![]() |
عطار نیشابوری
جانا، حدیث حسنت، در داستان نگنجد رمزی ز راز عشقت، در صد زبان نگنجد فَریدالدّین ابوحامِد محمّد عطّار نِیشابوری (۵۴۰ قمری - ۶۱۸ قمری) یکی از عارفان و شاعران ایرانی بلندنام ادبیّات فارسی در اواخر سدهٔ ششم و اوایل سدهٔ هفتم است. او در سال ۵۴۰ هجری مطابق با ۱۱۴۶ میلادی در نیشابورزادهشد. نام او «محمّد»، لقبش «فرید الدّین» و کنیهاش «ابوحامد» بود و در شعرهایش بیشتر عطّار و گاهی نیز فرید تخلص کردهاست. نام پدر عطّار ابراهیم (با کنیهٔ ابوبکر) و نام مادرش رابعه بود. او که داروسازی و عرفان را ازشیخ مجدالدّین بغدادیفرا گرفتهبود به شغل عطاری و درمان بیماران میپرداخت. او را از اهل سنت دانسته اند اما در دوران معاصر شیعیان با استناد به برخی اشعارش معتقدند که وی پس از چندی به تشیع گرویده یا محب اهل بیت بوده است. درباره به پشت پازدن عطار به اموال دنیوی و راه زهد، گوشه گیری و تقوی را پیش گرفتن وی حکایات زیادی گفته شدهاست. مشهور ترین این روایات، آنست که عطار در محل کسب خود مشغول به کار خود بود که درویشی از آنجا گذر کرد. درویش حاجت خود را با عطار در میان گذاشت، اما عطار همچنان به کار خود میپرداخت و درویش را نادیده گرفت. دل درویش از این اتفاق چرکین شد و خطاب به عطار گفت: تو که تا این حد به زندگی دنیوی وابستهای چگونه میخواهی روزی جان بدهی؟ عطار به درویش گفت : مگر تو چگونه جان خواهی داد ؟ درویش در همان حال کاسه چوبین خود را زیر سر نهاد و جان به جان آفرین تسلیم کرد. این اتفاق اثری ژرف بر او نهاد که عطار دگرگون شد شغل خود را رها کرد و راه حق را پیش گرفت. چیزی که معلوم است این است که عطار پس از این قضیه مرید شیخ رکن الدین اکاف نیشابوریمیگردد و تا پایان عمر (حدود ۷۰ سال) با بسیاری از عارفان زمان خویش همصحبت گشته و به گردآوری حکایات صوفیه و اهل سلوک پرداختهاست. و بنا بر روایتی وی بیش از ۱۸۰ اثر مختلف به جای گذاشته که حدود ۴۰ عدد از آنان به شعر و مابقی نثر است. عطار در سال ۶۱۸ یا ۶۱۹ و یا ۶۲۶ در حملهٔ مغولان، به شهادت رسید. ... |
فَریدالدّین ابوحامِد محمّد عطّار نِیشابوری
وی یکی از پرکارترین شاعران ایرانی به شمار میرود و بنا به نظر عارفان در زمینه عرفانی از مرتبهای بالا برخوردار بودهاست؛ چنانکه مولوی درباره او میفرماید: هفت شهر عشق راعطار گشت ماهنوز اندر خم یک کوچهایم نام برخی از آثار به جا مانده از عطار بدین شرح است
نثر:
نمونهٔ اشعار جانا، حدیث حسنت، در داستان نگنجد رمزی ز راز عشقت، در صد زبان نگنجد سودای زلف و خالت، در هر خیال ناید اندیشهٔ وصالت، جز در گمان نگنجد هرگز نشان ندادند، از کوی تو کسی را زیرا که راه کویت، اندر نشان نگنجد آهی که عاشقانت، از حلق جان برآرند هم در زمان نیاید، هم در مکان نگنجد آنجا که عاشقانت، یک دم حضور یابند دل در حساب ناید، جان در میان نگنجد اندر ضمیر دلها، گنجی نهان نهادی از دل اگر برآید، در آسمان نگنجد عطّار وصف عشقت، چون در عبارت آرد زیرا که وصف عشقت، اندر بیان نگنجد {پپوله} |
منطقالطیر
آفرین جانآفرین پاک را آن که جان بخشید و ایمان خاک را منطِقُالطِّیر منظومهایست از عطار نیشابوری که به زبان فارسی و در قالب مثنوی به بحر رمل مسدس مقصور سروده شدهاست. کار سرودن این مثنوی در قرن ششم هجری قمری (۱۱۷۷ میلادی) پایان یافتهاست. این مثنوی که ۴۴۵۸ بیت دارد، از مثنویهای تمثیلی عرفان اسلامی به شمار میآید. مراحل و منازل در راه پوییدن و جُستن عرفان یعنی شناختن رازهای هستی در منطقالطّیر عطار هفت منزل است. او این هفت منزل را هفت وادی یا هفت شهر عشق مینامد. هفت وادی به ترتیب چنین است: طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، و فقر که سرانجام به فنا میانجامد. در داستان منطقالطّیر، گروهی از مرغان برای جستن و یافتن پادشاهشان سیمرغ، سفری را آغاز میکنند. در هر مرحله، گروهی از مرغان از راه باز میمانند و به بهانههایی پا پس میکشند تا این که پس از عبور از هفت مرحله، از گروه انبوهی از پرندگان تنها «سی مرغ» باقی میمانند و با نگریستن در آینه حق در مییابند که سیمرغ در وجود خود آنهاست. در نهایت با این خودشناسی مرغان جذب جذبه خداوند میشوند و حقیقت را در وجود خویش مییابند. عطار در آثار خود از این کتاب با نامهای «مقامات طیور» و «منطق الطیر» یاد کردهاست. همچنین در پایان همین کتاب میفرماید: عطار در نامگذاری این اثر منظورش مقام جویندگان حقیقت است. عطار خود اینگونه پرده از این راز برمیدارد: من زبان مرغان سر بسر با تو گفتم فهم کن ای بیخبر در میان عاشقان مرغان درند کز قفس پیش از عجل در میپرند جمله را شرح و پیانی دیگر است زانکه مرغان را زبانی دیگر است پیش سیمرغ آنکسی اکسیر ساخت کو زبان جملهٔ مرغان شناخت پایه داستان اینست که جمعی از پرندگان در جلسهای، برای انخاب پادشاهی برای خود به اجماع میرسند. پس از بحث فراوان سیمرغ را برای اینکار نامزد میکنند وبرای یافتنش به راه میافتند. اما در راه هریک به دلیلی جان میبازد و فقط سی(۳۰) مرغ به سیمرغ میرسند و آنجا میابند که طالب و مطلوب یکیست. چون آنها سی مرغ بودند که طالب سیمرغ شدند. سيمرغ رمز انسان كامل است ..{پپوله}... |
وادي عشق حکایت خلیلالله که جان به عزرائیل نمیداد ........................... چون خلیل الله درنزع اوفتاد جان به عزرائیل آسان مینداد گفت از پس شو، بگو با پادشاه کز خلیل خویش آخر جان مخواه حق تعالی گفت اگر هستی خلیل بر خلیل خویشتن جان کن سبیل جان همی باید ستد از تو به تیغ از خلیل خود که دارد جان دریغ حاضری گفتش که ای شمع جهان ازچه میندهی به عزرائیل جان عاشقان بودند جان بازان راه تو چرا میداری آخر جان نگاه گفت من چون گویم آخر ترک جان چونک عزرائیل باشد در میان بر سر آتش درآمد جبرئیل گفت از من حاجتی خواهای خلیل من نکردم سوی او آن دم نگاه زانک بند راهم آمد جز اله چون بپیچیدم سر از جبریل من کی دهم جان را به عزرائیل من زان نیارم کرد خوش خوش جان نثار تا از و شنوم که گوید جان بیار چون به جان دادن رسد فرمان مرا نیم جو ارزد جهانی جان مرا در دو عالم کی دهم من جان به کس تا که او گوید، سخن اینست و بس |
ممنون تاپيکهاي خفته رو بيدار کردي......
|
عطار _هيلاج نامه حقايق و توحيد كل ........................................... بجز هو نیست چیزی در حقیقت که هو آمد یقین ذات شریعت همه جان در نمود ذات آمد عیان جمله در ذرات آمد اگر قرآن نبودی رهبر اینجا که بگشادی مرا بیشک در اینجا اگر قرآن نبودی جان نبودی حقیقت بیشکی دو جهان نبودی منور شد جهان جان ز قرآن معاینه نگر جانان ز قرآن منور شد دل از زنگ طبیعت چو قرآن یافت دیدار شریعت ز قرآن هرچه گوئی ذات آنست که در قرآن یقین عین عیانست عیان خواهی ز قرآن یاب اینجا ز قرآن یاب فتح الباب اینجا عیان جوئی ز قرآن جوی آخر که اسرارت کند اینجای ظاهر دلی گر بود قرآن باخبر نیست مر او را راه از این منزل بدر نیست دوای درد عشاقست قرآن چو ذات کل یقین طاق است قرآن حقیقت شیخ گنج ذات اینست که قرآن بیشکی عین الیقین است اگر از وصل من خواهی دراینجا که قرآن کرد جان را واصل اینجا ز قرآن با خبر شو ای دل ریش بجز قرآن دگر چیزی نیندیش ز قرآن باخبر شو ای دل اینجا که قرآن کرد جان را واصل اینجا ز قرآن باخبر شو تا بیابی که وصل خویشتن یکتا بیابی اگر در وصل قرآن بوی بردی چو منصور از حقیقت گوی بردی اگر از وصل قرآنی خبردار حقیقت خیربین بگذر ز اشرار چو نیک و بد همه زین شه پدید است از آن منصور در وی ره بدید است همه سری که در عین کتاب است از آن منصور در وی بیحجابست دل پاکیزه باید کین بخواند حقیقت سر جانان باز داند دل پر گوهر معنی است ما را ز قرآن دیدن مولی است ما را حقیقت شیخ با قرآن مرا راز بود زانم در این عالم سرافراز مرا وصلست در قرآن پدیدار ز قرآنم شده جانان پدیدار مرا وصلست از قرآن حقیقت دم از قرآن زدم اندر شریعت ز اول تا به آخر راز جانان حقیقت راز تو گفتم ز قرآن دمی از سرّ قرآن گرد آگاه حقیقت قل هوالله است آن شاه محمد بیشکی قرآن در اینجا نمود شرع کرد آن شاه دانا تو اسرار محمد شیخ دیدی اگر او یافتی در کل رسیدی هزاران همچو منصور است بردار بقول شرع این شاه جهاندار جهان جان ما نور حضور است که احمد بیشکی ذاتست و نور است ره دعوت که کرد اینجا یقین او ز قرآن کرد و آمد پیش بین او نگفت او سر خود با هیچکس باز از آن آمد ازین اعیان سرافراز دگر چون او نیاید سوی دنیا همه مقصود بد در کوی دنیا چو مقصود آفرینش مصطفایست یقین منصور او را رهنمایست مرا مقصود اینجا بود احمد ازو گشتیم منصور و مؤید حقیقت یا رسول الله بردار ز اسرار توام اینجا خبردار خبرداری ز نور آفرینش توئی در آفرینش نور بینش خبرداری ز درد دین حقیقت که کردستیم بردار طریقت مرا بردار شرع تو یقین شد دل وجانم ز ذاتم پیش بین شد مرا بردار شرع تست دیدار بجان و دل شدم ذاتت خریدار در این بازار تو ای شاه عالم دم تو میزنم ظاهر درین دم تو میدانی که به از دیگران من یقین اسرار تست اینجای روشن مرا ای اول و آخر همه تو حقیقت باطن و ظاهر همه تو توئی مقصود ما اینجا طفیل است هزاران به ز من در کوی خیل است همه اینجاترا جویند وخواهند کسانی کاندرین دار فنایند که ایشان برده ره در قربت تو رسیده در نمود حضرت تو ترا زیبد که شاه جمله آئی که هم ذاتی و دیدار خدائی ترا زیبد که اندر گوی عالم زنی از من برانی در یقین دم ترا زیبد که جمله یار بینی که اینجا دیده و دیدار بینی ترا زیبد که سرّ کل بدانی تو خود بودی یقین خود را بدانی ترا زیبد که سرّ کل نمودی در معنی بصورت برگشودی ترا زیبد که شاه انبیائی حقیقت شاه بیچون و چرائی ترا زیبد که اندر دار منصور نمائی جمله ذرات منصور ره دید او گردانیش