پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   فرهنگ (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=24)
-   -   ریشه ضرب المثل ها (http://p30city.net/showthread.php?t=16500)

Omid7 11-12-2009 12:15 AM

ریشه ضرب المثل ها
 
دو قورت و نيمش باقي است
ضرب المثل بالا دربارۀ کسي به کار مي رود که حرص و طمعش را معيار و ملاکي نباشد و بيش از ميزان قابليت و شايستگي انتظار تلطف و مساعدت داشته باشد. عبارت مثلي بالا از جنبۀ ديگر هم مورد استفاده و اصطلاح قرار مي گيرد و آن موقعي است که شخص در ازاي تقصير و خطاي نابخشودني که از او سرزده نه تنها اظهار انفعال و شرمندگي نکند بلکه متوقع نوازش و محبت و نازشست هم باشد.
در اين گونه موارد است که اصطلاحاً مي گويند:«فلاني دو قورت و نيمش باقي است.» يعني با تمتعي فراوان از کسي يا چيزي هنوز ناسپاس است.
اکنون ببينيم اين دو قوت و نيم از کجا آمده و چگونه به صورت ضرب المثل درآمده است.
چون حضرت سليمان پس از مرگ پدرش داود بر اريکۀ رسالت و سلطنت تکيه زد بعد از چندي از خداي متعال خواست که همۀ جهان را دريد قدرت و اختيارش قرار دهد و براي اجابت مسئول خويش چند بار هفتاد شب متوالي عبادت کرد و زيادت خواست.
در عبارت اول آدميان و مرغان و وحوش. در عبادت دوم پريان. در عبادت سوم باد و آب را حق تعالي به فرمانش درآورد.
بالاخره در آخرين عبادتش گفت:«الهي، هرچه به زير کبودي آسمان است بايد که به فرمان من باشد.»
خداوند حکيم علي الاطلاق نيز براي آن که هيچ گونه عذر و بهانه اي براي سليمان باقي نمانده هرچه خواست از حکمت و دولت و احترام و عظمت و قدرت و توانايي، بدو بخشيد و اعاظم جهان از آن جمله ملکۀ سبا را به پايتخت او کشانيد و به طور کلي عناصر اربعه را تحت امر و فرمانش درآورد.
باري، چون حکومت جهان بر سليمان نبي مسلم شد و بر کليۀ مخلوقات و موجودات عالم سلطه و سيادت پيدا کرد روزي از پيشگاه قادر مطلق خواستار شد که اجازت فرمايد تا تمام جانداران زمين و هوا و درياها را به صرف يک وعده غذا ضيافت کند! حق تعالي او را از اين کار بازداشت و گفت که رزق و روزي جانداران عالم با اوست و سليمان از عهدۀ اين مهم برنخواهد آمد. سليمان بر اصرار و ابرام خود افزود و عرض کرد:
«بار خدايا، مرا نعمت قدرت بسيار است، مسئول مرا اجابت کن. قول مي دهم از عهده برآيم!»
مجدداً از طرف حضرت رب الارباب وحي نازل شد که اين کار در يد قدرت تو نيست، همان بهتر که عرض خود نبري و زحمت ما را مزيد نکني. سليمان در تصميم خود اصرار ورزيد و مجدداً ندا در داد:
«پروردگارا، حال که به حسب امر و مشيت تو متکي به سعۀ ملک و بسطت دستگاه هستم، همه جا و همه چيز در اختيار دارم چگونه ممکن است که حتي يک وعده نتوانم از مخلوق تو پذيرايي کنم؟ اجازت فرما تا هنر خويش عرضه دارم و مراتب عبادت و عبوديت را به اتمام و اکمال رسانم.»
استدعاي سليمان مورد قبول واقع شد و حق تعالي به همۀ جنبدگان کرۀ خاکي از هوا و زمين و درياها و اقيانوسها فرمان داد که فلان روز به ضيافت بندۀ محبوبم سليمان برويد که رزق و روزي آن روزتان به سليمان حوالت شده است.
سليمان پيغمبر بدين مژده در پوست نمي گنجيد و بي درنگ به همۀ افراد و عمال تحت فرمان خود از آدمي و ديو و پري و مرغان و وحوش دستور داد تا در مقام تدارک و طبخ طعام براي روز موعود برآيند.
بر لب دريا جاي وسيعي ساخت که هشت ماه راه فاصلۀ مکاني آن از نظر طول و عرض بود:«ديوها براي پختن غذا هفتصد هزار ديگ سنگي ساختند که هر کدام هزار گز بلندي و هفتصد گز پهنا داشت.»
چون غذاهاي گوناگون آماده گرديد همه را در آن منطقۀ وسيع و پهناور چيدند. سپس تخت زريني بر کرانۀ دريا نهادند و سليمان بر آن جاي گرفت.
آصف بر خيا وزير و دبير و کتابخوان مخصوص و چند هزار نفر از علماي بني اسراييل گرداگرد او بر کرسيها نشستند. چهار هزار نفر از آدميان خاصگيان در پشت سر او و چهار هزار پري در قفاي آدميان و چهار هزار ديو در قفاي پريان بايستادند.
سليمان نبي نگاهي به اطراف انداخت و چون همه چيز را مهيا ديد به آدميان و پريان فرمان داد تا خلق خدا را بر سر سفره آورند.
ساعتي نگذشت که ماهي عظيم الجثه اي از دريا سر بر کرد و گفت:«پيش از تو بدين جانب ندايي مسموع شد که تو مخلوقات را ضيافت مي کني و روزي امروز مرا بر مطبخ تو
نوشته اند، بفرماي تا نصيب مرا بدهند.»
سليمان گفت:«اين همه طعام را براي خلق جهان تدارک ديده ام. مانع و رادعي وجود ندارد. هر چه مي خواهي بخور و سدّ جوع کن.» ماهي موصوف به يک حمله تمام غذاها و آمادگيهاي مهماني در آن منطقۀ وسيع و پهناور را در کام خود فرو برده مجدداً گفت:«يا سليمان اطعمني!» يعني: اي سليمان سير نشدم. غذا مي خواهم!!
سليمان نبي که چشمانش را سياهي گرفته بود در کار اين حيوان عجيب الخلقه فرو ماند و پرسيد:«مگر رزق روزانۀ تو چه مقدار است که هر چه در ظرف اين مدت براي کليۀ جانداران عالم مهيا ساخته ام همه را به يک حمله بلعيدي و همچنان اظهار گرسنگي و آزمندي مي کني؟» ماهي عجيب الخلقه در حالي که به علت جوع و گرسنگي! ياراي دم زدن نداشت با حال ضعف و ناتواني جواب داد:
«خداوند عالم روزي 3 وعده و هر وعده يک قورت غذا به من کمترين! مي دهد. امروز بر اثر دعوت و مهماني تو فقط نيم قورت نصيب من شده هنوز دو قورت و نيمش باقي است که سفرۀ تو برچيده شد. اي سليمان اگر ترا از اطعام يک جانور مقدور نيست چرا خود را در اين معرض بايد آورد که جن و انس و وحوش و طيور و هوام را طعام دهي؟» سليمان از آن سخن بي هوش شد و چون به هوش آمد در مقابل عظمت کبريايي قادر متعال سر تعظيم فرود آورد.

Omid7 11-12-2009 12:16 AM

دو قرص کردن
دو قرص کردن عبارت از خرده کاريهايي است که براي پيش بردن مقصود معمول دارند. يک مورد استعمال ديگر اين عبارت مثلي هم موردي است که قرار داد قبلي را به خاطر بياورند مانند: در ميان دعوا نرخ تعيين کردن.
به طوري که ملاحظه شد اصطلاح دو قرص کردن در واقع پس از اقدامات اوليه به منظور تأييد به عمل مي آيد تا محل ترديد و ابهامي براي طرف مقابل باقي نگذارد.
قبلاً بايد دانست که ريشۀ اين اصطلاح از فعل دو از مصدر دويدن نيست بلکه آن را دربازي نزد بايد جستجو کرد که في الجمله شرح داده مي شود.
بازي نرد فقط دو نفر بازيکن دارد که در مقابل يکديگر مي نشينند و هر کدام پانزده مهره در اختيار دارند و با ريختن طاس که از يک تا شش نقطه در شش گوشۀ آن نقش شده است مهره هاي خود را به جلو مي رانند و مهرۀ حريف را چنانچه به صورت طاق در سر راه قرار گيرد مي زنند و پيش مي روند تا به شش خانۀ آخر برسند.
نتيجۀ بازي نرد اين است که هر يک از دو حريف که توانست مهره هايش را زودتر به شش خانۀ آخر برساند و بردارد برنده است و ديگري بازنده شناخته مي شود.


بازي نرد بر چند نوع است که دو نوع آن بيشتر معمول و متداول مي باشد.
نوع اول بدين ترتيب است که دو حريف براي پنج دست شرط مي بندند و هر کدام زودتر توانست پنج مرتبه ببرد شرط را برده است.
در اين نوع بازي اگر حريف پنج مرتبۀ متوالي- يعني پنج بر هيچ ببرد- که آن را اصطلاحاً مارس گويند شرط بازي را هر مبلغ باشد دو برابر مي گيرد مگر آنکه قبلاً قرار بگذارند که مارس نداشته باشند.
نوع دوم آنکه دو حريف براي هر دست برد و باخت مبلغي شرط مي بندند و هر کس زودتر مهره ها را جمع کند برنده شناخته مي شود. در اين نوع بازي که بيشتر اختصاص به نرادهاي حرفه اي دارد غالباً با گرفتن حق دو بازي مي کنند.
منظور از بازي کردن با حق دو اين است که در خلال بازي چنانچه يکي از طرفين احساس برد و موفقيت کند به حريف مي گويد دو. يعني شرط و مبلغ بازي دو برابر شود.
اگر طرف مقابل قبول کرد مي گويد بدو يعني با دو برابر موافقم و بازي را ادامه مي دهد، در غين اين صورت با گفتن کلمۀ ندو بازي ختم مي شود و همان مبلغ شرط بندي را
مي بازد و در وقت و زمان بازي بدين وسيله صرفه جويي مي شود.
با اين توصيف به طوري که ملاحظه مي شود کلمۀ دو در بازي تخته نرد عبارت از دو برابر کردن شرط بندي است به اين معني که حريف براي پيش بردن مقصود دو قرص
مي کند تا چنانچه برنده شد دو برابر بگيرد.
دو قرص کردن، اصطلاح بازي نرد و تخته بازي است ولي چون بازيکنان حرفه اي و غير حرفه اي اين اصطلاح را در موقع بازي چند بار متقابلاً به کار مي برند رفته رفته معاني و مفاهيم مجازي پيدا کرد و از آن به منظور استحکام عمل و به ياد آوردن قول و قرار قبلي استشهاد و تمثيل مي کنند في المثل مي گويند:«فلاني دو قرص مي کند.» يعني در انجام مقصود خويش زمينه سازي و محکم کاري مي کند.

=================================

۱- به طوري که شاهنامۀ فردوسي و نفايس الفنون آمده در قرون قديمه نرد بر خلاف روش امروزه با سه طاس (کعبتين) بازي مي شده است.
۲- بعضي ها کلمۀ دو را مخفف داو مي دانند که کلمۀ داوطلب نيز از آن مشتق شده است

Omid7 11-12-2009 12:17 AM

دوغ و دوشاب يکي است
وقتي که به زحمات و فداکاريهاي افراد توجه نشود و خوب و بد و زشت و زيبا در يک کفه قرار گيرد به ضرب المثل بالا استشهاد و تمثيل مي کنند و يا به عبارت ديگر مي گويند: «دوغ و دوشاب پيشش يکي است.»
چون اساس کار در اين کتاب بر اين است که ريشه هاي واقعي امثال و حکم از لابلاي تاريخ و افکار و عقايد مردم اين سرزمين بيرون کشيده شود و يکي از آنها ريشۀ همين ضرب المثل است، علي هذا دريغ دانست که از آن سطري نگوييم و سطري نپردازيم.



