![]() |
.:: داستانهای کهن ایرانی ::.
ملک جمشيد و چهـل گيسو بانو
يکي بود يکي نبود. در زمانهاي قديم يک پادشاهي بود که يک پسري داشت. پسر را گذاشت مکتب تا به سن هفده يا هجده سالگي رسيد. بعد پسر گفت من درسي را که مي خواستم ياد بگيرم گرفتم. پادشاه چند نفري را با او رد کرد رفتند به شکار. در حين شکار آهويي به نظرشان آمد. جمع شدند گفتند آهو از سر هر کس پريد بايد شکارش کند. از قضا آهو دو پا را جفت کرد و خيز برداشت و از سر پسر پادشاه پريد و به تاخت دور شد. پسر پادشاه همراهانش را باز گرداند و خودش دنبال آهو رو در پهـن دشت بيابان شروع کرد به اسب تاختن. رفت تا دم غروب رسيد به جايي ديد سياه چادري زده و آهو رفت زير سياه چادر. شاهزاده از اسب پياده شد و رفت زير سياه چادر. ديد بله يک دادا (عجوزه - پير زال) نکره اي زير چادر نشسته و قليان مي کشد. شاهزاده سلام کرد. دادا گفت: "بفرما!" شاهزاده گفت: "من دنبال آن آهـو هستم که آمد زير چادر؛ يک روز تمام اسب به دنبال او تاخته ام". دادا گفت: "حالا بنشين خستگي درکن و چاي بنوش، قليان بکش، بعد شکارت را به تو مي دهم". پسر هم نشست و خستگي در کرد و داشت قليان مي کشيد که ديد يک دختر از پشت چادر آمد که از خوشگلي مثل حوري پري! پسر هوش از سرش رفت و يک دل نه صد دل گرفتار و عاشق دختر شد. دادا گفت: " اين هـم آهويي که دنبالش مي گشتي". پسر يک مدتي آنجا ماند و گفت: "من پسر فلان پادشاهـم و اسمم ملک جمشيد است و اين دختر را مي خواهـم. دادا هم يک خرجي به او بريد و گفت: "برو اين را بياور، اين دختر مال تو". پسر پادشاه برگشت به قصر و حکايت خودش را به پادشاه گفت. اما پادشاه زير بار نرفت و گفت: "تو کجا و دختر بيابانگرد چادر نشين کجا؟ نه چنين چيزي نمي شود". ملک جمشيد هم قهر کرد و چهار پنج روزي لوري (روي يک شانه دراز به دراز افتادن) افتاد توي جل و جا. شاه رفت، ملکه رفت، وزير رفت، حکيم باشي رفت، هر که رفت ملک جمشيد بلند نشد که نشد. آخرش شاه قبول کرد و تهيه سفر ديدند و رفتند طرف سياه چادر. وقتي رفتند ديدند جا تر است و بچه نيست، و رفته اند. پسر قدري اينور و آنور گشت و ديد نامه اي نوشته و بين دوتا سنگ نهاده که اي پسر! اين مادر من ريحانهً جادوست؛ اگر مي خواهي دنبالم بيا تا شهر چين و ماچين! پسر نامه را که ديد به همراهانش گفت: "شما برگرديد که من ميخواهم بروم چين و ماچين". آنهان هر چه کردند که از سفر چين و ماچين منصرفش کنند، نشد که نشد. عاقبت همراهان برگشتند و ملک جمشيد سوار بر اسب شد و تاخت و تاخت تا پس از يک شبانه روز رسيد به يک قلاچه. نگاهي کرد و ديد وسط قلاچه سياه چادري زده اند و جواني زير آن نشسته است. رفت و سلام کرد و گفت: "مهمانم!". جوان گفت: "بفرما قدم روي چشم"؛ نشستـند و آن جوان آنطور که بايد و شايد مهمانداري کرد و خوابيدند. صبح که شد جوان رو کرد به ملک جمشيد و گفت: " اي پسر آيا من شرط مهماندار را تمام و کمال به آوردم يا نه؟" ملک جمشيد گفت: "بله، دستت درد نکند، خدا خيرت بدهد". جوان گفت خب حالا من يک شرطي دارم. ملک جمشيد گفت شرطت چيست؟ گفت بايد با هم گشتي بگيريم. شاهزاده قبول کرد و پاشدند از صبح تا تنگ غروب با هم گلاويز بودند، تا عاقبت شاهزاده غلبه کرد و حريف را بلند کرد و زد بر زمين. ديد که کلاه از سر حريف به زمين افتاد و يک بافه گيس مثل خرمن از زير کلاه بيرون ريخت. پسر دست بر دست زد و گفت پدرم از گور درآيد، مرا بگو مي خواهم به شهر چين و ماچين بروم زن بياورم و از صبح تا به حال تازه يک دختر را زمين زده ام. خلاصه دردسرتان ندهم، ملک جمشيد با دختر نشستند و دختر گفت بختت بيدار بود و الاّ کشته شده بودي. اين را گفت و ملک جمشيد را برد بالاي چاهي که در وسط قلاچه بود. ملک جمشيد ديد دست کم پانصد جوان را اين دختر به زمين زده و کشته و جنازه شان را انداخته توي چاه. دختر گفت اي ملک جمشيد بختت بيدار بود که مرا به زمين زدي امّا بدان که نام من نسمان عرب است و با خود عهد کرده بودم که با هيچ کس عروسي نکنم الا با آن کس که پشت مرا به خاک برساند. حالا از اين به بعد من کنيز توام و تو هم شوهر و آقاي من. ملک جمشيد گفت باشد امّا بدان که من يک نامزدي هم دارم که دختر ريحانهً جادوست و بايد بروم دنبالش تا شهر چين و ماچين. نسمان عرب گفت مانعي ندارد من هم مي آيم. خلاصه فرداي آن روز بلند شدند بارو بنديلشان را بستـند و رفتـند تا رسيد به يک قلاچه. چون اسبها خسته بودند، سرشان را بستند توي چراگاه و خودشان هم سر بر زمين نهادند تا چرتي بزنـند. يک کمي که گذشت نسمان عرب سر بلند کرد ديد چند نفر از قلعه درآمدند و مجمعه اي ( سيني بزرگي که مجموعه اي از غذاها را در آن مي چينند) پر از طعام و کلوچه آوردند و گفتـند: "خانوم اين قلعه چل گيس بانوست و هفت برادر نره ديو دارد. چل گيس بانو اين غذاها را داد گفت بخوريد و تا برادرانم برنگشته اند برويد و الا شما را مي کشند. نسمان عرب اين را که شنيد دست زد زير مجمعه و غذاها را ريخت و خود مجمعه را هم جلوي چشم فراش ها مثل برگ کاغذ پاره کرد و به کناري انداخت! بعد هم گفت اين را ببريد پيش چل گيسو بانو و بگوئيد نسمان عرب گفت هر وقت برادرانت آمدند بگو بيايند پيش من تا مثل اين مجمعه له و لورده شان کنم. هنوز حرفش تمام نشده بود که نره ديوها به قلاچه برگشتند و از سر کوه نظر انداختند ديدند دو نفر کنار قلاچه هستند. به برادر کوچيکه گفتند برو و آن دو نفر را با اسب هايشان سر ببر و بکن مزه شراب و بياور. تا نره ديو کوچيکه آمد نسمان عرب بلندش کرد سر دست و چنان زمينش زد که نقه اش در آمد. بعد در يک چشم بر هم زدن سفت و سخت دست و پايش را بست و به کناري انداخت. خلاصه هر هفت نره ديو را يکي پس از ديگري به طناب بست. در تمام اين مدّت ملک جمشيد در خواب بود. وقتي بيدار شد ديد يک تپهً زردي کنارش سبز شده. چشم باز کرد و درست نگاه کرد ديد هفت تا نره ديو را با طناب به هم گره داده اند. نره ديوها به التماس افتادند و گفتند اي ملک جمشيد ما را از بند آزاد کن، در مقابل شرط مي کنيم که خواهرمان چل گيس بانو را پيش کش تو کنيم. ملک جمشيد و نسمان عرب دست و پاي ديوها را باز کردند و به اتفاق وارد قلعه شدند. نره ديوها چهار پنج روزي از آنها پذيرايي کردند. بعد ملک جمشيد گفت خواهرتان اينجا باشد من مي خواهم بروم به شهر چين و ماچين و نامزدم را بياورم. از آنجا که برگشتم خواهر شما را هم با خود مي برم. اين را گفت و از نره ديوها و چل گيسو بانو خداحافظي کرد و با نسمان عرب راه افتاد. رفتند تا رسيدند کنار دريا. يک کشتي بود، خواست حرکت کند. نسمان عرب دست زد لنگر کشتي را گرفت و به ناخدا گفت ما دو نفر را هم بايد سوار کني! ناخدا آنها را سوار کرد. چند روزي هم روي دريا رفتند تا رسيدند به خشکي. از ناخدا و اهل کشتي خداحافظي کردند و پرسان و جويان رفتند تا رسيدند به شهر چين و ماچين. دم دروازه شهر دادائي را ديدند. نسمان عرب رفت جلو و سلام کرد. گفت دادا ما غريبيم و جا مي خواهيم. دادا گفت من براي خودتان جا دارم اما براي اسبانتان نه. نسمان عرب دست زد و يک مشت زر ريخت توي دامن دادا و گفت جائي هم براي اسبان ما فراهم کن. دادا طلاها را که ديد چشمش باز شد. ملک جمشد گفت دادا ما آمده ايم سراغ دختر ريحانه جادو. از او خبر داري؟ دادا گفت اي آقا کجاي کاري؟ امروز و فردا دختر ريحانه جادو را براي پسر پادشاه چين و ماچين نکاح مي کنند. خود من هم پابئي او هستم. ملک جمشيد گفت اي دادا اگر کمک کني که دختر را بدزديم از مال دنيا بي نيازت مي کنم. اين را گفت و مشت ديگري زر در دامن او ريخت. دادا گفت باشد، فردا که او را به حمام مي برند، شما اگر مي توانيد او را بدزديد. من هم خبر به دختر ريحانه جادو مي برم تا آماده باشد و حواسش را جمع کند. خلاصه فردا صبح وقتي خواستند عروس را به حمام ببرند رفتند و دختر را از چنگ همراهانش در آوردند. نسمان عرب به ملک جمشيد گفت تو دختر را بدر ببر، جنگ شهر با من. ملک جمشيد دختر را پشت اسب گذاشت و به تاخت از شهر دور شد. نسمان عرب هم توي شهر افتاد و لشگر چين و ماچين را مثل علف درو کرد و به زمين ريخت و به پشت اسب پريد و به ملک جمشيد رسيد. تاخت کنان آمدند تا رسيدند لب دريا. در کشتي نشستند و آمدند تا رسيد به قلاچه چل گيس بانو. چند روزي هم آنجا مهمان بودند و بعد چل گيس بانو را هم برداشتند و آمدند تا رسيد به حوالي شهر خودشان. نسمان عرب گفت اي ملک جمشيد الآن چهار پنج سال است که از اين شهر در آمدي و معلوم نست پس از تو در اينجا چه گذشته است. آيا پدرت شاه است يا نه؟ مملکت تحت امر او هست يا نه؟ مرده است يا زنده؟ پس شرط احتياط اين است که ما اينجا بمانيم و تو خودت تک و تنها بروي و اگر اوضاع آرام بود خودت سراغ ما بيا. امّا اگر خودت نيامدي و کس ديگري آمد ما مي فهميم که براي تو اتفاقي افتاده است. هر کس غير از خودت آمد او را مي کشيم. ملک جمشيد هم قبول کرد و به تنهايي رفت و وارد شهر شد. به پادشاه خبر دادند که پسرت برگشته. پادشاه دستور داد به پيشواز او رفتند و او را با ساز و دهل وارد کاخ کردند. شاه پسرش را در آغوش کشيد و سرگذشت او را در سفر چين و ماچين پرسيد. شاهزاده هم هر چه را بر سرش آمده بود همه را از اول تا آخر تعريف کرد. پادشاه از شنيدن سرگذشت پسر و اسم چل گيسو بانو آه از نهادش برآمد، چرا که او از اول عاشق چل گيسو بانو بود اما از ترس برادران نره ديوش نتوانسته بود به او برسد. حالا که ديد چل گيسو بانو با پاي خودش به شهر او آمده هوس بر عقلش چيره شد و تصميم گرفت که هر جور شده او را از چنگ پسرش بدر آورد. به همين خاطر وزيرش را صدا زد و گفت اي وزير بيان و کاري بکن که شر اين پسر را يک جوري کم کنيم، بلکه من به وصال چل گيس بانو برسم. وزير گفت تنها راهش اين است که ملک جمشيد را بکشيم. پادشاه گفت به چه طريق؟ وزير گفت با يک کلکي دستهايش را مي بنديم و بعد سربه نيستش مي کنيم. ساعتي بعد وزير پيش ملک جمشيد آمد و گفت اي شاهزاده تو زور و قدرتت خيلي زياد است و در سفر چين و ماچين کارهاي زيادي انجام داده اي، امّا براي اينکه کسي در زور و قدرت تو شکّ نکند ما دستهاي تو را مي بنديم و تو جلوي چشم مردم بندها را پاره کن تا همه زور ترا به چشم ببينند و حکايت سفر چين و ماچين ترا باور کنند. خلاصه ملک جمشيد را گول زدند و دستهايش را با چلهً (طناب) شيراز از پشت بستند. امّا او هر کاري کرد نتوانست بندها را پاره کند. از بس سفت بسته بودند. به دستور شاه ملک جمشيد را بردند به بيابان و در آنجا خود شاه چنگ انداخت و جفت چشمهاي او را درآورد. ملک جمشيد با چشمهاي کنده شده همانجا زير درختي از هوش رفت و شاه و وزير هم به شهر برگشتند و چند تا از فراشان را فرستادند سراغ چل گيسو بانو. اما هر کس که رفت نسمان عرب او را کشت. اما بشنويد از ملک جمشيد که با چشمهاي کنده شده چند ساعتي خونين و مالين همانجا کنار چشمه افتاد تا اينکه کم کم به هوش آمد. از آنجا که بختش بيدار و عمرش به دنيا بود، سيمرغي بالاي آن درخت لانه داشت. غروب که شد سيمرغ از آسمان ظاهر شد و آمد و نشست بالاي درخت و ملک جمشيد را با حال نزار ديد. رو کرد به او و گفت اي آدميزاد چه داري؟ اينجا چه مي خواهي؟ چه به سرت آمده؟ ملک جمشيد هم تمام سرگذشت خود را براي سيمرغ تعريف کرد. سيمرغ دلش به حال او سوخت و گفت اگر چشمهايت را داشته باشي من آنها را سر جايش مي گذارم و ترا مداوا مي کنم. ملک جمشيد هم چشمهاي کنده شده اش را از زمين برداشت و داد به سيمرغ. سيمرغ آنها را گذاشت زير زبانش و خيس کرد و بسم الله گفت و آنها را گذاشت توي کاسه چشم ملک جمشيد. به حکم خدا ملک جمشيد دوباره بينا شد. چشم باز کرد و ديد شب شده است. با خود گفت تا شب است به شهر بروم تا کسي مرا نبيند. اين را گفت و از سيمرغ خداحافظي کرد و آمد به شهر. رسيد به خانه اي ديد چند نفري نشسته اند و گريه و زاري مي کنند. وارد شد و سلام کرد و علت گريه شان را پرسيد. آنها گفتند قضيه از اين قرار است که پادشاه شهر ما پسري داشته که رفته سفر چين و ماچين و سه تا دختر با خودش آورده، پادشاه عاشق يکي از آنها شده و به عشق او پسر خودش را کشته. حالا هر کس مي رود دخترها را بياورد آنها او را مي کشند. تا حالا پهلوانان زيادي به جنگ آنها رفته اند اما هيچکدام سالم برنگشته اند. حالا قرعه به نام جوان ما که قاسم خان است افتاده، اين است که ما گريه مي کنيم و مي ترسيم که قاسم خان ما هم کشته شود. ملک جمشيد گفت اي جماعت من مي شوم فدائي قاسم خان، فقط لباسهاي او را به من بدهيد تا به جاي او به ميدان بروم. اگر کشتند مرا مي کشند و اگر هم فتح کردم به اسم قاسم خان فتح مي کنم. گفتند خيلي خوب. لباسهاي قاسم خان را آوردند دادند به ملک جمشيد. صبح که شد ملک جمشيد به اسم قاسم خان رفت به ميدان. نسمان عرب آمد رفت به گيج او. ديد ملک جمشيد است. از حال او پرسيد؛ گفت پدرم مرا کور کرد اما خدا نجاتم داد. نسمان عرب گفت حالا بگو به پادشاه خبر بدهند که الآن است که قاسم خان نسمان عرب را به زمين بزند. تا پادشاه آمد کلکش را مي کنيم. خلاصه خبر به پادشاه بردند و او آمد و سر تخت نشست به تماشا. نسمان عرب هم شمشير کشيد و سر پادشاه را پراند. مردم از جا کنده شدند. نسمان عرب داد کشيد اي جماعت هيچ نترسيد و داد و بيداد نکنيد. اين پسر را که مي بينيد، پسر پادشاه شما ملک جمشيد است. خودتان هم قصه اش را شنيده ايد و مي دانيد که پدرش به عشق چل گيس بانو چه نامردي در حق او کرد. حالا خدا به او کمک کرده و تقاص او را گرفته است. حالا هم پادشاه شما اوست. مردم که حرفهاي نسمان عرب را شنيدند آرام گرفتند. ملک جمشيد با سه تا دختر به شهر آمد و به پادشاهي رسيد. |
وامق و عذرا در زمانهاي قديم فلقراط پسر اقوس بر جزيره كوچك شامس حكومت مي كرد. اين پادشاه فرمانروايي خودكامه و ستمگر بود، اما به آباد كردن سرزمين خود شوق بسيار داشت. او در آن جا بتي بر پا كرد كه يونانيان او را مظهر ازدواج و نماينده زنان مي شمردند. در شهر شامس كه همنام جزيره بود دختر جوان و زيبا و دلارام به نام ياني زندگي مي كرد. فلقراط چون روزي روي اين دختر را ديد به يك نگاه دلباخته او شد، و وي را از پدرش خواستگاري كرد. چون خبر ازدواج اين دو بگوش مردمان اين جزيره و جزيره هاي دور و نزديك شامس رسيد مردمان با سر و بر آراسته سرايندگان رود برداشته اند به نيك اختري راه برداشته اند و تا يك هفته از بانگ و نواي چنگ و رباب مردمان را خواب و آرام نبود. چون ياني به قصر حاكم درآمد، و آن دستگاه آراسته و آن بزرگي و حشمت را ديد در گرو محبت همسر خود نهاد و جز او به هيچ چيز نمي انديشيد. حاكم شبي به خواب ديد كه درخت زيتوني بسيار شاخ ميان سرايش روييد و به بار نشست آن گاه به حركت درآمد، به همه جزاير اطراف رفت. و از آن پس جاي خود بازگشت، خوابگزاران گفتند شاه را فرزندي مي آيد كه كارهاي بزرگ كند. چنين روي نمود كه پس ار مدتي ياني دختري به دنيا آورد كه هر آن گه او بوي و رنگ آمدي چون بر گل و مشك تنگ آمدي چون از جامه آن ماه برخاستي به چهره جهان را بياراستي نامش را عذرا نهادند.. چون يك ماه از تولد او گذشت به چشم بينندگان كودكي يكساله مي نمود. در هفت ماهگي به راه رفتن افتاد، و در ده ماهگي زبانش به سخن گفتن باز شد. چون دو ساله شد دانشها فراگرفت و در هفت سالگي اختري دانا و تمام عيار گرديد. چنان زودآموز بود كه هر چه آموزگار بدو مي خواند در دم فرا مي گرفت. در ده سالگي در چوگان بازي و تيراندازي سرآمد همگان شد. به نيزه كه از جا برداشتي به پولاد تيز بگذاشتي بسي برنيامد كه به عقل و تدبير و راي از همه شاهزادگان و نام آوران درگذشت، و چندان دانش اندوخت كه از آموختن علم بيشتر بي نياز شد. فلقراط عذرا را در پرده نگه نمي داشت و اگر دشمني به كشور او روي مي نهاد دخترش را فرمانده سپاه مي كرد و به ميدان جنگ مي فرستاد. باري، عذرا در نظر پدرش گرامي تر از چشم و جانش بود. او افزون بر اين هنرها چنان زيبا روي طناز و دلارام بود كه هر زمان از كوي و بازار مي گذشت چشم همه رهگذران به سوي او بود و همه انگشت حيرت و حسرت به دندان مي گزيدند. چنان روي نمود كه مادر وامق كه نوجواني با هنر و هوشمند بود مرد و پدرش ملذيطس زني ديگر گرفت كه نامش معشقرليه بود. اين زن ديو خويي بد آرام و بد سرشت و بد كنش بود و جز به فسادانگيزي و غوغاگري هيچ كام نداشت و گفته اند: زن بد اگر چون مه روشن است مياميز با او كه اهرمن است. هر آن مرد كو رفت بر راي زن نكوهيده باشد بر رايزن براي زن اندر ز بن سود نيست گر آتش نمايد بجز دود نيست اين زن سنگدل و خيره روي و كارآشوب بود، پيوسته به نظر تحقير و كينه وري به وامق مي نگريست و چندان نزد پدرش از وي بد گويي مي كرد كه سرانجام ملذيطس مهر از او بريد و جوان چون خود چنين خوارمايه و بي قدر ديد در انديشه سفر افتاد. از بد حوادث پروا نكرد و به خود گفت: همان كسي كه جان داد روزي دهد چو روزي دهد دلفروزي دهد وامق چندگاهي درنگ كرد تا همسفري موافق و سازگار پيدا كند، و چون فهميد كه نامادريش قصد كرده كه او را به زهر بكشد در عزم خود مصمم تر شد. او را دوستي بود هوشمند و سخنور به نام طوفان جهانديده و كارديده بسي پسنديده اندر دل هر كسي روزي او را ديدار و از قصد خود آگاه كرد و به وي چنين گفت: كاي پرهنر يار من تو آگاهي از گشت پرگار من و نيز مي داني كه زن پدرم چگونه كمر به قتل من بسته است و چون به هيچ روي نمي دانم دلم را به ماندن نزد پدرم و مادرم رضا و آرام كنم مي خواهم به سفر بروم. طوفان در جوابش گفت: دوست خوبم تو بيش از آنچه مقتضاي سن توست هوشمند و خردوري، اما چون بخت از كسي برگردد چاره گري نمي توان كرد. رأي من اين است كه بايد پيش فلقراط پادشاه شامس بروي، تو و او از يك گوهر و دودمانيد او ترا به خوشرويي و مهرباني مي پذيرد. در آن جا به شادكامي و آسايش و خرمي زندگي خواهي كرد. من همسفرت مي شوم تا شريك رنج و راحتت باشم. پس از سپري شدن دو روز به كشتي نشستند هر دو جوان شده شان سخنها ز هر كس نهان پس از سپردن دريا بي هيچ رنج به شامس رسيدند. از كشتي پياده شدند و به شهر درآمدند. به هنگامي كه وامق از كنار بت شهر مي گذشت عذرا را كه از بتكده بيرون مي آمد ديد. چنان در نظرش زيبا و دلستان آمد كه نمي توانست از او نظر برگيرد. عذرا نيز برابر خود جواني ديد آراسته و خوش منظر. بي اختيار بر جاي ايستاد دمي چند به روي و موي و بالايش نگريست و بدان نگاه! دل هر دو برنا برآمد به جوش تو گفتي جدا ماند جانشان ز هوش از آن كه ز ديدار خيزد همه رستخيز برآيد به مغز آتش مهر تيز عذرا به اشاره دست مادرش را كه در آن نزديك ايستاده بود نزد خود خواند. او نيز از آن همه زيبايي و دلاويزي در شگفت شد و گفت من حديث ترا به حضرت شاه مي گويم تا چه فرمايد. از روي ديگر عذار چنان به ديدن روي دلفروز وامق مايل شده بود كه دقيقه اي چند درنگ كرد و همراه مادرش نرفت تا رنگ زرد و آشفتگيش افشاگر راز دلباختگيش نباشد. وامق نيز به كار خويش درماند و به خود گفت: دريغ كه بخت بد مرا به حال خويش رها نمي كند. چه پتياره پيش متن آورد باز كه دل را غم آورد و جان را گداز كه داند كنون كان چه دلخواه بود پري بود يا بر زمين ماه بود چون طوفان آشفتگي و پريشان دلي و اشكباري دوست همسفرش را ديد دانست چه سودا در سرش افتاده. پندش داد و گفت وفا دارم دم اژدها را پذيره مشو، انديشه باطل را از سرت به در كن و به راه ناصواب پاي منه. و چون ديد پندش در او در نمي گيرد پيش بت رفت و به زاري گفت: نگه دار فرهنگ و راي روان بر اين دلشكسته غريب جوان ز بيدادي از خانه بگريخته به دندان مرگ اندر آويخته از روي ديگر چون عذرا به خانه بازگشت بر اين اميد بود كه مادرش شاه را از حال وامق آگاه كنداما چون ياني وعده اش را فراموش كرده بود عذرا به لطايف الحيل وي را بر سر پيمان آورد. مادر عذرا نزد همسرش رفت. از وامق و آراستگي و شايستگي او تعريف بسيار كرد و گفت: به شامس به زنهار شاه آمده است بدين نامور بارگاه آمده است يكي نامجوي به بالاي سرو بنفشه دميده به خون تذرو شاه به ديدن او مايل شد و به سپسالار بارش فرمان داد باره اي نزديك بتكده ببرد وي را بجويد بر اسب بنشاند و بياورد و سالار بار چنان كرد كه شاه فرموده بود، و چون وامق را ديد بر او تعظيم كرد، و گفت اي جوان خوب چهر، شاه تر احضار فرموده با من بيا تا به بارگاه او برويم. وامق فرمان برد و چون به در كاخ رسيد فلقراط به پيشبازش رفت به گرمي و مهرباني وي را پذيره شد و نواخت و در پر پايه ترين جا نشاند و بدو گفت كام تو كام منست به ديدار تو چشم من روشن است سوي خانه و شهر خويش آمدي خرد را به فرهنگ بيش آمدي در اين هنگام ياني در حالي كه دست عذرا را در دست گرفته بود وارد مجلس شد، و همين كه وامق عذرا را به آن آراستگي و جلوه ديد چنان ماهي كه از آب به خاك افتاده باشد دلش تپيد. فلقراط را نديمي بود خردمند و دانشمند و نامش مجينوس بود. از نظر بازيها و نگاههاي دزدانه وامق و عذرا به يكدگر، دانست كه آن دو به هم دل باخته اند. همي ديد دزديده ديدارشان ز پيوستن مهر بسيارشان عذرا چون به جان و دل شيفته و فريفته وامق شد خواست اندازه دانش و سخنوري وي را دريابد و مجينوس را وادار كرد كه او را بيازمايد. آن مرد دانا و هوشيوار در حضر شاه و همسرش و گروهي از بزرگان در زمينه هاي گوناگون پرسشهايي از وامق كرد، و چون جوابهاي سنجيده شنيد همه از دانش بسيار و حاضر جوابيش در عجب ماندند و گفتند كه ديدي كه هرگز جواني چنوي به گفتار و فرهنگ بالا و روي بگفتند هر گز نه ما ديده ايم نه از كس به گفتار بشنيده ايم به بخت تو اي نامور شهريار به دست تو انداختش روزگار آن روز و روزهاي ديگر براي وامق و طوفان طعامهاي نيكو و شايسته آماده كردند. روز ديگر چوگان بازي به بازي درآمدند و وامق چنان هنرنمايي كرد كه بينندگان به حيرت درافتادند اما چند روز بعد كه شاه خواست عذرا را كه چون مردان جنگ آزموده بود با وامق مقابل كند وامق فرمان نبرد. پوزشگري را سر بر پاي پادشاه گذاشت و گفت: مرا شرم مي آيد كه با فرزند تو مبارزه كنم چه اگر بادي بر او وزد و تار مويش را بجنباند چنان بر باد مي آشوبم كه آن را از جنبش باز دارم. اما اگر پادشاه بر اين راي است كه زور و بازوي مرا بيازمايد اگر دشمني هست پرخاشجوي سزد گر فرستي مرا پيش اوي چو من برگشايم به ميدان عنان بكاومش ديده به نوك ستان ببيند سر خويش با خاك پست اگر شير شرزه است يا پيل مست شاه بر هوشمندي و فرخنده رايي او آفرين خواند از روي ديگر فلقراط رامشگري داشت به نام رنقدوس. او جهانديده و هنرور، و در ايران و روم و هندوستان معروف بود. براي شاه بربط و ديگر وسايل موسيقي مي ساخت و سرود مي سرود. روزي در حضور شاه و وامق و عذرا و بزرگان دربار سرودي خواند كه در دل وامق چنان اثر كرد كه به جايگاه خاص خود رفت، رو به آسمان كرد، و به زاري گفت: اي داور دادگر گواه تو بر من به دل سوختن به مغز اندرون آتش افروختن غمم كوه و موم اين دل مهرجوي چگونه كشم كوه را من به موي شكسته است و خسته است اندر تنم به رنج دل اندر همي بشكنم تو مپسند از آن كس كه بر من جهان چنين تيره كرد آشكار و نهان مرا بسته دارد به بند نياز خود آرام كرده به شادي و ناز ستاره تو گفتي به خواب اندرست سپهر رونده به آب اندرست چون عمر روز به آخر رسيد و تاريكي شب بر همه جا سايه گسترد از بي خودي به باغي كه خوابگه عذرا در آن بود رفت. چون به آن جا رسيد گفت: اين زندگي پر از ملال مرا از جان خود بيزار كرده،چه خوش باشد كه به ناگاه بميرم. آن گاه سر به آستان خوابگه معشوق گذاشت آن را بوسيد و به جايگاه خويش بازگشت. فلاطوس يكي از بزرگان دربار فلقراط بود كه همه دانشها را مي دانست، پادشاه آموزگاري عذرا را به او سپرده بود. فلاطوس چنانكه وظيفه اش بود ساعتي از عذرا دور و غافل نمي شد و هميشه چون سايه او را دنبال مي كرد. اما چنان روي نمود كه شبي فرصت يافت و به خلوتگه وامق رفت. فلاطوس به كار و ديدار او آگاه شد كه بسي آزمودند كارآگهان چنين كار هرگز نماند نهان فلاطوس عذرا را به تلخي سرزنش كرد؛ و به عذرا چنين گفت: اندر جهان بلا به تر از هر زني در زمان تو اندر جهان از چه تنگ آمدي كه بر دوره خويش ننگ آمدي به يك بار شرمت برون شد ز چشم ز بي شرمي خويش ناديدت خشم چنان شد كه شاه نيز از ديدار پنهاني دخترش با وامق آگاه گرديد و او را به سختي ملامت كرد. عذرا از تلخگويي و شماتت پدرش چنان دل آزرده شد كه از هوش رفت و بر زمين افتاد. فلقراط از آن ستم بزرگ كه به دخترش كرده بود پشيمان گشت، وي را به هوش آورد و چون عذرا تنها ماند بر بخت ناسازگار خود نفرين كرد، گريست و به درد گفت: كه در شهر خويش اندرين بوستان چنانم كه در دشت و شهر كسان سراي پدر گشته زندان من غريوان دو مرجان خندان من همي كند آن گلرخ نورسيد همي خون چكانيد بر شنبليد همي گفت اي بخت ناسازگار چرا تلخ كردي مرا روزگار آن گاه فلاطوس نزد وامق و طوفان رفت و به خشم و عتاب به طوفان چنين گفت كاي بد نشان شده نام تو گم ز گردنكشان مگر خانه ديو آهرمن است كه تخم تباهي بدو اندر است شما را فلقراط بنواخته است به كاخ اندرون جايگه ساخته است و چندان با وامق به درشتي و ناهمواري سخن گفت كه پذيرفت وامق روشن خرد كه هرگز به عذرا به بد ننگرد دل وامق و عذرا از ستمي كه از پدر و تعليم گر بر آنان مي رفت غمگين وپر اندوه بود عذرا وقتي به ياد مي آورد كه دلدارش را به ستم از او دور كرده اند. همي كرد در خانه در دل خروش تو گفتي روانش برآمد به جوش گشاد از دو مشكين كمندش گره ز لاله همي كند مشكين زره همي گفت وامق دل از مهر من بريد و نخواهد همي چهر من كسي را چيزي بود آرزو بجويد ز هر كس بگويد كه كو بيامد كنون مرگ نزديك من به گوهر شود جان تاريك من تن وامق اندر جهان زنده باد برو بر شب و روز فرخنده باد چون من گيرم اندر دل خاك جاي روان بگذرانم به ديگر سراي دلش باد خر به سوي دگر به از من روي و به موي دگر باري پس از مدتي ياني بر اثر غم و اندوهي كه دل و جان دخترش را فشرده بود جان سپرد. فلقراط نيز در جنگ با دشمن كشته، و عذرا به چنگ خصم اسير شد. منقلوس نامي او را در جزيره كيوس خريد و دمخينوس كه كارش بازرگاني بود وي را از او دزديد. اين دختر تيره روز كه از گاه جواني بخت از او برگشته بود سالياني از عمرش را به بردگي و حسرت گذراند و سرانجام به ناكامي درگذشت. |
جنگ بلور در زمان قدیم پیرمردی با دخترش در یک شهری زندگی میکرد. او دخترش را خیلی دوست میداشت. این پیرمرد زنی داشت که از آن زن هم دو دختر داشت. پیرمرد روزها به باغ پادشاه میرفت و کار میکرد و شب به خانه برمیگشت. این را هم بگویم که مادر دختر اولی مرده بود. پدر هر شب که به خانه می آمد دخترک شکوه داشت که خواهرانم مرا زده اند. پیرمرد ناچار دخترش را با خودش به باغ می برد تا کم کم بزرگ شد. روزی از روزها که پسر پادشاه به باغ می آید چشمش به دختر می افتد. یک دل نه صد دل عاشق او می شود و از پیرمرد میخواهد که دخترش را به عقد او درآورد. پیرمرد میگوید که یا قبله عالم! ما که قابل شما را نداریم. شاهزاده اصرار میکند و پیرمرد هم ناچار قبول میکند و شب که به خانه برمی گردد داستان را برای زنش میگوید. این زن پدر که چشم دیدن دختر را نداشت فکری به خاطرش رسید. مقداری زغال بید و روغن خشخاش می خرد و زغال را میکوبد و یکروز که قرار بود دختر را به حمام ببرد او را در اتاقی دور از چشم پدرش میبرد و سر تا سر بدن او را با زغال سیاه میکند. روز بعد از طرف شاهزاده برای عقد دختر، به خانه آنها آمدند و او را با خود به خانه شاهزاده بردند و به عقد شاهزاده درآوردند. وقتی که عروس و داماد به حجله رفتند و داماد چشمش به عروس افتاد ناراحت شد و فوری پیش پدر و مادرش آمد و از آنها خداحافظی کرد و رفت و گوشه ای از باغ که کنار قصر بود خانه گرفت و زندگی کرد. دختر که دیگر عروس شاه شده بود و در خانه آنها ماند. مدتها گذشت. یکروز نانوائی به خانه شاه آمد تا برای آنها نان بپزد. عروس هم در پختن نان به آنها کمک میکرد. او که خسته شده بود و عرق از پیشانیش میریخت دستمالی که بغل دستش افتاده بود برداشت و پیشانیش را با آن پاک کرد. مادر داماد آمد و چون دستمال را کثیف دید پرسید که چه کسی این دستمال را سیاه کرده است؟ عروس گفت که من پیشانیم را با آن پاک کرده ام. مادر داماد وقتی که به پیشانی عروس نگاه کرد دید که جای دستمال خیلی سفید شده است. همان موقع دستور داد که حمام را قرق کردند و دختر را به حمام بردند و یک دست رخت گرانقیمت به تن او کردند و به خانه آمدند. بعد موضوع را از او پرسیدند او گفت که این کار را زن پدرم بر سر من آورده است. بعد از همه این کارها مادر داماد یک دست رخت سفید به تن دختر کرد و او را بر اسب سفیدی سوار کرد و یک سکه سفید به او داد و روانه باغ کرد. در آن موقع داماد هم توی باغ بود و مادر داماد به عروس گفته بود وقتی به در باغ رسید بگو: «اسبم سفید، خودم سفید، دارم پول سفید، میخواهم گل سفید» دختر همین کار را کرد پسر پادشاه به در باغ آمد و سکه از دختر گرفت و یک دسته گل سفید به او داد. دختر به خانه آمد روز بعد باز همین کار را کرد اما این بار رخت سرخ به تن کرد و بر اسب سرخ سوار شد و یک سکه سرخ در دست به در باغ آمد و گفت: «خودم سرخ، اسبم سرخ، دارم پول سرخ، میخواهم گل سرخ.» این بار هم پسر پادشاه به در باغ آمد و یک دسته گل سرخ به او داد و پول را از او گرفت. دختر به خانه آمد روز بعد هم رخت زرد به تن کرد سوار بر اسب زرد شد و با یک سکه زرد به در باغ آمد و گفت: «خودم زرد، اسبم زرد، دارم پول زرد، میخواهم گل زرد،» پسر پادشاه برای بار سوم به در باغ می آید و چون چشمش به دختر می افتد از او میپرسد که از کجا می آیی و به کجا میروی؟ دختر میگوید از چین می آیم و به ماچین میروم. دختر از پسر پادشاه آب میخواهد. شاهزاده یک ظرف چینی را پر از آب میکند و برای دختر می آورد. دخترک قبول نمیکند و میگوید که مادر ظرف چینی آب نمیخوریم و در جنگبلور آب میخوریم. شاهزاده یک جنگ بلور را پر از آب میکند و برای دختر می آورد. دختر همین طور که مادر داماد به او گفته بود جام را از دست داماد نمیگیرد و جام به پای او میخورد و پایش زخم میشود. شاهزاده با دستمالی که در جیب داشت پای او را می بندد و دسته گل به او میدهد و به خانه می آید. پسر پادشاه که از تنهائی به تنگ آمده بود تصمیم میگیرد که به خانه برود. روز بعد شاهزاده به خانه می آید و موقعی که به خانه میرسد چشمش به گلها می افتد و میپرسد که این گلها کجا بوده است؟ مادرش میگوید مال همان کسی است که به در باغ آمد و از تو گرفت. شاهزاده وارد اتاق میشود و صدائی میشنود که میگوید: «هر چه کرد جنگ بلور کرد، هر چه کرد دنیای نور کرد.» شاهزاده موضوع را از مادرش میپرسد میگوید من نمیدانم. شاهزاده وقتی که داخل اتاق میشود صوتری می بیند چون ماه. آنوقت مادرش موضوع را از اول تا آخر برایش میگوید. شاهزاده با دختر عروسی میکند و زن پدر به قصاص عمل خود میرسد. |
قصه چوپان زاده در زمان قدیم مرد گله داری بود که همیشه توی بیابان زندگی میکرد و با گاو و گوسفند سر و کار داشت. روزی از روزها پسرش گفت: بابا اجازه بده تا من به شهر بروم و آنجا را ببینم و بدانم آدمهای شهری چه جوری زندگی میکنند. پدر گفت: پسر جان همین زندگی ما خیلی بهتر از زندگی شهر است. اینجا راحت هستیم و زندگیمان هم از راه کشاورزی و چوپانی است. پسر اصرار کرد که حتماً باید به شهر بروم. پدرش گفت برو ولی زود برگرد. چوپان زاده روانۀ شهر شد. نزدیکی شهر به یک باغ رسید توی باغ یک دختری بود که مثل خورشید میدرخشید. چوپان زاده وقتی دختر را دید مدتی ایستاد و او را تماشا کرد. دختر هم چوپان زاده را دید. پسر بی اختیار وارد باغ شد و مقابل دختر به تنه یک درخت تکیه داد. دختر گفت تو کی هستی که بدون اجازه وارد باغ حاکم شدی؟ پسر از شنیدن نام حاکم ناراحت شد و ترس همۀ بدنش را لرزاند. رو کرد به دختر و گفت: من عاشق تو هستم. دختر داد و فریاد زد. کشیک هائی که توی باغ بودند پسر را گرفتند و پیش حاکم بردند. حاکم پرسید: تو کی هستی؟ پسر گفت من چوپان زاده هستم و خانۀ ما پائین آن کوه است. حاکم گفت: شنیده ام گفته ای دختر مرا دوست داری. پسر گفت وقتی دخترت را دیدم عاشق بیقرار او شدم. در همین موقع وزیر بلند شد و گفت حاکم اجازه بدهید تا گردنش را بزنیم. حاکم قبول نکرد و بعد رو کرد به پسر و گفت من با یک شرط دخترم را به تو میدهم. پسر از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد و گفت: چه شرطی؟ حاکم گفت: باید به زیر دریا بروی و به زندگی آدمهای دریائی وارد شوی و رمز جادوی آنها را یاد بگیری، چون شنیده ام آدمهای دریائی با جادو خودشان را بهر شکل که بخواهند در میآورند. وقتی خبر آنها را برایم آوردی و خودت توانستی جادو کنی دخترم را به تو میدهم. پسر رفت و رفت تا به صحرائی رسید. درختی را دید و رفت در سایۀ آن نشست تا خستگیش در برود. کبوتری را دید که روی شاخۀ همان درخت نشسته است. کبوتر گفت: ای جوان دلم به حالت میسوزد. من ترا راهنمائی میکنم. برو نزدیک فلان دریا در گوشه ای یک درخت پیر و خشکیده ای است. پهلوی آن درخت راه باریکی است که به سوی یک غار بسیار بزرگ و عمیق میرود وقتی به ته دریا رسیدی آدمهای آبی را می بینی که در آنجا زندگی می کنند پیرزنی در آنجا هست که در یک کلبه زندگی می کند او موقعی انسان بود ولی رفت و مثل آدمهای آبی شد. برو پیش آن پیرزن و همه چیز را برایش تعریف کن او راهنمائیت میکند. کبوتر پرواز کرد و رفت. چوپان زاده بلند شد و آنچه که کبوتر گفته بود انجام داد تا به پیرزن رسید. پیرزن گفت تو انسان هستی؟ گفت بله من انسانم و برای گفتن مطلبی پیش شما آمدم. پیرزن گفت چه کاری از دست من ساخته است؟ چوپان زاده داستانش را برای پیرزن تعریف کرد. پیرزن دستش را گرفت و به مکتب خانه برد او را گذاشت پیش استاد تا درس جادوئی یاد بگیرد. البته شاگردهای دیگری هم آنجا بوند که درس میخواندند. هر کس زودتر درس را یاد میگرفت او را زجر و عذاب میدادند و هر کس درس را از یاد میبرد و نمیتوانست جواب بدهد تشویقش میکردند. تا مدت زیادی شاگردان مشغول درس خواندن بوند که روز امتحان رسید. چوپان زاده همه چیز را یاد گرفت تا خودش یک استاد شد ولی از ترس کشته شدن و عذاب دیدن ساکت بود، رفت پیش پیرزن و گفت امروز روز امتحان است من باید چکار کنم؟ پیرزن گفت ای پسر اگر من ترا از این کار آگاه کنم و راهش را نشانت بدهم نباید از طرف من چیزی بگوئی. پسر گفت نه و پیرزن گفت وقتی که ترا عذاب میدهند و در زیرزمینی زندانیت میکنند و خیلی کتکت میزنند، بگو من اصلا درس یاد نگرفتم. بعد تصمیم میگیرند ترا بکشند اما من کاه و علف میآورم و در آن اتاقی که غول هفت پیکر هست دود میکنم تا چشماش نبیند که شمشیرش را بردارد. آنوقت تو فرار کن. پیرزن بعد در همان اتاقی که غول هفت پیکر بود دود کرد و غول به خاطر دود از چشماش بشدت آب میریخت و جائی را نمیدید. چوپان زاده فرار کرد و خودش را به شکل اسب در آورد غول هم به شکل قاطر درآمد و توی یک بیراهه اسب را گرفت. البته یادتان باشد وقتی که اسب دستگیر شد غول به شکل اصلیش در آمد و سوار بر اسب شد و به خانه رفت و چوپان را به شکل الاغ در آورد و بعد پیرزن را صدا کرد و گفت: افسار این الاغ را بگیر تا من بروم شمشیر بیاورم. پیرزن افسار الاغ را گرفت تا غول از پیشش دور شد در گوش الاغ که همان چوپان زاده بود گفت تو برو من به غول میگویم افسار الاغ پاره شد. چوپان زاده فرار کرد و به شکل کبوتر در آمد پرواز کرد و به سوی جنگل رفت. پیرزن با عجله خودش را به غول رساند و گفت: الاغ فرار کرد غول به شکل لک لک در آمد و دنبال کبوتر رفت. کبوتر خسته شد و خودش را به دریا رساند و به شکل ماهی درآمد و رفت ته دریا. غول هم مار شد و دنبالش رفت چوپان زاده باز به شکل سوزن درآمد و به ته دریا فرو رفت. غول سوزن را پیدا کرد و به یقه پیراهنش زد و به راه افتاد. سوزن به زمین افتاد و وقتی غول به خانه رسید خواست سوزن را به تنور اندازد دید سوزن نیست از راهی که آمده بود برگشت تا اینکه جای پای آهوئی به چشمش خورد. غول دنبال آهو رفت تا رسید به یک کوه بلند که شکافی در آن بود. آهو توی شکاف خوابیده بود. بوی غول که به دماغش خورد از جا پرید یک دفعه پلنگی را جلو خود دید. فوری به شکل گنجشک در آمد و غول هم هدهد شد تا رسیدند به قصر حاکمی که چوپان زاده عاشق دخترش بود. چوپان زاده به شکل تاج زرین درآمد و رفت به سر حاکم نشست. غول هم یک پیرمرد شد و با رختهای خیلی کهنه آمد خدمت حاکم و گفت من آمده ام برای تاجت. حاکم دستش را به سرش گذاشت دید راست میگوید تاج را از سرش برداشت و خوب نگاهش کرد تاج به شکل انار درآمد پیرمرد هم به شکل خروس. خروس دانه های انار را جمع میکرد که یک دفعه انار به شکل یک روباه شد و سر خروس را به دهن گرفت و دو دستش را به سینه اش گذاشت و با یک حرکت سرش را از بدنش جدا کرد و باز همان چوپان زاده قبلی شد و حاکم هم دخترش را به او داد. |
دو کبوتر يکي بود يکي نبود . غير از خدا هيچکس نبود . دو تا کبوتر همسايه بودند که يکي اسمش «نامه بر» و يکي اسمش «هرزه» بود. يک روز کبوتر هرزه گفت:«من هم امروز همراه تو به سفر مي آيم.» نامه بر گفت:«نه، من مي خواهم راست دنبال کارم بروم ولي تو نمي تواني با من همراهي کني. مي ترسم اتفاق بدي بيفتند و بلايي بر سرت بيايد و من هم بدنام شوم.» هرزه گفت:«ولي اگر راستش را بخواهي من صدتا کبوتر جلد را هم به شاگردي قبول ندارم و چهل تا مثل تو را درس مي دهم. من بيش از تو با مردم جورواجور زندگي کرده ام، من همه پشت بامها، همه سوراخ سنبه ها، همه کبوتر خان ها، همه باغها و دشتها را مي شناسم و خيلي از تو زرنگترم. وقتي گفتم مي خواهم به سفر بيايم يعني که من از هيچ چيز نمي ترسم.» نامه بر گفت:«همين نترسيدن خودش عيب است. البته ترس زيادي مايه ناکامي است ولي خيره سري هم خطر دارد. همه کساني که گرفتار دردسر و بدبختي مي شوند از خيره سري آنهاست که خيال مي کنند زرنگتر از ديگرانند و آنقدر بلهوسي مي کنند که بدبخت مي شوند.» هرزه گفت:«نخير، شما خيالتان راحت باشد. من حواسم جمع است، و هميشه مي فهمم که چه بايد کرد و چه نبايد کرد.» نامه بر گفت:«بسيار خوب: پس آماده باش. بايد آب و دانه ات را در خانه بخوري و حالا که همراه من هستي در ميان راه با هيچ غريبه اي خوش و بش نکني.» گفت:«قبول دارم». همراه شدند و از پشت بامها و کبوترخان ها و کبوترها گذشتند، از شهر گذشتند و از باغ گذشتند و از کشتزار گذشتند و به صحرا رسيدند و رفتند و رفتند تا يک جايي که در ميان زمين هاي پست و بلندي چندتا درخت خشک بود و هرزه گفت خوب است چند دقيقه روي اين درخت بنشينيم و خستگي در کنيم. نامه بر گفت:«کارمان دير مي شود ولي اگر خيلي خسته شده اي مانعي ندارد.» نشستند روي درخت و به هر طرف نگاه مي کردند. هرزه قدري دورتر را نشان داد و گفت:«آنجا را مي بيني؟ سبزه است و دانه است، بيا برويم بخوريم.» نامه بر گفت:«مي بينم، سبزه هست و دانه هست ولي دام هم هست.» هرزه گفت:«تو خيلي ترسو هستي، يک چيزي شنيده اي که در ميان سبزه دانه مي پاشند و دام مي گذارند ولي اين دليل نمي شود که همه جا دام باشد.» نامه بر گفت:«نه، من ترسو نيستم ولي عقل دارم و مي فهمم که توي اين بيابان کوير سوخته که هميشه باد گرم مي آيد سبزه نمي رويد و دانه پيدا نمي شود. اينها را يک صياد ريخته تا مرغهاي بلهوس را به دام بيندازد.» هرزه گفت:«خوب، شايد خداوند قدرت نمايي کرده و در ميان کوير سبزه درآورده باشد.» نامه بر گفت:«تو که سبزره و دانه را مي بيني درست نگاه کن، آن مرد را هم که با کلاه علفي در کنار تپه نشسته ببين. فکر نمي کني که اين ادم آنجا چکار دارد؟» هرزه گفت:«خوب، شايد به سفر مي رفته و مثل ما خسته شده و کمي نشسته تا خستگي درکند.» نامه بر گفت:«پس چرا گاهي کلاهش را با دست مي گيرد واين طرف و آن طرف در سبزه و در بيابان نگاه مي کند؟» هرزه گفت:«خوب، شايد کلاهش را مي گيرد که باد نبرد و در بيابان نگاه مي کند تا بلکه کسي را پيدا کند و رفيق سفر داشته باشد.» نامه بر گفت:«بر فرض که همه اينها آن طور باشد که تو مي گويي ولي آن نخها را نمي بيني که بالاي سبزه تکان مي خورد؟ حتماً اين نخ دام است.» هرزه گفت:«شايد باد اين نخ ها را آورده و اينجا به سبزه ها گير کرده.» نامه بر گفت:«بسيار خوب اگر همه اينها درست باشد فکر نمي کني در اين صحراي دور از آب و آباداني آن يک مشت دانه از کجا آمده؟» هرزه گفت:«ممکن است دانه هاي پارسالي همين سبزه ها باشد يا شترداري از اينجا گذشته باشد و از بارش ريخته باشد. اصلا تو وسواس داري و همه چيز را بد معني مي کني. مرغ اگر اينقدر ترسو باشد که هيچ وقت دانه گيرش نمي آيد.» نامه بر گفت:«به نظرم شيطان دارد تو را وسوسه مي کند که به هواي دانه خوردن بروي و به دام بيفتي. آخر عزيز من، جان من، کبوتر هوشيار بايد خودش اين اندازه بفهمد که همه اين چيزها بيخودي در اين بيابان با هم جمع نشده: آن آدم کلاه علفي، آن سبزه که ناگهان در ميان صحراي خشک پيدا شده، آن نخها، آن يک مشت دانه که زير آن ريخته. همه اينها نشان مي دهد که دام گذاشته اند تا پرنده شکار کنند. تو چرا اينقدر خيره سري که مي خواهي به هواي شکم چراني خودت را گرفتار کني.» هرزه قدري ترسيد و با خود فکر کرد:«بله، ممکن است که دامي هم در کار باشد ولي چه بسيارند مرغهايي که مي روند د انه ها را از زير دام مي خوردند و در مي روند و به دام نمي افتند، چه بسيار است دام هايي که پوسيده است و مرغ آن را پاره مي کند، چه بسيارند صيادهايي که وقتي به آنها التماس کني دلشان بسوزد و آزادت کنند، و چه بسيار است اتفاقهاي ناگهاني که بلايي بر سر صياد بياورند. مثلاً ممکن است صياد ناگهان غش کند و بيفتد و من بتوانم فرار کنم.» هرزه اين فکرها را کرد و گفت:«مي داني چيست؟ من گرسنه ام و مي خواهم بروم اين دانه ها را بخورم، هيچ هم معلوم نيست که خطري داشته باشد. مي روم ببينم اگر خطر داشت برمي گردم، تو همينجا صبر کن تا من بيايم. نامه بر گفت:«من از طمع کاري تو مي ترسم. تو آخر خودت را گرفتار مي کني. بيا و حرف مرا بشنو و از اين آزمايش صرف نظر کن.» هرزه گفت:«تو چه کار داري، تو ضامن من نيستي، من هم وکيل و قيم لازم ندارم. من مي روم اگر آمدم که با هم مي رويم، اگر هم گير افتادم تو برو دنبال کارت، من خودم بلدم چگونه خودم را نجات بدهم.» نامه بر گفت:«خيلي متأسفم که نصيحت مرا نمي شنوي.» هرزه گفت:«بيخود متأسفي، نصيحت هم به خودت بکن که اينقدر دست و پا چلفتي و بي عرضه اي، مي روي براي مردم نامه مي بري و خودت از دانه اي که در صحراي خدا ريخته است استفاده نمي کني.» هرزه اين را گفت و رفت به سراغ دانه ها. وقتي رسيد ديد، بله يک مشت نخ و ميخ و سيخ و اين چيزها هست و قدري سبزه و قدري دانه گندم. از نخ پرسيد«تو چي هستي؟» نخ گفت:«من بنده اي از بندگان خدا هستم و از بس عبادت مي کنم اينطور لاغر شده ام.» پرسيد«اين ميخ و سيخ چيست؟» گفت:«هيچي خودم را به آن بسته ام که باد مرا نبرد.» پرسيد«اين سبزه ها از کجا آمده؟» گفت«آنها را کاشته ام تا دانه بياورد و مرغها بخورند و مرا دعا کنند.» هرزه گفت:«بسيار خوب، من هم ترا دعا مي کنم.» رفت جلو و شروع کرد به دانه خوردن. اما هنوز چند دانه از حلقش پايين نرفته بود که دام بهم پيچيد و او را گرفتار کرد. صياد هم پيش آمد که او را بگيرد. هرزه گفت:«اي صياد. من نفهميدم و نصيحت دوست خود را نشنيدم و به هواي دانه گرفتار شدم. حالا تو بيا و محض رضاي خدا به من رحم کن و آزادم کن.» صياد گفت:«اين حرفها را همه مي زنند. کدام مرغي است که فهميده و دانه به دام بيفتد؟ اما من صيادم و کارم گرفتن مرغ است. تو که مي خواستي آزاد باشي خوب بود از اول خودت به خودت رحم مي کردي و وقتي سبزه و دانه را ديدي فکر عاقبتش را هم مي کردي. آن رفيقت را ببين که بالاي درخت نشسته است، او هم دانه ها را ديده بود ولي او مثل تو هرزه نبود...» نامه بر وقتي از برگشتن هرزه نااميد شد پر زد و رفت که نامه اش را برساند. |
