amir ahmadi |
01-14-2010 10:40 AM |
شهرزاد و قصه ای از هزارو یک شب
و اما ای ملک جوان در دوران دور و سالیان گذشته در سرزمین چین پادشاهی دلقکی داشت با قامتی خمیده و قدی کوتاه و قیافه ای مضحک که حرکات ساده لوحانه و رفتار کودکانه اش عبوس ترین ادمها را به خنده وا می داشت و خشمگین ترین چهره ها را به متانت و ارامش سوق می داد .بخصوص وقتی که دلقک سر حال بود صداهای عجیب و غریبی هم از خود در می اورد و در برابر سوالاتی که از او می شد جواب های سربالا و بی سر و تهی هم می داد .بخصوص ان زمانی که سر به سر اطرافیان پادشاه می گذاشت و ادای انها را در می اورد و شاه را می خنداند بیشتر عزیز می شد و مورد توجه فراوان تر سلطان قرار می گرفت.
|
amir ahmadi |
01-14-2010 10:50 AM |
تا اینکه یک بار اختیار از دست کوتوله دلقک بیچاره در رفت و پشتش را به سلطان کرد و رفتاری نمود و صدایی غیر از مجرای دهان از وی خارج شد .ناگهان سلطانی که در حال قهقههزدن بود از کوره در رفت فریاد کشید این احمق را از جلوی چشم من دور کنید اصلا او را از دربار من بیرون بیندازید که دیگر از دیدن ریختش حالم به هم می خورد .درباریان و اطرافیان همواره نیش زبان خورده منطزر چنین دستور کوتوله دلقک بیچاره را کتک مفصلی زدند و از دربار بیرون کردند .دلقک بد بخت کتک خورده در گوشه کوچه ای نشسته و زار زار گریه می کرد .اخر گریه کردن دلقک کوتوله هم به نوعی مخصوص خود بود و هر کس ان گونه گریه کردن را می دید محال بود که خنده اش نگیرد .
|
amir ahmadi |
01-14-2010 11:27 AM |
اما ای حضرت سلطان بشنوید از مرد خیاطی که در همان شهر زندگی می کرد و چون خیاط مخصوص دربار بود روزگار خوشی و زندگی مرفهی هم داشت .از قضا در همان روز مردخیاط و همسرش به قصد تفریح و همچنین خرید مایحتاج از خانه خارج شده و از دکان طباخی شهر ماهی سرخ کرده ای خریده و در حال برگشت به خانه بودندکه چشم زن خیاط به مرد کوتوله افتاد و بنای خندیدن را گذاشت و از رفتن باز ایستاد و به قول معروف در جای خود میخکوب شد .شوهر همسرش را صدا زد و علت ایستادنش را پرسید که پاسخ شنید اگر می خواهی به دنبالت بیایم باید اجازه دهی که من این کوتوله مضحک را هم با خود به خانه بیاورم .بالاخره پافشاریهای زن در مرد خیاط موثر افتاد و شوهر از کوتوله پرسید :ایا حاضری که همراه ما به خانه مان بیایی ؟که کوتوله دلقک از خدا خواسته با سر جواب مساعد داد و شادمانه از اینکه در ان شب سرد زمستانی سقفی برای خوابیدن پیدا کرده به دنبال مرد خیاط و همسرش روان شد و برای اینکه تشکر خود را ابراز کند صداهایی از دهان خود دراورد و حرکاتی را انجام داد که زن و شوهر از خنده روده بر شدند...
|
amir ahmadi |
01-14-2010 11:37 AM |
چون انها به خانه رسیدند سفره ای پهن کردند و ماهی خریداری شده بریان را با نان و لیمو ترش در وسط ان نهادند و قبل از انکه خود شروع به خوردن کنند زن تکه ای بزرگ از ماهی را با تیغ و استخوان برید و ان را به دست کوتوله دلقک داد و گفن :این تکه مال تو اما شرطش این است که ان را یک نفس نخائیده و نجویده فرو دهی که دلقک ان تکه ماهی بزرگ را گرفت و به دهان برد .همسر مرد خیاط برای انکه مباد دلقک تکه ماهی تیغ دار را از دهان خود بیرون بیندازد و یا انکه ان را بجود و فرو دهد یک دست بر پشت کوتوله نهاد و با دست دیگر جلو دهانش را گرفت و او را ناگزیر از فرو دادن یکبارا کرد...
