که آنها در عالم کودکی خود چشم انتظار بودند که یکی دو هفته بعد از ارسال نامه شان منتظر رسیدن نامه از سوی من هستند و حالا بعد از گذشت سه ـ چهار ماه تازه نامه آنها به دست من رسیده بود.
من هم باید جواب این نامه را می نوشتم حالا چه جوابی بنویسم که در حد درک این کودکان باشد مهم بود. بنابراین سال نو را به آنها تبریک گفتم و نوشتم ما در شرایطی به


سر می بریم که در حال امتحان هستیم مثل شما که درس می خوانید و خود را آماده می کنید تا امتحان بدهید . معلم برای شما زحمت می کشد و می خواهد شما را به سمت علم هدایت کند علمی که توام با خداشناسی همراه باشد. در پایان از شما امتحان می گیرد. شما یک امتحان دنیایی می دهید و آن چیزی را که به عنوان درس آموخته اید باز پس می دهید و آزموده می شوید. امتحان شما سخت نیست . ما هم در اینجا در حال امتحان هستیم و پیش خدا باید امتحان پس بدهیم خوشا به حال آنها که درس خود را خوب فرا بگیرند. ما اگر غفلت کنیم رفوزه می شویم . درس ما تجدیدی ندارد و راه بازگشت هم نداریم همچنان که عده ای در این امتحان رفوزه شدند. ما شاگردان روح اللهیم و اگر اینجا در ایام و مناسبت هایی مثل عید تحت تاثیر قرار بگیریم همه چیز را از دست می دهیم به فرمایش حضرت علی (ع ) آن روز که گناه نکنیم آن روز عید ماست و دعا کنید که سربلند از این امتحان بیرون بیاییم و مایه افتخار شما فرزندانم باشم .
البته این نامه هیچوقت به دست فرزندانم نرسید موقعی که به وطن بازگشتم نامه هایی را که نوشته بودم به من نشان دادند : خیلی از آنها نرسیده بود هر دو ماه حق داشتیم یک نامه به ایران بنویسیم .
ما تقو یمی نداشتیم که بدانیم در چه موقعیتی از روز ، هفته ، ماه یا سال هستیم . روز شمار را همینطور که در اسارت سپری می کردیم به خاطر می سپردیم ، بعضی مواقع نامه هایی که از ایران می آمد اشاره می کردند که ساعت تحویل سال چه زمانی است .


http://img.tebyan.net/big/1389/01/22...1014266884.jpg

اگر عملیات ها در ماه های بهمن اسفند و فروردین انجام می شد ما در این ایام منتظر عملیات بزرگ رزمندگان بودیم و بوی بهار و نزدیک شدن سال نو با آغاز شدن عملیات ها به مشاممان می رسید و یا از طریق روزنامه های الجمهوریه و قادسیه که برایمان می آوردند متوجه اتفاقات در خطوط و احیانا عملیات های ایران یا عراق می شدیم .


با کلاس های عربی که به صورت مخفیانه برگزار می کردیم و صحبت کردن نگهبانان بچه ها با زبان عربی آشنا شده بودند و تا حدودی با موضوعاتی که در روزنامه هایشان می نوشتند به اخبار و اتفاقات خارج از اردوگاه و ایران دست پیدا می کردیم هرچند که اخبار روزنامه ها مطالب خودشان بود و سانسور زیادی روی آن انجام می دادند اما با مطالعه آن با بخشی از رخداد های موجود آشنا و مطلع می شدیم .


منبع :
روز نامه جمهوری اسلامی

رزیتا 04-07-2010 02:53 PM

رهبر در منطقه عملیاتی فتح المبین (فیلم)
 
رهبر در منطقه عملیاتی فتح المبین (فیلم)


بسم ‌اللَّه ‌الرّحمن ‌الرّحیم‌
الحمد للَّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام على سیّدنا و نبیّنا ابى‌القاسم المصطفى محمّد و على اله الأطیبین الأطهرین المنتجبین الهداة المهدیّین المعصومین سیّما بقیّة اللَّه فى الأرضین.

