behnam5555 |
01-06-2010 10:16 AM |
گفتنيهاي تاريخ....
هوش آغامحمد خان قاجار
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
مي گويند آغا محمد خان قاجار معمولا نصف مرغ بريان را موقع ناهار و نصفه ديگر را شام مي خورد . تصادفا يك روز عصر نصفه ديگر مرغ بريان را گربه خورد . آشپز بيچاره از ترس غضب سلطان اخته! مرغ ديگري را با پول خود خريداري كرد و نصفه آن را موقع شام به حضور آغامحمد خان برد تا متوجه مطلب نشود .
آغامحمدخان ضمن صرف شام گوشه چشمي هم به آشپز انداخته گفت : « نصفه ديگر را فردا ناهار بياور !»
آشپز يكه خورد و عرض كرد : قربان ! نصفه اولي را امروز ناهار ميل كرديد . ديگر چيزي باقي نمانده است !
آغامحمدخان با عصبانيت گفت : « فضولي موقوف ! نصفه اي كه امروز آوردي قسمت راست مرغ بود اين نصف هم قسمت راست آن است . معلوم مي شود جرياني رخ داده كه مرغ ديگري خريداري كرده اي !
آشپز را فراست و تيز هوشي آغامحمدخان چنان مبهوت كرد كه تا مدتي دهانش باز و چشمانش خيره مانده بود !
|
behnam5555 |
01-06-2010 10:21 AM |
گفتنيهاي تاريخ...
**(( فيدل كاسترو )) پس از پيروزي انقلاب مقام هاي دولتي را ميان همرزمانش كه تجربه و شايستگي اين مقام را نداشتند تقسيم نكرد ، كار را به كاردانش سپرد و هم رزم نزديك خود را (( پدرو گروك لاژل )) را سمت راننده آمبولانس بيمارستان داد . زيرا تجربه و تحصيلات لازم را براي احراز مقام دولتي نداشت يكي از رازهاي ماندگاري و بقاي انقلاب كوبا ، عليرغم همه توطئه هاي شيطان بزرگ ( آمريكاي جنايتكار ) همين است .................
|
behnam5555 |
01-06-2010 10:28 AM |
گفتنيهاي تاريخ...
مهدي بليغ آرسن لوپن ايران
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
سيد مهدي بليغ يكي از باهوش ترين و زبده ترين و در عين حال ، جسور ترين سارقين و كلاهبرداران ايران است كه پس از انقلاب اسلامي ايران سال 1357 توسط آيت الله خلخالي اعدام گرديد .
سيد مهدي بليغ ، در طراري و كلاهبرداري تا آنجا پيش رفته بود كه يكبار ساختمان كاخ دادگستري تهران را به يك شيخ عرب فروخت و كلاهش را برداشت ! او حتي از كلاهبرداري از اعضاي خانواده شاه و دربار او هم ابا نكرد !
يكبار موقعي كه در كويت دستگير و به ايران منتقل مي شد در وسط خليج فارس خود را به دريا انداخت و موفق شد از دست شرطه هاي كويتي و كوسه هاي هولناك و خونخوار آب هاي خليج فارس بگريزد .
سيد مهدي بليغ به زبان هاي عربي و انگليسي كاملا مسلط بود . او كه از نبوغ و هوش سرشاري برخوردار بود در اعمال كلاهبرداري و دزدي از ترفندهاي بسيار زيركانه و ابتكاري استفاده مي كرد و خودش مي گفت از انجام دزدي ها و كلاهبرداري هاي پيچيده و برنامه ريزي شده لذت مي برد . در واقع بيشتر اين كارها را براي ارضاي روحي و رواني خود انجام مي داد .
سيد مهدي بليغ سالهاي زيادي از عمر خود را در نوبتهاي مختلف در زندان بسر برد و پس از پيروزي انقلاب كه سالهاي پيري خود را در خانه محقري در خيابان اميريه جنوبي مي گذرانيد به واسطه اعتياد و به همراه داشتن مواد مخدر دستگير و توسط آيت الله خلخالي اعدام گرديد .
بدون شك سيد مهدي بليغ يك دزد و كلاهبردار تاريخي و منحصر به فرد ( حداقل در تاريخ دزدان ايران! ) است و ماجراي مربوط به كلاهبرداري ها و دزدي هاي او بسيار جالب و خواندني مي باشند .
|
behnam5555 |
01-06-2010 10:52 AM |
گفتنيهاي تاريخ....
نمونه اي از ماجراي سرقت يك جواهر فروشي در خيابان فردوسي تهران كه در سال 1333 توسط سيد مهدي انجام گرفته است در زير بخوانيد تا پي به نبوغ مرحوم بليغ ببريد كه چطور بدون اطلاع از علوم پزشكي يك مرد ميانسال ارمني را ختنه كرد !
ختنه سوران بارون مگرديچ
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
(( بارون مگرديچ )) جواهرات پشت جعبه آئينه اش را از هم مي گشود و پرتو مطبوعي از دندانهاي طلائي اش بيرون مي جهيد و با تلالو (( احجار كريمه )) يا به قول خودش با برق الماس ها و جواهرات گوناگون تلاقي مي كرد .
گردن بند برليان ذيقيمتي را كه از جعبه مخملي در آورده بود با التهاب لذت بخشي ورانداز مي كرد .
تخمه الماس ، افكار شيريني در مخيله اش به وجود آورده بود .
فكر مي كرد اين شغل اشرافي چقدر از كالباس فروشي بهتر و شيرين تر است ! اصلا كالباس ، افكار نا هموار و غلط اندازي در ادم به وجود مي آورد .
خيار شور و روده هايي كه تا جا دارد ، گوشت كهنه بهش تپانده اند ، بي اختيار آدم را به ياد پاچه هاي شلوار گشاد لرها مي اندازد !
اين را هم بگوئيم بارون مگرديچ انصافا مرد بي شيله ، پيله و صديقي بود و لي همين سادگي او به طوري كه بعدا شرح خواهيم داد باعث بريده شدن يكي از اعضاي حياتي ! او شد .
صبح يكي ار روزهاي اسفند ماه ، سيد مهدي بليغ با ان قد نسبتا بلند و اندام لاغر وارد جواهر فروشي بارون شد و از جيبش يك حلقه انگشتر برليان فوق العاده مجلل بيرون آورد مقابل چشمان مشتاق بارون مگرديچ گرفت و بي مقدمه با لحن بازاري گفت :
(( طالب هستيد ؟))
بارون با چشمان گشادي حلقه تنگ را مدتي نگريست و هنگامي كه قيمت آن را پرسيد سوء ظن شديدي شديدي به قلبش راه يافت ، چه ، ناشناس شيك پوش با لبخندي گفت :
(( سه هزار تومان ! )) بارئن مگرديچ مي دانست اقلا هفت هزار تومن قيمت حلقه است . ولي ناشناس با لحني صادقانه گفت :
- البته قيمت اين حلقه خيلي زيادتر از اين هاست و دكتر (( شلوخيم )) هم كه به تازگي از وين به تهران آمده مقدار زيادي جواهرات با خود دارد .