|
amir ahmadi |
01-19-2010 10:06 AM |
که ان لقمه بزرگ تیغ دار در گلوی کوتوله دلقک گیر کرد و او را خفه کرد .چون انها دیدند که دلقک بخت برگشته قالب تهی کرد و مرد .مرد خیاط رنگ از رخسارش پرید و فریاد کشان گفت :زن بیچاره شدیم که این مردک نزد ما در این خانه جان داد و تصور هم نمی کنم بی صاحب باشد .وای بر ما اگر وی همان دلقک معروف دربار باشد....
|
amir ahmadi |
01-19-2010 12:01 PM |
زن چون ان وضع را دید و ان سخنان را از شوهرش شنید از ترس چون بید لرزید و ناله کنان به شوهرش گفت:پس چرا تعلل می کنی زودتر دست به کار شو و وقت را از دست مده .مرد خیاط فریاد کشید :به جای غر زدن بگو تا چه کنم .زن فوری گفت برو یک چادر شب بیاور و او را در چادر شب بپیچ که من ان را در بغل گرفته و تو هم راه خانه طبیب را در پیش گیرو هر کس در طول راه از تو سوالی کرد بگو فرزندمان حالش بد است نزد طبیب شهر می رویم .
|
amir ahmadi |
01-19-2010 12:38 PM |
مرد درمانده برخاست و چادر شبی اورد و کوتوله مرده را در ان پیچید و زیر بغل زن نهاد و دوتایی از خانه بیرون شدند و شتابان رو به خانه طبیب شدند .شحنه هایی که در ان موقع شب انها را دیدنداز خیاط پرسیدند :درون بسته تان چیست و قصد و مقصدتان کجاست زن و مرد هر دو هم صدا گفتند کودکما ن از شدت تب بی هوش شده و او را به خانه طبیب شهر می بریم.
|
amir ahmadi |
01-19-2010 12:47 PM |
بالاخره مرد خیاط و زنش به در خانه طبیب رسیدند دق الباب کردند .کنیزکی سیاه در را باز کرد و پرسید چه پیش امده که این موقع شب به سراغ طبیب امده اید ؟زن گفت بچه ام تب کرده و بی هوش شده برای انکه سرما نخورد او را لای چادر شب پیچیده ام .این دو سکه زر را از ما بگیر ئ با عذرخواهی تمام به اقای طبیب بده و از او خواهش کن که جهت معالجه این کودک بی گناه از بستر برخیزد منا این سکه هم از ان خودت.
|
amir ahmadi |
01-19-2010 12:54 PM |
چون کنیزک برای بیدار کردن طبیب به درون خانه رفت زن کوتوله بی جان را در حالت نشسته به دیوار خانه تکیه داد و چادر شب را بر سرش افکند و به شوهرش گفت :عجله کن که باید هر چه زودتر از اینجا دور شویم زیرا اگر این دلقک همان طور که حدس زدی کوتوله معروف دربار باشد ایستادن همان و زیر تیغ جلاد دربار جان دادن همان .بعد از گفتن ان عبارت زن و مرد شتابان در تاریکی کوچه ناپدید شدند.
|
amir ahmadi |
01-19-2010 01:02 PM |
هنوز دقیقه ای نگذشته بود که مرد طبیب دو سکه زر گرفته بدون انکه فانوسی روشن کند شتابان به سوی هشتی خانه با چشمان خواب الود را افتاد و او که چشمان خود را به در خانه دوخته بود و با سرعت هم قدم بر می داشت و جلو پایش را نگاه نمی کرد .ناگهان پایش به چادر شب گیر کرد پیچید و در همان هشتی خانه بر زمین افتاد ودر حالی که جنازه دلقک هم زیر تنش بود طبیب که مرد بسیار فربه و چاقی بود و قدی نسبتا کوتاه داشت خود را عجیب باخت و هر چه کردنتوانست خودش را جمع و جور کرده و از زمین بلند کند.
|
amir ahmadi |
01-19-2010 01:07 PM |
بنابراین فریادش به اسمان بلند شد که یکی به کمکم بیاید .دو پسر ترسان از خواب پریده اش با شنیدن صدای پدر در تاریکی به جانب هشتی خانه دویدند که هر دوی انها هم پایشان به هیکل فربه افتاده در هشتی خورد و روی پدر افتادند.
