پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   كلامي از سعدي شيرين سخن (http://p30city.net/showthread.php?t=15187)

abadani 10-11-2009 03:02 PM

كلامي از سعدي شيرين سخن
 
دوستان گرامي همچنان كه مي دانيم شيخ مصلح الدين سعدي شيرازي سخنسراي قرن هفتم از بزرگترين و در حقيقت بزرگترين سخن پرداز به زبان فارسي است و به روا او را خداوند شعر و سخن فارسي خوانده اند و حق او بر ما و زبان ما كم از حق پدر بر فرزند نيست كه بيشتر هم هست. كمترين حق گذاري ما بعنوان ايرانياني كه هم اكنون با دستور زبان او سخن مي گوييم اين است كه سخنانش را اگر نه از سر حكمت آموزي دست كم از سر يادآوريش گاهي بخوانيم و بديگران هم بدهيم بخوانند. بر اين اساس اين موضوع را ايجاد كردم و از سر لطف است اگر به آن بيفزاييد.

اما اين را بخوانيد و لذت ببريد:

جوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفيس است و غبار اگر به فلك رسد همان خسيس. استعداد بي تربيت دريغ است و تربيت نا مستعد ضايع. خاكستر نسبي عالي دارد كه آتش جوهر علوي است وليكن چون بنفس خود هنري ندارد با خاك برابر است و قيمت شكر نه از ني است كه آن خود خاصيت وي است.
خدايش رحمت كند.

abadani 10-13-2009 07:16 PM

هرکه کسی را نرنجاند از کسی نترسد. کژدم که همی ترسد همی گریزد از فعل خبیث خویش. گربه در خانه ایمن است از بی آزاری و گرگ در صحرا نهان از بد سگالی. گدایان در شهر آسوده از سلیمی و دزدان در کوه صحرا سرگردان از حرامزادگی.
یا علی مدد

abadani 10-27-2009 10:08 AM

بجهت آشنايي آريانا با سعدي و نوع شعر و تفکر او (البته تا حدودي بايد بيشتر بخوانيد از سعدي) اين قصيده را در مدح امير انکيانو سروده و خود بنگريد که چقدر آن مدح است و چه اندازه از آن حکمت و توصيه به خدمت به خلق در حقيقت بجاي آنکه او را مدح گفته باشد او را از سر انجام نيکي نکردن ترسانده بخوانيد:
بس بگردید و بگردد روزگار