اگر شما مرا راضي نگهداريد مي توانم كليه جواهرات او را به قيمت نازلي برايتان خريداري كنم .
براي اينكه هيچگونه خيالي هم به خاطرتان راه نيايد انگشتر را پيش شما مي گذارم و فردا ساعت 4 بعد از ظهر خواهم آمد كه به اتفاق براي ديدن جواهرات دكتر برويم ........
سپس با دست سلام دوستانه داده ، خارج شد ........
بليغ پس از خروج از جواهر فروشي بارون مگرديچ در خيابان استانبول ، به مطب دكتر (( ر- ح )) رفته و پس از معرفي خود به عنوان يك ارمني اظهار داشت :
برادر من به دختري افغاني كه در خيابان شاهرضا ( انقلاب كنوني ) مسكن دارد سخت عاشق شده است و پس از مدتها فراق و قهر و امتناع عجالتا قبول كرده اسلام بياورد تا وسايل عروسي از هر حيث فراهم گردد ولي فاميل دختر حكم كرده اند داماد قبل از اداي شهادتين بايد (( ختنه )) شود !
در اين صورت تصديق مي فرمائيد كه برادر من چاره اي جز (( ختنه )) كردن ندارد . آيا ممكن است شما در مقابل 300 تومان فردا ساعت 4 بعد از ظهر انجام اين معامله دلچسب را قبول كنيد ؟!
ضمنا موضوع ديگري كه لازم است عرض كنم اين است كه براردم چون فوق العاده از اين كار و سپردن خود به تيغ جراح وحشت دارد به هيچ وجه نبايد بفهمد براي عمل جراحي به اينجا آمده است بلكه بايد قبلا در فنجان قهوه او قدري داروي بيهوشي بريزيد كه عمل ، بدون دردسر انجام پذيرد .
دكتر كه مردي فوق العاده دل رحم و در عين حال ساده و بي شيله پيله بود اين كار را پذيرفت تا به قول خودش خدمتي هر جند كوچك ! در رسيدن عاشق دلباخته اي به مشوق انجام داده باشد .
دكتر صد تومان به عنوان وديعه و پيش پرداخت گرفت و در حاليكه سرش را به علامت رضايت تكان مي داد با شوخ طبعي گفت :
(( البته در راه عشق بايد سر باخت )) !
روز بعد چهار بعد از ظهر بارون مگرديچ و سيد مهدي بليغ صحبت كنان به طرف محكمه دكتر مي رفتند !
ربع ساعت بعد ، در سالن پذيرايي دكتر ، سه نفر به دور ميز گرد نشسته و فنجان هاي قهوه خوري خود را تازه تمام كرده بودند .............
مدتي از سردي هوا و نيامدن باران صحبت شد ولي بارون مگرديچ كاملا مواظب بود در معامله جواهرات ! كلاه سرش نرود ..... اما كم كم احساس كرد سرش به دوران افتاده و چشمهايش سياهي مي روند !
وحشتزده براي برخاستن حركتي به خود داد ولي نتوانست برخيزد ، سرش برروي سينه خم شد و پس از چند لحظه روي مبل به خواب سنگيني فرو رفت !
|
behnam5555 |
01-06-2010 10:58 AM |
گفتنيهاي تاريخ
شير مردان يا شيره اي مردان
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
در رژيم گذشته باشگاه مخصوصي در تهران فعاليت مي كرد كه وابسته به «لاينز» بين الملي بود و اعضاي آن را اصطلاحا ((شير مرد !)) مي ناميدند كه عموما عده اي رجال دولتي ، وزرا و وكلا و سرمايه سالاران و دزدان بيت المال بودند .
در باشگاه «لاينز» رجال و دولتي ها ضمن انجام وظايفي كه داشتند ، گاهي اوقات كه جلسات طول مي كشيد و نمي توانستند به موقع خود را پاي ((منقل)) برسانند همانجا يك پشت ناخن ترياك را در چاي حل كرده و براي جلوگيري ار آبريزش بيني ! لاجرعه سر مي كشيدند !
در حقيقت جمع اين افراد كه خود را ((شير مرد)) مي ناميدند و عضو لاينز بين المللي بودند ، از عده اي «شيره اي» تشكيل مي شد و بهتر بود به جاي ((شير مرد!))آنها را شيره اي مرد مي ناميدند !
مردكي مردني كه پنهاني
مي زند فور و چهره اش زرد است
لقبش «شير مرد» مي باشد
چون با « لاينز» روي آوردست
دوستي گفت اين لقب ما را
پاك از خنده روده بركردست
چون كسي «شيرمرد» دارد نام
كه به تحقيق «شيره اي مر » است !!
|
behnam5555 |
01-06-2010 11:05 AM |
گفتنيهاي تاريخ
تيمور لنگ و جنايتهايش
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
امير تيمور گوركاني معروف به تيمور لنگ كه شيعيان را مرتد مي دانست در كتاب خاطرات خود :
«منم تيمور جهانگشا » شرح مي دهد كه چه بلايي بر سر شيعيان در سبزوار آورده است :
« سكنه سبزوار همه مرتد بودند و بعد از اينكه شهر را گشودم به سربازان خود بشارت دادم كه ده سر بريده را به مبلغ يك دينار خريدار خواهم كرد .
زيرا من مسلمان هستم و مجاهد في سبيل الله مي باشم و ايمان دارم كه طبق قانون شروع مطهر اسلام ، هر كسي كه مرتد است بايد به قتل برسد .
سربازان من به حسابدارانم ، پنجاه هزار سر بريده تحويل دادند و پانزده هزار دينار دريافت كردند .
من دستور دادم كه از آن سرهاي بريده يك هرم رو به قبله بسازند تا خداي كعبه بداند براي رضاي او ، همه مرتدها را نابود كردم .
پس از اين كه هرم به ارتفاع سي زرع ( هر زرع معادل 104 سانتي متر ) رسيد ، گفتم تا حصار شهر را ويران كنند ، آنگاه قشون را به حركت در آوردم ....شب ها دورا دور آن هرم چراغ روشن مي كردند و آن چراغ ها از فاصله دور ديده مي شد .
در سفرهاي بعد وقتي از سبزوار كه ويرانه اي بيش نبود عبور مي كردم مشاهده كردم كه اطراف هرم سفيد شده و مثل اين بوده كه آن را با سرهاي بريده سفيد كرده اند ! من مي خواستم كه غلبه من بر سبزوار ، براي همه درس عبرت شود و بدانند كه هر كسي مقابل من پايداري كند ، گرفتار سرنوشت امير سبزوار و ساكنان آن شهر خواهد شد ...... »
|
behnam5555 |
01-06-2010 11:09 AM |
گفتنيهاي تاريخ
سلطان سنجر در قفس آهنين
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
صحبت از قفس آهنين شد ، بدنيست بدانيد در تاريخ ، يك سلطان ديگر هم كارش به حبس در قفس آهنين كشيده شده است و آن سلطان سنجر مي باشد .