باغ گل زرد و سرخ *** روایت گناباد *** یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود . پادشاهی بود که یک پسرداشت و خیلی هم پسرش را دوست میداشت . پادشاه برادری داشت که صاحب دختر قشنگی بود . پسرپادشاه دخترعمویش را دوست داشت و قرار بود که آندو با هم عروسی کنند . اسم دخترعموی پسرپادشاه خینسا بود . خینسا هم پسرعمویش را دوست داشت . بالاخره آن دو عروسی کردند اما درموقع مجلس عروسی یکنفربه پسرپادشاه خبر داد که خینسا میخواهد ترا بکشد و صاحب تاج و تخت بشود . پسرپادشاه باور نمیکرد که دخترعمویش میخواهد او را بکشد و یا به او خیانت بکند . ولی آن مرد قسم خورد و چندشاهد آورد ویکی از آنها مدعی بود که خینسا میخواهد با اوعروسی کند . پسرپادشاه پیش مادرش رفت و آنچه شنیده بود برای او گفت .مادرپسرپادشاه هرچه تقلا و تلاش کرد که به پسرش بفهماند که او اشتباه میکند اماپسرپادشاه اوقاتش تلخ بود و قسم خورد که خینسا را می کشد . زن پادشاه که میدانست خینسا بی گناه است به او خبرداد که پسرش چه نیتی دارد . خینسا میدانست که پسرعمویش آنچه را که میگوید عمل میکند به همین جهت به فکر چاره افتاد و یک کدوی بزرگ را پراز شیره انگورکرد و در رختخواب گذاشت و لحاف را روی کدو کشید بطوریکه هرکس توی اتاق میآمد خیال میکرد که کسی توی رختخواب خوابیده است . خینسا یک نخ به کمر کدو بست و از زیرفرش نخ را به پستو برد و خودش هم به پستو رفت و چراغ را خاموش کرد پسرپادشاه پس از مرخصی میهمان ها به حجله پیش عروس رفت در حالیکه قسم خورده بود او را بکشد . وارد اتاق شد پرده را کنار زد و شمشیرش را از غلاف کشید و گفت : خنیسا تو به من خیانت میکنی ؟ خنیسا که در پشت پرده توی پستو بود و صدای پسرعمویش را می شنید ، سرنخ را کشید و کدو کمی تکان خورد و مثل این بود که با تکان دادن سرمیگوید : نه . پسرپادشاه گفت : تو میخواستی مرابکشی و خودت به سلطنت برسی ؟ بازهم خنیسا نخ را کشیدو کدو تکان خورد که نه . پسرپادشاه گفت : تو میخواهی پس از من با مرد دیگری عروسی کنی ؟ خنیسا بازهم سرنخ را کشید و کدو تکان خورد . پسرپادشاه اوقاتش تلخ شد و گفت : خیانت که میکنی هیچ به من دروغ هم میگوئی و شمشیرش را پائین آورد آنچنانکه کدو از وسط نصف شد و شیره انگوردر رختخواب ریخت . پسرپادشاه با دیدن این منظره به خیال اینکه خنیسا را کشته است و این هم خون اوست که در رختخواب ریخته فوری یک قاشق برداشت و چند تا قاشق از خون خنیسا که چیزی غیرازشیره انگور نبود خورد و گفت : خنیسا! خودت خوب و مهربان بودی خونت هم شیرین و خوب بود . یک مرتبه از کاری که کرده بود پشیمان شد چونکه واقعاً دخترعمویش را دوست داشت شمشیرش را بالا برد و گفت : خنیسا من تراکشتم اما بعداز تودیگر نمی خواهم زنده باشم و همین الآن پیش تو میآیم . میخواست خودش را بکشد و شمشیر را پائین آورد که ناگهان خنیسا از پستودر آمد و دست پسرپادشاه را گرفت ، پسرپادشاه با دیدن خنیسا تعجب کرد و گفت : مگرمن ترانکشتم . خنیسا گفت : نه و اصل قضیه را برای پسرپادشاه تعریف کرد پسرپادشاه گفت : از اینکه ترا نکشته ام خوشحالم اما دیگر نمی خواهم با تو حرف بزنم . تراطلاق نمی دهم تا آخر عمر توی خانه میمانی اما من یک کلمه با تو حرف نمی زنم ، چون دلم از تو چرکین است . پسرپادشاه از اتاق بیرون رفت . خینسا با اینکه نجات پیدا کرده بود اما باز هم خوشحال نبود چون پسرپادشاه یک کلمه هم با او حرف نمیزد هردوتوی یک اتاق میخوابیدند ، سریک سفره غذا می خوردند ولی مثل دوتا بیگانه کاری به کار هم نداشتند . خنیسا پسرعمویش را دوست داشت و نمی توانست این وضع را ببیند . از طرفی پسرپادشاه هم برسرقسمش باقی بود با همه حرف میزد میگفت و میخندید فقط با خینسا قهربود . زن پادشاه سعی کرد که او را از سرخوی و قسم پائین بیآورد اما نتوانست . پادشاه چندبار او را نصیحت کرد فایده ای نداشت . چندنفر از قوم و خویش ها پادرمیانی کردند اما نتیجه ای عاید نداشت . در آن روزگارزن ها خودشان را از مردها خیلی دورنگهمیداشتند . خینسا هم نمی گذاشت هیچ مردی رویش را ببیند . پسرپادشاه هم اصلاً نگاهش نمی کرد . خینسا خوشگل بود و روزبروز هم خوشگلتر میشد بهترین رخت ها را میپوشید و بزک میکرد اما پسرپادشاه اصلاً نگاهش نمیکرد که ببیند او رخت نو پوشیده و یا بزک کرده است . مدت ها گذاشت خینسا تصمیم گرفت راه بهتری برای حل اختلاف با شوهرش پیداکند به همین جهت مواظب آمد و رفت پسرپادشاه بود . پسرپادشاه به هیچ زن و دختر دیگری هم نظر نداشت . فقط کارش این بود که از صبح تا شب به باغ برود و یا به شکار. خینسا دید پسرپادشاه هرروز به یک باغ میرود چون آنها چندین باغ داشتند . بهار بود و هوا ملایم . تمام درختهای باغ گل داده بود . درهر باغی یک نوع درخت و گل کاشته بودند که اگر مثلاً گلهای یک باغ قرمزبود ، تمام گلها و درختان آن باغ هم گل قرمز میدادند . از این رو هرباغی به اسم رنگ گل آن باغ نامیده میشد . مثل باغ گل زرد ، باغ گل سرخ ، باغ گل آبی ، باغ گل سفید و باغ گل بنفش و... خینسا میدانست که شوهرش هروزبه کدام باغ میرود و این را از باغبان میپرسید مثلاً اگرامروز پسرپادشاه میخواست به باغ گل زرد برود روزپیش به باغبان خبرمیدادند که فردا پسرپادشاه به باغ گل زرد میرود تا باغبان ، باغ را تمیز کند . باغبان هم به خینسا خبرمیداد و خینسا هم پول خوبی به باغبان ها میداد . یکروز به خینسا خبردادند که فردا پسرپادشاه به باغ گل زرد میرود . خینسا لباس زرد رنگی پوشید و خودش را بزک کرد قبل از پسرپادشاه به باغ گل زرد رفت . پسرپادشاه هم به باغ آمد . وقتی دختر را دید تعجب کرد و گفت : شما کیستید و اینجا چکار میکنید ؟ پسرپادشاه خینسا را بخوبی ندیده بود واو را نمی شناخت گذشته از آن اورا با بزک و آن رخت ندیده بود و خیال هم نمیکرد که ممکن است خینسا به باغ بیاید . به همین جهت فکرکرد که این دختر حتماً یکی از بزرگزادگان است که برای هواخوری و گردش آمده است پسرپادشاه از او دعوت کرد که به همراهش در باغ قدم بزند . خینسا گفت : نه چون این باغ پادشاه است و قراراست امروز پسرپادشاه به این باغ بیاید ، منهم از باغبان اجازه گرفتم که بیایم لب این استخر آب ، دستم را بشویم وزود بروم و دستهایش را خشک کرد و به راه افتاد . پسرپادشاه گفت : من پسرپادشاه هستم و حرفی ندارم که شما در این باغ گردش کنید . دخترتشکرمیکند و به همراه پسرپادشاه به گردش درباغ می پردازد . در باغ ناهار می خورند و نزدیک غروب دختر از پسر پادشاه خداحافظی میکند و میرود . پسرپادشاه میگوید : اگرفرصت دارید من فردا درباغ گل سرخ هستم شما هم آنجا بیائید . خینسا که خیلی زرنگ بود اول قبول نمی کند اما بعد قول میدهد که فردا گل سرخ برود . خینسا زود به قصربرگشت رختهای زردش رادرآورد و رختهای خودش را به تن کرد . پسرپادشاه شب برگشت و مثل همیشه با خینسا قهربود ولی به نظر می رسید که خیلی خوشحال است . خینسا هم میدانست که خوشحالی شوهرش از دیدن آن دخترتوی باغ است . فردا پسرپادشاه از قصرخارج شد و خینسا هم به سرعت لباس سرخ رنگی به تن کرد و به باغ گل سرخ رفت . پسرپادشاه هم آمد و دخترزیبا را دید خیلی خوشحال شد و گفت : من فکر نمی کردم شما بیائید خیلی خوش آمدید و از این حرفها ... آن روز هم بخوبی گذشت و قرار شد فردا به باغ گل بنفش بروند . باز هم خینسا دعوت پسرپادشاه را قبول کرد . رخت بنفشی به تن کرد و رفت . خلاصه پسرپادشاه بهرباغی که می خوست برود از قبل به آن دختر که کسی جز خینسا نبود میگفت که او هم بیاید و خینسا هم رختی به رنگ گلهای همان باغ به تن میکرد و به آن باغ میرفت تا آنکه به آخرین باغ که باغ گل سفید بود و از همه قشنگ تر بود رسیدند و قرار شد که فردا پسرپادشاه و دخترک به باغ گل سفید بروند . خینسا لباس سفیدی به تن کرد و به باغ گل سفید رفت . آنروز دختر از هرروزدیگر قشنگتر شده بود و پسرپادشاه هم از او خیلی خوشش آمده بود چون میدید که فردا همدیگررا نمی بینند ناراحت بود . آنها مشغول راه رفتن و حرف زدن بودند ، دختر یک سیب برداشت و مشغول پوست کندن سیب شد و یکمرتبه دستش را برید . پسرپادشاه بدنبال تکه پارچه ای میگشت که دست او را ببندد .هرچه گشت چیزی پیدا نکرد . دختر گفت از دستم خیلی خون می آید .پسرپادشاه که نمی خواست به هیچ قیمتی بگذارد دختراو را به آن زودی ترک کند ، فوری پائین پیراهنش را پاره کرد و به انگشت دختر پیچید . یک دفعه هم دست پسرپادشاه برید پسرپادشاه خیلی ناراحت بود ختر پائین رخت سفیدش را پاره کرد و به انگشت پسرپیچید . پسرپادشاه به پیراهن او نگاه کرد و گفت حیف این رختت نبود و مرتب به پائین پیراهن نگاه میکرد . آنروز هم گذشت و آن دو خداحافظی کردند . پسرپادشاه غمگین و دلمرده بود چون عاشق دختر شده بود که نمیدانست اسمش چیست یا خودش کیست . شب که دختربه خانه آمد ، رخت سفیدش را از میخ آویزان کرد تا پسرپادشاه آن را ببیند و روی زخم دستش هم نمک پاشید تاخوابش نبرد . پسرپادشاه هم نصف شب خسته و غمگین بخانه آمد و مثل همیشه پشتش را به خینسا کرد و خوابید و خینسا به آه وناله درآمد و مرتب میگفت : باغ گل زرد هیچ کار نکرد ، باغ گل سرخ هیچ کار نکرد ، باغ گل سفید آخ دستم ، آخ دستم . پسرپادشاه از غصه اینکه آندختر را نمیدید خوابش نمیبرد با خودش فکر میکرد . وقتی آه و ناله خینسا را شنید ، داد کشید ساکت باش میخواهم بخوابم . خینسا چیزی نگفت و زیرلب مرتب میگفت : باغ گل زرد هیچ کار نکرد ، باغ گل سرخ هیچ کار نکرد ، باغ گل سفید آخ دستم ، آخ دستم . پسرپادشاه با خودش گفت این حرف ها چه معنی میدهد و بعد پیش خود دلیل آورد که حتماً او مرا با آن دختر در باغ دیده و حالا این کار را میکند تا من بفهمم که او همه چیز را میداند و این هم مهم نیست . من آن دختر را دوست دارم . خینسا هرکار که میخواهد بکند . خینسا هم داد میکشید و آه و ناله میکرد . پسرپادشاه عصبانی شد و گفت : حالا که اینقدر سروصدا میکنی منهم میروم دراتاق دیگری میخوابم و از جایش بلند شد که برود . خینسا گفت : پس همانطور که میروید از آن رخت که سرمیخ است از پائینش یک تکه بکنید و به من بدهید تا بدستم ببندم . پسرپادشاه بطرف رخت رفت تا تکه ای از آن پاره کند و به خینسا بدهد یکمرتبه چشمش در تاریکی به پائین پیراهن افتاد که پاره شده بود ، مثل همان رختی که در باغ تن آن دختر بود . چراغ را روشن کرد و دید بله این همان پیراهن است . برگشت تا از خینسا بپرسد که آیا آن دختر را می شناسی ، یکمرتبه چشمش به خینسا افتاد . این همان دختری بود که هرروز در باغ میدید . از خینسا پرسید تو همان دختری هستی که هر روز به باغ می آمدی ؟ خینسا خندیدی و گفت : بلی . پسرپادشاه او را بخشید و هردو خوشبخت شدند و سال های سال با خوشی زندگی کردند . |
باغ گل زرد و باغ **به روايتي ديگر** یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود . یک پیرمرد پینه دوزی بود یک دختر داشت و هر شب که از راه می رسید روی دخترش را می بوسید و نازو نوازشش میکرد . یک هفته مانده به عید پیرمرد پینه دوز دکان تکانی میکرد کفش پاره ها را از دکان ریخته بود بیرون و توی دکان را آب و جارو میکرد از قضا پسر پادشاه که میرفت اسبش را سرچشمه آب بدهد گذارش به آنطرف افتاد و اسبش از کفش پاره هائی که پیرمرد ریخته بود جلو دکان رم کرد و پسر پادشاه بزمین افتاد . مردم همه ریختند سرش و دست و پایش را بوسیدند و خدا را شکر کردند که به پسر پادشاه آسیبی نرسیده پسر پادشاه گفت :« فردا که من می آیم این طرفی باید دکانت را بسته باشی و الا هرچه دیدی از چشم خودت دیده ای » پیرمرد به التماس افتاد و گریه زاری کرد دل پسر پادشاه کمی برحم آمد و گفت :« یا باید تا عید یکدست لباس که سراندر پا از گل باشد برای من بدوزی یا در دکانت را ببندی » پیرمرد گفت :« در دکانم را که نمی توانم ببندم اگر توانستم تا عید یک دست لباس از گل برایت تهیه می کنم » پیرمرد شب با اوقات تلخ به خانه رفت و بدون اینکه دخترش را ببوسد و شام بخورد رختخواب انداخت و خوابید دخترش هم چیزی نگفت تا سه شب هر شب بدون خوردن شام و بوسیدن روی دخترش به رختخواب میرفت و تا صبح فکر می کرد که چطوراین لباس را تهیه کند و هر روز صبح هم پسر پادشاه می آمد در دکان و بازخواست لباس را می کرد و پیرمرد با عجز و التماس یک روز دیگر مهلت می خواست . شب چهارم وقتی به خانه رفت دخترش گفت :« بابا! یادت هست که سه شبه روی مرا نبوسیدی ؟ امشب باید عوض آن سه شب روی مرا ببوسی » پیرمرد گفت :« باباجون حوصله ندارم تو دیگه بزرگ شدی بچه که نیستی من ترا ببوسم » دختر که خیلی زیرک و دانا بود گفت: « بابا اصلاً نمی دونم توچته که اینقدر ناراحت هستی باید به من بگی » پیرمرد با بی حوصله گی قصه را گفت دخترش خندید و گفت :« اینکه غصه نداره بهش بگو تو بیار الگوی گل تا من ببرم قبای گل تو بیار قیچی گل تا من ببرم تنبان گل تو بیار سوزن گل تا من بدوزم عرقچین گل ، تو بیار انگشتانه گل تا من بدوزم جوراب گل » پیرمرد کمی خوشحال شد و با خودش گفت :« اگرچه این حرف ها خیلی اثر ندارد ولی خدا را چه دیده ای ؟ فردا در حضور پسر پادشاه می گویم بلکه دست از سر من بکشد . فردا که پسر پادشاه برای بار چندم از او لباس گل خواست پیرمرد گفت:«تو بیار الگوی گل تا من ببرم قبای گل، تو بیار قیچی گل تا من ببرم تنبان گل، تو بیار سوزن گل تا من بدوزم عرقچین گل، تو بیار انگشتانه گل تا من بدوزم جوراب گل» پسر پادشاه گفت:«این حرفها را چه کسی یادت داده؟» پیرمرد گفت:«هیچکس خودم گفتم» پسر پادشاه گفت:«پس چرا چهار روز جلوتر نمیگفتی بگو ببینم چه کسی یادت داده؟» پیرمرد ترسید که بگوید دخترم یادم داده و چون پسر پادشاه به او تشر زد با ترس و لرز فراوان گفت:«قربان! کنیز دختری دارم که دیشب وقتی مطلب را بهش گفتم او این حرف را یادم داد» پسر پادشاه گفت:«دخترت چند سال دارد؟» پیرمرد گفت:«چهارده سال» پسر پادشاه ندیده و نشناخته یک دل نه صد دل عاشق دختر پینه دوز شد رفت خانه و به مادرش گفت:«من دختر فلان پینه دوز را میخواهم باید همین الان بروی خواستگاری» مادرش هرچه نصیحت و دلالتش کرد که تو باید دختر وزیر را ببری دختر بزرگان را ببری بخرج پسرش نرفت که نرفت و اگرچه نه پادشاه نه زنش هیچکدام راضی نبودند برای رضای پسرشان رفتند خواستگاری و همان دفعه اول پیرمرد قبول کرد و به این کار رضایت داد و یکی دو روز به عید مانده بود که پسر پادشاه و دختر پینه دوز باهم نامزد شدند و دختر پینه دوز به فکر فراهم کردن لباس گل افتاد مقدار گل لازم را تهیه کرد و روزها و شبها گل ها را کنار هم میگذاشت و میدوخت شب عید از منزل پادشاه برای منزل پینه دوز شام آوردند و خود شاهزاده هم سینی شام را با سکه طلا تزیین داده بود کنیزی شام را بمنزل پینه دوز آورد و در زد. دختر گفت:«صبر کن دارم قبای گل می دوزم.» کنیز سینی را زمین گذاشت و سه تا از اشرفی ها را برداشت و دوباره در زد دختر گفت:«صبر کن دارم شلوار گل میدوزم» و کنیز یک ران مرغ را از توی بشقاب برداشت و خورد و استخوان را بدور انداخت کنیز وقتی شام را داد گفت:«شاهزاده گفته اگر فرمایشی دارید بمن بگوئید که به او بگویم» دختر گفت:«عرضی که ندارم اما به شاهزاده بگو اشرفی ها سه تاش نبود مرغ مسما هم رانش نبود اما ترا جان خودم کنیز را کار نباش» کنیز که درست معنی این حرف را نفهمیده بود لباس گل را که دختر جای شام گذاشته بود برداشت و رفت و به پسر پادشاه داد و گفت:«خانمی گفته اشرفی ها سه تاش نبود مرغ مسما هم رانش نبود اما ترا جان خودم کنیز را کار نباش» پسر پادشاه گفت:«حالا که خانم گفته جان من کنیز را کار نباش به تو چیزی نمی گویم اما دفعه دیگر اگر از این کارها بکنی ترا میکشم برو و اشرفی ها را بده و بیا» کنیز هم مثل بچه آدم رفت در حیاط پینه دوز سه تا اشرفی را داد و آمد اما دلش خیلی گرفت و با خودش گفت:«بلائی به سر دختر پینه دوز بیاورم که آن سرش ناپیدا» چون کنیز خود شاهزاده بود هر کجا که شاهزاده میرفت کنیز هم به دنبالش بود تا اینکه یک روز شاهزاده به بازار رفت و دید همه جوانها برای نامزدهاشان سیب میخرند و میدهند کسی ببرد که نامزدشان به سیب دندان بزند و آنها جای دندان نامزدشان را بخورند شاهزاده هم مثل همه سیب خرید و به کنیز داد و گفت:«ببر به خانم بده و بگو یکی از آنها را دندان بزن و بردار بیاور» کنیز سیب ها را برد و بین راه همه را خورد و یکی را با آن دندانهای درشت خودش گاز زد چنان گاز زد که تخمه سیب بیرون زد و وقتی سیب را به شاهزاده داد گفت:«ماشاالله اینقدر دندان خانم درشت است که تخمه سیب از سیب بیرون آمد» شاهزاده بین همه جوانها خجالت کشید و هرطور بود سیب را خورد و یک جفت کفش خرید و به کنیز داد گفت:«برو ببر برای خانم اگر اندازه پایش بود که هیچ اگر نبود بیاور عوض کنم» کنیز رفت و پاهاش را در گل کرد و هولکی پاش را تو کفش کرد و پشت یک لنگه کفش را شکافت و کفش را آورد و گفت:«خانم داشت گل لگد میکرد وقتی کفش را پاش کرد معلوم شد که به پاش تنگ است برای اینکه پشت کفش شکافت ماشاالله پا که پا نیست» شاهزاده با خجالت زیاد پول کفش را داد و به خانه رفت و رفت به قصرش و توی هفت در بند خودش را زندانی کرد چون خودش این زن را انتخاب کرده بود روش نشد که بگوید من این زن را نمی خواهم و پادشاه هم که فهمید او خودش را زندانی کرده گفت:« لابد او روش نمی شود که بگوید میخواهم عروسی کنم» کنیز را فرستاد و گفت:«برو به شاهزاده بگو تا یک هفته دیگر می خواهم برایت عروسی کنم خودت را آماده کن» شاهزاده اگر چه راضی نبود ولی تن به قضا و قدر داد. شهر را آئینه بندان کردند و هفت شبانه روز جشن گرفتند و عروس را به خانه داماد بردند وقتی عروس را به حجله بردند عروس هر چه نشست خبری از آمدن داماد نشد امشب و فردا و روزها و شبهای دیگر گذشت و عروش چشمش به داماد نخورد داماد در اتاق دیگری زندگی می کرد و به مادرش گفت:«من دیگر این دختر را نمی خواهم بفرستش برود منزل پدرش» مادرش فهمید کاسه ای زیر نیم کاسه هست و دلش نیامد عروس به این قشنگی و دانائی را از خانه اش بیرون کند به عروس گفت:«فردا شاهزاده برای تفریح میرود به باغ گل زرد و تو یکدست لباس زرد می پوشی و سوار بر یک اسب زرد می شوی و میروی به باغ گل دست گل زرد را از دستش بگیر و از در دیگر باغ خارج شو» دختر لباس زردی پوشید و سوار بر یک اسب زرد شد و به باغ رفت شاهزاده تا چشمش به دختر خورد یک دل نه صد دل عاشق او شد یک دسته گل زرد چید و به او داد و از او خواهش کرد که از اسب پائین بیاید دختر دسته گل را گرفت و به حرفهای شاهزاده توجهی نکرد و از در دیگر باغ خارج شد فردا که شاهزاده قرار بود به باغ گل سرخ برود عروس به دستور مادرشوهرش یک دست لباس سرخ پوشید و سوار بر اسب سرخی شد و موهاش را مثل دیروز آرایش داد و به باغ گل سرخ رفت. شاهزاده که برای دومین بار چشمش به این دختر افتاد با خودش گفت:«امروز دیگر دیروز نیست از اسب پائینش میکنم» یک دسته گل سرخ چید و به دختر داد و دختر دیگر مجال حرف زدن به او نداد و شلاقی بر اسب زد و اسب مثل باد از جلو نظر شاهزاده رفت و فردا که به دستور مادرشوهرش برای سومین بار به باغ رفت این بار به باغ گل یاس رفت یک دست لباس سفید پوشید و سوار بر اسب سفید شد و خودش را مثل دیروز آرایش داد و شاهزاده که انتظار یک همچین چیزی را می کشید وقتی که دسته گل یاس را بدست او میداد مچ دستش را گرفت و دختر هم مقاومت نکرد و بمیل خودش از اسب پیاده شد داروی بیهوشی که با خودش داشت به خورد شاهزاده داد بعد هم شیشه دارو را شکست به طوری که شیشه انگشت شست او را برید و داد و بیداد کرد:«آی دستم آی شستم» و شاهزاده دستمالش را از جیبش بیرون آورد و انگشت او را بست و بیهوش شد و دختر دسته گل یاس را برداشت و سوار اسب شد و از باغ بیرون آمد. سر شب بود که شاهزاده بهوش آمد و به قصر برگشت و توی اتاق خودش نشسته بود که صدائی شنید که می گفت:«باغ گل زرد را گشتم باغ گل سرخ را گشتم باغ گل یاس را گشتم – دستمال یار به دستم- آی شستم آی شستم» و بیشتر که گوش داد دید بله صدا صدای همان دختره است سراسیمه به طرف صدا رفت دید دختر با همان لباس سفید در حالی که دسته گل ها توی دستش است داره آه و ناله میکند و دستمال خودش هم به شست او بسته. در این موقع مادرش هم که منتظر همچنین فرصتی بود باتاق آمد و قضیه را برای پسرش تعریف کرد پسر خیلی خوشحال شد وقتی مادرش از اتاق بیرون رفت گفت:«می دانی چرا من دلم نمی خواست چشمم بتو بخورد برای اینکه تو توی مردم آبروی منو ریختی کفش هائی را که برایت خریده بودم گلی و پشت پاره پس دادی، سیب را چنان گاز زده بودی که تخمه اش بیرون پریده بود ولی من از خجالتم به پدر و مادرم نگفتم» عروس قسم خورد که «نه چشمم به سیب خورده، نه به کفش؛ کار، کار کنیز است» شاهزاده کنیز را صدا زد و وقتی معلوم شد که بله کنیز سیب را گاز زده و کفش را پاره و گلی کرده شاهزادده عزم کرد موی سر کنیز را به دم اسبی ببندد و او را در بیابان سر بدهد ولی عروس نگذاشت و همین کار سبب شد که کنیز به این عروس و داماد بیشتر خدمت کند. پادشاه هم که فهمید پسرش پیش عروسش برگشته خیلی خوشحال شد گفت:«دوباره شهر را چراغانی و آئینه بندان کنید و دوباره جشن بگیرد» و همین کار را کردند و دوباره شهر را آئینه بندان کردند و هفت شبانه روز جشن گرفتند و بعدش هم به خوشی زندگی کردند. |
میراث سه برادر **روایت سنگسر سمنان** در زمان قدیم مردی بود که سه پسر داشت . او در زندگی خود تنها ثروتی که داشت یک نردبان ، یک طبل و یک گربه بود . وقتی که مرد ، نردبان را پسر بزرگ ، طبل را پسر وسطی و گربه را پسر کوچک برداشت . پسر بزرگی بعد از مرگ پدرش به فکر دزدی افتاد . یک روز نردبان را برداشت برد به دیوار خانه حاجی گذاشت تازه می خواست از نردبان بالا برود که صدای حاجی را شنید که به زنش میگفت :« من میروم با فلان شخص معامله کنم . اگر معامله من و او سرگرفت یک نفر را می فرستم جعبه پول را به او بده بیاورد .» این را گفت و از خانه بیرون رفت . پسری که می خواست برود به خانه حاجی دزدی کند تمام حرف های حاجی را شنید یواشکی نردبان را برداشت برد خانه خودش گذاشت و برگشت آمد در خانه حاجی را زد . زن حاجی پرسید :« کی هستی ؟» پسر گفت :« حاجی مرا فرستاده که جعبه پول را ببرم » زن حاجی هم خیال کرد که حاجی او را فرستاده . جعبه پول را به او داد . پسره هم با خوشحالی جعبه را برداشت و برد . وقتی که حاجی به خانه برگشت زن از او پرسید که :« معامله تو با فلان شخص چطور شد ؟» حاجی گفت :« هیچ ، معامله ما سر نگرفت » زنش گفت :« پس پول بردی چکار کنی ؟» حاجی گفت :« پول کجا بود ؟» زنش گفت :« مگرتو پسر را نفرستاده بودی که پول ببرد ؟» حاجی گفت :« من کسی را نفرستادم !» خلاصه حاجی پول خود را نیافت وپسر بزرگی با پول حاجی ثروتمند شد . برادر وسطی که دید برادر بزرگش رفته و با نردبانش برای خودش پول پیدا کرده او هم طبل را برداشت و راه افتاد تا اینکه شب شد رفت در یک رباط خرابه خوابید هنوز بخواب نرفته بود که چند تا گرگ آمدند توی رباط . او از ترس گرگها رفت خودش را جابجا کند که طبل او صدا کرد . گرگها از صدای طبل ترسیدند و فرار کردند ضمن فرار خوردند به رباط خرابه . در رباط بسته شد . پسر که دید گرگها ازصدای طبل او ترسیدند خوشحال شد و طبل را برداشت بنا کرد به زدن . گرگ ها هم از ترس هی خود را به درو دیوار می زدند . بازرگانی در آن وقت شب داشت از آنجا میگذشت دید توی رباط سرو صدا بلند است . تاجر تا دررباط را باز کرد گرگ ها ریختند بیرون و فرار کردند . مرد طبل زن وقتی دید بازرگان دررا باز کرد و گرگ ها بیرون رفتند آمد جلو و گریبان او را گرفت و گفت :« چرا در رباط را باز کردی که گرگ ها فرار کنند ؟» این گرگ ها را پادشاه به من داده بود که رقص کردن به آنها یاد بدهم . حالا من باید چکار کنم ؟ اگر بروم دنبال گرگ ها که آنها را جمع آوری کنم خرج زیادی برایم برمی دارد . حالا باید یا خسارت مرا بدهی یا اینکه میرویم پیش شاه از دست تو شکایت می کنم .» بازرگان هم از ترس اینکه مبادا پیش شاه از دست او شکایت کند پول زیادی به او داد و رفت . این برادر هم از این راه ثروتمند شد . ماند برادر کوچکی . برادر کوچکی وقتی دید که دو برادرش رفتند با نردبان و طبل پول برای خود در آوردند ، او هم گربه خود را برداشت و از ده بیرون رفت تا به جایی رسید و دید درهرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده . او از آنها پرسید که :« چرا هرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده ؟» آنها جواب دادند که :« دراین ملک موش زیاد است و از دست موش ها آسایش نداریم به همین دلیل است که درهرچند قدم یک چوب بدست ایستاده که نگذارد موشها به مردم آزار برسانند .» اوگفت :« شما امشب هیچکاری به موشها نداشته باشید من میدانم وموشها .» آنها همه چوب های خود را کنار گذاشتند و رفتند . تا چوب بدست ها کنار رفتند او دید یک عالم موش جمع شد . او فوری گربه را از زیر عبای خودش بیرون آورد . گربه به میان موشها افتاد چند تارا خورد و چندتاراهم خفه کرد . بقیه فرار کردند . روز بعد این خبر به پادشاه آن کشور رسید . وقتی پادشاه این خبر را شنید او را به حضور طلبید و گربه را به قیمت زیادی از او خرید . او هم آن پول را برداشت و به ده خود برگشت . هر سه برادر با کارهای خودشان ثروتمند شدند . اما ببینیم گربه چکار میکند . روزی گربه در آفتاب گرم خفته بود که کنیزی از پهلویش گذشت و دم او را لگد کرد . گربه پرید و دست او را زخم کرد . خبر به پادشاه دادند که گربه آنقدر خورده که مست شده و چشم بد به فلان کنیزت دارد . شاه فرمان داد که گربه را ببرند و به دریا بیندازند .یک نفر گربه را جلو اسب گرفت و برد که به دریا بیندازد . تا رفت گربه را توی دریا پرت کند ، گربه به زین اسب چنگ زد . مرد خواست او را بگیرد و دوباره به دریا بیندازد . خودش با سرافتاد توی دریا و غرق شد. گربه همانطور که به زین اسب چنگ زده بود اسب به خانه برگشت . آنها تا گربه را روی اسب دیدند همه از شهر و دیار خود بیرن رفتند و از ترس گربه فرار کردند . گربه تنها در آن کشور ماند تا اینکه بعد از چند سال اهل شهر یکی دو نفر را فرستادند که ببینند اگر گربه رفته است آنها به دیار خودشان برگردند . آن دو نفر رفتند و دیدند که گربه اندازه یک بز شده و توی آفتاب خوابیده و دارد به سبیل های خودش دست می کشد . آن دو نفر فرار کردند و رفتند خبر دادند که گربه توی آفتاب خوابیده خیلی هم اوقاتش تلخ است میگوید اگر به شما برسم میدانم چکارتان کنم . خلاصه همه آنها دیگر انکار دیار خودشان را کردند و رفتند . |
گل چهره خانم در زمان قديم در يکي از شهرها مردي زندگي ميکرد که نامش حاتم بود و يک ساختمان داشت که چهل در داشت و هر کس که به آن شهر وارد ميشد حتماً مهمان حاتم ميشد و از يک در ميرفت بعد از خوردن و آشاميدن با يک سيني طلا و يک اسب از آنجا خارج ميشد. يک روز مردي مهمان حاتم شد و از يک در وارد شد و بعد از خوردن و آشاميدن با يک سيني طلا و يک اسب بيرون آمد و خواست که از در دوم برود نگذاشتند. مرد گفت پس اين چطور نامش را حاتم گذاشته. در شهر ما دختري هست بنام گلچهره که مثل حاتم يک ساختمان چهل دري دارد اگر کسي از هر چهل در داخل شود و بعد از خوردن و آشاميدن يک سيني طلا و يک اسب بگيرد و برود هيچ چيز نميگويند. همينکه اين سخن به گوش حاتم رسيد بند و بساط را بسته و راهي شهر گلچهره شد، ميرفت و سراغ ميگرفت تا بعد از يکسال به کشور گلچهره رسيد و مهمان او شد و موقعي که خواست برود هر چه پول و اسب دادند قبول نکرد و گفت با گلچهره خانم کار دارم. او را پيش گلچهره بردند و حاتم پس از گفتگوي فراوان با گلچهره تقاضاي ازدواج کرد. گلچهره گفت حاتم اگر راستي مرا ميخواهي من سه تا راز پوشيده دارم و خودم هم نميدانم ولي اگر بروي آنها را فاش کني و براي من تعريف کني با تو ازدواج خواهم کرد. حاتم گفت حالا بگو ببينم چه هستند، گلچهره گفت در يکي از شهرها مردي هست که اذان گوست و هر روز پس از تمام کردن اذان جيغي ميکشد و خودش را کتک ميزند و بعد بيهوش ميشود يک گدائي هم هست نميدانم در کجا ولي هر چه برايش پول بدهي فقط ميگويد انصاف نگهدار، انصاف نگهدار و سومي مردي است که يک قاطر دارد و آن هم توي يک قفس آهني است و هر روز سه بار پس ماندۀ غذاي سگي را با کتک به قاطر مي خوراند، هر گاه سر اين سه نفر را فاش کردي با تو ازدواج خواهم کرد. ولي اين را هم بدان حالا بيست سال است که من اينجا نشسته ام و جوانهائي با شهامت تر از شما هم آمده اند و عقب همين سخن رفته اند ولي برنگشته اند شما هم جوان حيفي هستي نرو چون برنخواهي گشت. حاتم گفت گلچهره خانم کسي که ماهي بخواهد بايد در آب سرد رود، من هم قبول دارم. حاتم از گلچهره خداحافظي کرد و رو به کوهستان رفت تمام دو سال راه پيمايي کرد روزي در شهري رفت که در مسجد نماز بگزارد ديد مردي دارد اذان ميگويد گفت والله همين جا خواهم ايستاد ببينم اين مرد همان نباشد. موقعي که اذان را تمام کرد ديد جيغي کشيد و به خودش کتک زد و بيهوش شد حاتم ايستاد تا مرد اذان گو بهوش آمد و از پشت بام پائين آمد حاتم خودش را به او رساند و گفت آقا مهمان نمي خواهي؟ اذان گو گفت مهمان خوش آمده روي چشمم نگه مي دارم. به خانه او رفتند موقعي که شام را آورد و سفره را پهن کرد حاتم گفت آقا اگر اين رازت را به من نگويي لب به نان و نمکت نخواهم زد. اذان گو گفت خوب حالا غذايت را بخور بعداً برايت مي گويم. موقعي که سفره را جمع کردند اذان گو گفت حاتم مي دانم شما را چه کسي فرستاده بايد راز گدائي را که مي گويد انصاف نگهدار را فاش کني و برايم بگويي تا من هم تا رازم را به تو فاش کنم. از او خداحافظي کرد رو به دشت و صحرا گذاشت رفت و رفت تا به يک درياي بزرگي رسيد، دو سه روز همچنان سرگردان در کنار دريا به اين طرف و آن طرف مي رفت و ناله و زاري مي کرد و راهي پيدا نمي کرد. روز سوم در کنار دريا نشسته بود و به صداي امواج آن گوش مي داد که ناگهان ديد ماهي بزرگي سرش را از آب بيرون آورد و به حاتم گفت حاتم اگر به ما يک خوبي بکني هر چه بخواهي برايت خواهم داد حاتم گفت مگر شما کاري داريد، ماهي گفت در يک فرسخي اين دريا يک ماهيگير پير با پسرش زندگي مي کند و حالا سه روز است که دختر پادشاه ما را گرفته و برده و تا حال نکشته و نفروخته اگر بروي و دختر را از او بگيري و به اينجا بياوري هر آرزويي داشته باشي بر آورده خواهم کرد. حاتم فوري به راه افتاد رفت و رفت تا به کلبه ماهيگير رسيد در زد در را باز کرد و داخل کلبه شد و با هر زحمتي بود ماهيگير را راضي کرد و ماهي را از او گرفت و به دريا بازگشت و ديد عجب ماهي خوشگل و قشنگي است و موقعي که به دريا رسيد ماهي را در جلو چشم ماهي اولي به دريا انداخت. ماهي که به حاتم قول داده بود هر آروزيي داشته باشد برآورده خواهد کرد دو سه روز ناپديد شد بعد از دو سه روز حاتم ديد ماهي آمد و از حاتم خيلي عذرخواهي کرد و گفت ببخش که دو روز است به سراغ شما نيامده ام چون به خاطر زنده ماندن دختر پادشاهمان جشن گرفته بوديم، حالا هر چه مي خواهي بگو تا برايت انجام بدهم. حاتم گفت مي خواهم به آن طرف دريا بروم ماهي هم هرچند راضي نبود ولي چون قول داده بود حاتم را به پشتش سوار کرد و به آن طرف دريا برد. حاتم مدت هجده ماه راهپيمايي کرد. از شهري مي گذشت ديد يک نفر يک نفري خيلي آه و زاري مي کند به پيش آمد و يک درهم پول به دستش گذاشت ديد مرد گفت آقا لطفاً انصاف نگهدار حاتم از شنيدن اين حرف خيلي شاد شد و گفت آقا مي تواني براي بنده مهمان بشوي؟ مرد گفت چرا آقا لطف کرده ايد اگر چنين کاري بکنيد. حاتم دست او را گرفت و به آن خانه اي که کرايه گرفته بود آمدند. موقعي که شب شد حاتم گفت آقا شما لطفاً اين سرت را برايم بگو هر چه هم بخواهي برايت تهيه مي کنم و پول هم مي دهم. مرد گدا گفت حاتم اگر ميخواهي از راز من با خبر شوي بايد مرا از راز مردي خبر کني که مي گويد يک قاطر دارد و يک سگ و هر روز سه بار از غذاي پس مانده به قاطرش مي دهد اگر قاطر نخورد با يک چوب به او مي خوراند. حاتم خواست که صبح از او خداحافظي کند، مرد گفت مي دانم عاشق چه کسي شده اي ولي محال ممکن است عقب اين مرد بروي و بتواني برگردي چون بايد از ميان هفت برادران که ديو هستند بگذري، بايد از هفت در بسته و از هفت در باز بگذري بايد از درياي آتشين که مثل شعله از آن بخار بلند مي شود بگذري اگر برگردي از مرگ نجات خواهي يافت والاجوان حيف هستي، گدا زياد گفت حاتم کم شنيد و از او خداحافظي کرد و رو به دشت و صحرا گذاشت. پس از هفت ماه راه پيمايي نزديکي هاي ظهر بود که ديد سه تا ديو با هم دعواي سختي مي کنند جلو رفت و از آنها خواست که کمي راحت باشند موقعي آنها ساکت شدند حاتم گفت چرا دعوا مي کنيد؟ گفتند ما سه تا از بهترين ارثيه هاي حضرت سليمان را بدست آورده ايم که مي خواهيم آنها را ميان خودمان قسمت کنيم ولي هيچ کدام راضي نيستيم. حاتم گفت قبول داريد من ميان شما قسمت کنم؟ گفتند چرا قبول نداريم و در دلشان گفتند خوب است پس از قسمت کردن گرسنه هستيم او را هم مي خوريم حاتم گفت آنها چه هستند؟ گفتند اول اين کلاه است که اگر به سرت بگذاري به عشق حضرت سليمان من از چشم ها ناپديد بشوم تو همه را مي تواني ببيني ولي هيچ کس تو را نمي تواند ببيند. دوم اين سفره است که اگر بگويي باز شو به عشق حضرت سليمان باز مي شود و همه رقم غذا و ميوه روي آن حاضر مي شود. سوم اين قاليچه است که اگر روي آن بنشيني و بگويي به عشق حضرت سليمان مرا در فلان شهر زمين بگذار و چشمهايت را ببني فوري تو را به مکان مقصودت خواهد رساند حاتم گفت حالا من سه تا تير مي اندازم هر کس اول آمد و تير را با خود آورد کلاه به او مي دهم به دومي سفره و به سومي هم قاليچه را خواهم داد حاتم تيرها را در آسمان رها کرد و کلاه را به سرش گذاشت و سوار قاليچه شد و گفت به عشق حضرت سليمان مرا دم در خانه مردي بگذار که مي خواهم سرش را فاش کنم و چشمش را بست که ديد در همان جا بر روي زمين است بلند شد و در زد مرد به دم در آمد گفت کيست؟ حاتم گفت مهمان نمي خواهي؟ مرد گفت مهمان خوش آمده. حاتم داخل حياط شد و پس از شستن دست و رويش به اتاق رفت و پس از کمي استراحت موقع شام شد و شام را آوردند. حاتم گفت من آمده ام از رازت با خبر شوم تا آن نگفته اي من از نان و نمکت نخواهم خورد. مرد گفت خيلي خوب حالا غذايت را بخور بعد از خوردن غذا برايت مي گويم حاتم در دلش دعا مي خواند که اين هم مثل آنها نگويد و برو عقب فلان سر که فلان کس دارد. موقعي که از غذا دست کشيدند و سفره را جمع کردند مرد گفت حاتم جان شما جوان حيفي هستي که بخاطر يک راز جان خودت را از دست بدهي بيا اين سنگ شيطان را از دامنت بريز و سلامت برگرد. حاتم گفت آقا من به شما گفتم براي چه آمده ام مرد گفت بيا سري به بيرون بزنيم تا بعداً رازت را برايت تعريف کنم. موقعي که به حياط رسيدند مرد به حاتم گفت آن قبرستان را مي بيني آنها به خاطر همين راز من جانشان را از دست داده اند حاتم خشمگين شد و با صداي بلندي گفت قبول دارم ديگر چانه بازي لازم نيست، مرد گفت حالا خوب گوش کن من عاشق دختر عمويم شدم و با هر زحمتي بود با او ازدواج کردم هنوز يک سال از ازدواجمان نمي گذشت که دو سه بار او نيمه هاي شب از جايش بلند مي شد و مي رفت و نزديکي هاي صبح مي آمد اين را من نمي دانستم ولي نوکرم روزي آمد گفت آقا شما هر شب آن هم آن وقت شب کجا مي رويد هم من را ناراحت مي کنيد و هم خودتان را. من هم مي ديدم که اسبم دارد کم کم لاغر و شکسته مي شود فوري فهميدم اين کار دختر عمويم است به نوکرم گفتم اگر امشب آمدم هر چه اصرار کردم اسب را نده نيمه شب بود که ديدم کسي مرا صدا مي کند و مي گويد آقا زود باش بلند شو من هراسان از خواب برخاستم ديدم نوکرم است گفتم چه خبر شده؟ گفت زنتان اسب را با زور از من گرفت لباس هاي شما را هم پوشيده بود نمي دانم به کجا رفت من با لباس خواب به اسب غلامم سوار شدم و خودم را از عقب به زنم رساندم هر چه او رفت من هم سايه به سايه او رفتم تا اينکه به ميان دو کوهي رسيديم او اسبش را آنجا بست و داخل يک ساختمان شد من هم اسبم را در کنار اسب او بستم و با او داخل حياط شدم و دم در ايستادم ديدم که مردي با خشونت گفت بي عرضه شوهرم به نوکرمان گفته بود که اسب را ندهد ولي با هر زحمتي بود او را راضي کردم که اسب را بدهد به آن جهت دير آمدم بعد از آن به پايکوبي و رقص و مشروب خوردن مشغول شدند و من خيلي ناراحت شدم زود آمدم به اسب خودم سوار شدم و اسب غلامم را جا گذاشتم و به خانه برگشتم نزديکيهاي صبح بود که زنم آمد و اسب را به غلامم داد و گفت چرا امشب اين اسب مرده را به من داده بودي که من دير رسيدم حالا اگر پسر عمويم بگويد چه بگويم؟ موقعي که از خوردن صبحانه فارغ شديم گفتم عزيزم تو شبها کجا مي روي که مرا تنها مي گذاري؟ گفت هيچ جا. من زياد گفتم او کم شنيد تا اين که با هم دعواي سختي به راه انداختيم نگو آن مردي که ارباب اين ها بود به او جادوئي ياد داده که انسان را به صورت حيوانات در مي آورد. دختر عمويم دعايي خواند و من تبديل به يک الاغ شدم و مرا به مردي کرايه داد و هر روز با من خاک و ماسه مي کشيدند هر روز به من علف مي دادند ولي من نمي خوردم فقط نان مي خوردم روزي صاحبم در حياط ايستاده بود که من هم در سايه ديوار خوابيده بودم دو تا کبوتر آمدند لب بام نشستند اولي گفت خواهر جان دومي گفت جان خواهر اولي گفت خواهر جان اين همان محمد است که دختر عمويش او را به اين صورت در آورده ما هم اين يک پر را که از بال پريان است به زمين مي اندازيم صاحبش آن را در آب بجوشاند و با آن آب بدن خرش را بشويد تا او دوباره به صورت اولش برگردد اين را گفتند و رفتند. صاحبم به گفته هاي کبوتر عمل کرد و مرا شست و باز من به صورت انسان در آمدم از او خداحافظي کردم و به خانه ام آمدم و کتک مفصلي به زنم زدم او باز يک دعايي خواند و من به صورت يک سگ در آمدم و در کوچه و بازار ول ول مي گشتم تا اينکه به جلو مغازه گوشت فروشي رسيدم به جلو من استخوان انداختند من نخوردم همچنان به چشم هاي حسرت آلود به او نگاه مي کردم و مرد گوشت که خيلي لياقت دار و فهميده بود زود که به من نگاه کرد ديد من با آن سگ هاي ديگر فرق دارم مرا به خانه اش برد. چند روزي به اين گونه گذشت تا اينکه مثل دفعه اول دم حياط ايستاده بوديم که دو تا کبوتر روي ديوار نشستند و بعد از گفتگوي زياد گفتند اولا ما يک دعا مي خوانيم که آن را حفظ کني و بخواني و به روي دختر عمويت پف کني او به صورت يک قاطر در مي آيد و در ثاني ما يک عدد از پر پريان را به زمين مي اندازيم اگر قصاب آن را بردارد در آب بجوشاند و تو را در آن بشويد همان محمد خواهي شد. قصاب همچنين کرد من به صورت انسان در آمدم و دعا را نيز برايم ياد داد بعد از اين که به خانه آمدم کتک مفصلي به زنم زدم و افسون را خواندم و او را به صورت قاطر در آوردم و حالا آن قاطر را که مي بيني دختر عمويم است و هر روز پس ماندۀ غذاي سگم را با کتک به او مي خورانم. اين بود رازم که شنيدي و حالا حاضر شو تا بکشمت. حاتم گفت لطفاً کمي اجازه بده تا دو رکعت نماز بگزارم. مرد گفت هيچ عيبي ندارد صد رکعت بخوان حاتم رفت که در بيرون وضو بگيرد کلاه را بر سرش گذاشت و سوار قاليچه شد و گفت به عشق حضرت سليمان مرا نزد گدائي که مي گويد انصاف نگهدار بگذار و چشمهايش را بست و رفت، مرد هر چه گشت حاتم را پيدا نکرد، اما قاطر را به صورت را انسان در آورد و خودش را کشت. موقعي که حاتم نزد گدا رسيد و قضيه را گفت گدا هم گفت حالا گوش کن تا من رازم را به تو بگويم، ما دو نفر بوديم نام من حسن و نام دوستم حسين بود و از زمان کودکي با هم بوديم تا اينکه بزرگ شديم من دهقان شدم او هم چوپان شد. روزي در يک کوه يک خزانه پيدا کرديم من به حسين گفتم شما برو و آنها را با طناب بالا بفرست بعد تو را بالا مي کشم و طلا ها را قسمت مي کنيم ولي من او را بالا نکشيدم بلکه شيطان بر دلم خيمه زد و يک سنگ بزرگي را به سرش انداختم و او مرد و من هم فوري کور شدم. از آن زمان به همه مي گويم انصاف نگهدار. حاتم از او خداحافظي کرد و سوار قاليچه شد و خودش را به خانه مرد اذان گو رسانيد و قصه گدا را برايش تعريف کرد. اذان گو گفت پس گوش کن به سر من. روزي بالاي مسجد اذان مي گفتم که ديدم در پائين دختري ايستاد که آنقدر قشنگ بود که حد نداشت من عاشق او شدم و پس از تمام کردن اذان پائين آمدم و با اصرار فراوان او را به خانه ام مهمان آوردم و بعد از چند روزي از او تقاضاي ازدواج کردم گفت آقاي مومن من پري هستم و نمي توانم با انسان زندگي کنم ولي من قول دادم که او هر طوري بخواهد همان طور با او رفتار کنم. او از من خواست تا هيچ موقع به ميان دو کتفش دست نزنم با او ازدواج کردم يک سال از زندگي مان مي گذشت تا اين که يک شب به ميان کتفش دست زدم ناگهان از خواب پريد و بچه اي را هم که داشتيم با خود برداشت و پرواز کنان رفت. هر چه به خودم کتک زدم ديگر هيچ فايده اي نداشت. ميان دو کتفش دو تا بال وجود داشت و حالا دو سال از اين واقعه مي گذرد و موقعي که اذان را تمام مي کنم او را همان جا مي بينم و ناچار به خودم کتک مي زنم و بيهوش مي شوم. حاتم از او هم خداحافظي کرد سوار قاليچه شد و به نزد گلچهره آمد و سر هر سه مرد را تعريف کرد و با او ازدواج کرد. |