دل به دنیا درنبندد هوشیار

ای که دستت می‌رسد کاری بکن

پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار


اینکه در شهنامه‌هاآورده‌اند

رستم و رویینه‌تن اسفندیار


تا بدانند این خداوندان ملک

کز بسی خلقست دنیا یادگار


اینهمه رفتند و مای شوخ چشم

هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار


ای که وقتی نطفه بودی بی‌خبر

وقت دیگر طفل بودی شیرخوار


مدتی بالا گرفتی تا بلوغ

سرو بالایی شدی سیمین عذار


همچنین تا مرد نام‌آور شدی

فارس میدان و صید و کارزار


آنچه دیدی بر قرار خود نماند

وینچه بینی هم نماند بر قرار


دیر و زود این شکل و شخص نازنین

خاک خواهد بودن و خاکش غبار


گل بخواهد چید بی‌شک باغبان

ور نچیند خود فرو ریزد ز بار


اینهمه هیچست چون می‌بگذرد

تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار


نام نیکو گر بماند ز آدمی

به کزو ماند سرای زرنگار


سال دیگر را که می‌داند حساب؟

یا کجا رفت آنکه با ما بود پار؟


خفتگان بیچاره در خاک لحد

خفته اندر کله‌ی سر سوسمار


صورت زیبای ظاهر هیچ نیست

ای برادر سیرت زیبا بیار


هیچ دانی تا خرد به یا روان

من بگویم گر بداری استوار


آدمی را عقل باید در بدن

ورنه جان در کالبد دارد حمار


پیش از آن کز دست بیرونت برد

گردش گیتی زمام اختیار


گنج خواهی، در طلب رنجی ببر

خرمنی می‌بایدت، تخمی بکار


چون خداوندت بزرگی داد و حکم

خرده از خردان مسکین درگذار


چون زبردستیت بخشید آسمان

زیردستان را همیشه نیک دار


عذرخواهان را خطاکاری ببخش

زینهاری را به جان ده زینهار


شکر نعمت را نکویی کن که حق

دوست دارد بندگان حقگزار


لطف او لطفیست بیرون از عدد

فضل او فضلیست بیرون از شمار


گر به هر مویی زبانی باشدت

شکر یک نعمت نگویی از هزار


نام نیک رفتگان ضایع مکن

تا بماند نام نیکت پایدار


ملک بانان را نشاید روز و شب

گاهی اندر خمر و گاهی در خمار


کام درویشان و مسکینان بده

تا همه کارت برآرد کردگار


با غریبان لطف بی‌اندازه کن

تا رود نامت به نیک در دیار


زور بازو داری و شمشیر تیز

گر جهان لشکر بگیرد غم مدار


از درون خستگان اندیشه کن

وز دعای مردم پرهیزگار


منجنیق آه مظلومان به صبح

سخت گیرد ظالمان را در حصار


با بدان بد باش و با نیکان نکو

جای گل گل باش و جای خار خار


دیو با مردم نیامیزد مترس

بل بترس از مردمان دیوسار


هر که دد یا مردم بد پرورد

دیر زود از جان برآرندش دمار


با بدان چندانکه نیکویی کنی

قتل مار افسا نباشد جز به مار


ای که داری چشم عقل و گوش هوش

پند من در گوش کن چون گوشوار


نشکند عهد من الا سنگدل

نشنود قول من الا بختیار


سعدیا چندانکه می‌دانی بگوی

حق نباید گفتن الا آشکار


هر کرا خوف و طمع در کار نیست

از ختا باکش نباشد وز تتار


دولت نوئین اعظم شهریار

باد تا باشد بقای روزگار


خسرو عادل امیر نامور

انکیانو سرور عالی تبار


دیگران حلوا به طرغو آورند

من جواهر می‌کنم بر وی نثار


پادشاهان را ثنا گویند و مدح

من دعایی می‌کنم درویش‌وار


یارب الهامش به نیکویی بده

وز بقای عمر برخوردار دار


جاودان از دور گیتی کام دل

در کنارت باد و دشمن بر کنار

آريانا 10-29-2009 01:02 AM

ممنون آباداني عزيز....
در اين كه سعدي مرد بزرگواري بوده شكي نيست و اشعارش سراسر درس ادب و حكمت اما منظور من اين بود كه حافظ و مولوي اكثر اشعارشون در باطن سير ميكنه و از حال و احوالات عرفانيشون به گونه ي سربسته اي كه فقط محرمان درگاه پي ببرن سخن گفته اند.
اما من در اشعار سعدي اون شور واشتياق رو نميبينم ...حالا يا مشكل از منه:pيا جاي ديگري..البته قبلا هم گفتم من قسمت كمي از اشعار اين بزرگوار خوندم....شايد اشعار عرفاني هم داشته باشند كه اگر شما اطلاع داريد ..بگذاريد ممنون ميشم
براي مثال اين اشعار بالا از نظر من داراي نكات ادبي بسيار وپند و اندرزها و تجارب يك عمر زيستن يك انسان هست كه سعدي آن را درقالب شعر و بي مزد بيان كرده و به نوعي راه راست و نيك رو نمايان كرده...اما ازنظر من خالي از مستي و بيخود بودن و عرفان است و به بيان ديگر ظاهر عمل است..

abadani 10-29-2009 09:58 AM

آریانای عزیز تاپیک پاتوق ادبی را نگاه کنید آنجا جواب خود را در خصوص عارف و زاهد بودن سعدی که خودتان گفته بودید خواهید یافت که چند روز پیش نوشته ام
یا علی مدد

آريانا 10-29-2009 12:33 PM

اون متنتونو خوندم آباداني جان ..شما نظرتو فرمودي فقط..
من عرض كردم اگر شعر عرفاني داريد از سعدي بگذاريد
Thanks


abadani 10-30-2009 04:17 PM

اریانای عزیز سعدی عارف به تعبیر شما و اونگونه که مولانا رو می شناسیم نبوده و همونطور که در تاپیک مربوطه گفتم نوع شعر سعدی عاشقانه بوده است بنا بر این شعر عارفانه هم ندارد اما این شعر را نگاه کنید و بخوانید امیدوارم جواب خود را گرفته باشید:
از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم

همچو پروانه همی‌سوزم و در پروازم

گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی

ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم


نه چنان معتقدم کم نظری سیر کند

یا چنان تشنه که جیحون بنشاند آزم


همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش

تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم


گر به آتش بریم صد ره و بیرون آری

زر نابم که همان باشم اگر بگدازم


گر تو آن جور پسندی که به سنگم بزنی

از من این جرم نیاید که خلاف آغازم


خدمتی لایقم از دست نیاید چه کنم

سر نه چیزیست که در پای عزیزان بازم


من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست

بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم


ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب

که همه شب در چشمست به فکرت بازم


گفت از این نوع حکایت که تو داری سعدی

درد عشقست ندانم که چه درمان سازم

آريانا 10-30-2009 08:26 PM

احسنت بسيار عالي بود .ممنون آباداني جان ..بايد حتما اشعار سعدي رو هم مروري بكنم ...بسيار اين سبك شعر و اين حال و هوا رو مي پسندم.
Thanks

