پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   دست چینی ازگلستان سعدی (http://p30city.net/showthread.php?t=20589)

behnam5555 01-26-2010 12:37 AM

دست چینی ازگلستان سعدی
 
دست چینی ازگلستان سعدی


کتاب گلستان سعدی بدون تردید یکی از شاهکارهای ادبی جهان است که تا کنون بارها به زبانهای مطرح جهان ترجمه شده و به چاپ رسیده است.
یکی از مسائلی که باعث می شود مردم،در ایران به این کتاب اقبال چندانی نشان ندهند این است که درک مطالب آن برای همگان آسان نیست و نیاز به تعبیر و تفسیر دارد و در اصل این کتاب در سطوح عالی دانشگاه در رشته ادبیات فارسی تدریس می شود.
امید است که از این حکایتها لذّت ببرید.


گروهی از دانشمندان در پیشگاه انوشیروان در باب مصلحتی مشورت می کردند. و بزرگمهر که از همه بزرگتر و با تجربه تر بود سکوت اختیار کرده بود.
از او پرسیدند، چرا در این گفتگو با ما هم فکری نمی کنی؟ پاسخ داد، حکما مانند پزشک هستند و تا کسی بیمار نباشد به او دارو نمی دهند.
وقتی می بینم شما درست می گوئید دیگر نیازی به دخالت من نیست.

چو کاری بی فضول من بر آید
مرا در وی سخن گفتن نشاید


وگر بینم که نا بینا و چاه است
اگر خاموش بنشینم گناه است

behnam5555 01-26-2010 12:40 AM

مرگ...
 
کسی به انوشیروان عادل مژده داد که فلان دشمنت را خدا از روی زمین برداشت.

انواشیروان پرسید، هیچ شنیده ای که مرا تا ابد در دنیا خواهد گذاشت؟


( اگر دشمن بمیرد جای خوشحالی نیست زیرا زندگی برای ما هم تا ابد نخواهد بود.)

اگر بمُرد عدو جای شادمانی نیست
که زندگانی ما نیز جاودانی نیست

behnam5555 01-26-2010 12:45 AM

دست بر سینه...
 

دو برادر بودند که یکی در خدمت شاه بود و دیگری به زور بازو نان می خورد.

روزی برادر توانگر به درویش گفت:
چرا به خدمت سلطان نمی آیی تا ازرنج کارکردن نجات یابی؟
درویش پاسخ داد: تو چرا کار نمی کنی تا از خواری و ذ ّلت خدمت به سلطان رهائی یابی؟
که خردمندان گفته اند، نان بازویت را بخوری و آسوده بنشینی بهتر از آن است که کمربند طلا ببندی و دست به سینه در خدمت شاه بایستی.


( اگر آهک گداخته را با دست خمیر کنی، بهتر از آن است که دست به سینه در خدمت امیر باشی. تمام عمر گرانمایه در این راه صرف شد که تابستان چه بخورم و زمستان چه بپوشم؟
ای شکم گستاخ با نانی به سر ببر تا مجبور نباشی در مقابل دیگران تعظیم کنی.
)


به دست آهک تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر


---------------------------

عمر گرانمایه در این صرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتاء


ای شکم خیره به نانی بساز
تا نکنی پشت به خدمت دو تا

behnam5555 01-26-2010 12:47 AM


روزی با گروهی از بزرگان در کشتی نشسته بودیم.
قایقی که به دنبال ما در حرکت بود غرق شد.
دو برادر در آن بودند و اسیر گرداب شدند..
یکی از بزرگان که در کشتی بود به یکی از کشتیبانان گفت:
اگر این دو را از آب بگیری برای نجات هرکدام پنجاه دینار به تو می دهم.
مرد در آب پرید و یکی را نجات داد و دیگری غرق شد.
گفتم ، چون او عمرش به پایان رسیده بود در نجات او تأخیر کردی و در گرفتن دیگری شتاب.

مرد گفت:
در گفتۀ شما شکی نیست اما من برای نجات این فرد بیشتر تمایل داشتم زیرا روزی در بیابان مانده بودم و او مرا بر شتر سوار کرد و از بیابان نجات داد در صورتی که از آن یکی، در کودکی تازیانه ای خورده بودم.

به حقیقت که خداوند راست می گوید که فرمود:
( هرکس عمل نیکی انجام دهد نتیجه اش به خودش باز می گردد و اگر بدی کند از عواقب آن در امان نخواهد ماند.)


تا توانی درون کس مخراش
کاندر این راه خارها باشد


کار درویش و مستمند بر آر
که تو را نیز کارها باشد

behnam5555 01-26-2010 12:52 AM

یکی از پسران هارون الرشید با خشم نزد پدر آمد و گفت، که فرزند فلان سردار به مادرم دشنام داد.
هارون از سران کشور پرسید که باید با او چه کنیم؟

یکی گفت:
باید او را بکشیم.
دیگری گفت:
باید زبانش را برید.
سومی گفت: باید اموالش را مصادره نمود و از شهر بیرون کرد.

هارون گفت:ای پسر، شرط جوانمردی آن است که او را ببخشی.
ولی اگر نمی توانی این کار را بکنی تو هم به او دشنام بده ولی نه آنقدر که انتقام گرفتن تو از حد بیشتر باشد.
زیرا در چنین حالتی تو به او ظلم کرده ای و حق با او خواهد بود.
خردمندان گفته اند، مرد کسی است که هنگام خشم هم بتواند زبانش را کنترل کند.


نه مرد است آن به نزدیک خردمند
که با پیل دمان پیکار جوید


بلی مرد آن کس است از روی تحقیق
که چون خشم آمدش باطل نگوید


--------------


یکی را زشتخوئی داد دشنام
تحمل کرد و گفت ای نیک فرجام


بتر زآنم که خواهی گفتن آنی
که دانم عیب من چون من ندانی

-------------------------------------------------------------------
1- هارون الرشید= پنجمین خلیفۀ عباسی است و از سال 170 تا 192 هجری خلافت کرد

behnam5555 01-26-2010 12:55 AM

نیکی....
 

یکی از وزرا، با زیر دستانش به نیکی رفتار می کرد و برای رفع اختلافات میان همکارانش، میانجیگری می نمود.
از قضا روزی مورد خشم سلطان واقع شد و به زندان افتاد.
دوستان و همکارانش برای رهائی او از بند، تلاش فراوان می کردند و زندانبانان با او به مهربانی رفتار می نمودند.
بزرگان مملکت هم آنقدر از خوبیهای او تعریف کردند که نام نیک او ورد زبان مردم شد تا شاه او را بخشید.

صاحبدلی این ماجرا را شنید و گفت:


( برای این که دل دوستان را به دست بیاوری بهتر است که املاک پدرت را هم بفروشی و خرج آنها کنی. برای پختن غذا برای انسانهای نیک، اگر تمام زندگیت را هم زیر دیگ بسوزانی کار نیکی انجام داده ای.)


تا دل دوستان به دست آری
بوستان پدر فروخته به


پختن دیگ نیکبختان را
هرچه رخت سراست سوخته به


با بد اندیش هم نکوئی کن
دهن سگ به لقمه دوخته به

behnam5555 01-26-2010 01:00 AM

دروغ..
 

شیادی گیسوانش را بافته بود، یعنی سید است.
با کاروان مکه وارد شهر شد، یعنی از حج برگشته.
قصیده ای پیش شاه برد و گفت، این را من سروده ام.