http://img.tebyan.net/big/1389/01/21...4318929157.jpg

غرض از حضور در این مکان تاریخى و در جمع شما برادران و خواهران عزیز در درجه ‌ى اول ، احترام به روح رزمندگان و شهداى عزیزى است که این سرزمین ، شاهد دلاوری هاى آن ها و فداکاری هاى آن ها و حرکت عظیم آن ها در روزهاى جنگ تحمیلى و دفاع مقدس بوده است.
در درجه ‌ى بعد ، اظهار سپاس و قدردانى از


مردم عزیز خوزستان و برادران و خواهرانى است که در این منطقه درحساس ‌ترین زمان ها ، در سخت ‌ترین شرایط ، یک امتحان موفقى از خود نشان دادند. دشمنان ملت ایران درباره‌ى مردم عزیز خوزستان چیز دیگرى فکر می کردند ، و چیز دیگرى از آنچه که آن ها فکر می کردند ، پیش آمد. صف اول رزمندگان مبارز و دلاور، جوان هاى فداکارى بودند که فرزندان این آب و خاک و پروریدگان این منطقه بودند : مردم عزیز خوزستان؛ زنهاشان، مردهاشان.
من در دوران دفاع مقدس به بعضى از روستاهایی که زیر ستم دشمن بعثى قرار گرفته بود، رفتم و از نزدیک وضعیت آن مردم را، روحیه ‌ى آن ها را دیدم . آن ها پیوستگى ‌شان به ایران اسلامى و به ملت مبارز و قهرمان و به اسلام - که در ایران پرچم آن برافراشته شده بود - آن چنان بود که دشمنان بعثى نتوانسته بودند با وسوسه‌ ى قومیت و همزبانى، این پیوند مستحکم را سست کنند. بنابراین حضور ما در این منطقه ، از یک جهت قدردانى از مردم عزیز خوزستان است.
مردم کشور، این سنت بسیار ستودنى را از چند سال پیش در پیش گرفتند که بیایند این مناطق را سالیانه - بخصوص در چنین ایامى در اول سال - زیارت کنند. اینجا زیارتگاه است.


جنبه‌ ى سوم ، قدردانى از شما مسافرانى است که از نقاط دور و نزدیک کشور به این مناطق آمده‌اید ، با قدم هاى خودتان ، با دل هاى خودتان ، پیوستگى روحى خودتان را با آن جوانانى، با آن مردانى ، با آن دلاورانى که این منطقه ، شاهد فداکارى آن هاست ، نشان دادید ؛ چه در این منطقه – منطقه ‌ى فتح‌المبین - چه در سایر مناطق خوزستان و چه در مناطق جنگى استان هاى دیگر :


http://img.tebyan.net/big/1389/01/19...0415113418.jpg

مثل استان ایلام ، استان کرمانشاه ، استان کردستان .
مردم کشور، این سنت بسیار ستودنى را از چند سال پیش در پیش گرفتند که بیایند این مناطق را سالیانه - بخصوص در چنین ایامى در اول سال - زیارت کنند. اینجا زیارتگاه است.
جوان هاى عزیز! فرزندان عزیز من! که اغلب شما در آن روزها نبودید ، آن روزهاى سخت و


تلخ را ندیدید ؛ این دشت زیبا ، این صحنه ى چشم ‌نواز، این زمین حاصل خیز، در یک روزى زیر پاى دشمنان شما بود؛ چکمه‌ پوشان رژیم بعثى در همین سرزمینى که مال شماست ، متعلق به شماست ، آن چنان جهنمى بر پا کرده بودند که انسان از جهات مختلف تأسف می خورد ، از جمله از این جهت که چطور این سرزمین زیبا و این طبیعت چشم‌ نواز را تبدیل کرده بودند به یک آتش ، به یک دوزخ . در ایام محنت جنگ ، قبل از عملیات فتح‌المبین ، بنده از این منطقه ‌ى شمالى مشرف بر این دشت ، این چشم ‌انداز وسیع را دیده بودم ؛ این خاطره از یاد من نمی رود که ...