دوغ که متفرع از ماست است و پس از گرفتن کره از ماست باقي مي ماند در محيط گله داري بيشتر به مصرف تغذيۀ سگان گله مي رسيد. دوشاب همان شيره است که با پختن آب انگور به دست مي آيد.
اما وجه تناسب دوغ و دوشاب و توجه به اهميت يکي بر ديگري را در سرزمين لرستان بايد جستجو کرد زيرا به قرار تحقيق لرهاي گله دار براي دوغ که کره آن گرفته شده ارزش و اهميتي قابل نبوده اند و غالباً آن را به دور مي ريختند.
دوشاب که به اصطلاح ديگر آن را شيره مي گويند چون مواد اوليه و وسايل تهيه و تدارک آن براي گله دارها فراهم نبود بدون ترديد عزت و اهميت بيشتر داشت و هرگز دوغ بي خاصيت در نزد لرها نمي توانست جاي دوشاب را بگيرد.
لرهاي گله دار و به طور کلي طبقۀ حشم دار، دوشاب را به سبب شيريني و حلاوتش دوست دارند زيرا علاوه بر آنکه ذائقه را شيرين مي کند در سرماي سخت زمستان در کوهستانها بر ميزان کالري و حرارت بدن مي افزايد.

================================

۱- در مازندران کفي را که با پختن شکر سرخ از نيشکر به دست مي آيد به گويش مازندراني دشو مي گويند که به فارسي همان دوشاب است.

Omid7 11-12-2009 12:18 AM

دود چراغ خورده
عبارت مثلي بالا ناظر بر فقها و روحانيون و همچنين علما و دانشمندان معمري است که براي تحصيل علم و کسب کمال شب زنده داريها کرده رنج و تعب فراوان را پذيرا شده اند تا بدين مقام و منزلت عالي و متعالي نايل آمده اند.
در رابطه با اين زمره از عالمان رنج ديده و صاحب کمال و معرفت اگر في المثل بخواهند تعريف و توصيفي کنند اصطلاحاً گفته مي شود:«فلاني دود چراغ خورده تا به اين مقاوم و کمال رسيده است.» و بعضاً:«دود چراغ خوردۀ سينه به حصير ماليده» هم مي گويند.
در اين عبارت بحث بر سر دود چراغ است که بايد ديد در اين اصطلاح و عبارت مثلي چه نقشي دارد و ريشۀ تاريخي آن چيست.



به طوري که مي دانيم چراغ آلتي است که در عصر و زمان حاضر به وسيلۀ برق روشني مي بخشد و به صور و اشکال مختلفۀ لوله اي و گلوله اي و مسطح و مقعر و محدب و جز اينها در کوي و برزن و خانه و خيابان و کارخانه و هرگونه تأسيسات و کارگاههاي ديگر خودنمايي مي کند و با اشاره و اصابت انگشت به کليد برق مي توان صدها و هزارها و حتي برق شهر عظيم و کشوري را خاموش يا روشن کرد ولي در قرون قديمه و قبل از اختراع برق از طرف اديسون مخترع نامدار آمريکايي چراغ در واقع ظرفي بود که درون آن را با چربي و روغن از قبيل پيه، روغن کرچک، روغن بزرک، روغن بيدانجير که به طور مطلق روغن چراغ مي گفته اند و همچنين نفت و امثال آن پر کرده فتيلۀ آلوده را روشن
مي کردند و به زندگي روشني مي بخشيدند.
اگر به تاريخچۀ طرز تحصيل علما و دانشمندان در قديم مراجعه کنيم ملاحظه مي شود که: «همه در کوره ده خود نه مدرس داشتند و نه محضر و نه کتابخانۀ مرکزي يک ميليون جلد کتابي و نه آرشيو و نه بايگاني و نه ميکروفيلم نسخۀ خطي بلکه بالعکس هيچ چيز که نبود، به جاي خود، حتي نان و قوت اوليه هم نبود. مجموع ذخيرۀ آنها لقمۀ نان بيات و خشکه اي بود که پر شال خود مي بستند و به مکتب مي رفتند.
طلبۀ فقير و بي بضاعت- که البته دنيايي استغنا داشت- براي آنکه روغن مختصر چراغش در طول شب تمام نشود و چراغ خاموش نگردد فتيله اش را پس از روشن کردن پايين
نمي کشيد تا حرارت فتيله، روغن يا نفت مخزن را زياد بالا نکشد و مصرف نکند، بلکه فتيله را در همان بالا و وضع اوليه که اصطلاحاً تاجري مي گفته اند نگاه مي داشت و با آن نور ضعيف، شب را به صبح مي رسانيد.
نور تاجري در چراغ اگرچه کم مصرف و متناسب با وضع مالي طلبه بود ولي اين عيب بزرگ را داشت که چون روغن يا نفت به قدر کفايت از مخزن به فتيله نمي رسيد لذا دود
مي زد و در و ديوار و سقف و فضاي حجره را آلوده مي کرد و طلبۀ بي چيز آن دود چراغ را مي خورد و به تحصيل و مطالعه ادامه مي داد تا به مقصد کمال رسد و شاهد مقصود را در آغوش گيرد.
دود چراغ خوردن تا قبل از اختراع و نورافشاني برق، در حجرات طلبگي مبتلا به عمومي بود و همه در پرتو نور بي فروغ چراغهاي کم سوز و کورسو که دودش تا اعماق سينه و ريتين آنها فرو مي رفت به مطالعه مي پرداختند تا رفته رفته پلکها سنگين شوند و چشمان دودآلودشان لحظاتي به خواب روند.
=================================
۱- فکر مي کنم تاجري يا نور تاجري همان طوري که از اسمش پيداست از ابتکارات کسبه و تجار متوسط الحال قديم باشد که فتيلۀ چراغ را به منظور صرفه جويي در مصرف نفت يا روغن چراغ پايين نمي کشيدند و اين روش ابتکاري ولي غيربهداشتي به حجرات طلبگي هم راه پيدا کرده باشد

Omid7 11-12-2009 12:19 AM

نانش بده، نامش مپرس
بعضيها هنگام احسان و نيکوکاري هم دست از تعصب و تقيد برنمي دارند و از کيش و آيين و ساير معتقدات مذهبي سائل مستمند پرسش مي کنند به قسمي که آن بيچاره به جان مي آيد تا پشيزي در کف دستش گذارند در حالي که نوعپروري و بشر دوستي از آن نوع احساسات و عواطف عاليه است که ايمان و بي ايماني را در حريم حرمتش راهي نيست به راه خود ادامه مي دهد و هر افتاده اي را که بر سر راه بيند دستگيري مي کند.
احسان و نيکوکاري با دين و مسلک تلازمي ندارد و بيچاره در هر لباس بيچاره است و گرسنه به هر شکلي قابل ترحم مي باشد.



وقتي که آدمي را قادر حکيم علي الاطلاق به جان مضايقت نفرمود افراد متمکن و مستطيع مجاز نيستند به نان دريغ ورزند.
اگر چنين موردي احياناً پيش آيد جواب اين زمره از مردم را با استفاده از عبارت مثلي بالا مي دهند و مي گويند: نانش بده، ايمانش مپرس.

Omid7 11-12-2009 12:20 AM

نازشست
اين اصطلاح يا ترکيب اضافي در افواه عامه به معني پاداش يا مشتلق يا انعامي است که در مقابل هنر نمايي يا انجام کاري مهم و يادآوردن خبر خوش به اشخاص و افراد داده مي شود. ناز شست دادن يا ناز شست گرفتن که هر دو از مصطلحات و امثلۀ سائره است به آن گونه پاداش و انعامي اطلاق مي شود که در قبال انجام کارهاي فوق العاده و قابل توجه و ستايش داده يا گرفته شود.
در اين مقاله مطلب بر سر علت و موجب تلفيق و ترکيب دو واژۀ ناز و شست است که دانسته شود براي چه پاداش و پيشکشي در مقابل هنر نماييهاي قابل تحسين و ستايش را نازشست مي گويند و علت تسميه و نامگذاري آن از چه واقعۀ تاريخي ريشه گرفته است.