اقوام غز ،چادر نشينان بيابان گردي بودند كه در نيمه اول قرن ششم هجري براي چراگاههاي وسيع ، از رود سيحون گذشتند و وارد سرزمين بلخ شدند .
به دستور سلطان سنجر ، غزها در حوالي بلخ اقامات كردند و قرار شد تمام طايفه غز كه چهل هزار خانوار بودند ، سالي بيست و چهار هزار راس گوسفند به رسم خراج بدهند .
اما مامور تحويل خراج ، بر سر تعيين جنس گوسفند بين حاكم بلخ ( نماينده سلطان ) و غزها اختلاف افتاد كه در جريان اين غائله ؛ غزها ، امير قماج حاكم برگزيده سلطان راكشتند و شروع به قتل و غارت زنان و كودكان كردند .
در پي اين حادثه دلخراش ، سلطان سنجر با لشكريان فراوان به جنگ با چادر نشينان مهاجم رفت ، غزها كه جان خود را درخطر ديدند ، هجوم آوردندو شكست سختي به لشكريان سلطان سنجر وارد كردند ، آنگاه سلطان سنجر را در حال فرار دستگير كردند و او را در قفس آهنين انداختند .
غزها در پي اين پيروزي ، «مرو» را سه شبانه روز غارت كردند و سپس به نيشابور و ديگر بلاد خراسان تاختند و هر جا رسيدند ، كشتند ،سوزاندند و ويران كردن .
سطان سنجر مدت چهار سال در قفس آهنين غزها بود تا اينكه پس از فرار جان سپرد .
|
behnam5555 |
01-06-2010 11:17 AM |
گفتنيهاي تاريخ
منشا پيدايش نامهاي كوروش و داريوش
اگر كوروش و داريوش پادشاه نبودند و ضرورت موقعيتشان ايجاب نميكرد كه در كتيبههاي دوره هخامنشي با حالت نهادي و فاعلي از آنها ياد شود، شايد امروز در زبان فارسي نامهاي «كوروش» و «داريوش» وجود نداشت و به جاي آنها اسامي «داريوم» و «كوريوم» يا «داريو» و «كوريو» داشتيم.
يكي از ويژگي هاي دستوري زبان فارسي باستان اين است كه اسم ها نيز صرف مي شده اند.
همچنان كه امروزه ما فعل را صرف مي كنيم. به اين ترتيب، اگر اسمي در نقش فاعلي نهادي يا مفعولي يا اضافي قرار مي گرفت، شناسه هاي مختلفي مي پذيرفت.
اين شناسه ها در مورد اسم هايي كه به u يا a يا I يا a ختم مي شدند، نيز متفاوت بودند.
«داريو» و «كورو» اسم هايي بودند كه به u ختم مي شدند. اين گونه اسم ها وقتي در حالت فاعلي / نهادي قرار مي گرفتند، شناسه «ش»، در حالت مفعولي شناسه «م» و در حالت اضافي شناسه «ائوش» مي گرفتند. با اين توضيحات، «داريوش» و «كورش» صورت هاي فاعلي / نهادي اسم هاي «داريو» و «كورو» هستند. اما از آنجا كه در كتيبه هاي خود بيشتر در حالت نهادي و فاعلي قرار گرفته اند و يا انجام دهنده كاري بوده اند، اين ضرورت با شناسه «ش» بيشتر در كتيبه هاي هخامنشي به كار رفته و به همين صورت به فارسي امروز رسيده است.
شايد اگر «داريو» و «كورو» در كتيبه ها بيشتر در حالت مفعول به كار رفته بودند، امروزه به جاي آنها صورت هاي «داريوم» و «كوروم» را داشتيم. امروزه آنقدر نام هاي كورش و داريوس براي ما جا افتاده است كه با شنيدن آنها نمي توانيم تصور كنيم اصل اين نام ها صورت ديگري داشته و در واقع، اگر به همان صورت به فارسي امروز مي رسيد، اكنون بايد به جاي آنها «كورو» و «داريو» را به كار مي برديم.
واقعيت اين است كه «كورو» از صورت فارسي باستان Kurau و «داريو» از صورت فارسي باستان darayavau اسامي اصلي اين دو پادشاه هخامنشي بودند. در مورد معناي نام «كورو» هنوز اشتقاق دقيقي ارايه نشده است.
اما «داريو» از دو بخش تشكيل شده بود:
daraya-vahu كه «داريه» به معني «نگهدارنده» و «وهو» به معني «نيكي» است. جمعا اين اسم «نگهدارنده و حافظ نيكي» معنا مي دهد.
|
behnam5555 |
01-06-2010 11:29 AM |
گفتنيهاي تاريخ
http://www.yadeyar.ir/image/cyrus_cilinder.jpg
كتيبه سازمان ملل كوروش كبير
منشور آزادي نوع بشر کوروش کبير بي ترديد جزء بزرگترين افتخارات آرياييها و سرزمين ايران مي باشد چرا که روحيه خداجويي؛آزادگي و عدالت خواهي ايرانيان را در بيش از ۲۵۰۰سال پيش از زمان سردار بزرگ خويش به جهانيان اعلام مي نمايد .
آن هم در زماني که جنگ و خون ريزي وظلم واستثمار يکديگردر ميان اقوام وحشي و متمدن آنروز امري رايج و عادي بشمار مي آمد و تمدن بشري هنوز مراحل تکامل خود را کامل طي نکرده بود و در اواخر عصر آهن بسر مي برد و بيان گفتارهايي که بي ترديد هنوز درهمين سرزمين ايران تازه و نو بشمار مي آيد و راه گشاي بسياري از مشکلات امروز ايران مي باشد در۲۵قرن پيش جاي شگفتي و تفکر بسيار دارد آيا مي توان گفت نياکان ما از ديد فرهنگ وتمدن در آن زمان به جايگاهي رسيدن که امروز ما حسرت آنرا مي خوريم و راه درازي را براي رسيدن به آن در پيش رو داريم؟
احترام به عقايد ديگران ؛آزادي اديان و حق انتخاب حکومت رادر جامعه امروز ايران مي توان پيدا کرد؟
در۲۵۰۰سال پيش از زبان کوروش برده داري در شرايطي از ميان جوامع ايراني بر مي افتد که حتي ۱۰۰۰سال بعد از آن در کتاب آخرين و کاملترين دين الهي شاهد قوانين متعددي راجع به آن هستيم!!!
دنياي استعمارگر امروز که با استثمار نوين خود ملل جهان سوم را به بي گاري مي گيرد اگرکوروشي مقتدر را در برابر خود مي ديد ديگر شاهد فقر و گرسنگي در جهان نبوديم.
ابرقدرت امروز جهان مانند لات بي سرو پا و قمه کشي مي ماند که هر کسي را که بخواهد در هر کجاي دنيا مورد زور و ستم قرار مي دهد و انتقام بي لياقتي خود را ازخون ديگر ملل مي گيرد .
