![]() |
صادق هدایت و بوف کور
|
داستان مرده خورها _ صادق هدايت
مرده خورها چراغ نفتي که سر طاقچه بود دود ميزد، ولي دونفر زني که روي مخده نشسته بودند ملتفت نميشدند. يکي ازآنها که با چادر سياه آن بالا نشسته بود به نظر ميآمد که مهمان است، دستمال بزرگي دردست داشت که پي درپي با آن دماغ ميگرفت وسرش را ميجنبانيد. آن ديگري با چادرنماز تيره رنگ که روي صورتش کشيده بود ظاهراً گريه وناله ميکرد - درباز شد هووي او باچشمهاي پفآلود قليان آورد جلو مهمان گذاشت وخودش رفت پايين اطاق نشست. زني که پهلوي مهمان نشسته بود ناگهان مثل چيزي که حالت عصباني به او دست بدهد، شروع کرد به گيس کندن وسروسينه زدن: - بيبي خانم جونم، اين شوهر نبود يک پارچه جواهر بود؛ خاک برسرم بکنند که قدرش راندانستم! خانم اين مرد يک تو به من نگفت......شوهر بيچاره ام. ورپريد. او نمرد، اوراکشتند. چادر ازسرش افتاد، موهاي حنا بسته روي صورتش پريشان شد، خودش راانداخت روي تشک وغش کرد. بيبي خانم همينطور که قليان زير لبش بود روکرد به هوو: - نرگس خانم کاهگل وگلاب اينجا به هم نميرسد؟ نرگس با خونسردي بلند شد از سر رف شيشه گلاب رابرداشت داد دست مهمان وآهسته گفت: - اين غشها دروغي است. همان ساعتي که مشدي چانه مي انداخت دست کرد ساعت جيبش رادرآورد. بيبي خانم بازوهاي ناخوش رامالش داد، گلاب نزديک بيني او برد، حالش سرجا آمد، نشست وميگفت: - ديدي چه به روزم آمد؟ بيبي خانم، همين امروز صبح بود، مشدي توي رختخوابش نشسته بود به من گفت: يک سيگار چاق کن بده من. سيگار دادم به دستش کشيد. خانم انگار که به دلش اثر کرده بود، بعد گفت که من ديگر ميميرم. اما چه بکنم بااين خجالتهاي تو؟ گفتم الهي تو زنده باشي. گفت ازبابت حسن دلم قرص است، ميدانم که گليمش راازآب بيرون ميکشد ولي دلم براي تو ميسوزد، اگر براي خانه يک بخششنامه بنويسي من پايش را مهر ميکنم. بيبي خانم سينهاش راصاف کرد: منيجه خانم حالا بنيهات راازدست نده. انشاالله پسرت تن درست باشد. قليان رابيبي خانم داد به منيژه که گرفت والنگوهاي طلا به مچ دستش برق زد. منيژه خانم: نه بعد از مشدي رجب من ديگر نميتوانم زنده باشم، يک زن بيچاره، بي دست وپا تا گلويم قرض، پسرم هم دراين شهر نيست. نميتوانم دراين خانه بمانم، جل زير پايم هم مال بچۀ صغير است. بيبي خانم: آن خدا بيامرز همان وقتي که روبه قبله بود به من گفت کليدم رادرياب تا به دست کسي نيفتد. نرگس پايين اطاق هقهق گريه ميکند. بيبي خانم: خدا بند ازپيش خدا نبرد! همين هفتۀ پيش بود رفتم دردکان مشدي براي بچه رقيه سرنج بخرم. خدا بيامرزدش هرچه کردم پولش راازمن نگرفت، گفت سيد خانم شما حق آب و گل داريد. خانم مشدي چه ناخوشي گرفت که اينطور نفله شد؟,,,,,,,, -------- |
داستان مرده خورها _ صادق هدايت
منيژه: سه شب وسه روز بود که من خواب به چشمم نيامد. خانم، من بر بالين اين مرد جانفشاني کردم، رفتم از مسجد جمعه برايش دعاي بيوقتي گرفتم، حکيم موسي رابرايش آوردم گفت ثقل سرد کرده، من هم تا توانستم گرمي به نافش بستم، برايش گل گاوزبان دم کردم، زنيان وباديان، سنبله تيب، گل خارخاسک، تاج ريزي، برگ نارنج به خوردش دادم، دوروز بعد حالش بهتر بود، امروز صبح من پهلوي رختخواب او چرت ميزدم ديدم مشدي دست کشيد روي زلفهايم گفت: منيجه تو به پاي من خيلي زحمت کشيدي حالا ديگر هربدي هرخطايي کردم ما راببخش، حلالمان بکن، اگر من سر تو زن گرفتم براي کنيزي تو بود.دوباره گفت ماراحلال بکن! من واسه رنگ رفتم تو دلش: پاشو سرپا چرامثل خاله زنيکهها حرف ميزني؟ برو در دکانت سر کار و کاسبي. خانم من رفتم يک چرت بخوابم نرگس رافرستادم پيش مشدي تا اگر لازم شد دست زير بالش بکند. اما بيبي خانم، به جان يک دانه فرزندم اگر بخواهم دروغ بگويم، نزديک ظهر که بيدار شدم ديدم حالش بدتر شده، همين يک ساعتي که ازاو منفک شدم!... بيبي خانم بادستمالي که دردستش بود دماغ گرفت وسرش رابا حالت پر معني تکان داد. نرگس: حالا دست پيش گرفته پس نيفتد! همچنين تنها تنها به قاضي نرو. تا ان خدابيامرز زنده بود به خونش تشنه بودي، حالا يکهو عزير شد؟ برايش پستان به تنور ميچسباند؟ خوب کمتر ننه من غريبم دربيار. بيبي خانم، خير ازجوانيم نبينم اگر بخواهم دروغ بگويم، من همهاش پرستاري مشدي راميکردم، او همهاش ميخورد وميخوابيد. حالا دارد تو چشم به من نارو ميزند، يعني من او راکشتم؟ چرا آن کسي اورانکشد که کليد همه دروبند زير دستش بود ودراطاق رابرروي من بست. منيژه: چه فضوليها. کسي باتو حرف نميزد مثل نخود همهاش خودت راقاطي هرحرفي ميکني، ميداني چيست آن ممه را لولو برد. من ديگر مجيزت رانميگويم. بيبي خانم: صلوات بفرستيد، برشيطان لعنت بکنيد. نرگس خانم شما برويد بيرون. نرگس گريهکنان ازدر بيرون رفت. منيژه: اي، اگر بخت ما بخت بود دست خر براي خودش درخت بود. تو داني وخدا روزگارمرا تماشا بکنيد، من چهطور ميتوانم با اين زنيکۀ کولي قرشمال توي اين خانه به سر ببرم؟ بيبي خانم: کم محلي از صد تا چوب بدتر است........... ....... |
مرده خورها
منيژه: به هرحال خانم چه برايتان بگويم؟ من دم حوض بودم يک مرتبه ديدم نرگس تو سرش ميزد وميگفت: بياييد که مشدي ازدست رفت. خانم روز بد نبينيد دويدم وارد اتاق شدم ديدم مشدي مثل مار به خودش ميپيچد. نفس نفس ميزد، يکهو پس افتاد دندانهايش کليد شد. رنگش مثل ماست پريد، دماغش تيغ کشيد، سياهي چشمهايش رفت، تنش مثل چوب خشک شد، نفسش بند آمد، من کاري که کردم دويدم آينه آوردم جلو دهنش گرفتم، انگاري که يک سال بود نفس نميکشيد. خانم توسرم زدم، موهايم راچنگه چنگه کندم. خدا نصيب هيچ تنابندهاي نکند. بعد رفتم ازهمان تربتي که شما ازکربلا سوغات آورده بوديد دراستکان گردانيدم ريختم به حلقش، دندانهايش کليد شده بود، آب تربت از دور دهنش ميريخت، بعد چشمهايش رابستم، چک وچونهاش رابستم، فرستادم پياشيخعلي، او را وکيل دفنوکفن کردم، بيست تومان به اودادم، خانم نعش دو ساعت به زمين نماند! حالا لابد اورابه خاک سپردهاند. منيژه قليان راداد به دست بيبي خانم. بيبي خانم سرش راتکان داد: خوشا به سعادتش! خانم از بس که ثوابکار بوده. روحش را زود خلاص کردند، خدا غرق رحمتش بکند. نعش ما را بگو که چند روز به زمين ميماند! خانم، مشدي چه سن وسالي داشت؟ منيژه: بميرم الهي، باز هم جوان بود، اس وقسش درست بود. خودش هميشه ميگفت، شاه شهيد راکه تير زدند چهل سالش بود، تا حالا هم بيست سال ميشود. خانم پنجاه سال براي مرد چيزي نيست. تازه جا افتاده وعاقل مرد بود. نرگس اوراچيزخور کرد. کاشکي خدا به جاي او مرا ميکشت. ازاين زندگي سير شدهام. بيبي خانم: دور ازجانتان باشد. اما خوشا به سعادتش که مردهاش به زمين نماند! خانم خدا پاک ميکند. ما گناهکارها را بگو که زنده ماندهايم. خدا همۀ بندههاي خودش رابيامرزد. نرگس وارد اطاق ميشود: شيخعلي آمده پنج تومان ازبابت کفن ودفن ميخواهد. منيژه: درديزي باز است حياي گربه کجاست؟ هان، مرده خورها بو ميکشند، حالا ميان هيرووير قلمتراش بيار زير ابرويم رابگير! همۀ بدبختيها به کنار، دو به دستاشيخ افتاده ميخواهد گوش من زن بيچاره راببرد. اين پول مال بچه صغير است. يکي ازدوستان جون جونيش، ازهم پيالهها نيامد اقلا هفت قدم دنبال تابوت او راه برود، همه مگس دور شيريني بودند! يوزباشي ديروز آمده بود احوالپرسي. سوزوبريز ميکرد. ميگفت: همه اينها فرع پرستاري است چرا شلهاش نپخته است؟ چرا حکيم خوب نياورديد؟ امروز فرستادم خبرش کردم تا ما که مرد نداريم به کارهايمان رسيدگي کند. بهانه آورده بود که درعدليه مرافعه دارد( به نرگس) خوب بيايد ببينم چه ميگويد؟ نرگس قليان رابرداشته ازدر بيرون ميرود. منيژه دوباره شروع ميکند به زنجموره: شوهر بيچارهام! مرا بيکس و باني گذاشت! چه خاکي به سرم بريزم؟ سر سياه زمستان يک مشت بچه به سرم ريخته، نه بار نه بنشن، نه زغال نه زندگي! شيخعلي وارد ميشود. باعمامۀ بزرگ ولهجه غليظ: سلام عليکم! خدا شمارازنده بگذارد، پسرتان سلامت بوده باشد، سايهتان از سرما کم نشود، خدا آن مرحوم رابيامرزد. چقدر به بنده التفاتت داشت، خالا بايد يکي به من تسليت بدهد، خانم مرگ به دست خداست، بيارادۀ خدا برگ ازدرخت نميافتد. ما هم به نوبۀ خودمان ميرويم، مصلحتش اينطور قرارگرفته بود، ازدست ما بنده هاي عاجز کاري ساخته نيست، اگر بدانيد خانم تابوت چه جور صاف مي رفت!.............. ...... |
مرده خورها
بيبي خانم: خوشا به سعادتش، خانم، تابوت او صاف ميرفته؟ منيژه: خوب بگوييد ببينم مرده رابه خاک سپرديد؟ کارتان تمام شد؟ آشيخ: خانم ببخشيد اگر قضيه مولمه رابه شما يادآوري ميکنم، ولي پنج تومان ازمخارج کم آمده، صورت حسابش حاضر است. مزد گورکن به زمين مانده. منيژه: حالا مرده راسر قبر آقا به امان خدا گذاشتيد؟ آشيخ: نه گورکن آنجاست. بيبي خانم: پدر بيکسي بسوزد! منيژه: منِ بيچاره ازکجا پول آوردهام؟ اگر سراغ کردهايد که مشدي صد دينار پول داشته دروغ است، اين جلي زير پايم افتاده مال توله تفليسيهاي نرگس است، مگر نشنيدي: که زن جوان ومرد پير- سبد بيار جوجه بگير، پناه برخدا توي ان اطاق يک جوال خالي کرده! چرا نميرويد ازاو بگيريد؟ من که گنج قارون زير سرم نيست، من يک زن لچک به سر از همه جا بي خبر آه ندارم که با ناله سودا بکنم، ازکجا آوردهام، پاي کي حساب ميشود؟ جلد باشيد ها، يک قبض بنويسيد تا بعد يک نفر پيدا شود رسيدگي بکند. آشيخ: خدا سايه اتان راازسر ما کم نکند، البته خدمات من راهم درنظر داريد، چشم چشم همين الان. چمباتمه نشسته روي يک تکه کاغذ چيزي نوشته ميدهد به دست منيژه، او هم دست کرده از کيسهاي که به گردنش آويخته چند اسکناس بيرون ميآورد شمرده ميدهد بهاشيخ و قبض و رسيد رادر کيسه ميگذارد. منيژه باز شروع ميکند به زنجموره: من بيوه زن با خون جگرصد دينار اندوخته بودم، اين هم مال زيارت بود، کي ديگر به من پس ميدهد؟ ختم را کي ورگذار ميکند؟ مخارج شب هفت راکي ميدهد؟ آشيخ: دستتان درد نکند، خانم تا مراداريد ازچه ميترسيد؟ همهاش به گردن خودم، مشدي آنقدر ها به گردن من حق دارد. بنده رافراموش نکنيد.(ازدربيرون ميرود) بيبي خانم: شب مرگ کسي درخانهاش نميخوابد! خوشا به سعادتش که مردهاش به زمين نماند! منيژه: کاشکي مراهم برده بود، اين زندگي شد؟ فکرش رابکنيد تا حالا پنجاه تومان خرج کردهام، همهاش راازجيب خودم دادم. ازفردا من چهطور ميتوانم توي اين خانه بانرگس به جوال بروم؟ نميدانيد چه آفتي است!( نگاه ميکند) واه پناه برخدا؟ مويش راآتش زدند، کم بود جن وپري يکي هم از دريچه بپري! ننۀ تابوتش راهم با خودش آورده!( ناله ميکند) . درباز شد و نرگس و مادرش وارد ميشوند. مادر نرگس: سلام، چه بوي نفتي ميآيد! مگر شما شما آدم نيستيد توي اين اطاق نشستهايد؟ نرگس ميرود فتيله چراغ را پايين ميکشد، بيبي خانم نيمهخيز جلو مادر نرگس بلند شده مينشيند. نرگس سرش را پايين انداخته گريه ميکند، مادرش چاق (است) وموهاي خاکستري دارد. ( به دخترش): ننه اينجور گريه نکن! خدا راخوش نميآيد، توي اين خانه تو وبچههايت بيکس هستيد، همه خالهاند وخواهرزاده شما بيجيد و حرامزاده! آخر تو يک صورت ظاهر هم ميخواهي. اگر بنا بود کسي بيوهزن نشود قربانش بروم امالبني بيوه زن نميشد. چهار طرف خود رابپا، نگذار آلوآشغالها را زيروروبکنند. نرگس گريهکنان ازدر بيرون ميرود. مادر نرگس: ميدانيد چه است؟ من ازاين بيدها نيستم که ازاين بادها بلرزم. خوب، مرگ يکبار شيون هم يکبار. حالا که آن خدا بيامرز رفت، اما من آمده ام تکليف دخترم رامعين بکنم. ازفردا دخترم با سه تا بچه قدونيمقد روي دستش بايد زندگي بکند. من ميخواستم همين امشب در وپيکر رابدهيد مهروموم بکنند، اگرچه خدا دهن باز رابيروزي نميگذارد، اما تا اين بچههاي صغير از آب و گل دربيايند دم شتر به زمين ميرسد. بايد هرچه زودتر وکيل وصي را معين بکنند. منيژه: مگر همۀ کارها من بايد بکنم؟ مگر من گفتهام نبايد مهر وموم بشود؟ بد کردم جمع وجور کردم؟ کور ازخدا چه ميخواهد: دو چشم بينا. خودتان برويد آخوند وملا بياوريد مهرو موم کند. دراين موقع نرگس وارد شده يک فنجان چايي روبهروي مادرش ميگذارد ولوچهاش را آيزان ميکند. حالا خيلي دير است خوب بود زودتر به اين خيال ميافتاديد...... ... |
مرده خورها