MAHDI 11-13-2009 09:53 AM

گلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا من گلی نا چیز بودم
و لیکن مدتی با گل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم

MAHDI 11-26-2009 06:06 PM

پادشاهی پسری را به ادیبی داد و گفت این فرزند توست،تربیتش همچنان کن که یکی از فرزندان خویش را. ادیب خدمت کرد و متقبل شد و سالی چند بر او سعی کرد و بجایی نرسید و پسران ادیب در فضل و بلاغت منتهی شدند.ملک دانشمند را مواخذت کرد و معاتبت فرمود که وعده خلاف کردی و وفا بجا نیاوردی. گفت بر رای خدا روی زمین پوشیده نماند که تربیت یکسانست و لیکن استعداد و طباع مختلف.
گر چه سیم و زر زسنگ آید همی
در همه سنگی نباشد زر و سیم
بر همه عالم همی تابد سهیل
جائی انبان میکند ، جائی ادیم

مهسا69 01-01-2010 03:39 AM

به قياس درنگنجي و به وصف درنيايي
متحيرم دراوصاف جمال و روي و زيبت

هرگز انديشه نکردم که تو با من باشي
چون به دست آمدي، اي لقمه از حوصله بيش؟

جامه‌اي پهن‌تر از کارگه امکاني
لقمه‌اي بيشتر از حوصله ادراکي

اي چشم خرد حيران د رمنظر مطبوعت
وي دست نظر کوتاه از دامن ادراکت

اي برتر از خيال و قياس و گمان و وهم
وز هرچه گفته‌اند و شنيده‌يم وخوانده‌ايم

مجلس تمام گشت وبه آخر رسيد عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده‌ايم

مرا سخن به نهايت رسيد و فکر به پايان
هنوز وصف جمالت نمي‌رسد به نهايت

آن نه روي است که من وصف جمالش دانم
اين حديث از دگري پرس، که من حيرانم

سعدي ا زبارگاه قربت دوست
تا خبر يافته‌ست، بي‌خبر است

گر من از دوست بنالم، نفسم صادق نيست
خبر از دوست ندارد که ز خود باخبر است

هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست
مقبل کسي که محو شود در کمال دوست

خود نه زبان دردهان عارف مدهوش
حمد و ثنا مي کند، که موي بر اعضا

آن که من درقلم قدرت او حيرانم
هيچ مخلوق ندانم که درو حيران نيست

چو مي‌نديدمت،از شوق بي‌خبر بودم
کنون که با تو نشستم، ز ذوق بي‌خبرم

درد پنهان به تو گويم، که خداوند کريمي
يا نگويم، که توخود واقف اسرار ضميري

جام جهان‌نماست ضمير منير دوست
اظهار احتياج خود آن جا چه حاجت است

درد نهاني به که گويم، که نيست
باخبر از درد من، الا خبير

تو را زحال پريشان ما چه غم دارد؟
اگرچراغ بميرد صبا چه غم دارد؟

تو را که درد نباشد، ز درد ما چه تفاوت؟
توحال تشنه نداني که بر کنارهء جويي

سخني که نيست طاقت که ز خويشتن بپوشم
به کدام دوست گويم که محل راز باشد؟


MAHDI 01-01-2010 12:58 PM

یکی از ملوک بی انصاف پارسایی را پرسید از عبادتها کدام فاضل تر است؟
گفت ترا خواب نیم روز،تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.
ظالمی را خفته دیدم نیمه روز
گفتم این فتنه است،خوابش برده به
وآنکه خوابش بهتر از بیداری است
آن چنان بد زندگانی مرده به

Afshin_m05 01-01-2010 01:05 PM

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم
گر چنانست که روزی من مسکین گدا را
به در غیر ببینی ز در خویش برانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم

دانه کولانه 01-01-2010 01:40 PM

دو برادر بودند كه يكى از آنها در خدمت شاه به سر مى برد و زندگى خوشى داشت و ديگرى از كار بازو، نانى به دست مى آورد و مى خورد و همواره در رنج كار كردن بود.