و هر کسي که با او نباشد و حتي در برابر خواسته هايش سکوت کند دشمن خود مي شمارد غافل از اينکه هر قدرتي را پاياني است .
منشور آزادي کوروش نشان کاملي است از شايستگي و لياقت نژاد ايرانياست.
فراموش نکنيم ايران سزاوار آنست که سرفراز بماند.
متن کتیبه کوروش کبیر
اينک که به ياری مزدا تاج سلطنت ايران و بابل و کشورهای جهات اربعه را به سرگذاشته ام اعلام می کنم که تا روزی که زنده هستم و مزدا توفيق سلطنت را به من می دهد دين و آئين و رسوم ملتهائی که من پادشاه آنها هستم محترم خواهم شمرد و نخواهم گذاشت که حکام و زير دستان من دين و آئين و رسوم ملتهائی که من پادشاه آنها هستم يا ملتهای ديگر را مورد تحقير قرار بدهند يا به آنها توهين نمايند.
من از امروز که تاج سلطنت را به سر نهاده ام تا روزی که زنده هستم و مزدا توفيق سلطنت را به من می دهد هرگز سلطنت خود را بر هيچ ملتی تحميل نخواهم کرد و هر ملت آزاد است که مرا به سلطنت خود قبول کند يا ننمايد و هرگاه نخواهد مرا پادشاه خود بداند من برای سلطنت آن ملت مبادرت به جنگ نخواهم کرد.
من تا روزی که پادشاه ايران هستم نخواهم گذاشت کسی به ديگری ظلم کند و اگر شخصی مظلوم واقع شد من حق وی را از ظالم خواهم گرفت وبه او خواهم داد و ستمگر را مجازات خواهم کرد.
من تا روزی که پادشاه هستم نخواهم گذاشت مال غير منقول يا منقول ديگری را به زور يا به نحو ديگر بدون پرداخت بهای آن و جلب رضايت صاحب مال تصرف نمايد و من تا روزی که زنده هستم نخواهم گذاشت که شخصی ديگری را به بيگاری بگيرد و بدون پرداخت مزد وی را به کار وا دارد.
من امروز اعلام می کنم که هر کسی آزاد است که هر دينی را که ميل دارد بپرستد و در هر نقطه که ميل دارد سکونت کند مشروط بر اينکه در آنجا حق کسی را غصب ننمايد و هر شغل را که ميل دارد پيش بگيرد و مال خود را به هر نحو که مايل است به مصرف برساند مشروط بر اينکه لطمه به حقوق ديگران نزند.
من اعلام می کنم که هر کس مسئول اعمال خود می باشد و هيچ کس را نبايد به مناسبت تقصيری که يکی از خويشاوندانش کرده مجازات کرد و مجازات برادر گناهکار و بر عکس به نزديکان او ممنوع است و اگر يک فرد از خانواده يا طايفه ای مرتکب تقصير می شود فقط مقصر بايد مجازات گردد نه ديگران.
من تا روزی که به ياری مزدا زنده هستم و سلطنت می کنم نخواهم گذاشت که مردان و زنان به عنوان غلام و کنيز بفروشند و حکام و زير دستان من مکلف هستند که در حوزه حکومت و ماموريت خود مانع از فروش و خريد مردان و زنان بعنوان غلام و کنيز بشوند و رسم بردگی بايد به کلی از جهان برافتد.
از مزدا خواهانم که مرا در راه اجرای تعهداتی که نسبت به ملتهای ايران و بابل و ملتهای ممالک اربعه بر عهده گرفته ام موفق گرداند.
|
behnam5555 |
01-06-2010 11:37 AM |
داستان شناسنامه و ورقه هويت ملي
تا واپسین ماههای عمر سلطنت قاجارها مردم ایران از اقشار و گروههای مختلف دارای ورقه هویت و یا شناسنامه رسمی و قانونی نبودند و اساساً مرکزی رسمی و دولتی هم برای ثبت اسامی و هویت اتباع کشور وجود نداشت و به تبع آن مبنا و معیاری قابل وثوق دربارۀ جامعه آماری مردم ایران نیز در نظام حکومتی و مدیریتی کشورمحل چندانی از اعراب نداشت و اساساً آمارها و برآوردهای جمعیتی کشور مبتنی بر میزان علمی و دقیق نبود.
نخستین بار در 14 خرداد 1304 بود که مجلس شورای ملی دوره پنجم قانونی در چهار فصل و سی و پنج ماده به تصویب رسانید که « قانون سجل احوال » نام گرفت که مقرر می داشت حداکثر تا یک سال آتی آحاد مردم ایران لزوماً باید دارای ورقۀ هویت و یا همان شناسنامه شوند.
ماده چهارم این قانون مردم کشور را موظف می ساخت برای هر فرد شناسنامه ای مجزا صادر کرده و سند آن را در دفاتر حکومتی ثبت و ضبط کنند.
در ورقه هویت محل هایی برای ثبت تولد، فوت، ازدواج و طلاق پیش بینی شده بود.
قانون کلیه مأمورین دولتی و حکومتی را در اقصی نقاط کشور ملزم می کرد، از آن پس فقط در قبال ارائه ورقه هویت (شناسنامه) پاسخگوی ارباب رجوع باشند.
قانون برای کسانی که در موعد مقرر شده از دریافت شناسنامه اجتناب کنند و یا به جعل ورقه هویت مبادرت ورزند، مجازات و تنبیهاتی نیز پیش بینی کرده بود.
در 20 مرداد 1307 مجلس شورای ملی دروه ششم « قانون سجل احوال » دیگری را در 16 ماده تصویب کرده و تصریح نمود که تمام مواد قانونی مصوبه قبلی (14 مرداد 1304) که مغایر با محتوای مصوبه جدید باشند، ملغی خواهند بود.
این قانون جدید کلیه افراد ذکور بالای 17 سال را ملزم می کرد شخصاً برای تهیه ورقه هویت (شناسنامه) به دفاتر سجل احوال محل زندگی خود مراجعه کنند.
زنها نیز می توانستند شخصاً و یا با وکلای
« ثابت الوکاله » برای اخذ شناسنامه اقدام کنند.
دارندگان ورقه های هویت ملزم بودند حداکثر پس از ده روز از وقوع تولد، ازدواج و طلاقِ فرزندان، بستگان و افراد تحت تکفل را به مراکز سجل احوال اطلاع دهند تا در شناسنامه های آنان ثبت شود.
این زمان برای فوت حداکثر 48 ساعت تعیین شده بود.
ماده سیزدهم این قانون « اداره کل احصائیه و سجل احوال مملکتی » را متولی سرشماری و آمارگیری از مردم کشور دانسته و آن را ملزم می کرد « هر ده سال یک مرتبه » مردم ایران در سراسر کشور را سرشماری کند. سرشماری اتباع ایران ساکن خارج از کشور نیز بر عهده وزارت امور خارجه نهاده شده بود.
|
behnam5555 |
01-06-2010 11:43 AM |
گفتنيهاي تاريخ
شاه عباس و شاعر
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
روزي شاه عباس به تماشاي خزينه جواهرات سلطنتي رفته بود .