ناصرالدين شاه قاجار که قريب نيم قرن در ايران سلطنت کرده است دفتر مخصوصي داشت که بودجۀ مملکتي و دربار را در آن يادداشت مي کرد و در پايان سال چنانچه متوجه مي شد که کسر بودجه دارد به طرق مختلفه از عمال و حکام و ثروتمندان پول درمي آورد که البته عنوان هديه و پيشکشي داشت و براي شاهد مثال چند نمونه از آن طرق و تدابير را شرح
مي دهيم:
1- پيشکشي هاي عيد نوروز که مبلغ و ميزان آن در حدود دو پنجم ماليات ايران بود و از طرف وزيران و حکام ايالات و ولايات و رؤساي قبايل و کارمندان عالي رتبۀ دولت تقديم مي گرديد و ميزان آن به فراخور مقام و مرتبۀ تقديم دارنده قبلاً معلوم و معين مي شده است.
2- ناصرالدين شاه در اول هر سال شمسي براي حکام و صاحب منصباني که قصد تغيير و تعويض آنها را نداشت خلعت مي فرستاد. اين خلعت شاهانه نشانۀ ادامۀ خدمت بود و خلعت گيرنده وظيفه داشت با تشريفات خاصي آن خلعت را استقبال کند و متقابلاً مبلغي در خور مقام سلطنت به حضور ملوکانه تقديم دارد.
3- انتصاب شغل جديد و ترفيع درجه و مقام و اعطاي فرامين ملوکانه نيز ايجاب
مي کرد که مراحم و عواطف ملوکانه را با تقديم مبلغ قابل توجهي پاسخ گويند.
طبيب مخصوص ناصرالدين شاه دکتر فووريه در رابطه با گرفتن مقام و منصب شرح جالبي دارد که نقل آن را بي فايده ندانستيم:
«...هيچ وقت ديده نشده است که کسي عرض حالي تقديم شاه کند مگر آنکه با آن يک کيسۀ کوچک ابريشمي يا ترمه اي پر يا نيم پر از پول همراه باشد. همين اواخر امين السلطان شش کيسۀ پر تقديم کرد و چهار روز قبل سرتيپ عباسقلي خان شاگرد سابق مدرسۀ مهندسي نظام پاريس که حاليه آجودان وزير جنگ است از همين قبيل کيسه ها با عريضه اي سر به مهر پيش شاه گذاشت و امروز صبح هم مشيرالدوله کيسۀ بزرگي که تا به حال من به آن بزرگي نديده بودم به حضور ملوکانه آورد. تمام اين کيسه ها پر از پول طلاست و تقديم آنها به منظور گرفتن مقامي است.»
«در سلسله مراتب اجتماعي ايران هيچ کاري بدون پيشکش صورت نمي گيرد و چون اين تقديمي به منزلۀ قيمت خريد مقامي است که تقديم کننده طالب تحصيل آن است اهميت آن به خوبي واضح مي شود. چيزي که مورد اعجاب من قرار گرفته مهارتي است که شاه بدون آنکه دست به کيسه ها بزند در تعيين مقدار محتويات آنها دارد. به يک نگاه سبک و سنگين آنها را درمي يابد و آثار اين فراست برو جنات اولايح مي گردد. همين نگاه قدر آنها را بر او مشخص مي سازد و ديگر احتياجي به شمردن پول داخل کيسه ها پيدا نمي کند.»
4- اگر اتفاق سوء و ناگوار در قلمرو حاکمي رخ مي داد در چنين مورد آن حاکم موظف بود فوراً چند هزار تومان به تناسب اهميت و کيفيت آن واقعه براي ناصرالدين شاه تقديم دارد تا مقامش متزلزل نگردد و کماکان مشمول مراحم و عواطف ملوکانه باشد.
5- يکي ديگر از طرق ترميم کسر بودجۀ دربار و مملکت اين بود که ناصرالدين شاه نقشۀ چندين مهماني را طرح مي کرد و به منزل شاهزادگان و اعيان و رجال و علماي روحاني مي رفت. بديهي است افرادي که به اين طريق مورد مرحمت واقع مي شدند ناگزير بودند به اصطلاح معروف هم چوب را بخورند هم پياز را يعني هم دعوت شاهانه ترتيب دهند و هم مبلغي گزاف که شاه پسند باشد براي پيشکشي و پاانداز حاضر کنند.
6- رقم ديگر پيشکشهايي بود که طالبان وزارت و حکومت به شاه مي دادند. گاهي که براي يک منصب دو نفر يا بيشتر نامزد و داوطلب داشت هر کدام که بيشتر از ديگران پيشکش مي داد منصب را مي ربود.
7- ارقام ديگر وجوه تصدق و پيشکش نامگذاري و ختنه سوران اولاد شاه و سهميه از اموال و ترکۀ رجال واعيان و شاهزادگان ثروتمند و همچنين ديه اي بود که ضاربين مي پرداختند. شاه مرحوم خزينه اي در اندرون تشکيل داده هر قدر تقديمي براي اعطاي فرامين و القاب جمع مي شد در آن خزينه مي گذاشتند و اسم آن خزينه را خزينة الحمقا گذاشته بودند.
8- بعضي اوقات ناصرالدين شاه با يک يا چند نفر از تجار و بازرگانان بازار طرح شرکت مي ريخت. نتيجتاً کالاي آن بازرگانان به قيمت گزاف به درباريان و ثروتمندان فروخته مي شد و نصف مبالغ حاصله به شاه تعلق مي گرفت.
9- گاهي ناصرالدين شاه لدي الاقتضاء هديه يا يادبودي براي يک يا چند نفر از رجال و معاريف شهر مي فرستاد. در اين موقع افرادي که طرف توجه و عنايت ملوکانه واقع مي شدند موظف بودند پيشکشي در خور مقام سلطنت تقديم دارند.
10- ناصرالدين شاه شکارچي ماهري بود و در هر سفر که به قصد شکار مي رفت تعدادي قوچ و ميش کوهي و بزکوهي و آهو و گراز و پلنگ و خرس و همچنين پرندگان مختلف شکار مي کرد. رسم بود براي شکارهاي مهم از قبيل ببر و گراز و پلنگ که شاه ابراز قدرت و دلاوري مي کرد و براي بعضي از رجال
مي فرستاد تا هنرنمايي شاه را تماشا کنند آن اعيان و رجال موظف بودند نازشست بدهند يعني مبلغي براي ناصرالدين شاه به عنوان نازشست بفرستند.
جهانگرد معروف ايراني حاج سياح در اين رابطه مي نويسد:
«...رسم است ناصرالدين شاه هرگاه شکاري کند بايد از تمام بزرگان و اعيان و صاحبان ثروت و شاه شناسان و حکام ولايات هديه ها و پولهاي زياد به اسم نازشست تقديم شود. غالباً شکارچيان شکار را زده قدرت ندارند که بگويند ما زديم بايد به اسم شاه گفته شود که او زده و به ولايات هم اعلام مي کنند تلگرافاً نازشست مي گيرند.»
با اين تعريف و توصيف اجمالي به طوري که ملاحظه شد اصطلاح نازشست از زمان ناصرالدين شاه قاجار به صورت ضرب المثل درآمد و علت تسميه اش اين است که چون انگشت بزرگ شست که به تازي آن را ابهام گويند در تيراندازي نقش اساسي بازي مي کند و از واژۀ ناز معاني احترام و عزت و بزرگي هم افاده مي شود لذا نازشست در اين اصطلاح يعني پيشکشي قابل توجه براي شستي که آن چنان تيراندازي شايستۀ آفرين و ستايش کرده است. مطلب زير از باب ارسال مثل نقل مي شود:
«...چون امين خليفۀ عباسي به لب آب رسيد آن سپاهيان بدو تاخته در زورق او را دستگير کردند و همان شب يکي از غلامان طاهر ذواليمينين وي را به قتل رساند. روز ديگر طاهر سر آن جوان را به طرف مرد و نزد برادرش مأمون فرستاد و شهر بغداد را ضبط و ربط نمود. سالها بعد که مأمون به بغداد رفت و به خلافت نشست حکومت خراسان را به عنوان نازشست به طاهر داد (250 هجري) و طاهر به نيشابور آمد و به حکومت نشست.»

Omid7 11-12-2009 12:20 AM

مي آيند و مي روند و با کسي کاري ندارند
عبارت بالا که از جوانترين و تازه ترين امثلۀ سائره مي باشد در موارد رعايت اصول خونسردي و بي اعتنايي در برخورد با ناملايمات زندگي به کار مي رود و اجمالاً مي خواهد بگويد سخت نگير، خونسرد باش، اين هم مي گذرد و يا به قول شاعر معاصر، شادروان عباس فرات:

هم موسم بهار طرب خيز بگذرد
هم فصل نامساعد پائيز بگذرد

گر ناملايمي به تو رو آورد فرات
دل را مساز رنجه که اين نيز بگذرد

اما ريشۀ تاريخي اين عبارت مثلي:
شادروان محمدعلي فروغي ملقب به ذکاء الملک را تقريباً همه کس مي شناسد. فروغي به سال 1295 هجري قمري در خانواده اي از اهل علم و ادب تولد يافت و تحصيلات خود را در رشتۀ طب دارالفنون به پايان رسانيد ولي چون عشق و علاقۀ او به حکمت و فلسفه بيشتر بود از کار طبابت و پزشکي دست کشيده به مطالعات فلسفي پرداخت.
فروغي در سالهاي آخر سلطنت ناصرالدين شاه قاجار عضو دارالترجمۀ سلطنتي شد. در دوران مظفرالدين شاه معلم يک مدرسۀ ملي و پس از آن معلم علوم سياسي گرديد. پس از درگذشت پدرش محمد حسين خان فروغي لقب ذکاء الملک به او اعطا گرديد و رياست مدرسۀ علوم سياسي نيز به وي واگذار شد.
در کابينۀ اول و دوم صمصام السطنه به وزارت ماليه و عدليه برگزيده شد. پس از چندي استعفا داد و رياست ديوان عالي تميز را پذيرفت.
در کابينۀ مشيرالدوله وزير عدليه شد و پس از جنگ جهاني اول به عضويت هيئت نمايندگي ايران به کنفرانس صلح پاريس رفت. در کابينۀ مستوفي الممالک، مقارن دورۀ چهارم مجلس، وزير امور خارجه شد. در سنوات 1304 و 1313 شمسي نخست وزير شد و از آن پس تا شهريور 1320 شمسي از کار کناره گرفت و به مطالعه و تصنيف و تأليف پرداخت.
فروغي در پنجم شهريور 1320شمسي که نيروي سه گانه آمريکا و انگليس و شوروي از جنوب و شمال به خاک ايران سرازير گرديده بودند از طرف سردودمان پهلوي مأمور تشکيل دولت گرديد، و همين دولت بود که با سياست و دورانديشي قرارداد سه جانبۀ ايران و روس و انگليس را به امضا رسانيده آسيب جنگ جهاني را تا اندازه اي از ايران دور کرد.
مرحوم فروغي در يکي از جلسات پرشور مجلس شوراي ملي که نمايندگان مخالف و در عين حال متعصب، او را تحت فشار قرار داده تهديد به استيضاح کرده بودند که کشور ايران را هرچه زودتر از صورت اشغال و تصرف متفقين در جنگ جهاني دوم خارج کند با خونسردي مخصوصي که در شأن يک سياستمدار کارديده و کارکشته است در پاسخ نمايندگان اظهار داشت:«مي آيند و مي روند و با کسي کاري ندارند.»

Omid7 11-12-2009 12:21 AM

دنبال نخود سياه فرستادن
هرگاه بخواهند کسي از مطلب و موضوعي آگاه نشود و او را به تدبير و بهانه بيرون فرستند و يا به قول علامه دهخدا:«پي کاري فرستادن که بسي دير کشد.» از باب مثال مي گويند: «فلاني را به دنبال نخود سياه فرستاديم.» يعني جايي رفت به اين زوديها باز نمي گردد.
اکنون ببينيم نخود سياه چيست و چه نقشي دارد که به صورت ضرب المثل درآمده است.
به طوري که مي دانيم نخود از دانه هاي نباتي است که چند نوع از آن در ايران و بهترين آنها در قزوين به عمل مي آيد.
انواع و اقسام نخودهايي که در ايران به عمل مي آيد همه به همان صورتي که درو مي شوند مورد استفاده قرار مي گيرند يعني چيزي از آنها کم و کسر نمي شود و تغيير قيافه هم
نمي دهند مگر نخود سياه که چون به عمل آمد آن را در داخل ظرف آب مي ريزن تا خيس بخورد و به صورت لپه دربيايد و چاشني خوراک و خورشت شود.
مقصود اين است که در هيچ دکان بقالي و سوپر و فروشگاه نخود سياه پيدا نمي شود و هيچ کس دنبال نخود سياه نمي رود، زيرا نخود سياه به خودي خود قابل استفاده نيست مگر آنکه به شکل و صورت لپه دربيايد و آن گاه مورد بهره برداري واقع شود.
فکر مي کنم با تمهيد مقدمۀ بالا اداي مطلب شده باشد که اگر کسي را به دنبال نخود سياه بفرستند در واقع به دنبال چيزي فرستادند که در هيچ دکان و فروشگاهي پيدا نمي شود.

Omid7 11-12-2009 12:22 AM

ميرزا ميرزا رفتن
آهسته و با تأني راه رفتن يا غذا خوردن را اصطلاحاً در دهات و روستاها ميرزا ميرزا رفتن و ميرزا ميرزا خوردن گويند که پيداست به جهت وجود کلمۀ ميرزا بايد علت تسميه و ريشۀ تاريخي داشته باشد.
واژۀ ميرزا ملخص کلمۀ اميرزاده است که تا چندي قبل به شاهزادگان و فرزندان امراء و حکام درجۀ اول ايران اطلاق مي شد. اين واژه اولين بار در عصر سربداران در قرن هشتم هجري معمول و متداول گرديده که به گفتۀ محقق دانشمند عباس اقبال آشتياني:«خواجه لطف الله را چون پسر امير مسعود بوده مردم سبزوار ميرزا يعني اميرزاده مي خواندند و اين گويا اولين دفعه اي است که در زبان فارسي کلمۀ ميرزا معمول شده است.»
واژۀ ميرزا بر اثر گذشت زمان مراحل مختلفي را طي کرد يعني ابتدا اميرزاده مي گفتند. پس از چندي از باب ايجاز و اختصار به صورت اميرزا مورد اصطلاح قرار گرفت:«عازم اردوي پادشاه بودند و پادشاه اميرزا شاهرخ بوده به سمرقند رفته بود.»