يك روز برادر توانگر به برادر زحمت كش خود گفت : ((چرا چاكرى شاه را نكنى ، تا از رنج كار كردن نجات يابى ؟ ))

برادر كارگر گفت : ((تو چرا كار نكنى تا از ذلت خدمت به شاه نجات يابى ؟ كه خردمندان گفته اند: نان خود خوردن و نشستن بهتر از بستن شمشير طلايى به كمر براى خدمت شاه است . ))به دست آهك تفته كردن خمير

به از دست بر سينه پيش امير

عمر گرانمايه در اين صرف شد

تا چه خورم صيف و چه پوشم شتا

اى شكم خيره به نانى بساز

تا نكنى پشت به خدمت دو تا

دانه کولانه 01-01-2010 01:41 PM

پادشاهى با نوكرش در كشتى نشست تا سفر كند، از آنجا كه آن نوكر نخستين بار بود كه دريا را مى ديد و تا آن وقت رنجهاى دريانوردى را نديده بود، از ترس به گريه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى كرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد كه آسايش شاه را بر هم زد، اطرافيان شاه در فكر چاره جويى بودند، تا اينكه حكيمى به شاه گفت : ((اگر فرمان دهى من او را به طريقى آرام و خاموش مى كنم .))


شاه گفت : اگر چنين كنى نهايت لطف را به من نموده اى . حكيم گفت : فرمان بده نوكر را به دريا بيندازند. شاه چنين فرمانى را صادر كرد. او را به دريا افكندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دريا فرياد مى زد مرا كمك كنيد! مرا نجات دهيد! سرانجام مو سرش را گرفتند و به داخل كشتى كشيدند. او در گوشه اى از كشتى خاموش نشست و ديگر چيزى نگفت .


شاه از اين دستور حكيم تعجب كرد و از او پرسيد: ((حكمت اين كار چه بود كه موجب آرامش غلام گرديد؟ ))


حكيم جواب داد: ((او اول رنج غرق شدن را نچشيده بود و قدر سلامت كشتى را نمى دانست ، همچنين قدر عافيت را آن كس داند كه قبلا گرفتار مصيبت گردد.)) اى پسر سير ترا نان جوين خوش ننماند


معشوق منست آنكه به نزديك تو زشت است


حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف


از دوزخيان پرس كه اعراف بهشت است


فرق است ميان آنكه يارش در بر


با آنكه دو چشم انتظارش بر در

MAHDI 01-01-2010 01:44 PM

دو عاقل را نباشد کین و پیکار
نه دانایی ستیزد با سبکسار
اگر نادان بوحشت سخت گوید
خردمندش بنرمی دل بجوید
دو صاحبدل نگهدارند موئی
همیدون سرکش و آزرم جوئی
و گر بر هر دو جانب جاهلانند
اگر زنجیر باشد، بگسلانند
یکی را زشتخوئی داد دشنام
تحمل کرد و گفت ای خوبفرجام
بتر زانم که خواهی گفتن آنی
که دانم عیب من چون من ندانی

Afshin_m05 01-01-2010 01:47 PM

شنیدم که از نیکمردی فقیر
دل آزرده شد پادشاهی کبیر
مگر بر زبانش حقی رفته بود
ز گردن‌کشی بر وی آشفته بود
به زندان فرستادش از بارگاه
که زورآزمای است بازوی جاه
ز یاران یکی گفتش اندر نهفت
مصالح نبود این سخن گفت، گفت
رسانیدن امر حق طاعت است
ز زندان نترسم که یک ساعت است
همان دم که در خفیه این راز رفت
حکایت به گوش ملک باز رفت
بخندید کو ظن بیهوده برد
نداند که خواهد در این حبس مرد
غلامی به درویش برد این پیام
بگفتا به خسرو بگو ای غلام
مرا بار غم بر دل ریش نیست
که دنیا همین ساعتی بیش نیست
نه گر دستگیری کنی خرمم
نه گر سر بری در دل آید غمم
تو گر کامرانی به فرمان و گنج
دگر کس فرومانده در ضعف و رنج
به دروازه‌ی مرگ چون در شویم
به یک هفته با هم برابر شویم
منه دل بدین دولت پنج روز
به دود دل خلق، خود را مسوز
نه پیش از تو بیش از تو اندوختند
به بیداد کردن جهان سوختند؟
چنان زی که ذکرت به تحسین کنند
چو مردی، نه بر گور نفرین کنند
نباید به رسم بد آیین نهاد
که گویند لعنت بر آن، کاین نهاد
وگر بر سرآید خداوند زور
نه زیرش کند عاقبت خاک گور؟
بفرمود دلتنگ روی از جفا
که بیرون کنندش زبان از قفا
چنین گفت مرد حقایق شناس
کز این هم که گفتی ندارم هراس
من از بی زبانی ندارم غمی
که دانم که ناگفته داند همی
اگر بینوایی برم ور ستم
گرم عاقبت خیر باشد چه غم؟
عروسی بود نوبت ماتمت
گرت نیکروزی بود خاتمت


MAHDI 01-01-2010 01:57 PM

جوانی خردمند از فنون فضایل حظی وافر داشت و طبعی نافذ.
چنانکه در محافل دانشمندان نشستی ، زبان سخنببستی.
باری پدرش گفت ای پسر تو نیز آنچه دانی بگوی، گفت ترسم که پرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم.
نشنیدی که صوفیی میکوفت *** زیر نعلین خویش میخی چند
آستینش گرفت سرهنگی *** که بیا نعل بر ستورم بند