|
amir ahmadi |
01-19-2010 01:23 PM |
چون ان حوادث پشت سر هم در تاریکی رخ داد کنیزک رفت و فانوس اورد و پسران هم برخاسته و پدر فربه و چاق خود یا طبیب حاذق شهر را از جا بلند کردند .طبیب تا چشمش در روشنایی نور فانوس به جنازه کوتوله دلقک افتاد او را شناخت و دو دستی بر سر خود زد و گفت :بیچاره شدم زیرا این من بودم که با تنه گنده خود روی دلقک در بار افتادم و او را خفه کردم .وای بر من که اگر سلطان بفهمد دلقک لوس و ننر را من کشته ام یقینا سرم را از تنم جدا می کند زیرا او دایم ادایم را نزد سلطان در می اورد و من هم عصبانی می شدم و گاهی به او بد و بیراه می گفتم .یقینا سلطان گمان خواهد کرد من از روی عمد و قصد او را کشته اکم .انگاه از کنیزک خود پرسید :انها که این دلقک را اوردند کجا رفتند ؟اصلا کی بودند به تو چه گفتند ؟کنیزک پاسخ داد :انها خودشان را پدر و مادر این بچه معرفی کردند ولی وقتی دیدند شما روی بچه شان افتادید و او را کشتید رفتند داروغه خانه تا شکایت کنند و مامور بیاورند .طبیب باز هم دو دستی بر سرش زد و گفت:حالا که این دلقک دیوانه مرد این همه صاحب پیدا کرد؟پس چرا تا زنده بود همه می گفتند دلقک بی پدر و مادر است.
|
amir ahmadi |
01-23-2010 12:53 PM |
بالاخره طبیب و دو پسر و همسرش و کنیزک بعد از چند دقیقه مشورت تصمیم گرفتند جنازه دلقکرا از روی پشت بام به خانه همسایه پرت کنند زیرا در همسایگی مرد طبیب مباشر سر اشپز دربار و مامور خرید اشپزخانه سلطان سکونت داشت.همسر مرد طبیب اضافه کرد چون مباشر گوشت دامها و پرندگان را در حیاط خانه اش بعد از خرید از بازار و برای بردن به اشپزخانه دربار تمیز می کندلذا همیشه از لای در پشت حیاط تعدادی گربه و سگ برای خوردن خرده گوشت های بی مصرف و استخوانهای پس مانده می ایند.
|
amir ahmadi |
01-23-2010 12:56 PM |
پس ما اگر جنازه مزاحم این دلقک را از پشت بام به حیاط خانه مباشر بیندازیم به طور حتم و یقین خودمان را از شر عواقب بعدی این ماجرا خلاص خواهیم کرد.
|
amir ahmadi |
01-23-2010 01:03 PM |
همگان و بخصوص طبیب با ان پیشنهاد موافقت کردند و دو پسر جنازه دلقک را به پشت بام خانه بردند و برای انکه فرو انداختن جنازه ایجاد سرو صدا نکند از دو طرف هر کدام یک دست جنازه را گرفتند و به اهستگی او را سرازیر کردند .در نتیجه جنازه با دو پا رو به دیوار جلو در انباری به زمین رسید و دو دستش به در انبار برخورد کرد و در همان حالت ایستاده در حالی که دو دستش چسبیده به در انبار بود قرار گرفت به ترتیبی که هر کس جنازه در ان حالت می دید تصور می کرد شخصی می خواهد با فشار دو دست در انبار را باز کند .
|
amir ahmadi |
01-23-2010 01:07 PM |
پپسران طبیب چون از ان کار فارغ شدند شتابان به نزد پدر برگشتند و وی را مژده دادند و گفتند :برو و اسوده بخواب زیرا دیگر هیچ وقت و هیچ کس به سراغ تو نخواهد امد و هرگز هم به جرم کشتن دلقک دربار محاکمه و قصاصت نخواهند کرد.
|
amir ahmadi |
01-23-2010 01:15 PM |
و اما ای سلطان بشنوید از مباشرکه شب دیر وقت به خانه امد و در حالی که ظرف روغنی در دست داشت داخل حیاط شد تا ظرف روغن را در انباری گوشه حیاط جای دهد .از اتفاق مباشر هم بدون فانوس در حال فشردن در انبار و باز کردن ان بود که ناگهان با عصبانیت چوبدستی خود را از کنار حیاط برداشت و فریاد کشان گفت:به به سگ و گربه کم داشتیم که سر و کله اقا دزده هم پیدا شد.