ديري نپاييد که حرف اول کلمۀ اميرزا هم حذف شد و در افواه عامه به صورت ميرزا درآمد.
اما اطلاق کلمۀ ميرزا به طبقۀ باسواد و نويسنده از آن جهت بوده است که در عهد و اعصار گذشته تنها شاهزادگان و اميرزادگان معلم سرخانه داشته علم و دانش مي آموختند. مدارس و حتي مکتب خانه ها نيز به تعدادي نبود که فرزندان طبقات پايين سوادآموزي کنند و چيزي را فرا گيرند.
به همين جهات و ملاحظات رفته رفته دامنۀ معني و مفهوم کلمۀ ميرزا از اميرزاده بودن و شاهزاده بودن به معاني و مفهوم باسواد و ملا و منشي و مترسل و دبير و نويسنده و جز اينها گسترش پيدا کرد و حتي بر اثر مرور زمان معني و مفهوم اصلي تحت الشعاع معاني و مفاهيم مجازي قرار گرفت به قسمي که ملاها و افراد باسواد در هر مرحله و مقام را ميرزا مي گفته اند خواه اميرزاده باشد و خواه روستازاده.
توضيح آنکه چون در ازمنۀ گذشته افراد باسواد خيلي کم بوده اند لذا ميرزاها قرب و منزلتي داشته و مردم براي آنها احترام خاصي قائل بوده اند.
ميرزاها هم چون به ميزان احترام و احتياج مردم نسبت به خودشان واقف گشتند از باب فخرفروشي و يا به منظور رعايت شخصيت خود شمرده و لفظ قلم حرف مي زدند و مخصوصاً در کوچه ها و شوارع عمومي خيلي آرام و سنگين راه مي رفتند تا انظار مردم به سوي آنها جلب شود و بر متانت و وزانت آنان افزوده گردد

Omid7 11-12-2009 12:23 AM

دست به آسمان برداشتن
آدمي به هنگام ضعف و بيچارگي، آنجا که قدرت و توانايي زورمندترين افراد بشر قادر به حل مشکل نباشد ناگزير از توسل و استغاثه به درگاه حکيم علي الاطلاق است و از او يعني خداي قادر متعال مي خواهد که دردش را درمان کند و مرهمي بر قلب پريش و مجروحش نهد.

طريقل توسل و استغاثه در چنين مواردي معمولاً دست به آسمان برداشتن است به اين طريق که دو دست را به سوي آسمان بلند مي کند، چشمانش به افق دور دست ناپيدايي خيره
مي شود و سپس آنچه در دل دارد در نهايت عجز بر زبان مي آورد.
اکنون ببينيم آن واقعۀ تاريخي چيست و چگونه دست به آسمان برداشتن به صورت رسم و سنت مذهبي درآمده است.



حضرت عيسي بن مريم مانند ساير پيامبران مرسل در دوران رسالت خويش متحمل سختيها و دشواريهاي فراوان گرديد و يهوديان منطقۀ فلسطين که تبليغات و تعليماتش را با مصالح و منافع خود مغاير و مباين ديدند از همه جهت او را تحت مضيقه و سخريه قرار مي دادند. حضرت عيسي که فرستاده و رسول خدا بود از اخافه و ارعاب مخالفان و معاندان نهراسيده همه روزه در پرستشگاه اورشليم به نشر تعاليم الهي مي پرداخت و مردم را به صراط مستقيم نيکوکاري و پايمردي در راه حق و عدالت دعوت مي کرد. او و دوازده نفر حواريونش هر روز از شهري به شهري و از روستايي به روستايي ديگر مي رفتند و شريعت و آيين جديد را بر مردم عرضه مي کردند.

حضرت عيسي دست شفابخش داشت که بيماران را شفاي عاجل و نابينايان را بينايي کامل مي بخشيد و همين خود بر حقانيت و آوازه اش مي افزود. فريسيان يا ملايان يهودي چون از هيچ راهي نتوانستند بر حضرت عيسي دست يابند و زبان گويايش را خاموش کنند به پونتيوس پيلاتوس که از طرف روميها حاکم شهر اورشليم يا يهوديه بود شکايت بردند و مدعي شدند که عيساي مسيح علاوه بر کافر بودن! بر حکومت شوريده است و داعيۀ سلطنت در سر مي پروراند.

پونتيوس پيلاتوس ابتدا زير بار قبول اين حرفها نرفت ولي چون مي ترسيد که در نتيجۀ اقامت مسيح در شهر اورشليم شورش برپا شود وي را بازداشت کرد و قصدش اين بود که پس از چند روزي آزادش کند. فريسيان چون به قصد و نيت حاکم رومي پي بردند قوياً پافشاري کرده آن قدر کوشيدند تا حضرت عيسي را به مرگ محکوم کردند.

در آن عهد و ازمنه رسم بر اين بود که روز عيد فصح فرمانرواي شهر، يکي از محکومين به مرگ را مي بخشود و عفو مي کرد.از جملۀ محکومين به مرگ به جز حضرت عيسي مرد شرير و بدسابقه اي به نام باراباس بود که علاوه بر جنايات و خلافکاريهاي فراوان، بر ضد دولت روم نيز قيام کرده بود. چون روز عيد فصح (عيد پاک) فرا رسيد پيلاتوس حاکم رومي بر بام دارالحکومه بالا رفت و از مردم خواست که از اين دو محکوم يعني عيسي و باراباس يکي را انتخاب کنند تا مشمول عفو و بخشودگي قرار گيرد.
در اينجا افسون يهوديان کارگر افتاد و جمعيت مردم آزادي باراباس را بر آزادي مسيح ترجيح دادند.
پيلاتوس چون وجداناً حضرت عيسي را مقصر و قابل مجازات نمي دانست در حالي که دستها را به آسمان برداشته بود خطاب به فريسيان و يهودياني که آنان را مسئول سرانجام حضرت عيسي مي دانست چنين گفت:«من در مرگ اين مرد درستکار بي تقصيرم و اين شماييد که او را به مرگ مي سپاريد.» و اشاره به اين عمل او يعني دست بر آسمان برداشتن، امروز مثل است.

Omid7 11-12-2009 12:24 AM

من و گرز و ميدان افراسياب
اين ضرب المثل که از حکيم فرزانه فردوسي طوسي است در موردي به کار مي رود که پهلواني را از حريف و هماوردش بترسانند و او را به انصراف و امتناع از مقابله و محاربه با حريف و دشمن توصيه نمايند. پهلوان موصوف چون به نيروي قدرت و توانايي خود اطمينان دارد پوزخندي زده مصلحين خيرانديش را با اين نيم بيتي پاسخ مي دهد.

شعر بالا به سادگي تکيه کلام اين و آن نشد بلکه مسبوق به سابقۀ تاريخي شيرين و عبرت انگيزي است که شرح آن ذيلاً بيابد.



به طوري که مي دانيم فردوسي طوسي شاعر حماسه سراي ايران دربار سلطان محمود غزنوي را به علت اينکه نقض عهد کرده بود با خاطري ازده ترک گفت و به وطن مألوف خويش بازگشت. سالها از اين واقعه گذشت تا سلطان محمود غزنوي لشکر به هندوستان کشيد و در آنجا قلعه اي را محاصره کرد. چون از تسخير قلعه مأيوس شد قاصدي نزد کوتوال قلعه فرستاد و او را به اطاعت و تسليم دعوت کرد. سپس به وزير خود خواجه حسين ميکال (حسنک) گفت:«اگر جواب بر وفق مراد نيايد تدبير چيست؟» حسنک با اطمينان قاطعه اين شعر را خواند:


اگر جز بکام من آيد جواب
من و گرز و ميدان افراسياب


سلطان محمود پرسيد:«اين شعر از کيست که در آن روح مردانگي وجود دارد؟» حسنک که باطناً شيعي مذهب و از علاقمندان و طرفداران جدي فردوسي بود و هميشه به دنبال فرصت مي گشت که آب رفت را به جوي باز آرد موقع را مغتنم شمرده جواب داد:«از بيچاره ابوالقاسم فردوسي است که سي سال رنج برده چنان کتابي تمام کرد ولي متأسفانه بر اثر سعايت ساعيان و حاسدان مغضوب و مطرود گرديد.» سلطان محمود بي نهايت متأثر شد که چرا چنين شاعر بزرگواري را از خود آزرده و رنجيده خاطر ساخت. در آن موقع چيزي نگفت و چون به غزنين بازگشت فرمان داد دوازده شتر نيل بار کرده به طوس ببرند و ضمن عذرخواهي از ماوقع تحويل فردوسي دهند ولي معل الاسف هنگامي هديۀ سلطان از دروازۀ رودبار طبران وارد شد که جنازۀ فردوسي را از دروازۀ رزان به گورستان مي بردند

Omid7 11-12-2009 12:25 AM

من نوکر بادنجان نيستم
نوکر بادنجان به کساني اطلاق مي شود که به اقتضاي زمان و مکان به سر مي برند و در زندگي روزمرۀ خود تابع هيچ اصل و اساس معقولي نيستند. عضو حزب باد هستند، از هر طرف که باد مساعد بوزد به همان سوي مي روند و از هر سمت که بوي کباب استشمام شود به همان جهت گرايش پيدا مي کنند.

خلاصه طرفدار حاکم منصوب هستند و با حاکم معزول به هيچ وجه کاري ندارند. آنان که عقيدۀ ثابت و راسخ ندارند و معتقدات خويش را به هيچ مقام و منزلتي نمي فروشند اگر به آنها تکليف کمترين انعطاف و انحراف عقيده شود بي درنگ جواب مي دهند من نوکر بادنجان نيستم.



اما ريشۀ اين ضرب المثل:

نادرشاه افشار پيشخدمت شوخ طبع خوشمزه اي داشت که هنگام فراغت نادر از کارهاي روزمره با لطايف و ظرايف خود زنگار غم و غبار خستگي و فرسودگي را از ناصيه اش مي زدود. نظر به علاقه و اعتمادي که نادرشاه به اين پيشخدمت داشت دستور داد غذاي شام و ناهارش با نظارت پيشخدمت نامبرده تهيه و طبخ شود و حتي به وسيلۀ همين پيشخدمت به حضورش آوردند تا ضمن صرف غذا از خوشمزگيها و شيرين زبانيهايش روحاً استفاده کند.

روز برنامۀ غذاي نادرشاه خورشت بادنجان بود و چون بادنجان به خوبي پخته و مأکول شده بود. نادر ضمن صرف غذا از فوايد و مزاياي بادنجان تفصيلاً بحث کرد.
پيشخدمت زيرک و کهنه کار نه تنها اظهارات نادرشاه را با اشارت سر و گردن و زير و بالا کردن چشم و ابرو تصديق و تأييد کرد بلکه خود نيز در پيرامون مقوي و مغذي و مشهي و مأکول بودن بادنجان داد سخن داد و حتي پا را فراتر نهاده ارزش بهداشتي آن را به آب حيات رسانيد!

چند روزي از اين مقدمه گذشت و مجدداً خورشت بادنجان براي نادر آوردند. اتفاقاً در اين برنامۀ غذايي بادنجان به خوبي پخته نشده بود و به طعم و ذائقۀ نادرشاه مطبوع و مأکول نيامد لذا به خلاف گذشته و شايد براي آنکه پيشخدمت را در معرض امتحان قرار دهد از بادنجان به سختي انتقاد کرد و با قيافۀ برافروخته گفت:«اينکه مي گويند بادنجان باد داردف نفاخ است، ثقيل الهضم و ناگوار است دروغ نگفته اند.» خلاصه بادنجان بيچاره را از هر جهت به باد طعن و لعن گرفت و از هيچ دشنامي در مذمت آن فروگذار نکرد.

پيشخدمت موقع شناس که درسش را روان بود بدون آنکه ماجراي چند روز قبل را به روي خود بياورد با نادرشاه همصدا شد و هر چه از ضرر و زيان بعضي از گياهان و نباتات در حافظه داشت همه را بي دريغ نثار بادنجان کرد و گفت:«اصولاً بادنجان با ساير گياهان خوراکي قابل مقايسه نيست زيرا به همان اندازه که مثلاً کدو از جهت تغذيه و تقويت مفيد و سودمند است خوراک بادنجان به حال معده و امعا و احشا بدن مضر و زيان بخش مي باشد! بادنجان نفاخ است بله قربان! بادنجان باد دارد بله قربان!»

نادرشاه که با گوشۀ چشمش ناظر ادا و اطوار مضحک پيشخدمت و بيانات پر طمطراق او در مذمت بادنجان بود سر بلند کرد و گفت:«مرتکۀ احمق، بگو ببينم اگر بادنجان تا اين اندازه زيان آور است پس چرا روز قبل آن همه تعريف و تمجيد کردي و از نظر مغذي و مقوي بودن، آن را آب حيات خواندي؟ اينکه گفته اند دروغگو را حافظه نيست بيهوده نگفته اند.»