واصل کنی مقصود او در عشق حاصل چه گویم برتر از آنی که گویند که در میدان تو مانند گویند درین میدان شرعت همچو گوئی شدم گردان ز دستم هایهوئی درین میدان تو گردان شدستم درین اسرار تو حیران شدستم چنان حیران حکم شرعم ای یار که میبینم وجود خویش بردار مرا این پرده از رخ بازکردی مرا اینجا تو صاحب راز کردی مرا کردی در اینجا صاحب راز بتو مینازم اینجا ای سرافراز سرافرازی من از تست ای شاه که از دید توام ای شاه آگاه چنان از تو شدم آگه بآخر که میبینم ترا از جمله ظاهر چنان آگه شدم در آخر کار که میبینم ترا من سرّ اسرار زهی بنموده رخ در لاوالا ترا جان در حقیقت ذات یکتا چو میدانی چگویم شاه و سرور همه ذرات و تو هستی یقین خور تو میدانی چه گویم از دل و جان که هستم جان و دل خاک رهت هان که وصل تست در جانم هویدا حقیقت در یکی زانم هویدا هویدا بود من بود تو آمد زیان من همه سود توآمد زیان و سود چبود جان عشاق فدای خاکپای تست ای طاق یگانه در جهان جز تو کسی نیست جهان نزد تو جانان جز خسی نیست همه بهر تو پیدا کرد بیچون در آن منزل سرای هفت گردون غلام و چاکر تست این یگانه یقین خورشید از آن دارد زبانه مه از شرم رخت بگداخت اینجا برتیرت سپرانداخت اینجا تو از نوری و ذاتی در حقیقت سپهسالار دینی و شریعت همه اشیاء بتو گشته منور چه تحت و فوق چه افلاک و اختر زمین با قدر تودر عین دیدار حقیقت یافته درخویش اسرار فلک از نورتو روشن شد ای دوست جهان تابنده گلشن شد ای دوست اگر تو پیشوائی برتمامت تو خواهی بود هم شاه قیامت همه در سایهٔ تو در پناهست که خواهی این گدایان را ز شاهست گدای خرمنت منصور آمد از آن در حضرتت منصور آمد بجز تو کس نداند تا بمحشر توئی در ذات آدم شاه و سرور ره ذرات من بنمای با خویش حجاب جمله شان بردار از پیش چو ره دادند در عین وصالت رسیده یافته عین کمالت مگردان دورشان ازخویش جانا مکن محروم این درویش جانا تو دارم در دو عالم کس ندارم بجز تو راه پیش و پس ندارم تو دارم زانکه بخشیدی لقایم حقیقت درد را کردم دوایم تو دارم زانگه بیشک بحر رازی از آن از هر دو عالم بینیازی ترا دارم که ذاتی در دل و جان ترا میبینم ای دیدار خوبان سلامت میکنم اینجا سلامت که ازتو یافتم عین وصالت سلامت میکنم ای برگزیده که مثل تو دگر عالم ندیده سلامت میکنم ای ماه عشاق که درجانی و جان از تست کل طاق سلامت میکنم زیرا که جانی درون جان تو گفتی من رآنی سلامت میکنم زیرا که شاهی توداری فرد دیدار الهی سلامت میکنم بخشایشی کن مرا در جان ودل آرایشی کن سلامت میکنم اندر سردار مرا اینجایگه ضایع بمگذار سلامت میکنم دستم بریده ز سرّ تست اینجا آرمیده سلامت میکنم تا خود بسوزم ز نورت شمع جانم برفروزم سلامت میکنم درجزو و در کل نباشد حکم ما ای دوست هر ذل حقیقت بود منصور حقیقت ز سر تا پای او نور حقیقت بتو زنده است جانش بر سردار تو میگوئی درونش سرّ اسرار تو میگوئی هوالله در درونم از آن عشاق اینجا رهنمونم ترا میبینم اینجا گاه الحق که درجان میزنی جانا انالحق ترا میبینم اندر جسم و درجان که میگوید اناالحق ذات اعیان تو ذاتی جملهٔعالم صفاتت تمامت گم شده در نور ذاتت تو خورشیدی و عالم هست ذرات همه فعلاندو تواندر صفت ذات چو خود منصور از تو راز دیده ترا در دیده خود او باز دیده چگویم وصف تو توبیش از آنی که خود نعت و ثنای خویش خوانی چگویم وصف تو ای سرور کل که خود وصف خودی ای سرور کل همه هستی من از دیدن تست دلم جز تو دو دست از دیگران شست توئی نزدیک تو کای راهدیده ز خود گفته یقین از خود شنیده جهانت در تعجب ماند آخر که بیچون آمدی در وی تو ظاهر زمین از عزت تو نور دارد که از تو این ز جان دستور دارد ز نور شرع اندر کل آفاق شدم ای جان و دل من در جهان طاق ره شرعت سپردستم به تحقیق که تا آخر تو بخشیدیم توفیق ره شرع تو بسپردم در اینجا مرا در شرع خود کردی تو یکتا ره شرع تو بسپردم یقین من از آنم کردی اینجا پیش بین من ره شرع تو بسپردم در این راز از آنم کردهٔ اینجا درم باز ره شرع تو هر کو کرد جان شد چو جان درجملگی صورت عیان شد ره تو کردهام تا درگه تو منم امروز جانا در ره تو تو معشوقی واکنون من چه جویم توی محبوب رازت با که گویم تو معشوقی و من مسکینم ای دوست از آن دارم چنین تمکینم ای دوست حبیب خالق بیچون توئی شاه که ازحال منی اینجای آگاه چو تو اینجایگه کل حاضری باز حقیقت درد ودیده ناظری باز طفیل تست جسم و جان منصور توی پیدائی و پنهان منصور طفیل تست این دنیا سراسر قیامت با یک انگشتت برابر ز قرآنت چنانم من خبردار که میگویم هوالله سرّ اسرار مرا تا جان بود جان میفشانم ز پیدائیت جان زان میفشانم تو ای دلدار و در دل راز گوئی تو ای نطقم که هر دم بازگوئی حدیث عشق تو اندر سر دار ابا شیخ کبیرت صاحب اسرار جنیدت چاکر و شبلی غلامند حقیقت در ره تو ناتمامند توقع یا رسول الله دارم که ایشانند اینجا گاه یارم نظر درحال ایشان کن بتحقیق مرایشان را درآنجا بخش توفیق حقیت از تو اینجا هر چه هستند ز شوق نام تو امروز مستند هر آنکو کرد ما را اینچنین خوار مر او را بخش اینجاگه خبردار مر او را از بقا بخشی کمالش نمود خویش بنمائی زوالش توی فی الجمله ناظر باکه گویم بجز وصل تو اینجاگه چه جویم زمین و آسمان اینجا طفیل است ملک با آدمی درجنب خیل است نیارم مدح تو اینجایگه گفت که مدح تو حقیقت پادشه گفت وصالم بخش چون من بر سردار حقیقت هستم ازوصلت خبردار وصالم بخش چون اندر نمودت فنا خواهم شد اندر بود بودت وصالم بخش با اندر وصالت نباشم هیچ جز اندر خیالت جمالت گرچه ظاهر می نهبینم ولیکن کل نما عین الیقینم فنا خواهم شدن اندر ره تو یقین از جانم اینجا آگه تو حقیقت بهترین و مهترینی حقیقت رحمة للعالمینی توئی جان و همه همچون طلسم است به هر کسوت نموده عین اسم است حقیقت در یقین دانم خدایت که میبینم به هر چیزی لقایت لقایت در همه ظاهر نموده است مرا دیدار تو آخر نموده است بشرعت مدح گفتم در حقائق اگرچه مینیاید اینت لایق ............................................................ ... |
****جعلی بودن انتساب برخي آثار به عطار**** گفت و گو با دكتر «محمد قراگوزلو» هنوز هم آثار ديگران به نام عطار خريد و فروش مي شود مهمترين ويژگي عطار، در كنار مولانا اين است كه اين دو شاعر شاخص و برجسته، به دربار نرفتند. عطار تنها شاعري است كه مدح هيچ حكومتي را نگفته است .ما در تاريخ ادبيات ايران، شاعري به آزادگي عطار نداريم عدهاي براي اين كه بگويند تصوف خراسان كماكان زنده است، آثار فراواني را توليد كردند و به اسم عطار منتشر ساختند. محسن فرجي: همه عطار بينقاب ميخواهند؛ عطاري كه عطر شعرش، اصيل و بيبديل باشد. اما افسوس كه اين گونه نيست و بازار آشوبناك نشر، پر است از آثاري منسوب به شيخ بزرگ نيشابور كه احتمال مجعول بودن آن بسيار بيشتر از اصيل بودنشان است. او نويسنده كتابي است با عنوان «چنين گفت نيشابور». اما در كارنامه پربارش، آثاري چون «شيوه شهرآشوبي»، «حالات عشق پاك»، «چنين گفت بامداد خسته» و «چنين گفت حافظ شيراز» نيز ديده ميشود. * آقاي دكتر قراگوزلو، در تاريخ ادبيات ما چهرهاي مانند عطار ديده نميشود كه اين همه آثار منسوب، به نامش ثبت شده باشد. اين اتفاق چگونه روي داده است؟ _ از زمان عطار تا ظهور مولانا، خلاء فرهنگي بزرگي در كشور ما به وجود آمد كه ناشي از حمله مغول به منطقه مرو بزرگ بود. بر اثر اين اتفاق، بيشترين لطمه فرهنگي، جمعيتي و اقتصادي را به اين منطقه وارد ساخت و اقتصاد كشاورزي، توليد فئودالي و شيوه آبياري در منطقه مرو، دچار اختلال و انهدام شد. اگر فرهنگ را تابعي از اقتصاد بدانيم، به دنبال خلاء بزرگي كه در اين ناحيه به وجود آمد، حوزه فرهنگ از مرو به مركز ايران رفت و مكتب فلسفي فارس قوام گرفت. اما عدهاي براي اين كه خلا را پر كنند و بگويند كه تصوف خراسان كماكان زنده است، آثار فراواني را توليد كردند و به اسم عطار منتشر ساختند. از آنجايي كه اين افراد، آدمهاي شناخته شدهاي نبودند و به همين دليل، مراكز حمايت از نشر تك نسخهاي آثار، از آنها پشتيباني نميكرد، منظومههاي زيادي را به تبعيت از عطار و با امضاي او توليد كردند. * بخشي از اين ماجرا به اين دليل نيست كه عطار شاگردان فراواني داشته و آنها آثاري را به اسم استادشان منتشر كردهاند؟ _ همينطور است. در واقع از دوران سنايي تا عصر حافظ كه پايان گفتمان شعري با ويژگي سبك عراقي است، هيچ شاعري پيدا نميشود كه به اندازه عطار، مريد و شاگرد داشته باشد، حتي خود مولانا. البته شاگردان عطار در جايي متمركز نبودهاند و در نقاط مختلف ايران، به صورت گستردهاي، پراكنده بودهاند. آثار زيادي هم توسط آنها و به نام عطار توليد شده است. با اين حال، كنار گذاشتن اين آثار، چندان هم دشوار نيست. به همين دليل، خيلي هم به دنبال تصحيح اين آثار نرفتهاند و اگر هم تصحيح شده، خيلي استقبال نشده است. * با اين كه به گفته شما كنار گذاشتن آثار منسوب به عطار، چندان هم دشوار نيست، اما بد نيست كه شما مشخصا آثار اصلي او را نام ببريد و حداقل در اين گفت و گو، تكليف اين بحث را روشن كنيد. _ «رضاقلي خان هدايت» در «مجمعالفصحا» 190 اثر را برشمرده است كه منسوب به عطار است. او در «رياضالعارفين» هم 114 اثر را منسوب به اين شاعر ميداند. دولتشاه سمرقندي هم در «تذكرهالشعرا» 40 اثر را به عطار نسبت داده است، اما خود عطار در مقدمه مختارنامه، به صورت منظوم، از دو «مثلث» صحبت ميكند و ميگويد كه اينها آثار من هستند. به عبارتي ديگر، عطار شش عنوان كتاب را به خودش انتساب داده است: خسرونامه، اسرارنامه و منطقالطير يك مثلث است و ديوان غزليات و قصايد، مصيبتنامه و مختارنامه، مثلث ديگر محسوب ميشود. علاوه بر اينها تذكرهالاولياء هم هست كه تنها اثر منثور عطار است. * در ميان آثار منسوب به عطار، بعضي از شهرت بيشتري برخوردارند. اين آثار كدامند و اشتباه نسبت دادن آنها به اين شاعر، چگونه صورت گرفته است؟ يكي از اين كتابها خسرونامه است. دكتر شفيعي كدكني در مقدمه محققانه خود بر كتاب مختارنامه، ثابت كرده است كه خسرونامه يا خسرو و گل يا همان گل و هرمز، از عطار ديگري است. ما شاعري هم داريم به اسم زينالدين محمدبن ابراهيم زنجاني كه معروف به عطار است. او از شاعران قرن هفتم و هشتم ا است و كتابي به اسم كنزالاسرار دارد. سعيد نفيسي گفته است كه كنزالاسرار يا كنزالحايق، اثر شيخ فريدالدين عطار نيشابوري است، در حالي كه اكنون همه ما ميدانيم اين گونه نيست. كتابهاي بيسرنامه و هيلاجنامه هم به اسم عطار خريد و فروش ميشود و متاسفانه دانشجويان، اين آثار را به اسم عطار ميخرند و ميخوانند. كتاب ديگري هم با عنوان مظهرالعجايب و مظهر وجود دارد كه به صراحت روي جلد آن اسم شيخ فريدالدين عطار نيشابوري نوشته شده است، در صورتي كه به هيچ وجه اين كتاب متعلق به عطار نيست. علاوه بر اينها كتاب ديگري به اسم جوهرالذات چاپ و منتشر ميشود كه نويسنده آن عطار توني است، نه عطار نيشابوري! مثنوي مفتاحالاراده هم كه گفته ميشود از آثار عطار است، متعلق به شاعري به نام محمد عصار لواساني است. به اين فهرست، بايد مثنوي وصلتنامه را هم اضافه كنيد كه متعلق به فردي به نام بهلول است كه در جاهايي تخلص خود را عطار عنوان كرده است. * آقاي دكتر، چرا هيچ كدام از محققان حوزه ادبيات كلاسيك، با طرح اين مسايل، به آشفتهبازاري كه در عرصه آثار عطار وجود دارد، خاتمه نميدهند؟ _ به دليل اين كه بحث عطار و آثار منسوب به او، بحث پيچيده و دشواري است. اما تاكنون 20 ميليون بار حافظ را خوشنويسي و منتشر كردهاند؛ چون سفره حاضر و آمادهاي است و همه ميتوانند بر سر اين سفره بنشينند و شروع به خوردن كنند. البته زندهياد دكتر سيدضياءالدين سجادي مقالهاي دارد به اسم «پندنامه عطار و چند اثر منسوب به او» كه جامعترين مطلب درباره آثار عطار است. دكتر سجادي سال 1372 در كنگره جهاني عطار، اين مقاله را به شكل سخنراني ارايه كرده بود. * شما تا اين جاي بحث، درباره تمايز آثار اصلي و منسوب به عطار، صحبت كرديد. حال اين سوال مطرح ميشود كه نقطه تمايز خود عطار از ديگر شاعران بزرگ ايران، در كجاست؟ به عبارتي ديگر، چه چيز وجه مشخصه و ويژگي اصلي اين شاعر را شكل ميدهد؟ _ مهمترين ويژگي عطار، در كنار مولانا اين است كه اين دو شاعر شاخص و برجسته، به دربار نرفتند. عطار تنها شاعري است كه مدح هيچ حكومتي را نگفته است و از اين نظر، شاملو با او قابل قياس است. واقعا ما در تاريخ ادبيات ايران، شاعري به آزادگي عطار نداريم. از اين جهت، ميتوان او را يك شاعر پست مدرن ناميد؛ چون هيچ ارتباطي با منابع قدرت ندارد. * شايد بتوان وجه تمايز ديگر عطار را در نگاهش به ماجراي شيخ صنعان و تاثير اين طرز تلقي بر شاعران بعدي، دانست. _ بله. اگر نگاه قلندرانه عطار به شيخ صنعان در غزل نبود، بخشي از هويت حافظ حذف ميشد. اساسا حافظ به شكل مستقيم، نگاه قلندرانه خود را از عطار گرفته است. رفتار عطار در شعرش، بسيار رندانه است و گاهي آنقدر به زنديق ها نزديك ميشود كه حتي از حافظ هم جلو ميزند. * كتاب تذكرهالاولياء هم به دليل نثر درخشان و نزديك شدن به فضاهاي سورئاليستي، ميتواند جايگاه ممتاز و متمايز عطار را محكمتر كند. اين طور نيست؟ _ البته تذكرهالاولياء دو بخش دارد كه از امام جعفر (ع) شروع ميشود و با حسينبن منصور حلاج ادامه مييابد. اين بخش از تذكرهالاولياء متعلق به عطار است. ساختارشناسي، بافتارشناسي معنايي و رفتارشناسي گفتماني متن هم همين را ثابت ميكند. اما بخش دوم كه به چهرههايي چون ابراهيم خواص، ابوبكر شبعي و ابوالحسن خرقاني اختصاص دارد، ضعيفتر از بخش اول است. با اين حال، اين كه بخش دوم متعلق به عطار نباشد، جاي ترديد است. * آقاي دكتر، چرا از تذكرهالاولياء يك تصحيح انتقادي صورت نگرفته است كه اين متن ارزشمند، راحتتر به كار شاعران و نويسندگان امروز بيايد؟ _ اين حرف، به معني ناديده گرفتن كار دكتر محمد استعلامي است. هر چند كه خواندن تذكرهالاولياء با تصحيح دكتر استعلامي دشوار است، متدولوژي ندارد و شاعران جوان را زمين ميگذارد. كاري كه دكتر شفيعي كدكني در كتاب «اسرارالتوحيد» كرده است، نمونه بسيار مناسب و خوبي است. اگر كسي، در چارچوب «اسرار التوحيد»، روي تذكرهالاولياء كار كند، نتيجه درخشاني خواهد داشت؛ چرا كه اين كتاب، بسيار قويتر از اسرارالتوحيد است و ميتواند تاثير بسيار گستردهاي بر شعر امروز ما بگذارد. در بحث داستاننويسي هم من فكر ميكنم كه براي داستانهاي عيني مال، به شدت ميتوان از تذكرهالاولياء كمك گرفت. درست است كه اين كتاب، روايت از شخصيتهاست، ولي بعضي از بخشهايش ميتواند يك روايت عيني مال باشد. * اگر مايل باشيد، ميتوانيم گفت و گو را با كتاب «چنين گفت شيخ نيشابور» به پايان برسانيم؛ انگيزه و دليل شكلگيري اين كتاب چه بود؟ _ عطار به عنوان حلقه رابط بين سنايي و مولاناست، نقش مهمي در تكوين و تكميل شعر عارفانه داشته است. اگر اين حلقه رابط نبود، خلاء بزرگي پيش روي ما وجود داشت. چنانچه آثار عطار در حمله مغول از دست ميرفت، ما در خوانش مولانا به مشكل برميخورديم. مولانا پا روي شانه عطار گذاشته است و اگر او عطار را نداشت، نهايتا عطار ميشد. با توجه به اقبالي كه امروزه به مولانا شده است، من فكر كردم كه ابتدا بايد شناختي از عطار به دست داد. دليل دوم من اين بود كه به جايگاه ويژه عطار پرداخته نشده است و بايد حتما اين جايگاه، مشخص شود. سوم اين كه من تاكيد زيادي روي ماجراي شيخ صنعان داشتم. افرادي مثل مجتبي مينوي و بديعالزمان فروزانفر كه وارد تبارشناسي شيخ صنعان شدهاند، هر دو به بيراهه رفتهاند. به همين دليل، من وارد اين بحث شدم و تحريفات آن را روشن كردم. انگيزه ديگر من براي نوشتن كتاب «چنين گفت شيخ نيشابور»، نگاه ويژه مولانا به مقوله عشق در «الهينامه» بود. عطار در الهينامه، موضوع بسيار جالبي را مطرح ميكند كه ماجراي قتل اولين بانوي شاعر ايران، رابعه بنت كعب قزداري، است. او جانش را در راه عشق ميگذارد و به نظر من با فروغ فرخزاد قابل مقايسه است. تنها كتابي كه راجع به رابعه و زيست و قتلش به تفصيل صحبت كرده، «الهينامه» است. در مجموع، كتاب «چنين گفت شيخ نيشابور» نتيجه 8 – 7 سال كار من در اين عرصه است و به نظر خودم، كار قابل توجهي شده است، اگر چه جاي نقد هم دارد. |
نگاهی به آثار عطار با تصحیح شفیعی کدکنی
***مصیبت نامه*** مصیبت نامه به اعتقاد دکتر کدکنی پس از منطق الطیر برجسته ترین اثر عطار به شمار می رود. وی علت کم شناختگی این اثر را نام آن می داند که غالبا تصور می کردند و می کنند که کتابی است در فن مصیبت سرایی و نوحه خوانی، حال آنکه عطار در این اثر سوگنامه تبار انسان و اضطراب های بیکران و جاودانه آدمی و مشکلات ازلی و ابدی بشر را سروده است و این که در عرصه معرفت شناسی الاهیات، همه کاینات سرگشته اند و گرفتار مصیبت، این کتاب از این چشم انداز، سوکنامه تبار آدمی است. مصیبت نامه حجیم ترین کتاب این مجموعه است که در نزدیک به هزار صفحه منتشر شده است.۱۲۰ صفحه کتاب به مقدمه،۳۴۰ صفحه متن کتاب و بقیه به تعلیقات و توضیحات اختصاص یافته است. ابوالحسن مختاباد برگرفته از: بي بي سي فارسي |
نگاهی به آثار عطار با تصحیح شفیعی کدکنی
***اسرار نامه*** برخلاف سه کتاب دیگر (منطق الطیر، الهی نامه و مصیبت نامه) که دارای پیرنگ کلان و طرحی سراسری است که در خلال آن طرح داستان های کوتاهی به تناسب ابواب و فصول می آید و شاعر آرایش طبیعی داستان اصلی را از رهگذر آن داستان های فرعی و نتیجه گیری خاص خود از آن حکایات به سامان می رساند، در اسرار نامه اما پیرنگ کلانی وجود ندارد، کتاب مانند دیگر مثنوی های عرفانی-اخلاقی قبل از عطار، از جمله حدیقه الحقیقه سنایی و مخزن الاسرار نظامی، بر طبق ابواب و فصول خاص تدوین شده و هر فصل و مقاله حکایاتی را در خلال خود به همراه می آورد. ۸۰صفحه از این کتاب۶۰۰ صفحه ای به مقدمه، ۱۶۰ صفحه متن و بقیه به تعلیقات و توضیحات درباره ابیات کتاب اختصاص یافته است. برگرفته از: بي بي سي فارسي |
نگاهی به آثار عطار با تصحیح شفیعی کدکنی
***عطار در نگاه كدكني*** دکتر کدکنی خود درباره ابرهای ابهامی که زندگی و آثار عطار را در برگفته توضیحی دقیق داده است: "درمیان بزرگان شعر عرفانی فارسی، زندگی هیچ شاعری به اندازه زندگی عطار در ابر ابهام نهفته نمانده است. اطلاعات درباره مولانا صد برابر چیزی است که در باب عطار می دانیم. حتی آگاهی ما درباره سنایی غزنوی که یک قرن قبل از عطار می زیسته است، بسی بیشتر از آن چیزی است که در باب عطار می دانیم." "نه سال تولد او به درستی روشن است و نه حتی سال وفات او. این قدر می دانیم که او درنیمه دوم قرن ششم و ربع اول قرن هفتم می زیسته است. چند کتاب منظوم و یک کتاب به نثر از او باقی است." "نه استادان او، نه معاصرانش ونه سلسله مشایخ او در تصوف، هیچ کدام،به قطع روشن نیست. از سفرهای احتمالی او هیچ آگاهی نداریم و از زندگی شخصی و فردی او و زن و فرزند و پدر و مادر و خویشان او هم اطلاع قطعی وجود ندارد." "در این باب هرچه گفته شده است، غالبا احتمالات و افسانه ها بوده است و شاید همین پوشیده ماندن در ابر ابهام خود یکی از دلایل تبلور شخصیت او باشد که مثل دیگر قدیسان عالم در فاصله حقیقت و رویا و افسانه و واقعیت در نوسان باشد." برگرفته از: بي بي سي فارسي |
زن در آثار عطار نیشابوری
زنان درآثار عطار |
زندگی عطار در بین افسانههای تذكرهنویسان
زندگی عطار در بین افسانههای تذكرهنویسان |
انسان آرمانی در غزلیات عطار نیشابوری(1)