برگ مروارید حاکم شهر سه پسرداشت و هرکدام از این پسرها یک مادر داشتند ولی از تقدیرات روزگار چشم حاکم نابینا بود یک روز درویشی به خانه حاکم آمد و گفت که :« دوای درد چشم شما را میدانم اگر پسرهات حاضر بشوند بروند میتوانند بیاورند و آن دوا برگ مروارید است ولی در سر راه برگ مروارید سه قلعه هست و در هر قلعه یک دیو زندگی میکند باید بروند با آن دیوها کشتی بگیرند و آنها را به زمین بزنند و حلقه درگوش آنها بکنند آنوقت آوردن برگ مروارید را دیوها یادشان میدهند » درویش این را گفت و رفت. فردای آن روز سه برادر آماده سفر شدند پشت به شهر و رو به پهن دشت بیابان کردند و رفتند تا برسر دوراهی رسیدند دیدند روی لوحی نوشته هرسه برادراگر بخواهند از یک راه بروند هلاک می شوند یکی از راست برود دوتا از چپ بروند به مراد می رسند . برادرها با دلتنگی راضی شدند که برادرکوچکتر از راه راست برود و دوبرادر بزرگتر از چپ بروند . بعد هرسه انگشترهای خود رازیر سنگ گذاشتند تاموقع برگشتن از حال همدیگر باخبر باشند بعد خداحافظی کردند و از هم جدا شدند و هرکدام به راهی رفتند. دوبرادر بزرگتربه شهر رسیدند و درشهرکاری برای خود پیدا کردند یکی شاگرد حلیمی شد و دیگری شاگرد کله پز. ولی بشنوید از برادر کوچکتربعد ازراه زیاد به یک قلعه رسید در قلعه را زد دختری پشت در آمد در را بازکرد وگفت :« ای آدمی زاد تو کجا اینجا کجا؟» ملک محمد گفت :« ای دختر مرا راه بده که دنبال مطلبی آمده ام » دختر گفت :« اگر برادرم بشنود گوشت ترا خام خام میخورد » ملک محمد گفت :« فعلاً بگذار بیایم به قلعه بعداً یک کاری میکنم » دختر وردی خواند و به او دمید و او ا به شکل یک دسته جاروب کرد و به گوشه خانه گذاشت . غروب که شد دیو به خانه آمد وصدا زد که :« ای خواهر کسی درخانه ما هست ؟» امروز بوی آدمی زاد از این خانه میآید » دختر گفت :« میتوانی همه خانه را بگردی » دیو همه جا را گشت چیزی پیدا نکرد به خانه آمد و به خواهرش گفت :« راست بگو چکار کردی آدمی زاد را ؟» گفت :« اگر قسم خوردی به شیر مادر به رنج پدر به او کاری ندارم او را میآورم » دیو قسم خورد دختر وردی خواند و به جاروب دمید ملک محمد زنده شد و در برابر دیو ایستاد . دیوگفت :« ای آدمیزاد شیرخام خورده تو کجا و اینجا کجا ؟» گفت :« حقیقت این است که پدرم کورشده و گفتند که برگ مروارید او را خوب میکند حالا آمده ام تا برگ مروارید ببرم » دیو گفت :« ای ملک محمد رسم ما این است که هر آدمی زادی اینجا بیاید ما با او کشتی می گیریم اگر او ما را به زمین زد غلام حلقه بگوش او می شویم و اگر ما او را به زمین زدیم گوشت او را خام خام می خوریم » ملک محمد قبول کرد و کشتی گرفتند دیو را به زمین زد و حلقه غلامی را به گوش او کرد . شب را آنجا به سر برد فردای آن روز خداحافظی کرد و رفت بعد از طی راه به قلعه دوم رسید . دومی هم به شکل اولی شد . ملک محمد وداع کرد و به قلعه سوم رسید و او را هم به شکل دوتای دیگر غلام حلقه بگوش کرد . دیو گفت :« بگو ببینم چه مطلب داری ؟» گفت که :« برای برگ مروارید آمده ام » دیو برفت ودو اسب بادپیما بیاورد و به ملک محمد گفت که اول به ظلمات میرویم بعد ازظلمات بیرون می آئیم به یک باغ می رسیم آنوقت من دیگر توی باغ نمی توانم بیایم توخودت میروی درخت مروارید در باغ است یک چوب دوشاخه درست میکنی و با چوب ، برگ را می چینی باغ چهار نگهبان دارد وقتی تو را دیدند یکی صدا می زند که (چید ) آن یکی می گوید ( برد ) آن یکی می گوید ( کی؟) او می گوید ( چوب ) آخری می گوید ( چوب که نمی چیند ). وقتی که چیدی در کیسه ای می گذاری و راه می افتی . وسط حیاط جانوران وحشی از قبیل شیر و پلنگ و امثال آنها خوابیده اند کاری به آنها نداشته باش آنها هم کاری به تو ندارند یک پلکان هست که چهل پله و چهل زنگ دارد چهل تیکه پنبه با خود می بری توی زنگ ها میکنی بالا می روی وارد اطاق میشوی یک دختر خوابیده بالای سرش یک لاله پائین پاش یک پیه سوز می سوزد چراغ را بالا می آوری پائین و پائینی را میآوری بالا میگذاری بعد یک جام آب که آواز میخواند پهلویش هست با یک ظرف غذا و یک قلیان ، جام آبش را میخوری از صدا می افتد و ظرف غذا را هم نیم خور میکنی و قلیان را هم می کشی بعد یک پایت را میگذاری این ور و یکی را میگذاری آن ور یکبوس از این ورصورتش میکنی و یکی از آن ور بعد چهل و یک شلواری که پای دختر است بند چهل تای آن را باز می کنی و یکی را میگذاری و از اطاق بیرون میآیی پشت باغ من منتظرت هستم می آیی تا برویم . ملک محمد برفت و همه کارها را انجام داد و برگشت و با دیو به قلعه رفتند. شب را آنجا بسربرد فردا وقتی که خواست خداحافظی کند دیوگفت :« خواهرمن به تو تعلق دارد » ملک محمد قبول کرد و دختر را همراه خود برد تا به قلعه دوم و اول رسید و هر سه تا دخترها را برداشت و همراه خود به شهرش برگشت . برسر دو راه که رسید به فکر برادرها افتاد رفت زیر سنگ نگاه کرد دید انگشترهای برادرها آنجاست دخترها را برسر چشمه آبی گذاشت و به شهر رفت برادرهاش را پیدا کرد لباس برای آنها خرید و همراه خودش آورد تا به دخترها رسیدند . ملک محمد گفت :« حالا کارها همه تمام شده من خسته هستم می خواهم قدری بخوابم » وقتی که خوابید دو برادر بزرگتر گفتند :« اگر ما به شهر برویم و پدر ما بفهمد که برگ مروارید را آنکه از ما کوچکتر است آورده میگوید شما بی عرضه هستید بهتر است او را از بین ببریم » برخاستند وملک محمد را به چاه انداختند و از آنجا به طرف شهر حرکت کردند ولی دختر کوچکتر که نامزد ملک محمد بود با آنها نرفت ، برسر چاه رفت صدا زد :« ملک محمد!» جواب ضعیفی شنید خوشحال شد و به طرف شهر رفت ریسمان پیدا کرد و برسر چاه آمد و ملک محمد را نجات داد ولی از دو برادر بشنوید که به شهر پدر رسیدند پدر احوال برادرکوچکشان را پرسید گفتند که « درگدوک گرگ او را خورده است » بعد برگ مروارید را در چشم پدر کردند خوب شد پدر گفت :« این پسرمادرش بد بوده او را توی یک پوست بکنید و در پشت بام حمام بگذارید و روزی یک نان جو به او بدهید » ولی بشنوید از ملک محمد وقتی که دختر نجاتش داد شبانه بطرف شهر پدرش آمدند بی خبر در اطاق خودش برفت وخوابیدند حالا چند کلمه بشنوید از آن دختر که صاحب برگ مروارید بود . وقتی که از خواب بیدار شد دید سرش سنگینی می کند وقتی فهمیدکه این بلا به سرش آمده بر روی قالیچه حضرت سلیمان نشست گفت :« بحق حضرت سلیمان پیغمبر میخواهم من با این باغ به جائی برویم که برگ مروارید را آنجا برده اند » باغ حرکت کرد و در پشت شهر ملک محمد نشست فردای آن روز ملک محمد وقتی از خواب بیدار شد دید قصری پهلوی عمارتش پیدا شده غلامش را فرستاد گفت :« برو ببین کیست » غلام برفت و برگشت گفت که صاحب برگ مروارید است . حاکم دو پسرش را خواست گفت :« صاحب برگ مروارید آمده : گفتند :« غم مخور جوابش را میدهیم » دختر غلامش را فرستاد که یا آن کسی که برگ مروارید را آورده بمن تحویل بده یا شهرت را با خاک یکسان میکنم . پسر بزرگتر رفت که جواب دختر را بدهد دختر پرسید :« ای پسربرگ مروارید را تو آورده ای ؟» گفت « بله » پرسید :« از کجای باغ بالا آمدی ؟» گفت :« از دیوار خرابه باغت » دختر روکرد به حاکم گفت :« ای حاکم ببین باغ من دیوار خرابه دارد ؟» حاکم گفت « خیر ندارد » نوبت به پسر وسطی رسید این هم نتوانست جواب بدهد دختر گفت :« ای حاکم برو آورنده برگ مروارید مرا بیار، اینها به درد من نمی خورد» حاکم رو به پسرهاش کرد وگفت :« نکند بلائی بسربرادرتان آورده باشید » غلامش را فرستاد گفت :« بی خبر برو ببین توی اطاق خودش نیامده ؟» غلام وقتی پشت در رفت دید که در از تو بسته است خبر برای حاکم برد که دررا از تو بسته اند . حاکم پشت در رفت در زد ملک محمد بلند شد در را باز کرد پدرش را دید گفت :« ای پدر من که بد مادر بودم دیگر دنبال من برای چه آمده ای ؟» حاکم گفت :« پسرم دستم به دامنت صاحب برگ مروارید آمده بیا بروجوابش را بده » ملک محمد لباس پوشید از اطاقش بیرون آمد و به طرف قصر دختر رفت . دختر وقتی او را دید گفت :« آورنده برگ مروارید من این پسر است » ملک محمد به حضور دختر رفت. دختر پرسید :« ای ملک محمد برگ مروارید را تو برده ای ؟» گفت : بله . پرسید :« چطور وارد قصر شدی ؟» گفت :« کمند انداختم » و تمام قضایا را گفت . دختر گفت :« آفرین حالا بگو ببینم با من عروسی میکنی یا نه ؟» گفت :« با کمال میل » بعد ملک محمد پدر و برادرهاش را خواست گفت « ای برادرها من که به شما بد نکرده بودم برای شما لباس خریدم وشما را از شاگردی آزاد کردم بعداً عوض خوبی مرا به چاه انداختید ؟» بعد از پدرش پرسید ای پدر من بد بودم مادرم که بد نبود ؟ بعد جفت شیرهای نروماده را صدا زد . شیرها آمدند تعظیم کردند گفت :« چند روزه گرسنه اید ؟» شیرها به زبان آمدند گفتند :« یک هفته است گرسنه ایم » گفت :« دو برادرم را بخورید » آنها را خوردند بعد پلنگ را صدا زد گفت :« ای پلنگ چند روز است گرسنه ای ؟» گفت :« پنج روزه » گفت :« تو هم پدرم را بخور» بعد با دخترازدواج کرد و حاکم آن شهر شد و سه خواهرهای دیو را هم گرفت و دارای چهار تا زن شد . *گدوک = راه میان دو گردنه |
عباس دوس در روزگاران قدیم مرد گدائی بود بنام عباس دوس که همه گداها پیش او درس گدائی می خواندند . عباس از آن گداهای پرچانه و لینجه بود که هر کس جلوش میرسید میگفت : بده در راه خدا . به مرد میرسید ، به زن میرسید ، به دختر ، به پسر ، به بچه حتی به گداها هم که میرسید میگفت : بده درراه خدا و آنقدر سمج میشد تا یک چیزی بستاند . عباس یک دختری داشت که خیلی خوشگل بود و خواستگار زیادی داشت که به هیچ کدام جواب نمیداد . یک جوان تاجر که دارائی زیادی داشت عاشق دختر عباس دوس شده بود . به یک دل نه به صد دل عاشق و گرفتارش بود. یک روز پسرک به پیش عباس رفت که دخترش را خواستگاری کند. عباس پرسید : چکاره ای ؟ جوان تاجر گفت : من تاجرم دخلم خیلی زیاد است ، دارائیم هم حساب ندارد . در ضمن دختر عباس هم این پسره را می خواست . عباس دوس گفت : چون دخترم خیلی ترا میخواهد به یک شرط او را به تو می دهم . پسرک خوشحال شد وگفت : چشم هر شرطی که باشد به روی چشمهایم انجام میدهم. عباس گفت : اگر دختر مرا میخواهی باید دست از کار خودت بکشی و گدائی کنی . پسر تاجر که اصلاً فکر نمیکرد اینطور شرطی داشته باشد نزدیک بود سرش شاخ در بیاورد . پسرک به خودش میگفت اگر دخترش را بستانم یک کار خوبی هم به خودش میدهم که گدائی نکند . حالا به من میگوید تو هم باید گدائی کنی . پسرک گفت : آخر من یکنفرتاجر با این همه دارائی و دخل زیاد چطور گدائی کنم هزار نفر زیر دست من کار میکنند و از تجارتخانه من نان میخورند حالا ول کنم بیایم گدائی کنم ، مگر تجارت چه عیبی دارد ؟ عباس دوس گفت : من این حرفها سرم نمیشود . دارائی ممکن است از بین برود اما گدائی همیشه هست . تجارت سرمایه میخواهد ممکن است ضرر کند اما گدائی نه ضرر می کند نه از بین می رود . هر چه تاجر بیچاره التماس کرد عباس گفت : بیخود التماس مکن اگر میخواهی داماد من بشوی باید گدائی کنی . پسرک گفت : آخرهمه مردم این شهر مرا می شناسند من خجالت میکشم . عباس گفت : اونش دیگر با من . من بتو یاد میدهم چکار کنی که خجالت نکشی . اول برو در تجارتخانه ات را ببند لباسهایت را در کن تا رخت کهنه بدهم بپوش . از فردا صبح برو سر فلان گذر – که خیلی آدم رد میشود – درکناردیوار بنشین . بدیوار تکیه کن و سرت را بینداز زیر که هیچکس را نبینی تا خجالت بکشی ، فقط دست راستت را بطرف بالا نگاهدار. تا یک ماه همین کار را میکنی بعد بیا تا دخترم را عقدت کنم . تاجر رختهای کهنه پوشید و صبح در همان سرگذر نشست .مردم که رد میشدند او را میشناختند به خیالشان که این بیچاره ورشکست کرده است و هرکس هر چه می توانست به او کمک میکرد . پول میدادند ، لباس میدادند ، چیزهای دیگر میدادند . تاجره تا یک ماه هر روز همین کار را میکرد . سر یک ماه دید که اهه هو باندازه درآمد چند سال تجارتخانه اش بیشتر گیرش آمده . سر یک ماه رفت به پیش عباس دوس و گفت : اگر راستش را بخواهی حالا دیگر خودم هم دلم نمیخواهد این کار را ول کنم . عباس گفت : احسنت ، حالا تو لیاقت دامادی مرا داری . دخترش را به محضر برد و به عقد او درآورد و از همان روز او از یک حد و دامادش از حد دیگر مشغول گدائی شدند مدت زیادی گذشت . عباس یک روز صبح سحر به حمام رفت . درون حمام رفت به پاکیزه خانه و داشت بدنش را تمیز میکرد . دید که یک نفر از همان درحمام دستش را دراز کرده و میگوید بده در راه خدا . عباس دوس گفت : عمو اینجا خزینه است من هم لختم چیزی ندارم به تو بدهم . دید مردک دست بردار نیست و می گوید از همانها که توی مشتت داری بده در راه خدا . عباس دوس مشتش را پر از کف کرد و دراز کرد گفت : بگیر اما واستا ببینم که دست مرا بر چوب بستی و از من بالا زدی وقتی که از واجبی خانه بیرون آمد دید دامادش است . همان تاجره که اول آن قدر خجالت میکشید . عباس گفت : احسنت بر تو که از من گداتر باز توئی . خدا را شکر که تو بودی اگر یکی دیگر بود من از غصه دق میکردم . لینجه = سمج اهه هو = کلمه ایست که در مقام تحسین و تعجب گویند حد = طرف و سمت واستا= بایست |
قبا سنگی
یکی بید یکی نبید غیر از خدا هیچکس نبید. یه روزی یه مردی بید راهزن بید، یه زن و سه تا دختر داشت. یه روزی میخواست برود سر راه دزدی کند، یکی گفت برام چی چی بیار، یک گفت برام آلانگو بیار، یکی گفت برام دستبند بیار فقط دختر کوچیکیه گفت هرچی خدا داد بیار. مرد رفت و رفت بعد نشست سر راه. پادشاه آمد از آنجا برود گفت ای مرد تو چکاره ای؟ مرد گفت مه قبا میدوزم. پادشاه گفت چه قبائی؟ مرد گفت قبا سنگی. پادشاه گفت سنگا قبا میکنی؟ مرد گفت ها. مرد دید کو پادشاه یه تخته سنگ گنده داد کولش و گفت خوب حالا کو تو قبا سنگی میدوزی این تخته سنگا ببر برام یه قبا سنگی بدوز. مرد غصه دار آمد خانه سنگا که روی کولش بود پرت کرد پاچاه و آمد نشست. دخترها و زن ریختن دیرش. زن گفت چی برام آوردی؟ مرد گفت ای دست به دلم نزن پادشاه به مه گفت تو چکاره ای؟ دروغی گفتم قبا سنگی میدوزم یه تخته سنگ داد کولم گفت ببر قبا سنگی بدوز. زن گفت وش خبرت بیاد گفتم برام چی چی اوردس. دختره آمد گفت بابا چی برام آوردی؟ مرد گفت ای بابا پادشاه آمد گفت چکاره ای؟ گفتم قبا سنگی میدوزم بعد یه تخته سنگ دادس کولم گفت بره قبا سنگی بدوز. دختر گفت وش مرده ات میآمد گفتم حالا برام دستبند آورده. اون یکی آمد باز همینجور دختر کوچیکی آمد گفت بابا چتس؟ گفت ای بابا اونا کو عاقل بیدن و مامات بید چی چی گفت؟ تو چی چی میگوی؟ دختر گفت حالا بگو. مرد گفت هیچی پادشاه گفت چکاره ای؟ گفتم قبا سنگی میدوزم یه تخته سنگم داد گفت برام یه قبا سنگی بدوز حالا نیم دونم چکار کنم؟ سه روز هم مهلت گرفتم. دختر گفت ای بابا غصه نخور وخ بره بگو مه قبا سنگی میدوزم ولی رسمون ریگی میخواد تو ریگا بتاب و رسمون کن بده به مه، مه کو خودم رسمون ندارم، بلدم قبا را بلدم؟ تا رسمون نباشد کو نیمشد بدوزی تو رسمون ریگی درست کن تا مه ببرم قبا سنگی برات بدوزم. مرد گفت آفرین از این دختر. مرد و خساد و آمد و سلام کرد، روز سیوم بید. گفت ای قبله عالم په شما رسمون درست کردید؟ پادشاه گفت چه رسمونی؟ مرد گفت خوب قبا سنگی رسمون ریگی میخواد شما ریگا رسمون کنید تا مه ببرم قباشا بدوزم. پادشاه گفت چطوری ریگ، رسمون میشد؟ مرد گفت همینجور که قبا سنگی میشد بدوزی، رسمونم ریگی میخواد. مه برا هر کس دوختم خودش رسمون ریگیم دادس حالا اگر تو رسمون ریگی ندی، مه کو بلد نیم رسمونشا دست کنم. پادشاه به یک چیزهائی پی برد پیش خودش گفت کو این رازن بیدس این یکی میخواست منا مجاب کند. خوب پادشاه آخه عاقلس. پادشاه آمد و خوشحال شد به مرد گفت کو خیله خوب بره مرد. همچی کو رفت پادشاه به یکی از غلامانش گفت وخ عقبش بره ببین کجا میرد؟ چی چی میگد؟ غلام، وقت کو رفت دید کو مرد خوشحال رفت خانه. دختر کوچیکه آمد گفت بابا چطور شد؟ مرد گفت هیچی بابا رفتم و به پادشاه گفتم قبا سنگی رسمون ریگی میخواد. پادشاه گفت چطوری میشد ریگا بتابی رسمون بشد؟ گفتم همینجور کومه قبا سنگی میدوزم صحبش باید رسمون ریگی بدد بعد مرد گفت بابا آفرین به تو دختر. اون مادر و خواهرهایت آمدند به مه چقدر چیز گفتند تو برام این را نمائیا کردی اگر هزار سال تو نیم گفتی کومه بلد نبیدم بروم جواب بدهم و حالا سرم بالای نیزه بید. دختر گفت خوب بابا الحمدالله کو این بخیر گذشت. غلام این حرفها را گوش کرد و آمد برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه گفت آفرین، بر این دختر! دستور داد یه مرغی پختند و یه پشقابیم جواهرات کردند داد به همین غلامه گفت ببر بگو انعام است برای دخترت، دختر کوچیکیت. غلام، توی راه کو میآمد یه چنگ از جواهرات ورداشت ریخت توی جیبش یه بالیوم از مرغ کند خورد. آمد خانه مرد سلام کرد و گفت پادشاه اینا برادون دادس. دختر کوچیکیه بسته را گرفت باز کرد دید یه بالی از مرغه خوردس یه چنگیوم از جواهرات ورداشتس. دختر گفت خوب خیلی ممنون به پادشاه بگو چنگ ریزون، چنگش نباشد، باله ریزون بالش نباشد. خوب این غلامه هم نیم فهمید کو این چی میگد. رفت و به پادشاه گفت ای قبله عالم همون دختر کوچیکی کو اون حرف را به پدرش زد گفت بره بش بگو چنگ ریزون چنگش نباشد باله ریزون بالش نباشد. پادشاه گفت می تو بال مرغ را خوردی توی راه کو رفتی؟ غلام گفت نه. پادشاه گفت خوب یه چنگم کو از جواهرات ورداشتی. غلام گفت نه، پادشاه دس هشت به جیبش دید بله کار، کار اوست گفت عجب دختریه. پادشاه رونه کرد و همون دختر کوچیکی را خواستگاری کرد و عروسی کرد. نشستن به خوش گذرونی کردنشون. |
* آدم بدبخت *
یکی بود یکی نبود در زمان قدیم مر فقیری از دست طلبکار فرار کرد و وارد شهری شد چون راه به جائی نداشت روی سکوی در مسجدی نشست و به فکر فرو رفت که آیا راه نان پیدا کردن چیست؟ یکوقت یک زن با چادر و روبند آمد پهلوی او احوال پرسید و مرد غریب شرح حال خودش را گفت زن گفت:«من دو دینار به تو میدم بیا بریم توی مسجد پیش آخوند بگو این زن منه و من فقیر هستم نمیتونم خرجی به او بدهم مهرش را حلال کرده که طلاقش بدهم آنوقت من هم حاضر میشم و میگم مهر حلال و جان آزاد پول طلاق را هم خودم میدم آخوند مرا طلاق میده تو هم تا دو دینار را خرج کنی خدا بزرگه» مرد بیچاره قبول کرد پول را گرفت و با هم نزد آخوند رفتند آخوند وقتی ماجرا را فهمید به مرد گفت:«چرا می خواهی زنت را طلاق بدهی؟» گفت:«ای آقا روزگار بده نمی تونم خرجی برسونم خودش میخواد طلاق بگیره» آخوند رو به زن کرد که:«ای زن با شوهر خودت بساز طلاق شگون ندارد» زن آهی سرد از دل پر درد کشید و گفت:«ای آقا اینا مرد نیستند که خرجی به زن بدهند دیگه عمرم سر آمد نمیتوانم باش سر ببرم وقته از دستش دق کونم حالا مهرما حلال کردم نفقه هم نمی خوام ترا خدا طلاقم بده جونم خلاص شه» آخوند هم صیغه طلاق را خواند و پاگیره شا نوشت داد. زن گفت:«آقا دیگه من آزاد شدم؟» آخوند گفت:«بله» زن گفت:«دیگه رجوع نمیشه بکند؟» آخوند گفت:«چون مهر را بخشیدی رجوع با تست مرد نمی تواند رجوع کند این طلاق طلاق خلعی است مرد دیگه دس نداره» زن دست زیر چادر برد و یک بچه قنداق کرده بیرون آورد گفت:«پس بفرمائید بچه اش را بگیره خودش بزرگ کنه» مرد بیچاره ماجرا را که دید یکدفعه خشکش زد «دیدی چه روزی به سرم اومد؟....» بچه را گرفت و رفت گوشه مسجد یک دوتا پولکی دستش داد بچه گنگ زبان پولکی را تو دهن بنا کرد مک مک کردن. مرد غریب کمی دست تو پشتش زد لالای گفت و اطراف خود را پائید کسی نباشد یواش بلند شد و باز اطراف را دید کسی نبود یک دفعه قدما تند کرد که فرار کند اتفاقاً یک طلبه از حجره بالا او را می پائید با نعلین از آن بالا انداخت پس گردن مرد غریب «آهای پدر سوخته توئی که هر روز یک بچه اینجا می گذاری و فرار می کنی؟ بگیرش» که خدا روزی بد ندهد یک دفعه از اطراف طلبه ها و خادما مسجد دور او را گرفتند کتک جانانه ای بهش زدند و هشت تا بچه دیگر آوردند گذاشتند پهلوی او که «یا الله بچه ها تا بردار و از اینجا گورتاگم کن» مرد بیچاره به فکر فرو رفت اگر جیک بزند باز «همان آش است و همان کاسه» به التماس افتاد که:«این مسلمونیه؟... حالا من این نه تا بچه را چیطوری ببرم؟» یکی از خدام مسجد یوخده مسلمان تر بود رفت یک سبد آورد گفت:«بچه ها را بگذار تو سبد بردار برو» مرد غریب بی نوا بچه ها را درست اطراف سبد چید و بقچه پاره اش را هم کشید و در سبد، بلند گذاشت روس سرش از مسجد بیرون آمد اول بازار میوه فروش ها که رسید یک میوه فروش صدا زد:«کربلائی گلا بیا را میفروشی؟» تا این حرف به گوش مرد غریب رسید مثل اینکه خدا روح تازه ای به او داد یک دفعه گفت:«آه همیون پولما پا درخت گذاشته ام» تا صدای بچه ها در نیامده بود سبد را گذاشت در دکان میوه فروش و برگشت به بهانه همیان پول ده دررو حالا از آن هولی که دارد دیگر پشت سرش نگاه نمی کند فقط می دوید. دوید تا از دروازه شهر خارج شد لب رودخانه ای رسید تشنه و عرق کرده افتاد رو آب حالا نخور کی نخور آب سیری خورد و سر و صورت را شست یک وقت یک سوار رسید مطاره ای از قاچ زین باز کرد و گفت:«داداش بی زحمت این مطاره را آب کن بده به من» مرد غریب مطاره را گرفت زد توی آب. آب رودخانه یک دفعه لپک زد مطاره از دستش ول شد و رفت سوار تازیانه را کشید به بخت این بدبخت بی نوا حالا نزن کی بزن یارو دید وایسد کتکه را می خورد پا به فرار گذاشت و ده دررو سوار از عقب و او از جلو این طرف و آن طرف خود را انداخت تو قلعه خرابه ای دید سواره پیاده شد که بیاد تو قلعه زد به پشت بام از این بام به آن بام روی یک طاقی تند و تند میرفت که طاق خراب شد افتاد توی یک اتاق کمی نفس زد تا حالش جا آمد نگاه کرد دید یک تاپو هست درش را باز کرد دید پر از نان است در گنجه را باز کرد دید یک سبد پر از تخم مرغ یک بولونی پر از روغن، یک نان و روغن سیری خور دو هفش ده تا تخم مرغ گذاشت تو کلاه و گذاشت سرش یک پنجا روغن هم لا سه چهار تا نان چماله کرد زیر قبا زد به لیفه تنبان و پرقبا را درست کشید روش، نگاه از لا درز در کرد دید گوشه حیاط یک پیره زن نشسته چرخ می ریسد یواش در اتاق را باز کرد پاورچین پاورچین از کنار حیاط راه را گرفت که برود بیرون، پیر زن صدا زد:«آهای تو کی ئی؟» از هولش آمد رو به پیر زن کرد و قصه اش را گفت. پیر زن دلش به حال او سوخت گفت:«بی شین پهلوی من بگو ببینم تو از کجا به دام این بدجنس افتادی؟» مرد غریب مجبور شد نشست سرزیک که آبروش نرود هول هولکی شرح حال خود را بنا کرد گفت. از حرارت بدن او کم کم روغن ها آب شد و و چیک چیک از لا خشتکش بنا کرد چکه کردن یکوقت پیر زن دید، خیال کرد می شاشد و دومشتی زد تو سرش «خاک به سر تو مرد! می شاشی؟ که تخم مرغ ها همه تو کلاه نمدی او شکست و از اطراف سر و روی او سرازیر شد دست کرد به سیرکو سر به تار او گذاشت بیچاره از ترس دو تا پا داشت چار تا دیگر هم قرض کرد و د فرار کن. از در حیاط پرید بیرون آمد و دوید تا لب رودخانه. نشست و سر و صورت را شست و قدری به بدبختی خودش فکر کرد یک وقت دید یک سوار خیلی مچخص یک غوش سر دست دارد یک تازی عقب اسب او می دود. رسید از ترس بلند شد سلام کرد سوار نگاهی به او کرد پرسید:«پسر تو مال کجا هستی؟» گفت:«مرد غریبی هستم از دهات» گفت:«کدام ده؟» گفت:«آذرگون» اتفاقاً این سوار صاحب همان ده بود پرسید:«اینجا کجا بودی؟» گفت:«آمده ام برای هیادی» گفت:«می خوای نوکر من باشی؟» گفت:«از خدا می خوم به مثل تو اربابی خدمت کنم» فوراً پیاده شد باشه را داد و او و قلاده ای به گردن تازی انداخت داد دستش نشانی خانه اش را به او داد گفت:«می روی منزل به بی بی بگو ارباب گفت امشب من چند نفر مهمان دارم تهیه ببین سه ساعت از شب گذشت میام خودت هم کمک کن که شام حسابی تهیه کنند» سفارشات را کرد و خداحافظ گفت. مرد غریب قلاده سگ را گرفت و میرفت. باشه بنا کرد چنگه زدن هر چه خواست آرامش کند نتوانست فکری کرد و نشست بقچه پاره را از کمر باز کرد و باشه را لای بقچه سفت گره زد و بست به پشتش و به راه افتاد در بین راه سگ های محله چشمشان به تازی افتاد حمله کردند مرد بیچاره از ترس اینکه مبادا تازی فرار کند قلاده او را سخت نگاه داشت و سگ های محله او را تیکه پاره کردند. قلاده دست او ماند و سگ تازی زبان بسته هر تیکه گوشتش دم دهان یک سگ، قلاده، را برداشت و آمد منزل. در را زد بی بی آمد پشت در پرسید:«تو کی هستی» گفت:«نوکر شما، ارباب تازی را با باشه به من داد بیارم منزل سگ های محل ریختند اورا پاره کردند خوب بود خودم را تیکه تیکه نکردند» بی بی گفت:«تو چکار داشتی به سگ های محل؟» گفت:«بی بی جان! همچی که می آمدم یک دفعه ده تا سگ حمله کردند تازی که دست من بود هاپی کرد، تو بودی هاپی کردی که سگها یه دفعه کپه شدند رومن و رو تازی، من از ترس اینکه فرار نکند قلاده اش را گرفتم یه وقت دیدم دیگه کار از کار گذشته! حالا دیگه کاریه شده» این را گفت و گریه افتاد. بی بی دلش به حال او سوخت گفت:«پس باشه کو؟» گفت:«خاطرت جمع باشد اون کارش درسته لا سفره بستمش به کمرم!» بی بی گفت:«ای خدا مرگ! یقین اونم خفه شده؟» وقی سفراه را از کمر باز کرد دید بله آن هم مرده. بی بی گفت:«خاک بر سر تو چقدر احمقی» بیچاره مرد بنای التماس را گذاشت بی بی دید دیگر گذشته گفت:«خوب دیگه کاریه شده برو آشغال جمع کن بیار تا من اقلاً شام حسابی تهیه کنم بلکه ارباب ترا ببخشد» رفت هیزم آورد بی بی بنای پخت و پز را گذاشت که بچه اش توگواره بنا کرد گریه کردن بی بی گفت:«تو برو بچه را تاب بده آرام بشه تا من برنجا از سر اجاق پایین بیارم» مرد احمق آمد پای گهواره هر چه تاب داد بچه آرام نشد چون شنیده بود بچه که گریه میکند مردم دهات قدری تریاک بهش می دهند تا خوابش ببرد اتفاقاً مقداری تریاک همراه داشت درآورد و خرده تریاکا را حلق بچه کرد تا دیگر آرام شد. آمد کمک بی بی، بی بی هم خوشش آمد که اگر مرد نفهمی است اقلاً بچه داری خوب می کند! با خیال راحت شام شب را پخت. بعد از مدتی بیچاره مادر آمد سرگهواره رو بچه رو پس کرد دید کف از حلق بچه آمد و بو تریاک میاد زد تو سرش که «بچه ما چیکارش کردی؟» گفت:«بی بی جان طوری نشده من به خرده تریاکش دادم حالا کیف کرده!» بی بی مشت را پر کرد و به او حمله کرد بیچاره مرد خشکش زد حالا بچه مرده و دیگر کار از کار گذشته بنای گریه و زاری گذاشت بی بی باز با حالت پریشان رو بچه را پوشاند که ناگاه ارباب با مهمان ها آمدند. بی بی دوید جلو جلو در را باز کرد و ماجرای تازی و باشه را گفت ولی اسمی از بچه نیاورد ارباب دید دیگر گذشته نوکر را صدا زد اسب را داد به دست او و یک کارد تند و تیز هم به او داد و گفت:«یک چراغ بردار برو طویله اسب را ببند سرآخور و یک گاو مریض هم در طویله هست گاه گاه سر بزن اگه یه وقت دیدی خواست بمیره سرش را ببر که حرام نشه» گفت:«به چشم» اسب را گرفت با چراغ و کارد رفت تو طویله اسب را بست و جو داد و روی سکوب طویله خوابید چراغ را هم خاموش کرد که نفت زیادی نسوزد. نصف شب بلند شد دید گاو خرخر میکند گوگرد هم نداشت تاریک کورکی سر گاو را برید و با خیال راحت خوابید صبح که هوا روشن شد دید ای داد و بیداد سر اسبه را بریده گاو هم سقط شده دیگر دید جای ماندن نیست در حیاط را باز کرد و ده دررو دیگه نفهمیدم کجا رفت و چیطو شد.. |
غازی خان
در زمان قدیم یک شکارچی بود که هر روز به شکار می رفت و دست خالی بر میگشت . یکی از روزها این مرد شکارچی غازی شکار کرد و به خانه آورد و به زنش گفت : از تو می خوام که این غاز را درست و تر و تمیز بپزی تا دو نفری بدون اینکه کسی بفهمد آنرا بخوریم . خودت میدانی چقدر برای شکار این غاز زحمت کشیده ام . مبادا کسی از قضیه سردربیاورد . زن شکارچی هم که خیلی خوشحال شده بود قبول کرد وغاز را توی کماجدان گذاشت و رفت به مطبخ که آنرا بپزد . از قضا نزدیکیهای غروب بود که در خانه شان زده شد . وقتی زن شکارچی در را باز کرد دید ای داد و بیداد مهمان است که حتما شب را مزاحمشان میشود . مهمان آمد داخل و نشست . وقت شام خوردن که شد شکارچی به زنش گفت :« مبادا غاز را برای مهمان بیاوری برو دو تا پیاز و کمی پنیر بردار و بیار تا بخورد ، ماهم خودمان را میزنیم به سیری و چند لقمه ای زورکی میخوریم تا اشتهایمان کور نشود وبتوانیم نصف شب که مهمان خوابش برد غاز رابخوریم . مرد شکارچی هرچه گفت زنش گوش کرد . ولی مهمان از قصه غاز خبردار شد و سعی کرد کم بخورد بلکه بتواند یک جوری برای غاز نقشه ای بکشد . بعد از شام هر سه نفرخوابیدند . شکارچی و زنش به خواب رفتند ولی مهمان به هوای غاز نگذاشت خوابش ببرد و بیدار ماند . وقتی خروپف زن و شوهر به هوا رفت از جایش بلند شد و رفت پای خام نونی دو تا از آن نان های ترو تازه برداشت و یواش یواش رفت توی مطبخ و غاز را که توی کماجدان بود پیدا کرد . در کماجدان را برداشت وگفت : بی انصافها لامصبا چه میشد که سرپسین غاز میآوردید و باهم میخوردیم . راستی خدا را خوشتر نمیآمد که خودتان میخوردید و یک لقمه ای هم به من میدادید ؟ خیلی از این حرفها با خودش گفت و غاز راخورد و یک ذره هم برای آنها نگذاشت . یک کفش ساغری سلطون هم –که شکارچی برای زنش خریده بود – دم دراطاق بود . آنرا برداشت و به جای غاز توی کماجدان گذاشت و با شکم سیر سرجایش راحت گرفت خوابید . شکارچی کمی که گذشت از خواب بیدار شد و زنش را هم بیدار کرد . گفت: بنده خدا وقت خوردن غاز حالا است . زنش گفت : مهمان را امتحان کنیم ببینیم خواب است یا بیدار؟ اگر خواب بود آن وقت میرویم و غاز را میخوریم . شوهرش قبول کرد دونفری شروع کردند به صحبت . یکی می گفت من نادرشاه را یاد میدهم . یکی گفت من شاه عباس را یاد میدهم . شکارچی برای اینکه بفهمد مهمان خواب است یا بیدار خطاب به مهمان گفت : تو چه پادشاهی بیادت میآید ؟... مهمان آهی از ته دل کشید و گفت : ای ... من هیچ پادشاهی یادم نمیآید ، هرکاری میکنم یادم میرود فقط زمانیکه ساغری سلطون جانشین غازی خان شد یاد میدهم دیگر هیچی یاد ندارم .. |
گل به صنوبر چه کرد! **************** روایت اول یکی بود یکی نبود. سوا خدا هیچکه نبود. در قدیم شخص ثروتمندی بود فقط یکدانه پسر داشت و چون خیلی علاقه به این پسر داشت به نوکرها و غلامان دستور داده بود باغی که متقابل منزلش قرار گرفته بود در آن را باز نکنند و او را توی باغ نبرند. تا اینکه پسر یواش یواش بزرگ شد و هر روز به گردش و شکار می رفت از قضا روزی از در باغ عبورش افتاد به نوکر خودش گفت این باغ از کیست؟ نوکر دستپاچه شد و گفت باغ مال خودتان است. پسر تعجب کرد که چرا در این مدت از باغ خودشان دیدن نکرده. القصه به منزل روانه شد و از مادرش خواست که اجازه دهد از باغ دیدن کند. مادرش گفت پدرت دستور داده که در این باغ گشوده نشود پسر اصرارش زیادتر شد و بنای داد و بیداد و گریه زاری را گذاشت. و از مادرش خواست که باید من به این باغ سر بزنم. عاقبت در غیاب پدر و مادرش در باغ را گشود و دید که باغ پر از میوه و جویبارهای فراوان است مثل بهشت عنبر سرشت. قدری تفرج و گردش کرد. گفت پدرم چرا تا حال باغی به این خوبی را به من نشان نداده که بهترین گردشگاه است و خیلی غصه مدت عقب افتاده را خورد که ناگهان آهوی خوش خط و خالی از جلو چشمش نمایان شد که خیلی جالب بود و توجهش را به خود جلب کرد و پسر در تعقیب آهو شتافت آهو بنای جست و خیز را گذاشت و پسر هم او را تعقیب کرد. آهو از باغ خارج شد و پسر هم او را تعقیب کرد تا بالاخره وارد قلعه شد. چرخی خورد دختر خوشگلی از جلد آهو خارج شد. پسر از دختر که از جلد آهو بیرون آمده بود خواستگاری کرد دختر دست پسر را گرفت و داخل زیر زمین های قلعه کرد و گفت:«اگر می خواهی به وصالم برسی شرط دارد اگر شرطم را پذیرفتی و جوابم را دادی زنت می شوم والا سرت از تن جدا خواهم کرد» بعد به اتاق دیگری هدایتش کرد. پسر متوجه شد که سرهای بریده در این اتاق زیاد است. گفت این سرهای بریده چیست؟ دختر گفت:«این ها تمام خواستگارهای من بوده اند و چون نتوانسته اند به سؤال من جواب بدهند سرهاشان را از دست داده اند و حال اگر حاضر شوی شرطم را قبول کنی سؤال مطرح شود.» پسر چون عاشق و بیقرار دختر بود ناچار قبول کرد. دختر گفت به من بگو «گل صنوبر چه کرد و صنوبر به گل چه کرد» پسر از جواب دادن عاجز شد گفت: یک هفته به من مهلت بده اگر جواب گفتم که عیال من هستی اگر نگفتم سرم را تقدیم خواهم کرد. دختر گفت:«مهلت دادم اما خیال نکنی که از چنگ من خلاص می شوی. اگر سر موعد جواب ندهی چنانچه ستاره شوی در آسمان باشی و اگر ماهی شوی ته دریا باشی دستگیر می شوی و سزای خود را خواهی دید» پسر از قلعه خارج شد و به فکر و اندیشه فرو رفت سرگردان رو به بیابان نهاد و شب را زیر درختی به روز رساند. خواب و بیدار بود که ناگهان سه کبوتر بالای درخت قرار گرفته یکی از کبوترها به دو کبوتر دیگر گفت:«خواهرها این پسر گرفتار عشق دختر پریزاد شده و دخترپریزاد سرگذشت گل و صنوبر را خواسته. اگر این جوان بیدار باشد باید زود حرکت کند و راه راست را پیش بگیرد داخل شهر «گل» شود دکان قصابی جلو دروازۀ شهر است و آن دکان مال «گل» است. سگی جلو دکان با قلادۀ طلا مشغول پاسبانی است و در انتظار صاحب دکان که گل باشد مانده است. همین قدر که گل سرو کله اش نمایان می شود سگ را با عزت تمام داخل دکان می کند و مشغول پذیرائی از سگ و مشغول کاسبی می شود و عصر که شد با سگ به منزل می روند. این جوان بایستی هر طور شده و صاحب دکان هر شرطی بکند قبول کند و داخل منزل گل شود تا از سرگذشت گل و صنوبر آگاه شود.» پسر تمام حرفهای کبوتر را شنید و توکل بخدا روانه شهر شد. در بین راه به پیرمرد عابدی رسید و پس از سلام و احوالپرسی از پیرمرد عابد التماس دعا کرد و پیر روشن ضمیر پر مرغی از شال کمر خود خارج کرد و گفت:«ای جوان انشاء الله به مراد خود و دانستن سرگذشت گل و صنوبر خواهی رسید. هر جا و هر وقت درمانده و ناچار شدی این پر را آتش بزن مرغی تو را نجات خواهد داد» جوان از مرد عابد خیلی ممنون، روانه شهر شد. ناگاه چشمش به سگ پاکیزه ای افتاد که قلادۀ طلا و زنجیر طلا به گردن در دکانی پاس می دهد. جوان هم یک طرف دکان ایستاد و مشغول تماشا شد. اندکی بعد سر و کله قصاب صاحب دکان که همان گل باشد پیدا شد و سگ را بغل کرد و قدری او را نوازش کرد و بوسیدش و پشت پیشخوان دکان ایستاد و مشغول کاسبی شد. جوان هم در آنجا مشغول تماشا بود خلاصه غروب شد قصاب دکان خود را جمع آوری کرد و خواستند روانۀ منزل شوند. جوان غریب دنبال قصاب افتاد و براه ادامه داد. قصاب رو به جوان کرد و گفت:«چیزی می خواهی؟» پسر گفت:«بدان و آگاه باش که من غریب این شهرم جا و منزلی ندارم امشب مرا به منزل خود راه بده.» گفت:«ای جوان من کسی را به منزل خود راه نمیدهم اگر هم کسی را در منزل ببرم صبح سرش را خواهم برید. اگر به این شرط حاضری می توانی بخانۀ من بیایی.» پسر قبول کرد و به اتفاق به خانۀ قصاب آمدند و قصاب مشغول پذیرایی گرمی شد تا موقع شام رسید. قصاب سفره را پهن کرد سگ هم جلو سفره نشست. قصاب اول غذای مرتب و منظمی جلو سگ گذاشت و بعداً خود و جوان مشغول غذا خوردن شدند و پس از صرف شام قصاب باقی ماندۀ غذای سگ را توی بشقابی ریخت و بلند شد در صندوقخانۀ مقابل را باز کرد و قفسه بزرگی که در آن قفل بود باز کرد باقی ماندۀ غذای سگ را جلو زن زیبایی که در قفس زندانی بود گذاشت و مجدداً در قفسه را قفل کرد. پسر هم دارد تماشا می کند خیلی تعجب کرد که این زن بیچاره کیست و چرا زندانی شده و سگ چرا اینقدر مورد احترام و عزت قرار گرفته است قصاب هم پس از فارغ شدن مجدداً آمد و با جوان مشغول صحبت شدند. جوان گفت:«ای قصاب تو که مرا صبح خواهی کشت خواهش می کنم قصه این زن زیبا که در قفس است و این سگ که اینقدر مورد توجه و محبت تو قرار گرفته برای من که فقط تا صبح زنده هستم بازگو کن.» قصاب گفت:« از این راز منصرف شو که برای تو سودی ندارد.» از بسکه پسر التماس کرد قصاب راضی شد که قضایا را بگوید و پیش خود فکر کرد که این مهمان من است و صبح هم کشته خواهد شد پس خوب است دلش را نشکنم و سرگذشت را بگویم.» قصاب شروع کرد حرف زدن گفت:«ای جوان بدان و آگاه باش که اسم من گل است و اسم آن زن زیبا که در قفس هست صنوبر است. این زن را از چشم های خود بیشتر دوست دارم و هر چه می خواست از شیر مرغ تا جون آدمیزاد برایش تهیه می کردم از هیچ نوع فداکاری در مقابل خواست هایش دریغ و مضایقه نکردم و این زن به من خیانت کرد. بعضی از دوستان و رفیقان که از موضوع با اطلاع بودند گاهی گوشه و کنایه می زدند ولی من تصور نمی کردم که این زن بمن خیانت کند زیرا هر چه خواست برایش مهیا می کردم. از اتفاق روزگار روزی سر زده داخل منزل شدم دیدم که این زن پدر سوخته با مردی است. از روی ناراحتی به آن شخص حمله کردم و با هم گلاویز شدیم. زن وقتی دید که ممکن است من به او فایق آیم به کمک او شتافت و نزدیک بود هلاک شوم که همین سگ باوفای من وارد شد و پای زن را به سختی مجروح کرد و پس از افتادن زن به کمک من شتافت که با مرد فاسد مشغول زد و خورد بودم و بالاخره شخص خائن را کشتم و جسدش را در چاه انداختم. از آن موقع تاکنون زن را در قفس زندانی کرده ام و پس ماندۀ غذای این سگ، خوراک آن صنوبر خانم است این بود سرگذشت من و حالا این سگ را از جان خود بیشتر دوست دارم و شب ها قفس زن را در پشت در خانه می گذارم که بجای سگ پاسبانی کند.» و قفس زن را آورد و پشت در اتاق گذاشت و رختخواب سگ را انداخت و سگ بخواب ناز فرو شد و مرد قصاب و جوان هم خوابیدند. صبح زود قصاب از خواب بیدار شد و جوان هم بلند شد و گفت آمادۀ کشتن شو. جوان رو به قصاب کرد و گفت:«اجازه بده نماز صبح را بخوانم. آنوقت من تسلیم تو هستم.» قصاب در خانه را قفل کرد و جوان توی حیاط آمد که وضو بگیرد و نماز بخواند پر مرغی که مرد عابد به او داده بود سوزاند که یکمرتبه سیمرغی نمودار شد و دست انداخت گریبان جوان را گرفت و به هوا بلند شد و جوان با صدای بلند از آقا گل قصاب بین زمین و آسمان خداحافظی کرد و قصاب از رازی که مدت ها در سینه پنهان کرده بود و به کسی اظهار نکرده بود پشیمان شد و انگشت حسرت و عبرت به دندان گرفت ولی افسوس که پشیمانی سودی ندارد. خلاصه سیمرغ به جوان گفت کجا خواهی رفت؟ جوان قلعه دختر پریزاد را نشان داد و سیمرغ هم در قلعه جوان را پیاده کرد و خداحافظی کرد و مجدداً پری به جوان داد که اگر وقتی لازم باشد بسوزان تا حاضر شوم و پسر داخل قلعه شد و دید که دختر پریزاد مشغول قدم زدن است و منتظر است پسر که داخل قلعۀ پریزاد شد دختر به استقبال شتافت به اتفاق داخل تالار شدند و ماجرای گل و صنوبر را نقل کرد. رنگ از رخسار دختر پرید زیرا شنیده بود که هر که سرگذشت گل و صنوبر را بگوید با او وفادار نخواهد شد. شب را باستراحت پرداختند پسر از دختر پریزاد پرسید حالا چه می گویی؟ دختر گفت:؟«من به عهد خود وفادارم و تسلیم خواهم شد» بعد سرگذشت جوانانی را که بدست او به قتل رسیده بودند برای جوان تعریف کرد و جوان با خود اندیشید که پدرش حق داشته که در باغ را قفل می کرد و از رفتن او به باغ مانع می شد تصمیم گرفت که انتقام جوانانی را که بدست این دختر سنگدل به قتل رسیده اند بگیرد. پر سیمرغ را آتش زد سیمرغ حاضر شد و جوان گفت:«از تو می خواهم که این دختر پریزاد را به هوا ببری و به کوه قاف پرتاب کنی که طعمۀ جانوران شود و انتقام خود را پس بدهد.» و سیمرغ هم اطاعت کرد و دختر را به درک اسفل السافلین رساند و خبر نابودی آهوی خوش خط و خال را و سرگذشت گل و صنوبر و صنوبر به گل چه کرد را برای پدر و مادرش تعریف کرد و همگی شاد و خرم شدند و در باغ را باز کردند و آنرا وقف گردشگاه عمومی کردند و پسر هم تا زنده بود از زنان گریزان بود و نفرت داشت و هر وقت پدر و مادرش می خواستند او را وادار به عروسی کردن کنند می گفت گل به صنوبر چه کرد؟ |
گل به صنوبر چه کرد!