پيشخدمت بدون تأمل جواب داد:«قربان، من نوکر بادنجان نيستم من نوکر قبلۀ عالم هستم. هرچه را که قبلۀ عالم بپسندد مورد پسند من است. پريروز اگر طرفدار بادنجان بودم از آن جهت بود که قبلۀ عالم را از آن خوش آمده بود. امروز به پيروي از عقيده و سليقۀ سلطان وظيفه دارم که دشمن آن باشم!»

Omid7 11-12-2009 12:26 AM

دلو حاجي ميرزا آقاسي
کساني که قدرت تحرک آنها زياد باشد و بدون کمترين وقفه و تأملي درآيند و روند باشند آنها را به دلو حاجي ميرزا آقاسي تشبيه و تمثيل مي کنند. في المثل کسي که در يک جا بند نشود و مرتباً به اينجا و آنجا، داخل و خارج، بالا و پايين رفت و آمد کند، به اينچنين کسي در عرف اصطلاح مي گويند:«فلاني مثل دلو حاجي ميرزا آقاسي در حرکت است. يک دقيقۀ آرام نمي گيرد.»
يا در مورد اشخاصي که يکي پس از ديگري بيايند و بروند، گفته مي شود:«مثل دلو حاجي ميرزا آقاسي يکي نرفته ديگري مي رسد.»
بايد ديد حاجي ميرزا آقاسي کيست و دلو او چه خاصيتي داشت که از آن پس ضرب المثل گرديده است:
محمدشاه قاجار پس از آنکه صدراعظم مدبر و دانشمند خود ميرزا ابوالقاسم قائم مقام را در سال 1251 هجري قمري از ميان برداشت معلم خود حاجي ميرزا عباس ايرواني ملقب و مشهور به حاجي ميرزا آقاسي را که بر مزاج او استيلايي تمام داشت به صدارت برگزيد.
محمدشاه نسبت به حاجي اعتقاد قلبي عجيبي داشت. در برنامۀ حاجي ميرزا آقاسي دو مسئله حايز اهميت بود: تقويت ارتش با افزايش توپ و توسعۀ کشاورزي با حفر چاه و قنات.
حاجي ميرزا آقاسي جداً عشق و علاقۀ عجيبي به امر تعميم کشاورزي داشت و قسمت عمدۀ اوقات صدارت را به حفر چاهها و قنوات عديده مصروف مي داشت به قسمي که هم اکنون چندين قنات داير و باير از آثار او در گوشه و کنار ايران به ويژه تهران باقي است.
در آن عصر و زمان چون موتور پمپ وجود نداشت و استفاده از آب چاهها خالي از اشکال نبود حاجي با فکر و ابتکار خود دلو مخصوصي اختراع کرد که آب کشيدن از چاه را سهلتر و سريعتر مي نمود و اين دلو بعداً به دلو حاجي ميرزا آقاسي موسوم گرديد.
اما خاصيت اين دلو: سابقاً به انتهاي طناب چاه يک دلو مي بستند و آب را با همان يک دلو از چاه بيرون مي کشيدند. اين نوع دلوها از دو جهت مفيد فايده نبودند: اولاً به علت عمق چاهها مدتي طول مي کشيد تا دلو پر شده به سطح زمين برسد و دوباره به ته چاه برود. ثانياً گنجايش دلو و مقدار آبي که در آن جاي مي گرفت وافي به مقصود نبود.
حاجي دستور داد سر طناب را که بر روي چرخ چاه قرار دارد به يکديگر گره بزنند و چندين دلو در فواصل معين به طناب ببندند.
فايده و خاصيتي که اين دستگاه اختراعي ابتکاري داشت اين بود که دلوها پشت سرهم به ته چاه رسيده پر مي شدند و يکي پس از ديگري از چاه خارج و در نهر مجاور خالي مي شدند. با اين ترتيب ديگر وقفه و تأملي وجود نداشت و آب چاه که از دلوهاي پشت سرهم به سطح چاه مي رسيد چون نهر کوچکي در روي زمين جاري بود. دلو حاجي ميرزا آقاسي دير زماني مورد استفاده بود و هر جا به حسب ضرورت با يک دلو يا دلو حاجي ميرزا آقاسي آب از چاه مي کشيدند ولي امروز موتورپمپهاي کوچک و بزرگ که از چاههاي کم عمق و عميق به سهولت آب کافي بالا مي کشند جاي همه گونه دلو من جمله دلو حاجي ميرزا آقاسي را گرفته است.
باري، چون دلو موصوف مرتباً در حرکت بوده و کمترين مکث و توقفي نداشت علي هذا افرادي را که متواتراً در حرکت باشند و رفت و آمد آنها بدون وقفه انجام گيرد آنها را به دلو حاجي ميرزا آقاسي تشبيه و تمثيل مي کنند.

Omid7 11-12-2009 12:26 AM

دست کسي را توي حنا گذاشتن
اين ضرب المثل ناظر بر رفيق نيمه راه است که از وسط راه باز مي گردد و دوست را تنها مي گذارد. يا به گفتۀ عبدالله مستوفي:«در وسط کار، کار را سر دادن است.»
عامل عمل در چنين موارد نه مي تواند پيش برود و نه راه بازگشت دارد. در واقع مانند کسي است که دستش را توي حنا گذاشته باشند.
اما ريشۀ تاريخي اين ضرب المثل:
سابقاً که وسايل آرايش و زيبايي گوناگون به کثرت و وفور امروزي وجود نداشت مردان و زنان دست و پا و سر و موي و گيسو و ريش و سبيل خود را حنا مي بستند و از آن براي زيبايي و پاکيزگي و احياناً جلوگيري از نزله و سردرد استفاده مي کرده اند.
طريقۀ حنا بستن به اين ترتيب بود که مردان و زنان به حمام مي رفته اند و در شاه نشين حمام، يعني جايي که پس از خزينه گرفتن در آن محل دور هم مي نشستند و هر يک به کاري مشغول مي شدند حنا را آب مي کردند و در يکي از گوشه هاي شاه نشين و دور از تراوش ترشحات آب به صورت مربع بر زمين مي نشستند و دلاک حمام بدواً موي سر و ريش و سبيل آنها را حنا مي بست سپس دست و پايشان را توي حنا مي گذاشت.
حنا بسته ناگزير بود مدت چند ساعت در آن گوشۀ شاه نشين تکان نخورد و از جاي خود نجنبد تا رنگ بگيرد و دست و پا و موي گيسو و ريش و سبيلش کاملاً خضاب شود و اقلاً تا هفتۀ ديگر که مجدداً به حمام خواهند آمد رنگ حنا دوام بياورد و زوال نپذيرد.
در خلال مدت چند ساعت که اين خانمها يا آقايان دست و پايشان توي حنا بود بديهي است چون بيکار و محکوم به اقامت چند ساعته در آن گوشۀ شاه نشين بوده اند باب صحبت را باز مي کردند و ضمن قليان کشيدن با اشخاصي که مي آمدند و مي رفتند و يا کساني که مثل خودشان دست و پا توي حنا داشته اند از هر دري سخن مي گفتند و رويدادهاي هفته را با شاخ و برگ و طول و تفصيل در ميان مي گذاشتند.
با اين توصيف اجمالي دانسته شد که حنا بستن چيست و دست در حنا گذاشتن و دست کسي را توي حنا گذاشتن چگونه بوده است و دست حنا بسته البته نمي توانست کاري بکند.
دست و پاي کسي را در پوست گردو گذاشتن

عبارت مثلي بالا دربارۀ کسي بکار مي رود که:«او را در تنگناي کاري يا مشکلي قرار دهند که خلاصي از آن مستلزم زحمت باشد.»
آدمي در زندگي روزمره بعضي مواقع دچار محظوراتي مي شود و بر اثر آن دست به کاري مي زند که هرگز گمان و تصور چنان پيشامد غيرمترقب را نکرده بود.
في المثل شخص زودباوري را به انجام کاري تشويق کنند و او بدون مطالعه و دورانديشي اقدام ولي چنان در بن بست گير کند که به اصطلاح معروف: نه راه پس داشته باشد و نه راه پيش.
در چنين موارد و نظاير آن است که از باب تمثيل مي گويند:«بالاخره دست و پايش را در پوست گردو گذاشتند.» يعني کاري دستش داده اند که نمي داند چه بکند.
اکنون ببينيم دست و پاي آدمي چگونه در پوست گردو جاي مي گيرد که وضيع و شريف به آن تمثيل مي جويند.
گربه اين حيوان ملوس و قشنگ و در عين حال محيل و مکار که در غالب خانه ها بر روي بام و ديوار و معدودي هم در آغوش ساکنان خانه ها به سر مي برند حيواني است از رستۀ گوشتخواران که چنگالها و دندانها و دو نيش بسيار تيز دارد.
گربه مانند پلنگ از درختان نيز بالا مي رود و مکانيسم بدنش طوري است که از هر جا و از هر طرف به سوي زمين پرتاب مي شود با دست به زمين مي آيد و پشتش به زمين نمي رسد.
گربه ها نيمه وحشي در سرقت و دزدي يد طولايي داند و چون صداي پايشان شنيده نمي شود و به علاوه از هر روزنه و سوراخي مي توانند عبور کنند لذا هنگام شب اگر احياناً يکي از اطاقها در و پنجره اش قدري نيمه باز باشد و يا به هنگام روز که بانوي خانه بيرون رفته باشد فرصت را از دست نداده داخل خانه مي شود و در آشپزخانه مرغ بريان و گوشت خام يا سرخ کرده را مي ربايد و به سرعت برق از همان راهي که آمده خارج مي شود. خدا نکند که حتي يک بار طعم و بوي مأکول مرغ بريان و گوشت سرخ شدۀ آشپزخانه ذائقۀ گربه را نوازش داده باشد در آن صورت گربۀ دزد را يا بايد کشت و يا به طريق ديگري دفع شر کرد چه محال است ديگر دست از آن خانه بردارد و از هر فرصت مغتنم براي دستبرد و سرقت استفاده نکند. براي رفع مزاحمت از اين نوع گربه هاي دزد و مزاحم فکر مي کنم نوشتۀ شادروان اميرقلي اميني وافي به مقصود باشد که مي نويسد:
«... سابقاً افراد بي انصافي بودند که وقتي گربه اي دزدي زيادي مي کرد و چارۀ کارش را نمي توانستند بکنند قير را ذوب کرده در پوست گردو مي ريختند و هر يک از چهار دست و پاي او را در يک پوست گردوي پر از قير فرو مي بردند و او را سر مي دادند. بيچاره گربه درين حال، هم به زحمت راه مي رفت و هم چون صداي پايش به گوش اهل خانه مي رسيد از ارتکاب دزدي بازمي ماند.»
آري، گربۀ دزد با اين حال و روزگاري که پيدا مي کرد نه تنها سرقت و دزدي از يادش
مي رفت بلکه غم جانکاه بي دست و پايي کافي بود که جانش را به لب برساند و از شدت درد و گرسنگي تلف شود.

Omid7 11-12-2009 12:27 AM

ميان پيغمبران جرجيس را انتخاب کرد

مورد استفاده و استناد عبارت مثلي بالا هنگامي است که مخاطب در انتخاب مطلوبش
بي سليقگي نشان دهد و آنچه را که کم فايده و بي مايه تر باشد بر سر اشيا مرجح شمارد. اما ريشۀ اين عبارت:

جرجيس نام پيغمبري است از اهل فلسطين که پس از حضرت عيسي بن مريم به پيغمبري مبعوث گرديده است. بعضي وي را از حواريون مي دانند ولي ميرخواند وي را از شاگردان حواريون نوشته است و برخي نيز گويند که وي خليفه داود بوده است.