Afshin_m05 01-01-2010 02:02 PM

حکایت از لب شیرین دهان سیم اندام
تفاوتی نکند گر دعاست یا دشنام
حریف دوست که از خویشتن خبر دارد
شراب صرف محبت نخوردست تمام
اگر ملول شوی یا ملامتم گویی
اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام
من آن نیم که به جور از مراد بگریزم
به آستین نرود مرغ پای بسته به دام
بسی نماند که پنجاه ساله عاقل را
به پنج روز به دیوانگی برآید نام
مرا که با توام از هر که هست باکی نیست
حریف خاص نیندیشد از ملامت عام

شب دراز نخفتم که دوستان گویند
به سرزنش عجبا للمحب کیف ینام
تو در کنار من آیی من این طمع نکنم
که می‌نیایدت از حسن وصف در اوهام
ضرورتست که روزی بسوزد این اوراق
که تاب آتش سعدی نیاورد اقلام

مهسا69 01-01-2010 02:05 PM

شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت:

که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چراست؟

بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من

چو شیرینی از من به در می‌رود
چو فرهادم آتش به سر می‌رود

همی‌گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو می‌دویدش به رخسار زرد

که‌ای مدعی! عشق کار تو نیست
که نه صبر داری، نه یارای ایست

تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استاده‌ام تا بسوزم تمام

تو را آتش عشق گر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت

MAHDI 01-01-2010 02:07 PM

منجمی به خانه آمد، یکی مرد بیگانه را دید با زن او بهم نشسته.
دشنام گفت و در هم افتادند و فتنه و آشوب خاست.
صاحبدلی که بر این واقف بود گفت :
تو بر اوج فلک چه دانی چیست *** که ندانی که در سرایت کیست

Afshin_m05 01-01-2010 02:11 PM

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران


MAHDI 01-01-2010 02:27 PM

یکی دوستی را که زمانها ندیده بود گفت کجایی که مشتاق بوده ام،
گفت مشتاقی به که ملولی.
دیر آمده ای ای نگار سر مست***زودت ندهیم دامن از دست
معشوقه که دیر دیر ببینند***آخر کم از آنکه سیر ببینند
شاهد که با رفیقان آید،بجفا کردن آمده است، بحکم آنکه از غیرت و مضادت خالی نباشد.
به یک نفس که برآمیخت یار با اغیار
بسی نماند که غیرت وجود من بکشد
بخنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی
مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد

مهسا69 01-01-2010 03:05 PM

اي لعبت خندان لب لعلت كه مزيدست
وي باغ لطافت به رويت كه گزيدست
زيباتر از اين صيد همه عمر نكردست
شيرينتر از اين خربزه هرگز نبريدست
اي خضر حلالت نكنم چشمه حيوان
داني كه سكندر به چه محنت طلبيدست
آن خون كسي ريخته‌اي يا مي سرخست
يا توت سياهست كه بر جامه چكيدست
با جمله برآميزي و از ما بگريزي
جرم از تو نباشد گنه از بخت رميدست
نيكست كه ديوار به يك بار بيفتاد
تا هيچ كس اين باغ نگويي كه نديدست
بسيار توقف نكند ميوه بر بار
چون عام بدانست كه شيرين و رسيدست
گل نيز در آن هفته دهن باز نمي‌كرد
و امروز نسيم سحرش پرده دريدست
در دجله كه مرغابي از انديشه نرفتي
كشتي رود اكنون كه تتر جسر بريدست
رفت آن كه فقاع از تو گشايند دگربار
ما را بس از اين كوزه كه بيگانه مكيدست
سعدي در بستان هواي دگري زن
وين كشته رها كن كه در او گله چريدست