منيژه به بيبي خانم: قباحت هم خوب چيزي است، راستش به ستوه آمدهام. خدا به دور نرگس خودش کم بود رفته ننه جونش راهم خبر کرده، تا سه ساعت پيش هنوز شوهرش زنده بود، تف، تف، شرم وحيا هم خوب چيزي است. مشدي خودش به من وصيت کرد، کليد رابردارم تا به دست هرشلختهاي نيفتد. همين الان برويد وکيل و وصي بياوريد، هرچه دارو ندار است مهروموم بکنيد. من حاضرم، کليد راميدهم به دست وکيل، يک دقيقه پيش بود شيخعلي آمد به ضرب دگنگ پنج تومان ازمن گرفت ورفت، من زن بيچارۀ داغ ديده که درهفت آسمان يک ستاره ندارم! توي اين خانه پوست انداختم. دورورز ديگر سر سياه زمستان اگر براي خاطر آن خدا بيامرز نبود الان سر برهنه ازخانه بيرون ميرفتم. بعد از مشدي درو ديوار اين خانه به من فحش ميدهد. سه شب و سه روز آزگار شب زنده داري کردم ، بعد از آنکه همۀ آب ها ازآسياب افتاد ومشدي روي دستم چانه انداخت ان وقت ديدم نرگس خانم، زن سوگلي مثل طاووس خرامانخرامان وارد اطاق شد دروغکي آبغوره ميگرفت، من هم ازلجم دررا به رويش بستم. نرگس: خوب، خوب، دراطاق رابستي تا چيزها را تودرتو بکني، دروغگو اصلاً کم حافظه ميشود، تا حالا صدجور حرف زدهاي، اين من بودم که زير مشدي را تروخشک ميکردم، تو شبها ميرفتي تخت ميخوابيدي. وانگهي مشدي تا آن دمي که مرد ناخوش زمينگير نشد، نشان به آن نشاني که هنوز مشدي نفس ميکشيد، براي اينکه پولهايش رابلند بکني، چکوچونهاش رابستي، جلد دادي او را به خاک بسپرند، به خيالت من خرم؟ بعد در اطاق را به رويم بستي تا چيزها را زيرورو بکني، حالا همه کاسه کوزهها سرمن ميشکني؟ منيژه: زنکه رويش را با آب مردهشورخانه شسته؟ تو چشم من دروغ ميگويي؟ ازمن که گذشته، من آردم را بيختم و الکم را آويختم. اما تو برو فکر خودت رابکن، تا مشدي سرومروگنده بود هروقت گم ميشد دراطاق نرگس خانم پيدايش ميکردند. عصرها که ازکاربرميگشت غرق بزک براي خودشيريني ميدويد جلو، درخانه را به رويش باز ميکرد. شوهري که من موهايم را درخانهاش سفيد کردم، يک پسر مثل دسته گل برايش بزرگ کردم، تو او را ازمن دزديدي، مهرگياه به خوردش دادي، من که پول کارنکرده نداشتم که خرج سرخاب سفيدآب بکنم . رفتي درمحله جهودها برايم جاد جنبل کردي، مراازچشم شوهرم انداختي، اگر الان توي پاشنۀ در اتاق را بگردند پرازطلسم ودعاي سفيدبختي است. آنوقت ميخواستي وقتي مشدي ناخوش شد پيزيش را هم من جا بگذارم؟ اگربراي... ننۀ نرگس: خوب بس است. ازدهن سگ دريا نجس نميشود، ميداني چيست؟ حرف دهنت را بفهم وگرنه سنگ يک من دو منه، سروکارت با منه. حالا ميخواهي کنج اين خانه دخترم را زجرکش بکني؟ بت لازمي بکني؟ البته دخترم جوان است، هريک سرمويش يک طلسم است. مشدي پير بود. البته زن جوان راهمه دوست دارند. بيبي خانم: صلوات بفرستيد، لعنت برشيطان بکنيد. نرگس: عوضش سرکارخانم و همه کاره بوديد. همه در و بند کليدش دست تو بود. من مثل دده بمباسي کارميکردم وتنگۀ توراخرد ميکردم. براي خاطر مشدي بود که هرچه ميگفتي گل ميکردم ميزدم به سرم، تو هرشب ميپريدي به جان مشدي، يک شکم با او دعوا ميکردي، او هم به من پناهنده ميشد. يعني توقع داشتي او را از اتاق بيرون بکنم؟ اصلاً خودت مشدي را دقمرگ کردي. ماهبهماه با او قهر بودي، حالا يک مرتبه شوهر جونجوني شد! .... |
مرده خورها
منيژه: چشمش کور ميشد ميخواست سر زنش هوو نياورد. همانطوري که مرد حاضر نيست که بگويند بالاي چشم زنت ابرو است زن هم وقتي ديد شوهرش سر او زن ميآورد، با او بيمحبت ميشود. آن گور به گور شده تا زنده بود سوهان روحم بود، بعد هم که رفت تو راجلو چشمم گذاشت. نرگس: تو ازبيقابليتي خودت بود، زني هم که خانهداري و شوهرداري بلد نيست، بايد پية هوو را به تنش بمالد. حالا گذشتهها گذشته، اما مال صغير نبايد زير پا بشود، درستش باشد اين النگوها که به دست کردهاي مال صغير است تا امروز صبح يکي از آنها بيشتر مال خودت نبود. دوتا ي ديگرش را ازکجا آوردي؟ منيژه: حالا ميان دعوا نرخ مشخص ميکند! من بيستوپنج سال خانۀ اين مرد استخوان خرد کردم - لب بود که دندان آمد. زنيکۀ ديروزه چيز خودم را به خودم نميتواند ببيند. حالا هرچه ازدهانم بيرون بيايد به آن گور به گور ... بيبي خانم: خانم صلوات بفرستيد. زبانتان راگاز بگيريد. اين به جاي حمد و سوره است؟ روح او الان همۀ حرفهاي شماراميشنود. به قول شما سه ساعت نيست که او مرده. فکر بچههايش رابکنيد. منيژه: زنگولههاي پاي تابوت؟ مادر نرگس فرياد ميزند: خاک به گورم، مرده راببين!(غش ميکند). بيبي خانم جيغ ميکشد: واي ننه پشت شيشه رانگاه بکن مشدي مشدي آمده ( زبانش بند ميآيد). زنها يکمرتبه با هم فرياد ميکشند، درباز ميشود. مشدي با کفن سفيد خاکآلوده، صورت رنگ پريده، موهاي ژوليده وارد ميشود وبه درتکيه داده دردرگاه مي ايستد. منيژه دستپاچه کيسه را از گردن خودش درميآورد. با دسته کليد و النگوها جلو مشدي پرت ميکند: نه، نه، نزديک من نيا؟ بردار و برو، مرده، مرده...دسته کليد رابردار، صدتوماني که ازصندوقت برداشتم توي کيسه است. با يک قبض پنج توماني، بردار و برو، به من رحم بکن، برو، برو ( بلند ميشودخودش راپشت بيبي خانم پنهان ميکند). نرگس ازگوشه چارقدش چيزي درآورده مياندازد جلواو: اين هم دندانهاي عاريه ات با پنج توماني که ازآشيخعلي گرفتم. برداربرو، زود باش، برو.( بادستهايش صورت خودش راپنهان ميکند وميافتد در دامن مادرش). منيژه: همان دندانهايي که پنجاه تومان براي مشدي تمام شد!... مشدي رجب مات با لبخند: نه نترسيد....من نمرده ام، سکته ناقص بود، درقبر به هوش آمدم! منيژه: نه نه ، تو مرده اي برو. دست ازجانمان بردار،مراکه دوست نداشتي، زن عزيزت آنجاست. (اشاره به نرگس ميکند). مشدي رجب: نه من نمردهام. هنوز خاک نريخته بودند...که به هوش آمدم..گورکن غش کرد، بلند شدم....دويدم! خودم رارسانيدم به خانه يوزباشي....عباي او را گرفتم با درشکه مرا به خانه آورد. خودش هم درحياط است. منيژه: اينهم....اينهم ماشاالله از کار کردن آشيخعلي! سه ساعت مرده رابه زمين گذاشت! قليان...يکي به من قليان برساند...او زنده به گور...زنده به گور... تهران 12 آبان ماه 1309 نقل از کتاب عشقومرگ در آثار صادق هدايت انتخاب و مقدمه: محمد بهارلو |
صادق هدایت و بوف کور
صادق هدایت و بوف کور http://www.sadeghhedayat.com/photos/hedayat012.jpg در بيست و دو سالگي زندگینامه صادق هدايت در سه شنبه 28 بهمن ماه 1281 در خانه پدري در تهران تولد يافت. پدرش هدايت قلي خان هدايت (اعتضادالملك) فرزند جعفرقلي خان هدايت(نيرالملك) و مادرش خانم عذري- زيورالملك هدايت دختر حسين قلي خان مخبرالدوله دوم بود. پدر و مادر صادق از تبار رضا قلي خان هدايت يكي از معروفترين نويسندگان، شعرا و مورخان قرن سيزدهم ايران ميباشد كه خود از بازماندگان كمال خجندي بوده است. او در سال 1287 وارد دوره ابتدايي در مدرسه علميه تهران شد و پس از اتمام اين دوره تحصيلي در سال 1293 دوره متوسطه را در دبيرستان دارالفنون آغاز كرد. در سال 1295 ناراحتي چشم براي او پيش آمد كه در نتيجه در تحصيل او وقفه اي حاصل شد ولي در سال 1296 تحصيلات خود را در مدرسه سن لويي تهران ادامه داد كه از همين جا با زبان و ادبيات فرانسه آشنايي پيدا كرد. در سال 1304 صادق هدايت دوره تحصيلات متوسطه خود را به پايان برد و در سال 1305 همراه عده اي از ديگر دانشجويان ايراني براي تحصيل به بلژيك اعزام گرديد. او ابتدا در بندر (گان) در بلژيك در دانشگاه اين شهر به تحصيل پرداخت ولي از آب و هواي آن شهر و وضع تحصيل خود اظهار نارضايتي مي كرد تا بالاخره او را به پاريس در فرانسه براي ادامه تحصيل منتقل كردند. صادق هدايت در سال 1307 براي اولين بار دست به خودكشي زد و در ساموا حوالي پاريس عزم كرد خود را در رودخانه مارن غرق كند ولي قايقي سررسيد و او را نجات دادند. سرانجام در سال 1309 او به تهران مراجعت كرد و در همين سال در بانك ملي ايران استخدام شد. در اين ايام گروه ربعه شكل گرفت كه عبارت بودند از: بزرگ علوي، مسعود فرزاد، مجتبي مينوي و صادق هدايت. در سال 1311 به اصفهان مسافرت كرد در همين سال از بانك ملي استعفا داده و در اداره كل تجارت مشغول كار شد. در سال 1312 سفري به شيراز كرد و مدتي در خانه عمويش دكتر كريم هدايت اقامت داشت. در سال 1313 از اداره كل تجارت استعفا داد و در وزارت امور خارجه اشتغال يافت. در سال 1314 از وزارت امور خارجه استعفا داد. در همين سال به تامينات در نظميه تهران احضار و به علت مطالبي كه در كتاب وغ وغ ساهاب درج شده بود مورد بازجويي و اتهام قرار گرفت. در سال 1315 در شركت سهامي كل ساختمان مشغول به كار شد. در همين سال عازم هند شد و تحت نظر محقق و استاد هندي بهرام گور انكل ساريا زبان پهلوي را فرا گرفت. در سال 1316 به تهران مراجعت كرد و مجددا در بانك ملي ايران مشغول به كار شد. در سال 1317 از بانك ملي ايران مجددا استعفا داد و در اداره موسيقي كشور به كار پرداخت و ضمنا همكاري با مجله موسيقي را آغاز كرد و در سال 1319 در دانشكده هنرهاي زيبا با سمت مترجم به كار مشغول شد. در سال 1322 همكاري با مجله سخن را آغاز كرد. در سال 1324 بر اساس دعوت دانشگاه دولتي آسياي ميانه در ازبكستان عازم تاشكند شد. ضمنا همكاري با مجله پيام نور را آغاز كرد و در همين سال مراسم بزرگداشت صادق هدايت در انجمن فرهنگي ايران و شوروي برگزار شد. در سال 1328 براي شركت در كنگره جهاني هواداران صلح از او دعوت به عمل آمد ولي به دليل مشكلات اداري نتوانست در كنگره حاضر شود. در سال 1329 عازم پاريس شد و در 19 فروردين 1330 در همين شهر بوسيله گاز دست به خودكشي زد. او 48 سال داشت كه خود را از رنج زندگي رهانيد و مزار او در گورستان پرلاشز در پاريس قرار دارد. او تمام مدت عمر كوتاه خود را در خانه پدري زندگي كرد. .... |
صادق هدایت و بوف کور
http://upload.wikimedia.org/wikipedia/fa/8/87/Boof.gif بخشی از دستنوشتهٔ بوف کور http://www.free-images.es/files/93kd...xs3ywcrrv3.jpg شرح حال صادق هدایت به قلم خودش http://upload.wikimedia.org/wikipedi...-Hedayat10.jpg دستخط صادق هدایت، آذر ۱۳۲۴ «من همان قدر از شرح حال خودم رَم میکنم که در مقابل تبلیغات امریکایی مآبانه. آیا دانستن تاریخ تولدم به درد چه کسی میخورد؟ اگر برای استخراج زایچهام است، این مطلب فقط باید طرف توجّه خودم باشد. گرچه از شما چه پنهان، بارها از منجّمین مشورت کردهام اما پیش بینی آنها هیچ وقت حقیقت نداشته. اگر برای علاقهٔ خوانندگانست؛ باید اول مراجعه به آراء عمومی آنها کرد چون اگر خودم پیشدستی بکنم مثل این است که برای جزئیات احمقانهٔ زندگیم قدر و قیمتی قایل شده باشم بعلاوه خیلی از جزئیات است که همیشه انسان سعی میکند از دریچهٔ چشم دیگران خودش را قضاوت بکند و ازین جهت مراجعه به عقیدهٔ خود آنها مناسبتر خواهد بود مثلاً اندازهٔ اندامم را خیاطی که برایم لباس دوخته بهتر میداند و پینهدوز سر گذر هم بهتر میداند که کفش من از کدام طرف ساییده میشود. این توضیحات همیشه مرا به یاد بازار چارپایان میاندازد که یابوی پیری را در معرض فروش میگذارند و برای جلب مشتری به صدای بلند جزئیاتی از سن و خصایل و عیوبش نقل میکنند. از این گذشته، شرح حال من هیچ نکتهٔ برجستهای در بر ندارد نه پیش آمد قابل توجهی در آن رخ داده نه عنوانی داشتهام نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بودهام بلکه بر عکس همیشه با عدم موفقیت روبهرو شدهام. در اداراتی که کار کردهام همیشه عضو مبهم و گمنامی بودهام و رؤسایم از من دل خونی داشتهاند به طوری که هر وقت استعفا دادهام با شادی هذیانآوری پذیرفته شدهاست. رویهمرفته موجود وازدهٔ بی مصرفی قضاوت محیط دربارهٔ من میباشد و شاید هم حقیقت در همین باشد. ... |
صادق هدایت و بوف کور
گروه ربعه http://www.free-images.es/files/jzh6...ja3agf1mb0.jpg صادق هدايت در بيست و دو سالگي در كنار پدرش اعتضادالملك هدایت در سال ۱۹۳۰، بی آنکه تحصیلاتش را به پایان رسانده باشد، به تهران بازگشت و در بانک ملی مشغول به کار شد. لیکن از وضع کارش راضی نبود و در نامهای که به تقی رضوی (که دوستیشان در دوران متوسطه آغاز شده بود) در پاریس نوشتهاست، از حال و روز خود شکایت میکند. دوستی با حسن قائمیان که پس از مرگ هدایت خود را وقف شناساندن او کرد در بانک ملی اتفاق افتاد. در همین سال مجموعه داستان زندهبهگور و نمایشنامهٔ پروین دختر ساسان در تهران منتشر شد و هدایت با مسعود فرزاد، بزرگ علوی و مجتبی مینوی آشنا شده و حلقهٔ دوستیای ایجاد میشود که نامش را گروه ربعه گذاشتند. در آن دوران گروهی از ادیبان کهنهکار بودند که با آنها ادبای سبعه میگفتند و به گفتهٔ مجتبی مینوی «هر مجله و کتاب و روزنامهای که به فارسی منتشر میشد از آثار قلم آنها خالی نبود. این هفت تن که درواقع بیشتر از هفت تن بودند شامل کسانی چون محمدتقی بهار، عباس اقبال آشتیانی، رشید یاسمی، سعید نفیسی و بدیعالزمان فروزانفر و محمد قزوینی میشدند. گروه ربعه این نام را برای دهنکجی به این افراد (که به نظر ایشان کهنهپرست بودند) انتخاب کردند. گفتگو و دیدارهای گروه ربعه در رستورانها و کافههای تهران بود. بعدها نیز افراد دیگری چون پرویز ناتل خانلری، عبدالحسین نوشین، غلامحسین مینباشیان و نیما یوشیج به این گروه اضافه شدند. این گروه به فعالیتهای ادبی و فرهنگی پرداختند و آثاری چند در این سالها با همکاری همدیگر انتشار دادند. مینوی در بارهٔ این دوران میگوید: «ما با تعصب جنگ میکردیم و برای تحصیل آزادی میکوشیدیم و مرکز دایرهٔ ما صادق هدایت بود.» سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۱۴ برای هدایت دورانی پربار محسوب میشود و آثار تحقیقی و داستانی بسیاری انتشار داد. انیران را با همکاری علوی و شین پرتو نوشت. مجموعهٔ داستانهای کوتاه سایهروشن نمایشنامهٔ مازیار با مقدمهٔ مینوی، کتاب مستطاب وغوغ ساهاب با همکاری مسعود فرزاد و مجموعه داستانهای کوتاه سه قطره خون و چندین داستان کوتاه دیگر در این دوران به چاپ رسید. در این دوران شور میهندوستی و بیگانهستیزی در بسیاری از آثار وی موج میزند. همچنین هدایت برای اولین بار در ایران اقدام به جمعآوری متلها و داستانهای عامیانه کرد و نوشتار «اوسانه» و کتاب نیرنگستان را در این موضوع به چاپ رساند. به علاوه طی دو مقاله در مجلهٔ سخن راجع به فولکلور و ادبیات توده مطالبی نوشت. مجلهٔ موسیقی را هم در این دوران بنا نهاد. هدایت در خلال این سالها به ترجمهٔ آثاری از چخوف و نویسندگان دیگر نیز پرداخت و همچنین در کتاب رباعیات خیام خود تجدید نظر کرد و آن را مفصلتر با عنوان ترانههای خیام انتشار داد. سفرنامهای هم راجع به سفرش به اصفهان به نام اصفهان نصف جهان نوشت. http://www.sadeghhedayat.com/photos/hedayat015.jpg از راست: صادق هدايت، مزيني (از دوستان)، عيسي هدايت، دكتر محمد حسين اديب (پسر عمه) هنگام صرف غذا ... |