******************* روایت دوم یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود روزی بود روزگاری بود پیرمردی بود سه تا پسر داشت پسران او هر روز به شکار می رفتند یک روز پیرمرد پسرهاش را صدا کرد و گفت: فرزندان! من میخواهم به شما نصیحتی بکنم گفتند چه نصیحتی داری بگو. پیرمرد کوهی را به آنها نشان داد و گفت بعد از مرگ من برای شکار به این کوه نروید. پسران نصیحت و وصیت پدر را قبول کردند تا روزی که پیرمرد از این دنیا چشم پوشید و فرزندانش تنها ماندند مدتها گذشت پسر بزرگتر روزی به برادرانش گفت: بیائید برای شکار به کوه برویم برادر کوچک گفت ای برادر مگر نصیحت پدرمان را از یاد برده ای؟ خلاصه هر چقدر برادر کوچکتر التماس کرد برادر بزرگتر قانع نشد و حرف او را قبول نکرد و برادر بزرگ روزی عده ای از دوستان و آشنایان خود را جمع کرد که برای شکار به آن کوه بروند. برادر بزرگتر با یاران خود به کوه رفتند موقعی که به کوه رسیدند دیدند یک نفر سبز سواری نقاب انداخته و شمشیری هم در دست دارد و به سرعت به طرفشان می آید وقتی که نزدیک آنها رسید بدون اینکه حرفی بزند دست به شمشیر برد و همه را کشت و دوباره به میان کوه رفت، غروب که شد دو برادر کوچکتر دیدند که برادر بزرگترشان از کوه برنگشت. دو برادر نمیدانستند چه کنند شب گذشت فردای آنروز صبح برادر میانی به برادر کوچک گفت: حتماً بلائی به سر برادرمان و همراهانش آمده است بیا به کوه برویم ببینیم آنجا چه خبر است برادر کوچکتر که ملک محمد نام داشت و خیلی دانا و تیزهوش و پر زور بود گفت: من که نمی آیم اگر خودت میروی برو برادر میانی هم مثل برادر بزرگتر عده ای را جمع کرد و با خودش به کوه برد. موقعی که به کوه رسیدند دیدند که همه هلاک شده اند و مرده اند در این هنگام دیدند که یک نفر سبز سواری نقاب انداخته و شمشیری در دست از کوه سرازیر شده است و با عجله و شتاب به طرفشان می آید. این سوار موقعی که به آنها رسید این بار هم این عده را کشت و نعش همه آنها را به زمین انداخت. غروب که شد ملک محمد دید از این برادر هم خبری نشده دلتنگ شد، اسبش را زین کرد و سوار شد و بطرف کوه رفت تا به پای کوه رسید دید که دو برادر و همراهانش همه کشته شده اند همینکه چشمش به آنها افتاد فوری برگشت موقعی که بخانه رسید نجاری را آورد و به نجار گفت ای نجار از تو میخواهم مجسمه آدمی را از چوب برای من درست کنی نجار قبول کرد و یک مجسمه چوبی را برداشت و سوار شد روی اسبش و بطرف کوه تاخت و هنوز شب نشده بود که به کوه رسید مجسمه را از اسب پائین آورد و آنرا پهلوی کشته ها گذاشت و خودش هم در آن حوالی توی یک گودال پنهان شد صبح که شد همان سبز سوار از کوه سرازیر شد تا رسید به مجسمه دید که چوب است، کاری نداشت، فوری برگشت. ملک محمد هم پنهانی و آرام آرام به دنبال او رفت، رفتند و رفتند تا رسیدند به کمر سختی که هیچ راهی در آن نبود. ملک محمد دید که سبز سوار وردی خواند و توی کمر غاری دهن باز کرد و سبز سوار داخل غار رفت. ملک محمد هم پشت سرش، دید که در غار به هم آمد و چسبید اما در جلو روشنائی به چشم می آمد هر چه در آن غار راه رفتند پایانی نداشت. سبز سوار هم از نظر ملک محمد غایب شد ملک محمد رفت و رفت تا رسید به سرزمینی دیگر، تشنگی و گرسنگی ملک محمد را به امان آورده بود و مرد دهقانی را دید که شخم میزند صدا زد ای مرد نان نداری؟ مرد دهقان بدون اینکه حرفی بزند آرام با دست اشاره کرد که بیا. ملک محمد که اوقاتش تلخ بود با صدای بلند گفت: ای مرد با تو هستم نان نداری؟ مرد دوید و گفت قربانت شوم در این بیشه دو تا شیر درنده هست اگر بلند حرف بزنی هر دوتامان را الآن می خورند ملک محمد گفت من خیلی گرسنه ام تو برو خانه نانی برایم بیاور من هم از عوض تو شخم میزنم تا بیائی. مرد دهقان قبول کرد و به خانه رفت تا برای ملک محمد نان بیاورد در این میان ملک محمد مرتب مشغول شخم زدن بود و با صدای بلند گاوها را میراند و شخم میزد. شیرها از توی بیشه صدای ملک محمد را شنیدند و غران به طرف ملک محمد آمدند و حمله کردند ملک محمد با شجاعت و دلیری هر دو شیر را گرفت و بجای دو گاو آنها را بست و شروع کرد به شخم زدن و آن دو گاو را که شخم میزدند آزاد کرد تا بچرند و استراحت کنند موقعی که مرد دهقان داشت از خانه برمیگشت گاوها را از دور دید بخیال اینکه همان دو شیر درنده هستند از دور صدا زد و گفت ای مرد بیا نان هایت را ببر که من رفتم بیچاره مرد دهقان از ترس برگشت به خانه خودش موقعی که به خانه رسید تب لرزه گرفت ملک محمد هم شیرها را قسم داد که هیچ آزاری به کسی نرسانند شیرها هم قسم یاد کردند که از آن پس کاری به کار کسی نداشته باشند ملک محمد آنها را آزاد کرد و گاوهای مرد دهقان را جلو انداخت اما نمیدانست که خانه مرد کجاست. ناچار گاوها را میراند تا ببیند سرانجام گاوها او را به کجا خواهند برد همینطور آرام آرام قدم برمیداشت و دنبال گاوها میرفت تا گاوها به خانه ای رسیدند که فکر کرد همان مرد دهقان باشد گاوها وارد خانه شدند ملک محمد هم بدنبالشان. ملک محمد زنی را در آن خانه دید نشسته پرسید مادر این گاوها مال شما هستند؟ زن جواب داد بله. ملک محمد مردی را که زیر لحاف خوابیده پرسید چرا این مرد خوابیده است؟ گفت این مرد ناخوش است ملک محمد گفت من اینجا نشسته ام کمی آب به من بده آن زن رفت کمی آب کثیف آورد و به او داد ملک محمد گفت مادر اینکه آب نیست زن گفت والله در این شهر آب خوبی نیست پرسید چرا زن جواب داد آن شهر ما از چاهی است که در آن چاه ماهی بسیار بزرگی هست که جلوی آب را گرفته نمیگذارد آب کافی برای ما بیاید ما در هر هفته باید یک دختر و لاشۀ گاو میشی پخته بدختر بدهیم تا دختر خودش را با گوشت گاومیش در دهان ماهی بیاندازد تا او بگذرد کمی آب برای ما بیاید. فردا هم باید دختر پادشاه این شهر را به ماهی بدهند که بگذارد آب برای مردم شهر بیاید. ملک محمد گفت امشب جائی به من بدهید و فردا راهی را که دختر از آن میرود به من نشان بدهید. خلاصه جائی به او داد. فردا راه را به او نشان دادند ملک محمد سر راه را گرفت دید که دختری یک طبق گوشت پخته بسر گذاشته و گریان می آید تا به نزد او رسید ملک محمد گفت ای دختر این گوشتها را به زمین بگذار تا من از آن سیر بخورم تا به عوض تو من خودم را در دهان ماهی بیاندازم دختر حرف ملک محمد را قبول کرد گوشتها را زمین گذاشت. ملک محمد از گوشت ها سیر خورد و گفت حالا بیا چاه را به من نشان بده. هر دو با هم رفتند تا سر چاه رسیدند دختر چاه را به او نشان داد و ملک محمد با شمشیر سر چاه ایستاد تا ماهی سرش را از چاه بیرون آورد دست به شمشیر برد و او را دو نیم کرد. آب چاه مثل چشمه جوشان بالا آمد و مثل سیل خروشان سرازیر شد و نصفی از شهر را آب گرفت. مردم فوراً این خبر را به پادشاه رساندند. پادشاه تاج شاهی را از سر خودش برداشت و گفت ای مرد دلیر تو شاه باش و من وزیر دخترم را هم به تو میدهم. اما ملک محمد قبول نکرد پادشاه گفت هر چه بخواهی بتو میدهم ملک محمد گفت من هیچ چیزی از تو نمی خواهم من آدم سرزمین دیگری هستم به هر وسیله که شده مرا به سرزمین خودم برسان. پادشاه قدری فکر کرد و گفت برو در فلان کوه که سیمرغ در آنجا در شاخه درختی لانه ساخته در پای آن درخت بخواب وقتی که سیمرغ آمد هر چه برای تو قسم بخورد که مطلب ترا حاصل میکنم تو از خواب بلند نشو تا بگوید به شیر مادر و به رنج پدر هر مطلبی که داری برآورده می کنم. ملک محمد گفت من که جای آن درخت را بلد نیستم پادشاه فوراً یکنفر بلدچی همراه او روانه کرد که درخت سیمرغ را به او نشان بدهد و هر دو بطرف درختی که لانه سیمرغ در آن بود براه افتادند تا به آن درخت رسیدند بلدچی درخت را به ملک محمد نشان داد ملک محمد دید که سیمرغ در لانه نیست نگاهی به درخت کرد دید اژدهای سیاهی خودش را از درخت بالا کشیده و جوجه های سیمرغ از ترس به جیک جیک در آمده اند ملک محمد شستش خبردار شد که اژدها قصد جان جوجه های سیمرغ را دارد. شمشیر را کشید اژدها را دو نیم کرد نیمه ای از اژدها را به بچه های سیمرغ داد و نصف دیگرش را برای مادرشان کنار گذاشت و در پای آن درخت خوابید وقتی که سیمرغ آمد دید که یکنفر خوابیده با خودش فکر کرد که همین است که هر سال جوجه هاش را میخورد سنگ بزرگی را برداشت و میخواست که او را در همان جا در خواب بکشد جوجه ها فریاد زدند مادر مادر این جوان ما را از مرگ نجات داده است. سیمرغ گفت شما را از دست چی نجات داده؟ بچه های سیمرغ مار (اژدها) را به او نشان دادند و گفتند این مار میخواست ما را بخورد که این جوان بموقع سر رسید و او را با شمشیر کشت و دو نصف کرد نصفش را به ما داد و و نصف دیگرش را برای تو کنار گذاشته است سیمرغ نصفه اژدها را خورد و به بالای سر جوان آمد و بالهایش را بر روی او کشید تا خوب بخوابد پس از مدت کوتاهی سیمرغ قسم یاد کرد و گفت ای جوان برخیز هر مطلبی که داری بگو تا برآورده کنم ملک محمد از خواب برنخاست سیمرغ گفت به شیر مادر به رنج پدر هر چه که میخواهی برایت انجام میدهم ملک محمد وقتی شنید که سیمرغ قسم یاد کرد برخاست درد دل و شرح حال خودش را برای سیمرغ تعریف کرد سیمرغ گفت ای جوان تو نمی توانی آن شخص که برادران ترا کشته بکشی جوان گفت تو مرا به آنجا ببر تا من انتقام خون برادرانم را بگیرم یا اینکه منهم مثل برادرانم کشته شوم سیمرغ گفت بردن تو به آنجا بسیار مشکل است گفت چرا مشکل است سیمرغ گفت برای رفتن به آنجا یک لاشۀ گاومیش با چهل مشک آب لازم است که بایستی همه اینها را آماده کنی تا در دهان من بیندازی تا من ترا به آنجا برسانم ملک محمد گفت هر چه بگوئی من میاورم و از سیمرغ اجازه خواست که برای تهیه آن برود فوری برگشت آمد پیش پادشاه و جریان را گفت پادشاه فوری امر کرد تا همه آنها را آماده کنند همه چیز آماده شد پادشاه چند نفر را به کمک او فرستاد تا به نزد سیمرغ برسانند همراهان چیزهائی را که لازم بود پیش سیمرغ رساندند سیمرغ گفت همه را روی بالهای من محکم ببند و تو هم ای ملک محمد روی بالم بنشین، بعد هم گفت وقتی که من گفتم آب تو گوشت بده وقتی گفتم گوشت آب بده. خلاصه سیمرغ به آسمان پرواز کرد و رفتند. سیمرغ پرواز کرد و پرواز کرد فرسنگها و فرسنگها راه رفتند کوهها و دشتها را زیر پا گذاشتند که سیمرغ تمام گوشت گاومیش را خورده بود و دیگر گوشتی نمانده بود که ناگاه سیمرغ آب بده چون دیگر گوشت نبود ملک محمد کمی از گوشت ران پای خودش را برید و در دهان سیمرغ انداخت سیمرغ دید که بدمزه است دانست که از گوشت ملک محمد است آنرا زیر زبانش گذاشت و نخورد. موقعی که به مقصد رسیدند و سیمرغ بزمین نشست به ملک محمد گفت: راه برو ببینم چطور راه میروی سیمرغ دید که ملک محمد لنگ لنگان راه میرود. سیمرغ گوشت را از زیر زبانش درآورد و آب دهانش را به آن مالیده و خوب خیس کرد و روی زخم ران پای ملک محمد گذاشت پای ملک محمد فوری خوب شد سیمرغ مقداری از پرهایش را کند و به ملک محمد داد و گفت هر وقت گرفتاری داشتی یکی از این پرها را بسوزان من فوری حاضر میشوم. سیمرغ خداحافظی کرد و بطرف لانه خودش برگشت. ملک محمد تنها راه افتاد تا رسید به قلعه ای در آن قلعه همان کسی که برادران او را کشته بود زندگی میکرد ملک محمد هر چه به دور آن قلعه گشت تا راهی پیدا کند و وارد قلعه بشود راهی پیدا نکرد و کسی را هم ندید ناچار شد که کمندش را به بالای دیواره قلعه بیندازد تا بتواند وارد قلعه شود. کمندش را به دیوارۀ قلعه انداخت و از دیوار بالا رفت و وارد قلعه شد در داخل قلعه هر چه گشت کسی را ندید آمد و خودش را در پشت صندوقی پنهان کرد ناگاه دید که آن شخص سبز سوار مثل کبوتری از هوا وارد قلعه شد و مشغول غذا خوردن شد ملک محمد فکری کرد گفت اگر شمشیر را به طرف او پرت کنم میترسم که به او بخورد و اگر به گردن او بپرم میترسم که زورش را نداشته باشم دوباره کمی پیش خودش فکر کرد که میپرم به گردنش پناه بر خدا. کمی ایستاد بعد پرید و گردنش را گرفت ملک محمد هر چه کرد کاری از دستش برنیامد دیگر خسته شده بود نعره ای از دل کشید و گفت یا علی مدد بده عل علیه السلام به او مدد داد. ملک محمد او را به زمین زد و شمشیر از کمر کشید و خواست که او را بکشد نگاهی به صورتش کرد دید نقاب دارد نقاب را برداشت دید که او یک زن است زن گفت ای ملک محمد میدانم که تو برای خونخواهی برادرانت به اینجا آمده ای برادرانت را من کشته ام اما تو مرا نکش من قسم میخورم که زن تو بشوم من دختر شاه پریانم. ملک محمد فوری تیر عشق او را خورد و قبول کرد و او را قسم داد و از روی سینه اش بلند شد. آن پری هم فوری خودش را به عقد ملک محمد درآورد و از جان و دل یکدیگر را دوست می داشتند تا مدتها گذشت یک روز پری گفت ملک محمد من یک دشمن دارم که او عاشق من است بارها به سراغ من آمده و من دل به او نمیدهم او یک دیو است بنام دیو افسون من حالا به عقد آدمیزاد درآمده ام تو نباید مرا هیچوقت تنها بگذاری. می ترسم که مرا ببرد. ملک محمد با شنیدن این حرف دیگر لحظه ای پری را تنها نمی گذاشت همیشه هر جا میرفتند با هم بودند روزی از روزها که ملک محمد و پری هر دو در خانه بودند ملک محمد خوابش گرفته بود پری هم لب حوض رفت که گیسوانش را شانه بزند همینطور که داشت موهایش را شانه میزد ناگهان نره دیو مثل یک عقاب از بالا فرود آمد و پری را به چنگ گرفت و همراه خودش برد وقتی ملک محمد از خواب بیدار شد دیو اثری از پری نیست خیلی نگران شد و فهمید که دیو او را دزدیده است به یاد سیمرغ افتاد یک پر از پرهائیکه سیمرغ داده بود درآورد و سوزاند فوری سیمرغ حاضر شد ملک محمد غصه و درد حال خودش را این بار هم به سیمرغ گفت و از او چاره جوئی خواست سیمرغ گفت تو نمیتوانی او را به دست بیاوری ملک محمد گفت اگر در زیر زمین هم پنهان شده باشد پری را از او میگیرم سیمرغ دید که ملک محمد پریشان است و دست بردار نیست دریائی را به او نشان داد و گفت ملک محمد برو لب آن دریا سنگ بزرگی در آنجاست بگو ای سنگ اگر گفت بله بگو من اسب هشت پا را میخواهم اگر گفت اسب شش پا را ببر قبول نکن ملک محمد حرف سیمرغ را به گوش گرفت و از سیمرغ خداحافظی گرفت و آمد لب دریا و بر سر سنگ رسید گفت ای سنگ اسب هشت پا را میخواهم سنگ گفت اسب هشت پا حاضر نیست اسب شش پا را ببر ملک محمد گفت اسب شش پا را بده سنگ اسب شش پا را بده سنگ اسب شش پا را به او داد و سوار شد و رفت تا به خانۀ نره دیو رسید دید که دیو در خواب است آهسته به دختر (پری) گفت بیا سوار شو تا زودتر از اینجا برویم پری گفت چه اسبی آورده ای گفت اسب شش پا را آورده ام گفت برگرد اسب هشت پا را بیاورد اگر با این اسب برویم دیو در بین راه به ما میرسد و تو را میکشد و مرا دوباره می برد ملک محمد اصرار کرد که سوار همین اسب شش پا بشوند و بروند پری آمد پشت ملک محمد سوار اسب شش پا شدند و حرکت کردند و رفتند تا به لب دریا رسیدند دیدند که دیو مثل باد صرصر با شتاب می آید دیو رسید هر دو را گرفت و به هوا برد و گفت ای ملک محمد ترا به کوه بزنم یا به دریا بیاندازم ملک محمد دانست که حرف دیو وارونه (چپ) است برای همین گفت مرا به کوه بینداز دیو او را به دریا انداخت ملک محمد با هزار بدبختی و ناراحتی از آب دریا بیرون آمد و روز بعد رفت بر سر آن سنگ و گفت ای سنگ اسب هشت پا را میخواهم سنگ گفت حاضر است ملک محمد فوری سوار بر اسب شد و رفت دید این بار هم دیو در خواب است و سرش را روز زانوی پری گذاشته است پری گفت ای ملک محمد باز هم آمدی ملک محمد جواب داد این دفعه اسب هشت پا را آورده ام بیا سوار شو برویم پری آمد و سوار شدند و هر دو رفتند نره دیو از خواب بلند شد و به دنبال آنها افتاد اما هر چه کرد به آنها نرسید ملک محمد با پری هر دو به خانه خودشان آمدند و دیو دیگر نتوانست پری را ببرد. ملک محمد با پری مدتها از عمر خود را به خوشی در کنار هم گذراندند روزی پری به ملک محمد گفت وقتی که دیدی یک نفر ریش سفید با الاغی سفید رنگ و تابوتی بر پشت الاغ اینجا آمد باید بدانی که عمر من تمام است. ملک محمد از این حرف خیلی افسرده و غمگین شد هر روز فکری به سرش میزد آیا این حرف درست است یا نه؟ تا مدتی از این ماجرا گذشت اما یک روز دید مرد ریش سفیدی با الاغ سفید رنگی با یک تابوت از در خانه وارد شد ملک محمد یکمرتبه دید که پری بی جان به روی زمین افتاد آن مرد ریش سفید بدون آنکه حرفی بزند پری را در داخل تابوت گذاشت و آنرا به پشت الاغ بست و رفت ملک محمد فریادی از دل کشید و گریه زاری کرد تا سه شبانه روز غذای او فقط گریه و زاری بود بعد از سه شبانه روز ملک محمد یک پر دیگر از سیمرغ را آتش زد سیمرغ حاضر شد ملک محمد جریان را برای سیمرغ گفت. سیمرغ گفت ای ملک محمد آن مرد ریش سفید پدر پری و شاه پریان بوده اگر چه در نظر تو پری مرده ولی او هنوز زنده است و نمرده او را به سرزمین پریان برده اند دیگر او از دست تو رفته و از اینجا تا سرزمین پریان هفتاد هزار سال راه است تو دیگر نمیتوانی دنبال او بروی ملک محمد ناراحت و افسرده گفت به خدا قسم از او دست بردار نیستم باید به من کمک کنی سیمرغ راه را به او نشان داد. ملک محمد راه را در پیش گرفته شبانه روز راه میرفت در روز اول در بین راه دید سه نره دیو جلو او را گرفته با گرز یکدیگر را میزنند و هر یک از آنها میگوید مال من است. ملک محمد خیال کرد که بر سر جان او بازی میکنند دیوها تا او را دیدند خندیدند که عجب صبحانه ای برای ما حاضر شده است یکی از آنها گفت آدمیزاد اینها را برای ما تقسیم کن تا بعد ترا بخوریم ملک محمد پرسید اینها چه هستند؟ گفتند اینها قالیچه حضرت سلیمان داود و یک کلاه غور و یک تیر کمان هستند ملک محمد گفت اینها به چه دردی میخورند؟ گفتند این قالیچه وقتی یکی روی آن بنشیند بگوید ای قالیچه حضرت سلیمان داود مرا در فلان جا حاضر کن فوری او را در هر جا که بخواهد حاضر میکند این کلاه هم کلاه غور است که هر کس بسر بگذارد از نظر همه غایب میشود این تیر و کمان هم صد فرسنگ به هوا برد دارد ملک محمد گفت حالا من که آدمیزاد هستم و کم زورم تیری با این تیر کمان می اندازم هر کدام از شما آنرا زودتر برای من آورد همه مال او هستند این را سه دیو قبول کردند و ملک محمد تیری در کمان گذاشت و با قدرت هر چه تمام تر آنرا رها کرد. دیوها بدنبال تیر دویدند ملک محمد فوری بر روی قالیچه نشست و غور را به سر گذاشت و تیر کمان را به کمر بست و گفت ای قالیچه حضرت سلیمان داود مرا به نزد پری برسان. قالیچه او را فوراً دم در خانه دختر شاه پریان حاضر کرد. دیوها وقتی برگشتند نشانی از آدمیزاد نیافتند ملک محمد در آنجا چند روزی نزد دختر شاه پریان بود اما پدر دختر خبر نداشت دختر گفت: ملک محمد من دیگر در عقد تو نیستم ملک محمد گفت پس چه کنم که ترا دوباره به عقد خودم درآورم؟ جواب داد پدرم اسبی دارد که توی طویله است و زین کرده حاضر است صبح زود برو سوار آن بشو و در جلو خانه سوار بازی کن پدرم بیرون میآید اگر حرف خوبی به تو گفت بدان که مرا به تو میدهد اما اگر حرف بدی زد دیگر پیش من نیا که مرا به تو نمیدهد فرار کن و برو ملک محمد هم قبول کرد و صبح زود رفت اسب را از طویله بیرون آورد و سوار شد و شروع به اسب سواری کرد پدر پری بیرون آمد تا چشمش به او افتاد گفت ای جوان خداوند یار و نگهدار تو باشد. ملک محمد اسب را به طویله برد و رفت پیش پری، پری از او پرسید پدرم چه گفت جواب داد پدرت به من گفت ای جوان خداوند یار و نگهدار تو باشد خاطر جمع باش. پری گفت من به عقد تو درمیآیم خلاصه پدر پری دخترش را به ملک محمد داد و با هم عروسی کردند تا مدتی در آنجا گذشت یک روز اقوام و خویشان پدر دختر آمدند گفتند که تو دخترت را به یکنفر آدمیزاد داده ای ما که خویشان توایم و به فرمان تو هستیم چرا به ما ندادی؟ شاه پریان گفت شما چرا زودتر نیامدید حالا دیگر چکار کنم؟ گفتند کاری به او محول کن اگر آن کار را انجام داد در دنیا نظیر ندارد پدر دختر گفت چه کاری؟ گفتند به او بگو اگر راز دل سد و صنوبر را برای من آوردی آنوقت داماد من هستی اما اگر نیاوردی باید طلاق دخترم را بدهی خلاصه پدر دختر این کار را از ملک محمد خواست ملک محمد گفت: سد و صنوبر کجاست؟ پدر دختر گفت چه میدانم کجاست ملک محمد این قضیه را به همسرش گفت پری گفت ای ملک محمد اگر بخواهی بدنبال این کار بروی دیگر برنمیگردی ملک محمد گفت چاره ای ندارم میروم پناه بر خداوند عالم ملک محمد قالیچه و کلاه غور را برداشت از خانه که دور شد روی قالیچه نشست و کلاه غور را هم بسرش گذاشت و گفت: ای قالیچه حضرت سلیمان داود مرا نزد سد و صنوبر حاضر کن فوری در آنجا حاضر شد تا چشمش به او افتاد گفت کدام سد و صنوبر است تعجب کرد دید سگی طوقی طلائی در گردن دارد و الاغی را دید که استخوان در آخور دارد سد تا چشمش به ملک محمد افتاد گفت ای ملک محمد کجا بوده ای گفت من آمده ام تا راز دل ترا ببرم سد گفت اگر راز دل یک زین ساز را برای من آوردی من هم راز دلم را بتو میگویم. این زین ساز روزی چهار زین درست میکند غروب که میشود آنها را با تبر خرد میکند ملک محمد گفت این زین ساز کجا است گفت خدا میداند خلاصه بوسیله قالیچه حضرت سلیمان به نزد زین ساز رفت زین ساز گفت ای ملک محمد کجا بوده ای گفت من آمده ام راز دل ترا برای سد ببرم و بدانم که تو که اینهمه زحمت میکشی و زین درست میکنی چرا غروب که میشود آنها را خرد میکنی زین ساز گفت یک نفر پارچه باف هست که هر روز پارچه های قشنگی می سازد و غروب که میشود آنها را میسوزاند اگر راز دل او را برای من آوردی من هم راز دلم را به تو میگویم ملک محمد پارچه گفت پارچه باف کجاست؟ گفت خدا میداند ملک محمد روی قالیچه نشست و کلاه غور را به سر گذاشت و گفت ای قالیچه حضرت سلیمان داود مرا نزد آن پارچه باف برسان قالیچه ملک محمد را فوری در آنجا حاضر کرد پارچه باف گفت ای ملک محمد کجا بوده ای؟ گفت آمده ام تا راز دل ترا برای زین ساز ببرم و بدانم چرا این پارچه های به این خوبی را هر روز آتش میزنی؟ پارچه باف گفت: کوری هست در زیر سایه درختی بر لب چاه خشکی همیشه میگوید هر کس که به من کمک کند خدا به او رحم نکند اگر تو راز دل او را برای من آوردی من راز دلم را برای تو بازگو میکنم. ملک محمد گفت آن کور کجاست؟ جواب داد خدا میداند خلاصه این بار هم او سوار قالیچه حضرت سلیمان شد و پیش کور رسید مرد کور گفت ای ملک محمد کجا بوده ای؟ گفت من آمده ام تا راز دل ترا برای پارچه باف ببرم مرد کور گفت به این شرط راز دلم را برایت میگویم که وقتی حرفم تمام شد دست به دست من بدهی تا سر ترا ببرم. ملک محمد قبول کرد و فوری قلم و دفترش را در دست گرفت و گفت بگو. مرد کور گفت ای ملک محمد ما دو برادر بودیم گدائی میکردیم یک روز از هم جدا افتادیم او به راهی رفت و من هم به راهی دیگر رفتم تا رسیدم به قلعه ای که سه نفر جوان در آن قلعه بودند بمن گفتند در اینجا بمان روزی صد تومان به تو میدهیم و تو فقط برای ما قوت و غذا درست کن و هیچ چیز هم از ما نپرس من هم خیلی خوشحال شدم و در آنجا ماندم دیدم هر روز این سه جوان صبح بیرون میرفتند و وقتی که غروب میشد دوباره به خانه برمیگشتند تا مدت زیادی آنجا ماندم موقعی که مقداری پولدار شدم و وضعم داشت خوب میشد بدبختی مرا گرفت یک روز که آنها میخواستند از خانه بیرون بروند من هم گفتم بایستی به دنبال آنها بیرون بروم تا ببینم اینها کجا میروند و چکار میکنند خلاصه آنها از خانه بیرون رفتند منهم بدنبالشان رفتم دیدم هر سه آنها به لب چاهی رفتند و داروئی به چشمانشان کشیدند و بداخل چاه سرازیر شدند من هم از آن دارو به چشم کشیدم و بدنبال آنها داخل چاه رفتم دیدم سه جوان رسیدند به باغ سرسبزی که در وسط آن باغ هم حوض قشنگی بود و میوه های فراوانی داشت جوانها لب حوض رفتند و همانجا نشستند و قرآن میخواندند و از میوه های باغ میخوردند منهم نزدیک آنها خودم را پنهان کرده بودم تا اینکه غروب شد دیدم بطرف خانه برگشتند من هم دنبالشان افتادم یک مرتبه یکی از آنها سرش را برگرداند و مرا دید هیچ حرفی نزد هر سه از چاه بیرون رفتند و از آن دارو به چشم کشیدند و راه هموار خانه را در پیش گرفتند من هم از چاه بیرون آمدم از آن دارو به چشم کشیدم ناگاه متوجه شدم که کور شده ام از آن زمان تا حال من در پای ای درخت مانده ام از این جهت است که میگویم هر کس به من رحم کند خدا به او رحم نکند. ملک محمد اینها را تمام نوشته بود مرد کور گفت ملک محمد حالا دستت را به من بده که میخواهم ترا بکشم ملک محمد گفت پس اجازه بده تا نمازی بخوانم مرد کور گفت نمازت را بخوان ملک محمد قالیچه حضرت سلیمان را به زمین انداخت و کلاه غور را بسرش گذاشت و از نظر غایب شد مرد کور که ملک محمد را از دست داده بود فوری از غصه ترکید و مرد ملک محمد آمد نزد پارچه باف تا راز دل کور را به او بگوید پارچه باف پرسید ملک محمد راز دل کور را آوردی؟ گفت بلی دفتر و نوشته راز دل کور را به او نشان داد. پارچه باف گفت چطور از دست او نجات یافتی جواب داد خدا مرا نجات داد پارچه باف گفت من نمیگذارم بروی ملک محمد گفت تو راز دلت را برایم بگو آنوقت هر چه دلت خواست با من بکن پارچه باف گفت ای ملک محمد این پارچه های زیبای مرا که دیده ای و دیده ای که چقدر قشنگند؟ بلی من کارم در این مدت عمر پارچه بافی بوده و هر روز پارچه می بافتم تا غروب دو تا دختر زیبا پول فراوانی به من میدادند و پارچه های مرا میخریدند و همراه میبردند تا مدتی که من عاشق دختر کوچک شدم نمیدانستم چکار کنم خلاصه به آنها گفتم باید یک شب مهمان من باشید آنها قبول نمیکردند اما من به هر حیله ای بود آنها را یک شب مهمان کردم آنها را همان شب در اتاق خودم خواباندم شب از خواب برخاستم و به سراغ دختر کوچک رفتم که خیلی زیبا بود هر چه اصرار و التماس کردم دل به من نداد اما گفت بخدا قسم اگر بگذاری میروم و از پدر و مادرم اجازه میگیرم آنوقت میآیم خودم را به عقد تو در میاورم و همسر تو میشوم اما من حرف او را گوش نکردم ناگهان دختر یک سیلی به من زد من بیهوش شدم تا صبح به همان حال بیهوشی ماندم صبح که به هوش آمدم دیدم آثاری از دخترها باقی نیست من هم پارچه میبافتم و تا غروب چشم انتظار دخترها می ایستادم اما از آنها خبری نبود همان دفعه آخرشان بود که رفتند دیگر هیچوقت بسراغ من نیامدند من هم پارچه هائی را که هر روز آنها از من می خریدند هر روز غروب بخاطر اینکه از من جدا شده بودند میسوزاندم ملک محمد مثل دفعه قبل همه سرگذشت او را نوشته بود. پارچه باف گفت ملک محمد حالا دستت را به من بده که میخواهم ترا بکشم ملک محمد گفت به من اجازه بده تا نمازم را بجا بیاورم بعد مرا بکش گفت نمازت را بخوان ملک محمد قالیچه حضرت سلیمان را برزمین انداخت و کلاه غور را به سر گذاشت و از نظر پارچه باف غایب شد پارچه باف هر چه صدا زد ملک محمد... ملک محمد... ملک محمد نبود که نبود، خلاصه پارچه باف از بس غصه خورد مرد. ملک محمد پیش زین ساز آمد. زین ساز گفت ملک محمد راز دل پارچه باف را آوردی؟ ملک محمد گفت برای خاطر تو راز دل هر دو تا را آورده ام زین ساز گفت چطور از دست آنها جان سالم بدر برده ای گفت خدا مرا نجات داد حالا تو راز دلت را برایم بگو تا من بنویسم. زین ساز گفت به این شرط راز دلم را برایت می گویم که بعد از گفتن راز دلم دستت را به دستم بدهی تا ترا بکشم ملک محمد قبول کرد زین ساز گفت ای ملک محمد تو که زین های مرا دیده ای با این همه قشنگی ملک محمد گفت بلی دیده ام زین ساز گفت من شغلم زین سازی است هر روز چهار تا زین درست میکردم هر روز غروب که میشد یک دختر جوان پول زیادی بمن میداد زین ها را می برد تا یک روز که شیطان مرا از راه خوشبختی به راه بدبختی کشاند به این ترتیب که یک شب دختر جوان را تا شب معطل کردم و کار او را راه نینداختم چونکه من عاشق او شده بودم دختر که از قصد دل من آگاه شد بدون خداحافظی رفت من دویدم و او را گرفتم که به اتاقم ببرم ناگهان سیلی به صورتم زد که بیهوش شدم وقتی که به هوش آمدم دیدم که دختر رفته است فردا هم چهار تا زین را درست کردم و منتظر بودم اما دختر دیگر نیامد این بود راز دلم که برایت گفتم حالا دستت را به من بده تا ترا بکشم ملک محمد گفت اجازه بده تا نمازی بخوانم بعد مرا بکش گفت نمازت را بخوان ملک محمد مثل هر دفعه قالیچه را به زمین انداخت و کلاه غور را به سر گذاشت و از نظر زین ساز غایب شد و او هر چه داد زد ملک محمد ملک محمد خبری نبود. ملک محمد پیش سد رسید و زین ساز هم از غصه جان داد. موقعی که ملک محمد پیش سد آمد سد پرسید ای ملک محمد راز دل زین ساز را آوردی ملک محمد گفت بلی و آن دفترها را به او نشان داد. سد گفت تو چطور از دست آنها جان سالم به در بردی؟ گفت خدا مرا نجات داد. بعد گفت ای سد میخواهم از تو بپرسم که چرا این سگ طوق طلائی در گردن دارد و این خر هم چرا بجای علف و گیاه استخوان در آخورش هست سد دست ملک محمد را گرفت و او را بجائی برد که پر بود از استخوان آدمیزاد ملک محمد پرسید ای سد این چیست؟ جواب داد ای ملک محمد اینها هم مثل تو آمدند که راز دل مرا ببرند ولی از عهده شرط من برنیامدند من از تو میخواهم که دست از این کار برداری تو خیلی جونی و دلم برایت میسوزد که تو هم مثل اینها بدست من کشته شوی ملک محمد گفت ای سد من که از اینها بهتر نیستم سد گفت حالا که میخواهی راز دلم را برایت بگویم جلو بیا تا بگویم. هر دو به اتاق سد رفتند سد صندوقی را باز کرد و یک چوب بسیار باریک سبزی را از صندوق در آورد و آن را به خر در همان دم بصورت یک دختر زیبا درآمد و هر سه با هم رفتند در زیر یک ایوان که هفت دروازه پشت سر هم داشت و سد تمام دروازه ها را به روی ملک محمد بست در ته ایوان اتاقی بود که هر سه در آن اتاق نشستند ملک محمد دفتر خود را باز کرد و قلم در دست گرفت و گفت ای سد بگو سد شروع کرد و گفت من عموئی داشتم که از این دنیا رفت و او تنها دو دختر داشت یکی از دخترهایش را به یک قصاب شوهر داد و این دختر را که می بینی پیش ما نشسته است دختر کوچک عمویم است که شوهر نکرده بود و من او را بزرگ کردم و به عقد خودم درآوردم و اکنون مدتها است که با هم زندگی میکنیم خیلی هم با هم مهربان بودیم و من او را خیلی دوست داشتم و یک لحظه او را فراموش نمی کردم یک شب که در عالم خواب بودم ناگهان دست سردی به صورتم مالیده شد و از خواب بیدار شدم دیدم که صنوبراست. گفتم ای عزیز من! اینوقت شب کجا بودی که دستت اینقدر سرد است؟ گفت رفته بودم مستراح. خلاصه تا سه شب همین حرف را به من میزد شب چهارم انگشت خودم را بریدم و نمک روی زخم آن پاشیدم تا خوابم نگیرد نصف شب دیدم که او از خواب برخاست من دو تا اسب داشتم یکی به نام باد و دیگری بنام باران او اسب باران را زین کرد و سوار شد منهم از خواب بلند شدم اسب باد را زین کردم و به دنبال او افتادم و این سگ را که طوق طلا در گردن دارد همراه خودم بردم تا رسیدم به قلعه ای دیدم صنوبر اسب را به در قلعه بست و داخل قلعه شد منهم از طرفی دیگر او را می پائیدم و بطور پنهانی نگاه میکردم دیدم که چهل دیو در قلعه نشسته اند و یک دیو قوی هیکل بر تختی نشسته است دیو قوی هیکل به صنوبر گفت ای بچه سگ چرا دیر آمدی صنوبر هم در جواب گفت آن توله سگ دیر خوابید که من دیر آمدم خلاصه صنوبر در میان دیوها خودش را عریان کرد و ساقی مجلس شد، به همه شراب میداد و خودش هم میخورد بعد هم با صنوبر همخواب شدند بعد که همه مست و مدهوش به زمین افتادند صنوبر هم سوار اسب باران شد و برگشت منهم چون همه دیوان را مست و بی حال دیدم با شمشیر هر چهل تا را اول به قتل رساندم و بعداً برگشتم بطرف دیو قوی هیکل سر او را با شمشیر نیم بر کردم ناگهان او به من حمله کرد من زورم به او نرسید این سگ باوفا به کمک من آمد و شکم دیو را پاره کرد من سرش را بریدم و برداشتم و سوار شدم اسب من که باد بود از اسب باران زرنگ تر بود من پیش از صنوبر به خانه رسیدم و اسب را به طویله بردم زینش را برداشتم و عرقش را خشک کردم و فوری زیر لحاف رفتم خودم را به خواب زدم او هم بعد از من رسید و اسب را به طویله برد و آمد اما هیچ از من خبر نداشت و نمیدانست که از همه چیز او خبردار هستم آمد و دستش را بصورتم مالید گفتم ای دختر عمو باز هم مستراح رفته بودی و دیگر کاری با او نداشتم تا فردا صبح که از خواب بیدار شدم به او گفتم خوب حالا بگو ببینم این چهار شب چطور مستراح رفتی گفت بتو هیچ مربوط نیست. من هم رفتم سر آن دیو قوی هیکل را آوردم و پهلوی او گذاشتم و گفتم این سر شوهر بزرگ تو است او هم با اوقات تلخ رفت و چوب باریک سبزی از صندوق در آورد و بمن زد و گفت سگ شو. من سگ شدم و توی کوچه ها گرسنه و سرگردان میدویدم رفتم در خانه آن قصاب تا شاید گوشتی یا چیزی بمن بدهد تا بخورم خلاصه به خانه قصاب رفتم و در آنجا ماندم یک روز قصاب گوشت زیادی فروخته بود یکی از شاگردان قصاب پول زیادی را در سوراخی قایم کرده بود قصاب وقتی حساب کرد که چقدر گوشت فروخته دید پول و دخل او امروز کم است من که پولها را دیده بودم به در سوراخ رفتم و هی عوعو کردم وقتی که آنجا آمدند قصاب نگاهی به سوراخ کرد و پولها را دید قصاب پول ها را از سوراخ بیرون آورد و نگاهی به من کرد و به زنش گفت ای زن مثل اینکه این سگ آدم است خلاصه مرا شناختند و به همدیگر گفتند که شاید این سد باشد من وقتی که این حرف را شنیدم دست بروی چشم گذاشتم که یعنی من سد هستم دختر عموی بزرگترم که زن قصاب بود گفت این کار آن خواهر گیس بریده من است که این بلا را به سر سد آورده است او همیشه از این کارها میکند قصاب دلش بحال من سوخت گفت باید برایش فکری بکنیم سد را از این وضع نجات بدهیم قصاب گفت اگر نترسد من میتوانم علاجش کنم قصاب یک دیگ را پر از آبجوش کرد و مرا دراز کرد و آبجوش را بر سر من ریخت و من ترسیدم، بعد از این عمل من به حال خودم برگشتم و حالا هنوز هم لکه ای روی پوست بدنم دیده میشود ملک محمد آنرا دید و فهمید که راست میگوید. سد گفت زن قصاب که دختر عموی من بود به من گفت حالا بیا یک کاری بکن گفتم چه کاری او یک چوب باریک سبز رنگ که مثل چوب باریک صنوبر بود به من داد و گفت زنبیلی پر از گوشواره هم که مقداری انگشتری در آن است به تو میدهم و تو هم چوبی را که همراه داری پنهان کن و به در خانه او برو و جار بزن بگو- گوشواره فروش- او حتماً می آید که گوشواره بخرد وقتی که آمد و مشغول شد به نگاه کردن گوشواره ها تو با این چوب او را بزن و هر چه که دلت میخواهد با او بکن. من هم قبول کردم و آنها را آوردم تا در خانه صنوبر رسیدم جار زدم گوشواره فروش...گوشواره فروش...وقتی که او آمد و مشغول وارسی گوشواره ها شد با آن چوب او را زدم و به او گفتم پدر سوخته خرشو و او هم بصورت خری درآمد و همین خر است که الآن او را می بینی این بود راز دل من حالا ملک محمد دستت را بمن بده تا ترا بکشم ملک محمد گفت ای مرد عزیز تو که هفت دروازه را به روی من بسته ای حالا اجازه بده تا نمازی بخوانم آنوقت مرا بکش سد به او اجازه نماز داد و ملک محمد قالیچه حضرت سلیمان را بزمین انداخت و کلاه غور را بسر گذاشت و از نظر او غایب شد. سد که ملک محمد را نزد خودش ندید هراسان درها را یکی یکی باز کرد و ملک محمد از پشت سر او بیرون رفت سد هر چه داد زد ملک محمد...ملک محمد...ملک محمد گفت ای سد خداحافظ که من رفتم. سد که راز دلش را از دست داده بود از غصه جان سپرد و ملک محمد به هر وسیله که بود با قالیچه حضرت سلیمان پیش شاه پریان رفت. شاه پریان از آمدن ملک محمد پس از مدتها دوری بسیار تعجب کرد و گفت ای ملک محمد راز دل سد و صنوبر را آورده ای؟ ملک محمد گفت شاه به سلامت باد غیر از سد و صنوبر راز دل سه تن دیگر را هم آورده ام. شاه آنقدر از این شجاعت و مردانگی ملک محمد به حیرت افتاد که رنگ از رخساره اش پرید بعد ملک محمد دفتری را که راز دل همه در آن بود به شاه پریان تقدیم کرد. شاه پریان هم دوباره دخترش را به ملک محمد داد و برای آنها هفت شبانه روز جشن عروسی گرفت. همانطور که ملک محمد به مراد خودش رسید انشاء الله همه به مرادشان برسند. |
علي بهانه گير