انسان آرمانی در غزلیات عطار نیشابوری(1) |
انسان آرمانی در غزلیات عطار نیشابوری (2)
انسان آرمانی در غزلیات عطار نیشابوری (2) |
فرید الدین محمد بن ابراهیم عطار نیشابوری
گم شدم در خود چنان کز خویش ناپیدا شدم شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم سایه یی بودم ز اول بر زمین افتاده خوار راست کان خورشید پیدا گشت نایپدا شدم ز آمدن بس بی نشان و از شدن بس بی خبر گویا یک دم برآمدم که آمدم من یا شدم نه مپرس از من سخن زیرا که چون پروانه ای در فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم در ره عشقش قدم درنه اگر با دانشی لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم چون همه تن دیده می بایست بود و کور گشت این عجایب بین که چون بینای نابینا شدم خاک فرقم اگر یک ذره دارم آگهی تا کجاست آنجا که من سرگشته دل آنجا شدم چون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهان من ز تاثیر دل او بی دل و شیدا شدم --------- فرید الدین محمد بن ابراهیم عطار نیشابوری |
فرید الدین محمد بن ابراهیم عطار نیشابوری
تا ما سر ننگ و نام داریم بر دل غم تو حرام داریم تو فارغ و ما در اشتیاقت بیچارگی تمام داریم ز اندیشه آنکه فارغی تو اندیشه بر دوام داریم گه دست ز جان خود بشوییم گه دست به سوی جام داریم گه زهد و نماز پیش گیریم گه میکده را مقام داریم گه بر سر درد درد ریزیم گه بر سر کام کام داریم ما با تو کدام نوع ورزیم وز هر توعی کدام داریم از تو به گزاف وصل جوییم یارب طعمی چه خام داریم عطار چو فارغ است از نام ما گفته او به نام داریم ------- |
بزرگان ایران پیرامون عطار چنین سروده اند :
بزرگان ایران پیرامون عطار چنین سروده اند : مولانا جلال الدین محمد بلخی من آن مولاي رومي ام که از نطقم شکر ريزد وليکن در سخن گفتن غلام شيخ عطارم. آنچه گفتم از حقيقت اي عزيز آن شنيدستم هم از عطار نيز عطار شيخ ما و سنائيست پيشرو ما از پس سنائي و عطار آمديم. {پپوله} شيخ شبستري مرا از شاعري خود عار نايد که در صد قرن يک عطار نايد {پپوله} سلمان ساوجي روز خاور گو سيه شو کآفتاب خاوري رفت تا صبح قيامت خاوران عطار شد؟ {پپوله} کمال خجندي يار چون بشنيد گفتارت کمال گفت حق گوئي تو چون عطار ما {پپوله} عبدالرحمان جامي بوي مشک گفته عطار عالم را گرفت خواجه مزکوم است از آن منکر شود عطار را .. .. . |
بزرگان ایران پیرامون عطار چنین سروده اند
نعمةالله ولي گمان کج مبر بشنو ز عطار هر آن کو در خدا گم شد خدا نيست {پپوله} خواجه ابوالوفاي خوارزمي از صورت و نقش بگذر اسرار بجو ميراث رسول و نقد اخيار بجو در قصه و معرکه چه معجون گيري رو داروي درد را ز عطار بجو {پپوله} کاتبي نشابوري گر چو عطار از گلستان نشابورم وليک خار صحراي نشابورم من و عطارگل {پپوله} کمالالدين حسين خوارزمي خاموشي به ز درس و تکرار مرا تجريد به از خلوت و ادوار مرا کشاف و هدايه هر که خواهد او را يک بيت ز گفتههاي عطار مرا {پپوله} اميرحسيني از دم عطار گشتم زنده دل پاک کردم همچو گل قالب ز گل {پپوله} سيد محمد نوربخش آن را که به درگاه خدا يار بود ايمن ز عذاب دوزخ و نار بود تاج سر سروران عالم گردد گر خاک ره حضرت عطار بود {پپوله} قاسم انوار از اين شربت که قاسم کرد ترکيب مگر در کلبه عطار باشد {پپوله} نسيمي آن کتابي که پر ز اسرار است منطق الطير شيخ عطار است |
من کی ام اندر جهان سر گشته ای
من کی ام اندر جهان سر گشته ای در میان خاک و خون آغشته ای در ریای خود منافق پیشه ای در نفاق خود ز حد بگذشته ای شهر گردی خودنمایی رهزنی مفلسی بی پا و سر سرگشته ای در ازل گویی قلم رندم نبشت کاشکی هرگز قلم ننوشته ای یک سر سوزن ندیدم روی دوست پس چرا گم کرده ام سر رشته ای برهمی جوید دلم ناکشته تخم کاشکی یک تخم هرگز کشته ای کیست عطار این سخن را هیچکش با دلی خاکی به خون بسرشته ای ................................. |
هفت شهر عشق عطار نیشابوری
هفت شهر عشق عطار نیشابوری مراحل 7 گانه عرفان ایرانی که ریشه در آئین کهن میترائیزم باستانی دارد گفت ما را هفت وادی در ره است چون گذشتی هفت وادی،درگه است وا نیامد در جهان زین راه کس نیست از فرسنگ آن آگاه کس چون نیامد باز کس زین راه دور چون دهندت آگهی ای ناصبور؟ چون شدند آن جایگه گم سر به سر کی خبر بازت دهد ای بی خبر؟ هست وادی طلب آغاز کار وادی عشق است از آن پس ، بی کنار پس سیم وادی است آن معرفت پس چهارم وادی استغنا صفت هست پنجم وادی توحید پاک پس ششم وادی حیرت صعبناک هفتمین وادی فقر است و فنا بعد از این روی روش نبود تو را در کشش افتی روش گم گرددت گر بود یک قطره قلزم گرددت پژوهش و گردآوری از ارشام پارسی ... |
گلچینی از غزلیات شیخ فریدالدین عطار
گلچینی از غزلیات شیخ فریدالدین عطار مرا در عشق او مرا در عشق او کاری فتادست که هر مویی به تیماری فتادست اگر گویم که میداند که در عشق چگونه مشکلم کاری فتادست مرا گوید اگر دانی وگرنه چنین در عشق بسیاری فتادست اگر گویم همه غمها به یک بار نصیب جان غمخواری فتادست مرا گوید مرا زین هیچ غم نیست همه غمها تو را آری فتادست چو خونم میبریزی زود بشتاب که الحق تیز بازاری فتادست مرا چون خون بریزی زود بفروش که بس نیکم خریداری فتادست مرا جانا ز عشقت بود صد بار به سرباری کنون باری فتادست دل مستم چو مرغ نیم بسمل به دام چون تو دلداری فتادست از آن دل دست باید شست دایم که در دست چو تو یاری فتادست کجا یابد گل وصل تو عطار که هر دم در رهش خاری فتادست {پپوله} لعل گلرنگت شکربار لعل گلرنگت شکربار آمدست قسم من زان گل همه خار آمدست گو لبت بر من جهان بفروش ازانک صد جهان جانش خریدار آمدست پاره دل زانم که در دل دوختن نرگس تو پارهیی کار آمدست دل نمیبینم مگر چون هر دلی در خم زلفت گرفتار آمدست پستهی شورت نمک دارد بسی زین سبب گویی جگر خوار آمدست نی خطا گفتم ز شیرینی که هست پستهی شورت شکربار آمدست چشمهی نور است روی او ولیک آن دو لب یک دانه نار آمدست زان شکر لب شور در عالم فتاد کان شکر لب تلخ گفتار آمدست چشمه نوشش که چشم سوز نیست درج لعل در شهوار آمدست عاشقا روی چو ماه او نگر کافتابش عاشق زار آمدست دست بر سر پیش رویش آفتاب پای کوبان ذره کردار آمدست بر همه عالم ستم کردست او با چنان رویی به بازار آمدست آری آری روشن است این همچو روز کان سیه گر چون ستمکار آمدست خون جان ماست آن خون نی شفق گر سوی مغرب پدیدار آمدست آنچه در صد سال قسم خلق نیست بی رخ او قسم عطار آمدست {پپوله} |
گلچینی از غزلیات شیخ فریدالدین عطار
بیا که قبلهی ما بیا که قبلهی ما گوشهی خرابات است بیار باده که عاشق نه مرد طامات است پیالهایدو به من ده که صبح پرده درید پیادهایدو فرو کن که وقت شهمات است در آن مقام که دلهای عاشقان خون شد چه جای دردفروشان دیر آفات است کسی که دیرنشین مغانست پیوسته چه مرد دین و چه شایستهی عبادات است مگو ز خرقه و تسبیح ازانکه این دل مست میان ببسته به زنار در مناجات است ز کفر و دین و ز نیک و بد و ز علم و عمل برون گذر که برون زین بسی مقامات است اگر دمی به مقامات عاشقی برسی شود یقینت که جز عاشقی خرافات است چه داند آنکه نداند که چیست لذت عشق از آنکه لذت عاشق ورای لذات است مقام عاشق و معشوق از دو کون برون است که حلقهی در معشوق ما سماوات است بنوش درد و فنا شو اگر بقا خواهی که زادراه فنا دردی خرابات است به کوی نفی فرو شو چنان که برنایی که گرد دایرهی نفی عین اثبات است نگه مکن به دو عالم از آنکه در ره دوست هر آنچه هست به جز دوست عزی و لات است مخند از پی مستی که بر زمین افتد که آن سجود وی از جملهی مناجات است اگرچه پاکبری مات هر گدایی شو که شاه نطع یقین آن بود که شهمات است بباز هر دو جهان و ممان که سود کنی از آنکه در ره ناماندنت مباهات است ز هر دو کون فنا شود درین ره ای عطار که باقی ره عشاق فانی ذات است {پپوله} قبلهی ذرات عالم قبلهی ذرات عالم روی توست کعبهی اولاد آدم کوی توست میل خلق هر دو عالم تا ابد گر شناسند و اگر نی سوی توست چون به جز تو دوست نتوان داشتن دوستی دیگران بر بوی توست هر پریشانی که در هر دو جهان هست و خواهد بود از یک موی توست هر کجا در هر دو عالم فتنهای است ترکتاز طرهی هندوی توست پهلوانان درت بس بیدلند دل ندارد هر که در پهلوی توست نیست پنهان آنکه از من دل ربود هست همچون آفتاب آن روی توست عقل چون طفل ره عشق تو بود شیرخوار از لعل پر للی توست تیربارانی که چشمت میکند بر دلم پیوسته از ابروی توست گفتم ابرویت اگر طاقم فکند این گناه نرگس جادوی توست گفتم ای عاقل برو چون تیر راست کین کمان هرگز نه بر بازوی توست این همه عطار دور از روی تو درد از آن دارد که بی داروی توست {پپوله} |
گلچینی از غزلیات شیخ فریدالدین عطار
عزم آن دارم عزم آن دارم که امشب نیم مست پای کوبان کوزهی دردی به دست سر به بازار قلندر در نهم پس به یک ساعت ببازم هرچه هست تا کی از تزویر باشم خودنمای تا کی از پندار باشم خودپرست پردهی پندار میباید درید توبهی زهاد میباید شکست وقت آن آمد که دستی بر زنم چند خواهم بودن آخر پایبست ساقیا در ده شرابی دلگشای هین که دل برخاست غم در سر نشست تو بگردان دور تا ما مردوار دور گردون زیر پای آریم پست مشتری را خرقه از سر برکشیم زهره را تا حشر گردانیم مست پس چو عطار از جهت بیرون شویم بی جهت در رقص آییم از الست {پپوله} مفشان سر زلف مفشان سر زلف خویش سرمست دستی بر نه که رفتم از دست دریاب مرا که طاقتم نیست انصاف بده که جای آن هست تا نرگس مست تو بدیدم از نرگس مست تو شدم مست ای ساقی ماهروی برخیز کان آتش تیز توبه بنشست {پپوله} دلی کز عشق جانان دلی کز عشق جانان دردمند است همو داند که قدر عشق چند است دلا گر عاشقی از عشق بگذر که تا مشغول عشقی عشق بند است وگر در عشق از عشقت خبر نیست تو را این عشق عشقی سودمند است هر آن مستی که بشناسد سر از پای ازو دعوی مستی ناپسند است ز شاخ عشق برخوردار گردی اگر عشق از بن و بیخت بکند است سرافرازی مجوی و پست شو پست که تاج پاکبازان تخته بند است چو تو در غایت پستی فتادی ز پستی در گذر کارت بلند است بخند ای زاهد خشک ارنه ای سنگ چه وقت گریه و چه جای پند است نگارا روز روز ماست امروز که در کف باده و در کام قند است می و معشوق و وصل جاودان هست کنون تدبیر ما لختی سپند است یقین میدان که اینجا مذهب عشق ورای مذهب هفتاد و اند است خرابی دیدهای در هیچ گلخن که خود را از خرابات اوفگند است مرا نزدیک او بر خاک بنشان که میل من به مشتی مستمند است مرا با عاشقان مست بنشان چه جای زاهدان پر گزند است بیا گو یک نفس در حلقهی ما کسی کز عشق در حلقش کمند است حریفی نیست ای عطار امروز وگر هست از وجود خود نژند است {پپوله} |