شاه هم پس از دادن هدیه، اورا مورد لطف و عنایت قرار داد.
تا اینکه یکی از نزدیکان شاه که از سفر دریا بازگشته بود گفت:
من این مرد را هنگام عید قربان در بصره دیدم.
معلوم شد حاجی نیست.
دیگری گفت:
پدرش مسیحی است و در فلان شهر اقامت دارد.
چگونه ممکن است او مسلمان باشد؟
شعری را هم که نزد شاه برده بود در دیوان انوری1 پیدا کردند.

شاه دستور داد تا اورا بزنند و از شهر بیرون کنند.
شیاد گفت:
ای پادشاه روی زمین، اگر اجازه دهید نکته ای را خدمتتان بگویم.
اگر درست نبود هر کیفری را که بگوئید، سزاوار آن هستم.
شاه گفت: حرفت را بگو.


مرد گفت: اگر غریبه ای پیش شما یک ظرف ماست بیاورد، این ماست شامل دو ملاقه آب و یک ملاقه دوغ است.
اگر حرف راست می خواهی بشنوی از من بشنو که افراد جهاندیده بسیار دروغگو هستند.

غریبی گرت ماست پیش آورد
دو پیمانه آب است و یک چمچه دوغ


اگر راست می خواهی از من شنو جهاندیده بسیار گوید دروغ


شاه با شنیدن این مطلب خندید و گفت:
تا کنون حرفی به این راستی نزده ای.
سپس دستور داد تا مایحتاجش را برایش فراهم کنند تا با خوشی شهر را ترک کند.


1- انوری ابیوردی – از شعرای قرن ششم

behnam5555 01-26-2010 01:03 AM

جانب داری..
 

وزرای انوشیروان در یکی از کارهای مهم مملکت با یکدیگر مشورت می کردند و هر یک نظری مخالف دیگری ابراز می کرد.
انو شیروان هم پس از تأمل زیاد، نظر خود را اعلام کرد.
بزرگمهر نظر شاه را تأیید کرد و پذیرفت.
وزراء، در خفا از او پرسیدند که رأی شاه چه برتری بر رأی حکما داشت که تو آن را پسندیدی؟

بزرگمهر پاسخ داد:
چون عاقبت این کار برای کسی آشکار نیست و معلوم نیست نظری را هم که شما داده اید درست باشد، به همین دلیل بهتر دیدم که با نظر شاه موافقت کنم که اگر موفق نشدیم مورد سرزنش او قرار نگیریم.


( وقتی خلاف رأی شاه قدم برمی داری مانند این است که دستت را با خون خود شسته ای.

اگر شاه در هنگام روز گفت الآن شب است با ید گفت درست است .
این ماه وآن هم ستارۀ پروین.
)

خلاف رأی سلطان رای جستن
به خون خویش باشد دست شستن


اگر خود روز را گوید شب است این
بباید گفت، آنک ماه و پروین

behnam5555 01-26-2010 01:06 AM

عذاب اخرت..
 

پادشاهی فرمان کشتن بی گناهی را صادر کرد.
مرد گفت:
ای سلطان، به خاطر خشمی که بر من گرفته ای، خود را دچار عذاب آخرت نکن زیرا تحمل سختی مرگ برای من یک لحظه است ولی گناه آن تا ابد به گردن تو خواهد بود


( در تمام عمر، خوشی، سختی، زشتی و زیبائیها مانند باد گذشت. ستمگر پنداشت که بر ما ستم کرده است ولی از ما گذشت و گناهش تا ابد به گردن او ماند.)


پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد
در گردن او بماند و از ما بگذشت


نصیحت او در شاه مؤثر واقع شد و او را بخشید.

behnam5555 01-26-2010 01:09 AM

ترس...
 

یکی از وزراء برای مشورت پیش ذوالنون مصری1 رفت و گفت:
روز و شب در پیشگاه سلطان به خدمت مشغولم.
به خیرش امید وارم و از کیفر و خشمش می ترسم.


ذوالنون گریست و گفت:
اگرآنقدر که تو از سلطان می ترسی من از خدا می ترسیدم، تا کنون جزو بندگان خاص خدا بودم.

( اگر درویشان فکر آسایش و سختی را از سر بیرون می کردند می توانستند پا به اوج بگذارند. همچنین، اگر وزیران آنقدر که از پادشاه می ترسند از خدا می ترسیدند، مقامشان از فرشتگان هم بالاتر می رفت. )

گر نه امید و بیم و راحت و رنج
پای درویش بر فلک بودی


ور وزیر از خدا بترسیدی
همچنان کز مَلِک، مَلَک بودی


1- ذوالنون مصری = از عرفای قرن سوم .

behnam5555 01-26-2010 01:13 AM

شاه و درویش..
 

درویشی زاهد، درگوشۀ صحرائی گوشه نشینی اختیار کرده بود.
بر حسب اتفاق پادشاهی از آنجا گذشت. از آنجا که درویشان پروردۀ مکتب قناعت اند، سرش را بلند نکرد.
شاه هم از آنجا که شکوه و هیبت شاهان ایجاب می کند از حرکت درویش رنجید و گفت:

درویشها مشتی حیوانند و از انسانیت بوئی نبرده اند.

وزیر رو به درویش کرد و گفت:
ای جوانمرد، هنگام عبور شاهنشاه روی زمین از کنار تو، چرا به وی اعتنا نکردی و احترامی نگذاشتی؟ "

درویش پاسخ داد که :
به شاه بگو از کسی توقع احترام داشته باشد که از او چیزی خواسته باشد.
او باید بداند که شاه برای نگهبانی از مردم و منافع آنان به این کار گمارده شده است نه مردم برای اطاعت از او.


( شاه نگهبان مردم فقیر است، اگرچه نعمت در سایه دولت او به دست می آید.
گوسفند برای چوپان خلق نشده بلکه این چوپان است که برای حفظ منافع خودش از گوسفندان نگهداری می کند.
)

پادشه پاسبانِ درویش است
گرچه نعمت به فرّ دولت اوست


گوسپند از برای چوپان نیست
بلکه چوپان برای خدمت اوست
شاه دید که درویش بسیار محکم و قاطع است. گفت: از من چیزی بخواه.
گفت: این که دیگر مزاحم من نشوی.
شاه گفت: مرا نصیحتی کن.
گفت:
امروز که نعمت در دست توست قدر آن را بدان و به زیر دستان کمک کن که این نعمت و قدرت برای کسی تا ابد نمی ماند و همچنان دست به دست خواهد گشت


دریاب کنون که نعمتت هست به دست
کاین نعمت و ملک می رود دست به دست

behnam5555 01-26-2010 01:17 AM


یکی در کُشتی گرفتن مهارت بسیار داشت و سیصد و شصت فنّ با ارزش از کُشتی می دانست و هر روز با یکی از آن فنون کُشتی می گرفت.
به یکی از شاگردان مورد علاقه اش سیصد و پنجاه و نه فن را آموخت و در آموختن فنّ آخر تأخیر می کرد و هر بار بهانه ای می آورد.
پسر در قدرت و نیرو، سرآمد زمان خود شد و کسی توان مبارزه با او را نداشت.
تا جائی که نزد شاه رفت و ادعا کرد که استاد هیچگونه برتری به من ندارد.
فقط از نظر سن و زحماتی که برای من کشیده مورد احترام است وگرنه، من از نظر قدرت ازاو برترم.


این ادعا به نظر شاه بعید آمد و دستور داد تا با هم کشتی بگیرند.
مکان وسیعی را برای مسابقه آماده کردند و سران دولت، بزرگان مملکت ، پهلوانان و مردم از تمام نقاط جمع شدند.
پسر مانند فیل مست وارد میدان شد با هیبتی که کوه را با یک ضربه از جا می کَند.
استاد متوجه شد که جوان از نظر زور و بازو از او قوی تر است.
با آن فنّ ناشناخته به جنگ او رفت.
جوان دفاع آن را نمی دانست و اسیر دست استاد شد.
استاد هم او را به بالای سر برد و به زمین کوبید.
فریاد شادی از مردم برخاست.