بوف کور
بوف کور «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره آهسته روح را در انزوا میخورد و میتراشد. اين دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که اين دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش آمدهای نادر و عجيب بشمارند و اگر کسی بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاری و عقايد خودشان سعی میکنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آميز تلقی بکنند - زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برايش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط شراب و خواب مصنوعی بهوسیله افیون و مواد مخدره است- ولی افسوس که تأثیر این گونه دارو ها موقت است و بجا ی تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید». http://upload.wikimedia.org/wikipedi...9%88%D8%B1.jpg بوف کور مشهورترین اثر صادق هدایت نویسنده معاصر ایرانی، رمانی کوتاه و از شاهکارهای ادبیات سدهٔ ۲۰ است. این رمان به سبک فراواقع نوشته شده و تکگویی یک راوی است که دچار توهم و پندارهای روانی است. این کتاب تاکنون از فارسی به چندین زبان از جمله انگلیسی و فرانسه ترجمه شدهاست. ... |
بوف کور
بوف کور در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته در انزوا می خورد و میتراشد. اين دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که اين دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش آمدهای نادر و عجيب بشمارند و اگر کسی بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاری و عقايد خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آميز تلقی بکنند -زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برايش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است- ولی افسوس که تاثیر این گونه دارو ها موقت است و بجا ی تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید. آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبيعی ، این انعکاس سایهء روح که در حالت اغماء و برزخ بين خواب و بيداری جلوه می کند کسی پی خواهد برد؟ من فقط بشرح یکی از این پیش آمدها می پردازم که برای خودم اتفاق افتاده و بقدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد و نشان شوم آن تا زنده ام، از روز ازل تا ابد تا آنجن که خارج از فهم و ادراک بشر است زندگی مرا زهرآلود خواهد کرد- زهرآلود نوشتم، ولی می خواستم بگویم داغ آنرا هميشه با خودم داشته و خواهم داشت. من سعی خواهم کرد آنچه را که یادم هست، آنچه را که از ارتباط وقايع در نظرم مانده بنويسم، شايد بتوانم راجع بآن یک قضاوت کلی بکنم ؛ نه، فقط اطمینان حاصل بکنم و یا اصلا خودم بتوانم باور بکنم - چون برای من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند-فقط میترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم- زیرا در طی تجربیات زندگی باین مطلب برخوردم که چه ورطهء هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است بايد افکار خودم را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم ، فقط برای اینست که خودم را به سایه ام معرفی کنم - سایه ای که روی ديوار خميده و مثل اين است که هرچه می نویسم با اشتهای هر چه تمامتر می بلعد -برای اوست که می خواهم آزمايشی بکنم: ببینم شايد بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسيم. چون از زمانی که همهء روابط خودم را با ديگران بريده ام می خواهم خودم را بهتر بشناسم. افکار پوچ!-باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه می کند - آیا این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول زدنمن بوجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس می کنم، می بینم و می سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟ من فقط برای سایهء خودم می نویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است، باید خودم را بهش معرفی بکنم. ..... |
بوف کور
در اين دنیای پست پر از فقر و مسکنت ، برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشيد - اما افسوس، اين شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستارهء پرنده بود که بصورت یک زن یا فرشته بمن تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه ، فقط یک ثانیه همهء بدبختیهای زندگی خودم را دیدم و بعظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد- نه ، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگهدارم. سه ماه - نه، دو ماه و چهار روز بود که پی او را گم کرده بودم، ولی یادگار چشم های جادویی یا شرارهء کشنده چشمهايش در زندگی من هميشه ماند -چطور می توانم او را فراموش بکنم که آنقدر وابسته بزندگی من است؟ نه، اسم او را هرگز نخواهم برد، چون ديگر او با آن اندام اثيری، باریک و مه آلود، با آن دو چشم درشت متعجب و درخشان که پشت آن زندگی من آهسته و دردناک می سوخت و میگداخت، او ديگر متعلق باين دنیای پست درنده نیس- نه، اسم او را نباید آلوده بچیزهای زمینی بکنم. بعد از او من دیگر خودم را از جرگهء آدم ها، از جرگهء احمق ها و خوشبخت ها بکلی بیرون کشیدم و برای فراموشی بشراب و تریاک پناه بردم- زندگی من تمام روز میان چهار ديوار اتاقم می گذشت و می گذرد- سرتاسر زندگیم میان چهار ديوار گذشته است. تمام روز مشغولیات من نقاشی روی جلد قلمدان بود- همهء وقتم وقف نقاشی روی جلد قلمدان و استعمال مشروب و تریاک می شد و شغل مضحک نقاشی روی قلمدان اختیار کرده بودم برای اینکه خودم را گیج بکنم ، برای اینکه وقت را بکشم. از حسن اتفاق خانه ام بیرون شهر، در یک محل ساکت و آرام دور از آشوب و جنجال زندگی مردم واقع شده - اطراف آن کاملا مجزا و دورش خرابه است. فقط از آن طرف خندق خانه های گلی توسری خورده پیدا است و شهر شروع می شود. نمی دانم این خانه را کدام مجنون یا کج سلیقه در عهد دقیانوس ساخته، چشمم را که می بندن نه فقط همهء سوراخ سنبه هایش پیش چشمم مجسم می شود، بلکه فشار آنها را روی دوش خودم حس می کنم. خانه ایکه فقط روی قلمدانهای قدیم ممکن است نقاشی کرده باشند. باید همه ء اینها را بنویسم تا ببینم که بخودم مشتبه نشده باشد، باید همهء اینها را بسایهء خودم که روی ديوار افتاده است توضیح بدهم - آری، پیشتر برایم فقط یک دلخوشکنک مانده بود. میان چهار دیوار اطاقم روی قلمدان نقاشی می کردم و با اين سرگرمی مضحک وقت را می گذرانیدم، اما بعد از آنکه آن دو چشم را ديدم، بعد از آنکه او را ديدم اصلا معنی، مفهوم و ارزش هر جنبش و حرکتی از نظرم افتاد - ولی چيزی که غريب ، چيزیکه باورنکردنی است نمی دانم چرا موضوع مجلس همهء نقاشیهای من از ابتدا یک جور و یک شکل بوده است. همیشه یک درخت سرو می کشیدم که زیرش پیرمردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان عبا به خودش پیچيده، چنباتمه نشسته و دور سرش شالمه بسته بود و انگشت سبااه دست چپش را بحالت تعجب به لبش گذاشته بود. - روبروی او دختری با لباس سیاه بلند خم شده به او کل نیلوفر تعارف میکرد- چون ميان آنها یک جوی آب فاصله داشت - آیا این مجلس را من سابقا دیده بوده ام، یا در خواب به من الهام شده بود؟ نمی دانم، فقط می دانم که هر چه نقاشی می کردم همه اش همین مجلس و همین موضوع بود، دستم بدون اراده این تصویر را می کشید و غریب تر آنکه برای این نقش مشتری پیدا میشد و حتی بتوسط عمویم از اين جلد قلمدانها بهندوستان می فرستادم که می فروخت و پولش را برایم میفرستاد......... ... |
بوف کور
این مجلس در عین حال بنظرم دور و نزدیک میآمد،درست یادم نيست - حالا قضیه ای بخاطرم آمد- گفتم : باید یادبودهای خودم را بنویسم، ولی اين پیش آمد خیلی بعد اتفاق افتاده و ربطی به موضوع ندارد و در اثر همین اتفاق از نقاشی بکلی دست کشیدم - دوماه پیش، نه، دو ماه و چهار روز میگذرد. سیزدهء نوروز بود. همهء مردم بیرون شهر هجوم آورده بودند - من پنجرهء اطاقم را بسته بودم، برای اینکه سر فارغ نقاشی بکنم ، نزدیک غروب گرم نقاشی بودم یکمرتبه در باز شد و عمویم وارد شد- یعنی خودش گفت که عموی من است، من هرگز او را ندیده بودم ، چون از ابتدای جوانی به مسافرت دوردستی رفته بود. گویا ناخدای کشتی بود، تصور کردم شاید کار تجارتی با من دارد، چون شنیده بودم که تجارت هم می کند - بهرحال عمویم پیرمردی بود قوزکرده که شالمهء هندی دور سرش بسته بود، عبای زرد پاره ای روی دوشش بود و سر و رویش را با شال گردن پیچیده بود ، یخه اش باز و سینهء پشم آلودش دیده می شد. ریش کوسه اش را که از زير شال گردن بیرون آمده بود می شد دانه دانه شمرد، پلک های ناسور سرخ و لب شکری داشت - یک شباهت دور و مضحک با من داشت. مثل اینکه عکس من روی آینهء دق افتاده باشد - من همیشه شکل پدرم را پیش خودم همین جور تصور می کردم، بمحض ورود رفت کنار اطاق چنباته زد- من بفکرم رسید که برای پذیرایی او چیزی تهیه بکنم، چراغ را روشن کردم، رفتم در پستوی تاریک اطاقم، هر گوشه را وارسی کردنتا شاید بتوانم چیزی باب دندان او پیدا کنم، اگر چه می دانستم که در خانه چیزی به هم نمی رسد، چون نه تریاک برایم مانده بود و نه مشروب - ناگهان نگاهم ببالای رف افتاد - گویا بمن الهام شد، دیدم یک بغلی شراب کهنه که بمن ارث رسیده بود - گویا بمناسبت تولد من این شراب را انداخته بودند - بالای رف بود، هیچوقت من به این صرافت نیفتاده بودم ف اصلا بکلی یادم رفته بود ،که چنین چیزی در خانه هست. برای اینکه دستم به رف برسد چهارپایه ای را که آنجا بود زیر پایم گذاشتم ولی همین که آمدم بغلی را بردارم ناگهان از سوراخ هواخور رف چشمم به بیرون افتاد - دیدم در صحرای پشت اطاقم پیرمردی قوزکرده ، زیر درخت سروی نشسته بود و یک دختر جوان، نه - یک فرشتهء آسمانی جلو او ایستاده، خم شده بود و با دست راست گل نیلوفر کبودی به او تعارف می کرد، در حالی که پیرمرد ناخن انگشت سبابهء دست چپش را میجويد. دختر درست در مقابل من واقع شده بود، ولی بنظر می آمد که هیچ متوجه اطراف خودش نمی شد. نگاه می کرد، بی آنکه نگاه کرده باشد؛ لبخند مدهوشانه و بی اراده ای کنار لبش خشک شده بود، مثل اینکه بفکر شخص غایبی بوده باشد - از آنجا بود که چشمهای مهیب افسونگر، چشمهایی که مثل این بود که بانسان سرزنش تلخی می زند، چشمهای مضطرب، متعجب، تهدیدکننده و وعده دهندهء او را دیدم و پرتو زندگی من روی این گویهای براق پرمعنی ممزوج و در ته آن جذب شد - این آینهء جذاب همهء هستی مرا تا آنجاییکه فکر بشر عاجز است بخودش می کشید - چشمهای مورب ترکمنی که یک فروغ ماوراء طبیعی و مست کننده داشت، در عین حال میترسانید و جذب می کرد، مثل اینکه با چشمهایش مناظر ترسناک و ماوراء طبیعی دیده بود که هر کسی نمی توانست ببیند؛ گونه های برجسته، پیشانی بلند، ابروهای باریک به هم پیوسته، لبهای گوشتالوی نیمه باز، لبهاییکه مثل این بود تازه از یک بوسهء گرم طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده بود. موهای ژوليدهء سیاه و نامرتب دور صورت مهتابی او را گرفته بود و یک رشته از آن روی شقیقه اش چسبیده بود - لطافت اعضا و بی اعتنایی اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت می کرد، فقط یک دختر رقاص بتکدهء هند ممکن بود حرکات موزون او را داشته باشد. حالت افسرده و شادی غم انگیزش همه ء اینها نشان میداد که او مانند مردمان معمولی نیست، اصلا خوشگلی او معمولی نبود، او مثل یک منظرهء رویای افیونی به من جلوه کرد... او همان حرارت عشقی مهر گیاه را در من تولید کرد. اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه، بازو ، پستانها ، سینه، کپل و ساق پاهایش پایین می رفت مثل این بود که تن او را از آغوش جفتش بیرون کشیده باشند - مثل مادهء مهر گياه بود که از بغل جفتش جدا کرده باشند. لباس سیاه چین خورده ای پوشیده بود که قالب و چسب تنش بود ، وقتی که من نگاه کردم گویا می خواست از روی جویی که بین او و پیرمرد فاصله داشت بپرد ولی نتوانست، آنوقت پیرمرد زد زیرخنده، خندهء خشک و زننده ای بود که مو را به تن آدم راست می کرد، یک خندهء سخت دورگه و مسخره آمیز کرد بی آنکه صورتش تغییری بکند ، مثل انعکاس خنده ای بود که از میان تهی بیرون آمده باشد. من در حالی که بغلی شراب دستم بود، هراسان از روی چهارپایه پایین جستم - نمی دانم چرا می لرزیدم - یک نوع لرزه پر از وحشت و کیف بود، مثل اینکه از خواب گوارا و ترسناکی پریده باشم - بغلی شراب را زمین گذاشتم و سرم را میان دو دستم گرفتم - چند دقیقه طول کشید؟ نمی دانم- همینکه بخودم آمدم بغلی شراب را برداشتم، وارد اطاق شدم ، دیدم عمویم رفته و لای در اطاق را مثل دهن مرده باز گذاشته بود - اما زنگ خندهء خشک پیرمرد هنوز توی گوشم صدا می کرد........ .... |
بوف کور