گلچینی از غزلیات شیخ فریدالدین عطار
ره عشاق ره عشاق راهی بیکنار است ازین ره دور اگر جانت به کار است وگر سیری ز جان در باز جان را که یک جان را عوض آنجا هزار است تو هر وقتی که جانی برفشانی هزاران جان نو بر تو نثار است وگر در یک قدم صد جان دهندت نثارش کن که جانها بیشمار است چه خواهی کرد خود را نیمجانی چو دایم زندگی تو بیاراست کسی کز جان بود زنده درین راه ز جرم خود همیشه شرمسار است درآمد دوش در دل عشق جانان خطابم کرد کامشب روز بار است کنون بیخود بیا تا بار یابی که شاخ وصل بی باران به بار است چو شد فانی دلت در راه معشوق قرار عشق جانان بیقرار است تو را اول قدم در وادی عشق به زارش کشتن است آنگاه دار است وزان پس سوختن تا هم بوینی که نور عاشقان در مغز نار است چو خاکستر شوی و ذره گردی به رقص آیی که خورشید آشکار است تو را از کشتن و وز سوختن هم چه غم چون آفتابت غمگسار است کسی سازد رسن از نور خورشید که اندر هستی خود ذرهوار است کسی کو در وجود خویش ماندست مده پندش که بندش استوار است درین مجلس کسی باید که چون شمع بریده سر نهاده بر کنار است شبانروزی درین اندیشه عطار چو گل پر خون و چون نرگس نزار است {پپوله} آن دهان نیست آن دهان نیست که تنگ شکر است وان میان نیست که مویی دگر است زان تنم شد چو میانت باریک کز دهان تو دلم تنگتر است به دهان و به میانت ماند چشم سوزن که به دو رشته در است هر که مویی ز میان و ز دهانت خبری باز دهد بیخبر است از میان تو سخن چون مویی است وز دهان تو سخن چون شکر است نه کمر را ز میانت وطنی است نه سخن را ز دهانت گذر است میم دیدی که به جای دهن است موی دیدی که میان کمر است چه میان چون الفی معدوم است چه دهان چون صدفی پر گوهر است چون میان تو سخن گفت فرید چون دهان تو از آن نامور است {پپوله} ذرهای اندوه تو ذرهای اندوه تو از هر دو عالم خوشتر است هر که گوید نیست دانی کیست آن کس کافر است کافری شادی است و آن شادی نه از اندوه تو نی که کار او ز اندوه و ز شادی برتر است آن کزو غافل بود دیوانهای نامحرم است وانکه زو فهمی کند دیوانهای صورتگر است کس سر مویی ندارد از مسما آگهی اسم میگویند و چندان کاسم گویی دیگر است هرچه در فهم تو آید آن بود مفهوم تو کی بود مفهوم تو او کو از آن عالیتر است ای عجب بحری است پنهان لیک چندان آشکار کز نم او ذره ذره تا ابد موجآور است صورتی کان در درون آینه از عکس توست در درون آینه هر جا که گویی مضمر است گر تو آن صورت در آئینه ببینی عمرها زو نیابی ذرهای کان در محلی انور است ای عجب با جملهی آهن به هم آن صورت است گرچه بیرون است ازآن آهن بدان آهن در است صورتی چون هست با چیزی و بی چیزی به هم در صفت رهبر چنین گر جان پاکت رهبر است ور مثالی دیگرت باید به حکم او نگر صورتش خاک است و برتر سنگ و برتر زان زر است تا که در دریای دل عطار کلی غرق شد گوییا تیغ زبانش ابر باران گوهر است {پپوله} |
گلچینی از غزلیات شیخ فریدالدین عطار
چه رخساره چه رخساره که از بدر منیر است لبش شکر فروش جوی شیر است سر هر موی زلفش از درازی جهان سرنگون را دستگیر است قمر ماند از خط او پای در قیر که در گرد خطش هم جوی قیر است خطا گفتم مگر مشک ختاست او که در پیرامن بدر منیر است خط نو خیزش از سبزی جوان است که کمتر خط پیشش عقل پیر است نیاید در ضمیر کس که آن خط چگونه نوبهاری در ضمیر است جهان جان سزای وصل او هست که او در جنب وصل او حقیر است کجا زو بر تواند خورد عاشق کزو ناز است و از عاشق نفیر است مرا از جان گریز است ار بگویم که یک ساعت از آن دلبر گزیر است مکن ای عشق شمع خوبان ناز چندین که شمع حسن خوبان زود میر است فرید یک دلت را یک شکر ده که در صاحب نصابی او حقیر است {پپوله} شمع رویت چه رخساره که از بدر منیر است لبش شکر فروش جوی شیر است سر هر موی زلفش از درازی جهان سرنگون را دستگیر است قمر ماند از خط او پای در قیر که در گرد خطش هم جوی قیر است خطا گفتم مگر مشک ختاست او که در پیرامن بدر منیر است خط نو خیزش از سبزی جوان است که کمتر خط پیشش عقل پیر است نیاید در ضمیر کس که آن خط چگونه نوبهاری در ضمیر است جهان جان سزای وصل او هست که او در جنب وصل او حقیر است کجا زو بر تواند خورد عاشق کزو ناز است و از عاشق نفیر است مرا از جان گریز است ار بگویم که یک ساعت از آن دلبر گزیر است مکن ای عشق شمع خوبان ناز چندین که شمع حسن خوبان زود میر است فرید یک دلت را یک شکر ده که در صاحب نصابی او حقیر است {پپوله} نیم شبی نیم شبی سیم برم نیم مست نعرهزنان آمد و در در نشست هوش بشد از دل من کو رسید جوش بخاست از جگرم کو نشست جام می آورد مرا پیش و گفت نوش کن این جام و مشو هیچ مست چون دل من بوی می عشق یافت عقل زبون گشت و خرد زیر دست نعره برآورد و به میخانه شد خرقه به خم در زد و زنار بست کم زن و اوباش شد و مهره دزد ره زن اصحاب شد و میپرست نیک و بد خلق به یکسو نهاد نیست شد و هست شد و نیست هست چون خودی خویش به کلی بسوخت از خودی خویش به کلی برست در بر عطار بلندی ندید خاک شد و در بر او گشت پست {پپوله} |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
در سرم در سرم از عشقت این سودا خوش است در دلم از شوقت این غوغا خوش است من درون پرده جان میپرورم گر برون جان می کند اعدا خوش است چون جمالت برنتابد هیچ چشم جملهی آفاق نابینا خوش است همچو چرخ از شوق تو در هر دو کون هر که در خون مینگردد ناخوش است بندگی را پیش یک بند قبات صد کمر بر بسته بر جوزا خوش است جان فشان از خندهی جانپرورت زاهد خلوت نشین رسوا خوش است {پپوله} چشم خوشش چشم خوشش مست نیست لیک چو مستان خوش است خوشی چشمش از آنست کین همه دستان خوش است نرگس دستان گرش دست دل از حیله برد هرچه کند چشم او ور ببرد جان خوش است زلف پریشانش را حلقه به گوشم از آنک بر رخ چون ماه او زلف پریشان خوش است خندهی شیرین او گریهی من تلخ کرد گریهی خونین من زان لب خندان خوش است پستهی شیرین او شور دل عاشقانش شور دل عاشقانش زین شکرستان خوش است چون سخنش را گذر بر لب شیرین اوست آن سخن تلخ او همچو شکر زان خوش است عقل لبش را مرید از بن دندان شده است نیست درین هیچ شک کان لب و دندان خوش است سبزهی خطش دمید بر لب آب حیات با خط سرسبز او چشمهی حیوان خوش است بحر صفت شد به نطق خاطر عطار ازو در صفت حسن او بحر درافشان خوش است {پپوله} در دلم در دلم تا برق عشق او بجست رونق بازار زهد من شکست چون مرا میدید دل برخاسته دل ز من بربود و درجانم نشست خنجر خونریز او خونم بریخت ناوک سر تیز او جانم بخست آتش عشقش ز غیرت بر دلم تاختن آورد همچون شیر مست بانگ بر من زد که ای ناحق شناس دل به ما ده چند باشی بتپرست گر سر هستی ما داری تمام در ره ما نیست گردان هرچه هست هر که او در هستی ما نیست شد دایم از ننگ وجود خویش رست میندانی کز چه ماندی در حجاب پردهی هستی تو ره بر تو بست مرغ دل چون واقف اسرار گشت میطپید از شوق چون ماهی بشست بر امید این گهر در بحر عشق غرقه شد وان گوهرش نامد به دست آخر این نومیدی ای عطار چیست تو نه ای مردانه همتای تو هست {پپوله} |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
ره میخانه و مسجد ره میخانه و مسجد کدام است که هر دو بر من مسکین حرام است نه در مسجد گذارندم که رند است نه در میخانه کین خمار خام است میان مسجد و میخانه راهی است بجوئید ای عزیزان کین کدام است به میخانه امامی مست خفته است نمیدانم که آن بت را چه نام است مرا کعبه خرابات است امروز حریفم قاضی و ساقی امام است برو عطار کو خود میشناسد که سرور کیست سرگردان کدام است {پپوله} همه عالم همه عالم خروش و جوش از آن است که معشوقی چنین پیدا، نهان است ز هر یک ذره خورشیدی مهیاست ز هر یک قطرهای بحری روان است اگر یک ذره را دل برشکافی ببینی تا که اندر وی چه جان است از آن اجسام پیوسته است درهم که هر ذره به دیگر مهربان است نه توحید است اینجا و نه تشبیه نه کفر است و نه دین نه هر دوان است اگر جمله بدانی هیچ دانی که این جمله نشان از بی نشان است دلی را کش از آنجا نیست قوتی میان اهل دل دستار خوان است دل عطار تا شد غرق این راه همه پنهانیش عین عیان است {پپوله} چون دلبر من چون دلبر من سبز خط و پسته دهان است دل بر خط حکمش چو قلم بسته میان است سرسبزی خطش همه سرسبزی خلق است شور لب لعلش همه شیرینی جان است نقاش که بنگاشت رخ او به تعجب از غایت حسن رخش انگشت گزان است جانا نبرم جان ز تو زیرا که تو ترکی وابروی تو در تیز زدن سخت کمان است از غالیه دانت شکری نیست امیدم کان خال سیه مشرف آن غالیه دان است از بس دل پرتاب که زلف تو ربوده است زلف تو چنین تافته پیوسته از آن است قربان کندم چشم تو از تیر که پیوست خون ریختن و تیر از آن کیش روان است خورشید که رویش به جهان پشت سپاه است بر پشتی روی تو دل افروز جهان است تا روی دلفروز تو عطار بدیده است حقا که چنان کش دل و جان خواست چنان است {پپوله} |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