شاه دستور داد به استاد هدیه و پاداش فراوان دادند و جوان را سرزنش و نکوهش نمود و گفت:
ا استادت مبارزه کردی و نتوانستی ادعایت را ثابت کنی.)


هر آن کهتر که با مهتر ستیزد
چنان افتد که هرگز بر نخیزد


جوان گفت:
او با نیرو بر من پیروز نشد بلکه از کُشتی فنّی می دانست که از آموختن آن به من دریغ می کرد و امروز با همان فن برمن پیروز شد.


استاد گفت:
آن فن را برای چنین روزی گذاشته بودم که دانایان گفته اند:
( به دوست آنقدرقدرت نده که اگر دشمن شد بر تو چیره شود.)


یا وفا خود نبود در عالم
یا مگر کس دراین زمانه نکرد


کس نیاموخت علم تیرازمن
که مرا عاقبت نشانه نکرد

behnam5555 01-26-2010 01:21 AM

اه مظلومان..
 
حکایت می کنند که ستمکاری، هیزم فقرا را ارزان میخرید و به ثروتمندان با قیمت گزاف و کم ، می فروخت.
صاحبدلی به او برخورد کرد و گفت:


( تومانند مار، هر کس را که می بینی میزنی و مانند جغد هرجا که لانه کنی آنجا را ویران می کنی.)


زورت ار پیش می رود با ما
با خداوند غیب دان نرود


زورمندی مکن بر اهل زمین
تا دعائی بر آسمان نرود


ظالم، ازاین سخن رنجید و آن را جدی نگرفت تا شبی،جرقۀ آتش از آشپزخانه، به انبار هیزمش افتاد و تمام دارائیش را سوخت و از بستر نرم، به خاکستر گرم نشست.
اتفاقاً همان شخص اورا دید که به دوستانش می گوید:
نمی دانم این آتش از کجا در زندگی من افتاد. گفتش:
ازآه دل مظلومان.


حذر کن ز دود درونهای ریش
که ریش درون عاقبت سرکند


به هم بر مکن تا توانی دلی
که آهی جهانی به هم بر کند

behnam5555 01-26-2010 01:17 PM

خدمات شایسته..
 

یکی از امیران عرب دستور داد تا حقوق یکی از افراد دیوان را دو برابر کنند،
چون خدمات شایسته ای انجام می داد و همیشه گوش به فرمان بود.
دیگر کارکنان بیشتر وقتشان را به عیاشی وخوشگذرانی میگذراندند ودر انجام کارهای محوله سستی می کردند.
صاحبدلی این سخن را شنید و گفت:

بندگان هم همین گونه نزد خدا دسته بندی شده اند.

( اگر کسی دوبار نزد شاه برود، دیگر بار به او با نظر لطف می نگرد. عابدان مخلص هم امید وارند که از درگاه حق نا امید باز نگردند. بزرگی به تسلیم شدن در برابر خداست و انسانهای درستکار هم سر تسلیم در مقابل حق فرود می آورند.)

مهتری در قبول فرمان است
ترک فرمان، دلیل حرمان است

هرکه سیمای راستان دارد
سر خدمت بر آستان دارد

behnam5555 01-26-2010 01:22 PM

حق شناسی
 

یکی از حاکمان زوزن، کارگزاری داشت که انسان بخشنده و خوش برخوردی بود.
به همۀ اطرافیانش احترام می گذاشت و پشت سر همه از آنها تعریف می کرد.
اتفاقاً، روزی حرکتی کرد که به نظر شاه خوشایند نبود.
دستور داد اموالش را مصادره کردند و او را به زندان انداختند.

سرداران شاه، به واسطۀ نیکی هائی که از این مرد دیده بودند، در زندان با او خوشرفتاری می کردند تا اینکه روزی یکی از شاهان ممالک بیگانه، پنهانی برایش پیغامی فرستاد که در آن گفته بود، شاه کشور شما، ارزش انسانهای لایق و بزرگواری چون تو را درک نمی کند و با بی احترامی نسبت به شما رفتار می نماید.

اگر نسبت به ما التفات و توجهی دارید به درباره ما بیائید که همۀ بزرگان کشور، در آرزوی دیدار شما لحظه شماری می کنند و منتظر جواب شما هستند.
مرد پس از خواندن نامه، بر پشت آن جواب مختصری نوشت و آن را پس فرستاد.
یکی از نزدیکان شاه، از ماجرا با خبر شد و شاه را مطلع کرد که فلان زندانی با شاهان بیگانه در تماس است.
شاه از این خبر، به شدت خشمگین شد و دستور داد هر چه سریعتر در این باره تحقیق کنند.
در پی این تحقیق، قاصد را گرفتند و نامه را خواندند. در پشت نامه، مرد چنین پاسخ داده بود:
بزرگان کشور، بیش از اندازه به من لطف دارند وبه همین جهت قبول درخواست شما برایم مقدور نیست.
من نمک پروردۀ این خاندان هستم و با این مسئلۀ جزئی که پیش آمده، نمی توانم به ولی نعمت خود خیانت کنم.

آن را که بجای توست هر دم کرمی
عذرش بِنِه ار کند به عمری ستمی

شاه حق شناسی او را پسندید و به او ثروت زیادی بخشید و عذر خواهی کرد و گفت:
اشتباه کردم که تو را بی گناه به زندان انداختم.
مرد پاسخ داد :
من از شما خطائی ندیدم بلکه این مشیت الهی بود که من عقوبت شوم . پس چه بهتر که این امر خدا توسط شما اجرا شد.

گر گزندت رسد زخلق مرنج
که نه راحت رسد زخلق نه رنج

از خدا دان خلاف دشمن و دوست
که دل هردو در تصرف اوست

گرچه تیر از کمان همی گذرد
از کماندار بیند اهل خرد

behnam5555 01-26-2010 01:25 PM


روزی یکی از غلامان عمرولیث گریخت. عده ای را به جستجویش فرستادند تا اورا یافتند و بازگرداندند.
وزیر با او دشمنی داشت.
از شاه خواست تا دستور قتل اورا صادر کند که برای دیگر غلامان درس عبرت شود.
غلام به دست و پای سلطان افتاد و گفت: هرفرمانی که شما صادر کنید، باید بی چون و چرا اجرا شود.

هرچه رود بر سرم
چون تو پسندی رواست

بنده چه دعوی کند
حکم، خداوند راست

اما به خاطر اینکه من نمک پروردۀ درگاه شما هستم و نمی خواهم در روز قیامت، خون من دامان شما را بگیرد،
از شما می خواهم که به من اجازه دهید تا وزیرتان را بکشم و سپس به خاطر قتل او مرا قصاص کنید تا هم عدالت اجرا شود وهم درقیامت عقوبتی متوجه شما نشود.