مهسا69 01-01-2010 03:06 PM


اي لعبت خندان لب لعلت كه مزيدست


وي باغ لطافت به رويت كه گزيدست



زيباتر از اين صيد همه عمر نكردست


شيرينتر از اين خربزه هرگز نبريدست



اي خضر حلالت نكنم چشمه حيوان


داني كه سكندر به چه محنت طلبيدست



آن خون كسي ريخته‌اي يا مي سرخست


يا توت سياهست كه بر جامه چكيدست



با جمله برآميزي و از ما بگريزي


جرم از تو نباشد گنه از بخت رميدست



نيكست كه ديوار به يك بار بيفتاد


تا هيچ كس اين باغ نگويي كه نديدست



بسيار توقف نكند ميوه بر بار


چون عام بدانست كه شيرين و رسيدست



گل نيز در آن هفته دهن باز نمي‌كرد


و امروز نسيم سحرش پرده دريدست



در دجله كه مرغابي از انديشه نرفتي


كشتي رود اكنون كه تتر جسر بريدست



رفت آن كه فقاع از تو گشايند دگربار


ما را بس از اين كوزه كه بيگانه مكيدست



سعدي در بستان هواي دگري زن


وين كشته رها كن كه در او گله چريدست



MAHDI 01-01-2010 03:21 PM

یکی را از وزرا پسری کودن بود. پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مر این را تربیتی کن مگر که عاقل شود.
روزگاری تعلیم کردش و موثر نبود. پیش پدرش فرستاد که این عاقل نمیباشد و مرا دیوانه کرد.
چون بود اصل گوهری قابل***تربیت را در او اثر باشد
هیچ صیقل نکو نداند کرد***آهنی را که بد گهر باشد
سگ بدریای هفتگانه بشوی***که چو تر شد،پلیدتر شد
خر عیسی گرش بمکه برند***چون بیاید، هنوز خر باشد

MAHDI 01-01-2010 06:00 PM

دیدم گل تازه چند دسته***بر گنبدی از گیاه رسته
گفتم چه بود گیاه ناچیز***تا در صف گل نشیند او نیز
بگریست گیاه و گفت خاموش***صحبت نکند کرم فراموش
گر نیست جمال و رنگ و بویم***آخر نه گیاه باغ اویم؟
من بنده حضرت کریمم***پرورده نعمت قدیمم
گر بی هنرم و گر هنرمند***لطفست امیدم از خداوند
با آنکه بضاعتی ندارم***سرمایه طاعتی ندارم
او چاره کار بنده داند***چون هیچ وسیلتش نماند
رسمست که مالکان تحریر***آزاد کنند بنده پیر
ای بار خدای عالم آرای***بر بنده پیر خود ببخشای
سعدی ره کعبه رضا گیر***ای مرد خدا ره خدا گیر
بدبخت کسی که سر بتابد***زین در، که دری دگر بیابد

MAHDI 01-01-2010 06:06 PM

حکیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است؟
گفت:آنکه را سخاوتست،بشجاعت حاجت نیست.
نماند حاتم طائی، ولیک تا باید *** بماند نام بلندش بنیکوی مشهور
نبشته است بر گور بهرام گور *** که دست کرم به ز بازوی زور

مهسا69 01-01-2010 10:10 PM

دوش مرغي به صبح مي ناليد
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
يکي از دوستان مخلص را
مگر آواز من رسيد به گوش
گفت باور نداشتم که تو را
بانگ مرغي چنين کند مدهوش
گفتم اين رسم آدميت نيست
مرغ تسبيح خوان و من خاموش

Afshin_m05 01-01-2010 10:58 PM

گفتم که دگر چشم به دلبر نکنم
صوفی شوم و گوش به منکر نکنم
دیدم که خلاف طبع موزون من است
توبت کردم که توبه دیگر نکنم

مهسا69 01-01-2010 11:30 PM

از در درآمدي و من از خود به درشدم
گفتي كز اين جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا كه خبر مي‌دهد ز دوست
صاحب خبر بيامد و من بي‌خبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پيش آفتاب
مهرم به جان رسيد و به عيوق برشدم
گفتم ببينمش مگرم درد اشتياق
ساكن شود بديدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پيش يار
چندي به پاي رفتم و چندي به سر شدم
تا رفتنش ببينم و گفتنش بشنوم
از پاي تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
كاول نظر به ديدن او ديده ور شدم
بيزارم از وفاي تو يك روز و يك زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صيد من
من خويشتن اسير كمند نظر شدم
گويند روي سرخ تو سعدي چه زرد كرد
اكسير عشق بر مسم افتاد و زر شدم

مهسا69 01-02-2010 10:15 PM

سخن بيرون مگوي از عشق، سعدي
سخن عشق است و ديگر قال و قيل است
گويند : مگو سعدي چندين سخن از عشقش
مي گويم و بعد از من گويند به دوران ها
گر همه عالم ز لوح فکر بشويند
عشق نخواهد شدن، که نقش نگين است
سيم و زرم گومباش و دنيي واسباب
روي تو بينم، که ملک روي زمين است
من هم اول روز دانستم که عشق
خون مباح و خانه يغما مي کند
جان ندارد هر که جانانيش نيست
تنگ عيش است آن که بستانيش نيست
غايب مشو، که عمر گرانمايه ضايع است
الا دمي که در نظر يار بگذرد