عشق جمال جانان عشق جمال جانان دریای آتشین است گر عاشقی بسوزی زیرا که راه این است جایی که شمع رخشان ناگاه بر فروزند پروانه چون نسوزد کش سوختن یقین است گر سر عشق خواهی از کفر و دین گذر کن کانجا که عشق آمد چه جای کفر و دین است عاشق که در ره آید اندر مقام اول چون سایهای به خواری افتاده در زمین است چون مدتی برآید سایه نماند اصلا کز دور جایگاهی خورشید در کمین است چندین هزار رهرو دعوی عشق کردند برخاتم طریقت منصور چون نگین است هرکس که در معنی زین بحر بازیابد در ملک هر دو عالم جاوید نازنین است کاری قوی است عالی کاندر ره طریقت بر هر هزار سالی یک مرد راهبین است تو مرد ره چه دانی زیرا که مرد ره را اول قدم درین ره بر چرخ هفتمین است عطار اندرین ره جایی فتاد کانجا برتر ز جسم و جان است بیرون ز مهر و کین است {پپوله} ای به وصفت ای به وصفت گمشده هرجان که هست جان تنها نه خرد چندان که هست وی کمال آفتاب روی تو تا ابد فارغ ز هر نقصان که هست گر سکندر چشمهی حیوان نیافت نیست عیب چشمهی حیوان که هست کور مادرزاد آید کل خلق در بر آن حسن جاویدان که هست صد هزاران قرن چرخ تیزرو بود هم زین شیوه سرگردان که هست از شفق در خون بسی گشت و نیافت چون تو خورشیدی درین دوران که هست آفتاب از شرم رویت هر شبی در سیاهی شد چنین پنهان که هست باز چون زلفت کمند او شود بی سر و بن میرود زین سان که هست نی چه میگویم فلک گویی است بس در خم آن زلف چو چوگان که هست هیچ سر بر تن نخواهد ماند از انک گوی خواهد شد درین میدان که هست زاشتیاق روی چون خورشید توست ابر را هر دیدهی گریان که هست وی عجب در جنب عشق عاشقانت شبنمی است این جملهی باران که هست ابر چبود زانکه صد دریای خون از دل هر یک درین طوفان که هست هرچه از ما میرود آن هیچ نیست کار تا چون رفت از آن پیشان که هست کار تنها نه مرا افتاد و بس همچو من بس بی سر و سامان که هست تو چنین در پرده و از شور توست در دو عالم این همه حیران که هست جملهی ذرات عالم گوش شد تا بفرمایی تو هر فرمان که هست گرد نعلین گدای کوی تو بیشتر از ملک هر سلطان که هست دوستتر دارم من آشفته دل ذرهای دردت ز هر درمان که هست همدم عیسی شود بی شک فرید گر دمی برهد ازین زندان که هست {پپوله} |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
شمع رویت شمع رویت را دلم پروانهای است لیک عقل از عشق چون بیگانهای است پر زنان در پیش شمع روی تو جان ناپروای من پروانهای است بر سر موی است جان کز دیرگاه یک سر موی توام در شانهای است زلف تو زنار خواهم کرد از آنک هر شکن از زلف تو بتخانهای است واندران بتخانه درد عشق را جان خون آلود من پیمانهای است وصل تو گنجی است پنهان از همه هر که گوید یافتم دیوانهای است در خرابات خرابی میروم زانکه گر گنجی است در ویرانهای است مرغ آدم دانهی وصل تو جست لاجرم در بند دام از دانهای است خفتهای کز وصل تو گوید سخن خواب خوش بادش که خوش افسانهای است وصلت آن کس یافت کز خود شد فنا هر که فانی شد ز خود مردانهای است گر مرا در عشق خود فانی کنی باقیت بر جان من شکرانهای است بیدقی عطار در عشق تو راند گر به فرزینی رسد فرزانهای است {پپوله} در عشق در عشق قرار بیقراری است بدنامی عشق نامداری است چون نیست شمار عشق پیدا مشمر که شمار بیشماری است در عشق ز اختیار بگذار عاشق بودن نه اختیاری است گر دل داری تو را سزد عشق ورنه همه زهد و سوگواری است زاری میکن چو دل ندادی تا دل ندهند کارزاری است دل کیست شکار خاص شاه است شاه از پی او به دوستداری است شاهی که همه جهانش ملک است در دشت ز بهر یک شکاری است جانا بر تو قرار آن راست کز عشق تو عین بیقراری است آن را که گرفت عشق تو نیست در معرض صد گرفتکاری است وآن است عزیز در دو عالم کز عشق تو در هزار خواری است هر بیخبری که قدر عشقت مینشناسد ز خاکساری است وانکس که شناخت خردهی عشق هر خردهی او بزرگواری است پروانهی توست جان عطار زان است که غرق جان سپاری است |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
از قوت مستیم از قوت مستیم ز هستیم خبر نیست مستم ز می عشق و چو من مست دگر نیست در جشن می عشق که خون جگرم ریخت نقل من دلسوخته جز خون جگر نیست مستان میعشق درین بادیه رفتند من ماندم و از ماندن من نیز اثر نیست در بادیهی عشق نه نقصان نه کمال است چون من دو جهان خلق اگر هست و اگر نیست گویند برو تا به درش برگذری بوک هیهات که گر باد شوم روی گذر نیست زین پیش دلی بود مرا عاشق و امروز جز بیخبریم از دل خود هیچ خبر نیست جانا اگرم در سر کار تو رود جان از دادن صد جان دگرم بیم خطر نیست در دامن تو دست کسی میزند ای دوست کو در ره سودای تو با دامن تر نیست دانی که چه خواهم من دلسوخته از تو خواهم که نخواهم، دگرم هیچ نظر نیست عطار چنان غرق غمت شد که دلش را یک دم دل دل نیست زمانی سر سر نیست {پپوله} سرو چون قد خرامان تو سرو چون قد خرامان تو نیست لعل چون پستهی خندان تو نیست نیست یک کس که به لب آمده جان زآرزوی لب و دندان تو نیست هیچ جمعیت اگر یافت کسی از جز آن زلف پریشان تو نیست مرده آن دل که به صد جان نه به یک زندهی چشمهی حیوان تو نیست غرقه باد آنکه به صد سوختگی تشنهی چاه زنخدان تو نیست به ز جان عاشق دیدار تو را سپر ناوک مژگان تو نیست چشم یک عاقل و هشیار ندید که چو من واله و حیران تو نیست می وصلم ده آخر که مرا بیش ازین طاقت هجران تو نیست ای دل سوخته در درد بسوز زانکه جز درد تو درمان تو نیست چند باشی تو از آن خود از آنک تا تو آن خودی او آن تو نیست گر بدو نیست رهت جان درباز زحمت جان تو جز جان تو نیست که کشد درد دلت ای عطار شرح آن لایق دیوان تو نیست {پپوله} کیست که از عشق تو کیست که از عشق تو پردهی او پاره نیست وز قفس قالبش مرغ دل آواره نیست وزن کجا آورد خاصه به میزان عشق گر زر عشاق را سکهی رخساره نیست هر نفسم همچو شمع زاربکش پیش خویش گر دل پر خون من کشتهی صد پاره نیست گر تو ز من فارغی من ز تو فارغ نیم چارهی کارم بکن کز تو مرا چاره نیست هر که درین راه یافت بوی می عشق تو مست شود تا ابد گر دلش از خاره نیست هست همه گفتگو با می عشقش چه کار هرکه درین میکده مفلس و این کاره نیست درد ره و درد دیر هست محک مرد را دلق بیفکن که زرق لایق میخواره نیست در بن این دیر اگر هست میت آرزو درد خور اینجا که دیر موضع نظاره نیست گشت هویدا چو روز بر دل عطار از آنک عهد ندارد درست هر که درین پاره نیست |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
زهی زیبا جمالی زهی زیبا جمالی این چه روی است زهی مشکین کمندی این چه موی است ز عشق روی و موی تو به یکبار همه کون مکان پر گفت و گوی است از آن بر خاک کویت سر نهادم که زلفت را سری بر خاک کوی است چو زلفت گر نشینم بر سر خاک نمیرم نیز و اینم آرزوی است چه جای زلف چون چوگانت آنجا که آنجا صد هزاران سر چو گوی است برو ای عاشق دستار بگریز که اینجا رستخیز از چار سوی است تو مرد نازکی آگه نه کاینجا هزارن مرد را زه در گلوی است نبینی روی او یک ذره هرگز تو را یک ذره گر در خلق روی است دلا، کی آید او در جست و جویت که او دایم ورای جست و جوی است اگرچه ذره هم جوینده باشد نه چون خورشید رنگش بر رکوی است گرت او در کشد کاری بود این که گر کار تو کار شست و شوی است بسی گر تو به جویی آب ندهد که هرچه آن از تو آید آب جوی است ز کار تو چه آید یا چه خیزد که اینجا بی نیازی سد اوی است تو کار خویش میکن لیک میدان که کار او برون از رنگ و بوی است به خود هرگز کجا داند رسیدن اگر عطار را عزم علوی است {پپوله} هر دیده که بر تو هر دیده که بر تو یک نظر داشت از عمر تمام بهره برداشت سرمایهی عمر دیدن توست وان دید تو را که یک نظر داشت کور است کسی که هر زمانی در دید تو دیدهی دگر داشت جاوید ز خویش بیخبر شد هر دل که ز عشق تو خبر داشت مرغی بپرید در هوایت کز شوق تو صد هزار پر داشت {پپوله} هر دل که هر دل که ز عشق بی نشان رفت در پردهی نیستی نهان رفت از هستی خویش پاک بگریز کین راه به نیستی توان رفت تا تو نکنی ز خود کرانه کی بتوانی ازین میان رفت صد گنج میان جان کسی یافت کین بادیه از میان جان رفت راهی که به عمرها توان رفت مرد ره او به یک زمان رفت هان ای دل خفته عمر بگذشت تا کی خسبی که کاروان رفت ای جان و جهان چه مینشینی برخیز که جان شد و جهان رفت از جملهی نیستان این راه آن برد سبق که بی نشان رفت چون نیستی از زمین توان برد کی هست توان بر آسمان رفت محتاج به دانهی زمین بود مرغی که ز شاخ لامکان رفت عطار چو ذوق نیستی یافت از هستی خویش بر کران رفت |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