شاه به حرف او خندید و رو به وزیر کرد و گفت:
مصلحت چیست؟

وزیر با ترس روبه شاه کرد و گفت:
ای سلطان، به خاطر خدا ، تا این گستاخ بی شرم بیش ازاین مرا به دردسر نینداخته، و به خاطر شادی روح پدرتان او را آزاد کنید.
گناهکار اصلی منم.
حکما گفته اند:

چو کردی با کلوخ انداز پیکار
سر خود را به نادانی شکستی

چو تیر انداختی در روی دشمن
حذر کن، کاندر آماجش نشستی

behnam5555 01-26-2010 01:28 PM



پادشاهی به بیماری سختی مبتلا شد.
گروهی از پزشکان یونان گفتند، که این درد هیچ داروئی به جز زهرۀ انسان ندارد که باید دارای فلان ویژگی ها باشد.
شاه دستور داد که به دنبال فردی با آن مشخصات بگردند و به نزد او بیاورند.
در نهایت، پسر دهقانی را یافتند که دارای آن ویژگیها بود.
پدر و مادرش را خواستند و آنان را با پول راضی کردند که به کشتن فرزندشان رضایت دهند.
قاضی هم حکم داد که اگرخون کسی به خاطر سلامتی پادشاه ریخته شود مانعی ندارد.
جلاد پیش رفت تا سر پسر را از تن جدا کند.
در این حال، پسر سر به سوی آسمان کرد و خندید.
سلطان از این کار او متعجب شد و پرسید:
حالا چه وقت خندیدن است؟
پسر گفت:
پدر و مادر کسانی هستند که ناز فرزندشان را می خرند و قاضی کسی است که مردم از ظلم و جور به او شکایت می برند و شاه هم فریاد رس مردم است.
اکنون پدر و مادرم برای مال دنیا مرا به جلاد سپردند و قاضی هم فرمان کُشتنم را صادر کرد و شاه هم زنده ماندن خود را در گرو کُشتن من می بیند.
حال، به جز خدا باید به چه کسی پناه ببرم.

شاه از این سخن به شدت غمگین شد و گریست.
آنگاه گفت: همان بهتر که من بمیرم ولی جان بیگناهی را نگیرم.
پسر را به نزد خود خواند، سر و چشمش را بوسید و به او مال فراوان بخشید.
نقل کرده اند که هنوز بیش از هفته ای نگذشته بود که او نیز بهبود یافت.

( هنوز آن یک بیت شعررا به خاطر دارم که روزی فیل بانی درکنار رود نیل برایم نقل کرد. او می گفت، حال یک مورچه در زیر پای تو، مانند حال تو در زیر پای فیل است.)

همچنان در فکر آن بیتم که گفت
پیل بانی بر لب دریای نیل

زیر پایت گر ندانی حال مور
همچو حال توست زیر پای پیل

behnam5555 01-26-2010 01:32 PM

کمک به ستمکار..
 

حکایت می کنند که وزیری نادان، برای پُر کردن خزانۀ سلطان، دست تعدّی به اموال مردم دراز کرد و آنقدر مالیات از آنان گرفت که مردم، خانه خراب شدند.

( کسی که ستمکاری را یاری کند، خداوند، همان ستمکار را بر وی چیره خواهد کرد تا با رنج و مشقت او را از بین ببرد.
آه مظلومان کاری می کند که آتش با اسفند نمی کند.
می گویند سلطان همۀ حیوانات شیر است و بی ارزشترین آنان خر.
اما خر باربر، از شیر که مردم را می درد بهتر است.)

مسکین خر اگر چه بی تمیز است
چون بار همی برد عزیز است

گاوان و خران بار بردار
به ز آدمیان مردم آزار

برگردیم به داستان وزیر نادان.
شاه ازرفتار ناپسند وزیر با مردم آگاهی یافت و دستور داد که او را شکنجه کنند و بکشند.

( تا مردم راضی نباشند، رضایت شاه تأمین نمی شود. اگر می خواهی مورد عفو خدا قرار بگیری، با بندگان خدا خوشرفتاری کن.)

می گویند، در همان حالت ضعف و ناتوانی وزیر، یکی از ستمدیدگان بر او گذر کرد و گفت:
هرکس به مقام و قدرت رسید نباید اموال مردم را به زور بگیرد.
استخوان درشت را می توان فرو برد ولی وقتی وارد معده شد شکم را می درد.

نماند ستمکار بد روزگار
بماند بر او لعنت پایدار

behnam5555 01-26-2010 01:36 PM

مردم ازار..
 

حکایت می کنند، روزی مردم آزاری، سنگی بر سر درویشی صالح و پاکدامن زد.
درویش، درآن هنگام کاری از دستش ساخته نبود زیرا آن مرد از افراد سپاه سلطان بود و همه از او می ترسیدند.
درویش، سنگ را برداشت و منتظر فرصت مناسب نشست.
از قضا، روزی شاه از آن مرد سپاهی به خشم آمد و دستور داد او را در چاه بیندازند.

درویش، سنگ را برداشت و بر سر چاه رفت و آن را بر سر او زد.
مرد پرسید:
تو کیستی و چرا این سنگ را بر سر من زدی؟ درویش گفت:
من فلان کس هستم و این سنگ همان سنگی است که در فلان تاریخ بر سر من زدی.
مرد پرسید:
پس تا حالا کجا بودی؟
درویش پاسخ داد:
تا امروز از جاه و مقامت می ترسیدم.
اکنون که تو را در چاه دیدم، فرصت را غنیمت شمردم تا کارت را تلافی کنم.

هرکه با فولاد بازو، پنجه کرد
ساعد مسکین خود را رنجه کرد

باش تا دستش ببندد روزگار
پس به کام دوستان مغزش برآر



behnam5555 01-26-2010 01:41 PM

مقرری...
 


چند درویش که ظاهری آراسته داشتند با من همنشین بودند.
یکی از بزرگان که نسبت به آنان ارادتی داشت، برای این جماعت، حقوق و مقرری تعیین کرده بود تا اینکه روزی یکی از درویشان حرکتی انجام داد که مناسب شأن آنان نبود.
آن شخص نسبت به آنان بدگمان شد و دستور داد حقوقشان را قطع کردند.
من تصمیم گرفتم تا در این مورد وساطت کنم تا به هر نحوی شده دوباره مقرری آنان را بپردازند.
به همین خاطر، به منزل آن شخص رفتم.
در بان از ورود من ممانعت کرد و مرا آزار و اذیت نمود.

سگ و دربان چو یافتند غریب
این گریبانش گیرد آن دامن

تا اینکه نزدیکانش از ماجرا با خبر شدند و مرا با عزت و احترام نزد وی بردند و در صدر مجلس نشاندند.
من با فرو تنی درجای پایین تری نشستم و گفتم بگذارید در صف خدمتکاران بنشینم چون در این مجلس جزو زیر دستان هستم.

گفت: این چه سخنی است. تو بر چشم ما جا داری.

گر بر سر و چشم ما نشینی
بارت بکشم که نازنینی

به هر حال نشستم و از هر دری سخن گفتیم تا نوبت به مسئلۀ بی مهری به آن دوستان رسید.
پرسیدم از این دوستان چه خلافی دیدید که نعمت خود را از آنان دریغ نمودید؟
چه جرم دید خداوند سابق الانعام
که بنده در نظر خویش خوار می دارد

خدای راست مسلم بزرگواری و حکم
که جرم بیند و نان برقرار می دارد

حاکم، سخنانم را پسندید و دستور داد، مقرری را چون گذشته بپردازند و آنچه را هم پرداخت نشده باز پس دهند.
من هم تشکر کردم و شرط احترام به جای آوردم ودر پایان گفتم:

چو کعبه قبلۀ حاجت شد از دیار بعید
روند خلق به دیدارش از بسی فرسنگ

تو را تحمل امثال ما بباید کرد
که هیچکس نزند بر درخت بی بر سنگ

behnam5555 01-26-2010 01:44 PM

بخشندگی....
 

شاهزاده ای ثروت زیادی از پدر به ارث بُرد. بخشندگی آغاز کرد و مال زیادی را به دامان سپاهیان و رعیت ریخت.

( هنگامی که از کنار دکان عطار می گذری بوی عود به مشامت نمی رسد. پس آن را بر روی آتش بگذار تا از بوی خوشش لذت ببری.)

