پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   راه مستان (http://p30city.net/showthread.php?t=18377)

آريانا 12-23-2009 08:19 PM

راه مستان
 
به نام عشق .......به نام آن عاشق......به نام آن معشوق كه آينه عاشق است
............................



راه مستان
.................................
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب

سروش عالم غیبم چه مژده‌ها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین

نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر

که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد

که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای

که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل

بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه می‌بری ای سست نظم بر حافظ

قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
(حضرت حافظ)

آريانا 12-23-2009 08:32 PM

((او در جایگاه پالاینده و خالص کردن نقره خواهد نشست)) حتما بخوانيد
 
ر عشق همچو آتش چون نقره باش دلخوش ××× چون زاده خلیلی آتش توراست مسکن

نکته ای از انجیل:
در Malachi آیه ٣.٣ آمده است:
((او در جایگاه پالاینده و خالص کردن نقره خواهد نشست))
این آیه برخی از خانمهای کلاس انجیل خوانی را دچار سردرگمی کرد. آنها نمی دانستند که این عبارت در مورد ویژگی و ماهیت خداوند چه مفهومی می تواند داشته باشد. از این رو یکی از خانمها پیشنهاد داد فرایند تصفیه و پالایش نقره را بررسی کند و نتیجه را در جلسه بعدی انجیل خوانی به اطلاع سایرین برساند. همان هفته با یک نقره کار تماس گرفت و قرار شد او را در محل کارش ملاقات کند تا نحوه کار او را از نزدیک ببیند. او در مورد علت علاقه خود،گذشته از کنجکاوی در زمینه پالایش نفره چیزی نگفت. وقتی طرز کار نقره کار را تماشا می کرد، دید که او قطعه ای نقره را روی آتش گرفت و گذاشت کاملا داغ شود. او توضیح داد مه برای پالایش نقره لازم است آن را در وسط شعله، جایی که داغتر از همه جا است نگه داشت تا همه نا خالصی های آن سوخته و از بین برود. زن اندیشید ما نیز در چنین نقطه داغی نگه داشته می شویم. بعد دوباره به این آیه که می گفت ( او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست)) فکر کرد. از نقره کار پرسید آیا واقعا در تمامی مدتی که نقره در حال خلوص یافتن است او باید آنجا جلوی آتش بنشیند؟ مرد جواب داد بله. نه تنها باید آنجا بنشیند و قطعه نقره را نگه دارد بلکه باید چشمانش را نیز تمام مدت به آن بدوزد.اگر در تمام آن مدت لحظه ای نقره را رها کند، خراب خواهد شد.
زن لحظه ای سکوت کرد بعد پرسید: از کجا می فهمی نقره کاملا خالص شده است؟ مرد خندید و گفت: خوب خیلی راحت است. هر وقت تصویر خودم را در آن ببینم.
اگر امروز داغی آتش را احساس می کنی، به یاد داشته باش که خداوند چشم به تو دوخته و هم چنان به تو خواهد نگریست تا تصویر خود را در تو ببیند.


به نقل از:
http://motrebedel.persianblog.ir/


در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
عقل می خواست کزان شعله چراغ افروزد برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

آريانا 12-23-2009 08:40 PM

هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند
دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند


دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید

هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند

نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست

جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند

عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب
سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند

ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان

پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند

تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده‌ست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند

دل تو مثال بامست و حواس ناودان‌ها

تو ز بام آب می‌خور که چو ناودان نماند

تو ز لوح دل فروخوان به تمامی این غزل را
منگر تو در زبانم که لب و زبان نماند

تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش

چو برفت تیر و ترکش عمل کمان نماند

(حضرت مولانا)

SHeRvin 12-23-2009 08:46 PM

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

SHeRvin 12-23-2009 08:58 PM

من ار زانکه گردم به مستی هلاک
به آیین مستان بریدم به خاک
به آب خرابات غسلم دهید
پس آنگاه بر دوش مستم نهید
به تابوتی از چوب تاکم کنید
به راه خرابات خاکم کنید
مریزید بر گور من جز شراب
میارید در ماتمم جز رباب
مبادا عزیزان که در مرگ من
بنالد به جز مطرب و چنگ زن
تو خود حافظا سر ز مستی متاب
که سلطان نخواهد خراج از خراب