هوا تاریک می شد، چراغ دود می زد، ولی لرزهء مکیف و ترسناکی که در خودم حس کرده بودم هنوز اثرش باقی بود - زندگی من از این لحظه تغییر کرد - بیک نگاه کافی بود، برای اینکه آن فرشتهء آسمانی ،آن دختر اثيری، تا آنجایی که فهم بشر از ادراک آن عاجز است تاثیر خودش را در من می گذارد. در اين وقت از خود بی خود شده بودم؛ مثل اینکه من اسم او را قبلا می دانسته ام.شرارهء چشمهایش، رنگش، بویش، حرکاتش همه بنظر من آشنا می آمد، مثل اینکه روان من در زندگی پیشین در عالم مثال با روان او همجوار بوده از یک اصل و یک ماده بوده و بایستی که به هم ملحق شده باشیم. می بایستی در این زندگی نزدیک او بوده باشم.هرگز نمی خواستم او را لمس بکنم، فقط اشعهء نامریی که از تن ما خارج و به هم آمیخته می شد کافی بود. این پیش آمد وحشت انگیز که باولین نگاه بنظر من آشنا آمد، آیا همیشه دو نفر عاشق همین احساس را نمی کنند که سابقا یکدیگر را دیده بودند، که رابطهء مرموزی میان آنها وجود داشته است؟ در این دنیای پست یا عشق او را می خواستم و یا عشق هیچکس را - آیا ممکن بود کس دیگری در من تاثیر بکند؟ ولی خندهء خشک و زنندهء پیرمرد- این خندهء مشئوم رابطهء میان ما را از هم پاره کرد. تمام شب را باین فکر بودم. چندين بار خواستم بروم از روزنهء ديوار نگاه بکنم ولی از صدای خندهء پیرمرد ترسیدم، روز بعد را بهمین فکر بودم. آیا می توانستم از دیدارش بکلی چشم بپوشم؟ فردای آنروز بالاخره با هزار ترس و لرز تصمیم گرفتم بغلی شراب را دوباره سر جایش بگذارم ولی همین که پردهء جلو پستو را کنار زدم و نگاه کردم دیوار سیاه تاریک، مانند همان تاریکی که سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته بود - اصلا هیچ منفذ و روزنه ای به خارج دیده نمی شد- روزنه چهارگوشهء دیوار بکلی مسدود و از جنس آن شده بود، مثل اینکه از ابتدا وجود نداشته است- چهارپایه را پیش کشیدم ولی هرچه دیوانه وار روی بدنهء دیوار مشت میزدم و گوش میدادم یا جلوی چراغ نگاه می کردم کمترین نشانه ای از روزنهء ديوار دیده نمی شد و به دیوار کلفت و قطور ضربه های من کارگر نبود - یکپارچه سرب شده بود. آیا میتوانستم بکلی صرف نظر کنم؟ اما دست خودم نبود، از این ببعد مانند روحی که در شکنجه باشد، هر چه انتظار کشیدم - هر چه کشیک کشیدم، هر چه جستجو کردم فایده ای نداشت.- تمام اطراف خانه مان را زیر پا کردم، نه یک روز، نه دو روز؛ بلکه دو ماه و چهار روز مانند اشخاص خونی که به محل جنایت خود برمی گردند،هر روز طرف غروب مثل مرغ سرکنده دور خانه مان می گشتم، بطوریکه همهء سنگها و همهء ريگهای اطراف آن را می شناختم. اما هیچ اثری از درخت سرو، از جوی آب و از کسانی که آنجا دیده بودم پيدا نکردم - آنقدر شبها جلو مهتاب زانو بزمین زدم، از درختها، از سنگها، از ماه که شاید او به ما نگاه کرده باشد، استغاثه و تضرع کرده ام و همهء موجودات را به کمک طلبیده ام ولی کمترین اثری از او ندیدم - اصلا فهمیدم که همهء این کارها بیهوده است، زیرا او نمی توانست با چیزهای این دنیا رابطه و وابستگی داشته باشد -مثلا آبی که او گیسوانش را با آن شستشو می داده بایستی از یک چشمهء منحصربفرد ناشناس و یا غاری سحرآمیز بوده باشد. لباس او از تاروپود ابریشم و پنبهء معمولی نبوده و دستهای مادی ، دستهای آدمی آن را ندوخته بود - او یک وجود برگزیده بود- فهمیدم که آن گلهای نیلوفر گل معمولی نبوده، مطمئن شدم اگر آب معمولی برویش می زد صورتش می پلاسید و اگر با انگشتان بلند و ظریفش گل نیلوفر معمولی را می چید انگشتش مثل ورق گل پژمرده می شد.......... ..... |
بوف کور
همهء اینها را فهمیدم ،این دختر ، نه این فرشته، برای من سرچشمهء تعجب و الهام ناگفتنی بود. وجودش لطف و دست نزدنی بود. او بود که حس پرستش را در من تولید کرد. من مطمئنم که نگاه یک نفر بیگانه ، یکنفر آدم معمولی او را کنفت و پژمرده می کرد. از وقتی او را گم کردم ، از زمانیکه یک دیوار سنگین ، یک سد نمناک بدون روزنه بسنگینی سرب جلو من و او کشیده شد، حس کردم که زندگیم برای همیشه بیهوده و گم شده است. اگر چه نوازش نگاه و کیف عمیقی که از دیدنش برده بودم یکطرفه بود و جوابی برایم نداشت؛ زیرا او مرا ندیده بود، ولی من احتیاج باین چشمها داشتم و فقط یک نگاه او کافی بود که همهء مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برایم حل کند - بیک نگاه او دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشت. از این ببعد بمقدار مشروب و تریاک خودم افزودم، اما افسوس بجای اینکه این داروهای ناامیدی فکر مرا فلج و کرخت بکند ، بجای اینکه فراموش بکنم، روزبروز ، ساعت بساعت ، دقیقه بدقیقه فکر او ، اندام او ، صورت او خیلی سخت تر از پیش جلوم مجسم می شد. چگونه می توانستم فراموش بکنم؟ چشمهایم که باز بود و یا رویهم می گذاشتم در خواب و در بیداری او جلو من بود. از میان روزنهء پستوی اطاقم، مثل شبی که فکر و منطق مردم را فرا گرفته، از میان سوراخ چهارگوشه که به بیرون باز می شد دایم جلو چشمم بود. آسايش بمن حرام شده بود، چطور می توانستم آسايش داشته باشم؟ هر روز تنگ غروب عادت کرده بودم که به گردش بروم، نمی دانم چرا می خواستم و اصرار داشتم که جوی آب، درخت سرو، و بتهء گل نيلوفر را پیدا کنم - همان طوری که بتریاک عادت کرده بودم ، همانطور باین گردش عادت داشتم ، مثل این که نیرویی مرا به این کار وادار می کرد. در تمام راه همه اش بفکر او بودم ، بیاد اولین دیداری که از او کرده بودم و می خواستم محلی که روز سیزده بدر او را آنجا دیده بودم پیدا کنم.- اگر آنجا را پیدا می کردم ، اگر می توانستم زیر آن درخت سرو بنشینم حتما در زندگی من آرامشی تولید می شد - ولی افسوس بجز خاشاک و شن داغ و استخوان دندهء اسب و سگی که روی خاکروبه ها بو می کشید چیز دیگری نبود- آیا من حقیقتا با او ملاقات کرده بودم؟-هرگز ، فقط او را دزدکی و پنهانی از یک سوراخ ، از یک روزنهء بدبخت پستوی اطاقم دیدم - مثل سگ گرسنه ای که روی خاکروبه ها بو می کشد و جستجو می کند ، اما همین که از دور زنبیل می آورند از ترس میرود پنهان می شود ، بعد برمی گردد که تکه های لذيذ خودش را در خاکروبهء تازه جستجو بکند. منهم همان حال را داشتم ، ولی این روزنه مسدود شده بود - برای من او یک دسته گل تر و تازه بود که روی خاکروبه انداخته باشند. شب آخری که مثل هر شب بگردش رفتم ، هوا گرفته و بارانی بود و مه غلیظی در اطراف پیچیده بود - در هوای بارانی که از زنندگی رنگ ها و بی حیایی خطوط اشیا میکاهد ، من یکنوع آزادی و راحتی حس می کردم و مثل این بود که باران افکار تاریک مرا می شست - در این شب آنچه که نباید بشود شد - من بی اراده پرسه می زدم ولی در این ساعت های تنهایی، در این دقیقه ها که درست مدت آن یادم نیست خیلی سخت تر از همیشه صورت هول و محو او مثل این که از پشت ابر و دود ظاهر شده باشد صورت بی حرکت و بی حالتش مثل نقاشی های روی جلد قلمدان جلو چشمم ظاهر بود........... ... |
بوف کور
وقتی که برگشتم گمان می کنم خیلی از شب گذشته بود و مه انبوهی در هوا متراکم بود، بطوری که درست جلو پایم را نمی ديدم. ولی از روی عادت ، از روی حس مخصوصی که در من بیدار شده بود جلو در خانه ام که رسیدم دیدم یک هیکل سیاهپوش ، هیکل زنی روی سکوی در خانه ام نشسته. کبریت زدم که جای کلید را پیدا کنم ولی نمی دانم چرا بی اراده چشمم بطرف هیکل سیاهپوش متوجه شد و دو چشم مورب ، دو چشم درشت سیاه که میان صورت مهتابی لاغری بود ، همان چشم هایی را که بصورت انسان خیره میشد بی آنکه نگاه بکند شناختم، اگر او را سابق بر این ندیده بودم، می شناختم-نه، گول نخورده بودم .این هیکل سیاهپوش او بود - من مثل وقتی که آدم خواب می بیند ، خودش می داند که خواب است و می خواهد بیدار بشود اما نمی تواند. مات و منگ ایستادم ، سر جای خودم خشک شدم- کبریت تا ته سوخت و انگشتهایم را سوزانید، آنوقت یک مرتبه بخودم آمدم، کلید را در قفل پیچاندم ، در باز شد، خودم را کنار کشیدم -او مثل کسیکه راه رابشناسد از روی سکو بلند شد ، از دالان تاریک گذشت .در اطاقم را باز کرد و منهم پشت سر او وارد اطاقم شدم. دستپاچه چراغ را روشن کردم، دیدم او رفته روی تختخواب من دراز کشیده. صورتش در سایه واقع شده بود. نمی دانستم که او مرا می بیند یا نه، صدایم را می توانست بشنود یا نه ، ظاهرا نه حالت ترس داشت و نه میل مقاومت. مثل این بود که بدون اراده آمده بود.- آیا ناخوش بود، راهش را گم کرده بود؟ او بدون اراده مانند یکنفر خوابگرد آمده بود - در این لحظه هیچ موجودی حالاتی را که طی کردم نمی تواند تصور کند - یکجور درد گوارا و ناگفتنی حس کردم - نه، گول نخورده بودم. این همان زن ، همان دختر بود که بدون تعجب ، بدون یک کلمه حرف وارد اطاق من شده بود؛ همیشه پیش خودم تصور می کردم که اولین برخورد ما همین طور خواهد بود.این حالت برایم حکم یک خواب ژرف بی پایان را داشت چون باید بخواب خیلی عمیق رفت تا بشود چنین خوابی را دید و این سکوت برایم حکم یک زندگی جاودانی را داشت، چون در حالت ازل و ابد نمی شود حرف زد. برای من او در عین حال یک زن بود و یک چیز ماوراء بشری با خودش داشت. صورتش یک فراموشی گیج کنندهء همهء صورتهای آدم های دیگر را برایم میآورد - بطوریکه از تماشای او لرزه به اندامم افتاد و زانوهایم سست شد- در این لحظه تمام سرگذشت دردناک زندگی خودم را پشت چشم های درشت ، چشمهای بی اندازه درشت او دیدم، چشم های تر و براق ، مثل گوی الماس سیاهی که در اشک انداخته باشند-در چشم هایش- در چشمهای سیاهش شب ابدی و تاریکی متراکمی را که جستجو می کردم پیدا کردم و در سیاهی مهیب افسونگر آن غوطه ور شدم ، مثل این بود که قوه ای را از درون وجودم بیرون می کشند، زمین زیر پایم میلرزید و اگر زمین خورده بودم یک کیف ناگفتنی کرده بودم. قلبم ایستاد ، جلو نفس خودم را گرفتم ، میترسیدم که نفس بکشم و او مانند ابر یا دود ناپدید بشود، سکوت او حکم معجز را داشت ، مثل این بود که یک دیوار بلورین میان ما کشیده بودند، از این دم، از این ساعت و یا ابدیت خفه می شدم - چشمهای خستهء او مثل اینکه یک چیز غیرطبیعی که همه کس نمی تواند ببیند ، مثل اینکه مرگ را دیده باشد ، آهسته بهم رفت، پلکهای چشمش بسته شد و من مانند غریقی که بعد از تقلا و جان کندن روی آب می آید از شدت حرارت تب بخودم لرزیدم و با سر آستین عرق روی پیشانیم را پاک کردم. صورت او همان حالت آرام و بی حرکت را داشت ولی مثل این بود که تکیده تر و لاغرتر شده بود. همین طور دراز کشیده بود ناخن انگشت سبابهء دست چپش را می جوید- رنگ صورتش مهتابی و از پشت رخت سیاه نازکی که چسب تنش بود خط ساق پا ، بازو و دو طرف سینه و تمام تنش پیدا بود............ ........ |
بوف کور
برای این که او را بهتر ببینم من خم شدم، چون چشمهایش بسته شده بود . اما هرچه بصورتش نگاه کردم مثل این بود که او از من بکلی دور است- ناگهان حس کردم که من بهیچوجه از مکنونات قلب او خبر نداشتم و هیچ رابطه ای بین ما وجود ندارد. خواستم چیزی بگویم ولی ترسیدم گوش او ، گوشهای حساس او که باید بیک موسیقی دور آسمانی و ملایم عادت داشته باشد از صدای من متنفر بشود. بفکرم رسید که شاید گرسنه و یا تشنه اش باشد ، رفتم در پستوی اطاقم تا چیزی برایش پیدا کنم -اگر چه می دانستم که هیچ چیز در خانه به هم نمیرسد- اما مثل اینکه به من الهام شد، بالای رف یک بغلی شراب کهنه که از پدرم به من ارث رسیده بود داشتم-چهارپایه را گذاشتم- بغلی شراب را پایین آوردم- پاورچین پاورچین کنار تختخواب رفتم، دیدم مانند بچهء خسته و کوفته ای خوابیده بود. او کاملا خوابیده بود و مژه های بلندش مثل مخمل بهم رفته بود- سربغلی را باز کردم و یک پیاله شراب از لای دندان های کلید شده اش آهسته در دهن او ریختم. برای اولین بار در زندگیم احساس آرامش ناگهان تولید شد. چون دیدم این چشم ها بسته شده، مثل اینکه سلاتونی که مرا شکنجه می کرد و کابوسی که با چنگال آهنیش درون مرا می فشرد، کمی آرام گرفت. صندلی خودم را آوردم ، کنار تخت گذاشتم و بصورت او خیره شدم - چه صورت بچه- گانه، چه حالت غريبی! آیا ممکن بود که اين زن، اين دختر ، یا اين فرشتهء عذاب (چون نمی دانستم چه اسمی رویش بگذارم) آیا ممکن بود که این زندگی دوگانه را داشته باشد؟آنقدر آرام ، آنقدر بی تکلف؟ حالا من می توانستم حرارت تنش را حس کنم و بوی نمناکی که از گیسوان سنگین سیاهش متصاعد می شد ببوسم-نمیدانم چرا دست لرزان خودم را بلند کردم. چون دستم به اختیار خودم نبود و روی زلفش کشیدم - زلفی که همیشه روی شقیقه هایش چسبیده بود-بعد انگشتانم را در زلفش فرو بردم- موهای او سرد و نمناک بود-سرد، کاملا سرد. مثل اینکه چند روز میگذشت که مرده بود-من اشتباه نکرده بودم، او مرده بود.دستم را از توی پیش سینهء او برده روی پستان و قلبش گذاشتم - کمترین تپشی احساس نمی شد، آینه را آوردم جلو بینی او گرفتم، ولی کمترین اثر از زندگی در او وجود نداشت........... ........ |
بوف کور