مهسا69 01-04-2010 02:39 AM

بر آميزي و بگريزي و بنمايي و بربايي
فغان از قهر لطف اندود و ز هر شکر آميزت
من آن نيم که دل از مهر دوست بردارم
وگر ز کينه دشمن به جان رسد کارم
نه بوي رفتنم از خاک آستانه دوست
نه احتمال نشستن نه پاي رفتارم
بيايمت که ببينم کدام زهره و يارا؟
روم که بي تو نشينم کدام صبر و جلادت؟
نه قوتي که توانم کناره جستن از او
نه قدرتي که به شوخيش در کنار کشم
نه بخت و دولت آنم که بي تو بنشينم
نه صبر و صاقت آنم که از تو در گذرم
بو العجب واقعه اي باشد و مشکل دردي
که نه پوشيده توان داشت نه گفتن يارند
دل دردمند سعدي ز محبت تو خون شد
نه به وصل مي رساني نه به قتل مي رهاني
مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق
نه پاي رفتن از ين ناحيت نه جاي مقام
روز وصلم قرار ديدن نيست
شب هجرانم آرميدن نيست
اي نفس خرم باد صبا
از بر يار آمده اي مرحبا
قافله شب چه شنيدي ز صبح؟
مرغ سليمان چه خبر از سبا؟
بر سر خشکم است هنوز آن حريف
يا سخني مي رود اندر رضا؟
از در صلح آمده اي يا خلاف؟
با قدم خوف وم يا رجا؟
بار دگر گر به سر کوي دوست
بگذري اي پيک نسيم صبا
گو: رقي بيش نماند از ضعيف
چند کند صورت بيجان بقا؟
غم و شادي بر عارف چه تفاوت دارد؟
ساقيا باده بده شادي آن کاين غم ازوست
غم شربتي ز خون دلم نوش کرد و گفت:
اين شادي کسي که درين دور خرم است
چون غمت را نتوان يافت مگر در دل شاد
ما به اميد غمت خاطر شادي طلبيم
شادي به روي آن که به روي تو جام مي
از دست غم ستاند و بر ياد غم خورد
غم تو خجسته بادا که غميست جاوداني
ندهم چنين غمي را به هزار شادماني


مهسا69 01-05-2010 01:44 AM

بر آميزي و بگريزي و بنمايي و بربايي
فغان از قهر لطف اندود و ز هر شکر آميزت
من آن نيم که دل از مهر دوست بردارم
وگر ز کينه دشمن به جان رسد کارم
نه بوي رفتنم از خاک آستانه دوست
نه احتمال نشستن نه پاي رفتارم
بيايمت که ببينم کدام زهره و يارا؟
روم که بي تو نشينم کدام صبر و جلادت؟
نه قوتي که توانم کناره جستن از او
نه قدرتي که به شوخيش در کنار کشم
نه بخت و دولت آنم که بي تو بنشينم
نه صبر و صاقت آآنم که از تو در گذرم
بو العجب واقعه اي باشد و مشکل دردي
که نه پوشيده توان داشت نه گفتن يارند
دل دردمند سعدي ز محبت تو خون شد
نه به وصل مي رساني نه به قتل مي رهاني
مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق
نه پاي رفتن از ين ناحيت نه جاي مقام
روز وصلم قرار ديدن نيست
شب هجرانم آرميدن نيست
اي نفس خرم باد صبا
از بر يار آمده اي مرحبا
قافله شب چه شنيدي ز صبح؟
مرغ سليمان چه خبر از سبا؟
بر سر خشکم است هنوز آن حريف
يا سخني مي رود اندر رضا؟
از در صلح آمده اي يا خلاف؟
با قدم خوف وم يا رجا؟
بار دگر گر به سر کوي دوست
بگذري اي پيک نسيم صبا
گو: رقي بيش نماند از ضعيف
چند کند صورت بيجان بقا؟
غم و شادي بر عارف چه تفاوت دارد؟
ساقيا باده بده شادي آن کاين غم ازوست
غم شربتي ز خون دلم نوش کرد و گفت:
اين شادي کسي که درين دور خرم است
چون غمت را نتوان يافت مگر در دل شاد
ما به اميد غمت خاطر شادي طلبيم
شادي به روي آن که به روي تو جام مي
از دست غم ستاند و بر ياد غم خورد
غم تو خجسته بادا که غميست جاوداني
ندهم چنين غمي را به هزار شادماني