جرجيس چندان مال داشت که محاسب و هم از ضبط حساب آن به عجز اعتراف مي کرد. در سرزمين موصل به دست حاکم جباري به نام داذيانه گرفتار شد. چون بت و صنم داذيانه به نام افلون را سجده نکرد به انواع عقوبتها او را مي کشتند اما به فرمان الهي زنده مي شد تا آنکه عذابي در رسيد و همۀ کافران را از ميان برداشت.

عطار مي نويسد:«او را زنده در آتش انداختند، گوشتهايش را با شانۀ آهنين تکه تکه کردند و چرخي را که تيغهاي آهنين به آن نصب کرده بودند از روي بدنش گذراندند اما با آنکه سه بار او را کشتند هر سه بار زنده شد و سرانجام هم نمرد تا آنکه دشمنانش به آتشي که از آسمان فرستاده شد هلاک شدند.»

اما جرجيس را چرا ضرب المثل قرار داده اند از آن جهت است که در ميان چند هزار پيامبر مرسل و غيرمرسل که براي هدايت و ارشاد افراد بشر مبعوث گرديده اند گويا تنها جرجيس پيغمبر صورتي مجدر و نازيبا داشت. جرجيس آبله رو بود و يک سالک بزرگ بر پيشاني- و به قولي بر روي بيني- داشت که به نازيبايي سيمايش مي افزود.

با توجه به اين علائم و امارات، اگر کسي در ميان خواسته هاي گوناگون خود به انتخاب نامطلوبي مادون ساير خواسته ها مبادرت ورزد به مثابۀ مومني است که در ميان يک صد و بيست و چهار هزار پيغمبر به انتخاب جرجيس اقدام کند و او را به رسالت و رهبري برگزيند.

راجع به اين ضرب المثل روايت ديگري هم در بعض کتب ادبي ايران وجود دارد که في الجمله نقل مي شود.

گويند روباهي خروسي را از ديهي بربود و شتابان به سوي لانۀ خود مي رفت. خروس در دهان روباه با حال تضرع گفت:«صد اشرفي مي دهم که مرا خلاص کني.» روباه قبول نکرد و بر سرعت خود افزود. خروس گفت:«حال که از خوردن من چشم نمي پوشي ملتمسي دارم که متوقع هستم آن را برآورده کني.» روباه گفت:«ملتمس تو چيست و چه آرزويي داري؟» خروس گرفتار که در زير دندانهاي تيز و برندۀ روباه به دشواري نفس
مي کشيد جواب داد:«اکنون که آخرين دقايق عمرم سپري مي شود آرزو دارم اقلاً نام يکي از انبياي عظام را بر زبان بياوري تا مگر به حرمتش سختي جان کندن بر من آسان گردد.»

البته مقصود خروس اين بود که روباه به محض آنکه دهان گشايد تا کلمه اي بگويد او از دهانش بيرو افتد و بگريزد و خود را به شاخۀ درختي دور از دسترس روباه قرار دهد. روباه که خود سرخيل مکاران بود به قصد و نيت خروس پي برده گفت: جرجيس، جرجيس و با گفتن اين کلمه نه تنها دهانش اصلاً باز نشد بلکه دندانهايش بيشتر فشرده شد و استخوانهاي خروس به کلي خرد گرديد. خروس نيمه جان در حال نزع گفت:«لعنت بر تو، که در ميان پيغمبران جرجيس را انتخاب کردي.»

Omid7 11-12-2009 12:29 AM

دست از کاری شستن

اصطلاح بالا کنایه از سلب مسئولیت کردن، استعفا و کناره گیری از کاری کردن است. در عبارت بالا به کار رفتن فعل شستن که هیچ ربطی به موضوع ندارد حاکی از این نکته است که این اصطلاح باید ریشۀ تاریخی و علت تسمیه داشته باشد تا از شستن معانی و مفاهیم مجازی افاده گردد.

پونتیوس پیلاتوس حاکم رومی شهر اورشلیم پس از آنکه اضطراراً حضرت عیسی را بر اثر پافشاری فریسیان- ملایان یهودی- به زندان انداخت همواره مترصد فرصت بود که او را از زندان خلاص کند زیرا به یقین می دانست که حضرت عیسی نه بر حکومت شوریده و نه داعیۀ سلطنت دارد بلکه عنصر شریفی است که خود را برگزیدۀ خداوند به رسالت و هدایت و ارشاد مردم می داند تا گمراهان را به صراط مستقیم انصاف و عدالت راهبری کند به همین جهت بعد از آنکه حضرت عیسی را بر اثر تحریک فریسیان به جای باراباس که خونریز و فاسق و فاجری معروف بود در عید پاک محکوم به مرگ گردانید:در حالی که دستها را به آسمان برداشته بود خطاب به یهودیانی که حضرت عیسی را با خود می بردند تا مصلوب کنند با صدای بلند گفت:«من در مرگ این مرد درستکار بی تقصیرم و این شمایید که او را به مرگ
می سپارید.»

آن گاه برای سلب مسئولیت از خود«دستور داد آب آوردند و دستهایش را در آب شست و از آنجا اصطلاح دست از کاری شستن در زبان فرانسه و زبانهای لاتین به معنی سلب مسئولیت کردن از خود به کار می رود» و اصطلاح فرانسه ضرب المثل بالا این عبارت است:

Abandonner** qual que cho se.

که علاوه بر ضرب المثل بالا معنی و مفهوم از چیزی چشم پوشیدن هم از آن افاده می شود.

Omid7 11-12-2009 12:30 AM

دست از ترنج نشناخت

عبارت بالا به هنگام آشفتگی و پریشان حالی به صورت ضرب المثل مورد استفاده و اصطلاح قرار می گیرد زیرا در این صورت و حال چون فکر و حواس آدمی به خوبی کار نمی کند لذا اعمالی خلاف عرف و عادت سر می زند و مآلاً موجب ندامت و شرمندگی
می شود.

غرض این است که آدم پریشان حال و آشفته خاطر در تمام مظاهر زندگی فقط جلوۀ مقصود را مجسم می بیند. قاشق و قلم را تشخیص نمی کند و به اصطلاح معروف دست از ترنج
نمی شناسد. اما ریشۀ تاریخی این مثل و عبارت:

حضرت یوسف فرزند یعقوب و از انبیای بنی اسراییل بود که با پدر و برادرانش در کنعان می زیستند. یعقوب به یوسف بیش از سایر فرزندانش علاقه و دلبستگی داشت و همین دلبستگی رشک و حسد را در دل برادرانش مشتعل ساخت و ضمن توطئه ای او را که در آن موقع بیش از هفده سال نداشت به وادی شبع در سه فرسنگی کنعان بردند و به چاه انداختند.
مالک بن دعر بازرگان و برده فروش مصری که با کاروانی از سرزمینهای دور به جانب مصر می رفت در وادی شبع فرود آمد.

بشیر خادم مالک بن دعر هنگامی که دلو به چاه افکنده بود تا برای سیراب کردن چهارپایان آب بالا بکشد یوسف پای در دلو نهاد و رشتۀ ریسمان را در دست گرفته از چاه به بالا آمد.مالک بن دعر با یوسف به مصر رفت و او را به مبلغ سی پاره سیم به فوتیفار یا قطفیر عزیز مصر و رییس گارد مخصوص فرعون و ناظر و سرپرست امور زندان فروخت.
فوتیفار همسر زیبایی به نام رحیلا یا راعیل داشت که بعدها به نام زلیخا یعنی: زن هوسباز لغزیده پا موسوم گردید.

زلیخا در همان نخستین لحظۀ دیدار یوسف عنان اختیار از دست داد و عاشق بی قرار زیبای کنعان شد.عزیز مصر فارغ از آشفتگی و دلدادگی همسرش، یوسف را گرامی داشت و تدریجاً همۀ اموال و دارایی و زندگی خویش را به او سپرد. زلیخا هرچه کرد که با غنج و دلال و زیبایی خیره کننده اش دل از یوسف برباید نتیجه نداد زیرا یوسف از خاندان پاک پیامبران بود و هوسهای زودگذر را به عقل و عفت و عشق پاک که مخصوص موحدان و مؤمنان واقعی است هرگز نمی فروخت.

رحیلا یا زلیخا که حاضر نبود در این مبارزه از جوان هفده هجده سالۀ کنعانی شکست بخورد به دایۀ جهاندیده اش متوسل شد و از او چاره جویی کرد.
دایۀ پیر که گرم و سرد روزگار را چشیده و رموز عشق و عاشقی دانسته بود به زلیخا گفت:«باید کاخی بسازی که بر تمام در و دیوار آن تصویر تو و یوسف در حالات گوناگون عاشقانه نقش بسته باشد به قسمی که هرگاه یوسف به آن کاخ پای نهد به هر جانب روی کند ترا با خودش ببیند و احساسات و غرایز جوانیش تحریک شده در دام تو افتد.» زلیخا به دستور دایه دست به کار شد و کاخی چنان بساخت.

روزی که عزیز مصر و همۀ افراد خانواد اش برای گردش به صحرا می رفتند زلیخا به بهانۀ بیماری و کسالت در آن کاخ بستری شد و یوسف را به حضور طلبید.
یوسف بی اعتنا به همۀ نقش و نگار فریبندۀ کاخ در حالی که سر خود به پیش داشت با کمال خونسردی و متانت به نزد زلیخا رفت.به دستور قبلی درهای کاخ بسته شد و زلیخا به پای یوسف افتاد و راز عشق و دلدادگی خویش را آشکار کرد. همچون ابر بهاران می گریست و از یوسف می خواست که عشقش را بپذیرد اما یوسف چنان که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد مانند کوهی استوار بر جای ماند و خاموش بود.

در همین گیرودار ناگهان چشم زلیخا به تندیس بتی افتاد که آن را می پرستید. بی درنگ از جای برخاست و صورت بت را با پارچه ای بپوشانید.یوسف پرسید:«چرا بت را پوشانیدی؟»
زلیخا جواب داد:«این بت خدای من است و شرم دارم که در برابرش با تو عشقبازی کنم.» یوسف گفت:«تو از بتی که نمی بیند و نمی شنود و نمی داند چنین شرم می داری. من از خداوند جل و علا که خالق همۀ اشیا است و عالم به همۀ خلایق، شرم ندارم؟» این بگفت و از زلیخا دور شد.

زلیخا از پشت بر دامنش آویخت و دامن یوسف به چنگ زلیخا پاره شد.زلیخا که کام نایافته خود را در معرض بدنامی و رسوایی دید حیلۀ دیگر اندیشید و هنگامی که عزیز مصر به کاخ خویش بازگشت موی کنان و گریه کنان از او به شوهرش شکایت برد که قصد خیانت و دست درازی به ناموس ولی نعمت خود داشته است.

یوسف ادعای زلیخا را تکذیب کرد ولی شاهدی نداشت که بی گناهی خود را ثابت کند. اگر از ماجرای کودک چهل روزه- یا سه ماه- که می گویند در همان اطاق کذایی در گهواره خوابیده بوده و در این موقع برای شهادت و قضاوت لب به سخن گشوده است بگذریم و آن را احیاناً مقرون به حقیقت ندانیم داوری و قضاوت عموی زلیخا را نمی توان انکار کرد. توضیح آنکه عموی زلیخا که مردی دانشمند و دنیا دیده بوده و به داوری و قضاوت خوانده شده بود چنین رأی داد:«اگر دامن پیراهن یوسف از پیش رو پاره شده باشد یوسف گناهکار است ولی اگر از پشت پاره شده باشد زلیخا دروغ می گوید و حق با یوسف است. بدین ترتیب حیله و نیرنگ زلیخا این مرتبه نیز کارگر نیفتاد و عزیز مصر که حقیقت معنی را دریافته بود از یوسف خواست که این راز مکتوم بماند و با کسی چیزی نگوید ولی دیری نپایید که اسرار دلدادگی زلیخا از پرده بیرون افتاد و همه جا مخصوصاً زنان دربار فرعون و نزدیکان عزیز مصر از هر طرف زلیخا را به باد سرزنش و ملامت گرفتند که با وجود فوتیفار به غلام بی مایه ای! دل باخته است.