ساقي 12-23-2009 11:38 PM

سرم خوشست و به بانگ بلند مى گويم
كه من نسيم حيات از پياله مى جويم


عبوس زهد به وجه خمار ننشيند
مريد خرقه ء دردى كشان خوشخويم

ز شوق نرگس مست بلند بالائى
چو لاله با قدح افتاده بر لب جويم

شدم فسانه به سرگشتگى چو گيسوى دوست
كشيد در خم چوگان خويش چون گويم

گرم نه پيرمغان در به روى بگشايد
كدام در بزنم چاره از كجا جويم

مكن درين چمنم سرزنش به خود روئى
چنانكه پرورشم مى دهند مى رويم

تو خانقاه و خرابات در ميانه مبين
خدا گواه كه هر جا كه هست با اويم

غبار راه طلب كيمياى بهروزيست
غلام دولت آن خاك عنبرين بويم

بيار مى كه به فتوى حافظ از دل پاك
غبار زرق به فيض قدح فرو شويم





...

آريانا 12-24-2009 12:02 AM

اگر تو عاشقی معشوق دور است
وگر تو زاهدی مطلوب حور است
ره عاشق خراب اندر خراب است

ره زاهد غرور اندر غرور است
دل زاهد همیشه در خیال است

دل عاشق همیشه در حضور است
نصیب زاهدان اظهار راه است

نصیب عاشقان دایم حضور است
جهانی کان جهان عاشقان است

جهانی ماورای نار و نور است
درون عاشقان صحرای عشق است

که آن صحرا نه نزدیک و نه دور است
در آن صحرا نهاده تخت معشوق

به گرد تخت دایم جشن و سور است
همه دلها چو گلهای شکفته است

همه جان‌ها چو صف‌های طیور است
سراینده همه مرغان به صد لحن

که در هر لحن صد سور و سرور است
ازان کم می‌رسد هرجان بدین جشن

که ره بس دور و جانان بس غیور است
طریق تو اگر این جشن خواهی

ز جشن عقل و جان و دل عبور است
اگر آنجا رسی بینی وگرنه

دلت دایم ازین پاسخ نفور است
خردمندا مکن عطار را عیب

اگر زین شوق جانش ناصبور است

(عطار)

آريانا 12-24-2009 12:12 AM

گفت مردمان افسانه مرغی می گویند که در آتش خویش محو می شود و از خاکستر خویش باز زاده می شود.
گفتم مردمان روزگاری می دیدند و آنچه را می دیدند می گفتند.روزگار چنان شد که مردمان دیده از دیدن فرو بستند و آنچه از پیشتر در گفتار مانده بود را افسانه خواندند.حکایت آن است که این حکایت همچنان باقی است.
پیرامون ما غیر ققنوس چه هست دیگر؟ هرچه محسوس است در سوز آتش است و زایشی دوباره از خاکستر خویش!
گفت این حکایت باز زاده شدن سخت غریب است. این تکرار از پی چیست؟
گفتم در فاصله سوختن و دوباره زاده شدن لحظه ای هست ناب. هرچه هست در آن لحظه ناب است الباقی هرچه هست روزمره گی است. این سوختن و فدا شدن برای آن لحظه است و این زاده شدن، تاب نیاوردن در آن لحظه ی ناب است. و باز تکرار دوباره و تلاشی برای تداوم آن لحظه ی ناب..ققنوس را که ببینی طعم لحظه ی ناب را خواهی دانست.