خواستم با حرارت تن خودم او را گرم بکنم ، حرارت خود را باو بدهم و سردی مرگ را از او بگیرم شاید باین وسیله بتوانم روح خودم را در کالبد او بدمم-لباسم را کندم رفتم روی تختخواب پهلویش خوابیدم-مثل نر و مادهء مهر گیاه بهم چسبیده بودیم ، اصلا تن او مثل تن مادهء مهر گیاه بود که از نر خودش جدا کرده باشند و همان عشق سوزان مهر گیاه را داشت-دهنش گس و تلخ مزه ، طعم ته خیار را می داد- تمام تنش مثل تگرگ سرد شده بود. حس می کردم که خون در شریانم منجمد میشد و این سرما تا ته قلب نفوذ می کرد- همهء کوششهای من بیهوده بود، از تخت پایین آمدم ، رختم را پوشیدم.نه، دروغ نبود، او اینجا در اطاق من ، در تختخواب من آمده تنش را بمن تسلیم کرد.تنش و روحش هر دو را بمن داد! تا زنده بود، تا زمانی که چشم هایش از زندگی سرشار بود، فقط یادگار چشمش مرا شکنجه می داد، ولی حالا بی حس و حرکت، سرد و با چشم های بسته شده آمده خودش را تسلیم من کرد- با چشمهای بسته! این همان کسی بود که تمام زندگی مرا زهرآلود کرده بود و یا اصلا زندگی من مستعد بود که زهر آلود بشود و من بجز زندگی زهرآلود زندگی دیگری را نمی توانستم داشته باشم- حالا اینجا در اطاقم تن و سایه اش را بمن داد-روح شکننده و موقت او که هیچ رابطه ای با دنیای زمینیان نداشت از میان لباس سیاه چین خورده اش آهسته بیرون آمد، از میان جسمی که او را شکنجه می کرد و در دنیای سایه های سرگردان رفت، گویا سایهء مرا هم با خودش برد. ولی تنش بی حس و حرکت آنجا افتاده بود- عضلات نرم و لمس او، رگ و پی و استخون هایش منتظر پوسیده شدن بودند و خوراک لذيذی برای کرم ها و موشهای زیر زمین تهیه شده بود- من در این اطاق فقیر پر از نکبت و مسکنت، در اطاقی که مثل گور بود، در میان تاریکی شب جاودانی که مرا فرا گرفته بود و به بدنهء ديوارها فرو رفته بود. بایستی یک شب بلند تاريک سرد و بی انتها در جوار مرده بسر ببرم- با مردهء او- بنظرم آمد که تا دنیا دنیا است تا من بوده ام- یک مرده. یک مردهء رد و بی حس و حرکت در اطاق تاريک با من بوده است....... ........ |
بوف کور
در این لحظه افکارم منجمد شده بود، یک زندگی منحصر بفرد عجیب در من تولید شد.چون زندگیم مربوط بهمهء هستیهایی میشد که دور من بودند، بهمهء سایه هایی که در اطرافم میلرزیدند و وابستگی عمیق و جدایی ناپذير با دنیا و حرکت موجودات و طبیعت داشتم و بوسیلهء رشته های نامریی جریان اضطرابی بین من و همهء عناصر طبیعت برقرار شده بود - هیچگونه فکر و خیالی بنظرم غیر طبیعی نمی آمد- من قادر بودم بآسانی برموز نقاشی های قدیمی ، باسرار کتابهای مشکل فلسفه ، بحماقت ازلی اشکال و انواع پی ببرم. زیرا در این لحظه من در گردش زمین و افلاک، در نشو و نمای رستنیها و جنبش جانوران شرکت داشتم، گذشته و آینده ، دور و نزدیک با زندگی احساساتی من شریک و توام شده بود. در اينجور مواقع هر کس بیک عادت قوی زندگی خود ، به یک وسواس خود پناهنده می شود: عرق خور میرود مست می کند ، نویسنده می نویسد، حجار سنگ تراشی می کند و هرکدام دق دل و عقدهء خودشانرا بوسیلهء فرار در محرک قوی زندگی خود خالی میکنند و در این مواقع است که یکنفر هنرمند حقیقی می تواند از خودش شاهکاری بوجود بیاورد- ولی من ، من که بی ذوق و بیچاره بودم، یک نقاش روی جلد قلمدان چه می توانستم بکنم؟ با این تصاویر خشک و براق و بی روح که همه اش بیک شکل بود چه می توانستم بکشم که شاهکار بشود ؟ اما در تمام هستی خودم ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس می کردم، یکجور ویر و شور مخصوصی بود ، می خواستم این چشمهایی که برای همیشه بسته شده بود روی کاغذ بکشم و برای خودم نگهدارم. این حس مرا وادار کرد که تصمیم خود را عملی بکنم، یعنی دست خودم نبود. آنهم وقتی که آدم با یک مرده محبوس است - همین فکر شادی مخصوصی در من تولید کرد. بالاخره چراغ را که دود می کرد خاموش کردم، دو شمعدان آوردم و بالای سر او روشن کردم - جلو نور لرزان شمع حالت صورتش آرامتر شد و در سایه روشن اطاق حالت مرموز و اثیری بخودش گرفت - کاغذ و لوازم کارم را برداشتم آمدم کنار تخت او -چون دیگر این تخت مال او بود- می خواستم این شکلی که خیلی آهسته و خرده خرده محکوم به تجزیه و نیستی بود، این شکلی که ظاهرا بی حرکت و بیک حالت بود سر فارغ از رویش بکشم ، روی کاغذ خطوط اصلی آنرا ضبط کنم .-همان خطوطی که از این صورت در من موثر بود انتخاب بکنم.- نقاشی هرچند مختصر و ساده باشد ولی باید تاثیر بکند و روحی داشته باشد ، اما من که عادت به نقاشی چاپی روی جلد قلمدان کرده بودم حالا باید فکر خودم را بکار بیندازم و زنده شده ، عشق من در کالبد او روح دمیده - اما از نزدیک بوی مرده، بوی مردهء تجزیه شده را حس می کردم - روی تنش کرم های کوچک در هم میلولیدند و دو مگس زنبور طلایی دور ا و جلو روشنایی شمع پرواز می- کردند- او کاملا مرده بود ولی چرا، چطور چشمهایش باز شد؟ نمیدانم. آیا در حالت رویا دیده بودم، آیا حقیقت داشت........... .... |
بوف کور
نمیخواهم کسی این پرسش را از من بکند، ولی اصل کار صورت او- نه، چشمهایش بود و حالا این چشمها را داشتم ، روح چشمهایش را روی کاغذ داشتم و دیگر تنش بدرد من نمی خورد، این تنی که محکوم به نیستی و طعمهء کرم ها و موشهای زیرزمین بود! حالا از این ببعد او در اختیار من بود، نه من دست نشاندهء او. هر دقیقه که مایل بودم می توانستم چشم هایش را ببینم - نقاشی را با احتیاط هر چه تمامتر بردم در قوطی حلبی خودم که جای دخلم بود گذاشتم و در پستوی اطاقم پنهان کردم. شب پاورچین پاورچین می رفت. گویا باندازهء کافی خستگی در کرده بود، صداهای دور دست خفیف بگوش می رسید ، شاید یک مرغ یا پرندهء رهگذری خواب میدید ، شاید گیاه ها میروییدند- در این وقت ستاره ای رنگ پریده پشت توده های ابر ناپدید می شدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد. آیا با مرده چه می توانستم بکنم؟ با مرده ای که تنش شروع به تجزیه شدن کرده بود! اول بخیالم رسید او را در اطاق خودم چال بکنم، بعد فکر ردم او را ببرم بیرون و در چاهی بیندازم ،در چاهی که دور آن گل های نیلوفر کبود روییده باشد-اما همهء این کارها برای این که کسی نبیند چقدر فکر، چقدر زحمت و تردستی لازم داشت! بعلاوه نمی خواستم که نگاه بیگانه به او بیفتد ، همهء اینکارها را می بایست به تنهایی و بدست خودم انجام بدهم-من بدرک، اصلا زندگی من بعد از او چه فایده ای داشت؟ اما او، هرگز، هرگز هیچ کس از مردمان معمولی ، هیچکس بغیر از من نمی بایستی که چشمش بمردهء او بیفتد- او آمده بود در اطاق من ، جسم سرد و سایه اش را تسلیم من کرده بود برای این که کس دیگری او را نبیند برای این که به نگاه بیگانه آلوده نشود - بالاخره فکری به ذهنم رسید: اگر تن او را تکه تکه می کردم و در چمدان کهنهء خودم می گذاشتم و با خود می بردم بیرون- دور ، خیلی دور از چشم مردم و آن را چال می کردم. این دفعه دیگر تردید نکردم ، کارد دسته استخوانی که در پستوی اطاقم داشتم آوردم و خیلی با دقت اول لباس سیاه نازکی که مثل تار عنکبوت او را در میان خودش محبوس کرده بود - تنها چیزیکه بدنش را پوشانده بود پاره کردم- مثل این بود که او قد کشیده بود چون بلندتر از معمول بنظرم جلوه کرد، بعد سرش را جدا کردم - چکه های خون لخته شدهء سرد از گلویش بیرون آمد ، بعد دست ها و پاهایش را بریدم و همهء تن او را با اعضایش مرتب در چمدان جا دادم و لباسش همان لباس سیاه را رویش کشیدم - در چمدان را قفل کردم و کلیدش را در جیبم گذاشتم - همینکه فارغ شدم نفس راحتی کشیدم ، چمدان را برداشتم وزن کردم ، سنگین بود، هیچوقت آنقدر احساس خستگی در من پیدا نشده بود - نه هرگز نمی توانستم چمدان را بتنهایی با خودم ببرم............. ......... |
بوف کور
هوا دوباره ابر و باران خفیفی شروع شده بود. از اطاقم بیرون رفتم تا شاید کسی را پیدا کنم که چمدان را همراه من بیاورد-در آن حوالی دیاری دیده نمی شد. کمی دورتر درست دقت کردم از پشت هوای مه آلود پیرمردی قوزی را دیدم که قوز کرده و زیر یک درخت سرو نشسته بود. صورتش را که با شال گردن پهنی پیچیده بود دیده نمی شد - آهسته نزدیک او رفتم هنوز چیزی نگفته بودم، پیرمرد خندهء دورگهء خشک و زننده ای کرد بطوریکه موهای تنم راست شد و گفت : «-اگه حمال خواستی من خودم حاضرم هان- یه کالسکهء نعش کش هم دارم - من هر روز مرده ها رو می برم شاعبدالعظیم خاک میسپرم ها ، من تابوت هم میسازم ، باندازهء هرکسی تابوت دارم بطوریکه مو نمیزنه، من خودم حاضرم ، همین الان!... قهقه خندید بطوریکه شانه هایش میلرزید. من با دست اشاره بسمت خانه ام کردم ولی او فرصت حرف زدن بمن نداد و گفت : «- لازم نیس، من خونهء تو رو بلدم، همین الآن ها.. از سر جایش بلند شد من بطرف خانه ام برگشتم ، رفتم در اطاقم و چمدان مرده را بزحمت تا دم در آوردم. دیدم یک کالسکهء نعش کش کهنه و اسقاط دم در است که بآن دو اسب سیاه لاغر مثل تشریح بسته شده بود - پیرمرد قوزکرده آن بالا روی نشیمن نشسته بود و یک شلاق بلند در دست داشت، ولی اصلا برنگشت بطرف من نگاه بکند - من چمدان را بزحمت در درون کالسکه گذاشتم که میانش جای مخصوصی برای تابوت بود. خودم هم رفتم بالا میان جای تابوت دراز کشیدم و سرم را روی لبهء آن گذاشتم تا بتوانم اطراف را ببینم - بعد چمدان را روی سینه ام لغزانیدم و با دو دستم محکم نگهداشتم. شلاق در هوا صدا کرد ، اسبها نفس زنان براه افتادند ، از بینی آنها بخار نفسشان مثل لولهء دود در هوای بارانی دیده می شد و خیزهای بلند و ملایم بر می داشتند - دستهای لاغر آنها مثل دزدی که طبق قانون انگشتهایش را بریده و در روغن داغ فرو کرده باشند آهسته بلند و بی صدا روی زمین گذاشته می شد - صدای زنگوله های گردن آنها در هوای مرطوب بآهنگ مخصوصی مترنم بود - یک نوع راحتی بی دلیل و نا گفتنی سرتا پای مرا گرفته بود، بطوری که از حرکت کالسکهء نعش کش آب تو دلم تکان نمیخورد - فقط سنگینی چمدان را روی قفسهء سینه ام حس میکردم.- مردهء او، نعش او ، مثل این بود که همیشه این وزن روی سینهء مرا فشار می داده. مه غلیظ اطراف جاده را گرفته بود. کالسگه با سرعت و راحتی مخصوصی از کوه و دشت و رودخانه می گذشت، اطراف من یک چشم انداز جدید و بیمانندی پیدا بود که نه در خواب و نه در بیداری دیده بودم. کوههای بریده بریده ، درخت های عجیب و غریب توسری خورده ، نفرین - زده از دو جانب جاده پیدا که از لابلای آن خانه های خاکستری رنگ باشکال سه گوشه، مکعب و منشور و با پنجره های کوتاه و تاریک بدون شییه دیده می شد - این پنجره ها بچشمهای گیج کسی که تب هذیانی داشته باشد شبیه بود. نمی دانم دیوارها با خودشان چه داشتند که سرما و برودت را تا قلب انسان انتقال می دادند. مثل این بود که هرگز یک موجود زنده نمی وانست در این خانه ها مسکن داشته باشد، شاید برای سایهء موجودات اثیری این خانه ها درست شده بود.......... ........ |
بوف کور
گویا کالسگه چی مرا از جادهء مخصوصی و یا از بیراهه می برد، بعضی جاها فقط تنه های بریده و درختهای کج و کوله دور جاده را گرفته بودند و پشت آنها خانه های پست و بلند ، بشکلهای هندسی ، مخروطی ، مخروط ناقص با پنجره های باریک و کج دیده می شد که گل های نیلوفر کبود از لای آنها در آمده بود و از در و دیوار بالا می رفت. این منظره یکمرتبه پشت مه غلیظ ناپدید شد - ابرهای سنگین باردار قلهء کوهها را در میان گرفته میفشردند و نم نم باران مانند کرد و غبار ویلان و بی تکلیف در هوا پراکنده شده بود . بعد از آنکه مدتها رفتیم نزدیک یک کوه بلند بی آب و علف کالسگهء نعش کش نگهداشت من چمدان را از روی سینه ام لغزانيدم و بلند شدم. پشت کوه یک محوطهء خلوت ، آرام و باصفا بود، یک جایی که هرگز ندیده بودم و نی شناختم ولی بنظرم آشنا آمد مثل اینکه خارج از تصور من نبود - روی زمین از بته های نیلوفر کبود بی بو پوشیده شده بود، بنظر میآمد که تاکنون کسی پایش را در این محل نگذاشته بود - من چمدان را روی زمین گذاشتم ، پیرمرد کالسگه چی رویش را برگرداند و گفت : -اینجا شاعبدالعظیمه ، جایی بهتر از این برات پیدا نمیشه ، پرنده پر نمیزنه هان!... من دست کردم جیبم کرایهء کالسگه چی را بپردازم ، دو قران و یک عباسی بیشتر توی جیبم نبود . کالسگه چی خندهء خشک زننده ای کرد و گفت : « -قابلی نداره، بعد می گیرم.خونت رو بلدم، دیگه با من کاری نداشتین هان؟ همینقدر بدون که در قبر کنی من بی سررشته نیستم هان؟ خجالت نداره بریم همینجا نزدیک رودخونه کنار درخت سرو یه گودال باندازهء چمدون برات می کنم و می روم.» پِرمرد با چالاکی مخصوصی که من نمی توانستم تصورش را بکنم از نشیمن خود پایین جست. من چمدان را برداشتم و دو نفری رفتیم کنار تنهء درختی که پهلوی رودخانهءخشکی بود او گفت: -همینجا خوبه؟ و بی آنکه منتظر جواب من بشود با بیلچه و کلنگی که همراه داشت مشغول کندن شد. من چمدان را زمین گذاشتم و سرجای خودم مات ایستاده بودم. پیرمرد با پشت خمیده و چالاکی آدم کهنه کاری مشغول بود ، در ضمن کند و کو چیزی شبیه کوزهء لعابی پیدا کرد آنرا در دستمال چرکی پیچیده بلند شد و گفت : اينهم گودال هان ، درس باندازه چمدونه ، مو نميزنه هان ! من دست کردم جيبم که مزدش را بدهم . دوقران و يک عباسی بيشتر نداشتم ، پيرمرد خنده خشک چندش انگيزی کردو گفت : - نمی خواد ، قابلی نداره . من خونتونو بلدم هان - وانگهی عوض مزدم من يک کوزه پيدا کردم ، يه گلدون راغه ، ماله شهر قديم ری هان ! بعد با هيکل خميده قوز کرده اش می خنديد ! بطوريکه شانه هايش می لرزيد . کوزه را که ميان دستمال چروکی بسته بود زير بغلش گرفته بود و بطرف کالسکه نعش کش رفت و با چالاکی مخصوصی بالای نشيمن قرار گرفت . شلاق در هوا صدا کرد ، اسبها نفس زنان براه افتادند ، صدای زنگوله گردن آنها در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود و کم کم پشت توده مه از چشم من ناپديد شد. همينکه تنها ماندم نفس راحتی کشيدم ، مثل اينکه بار سنگينی از روی سينه ام برداشته شد و آرامش گوارايی سرتا پايم را فرا گرفت - دور خودم را نگاه کردم : اينجا محوطه کوچکی بود که ميان تپه ها و کوههای کبود گير کرده بود . روی يکرشته کوه آثار و بناهای قديمی با خشت های کلفت و يک رودخانه خشک در آن نزديکی ديده می شد. - اين محل دنج، دورافتاده و بی سروصداا بود. من از ته دل خوشحال بودم و پيش خودم فکر کردم اين چشمهای درشت وقتی که از خواب زمينی بيدار می شد جايی به فراخور ساختمان و قيافه اش پيدا می کرد وانگهی می بايستی که او دور از ساير مردم ، دور از مرده ديگران باشد همانطوريکه در زندگيش دور از زندگی ديگران بود. چمدان را با احتياط برداشتم و ميان گودال گذاشتم - گودال درست باندازه چمدان بود ، مو نميزد ، ولی برای آخرين بار خواستم فقط يک بار در آن - در چمدان نگاه کنم . دور خودم را نگاه کردم دياری ديده نمی شد ، کليد را از جيبم درآوردم و در چمدان را باز کردم - اما وقتی که گوشه لباس سياه او را پس زدم در ميان خون دلمه شده و کرمهايی که در هم می لوليدند دور چشم درشت سياه ديدم که بدون حالت رک زده بمن نگاه می کرد و زندگی من ته اين چشمها غرق شده بود.......... ...... |