بزرگی بایدت بخشندگی کن
که دانه تا نیفشانی نروید

یکی ازمشاوران بی تدبیر وی، پند و اندرز آغاز کرد که، شاهان پیشین این همه مال و ثروت را با تلاش و سعی فراوان اندوخته اند.
از این بذل و بخشش ها دست بردار که روزهای سختی در پیش است و دشمنان زیادی در پس.

هشیار باش که هنگام نیاز، دچارتنگدستی نشوی.

( اگر گنجی را در میان مردم تقسیم کنی به هر کد خدا یکدانه برنج می رسد. چرا از هرکدام به اندازۀ یک جو نقره نمی گیری تا بتوانی هر روز گنجی را فراهم کنی؟)

اگر گنجی کنی بر عامیان بخش
رسد هر کد خدائی را برنجی

چرا نستانی از هریک جوی سیم
که گرد آید تورا هر روز گنجی

سلطان از سخنان او به خشم آمد و فرمان داد او را گوشمالی کنند.
آنگاه گفت:
خداوند پادشاهی این سرزمین را به من داده است تا بخورم و ببخشم، نه اینکه نگهبان گنجهای گذشتگان باشم.

قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت نوشیروان نمُرد که نام نکو گذاشت

behnam5555 01-26-2010 01:47 PM

بنیاد ظلم در جهان
 

حکایت می کنند که روزی انوشیروان عادل به شکار رفته بود.
در شکارگاه صیدی را کباب کردند تا بخورند.
نمک نداشتند.
یکی از غلامان به روستا رفت تا نمک بخرد.

انوشیروان گفت:
نمک را به قیمت بخر تا رسم بدی را در این روستا، بنیان نگذاری.
اطرافیان پرسیدند:
که از این مقدار اندک، چه نقصی پدید خواهد آمد؟
انوشیروان پاسخ داد:
بنیاد ظلم در جهان از نخست بسیار اندک بود.
هر کس آمد به آن مقداری افزود تا بدین پایه که امروز می بینید رسید.

(اگر شاه از باغ رعیت، یک سیب بخورد، غلامان او درختهای باغ را ریشه کن خواهند کرد.
یا اگر سلطان از روی بی عدالتی پنج عدد تخم مرغ از زیر دستانش بگیرد، لشکریانش هزار مرغ را به سیخ می زنند و می خورند.)

اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی
برآورند غلامان او درخت از بیخ

به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ


behnam5555 01-26-2010 01:51 PM


یکی از وزرا از کار برکنار شد و به جمع صوفیان پیوست.
به برکت همنشینی با آنان دست از ظواهر زندگی شست.
پس ازمدتی، شاه دو باره به او خوشبین شد و خواست اورا به شغل دیگری بگمارد.
مرد گفت:
معزول باشم بهتر ازآن است که مسئول باشم.

آنان که به کنج عافیت بنشستند
دندان سگ و دهان مردم بستند

کاغذ بدریدند و قلم بشکستند
وز دست و زبان حرفگیران رستند

شاه گفت:
بدون تردید ما به افراد لایق و شایسته نیازمندیم تا بتوانیم امور مملکت را به آنان محول کنیم.

مرد گفت: نشانۀ مرد لایق این است که زیر بار چنین کارهائی نرود.
هما بدان جهت به دیگر پرندگان برتری دارد که استخوان می خورد ولی برای به دست آوردن طعمه حاضر نیست پرندگان دیگر را بکشد.

از سیاه گوش پرسیدند،
چرا همنشینی شیررا برگزیدی؟
گفت، از بازماندۀ غذایش می خورم و در پناه هیبتش آسوده زندگی می کنم.

گفتند، اکنون که قدر نعمتش را میدانی و درپناهش هستی، چرا به او نزدیکترنمی شوی تا جزو خدمتکاران مخصوص او باشی؟
گفت، هنوز از خشم او درامان نیستم.

بارها اتفاق افتاده که ملازمان شاه،
گاهی زر نصیبشان می شود و زمانی هم سرشان را به باد می دهند.
خردمندان گفته اند
از طبع ملوّن شاهان دوری کن که گاهی با یک سلام از انسان می رنجند و در وقت دیگر، درپاسخ به دشنام خلعت می دهند.

شوخی ومزاح کردن درمحضر شاه، هنری است که تنها از ندیمان او برمی آید و این کار برازندۀ حکیمان نیست.

هما = پرنده ای افسانه ای
سیاه گوش = حیوانی از دستۀ گربه سانان که درکنار شیر زندگی می کند و از بازماندۀ غذایش تغذیه می کند.

behnam5555 01-26-2010 02:02 PM

پند...
 


یکی از دوستان از دست روزگار، به من شکایت کرد و گفت:
مُزدم کم است و عیالم بسیار.
دخلم کفاف خرجم را نمی دهد و بیش از این طاقت رنج و سختی را ندارم.
گاهی با خود می گویم به سرزمین دیگری بروم تا کسی از اوضاع و احوالم با خبر نشود ولی از سرزنش دشمنان نگرانم که مبادا این تلاش مرا برای رفاه خانواده به بی غیرتی تعبیر کنند.

مبین آن بی حمیت را که هرگز
نخواهد دید روی نیکبختی

که آسانی گزیند خویشتن را
زن و فرزند بگذارد به سختی

همانطور که میدانی من از حسابداری چیزهائی بلدم.
اگربه خاطر احترامی که نزد بزرگان داری بتوانی شغلی در دیوان برایم پیدا کنی همۀ عمر مرا مدیون خود خواهی کرد.

گفتم:
ای برادر خدمت پادشاهان دو رو دارد، امید به دست آوردن نان و ترس ازدست دادن جان.
پس عاقلانه نیست که با این امید خود را درآن گرداب بیندازی.

کس نیاید به خانۀ درویش
که خراج زمین و باغ بده

یا به تشویش و غصه راضی شو
یا جگربند پیش زاغ بنِه

گفت:این سخنان باب طبع من نیست چون درخواستم اجابت نمی شود. مگر نشنیده ای که می گویند، هرکس خیانت کند موقع حساب پس دادن دستش می لرزد؟

راستی موجب رضای خداست
کس ندیدم که گم شد از ره راست

حکما گفته اند، چهار کس از چهار کس به شدت می ترسند:
راهزن ازپادشاه، دزد از پاسبان، بدکارازسخن چین و روسپی از داروغه. "
آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است؟ "
گفتم، حکایت تو مانند داستان آن روباه است که اورا دیدند لنگ لنگان می گریخت.
از او پرسیدند سبب چیست که اینگونه وحشت زده می گریزی؟
گفت:
شنیده ام که شترها را به بیگاری می برند.
بدو گفتند:
ای ابله، شتر با تو چه شباهتی دارد؟
گفت ساکت شوید که اگر حسودان بگویند این شتراست و گرفتارشوم، کسی به فکررهائی من نخواهد بود و تا بخواهم ثابت کنم که شترنیستم زیر بار جان داده ام.
تو مردی فاضل، متدیّن و امین هستی.
دشمنان درکمین اند و مدعیان جاه و مقام، منتظر فرصت.
حال اگرزمانی نزد شاه از تو بدگوئی کنند و مورد بازخواست قرارگیری، چگونه می خواهی بی گناهی خودت را ثابت کنی؟
به صلاح است که با این وضع بسازی و دست از ریاست بشویی.