روزگاري در همين شهر خودمان مردي بود كه همه به او مي گفتند علي بهانه گير. علي بهانه گير يازده تا زن داشت كه هر كدام را به يك بهانه اي زده بود ناقص كرده بود؛ طوري كه وقتي زن ها مي خواستند بروند حمام, پول و پله اي مي دادند به حمامي و حمام را قوروق مي كردند كه پيش اين و آن خجالت نكشند. از قضا يك روز كه زن هاي علي بهانه گير مي خواستند بروند حمام, دختر ترشيده اي رفت تو حمام قايم شد كه ببيند چه سري در اين كارست كه زن هاي علي بهانه گير از ديگران كناره مي گيرند و هميشه با هم به حمام مي روند. وقتي زن ها رفتند حمام و مشغول شست و شوي خود شدند, دختر ترشيده از جايي كه قايم شده بود, آمد بيرون, رفت بين آن ها و ديد همه ناقص اند. يكي گوشش بريده؛ يكي انگشت ندارد؛ خلاصه ديد تن و بدن هيچ كدامشان بي عيب نيست. دختر گفت «چرا شماها همه تان درب داغان هستيد؟» زن ها كه ديدند كار از كار گذشته و رازشان برملا شده, گفتند «علي بهانه گير ما را به اين روز انداخته.» دختر گفت «حالا كه او اين قدر بي رحم است, لااقل شما يك كاري بكنيد كه بهانه دستش ندهيد.» گفتند «فايده ندارد! هر كاري بكنيم, بالاخره يك بهانه اي مي گيرد و مي افتد به جان ما.» دختر دلش به حال آن ها سوخت. گفت «از بي عرضگي خودتان است. بياييد من را براش بگيريد تا انتقام شما را از او بگيرم و بلايي به سرش بيارم كه از خجالت نتواند سر بلند كند.» بعد, نشاني خانه اش را داد به آن ها و از حمام رفت بيرون. زن هاي علي بهانه گير وقتي برگشتند خانه, نهار مفصلي درست كردند و سر ظهر سفره انداختند. علي بهانه گير آمد خانه و بي آنكه سلام عليك كند يا يك كلمه حرف بزند, رفت نشست سر سفره. اما همين كه مزه غذا را چشيد بشقاب را ورداشت انداخت وسط سفره و خودش را عقب كشيد و بغ كرد. زن ها كه جرئت حرف زدن نداشتند, با ترس و لرز جلوش دست به سينه ايستادند. علي بهانه گير به حرف درآمد و گفت «اگر يك زن خوب داشتم حال و روزم بهتر از اين بود و مجبور نبودم هميشه غذاهاي بيمزه بخورم.» زن اول گفت «مشهدي علي! امروز تو حمام دختري ديدم كه صورتش مثل قرص قمر مي درخشيد.» زن دوم گفت «چرا از چشم هاش نمي گويي كه از چشم آهو قشنگ تر بود.» زن سوم گفت «چرا از لپ هاش نمي گويي كه مثل سيب سرخ بود.» زن چهارم گفت «چه لب و دنداني داشت.» خلاصه! زن ها آن قدر از دختر تعريف كردند كه دل از دست علي بهانه گير رفت و نديده يك دل نه صد دل عاشق دختر شد. زن اول علي بهانه گير وقتي ديد آب از لب و لوچه شوهرش راه افتاده و معلوم است كه دختر را مي خواهد, گفت «مشهدي علي! راضي هستي بريم و او را برات بگيريم؟» علي بهانه گير سري خاراند و گفت «راضي كه هستم؛ ولي از خرج و برجش مي ترسم.» زن دوم گفت «هر چي باشد تو به گردن ما حق داري؛ من خودم لباس هاش را مي خرم.» زن سوم گفت «من هم طلا و جواهراتش را مي دهم.» زن چهارم گفت «كفش و چادرش با من.» زن پنجم گفت «صندوقچه اش را هم من مي دهم.» چه دردسرتان بدهم! هر كدام از زن ها قبول كردند چيزي بدهند و بساط عقد و عروسي را راه بندازند. زن اول گفت «حالا كه اين جور شد, فقط مي ماند خرج ملا, كه آن را هم يك جوري جور مي كنيم.» و علي بهانه گير را شير كرد و هر دو با هم بلند شدند رفتند خواستگاري. بعد از كمي گفت و گو, پدر دختر قبول كرد دخترش را بدهد به علي بهانه گير و همان روز عقد و حنابندان و عروسي سرگرفت. شب عروسي, دختر يك دست و پا و يك طرف صورتش را بزك كرد و رفت به حجله. علي بهانه گير صبح كه از خواب پاشد و دختر را در روشنايي روز ديد, با خودش گفت «جل الخالق! اين ديگر چه جور بزك كردني است كه اين كرده؟» مي خواست شروع كند به بهانه جويي؛ ولي چون ديرش شده بود تند راه افتاد رفت بازار و سر راهش يك گوني بادنجان خريد و فرستاد خانه. عروس به زن ها گفت «اين تازه اول كار است. علي بهانه گير دنبال بهانه مي گردد؛ ما بايد هر جور غذايي كه با بادنجان درست مي شود, درست كنيم و هيچ بهانه اي دست او ندهيم.» و همين كار را هم كردند. آخر كار, عروس داشت پوست بادنجان ها را جمع مي كرد كه ديد يك بادنجان مانده زير آن ها. بادنجان را ورداشت داد به يكي از زن ها و گفت «اين يكي را همين طور پوست نكنده نگه داريد شايد به دردمان بخورد.» سر شب علي بهانه گير آمد خانه و يكراست رفت نشست سر سفره و تا چشمش افتاد به چلو خورش بادنجان, ترش كرد و گفت «شما از كجا مي دانستيد من چلو خورش بادنجان مي خواستم! شايد مي خواستم آش بادنجان بخورم.» يكي از زن ها رفت يك قرابه آش بادنجان آورد گذاشت وسط سفره و گفت «بفرماييد مشهدي علي.» علي بهانه گير كه ديد اين طور است, گفت «شايد من دلم دلمه بادنجان بخواهد. چرا قبلاً مشورت نمي كنيد و سر خود هر چه دلتان مي خواهد مي پزيد؟» يكي ديگر زود رفت يكي سيني دلمه بادنجان آورد گذاشت تو سفره. علي بهانه گير گفت «شايد من هوس كشك و بادنجان كرده بودم, نبايد از من مي پرسيديد؟» يكي از زن ها تند رفت يك ديس كشك و بادنجان آورد گذاشت جلو علي بهانه گير. علي بهانه گير كه ديد ديگر نمي تواند بهانه بگيرد و هر چه مي خواهد تند مي آورند و مي گذارند جلوش, خيلي رفت تو هم و با اوقات تلخي گفت «شايد من دلم مي خواست يك بادنجان پوست نكنده را گلي كنم و همان طور خام خام بخورم.» عروس رفت بادنجان پوست نكنده را گذاشت تو بشقاب؛ كمي گل هم ريخت كنارش و بشقاب را آورد گذاشت توسفره. گفت «بفرماييد ميل كنيد مشهدي علي! نوش جانتان.» علي بهانه گير كه ديد نمي تواند هيچ بهانه اي بگيرد, سرش را انداخت پايين؛ غذايش را خورد و بي سر و صدا رفت خوابيد. اما, به قدري ناراحت بود كه تا صبح از غصه خوابش نبرد و همه اش توي اين فكر بود كه فردا چه جوري از زن ها بهانه بگيرد. صبح زود, علي بهانه گير بلند شد, صبحانه نخورده يكراست رفت بازار. گوني بزرگي خريد و به حمالي پول داد و گفت ر«من مي روم توي گوني, تو هم در گوني را محكم ببند و آن را ببر خانه من تحويل زن هايم بده و بگو مشهدي علي گفته در گوني را وا نكنيد تا خودم بيايم خانه.» بعد, رفت توي گوني. حمال در گوني را بست. آن را كول كرد و هن و هن كنان برد خانه علي بهانه گير و به زن ها گفت «مشهدي علي سفارش كرده در گوني را وا نكنيد تا خودم بيايم خانه.» همين كه حمال رفت, عروس فكري ماند اين ديگر چه حقه اي است كه علي بهانه گير سوار كرده است و مدتي گوني را زير نظر گرفت كه يك دفعه ديد گوني تكان خورد. ر عروس فهميد علي بهانه گير رفته تو گوني و اين كلك را سوار كرده كه بفهمد زن ها پشت سرش چه مي گويند و چه كار مي كنند و بهانه اي به دست بيارد. عروس هيچ به روي خودش نياورد. زن ها را صدا كرد و گفت «اين درست است كه مشهدي علي گفته در گوني را وا نكنيد تا خودش بيايد خانه؛ اما اين درست نيست كه ما همين طور عاطل و باطل دست رو دست بگذاريم و بي كار بمانيم.» يكي از زن ها گفت «پس چه كار كنيم؟» عروس گفت «اشتباه نكنم اين گوني پر از چغندر است. خوب است بندازيمش تو حوض تا لااقل گل هاش خيس بخورد و شسته بشود.» زن ديگري گفت «آن وقت جواب مشهدي علي را چي بدهيم؟» عروس گفت «مشهدي علي خودش گفته در گوني را وا نكنيد؛ از شستن و نشستن آن ها كه حرفي نزده. تازه از كجا معلوم است كه مشهدي علي بهانه نگيرد چرا ما گوني را در حوض نينداخته ايم و نشسته ايم.» زن ها ديدند عروس راست مي گويد و بي معطلي آمدند جلو؛ چهار گوشه گوني را گرفتند و كشان كشان بردند انداختندش تو حوض و يكي يك چوب ورداشتند و افتادند به جان گوني. كمي بعد يكي از زن ها گفت «دست نگه داريد. آب حوض دارد قرمز مي شود.» عروس گفت «چيزي نيست! چغندرها دارند رنگ پس مي دهند.» و باز افتادند به جان گوني و حالا نزن كي بزن؛ تا اينكه كاشف به عمل آمد كه راست راستي از گوني دارد خون مي زند بيرون. زن ها دست پاچه شدند. زود گوني را از حوض كشيدند بيرون. اما, هنوز جرئت نمي كردند درش را وا كنند و همين طور دورش ايستاده بودند و با ترس و لرز نگاهش مي كردند. عروس هم هيچ به روي خودش نمي آورد كه مي داند علي بهانه گير تو گوني است. در اين موقع, صداي ضعيفي با آه و ناله به گوش رسيد كه «در گوني را وا كنيد.» عروس گفت «مشهدي علي گفته در گوني را وا نكنيد تا خودم بيايم خانه.» صدا آمد «زود باشيد! دارم مي ميرم.» عروس گفت «به ما مربوط نيست؛ مي خواهي بمير, مي خواهي نمير؛ مشهدي علي سفارش كرده تا خودم نيايم خانه هيچ كس در گوني را وا نكند؛ و ما رو حرف شوهرمان حرف نمي آوريم.» صدا آمد «من خود مشهدي علي هستم؛ زود درم بياريد كه دارم مي ميرم.» زن ها كه تازه فهميده بودند مطلب از چه قرار است, خوشحال شدند؛ اما از ترسشان زود در گوني را واكردند و علي بهانه گير را درآوردند. عروس گفت «الهي من بميرم و تو را به اين روز نبينم مشهدي علي جان؛ چرا رفته بودي تو گوني؟» زن ها وقتي ديدند علي بهانه گير جواب ندارد بدهد و از زور درد يك بند ناله مي كند, رخت هاش را عوض كردند؛ دست و پاش را گرفتند و بردنش تو اتاق و خواباندنش تو رختخواب. چند روز بعد, حال علي بهانه گير جا آمد و از جا بلند شد برود دنبال كسب و كارش. عروس رفت جلوش را گرفت؛ رو شكمش دست كشيد و گفت گوش شيطان كر, چشم حسود كور, گمانم خبرهايي است.» علي بهانه گير پرسيد «چه خبرهايي؟» عروس جواب داد «غلط نكنم حامله شده اي؟» چشم هاي علي بهانه گير از تعجب چهارتا شد. گفت «مگر مرد هم حامله مي شود؟» عروس گفت «اگر خدا بخواهد بشود, مي شود و خواست خدا را نمي شود عوض كرد. دوازده تا زن گرفتي و خدا به تو بچه نداد, حالا خواسته اين جوري تلافي كند.» علي بهانه گير رو شكم خودش دست كشيد و شك برش داشت؛ چون از بس آن چند روزه خورده و خوابيده بود, شكمش يك كم پف كرده بود. عروس گفت «مشهدي علي! سر خود راه نيفت برو بيرون كه مردم چشمت مي زنند. بگير تخت بخواب تا من برم قابله بيارم ببينم قضيه از چه قرار است.» عروس, علي بهانه گير را برگرداند به رختخواب و تند رفت پيش زن ها. گفت «به علي بهانه گير گفته ام حامله شده؛ او هم باور كرده و رفته تخت خوابيده كه كسي چشمش نزند.» زن ها پقي زدند زير خنده و گفتند «چطور چنين چيزي را باور كرده؟» عروس گفت «خودم خرش كرده ام و او هم باور كرده و خيال ورش داشته. مي خواهم بلايي به سرش بيارم كه نتواند تو مردم سر بلند كند.» زن ها گفتند «هر بلايي به سرش بياري حقش است, ذليل مرده. با اين بهانه هاي طاق و جفتش نگذاشته يك روز خدا آب خوش از گلويمان برود پايين.» خلاصه چه درد سرتان بدهم! زن ها رفتند دور علي بهانه گير را گرفتند و عروس رفت با قابله اي ساخت و پاخت كرد, آوردش خانه كه علي بهانه گير را معاينه كند و بگويد چهار ماهه حامله است و چند روزي نبايد از جاش جم بخورد و دست به سياه و سفيد بزند. زن ها زود دست به كار شدند؛ گوسفند سر بريدند؛ آب گوش مفصلي بار گذاشتند و برو بيايي به راه انداختند. خيلي زود خبر حاملگي علي بهانه گير در شهر پيچيد و طولي نكشيد كه همه فاميل و دوستان دور و نزديكش دسته دسته به طرف خانه او راه افتادند كه سر و گوشي آب بدهند و ببينند موضوع از چه قرار است و همين كه ديدند قضيه جدي است, رفتند و دور علي بهانه گير جمع شدند. پيرمردي از علي بهانه گير پرسيد «مشهدي علي! خدا بد نده؛ چه شده؟» علي بهانه گير از خجالت سرخ شده و جوابي نداد. عروس به جاي او جواب داد «سلامت باشيد حاج آقا! امروز معلوم شد مشهدي علي چهارماهه حامله است. حالا گرفته خوابيده كه خداي نكرده هول نكند و بچه بندازد.» همه با تعجب به همديگر نگاه كردند. يكي پرسيد «اين چه حرف هايي است كه مي زنيد؛ مگر مرد هم حامله مي شود؟» عروس گفت «اگر خدا بخواهد بشود, مي شود. قابله هم معاينه اش كرده و هيچ شك و شبهه اي در كار نيست.» يكي گفت «اگر پسر باشد, ديگر نور علي نور مي شود.» عروس گفت «ان شاءالله!» و همه كر و كر زدند زير خنده. آن روز مردم, از پير و جوان گرفته تا زن و مرد, دسته دسته آمدند ديدن علي بهانه گير و هر كس متلكي بارش كرد. آخر سر پيرمردي گفت «مشهدي علي! قباحت دارد كه اين طور ولنگ و واز خوابيده اي و دلت خوش است كه حامله اي؛ پاشو برو پي كار و كاسبي ات. مگر مرد هم حامله مي شود.» آخرهاي شب كه خانه خلوت شد, علي بهانه گير خوب كه فكر كرد, فهميد عروس دستش انداخته و پيش اين و آن طوري آبروش را ريخته كه از خجالتش بايد سر بگذارد به بيابان؛ چون مي دانست كه مردم به اين سادگي ها ول كن معامله نيستند و همين كه صبح بشود باز پيداشان مي شود و زخم زبان ها و متلك ها از نو شروع مي شود. اين بود كه علي بهانه گير همان شب بي سر و صدا پاشد راه افتاد. دو پا داشت دو پاي ديگر هم قرض كرد و از خانه و شهر و ديارش فرار كرد و به جايي رفت كه هيچ كس او را نشناسد. فردا صبح همين كه زن ها پاشدند و ديدند جاي علي بهانه گير خالي است, فهميدند علي بهانه گير گذاشته رفته و حالا حالاها هم پيداش نمي شود. خيلي خوشحال شدند كه از دست بهانه هاي عجيب و غريب او خلاص شده اند و از آن به بعد خوش و خرم در كنار هم زندگي مي كنند. قصه علي بهانه گير همين جا تمام مي شود؛ اما بعضي ها مي گويند ده دوازده سال بعد, وقتي علي بهانه گير از در به دري خسته شده بود, فكر كرد خوب است سري بزند به شهر خودش و ببيند اگر آب ها از آسياب افتاده و مردم فراموشش كرده اند, بي سر و صدا برگردد دنبال كار و زندگيش را بگيرد؛ اما هنوز نرسيده بود به شهر كه ديد چند تا بچه تو صحرا سر و صدا راه انداخته اند و دارند بازي مي كنند. با خودش گفت «خوب است بروم با بچه ها صحبت كنم و از حال و هواي شهر باخبر شوم.» علي بهانه گير با اين بهانه به بچه ها نزديك شد و گفت «داريد چه كار مي كنيد اينجا؟» يكي از بچه ها پسري را نشان داد و گفت «مي خواهيم بازي كنيم, اما اين يكي مرتب بهانه مي گيرد و نمي گذارد بازيمان راه بيفتد.» علي بهانه گير گف «آهاي پسر! بيا اينجا ببينم. چرا اين قدر بهانه مي گيري و نمي گذاري بقيه بازي كنند؟» پسر جواب داد «دست خودم نيست. من پسر علي بهانه گيرم.» علي بهانه گير گفت «چرا پرت و پلا مي گويي, علي بهانه گير ديگر چه كسي است؟» پسر جواب داد «باباي من است! دوازده سال پيش من را زاييد و ول كرد از اين شهر رفت و برنگشت.» علي بهانه گير كه اين طور ديد ديگر نرفت جلوتر و از همان جا راهش را كج كرد و برگشت و تا زنده بود برنگشت به شهر خودش. رفتيم بالا آرد بود؛ اومديم پايين ماست بود؛ قصة ما راست بود..! |
تاريخ جهان
پادشاهى از دانشمندى خواست که تاريخ جهان را از روز اول تا به حال براى او بنويسد. دانشمند ده سال تمام زحمت کسيد و نتيجه زحمات و مطالعاتش را در کتابهاى زيادى نوشت و عاقبت آنها را برده شتربار کرد و به خدمت سلطان رسيد. پادشاه از دانشمند تشکر کرد و گفت: من وقت مطالعه اين همه کتاب را ندارم. اگر ممکن است آنها را خلاصه کن. دانشمند پنج سال ديگر وقت صرف کرد و اينبار کتابها را بار يک الاغ کرد و مجدداً به نزد سلطان آمد. سلطان با مشاهده آن به دانشمند گفت: از آن زمان تا به حال پانزده سال گذشته و من پير شدهام و حوصله خواندن اين کتابها را ندارم. اگر ممکن است همه را در يک کتاب خلاصه کن. دانشمند پذيرفت و پنج سال ديگر زحمت کشيد تا توانست همه کتابها را در يک کتاب جمع کند. بعد کتاب را برداشت و به خدمت سلطان رسيد. شاه مريض و در بستر افتاده بود. روى به دانشمند کرد و گفت دوست عزيز، من روزهاى آخر عمر را مىگذرانم، ممکن است بميرم و نتوانم کتاب را بخوانم خواهش مىکنم همه اين کتاب را در يک جمله خلاصه کن. دانشمند مدتى فکر کرد و سرانجام چنين گفت: انسانها به دنيا مىآيند، رنج مىکشند و سپس مىميرند. |
پرىزاد
پيرزنى بود، پسر کوچکى داشت. پسر بزرگ شد. روزى به مادر خود گفت: وقت آن است که زنى براى من انتخاب کني. پيرزن گفت: بهتر است پيش بزرگان بروى و از آنها کمک بخواهي. پسر از حرف مادر خود ناراحت شد و او را ترک کرد و به شهر ديگرى رفت و شاگرد مردى شد. مدتى گذشت. يک روز پسر به استاد خود گفت: اى استاد براى من همسرى پيدا کن. استاد گفت: از قضا امروز ”باز“ را پرواز مىدهند، بر سر هرکس بنشيند دختر شاه مال او مىشود. جوان با همان لباسهاى ژندهاى که به تن داشت، به ميدانگاه رفت. اقوام شاه ”باز“ را به پرواز درآوردند. ”باز“ پريد و رفت روى شانه جوان نشست. گفتند باز اشتباه کرده است. دوباره ”باز“ را پرواز دادند. اينبار هم بر روى شانهٔ جوان نشست. براى بار سوم هم همينطور شد. دختر شاه را به جوان دادند و هفت شبانهروز جشن گرفتند. مدتى گذشت. يک روز دختر به پسر گفت: به شکار برو کبوترى براى من بياور. پسر اسباب شکار را برداشت و سوار بر اسب شد و رفت. اما دلش نيامد حيوانى يا پرندهاى را با تير بزند. با دست خود يک کبوتر گرفت و برد براى دختر. دختر جفت آن را هم خواست. پسر رفت و مدتى گندم روى زمين ريخت. کبوترها آمدند و مشغول خوردن شدند، پسر جفت ان کبوتر را گرفت و براى دختر بود. وزير که عاشق دختر بود، از اينکه جوان، شکارچى زبردستى از آب درآمده بود، به او حسودىاش مىشد. با خود گفت: بايد او را نابود کنم رفت پيش شاه و به او گفت: اسب پرىزادى هست که شايستهٔ رکاب شما است. بهتر است داماد خود را بفرستى تا آن را بياورد. شاه جوان را خواست و به او امر کرد که برود و اسب پرىزاد را بياورد. پسر رفت و با مشقت زياد اسب را پيدا کرد و براى پادشاه آورد. وزير کينهاش بيشتر شد. پيش شاه رفت و گفت که پسر را بفستد تا جفت تا به باغ پريان رسيد. جوى آبى روان بود. پسر چشمش به يک گوهر شبچراغ افتاد، آن را برداشت. جلوتر رفت باز يک گوهر شبجراغ ديگر ديد. رفت و رفت تا به درختى رسيد که سر بريده شدهٔ دخترى از شاخهٔ آن آويزان بود. قطرههاى خون از سر دختر به جوى مىريخت و تبديل به گوهر شبچراغ مىشد. جوان براى اينکه راز آن را بفهمد گودالى کند و در آن پنهان شد. بعد از مدتى ديد ديوى از يک ابر پائين آمد و شيشهٔ روغنى را از زير درخت برداشت و به گردن دختر ماليد و سر را به آن چسباند. دختر زنده شد. مدتى ديو با دختر صحبت کرد بعد سر او را بريد و آن را از درخت آويزان کرد و رفت. پسر از گودال بيرون آمد. شيشهٔ روغن را برداشت و سر دختر را چسباند. دختر زنده شد و به جوان گفت: تو اينجا چهکار مىکني؟ از اينجا برو! جوان گفت: از ديو بپرس شيشهٔ عمر او کجاست. من تا تو را نجات ندهم نمىروم. بعد سر دختر را بريد و بر شاخهٔ درخت آويزان کرد و خودش توى گودال پنهان شد. ديو آمد، دختر را زنده کرد و خواست با او عشقبازى کند. دختر جاى شيشهٔ عمر او را پرسيد. ديو عصبانى شد و به او سيلى زد ولى بعد دلش به رحم آمد و گفت: شيشه عمر من در آسمان هفتم در چنگ يک کبوتر است. ديو اينها را گفت و رفت. پسر دختر را زنده کرد. دختر جاى شيشهٔ عمر ديو را به او گفت. جوان گفت: من شيشهٔ عمر او را مىآورم سپس لخت شد و خود را ميان پاهاى دختر انداخت. ديو از آسمان پائين آمد و جوان را ديد و گفت: اين جوان گستاخ را بهسزاى عملش مىرسانم. او را گرفت و به آسمان برد. وقتى به آسمان اول رسيد گفت: از اينجا بيندازمت چه مىشود؟ جوان گفت: در کجا هستيم؟ ديو گفت: در آسمان اول. گفت من هنوز روى زانوهاى دختر هستم. ديو او را آسمان به آسمان بالا برد و در هر آسمان سؤال خود را تکرار کرد و جوان هم وانمود مىکرد که هنوز از بدن دختر جدا نشده، تا اينکه به آسمان هفتم رسيدند. جوان شيشهٔ عمر ديو را از کبوتر گرفت. ديو ترسيد جوان به ديو دستور داد که او را پيش دختر برگرداند، ديو ناچار اطاعت کرد و او را پيش دختر برد. جوان گفت: من و اين دختر را به قصر پادشاه ببر. ديو آن دو را به قصر برد و آنجا گفت: شيشهٔ عمرم را بده. جوان شيشهٔ عمر ديو را بهدست دختر داد. دختر آن را به زمين زد. ديو دود شد و به هوا رفت. وزير از اينکه پسر سالم برگشته و يک دختر پرىزاد را هم با خود آورده، حسادت و کينهاش بيشتر شد. به پادشاه گفت که دامادش را به دنبال اشياء گرانبهاء، به خانهٔ جادو بفرستد. پادشاه جوان را خواست و به او مأموريت داد تا به آنجا برود. جوان نزد دختر پرىزاد رفت و ماجرا را گفت. دختر او را راهنمائى کرد که: در خانهٔ جادو چهل دختر هستند. وقتى تو را ببينند از تو مىخواهند براى پادشاهشان ”شله“ بپزى و تو بايد اينکار را انجام دهي. هر کارى هم آنها کردند، تو نبايد لب زا لب باز کنى جوان رفت به خانهٔ جادو و همان کارهائى را که دختر گفته بود انجام داد. وقتى ”شاه“ را پخت. چهل دختر از او خواستند که کمى ”شله“ به آنها بدهد. ولى او گوش نمىکرد. يکى از خترها خيلى سماجت کرد. جوان کفگير داغ را به دست او زد. دست دختر سوخت. گفت: تو مرا سوزاندى اما من تو را نمىسوزانم. بعد يک جفت کفش طلا به جوان داد. پسر کفش را برداشت و از آنجا به قصر رفت و آن را به ملک محمد پسر پادشاه داد. ملک جمشيد، پسر ديگر پادشاه، جفت کفش را خواست. جوان نزد دختر پرىزاد رفت و ماجرا را گفت. دختر پرىزاد گفت: به همان خانه مىروي، چهل دختر براى شنا وارد استخر مىشوند. تو در جائى پنهان شو و لباس همان دخترى که کفش طلا را به تو داد بردار وقتى آمد و لباس خود را خواست تو جفت کش را بخواه. وقتى او به پهلوى راست او قسم خورد، آن وقت لباسش را به او بده. پسر به خانهٔ جادو رفت. همهٔ چيزهائى که دختر به او گفته بود اتفاق افتاد. پسر کفش را گرفت. دختر به او گفت: تو بايد مرا از اينجا ببرى وگرنه کشته مىشوم. جوان او را با خود به خانهاش برد. کفش طلا را هم به شاهزاده داد. بعد دختر پرىزاد را به زنى گرفت. وزير که اين وضع را ديد، آنقدر زير گوش شاه خواند تا او راضى کرد که پسر را به آن دنيا بفرستد تا خبرى از نياکان او براى آنها بياورد. پادشاه جوان را خبر کرد و موضوع را به او گفت. جوان رفت پيش پرىزاد و امر شاه را با او در ميان گذاشت. پرىزاد گفت: من کمکت مىکنم. آنگاه آدمکى شبيه به جوان ساخت و لباس خود را بر تن او کرد. به جوان گفت: برو به پادشاه بگو دستور دهد تا هيزمها را جمع کنند و آتش روشن کنند. آتش روشن شد. آنگاه پرىزاد آدمک را جاى جوان در آتش انداخت. هفت شبانهروز هيزمها مىسوخت. صبح روز هفتم پرىزاد نامهاى را که از قبل آماده کرده بود زير خاکسترها پنهان کرد. او قبلاً از پدر خود دربارهٔ نياکان وزير و پادشاه چيزهائى شنيده بود و آن را در نامه نوشت. وزير نامه را زير خاکسترها ديد و خواند. فردا وزير از شاه خواهش کرد که دستور دهد تا در ميان هيزم جمع کنند و آتش روشن کنند. اينکار را کردند. وزير براى اينکه به آن دنيا برود طبق خواستهٔ نياکان خود عمل کند، داخل آتش شد. سوخت و از ميان رفت. |
کچل کفتر باز * صمد بهرنگی
بچه ها، بيشك آينده در دست شماست و خوب و بدش هم مال شماست. شما خواه ناخواه بزرگ مي شويد و همپاي زمان پيش مي رويد. پشت سر پدرانتان و بزرگهايتان مي آييد و جاي آنها را مي گيريد و همه چيز را بدست مي آوريد، زندگي اجتماعي را با همه ي خوب و بدش صاحب مي شويد. فقر، ظلم، زور، عدالت، شادي و اندوه، بيكسي، كتك، كار و بيكاري، زندان و آزادي، مرض و بيدوايي، گرسنگي و پابرهنگي و صدها خوشي و ناخوشي اجتماعي ديگر مال شما مي شود. مي دانيم كه براي درمان ناخوشيها اول بايد علت آن را پيدا كرد. مثلا دكترها براي معالجه ي مريضهاشان اول دنبال ميكروب آن مرض مي گردند و بعد دواي ضد آن ميكرب را به مريضهاشان مي دهند. براي از بين بردن ناخوشي هاي اجتماعي هم بايد همين كار را كرد. مي دانيم كه در بدن سالم هيچوقت مرض نيست. در اجتماع سالم هم نبايد نشاني از ناخوشي باشد. ورشكستگي، زور گفتن، دروغ، دزدي و جنگ هم ناخوشيهايي هستند كه فقط در اجتماع ناسالم ديده مي شوند. براي درمان اينهمه ناخوشي بايد علت آنها را پيدا كنيم. هميشه از خودتان بپرسيد: چرا رفيق همكلاسم را به كارخانه ي قاليبافي فرستادند؟ چرا بعضيها دزدي مي كنند؟ چرا اينجا و آنجا جنگ و خونريزي وجود دارد؟ بعد از مردن چه مي شوم؟ پيش از زندگي چه بوده ام؟ دنيا آخرش چه مي شود؟ جنگ و فقر و گرسنگي چه روزي تمام خواهد شد؟ و هزاران هزار سؤال ديگر بايد بكنيد تا اجتماع و دردهايش را بشناسيد. اين را هم بدانيد كه اجتماع چهار ديواري خانه تان نيست. اجتماع هر آن نقطه اي است كه هموطنان ما زندگي مي كنند. از روستاهاي دوردست تا شهرهاي بزرگ و كوچك. با همه ي كوچه هاي پر از پهن و لجن روستا تا خيابانهاي تر و تميز شهر. با كلبه هاي تنگ و تاريك و پر از مگس روستاييان فقير تا قصرهاي شيك و رخشان شهريهاي دولتمند. با بچه هاي كشاورز و قاليباف مزدور و ژنده پوش تا بچه هايي كه كمترين غذايشان چلومرغ و بوقلمون و موز و پرتقال است. اينها همه اجتماعي است كه شما از پدرانتان به ارث خواهيد برد. شما نبايد ميراث پدرانتان را دست نخورده به دست فرزندان خود برسانيد. شما بايد از بديها كم كنيد يا آنها را نابود كنيد. بر خوبيها بيفزاييد و دواي ناخوشيها را پيدا كنيد يا آنها را نابود كنيد. اجتماع ، امانتي نيست كه عيناً حفظ مي شود. براي شناختن اجتماع و جواب يافتن به پرسشها چند راه وجود دارد. يكي از اين راهها اين است كه به روستاها و شهرها سفر كنيد و با مردم مختلف نشست و برخاست داشته باشيد. راه ديگرش كتاب خواندن است. البته نه هر كتابي. بعضيها مي گويند « هر كتابي به يك بار خواندنش مي ارزد». اين حرف چرند است. در دنيا آنقدر كتاب خوب داريم كه عمر ما براي خواندن نصف نصف آنها هم كافي نيست. از ميان كتابها بايد خوبها را انتخاب كنيم. كتابهايي را انتخاب كنيم كه به پرسشهاي جوراجور ما جوابهاي درست مي دهند، علت اشيا و حوادث و پديده ها را شرح مي دهند، ما را با اجتماع خودمان و ملتهاي ديگر آشنا مي كنند و ناخوشيهاي اجتماعي را به ما مي شناسانند. كتابهايي كه ما را فقط سرگرم مي كنند و فريب مي دهند، به درد پاره كردن و سوختن مي خورند. بچه ها قصه و داستان را با ميل مي خوانند. قصه هاي با ارزش مي توانند شما را با مردم و اجتماع و زندگي آشنا كنند و علتها را شرح دهند. قصه خواندن تنها براي سرگرمي نيست. بدينجهت من هم ميل ندارم كه بچه هاي فهميده قصه هاي مرا تنها براي سرگرمي بخوانند. بهرنگ در زمانهاي قديم كچلي با ننه ي پيرش زندگي مي كرد. خانه شان حياط كوچكي داشت با يك درخت توت كه بز سياه كچل پاي آن مي خورد و نشخوار مي كرد و ريش مي جنباند و زمين را با ناخنهاش مي كند و بع بع مي كرد. اتاقشان رو به قبله بود با يك پنجره ي كوچك و تنوري در وسط و سكويي در بالا و سوراخي در سقف رو به آسمان براي دود و نور و هوا و اينها. پنجره را كاغذ كاهي چسبانده بودند، به جاي شيشه. ديوارها كاهگل بود، دورادورش تاقچه و رف. كچل صبحها مي رفت به صحرا، خار و علف مي كند و پشته مي كرد و مي آورد به خانه، مقداري را به بز مي داد و باقي را پشت بام تلنبار مي كرد كه زمستان بفروشد يا باز به بزش بدهد. بعد از ظهرها كفتر مي پراند. كفترباز خوبي بود. ده پانزده كفتر داشت. سوت هم قشنگ مي زد. پيرزن صبح تا شام پشت چرخ پشم ريسي اش مي نشست و پشم مي رشت. مادر و پسر اينجوري زندگيشان را در مي آوردند. خانه ي پادشاه روبروي خانه ي اينها بود. عمارت بسيار زيبايي بود كه عقل از تماشاي آن حيران مي شد. دختر پادشاه عاشق كچل شده بود. هر وقت كه كچل پشت بامشان كفتر مي پراند دختر هم با كلفت ها و كنيزهاش به ايوان مي آمد و تماشاي كفتر بازي كچل را مي كرد به سوتش گوش مي داد. گاهي هم با چشم و اشاره چيزهايي به كچل مي گفت. اما كچل اعتنايي نمي كرد. طوري رفتار مي كرد كه انگاري ملتفت دختر نيست. اما راستش، كچل هم عاشق بيقرار دختر پادشاه بود ولي نمي خواست دختر اين را بداند. مي دانست كه پادشاه هيچوقت نمي آيد دخترش را به يك باباي كچل بدهد كه در دار دنيا فقط يك بز داشت و ده پانزده تا كفتر و يك ننه ي پير. و اگر هم بدهد دختر پادشاه نمي تواند در آلونك دود گرفته ي آنها بند شود و بماند. دختر پادشاه هر كاري مي كرد نمي توانست كچل را به حرف بياورد. حتي روزي دل گوسفندي را سوراخ سوراخ كرد و جلو پنجره اش آويخت، اما كچل باز به روي خود نياورد. كنار تل خارها كفترهاش را مي پراند و سوت مي كشيد و به صداي چرخ ننه اش گوش مي داد. آخر دختر پادشاه مريض شد و افتاد. ديگر به ايوان نمي آمد و از پنجره تماشاي كچل را نمي كرد. پادشاه تمام حكيم ها را بالاي سر دخترش جمع كرد. هيچ كدام نتوانست او را خوب بكند. همه ي قصه گوها در اين جور جاها مي گويند« دختر پادشاه راز دلش را بر كسي فاش نكرد». از ترس يا از شرم و حيا. اما من مي گويم كه دختر پادشاه راز دلش را به پادشاه گفت. پادشاه وقتي شنيد دخترش عاشق كچل كفترباز شده عصباني شد و داد زد: اگر يك دفعه ي ديگر هم اسم اين كثافت را بر زبان بياري، از شهر بيرونت مي كنم. مگر آدم قحط بود كه عاشق اين كثافت شدي؟ ترا خواهم داد به پسر وزير. والسلام. دختر چيزي نگفت. پادشاه رفت بر تخت نشست و وزير را پيش خواند و گفت: وزير، همين امروز بايد كفترهاي كچل را سر ببري و قدغن كني كه ديگر پشت بام نيايد. وزير چند تا از نوكرهاي ورزشكار خودش را فرستاد به خانه ي كچل. كچل از همه جا بيخبر داشت كفترها را دان مي داد كه نوكرهاي ورزشكار به خانه ريختند و در يك چشم به هم زدن كفترها را سربريدند و كچل را كتك زدند و تمام بدنش را آش و لاش كردند و برگشتند. يك پاي چرخ پيرزن را هم شكستند، كاغذهاي پنجره را هم پاره كردند و برگشتند. كچل يك هفته ي تمام جنب نخورد. توي آلونكشان خوابيده بود و ناله مي كرد. پيرزن مرهم به زخمهاش مي گذاشت و نفرين مي كرد. سر هفته كچل آمد نشست زير درخت توت كه كمي هواخوري بكند و دلش باز شود. داشت فكر مي كرد كفترهاش را كجا خاك كند كه صدايي بالاي سرش شنيد. نگاه كرد ديد دو تا كبوتر نشسته اند روي درخت توت و حرف مي زنند. يكي از كبوترها گفت: خواهر جان، تو اين پسر را مي شناسي اش؟ ديگري گفت: نه، خواهر جان. كبوتر اولي گفت: اين همان پسري است كه دختر پادشاه از عشق او مريض شده و افتاده و پادشاه به وزيرش امر كرده، وزير و نوكرهاش را فرستاده كفترهاي او را كشته اند و خودش را كتك زده اند و به اين روزش انداخته اند. پسر تو فكر اين است كه كفترهاش را كجا چال بكند. كبوتر دومي گفت: چرا چال مي كند؟ كبوتر اولي گفت: پس تو مي گويي چكار بكند؟ كبوتر دومي گفت: وقتي ما بلند مي شويم چهار تا برگ از زير پاهامان مي افتد، اگر آنها را به بزش بخوراند و از شير بز به سر و گردن كفترهاش بمالد كفترها زنده مي شوند و كارهايي هم مي كنند كه هيچ كفتري تاكنون نكرده... كبوتر اولي گفت: كاش كه پسر حرفهاي ما را بشنود!.. كفترها بلند شدند به هوا. چهار تا برگ از زير پاهاشان جدا شد. كچل آنها را در هوا گرفت و همانجا داد بز خورد و پستانهاش پر شير شد. كچل باديه آورد. بز را دوشيد و از شيرش به سر و گردن كفترهاش ماليد. كفترها دست و پايي زدند زنده شدند كچل را دوره كردند. پيرزن به صداي پرزدن كفترها بيرون آمد. كچل احوال كفترها را به او گفت. پيرزن گفت: پسر جان، دست از كفتر بازي بردار ديگر. اين دفعه اگر پشت بام بروي پادشاه مي كشدت. كچل گفت: ننه، كفترهاي من ديگر از آن كفترهايي كه تا حال ديده اي، نيستند. نگاه كن... آنوقت كچل به كفترهاش گفت: كفترهاي خوشگل من، يك كاري بكنيد و دلم را شاد كنيد و ننه ام را راضي كنيد. كفترها دايره شدند و پچ و پچ كردند و يكهو به هوا بلند شدند رفتند. كچل و ننه اش ماتشان برد. مدتي گذشت. از كفترها خبري نشد. پيرزن گفت: اين هم وفاي كفترهاي خوشگل تو!.. حرف پيرزن تمام نشده بود كه كفترها در آسمان پيدايشان شد. يك كلاه نمدي با خودشان آورده بودند. كلاه را دادند به كچل. پيرزن گفت: عجب سوقاتي گرانبهايي برايت آوردند. حالا ببين اندازه ي سرت است يا نه. كچل كلاه نمدي را سرش گذاشت و گفت: ننه، بم مي آيد. نه؟ پيرزن با تعجب گفت: پسر، تو كجايي؟ كچل گفت: ننه، من همينجام. پيرزن گفت: كلاه را بده من ببينم. كچل كلاه را برداشت و به ننه اش داد. پيرزن آن را سرش گذاشت. كچل فرياد كشيد: ننه، كجا رفتي؟ پيرزن جواب نداد. كچل مات و متحير دوروبرش را نگاه مي كرد. يكهو ديد صداي چرخ ننه اش بلند شد. دويد به اتاق. ديد چرخ خود به خود مي چرخد و پشم مي ريسد. حالا ديگر فهميد كه كلاه نمدي خاصيتش چيست. گفت: ننه، ديگر اذيتم نكن كلاه را بده بروم يك كمي خورد و خوراك تهيه كنم. دارم از ضعف و گرسنگي مي ميرم. پيرزن گفت: قسم بخور دست به مال حرام نخواهي زد، كلاه را بدهم. كچل گفت: قسم مي خورم كه دست به چيزهايي نزنم كه براي من حرامند. پيرزن كلاه را به كچل داد و كچل سرش گذاشت و بيرون رفت. چند محله آن طرفتر حاجي علي پارچه باف زندگي مي كرد. چند تا كارخانه داشت و چند صد تا كارگر و نوكر و كلفت. كچل راه مي رفت و به خودش مي گفت: خوب، كچل جان، حساب كن ببين مال حاجي علي برايت حلال است يا نه. حاجي علي پولها را از كجا مي آورد؟ از كارخانه هاش. خودش كار مي كند؟ نه. او دست به سياه و سفيد نمي زند. او فقط منفعت كارخانه ها را مي گيرد و خوش مي گذراند. پس كي كار مي كند و منفعت مي دهد، كچل جان؟ مخت را خوب به كار بينداز. يك چيزي ازت مي پرسم، درست جواب بده. بگو ببينم اگر آدمها كار نكنند، كارخانه ها چطور مي شود؟ جواب: تعطيل مي شود. سؤال: آنوقت كارخانه ها باز هم منفعت مي دهد؟ جواب: البته كه نه. نتيجه: پس، كچل جان، از اين سؤال و جواب چنين نتيجه مي گيريم كه كارگرها كار مي كنند اما همه ي منفعتش را حاجي برمي دارد و فقط يك كمي به خود آنها مي دهد. پس حالا كه ثروت حاج علي مال خودش نيست، براي من حلال است. كچل با خيال راحت وارد خانه ي حاجي علي پارچه باف شد. چند تا از نوكرها و كلفتها در حياط بيروني در رفت و آمد بودند. كچل از ميانشان گذشت و كسي ملتفت نشد. در حياط اندروني حاجي علي با چند تا از زنهايش نشسته بود لب حوض روي تخت و عصرانه مي خورد. چايي مي خوردند با عسل و خامه و نان سوخاري. كچل دهنش آب افتاد. پيش رفت و لقمه ي بزرگي براي خودش برداشت. حاجي علي داشت نگاه مي كرد كه ديد نصف عسل و خامه نيست. بنا كرد به دعا خواندن و بسم الله گفتن و تسبيح گرداندن. كچل چايي حاجي علي را از جلوش برداشت و سركشيد. اين دفعه زنها و حاجي علي از ترس جيغ كشيدند و همه چيز را گذاشتند و دويدند به اتاقها. كچل همه ي عسل و خامه را خورد و چند تا چايي هم روش و رفت كه اتاقها را بگردد. توي اتاقها آنقدر چيزهاي گرانقيمت بود كه كچل پاك ماتش برده بود. شمعدانهاي طلا و نقره، پرده هاي زرنگار، قاليها و قاليچه هاي فراوان و فراوان، ظرفهاي نقره و بلور و خيلي خيلي چيزهاي ديگر. كچل هر چه را كه پسند مي كرد و توي جيبهاش جا مي گرفت برمي داشت. خلاصه، آخر كليد گاو صندوق حاجي را پيدا كرد. شب كه همه خوابيده بودند، گاو صندوق را باز كرد و تا آنجا كه مي توانست از پولهاي حاجي برداشت و بيرون آمد. به خانه هاي چند تا پولدار ديگر هم دستبرد زد و نصف شب گذشته بود كه به طرف خانه راه افتاد. كمي پول براي خودشان برداشت و باقي را سر راه به خانه هاي فقير داد. در خانه ها را مي زد، صاحبخانه دم در مي آمد، كچل مي گفت: اين طلاي مختصر و دو هزار تومن را بگير خرج بچه هات بكن. سهم خودت است. به هيچكس هم نگو. صاحبخانه تا مي آمد ببيند پشت در كي هست و صدا از كدام ور مي آيد، مي ديد يك مشت طلا و مقدار زيادي پول جلو پاش ريخت و تازه كسي هم آن دور و برها نيست. كچل ديروقت به خانه رسيد. پيرزن نخوابيده بود. نگران كچل هنوز پشت چرخ بود. خواب چشمهاش را پر كرده بود. كفترها توي آلونك اينجا و آنجا سرهاشان را توي بالشان كرده بودند و خوابيده بودند. كچل بيصدا وارد آلونك شد و نشست كنار ننه اش يكهو كلاه از سر برداشت. پيرزن تا پسرش را ديد شاد شد. گفت: تا اين وقت شب كجا بودي، پسر؟ كچل گفت: خانه ي حاجي علي پارچه باف. مال مردم را ازش مي گرفتم. پيرزن براي كچل آش بلغور آورد. كچل گفت: آنقدر عسل و خامه خورده ام كه اگر يك هفته ي تمام لب به چيزي نزنم، باز هم گرسنه نمي شوم. پيرزن خودش تنهايي شام خورد و از شير بز نوشيد و پا شدند خوابيدند. كچل پيش از خواب هر چه بلغور داشتند جلو كفترها ريخت. فردا صبح زود كلاه را سرش گذاشت و رفت پشت بام بنا كرد به كفتر پراندن و سوت زدن. يك چوب بلندي هم دستش گرفته بود كه سرش كهنه اي بسته بود. دختر پادشاه، مريض پشت پنجره خوابيده بود و چشم به پشت بام دوخته بود كه يكهو ديد كفترهاي كچل به پرواز درآمدند و صداي سوتش شنيده شد اما از خودش خبري نيست. فقط چوب كفترپرانيش ديده مي شد كه توي هوا اينور و آنور مي رفت و كفترها را بازي مي داد. نوكرهاي وزير به وزير گفتند و وزير به پادشاه خبر برد كه كچل كارش را از سر گرفته و ممكن است حال دختر بدتر شود. پادشاه وزير را فرستاد كه برود كفترها را بگيرد و بكشد. از اين طرف دختر پادشاه نگران كچل شد و كنيز محرم رازش را فرستاد پيش پيرزن كه خبري بياورد و به پيرزن بگويد كه دختر پادشاه عاشق بيقرار كچل است، چاره اي بينديشد. از اين طرف حاجي علي و ديگران اشتلم كنان به قصر پادشاه ريختند كه: پدرمان درآمد، زندگيمان بر باد رفت. پس تو پادشاه كدام روزي هستي؟ قشونت را بفرست دنبال دزدها، مال ما را به خودمان برگردان... اينها را همينجا داشته باش، به تو بگويم از خانه ي كچل. كچل كلاه به سر پشت بام كفتر مي پراند و پيرزن چادر به سر زير بام پشم مي رشت و بز توي حياط ول مي گشت و دنبال برگ درخت توت مي گشت كه باد مي زد و به زمين مي انداخت. پيرزن يكهو سرش را بلند كرد ديد بز دارد تو صورتش نگاه مي كند. پيرزن هم نگاه كرد به چشمهاي بز. انگاري بز گفت كه: كچل و كفترها در خطرند. پاشو برگ توت براي من بيار بخورم و بگويم چكار بايد بكني. پيرزن ديگر معطل نكرد. پاشد رفت با چوب زد و برگها را به زمين ريخت. بز خورد و خورد و شكمش باد كرد. آنوقت زل زد تو صورت پيرزن. انگار به پيرزن گفت: تشكر مي كنم. حالا تو برو تو. من خودم مي روم پشت بام كمك كچل و كفترها. پيرزن ديگر چيزي نگفت و تو رفت. بز از پلكاني كه پشت بام مي خورد بالا رفت و رسيد كنار تل خار و بنا كرد باز به خوردن. چيزي نگذشته بود كه چند تا از نوكرهاي وزير به حياط ريختند. چوب كفترپراني توي هوا اينور و آنور مي رفت. هر كه مي خواست پاش را پشت بام بگذارد، چوب مي زدش و مي انداختش پايين، آخر همه شان برگشتند پيش وزير. دختر پادشاه همه چيز را از پشت پنجره مي ديد و حالش كمي خوب شده بود. اين برايش دلخوشكنكي بود. پادشاه و حاجي علي كارخانه دار و ديگر پولداران نشسته بودند صحبت مي كردند و معطل مانده بودند كه كدام دزد زبردست است كه در يك شب به اين همه خانه دستبرد زده و اينقدر مال و ثروت با خود برده. در اين وقت وزير وارد شد و گفت: پادشاه، چيز غريبي روي داده. كچل خودش نيست اما چوب كفترپراني اش پشت بام كفتر مي پراند و كسي را نمي گذارد به كفترها نزديك شود. پادشاه گفت: كچل را بگيريد بياريد پيش من. وزير گفت: پادشاه، عرض شد كه كچل هيچ جا پيدايش نيست. توي آلونك، ننه اش تنهاست. هيچ خبري هم از كچل ندارد. حاجي علي كارخانه دار گفت: پادشاه، هر چه هست زير سر كچل است. از نشانه هاش مي فهمم كه به خانه ي همه ي ما هم كچل دستبرد زده. آنوقت قضيه ي نيست شدن عسل و خامه و چايي را گفت. يكي ديگر از پولدارها گفت: جلو چشم خودم گردن بند زنم از گردنش نيست شد. انگار بخار شد و به هوا رفت. يكي ديگر گفت: من هم ديدم كه آينه ي قاب طلايي مان از تاقچه به هوا بلند شد و راه افتاد، تا آمدم به خودم بجنبم كه ديدم آينه نيست شد. حاجي علي راست مي گويد، اين كارها همه اش زير سر كچل است. پادشاه عصباني شد و امر كرد كه قشون آماده شود و برود خانه ي كچل را محاصره كند و زنده يا مرده اش را بياورد. درست در همين وقت دختر پادشاه با كنيز محرم رازش نشسته بود و دوتايي حرف مي زدند. كنيز كه تازه از پيش پيرزن برگشته بود مي گفت: خانم، ننه ي كچل گفت كه كچل زنده است و حالش هم خيلي خوب است. امشب مي فرستمش مي آيد پيش دختر پادشاه با خودش حرف مي زند... دختر پادشاه با تعجب گفت: كچل مي آيد پيش من؟ آخر چطور مي تواند از ميان اين همه قراول و قشون بگذرد و بيايد؟ كاش كه بتواند بيايد!.. كنيز گفت: خانم، كچلها هزار و يك فن بلدند. شب منتظرش مي شويم. حتماً مي آيد. در اين موقع از پنجره نگاه كردند ديدند قشون خانه ي كچل را مثل نگين انگشتري در ميان گرفته است. دختر پادشاه گفت: اگر هزار جان هم داشته باشد، يكي را سالم نمي تواند درببرد. طفلكي كچل من!.. حالا ديگر كفترها پشت بام نشسته بودند و دان مي خوردند. چوب كفترپراني راست ايستاده بود، بز داشت مرتب خار مي خورد و گلوله هاي سخت و سرشكن پس مي انداخت. قشون آماده ايستاده بود. رييس قشون بلند بلند مي گفت: آهاي كچل، تو اگر هزار جان هم داشته باشي، يكي را نمي تواني سالم درببري. خيال كردي... هر چه زودتر تسليم شو وگرنه تكه ي بزرگت گوشت خواهد بود... پيرزن در آلونك از ترس بر خود مي لرزيد. صداي چرخش ديگر به گوش نمي رسيد. از سوراخ سقف نگاه كرد اما چيزي نديد. در اينوقت كچل به كفترهاش مي گفت: كفترهاي خوشگل من، مگر نمي بينيد بز چكار مي كند؟ براي شما گلوله مي سازد. يك كاري بكنيد و دلم را شاد كنيد و ننه ام را راضي كنيد... كفترها دايره شدند و پچ و پچي كردند و به هوا بلند شدند و گم شدند. رييس قشون دوباره گفت: آهاي كچل، اين دفعه ي آخر است كه مي گويم. به تو امر مي كنيم حقه بازي و شيطنت را كنار بگذاري. تو نمي تواني با ما در بيفتي. آخرش گرفتار مي شوي و آنوقت ديگر پشيماني سودي ندارد. هر كجا هستي بيا تسليم شو!.. كچل فرياد زد: جناب رييس قشون، خيلي ببخشيد كه معطلتان كردم. داشتم بند تنبانم را محكم مي كردم، الانه خدمتتان مي رسم. شما يك سيگاري روشن بكنيد آمدم. رييس قشون خوشحال شد كه بدون دردسر كچل را گير آورده. سيگاري آتش زد و گفت: عجب حقه اي!.. صدايت از كدام گوري مي آيد؟ كچل گفت: از گور بابا و ننه ات!.. رييس قشون عصباني شد و داد كشيد: فضولي موقوف!.. خيال كردي من كي هستم داري با من شوخي مي كني؟.. در اينوقت صدها كفتر از چهار گوشه ي آسمان پيدا شدند. كفترهاي خود كچل هم وسط آنها بودند. بز تند تند خار مي خورد و گلوله پس مي انداخت. كچل گلوله اي برداشت و فرياد كرد: جناب رييس قشون، نگاه كن ببين من كجام. و گلوله را پراند طرف رييس قشون. رييس قشون سرش را بالا گرفته بود و سيگار بر گوشه ي لب، داشت به هوا نگاه مي كرد كه گلوله خورد وسط دو ابرويش و دادش بلند شد. قشون از جا تكان خورد. اما كفترها مجال بشان ندادند. گلوله بارانشان كردند. گلوله ها را به منقار مي گرفتند و اوج مي گرفتند و بر سر و روي قشون ول مي كردند. گلوله ها بر سر هر كه مي افتاد مي شكست. شب، قشون عقب نشست. كچل بز و كفترهاش را برداشت و پايين آمد. آن يكي كفترها هم بازگشتند. پيرزن از پولهايي كه كچل داده بود شام راست راستكي پخته بود. مثل هر شب شام دروغي نبود: يك تكه نان خشك يا كمي آش بلغور يا همان نان خالي كه روش آب پاشيده باشند. براي كفترها هم گندم خريده بود. بز هم ينجه و جو خورد. پس از شام پيرزن به كچل گفت: حالا كلاه را سرت بگذار و پاشو برو پيش دختر پادشاه. من بش قول داده ام كه ترا پيشش بفرستم. كچل گفت: ننه، آخر ما كجا و دختر پادشاه كجا؟ پيرزن گفت: حالا تو برو ببين حرفش چيه... كچل كلاه را سرش گذاشت و رفت. از ميان قراولها و سربازها گذشت و وارد اتاق دختر پادشاه شد. دختر پادشاه با كنيز محرم رازش شام مي خورد. حالش جا آمده بود، به كنيز مي گفت: اگر كچل بداند چقدر دوستش دارم، يك دقيقه هم معطل نمي كند. اما مي ترسم گير قراولها بيفتد و كشته شود. دلم شور مي زند. كنيز گفت: آره، خانم، من هم مي ترسم. پادشاه امر كرده امشب قراولها را دو برابر كنند. پسر وزير را هم رييسشان كرده. كچل آمد نشست كنار دختر پادشاه و شروع كرد به خوردن. شام پلو مرغ بود با چند جور مربا و كوكو و آش و اينها. خانم و كنيز يك دفعه ديدند كه يك طرف دوري دارد تند تند خالي مي شود و يك ران مرغ هم كنده شد و نيست شد. كنيز گفت: خانم، تو هر چه مي خواهي خيال كن، من حتم دارم كچل توي اتاق است. اين كار، كار اوست. نگفتم كچلها هزار و يك فن بلدند!.. دختر پادشاه شاد شد و گفت: كچل جانم، اگر در اتاق هستي خودت را نشان بده. دلم برايت يك ذره شده. كچل صداش را درنياورد. كنيز گفت: خانم، ممكن است براي خاطر من بيرون نمي آيد. من مي روم مواظب قراولها باشم... كنيز كه رفت كچل كلاهش را برداشت. دختر پادشاه يكهو ديد كچل نشسته پهلوي خودش. خوشحال شد و گفت: كچل، مگر نمي داني من عاشق بيقرار توام؟ بيا مرا بگير، جانم را خلاص كن. پادشاه مي خواهد مرا به پسر وزير بدهد. كچل گفت: آخر خانم، تو يك شاهزاده اي، چطور مي تواني در آلونك دودگرفته ي ما بند شوي؟ دختر پادشاه گفت: من اگر پيش تو باشم همه چيز را مي توانم تحمل كنم. كچل گفت: من و ننه ام زوركي زندگي خودمان را درمي آوريم، شكم تو را چه جوري سير خواهيم كرد؟ خودت هم كه شاهزاده اي و كاري بلد نيستي. دختر پادشاه گفت: يك كاري ياد مي گيرم. كچل گفت: چه كاري؟ دختر گفت: هر كاري تو بگويي... كچل گفت: حالا شد. به ننه ام مي گويم پشم ريسي يادت بدهد. تو چند روزي صبر كن، من مي آيم خبرت مي كنم كه كي از اينجا در برويم. كچل و دختر گرم صحبت باشند، به تو بگويم از پسر وزير كه رييس قراولها بود و عاشق دختر پادشاه. كچل وقتي پيش دختر مي آمد ديده بود كه پسر وزير روي صندليش خم شده و خوابيده. عشقش كشيده بود و شمشير و نيزه ي او را برداشته بود و با خودش آورده بود. پسر وزير وقتي بيدار شد و اسلحه اش را نديد، فهميد كه كچل آمده و كار از كار گذشته. فوري تمام قراولها را هم به اتاق دختر پادشاه فرستاد. قراول دم در كنيز را ديد. زور زد و در را باز كرد و كچل و دختر پادشاه را گرم صحبت ديد. زود در را بست و فرياد زد كه: كچل اينجاست. زود بياييد!.. كچل اينجاست. پسر وزير و ديگران دوان دوان آمدند. پادشاه به هياهو بيدار شد و بر تخت نشست و امر كرد زنده يا مرده ي كچل را پيش او بياورند. رييس قراولها كه همان پسر وزير باشد، و چند تاي ديگر وارد اتاق دختر شدند. دختر پادشاه روي تختش دراز كشيده بود و قصه مي خواند. از كچل خبري نبود. پسر وزير كه عاشق دختر هم بود ازش پرسيد: شاهزاده خانم، تو نديدي اين كچل كجا رفت؟ قراول مي گويد يك دقيقه پيش اينجا بود. دختر به تندي گفت: پدرم پاك بي غيرت شده. به شما اجازه مي دهد شبانه وارد اتاق دختر مريضش بشويد و شما هم رو داريد و اين حرفها را پيش مي كشيد. زود برويد بيرون! پسر وزير با ادب و احترام گفت: شاهزاده خانم، امر خود پادشاه است كه تمام سوراخ سنبه ها را بگرديم. من مأمورم و تقصيري ندارم. آنوقت همه جاي اتاق را گشتند. چيزي پيدا نشد مگر شمشير و نيزه ي پسر وزير كه كچل با خودش آورده بود و زير تخت قايمش كرده بودند. پسر وزير گفت: شاهزاده خانم، اينها مال من است. كچل ازم ربوده. اگر خودش اينجا نيست، پس اينها اينجا چكار مي كند؟ من به پادشاه گزارش خواهم داد. در اين موقع كچل پهلوي دختر پادشاه ايستاده بود و بيخ گوشي بش مي گفت: تو نترس، دختر، چيزي به روي خودت نيار. همين زوديها دنبالت مي آيم. بعد، از وسط قراولها گذشت و دم در رسيد. سه چهار نفر در آستانه ي در ايستاده بودند و گذشتن ممكن نبود. خواست شلوغي راه بيندازد و در برود كه يكهو پايش به چيزي خورد و كلاهش افتاد. كچل هر قدر زبان ريزي كرد كه كلاهم را به خودم بده، بد است سر برهنه پيش پادشاه بروم، پسر وزير گوش نكرد. پادشاه غضبناك بر تخت نشسته بود و انتظار مي كشيد. وقتي كچل پيش تختش رسيد داد زد: حرامزاده، هر غلطي كردي به جاي خود- خانه ي مردم را چاپيدي، قشون مرا محو كردي، اما ديگر با چه جرئتي وارد اتاق دختر من شدي؟ همين الان امر مي كنم وزيرم بيايد و سرب داغ به گلويت بريزد. كچل گفت: پادشاه هر چه امر بكني راضي ام. اما اول بگو دستهام را باز بكنند و كلاهم را به خودم بدهند كه بي ادبي مي شود پيش پادشاه دست به سينه نباشم و سربرهنه بايستم. پادشاه امر كرد كه دستهاش را باز كنند و كلاهش را به خودش بدهند. پسر وزير خواست كلاه را ندهد، اما جرئت نكرد حرف روي حرف پادشاه بگويد و كلاه را داد و دستهاش را باز كرد. كچل كلاه را سرش گذاشت و ناپديد شد. پادشاه از جا جست و داد زد: پسر كجا رفتي؟ چرا قايم باشك بازي مي كني؟ پسر وزير ترسان ترسان گفت: قربان، هيچ جا نرفته، زير كلاه قايم شده، امر كن درها را ببندند، الان در مي رود. كچل تا خواست به خودش بجنبد و جيم شود كه ديد حسابي تو تله افتاده است. قراولها اتاق پادشاه را دوره كردند به طوري كه حتي موش هم نمي توانست سوراخي پيدا كند و دربرود. پادشاه وقتي ديد كچل گير نمي آيد جلاد خواست. جلاد آمد. پادشاه امر كرد: جلاد، بزن گردن پسر حرامزاده ي وزير را!.. پسر وزير به دست و پا افتاد و التماس كرد. پادشاه گفت:حرامزاده، تو كه مي دانستي كلاه نمدي كچل چه جور كلاهي است چرا به من نگفتي؟.. جلاد، رحم نكن بزن گردنش را!.. و بدين ترتيب پسر وزير نصف شب گذشته كشته شد. حالا به تو بگويم از دختر پادشاه. وقتي ديد كچل تو هچل افتاد و پسر وزير كشته شد، به كنيزش گفت: هيچ مي داني كه اگر وزير بيايد پاي ما را هم به ميان خواهد كشيد؟ پس ما دست روي دست بگذاريم و بنشينيم كه چي؟ پاشو برويم پيش ننه ي كچل. بلكه كاري شد و كرديم. طفلك كچل جانم دارد از دست مي رود. قراولها سرشان چنان شلوغ بود كه ملتفت رفتن اينها نشدند. پيرزن در خانه تنها نشسته بود و پشم مي رشت. بز و كفترها خوابيده بودند. دختر پادشاه به پيرزن گفت كه كچل چه جوري تو هچل افتاد و حالا بايد يك كاري كرد. پيرزن فكري كرد و رفت بز را بيدار كرد، كبوترها را بيدار كرد و گفت: آهاي بز ريشوي زرنگم، آهاي كفترهاي خوشگل كچلكم، پسرم در خانه ي پادشاه تو هچل افتاده. يك كاري بكنيد، دل كچلكم را شاد كنيد و مرا راضي ام كنيد. اين هم دختر پادشاه است و مي خواهد عروسم بشود، از غم آزادش كنيد!.. بز خوردني خواست، پيرزن و دخترها برايش خار و برگ درخت توت آوردند. كفترها رفتند دوستان خود را آوردند. بز بنا كرد به خوردن و گلوله پس انداختن. پيرزن تنور را آتش كرد، ساج رويش گذاشت كه براي كفترها گندم برشته كند. كفترها گندم مي خوردند و گلوله ها را برمي داشتند و به هوا بلند مي شدند و آنها را مي انداختند بر سر و روي قشون و قراول. در تاريكي شب كسي كاري از دستش برنمي آمد. حالا وزير هم خبردار شده بود آمده بود. به پادشاه گفت: پادشاه، اگر يكي دو ساعت اينجوري بگذرد كفترها در و ديوار را بر سرمان خراب مي كنند، بهتر است كچل را ولش كنيم بعد بنشينيم يك فكر درست و حسابي بكنيم. پادشاه سخن وزير را پسنديد. امر كرد درها را باز كردند و خودش بلند بلند گفت: آهاي كچل، بيا برو گورت را از اينجا گم كن!.. روزي بالاخره به حسابت مي رسم. چند دقيقه در سكوت گذشت. كچل از حياط داد زد: قربان، از فرصت استفاده كرده به خدمتتان عرض مي كنم كه هيچ جا با خواستگار اينجوري رفتار نمي كنند... پادشاه گفت: احمق، تو كجا و خواستگاري دختر پادشاه كجا؟ كچل گفت: پادشاه، دخترت را بده من، بگويم كفترها آرام بگيرند. من و دخترت عاشق و معشوقيم. پادشاه گفت: من ديگر همچو دختر بيحيايي را لازم ندارم. همين حالا بيرونش مي كنم... پادشاه چند تا از نوكرها را دنبال دخترش فرستاد كه دستش را بگيرند و از خانه بيرونش كنند. نوكرها رفتند و برگشتند گفتند: پادشاه، دخترت خودش در رفته. كچل ديگر چيزي نگفت و اشاره اي به كفترها كرد و رفت به خانه اش. ننه اش، دختر پادشاه و كنيزش شير داغ كرده مي خوردند. *** كچل با مختصر زر و زيوري كه دختر پادشاه آورده بود و با پولي كه خودش و ننه اش و دختر پادشاه به دست مي آوردند، خانه و زندگي خوبي ترتيب داد. اما هنوز خاركني مي كرد و كفتر مي پراند و بزش را زير درخت توت مي بست و ننه اش و زنش در خانه پشم مي رشتند و زندگيشان را درمي آوردند. كنيز را هم آزاد كرده بودند رفته بود شوهر كرده بود. او هم براي خودش صاحب خانه و زندگي شده بود. حاجي علي كارخانه دار و ديگران هنوز هم پيش پادشاه مي آمدند و از دست كچل دادخواهي مي كردند، بخصوص كه كچل باز گاهگاهي به ثروتشان دستبرد مي زد. البته هيچوقت چيزي براي خودش برنمي داشت. پادشاه و وزير هم هر روز مي نشستند براي كچل و كفترهاش نقشه مي كشيدند و كلك جور مي كردند. پادشاه پسر كوچك وزير را رييس قراولها كرده بود و دهن وزير را بسته بود كه چيزي درباره ي كشته شدن پسر بزرگش نگويد... ** همه ي قصه گوها مي گويند كه « قصه ي ما به سر رسيد». اما من يقين دارم كه قصه ي ما هنوز به سر نرسيده. روزي البته دنبال اين قصه را خواهيم گرفت. |