بوف کور
بتعجيل در چمدان را بستم و خاک رويش ريختم بعد با لگد خاک را محکم کردم ، رفتم از بته های نيلوفر کبود بی بو آوردم و روی خاکش نشا کردم ، بعد قلبه سنگ و شن آورم و رويش پاشيدم تا اثر قبر اين کار را انجام دادم که خودم هم نمی توانستم قبر او را از باقی زمين تشخيص بدهم . کارم که تمام شد نگاهی بخودم انداختم ، ديدم لباسم خاک آلود ، پاره و خون لخته شده سياهی به آن چسبيده بود ، دو مگس زنبور طلايی دورم پرواز می کردند و کرمهای کوچکی به تنم چسبيده بود که درهم می لوليدند خواستم لکه خون روی دامن لباسم را پاک کنم اما هرچه آستينم را با آب دهن تر می کردم و رويش می ماليدم لکه خون بدتر می دوانيد و غليظ تر می شد. بطوريکه بتمام تنم نشد می کرد و سرمای لزج خون را روی تنم حس کردم . نزديک غروب بود ، نم نم باران می آمد ، من بی اراده چرخ کالسکه نعش کش را گرفتم و راه افتادم همينکه هوا تاريک شد جای چرخ کالسکه نعش کش را گم کردم ، بی مقصد ، بی فکر و بی اراده در تاريکی غليظ متراکم آهسته راه افتادم و نمی دانستم که بکجا خواهم رسيد چون بعداز او ، بعد از اينکه آن چشمهای سياه درشت را ميان خون دلمه شده ديده بودم ، در شب تاريکی ، درشت عميقی که تا سرتاسر زندگی مرا فراگرفته بود راه می رفتم ، چون دو چشمی که بمنزله چراغ آن بود برای هميشه خاموش شده بود و دراينصورت برايم يکسان بود که بمکان و ماوايی برسم يا هرگز نرسم . سکوت کامل فرمانروايی داشت ، بنظرم آمد که همه مرا ترک کرده بودند ، بموجودات بی جان پناه بردم . رابطه ای بين من و جريان طبيعت ، بين من و تاريکی عميقی که در روح من پايين آمده بود توليد شده بود - اين سکوت يکجور زبانی است که ما نمی فهميم ، از شدت کيف سرم گيج رفت ؛ حالت قی بمن دست داد و پاهايم سست شد. خستگی بی پايانی در خودم حس کردم ؛ رفتم در قبرستان کنار جاده روی سنگ قبری نشستم ، سرم را ميان دو دستم گرفتم و بحال خودم حيران بودم - ناگهان صدای خنده خشک زننده ای مرا بخودم آورد ، رويم را برگردانيدم و ديدم هيکلی که سرورويش را با شال گردن پيچيده بود پهلويم نشسته بود و چيزی در دستمال بسته زير بغلش بود ، رويش را بمن کرد و گفت: - حتما تو می خواسی شهر بری ، راهو گم کردی هان ؟ لابد با خودت ميگی اين وقت شب من تو قبرسون چکار دارم . - اما نترس ، سرو کار من با مرده هاس ، شغلم گورکنيس ، بد کاری نيس هان ؟ من تمام را ه و چاههای اينجارو بلدم - مثلا امروز رفتم يه قبر بکنم اين گلدون از زير خاک دراومد ، ميدونی گلدون راغه ، مال شهر قديم ری هان ؟ اصلا قابلی نداره ، من اين کوزه رو بتو ميدم بيادگار من داشته باش. - هرگز ، قابلی نداره ، من تو رو می شناسم . خونت رو هم بلدم - همين بغل ، من يه کالسکه نعش کش دارم بيا ترو به خونت برسونم هان ؟- دو قدم راس............ .... |
بوف کور
کوزه را در دامن من گذاشت و بلند شد- از زور خنده شانه هايش می لرزيد ، من کوزه را بردشتم و دنبال هيکل قوز کرده پيرمرد راه افتادم . سرپيچ جاده يک کالسکه نعش کش لکنته با دو اسب سياه لاغر ايستاده بود - پيرمرد با چالاکی مخصوصی رفت بالای نشيمن نشست و من هم رفتم درون کالسکه ميان جای مخصوصی که برای تابوت درست شده بود دراز کشيدم و سرم را روی لبه بلند آن گذاشتم ، برای اينکه اطرافم را بتوانم ببينم کوزه را روی سينه ام گذاشتم و با دستم آنرا نگهداشتم . شلاق در هوا صدا کرد ، اسبها نفس زنان براه افتادند. خيزهای بلند و ملايم برمی داشتند. پاهای آنها آهسته و بی صدا روی زمين گذاشته می شد. صدای زنگوله گردن آنها در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود - از پشت ابر ستاره ها مثل حدقه چشمهای براقی که از ميان خون دلمه شده سياه بيرون آمده باشند روی زمين را نگاه می کردند - آسايش گوارايی سرتاپايم را فراگرفت ، فقط گلدان مثل وزن جسد مرده ای روی سينه مرا می فشرد - درختهای پيچ در پيچ با شاخه ها ی کج و کوله مثل اين بود که در تاريکی از ترس اينکه مبادا بلغزند و زمين بخورند ، دست يکديگر را گرفته بودند . خانه های عجيب و غريب به شکلهای بريده بريده هندسی با پنجره های متروک سياه کنار جاده رنج کشيده بودند. ولی بدنه ديوار اين خانه مانند کرم شبتاب تعشع کدر و ناخوشی از خود متصاعد می کرد ، درختها بحالت ترسناکی دسته دسته ، رديف رديف ، می گذشتند و از پی هم فرار می کردن ولی بنظر می آمد که ساقه نيلوفرها توی پای آنها می پيچند و زمين می خورند . بوی مرده ، بوی گوشت تجزيه شده همه جان مرا گرفته بود گويا بوی مرده هميشه بجسم من فرو رفته بود و همه عمرم من در يک تابوت سياه خوابيده بوده ام و يکنفر پيرمرد قوزی که صورتش را نمی ديدم مرا ميان مه و سايه های گذرنده می گرداند. کالسکه نعش کش ايستاد ، من کوزه را برداشتم و از کالسکه پايين جستم . جلو در خانه ام بودم ، بتعجيل وارد اتاقم شدم ، کوزه را روی ميز گذاشتم رفتم قوطی حلبی ، همان قوطی حلبی که غلکم بود و در پستوی اطاقم قايم کرده بودم برداشتم آمدم دم در که بجای مزد قوطی را به پيرمرد کالسکه چی بدهم ، ولی او غيبش زد ه بود ، اثری از آثار او کالسکه اش ديده نمی شد - دوباره مايوس باطاقم برگشتم ، چراغ را روشن کردم ، کوزه را از ميان دستمال بيرون آوردم ، خاک روی آن را با آستينم پاک کردم ، کوزه لعاب شفاف قديمی بنفش داشت که برنگ زنبور طلايی خرد شده درآمده بود و يکطرف تنه آن بشکل لوزی حاشيه ای از نيلوفر کبود رنگ داشت و ميان آن ... ميان حاشيه لوزی صورت او ... صورت زنی کشيده شده بود که چشم هايش سياه درشت ، درشت تر از معمول ، چشمهای سرزنش دهنده داشت ، مثل اينکه از من گناه های پوزش ناپذيری سر زده بود که خودم نمی دانستم . چشمهای افسونگر که در عين حال مضطرب و متعجب ، تهديد کننده و وعده دهنده بود . اين چشمها می ترسيد و جذب می کرد و يک پرتو ماوراء طبيعی مست کننده در ته آن می درخشيد . گونه های برجسته ، پيشانی بلند ، ابروهای باريک بهم پيوسته ، لبهای گوشتالوی نيمه باز و موهای نامرتب داشت که يک رشته از آن روی شقيقه هايش چسبيده بود . تصويری را که ديشب از روی او کشيده بودم از توی قوطی حلبی بيرون آوردم ، مقابله کردم ، با نقاشی کوزه ذره ای فرق نداشت ، مثل اينکه عکس يکديگر بودند - هر دو آنها يکی و اصلا کار يک نقاش بدبخت روی قلمدانساز بود - شايد روح نقاش کوزه در موقع کشيدن در من حلول کرده بود و دست من به اختيار او درآمده بود . آنها را نمی شد از هم تشخيص داد فقط نقاشی من روی کاغذ بود ، در صورتيکه نقاشی روی کوزه لعاب شفاف قديمی داشت که روح مرموز ، يک روح غريب غير معمولی با اين تصوير داده بود و شراره روح شروری در ته چشمش میدرخشيد - نه ، باورکردنی نبود ، همان چشمهای درشت بيفکر ، همان قيافه تودار و در عين حال آزاد ! کسی نمی تواند پی ببرد که چه احساسی بمن دست داد. می خواستم از خودم بگريزم - آيا چنين اتفاقی ممکن بود ؟ تمام بدبختيهاي زندگی ام دوباره جلو چشمم مجسم شد - آيا فقط چشمهای يکنفر در زندگيم کافی نبود ؟ حالا دونفر با همان چشمها ، چشمهاييکه مال او بود بمن نگاه می کردند ! نه ، قطعا تحمل ناپذير بود - چشمی که خودش آنجا نزديک کوه کنار تنه درخت سرو ، پهلوی رودخانه خشک بخاک سپرده شده بود . زير گلهای نيلوفر کبود ، در ميان خون غليظ ، درميان کرم و جانوران و گزندگانی که دور او جشن گرفته بودند و ريشه گياهان بزودی در حدقه آن فرو ميرفت که شيره اش را بمکد حالا بازندگی قوی سرشار بمن نگاه ميکرد......... .... |
بوف کور
من خودم را تا اين اندازه بدبخت و نفرين زده گمان نميکردم ، ولی بواسطه حس جنايتی که در من پنها ن بود ، در عين حال خوشی بی دليلی ، خوشی غريبی بمن دست داد - چون فهميدم که يکنفر همدرد قديمی داشته ام - آيا اين نقاش قديم ، نقاشی که روی اين کوزه را صدها شايد هزاران سال پيش نقاشی کرده بود همدرد من نبود ؟ آيا همين عوالم مرا طی نکرده بود ؟ تا اين لحظه من خودم را بدبخت ترين موجودات می دانستم ولی پی بردم زمانی که روی آن کوه ها در ، آن خانه ها و آبادی های ويران ، که با خشت و زين ساخته شده بود مردمانی زندگی می کردند که حالا استخوان آنها پوسيده شده و شايد ذرات قسمت های مختلف تن آنها در گلها ی نيلوفر کبود زندگی ميکرد - ميان اين مردمان يکنفر نقاش فلک زده ، يکنفر نقاش نفرين شده ، شايد يکنفر قلمدان ساز بدبخت مثل من وجود داشته ، درست مثل من - و حالا پی بردم ، فقط می توانستم بفهمم که او هم در ميان دو چشم درشت سياه ميسوخته و ميگداخته - درست مثل من - همين بمن دلداری ميداد . بالاخره نقاشی خودم را پهلوی نقاشی کوزه گذاشتم ، بعد رفتم منقل مخصوص خودم را درست کردم ، آتش که گل انداخت آوردم جلوی نقاشيها گذاشتم - چند پک وافور کشيدم و در عالم خلسه بعکسها خيره شدم ، چون ميخواستم افکار خودم را جمع کنم و فقط دود اثيری ترياک بود که ميتوانست افکار مرا جمع کند و استراحت فکری برايم توليد بکند . هرچه ترياک برايم مانده بود کشيدم تا اين افيون غريب همه مشکلات و پرده هايی که جلو چشم مرا گرفته بود ، اين همه يادگارهای دوردست و بيش از انتظار بود : کم کم افکارم ، دقيق بزرگ و افسون آميز شد ، در يک حالت نيمه خواب و نيمه اغما فرورفتم . بعد مثل اين بود که فشار و وزن روی سينه ام برداشته شد . مثل اينکه قانون ثقل برای من وجود نداشت و آزادانه دنبال افکارم که بزرگ ، لطيف و مو شکاف شده بود پرواز می کردم - يک جور کيف عميق و ناگفتنی سرتاپايم را فراگرفت . از قيد بار تنم آزاد شده بودم . يک دنيای آرام ولی پر از اشکال و الوان افسونگر و گوارا - بعد دنباله افکارم از هم گسيخته و در اين رنگها و اشکال حل ميشد - در امواجی غوطه ور بودم که پر از نوازشهای اثيری بود . صدای قلبم را ميشنيدم ، حرکت شريانم را حس ميکردم . اين حالت برای من پر از معنی و کيف بود. از ته دل ميخواستم و آرزو می کردم که خودم را تسليم خواب فراموشی بکنم . اگر اين فراموشی ممکن ميشد ، اگر ميتوانست دوام داشته باشد ، اگر چشمهایم که بهم ميرفت در وراء خواب آهسته در عدم صرف ميرفت و هستی خودم را احساس نمي کردم ، اگر ممکن بود در يک لکه مرکب ، در يک آهنگ موسيقی با شعاع رنگين تمام هستی م ممزوج ميشد و بعد از اين امواج و اشکال آنقدر بزرگ ميشد و ميدوانيد که بکلی محو و ناپديد ميشد بآرزوی خود رسيده بودم . کم کم حالت خمودی و کرختی بمن دست داد ، مثل يکنوع خستگی گوارا ويا امواج لطيفی بود که از تنم به بيرون تراوش ميکرد- بعد حس کردم که زندگی من رو به قهقرا ميرفت . متدرجا حالات و وقايع گذشته و يادگارهای پاک شده ، فراموش شده زمان بچگی خودم را ميديدم - نه تنها ميديدم بلکه در اين گيرو دارها شرکت داشتم و آنها را حس ميکردم ، لحظه به لحظه کوچکتر و بچه تر میشدم بعد ناگهان افکارم محو و تاريک شد ، بنظرم آمد که تمام هستی من سر يک چنگل باريک آويخته شده و درته چاه عميق و تاريکی آويزان بودم. ... .. . |
آلبوم نقاشیهای صادق هدايت
آلبوم نقاشیهای صادق هدايت http://www.sadeghhedayat.com/photos/hedayatp03.jpg زني با سبد (از كلكسيون شخصي جهانگير هدايت كه براي اولين بار منتشر ميشود) .... |
آلبوم نقاشیهای صادق هدايت
|
آلبوم نقاشیهای صادق هدايت
|
ساقی جان با تشکر از مطلب عالی شما اجازه می خواهم چند خط به آن اضافه کنم: فرا واقعگرایی یا همان سوررئالیسم مکتبی است که در قالب آن جریان سیال ذهن بخوبی نمود پیدا می کند. از این منظر زمان بدون بعد می شود و وقایع در ظرفی عاری از زمان حادث می شوند از بهترین نمونه های آن صد سال تنهایی مارکز است که اگر بنا شد به فارسی بخوانیدش فقط با ترجمه بهمن فرزانه باشد. کلا مارکز در این سبک و شیوه بسیار عالی است پائیز پدر سالار و عشق سالهای وبا نیز از جمله کارهای درخشان او هستند. اما انصافا بوف کور هدایت سرآمد است در این حیطه و یکی از نویسندگان مشهور آمریکای لاتین(اسمش بخاطرم نیست) آنرا درخشانترین نمود جریان سیال ذهن قلمداد نموده است.