به دریا در، منافع بی شماراست
وگرخواهی، سلامت برکناراست

او ازسخنان من به شدت رنجید و چهره اش را درهم کشید وبا عصبانیت گفت:
این چه عقل و منطق نادرستی است که توداری؟
دوست باید درهنگام سختی به یاری دوستش بشتابد وگرنه، درهنگام رفاه، دشمنان هم خود را دوست جلوه می دهند.
دوست مشمار آن که درنعمت زند
لاف یاری و برادرخواندگی

دوست آن باشد که گیرد دست دوست
درپریشان حالی و درماندگی

دیدم که از حرفهایم عصبانی می شود وازگفته هایم می رنجد.
من هم به نزد رئیس دیوان محاسبات که دوستی دیرینه با من داشت رفتم و شرح حالش را گفتم.
تا اورا برای کاری جزئی استخدام کردند.
پس از مدتی که لیاقت و شایستگی او را دیدند شغل مهمتری به او دادند و به جائی رسید که از معتمدان پادشاه شد و مقام و منزلت والائی به دست آورد.
من هم از این موضوع بسیار خوشحال شدم و گفتم:

منشین ترش ازاین گردش ایام که صبر
گرچه تلخ است ولیکن بر شیرین دارد

برحسب اتفاق من با گروهی به حجاز رفتم.
چون از زیارت مکه باز گشتم او را دیدم که با ظاهری پریشان ولباسهای ژنده به پیشباز من آمده است.
بلافاصله متوجه شدم که اورا اخراج کرده اند زیرا دوستانی که در دیوان کارمی کنند زمانی به دیدار دوستان و نزدیکان خود می روند که ازکار معزول شده باشند.

دربزرگی و گیر ودارعمل
زآشنایان فراغتی دارم

روزبیچارگی و درویشی
درد دل پیش دوستان آرم

گفتم:
چرا به این روز افتاده ای؟
پاسخ داد:
همانگونه که گفتی، عده ای ازدرباریان به مقام و منزلت من حسد بردند و به من تهمت خیانت زدند.
امیر دراین باره تحقیقی نکرد.
دوستان صمیمی و یکرنگ هم سکوت اختیار کردند و حق دوستی را نادیده گرفتند.
خلاصه به عقوبت سختی دچارشدم وبه زندان افتادم.
تا اینکه به میمنت ورود حجاج و سلامتی آنان، هفتۀ پیش از زندان آزاد شدم.
گفتم:
درآن هنگام، پند مرا نپذیرفتی که گفتم، خدمت پادشاهان مانند سفر دریاست.
یا به گنج می رسی یا اسیر دیو می شوی.
دیگر مصلحت ندیدم که بیش ازاین اورا سرزنش کنم و نمک برزخمهایش بپاشم.
پس به این دو بیت اکتفا کردم:

ندانستی که بینی بند برپای
چودرگوشت نیامد پند مردم

دگر ره گرنداری طاقت نیش
مکن انگشت در سوراخ گژدم

behnam5555 01-26-2010 02:07 PM

بخشش......
 

حکایت می کنند که ، پادشاهی ، شبی را در عیش و خوشی به روز رسانده بود و در پایان مستی می گفت:
در جهان بهتر از این یک نفس وجود ندارد ، چون اکنون از خوب وبد دنیا نگران نیستم و غصۀ کسی را هم نمی خورم.

ما را به جهان خوشتر از این یکدم نیست
کز نیک و بد، اندیشه و از کس غم نیست

درویش برهنه ای که در سرما خوابیده بود در جوابش گفت:
ای کسی که خوشبخت تر از تو در جهان کسی نیست. فرض کن در دنیا هیچ غمی نداری،آیا غم ما را هم نداری؟

ای آنکه به اقبال تو در عالم نیست
گیرم که غمت نیست، غم ما هم نیست؟

شاه از حرفهای درویش خوشش آمد و یک کیسۀ هزار دیناری از پنجره بیرون گرفت و گفت:
ای درویش دامنت را بگیر!
درویش گفت:
دامن از کجا بیاورم که من برهنه ام.
شاه از این حرف بیشتر دلش سوخت و لباس گرانبهائی هم به آن افزود و نزد درویش فرستاد.

درویش ظرف مدّت کوتاهی همۀ پولها را بخشید و خرج کرد و دست خالی نزد شاه برگشت.

قرار در کف آزادگان نگیرد مال
نه صبر در دل عاشق، نه آب در غربال

در حالی که شاه در حال و هوای خوبی نبود به او خبر دادند که درویش با جیب خالی برگشته است! شاه از شنیدن این خبر به شد ّت عصبانی شد و گفت:
این گدای بی شرم را از اینجا بیرون کنید که بیت المال ذخیرۀ فقرا است نه لقمۀ شیاطین!

ابلهی کو روز روشن،شمع کافوری نهد
زود بینی، کش به شب روغن نباشد در چراغ

یکی از وزیران دلسوزِ در بار، پیش آمد و گفت: شاهنشاها ،بهتر است که برای چنین افرادی حقوق و مقرّری تعیین کنید تا اسراف نکنند.
امّا اینکه فرمودید او را از درگاهتان برانیم، این کار از خصلت جوانمردان دور است که اوّل کسی را مورد لطف و عنایت قرار دهند و سپس از درگاه خویش برانند.

اگر درِ لطف و عنایت بر کسی گشوده شد نمیتوان آنرا با خشم و کم لطفی بست.

کس نبیند که تشنگان حجاز
بر لب آب شور گرد آیند

هرکجا چشمه ای بود شیرین
مردم و مرغ و مور گردآیند

behnam5555 01-26-2010 02:10 PM

حق دیگران..
 


یکی از پادشاهان قدیم، در رسیدگی به امور مملکت کوتاهی می کرد و سپاهیانش را در سختی معیشت نگاه می داشت.
تا اینکه دشمنی قوی به کشور حمله کرد و سپاهیان از مقابل آنان گریختند.

( وقتی که سپاهی در سختی معیشت زندگی کند، هنگام ضرورت دست به شمشیر نمی برد.)

چو دارند گنج از سپاهی دریغ
دریغ آیدش دست بردن به تیغ

چه مردی کند در صف کار زار
که دستش تُهی باشد و کار زار

یکی از سربازانی که از میدان جنگ گریخته بود با من دوستی دیرینه داشت.
او را سر زنش کردم و به او گفتم:
اگر کسی به ولینعمت خود پشت کند و حقّ سالیان گذشته را در نظر نگیرد نشانۀ پستی و ناسپاسی اوست.

گفت:
شایسته است که با لطف و بزرگواری عُذر مرا بپذیری چودر زمان جنگ، اسبم گرسنه بود و جو نداشت و زین اسبم را هم برای تهیه مخارج زندگی، گرو گذاشته بودم.

پادشاهی که حقّ سپاهیانش را ادا نکند، نمی توان برای او از جان مایه گذاشت.

زر بده مرد سپاهی را تا سر بنهد
وگرش زر ندهی، سر بنهد در عالم

behnam5555 01-26-2010 02:13 PM


در مسجد جامع دمشق،کنار آرامگاه حضرت یحیی علیه السلام گوشه نشینی اختیار کرده بودم. (معتکف شده بودم)که یکی از امیران قبیله بنی تمیم که به ظلم و بی عدالتی مشهور بود وارد مسجد شد.
نخست نماز خواند و سپس از خدا حاجتی طلبید.

(فقیر و ثروتمند، بندگان درگاه خدا هستند.
آنان که ثروتمند ترند،بیشتر به این قبله نیازمندند زیرا از نعمت بیشتری برخوردارند.
لذا باید بیشتر شکر گزار باشند.)

درویش و غنی بندۀ این خاک درند
آنان که غنی ترند محتاج ترند

آنگاه نزد من آمد و گفت:
از آنجا که درویشان انسانهای صادقی هستند، از تو می خواهم که برایم دعایی بکنی که از دشمن قدرتمندی نگرانم.