غلامرضا رشیدی
تیر ۸۸

آريانا 12-24-2009 12:13 AM

گفت آدمی اول بار کی به رقص آمد؟
گفتم آدمی اول بار به رقص آمد، هرچه آمد بعد از آن رقص نخستین آمد.
گفت چه شد که ابتدا به رقص آمد و چه آمد که از رقص برون آمد.
گفتم آدمی ابتدا سر از دست نمی شناخت می رقصید بی بهانه. ادراک که آمد آدمی دست از سر باز شناخت . اندیشه کرد که ابتدا دست را بجنباند یا سر را،لحظه ای از رقص باز ماند. اندیشه ای دگر آمد و اندیشه ای دگر آمد و چنان شد که اندیشه خود به رقص آمد . آدمی آنگاه در رقص اندیشه، اندیشه کرد و چنان شد که اندیشه ی رقص اندیشه خود به رقص آمد و امروز چنین رقصی در هر آنچه مخلوق اندیشه ی آدمی ست، جاریست.
گفت آدمی دوم بار کی به رقص آمد؟
گفتم در تنگنای اندیشه جای دست افشانی نیست. آدمی مسخ دست افشانی مخلوق خود مانده. این قفس خود در رقص هزاران قفس در تنگناست.
گفت آیا آدمی را فرصت دست افشانی نیست؟
گفتم آدمی جهانی از اندیشه ساخته و مسخ دررقص این جهان خود ساخته هرگز فرصت دست افشانی نخواهد یافت. رقص بکر می خواهی دست از اندیشه بکش تا به رقص آیی. آدمی آنگاه طعم بکر رقص را خواهد چشید که جهان اندیشه و اندیشه جهان فرو ریزد.
گفت جهان اندیشه و اندیشه جهان چگونه فرو ریزد؟
گفتم یا مترصد عنایت باش یا راهی بیاب تا ناب و بکر دستی بچرخانی. در هر دو حال جهان اندیشه و اندیشه جهان فرو خواهد ریخت.
غلامرضا رشیدی
تیر۸۸
www.iranjoy.com

ساقي 12-24-2009 12:17 AM

ما درس سحر در ره ميخانه نهاديم
محصول دعا در ره جانانه نهاديم


در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
اين داغ كه ما بر دل ديوانه نهاديم


سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روى درين منزل ويرانه نهاديم

در دل ندهم ره پس ازين مهر بتان را
مهر لب او بر در اين خانه نهاديم

در خرقه ازين بيش منافق نتوان بود
بنياد ازين شيوه رندانه نهاديم

چون مى رود اين كشتى سرگشته كه آخر
جان در سر آن گوهر يك دانه نهاديم

المنه لله كه چو ما بى دل و دين بود
آن را كه لقب عاقل و فرزانه نهاديم

قانع به خيالى ز تو بوديم چو حافظ
يارب چه گداهمت و شاهانه نهاديم


-------------

آريانا 12-24-2009 01:15 AM

دوش از سر بیهوشی و ز غایت خودرایی
رفتم گذری کردم بر یار ز شیدایی

قلاش و قلندرسان رفتم به در جانان
حلقه بزدم گفتا نه مرد در مایی

گفتم که مرا بنما دیدار که تا بینم
گفتا برو و بنشین ای عاشق هرجایی

این چیست که می‌گویی وین چیست که می‌جویی
مانا که دگر مستی یا واله و سودایی

با قالب جسمانی با ما نرود کاری
جسمانی و روحانی بگذار به یغمایی

رو خرقهٔ جسمت را در آب فنا می‌زن
تا بو که وجودت را از غیر بپالایی

تا با تو تو خواهی بود بنشین چو دگر یاران
از خود چو شدی بیخود برخیز چه میپایی

سیلی جفا می‌خور گر طالب این راهی
از نوح بلا مگریز گر عاشق دریایی

ناقوس هوا بشکن گر زانکه نه گبری تو
زنار ریا بگسل گر زانکه نه ترسایی

دردی‌کش درد ما در راه کسی باید
کو هست چو سربازان جان داده به رسوایی

تو زاهد و مستوری در هستی خود مانده
تا نیست نگردی تو کی محرم ما آیی

خود را چو تو نشناسی حقا که چو نسناسی
بیخود شو و پس خود را بنگر که چه زیبایی

هم خوانچه‌کش صنعی هم مائده و خوانی
هم مخزن اسراری هم مطرح یغمایی

آیینهٔ دیداری جسم تو حجاب توست
اندر تو پدید آید چون آینه بزدایی

عطار
...........................................................
اين شعر رو بايد با طلا نوشت..........................................

آريانا 12-24-2009 06:58 PM

چو جان زار بلادیده با خدا گوید
که جز تو هیچ ندارم چه خوش بود به خدا

جوابش آید از آن سو که من تو را پس از این
به هیچ کس نگذارم چه خوش بود به خدا

شب وصال بیاید شبم چو روز شود
که روز و شب نشمارم چه خوش بود به خدا

خراب و مست شوم در کمال بی‌خویشی
نه بدروم نه بکارم چه خوش بود به خدا


(مولانا)