یا علی مدد |
اين داستانها
پاییز پدرسالار El otono del patriarca The Autumn of the Patriarch و عشق سالهای وبا Love in the Time of Cholera و صد سال تنهائي One Hundred Years of Solitude Cien años de soledad از شاهكارهاي گابريل گارسيا ماركز هستند که از زبان سوم شخص حکایت میشوند مارکز یکی از نویسندگان پیشگام سبک ادبی رئالیسم جادویست، اگرچه تمام آثارش را نمیتوان در این سبک طبقهبندی کرد..... خيلي کوچيک بودم که شروع کردم به خوندن صد سال تنهایی مارکز و زمین نوآباد , دن آرام شولوخف و برادران کارامازوف داستايوفسکي و داستانهای چخوف و هِمینگوی , جان اشتاینبک و خيلياي ديگه .... ميشه گفت ديگه در ذهنم کمرنگ شدن ... بايد اولين فرصت شروع به خوندن دوباره آنها کنم ، ترجمه فارسي راستش الآن در دسترس ندارم و ترجيح ميدم اين بار بزبان اصلي بخونم ... در حال حاضر عشق تاريخ کهن ايران زمين مجال کتابخواني رو از ما گرفته ، شايد وقتي ديگر .... ممنون آباداني جان |
سالها سال بعد هنگامیکه سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در مقابل سربازانی که قرار بود تیر بارانش کنند ایستاده بود بعد از ظهر دور دستی را به یاد آورد که پدرش او را به کشف یخ برده بود.در آن زمانا دهکده ماکوندو تنها بیست خانه کاهگلی و نئین داشت. خانه ها در ساحل رودخانه بنا شده بود. آب رودخانه زلال بود و از روی سنگهای سفید و بزرگی شبیه به تخم جانوران ماقبل تاریخ می گذشت. جهان چنان تازه بود که بسیاری چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدنشان میبایست با انگشت به آنها اشاره کنی....
|
رمان «صد سال تنهايى» روايت سوم شخص است از شش نسل يك خانواده با نام «بوئنديا»
كه در «ماكوندو» ساكن هستند. خوزه آركاديو بوئنديا با اورسولا ازدواج مى كند و صاحب ۳ فرزند مى شوند. ۲ پسر و يك دختر. ۲ پسر يكى به جنگ مى رود و سرهنگ مى شود، «سرهنگ آئورليانو» و پسر ديگر «خوزه آركاديو» كارهاى خلاف اخلاق مى كند. سرهنگ آئورليانو با «رميديوس» ازدواج مى كند اما او خيلى زود مى ميرد و سرهنگ از ديگر همسرانش پسران زيادى مى آورد. خوزه آركاديو هم با دخترى به نام «ربكا» ازدواج مى كند و حاصلش فرزند پسرى مى شود با نام «آركاديو»............ :) |
مردي كه نفسش را كشت
مردي كه نفسش را كشت نفس اژدرهاست او كي مرده است. » از غم بي آلتي افسرده است . » مولوي ميرزا حسينعلي هر روز صبح سر ساعت معين، با سرداري سياه، دگمه هاي انداخته، شلوار اتو زده و كفش مشكي براق گامهاي مرتب بر ميداشت و از يكي از كوچه هاي طرف سرچشمه بيرون ميآمد، از جلو مسجد سپهسالار ميگذشت، از كوچة صفي عليشاه پيچ ميخورد و به مدرسه ميرفت. در ميان راه اطراف خودش را نگاه نميكرد . مثل اينكه فكر او متوجه چيز مخصوصي بود . قيافه اي نجيب و باوقار، چشمهاي كو چك، لبهاي برجسته و سبيلهاي خرمائي داشت . ريش خودش را هميشه با ماشين ميزد، خيلي متواضع و كم حرف بود. ولي گاهي، طرف غروب از دور هيكل لاغر ميرزا حسينعلي را بيرون دروازه ميشد تشخيص داد كه دستهايش را از پشت بهم وصل كرده، خيلي آهسته قدم ميزد، سرش پائين، پشتش خميد ه، مثل اينكه چيزي را جستجو مي كرد، گاهي ميايستاد و زماني زير لب با خودش حرف ميزد. مدير مدرسه و ساير معلمان نه از او خوششان ميامد و نه بدشان ميامد، بلكه يك تأثير اسرارآميز و دشوار در آنها ميكرد . بر عكس شاگردان كه از او راضي بودند، چون نه ديده شده بود كه خشم ناك بشود و نه اينكه كسي را بزند . خيلي آرام، تودار و با شاگردان دوستانه رفتار مينمود . ازين رو معروف بود كه كلاهش پشم ندارد، ولي با وجود اين شاگردان سر درس او مؤدب بودند و از او حساب ميبردند. تنها كسيكه ميانه اش با ميرزا حسينعلي گرم بود و گاهي صحبت ميانشان ر د و بدل ميشد، شيخ ابوالفضل معلم عربي بود كه خيلي ادعا داشت، پيوسته از درجة رياضت و كرامت خودش دم ميزد كه چند سال در عالم جذبه بوده، چند سال حرف نميزده و خودش را فيلسوف دهر جانشين بوعلي سينا و مولوي و جالينوس ميدانست . ولي از آن آخوندهاي خودپسند ظاهرساز بود كه معلوماتش را ب ه رخ مردم مي كشيد. هر حرفي كه بميان ميامد فورًا يك مثل يا جملة عربي آب نكشيده و يا از اشعار شعرا به استشهاد آن ميآورد و با لبخند پيروزمندانه تأثير حرفش را در چهرة حضار جستجو ميكرد . و اين خود غريب مينمود كه ميرزا حسينعلي معلم فارسي و تاريخ ظاهرآ متجدد و بدون هيچ ادعا شيخ ابوالفضل را در دنيا ب ه رفاقت خودش انتخاب بكند، حتي گاهي شيخ را بخان ة خودش ميبرد و گاهي هم بخانة او ميرفت. ميرزا حسينعلي از خانواده هاي قديمي، آدمي با اطلاع و از هر حيث آراسته بود و بقول مردم از دارالفنون فارغ التحصيل شده بود ، دو سه سال با پدرش در ماموريت كار كرده بود، ولي از سفر آخري كه برگشت در تهران ماندني شد، و شغل معلمي را اختيار كرد، تا نسبتًا وقتش باو اجازه بدهد كه به كارهاي شخصي بپردازد، چه او كار غريب و امتحان مشكلي را عهده دار شده بود. |
مردي كه نفسش را كشت
از بچگي، همانوقت كه آخوند سرخان ه براي او و برادرش ميامد ميرزا حسينعلي استعداد و قابليت مخصوصي در فراگرفتن ادبيات و اشعار متصوفين و فلسفة آنها آشكار ميكرد، حتي به سبك صوفيان شعر ميساخت . معلم آنها شيخ عبدالله كه خودش را از جرگة صوفيان ميدانست توجه مخصوصي نسبت به تلميذ خودش آشكار ميكرد، افكار صوفيان باو تلقين مينمود و از شرح حالات عرفا و متصوفين براي او نقل ميكرد . بخصوص از علو مقام « اناالحق » منصور حلاج براي او حكايت كرده بود كه منصور از مقام رياضت نفس بجائي رسيده بود كه بالاي دار ميگفت: اين حكايت در فكر جوان ميرزا حسينعلي خيلي شاعرانه بود . و بالاخره يكروز شيخ عبدالله باو ا ظهار كرد اين فكر هميشه «. با آن مايه كه در تو ميبينم هر گاه پيروي اهل طريقت را بكني بمراتب عاليه خواهي رسيد »: كه بياد ميرزا حسينعلي بود، در مغز او نشو و نما كرده و ريشه دوانيده بود و هميشه آرزو ميكرد كه موقع مناسبي بدست آورده، مشغول رياضت و كار بشود. بعد هم او و برادرش وارد مدرسة دارالفنون شدند، در آنجا هم ميرزا حسينعلي در قسمت عربي و ادبي خيلي قوي شد . برادر كوچكش با افكار او همراه نبود، او را مسخره ميكرد و مي گفت: اين خيالات بجز اينكه در زندگي انسانرا عقب بيندازد و جواني را بيخود از دست بدهد فايدة ديگري ندارد. ولي ميرزا حسينعلي توي دلش بحرفهاي او ميخنديد، فكر او را مادي و كوچك ميپنداشت و برعكس در تصميم خودش بيشتر لجوج ميشد و بواسطه همين اختلاف نظر، بعد از مرگ پدرش از هم جدا شدند . چيزيكه دوباره فكر او را قوت داد اين بود كه در م سافرت اخيرش به كرمان به درويشي برخورد كه پس از مصاحباتي حرف ميرزا عبدالله معلمشان را تاييد كرد و باو وعده داد هر گاه در تصوف كار بكند و بخودش رياضت بدهد ب ه مدارج عاليه خواهد رسيد . اين شد كه پنج سال بود ميرزا حسينعلي كنج انزوا گزيده و در را بروي خويش و آشنا بسته، مجرد زندگي مينمود و پس از فراغت از معلمي قسمت عمدة كار و رياضت او در خان هاش شروع ميشد. خانة او كوچك و پاكيزه بود مثل تخم مرغ. يك ننه آشپز پير و يك خانه شاگرد داشت . از در كه وارد ميشد لباسش را با احتياط در ميآورد، به چوب رختي آويزان ميكرد، لبادة خاك ستري رنگي ميپوشيد و در كتابخانه اش ميرفت. براي كتابخانه اش بزرگترين اطاق خانه را اختصاص داده بود . گوشة آن پهلوي پنجره يك دشك سفيد افتاده بود، رويش دو متكا، جلو آن يك ميز كوتاه، روي آن چند جلد كتاب، با يك بسته كاغذ و قلم و دوات گذاشته شده بود . كتابهاي روي م يز جلد هايش كار كرده بود و باقي كتابها بدون قفسه بندي در طاقچه هاي اطاق روي هم چيده شده بود. موضوع اين كتابها عرفان و فلسفة قديم و تصوف بود، تنها تفريح و سرگرمي او خواندن همين كتابها بود، كه تا نصف شب جلو چراغ نفتي پشت ميز آنها را زير و رو ميكرد و ميخواند . پيش خودش تفسير ميكرد و آنچه كه بنظرش مشكل يا مشكوك ميامد خارج نويس مينمود تا بعد با شيخ ابوالفضل سر هر كدام مباحثه بكند . نه اينكه ميرزاحسينعلي از دانستن معني آنها عاجز بود، بلكه او بسياري از عوالم روحي و فلسفي را طي كرده بود و خيلي بهتر از شيخ ابوالفضل به افكار موشكاف و به نكات خيلي دقيق بعضي اشعار صوفيان پي ميبرد، آنها را در خودش حس مي كرد و يك دنياي ماوراء دنياي مادي در فكر خودش ايجاد كرده بود و همين سبب خودپسندي او شده بود چون او خودش را برتر از ساير مردم ميدانست و باين برتري خود اطمينان كامل داشت. ميرزا حسينعلي ميدانست كه يك سر و رمزي در دنيا وجود دارد كه صوفيان بزرگ به آن پي برد هاند و اين مطلب هم براي او آشكار بود كه براي شروع محتاج مرشد است يا كسي كه او را راهنمائي بكند، همانطوريكه شيخ چون سالك را در بدايت حال خاطر در تفرق ه است، بايد صورت پير را در نظر بگيرد كه » عبدالله باو گفته بود كه اين شد كه پس از جستجوي زياد شيخ ابوالفضل را پيدا كرد، اگرچه موافق سليقة او نبود «. جمعيت خاطر بهمرسد و بجز حكم دادن چيز ديگري نميدانست و بهر مطلب مشكلي كه برميخورد مثل اينكه با بچه رفتار بكنند، مي گفت هنوز زود است بعد شرح خواهيم داد و بالاخره شيخ ابوالفضل تنها چيزيكه باو توصيه كرد كشتن نفس بود، اينكار را مقدم بر همه ميدانست . يعني بوسيلة رياضت بر نفس اماره غلبه كند، و شرح مبسوطي خطابه مانند پر از احاديث و اشعار كه در مقام كشتن نفس حاضر كرده بود براي او خواند . از آن جمله اين حديث كه « دشمن ترين دشمن تو خود تست كه در درون تست » چنانكه اوحدي گويد . « . هر كه او نفس كشت غازي بود » : . |
و باز در اين شعر : نفس اگر شوخ شد خلافش كن » « . تيغ جهل است در غلافش كن و اين شعر ديگر: نفس خود را بكش نبرد اينست، » «. منتهاي كمال مرد اينست كه سالك مسلك عرفان بايد مال » . از جمله چيزهائي كه شيخ ابوالفضل در ضمن موعظه خودش گفته بود اين بود و منال و جاه و جلال و قدرت و حشمت را خوار شمارد، كه اعظم دولتها و لذتها همانا مطيع كردن نفس است. چنانكه مكتبي گويد: گر تو بر نفس خود شكست آري، » «. دولت جاودان بدست آري و بدان اي رفيق طريق كه اگر يكبار بهواي نفس تن فريفته شوي قدم در وادي هلاك نهاده باشي چنانكه سنائي » فرمايد: نفس تا رنجور داري چاكر درگاه تست، » «. باز چون ميريش دادي، كم كند چون تو هزار و نيز شيخ سعدي گويد: مراد هر كه برآري مطيع امر تو شد » « . خلاف نفس، كه فرمان دهد چو يافت مراد و مشايخ طريقت نفس را سگي خوانده اند درنده كه بزنجير رياضت مقيد بايد داشت، و مدام از رها شدن او بر » حذر بايد بود . ولي سالك نبايد كه بخود غره شود و راز ن هان را با مردم نادان بميان آرد، بلكه لازم باشد كه در هر مشكلي با مرشد خود مشورت نمايد. چنانكه خواجه حافظ عليه الرحمه ميفرمايد: گفت آن يار كزو گشت سردار بلند » « . جرمش آن بود كه اسرار هويدا مي كرد ميرزا حسينعلي از قديم تمايل مخصوصي ب ه فلسفة هندي و رياضت داش ت و آرزو مي كرد براي تكميل معلومات خودش به هندوستان برود و نزد جوكيان و ماهاتماها مشرف شده اسرار آنها را فرا بگيرد . اين بود كه ازين پيشنهاد هيچ تعجب نكرد، بلكه برعكس آنرا با ايمان كامل استقبال نمود و همان روز كه بخانه برگشت از مثنوي خطي فال گرفت اتفاقًا اين اشعار آمد: نفس بي عهد است، زانرو كشتني است |