گفتم :
با زیر دستان به مهربانی رفتار کن تا از هر دشمنی در امان بمانی.

هر آنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست

زگوش پنبه برون آر و دادِ خلق بده
وگر تو می ندهی داد، روز دادی هست

behnam5555 01-26-2010 02:15 PM

مردم اذاری...
 


یکی از امیران بی انصاف، از پارسائی پرسید،کدام یک از عبادتها نزد خداوند با ارزشتر است.
مرد پارسا گفتک
برای تو خواب نیمروز، تا شاید در این مدت، برای یک نفس هم که شده مردم آزاری نکنی.

ظالمی را خفته دیدم نیمروز
گفتم این فتنه است خوابش بُرده بِه

وآنکه خوابش بهتر از بیداری است
آنچنان بَد زندگانی مُرده بِه

behnam5555 01-26-2010 02:19 PM

بار گناهان...
 

روزی درویشی مستجاب الدعوه( که دعاهایش مستجاب می شد) وارد بغداد شد.
حجاج ابن یوسف (1) خبردار گشت و او را احضار کرد.
به او گفت:
ای درویش، برایم دعای خیری بکن.
درویش گفت: خدایا جانش را بگیر.
حجاج گفت: تو را به خدا، این چه دعائی است؟

درویش جواب داد:
این دعای خیری است برای تو و همۀ مسلمانان، چون تو هرچه زودتر بمیری،هم از بار گناهانت کمتر می شود و مردم هم زودتر از دست ظلم و ستم تو راحت می شوند.

ای زِبَر دستِ زیردست آزار
گرم تا کِی بماند این بازار

به چه کار آیدت جهانداری؟
مُردنت بِه، که مردم آزاری
----------------------------
1- حجاج بن یوسف ثقفی = تولد 29 ه – وفات 95 ه – حاکم ظالمی بود که مکّه را ویران کرد و مدّت 24 سال با ظلم و ستم بر عراق حکومت کرد.

behnam5555 01-26-2010 02:20 PM


یکی از شاهان خراسان ،سلطان محمود غزنوی را به خواب دید که تمام بدنش خاک شده جز چشمانش که هنوز در حدقه می گردید و نگاه می کرد.
حکما در تعبیر خواب عاجز ماندند جز درویشی که شرط احترام به جا آورد و گفت:
هنوز نگران است که چرا سر زمین تحت فرمانش ،اکنون در دست دیگران است.

زنده است نام فرّخ نوشیروان به خیر
گرچه بسی گذشت که نو شیروان نماند

خیری کن ای فلان وغنیمت شمارعمر
زان پیشتر که بانگ برآید، فلان نماند

سلطان محمود غزنوی از سلاطین غزنوی است که به هندوستان لشکر کشید.( ت387 – و 421 هجری)

خسرو انوشیروان دادگرفرزند قباد که بنای ایوان مداین یا طاق کسری منسوب به اوست.

behnam5555 01-26-2010 02:24 PM

دروغ مصلحتی...
 

روزی پادشاهی فرمان کشتن بی گناهی را صادر کرد.
مرد بیچاره در آن حا لت نا امیدی به پادشاه دشنام داد.
حکما گفته اند،هر کس د ست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید.
مانند گربهء شکست خورده ای که در کمال نا امیدی به سگ حمله می کند.
شاه پرسید :
این مرد چه می گوید.
یکی از وزیران نیک محضر ،پیش آمد و گفت:
ای سلطان می گوید،بهشت جای انسانهائی است که از اموال خویش ببخشند وهنگام خشم نیز بر خود مسلط گردند و از گناه دیگران بگذرند.
پادشاه،از این گفته خوشش آمد و او را بخشید.
در این هنگام وزیر دیگری پیش آمد و گفت:
شایسته نیست که در محضر شاه سخنی جز راست گفته شود.
این مرد امیر را دشنام داد.
شاه از این سخن روی در هم کشید و گفت:
دروغ او از حرف راست تو پسندیده تر بود چون او از روی مصلحت اندیشی سخن گفت و تو از روی پلیدی و کینه توزی.

هر که شاه آن کند که او گوید
حیف باشد که جز نکو گوید

behnam5555 01-26-2010 09:17 PM

حکایت می کنند که یکی از امیران فارس،دست تعدّی به اموال مردم و زیر دستان دراز کرد و به آزار و اذیّت آنان پرداخت.
تا جائی که از شدّت ظلم،مردم،سرزمینشان را رها کردند و راهیِ دیار غربت شدند.
با کم شدن رعایا،درآمد کشور کاهش یافت و خزانه دولت تهی گشت و دشمنان قدرت و جسارت یافتند.


(هر کس می خواهد در روزهای رنج و سختی،مردم با او باشند،باید در ایّام صلح و آرامش،با آنان به نیکی و جوانمردی رفتار کند.
حتّی اگر به بندۀ حلقه بگوش خودت هم توجه نکنی از نزد تو خواهد گریخت.
پس لطف و کرم را پیشۀ خود ساز تا بیگانه هم بندۀ حلقه بگوش تو شود.
)


هر که فریاد رس روز مصیبت خواهد
گو در ایام سلامت به جوانمردی کوش


بندۀ حلقه بگوش ار ننوازی برود
لطف کن لطف،که بیگانه شود حلقه بگوش


خلاصه اینکه،روزی در حضور سلطان،داستان شکست ضحاک به دست فریدون را از شاهنامه فردوسی می خواندند.
ناگاه،وزیری از شاه پرسید:
فریدون که ثروت و تاج و تخت نداشت ،چگونه توانست ضحا ک را شکست دهد و به حکومت برسد؟

شاه پاسخ داد:
گروهی از روی تعصب به دور او جمع شدند و او را نیرومند ساختند تا توانست حکومت را به چنگ آرد.

وزیر گفت:
ای امیر،وقتی جمع شدن مردم به گِردِ کسی،سبب پادشاهی می شود تو چرا باعث پراکندگی خلق می شوی؟
مگر قصد حکومت نداری؟

همان به که لشکر به جان پروری
که سلطان به لشکر کند سروری


شاه پرسید :
چه چیز سبب جمع شدن سپاه و رعیت می شود؟

وزیر پاسخ داد:
شاه باید بخشنده باشد تا دورِ او جمع شوند و رحمت و شفقت داشته باشد تا مردم در پناه دولت او،با آرامش زندگی کنند و تو هیچ یک از این ویژگی را نداری.

نکند جور پیشه سلطانی
که نیاید ز گرگ چوپانی


پادشاهی که طرح ظلم افکند
پای دیوار ملک خویش بکند


پند و اندرز وزیر دلسوز،موجب خشم شاه شد و دستور داد او را به زندان انداختند.
دیری نگذ شت که عمو زاده های شاه سر به طغیان برداشتند و برای پس گرفتن ملک پدر لشکری فراهم کردند.
گروهی هم که از ظلم شاه به تنگ آمده بودند به آنها پیوستند و شاه را سرنگون کردند.


پادشاهی کو روا دارد سِتم بر زیر دست
دوستدارش، روز سختی دشمن زور آور است


با رعیّت صلح کن وز جنگ خصم ایمن نشین
زانکه شاهنشاهِ عادل را رعیّت لشکر است


behnam5555 01-26-2010 09:23 PM

گرفتار مصیبت...
 
پادشاهی با غلامی در کشتی نشست.
غلام پیش از آن در دریا سفر نکرده بود و از سختی های آن خبر نداشت.
با دیدن امواج دریا گریه و زاری را آغاز کرد و لرزه بر اندامش افتاد.
هر قدر با او به مهربانی سخن گفتند اثر نداشت و لذّت سفر را بر شاه و اطرافیانش تیره کرد.
در میان مسافران کشتی حکیمی بود.