شاعري كه شاني تخلص مي كرد، قصيده اي با اين مطلع در مدح شاه عباس خواند :
اگر دشمن خورده باده و گر دوست
به طاق ابروي مردانه اوست!
شاه عباس خيلي خوشش آمد و دستور داد مقدار قابل توجهي زر مسكوك به او صله دادند .
شاعر ديگري به محض شنيدن حاتم بخشي شاه عباس مديحه اي سراپا چاپلوسي ساخت و به حضور شاه عباس كه تصادفا در اصطبل همايوني بود ، شتافت و شعرش را خواند .
شاه امر كرد :
سه مقابل وزن اين مرد به او سرگين اسب بدهند!
شاعر عرض كرد :
قربانت شوم . چرا شاني را زر مسكوك و مرا سرگين اسب ؟!
شاه عباس پاسخ داد :
« اين توفير (خزينه) و (طويله) است و الا شما را فرقي نمي گذارم .
|
behnam5555 |
01-06-2010 11:45 AM |
گفتنيهاي تاريخ
كمك فوري براي نادرشاه افشار
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
معروف است كه نادر شاه افشار پس از شكست از عثماني به ميرزا مهدي خان منشي خود گفت :
از سركردگان ولايت كمك بخواه تا فورا به ياري ما بشتابند ، او هم همان طوري كه رسم منشيان متملق آن روزگار بود ، در نامه اي اشاره كردكه :
« به اردوي كيوان شكوه چشم زخمي وارد آمده ! الي آخر .......
وقتي نامه را براي نادر خواندن سخت عصباني شد و فرياد زد :
(( اين حرف ها چيست ؟ بردار بنويس :
« فلان ...... خواهر و مادرتان را پاره كردند، هر چه ممكن است زودتر خودتان را برسانيد !!))
|
behnam5555 |
01-06-2010 11:50 AM |
گفتنيهاي تاريخ
عاقبت چاپلوسي در دربار كريم خان زند
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
كريم خان زند هر روز صبح علي الطلوع تا شامگاه براي دادخواهي ستمديدگان و رفع ستم و احقاق حقوق مردم ، در ارك شاهي می نشست و به امور مردم رسيدگي مي كرد .
يك روز مردك حقه باز و چاپلوسي پيش آمد و همين كه چشمش به كريم خان افتاد شروع به هاي و هاي گريستن كرده و سيلاب اشك از ديدگان فرو ريخت !
او طوري گريه مي كرد كه هق و هق هايش اجازه سخن گفتن به او نمي داد .
شاه ( كه خود را وكيل الرعايا مي ناميد) دستور داد او را به گوشه اي ببرند و آرام كنند و بعد كه آرام شد به حضور بياورند .
مردك حقه باز را بردند و آرام كردند و در فرصت مناسب ديگري به حضور كريم خان آوردند .
كريم خان قبل از آنكه رسيدگي به كار او را آغاز كند نوازش و دلجويي فراواني از وي به عمل آورد و آنگاه ا خواسته اش جويا شد .
آن مرد گفت :
(( من از مادر كور و نابينا متولد شدم و سالها با وضع اسف باري زندگي كرده و نعمت بينايي و ديدن اطراف و اكناف خود محروم بودم تا اينكه روزي افتان و خيزان و كورمال خود را روي زمين كشيدم و به سختي به زيارت آرامگاه پدر شما رفته و براي كسب سلامتي خود ، متوسل به مرقد مطهر ابوي مرحوم شما شدم .
در آن مزار متبرك آنقدر گريه كردم كه از فرط خستگي ضعف ،بيهوش شده ، به خواب عميقي فرو رفتم !
در عالم خواب و رويا ، مردي جليل القدر و نوراني را ديدم كه سراغ من آمد و گفت :
ابوالوكيل پدر كريم خان هستم . آنگاه دستي به چشمان من كشيد و گفت برخيز كه تو را شفا دادم !
از خواب كه بيدار شدم ،خود را بينا ديدم و جهان تاريك پيش چشمانم روشن شد !
اين همه گريه و زاري امروز من از باب تشكر و قدر داني و سپاسگذاري از والد ماجد شما بود !
مردك حقه باز كه بااداي اين جملات و انجام اين صحنه سازي مطمئن بود كريم خان را خام كرده است ، منتظر دريافت صله و هديه و مرحمتي بودكه مشاهده كرد كريم خان برافروخته شده ، دنبال دژخيم مي گردد !
موقعي كه دژخيم حاضر گرديد كريم خان دستور داد چشمان مرد حقه باز را از حدقه بيرون بكشد !
درباريان و بزرگان قوم زنديه به دست و پاي كريم خان افتادند و شفاعت مرد متملق و چاپلوس را كرده و از وكليل الرعايا خواستند از گناه او در گذرد .
كريم خان كه ذاتا آدم رقيق القلبي بود ، خواهش درباريان و اطرافيان را پذيرفت ولي دستور داد مرد متملق را به فلك بسته چوب بزنند !
هنگامي كه نوكران شاه مشغول سياست كردن مرد حقه باز بودند كريم خان خطاب به او گفت :
« مردك پدر سوخته ! پدر من تا وقتي زنده بود در گردنه بيد سرخ ، خر دزدي مي كرد .
من كه مقام و مسند شاهي رسیدم
عده اي متملق براي خوشايند من و از باب چاپلوسي برايش آرامگاهي ساختند ومقبره اي برپا كردند و آنجا را
((عنيان ابوالوكيل )) ناميدند . اكنون تو چاپلوس دروغگو آمده اي و پدر خر دزد مرا صاحب كرامت و معجزه معرفي مي كني ؟!
اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند دوباره چشمانت را در مي آوردم تا بروي براي بار دوم از او چشمان تازه و پر فروغ بگيري !!
مردك سرافكنده و شرمسار به سرعت از پيش او رفت و ناپديد شد .
|
behnam5555 |
01-06-2010 11:53 AM |
گفتنيهاي تاريخ
http://www.yadeyar.ir/image/0501naser.jpg
شراب خواري ناصرالدين شاه
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
شخصي زهد فروش ، به ناصرالدين شاه كه در جواني عادت داشت شراب بنوشد گفت :
« ديشب پيامبر خدا را در خواب ديدم كه به من فرمود ، برو به ناصرالدين شاه بگو كه يك قدري كمتر شراب بخورد»
ناصرالدين شاه با شنيدن اين سخن دستور داد شخص زهد فروش را شلاق بزنند و هنگامي كه طرف علت را پرسيد ، ناصرالدين شاه گفت :
« پر معلوم است كه دروغ مي گويي ! چون پيامبر (ص) شراب خواري را از اساس منع مي كند نه اينكه بگويد كمتر بخور !!
|
behnam5555 |
01-06-2010 11:57 AM |
گفتنيهاي تاريخ
كم عقلي مظفرالدين شاه
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
در خصوص عقل كم مظفرالدين شاه ، حمايت زيادي وجود دارد .