شاه عـباس و چاره نويس * افسانه بختیاری
يکي بود يکي نبود. زير گنبد کبود غير از خدا هيچکي نبود. در روزگار قديم يک پادشاهي بود به نام شاه عباس. هر وقت که کسي از مردم او ناراحت و گرفتار مي شدند، شاه عباس دلش درد مي گرفت و او مي فهميد که يکي از مردمش دچار گرفتاري شده. آن وقت او لباس درويشي مي پوشيد و مي رفت توي کوي و برزن مي گشت و به هر جا سرک مي کشيد تا آن شخص يا خانواده گرفتار را پيدا مي کرد و مشکلشان را حل مي کرد. آن وقت دل دردش آرام مي گرفت و برمي گشت به قصر. روزي از روزها که شاه عباس در قصر شاهي نشسته و مشغول رسيدگي به کارهاي لشگري و کشوري بود يکمرتبه دلش شروع کرد به تير کشيدن. شاه عباس فهميد که باز هم يکي از مردمش گرفتار درد و بدبختي شده است. اين بود که تندي پاشد لباسهاي پادشاهي را کند و خرقه درويشي پوشيد و کشکول و تبر زين را به دوش انداخت و يا علي گويان از قصر بيرون رفت. شاه عباس رفت و رفت تا به خرابه اي رسيد. ديد در آنجا پيرمردي با همسر حامله اش زندگي مي کند. پيرمرد از درويش دعوت کرد تا شب را در کلبه خرابه او بماند. درويش هم قبول کرد و ماند. از قضاي روزگار همان شب همسر پيرمرد که موعد زايمانش رسيده بود، دردش شروع شد و پس از چند ساعتي زايمان کرد و پسري بدنيا آورد. شاه عباس که در گوشه منزل آرام دراز کشيده و مراقب اوضاع بود ديد در تاريکي شب يک کسي از بالاي سرش گذشت و رفت بالاي سر زائو و نوزاد ايستاد و کمي بعد برگشت و از همان راهي که آمده بود خواست برود. شاه عباس پريد و محکم مچش را گرفت و هر کاري کرد مچش را رها نکرد. هر چه آن شخص التماس کرد فايده اي نداشت. شاه عباس گفت تا نگويي که کيستي و اينجا چه کار مي کني ولت نمي کنم. آن شخص وقتي ديد که شاه عباس ولش نمي کند گفت اي مرد بدان که من چاره نويس ( کسي که سرنوشت و آينده افراد را مي نويسد) هستم و هر کس که تازه متولد مي شود مي روم بالاي سرش و چاره اش را برايش مي نويسم. شاه عباس با شنيدن اين سخن گفت پس بگو ببينم که آينده اين پسر چيست؟ چاره نويس گفت اين يک راز است و من نمي توانم که آن را به تو بگويم. شاه عباس گفت تا نگويي من دستت را ول نمي کنم. از چاره نويس انکار و از شاه عباس اصرار تا آخر سر چاره نويس راضي شد و گفت بدان که اين پسر طالع خيلي بلندي دارد و در آينده با دختر شاه عباس که او نيز همين الان از مادر متولد شده است عروسي خواهد کرد. حرف چاره نويس که تمام شد گفت حالا دستم را ول کن که بايد بروم و چاره بچه هاي ديگر را هم بنويسم. شاه عباس مات و مبهوت دست چاره نويس را ول کرد و در فکر فرو رفت. خيلي ناراحت شد و با خود گفت آخر چطور مي شود دختر من که پادشاه هستم با يک آدم فقير و بدبخت عروسي کند؟ نه هر طور شده بايد جلوي اين کار را بگيرم. خلاصه، شاه عباس تا صبح نخوابيد و فکر کرد و چاره جويي کرد. صبح که شد رفت سراغ پيرمرد صاحبخانه و گفت اي مرد بيا و اين بچه ات را به من بفروش، هر چه بخواهي به تو مي دهم. پيرمرد گفت درست است که ما فقير و بيچاره هستيم اما بچه مان را دوست داريم. نمي توانيم آن را بدهيم دست تو که اصلا نمي دانيم او را به کجا مي بري. شاه عباس گفت اما شما با اين حال و روزتان از عهده نگهداري اين بچه برنمي آئيد. شکم خودتان را هم بزور سيرميکنيد. بيا و راضي شو. من کشکول خود را که پر از سکه است به تو مي دهم. تو و زنت باز هم مي توانيد بچه دار شويد. خلاصه شاه عباس آنقدر اصرار کرد که پيرمرد و زنش راضي شدند و بچه را به او فروختند. شاه عباس هم بچه را برداشت و با خود به کوهي برد و در آنجا با شمشير شکمش را پاره کرد و او را در غاري گذاشت و رفت. اما به حکم خدا همان روز از گله اي که همان اطراف به چرا آمده بود بزي جدا شد و آمد توي غار و مشغول شير دادن به بچه شد. از مع مع بز چوپان خبر دار شد و آمد توي غار و بچه زخمي را پيدا کرد و با خود به خانه برد و شکمش را دوخت و مداوا کرد. خلاصه، سالهاي سال گذشت و بچه بزرگ شد. روزها با چوپان به صحرا مي رفت و گله را مي چراند. روزي از روزها شاه عباس از آن حوالي مي گذشت و چشمش به گله افتاد و آنجا آمد. وقتي با پسر برخورد کرد، از طرز سخن گفتن او خوشش آمد و از چوپان خواست تا او را به شاه بسپارد، تا چايي ريز مخصوص کاخ شود. چوپان هم قبول کرد و پسر را فرستاد به کاخ. پسر که به کاخ آمد يواش يواش پيش اه عزيز شد، تا جايي که از چاي ريزي به سپهسالاري رسيد. دختر شاه عباس هم که عاشق او شده بود از پدرش خواست که او را به عقد پسر درآورد. خلاصه، پسر چوپان شد داماد شاه عباس. شب حجله، دختر شاه ديد که زير شکم پسر جاي زخم کهنه است. فردا که شد جريان را به پدرش گفت. شاه عباس چوپان را خواست و ماجراي زخم شکم پسر را پرسيد و چوپان هم قصه پيدا کردن او را در غار براي شاه گفت. شاه تا قصه را شنيد سجده شکر به جاي آورد و از خدا بخاطر گناهي که کرده بود طلب مغـفرت کرد و فهميد که با بخت و چاره نمي شود در افتاد. |
ديوانگان
تاريكي و نور بود؛ بينا و كور بود. زن و شوهري بودند كه عقلشان پارسنگ برمي داشت. اين زن و شوهر دو تا دختر داشتند و دو تا پسر. دخترها را شوهر دادند و براي پسر بزرگتر زن گرفتند. ماند پسر كوچكتر كه اسمش قباد بود و در خانواده از همه داناتر بود. روزي از روزها مادر قباد به او گفت «فرزند دلبندم! شكر خدا آن قدر زنده ماندم كه شماها را روپاي خودتان بند ديدم. خواهرهايت را با جل و جهاز فرستادم خانه بخت. براي برادرت زن خوشگلي گرفتم و سرشان را گذاشتم رو يك بالين. ديگر آرزويي ندارم به غير از اينكه براي تو هم زني بگيرم و به زندگيت سر و ساماني بدهم.» قباد گفت «من زن بگير نيستم؛ مي خواهم تك و تنها زندگي كنم.» مادرش گفت «اين حرف را نزن تو را به خدا؛ زمين به مرد بي زن نفرين مي كند. اگر مي خواهي شيرم را حلالت كنم بايد زن بگيري.» و آن قدر اين حرف ها به گوش پسر خواند كه او را راضي كرد و دختر خوش بر و بالايي براش دست و پا كرد و با هم دست به دستشان داد. زن قباد با اينكه كمي چل و خل بود, اما اهل هو و جنجال نبود و با بقيه اهل خانه در صلح و صفا زندگي مي كرد. يك روز سرگرم آب و جاروي حياط بود كه يك دفعه تلنگش در رفت و در همين موقع بزي كه توي حياط بود بع بع كرد. زنك خيال كرد بز فهميده كه تلنگ او در رفته. رفت جلو و به بزي گفت «اي بز بيا سياه بختم نكن. قول بده اين قضيه پيش خودمان بماند و مادرشوهرم از آن بويي نبرد, در عوض, من هم گوشواره هايم را به گوشت مي كنم و النگوهايم را به دستت.» بز باز بع بع كرد و ريش جنباند. زن گفت «قربان هر چه بز چيز فهم است.» و زود رفت گوشواره هاش را كرد به گوش بز و النگوهاش را انداخت به دستش. در اين ميان مادرشوهرش سر رسيد و ديد به گوش بز گوشواره است و به دستش النگو. گفت «كه به گوش و دست اين بز گوشواره و النگو كرده.» زن دويد جلو. گفت «مادرشوهرجان! تو را به جان پسرت بين خودمان بماند. داشتم حياط را رفت و روب مي كردم كه يك دفعه تلنگم در رفت. بز شنيد و بع بع كرد. رفتم پيشش و خواهش كردم اين راز بين من و او بماند و جايي درز نكند. او هم قبول كرد و من گوشواره ها و النگوهايم را دادم به او كه اين قضيه را جايي بازگو يكند. تو را به خدا شما هم به او بگو كه آبرويم را پيش كس و ناكس نبرد و رازم را فاش نكند و به پدرشوهرم نگويد.» مادرشوهر رفت پهلوي بز و گفت «اي بز! به هيچكي نگو كه تلنگ عروس من در رفت؛ در عوض من پيرهن گلدارم را تنت مي كنم و چادر ابريشمي ام را مي بندم به كمرت.» بز بع بع كرد و مادرشوهر رفت پيرهن گلدار و چادر ابريشميش را آورد پوشاند به بز. در اين بين پدرشوهر زن سر رسيد و پرسيد «اين چه مسخره بازي اي است كه درآورده ايد؟ چرا رخت كرده ايد تن بزي و زلم زيمبو بسته ايد به او؟» بز بع بع كرد. مادرشوهرش گفت «اي داد بي داد! به اين هم گفت.» بعد رفت جلو و به شوهرش گفت «كاريت نباشه! عروسمان سرفيد و بز فهميد او هم گوشواره ها و النگوهاش را داد به بز كه قضيه بين خودشان بماند؛ اما بز نتوانست اين سر را نگه دارد و ماجرا را به من گفت. من هم رفتم پيرهن و چادرم را آوردم دادم به او و با اين چيزها سرگرمش كرديم كه به كس ديگري نگويد. حالا هم كه خودت ديدي خنگ بازي درآورد و به تو هم گفت.» پدرشوهر رفت جلو و به بز گفت «آفرين بزي! اگر به كسي چيزي نگويي من كفش هاي ساغريم را كه تازه خريده ام مي كنم پاي تو.» و رفت كفش هاش را آورد و به پاي بز كرد. در اين موقع برادرشوهر زن از راه رسيد. تا چشمش به بز افتاد از تعجب انگشت به دهان ماند. پرسيد «اين كارها چه معني مي دهد؟» ماجرا را براش شرح دادند و او هم كلاهش را از سر برداشت و گذاشت سر بز. حالا بيا و تماشا كن! بز گوشواره به گوش, پيرهن به تن, چادر به كمر, النگو به دست, كفش به پا و كلاه به سر ايستاده بود و اهل خانه دور و برش را گرفته بودند و با دلواپسي به او مي گفتند «اي بز خوب و مهربان! مبادا به قباد بگويي كه تلنگ زنش در رفته كه بي برو برگرد سه طلاقه اش مي كند و از خانه مي اندازدش بيرون.» هنوز حرفشان تمام نشده بود و هر كدام با خواهش و تمنا به بز سفارش مي كردند كه اين راز را پيش قباد فاش نكند كه قباد سر رسيد و همين كه بز را به آن وضع ديد, پرسيد «چرا بز را به اين ريخت درآورده ايد؟» مادرش گفت «چيزي نيست! اتفاقي است كه افتاده و ديگر هيچ كاريش نمي شود كرد. فقط بين خودمان بماند. زنت داشت تو حياط آب و جارو مي كرد كه يك دفعه از جايي صدايي درآمد. بز فهميد صدا از كجا بوده و زنت رفت گوشواره ها و النگوهاش را آورد داد به بز كه قضيه فيصله پيدا كند و خبر جايي درز نكند. در اين موقع من رسيدم و همين كه فهميدم حيثيت عروسم در خطر است, معطل نكردم و تند رفتم پيرهن و چادرم را آوردم كردم تنش كه راضي بشود و راز عروسم را فاش نكند. پدر و برادرت هم يكي بعد از ديگر آمدند و وقتي ديدند اوضاع از چه قرار است, آن ها هم كفش و كلاهشان را پيشكش بز كردند. همه اين كارها را كرديم كه بز چفت و بست دهنش را محكم كند و حقيقت را به تو نگويد؛ اما شك نداشته باش كه اين جور وصله هاي ناجور به زن تو نمي چسبد و صدا از زنت درنيامده و بز عوضي شنيده.» وقتي قباد اين حرف ها را شنيد, از غصه دود از كله اش بلند شد. گفت «ديگر نمي توانم بين شما ديوانه ها زندگي كنم. اينجا مبارك خودتان باشد و خوش و خرم با هم زندگي كنيد.» آن وقت از خانه زد بيرون و رفت سراغ پدرزن و مادرزنش و ماجراي زن و كس و كارش را براي آن ها تعرف كرد و آخر سر گفت «حالا شما بگوييد من با اين ديوانه ها چه كار كنم؟» مادرزنش گفت «دل ما هم از دست دخترمان و فك و فاميل تو خون است و نمي دانيم با اين ديوانه ها چه كار كنيم؛ اما چرا بز را نكشتي كه اين همه آبروريزي بار نياورد؟» پدرزنش گفت «غلط نكنم عقل داماد ما هم مثل عقل كس و كارش پارسنگ مي برد. يك بز پيش كس و ناكس آبرويش را دارد مي برد؛ آن وقت زن و زندگيش را ول كرده آمده اينجا و از ما مي پرسد چه كار كند.» قباد گفت «من ديگر نمي توانم در ميان شما ديوانه ها زندگي كنم. از اين شهر مي روم به يك شهر ديگر. اگر مردم آنجا هم مثل شما چل و خل بودند برمي گردم؛ والا هيچ وقت پايم را تو اين شهر نمي گذارم و همان جا مي مانم.»ر اين را گفت و گيوه هايش را وركشيد و بي معطلي راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به شهري در آن ور كوه. كمي در بازار و كوچه هاش پرسه زد و آخر سر گرسنه و خسته رو سكوي خانه اي نشست. در اين موقع يكي از تو خانه آمد بيرون و ديد مرد غريبه اي نشسته رو سكو. بعد از سلام و احوالپرسي دلش به حال قباد سوخت و برگشت خانه و يك كاسه آش شب مانده آورد براش. قباد ديد كاسه از بيرون خيلي بزرگ است؛ اما از تو قد يك فنجان جا دارد. با سه هرت آش را سر كشيد و رفت تو نخ كاسه. خوب زير و روش را وارسي كرد. فهميد از روزي كه در اين كاسه غذا خورده اند آن را نشسته اند و هر بار ته مانده غذا نشسته رو ته مانده قبلي و كم كم كاسه از تو شده قد يك فنجان. قباد كاسه را برد لب جو. اول خوب ريگ مال و گل مالش كرد, بعد آن را پاك و پاكيزه شست و برگشت كاسه را داد دست صاحبش. صاحب كاسه مات و مبهوت به كاسه نگاهي انداخت و سراسيمه دويد تو حياط و فرياد زد «كاسه گشادكن آمده! خانه آباد كن آمده!» اهل خانه و در و همسايه ها مثل مور و ملخ ريختند بيرون و آمدند دور قباد حلقه زدند. همين كه از ماجرا مطلع شدند سراسيمه رفتند كاسه هاشان را آوردند پيش قباد. گفتند «هر قدر مزد بخواهي مي دهيم؛ كاسه هاي ما را گشاد كن.» بگذريم! قباد چند روزي در آن شهر ماند. مردم از اين خانه و آن خانه كاسه هاشان را مي آوردند پيشش و او هم كاسه ها را مي برد لب جوي آب براشان گشاد مي كرد و مزد مي گرفت. آخر سر از اين وضع خسته شد. با خود گفت «اين ها از كس و كار من ديوانه ترند.» و راه افتاد طرف يك شهر ديگر. چله زمستان به شهري رسيد كه همه اهالي آن از زور سرما مثل بيد مي لرزيدند و آه و ناله مي كردند و هر كس براي مقابله با سرما دست به كار عجيب و غريبي زده بود. عده اي وسط لحافشان را سوراخ كرده بودند؛ آن ها را انداخته بودند گل گردنشان و با طناب دور كمرشان را محكم بسته بودند. عده ديگري ديگ آب بار گذاشته بودند و زيرش آتش مي كردند كه آب بجوش بيايد و بخار آب گرمشان كند. تعدادي هم گل داغ مي كردند و به بدنشان مي ماليدند. خلاصه! غوغايي برپا بود و هر كس يك جور با سرما دست و پنجه نرم مي كرد. قباد به خانه اي رفت. با چوب كرسي ساخت و از پنبه و كرباس لحاف بزرگي دوخت و از هيزم زغال درست كرد و كرسي گرم و نرمي راه انداخت. اهل خانه, كوچك و بزرگ و زن و مرد, تا گردن چپيدند زير كرسي و تازه فهميدند گرم شدن يعني چه! طولي نكشيد كه خبر دهن به دهن و خانه به خانه گشت و به گوش اهالي شهر رسيد. مردم دسته دسته آمدند پيش قباد. پولي خوبي دادند به او كه براي آن ها هم كرسي بسازد. قباد پول هاش را تبديل كرد به سكه طلا و با خود گفت «اين ها هم از همشهري هاي من ديوانه ترند.» باز راهش را گرفت و رفت تا تنگ غروب رسيد به شهري و ديد مردم جلو خانه اي جمع شده اند و جار و جنجال عجيب و غريبي راه افتاده است. جلوتر كه رفت فهميد عروس آورده اند كه ببرند خانه داماد و چون قد عروس بلند است و در كوتاه, عروس مانده پشت در و ولوله اي برپا شده. خانواده عروس مي گويد بايد سردر خانه را خراب كنند تا عروس برود تو و خانواده داماد مي گويد چرا آن ها بايد سردرشان را خراب كنند؛ بهتر است گردن عروس را بزنند تا قدش كمي كوتاه بشود و راحت برود تو حياط. قباد گفت «صد اشرفي به من بدهيد تا عروس را صحيح و سالم و بي دردسر ببرم تو خانه, طوري كه نه سردر خانه خراب شود و نه گردن عروس زده شود.» عده اي گفتند «اين كار شدني نيست.» عده اي ديگر گفتند «اگر شدني باشد ما حرفي نداريم.» و باز شروع كردند به بگو مگو و جار و جنجال و آخر سر قبول كردند حل اين مشكل را بگذارند به عهده قباد؛ به شرطي كه اگر نتوانست عروس را ببرد تو از صد اشرفي صرف نظر كند و هيچ ادعايي نداشته باشد. قباد رفت پشت عروس ايستاد و بي هوا يك پس گردني محكم زد به او. عروس گفت «آخ !» و سرش را خم كرد و از در پريد تو. مردم بنا كردند به شادي و پايكوبي. قباد هم صد اشرفي گرفت و راهي شهر ديگري شد. دم دماي روز سوم رسيد به شهري و در همان كوچه اول ديد در خانه اي باز است و مردم شانه به شانه ايستاده اند و يك زن و دختر دارند زارزار گريه مي كنند. قباد رفت جلو و پرسيد «چه خبر است؟» گفتند «دختر فرماندار رفته پنير از كوزه در بياورد, دستش تو كوزه گير كرده. مشگل را با داناي شهر در ميان گذاشته اند, او هم گفته دو راه بيشتر وجود ندارد يا بايد كوزه را بشكنيد, يا بايد دست دختر را ببريد. فرماندار هم گفته چون دختر دو تا دست دارد بهتر است يكي از آن ها را ببرند.» قباد پرسيد «آن زن و دختر چرا شيون و زاري مي كنند؟» جواب دادند«فرماندار فرستاده دنبال قصاب كه بيايد دست دختر را قطع كند؛ مادر و خواهر دختر هم گريه مي كنند.» قباد گفت «من دست دختر را طوري از كوزه در مي آورم كه نه كوزه بشكند و نه دستش صدمه ببيند.» گفتند «اگر مي تواني چنين كاري بكني بيا جلو و هنرت را نشان بده.» قباد رفت جلو, كوزه و دست دختر را خوب وارسي كرد؛ ديد دختر يك تكه پنير گنده گرفته تو مشتش و تقلا مي كند آن را از كوزه در بياورد. قباد يك وشگون قايم از پشت دست دختر گرفت. دختر كه انتظار چنين كاري را نداشت هول شد پنير را ول كرد و دستش را از كوزه درآورد. مردم از شادي به هلهله افتادند. قباد را سردست بلند كردند و از او خواستند به جاي داناي شهرشان بنشيند و مشكلاتشان را حل و فصل كند. اما قباد زير بار نرفت. فكر كرد ماندن عاقل در شهر ديوانه ها صلاح نيست و از آنجا راه افتاد رفت به يك شهر ديگر. هنوز از دروازه شهر تو نرفته بود كه ديد عده زيادي دور كپه خاكي جمع شده اند و خيلي نگران و دلواپس اند. رفت جلو پرسيد «چي شده؟» گفتند «مگر نمي بيني! زمين دمل درآورده؛ مي ترسيم حالا حالاها دملش سر وا نكند و آزارش بدهد.» قباد گفت «حكيم بياريد تا درمانش كند.» گفتند «حكيم نداريم.» قباد گفت «صد اشرفي به من بدهيد تا درمانش كنم.» گفتند «حرفي نداريم! اما به شرطي كه نصفش را بعد از درمان بگيري.» قباد گفت «قبول است.» و پنجاه اشرفي گرفت و بيل برداشت كپه خاك را تو صحرا پخش كرد. همه خوشحال شدند و بقيه مزدش را دادند و به او اصرار كردند كه پيش آن ها بماند؛ اما قباد راضي نشد. با خود گفت «به هر شهري كه مي روم مردمش از همشهري ها و كس و كار خودم ديوانه ترند. بهتر است بروم به يك شهر ديگر؛ اگر مردمش عاقل بودند همان جا بمانم و گرنه دست از جست و جو بردارم و برگردم به شهر خودم.» و پيش از آن كه وارد شهر بشود, راهش را كج كرد به طرف يك شهر ديگر. بعد از هفت شبانه روز رسيد به شهري و ديد بزرگان شهر از فرماندار گرفته تا ملا و كلانتر, جمع شده اند در برابر قسمتي از باروي ترك برداشته شهر و آه و ناله مي كنند كه اگر خداي نكرده يك دفعه شكم بارو بتركد و همه مردم بريزند بيرون, آن ها چه خاكي به سرشان بكنند. قباد رفت جلو پرسيد «اينجا چه خبر است؟» گفتند «چشم حسود كور! گوش شيطان كر! شكم باروي شهر شكاف برداشته. مي ترسيم خداي نكرده جرواجر بخورد و مردم به كلي سر به نيست شوند.» قبادگفت «من مي توانم شكم بارو را بخيه بزنم.» گفتند «اگر اين كار را بكني هر چه بخواهي به تو مي دهيم.» قباد گل درست كرد و ترك بارو را گرفت. اهالي شهر خوشحال شدند و با خواهش و تمنا از قباد خواستند نزدشان بماند تا اگر باز هم شكم باروي شهر شكاف برداشت آن را بخيه بزند؛ اما قباد قبول نكرد. گفت «دلم براي كس و كار و شهر و ديارم تنگ شده. هر چه زودتر بايد برگردم.» گفتند «مزدت را چه بدهيم؟» گفت «يك اسب تندرو.» رفتند يك اسب راهوار با زين و برگ طلا آوردند براش. قباد با خود گفت «در اين ديوانه خانه دنيا باز هم شهر خودم از شهرهاي ديگر بهتر است.» و اسب را رو به شهر و ديارش به تاخت درآورد. |
شاه عباس و کريم دريايي
يک روز شاه عباس لباس درويشي پوشيد و رفت توي شهر. گشت تا رسيد به يک خانه اي. ديد سه تا دختر نشسته اند. اولي مي گويد اگر شاه عباس مرا بگيرد جفتي پسر کاکل زري برايش به دنيا مي آورم. دومي گفت اگر مرا بگيرد غذايي برايش درست مي کنم که تمام لشگرش بخورند و تمام نشود. و دختر کوچکتر گفت کاش روزي بيايد که شاه عباس چهل شب زير حکم من باشد. شاه عباس حرف ها را شنيد و برگشت به قصر. دستور داد هر سه دختر را احضار کردند. دو تا دختر اولي را عقد کرد اما سومي را داد دست کسي و گفت ببرش بيابان و سرش را ببر، و دستمال خوني آن را هم بياور. آن شخص دختر را برد بيابان و شمشير کشيد که سرش را ببرد. دختر به التماس درآمد که اي برادر کشتن دختر بدبختي مثل من چه فايده اي به حال تو دارد؟ بيا و بخاطر خدا از خون من بگذر. آن شخص دلش به رحم آمد و دختر را رها کرد و به جايش پرنده اي را کشت و دستمال را با خون آن سرخ کرد و برد براي شاه. دختر سرگذاشت در بيابان و رفت تا رسيد به يک مرد چوپان. چوپان ديد که دختر خيل خوشکل است گفت به من شوهر مي کني؟ دختر گفت بله چرا نکنم. اما اول سر گوسفندي را ببر تا کباب کنيم و بخوريم و بعد به تو شوهر مي کنم. چوپان گوسفندي سر بريد و کباب کرد و خوردند. بعد دختر گفت حالا برو آبادي، مادري، خواهري، هر کسي داري بردار بياور تا عقد کنيم. همينطوري که نمي شود. چوپان گفت باشد. رفت که خواهر و مادرش را بياورد. دختر شکمبهً گوسفند را به سرش کشيد و فرار کرد و رفت تا رسيد به باغ بزرگي. باغبان او را ديد فکر کرد جوان کچلي است و چون پير شده بود و احتاج به کارگر داشت رو به دختر کرد و گفت هي کچل! شاگرد من مي شوي؟ دختر گفت باشد و ماند پيش باغبان پير. چند روز که گذشت آمد به ميان باغ که يک تخته سکوئي درست کند. وسط باغ را چال کرد ديد از زير خاک هفت خم خسروي (سکه طلا) درآمد. باغبان را صدا کرد و گفت پدر صاحب اين باغ کيست؟ گفت صاحبش يک شخصي است در اين شهر " وري يرد (نام اصلي و محلي شهر بروجرد) ". گفت بيا اين پولها را بگير برو به هر قيمتي شده باغ را از او بخر و قباله اش کن به نام من. باغبان رفت به وري يرد و باغ را خريد و قباله اش کرد به نام دختر. يک مدتي که گذشت دختر کاخي در آن باغ بنا کرد که هيچ پادشاهي تا آن وقت نه به چشم ديده و نه به گوش شنيده بود. اين را هم بگوئيم که توي آن گنج خسروي که دختر پيدا کرده بود گردي هم بود که اگر آن را به مس ميزدي طلا مي شد. خلاصه گذشت تا يک روز درويشي آمد در کاخ دختر و قدري مدح علي گفت. دختر منزل به او داد. ظرفهايي که در آنها به درويش غذا دادند همه از طلا بود. همه را به درويش بخشيد. صبح هم که خواست برود صد تومان ديگر به او دادند. از قضا مدتي بعد، همين درويش رفت در قلعه شاه عباس و شروع کرد به مداحي. شاه عباس به او پنج تومان صدقه داد و روانه اش کرد. درويش پيغام فرستاد به شاه که اي شاه تو ناسلامتي پادشاه يک مملکت هستي به اين بزرگي، اما سخاوتت به اندازه زني هم نيست. شاه عباس قضيه را جويا شد، و درويش هم از سير تا پياز برايش گفت. شاه عباس به اهل کاخ گفت اين درويش را نگهداريد و پذيرايي کنيد تا من بروم و ببينم که اين دختر کيست و کجاست؟ خلاصه شاه عباس با لباس درويشي آمد منزل دختر و سه روز و سه شب ماند. هر چه برايش آوردند ظرفهايش از طلا بود. همه اش را به خودش بخشيدند. سر آخر هم سيصد تومان به او دادند و روانه اش کردند. شاه عباس وقتي مي خواست برود به يکي از کلفت ها گفت برو به خانمت بگو مگر سرمايه تو از چيست که اينهمه بخشش مي کني و تمام نمي شود؟ کلفت آمد و به خانم حرف شاه عباس را گفت. خانم گفت برو به درويش بگو تو اوّل برو يک کوري هست که نشسته بر سر يک چاهي و مي گويد هر کس به من رحم کند خدا به او رحم نکند. از او بپرس چرا اين حرف را مي گويد؟ بعد که جواب آوردي من هم مي گويم که ثروت و سرمايه ام از چيست که تمام نمي شود. شاه عباس رفت و رفت تا رسيد به يک کوري که سر چاه نشسته بود و مي گفت هر کس به من رحم کند خدا به او رحم نکند. از او پرسيد چرا اين را مي گويي؟ با جاي آن بگو هر کس به من رحم کند خدا هم به او رحم کند. کور گفت نه، نه. هر کس به من رحم کند خدا به او رحم نکند. شاه عباس گفت آخر بگو ببينم علّت اين گفته تو چيست؟ کور گفت يک پادشاهي است در اين شهر، به او مي گويند پادشاه بي غم. تو برو از او بپرس چرا بي غم است؟ همه خلايق از شاه گرفته تا گدا غم دارند اما به او مي گويند شاه بي غم. اگر جواب گرفتي و آوردي، من هم علت اين حرفم را به تو مي گويم. شاه عباس کور را ول کرد و رفت تا رسيد به شهر. رفت به کاخ شاه بي غم. از او پرسيد چرا به تو مي گويند پادشاه بي غم؟ پادشاه بي غم گفت يک کريمي هست، سر پلي توي دريا نشسته و از صبح تا غروب برنج و خورشت و مرغ پخت مي کند و توي دريا مي ريزد. برو از او بپرس که چرا اينکار را مي کند؟ اگر جواب آوردي من هم علت بي غمي ام را به تو مي گويم. خلاصه شاه عباس آمد رسيد به کريم دريايي ديد بله از کله سحر تا تنگ غروب برنج و خورشت و مرغ پخت مي کند و مي ريزد توي دريا. شاه عباس از او پرسيد حاج کريم، چرا اينهمه غذا را مي ريزي توي دريا؟ کريم دريائي گفت اي درويش قصه من دراز است اگر حالش را داري بنشين تا برايت تعريف کنم. شاه عباس نشست و کريم دريايي شروع به حکايت کرد: ر من يک زماني جوان کچلي بودم و در اين شهر گوساله چراني مي کردم، زمستانها هم بيکار بودم. يک روز زمستان که بيکار بودم يک شخص حاجي تاجري آمد و گفت آقا نوکر نمي شوي چهل شب؟ گفتم به چقدر؟ گفت چهل شب نوکر من بشو من صد تومان به تو مي دهم. همه خرج نان و آبت هم با خودم. گفتم باشد و رفتم. او اول کار صد تومان به من داد بردم دادم به مادرم و آمدم پيش حاجي. يک هفته اي گذشت تا اينکه او هفت قاطر و يک گوساله بزرگ برداشت و با هم حرکت کرديم و رفتيم تا رسيديم به کنار يک دريايي؛ وسط دريا يک جزيره و کوه بلندي بود. باروبنديلمان را گذاشتيم و جاجي گفت سر اين گوساله را ببر تا گوشتش را بخوريم، اما پوستش را نگاه دار که کارش دارم. سر گوساله را بريديم و خورديم و يکي دو روز گذشت. توي اين مدّت من هر چه آت و اشغال و ريزه نان سفره بود مي ريختم توي دريا تا ماهي ها بخورند. خلاصه، وقتي گوشت گوساله تمام شد، حاجي پوست گوساله را آورد و پهن کرد و به من گفت بيا برو توي اين پوست دراز شو. من هم از همه جا بي خبر رفتم و دراز شدم؛ تا آمدم بگويم آره يا نه، حاجي مرا توي پوست پيچاند و در پوست را محکم دوخت و رفت گوشه اي پنهان شد. کمي که گذشت يکمرتبه يک دالي(عقاب) از آسمان آمد مرا به چنگال گرفت و برد روي کوه وسط دريا. دال پوست را دريد که بخورد من از پوست درآمدم. حاجي داد زد گفت پسرم اصلاً نترس، از آن سنگ و کلوخ ها که زير پايت است بردار و با قلاب سنگ بينداز از اين طرف؛ قلاب سنگ را هم توي پوست گوساله گذاشته بود. خلاصه، من هر چه دستم رسيد از صبح تا غروب از آن سنگها توي قلاب سنگ گذاشتم و پرت کردم. حاجي هم همه را توي گوني ريخت و بار قاطرها کرد و رفت. من هر چه داد زدم حاجي پس من چي؟ مرا نمي بري؟ گفت تو بمان همين جا که بابات مرده! من تازه فهميدم که آن سنگ ها گوهر شب چراغ بوده اند. نگاه کردم ديدم اين حاجي خدانشناس قبل از من هم عده زيادي را گول زده و به جزيره آورده، به دست آنها جواهر از جزيره جمع کرده و برده و آنها را همان جا گذاشته و رفته تا مرده اند. گفتم ديدي چه خاکي بر سرم شد؟ مدتي حيران و سرگردان بودم. آخر گفتم براي چه اينجا بمانم؟ خودم را به اين دريا مي زنم يا به ساحل مي رسم يا مي ميرم و خوراک نهنگ و ماهي مي شوم. از اينجا ماندن بهتر است. وقتي خودم را به دريا زدم ديدم دو تا ماهي با هم صحبت مي کنند؛ و يکي به ديگري مي گويد اين همان کچلي است که براي ما نان ريزه مي ريخت، حالا که گرفتار شده بايد نجاتش بدهيم. اين را گفتند و شانشان را زير من زدند و از دريا نجاتم دادند. من هفت روز و هفت شب گرسنه و تشنه از بيابان گذشتم تا رسيدم به شهر. ماندم تا مدتي. ديدم بله باز هم آن حاجي خدانشناس سراغ نوکر مي کند. من شکل و شمايلم را عوض کردم و رفتم پيش حاجي. دوباره نوکرش شدم. يک هفته که گذشت قاطرها و گوساله اي را برداشت و هفت شب و هفت روز از توي بيابان برهوت رفتيم تا دوباره رسيدم به ساحل دريا. سرگوساله را بريديم و پوستش را کنديم و گوشت گوساله را خورديم. گوشت ها که تمام شد حاجي گفت برو توي پوست دراز بکش. من خودم را به نفهمي و نابلدي زدم. يا با سر ميرفتم يا با پا. آخرش به حاجي گفتم من بلد نيستم تو برو توي آن تا من ياد بگيرم. حاجي رفت توي پوست تا ياد من بدهد، امّا تا آمد بخودش بجنبدپوست را پيچيدم و درش را دوختم. دال آمد و او را برد بالاي کوه جزيره. پوست را پاره کرد و حاجي از توي پوست درآمد. داد زدم حاجي نترس من همان کچلي هستم که دفعه قبل آوردي اينجا. با کمک خدا از جزيره نجات پيدا کردم. راه و چاه نجات از جزيره را بلدم، اگر مي خواهي نجاتت بدهم شرطش اين است که دخترت را به عقد من درآوري و نصف مال و ثروتت را با قباله به نام من کني. حاجي نامه نوشت و مهر و امضا کرد و سنگي توي آن پيچاند و با قلاب سنگ براي من انداخت. بعد گفت حالا بگو چگونه بيايم؟ گفتم بابات مرده! حالا آنقدر اينجا بمان تا بپوسي. خلاصه حاجي خدانشناس را گذاشتم و با بار قاطرها برگشتم. خانواده حاجي سراغ او را گرفتند. گفتم حاجي بين راه مريض شد و مرد. مرا وصي و جانشين خود کرد. اين هم وصيتنامه مهر و موم شده اش. نامه حاجي را آوردم دادم به خانواده اش. خلاصه اي درويش اين بود قصه من. الآن دختر آن حاجي زن من است و من از ثروت بي حساب او هر روز مي پزم و براي ماهي هاي دريا که سبب نجات من شدند مي ريزم. اين است که مي گويند تو نيکي مي کن و در دجله انداز. به همين علّت هم به من مي گويند کريم دريايي. شاه عباس قصه کريم دريايي را که شنيد برگشت و آن را به شاه بي غم گفت. شاه بي غم هم به شاه عباس گفت راز بي غمي من اين است که زني دارم که دختر عمويم است. ما با هم عهد کرده و قسم خورده بوديم که اگر من زودتر مردم او شوهر نکند و اگر او زودتر مرد من زن نگيرم. تا اينکه يک روز دختر عمويم مريض شد و به حال مرگ افتاد. من که از او قطع اميد کرده بودم براي اينکه به عهد خود وفا کنم رفتم و خودم را مقطوع النسل کردم. اما دختر عمويم نمرد و فرداي آن روز کم کم حالش جا آمد و خوب شد. مدتي گذشت، دختر عمو از من خواست تا با او هم بستر شوم تا بچه دار شويم. اما وقتي جريان خود را به او گفتم و او فهميد ناراحت شد و گفت من شوهري مي خواهم که پدر بچه هايم باشد! من هم گفتم از اين نوکرهاي قصر هرکس را که مي خواهي انتخاب کن و از او بچه دار شو. حالا اي عمو درويش بدان که غم همه عالم روي دل من است اما مردم از روي مسخره به من مي گويند پادشاه بي غم. شاه عباس قصه پادشاه بي غم را که شنيد با ناراحتي از او خداحافظي کرد و آمد پيش مرد کور که سر چاه نشسته بود و داستان شاه بي غم را براي او گفت. کور هم چنين حکايت کرد که بله من هم گماشته اي بودم که اين چاه را مي کندم. پسري داشتم جوان که بالاي چاه مي ماند و دلو را مي کشيد. روزي ته چاه جعبه اي دم کلنگ من افتاد. گفتم حتما اين گنج است، اگر پسرم بفهمد ممکن است طمع کند و با سنگ مرا ته چاه بکشد و گنج را خودش ببرد. روي همين حساب پسر را صدا زدم که پائين بيايد. تا آمد ته چاه با کلنگ زدم توي سرش و او را کشتم. جعبه را برداشتم و آمدم بالا. در جعبه را باز کردم تا ببينم در آن چه هست که ناگهان گردي از درون جعبه درآمد و چشمهايم را کور کرد. از آن وقت تا الآن من سر همين چاه نشسته ام و مي گويم هر کس به من رحم کند خدا به او رحم نکند. چون من که پسر خودم را به طمع مال کشته ام مستحق رحم نستم. خلاصه شاه عباس پيش دختر آمد و قصه کور را براي او تعريف کرد. بعد از او خواست که راز ثروت خود را براي او فاش کند. دختر به شاه عباس گفت از موقعي که از اينجا رفته اي چند شب گذشته است؟ شاه عباس گفت چهل و يک شب. دختر گفت پس بدان اي شاه عباس که من همان دختري هستم که آن شب پشت در خانه ما آمدي و آرزويم را که چهل شب حکمراني بر تو بود شنيدي و دستور قتلم را دادي. اما لطف خدا کار خودش را کرد و مرا به اين ثروت و به آن آرزو رسانيد و تو چهل و يک شب دنبال حکم من رفتي. اين را گفت و سجده شکر بجاي آورد و همه قصه خود را از يافتن گنج خسروي و گرد کيميا براي شاه عباس تعريف کرد. شاه عباس هم از زنده بودن او خوشحال شد و او را به نکاح خود در آورد. |
ابراهيم گاوچران
پيرمردى با پسر او کنار رودخانه زندگى مىکرد. روزى سيل آمد و کلبهٔ آنها را خراب کرد. ابراهيم توانست خود را با شنا کردن نجات دهد. مدتى بعد گاوچران مرد ثروتمندى شد. روزى مردى يک گوساله به او داد. شب ابراهيم در خواب ديد يک ماه از پيشانى او ، يک ستاره از يک طرف و يک ستاره از طرف ديگر صورت او درآمده است. اين خواب را سهبار ديد. ابراهيم به خانهٔ قاضى رفت. گوساله را به او داد تا قاضى خواب او را تعبير کند. قاضى گفت: معلوم نيست خواب تو در کجا اتفاق مىافتد. ابراهيم رفت و رفت تا رسيد به شهري. در گوشهاى دو تا اسب ديد. ابراهيم تصميم گرفت شب را همانجا بماند. ناگهان صدائى شنيد که مىگفت: "ابراهيم بگير!" ابراهيم بلند شد و هرچه اسباب از آن طرف ديوار مىدادند، مىگرفت و روى اسبها مىگذاشت. صدا گفت: دست مرا بگيرد بالا بيايم. ابراهيم دست صاحب صدا را گرفت و چشم او افتاد به دختر بسيار زيبائي. دختر گفت: ابراهيم سوار اسبت شو تا برويم. سوار شدند و رفتند. وقتى هوا روشن شد. چشم دختر به ابراهيم افتاد. گفت: تو ديگر کى هستي؟ ابراهيم گفت: من ابراهيم هستم. دختر گفت: من با پسر عمويم قرار گذاشته بوديم که با هم فرار کنيم. چون ما همديگر را دوست داشتيم ولى پدر و مادرهاى ما نمىگذاشتند با هم عروسى کنيم. خوب لابد من قسمت تو بودهام. رفتند و رفتند تا به رودخانهاى رسيدند. دختر سر ابراهيم را شست. ابراهيم در آب رودخانه يک دانهٔ جواهر پيدا کرد و آنرا پنهان از دختر در جيب خود گذاشت. دختر مقدارى پول به ابراهيم داد تا در شهر خانهاى بخرد. ابراهيم خانهٔ تاجرى را خريد و با دختر مشغول زندگى شدند. روزى دختر، ابراهيم را فرستاد تا شاه و وزير را براى شام دعوت کند. ابراهيم چنان کرد. وقتى شاه و وزير آمدند و سر سفره مشغول خوردن شدند، چشم وزير از گوشهٔ پرده به روى دختر افتاد و ديگر نتوانست غذا بخورد. وقتى بيرون آمدند پادشاه پرسيد: چرا غذا نخوردي؟ وزير گفت: دخترى ديدم بسيار زيبا. هر جور شده بايد او را به حرمسراى خودتان بياوريد. صبح آن شب به ابراهيم نامه نوشتند که بايد چهل بشقاب جواهر آماده کنى و ده روز هم بيشتر وقت نداري. ابراهيم رفت به طرف رودخانه که يک دانه جواهر پيدا کرده بود. اما هرچه رودخانه را گشت چيزى نيافت. تصميم گرفت برود سرچشمهٔ آب را پيدا کند. رفت و رفت تا رسيد به باغ بزرگي. ديد زير دويار باغ جواهر زيادى ريخته شده است. رفت توى باغ، ديد دخترى را سربريدهاند و روى تنهٔ درختى گذاشتهاند، هر قطره خون دختر که توى آب مىريزد به جواهر تبديل مىشود. ابراهيم خود را پنهان کرد تا از ماجر سردربياورد. ديوى آمد و از توى تنهٔ درخت شيشهٔ روغنى درآورد و دختر را زنده کرد. ديو از دختر پرسيد: زن من ميشي؟ دختر گفت: نه! ديو سر دختر را بريد و رفت. ابراهيم شيشهٔ روغن را برداشت و سر دختر را چسباند. وقتى دختر زنده شد به او گفت که جاى شيشهٔ عمر ديو را بپرسد. دفعهٔ بعد که ديو آمد، دختر به او وعدهٔ عروسى داد و از او جاى شيشهٔ عمر او را پرسيد. ديو يک بار او را گول زد ولى بار دوم استخرى به او نشان داد و گفت: ته اين استخر دريچهاى است که روى آن سنگ بزرگى قرار دارد. سنگ که برداشته شود راهرو تاريکى پيدا مىشود. پس از چند قدم جاى روشنى هست که چشمهاى آنجا است. هر روز سه آهو مىآيند سرچشمه. شيشهٔ عمر من در پاى سومين آهو است که کمى مىلنگد. وقتى ديو رفت، ابراهيم جاى شيشهٔ عمر ديو را از دختر پرسيد و آنرا بهدست آورد. ديو در همين موقع سر رسيد. ابراهيم او را مجبور کرد که آنها را به شهر خودشان برساند. وقتى به شهر رسيدند. شيشهٔ عمر ديو را به زمين زد. ديو دود شد و به هوا رفت. ابراهيم فرمانى را که قبلاً شاه به او گفته بود، به دختر گفت. وقتى به خانه رسيدند، دختر طشت آبى را جلوى خودش گذاشت و دعائى خواند و سرانگشت او را زخمى کرد و توى آب گذاشت. جواهرات زيادى در طشت درست شد. ابراهيم آنها را براى پادشاه فرستاد و شب براى شام دعوتشان کرد. وزير موقع خوردن شام چشمش به دختر افتاد و نتوانست غذا بخورد. وقتى بيرون آمدند، وزير گفت اين زن ابراهيم از اولى قشنگتر بود. باز پادشاه و وزير نقشه کشيدند که ابراهيم را از بين ببرند. صبح فردا به ابراهيم نامه نوشتند که بايد بروى و گل قهقهه را بياوري. ابراهيم با زن دوم خود که پرىزاده بود صحبت کرد. زن نامهاى نوشت و به وى گفت اين را ببر به فلان چشمه. دستى بيرون مىآيد نامه را به او بده. بعد از چند لحظه صندوقى پيدا مىشود آن را بردار و بيار. ابراهيم همين کار را کرد. وقتى سر صندوق را باز کرد دختر بسيار زيبائى را ديد با گل قهقهه و يکدست لباس شاهانه. ايراهيم گل و لباس را براى شاه فرستاد و آنها را براى شام دعوت کرد. وزير موقع غذا خوردن چشمش افتاد به زن سوم ابراهيم. اينبار هم پادشاه را ترغيب کرد که ابراهيم را از سر راه بردارد. صبح به ابراهيم نامه نوشتند که: بايد بروى به آن دنيا و مهر پدران ما را بياوري. ابرهيم نامه را به زن اولش نشان داد. اما از دست او کارى برنمىآمد. نامه را نشان زن دومش داد. با راهنماى زن پرىزادش، ابراهيم چهل روز مهلت خواست و گفت که هيزم فراوانى تهيه کنند. پس از سه روز ابراهيم بر پشتهٔ هيزم رفت قاليچهاى گستراند و نشست. هيزمها را که آتش زدند، چهار پرىزاد آمدند و ابراهيم را با قاليچه بردند. ابراهيم تا چهل روز در خانهاش مشغول عيش و نوش بود. شب چهلم، دخترى پرىزاد ابراهيم را برد و زير خاکسترها گذاشت و نامهاى را که از خط پدران وزير و پادشاه تقليد شده بود و مهر آن زير آن بود بهدست ابراهيم داد. صبح وقتى مردم جمع شدند. ابراهيم از زير خاکسترها بيرون آمد و نامه را بهدست پادشاه داد. پادشاه و وزير وقتى نامه را ديدند خواستند که خودشان هم به آن دنيا نزد پدرانشان بروند و برگردند. اين بود که پادشاه به مردم گفت تا ما مىرويم و برمىگرديم ابراهيم پادشاه است. هيزم زيادى جمع شد. وزير و پادشاه به ميان هيزمها رفتند، آتش که روشن شد، آنها سوختند و ديگر بازنگشتند. |