به شاه گفت:
اگر اجازه بدهید من او را ساکت می کنم.

شاه گفت:
اگر چنین کاری بکنی،نهایت لطف را در حق من و دیگران کرده ای.

حکیم دستور داد تا غلام را به دریا انداختند.
چند بار که در آب غوطه خورد،گفت:
او را بیرون کشیدند و به کشتی آوردند.
وقتی به کشتی رسید،گوشه ای نشست و آرام گرفت.

شاه که از دیدن ماجرا شگفت زده شده بود پرسید:
در این کار چه حکمتی بود؟

حکیم پاسخ داد:
چون او از ابتداء ،طعمِ غرق شدن را نچشیده بود،قدرِ آسایش و امنیّت کشتی را نمی دانست.به همین دلیل است که قدرِ آسایش را کسی می داند که به مصیبتی گرفتار شده باشد.


ای سیر،تورا نان جوین خوش ننماید
معشوقِ من است آن که به نزدیک تو زشت است


حورانِ بهشتی را دوزخ بود اعراف
از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است

اعراف = منطقه ای است بین بهشت و جهنم که کسانی که مستقیم به بهشت نمی روند مدّتی را در آنجا میمانند

behnam5555 01-26-2010 09:26 PM

وارثان مملکت...
 

یکی از امیران عرب در بستر مرگ بود که ناگاه سواری از راه رسید و به او مژده داد که،فلان قلعه را به یاری بخت شما فتح کردیم و دشمنان اسیر شدند و همۀ مردم آنجا مطیع فرمان شما گشتند.

امیر آه سردی کشید و گفت:
این مژده را به دشمنانم، یعنی وارثان آیندۀ مملکت بده.

افسوس که عمر عزیزم به این امید گذشت که آرزوهایم برآورده شوند.
آرزوهایم تحقق یافت امّا افسوس که عمر رفته دیگر، باز نمی گردد.


در این امید به سر شد دریغ عمر عزیز
که آنچه در دلم است از درم فراز آید


امید بسته برآمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته باز آید


behnam5555 01-26-2010 09:29 PM

ترس از...
 

از هرمز پرسیدند،از وزیران پدرت چه خطائی دیدی که همه را به زندان انداختی؟

گفت:
خطائی ندیدم.فقط پی بردم که از هیبت و شکوه من خیلی می ترسند.
گفتم،مبادا به خاطر این ترس،قصد جانم را بکنند یا آسیبی به من برسانند.
به همین دلیل آنها را زندان کردم، زیرا حکیمان گفته اند:از کسی که از تو می ترسد بترس،هرچند قادر باشی صد نفر مانند او را از پای درآوری.

نمی بینی اگر گُربه ناچار شود،چشم پلنگ را هم با چنگال بیرون می آورد؟


از آن کز تو ترسد، بترس ای حکیم
وگر با چو او صد،برآیی به جنگ


نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد به چنگال ، چشم پلنگ


از آن مار بر پای راعی زند
که ترسد سرش را بکوبد به سنگ

behnam5555 01-26-2010 09:36 PM

همنشینی...
 

گروهی از دزدان در بالای کوهی کمینگاه امنی ساخته بودند و راهِ کاروانها را می بستند وآنها را غارت می کردند.
این مسئله وحشت زیادی در دل مردم پدید آورد و کار بدانجا رسید که لشکر شاه را هم شکست دادند.

خردمندان کشور از هر سو جمع شدند تا چاره ای برای آنان بیندیشند.
پس از مشورتی طولانی به این نتیجه رسیدند که منتظر بمانند تا دزدان به کاروانی حمله کنند وکمینگاهشان خالی شود تا به آنها حمله کنند.
بالاخره فرصت مناسب فرا رسید و شبی که دزدان مشغول غارت کاروانی بودند،مردان دلاور در نزدیک پناهگاه آنان پنهان شدند و منتظر بازگشت آنان نشستند.
دزدان به کمینگاه برگشتند و سلاحها را از کمر باز کردند.
اولین دشمنی که بر آنان چیره شد خواب بود.
چون پاسی از نیمه شب گذشت،مردان دلاور از کمینگاه بیرون آمدند و همه را اسیر کردند و نزد شاه بردند.
شاه فرمان قتل همه را صادر کرد.
در میان آنان جوانی بود که میوۀ جوانیش نو رسیده و مو بر چهره اش بتازگی روئیده بود.


یکی از وزیران،سر برآستان سلطان نهاد و گفت:

این پسر هنوز جوان است و از زندگیش بهره ای نبُرده.انتظار دارم،به خاطر لطف و کرم خویش بر من منّت گذاشته و او را ببخشید.

شاه ازاین سخنان خشمگین شد،زیرا موافق طبعش نبود و گفت:
پرتو نیکان نگیرد آنکه بنیادش بد است تربیت نا اهل را چون گِرد،کان بر گنبد است
بهتر است نسل این گروه فاسد قطع و خاندانشان از ریشه کَنده شود.
زیرا آتش را خاموش کردن و شعله ای باقی گذاشتن یا افعی را کُشتن و بچه اش را نگاهداشتن،دور از رای خردمندان است.

ابر اگر آب زندگی بارد
هرگز از شاخ بید، بَر نخوری


با فرومایه روزگار مبر
کز نیِ بوریا، شکر نخوری


وزیر،پس از آفرین گفتن به سلطان ادامه داد،آنچه شاه فرمود حقیقت است امّا اگر او از آن قوم دور شود و با افراد نیک همنشینی کند،اخلاق نیکان در وی اثر خواهد کرد .
زیرا هنوز جوان است و سرشت بدان در او اثر نکرده است.


پسر نوح با بدان بنشست
خاندان نبوّتش گُُم شد


سگ اصحاب کهف روزی چند
پِیِ نیکان گرفت و مردم شد



وزیر این را گفت و عدّه ای از درباریان هم شفاعت کردند تا شاه از کُشتن پسر صرفنظر کرد و گفت:
او را بخشیدم گرچه این کار را صلاح نمی دانم.

دانی که چه گفت زال با رستم گُرد
دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد


دیدیم بسی که آبِ سر چشمۀ خُرد
چون بیشتر آمد شتر و بار بِبُرد


وزیر،وسایل رفاه و آسایش پسررا فراهم کرد و استادهای کاردان برایش استخدام کرد تا آداب سخن گفتن و خدمت شاهان را به او آموختند.
به گونه ای که اعمال و رفتارش مورد پسند اطرافیان قرار گرفت.
روزی وزیر،در خدمت سلطان به تعریف و تمجید از پسر پرداخت و گفت:
تربیت نیکان در او اثر کرده و نادانیهای گذشته از سرش بیرون رفته است.

شاه با خنده ای تمسخر آمیز جواب داد:

عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود


دو سال از این ماجرا گذشت.
گروهی از اوباش محله با پسر آشنا شدند و با او پیمان دوستی بستند تا در فرصتی مناسب،وزیر و پسرش را کُشت و ثروت بی حسابی را به غارت بُرد و در پناهگاه دزدان به جای پدر نشست و یاغی شد.

شاه با شنیدن این خبر،انگشت تاسف به دندان گرفت و گفت:



باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
از باغ لاله روید و از شوره زار،خَس

زمین شوره سنبل بر نیارد
درآن،تخم و عمل ضایع مگردان

نکوئی با بدان کردن چنان است
که بد کردن به جانِ نیکمردان



اکنون ساعت 11:23 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)