زلیخا برای آنکه پاسخی دندان شکن به زنان ملامتگو داده باشد یک روز همۀ آنها را به کاخ خویش دعوت کرد و در لحظه ای که به دست هر یک از آنان ترنجی داده بود تا پوست بکنند غفلتاً یوسف را به درون مجلس فرستاد. زنان مصری با دیدن آن ماهپارۀ کنعانی که زیبایی خیره کننده اش هلال شب بدر را خجل و شرمنده می ساخت چنان مسحور و جادویی شده بودند که دست از ترنج نشناخته با کارد دست خویش را به جای ترنج بریدند.

Omid7 11-12-2009 12:31 AM

خیمه شب بازی

افراد دغلباز و مزور که همواره در مقام قلب حقایق هستند تا کاهی را کوهی جلوه داده اعمال و کردار خویش را مصاب و مستحسن نمایش دهند از سادگی و زودباوری عوام الناس سوء استفاده کرده با دوز و کلکها و لطایف الحیل که صرفاً اختصاص به این طبقه دارد افکار عمومی را از صراط مستقیم حقیقت و حقانیت منحرف می کنند و به طریقی که منافع آنها را تأمین کند سوق می دهند.

این گونه دغلکاریها اگر افراد ساده و زودباور را فریب دهد و واقعیت را در نظر آنها مکتوم و مخفی دارد بدون شک در نزد ارباب خرد رنگ و جلایی ندارد و اصحاب دانش و بینش تمام این جنقولک بازیها را به خیمه شب بازی تعبیر و تشبیه می کنند.


همان طوری که در خیمه شب بازی سر نخ در دست گردانندۀ پشت پرده است در این گونه تظاهرات و ریاکاریهای مذبوحانه هم سر نخ را می بینند و گرداننده را می شناسند.

طرز عمل خیمه شب بازی کاملاً شبیه انجام نمایش در صحنه تئاتر است با این تفاوت که در صحنه تئاتر و تماشاخانه هنر پیشگان زن و مرد شرکت می کنند ولی در خیمه شب بازی عروسکهایی که از چوب یا کهنه پاره های پارچه ساخته شده به وسیله گرداننده حرکت داده می شوند. به سر و دست و پای عروسکها نخهای نارک کمرنگی وصل است که سر نخ در دست گرداننده است و این گرداننده دور از چشم تماشاچیان بر تمام عروسکها نظارت می کند. بلندی قامت عروسکها بین بیست و پنج تا چهل سانتیمتر است.

متأسفانه خیمه شب بازی در عصر حاضر به واسطۀ ورود بعض سرگرمیها اهمیت سابق خود را از دست داده و ندرتاً در اطراف دهات و قصبات و محله های عقب افتاده و بعض قهوه خانه ها و عروسیها نمایش عروسکی به راه می اندازند. تا چندی قبل در کافه شهرداری سابق تهران نمایش خیمه شب بازی اجرا می شد که اکنون آن ته بساط هم جمع گردید.

مطلب قابل توجه اینکه امروزه نمایش عروسکی در غالب ممالک راقیه نقش مهمی در امر تعلیم و تربیت بازی می کند و از آن در برنامۀ تعلیمات بصری به منظور تقویت و پرورش استعداد کودکان استفاده می شود که اگر چه در برنامه های تلویزیونی ایران از فیلمهای خارجی و داخلی در این زمینه استفاده می شود ولی کافی نیست و مسئولان مربوطه باید بیشتر از پیشتر اقدامات مؤثر و مجدانه معمول دارند.

Omid7 11-12-2009 12:33 AM

دروغ شاخدار، شاخ در آوردن
صاحب کتاب شاهد صادق می گوید:«دروغ هر چند چربتر، بهتر.» دکتر گوبلز وزیر تبلیغات آلمان نازی معتقد بود که دروغ هر چند بزرگتر باشد انکار و تکذیب آن دشوارتر خواهد بود، یعنی آن قدر بزرگ و با عظمت جلوه می کند که فرصت نمی دهد شنونده در صحت یا سقم آن تأمل و تفکر کند. در کشور ایران این گونه دروغها بزرگ را که غیرقابل گمان و تصور باشد اصطلاحاً دروغ شاخدار می گویند که گاهی مثل مشهور شاخ در آوردن نیز به کار می رود و از باب ارسال مثل می گویند:«آدم از این دروغها شاخ در می آورد.»

اکنون ببینیم ریشه و علت تسمیۀ این مثل سائر چیست.


آقای حسن زادۀ آملی شرحی پیرامون دو مثل مشهور و مصطلح بالا مرقوم داشتند:

«...سخن در دروغ شاخدار است. در محاورات گاهی می گویند:«این دروغ شاخدار است.» و گاهی می گویند:«از این حرفها آدم شاخ در
می آورد.» و نیز می گویند:«فلانی از پشیمانی شاخ در آورده است.»
«فکر می کنم که ریشۀ علمی در روان شناسی در تمثیل اعمال داشته باشد. شرح این اجمال اینکه هر یک از صفات سریرۀ انسان در کارخانۀ خیال که شأنی از شئون نفس ناطقۀ انسانی است به مناسبتی به صورت یکی از حیوانات و یا غیر حیوانات متمثل می گردد چه دستگاه خیال به حسب جبلت خود شکل و صورت می سازد و معانی را به شکلی و صورتی نمایش می دهد.
«مثلاً دشمنی را به شکل مار در می آورد و آدم بی رشک (بی رشک به معنی بی غیرت و بی حمیت و همچنین راضی و خشنود هم آمده است، مانند مردی که از روسپی بودن زنش خشنود باشد. ) را به صورت گراز. اما از کجا نفس ناطقه پی می برد که باید هر یک از معانی به صورتی خاص تمثیل گردد که بدان صورت نمایش می دهد خود بسی جای شگفت است. مثلاً در آن کسی که صفت و ملکۀ تقلید و محاکات احوال و افعال و اقوال و اطوار این و آن است وی را به صورت بوزینه در می آورد زیرا که بوزینه دراین فن مهارت تام دارد.
«آدم باغدر و مکر را به شکل گرگ نمایش می دهد زیرا که گرگ در غدر معروف است. به همین مثابت و منزلت می شود که صفت پشیمانی را اگر از ناشایسته ها باشد به شکل دو شاخ در آورد. وقتی مردی به من گفت که زنی را که از دودمانم بود در خواب دیدم بسیار افسرده و دو شاخ از سر او درآمده تعبیر آن چیست؟ از وی دربارۀ آن زن و علت مرگ پرسیدم. برایم حکایت کرد و راستی موجب تعجب این بنده گردیده است. گفتم:«آن دو شاخ سرش از ندامت آن کارش است که از پشیمانی شاخ درآورده است و صفت ندامت از آن غلط در لباس حکایت و تصویر آن چنان وانموده کرده است.» تعبیرکنندۀ خواب را از آن جهت معبر گفته اند که از صورتی که برایش بازگو کرده اند عبور می کند ونیز دیگری را عبور می دهد و به آن صفتی که بدین صورت درآمده است از روی مناسبات تکوینی و موازین علمی دست می یابد. می بینیم که اختلاف اشکال و صور حیوانات وحشی نسبت به اهلی بسیار اندک است و اختلاف و تفاوت افراد بشر در خلقت و صورت از دیگر جانداران بیش است.

فی المثل همانطوری که اشارت رفت دشمنی و عداوت را به شکل مار، خونسردی و بی حمیتی را به شکل گراز، غدر و مکر و حیله را به شکل گرگ یا روباه، تقلید و تشبه به اعمال و اطوار دیگران را به شکل بوزینه و بالاخره ندامت و پشیمانی و همچنین شنیدن دروغهای بزرگ را به شکل شاخ در آوردن جلوه می دهد و معبران و تعبیرکنندگان خواب نظی ابن سیرین از این مسیر و معبر عبور می کردند و به خیالات و تصورات و اعمال و افعال مردم واقف و آگاه می شدند.

Omid7 11-12-2009 12:34 AM

دروازه را می توان بست ولی دهان مردم را نمی توان بست

هر گاه کسی از عیب جویی و خرده گیری دیگران در مورد اعمال و رفتار خود احساس تألم و ناراحتی کند عبارت بالا از باب دلجویی و نصیحت گفته می شود تا رضای وجدان و خشنودی خالق را وجهۀ نظر و همت قرار دهد و به گفتار و انتقادات نابجای عیب جویان و خرده گیران وقعی ننهد و در کار خویش دلسرد و مأیوس نگردد.


اکنون ببینیم این عبارت مثلی از کیست و چه واقعه ای آن را بر سر زبانها انداخته است.بعضی از داستان نویسان عبارت مثلی بالا را از ملانصرالدین می دانند در حالی که ملانصرالدین و یا ملانصیرالدین یک شخصیت افسانه ای است که هنوز وجود تاریخی وی مشخص نگردیده و به عقیدۀ صاحب ریحانة الادب، این کلمه ظاهراً از تخلیط نام چند تن از هزل گویان و لیطفه پردازان بوده است. حقیقت مطلب این است که ذوق لطیف ایرانی از یکی از مواعظ و نصایح حکیمانه لقمان به فرزندش استفاده کرده آن را به شکل و هیئت عنوان این مقاله در افواه عمومی مصطلح گردانیده است.

تاریخچۀ احوال و آثار این حکیم متفکر و خاموش و پاک و نهاد در مقالۀ لقمان را حکمت آموختن مذکور افتاد که خوانندۀ محترم می تواند به مقالت مزبور در این کتاب مراجعه کند. لقمان حکیم را نصایح آموزنده ای است که اگرچه روی سخن با فرزند دارد ولی مقصودش جلب توجه عمومی است تا نیک و بد را بشناسند و زشت و زیبا را از یکدیگر تمیز دهند.

یکی از نصایح حکیمانۀ لقمان به فرزندش این بود که در اعمال و رفتارش صرفاً خشنودی خالق و رضای وجدان را منظور دارد. از تمجید و تحسین خلق مغرور نشود و تعریض و کنایۀ عیب جویان و خرده گیران را با خونسردی و بی اعتنایی تلقی کند. پسر لقمان که چون پدرش اهل چون و چرا بود برای اطمینان خاطر شاهد عینی خواست تا فروغ حکمت پدر از روزنۀ دیده بر دل و جانش روشنی بخشد.

چون نویسندۀ دانشمند آقای صدر بلاغی در این مورد حق مطلب را به خوبی ادا کرده است علی هذا بهتر دانستیم که دنبالۀ مطلب را در رابطه با ضرب المثل بالا به دست و زبان این روحانی گرانقدر بسپاریم:
«...لقمان گفت:«هم اکنون ساز و برگ سفر بساز و مرکب را آماده کن تا در طی سفر پرده از این راز بردارم.» فرزند لقمان دستور پدر را به کار بست و چون مرکب را آماده ساخت لقمان سوار شد و پسر را فرمود تا به دنبال او روان گشت. در آن حال بر قومی بگذشتند که در مزارع به زراعت مشغول بودند. قوم چون در ایشان بنگریستند زبان به اعتراض بگشودند و گفتند:«زهی مرد بی رحم و سنگین دل که خود لذت سواری همی چشد و کودک ضعیف را به دنبال خود پیاده می کشد.»