شاه طهماسب و شاه عباس
شاه طهماسب چـند تا زن داشت که يکي از آنها را خيلي خيلي دوست داشت. از قضاي روزگار رمال دربار عاشق همين زن شده بود. اما به هر دري که زد و هر کاري که کرد زن زير بار او نرفت که نرفت. رمال هم کينه او را به دل گرفت. مدتي گذشت، زن حامله شد و پسري به دنيا آورد که از بس زيبا بود چشم خلايق از ديدنش خيره مي ماند. با آمدن اين زن عشق و علاقه شاه طهماسب به آن زن بيشتر شد. اما رمال که منتظر فرصت بود يک شب يواشکي به بالين پسر رفت و سرش را از تن جدا کرد؛ چاقو را هم انداخت توي جيب مادر بچه! صبح که شد خبر به شاه رسيد که ديشب سر بچه را بريده اند. شاه دستور داد رمال را حاضر کردند تا رمل بياندازد و قاتل بچه را پيدا کند. رمال رمل انداخت و نظر کرد و هي دو سه بار زير لب آه کشيد و زمزمه کرد و هي با خود گفت نه نه ممکن نيست! مگر ميشود؟ نه اصلا شدني نيست! و خلاصه چند بار رمل انداخت و همان ادا و اطوارها را درآورد. شاه که از فرط عصبانيت مثل مار زخمي ره خود مي پيچيد، حوصله اش سر رفت و داد کشيد آخر بگو ببينم چه مي بيني که اينقدر آه و واويلا مي کني؟ قاتل کيست؟ رمال هم که ديد نقشه اش خوب گرفته و تيرش به هدف خورده است گفت قبله عالم به سلامت باد. اينگونه که از رمل پيداست مادر بچه، قاتل است. او بچه را کشته است! شاه طهماسب اين را که شنيد فرياد زد چه مي گويي؟ مگر مي شود؟ رمال گفت تعجب و آه و واويلاي من هم از اين بود! اما خودتان که ديديد چند بار رمل انداختم و رمل اين را نشان داد. حالا هر تصميمي مي گيريد بگيريد که ديگر از من کاري ساخته نيست. شاه طهماسب دستور داد رفتند به اتاق و گشتند و چاقوي خونين را از جيب مادر بچه پيدا کردند. زن هر چه قسم خورد و آيه آورد و الحاح کرد فايده نداشت و نکرد. شاه طهماسب چون زن را خيلي دوست داشت او را نکشت و فقط دستور داد او را از قصر اخراج کردند. اما چون همه نوکرها و کلفت هاي دربار از دست زن جز خير و خوبي هيچ چيز ديگري نديده بودند، در بيرون کردن زن طفره رفتند تا اينکه قرعه اين کار به نام رمال باشي خورد. رمال باشي هم از خدا خواسته زن را برداشت و بيرون برد. در بين راه رو بزن کرد و گفت حالا ديگر در اختيار من هستي و بايد زن من بشوي والا بلايي به سرت مي آورم که مرغن هوا به حالت گريه کنند. زن بينوا که مي دانست همه اين بلاها که بر سرش آمده زير سر رمال باشي خائن است، گفت هر کاري مي خواي بکن. پس از بچه نازنينم مي خواهم روي دنيا نباشم. رمال هر چه اصرار و الحاح کرد ديد فايده اي ندارد. آخر کار، جفت چشمهاي زن بيچاره را از کاسه درآورد و او را همراه با جنازه سر بريده پسرش تک و تنها گذاشت توي بيابان و برگشت به کاخ. زن تنها و نالان ماند و داشت به درگاه خدا الحاح و نياز مي کرد که ناگهان سواري از راه رسيد و از زن پرسيد اينجا چه مي کني؟ زن گفت همانطور که مي بيني کور شده ام و جفت چشمهايم را درآورده اند، سر پسرم را هم بريده اند. سوار از اسب آمد پائين و چشمهاي زن را برداشت و گذاشت سر جايش، سر بچه را هم گذاشت روي تنش، بهد دعائي کرد و وردي خواند؛ در يک چشم بر هم زدن زن بينا و پسرش زنده شد. زن به دست و پاي سوار افتاد و اسم و رسمش را پرسيد. سوار گفت من حضرت عباس هستم. بعد به زن گفت اي زن زودتر به کربلا برو و آنجا ساکن شو و اسم پسرت را هم عباس بگذار و از اين حکايت هم به کسي نگو تا موقعش. خلاصه زن خدا را شکر کرد و با بچه اش عباس راه افتاد و رفت تا رسيد به کربلا. آنجا ماند و ناشناس زندگي کرد. سالها گذشت تا عباس بزرگ شد. روزي از روزها مادر عباس کمي پول داد به او تا برود نفت و فانوس بخرد. عباس سر راه بازار رفت توي حرم امام حسين تا زيارتي بکند. همينکه رفت توي حرم، درويشي را ديد که مشغول مدح امام حسين بود و با صداي خيلي قشنگي مداحي مي کرد. عباس که خيلي از صداي گرم درويش خوشش آمده بود همه پول را داد به او و براي اينکه مادرش نفهمد کمي از آب حوض حرم را توي فانوس ريخت و برگشت به خانه. تا رسيد به خانه فانوس را داد به مادرش و تندي رفت توي رختخواب و خود را به خواب زد که اگر فانوس روشن نشد و مادرش فهميد که بجاي نفت، آب توي آن است، او را دعوا نکند. اما به حکم خدا و از برکت امام حسين آن شب فانوس بهتر از هر شبي مي سوخت و روشن تر و پرنورتر بود. صبح که عباس بيدار شد مادرش از او پرسيد نفت ديشب را از کجا خريدي؟ هر روز برو از همان جا بخر. عباس که فکر مي کرد مادرش از روي طعنه و تمسخر اين را مي گويد از ترس هر چه را که اتفاق افتاده بود، تعريف کرد. اما ديد که مادرش دروغ نگفته و فانوس روشنتر از هميشه مي سوزد. از آن به بعد عباس مداح امام حسين شد و هر روز به حرم مي رفت و با صداي رساي خود در مدح امام حسين و ديگر امامان شعر مي خواند. روزها گذشت تا اينکه روزي شاه طهماسب پادشاه ايران به قصد زيارت آمد به کربلا. از قضا رمال باشي هم با او بود. وقتي زيارت شاه طهماسب تمام شد صداي پسرک مداح که با شيريني و گرمي بسيار مي خواند، به گوش او رسيد. شاه دستور داد او را حاضر کردند و خلعت بسيار قشنگي به او پوشاندند و مقداري سکه نيز به او دادند و روانه اش کردند. عباس با خوشحالي به خانه آمد و حکايت را براي مادرش تعريف کرد. فراي آن روز پسرک بازهم در حرم مداحي کرد. شاه طهماسب دوباره او را احضار کرد و اين بار از او خواست که شب را پيش او بماند و برايش مدح بخواند. اما عباس گفت من اول بايد از مادرم اجازه بگيرم. شاه طهماسب او را به خانه فرستاد تا به مادرش بگويد که امشب مهمان شاه است. اما مادر عباس قبول نکرد و گفت برو به شاه بگو اين تويي که به شهر ما آمدي و مهمان ما هستي، اگر قدم رنجه کني و بر ما منت بگذاري فبهاالمراد! عباس برگشت و حرف مادرش را به شاه گفت. شاه هم پذيرفت و شب مهمان عباس و مادرش شد. از قدرت خداوند غذاي کمي که مادر عباس پخته بود کم نيامد و همه همراهان شاه از همان ديگ کوچک غذا خوردند و سير شدند! شام که تمام شد شاه طهماسب که از کرامت آن زن و پسرش عباس پيش خدا و امام حسين آگاه شده بود؛ از زن خواست که قصه زندگي خودش را براي او تعريف کند، تا همه بفهمند که آن زن چطور مورد نظر و لطف خدا و امامان قرار گرفته. زن آهي کشيد و گفت قصه من دراز است و سرتان را درد مي آورد از آن بگذريد؛ اما شاه طهماسب اصرار کرد. بالاخره زن با اين شرط که در حين گفتن قصه اش هيچ کس حق خروج از خانه را ندارد راضي شد که قصه اش را بگويد. شاه طهماسب هم دستور داد تمام درهاي خانه را بستند و پشت هر در دو تا نگهبان گذاشت. بعد زن شروع کرد و همه حکايت خود را از زندگي در کاخ شاه و عاشق شدن رمال باشي به او و کشته شدن پسرش و اخراج خودش و کور شدنش و معجزه حضرت عباس و ... همه را نقل کرد و اشک ريخت. شاه طهماسب که قصه را شنيد آه از نهادش برآمد و فهميد که اين زن مومن و محترم و اين پسر زيبا و خوش صدا زن و بچه خود او هستند. همان جا اول دستور داد سر رمال باشي نامرد را از تن جدا کردند. بعد سجده شکر به جاي آورد و تاج پادشاهي را با دست خودش روي سر عباس گذاشت و او را جانشين خودش کرد. |
آفتاب و مهتاب
چه خياطى بود. روزى موقع کار خوابش برد. پدر او، او را صدا زد و بيدار کرد. پسر بلند شد و گفت: داشتم خواب خوبى مىديدم. پدر هرچه اصرار کرد، بچه خياط خواب خود را تعريف نکرد. پدر شکايت برد پيش حاکم. حاکم پسر را خواست و خواب او را از او پرسيد. پسر نگفت. حاکم دستور داد او را زندانى کنند و آب و غذا به او ندهند تا به حرف بيايد. اين بود تا اينکه روزى دختر حاکم براى تفريح به ديدن زندان رفت. در آنجا دختر و پسر هم ديگر را ديدند و عاشق هم شدند. حاکم سرزمين همسايه معمائى براى اين حاکم فرستاد تا آنرا حل کند. معما اين بود: از سنگ آسيابى که برايت فرستادهام يک دست لباس بدوز و برايم بفرست. پادشاه و وزراء هرچه فکر کردند، چيزى به عقل آنها نرسيد. ”بچه خياط“ را صدا کردند و حل معما را از او خواستند. پسر با شمشيرى سنگ آسياب را دو نيم کرد. ميان آن پارچهاى بود. از آن پارچه لباسى دوخت و براى حاکم همسايه فرستاد. حاکم برخلاف قولى که به پسر داده بود او را آزاد نکرد. مدتى گذشت. حاکم همسايه معماى ديگرى براى اين حاکم فرستاد. معما اين بود: در جعبهاى را که برايتان فرستادهام پيدا کرده و آن را باز کنيد. باز حاکم مجبور شد ”بچه خياط“ را خبر کند و به او قول آزادى او را داد. ”بچه خياط“ جعبه را در آب فرو کرد. آب به درون جعبه نفوذ کرد جعبه پر از آب شد و به در آن فشار آورد و باز شد. جعبه را براى حاکم سرزمين همسايه فرستادند.اين حاکم باز هم پسر را ازاد نکرد. گذشت تا اينکه باز هم حاکم همسايه معماى ديگرى را طرح کرد. سه ماديان فرستاد تا اين حاکم معلوم کند کدام مادر و کدام کرهٔ آن است. حاکم بچه خياط را خبر کرد. بچه خياط قول ازدواج با دختر حاکم را از او گرفت. ماديانها را حرکت داد. يکى جلو مىرفت و دو تاى ديگر بهدنبال او. بچه خياط گفت ماديان جلوئى مادر و دوتاى ديگر کرههاى او هستند. حاکم اين بار به قول خود وفا کرد و دختر خود را به عقد بچه خياط درآورد. از آن طرف حاکم سرزمين همسايه فهميد که معماها را بچه خياط حل کرده است. او هم دختر خود را به بچه خياط داد. سالى گذشت و هر دو زن بچه خياط زائيدند. يکى پسر و ديگرى دختر. روزى بچه خياط پسر خود را روى يک زانو و دختر خود را روى زانوى ديگر خود نشانده بود که حاکم ا در وارد شد و به او گفت حالا بايد خواب آن روزت را برايم بگوئي. بچه خياط گفت: خواب ديدم که با دخترهاى دو حاکم عروسى کردهام و از آنها دو بچه دارم. يکى بهنام مهتاب و ديگرى بهنام آفتاب و هر کدام روى يک زانويم نشستهاند. مثل حالا. حاکم متعجب شد و گفت: چرا همان موقع خوابت را نگفتي. پسر گفت اگر مىگفتم، آنچه را که در خواب ديده بودم ديگر عمل نمىشد. |
آه دختر کوچک بازرگان
بازرگانى بود که شش دختر داشت. روزى مىخواست به سفر برود. هر يک از دخترها از او چيزى خواست. دختر کوچکتر از پدر خود خواست که براى او يک دسته گل بياورد. بازرگان به سفر رفت. هنگام بازگشت، نزديک منزل به يادش آمد دسته گلى را که دختر کوچک او خواسته بود، فراموش کرده است بياورد. ناراحت شد و از ته دل آه کشيد. در همين موقع مردى کوتاهقد حاضر شد و گفت: من آه هستم. بگو چه مىخواهي؟ مرد بازرگان ماجراى خود را گفت. آه گفت: بهشرطى دسته گل را برايت مىآورم که وقتى دختر بيست ساله شد او را به من بدهي. بازرگان پذيرفت. آه يک دسته گل به او داد. سالها گذشت و دختر بيست ساله شد. يک روز وقتى بازرگان در کوچهاى مىرفت آه را ديد. آه دختر را از او خواست. بازرگان گفت: براى اينکه دختر از دست من نارحت نشود بهتر است او را بدزدي. پس از سه روز دختر را دزديد و به قصرى بزرگ برد.دختر شروع کرد به گريه کردن. ولى فايدهاى نداشت. روزها دو کنيز مىآمدند و به او خدمت مىکردند.شب هم آه مىآمد، يک استکان چاى به او مىداد و دختر بلافاصله به خواب مىرفت. يک روز دختر تصميم گرفت چاى را نخورد و خود را به خواب بزند تا بفهمد در آن قصر چه مىگذرد. شب، از فرصتى استفاده کرد و چاى را از پنجره بيرون ريخت. انگشت پاى خود را هم بريد و روى آن نمک ريخت و خود را به خواب زد. نيمههاى شب ديد جوانى تنومند و بسيار زيبا وارد اتاق شد و کنار او نشست و شروع کرد به سخن گفتن با او. دختر چشمان خود را باز کرد. و به اين ترتيب راز مرد جوان که ارباب آه بود برملا شد. آنها فرداى آن شب با يکديگر عروسى کردند و براى گردش به دشتى رفتند که پر از درخت سيب بود. پسر سيب مىچيد. دختر ديد برگ سيبى روى شانهد پسر افتاده با دست به شانهٔ پسر زد تا برگ بيفتد. ناگهان سر جوان از تنيش جدا شد و گوشهاى افتاد. دختر گريه و زارى کرد و آه کشيد. آه ظاهر شد و به او گفت بايد بگردى و چسبى پيدا کنى که بشود با آن سر جوان را به تنش چسباند. دختر رفت و رفت تا به شهرى رسيد. در آن شهر کلفت بازرگانى شد. ديد همهٔ آنها عزادار هستند. پرس و جو کرد و فهميدکه پسر بازرگان چند روزى است که گم شده. دختر از غصهٔ شوهر خود شبها خوابش نمىبرد. يک شب صدائى شنيد. نگاه کرد ديد يکى از کلفتها کليدى برداشت و بيرون رفت. دختر بهدنبال کلفت راه افتاد و فهميد که او پسر بازرگان را زندانى کرده تا مجبورش کند با او عروسى کند. راز کلفت را بر ملا کرد. بازرگان پسر خود را پيدا کرد و از دختر خواست تا با پسر او عروسى کند.دختر نپذيرفت و از خانهٔ بازرگان رفت تا چسب را پيدا کند. دختر پيش آسيابانى مشغول کار شد.اژدهائى بو که هميشه به ده حمله مىکرد و مردم را اذيت مىکرد.مردم بسيار ناراحت بودند اما نمىدانستند چه کند. روزى دختر گفت: من مىتوانمن اژدها را بکشم. از مردم خواست تا چالهاى کندند و درون آن را پر از خار کردند و دوروبرش را هيزم گذاشتند. دختر رفت و به اژدها گفت: من ناهار امروز شما هستم. اژدها به او حمله کرد، دختر خود را درون چاله انداخت. ازژدها هم داخل چاله رفت خارها به بدن او فرو رفت. دختر بيرون آمد و دستور داد هيزمها را آتشبزنند. آتش زدند. اژدها آتش گرفت و مرد. مردم بسيار خوشحال شدند و از دختر خواستند آنجا بماند و با آسيابان ازدواج کند. دختر قبول نکرد و از آنجا رفت. رفت و رفت تا به شهر ديگرى رسيد. در خانهٔ مرد ثروتمندى کلفت شد. زن اين مرد هر شب سر شوهرش را مىبريد و بعد مىرفت با دزدان دريائى به عيش و نوش مىپرداخت و نزديکىهاى سحر برمىگشت و چسبى سر مرد را به تن او مىچسباند. دختر پى به راز زن برد و همه چيز را براى مرد گفت. يک شب وقتى زن سر شوهر خود را بريد و خارج شد.. دختر سر مرد را به تن او چسباند و با کمک مرد به دزدان دريائى حمله کرد. زن را هم دستگير کردند. مرد ثروتمند از دختر خواست زن او بشود. دختر قبول نکرد. چسب را از او گرفت و رفت به جائى که شوهر او افتاده بود. سر شوهر خود را به تن او چسباند. مرد دوباره زنده شد و آنها سالها بهخوبى و خوشى زندگى کردند. |
عمو نوروز
يكي بود, يكي نبود. پـير مردي بود به نام عمو نوروز كه هـر سال روز اول بهار با كلاه نمدي, زلف و ريش حنا بسته, كمرچين قدك آبي, شال خليل خاني, شلوار قصب و گيوه تخت نازك از كوه راه مي افتاد و عصا به دست مي آمد به سمت دروازه شهر. بـيـرون از دروازه شهـر پـيرزني زندگي مي كرد كه دلباخته عمو نوروز بود و روز اول هـر بهار, صبح زود پا مي شد, جايش را جمع مي كرد و بعد از خانه تكاني و آب و جاروي حياط, خودش را حسابي تر و تميز مي كرد. به سر و دست و پايش حناي مفصلي مي گذاشت و هفت قلم, از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زرك آرايش مي كرد. يل ترمه و تـنبان قرمز و شليـته پـرچـين مي پوشيد و مشك و عنبر به سر و صورت و گيسش مي زد و فرشش را مي آورد مي انداخت رو ايوان, جلو حوضچه فواره دار رو به روي باغچه اش كه پر بود از همه جور درخت ميوه پر شكوفه و گل رنگارنگ بهاري و در يك سيني قشنگ و پاكيزه سير, سركه, سماق, سنجد, سيب, سبزي, و سمنو مي چيد و در يك سيني ديگر هفت جور ميوه خشك و نقل و نبات مي ريخت. بعد منقل را آتـش مي كرد و مي رفت قليان مي آورد مي گذاشت دم دستـش. اما, سر قليان آتـش نمي گذاشت و همانجا چشم به راه عمو نوروز مي نشست. چندان طول نمي كشيد كه پلك هاي پيرزن سنگين مي شد و يواش يواش خواب به سراغش مي آمد و كم كم خرناسش مي رفت به هوا. در اين بين عمو نوروز از راه مي رسيد و دلش نمي آمد پيرزن را بيدار كند. يك شاخه گل هميشه بهار از باغچه مي چـيد رو سينه او مي گذاشت و مي نشست كنارش. از منقل يك گله آتش برمي داشت مي گذاشت سر قليان و چند پك به آن مي زد و يك نارنج از وسط نصف مي كرد؛ يك پاره اش را با قندآب مي خورد. آتـش منقل را براي اينكه زود سرد نشود مي كرد زير خاكستر؛ روي پـيرزن را مي بوسيد و پا مي شد راه مي افتاد. آفتاب يواش يواش تو ايوان پهـن مي شد و پـيرزن بيدار مي شد. اول چيزي دستگيرش نمي شد. اما يك خرده كه چشمش را باز مي كرد مي ديد اي داد بي داد همه چيز دست خورده. آتـش رفته سر قليان. نارنج از وسط نصف شده. آتـش ها رفته اند زير خاكستر, لپش هم تر است. آن وقت مي فهميد كه عمو نوروز آمده و رفته و نخواسته او را بيدار كند. پـير زن خيلي غصه مي خورد كه چرا بعد از آن همه زحمتي كه براي ديدن عمو نوروز كشيده, درست همان موقعي كه بايد بيدار مي ماند خوابش برده و نتوانسته عمو نوروز را ببيند و هـر روز پيش اين و آن درد دل مي كرد كه چه كند و چه نكند تا بتواند عمو نوروز را ببيند؛ تا يك روزي كسي به او گـفت چاره اي ندارد جز يك دفعه ديگر باد بهار بوزد و روز اول بهار برسد و عمو نوروز باز از سر كوه راه بيفتد به سمت شهر و او بتواند چشم به ديدارش روشن كند. پير زن هم قبول كرد. اما هيچ كس نمي داند كه سال ديگر پيرزن توانست عمو نوروز را ببيند يا نه. چون بعضي ها مي گويند اگر اين ها همديگر را ببينند دنيا به آخر مي رسد و از آنجا كه دنيا هنوز به آخر نرسيده پيرزن و عمو نوروز همديگر را نديده اند. |
استاد بوعلى
روزى بود روزگارى بود. يکى بود يکى نبود. شهريارى بود که زنى داشت و دختري. روزى زن بيمار شد و سپس مرد. پادشاه سالها بدون زن ماند تا اينکه دخترش به او گفت: بهتر است زن بگيرى تا مايهٔ دلخوشى تو باشد. پادشاه گفت: هر کس را تو انتخاب کنى من بهزنى مىگيرم. دختر، همسرى براى پادشاه پيدا کرد که زن مهربان و خوبى بود. پادشاه با او عروسى کرد. پس از مدتى زن بيمار شد و پزشکان هر کارى کردند نتوانستند او را خوب کنند. زن سکته کرده بود و يک دست و پايش از کار افتاده بود. پادشاه که فهميد کارى از پزشکان ساخته نيست، عصبانى شد و آنها را تهديد کرد که اگر تا چهل روز نتوانند همسرش را سالم کنند بايد لخت و پتى از شهر بيرون بروند. پزشکان به فکر افتادند که چه کنند و چه نکنند. اما عقلشان به جائى نرسي. تا اينکه يکى از آنها گفت: در نزديکى شهر ما جوانى هست که هم از پزشکى سردرمىآورد و هم چيزهائى مىداند که ما نمىدانيم. اسمش هم بوعلى است. نامهاى به بوعلى نوشتند و او را به شهر خود دعوت کردند. بوعلى بههمراه چند پزشک به قصر پادشاه رفت. پادشاه که قبلاً اسم بوعلى را شنيده بود، با ديدن او خيلى خوشحال شد و خانهاى با دو کنيز و دو غلام به او داد. بوعلى پس از اينکه بيمارى زن را تشخيص داد گفت: گرمابه را روشن کنيد و زن را به حمام بفرستيد. سپس به يکى از کنيزان گفت: لباس مردان بپوش و ريش و سبيل مصنوعى بگذار و به سراغ زن پادشاه در حمام برو. کنيز اين کار را کرد. زن پادشاه که لخت بود با ديدن يک مرد در حمام تکان سختى خورد و خواست در برود که کنيز دستش را گرفت، اين کشيد و آن کشيد. از اين تکان سخت، زن پادشاه تندرست شد. پادشاه که ماجرا را فهميد بسيار خوشحال شد و از بوعلى خواست هرچه مىخواهد بگويد. بوعلى از پادشاه خواست که اجازه دهد او به دفترخانهٔ پادشاه رفته و از کتابهائى که در آنجا هست استفاده کند. پادشاه پذيرفت و بوعلى به دفترخانه رفت و از کتابهاى آن بسيار بهره برد. روزى پيش پادشاه آمد و گفت که قصد ديدار مادر خود را دارد و مىخواهد برود. پادشاه قبول نکرد. گفت: هميشه بايد پيش من بماني. مدتى گذشت. دختر پادشاه به او گفت: مرا به عقد بوعلى درآوريد تا هميشه اينجا بماند. پادشاه گفت: اين کار را نمىکنم چون بزرگزادهها و شاهزادهها مرا سرزنش مىکنند. اين خبر به گوش بوعلى رسيد. ناراحت شد و براى پادشاه پيغام فرستاد: در شهرى که بزرگزادهاى نادان را بالاتر از دانشمند مىدانند نمىمانم. و نيمههاى شب از آن شهر گريخت. پادشاه از پيغام بوعلى خيلى ناراحت شد و دستور داد او را دستگير کنند. وقتى فهميد بوعلى فرار کرده است با راهنماى دخترش به صورتگرها دستور داد تا چهل پرده از صورت بوعلى تهيه کنند و بر دروازههاى شهر بياويزند تا دروازهبانها با ديدن بوعلى او را دستگير کنند. بوعلى از اين ماجرا خبردار شد و به آن شهرها نرفت و در دامنهٔ الوند چادر زد و زندگى کرد. آنچه که از سفر خود به آن شهر بهدست آورد پنج دفتر دانش بود. |
بوعلى سينا و استاد
یکى بود يکى نبود. پيرزنى بود که پسر داشت. مادرش خواست او را پهلوى استادى بگذارد تا چيزى ياد بگيرد؛ به او گفت: يک خرده نخودچى مىخري، همينطور که راه مىروى دانه دانه به دهان مىگذارى هرجا که نخودچىها تمام شد، ببين آنجا چه دکانى هست. برو و شاگرد آنجا شو. پسر کارى را که مادرش گفت، کرد. ماردش هم دنبال او مىرفت. وقتى پسر، که نامش بوعلى بود، آخرين نخودچى را به دهان گذاشت به در دکان آشپزى رسيده بود. مادر به آشپز گفت: ”فرزند من پدر ندارد. او را به شاگردى قبول کن“. آشپز قبول کرد. پسر چند روزى آنجا کار کرد. استاد ديد بوعلى پسر زرنگى است. به او گفت: اگر مادرت دلواپس نمىشود، شبها همينجا بمان. بوعلى پذيرفت. يک شب زودتر از خواب بيدار شد، ديد استاد چند من ريگ از انبار بيرون آورد، در هر ديگى مقدارى ريگ و آب ريخت و در ديگها را گذاشت. بعد به بوعلى گفت زير ديگها را آتش کن. بوعلى تعجب کرد که استاد از ريگها چه مىخواهد بپزد؟! روز شد. سر ديگها را که برداشتند، بوعلى ديد در يک ديگ پلو، در يک ديگ مرغ، و در ديگرى فسنجان است. شبها، بوعلى ريگها را مىشست و توى ديگها مىريخت. يک ماه گذشت. بوعلى خيلى دلش مىخواست که از راز اين کار باخبر شود. اما خود را به سادگى زده بود و به روى خودش نمىآورد. يک روز استاد يک چارک گوشت به بوعلى داد و گفت: اين گوشت را به خانهٔ من ببر و بگو براى شام آن را بپزند. نشانى خانه را به بوعلى داد. نشانى خانه را به بوعلى داد. چيزى هم روى کاغذ نوشت و بهدست بوعلى داد و گفت: به خانهٔ من که وارد شدي، اول دو تا سگ مىبينى که خوابيدهاند. اگر خواستند به تو حمله کنند اين نوشته را به آنها نشان بده، ديگر به تو کارى ندارند. جلوتر مىروى مىبينى شيرى آنجا خوابيده به شير هم نامه را نشان بده. بعد از آن اژدهائى را مىبينى کاغذ را به او هم نشان بده ديگر با تو کارى نخواهد داشت. مىروى توى باغ و گوشت را مىدهى و برمىگردي. بوعلى رفت و از همهٔ اينها گذشت. به باغ رسيد. قصر باشکوهى ديد که دختر زيبائى در آن بود. پسر گوشت را به دختر داد و برگشت. چند روزى بوعلى گوشت مىبرد و به دختر مىداد. کمکم با هم دوست شدند و کارشان به بوس و کنار کشيد. يک روز چشم بوعلى به دفتر افتاد که در تاقچهٔ اتاق دختر بود. آن را خواند، ديد خيلى از سحر و افسونها، توى آن نوشته شده است. از آن بهبعد از روى دفتر مىنوشت. روزى از استاد اجازه گرفت و به خانه پيش مادرش رفت. هنگام خواب به مادرش گفت: صبح که از خواب بيدار شدي، اسب سفيدى در کنار حياط مىبينى آن را ببر به ميدان و بفروش ولى دهنهاش را با خودت به خانه بياور. صبح، مادر اسب را ديد. آن را برد به ميدان و به صد اشرفى فروخت و دهانهاش را به خانه آورد. آسب در خانهٔ خريدار تبديل به موشى شد و به سوراخ رفت. شب بوعلى به خانه آمد و باز موقع خواب به ماردش گفت: فردا صبح قوچ بزرگى کنار باغچه بسته شده است آنرا مىبرى و مىفروشى ولى دهنهاش را نگهدار وگرنه مرا ديگر نخواهى ديد. مادر صبح قوچ را برد و به صد اشرفى فروخت و دهندهاش را به خانه برگرداند. مردى که قوچ را خريد، شرطبندى کرد و آنرا با قوچ ديگرى جنگ انداخت. قوچ ميان جنگ تبديل به دود شد و به هوا رفت. شب بوعلى به خانه رفت. گفت: فردا صبح دم در خانه شترى مىبيني، آنرا مىبرى و مىفروشى ولى مبادا افسارش را بدهي! مادر صبح افسار شتر را گرفت و به بازار رفت. استاد بوعلى در شهر، حرفهائى از دود شدن قوچ و موش شدن اسب شنيد. بوعلى هم سه روز بود که به دکان نيامده بود. استاد با خود گفت اين کارها حتماً کار بوعلى است. رفت به ميدان. ديد مادر بوعلى افسار شترى را در دست دارد و مىخواهد آنرا بفروشد. فهميد قضيه از چه قرار است. جلو رفت. مادر بوعلى را نشناخت. استاد با پيرزن وارد معامله شد و سرانجام شتر را با افسارش به قيمت گرانى خريد. هرچه شتر فرياد کشيد پيرزن نفهميد. استاد افسار شتر را گرفت و به خانه رفت. به دخترش گفت: برو آن کارد را بياور. دختر فهميد که شتر همان بوعلى است. کارد را آورد و بهجاى آن که به پدرش بدهد آن را توى چاه انداخت. پدرش عصبانى شد و گفت: مىروم توى چاه کارد را مىآورم اول شتر را مىکشم بعد تو را. داخل چاه شد. دختر دست و پاى شتر را، که استا بسته بود، باز کرد. شتر هم کبوترى شد و پرواز کرد. استاد از توى چاه کبوتر را ديد. ”باز“ شد و دنبال کبوتر افتاد. پسر پادشاه براى شکار آمده و زير درختى نشسته بود و ناهار مىخورد. کبوتر از ترش ”باز“ دستهگلى شد و در دامن او افتاد. ”باز“ درويشى شد و آمد جلوى پسر پادشاه و دسته گل را از او خواست. دسته گل خوشه گندم شد و ريخت روى زمين. درويش هم خروس شد و شروع کرد به خوردن گندمها. دانهٔ گندم آخرى کاردى شد و خروس را تکهتکه کرد. پسر پادشاه و همراهانش مات و مبهوت ماندند و کسى هم چيزى نفهميد. جز آنکه گفتند: دفترى به دست بوعلى افتاده است که اين کارها را مىکند و هر دردى درمانش براى او آسان است. |
پىسوز و شاهزاده
زن و مردى بودند دخترى داشتند. روزى مادر دختر به او گفت: اگر من مُردم کفش و انگشتر مرا به دست و پاى دخترها اندازه بگير، اندازهٔ هر دخترى شد او را براى پدرت، به زنى بگير. مادر مُرد. دختر انگشتر و کفش مادر خود را برد و به دست و پاهاى دخترها کرد و اندازه گرفت. اما اندازه هيچکس نشد. روزى دختر کفش و انگشتر را به پا و دست خود کرد، ديد اندازهٔ خودش است. پدرش اصرار کرد که دختر به وصيت مادر خود عمل کند و زن او بشود. دختر که نمىخواست تن به اينکار بدهد يک هفته مهلت خواست. دختر نزد زرگرى رفت و به او سفارش ساخت يک پىسوز که گنجايش يک نفر را با خوراک يک ماهه داشته باشد داد. زرگر پىسوز را ساخت و تحويل داد. يک هفته مهلت تمام شد. موقع خواب دختر از پدر خود اجازه گرفت که برود و دستهاى خود را بشويد. به حياط رفت و کفشهاى خود را سر چاه گذاشت، برگشت و رفت توى پىسوز. پدر هر چه منتظر شد، ديد دخترش نيامد، به حياط رفت، ديد کفشهاى دختر سر چاه است فکر کرد دختر خودش را به چاه انداخته است. از آن به بعد خانهنشين شد. هر روز يک تکه از اثاث خانه را مىفروخت و خرج مىکرد. يک روز پىسوز را برد به دکان تا بفروشد. اتفاقاً پسر پادشاه پىسوز را ديد و آن را خريد و به قصر خود برد. پس از چند روز شاهزاده متوجه شد که غذاى او دست مىخورد. يک روز پشت پرده اتاق خود ايستاد، ديد يک دختر زيبا از توى پىسوز بيرون آمد و رفت سر ظرف مقدارى غذا برداشت و باز داخل پىسوز شد. شاهزاده هر چه به دختر اصرار کرد که بيرون بيايد. نيامد. گذشت تا روزى شاهزاده مچ دختر را موقع خوردن غذا گرفت. دختر همهٔ ماجرا را براى شاهزاده تعريف کرد. شاهزاده گفت: من مىخواهم به سفر بروم. وقتى برگشتم با تو ازدواج مىکنم. دخترعموى شاهزاده نامزد او بود. زنعمو، که به بىتوجهى شاهزاده نسبت به دختر خود پى برده بود، پيش خود گفت هر چه هست مربوط به پىسوز است. آن را به امانت گرفت و برد به خانه خود. آتشى درست کرد و پىسوز را در آن انداخت. دختر در پىسوز را باز کرد و گريخت. او را گرفتند و در آتش انداختند. بعد هم در کوچه رهايش کردند. پىسوز را هم تميز کردند و بردند به مادر شاهزاده تحويل دادند. وقتى شاهزاده از سفر برگشت. دختر را نديد هر چه گشت او را پيدا نکرد. مريض شد و در بستر افتاد. هر چه دوا و درمان کردند و بردند به مادر شاهزاده تحويل دادند. وقتى شاهزاده از سفر برگشت دختر را نديد هر چه گشت او را پيدا نکرد. مريض شد و در بستر افتاد. هر چه دوا و درمان اثرى نبخشيد. خبر بيمارى او در همهٔ شهر پيچيد. و اما بشنويد از دختر، خارکنى او را در کوچه پيدا کرد و به خانهٔ خود برد و به مداواى او پرداخت. دختر پس از مدتى حالش خوب شد. روزىکه براى خريد از خانه بيرون رفته بود، خبر بيمارى شاهزاده را شنيد. به خانه برگشت و شوربائى پخت و انگشترى که شاهزاده قبلاً به او داده بود در آن انداخت. خارکن شوربا را برد و به دست شاهزاده رساند. شاهزاده موقع خوردن شوربا انگشتر را ديد. از پيرمرد حقيقت را جويا شد. پيرمرد همهٔ ماجرا را تعريف کرد. فرستادند دنبال دختر آمد. حال شاهزاده خوب شد بعد دختر را توى پىسوز کرد تا کارها را روبهراه کند. شاهزاده مجلس عروسى با دخترعموى خود به پا کرد و چون او را مسبب همهٔ گرفتارىهاى خود مىدانست به او گفت: زبانت را دربياور مىخواهم آن را ببوسم. وقتى دخترعمو زبان خود را درآورد، شاهزاده آن را از بيخ کند. بعد هم گفت دخترعموى او گنگ است و او زن گنگ نمىخواهد. شاهزاده با دختر ازدواج کرد. |
پاداش
در روزگاران قديم اميرى بود که زن بسيار زيبائى داشت. يک روز اين امير تُنگى پر از ماهى به خانه برد و زنش با ديدن تنگ ماهى روبنده خود را روى صورت انداخت که ماهىها او را نبينند و طورى صورت خود را پنهان کرد تا امير پاکيزهاش بداند. وقتى امير در خانه بود همسرش، دست و روى در حوض نمىشست و مىگفت: ماهيان نر، سبب گناه من مىشوند. و در برابر امير از نزديک شدن به حوض خوددارى مىکرد. يک روز امير در کنار همسر خود نشسته بود و خادمى هم آنجا حضور داشت. همسر امير دوباره از ماهىهاى نر حرف زد و ادا درآورد، خادم امير که آنجا نشسته بود، به خنده افتاد و امير پرسيد، براى چه به خنده افتادي؟ خادم گفت: فقط خنديدم. امير گفت: بايد علتى داشته باشد! خادم به حرف در نيامد و سکوت کرد. امير خشمگين شد و خادم ترسيد. خادم گفت: همسر زيبايت چهل جوان زيباروى را در سرداب خانهات به بند کشيده و هرگاه که به شکار مىروي، نزد آنها مىرود امير که سخت ناراحت شده بود، به خادم گفت: بايد پى به حقيقت ببرم. و افزون دوباره به شکار مىروم. اما شبهنگام به خانهٔ تو باز خواهم گشت. آنجا خواهم گفت که چه بايد بکنيم. روز بعد، امير به شکار رفت و شبهنگام به خانهٔ خادم بازگشت. امير از خادم خواست که او را در خورجينى کند و ببرد آنجا که همسرش بزم به پا مىکند و با مردان اسير به عيش مىنشيند. امير در برابر اينکار به خادم قول داد که به او صد من زعفران پاداش دهد. خادم به ريخت درويشان درآمد و امير را در خورجينى کرد و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به خانهٔ امير رسيد. صداى ساز و آواز در کوچه پيچيده بود. درويش به در زد و خواند: حالا بنگر اين مکر زنان حالا حاضر کن صد من زعفران و باز خواند و خواند تا در را به رويش گشودند. در سر سراى امير چهل جوان زيباروى نشسته بودند و رامشگران مىنواختند و جامگردان، مى در پيالهها مىريخت. همسر امير در آن حالت چند بار به درويش گفت که همان بيت را بخواند و تکرار کند. نزديک صبح بزم تمام شد و درويش به خانه خود بازگشت. اما امير در خورجين هم چنان شاهد رفتار همسر خود بود. همسر امير هر چهل جوان به سرداب روانه کرد و در آن را بست و بعد خود را به بستر رسانيد و خوابش برد. امير از خورجين بيرون آمد و دستور داد همسرش را در صندوقى کنند و کنارى بگذارند تا صبح که بيدار شود. صبح که شد زن امير از خواب برخاست و فهميد که چه پيش آمده است. همسر امير را از صندوق بيرون آوردند و او را به دم ”اسب ابر باد“ بستند و بهسوى بيابان رهايش کردند. امير هر چهل جوان را از بند رها کرد و از سرداب بيرون آورد و از آنان خواست که بگويند ما را از چه قرار بوده است. جوانها گفتند هر غروب، که از کناب خانهات مىگذشتيم، پرىروئى چهره نشان مىداد بعد هريک، بهگونهاى بيهوش مىشديم و سپس خود را در سراب به بند مىديديم. هرگاه که تو به شکار مىرفتي، بندها را مىگشود و با ما به عيش مىنشست. |
پسر شاه پریان
زن و مردى بودند که هفت تا دختر داشتند يک روز مرد، زن و بچههايش را جمع کرد و گفت: ”من مىخواهم به مسافرت بروم هر که هر چه مىخواهد بگويد برايش بياورم“ خلاصه هر که يک چيزى خوسات تا نوبت به دختر کوچک رسيد. دختر کوچک گفت: ”من يک گردنبند مرواريد مىخواهم اگر نياورى و يادت رفت موقع برگشتن يک طرفت آب باشد و طرف ديگرت آتش“ پدر بعد از خداحافظى به مسافرت رفت در موقع برگشتن در راه که مىآمد ديد طوفان شديدى درگرفت و از اطراف آتش شعله کشيد و از طرف ديگر آن هم درياى بزرگى پديدار شد. دلش لرزيد و به ياد حرف دخترش افتاد. اشکهاى او سرازير شد و با صداى بلند گريه کرد و از خدا کمک خواست. ناگاه ديد از ميان امواج دريا دستى نمايان شد و يک گردنبند مرواريد به او داد و صدائى به گوشش آمد که مىگفت: ”من مىتوانم تو را نجات بدهم به شرط اينکه بعد از يک سال دخترت را به من بدهي.“ مرد محنتزده که در آن موقع فقط به فکر نجات خودش بود. قبول کرد و گردنبند را از آن دست گرفت. هنوز چشم به هم نزده بود که دنياى آتش و آن درياى هولناک آب از نظر او ناپديد شد بعد از چند روز به شهر خود رسيد و زن و دخترهاى او از ديدن او خوشحال شدند. صبح زود قبل از اينکه دخترها به مکتبخانه بروند همگى را صدا زد تا سوغاتىهاشان را به آنها بدهد. آنها هم يکىيکى سوغاتى خود را گرفتند تا نوبت به دختر کوچک رسيد. وقتىکه گردنبند را به او داد به دختر خود گفت: ”از آن خوب مواظبت بکن چون براى بهدست آوردن آن خيلى زحمت کشيدهام و تنها همين يک گردنبند مرواريد در تمام آن شهر بود.“ دخترها به مکتبخانه رفتند و هر يک از آنچه پدرشان براش آورده بود براى دخترکان ديگر تعريف مىکرد. ولى هيچکدام از آن سوغاتىها جاى گردنبند را نمىگرفت و همهٔ دخترها چشمشان به دنبال آن بود. يک سال گذشت. يکى روز صبح زود وقتىکه پدرشان مىخواست سر کارش برود ديد غلامى دم در ايستاده است و بعد از سلام ادعا کرد که من صاحب آن گردنبند و همان کسى هستم که تو را از آن وضع نجات دادهام و حالا هم آمدهام که به قولت وفا کنى و دخترت را به من بدهي. پدر نزديک بود از حال برود چونکه هرگز خيال نمىکرد چنين روزى پيش بيايد. نمىدانست چهکار بکند؟ آيا او مىتوانست به زن خخود بگويد اين گردنبند مرواريد را در عوض دخترمان گرفتهام؟ چه مىتوانتس بکند؟ ناچار قضيه را به زن خود گفت و با اوقات تلخى بسيار قول داد که وقتى دخترها از مکتبخانه آمدند دخترک را به او بدهد غلم همانجا دم در نسته بود که ظهر شد و دخترها آمدند و غلام دختر کوچک را از گردنبند مرواريد که به گردن او بود شناخت. پدر، مطلب را به دخترهاش گفت و دخترها شروع به داد و بيداد کردند. اما چارهاى نبود. مرد قول داده بود و نمىتوانست زير قول خود بزند. ناچار بود دختر خود را بدهد. خلاصه بعد از گريه و زارى فراوان، همهشان از دختر خداحافظى کردند و غلام دختر را برداشت و برد و در يک چشم بههم زدن، دختر ديد که به کنار دريائى رسيدند. غلام دخترک را از کولش پائين گذاشت و به او گفت: ”چشمهايت را ببند“ دخترک چشمهاش را بست و وقتىکه چشمهاش را باز کرد ديد در يک کاخ خيلى بزرگ و قشنگى است. غلام رو به دخترک کرد و گفت ”اين کاخ مال تو است“ دخترک در هر اطاقى را که باز مىکرد پر از اسباببازىهائى بود که در عمش نديده بود. روزها مىگذشت و دخترک بزرگتر و قشنگتر مىشد و در آن کاخ هيچکس بهجز غلام را نمىديد اما هر چه مىخواست غلام براى او آماده مىکرد. صبح زود او را به حمام مىبرد و لباسهاش را مىشست و غذا براش آماده مىکرد و به او درس داد. شب هم که مىشد قبل از خواب نصف ليوان آب و يک نصف سيب به او مىداد و دخترک آنها را مىخورد و زود به خواب مىرفت. شبها وقتىکه دخترک خوب به خواب مىرفت جوان زيبائى مىآمد و در کنار او مىخوابيد. بعد از مدتى که گذشت جوان به غلام گفت: ”اى غلام مگر تو خوب به دخترک نمىرسي؟“ غلام گفت: ”قربان! من تقصيرى ندارم از من هيچگونه کوتاهى سر نزده ولى نمىدانم چرا هر روز به اندازه دو ساعت گريه مىکند هر چه به او مىگم که چرا گريه مىکنى چيزى نمىگه“ جوان گفت: ”بهتر است فردا صبح زود وقتىکه او را به حمام بردى لباس زيبائى به تن او بکنى و او را براى چند روز پيش پدر و مادرش ببرى چون او هنوز بچه است و پدر و مادر خود را مىخواهد و يک لحظه نبايد او را تنها بگذارى تا چيزى به او ياد بدهند“ غلام هر صبح وقتى که او را به حمام برد لباس زيبائى به تن او کرد و به او گفت: ”امروز مىخواهم تو را پيش پدر و مادرت ببرم. دخترک آنقدر خوشحال شد که مثل اينکه خدا دنيا را به او داده“ غلام به دختر گفت: ”چشمهايت را ببند“ همينکه دختر چشمهاش را بست ديد د کنار دريا است. غلام او را به پشت خود گذاشت و پرواز کرد تا رسيدند به در خانهٔ پدر و مادر او. وقتىکه داخل شدند همهشان از ديدن او خوشحال شدند و مرتب مىگفتند: ”کجا رفتى و چه کردي؟“ ولى دخترک هيچ حرف نمىزد براى اينکه مىديد غلام چهارچشمى او را مىپايد غلام به پدر و مادر دختر گفت: ”ما فقط دو سه روزى اينجا مىمانيم“ در اين مدت هر چه سعى مىکردند که دختر خود چيزى بپرسند نمىشد. يک روز مانده بود به موقع رفتن دختر که مادر او فکر کرد يک درى از پشت حمام بسازد و بگويد اين روز آخرى که دخترم اينجا است مىخواهم پاک و تميز بشود. آنوقت دختر را بفرستد به حمام و خودش از آن در مخفى پشت برود پيش او و با او حرف بزند. خلاصه در را درست کردند و از غلام خواهش و تمنا کردند و غلام هم قبول کرد اما گفت: ”شرط آن اين است که من اول، تمام حمام را بگردم و بعد هم خودم پشت در حمام بمانم.“ آنها هم قبول کردند و غلام، رفت و خوب، حمام را ورانداز کرد اما چيزى نديد. دخترک رفت حمام و غلام هم پشت در ايستاد. بعد از چند دقيقه مادرش آرام و آهسته در مخفى را باز کرد و آمد توى حمام و به دخترش گفت: ”خوب! حالا يواش بگو ببينم اين مدت چه کرديو به تو چه گذشت؟“ دخترک هر چه پيش آمده بود براى مادر خود تعريف کرد و گفت: ”آنجا که زندگى مىکنم غير از من و غلام، کس ديگرى نيست. اما هر شب وقت خواب که مىشود غلام نصف ليوان آب و نصف سيب به من مىدهد تا بخورم“ مادرش به او سفارش کرد که از اين به بعد آب و سيب را نخورد بعد هم گفت: ”من يک سيب بزرگ به تو مىدهم، آنجا به جاى سيبى که غلام به تو مىدهد تو از اين سيب بخور“ دختر قبول کرد و بعد از حمام غلام دست دختر را گرفت و گفت: ”ديگر وقت رفتن رسيده است زودتر خداحافظى بکنيد“ اين دفعه پدر و مادر و خواهرانش خوشحال بودند از اينکه نقشهشان خوب عملى شده است و ديگر اينکه مىدانستند به دخترشان در آنجا بد نمىگذرد. خلاصه وقتىکه خداحافظى کردند باز غلام دختر را به کول گرفت و پرواز کرد تا به کنار دريا رسيدند باز غلام به ختر گفت چشمت را ببند و يک چيزى زير لب زمزمه کرد. دختر يک لحظه بعد که چشمش را باز کرد، ديد باز هم در آن کاخ قشنگ و زيبا است. دخترک خوشحال بود و شروع کرد به مرتب کردن اطاقها همه چيز را مرتب کرد. غلام در تعجب بود که ديدن پدر و مادر اينقدر او را خوشحال کرده وقتىکه شب شد باز غلام نصف ليوان آب و سيب را آورد. دختر منتظر شد تا غلام از اطاق او بيرون برود. وقتى غلام رفت آنوقت سيبى را که مادرش به او داده بود درآورد و خورد و خوابيد اما دختر اينبار خواب نبود نصف شب ديد در باز شد و يک جوان زيبائى داخل شد دخترک اول خيلى ترسيد ولى بعد زيبائى آن پسر چنان او را مشغول کرد که هر آن ممکن بود چشمهاش را باز کند بالاخره پسر متوجه شد که وضع او با شبهاى ديگر فرق دارد وقتىکه به او نگاه کرد ديد چشمهاش را سعى مىکند ببندد و دارد مژه مىزند خيلى اوقاتش تلخ شد دختر را بلند کرد و يک سيلى به او زد و گفت: ”تو مىخواهى سر مرا بفهمى و سر مرا به باد بدهي؟“. دختر ناراحت شد و گفت: ”تو کى هستي؟“. پسر جواب داد: ”شوهر تو هستم و شاهزادهٔ سرزمين پرىها“ دختر گفت: ”غلام کى هست؟“ شاهزاده جواب داد: ”غلام خدمتکار تو است و من به او دستور دادهام که از تو مواظبت بکند.“ وقتىکه در هر دو صحبتهاشان تمام شد. خواستند بخوابند ولى دختر خواب به چشمش نمىآمد. اما پسر خوب خوابيد. نگاه دختر به کمربند شاهزاده افتاد ديد به قلاب آن يک قفل و کليد آويخته است. کليد را چرخاند و قفل را باز کرد و توى آن نگاه کرد ديد در آن بازارى مىبيند که هر که بکارى مشغول است وقتىکه خوب نگاه کرد ديد بعضىها دارند يک گهواره درست مىکنند و به آنها گفت: ”اين گهوارهٔ قشنگ که داريد درست مىکنيد مال کيست؟“ آنها گفتند: ”مال پسر شاهزاده است که چند ماه ديگر مىخواهد به دنيا بيايد“ جماعتى داشتند اسباببازى بچهگانه مىدوختند از آنها هم که پرسيد مال کيست؟ گفتند: ”مال پسر شاهزاده است“ دستهٔ ديگر داشتند سيسمونىهاى خوبى درست مىکردند خلاصه در هر گوشه از گوشههاى بازار مىديد که يک دستهاى مشغول درست کردن وسايل بچهگانه هستند و همه مىگفتند: ”وسايلى را که دارند درست مىکنند مال پسر شاهزاده است.“ در آخرين لحظهاى که مىخواست قفل را ببندد شاهزادهٔ جوان بيدار شد و مچ دست دختر را گرفت که چرا اينکار را کردي؟ دختر گفت: ”من که کارى نکردم و از حرفهائى که مىزدند چيزى سر در نياوردم“ شاهزاده گفت: ”حالا موقعش رسيده که برات شرح بدهم اين چيزهائى که مىگفتند راجعبه تو بود و الآن چند ماهى است که تو حامله هستي.“ بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت دخترک يک پسر زيبا و مقبول زائيد و ديگر به کل پدر و مادر و قوم خويش را فراموش کرد. هر روز او و غلام از بچه پرستارى مىکردند. غلام غذا درست مىکرد و دختر که حالا يک زن قشنگ و مادر مهربان شده بود از پسر خود که به اندازهٔ تمام دنيا براش عزيز بود مواظبت مىکرد. يک روز از شوهر خود خواست که آنها را به باغ پريان ببرد چون در گذشته براش خيلى راجعبه اين باغ تعريف کرده بود. شوهر او قبول کرد و قرار شد فردا صبح دستهجمعى به باغ بروند. اما شاهزاده با دختر شرط کرد که زيباترين گل آنجا را نچيند چون آن گل عمر او هست. خلاصه وقتىکه به باغ رفتند و ناهارشان را خوردند شروع به گردش کردند تا آنکه به تپهٔ کوچکى رسيدند که در بالاى آن گل بزرگ و قشنگى درآمده بود. زن شاهزاده هوس کرد که آن را بچيند و تا شاهزاده سرش را برگرداند آن را چيد طولى نکشيد که شاهزاده نقش زمين شد و تمام پريان يک مرتبه پيدا شدند و شروع کردند به کتک زدن دختر. غلام سر رسيد و گفت: ”به او کارى نداشته باشيد من هر کارى که براى زنده شدن شاهزاده لازم باشد. بلدم و انجام مىدهم“ پريان گفتند: ”تنها علاج آن دواى شکست و بست است“ غلام گفت: ”بچه پيش شما بماند من و او مىرويم شايد آن دوا را پيدا کنيم.“ خلاصه شاهزاده را زير درخت همانجا گذاشتند و به راه افتادند. روزها راه مىرفتند تا رسيدند به يک شهري. از آنجا پرسان پرسان خانهٔ وزير آن شهر را پيدا کردند و در زدند و جوياى دواى شکست و بست شدند. وزير گفت: ”من دواى شکت و بست دارم ولى چند روز است که پسرم گم شده و فرصت پيدا کردن آن را ندارم چند روزى در اينجا بمانيد تا سر فرصت براتان پيدا کنم آنها هم قبول کردند و رفتند تا در اطاقى که در راهرو بود بخواند اما شب از صدمه و ناراحتى راه خوابشان نبرد و نيمههاى شب ديدند يکى از نگهبانان روى پنجههاى پا آهسته آهسته و پاورچين پاورچين رفت تا به کاخ رسيد و در را باز کرد و رفت آنها هم آهسته آهسته پشت سرش را گرفتند و رفتند، ناگاه رسيدند به بيابانى و در پشت تپهاى ايستادند و ديدند که نگهبان سنگ بزرگى را از دهانهٔ يک چاه برداشت و در طرف ديگر آتش روشن کرد و طشتى را که همراه داشت پر از آب کرد و آب را جوش آورد و آنوقت بالاى چاه آمد و گفت: ”آيا قبول مىکني؟“ ولى آنها نمىفهميدند. منظور او چيست فقط صداى ضعيفى از ته چاه به گوششان رسيد که گفت: ”نه!“ بعد آن مرد ظالم طشت آبجوش را سرازير کرد توى چاه و سر چاه را گذاشت و رفت. آنها خيلى ناراحت شدند و به خانه برگشتند و مطلب را به وزير گفتند و او را به همان محل راهنمائى کردند. سر چاه را برداشتند و کمند انداختند و کسى را که در چاه بود بيرون آوردند، ديدند پسر وزير است. همه خوشحال و خندان شدند و جشن بزرگى برپا کردند. آنها ديدند که ايستادن بىفايده است چون از بس توى خانهٔ وزير به فکر برپا کردن جشن هستند فرصت پيدا کردن دوا را ندارند. مجبور شدند که پيش پادشاه آن شهر بروند و جوياى دواى شکست و بست بشوند. شاه آن شهر گفت که: ”مدت چهل روز است که اين دوا را گم کردهايم و دخترم در اين مدت کور شده است و اگر بتوانيد چند روزى صبر کنيد تا آن را پيدا کنيم به شما هم مىدهيم“ آنها قبول کردند و آمدند در اطاقى که براشان در نظر گرفته بودند استراحت کردند باز هم شب چشم آنها به خواب نرفت و ديدند که دختر پادشاه خودش را هفت قلم آرايش کرد و لباس زيبائى به تن کرد و بعد يک چيزى به چشم خود ماليد و از قصر خارج شد. آنها هم پشت سر او را گرفتند. در راه لباس زيباى دختر پادشاه اينقدر درخشان بود که تمام اطراف را روشن کرده بود و چون خيلى بلند بود آن را با دو دست بالا گرفته بود اينقدر راه رفتند تا رسيدند به يک زيرزمينى که چهل مرد داشتند مىزدند و مىنواختند. دختر پادشاه از پلهها سرازير شد و بنا کرد به رقصيدن، آنها متعجب شدند و زودتر از او به قصر برگشتند و به هم گفتند: ”آن چيزى که به چشمهاش ماليده است حتماً همان دواى شکست و بست است“ زن شاهزاده به غلام گفت: ”خواب است من قبل از اينکه دختر پادشاه بيايد بروم و آن را بياورم“ همينکار را هم کرد و صبح زود وقتىکه دختر پادشاه پريان از مهمانى برگشت لباسهاى خود را درآورد و صورت خود را شست و وقتىکه آمد چشمهاى خود را ببندد ديد دوا نيست. مجبور شد بخوابد صبح که شد دختر پادشاه به پدر خود گفت: ”امروز صبح که پا شدم ديدم چشمهايم مىبيند، همه خوشحال شدند و جشن برپا کردند و آنها هم از پادشاه خداحافظى کردند و چيزى نگفتند و آمدند به شهر پريان يکراست به باغ رفتند و تن شاهزاده را با دواى شکست و بست مشت و مال دادند. شاهزاده عطسهاى کرد و بلند شد و همسر خود را در آغوش گرفت و به همديگر قول دادند که ديگر به باغ پريان نروند زن هم قول داد که حرفهاى شوهرش را از جان و دل بشنود و خلاف ميل او رفتار نکند. بعد از آن پريان به خاطر جانفشانى زن و زنده شدن شاهزاده جشن مفصلى برپا کردند که در آن جشن زن شاهزاده پدر و مادر و خواهر و قوم و خويشهاى خود را هم دعوت کرده بود. مهمانى آنها در کمال خوبى برگزار شد و بعد از مهمانى دخترک ملکهٔ سرزمين پريان شد. الهى همانطور که آنها به مراد و مطلب خودشان رسيدند ما و شما هم به مراد و مطلبمان برسيم. |