ای زلف تو ای زلف تو دام و دانه خالت هر صید که میکنی حلالت خورشید دراوفتاده پیوست در حلقهی دام شب مثالت همچون نقطی سیه پدیدار بر چهرهی آفتاب خالت دل فتنهی طرهی سیاهت جان تشنهی چشمهی زلالت از عالم حسن دایه لطف آورده به صد هزار سالت رخ زرد و کبود جامه خورشید سرگشتهی ذرهی وصالت تو خفته و اختران همه شب مبهوت بمانده در جمالت تو ماه تمامی و عجب آنک انگشت نمای شد هلالت مرغی عجبی که مینگنجد در صحن سپهر پر و بالت چون در تو توان رسید چون کس هرگز نرسید در خیالت پی گم کردی چنانکه هرگز کس پی نبرد به هیچ حالت خواهد که بسی بگوید از تو عطار ولی بود ملالت {پپوله} شرح لب لعلت شرح لب لعلت به زبان مینتوان داد وز میم دهان تو نشان مینتوان داد میم است دهان تو و مویی است میانت کی را خبر موی میان مینتوان داد دل خواستهای و رقم کفر کشم من بر هر که گمان برد که جان مینتوان داد گر پیش رخت جان ندهم آن نه ز بخل است در خورد رخت نیست از آن مینتوان داد یک جان چه بود کافرم ار پیش تو صد جان انگشت زنان رقص کنان مینتوان داد سگ به بود از من اگر از بهر سگت جان آزاد به یک پارهی نان مینتوان داد داد ره عشق تو چنان کرزویم هست عمرم شد و یک لحظه چنان مینتوان داد جانا چو بلای تو بهارزد به جهانی خود را ز بلای تو امان مینتوان داد گفتم که ز من جان بستان یک شکرم ده گفتی شکر من به زبان مینتوان داد چون نیست دهانم که شکر زو به در آید کس را به شکر هیچ دهان مینتوان داد خود طالع عطار چه چیز است که او را یک بوسه نه پیدا و نه نهان مینتوان داد {پپوله} پیر ما بار دگر پیر ما بار دگر روی به خمار نهاد خط به دین برزد و سر بر خط کفار نهاد خرقه آتش زد و در حلقهی دین بر سر جمع خرقهی سوخته در حلقهی زنار نهاد در بن دیر مغان در بر مشتی اوباش سر فرو برد و سر اندر پی این کار نهاد درد خمار بنوشید و دل از دست بداد میخوران نعرهزنان روی به بازار نهاد گفتم ای پیر چه بود این که تو کردی آخر گفت کین داغ مرا بر دل و جان یار نهاد من چه کردم چو چنین خواست چنین باید بود گلم آن است که او در ره من خار نهاد |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
هرچه دارم هرچه دارم در میان خواهم نهاد بی خبر سر در جهان خواهم نهاد آب حیوان چون به تاریکی در است جام جم در جنب جان خواهم نهاد زین همت در ره سودای عشق بر براق لامکان خواهم نهاد گر بجنبد کاروان عاشقان پای پیش کاروان خواهم نهاد جان چو صبحی بر جهان خواهم فشاند سر چو شمعی در میان خواهم نهاد سود ممکن نیست در بازار عشق پس اساسی بر زیان خواهم نهاد گر قدم از خویش برخواهم گرفت از زمین بر آسمان خواهم نهاد مرغ عرشم سیر گشتم از قفس روی سوی آشیان خواهم نهاد تا نیاید سر جانم بر زبان مهر مطلق بر زبان خواهم نهاد زهر خواهد شد ز عیش تلخ من صد شکر گر در دهان خواهم نهاد آستین پر خون به امید وصال سر بسی بر آستان خواهم نهاد دست چون می نرسدم در زلف دوست سر به زیر پای از آن خواهم نهاد در زبان گوهرافشان فرید طرفه گنجی جاودان خواهم نهاد {پپوله} هر آن دردی که هر آن دردی که دلدارم فرستد شفای جان بیمارم فرستد چو درمان است درد او دلم را سزد گر درد بسیارم فرستد اگر بی او دمی از دل برآرم که داند تا چه تیمارم فرستد وگر در عشق او از جان برآیم هزاران جان به ایثارم فرستد وگر در جویم از دریای وصلش به دریا در نگونسارم فرستد وگر از راز او رمزی بگویم ز غیرت بر سر دارم فرستد چو در دیرم دمی حاضر نبیند ز مسجد سوی خمارم فرستد چو دام زرق بیند در برم دلق بسوزد دلق و زنارم فرستد چو گبر نفس بیند در نهادم به آتشگاه کفارم فرستد به دیرم درکشد تا مست گردم به صد عبرت به بازارم فرستد چو بی کارم کند از کار عالم پس آنگه از پی کارم فرستد چو در خدمت چنان گردم که باید به خلوت پیش عطارم فرستد {پپوله} هر شب دل پر خونم هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد تا بو که چو روز آید بر وی گذرت افتد کار دو جهان من جاوید نکو گردد گر بر من سرگردان یک دم نظرت افتد از دست چو من عاشق دانی که چه برخیزد کاید به سر کویت در خاک درت افتد گر عاشق روی خود سرگشته همی خواهی حقا که اگر از من سرگشتهترت افتد این است گناه من کت دوست همی دارم خطی به گناه من درکش اگرت افتد دانم که بدت افتد زیرا که دلم بردی ور در تو رسد آهم از بد بترت افتد گر تو همه سیمرغی از آه دلم میترس کاتش ز دلم ناگه در بال و پرت افتد خون جگرم خوردی وز خویش نپرسیدی آخر چکنی جانا گر بر جگرت افتد پا بر سر درویشان از کبر منه یارا در طشت فنا روزی بی تیغ سرت افتد بیچاره من مسکین در دست تو چون مومم بیچاره تو گر روزی مردی به سرت افتد هش دار که این ساعت طوطی خط سبزت میآید و میجوشد تا بر شکرت افتد گفتی شکری بخشم عطار سبک دل را این بر تو گران آید رایی دگرت افتد |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
دلی کز عشق او دلی کز عشق او دیوانه گردد وجودش با عدم همخانه گردد رخش شمع است و عقل ار عقل دارد ز عشق شمع او دیوانه گردد کسی باید که از آتش نترسد به گرد شمع چون پروانه گردد به شکر آنکه زان آتش بسوزد همه در عالم شکرانه گردد کسی کو بر وجود خویش لرزد همان بهتر که در کاشانه گردد اگر بر جان خود لرزد پیاده به فرزینی کجا فرزانه گردد بخیلی کو به یک جو زر بمیرد چرا گرد مقامرخانه گردد چو ماهی آشنا جوید درین بحر بکل از خاکیان بیگانه گردد چو در دریا فتاد آن خشک نانه مکن تعجیل تا ترنانه گردد اگر تو دم زنی از سر این بحر دل خونابه را پیمانه گردد بسی افسون کند غواص دریا که در دم داشتن مردانه گردد اگر در قعر دریا دم برآرد همه افسون او افسانه گردد درین دریا دل پر درد عطار ندانم مرد گردد یا نگردد {پپوله} قد تو به آزادی قد تو به آزادی بر سرو چمن خندد خط تو به سرسبزی بر مشک ختن خندد تا یاد لبت نبود گلهای بهاری را حقا که اگر هرگز یک گل ز چمن خندد از عکس تو چون دریا از موج برآرد دم یاقوت و گهر بارد بر در عدن خندد گر کشته شود عاشق از دشنهی خونریزت در روی تو همچون گل از زیر کفن خندد چه حیله نهم برهم چون لعل شکربارت چندان که کنم حیله بر حیلهی من خندد تو همنفس صبحی زیرا که خدا داند تا حقهی پر درت هرگز به دهن خندد من همنفس شمعم زیرا که لب و چشمم بر فرقت جان گرید بر گریهی تن خندد عطار چو در چیند از حقهی پر درت در جنب چنان دری بر در سخن خندد {پپوله} فرو رفتم به دریایی تورا با جان مادرزاد ره نبود درین دریا کسی این بحر را شاید که او جانی دگر دارد تو هستی مرد صحرایی نه دریابی نه بشناسی که با هر یک ازین دریا دل مردان چه سر دارد ببین تا مرد صاحب دل درین دریا چسان جنبد که بر راه همه عمری به یک ساعت گذر دارد تو آن گوهر که در دریا همه اصل اوست کی یابی چو میبینی که این دریا جهانی پر گهر دارد اگر خواهی که آن گوهر ببینی تو چنان باید که چون خورشید سر تا پای تو دایم نظر دارد عجب آن است کین دریا اگرچه جمله آب آمد ولی از شوق یک قطره زمین لب خشکتر دارد چو شوقش بود بسیاری به آبی نیز غیر خود ز تو بر ساخت غیر خود تویی غیری اگر دارد سلامت از چه میجویی ملامت به درین دریا که آن وقت است مرد ایمن که راهی پرخطر دارد چو از تر دامنی عطار در کنجی است متواری ندانم کین سخن گفتن ازو کس معتبر دارد |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
زین درد زین درد کسی خبر ندارد کین درد کسی دگر ندارد تا در سفر اوفکند دردم میسوزم و کس خبر ندارد کور است کسی که ذرهای را بیند که هزار در ندارد چه جای هزار و صد هزار است یک ذره چو پا و سر ندارد چندان که شوی به ذرهای در مندیش که ره دگر ندارد چون نامتناهی است ذره خواجه سر این سفر ندارد آن کس گوید که ذرهخرد است کو دیدهی دیدهور ندارد چون دیده پدید گشت خورشید از ذره بزرگتر ندارد از یک اصل است جمله پیدا اما دل تو نظر ندارد در ذره تو اصل بین که ذره از ذره شدن خبر ندارد اصل است که فرع مینماید زان اصل کسی گذر ندارد عطار اگر زبون فرغ است جان چشم زاصل بر ندارد {پپوله} بار دگر پیر ما بار دگر پیر ما رخت به خمار برد خرقه بر آتش بسوخت دست به زنار برد دین به تزویر خویش کرد سیهرو چنانک بر سر میدان کفر گوی ز کفار برد نعرهی رندان شنید راه قلندر گرفت کیش مغان تازه کرد قیمت ابرار برد در بر دیندار دیر چست قماری بکرد دین نود ساله را از کف دیندار برد درد خرابات خورد ذوق می عشق یافت عشق برو غلبه کرد عقل به یکبار برد چون می تحقیق خورد در حرم کبریا پای طبیعت ببست دست به اسرار برد در صف عشاق شد پیشهوری پیشه کرد پیشهوری شد چنانک رونق عطار برد {پپوله} هرچه نشان کنی تویی هرچه نشان کنی تویی، راه نشان نمیبرد وآنچه نشانپذیر نی، این سخن آن نمیبرد گفت زبان ز سر بنه خاک بباش و سر بنه زانک ز لطف این سخن، گفت زبان نمیبرد در دل مرد جوهری است از دوجهان برون شده پی چو بکردهاند گم کس پی آن نمیبرد ماه رخا رخ تو را پی نبرد به هیچ روی هر که به ذوق نیستی راه به جان نمیبرد زنده بمردم از غمت خام بسوختم ز تو تا به کی این فغان برم نیز فغان نمیبرد یک سر موی ازین سخن باز نیاید آن کسی کو بدر تو عقل را موی کشان نمیبرد آنچه فرید یافتست از ره عشق ساعتی هیچ کسی به عمر خود با سر آن نمیبرد |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
چون شراب عشق چون شراب عشق در دل کار کرد دل ز مستی بیخودی بسیار کرد شورشی اندر نهاد دل فتاد دل در آن شورش هوای یار کرد جامهی دریوزه بر آتش نهاد خرقهی پیروزه را زنار کرد هم ز فقر خویشتن بیزار شد هم ز زهد خویش استغفار کرد نیکوییهائی که در اسلام یافت بر سر جمع مغان ایثار کرد از پی یک قطره درد درد دوست روی اندر گوشهی خمار کرد چون ببست از هر دو عالم دیده را در میان بیخودی دیدار کرد هستی خود زیر پای آورد پست وز بلندی دست در اسرار کرد آنچه یافت از یاری عطار یافت وآنچه کرد از همت عطار کرد {پپوله} دست با تو دست با تو در کمر خواهیم کرد قصد آن تنگ شکر خواهیم کرد در سر زلف تو سر خواهیم باخت کار با تو سر به سر خواهیم کرد چون لب شیرین تو خواهیم دید پای کوبان شور و شر خواهیم کرد چون ز چشمت تیرباران در رسد ما ز جان خود سپر خواهیم کرد از دو عالم چشم بر خواهیم دوخت چون به روی تو نظر خواهیم کرد در غم عشق تو جان خواهیم داد سر در آن از خاک بر خواهیم کرد چون بر سیمینت بی زر کس ندید هر زمان وامی دگر خواهیم کرد تا بر سیمین تو چون زر بود کار خود چون آب زر خواهیم کرد با جنون عشق تو خواهیم ساخت ترک عقل حیلهگر خواهیم کرد هر سخن کانرا تعلق با تو نیست آن سخن را مختصر خواهیم کرد در همه عالم تو را خواهیم یافت گر همه عالم سفر خواهیم کرد گرچه هرگز نوحهی ما نشنوی نوحه هر دم بیشتر خواهیم کرد تا تو بر ما بگذری گر نگذری خویشتن را خاک درخواهیم کرد بر سر کوی وفا سگ به ز ما گر ز کوی تو گذر خواهیم کرد چون تو میخواهی نگونساری ما ما کنون از پای سر خواهیم کرد در قیامت با تو خواهد بود و بس هرچه از ما خیر و شر خواهیم کرد هرچه آن عطار در وصف تو گفت ذکر دایم را ز بر خواهیم کرد {پپوله} زلف تو زلف تو مرا بند دل و غارت جان کرد عشق تو مرا رانده به گرد دو جهان کرد گویی که بلا با سر زلف تو قرین بود گویی که قضا با غم عشق تو قران کرد اندر طلب زلف تو عمری دل من رفت چون یافت ره زلف تو یک حلقه نشان کرد وقت سحری باد درآمد ز پس و پیش وان حلقه ز چشم من سرگشته نهان کرد چون حلقهی زلف تو نهان گشت دلم برد چون برد دلم آمد و آهنگ به جان کرد جان نیز به سودای سر زلف تو برخاست پیش آمد و عمری چو دلم در سر آن کرد ناگه سر مویی ز سر زلف تو در تاخت جان را ز پس پردهی خود موی کشان کرد فیالجمله بسی تک که زدم تا که یقین گشت کز زلف تو یک موی نشان می نتوان کرد گرچه نتوان کرد بیان سر زلفت آن مایه که عطار توانست بیان کرد |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