از جمله اينكه يك روز استادش ديد مظفرالدين ميرزاي وليعهد كتاب را جلوي خود گرفته و مطالعه مي كند ، اما يك گوشش را با پنبه پر كرده است !
معلم علت را پرسيد ، گفت :
براي آنكه درس در مغزم باقي بماند ! چون شما هميشه مي گوئيد درس از يك گوش تو داخل مي شود و از گوش ديگرت خارج !
تاريك خاطران همه در ناز و نعمتند
اي روشني عقل ، تو بر ما بلا شدي !
|
behnam5555 |
01-06-2010 12:03 PM |
گفتنيهاي تاريخ
حيله براي طلاق دختر كريه المنظر اقتدارالسلطنه
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
اقتدار السلطنه عموي با نفوذ ناصرالدين شاه دختري زشت و كريه المنظر داشت .
اين دختر بد گل ، خود را ونوس زمانه مي دانست و تن به ازدواج نمي داد . به همين سبب تا 48 سالگي تر شيده ماند .
شاهزاده بداقبالي به نام فخيم الدوله در سوداي رسيدن به پول پدر ، با اين دختر بد گل ازدواج كرد؛ اما خست پدر از سويي و بدخلقي و افاده دختر از سوي ديگر جان فخيم الدوله را به لبش رساند ، تا جائيكه به فكر طلاق زن افتاد . اما جگرش را نداشت و از ناصرالدين شاه مي ترسيد !
فخيم الدوله اسبي داشت كه تنها مايه دلخوشي اش بود .
از قضاي روزگار اين اسب هم در موقع شكار ، پايش آسيب ديد و لنگ شد و او ماند با اسبي لنگ و زني زشت و ترشرو كه ديو را هم زهره ترك مي كرد !
شاهزاده فخيم الدوله كه مردد بود چه كند ( چه خاكي بر سرش بريزد !) دست به دامان كريم شيره اي دلقك بي چاك و دهن ناصرالدين شاه شد .
كريم كه خود درد كشيده بود ، به فخيم الدوله پيشنهاد كرد عرض حالي بنويسيد تااو به اطلاع شاه مستبد قاجار برساند .
فخيم الدوله پيشنهاد كريم را اجرا كرد و شرح حال مفصلي نوشت .
كريم شيره اي چند روز بعد در باغ
« دوشان تپه» در حضور شاه و بلند پايگان اجازه خواست تا نامه را بخواند . و خواند .....
چون عرض حال فخيم الدوله با آب و تاب و سوز خوانده شد و به پايان رسيد كريم اين شعر را هم بدان افزود :
خداوندا سه درد آمد به يكبار
زن پيرو خرلنگ و طلبكار
خداوندا زن پير را تو بوستان
خودم دانم خر لنگ و طلبكار !
اقتدار السلطنه عموي شاه و پدر زن شاهزاده فخيم الدوله به خشم آمد ؛ اما ديگران از جمله ناصرالدين شاه چنان خنديد كه چند نفرشان پس افتادند !
ناصرالدين شاه در حاليكه از خنده ريسه مي رفت ، به فخيم الدوله اجازه داد تا همسرش را طلاق گويد .
|
behnam5555 |
01-06-2010 12:08 PM |
گفتنيهاي تاريخ
پيغام ظل السطان
« ظل السلطان » حاكم مقتدر اصفهان در عهد ناصري ، روزي در سرماي سخت زمستان دركالسكه مجهز و محصور از شيشه خود نشسته بودو گردش مي كرد .
در راه ناگهان ابرها بهم برآمد و كولاك و توفان شديدي توام با ريزش برف سنگيني دست به حمله و يورش بيرحمانه زد !
ظل السلطان كه مي خواست نشان دهد حتي از قدرت طبيعت هم بيمي ندارد و از آن والاتر و قدرتمندتر است ، در حاليكه شيشه كالسكه محل جلوس وي ، امكان رخنه سرما و برف و كولاك را نمي داد و در جايگاه خود آسوده لميده بود ، كمي شيشه كالسكه را پائين كشيد و به سورچي نگون بخت كه سرپناهي نداشت و ضربه هاي كولاك و توفان را نوش جان كرد، گفت :
« از قول من به اين كولاك و بوران ، پر قدرت بگو كه زحمت بيهوده اي مي كشي ، ما درجاي گرم و نر مي
نشسته ايم و شما قادر به هيچ كاري در باب ناراحت كردن و تشويش خاطر ما نيستي ! »
چند لحظه بعد ، سورچي بيچاره كه از شدت سرما بر خود مي لرزيد سربرگداند و خطاب به ظل السلطان گفت :
« قربان ! پيغامتان را به كولاك و توفان رساندم ، آن ها در جواب فرمودند كه به حضرت والا بگو كه درست است اما زورمان به حضرت ايشان نمي رسد ، ولي پدر پدرسوخته سورچي ايشان را در مي آوريم و حقش را كف دستش مي گذاريم ومي دانيم چه بلايي بر سر او بياوريم ! »
|
behnam5555 |
01-06-2010 12:24 PM |
گفتنيهاي تاريخ
فتح نامه - خاطره اي خواندني از ارفع الدوله
شخص نشسته روي صندلي سمت چپ ارفع الدوله مي باشد
از خواص حكومت هاي جابر و ديكتاتوري ، يكي هم پرورش و توسعه رياكاري ، نفاق و دروغ است .
به طوري كه كم كم در اينگونه حكومت ها همه مسئولين ريز و درشت به هم دروغ مي گويند و حقايق را وارونه جلوه مي دهند ! با آنكه همه از اين واقعيت مطلع هستند اما به روي همديگر نمي آورند و دروغ يكديگر را راست مي نگارند !
ارفع الدوله كه در روزگار پنج پادشاه زيسته و مناصب حكومتي داشته است ضمن بيان خاطرات خود از يك جنگ موهوم و پيروزي كذايي چنين مي نويسد :
« ... سيصد تومان فوق العاده براي تهيه اين سفر به ما دادند ، مواجب من هم مثل سايرين ماهي شصت تومان بود .»
از طرف صاحب اختيار به ما حكم شد بايد شب حركت كنيم و به همه گفتند كه راه لطف آباد و قوچان را پيش خواهيم گرفت .
صاحب اختيار امر داد كه راه كلات نادري را پيش برويم .
در اول سفر همه مانديم مات و متحير كه چه اتفاق افتاده كه راه را عوض كرده اند .
تا صبخ رانديم و حوالي ظهر رسيديم به كلات نادري .
از مشهد تا آنجا من لباس آجوداني
و لايعهد را پوشيده بودم .
شب ديگر بعد شام ، آدم صاحب اختيار آمد و گفت صاحب اختيار فرمودند بيائيد آن جا « مجلس مشورت عسگري » خواهد بود ، رفتم ديدم تمام سران لشكري آنجا هستند .