مردي كه نفسش را كشت
اودني و قبله گاه اودني است. نفسها را لايق است اين انجمن، مرده را در خور بود گور و كفن. نفس اگر چه زيرك است و خرده دان، قبله اش دنياست او را مرده دان. آب وحي حق بدين مرده رسيد، « !.. شد ز خاك مرده اي زنده پديد... اين تفال سبب شد كه ميرزا حسينعلي تصميم قطعي گرفت و همة جد و جهد خود را مصروف غلبه بر نفس بهيمي كرد و مشغول رياضت شد . و غريب تر از همه اينكه در آنروز هر چه بيشتر در كتب متصوفين غور م ي كرد بيشتر فكرش را درين مبارزه تاكيد مينمود. در رسالة نور وحدت نوشته بود: اي سيد ! چند روزي رياضتي بر خود ميبايد گرفت و انفاس را مصروف اين انديشه بايد ساخت، تا خيال باطل از » « . ميان بدر رود و خيال حق بجاي آن بنشيند در كنزالرموز مير حسيني خواند: از مقام سركشي بيرون برش، » « . مار اماره است، ميزن بر سرش در كتاب مرصادالعباد نوشته بود: بدانكه سالك چون در مجاهده و رياضت نفس و تصفية دل شروع كند، بر ملك و ملكوت او را سلوك و عبور » پيدا آيد و در هر مقام بمناسبت حال او وقايع كشف افتد. و در اشعار ناصر خسرو خواند: تو داري اژدهائي بر سر گنج، » بكش اين اژدها، فارغ شو از رنج، و گر قوتش دهي بد زهره باشي « ! ز گنج بيكران بي بهره باشي همة اين ابيات تهديدآميز پر از بيم و اميد كه براي كشتن نفس قلم فرسائي شده بود، جاي شك و ترديد براي ميرزا حسينعلي باقي نگذاشت كه اولين قدم در راه سلوك كشتن نفس بهيمي و اهريمني است كه انسان را از رسيدن ب ه مطلوب باز ميدارد . ميرزا حسينعلي ميخواست در آن واحد هم بطريق اهل نظر و استدلال و هم بطريق اهل رياضت و مجاهده نفس خود را تزكيه كند . تقريبًا يكهفته ازين بين گذشت، ولي چيزيكه ماية دلسردي و نااميدي او ميشد شك و ترديد بود، بخصوص پس از دقيق شدن در بعضي اشعار مانند اين شعر حافظ: حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو، » |
كه كس نگشود و نگشايد بحكمت اين معما را و يا : هر وقت خوش كه دست دهد مغتنم شمار، » « . كس را وقوف نيست كه انجام كار چيست اگر چه ميرزا حسينعلي ميدانست كه كلمات مي، ساقي، خرابات، پيرمغان و غيره از كنايات و اصطلاح عر فا است، ولي با وجود اين تعبير بعضي از رباعيات خيام برايش خيلي دشوار بود و فكر او را مغشوش م يكرد. كس خلد و جحيم را نديدست اي دل، » گوئي كه از آن جهان رسيدست اي دل؟ اميد و هراس ما بچيزي است كزان: « ! جز نام و نشانه نه پديدست اي دل و يا اين رباعي: خيام اگر زباده مستي، خوش باش، » با لاله رخي اگر نشستي، خوش باش. چون عاقبت كار جهان نيستي است، « . انگار كه نيستي، چو هستي خوش باش اين استادان دعوت بخوشي ميكردند، در صورتيكه او از ابتداي جواني همة خوشيها را بخودش حرام كرده بود . و همين افكار يك افسوس تلخ از زندگي گذشته اش در او توليد كرد اين زندگي كه در آن آنقدر گذشت كرده بود، بخودش سخت گذرانيده بود، و حالا روزهاي او بطرز دردناكي صرف جستجوي فكر موهوم ميشد ! دوازده سال بود كه بخودش رنج و مشقت ميداد، از كيف، از خوشي جواني بي بهره مانده بود و اكنون هم دستش خالي بود . اين شك و ترديد همة اين افكار را بشكل سايه هاي مهيبي درآورده بود كه او را دنبال ميكردند . بخصوص شبها در رختخواب سردي كه هميشه يكه و تنها در آن ميغلطيد، هر چه ميخواست فكرش را متوجه عوالم روحاني بكند بمجرد اينكه خوابش ميبرد و افكارش تاريك ميشد صد گونه ديو او را وسوسه ميكردند . چقدر اتفاق ميافتاد كه هراسان از خواب ميپريد و آب سرد بسر و رويش ميزد، از روز بعد خوراك خودش را كمتر ميكرد، شبها روي كاه ميخوابيد. چه شيخ ابوالفضل هميشه اين شعر را براي او خوانده بود: نفس چون سير گشت بستيزد، » « . توسن آسا بهر سو آليزد |
مردي كه نفسش را كشت
ميرزا حسينعلي ميدانست كه هر گاه بلغزد همة زحماتش بباد مي رود، ازين رو به رياضت و شكنجه تنش ميافزود. ولي هر چه بيشتر خودش را آزار ميكرد، ديو شهوت بيشتر او را ش كنجه مينمود، تا اينكه تصميم گرفت برود پيش يگانه رفيق و پير مرشدش آ شيخ ابوالفضل و شرح وقايع را براي او نقل بكند و دستور كلي از او بگيرد. همانروز كه اين خيال برايش آمد نزديك غروب بود، لباسش را عوض كرد، دگمه هاي سرداريش را مرتب انداخت و با گامهاي شمرده بسوي خانه مرشد روانه شد . وقتيكه رسيد ديد مردي بحال عصباني در خانة او ايستاده فرياد مي كشيد و موهاي سرش را ميكند و بلند بلند ميگفت: به آشيخ بگو، فردا ميبرمت عدليه، آنجا بمن جواب بدهي، دختر مرا برا خدمتكاري بردي و هزار بلا سرش » آوردي، ناخوشش كردي، پولش را هم بالا كشيدي، يا بايد صيغه اش بكني يا شكمت را پاره مي كنم. آبروي چندين « … و چند سال هام بباد رفت ميرزا حسينعلي ديگر نتوانست طاقت بياورد، جلو رفت و آهسته گفت: « . برادر، شما اشتباه كرديد. اينجا خانة شيخ ابوالفضل است » همان بي همه چيز را مي گويم، همان آشيخ خدا ن اشناس را مي گويم. من ميدانم خانه هست، اما قايم شده، جرات » « ! دارد بيايد بيرون آشي برايش بپزم كه رويش يكوجب روغن باشد، آخر فردا همديگر را م يبينيم ميرزا حسينعلي چون ديد قضيه جدي است خودش را كنار كشيد و آهسته دور شد، ولي همين حرفها كافي بود كه او را بيدار بكن د. آيا راست بود؟! آيا اشتباه نكرده؟ شيخ ابوالفضل كه باو كشتن نفس را قبل از همه چيز توصيه مي كرد، آيا خودش نتوانسته درين مجاهده فايق بشود؟ آيا خود او لغزيده و يا او را اسباب دست خودش كرده و گول زده است؟ دانستن اين مطلب براي او خيلي مهم بود . اگر راست است، آي ا همة صوفيان همينطور بوده اند و چيزهائي مي گفتند كه خودشان باور نداشته اند و يا اينكار به مرشد او اختصاص دارد و ميان پيغمبران او جرجيس را پيدا كرده؟ آيا در اينصورت مي تواند برود و همه شكنجه هاي روحي و همة بدبختيهاي خودش را براي شيخ ابوالفضل نقل بكند، و همي ن آخوند چند جمله عربي بگويد، يك دستوري سخت تر بدهد و توي دلش باو بخندد؟ نه، بايد همين امشب اين سر را روشن بكند . مدتي در خيابا نهاي خلوت ديوانه وار گشت زد . بعد داخل جمعيت شد، بدون اينكه بچيزي فكر بكند، ميان همين جمعيتي كه پست ميشمرد و مادي ميدانست آهسته راه مي رفت. زندگي مادي و معمولي آنها را در خودش حس مي كرد و ميل داشت كه مدتها مابين آنها راه برود، ولي دوباره مثل اينكه تصميم ناگهاني گرفت بطرف خانه شيخ ابوالفضل برگشت . ايندفعه ديگر كسي آنجا نبود . در زد و بزني كه پشت در آمد، اسم خودش را گفت، مدتي طول كشيد تا در را بروي او باز كردند. وارد اطاق كه شد ديد شيخ ابوالفضل با چشمهاي لوچ، صورت آبله رو و ريش حنائي مثل مرباي آلو روي گليم نشسته، تسبيح مي گرداند و چند جلد كتاب پهلويش باز بود . همينكه او را ديد نيم خيز بلند شد و گفت ياالله و سينه اش را صاف كرد. جلو او يك دستمال باز بود، در آن قدري نان خشك شده و يك پياز بود. رو كرد باو گفت: « ! بفرمائيد جلو، يكشب را هم با فقرا شام بخوريد » « … نه، خيلي متشكرم… ببخشيد اگر اسباب زحمت شدم. ازين نزديكي مي گذشتم فقط آمدم » « . خير، چه فرمايشاتي. خانه متعلق بخودتان است |
ميرزا حسينعلي خواست چيزي بگويد، ولي در همين وقت صداي داد و غوغا بلند شد و گرب هاي ميان اطاق پريد كه يك كباب پخته بدهنش گرفته بود و زني دنبال آن پيشت پيشت مي كرد. ميرزا حسينعلي ديد كه شيخ ابوالفضل يكمرتبه عبايش را انداخت، با پيراهن و زيرشلواري دست كرد چماقي را از گوشة اط اق برداشت مانند ديوانه ها دنبال گربه دويد . ميرزا حسينعلي ازين پيش آمد حرفش را فراموش كرد و بجاي خودش خشكش زده بود . تا اينكه بعد از يكربع شيخ با صورت برافروخته نفس زنان وارد اطاق شد و گفت: « . ميدانيد، گربه از هفتصد دينار كه بيشتر ضرر بزند، شرعًا كشتنش واجب است » ميرزا حسينعلي ديگر برايش شكي باقي نماند كه اين شخص يكنفر آدم خيلي معمولي است و آنچه كه آن مرد در خانه اش باو نسبت ميداد كام ً لا راست است. بلند شد و گفت: « . ببخشيد، اگر مزاحم شدم… با اجازه شما مرخص ميشوم » شيخ ابوالفضل تا در اطاق از او مشايعت كرد . همينكه در كوچه رسيد، نفس راحتي كشيد. حالا ديگر برايش مسلم بود، حريف خودش را ميشناخت و فهميد كه همة اين دم و دستگاه و دوز و كلك هاي شيخ براي خاطر او بوده، كبك ميخورده، آنوقت بشيوة عمر روبروي خودش در سفره نان خشك و پنير كفك زده و يا پياز خشكيده مي گذاشته، تا مرد م را گول بزند . باو دستور مي دهد كه روزي يك بادام بخورد . خودش خدمتكار خانه را آبستن مي كند و با آب و تاب اين شعر عطار را برايش ميخواند: از طعام بد بپرهيز اي پسر، » همچو دد كم باش خونريز اي پسر، نفس را از روزه اندر بند دار، مرد را از لقمه اي خرسند دار، روزه اي ميدار چون مردان مرد، نفس خود را از همه ميدار فرد، ني همين از اكل او را باز دار، « … بلكه نگذارش بفكر هيچكار هوا تاريك بود . ميرزا حسينعلي دوباره داخل مردم شد، مانند بچه اي كه در جمعيت گم بشود، مدتي بدون اراده در كوچه هاي شلوغ و غبار آلود راه رفت . جلو روشن ائي چراغ صورتها را نگاه مي كرد، همة اين صورتها گرفته و غمگين بود . سر او تهي و عقده اي در دل داشت كه بزرگ شده بود، اين مردمي كه بنظر او پست بودند پايبند شكم و شهوت خودشان بودند و پول جمع مي كردند حالا آنها را از خودش عاقل تر و بزرگتر ميدانست و آرزو مي كرد كه بجاي يكي از آنها باشد . ولي با خودش مي گفت: كه ميداند؟ شايد بدبخ تتر از او هم ميان آنها باشد . آيا او ميتوانست بظاهر حكم بكند؟ آيا گداي سر گذر با يكقران خوشبخت تر از ثروتمن د ترين اشخاص نميشد؟ در صورتيكه تمام پولهاي دنيا نميتوانيست از دردهاي دروني ميرزا حسينعلي چيزي بكاهد. |
اکنون ساعت 03:09 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)