SHeRvin 12-24-2009 07:17 PM

ما هم از مستان این می بوده ایم ..... عاشقان در گه وی بوده ایم


ناف ما بر مهر او ببریده اند ..... عشق او در جان ما کاریده اند


ای بسا کز وی نوازش دیده ایم ..... در گلستان رضا گردیده ایم


گر عتابی کرد دریای کرم ..... بسته کی گردند درهای کرم


تا دهد جان را فراقش گوشمال ..... جان بداند قدر ایام وصال


ترک سجده از حسد گیرم که بود ..... آن حسد از عشق خیزد نز جحود


چون که بر نطعش جز این بازی نبود ..... گفت بازی کن چه دانم در فزود


آن یکی بازی که بود من باختم ..... خویشتن را در بلا انداختم

در بلا هم میچشم لذات او ..... مات اویم ،مات اویم ،مات او

مولانا

آريانا 12-24-2009 09:21 PM

برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست
مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست

میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقه‌ایست که هیچ آفریده نگشادست

به کام تا نرساند مرا لبش چون نای
نصیحت همه عالم به گوش من بادست

گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست
اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست

اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی من زان خراب آبادست

دلا منال ز بیداد و جور یار که یار
تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست

برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کز این فسانه و افسون مرا بسی یادست

حافظ

آريانا 12-28-2009 10:18 PM

چو مرا به سوی زندان بکشید تن ز بالا
ز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها

به میان حبس ناگه قمری مرا قرین شد
که فکند در دماغم هوسش هزار سودا

همه کس خلاص جوید ز بلا و حبس من نی
چه روم چه روی آرم به برون و یار این جا

که به غیر کنج زندان نرسم به خلوت او
که نشد به غیر آتش دل انگبین مصفا

نظری به سوی خویشان نظری برو پریشان
نظری بدان تمنا نظری بدین تماشا

چو بود حریف یوسف نرمد کسی چو دارد
به میان حبس بستان و که خاصه یوسف ما

بدود به چشم و دیده سوی حبس هر کی او را
ز چنین شکرستانی برسد چنین تقاضا

من از اختران شنیدم که کسی اگر بیابد
اثری ز نور آن مه خبری کنید ما را

چو بدین گهر رسیدی رسدت که از کرامت
بنهی قدم چو موسی گذری ز هفت دریا

خبرش ز رشک جان‌ها نرسد به ماه و اختر
که چو ماه او برآید بگدازد آسمان‌ها

خجلم ز وصف رویش به خدا دهان ببندم
چه برد ز آب دریا و ز بحر مشک سقا

مولانا

آريانا 01-07-2010 11:03 PM

من و انکار شراب این چه حکایت باشد
غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد

تا به غایت ره میخانه نمی‌دانستم
ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد

زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز
تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد

زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
عشق کاریست که موقوف هدایت باشد

من که شب‌ها ره تقوا زده‌ام با دف و چنگ
این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد

بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند
پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد

دوش از این غصه نخفتم که رفیقی می‌گفت
حافظ ار مست بود جای شکایت باشد

حضرت حافظ

Afshin_m05 01-08-2010 01:27 AM

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب،
بردولت آشیان شما نیز بگذرد.
باد خزان نکبت ایام، ناگهان،
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد.
آب اجل که هست گلوگیر خاص وعام،
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد.
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز،
این تیزی سنان شما نیز بگذرد.
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد،
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد.
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت،
این عو عو سگان شما نیز بگذرد.
آنکس که اسب داشت غبارش فرو نشست،
گرد سم خران شما نیز بگذرد.
بادی که در زمانه بسی شمع ها بکشت،
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد.
زین کاروانسرای، بسی کاروان گذشت،
ناچار کاروان شما نیز بگذرد.
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن،
تاًثیر اختران شما نیز بگذرد.
این نوبت از کسان، به شما ناکسان رسید،
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد.
بیش از دو روز بود از آن دگر کسا ن،
بعد از دو روز، از آن شما نیز بگذرد.
بر تیر جورتان، ز تحمل سپر کنم،
تا سختی کمان شما نیز بگذرد.
در باغ دولت دگران بود مدتی،
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد.
آبی است ایستاده در این خانه مال و جاه،
این آب نا روان شما نیز بگذرد.
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع،
این گرگی شبان شما نیز بگذرد.
پیل فنا، که شاه بقا، مات حکم اوست،
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد.
ای دوستان، خواهم که به نیکی دعای سیف،
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد


اکنون ساعت 01:00 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)