مهسا69 01-05-2010 01:45 AM

بر آميزي و بگريزي و بنمايي و بربايي
فغان از قهر لطف اندود و ز هر شکر آميزت
من آن نيم که دل از مهر دوست بردارم
وگر ز کينه دشمن به جان رسد کارم
نه بوي رفتنم از خاک آستانه دوست
نه احتمال نشستن نه پاي رفتارم
بيايمت که ببينم کدام زهره و يارا؟
روم که بي تو نشينم کدام صبر و جلادت؟
نه قوتي که توانم کناره جستن از او
نه قدرتي که به شوخيش در کنار کشم
نه بخت و دولت آنم که بي تو بنشينم
نه صبر و صاقت آآنم که از تو در گذرم
بو العجب واقعه اي باشد و مشکل دردي
که نه پوشيده توان داشت نه گفتن يارند
دل دردمند سعدي ز محبت تو خون شد
نه به وصل مي رساني نه به قتل مي رهاني
مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق
نه پاي رفتن از ين ناحيت نه جاي مقام
روز وصلم قرار ديدن نيست
شب هجرانم آرميدن نيست
اي نفس خرم باد صبا
از بر يار آمده اي مرحبا
قافله شب چه شنيدي ز صبح؟
مرغ سليمان چه خبر از سبا؟
بر سر خشکم است هنوز آن حريف
يا سخني مي رود اندر رضا؟
از در صلح آمده اي يا خلاف؟
با قدم خوف وم يا رجا؟
بار دگر گر به سر کوي دوست
بگذري اي پيک نسيم صبا
گو: رقي بيش نماند از ضعيف
چند کند صورت بيجان بقا؟
غم و شادي بر عارف چه تفاوت دارد؟
ساقيا باده بده شادي آن کاين غم ازوست
غم شربتي ز خون دلم نوش کرد و گفت:
اين شادي کسي که درين دور خرم است
چون غمت را نتوان يافت مگر در دل شاد
ما به اميد غمت خاطر شادي طلبيم
شادي به روي آن که به روي تو جام مي
از دست غم ستاند و بر ياد غم خورد
غم تو خجسته بادا که غميست جاوداني
ندهم چنين غمي را به هزار شادماني


MAHDI 01-08-2010 12:35 PM

پادشاهی بکشتن بیگناهی فرمان داد. گفت ای ملک بموجب خشمی که ترا بر منست آزار خود مجوی، که عقوبت بر من به یک نفس بسر آید و بزه آن بر تو جاوید بماند.
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت***تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت
پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد***در گردن او بماند و بر ما بگذشت
ملک را نصیحت او سودمند آمد و از سر خون او برخاست.

saeman 01-12-2010 04:10 PM

خبری که دانی دلی بیازارد تو خاموش تا دیگری بیارد
بلبلا مژده بهار بیار
خبر بد به بوم باز گذار

مهسا69 01-12-2010 05:17 PM

اي لعبت خندان لب لعلت كه مزيدست
وي باغ لطافت به رويت كه گزيدست


زيباتر از اين صيد همه عمر نكردست
شيرينتر از اين خربزه هرگز نبريدست


اي خضر حلالت نكنم چشمه حيوان
داني كه سكندر به چه محنت طلبيدست


آن خون كسي ريخته‌اي يا مي سرخست
يا توت سياهست كه بر جامه چكيدست


با جمله برآميزي و از ما بگريزي
جرم از تو نباشد گنه از بخت رميدست


نيكست كه ديوار به يك بار بيفتاد
تا هيچ كس اين باغ نگويي كه نديدست


بسيار توقف نكند ميوه بر بار
چون عام بدانست كه شيرين و رسيدست


گل نيز در آن هفته دهن باز نمي‌كرد
و امروز نسيم سحرش پرده دريدست


در دجله كه مرغابي از انديشه نرفتي
كشتي رود اكنون كه تتر جسر بريدست


رفت آن كه فقاع از تو گشايند دگربار
ما را بس از اين كوزه كه بيگانه مكيدست


سعدي در بستان هواي دگري زن
وين كشته رها كن كه در او گله چريدست

مهسا69 01-17-2010 03:11 PM

در آن نفس كه بميرم در آرزوي تو باشم
بدان اميد دهم جان كه خاك كوي تو باشم

به وقت صبح قيامت كه سر ز خاك برآرم
به گفت و گوي تو خيزم به جست و جوي تو باشم


به مجمعي كه درآيند شاهدان دو عالم
نظر به سوي تو دارم غلام روي تو باشم


به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه به بوي موي تو باشم


حديث روضه نگويم گل بهشت نبويم
جمال حور نجويم دوان به سوي تو باشم


مي بهشت ننوشم ز دست ساقي رضوان
مرا به باده چه حاجت كه مست روي تو باشم


هزار باديه سهلست با وجود تو رفتن
و گر خلاف كنم سعديا به سوي تو باشم



مهسا69 01-21-2010 11:20 AM

منت خداي را عز و جل كه طاعتش موجب قربت است و به شكر اندرش مزيد نعمت . هر نفسي كه فرو مي رود،‌ ممد حيات است و چون برمي‌آيد مفرح ذات. پس در هر نفسي، دو نعمت موجود است و بر هر نعمتي شكري واجب.


اکنون ساعت 10:37 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)