با سرتيپ فوج وارد شدم ، گفتند از سرخس به مشهد قاصد فرستاده و نوشته بودند كه يك نفر سيد سياه پوش كه نقاب سياه دارد در مرو پيدا شده و سي هزار نفر از تركمن ها را دور خود جمع كرده و خيال تسخير خراسان را دارد و گفته من امام زمان هستم كه آمده ام ! و از اين عده نصفش را به طرف مشهد خواهد فرستاد و شانزده هزار هم به طرف كلات و قوچان دره گز كه يكبار كار خراسان را تمام كنند .
تكليف شما اين است كه الساعه با سوارها كه حاضرند بايد شبانه حركت كرده برويد در آنجا در حصار منتظر دستورالعمل باشيد .
راه افتاديم .
تا صبح رانديم ، فردا قدري به ظهر مانده زير تپه يكي از چاووش ها با عجله آمد و گفت :
سوارهاي سيد از دورنمايان است ! رفتيم بالاي تپه ، ديدم واقعا از دور گرد و خاك بلنده شده ، آن وقت چاووش ها و مشرف ها جمع شدند دور من ، گفتند مادويست نفر كه نمي توانيم با هزارها نفر بجنگيم ، اجازه بدهيد فرار كنيم .
من گفتم : اولا اجازه نمي دهم وانگهي اگر اجازه هم بدهم اسب ها به كلي خسته اند و نمي توانيم فرار كنيم ! همه مصمم شدند كه سنگر بندي كنند .
در مدت كمي آنقدر سنگ جمع كردند كه توانستند همگي پشت آن بنشينند ، يك «رولور» دست من بود و يك « رولور» دست عسگر بيك و تفنگ دست
عين علي ، به سوارها سرمشق شديم . سوارها كه دستشان به چاتمه بود مهيا شدند ، اغلب اين تفنگها گلوله نداشت ، پنبه و باروت بود ! بعد از مدتها انتظار ديديم سيصد شتر با بار كه تماما آرد و گندم بود با وكيل خرج قزاق هاي روس كه از « مرو» خريده اند به عشق آباد مي روند .
اين وضع را كه ديدند آمدند پرسيدند اينجا چرا نشسته ايد ؟
سوارهاي ما گفتند كه منتظر سيدسياهپوش كذاب هستيم كه شنيديم سي هزار قشون جمع كرده !
خيلي خنديدند، گفتند مگر نمي دانيد كه « مرو » و اين صفخات تماما تركمن هستند و ژنرال سكوبولف آن ها را داخل مملكت روس كرده ، كي اجازه مي دهد كه سيد سياهپوش آنجا لشكر بگيرد ؟ بعد از آنكه اين اطلاعات را شنيدم و شتربان ها رفتند ، من گفتم اسب ها را بياورند سوار شديم برويم حصار .
مشرف ها و چاووش ها متفقا گفتند كه كجا برويم ؟!
بعد از اين فتح بزرگ كه ما كرديم تا
« فتح نامه » به كلات نفرستيم نخواهيم رفت ! خنديدم و گفتم بابا كدام فتح را شما كرديد ؟
كدام فتحنامه ؟
گفتند معلوم مي شود وضع حاكم اين سرحدرانمي دانيد ، وقتي كه اين ها يك امتيازي و يا لقب نشاني تهران بگيرند سوار مي شوند مي روند در صحراي تركمن ، يك چوپان فقير كه مي بينند ، سر او رامي برند و با يك فتح نامه به تهران مي فرستند و هر چه مي خواهند بدين وسيله از دولت مي گيرند .
در اين بين راپرتي از قول من نوشتند وپيش من اوردند تا من هم امضا ومهر كنم . خواندم ، ديدم نوشته ام كه : « امروز حوالي ظهر همين كه از دور ديديم سوارهاي سيد سياه پوش به طرف حصار مي آيند از اسب ها پياده شده اسب ها را به بوته ها بستيم ، تقريبا چهار پنج هزار نفر بودند ، در يك شليك چندين نفر را به خاك انداختيم ، كشته هاي خود را برداشته فرار كردند ... باقي بسته به مراحم اولياي دولت است!»
گفتيم امضا نمي كنم . خنديد و گفتند معلوم مي شود كه شما از فرنگ آمده ايد و از اين طرف هيچ خبر نداريد . براي سكوت آن ها فقط آن راپرت را مهر كردم و يقين داشتم كه صاحب منصبان بزرگ و سرتيپ ها اين قضيه را تحقيق خواهند كرد .
فتح نامه رافرستادند به كلات به شوراي نظامي .
بعدا ديدم آن سوار كه فرستاده بوديم برگشت به سه سوار ديگر و يك كاغذ مهر و موم شده .
در آن كاغذ خيلي تمجيد از اين جسارت و فتح كرده ونوشته بودند :
« سيصد تومان به رسم انعام فرستاديم .ميان همه به طور عادلانه تقسيم كنيد !»
از قراري كه شنيديم و يقين شد ، شوراي نظامي اين فتح نامه را به تهران فرستاده و از تهران دو قبضه شمشير مرصع و مذهب امير توماني و پنج هزار تومان انعام گرفته بودند ...»
|
behnam5555 |
01-06-2010 12:29 PM |
گفتنيهاي تاريخ
خاصيت مشروطه
بهاء الواعظين در ضمن خاطرات خود مي نويسد :
« در اوايل انقلاب مشروطيت ،به خانه اي رفتيم كه يك پيرزن و يك دختر جوان در ان خانه بودند »
پيرزن پرسيد :
(( غرض از مشوطيت چيست ؟ ))
گفتم :
(( قوانين جديده ! )) گفت :
(( مثلا چي ؟ )) مرا شوخي گرفت .
گفتم : (( مثلا اينكه دختران جوان را به پير مردان بدهند و زنان پير را به جوان و تازه بالغ !))
دخترش گفت : (( چه فايده ي دارد ؟))
پير زن بلافاصله گفت :
(( ساكت شو بي حيا ! حالا كار تو به جايي رسيده است كه بر قانون مشروطه ايراد مي گيري ؟!))
|
behnam5555 |
01-06-2010 12:34 PM |
http://www.yadeyar.ir/image/mohammadalishah.jpg
داستان خيار و سر امير حشمت
معروف است كه آخرين پادشاه مستبد و بيدادگر ايران محمد عليشاه قاجار بود كه مي خواست سلطنتش مطلق العنان باشد و در كارهاي ناروايش كسي چون و چرا نكند .
براي همين مقصود بود كه مجلس را به توپ بست و دشمنان عقيدتي خود را تا آنجا كه دست يافت ، از بين برد و بر مسند استبداد و خودكامگي نشست .
با اينكه محمد عليشاه در اين جنگ فتح كرد ولي فتحش كامل نبود .
زيرا نتوانست تمام دشمنان ، خلاصه دونفر از ايشان را به چنگ بياورد و از اين حيث ، سخت دلتنگ بود.