«در این هنگام لقمان پسر را سوار کرد و خود پیاده در پی او روان شد و همچنان می رفت تا به گروهی دیگر بگذشت. این بار چون نظارگان این حال بدیدند زبان اعتراض باز کردند که:«این پدر مغفل را بنگرید که در تربیت فرزند چندان قصور کرده که حرمت پدر را نمی شناسد و خود که جوان و نیرومند است سوار می شود و پدر پیر و موقر خویش را پیاده از پی همی ببرد.» در این حال لقمان نیز در ردیف فرزند سوار شد و همی رفت تا به قومی دیگر بگذشت. قوم چون این حال بدیدند از سر عیب جویی گفتند:«زهی مردم بی رحم که هر دو بر پشت حیوانی ضعیف برآمده و باری چنین گران بر چارپایی چنان ناتوان نهاده اند در صورتی که اگر هر کدام از ایشان به نوبت سوار می شدند هم خود از زحمت راه می رستند و هم مرکبشان از بارگران به ستوه نمی آمد.»

«دراین هنگام لقمان و پسر هر دو از مرکب به زیر آمدند و پیاده روان شدند تا به دهکده ای رسیدند. مردم دهکده چون ایشان را بر آن حال دیدند نکوهش آغاز کردند و از سر تعجب گفتند:«این پیر سالخورده و جوان خردسال را بنگرید که هر دو پیاده می روند و رنج راه را بر خود
می نهند در صورتی که مرکب آماده پیش رویشان روان است، گویی که ایشان این چارپا را از جان خود بیشتر دوست دارند.»

«چون کار سفر پدر و پسر به این مرحله رسید لقمان با تبسمی آمیخته به تحسر فرزند را گفت: این تصویری از آن حقیقت بود که با تو گفتم و اکنون تو خود در طی آزمایش و عمل دریافتی که خشنود ساختن مردم و بستن زبان عیب جویان و یاوه سرایان امکان پذیر نیست و از این رو مرد خردمند به جای آنکه گفتار و کردار خود را جلب رضا و کسب ثنای مردم قرار دهد می باید تا خشنود وجدان و رضای خالق را وجهۀ همت خود سازد و در راه مستقیمی که می پیماید به تمجید و تحسین بهمان و توبیخ و تقریع فلان گوش فرا ندهد.»

رزیتا 11-12-2009 12:58 AM

ویرایش میرایش هم که یوخده

behnam5555 07-28-2010 01:21 PM


«چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است»



http://img.tebyan.net/big/1384/01/11...7981241182.jpg

چون مطلبی آنقدر واضح و روشن باشد که احتیاج به تعبیر و تفسیر نداشته باشد، به مصراع بالا استناد جسته و ارسال مثل می کنند.
این مصراع از شعری است که ناظم ِ آن را نگارنده نشناخت:

پرسی که تمنای تو از لعل لبم چیست
آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست

طبسی حائری در کشکولش آن را به این صورت هم نقل کرده است:

خواهم که بنالم ز غم هجر تو گویم
آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست

ولی چون بنیانگذار سلسله گورکانی هند مصراع بالا را در یکی از وقایع تاریخی تضمین کرده و بدان جهت به صورت درآمده است، به شرح واقعه می پردازیم:

ظهیرالدین محمد بابر (888 - 937 هجری) که با پنج پشت به امیر تیمور می رسد، مؤسس سلسله گورکانیه در هندوستان است. بابر در زبان ترکی همان ببر- حیوان مشهور- است که بعضی از پادشاهان ترک این لقب را برای خود برگزیده اند. بابر پس از فوت پدر، وارث حکومت فرغانه گردید؛ ولی چون شیبک خان شیبانی اوزبک پس از مدت یازده سال جنگ و محاربه او را از فرغانه بیرون راند، به جانب کابل و قندهار روی آورد. مدت بیست سال در آن حدود فرمانروایی کرد و ضمناً به خیال تسخیر هندوستان افتاده در سال 932 هجری پس از فتح پانی پات، ابراهیم لودی پادشاه هندوستان را مغلوب کرد و داخل دهلی شد. آنگاه آگره و شمال هندوستان، از رود سند تا بنگال را به تصرف در آورده، بنیان خاندان امپراطوری مغول را در آنجا برقرار کرد که مدت سه قرن در آن سرزمین سلطنت کردند و از این سلسله سلاطین نامداری چون اکبر شاه و اورنگ زیب ظهور کرده اند.
سلسله مغولی هند سرانجام در شورش بزرگ هندوستان که به سال 1275 هجری قمری مطابق با 1857 میلادی روی داد، پایان یافت. ظهیرالدین محمد بابر جامع حالات و کمالات بود و کتابی درباره فتوحات و جهانداری ترجمه حال خودش به نام توزوک بابری به زبان جغتایی تألیف کرد که بعدها عبدالرحیم خان جانان به فرمان اکبر شاه آن را به فارسی برگردانید. بابر به فارسی و ترکی شعر می گفت و این بیت زیبا از اوست:

بازآی ای همای که بی طوطی خطت
نزدیک شد که زاغ برد استخوان ما

باری، ظهیرالدین محمد بابر هنگامی که پس از فوت پدر در ولایت فرغانه حکومت می کرد و شهر اندیجان را به جای تاشکند پایتخت خویش قرار داد؛ در مسند حکمرانی دو رقیب سرسخت داشت که یکی عمویش امیر احمد حاکم سمرقند و دیگری دایی اش محمود- حاکم جنوب فرغانه بود. بابر به توصیه مادر بزرگش «ایران» از یکی از رؤسای طوایف تاجیک به نام یعقوب استمداد کرد. یعقوب ابتدا به جنگ محمود رفت و او را بسختی شکست داد و سپس امیر احمد را هنگام محاصره انیجان دستگیر کرد. بابر که آن موقع در مضیقه مالی بود، خزانه امیر احمد در سمرقند را که دو کرور دینار زر بود به تصرف آورد و آن پول در آغاز سلطنت بابر در پیشرفت کارهایش خیلی مؤثر افتاد. بابر با وجود آنکه در آن زمان بیش از سیزده سال نداشت شعر می گفت و با وجود خردسالی، خوب هم شعر می گفت. این شعر را هنگام مبارزه با عمویش امیر احمد سروده است:

با ببر ستیزه مـکن ای احـمد احــرار
چالاکی و فرزانگی ببر عیانست

گر دیر بپایی و نصیحت نکنی گوش
آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست

مصراع اخیر به احتمال قریب به یقین پس از واقعه تاریخی مزبور که به وسیله بابر در دوبیتی بالا تضمین شده است، به صورت ضرب المثل درآمده در السنه و افواه عمومی مصطلح است.

منبع:
«ریشه های تاریخی امثال و حکم» تألیف زنده یاد مهدی پرتوی آملی

behnam5555 07-28-2010 01:25 PM


آب زیر كاه به كسانی اطلاق می شود كه زندگی و حشر و نشر اجتماعی خود را بر پایه مكر و عذر و حیله بنا نهند و با صورت «حق به جانب» ولی سیرتی نامحمود در مقام انجام مقاصد شوم خود برآیند. این گونه افراد را مكار و دغلباز نیز می گویند و ضرر خطر آنها از دشمن بیشتر است. زیرا دشمن با چهره و حربه دشمنی به میدان می آید، در حالی كه این طبقه در لباس دوستی و خیرخواهی خیانت می كنند.
اكنون باید دید در این عبارت مثلی، آبی كه در زیر كاه باشد چگونه ممكن است منشأ زیان و ضرر شود.
آب زیر كاه از ابتكارات قبایل و جوامعی بود كه به علت ضعف و ناتوانی جز از طریق مكر و حیله یارای مبارزه و مقابله با دشمن را نداشته اند. به همین جهت برای آنكه بتوانند حریف قوی پنجه را مغلوب و منكوب نمایند، در مسیر او باتلاقی پر از آب حفر می كردند و روی آب را با كاه و كلش طوری می پوشانیدند كه هیچ عابری تصور نمی كرد «آب زیر كاهی» ممكن است در آن مسیر و معبر وجود داشته باشد. باید دانست كه ایجاد این گونه باتلاقهای آب زیر كاه صرفاً در حول و حوش قریه ها و قصبات مناطق زراعی امكان پذیر بود، تا برای عابران وجود كاه و كلش موجب توّهم و سوءظن نشود و دشمن با خیال راحت و بدون دغدغه خاطر و سرمست از باده غرور و قدرت در آن گذرگاه مستور از كاه و كلش گام بر می داشت ون در درون آب زیر كاه غرقه می شد.
آب زیر كاه در قرون و اعصار قدیمه جزء حیله های جنگی بود و سپاهیان متخاصم را از این رهگذر غافلگیر و منكوب می كردند.
البته این حیله جنگی در مناطق باتلاقی و نقاطی كه شالیزاری داشت - مانند گیلان و مازندران - بیشتر معمول و متداول بود تا همان طوری كه گفته شد، موجب سوءظن دشمن نگردد. طریقه اش این بود كه در مسیر قشون مهاجم باتلاقهای پراكنده و متعدد و كم عرض حفر می كردند و روی باتلاقها را با كاه و كلشن می پوشانیدند. بدیهی است عبور از این مناطق موجب می شد كه قسمت مقدم مهاجمین یعنی پیشتازان و سواركاران در باتلاقهای سرپوشیده فرو روند و پیشروی آنها دچار كندی شود تا برای مدافعان فرصت و امكان آمادگی و تجهیز سپاه فراهم آید. فی المثل اسپهبد فرخان بزرگ، فرزند دابویه، معاصر عبدالملك مروان، كه بعد از پدر بر مسند حكومت طبرستان نشست و از گیلان تا نیشابور را در حیطه تصرف آورده بود؛ برای جلوگیری از عصیان و سركشی دیلمی ها و سایر طاغیان و سركشان: «از آمل تا دیلمستان چنان به اصطلخ (گویش مازندرانی به معنی استخر) و خندق و مثل هذا استوار گردانید كه جز پیاده را عبور ممكن نبودی».
منابع:

لغت نامه دهخدا
كتاب چهارمقاله نظامی

ترنم 09-22-2011 01:32 AM



آشی برایت بپزم که یک وجب روغن رویش باشد
کنایه است از این که برایت نقشه شومی کشیده‌ام و حالت را می‌گیرم.
در کتاب (سه سال در دربار ایران) نوشته دکتر فووریه٬ پزشک مخصوص ناصرالدین شاه، مطلبی نوشته شده که پاسخ این مسئله یا این ضرب المثل رایج بین ماست. او نوشته:
ناصرالدین شاه سالی یک بار (آنهم روز اربعین) آش نذری می‌پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می‌یافت تا ثواب ببرد.
در حیاط قصر ملوکانه اغلب رجال مملکت جمع می‌شدند و برای تهیه آش شله قلمکار هر یک کاری انجام می‌دادند. بعضی سبزی پاک می‌کردند. بعضی نخود و لوبیا خیس می‌کردند. عده‌ای دیگ‌های بزرگ را روی اجاق می‌گذاشتند و خلاصه هر کس برای تملق و تقرب پیش ناصر الدین شاه مشغول کاری بود. خود اعلیحضرت هم بالای ایوان می‌نشست و قلیان می‌کشید و از آن بالا نظاره‌گر کارها بود.

سر آشپزباشی ناصرالدین شاه مثل یک فرمانده نظامی امر و نهی می کرد.
بدستور آشپزباشی در پایان کار به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده میشد و او می‌بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد.
کسانی را که خیلی می‌خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می‌ریختند.
پر واضح است آن که کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده میشد کمتر ضرر می‌کرد و آنکه مثلا یک قدح بزرگ آش (که یک وجب هم روغن رویش ریخته شده) دریافت میکرد حسابی بدبخت میشد.
به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی مثلا با یکی از اعیان و یا وزرا دعوایش میشد٬ آشپزباشی به او می‌گفت: بسیار خوب! بهت حالی می‌کنم دنیا دست کیه! آشی برات بپزم که یک وجب روغن رویش باشد.


اکنون ساعت 01:08 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)