برای دیدن فیلم رهبر در منطقه ی عملیاتی فتح المبین ، کلیک کنید .
قسمت اول
قسمت دوم


رزیتا 04-07-2010 02:55 PM

شیرزنی كه تبر به دست با دشمن جنگید
 
شیرزنی كه تبر به دست با دشمن جنگید

18 سال بیش تر نداشت كه دژخیمان كاشانه اش را گرفتند و با كودكی در آغوش ، همانند دیگر خویشان در میان دره ای پنهان شد اما فشار گرسنگی و رنج ناشی از غم از دست دادن عزیزان ، آرامش را از او گرفت و شاید به این دلیل بود كه تبر بر دست به جنگ با دشمنان بعثی پرداخت .


http://img.tebyan.net/big/1389/01/20...579_248264.jpg


به گزارش خبر نگار تبیان ، به نقل از نویدشاهد :
زنی آرام است و نگاهش آرام تر ؛ به ندرت لبخند می زند ، زنی جدی اما در پس این نگاه آرام ، شیرزنی مهربان و شجاع قرار دارد ؛ شیر زنی كه وقتی لب به سخن می گشاید ، شكیبایی در دریای مواج نگاهش به تلاطم در می آید.
او زنی است كه در سن 18 سالگی با شهامت تبر به دست گرفته و یک عراقی را به هلاكت رساند و یكی دیگر را نیز اسیر كرد .
او از تبار گیلانغرب است ، تبار مردان و زنان دلاور . تبار مردان و زنان مقاوم . دلاورانی كه با مقاومت بی نظیر در طول جنگ تحمیلی و اسكان در دره ها و كوه های اطراف شهر ، بارها حملات دشمن را خنثی و آن ها را با خفت و خواری به عقب راندند.
او زنی است كه در سن 18 سالگی با شهامت تبر به دست گرفته و یک عراقی را به هلاكت رساند و یكی دیگر را نیز اسیر كرد .


گیلانغرب در دروان 8 سال دفاع مقدس ، شاهد حماسه آفرینی مردان و زنان مقاوم این شهر بوده است به همین دلیل گیلانغرب را دومین شهر مقاوم كشور بعد از خرمشهر نامیدند؛ این شهر سرشار از دلاورمردان و شیرزنانی است كه سرسختانه بدون هراس از دشمن ایستادگی كردند و نگذاشتند حتی ذره ای از خاک وطن به دست دشمنان رسد.
فرنگیس حیدر پور می گوید: سال 59 بود و من 18 سال داشتم كه آن ها به روستای ما حمله كردند و ما خیلی شهید دادیم. مردم مبارزه كردند ، عده ای مجروح و عده ای شهید شدند ؛ آتش جنگ به قدری سنگین بود كه مردم فرار كردند و در دره مخفی شدند.


http://img.tebyan.net/big/1389/01/20...5820325421.jpg


حیدر پور در خصوص حادثه آن روز اظهار می دارد: همان روز كه به دره رفتیم ، نزدیكی های غروب بود كه تشنه و گرسنه شدیم ؛ من با پدر و برادرم به روستا آمدیم تا غذا بیاوریم. آخر چیزی پیدا نمی شد. نزدیک رودخانه دو سربازی آمدند كه آب بر داردند؛ ما از دست آن ها خشمگین بودیم و به آنها حمله كردیم ؛ من تبر به دست به سمت آنها حمله ور شدم كه یكی از آنها كشته و دیگری تسلیم شد.
وی ادامه می دهد: 18 ماه آواره بودیم كه عراقی ها عقب نشینی كردند ، مردم دوباره به روستاهای خودشان برگشتند.
از حیدرپور می خواهیم كه ایثار را معنی كند كه می گوید: ایثار یعنی انسان در راه آرمان میهنش یا خانواده اش شجاعتی نشان دهد حتی اگر از بین رود.
وی در پایان بیان می كند: از خواهرانم می خواهم با حجاب خود پاسدار خون شهیدان باشند و جوانان این آمادگی را داشته باشند كه اگر خدای ناكرده به خاک كشورشان حمله شد با غیرت دفاع كنند.


اکنون ساعت 06:37 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)