اين دونفر يكي مرحوم تقي زاده و دومي امير حشمت ( ابوالحسن نيساري ) بودند .
محمد عليشاه تقي زاده را يكي از موسسين مشروطيت ايران ، خلاصه انقلاب هاي آذربايجان مي دانست .
اما عدوات و كينه اش نسبت به امير حشمت بدين جهت بود كه آن مرحوم روزگاري چه در تبريز و چه در تهران يكي از روساي كشيك خانه محمد عليشاه بود كه پس از مشاهده كارهاي نارواني شاه از درباره روي گردان شده و به مشروطه طلبان گرويد بود .
روز بمباران مجلس هم خود و كسانش تا آخرين فشنگ جنگ كرده و عاقبت هم به چنگ دولتيان نيفتاده بودند .
محمد عليشاه پس از غلبه به مشروطه خواهان همواره در نهان و آشكار افسوس مي خورد كه نتوانست به اين دشمن ( اميرحشمت ) دست يابد و كارش را بسازد . گويي آرزويي جز سر امير حشمت و تقي زاده نداشت . يكي از خلوتيان محمد عليشاه تعريف مي كرد كه شاه حتي در مجالس بزم و عيش هم از فكر اين دو تن غافل نبوده .....!
گاهي اوقات كه خود وخلوتيانش همه از باده ناب بر سر نشاط مي آمدند ، ناگهان شاه به ياد اين دو دشمن ديرين مي افتاد و چون دستش به آن ها نمي رسيد از راه دور انتقام مضحكي مي كشيد (!) بدين صورت كه خياري به يك دست و كاردي به دست ديگر مي گرفت ، بعد يكي از نديمان را صدا كرده مي گفت :
فلاني ببين . اين سر تقي زاده است و با گفتن اين سخن سر خيار را به يك ضريب ، قطع مي كرد و به دور مي انداخت !
سپس خيار ديگري به دست گرفته همان كار را تكرار مي كرد و مي گفت :
(( اين هم سر امير حشمت ! ))
|
behnam5555 |
01-06-2010 12:39 PM |
گفتنيهاي تاريخ
پيش بيني احمد شاه
زماني كه بلشويك ها در اوايل انقلاب كبير اكتبر 1917 به داخل مرزهاي ايران آمده بودند ، احمد شاه قاجار هفت هزار نفر قزاق را به فرماندهي يك روس ضد انقلاب مامور مي كند تا جلوي روس هاي بلشويك را بگيرند .
ژنرال « استراسلسكي» فرمانده كل قزاق خانه كه از روس هاي سفيد ( بلشويك ) بود و مدت ها در ايران سر برده بود ، به احمد شاه مي گويد :
جنگ كردن ما با بلشويك هاي روسي كه هموطن و همخون ما هستند صورت خوشي ندارد و با وضع فعلي كه انگليسي ها نيز بامن و قزاق خانه من مخالف هستند و به ما فشار مي آورند كه از ايران خارج شويم ، تكليف ما چه خواهد شد ؟
اگر با روس ها جنگ كنيم و هموطنان خود را بكشيم بعدها با چه روئي مي توانيم به كشور خود برگرديم ؟
احمدشاه به استراسلسكي اطمينان مي دهد كه من هميشه از شما حمايت خواهم كرد و هرگز نخواهم گذاشت كه به روسيه برگردي .
در اين حيص و بيص انگليسي ها
عده اي را براي جلوگيري از نفوذ بلشويك ها به جنگ آن ها مي فرستند و تا چند كيلومتري قفقاز هم پيشروي مي كنند . اما استراسلسكي حاضر به همكاري با انگليسي ها نمي شود و بلشويك ها شكست سختي به نيروهاي انگليسي وارد مي آورند .
انگليسي ها كه از عدم استراسلسكي خشمگين بودند با گماردن رضا خان مير پنج در راس قزاق خانه ،به ستراسلسكي فشار مي آوردند كه قزوين ، يعني مقر اقامت قزاق ها ، ترك گفته از ايران خارج شود.
« استراسلسكي » با احوال پريشان به تهران مي آيد تا با احمد شاه قاجار ملاقات كند و وعده هايي كه راجع به حمايت او و ساير افسران روسي به او داده شده بود را به شاه يادآوري كند .
در آن هنگام احمد شاه در جاجرود بود و موقعي كه استراسلسكي به ملاقات او رفت احمد شاه در ميان چادر سلطنتي ايستاده بود و همانطور ايستاده به پذيرايي وي پرداخت و پس از گوش دادن به گله و شكايت هاي او آهي كشيد و گفت :
(( غصه نخور آقاي استراسلسكي! انگليسي ها امروز شما را بيرون مي كنند ، فردا مرا بيرون خواهند كرد ! ))
|
behnam5555 |
01-06-2010 12:43 PM |
گفتنيهاي تاريخ
حقوق احمد شاه قاجار
محسن فروغی پسر ذکاء الملک فروغی تعریف می کرد :
یک روز تلفن منزلمان زنگ زد .
( پدرم در آن تاریخ در کابینه مشیرالدوله ، وزیر مالیه بود . ) من گوشی را برداشتم .
از آن طرف سیم شخصی فرمودند : اسم شما چیست ؟
من عرض کردم :
محسن پسر ذکاء الملک هستم .
فرمودند :
من احمدشاه ( قاجار ) هستم . به پدرت از قول من بگو به دکتر میلسپو
(مستشار تام الاختیار وزارت مالیه)
دستور بدهد که حقوق مرا زود پرداخت کند چون عازم اروپا هستم .
روزی که احمد شاه این تلفن را می کرد بیست و ششم یا بیست و هفتم برج بود .
موقعی که پیغام شاه را به پدرم رساندم خیلی عصبانی شد و گفت :
بهتر بود اعلیحضرت مرا پای تلفن احضار و منظور خود را بیان ميفرمودند ، نه اینکه آن را توسط بچه ای خردسال
( ولو اینکه آن بچه پسر خودم باشد ) به من ابلاغ کند !
سپس خودش آمد پای تلفن و با شاه صحبت کرد و قهرا همین تقاضا را دوباره شنید .
موقعی که خواسته شاه به اطلاع میلسپو رسید ، با کمال خونسردی جواب داد :
بهتر است اعلیحضرت صبر کنند ، یکی دو روز بیشتر به آخر برج نمانده و هر وقت حقوق کارمندان دولت پرداخت شد ، حقوق ایشان نیز پرداخت می شود .
دو هفته بعد، یعنی در یازدهم آبان ماه 1302 ، احمد شاه به اروپا رفت و این سومین سفر او به اروپا بود که تقدیر ( انگلستان ) چنین خواسته بود دیگر بازگشتی به ایران نداشته باشد .
باید توجه داشت که انگلیسی ها آشکارا چند بار پادشاهان ایران رااز کشور بیرون کردند که یکبار همین اخراج احمدشاه و یکبار هم بیرون کردن رضا شاه پهلوی بود .
|
اکنون ساعت 02:07 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)