بی لعل لبت بی لعل لبت وصف شکر مینتوان کرد بی عکس رخت فهم قمر مینتوان کرد چون صدقه ستانی است شکر لعل لبت را وصف لب لعلت به شکر مینتوان کرد مویی ز میان تو نشان مینتوان داد صفری ز دهان تو خبر مینتوان کرد برگ گلت آزرده شود از نظر تیز زان در رخ تو تیز نظر مینتوان کرد چون زلف تو زیر و زبری همه خلق است بی زلف تو دل زیر و زبر مینتوان کرد در واقعهی عشق رخت از همه نوعی کردیم بسی حیله دگر مینتوان کرد این کار به افسانه به سر مینتوان برد وافسانهی عشق تو زبر مینتوان کرد از تو کمری مینتوان بست به صد سال چون با تو به هم دست و کمر مینتوان کرد بی توشهی خون جگرم گر نخوری تو در وادی عشق تو سفر مینتوان کرد گفتی چو بسوزم جگرت آن تو باشم این سوخته را سوختهتر مینتوان کرد گفتی تو که مرغ منی آهنگ به من کن آهنگ بدین بال و بدین پر نتوان کرد کی در تو رسم گرد تو دریای پر آتش چون قصد تو از بیم خطر مینتوان کرد بی اشک چو خونم ز غم نقش خیالت نقاشی این روی چو زر مینتوان کرد ترک غم تو کرد مرا اشک چنین سرخ در گردن هندوی بصر مینتوان کرد چون هر چه که آن پیش من آید ز تو آید از آتش سوزنده حذر مینتوان کرد در پای غم از دست دل عاشق عطار افتاده چنانم که گذر مینتوان کرد {پپوله} چون زلف بیقرارش چون زلف بیقرارش بر رخ قرار گیرد از رشک روی مه را در صد نگار گیرد از بس که حلقه بینی در زلف مشکبارش صد دست باید آنجا تا در شمار گیرد گر زاهدی ببیند میگونی لب او تا روز رستخیزش زان می خمار گیرد گر ماه لاله گونش تابد به نرگس و گل گلزار پای تا سر از رشک خار گیرد گر از کمان ابرو بادام نرگسینش یک تیر برگشاید صیدی هزار گیرد خورشید کو ز تنگی بر چرخ میکشد تیغ از بیم تیر چشمش گردون حصار گیرد او آفتاب حسن است از پرده گر بتابد دهر خرف ز رویش طبع بهار گیرد عاشق که از میانش مویی خبر ندارد در آرزوی مویش از جان کنار گیرد عطار را به وعده دل میدهد ولیکن اندر میان آتش دل چون قرار گیرد {پپوله} چو به خنده لب گشایی چو به خنده لب گشایی دو جهان شکر بگیرد به نظارهی جمالت همه تن شکر بگیرد قدری ز نور رویت به دو عالم ار در افتد همه عرصههای عالم به همان قدر بگیرد چو در آرزوی رویت نفسی ز دل برآرم ز دم فسردهی من نفس سحر بگیرد چه غم ره است این خود که دلم دمی درین ره نه غمی دگر گزیند نه رهی دگر بگیرد اگر از عتاب غیرت ره عاشقان بگیری ز سرشک عاشقانت همه رهگذر بگیرد ز پی تو جان عطار اگر امتحان کنندش به مدیح تو دو عالم به در و گهر بگیرد |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
دست در دامن جان دست در دامن جان خواهم زد پای بر فرق جهان خواهم زد اسب بر جسم و جهت خواهم تاخت بانگ بر کون و مکان خواهم زد وانگه آن دم که میان من و اوست از همه خلق نهان خواهم زد چون مرا نام و نشان نیست پدید دم ز بی نام و نشان خواهم زد هان مبر ظن که من سوخته دل آن دم از کام و زبان خواهم زد تن پلید است بخواهم انداخت وثان دم پاک به جان خواهم زد در شکم چون زند آن طفل نفس من بیخویش چنان خواهم زد از دلم مشعلهای خواهم ساخت نفس شعلهفشان خواهم زد از سر صدق و صفا صبح صفت آن نفس نی به دهان خواهم زد چون عیان گشت مرا آنچه مپرس لاف از عین عیان خواهم زد لاف این نیست یقین است یقین پس چرا دم به گمان خواهم زد من نیم مطبخی زیر و زبر دم بی کفک و دخان خواهم زد چون سر و پای روان نیست مرا قدم از پای روان خواهم زد خصم نفس است گرم عشوه دهد بر سر خصم سنان خواهم زد تا که از وسوسهی نفس پلید نفس از سود و زیان خواهم زد به خرابات فرو خواهم شد دست بر رطل گران خواهم زد آن دم انگشت گزان میزدهام این دم انگشت زنان خواهم زد تیر را پیک بلا خواهم ساخت تیغ را زخم میان خواهم زد فتنه بیدار چنان خواهم کرد کز سر فتنه نشان خواهم زد هر شبان موسی عمران نبود من دم گرگ شبان خواهم زد {پپوله} بوی زلف یار آمد بوی زلف یار آمد یارم اینک میرسد جان همی آساید و دلدارم اینک میرسد اولین شب صبحدم با یارم اینک میدمد وآخرین اندیشه و تیمارم اینک میرسد در کنار جویباران قامت و رخسار او سرو سیمین آن گل بی خارم اینک میرسد ای بسا غم کو مرا خورد و غمم کس می نخورد چون نباشم شاد چون غمخوارم اینک میرسد مدتی تا بودم اندر آرزوی یک نظر لاجرم چندین نظر در کارم اینک میرسد دین و دنیا و دل و جان و جهان و مال و ملک آنچه هست از اندک و بسیارم اینک میرسد روی تو ماه است و مه اندر سفر گردد مدام همچو ماه از مشرق ره یارم اینک میرسد بزم شادی از برای نقل سرمستان عشق پسته و عناب شکر بارم اینک میرسد من به استقبال او جان بر کف از بهر نثار یار میگوید کنون عطارم اینک میرسد |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
پیر ما پیر ما وقت سحر بیدار شد از در مسجد بر خمار شد از میان حلقهی مردان دین در میان حلقهی زنار شد کوزهی دردی به یک دم درکشید نعرهای دربست و دردیخوار شد چون شراب عشق در وی کار کرد از بد و نیک جهان بیزار شد اوفتان خیزان چو مستان صبوح جام می بر کف سوی بازار شد غلغلی در اهل اسلام اوفتاد کای عجب این پیر از کفار شد هر کسی میگفت کین خذلان چبود کانچنان پیری چنین غدار شد هرکه پندش داد بندش سخت کرد در دل او پند خلقان خار شد {پپوله} قصهی عشق تو قصهی عشق تو چون بسیار شد قصهگویان را زبان از کار شد قصهی هرکس چو نوعی نیز بود ره فراوان گشت و دین بسیار شد هر یکی چون مذهبی دیگر گرفت زین سبب ره سوی تو دشوار شد ره به خورشید است یک یک ذره را لاجرم هر ذره دعویدار شد خیر و شر چون عکس روی و موی توست گشت نور افشان و ظلمتبار شد ظلمت مویت بیافت انکار کرد پرتو هر که باطل بود در ظلمت فتاد وانکه بر حق بود پر انوار شد مغز نور از ذوق نورالنور گشت مغز ظلمت از تحسر نار شد مدتی در سیر آمد نور و نار تا زوال آمد ره و رفتار شد پس روش برخاست پیدا شد کشش رهروان را لاجرم پندار شد چون کشش از حد و غایت درگذشت هم وسایط رفت و هم اغیار شد نار چون از موی خاست آنجا گریخت نور نیز از پرده با رخسار شد موی از عین عدد آمد پدید روی از توحید بنمودار شد ناگهی توحید از پیشان بتافت تا عدد همرنگ روی یار شد بر غضب چون داشت رحمت سبقتی گر عدد بود از احد هموار شد کل شیء هالک الا وجهه سلطنت بنمود و برخوردار شد چیست حاصل عالمی پر سایه بود هر یکی را هستییی مسمار شد صد حجب اندر حجب پیوسته گشت تا رونده در پس دیوار شد مرتفع چو شد به توحید آن حجب خفته از خواب هوس بیدار شد گرچه در خون گشت دل عمری دراز این زمان کودک همه دلدار شد |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
چو خورشید جمالت چو خورشید جمالت جلوهگر شد چو ذره هر دو عالم مختصر شد ز هر ذره چو صد خورشید میتافت همه عالم به زیر سایه در شد چو خورشید از رخ تو ذرهای یافت بزد یک نعره وز حلقه به در شد جهان آشفته و شوریدهدل گشت فلک سرگشته و دریوزهگر شد هزاران قرن پوشیده کبودی ز سر آمد به پا وز پا به سر شد ازین چندین بگردید او که ناگاه خبر یافت از تو وز خود بی خبر شد بسا رستم که اینجا زنصفت گشت بسا مطرب که اینجا نوحهگر شد قدر کاینجا رسید از خویش گم گشت قضا ک بشست از جان و از دل دست جاوید کسی کو مرد راه این سفر شد درین ره هر که نعلینی بینداخت هزاران راهرو را تاج سر شد ولی چون سر بباخت اول درین راه ازین نعلین آخر تاجور شد درین منزل کسی کو پیشتر رفت به هر گامش تحیر بیشتر شد عجب کارا که موری مینداند که با عرش معظم در کمر شد شبی موجی ازین دریا برآمد از آن وقتی فلک زیر و زبر شد چو کرسی عرش حیران ماند برجای چو دنیا و آخرت یک ره گذر شد چه دریایی است این کز هیبت آن جهان هر ساعتی رنگ دگر شد ازین دریا چو عکسی سایه انداخت جدا هر ذرهای بحر گهر شد ازین دریا دو عالم شور بگرفت که تا ترتیب عالم معتبر شد درآمد موج دیگر آخرالامر دو عالم محو گشت و بی اثر شد ز حل و عقد شرح این مقالات دل عطار در خون جگر شد {پپوله} بار دگر پیر ما بار دگر پیر ما مفلس و قلاش شد در بن دیر مغان ره زن اوباش شد میکدهی فقر یافت خرقهی دعوی بسوخت در ره ایمان به کفر در دو جهان فاش شد زآتش دل پاک سوخت مدعیان را به دم دردی اندوه خورد عاشق و قلاش شد پاک بری چست بود در ندب لامکان کم زن و استاد گشت حیله گر و طاش شد لاشهی دل را ز عشق بار گران برنهاد فانی و لاشییء گشت یار هویداش شد راست که بنمود روی آن مه خورشید چهر عقل چو طاوس گشت وهم چو خفاش شد وهم ز تدبیر او آزر بتساز گشت عقل ز تشویر او مانی نقاش شد چون دل عطار را بحر گهربخش دید در سخن آمد به حرف ابر گهرپاش شد |
اکنون ساعت 07:14 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)