|
amir ahmadi |
01-23-2010 01:28 PM |
الان حساب تو دزد جسور را می رسم تا هوس امدن خانه مباشر سلطان از سرت بیفتد و بعد بی رحمانه و با غیظ سه ضربه محکم با چوبدستی بر سر جنازه در ان حالت ایستاده زد که جنازه نقش زمین شد و بعد مباشر با خود گفت :بروم فانوس بیاورم تا قیافه نحس این بچه دزد چیره دست را ببینم من تا به حال بچه به این فسقلی و این قدر زبر و زرنگ را ندیده بودم .مرد مباشر به اشپزخانه گوشه حیاط رفت و با فانوس برگشت و چون بالای سر جنازه دلقک رسید و چهره او را دید فانوس از دستش افتاد و دو دستی محکم به سرش زد و ناله کنان گفت :خدایا به دادم برس که بیچاره شدم .ادم نکشتم نکشتم تا اینکه دلقک مخصوص شاه را کشتم.بعد از گفتن این جمله مرد مباشر از حال رفت و چون بعد از ساعتی به حال عادی برگشت با خود اندیشید که چه کار کند و بر سر جنازه چه بلایی بیاورد.
|
amir ahmadi |
01-23-2010 01:39 PM |
زیرا اولا باورش شده بوددلقک را خودش کشته و ثانیا شنیده بود که سلطان بعد از ساعتی پشیمان شده و فراشان را برای یافتن دلقک در شهر مامور کرده است لذا با خود گفت:اگر پادشاه بفهمد که من دلقک او را کشته ام بدون درنگ دستور می دهد سر از تنم جدا کنند .به این جهت جنازه دلقک را به دوش گرفت و انچنان که مردی کودک خواب الود خود را به خانه می برد با عجله به سوی کوی خراباتیان به راه افتاد و در ان محله او را در مسیر راه مردمان مست از خرابات برگشته نهاد با این خیال و تصور که اگر کسی چشمش به جنازه بیفتد فکر می کند وی مردی است که در خوردن شراب زیاده روی کرده و مرده است.مباشر بعد از نهادن جنازه کوتوله در ان محل نفسی به راحتی کشید .
|
amir ahmadi |
01-23-2010 01:49 PM |
و اما ای شوهر دانای من باید به عرض سرور خود برسانم که مباشر و مامور خرید اشپزخانه در بار سلطان چین پسری داشت شرور بیعار و ولگرد بیکار که اوقات روزش با معاشرت دوستان ناباب صرف می شدو هنگام شبش به انجام اعمال ناصواب و گاهی نشستن پای صحبت نقالان می گذشت که خروارها نصیحت پدر به اندازه ارزنی در ذهن الوده او اثر نکرده بود و هرگز هم رعایت حال پدر و وضع و موقعیت او را نمی کرد.مباشر تقریبا از هر حیث مرفه سلطان تنها غصه اشوجود ان پسر نا اهل بود که همیشه مست به خانه می امد از جمله ان نیمه شبی که مباشر جنازه کوتوله را به کوی خراباتیان برد د.
|
amir ahmadi |
01-23-2010 01:54 PM |
در ان شب بی انکه پدر بداند پسرش در کوی خراباتیان بود و اما چند دقیقه بعد از انکه پدر جنازه را در ان محل نهاد و رفت پسر باده نوشیده و مست از انجا عبور می کرد و چون چشمش به جنازه دلقک افتاد به خیال اینکه با مست از پا در امده ای مثل خودش روبروستتصمیم گرفت جیبهای او را خالی کند .چون پسر مست دست در جیب دلقک نمود گزمه ها رسیدند و او را دستگیر کردند .
|
amir ahmadi |
01-23-2010 02:00 PM |
و چون خود را با جنازه دلقک روبرو دیدند پسر را به جرم مستی و قتل و مبادرت به دزدی به داروغه خانه بردند تا صبح قاضی شهر فرمان قصاص ان پسر را داد وضمنا جنازه را هم به انباری پشت حیاط داروغه خانه کشاندند تا بعد از رویت قاضی خاکش کنند .و چون قصه بدینجا رسید سلطان را خواب در ربود و شهرزاد هم لب از سخن فرو بست و دمی بیاسود.
|
اکنون ساعت 07:07 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)