آه دختر کوچک بازرگان
بازرگانى بود که شش دختر داشت. روزى مىخواست به سفر برود. هر يک از دخترها از او چيزى خواست. دختر کوچکتر از پدر خود خواست که براى او يک دسته گل بياورد. بازرگان به سفر رفت. هنگام بازگشت، نزديک منزل به يادش آمد دسته گلى را که دختر کوچک او خواسته بود، فراموش کرده است بياورد. ناراحت شد و از ته دل آه کشيد. در همين موقع مردى کوتاهقد حاضر شد و گفت: من آه هستم. بگو چه مىخواهي؟ مرد بازرگان ماجراى خود را گفت. آه گفت: بهشرطى دسته گل را برايت مىآورم که وقتى دختر بيست ساله شد او را به من بدهي. بازرگان پذيرفت. آه يک دسته گل به او داد. سالها گذشت و دختر بيست ساله شد. يک روز وقتى بازرگان در کوچهاى مىرفت آه را ديد. آه دختر را از او خواست. بازرگان گفت: براى اينکه دختر از دست من نارحت نشود بهتر است او را بدزدي. پس از سه روز دختر را دزديد و به قصرى بزرگ برد.دختر شروع کرد به گريه کردن. ولى فايدهاى نداشت. روزها دو کنيز مىآمدند و به او خدمت مىکردند.شب هم آه مىآمد، يک استکان چاى به او مىداد و دختر بلافاصله به خواب مىرفت. يک روز دختر تصميم گرفت چاى را نخورد و خود را به خواب بزند تا بفهمد در آن قصر چه مىگذرد. شب، از فرصتى استفاده کرد و چاى را از پنجره بيرون ريخت. انگشت پاى خود را هم بريد و روى آن نمک ريخت و خود را به خواب زد. نيمههاى شب ديد جوانى تنومند و بسيار زيبا وارد اتاق شد و کنار او نشست و شروع کرد به سخن گفتن با او. دختر چشمان خود را باز کرد. و به اين ترتيب راز مرد جوان که ارباب آه بود برملا شد. آنها فرداى آن شب با يکديگر عروسى کردند و براى گردش به دشتى رفتند که پر از درخت سيب بود. پسر سيب مىچيد. دختر ديد برگ سيبى روى شانهد پسر افتاده با دست به شانهٔ پسر زد تا برگ بيفتد. ناگهان سر جوان از تنيش جدا شد و گوشهاى افتاد. دختر گريه و زارى کرد و آه کشيد. آه ظاهر شد و به او گفت بايد بگردى و چسبى پيدا کنى که بشود با آن سر جوان را به تنش چسباند. دختر رفت و رفت تا به شهرى رسيد. در آن شهر کلفت بازرگانى شد. ديد همهٔ آنها عزادار هستند. پرس و جو کرد و فهميدکه پسر بازرگان چند روزى است که گم شده. دختر از غصهٔ شوهر خود شبها خوابش نمىبرد. يک شب صدائى شنيد. نگاه کرد ديد يکى از کلفتها کليدى برداشت و بيرون رفت. دختر بهدنبال کلفت راه افتاد و فهميد که او پسر بازرگان را زندانى کرده تا مجبورش کند با او عروسى کند. راز کلفت را بر ملا کرد. بازرگان پسر خود را پيدا کرد و از دختر خواست تا با پسر او عروسى کند.دختر نپذيرفت و از خانهٔ بازرگان رفت تا چسب را پيدا کند. دختر پيش آسيابانى مشغول کار شد.اژدهائى بو که هميشه به ده حمله مىکرد و مردم را اذيت مىکرد.مردم بسيار ناراحت بودند اما نمىدانستند چه کند. روزى دختر گفت: من مىتوانمن اژدها را بکشم. از مردم خواست تا چالهاى کندند و درون آن را پر از خار کردند و دوروبرش را هيزم گذاشتند. دختر رفت و به اژدها گفت: من ناهار امروز شما هستم. اژدها به او حمله کرد، دختر خود را درون چاله انداخت. ازژدها هم داخل چاله رفت خارها به بدن او فرو رفت. دختر بيرون آمد و دستور داد هيزمها را آتشبزنند. آتش زدند. اژدها آتش گرفت و مرد. مردم بسيار خوشحال شدند و از دختر خواستند آنجا بماند و با آسيابان ازدواج کند. دختر قبول نکرد و از آنجا رفت. رفت و رفت تا به شهر ديگرى رسيد. در خانهٔ مرد ثروتمندى کلفت شد. زن اين مرد هر شب سر شوهرش را مىبريد و بعد مىرفت با دزدان دريائى به عيش و نوش مىپرداخت و نزديکىهاى سحر برمىگشت و چسبى سر مرد را به تن او مىچسباند. دختر پى به راز زن برد و همه چيز را براى مرد گفت. يک شب وقتى زن سر شوهر خود را بريد و خارج شد.. دختر سر مرد را به تن او چسباند و با کمک مرد به دزدان دريائى حمله کرد. زن را هم دستگير کردند. مرد ثروتمند از دختر خواست زن او بشود. دختر قبول نکرد. چسب را از او گرفت و رفت به جائى که شوهر او افتاده بود. سر شوهر خود را به تن او چسباند. مرد دوباره زنده شد و آنها سالها بهخوبى و خوشى زندگى کردند. |
شاهزاده ابراهيم و فتنه خونريز * به روایت:مرشدی بوانا مهر 1346
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود . در زمانهای قدیم پادشاهی بود که هر چه زن می گرفت بچه ای گیرش نمی آمد پادشاه همینطور غصه دار بود تا اینکه یک روز آینه را برداشت و نگاهی در آن کرد یکمرتبه ماتش برد ، دید ای وای موی سرش سفید شده و صورتش چین و چروکی شده آهی کشید و رو بوزیر کرد و گفت :« ای وزیر بی نظیر، عمر من دارد تمام می شود و اولاد پسری ندارم که پس از من صاحب تاج و تخت من بشود نمی دانم چکار کنم . چه فکری بکنم ؟» وزیر گفت :« ای قبله عالم ، من دختری در پرده عصمت دارم اگر مایل باشید تا او را بعقد شما در بیاورم شما هم نذرونیازبکنید و به فقیران زر و جواهر بدهید تا بلکه لطف و کرم خدا شامل حالتان بشود و اولادی بشما بدهد .» پادشاه بگفته وزیر عمل کرد و دختر وزیر را عقد کرد . پس از نه ماه و نه روز خداوند تبارک و تعالی پسری به او داد و اسمش را شاهزاده ابراهیم گذاشتند . پس از شش سال شاهزاده ابراهیم را به مکتب گذاشتند و بعد از آن او را دست تیر اندازی دادند تا اسب سواری و تیراندازی را یاد بگیرد . از قضای روزگاریک روز شاهزاده ابراهیم بپدرش گفت :« پدرجان من میخواهم بشکار بروم .» پادشاه پس از اصرار زیاد پسرش به او اجازه داد تا به شکار برود . نگو، شاهزاده ابراهیم بشکار رفت و همینطور که در کوه وکتلها می گشت ناگهان گذارش به در غاری افتاد دید یک پیرمرد در غار نشسته و یک عکس قشنگی بدست گرفته و دارد گریه میکند . شاهزاده ابراهیم جلو رفت و پرسید :«ای پیرمرد این عکس مال کیه ؟ چرا گریه می کنی ؟» پیرمرد همینطور که گریه می کرد گفت :« ای جوان دست از دلم بردار.» ولی شاهزاده ابراهیم گفت :« ترا به هر کی که می پرستی قسمت می دهم که راستش را به من بگو.» وقتی که شاهزاده ابراهیم قسمش داد پیرمرد گفت :« ای جوان حالا که مرا قسم دادی خونت بگردن خودت . من این قصه را برایت می گویم . این عکسی را که می بینی عکس دخترفتنه خونریز است که همه عاشقش هستند ولی او هیچ کس را بشوهری قبول نمی کند و هر کس هم که به خواستگاریش برود او را میکشد » نگو که او دختر پادشاه چین است . شاهزاده ابراهیم یکدل نه بلکه صد دل عاشق صاحب عکس شد و با یک دنیا غم و اندوه بمنزل برگشت و بدون اینکه لااقل پدر یا مادرش را خبر کند بار سفر را بست و براه افتاد و رفت و رفت تا اینکه بشهر چین رسید . چون در آن شهر غریب بود ، نمی دانست بکجا برود . و چکار بکند همینطور حیران و سرگردان در کوچه های شهر چین میگشت . یکمرتبه یادش آمد که دست بدامن پیرزنی بزند چون ممکن است که بتواند راه علاجی پیدا کند . خلاصه تا عصر همینطور میگشت تایک پیرزنی پیدا کرد جلو رفت و سلامی کرد . پیرزن نگاهی بشاهزاده ایراهیم کرد و گفت :« ای جوان اهل کجائی ؟» شاهزاده ابراهیم گفت :« ای مادر من غریب این شهرم و راه به جائی نمی برم .» پیرزن دلش به حال او سوخت و گفت :« ما یک خانه خرابه ای داریم اگر سرتان فروگذاری میکند بخانه ما بیائید .» شاهزاده ابراهیم همراه پیرزن براه افتاد تا بخانه پیرزن رسیدند . نگو شاهزاده ابراهیم همینطور در فکر بود که ناگهان زد زیر گریه و بنا کرد گریه کردن . پیرزن رو کرد به او و گفت :« ای جوان چرا گریه می کنی ؟» شاهزاده ابراهیم گفت :« ای مادر دست بدلم نگذار .» پیرزن گفت :« ترا بخدا قسمت میدهم راستش را بمن بگو شاید بتوانم راه علاجی نشانت بدهم .» شاهزاده ابراهیم گفت :« ای مادر از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان ، من روزی عکس دختر فتنه خونریز را دست پیرمردی دیدم و از آنروز تا بحال عاشقش شده ام و حالا هم به اینجا آمده ام تا او را ببینم !» پیرزن گفت :« ای جوان رحم بجوانی خودت بکن ، مگر نمیدانی که تا بحال هر جوانی بخواستگاری دختر فتنه خونریز رفته کشته شده ؟» شاهزاده ابراهیم گفت :« ای مادر میدانم ولی چه بکنم که دیگه بیش از این نمیتونم تحمل بکنم و اگر تو بداد من نرسی من میمیرم .» پیرزن فکری کرد و گفت :« حالا تو بخواب تا من فکری بکنم تا فردا هم خدا کریم است .» صبح که شد شاهزاده ابراهیم مشتی جواهر به پیرزن داد . وقتی پیرزن جواهرها را دید پیش خودش گفت :« حتما این یکی از شاهزاده هاست ولی حیف از جوانیش می ترسم که آخر خودش را به کشتن بدهد .» خلاصه پیرزن بلند شد و چند تا مهر و تسبیح برداشت و سه ، چهار تا تسبیح هم به گردنش کرد و عصائی بدست گرفت و براه افتاد و همینطور شلان شلان و سلانه سلانه رفت تا به بارگاه دختر فتنه خونریز رسید و آهسته در زد . دختر، یکی از کنیزها را فرستاد تا ببیند کیست . کنیز رفت و برگشت و گفت که یک پیرزن آمده . دختر به کنیز گفت :« برو پیرزن را به بارگاه بیار.» پیرزن همراه کنیز داخل بارگاه شد و سلام کرد و نشست . دختر گفت :« ای پیرزن از کجا میآیی؟» پیرزن مکار گفت :« ای دختر! من از کربلا میام و زوارهستم و راه را گم کردم تا اینکه گذارم به اینجا افتاد .» خلاصه پیرزن با تمام مکر و حیله ای که داشت سر صحبت را همینطور باز کرد تا یکمرتبه ای گفت :« ای دختر شما به این زیبائی و به این کمال و معرفت چرا شوهر نمی کنید ؟» ناگهان دیگ غضب دختر بجوش آمد و یک سیلی بصورت پیرزن زد که از هوش رفت . پس از مدتی که پیرزن بهوش آمد دختر دلش به حال او سوخت و برای دلجوئی گفت :« ای مادر در این کار سری هست ، یکشب خواب دیدم که بشکل ماده آهوئی در آمدم و در بیابان میگشتم و می چریدم . ناگهان آهوئی پیدا شد که او نر بود آمد پهلوی من و با من رفیق شد خلاصه همینطور که می چریدم پای آهوی نر در سوراخ موشی رفت وهرچه کرد که پاش را از سوراخ بیرون بکشد نتوانست . من یک فرسخ راه رفتم و آب در دهنم کردم و آوردم در سوراخ موش ریختم تا اینکه او پاش را بیرون کشید و دوباره براه افتادیم این بار پای من در سوراخ رفت و گیر افتاد . آهوی نرعقب آب رفت و دیگر برنگشت . یکمرتبه از خواب پریدم و از همان موقع با خودم عهد کردم که هرچه مرد بخواستگاریم آمد او را بکشم چون دانستم که مرد بی وفاست .» پیرزن که این حکایت را از دختر شنید بلند شد و خداحافظی کرد و رفت . چون بمنزل رسید جوان را در فکر دید گفت :« ای جوان قصه دختر را شنیدم و تو هم غصه نخور که من یک راه نجاتی پیدا کردم .» خلاصه پیرزن تمام سرگذشت را برای شاهزاده ابراهیم گفت و بعد از آن شاهزاده ابراهیم گفت:« حالا چکار باید بکنم ؟» پیرزن گفت که باید یک حمامی درست کنی ودستوربدهی در بینه ورخت کن حمام تصویر دوتاآهو ، یکی نر، یکی هم ماده بکشند ، که دارند می چرند ؛ در مرحله دوم شکل آن دو تا آهو را بکشند که پای آهوی نر در سوراخ موش رفته و آهوی ماده آب آورده و در سوراخ ریخته . در قسمت سوم نقشی بکشند که پای آهوی ماده در سوراخ رفته و آهوی نر هم برای آوردن آب بسرچشمه رفته و صیاد او را با تیر زده ، و وقتی هم حمام درست شد خواه نا خواه دختر بحمام میرود و این نقاشی ها را می بیند ، شاهزاده ابراهیم از همان روز دستور داد تا آن حمام را درست کنند . یک ، دو ماهی طول کشید تا حمام درست شد . نگو این خبر در شهرچین افتاد که شخصی از بلاد ایران آمده و یک حمام درست کرده که در تمام دنیا لنگه اش نیست . چون دختر فتنه خونریز آوازه حمام را شنید گفت :« باید بروم و این حمام را ببینم .» بدستور دختر درکوچه و بازار جار زدند که هیچکس در راه نباشد که دختر فتنه خونریز میخواهد به حمام برود . خلاصه دختر به حمام رفت وآن نقش ها را دید یکباره آهی کشید و در دلش گفت :« ای وای ، آهوی نر تقصیری نداشته .» و در دل نیت کرد که دیگر کسی را نکشد و بگردد و جفت خودش را پیدا کند . خلاصه از آنطرف پیرزن برای شاهزاده ابراهیم گفت که امروز دختر به حمام آمد و بعد از آن پیرزن گفت :« امروز یک دست لباس سفید می پوشی و به بارگاه دختر میروی ومی گوئی آهوم وای ، آهوم وای ، آهوم وای و فوری فرار می کنی که کسی دستگیرت نکند . روز دوم یک دست لباس سبز می پوشی و باز ببارگاه میروی و همان جمله را سه بار تکرار می کنی و فرار می کنی ، خلاصه روز سوم یک دست لباس سرخ می پوشی و باز میروی و همان جمله را میگوئی ولی این بار فرار نمیکنی تا ترا بگیرند . وقتی ترا گرفتند و پیش دختر بردند دختر از تو می پرسد که چرا چنین کردی و تو هم بگو « یک شب خواب دیدم که با آهوی ماده ای رفیق شده و بچرا رفتیم ، پای من در سوراخ موشی رفت ، آهوی ماده یک فرسخ راه رفت و آب آورد و مرا نجات داد – طولی نکشید که پای آهوی ماده در سوراخی رفت و من رفتم آب بیاورم که ناگهان صیاد مرا با تیر زد. یکمرتبه از خواب بیدار شدم .حالا چند سال است که شهر بشهر دیار به دیار بدنبال جفت خودم می گردم.» چون شاهزاده ابراهیم این دستور را از پیرزن گرفت لباس پوشید و حرکت کرد و به بارگاه دختر رفت و همان عملی را که پیرزن یادش داده بود انجام داد . دختر به غلام ها گفت :« این بچه درویش را بگیرید .» چون آنها بطرفش حمله کردند شاهزاده فرار کرد . شد روز دوم ، باز بهمان ترتیب روز اول ببارگاه رفت و دو مرتبه خواستند او را بگیرند ، فرار کرد . خلاصه روز سوم هم مثل دو روز جلوتر سه مرتبه گفت :« آهوم وای » ولی این دفعه ایستاد تا او را گرفتند وپیش دختر بردند . نگو همینکه دختر چشمش به شاهزاده افتاد یکدل نه صد دل عاشقش شد ولی پیش خودش فکر کرد که خدایا من عاشق این بچه درویش شده ام . خلاصه دل بدریا زد و گفت :« ای بچه درویش ، تو چرا در این سه روز این کار را کردی و باعث گفتن این حرف ها را برای من بگو .» شاهزاده ابراهیم هم بقیه حرف هائی که پیرزن یادش داده بود گفت که ناگاه دختر آهی کشید و از هوش رفت . پس از مدتی که بهوش آمد گفت :« ای جوان! ای بچه درویش ، خدا نظرش بما دو نفر بوده و منهم از این همه خون ناحق که ریخته ام پشیمانم و حالا هم دل خوش دار که جفت تو من هستم ، من گمان می کردم که مرد بی وفاست . نمیدانستم که صیاد آهوی نر را با تیر زده .» خلاصه دختر از شاهزاده پرسید که کیست و از کجا آمده ؟ و او هم برایش تعریف کرد که پسر پادشاه ایران است و اسمش شاهزاده ابراهیم است . همان روز دختر یک قاصدی با نامه پیش پدرش فرستاد که من می خواهم عروسی کنم . پدرش ماتش برد که چطور شده دخترش پس از این همه آدمکشی حالا میخواهد شوهر کند ولی وقتی فهمید که جفت دخترش پسر پادشاه ایرانست نامه ای برای دخترش نوشت که خودت مختاری . از آن طرف پدر دختر مجلس عروسی برپا کرد وشاهزاده ابراهیم را در مجلس آورد وعقد دختر را برایش بستند . نگو پدر شاهزاده ابراهیم از آنطرف دستور داد تا تمام شهر را و دیار را بدنبال شاهزاده ابراهیم بگردند . ولی غلامان هر چه گشتند او را پیدا نکردند و پدر شاهزاده چون همین یکدانه پسر را داشت بلند شد و لباس قلندری پوشید و شهر بشهر ، دیار بدیار دنبال پسرگشت . نگو در همان روزی که عروسی شاهزاده ابراهیم با دختر فتنه خونریز بود پدر شاهزاده با آن لباس قلندری گذارش به شهر چین افتاد ، دید همه مردم بطرف بارگاه پادشاه چین می روند از یکنفر پرسید امروز چه خبر شده ؟ واوهم در جوابش گفت که امروز عروسی دختر فتنه خونریز با شاهزاده ابراهیم پسر پادشاه ایران است . چون قلندر اسم پسرش را فهمید از هوش رفت . وقتی به هوش آمد همراه مردم ببارگاه رفت .خلاصه تا چشم شاهزاده در میان جمعیت به قلندر افتاد فوری او را شناخت . جلودوید و پدرش را در بغل گرفت و بوسید و پس از آن دستور داد تا او را به حمام بردند و یک دست لباس شاهی تنش کردند . وقتی پدر شاهزاده از حمام آمد شاهزاده ابراهیم او را پهلوی پدر دختر برد وبه او گفت که این پدر منست هر دو تا پادشاه همدیگر را در بغل گرفتند . خلاصه تا هفت روز مجلس عروسی طول کشید وشب هفتم دختر را به هفت قلم بزک کردند و به حجله بردند. پس از مدتی شاهزاده ابراهیم دختر را برداشت و با پدرش به مملکت خودشان برگشتند و چون پادشاه هم پیر شده بود شاهزاده را به تخت نشاند و دستور داد تا سکه بنامش زدند وآنوقت نشستند بنا کردند به زندگانی کردن . |
بی بی ناردونه
زن و شوهرى بودند که يک دختر بهنام بىبىناردونه داشتند. مادر دختر مريض شد و مرد و پدرش پس از مدتى زن گرفت. نامادرى چشم ديدن دختر را نداشت. چونکه صورت دختر مثل پنجهٔ آفتاب مىدرخشيد. روزى نامادرى هفت قلم آرايش کرد و جلوى آينهٔ سحرآميز خود ايستاد و پرسيد: اى آينه! من خوشگلم يا آينه؟ آينه گفت: نه تو خوشگلي، نه آينه! بىبىناردونه خوشگل است. نامادرى عصبانى شد. بىبىناردونه را برداشت و برد به صحراى بىآب و علف رها کرد و برگشت. بىبىناردونه رفت و رفت تا به کلبهاى رسيد. ديد اثاثيهٔ کلبه درهم ريخته و کثيف است. آنجا را تميز و مرتب کرد و خودش در جائى پنهان شد. کلبه متعلق به هفت مرد درويش بود. وقتى هفت مرد درويش آمدند، کلبه را مرتب و تميز ديدند. گفتند: اى کسىکه کلبه را تميز کردهاى خودت را به ما نشان بده! بىبىناردونه از جائى که مخفى شده بود، بيرون آمد. قرار گذاشتند مثل خواهر و برادر با هم زندگى کنند. نامادري، پس از اينکه بىبىناردونه را در بيابان رها کرد، آمد و خود را هفت قلم آرايش کرد و جلوى آينهٔ سحرآميز نشست و همان سؤال را گفت و همان جواب شنيد. نامادرى گفت: ”الآن حيوانها بىبىناردونه را خوردهاند! آينه گفت: زنده و در جمع هفت برادر درويش است. نامادرى لباس کولىها را پوشيد و رفت و رفت تا به کلبهٔ هفت برادر رسيد. فرياد زد: فال مىبينم، طالع مىگيرم، انگشتر مىفروشم! بعد انگشترى را که به زهر آلوده بود، به انگشت بىبىناردونه کرد. بىبىناردونه حالش بههم خورد و بيهوش شد. نامادرى برگشت به خانهاش. وقتى هفت درويش به کلبه آمدند، ديدند بىبىناردونه مرده است. او را توى صندوقى گذاشتند و صندوق را به آب نهر سپردند. آب صندوق را برد تا به باغ حاکم شهر رسيد. پسر حاکم صندوق را از آب گرفت و درش را باز کرد، دختر را ديد. دستور داد جسد را بشويند و دفن کنند. وقتى مردهشور انگشتر را از انگشت بىبىناردونه درآورد، دختر عطسهاى زد و زنده شد. پسر حاکم با او ازدواج کرد و پس از يک سال صاحب يک پسر کاکل زرى شدند. روزى نامادرى بهسراغ آينهاش رفت و پرسيد: من خوشگلم يا آينه. آينه گفت: بىبىناردونه. نامادرى گفت: او ديگر مرده. آينه گفت: او زنده است و زن پسر حاکم. نامادرى سر و وضعش را تغيير داد و خود را با هزار کلک خدمتکار پسر حاکم کرد. شبى سر پسر بىبىناردونه را بريد و چاقو را هم در جيب بىبىناردونه گذاشت. صبح خبر به پسر حاکم رسيد. گشتند، ديدند چاقوى خونآلود در جيب بىبىناردونه است. او را بههمراه جسد پسرش، از دربار بيرون کردند. بىبىناردونه رفت و رفت تاخسته شد. زير درختى نشست. در همين موقع، سه کبوتر روى شاخههاى درخت نشستند. يکى از آنها گفت: اگر برگ کوبيده شدهٔ اين درخت به سربريده ماليده شود بهتن مىچسبد. کبوتر دومى گفت: اگر کسى با چوب اين درخت بهتن مردهاى بزند، مرده زنده مىشود. کبوترها پريدند و رفتند. دختر کارهائى را که کبوترها گفته بودند انجام داد و پسرش زنده شد. آنها بههمراه هم رفتند تا به شهر رسيدند و با هم زندگى جديدى شروع کردند. روزى پسر حاکم براى سرکشى به شهر آمده بود، بىبىناردونه به پسرش ياد داد که سر راه پسر حاکم چوبى به زمين بکوبد، جلويش کاه بريزد و بگويد: ”اى اسب چوبي! کاه بخور کاه نمىخواهى جو بخور“. پسر همان کار را کرد. پسر حاکم به او گفت: مگر اسب چوبى هم کاه مىخورد؟ پسر گفت: مگر ادر هم سر پسرش را مىبرد. پسر حاکم مادر پسر را به نزد خود خواند. وقتى او را ديد شناختش. آنها زندگى جديدى را شروع کردند. بهدستور پسر حاکم، گيسهاى نامادرى را به دم اسبى چموش بستند و در بيابان رهايش کردند. |
بىبى نگار و مى سس قبار
يکى بود يکى نبود. زنى بود که حامله نمىشد. روزى رفت پاى درخت خشکيدهٔ نظر کردهاى که نزديک منزلشان بود. گريه و زارى کرد و گفت: خدايا! من نذر مىکنم که اگر دختردار شدم، هميشه به اين درخت خشک خدمت کند و اگر پسردار شدم هميشه نوکر آن باشد. پس از مدتي، زن يک دختر زائيد. چند سالى گذشت. يک روز دختر بههمراه دو دختر ديگر رفت سرچشمه آب بياورد. وقتى نزديک کندهٔ نظر کرده رسيدند. صدائى شنيدند که مىگفت: ”عقبى نه و ميانى نه و سر جلوئى ... اون چيزى که مادرت نذر من کرده بگو زود بياره“ دختر، که اسمش بىبىنگار بود، با خود گفت شايد با من باشد. جايش را عوض کرد و ميان دو دختر ديگر قرار گرفت. باز صدائى شنيدند که مىگفت: ”جلوى نه و عقبى نه و مياني! چيزى که مادرت نذر من کرده بگو که زود بياره“ بىبىنگار رفت و عقب ايستاد. اينبار هم صدا، خطاب به دختر عقبى همان حرفها را زد. بىبىنگار چند روز اين حرفها را از کندهٔ خشک مىشنيد. عاقبت حرفهاى کنده را به مادرش گفت و از او پرسيد چه چيز نذر کندهٔ خشک کرده است. مادر نذرى را که قبل از تولد دختر کرده بود گفت. بعد هم لباس پره تن دختر کرد و و يک گليم کهنه به او داد و او را فرستاد پاى کندهٔ نظر کرده و سفارش کرد که هر چه کنده مىگويد، گوش کند. دختر رفت پاى کنده و گليم انداخت و رويش نشست. مدتى گذشت، ناگهان صداى ترسناکى به گوش بىبىنگار رسيد. دختر گفت: اى کندهٔ خشک! انسي، جني، انساني، هرچه هستى بگو. صدا از کنده درآمد که: نه انسم و نه جن. ناگهان جوانى پاى کنده ظاهر شد و پيش دختر نشست. چند تا قالى زيبا و يک چرخ هم پيدا شد. چرخ وقتى به راست مىگشت زر، و وقتى به چپ مىگشت ياقوت از آن بيرون مىريخت. از اسباب خانه هم هرچه گرانقيمت بود، پيش دختر گذاشته شد. جوان يک انگشتر فيروزه به انگشت دختر کرد. و پوستين گرانقيمتى را که داشت به دختر داد و گفت: از پوستين خوب مواظبت کن، اگر آنرا گم کنى يا از بين ببري، بين من و تو جدائى مىافتد. جوان که اسمش مىسسقبار بود رفت. خالهٔ بىبىنگار در جائى مخفى شده بود و حرفهاى آنها را شنيد. او مىخواست بىبىنگار عروس خودش بشود. اين بود که تصميم گرفت پوستين را آتش بزند. يک روز خاله آمد پيش بىبىنگار و با او صحبت کرد که کندهٔ درخت را رها کند و به خانه برگردد. اما بىبىنگار قبول نکرد. بعد، خاله به او گفت: بيا سرت را شانه کنم. سر دختر را روى دامنش گذاشت و آنقدر موهايش را شانه زد که دختر بيهوش شد. خاله پوستين را در تنور انداخت و رفت. پوستين سوخت. وقتى دختر به هوش آمد، ديد اثرى از هيچ چيز نيست. فقط کندهٔ خشک است و او با لباسهاى پاره و گليم کهنهاش. از آن همه وسايل فقط انگشتر فيروزه که در انگشت بىبىنگار بود، باقى مانده بود. دختر پيش ادرش آمد و ماجرا را گفت و رفت تا جوان را پيدا کند. رفت و رفت تا تشنهاش شد. آبى پيدا نکرد. رسيد به گلهٔ گوسفندي. از چوپان مقدارى شير خواست. چوپان گفت: ”برو اى بىحيا! اينها مال مىسسقباره. پشش کاغذ مهر (قباله) بىبىنگار.“ دختر رفت تا رسيد به يک گلهٔ شتر. آنجا هم خواهش خود را گفت و از ساربان همان جواب را شنيد. و از گاوبان هم همانطور. رفت و رفت تا رسيد به چشمهاي. ديد پسرى مشربهاى در دست دارد و به سمت چشمه مىآيد. به او گفت: پسر جان مشربهات را بده تا آب بخورم. پسر گفت: اين مال مىسس قباره و من اجازه ندارم آنرا به کسى بدهم. دختر نفرين کرد که: الهى آب مشربه چرک و خون بشود. پسر مشربه را آب کرد و رفت. وقتى مىخواست آن مشربه را روى دستهاى مىسس قبار بريزد، مىسس قبار ديد چرک و خون است که از مشربه بيرون مىآيد. جريان را از پسر پرسيد. پسر حرفهاى دختر را به او گفت. مىسس قبار گفت: برو مشربه را بده تا آب بخورد. پسر رفت و مشربه را به دختر داد. دختر هم انگشتر فيروزه را داخل مشربه انداخت، آنرا پر از آب کرد و بهدست پسر داد. پسر رفت خانه. هنگامىکه مىسس قبار دستهايش را مىشست، انگشتر را ديد و آنرا شناخت. مقدارى کشمش و خرما برد و به دختر داد. ولى آشنائى نداد. فقط به او گفت: همهٔ اينهائى که اينجا مىبينى ديو هستند. خودت را خاکآلود کن و برو پيش ديوها، على (ع) را ياد کن و بهشان بگو آدم بدبختى هستم و يک خرج راهى بهمن کمک کنيد، من هم مىآيم آنجا. دختر همين کار را کرد. بعضى از ديوها گفتند: او را بکشيم. برخى گفتند: او را زندانى کنيم. مىسس قبار گفت: به او کمک کنيم، هر کس هر چقدر مىتواند. ديوها هر کدام چيزى به دختر دادند و او رفت تا رسيد به خانهٔ مىسس قبار. مىسس قبار به مادرزنش گفت: خوب است که اين دختر کلفت ما باشدد. مادرزن، خالهٔ مىسس قبار بود که بعد از بيچاره شدن بىبىنگار، دخترش را به مىسس قبار داده بود. سرانجام مادرزن راضى شد که دختر کلفت مىسس قبار بشود. بعد از دو شب مىسس قبار و دختر دو تا اسب برداشتند و مقدارى نمک و آهن و پوست کهنٔ گوسفند بر پشت آنها بستند. نيمههاى شب مىسس قبار رفت و سر زنش را بريد و روى سينهاش گذاشت. کاغذى هم نوشت که کار کار مىسس قبار است. بعد هم با بىبىنگار سوار اسبهايشان شدند و رفتند. صبح خالد آمد آنها را صدا کرد، ديد کسى جواب نمىدهد. در را باز کرد، ديد سر دخترش بريده شده. نامهٔ مىسس قبار را خواند و بهدنبال آنها حرکت کرد. مىسس قبار تا ديد مادرزنش مىآيد، پوست کهنه را انداخت روى زمين و دعا کرد. پوست کهنه شد يک کوه بلند. مادرزن با عجله کوه را پشت سر گذاشت. مىسس قبار که ديد پيرزن دارد نزديک مىشود آهن را انداخت. پيرزن از کوه آهن هم گذشت. بار سوم، مىسس قبار نمک را انداخت. نمک شد يک درياى بزرگ. مىسس قبار و بىبىنگار با اسب از روى آب رد شدند. اما پيرزن راهى نداشت، شروع کرد به التماس کردن. مىسس قبار ديد لکهٔ سفيدى توى آب هست به پيرزن گفت: پايت را بگذار روى آن سنگ تا از دريا رد شوي. تا پيرزن پريد که خود را به سنگ برساند غرق شد. کمى از آب دريا روى خشکى ريخت و شد يک آهوى زيبا. مىسس قبار و بىبىنگار آهو را برداشتند و با خود بردند به خانه. مدتى گذشت. بىبىنگار متوجه شد که هر وقت مىسس قبار نيست، آهو او را اذيت مىکند. روزى بىبىنگار به مىسس قبار گفت: اين آهو را بکش، روزها مرا اذيت مىکند. مىسس قبار قبول نکرد. شب که شد آهو بهشکل انسان درآمد و خواب همهٔ مردم بهجز بىبىنگار را در شيشه کرد. يک ديگ آب روى آتش گذاشت و مىخواست بىبىنگار را در آب جوش بيندازد. به بىبىنگار گفت: لباسهايت را درآور مىخواهم تو را در ديگ بيندازم. بىبىنگار گفت: بگذار چهار رکعت نماز بخوانم. بعد رفت روى پشت بام و مشغول نماز شد و گريه کرد. ناگهان يک حور و پرى پيش او ظاهر شد. به بىبىنگار گفت، اين زن خواب مردم را در شيشه کرده، آن شيشه را به زمين بزن تا مردم بيدار شوند. بىبىنگار اين کار را کرد. مىسس قبار بيدار شد و ماجرا را فهميد، آهو را بلند کرد و ميان ديگ آب جوش انداخت و به بىبىنگار گفت: همهٔ اين فتنهها زير سر خالهٔ من است. اين شيشه را مىگيرى و مىروى به خانهٔ خالهٔ من، اول سلام مىکني. بعد مىرسى به جائي، مىبينى کاه را گذاشتهاند جلوى سگ و استخوان را ريختهاند جلوى شتر، جاى استخوان و کاه را عوض مىکني. باغچهاى آنجاست که خالهام به آن مىگويد سوزن سنجاق. تو آن را آب بده و به از بگو باغچه جان! وارد اتاق مىشوي، مىبينى فرش و رختخواب خاک آلوده هستند. آنها را تميز و مرتب کن. بعد خاله مىگويد بيا سر مرا شانه بزن. مىزني. خوابش مىگيرد. سرش را محکم به زمين بکوب و فرار کن. بىبىنگار همهٔ اين کارها را انجام داد و فرار کرد. خاله بههر کدام از حيوانها و اسباب خانهاش گفت که دختر را بگيرند. گفتند دختر به ما محبت کرده است. خاله به سگ گفت: دختر را بگير. سگ گفت: تو هفت سال به من کاه دادي، ولى او به من استخوان داد. اگر گرفتن خوب است تو را مىگيرم و خاله را جر داد. پس از آن بىبىنگار رفت پيش مىسس قبار. مىسس قبار هم از شکل ديو درآمد و بهشکل آدميزاد شد. آنها سالها به خوشى زندگى کردند. |
اسرار خونه داروغهٔ نانجيب
”يکى بود يکى نبود، غير از خدا هيچ کس نبود. يه تاجرى بود، يه زنى داشت. اينا سيزدهبهدر عيد بود، رفتند سيزدهبهدر. برگشتن که ميومدند رو به خونه، هوا طيفان (طوفان) شد، به اندازهاى که چشم چشمو نمىديد. مادر بچهشو گم کرد، زن شوهرشو گم کرد، خواهر برادرشو گم کرد. اين مرد تاجرم زنشو گم کرد.“ وقتى مرد تاجر به خانه رسيد، زنش هنوز نيامده بود. نوکرش را فرستاد دنبال زن. نوکر هرچه گشت زن را نيافت. اما چند بچه را، که پدر و مادر خود را گم کرده بودند و گريه مىکردند، پيدا کرد و به خانهٔ تاجر آورد. مرد تاجر گفت: فردا بچهها را به خانههايشان مىرسانيم. هرچه منتظر زن شدند پيدايش نشد. اما بشنويد از زن. وقتى شوهرش را گم کرد. در بيابان نشست تا طوفان تمام شد. بعد به شهر آمد. راه خانه را گم کرد و گريان و نالان در کوچه و بازار راه مىرفت. داروغه او را ديد و علت گريهاش را پرسيد. زن ماجرا را گفت. داروغه گفت: امشت بيا به خانهٔ من. تا فردا تو را به شوهرت برسانم. از آنجائى که اسم داروغه بد در رفته بود، زن مىترسيد به خانهٔ او برود و اصرار مىکرد که همان شب پيش شوهرش برود. داروغه گفت: من رحمم آمده که به تو مىگويم به خانهام بيائى وگرنه بايد حبست کنم. زن ناچار قبول کرد. او شنيده بود که داروغه هر شب بيست فاحشه، بيست بچه خوشگل و بيست کُپِ شراب به خانهاش مىبرد. و از اين مىترسيد که مبادا داروغه به او دست درازى کند. وقتى وارد خانهٔ داروغه شد. اتاق بزرگى را ديد که بيست زن در آن بودند. دور حياط هم صد تا اتاق کوچک ديد. نيمههاى شب داروغه به خانه آمد و گفت شام بدهيد. به همه شام دادند. بعد دستور داد کپهاى شراب را بياورند و در چاه حياط بريزند. بعد هر کدام از زنها را در اتاقى کرد. کلفت خود را صدا زد و به او گفت که پيش زن تاجر بخوابد تا او نترسد. داروغه شامش را خورد و از خانه بيرون رفت. زن تاجر، از کلفت داروغه پرسوجو کرد. کلفت گفت اين اخلاق داروغه است هر شب بيست تا فاحشه، بيست تا بچه خوشگل و بيست تا کپ شراب به خانه مىآورد. شرابها را در چاه مىريزد. زنها و بچهها را صبح بيرون مىکند. به آنها پول هم مىدهد. هر شب کارش اين است . نه به زنها نگاه مىکند و نه به بچهها. صبح داروغه آمد و در اتاقها را باز کرد و صبحانهٔ بچهها و زنها را داد و گفت: برويد. بعد آمد سراغ زن تاجر. او را برد به خانهٔ شوهرش. بعد هم رفت دنبال کارش. مرد تاجر که فهميد زن ديشب خانهٔ داروغه بوده است به او گفت: زنى که شب، خانهٔ داروغه بخوابد، به درد من نمىخورد. او را برد و طلاق داد. زن گريه و زارى مىکرد و در بازار راه مىرفت که داروغه او را ديد و شناخت. زن ماجرا را براى او تعريف کرد. داروغه گفت: تو برو به خانه يکى از آشنايانت تا من کارى کنم که مرد خودش بيايد دنبالت. زن رفت خانهٔ همسايهاش که با او دوست بود. از آن طرف، داروغه رفت و زنى را پيدا کرد. به او پولى داد تا به حجرهٔ مرد تاجر برود و با او شوخى کند. هر وقت تاجر هم با او شوخى کرد. داد و بيداد کند و فرياد بزند. زن چنان کرد. وقتى فرياد زن بلند شد، داروغه خود را به آنجا رساند و مرد تاجر را به حبس برد. اطاق محبس در خانهٔ داروغه بود. حاجى عصر که شد ديد آمدن فاحشهها شروع شد. بعد بچه خوشگلها آمدند و پشت سرشان هم کپهاى شراب را آوردند. همهٔ آن چيزهائى را که زن تاجر ديده بود، تاجر هم ديد. سه شب حاجى در محبس بود و هر سه شب ديد شرابها به چاه ريخته شد و کسى هم دست به زنها و بچهها نزد. روز چهارم داروغه آمد تا حاجى را آزاد کند. حاجى گفت: تا من علت اين کارهاى تو را نفهمم از اينجا نمىروم. داروغه گفت: من اين کارها را مىکنم تا بيست رختخواب زنا کمتر شود، بيست عمل لواط کمتر شود، بيست کپ شراب کمتر خورده شود. من هميشه کارم اين است. با اين که مىدانم اسمم در ميان مردم بد در رفته است. مرد تاجر آمد به منزل، از طلاق دادن زن خود پشيمان شده بود. فهميد که اسم داروغه بىجهت بد دررفته است. گشت و زن خود را پيدا کرد و بار ديگر او را به عقد و درآورد. |
بىبى له و چىچى له
روزى روزگارى گوسفندى و بزى به آسيابى رسيدند. به همديگر گفتند در اينجا شاش مىکنيم. شاش هر کس کف کرد به آن طرف آسياب برود و مال هر کس نکرد در اين آسياب بماند. هر دو شاش کردند. شاش گوسفند کف کرد و از آنجا رفت. اما بز در آسياب ساکن شد و در آنجا زائيد و پنج تا بزغاله آورد. يک روز که بز مىخواست به صحرا برود به بچههايش گفت: اى بىبىله، چىچىله، کلو و سره، خرگه سره سنگه سره اينجا باشيد تا بروم و بچرم و پستانهايم پر از شير بشود و برايتان شير بياورم. هر کس در زد، در را باز نکنيد مگر آنکه خودم باشم. بچهها قبول کردند و مادر براى چريدن به صحرا رفت. ساعتى نگذشته بود که در زدند: تق تق تق. چىچىله گفت: کيه در مىزنه؟ گرگى که مادرشان را در صحرا ديده بود و حالا پشت در بود گفت: منم مادرتان. در را باز کنيد. بچهها به پشت در رفتند و گفتند: مادر ما بور است. گرگ گفت: من هم بورم. بزغالهها گفتند: مادر ما سياه است. گرگ گفت: من هم سياه هستم. بزغالهها گفتند: مادر ما سبز است. گرگ گفت. من هم سبز هستم. بزغالهها گفتند: مادر ما قهوهاى است. گرگ گفت: من هم قهوهاى هستم. بزغالهها گفتند: مادر ما بنفش است. گرگ گفت: من هم بنفش هستم. گرگ حوصلهاش سر رفت و ناگهان در را فشار داد و تو رفت. بىبىله و چىچىله و خرگه سره و کلوه سره را خورد. سنگه سره در رفت و خودش را توى کنو پنهان کرد. وقتى که مادرشان از صحرا برگشت و به در آسياب رسيد، صدا زد، آى بىبىله، چىچىله، خرگهسره، کلوهسره، سنگهسره کجا هستيد. من مادرتان هستم. هيچ جوابى نيامد. تا اينکه سنگهسرهاز توى کنو درآمد و گفت: اى مادرجان گرگ آمد و همه را خورد. بز گفت: اکه پدرش را درآورم. شب شد بز لانجينى پر از ماست کرد و به طرف دکان سيد فرخ آهنگر رفت و به او گفت: اى آهنگر اين ماست را بخور و شاخ مرا تيز کند. از آن طرف گرگ هم شب که شد انبانى آورد و آنرا پر از چُس کرد و نخودى درش گذاشت و به طرف دکان آهنگرى رفت و گفت: اى آهنگر اين انبان پر از ترخينه را بگير و دندانهاى مرا تيز کن. آهنگر به پستوى دکان رفت و در انبار را باز کرد. نخود پرت شد و يک چشمش را زخم کرد و چُس هم به گلويش رفت. آهنگر با خود گفت: پدرت را درمىآورم اى گرگ حقهباز. بز که سر و صداى آهنگر را شنيد زود رفت و يک قاشق از ماست خودش در دهان و يک قاشق در چشم آهنگر کرد و او را خوب کرد و آهنگر هم شاخهاى بز را حسابى تيز کرد ولى دندانهاى گرگ را کشيد و بهجاى آن نمد گذاشت. فردا که شد گرگ و بز به ميدان جنگ رفتند. بز گفت: تو اول حمله کن. گرگ گفت: نه تو اول حمله کن. بز گفت: تو بايد اول حمله کنى و گرگ ناگهان به بز حمله کرد ولى هر چه گاز گرفت نتوانست شکم بزر را پاره کند و دندانهاى دندانهاى نمدىاش ريخته شد. بز به عقب رفت و جلو آمد و با شاخهاى تيزش به شکم گرگ زد و آنرا پاره کرد و بىبىلى و چىچىلى و خرکهسره و کلوهسره بيرون آمدند و خوشحال بهدور مادرشان جمع شدند. بز به آنها گفت: اى بچهها کجا رفتيد؟ آنها هم گفتند رفتيم به خانهٔ خالومان. مادر گفت: چى خورديد؟ گفتند شامى کباب. مادر پرسيد پس لش من کو؟ گفتند: گذاشتيم دستمان، دستمان سوخت. گذاشتيم سرمان، سرمان سوخت. گذاشتيم شکممان، شکممان سوخت. ما هم آنرا گذاشتيم طاقچه و گربه هم بردش توى باغچه. |
بلبل سرگشته * 1 *
خواهر و برادری بودند که در سن هفت و هشت سالگى مادرشان را از دست دادند. پدرشان بعد از سال زنش، زنى گرفت و به خانه آورد. اما اين زن با بچهها نمىساخت و هر شب جار و جنجال بهپا مىکرد. پدر که از اين وضع خسته شده بود به زن گفت: آخر تو کى ما را راحت مىگذاري؟ زن گفت: بايد پسرت را از بين ببري. مرد گفت: چهطوري؟ زن گفت: بايد با پسرت شرط ببندى و بگوئى هر که امروز تا غروب بيشتر هيزم جمع کند حق دارد سر آن يکى را ببرد. مرد قبول کرد. با پسرش به صحرا رفتند. غروب که شد مرد ديد پسر بيشتر هيزم جمع کرده، مقدارى از هيزمهاى پسر را دزديد و روى هيزمهاى خودش گذاشت و بعد به پسر گفت: من بيشتر جمع کردهام. آن وقت سر او را بريد و به خانه برد. زن، سر پسر را در ديگ انداخت و پخت. ظهر که خواهر پسر مىخواست به مکتب برود، رفت براى خودش غذا بکشد. ديد سر برادرش در ديگ است. غذا نخورده و گريان به مکتب رفت و ماجرا را به ملاباجى گفت. ملاباجى به دختر گفت: استخوانهاى برادرت را رو به قبله در باغچه زير خاک کن و چهل شب آب و گلاب رويش بپاش و ورد جاويد بخوان. ديگر کارت نباشد. دختر تا چهل شب کارهائى را که ملاباجى گفته بود، انجام داد. شب آخر، باد تندى برخاست و از ميان بوتهٔ گلي، بلبلى پريد روى شاخه و شروع کرد به خواند: منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده. اين را خواند و پريد رفت در دکان ميخفروشي. باز همان شعر را خواند. ميخفروش گفت: يکبار ديگر بخوان. بلبل گفت: يک خرده ميخ بده تا بخوانم. مقدارى ميخ گرفت و دوباره خواند. از آنجا به دکان سوزنفروشى رفت و خواند و مقدارى سوزن گرفت. بعد از آنجا رفت در دکان شکرريز. شعرش را خواند و از او يک شاخه نبات گرفت و آمد به خانهٔ مردک، روى ديوار نشست و خواند. مرد يکهاى خورد و گفت: باز بخوان. بلبل گفت: دهانت را باز کن . چشمهايت را ببند. مرد همين کار را کرد. بلبل ميخها را ريخت توى دهان مرد. مرد خفه شد. بلبل به اتاق زنيکه رفت و به همان طريق سوزنها را بيخ حلق زن ريخت و او را هم کشت. سپس بهسراغ دختر رفت، شعر را خواند. دختر گفت: باز هم بخوان بلبل گفت: دهنت را باز کن و شاخنبات را به دهان دختر گذاشت و خواند: منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده. من هم شدم بلبل: همنشين گل. |
اکنون ساعت 03:19 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)