![]() |
عشق و عرفان
عرفان دانشی است که موضوع آن معرفت خداوند و راههای نیل به آن است. و به عبارتی، شناخت خداوند در درون خویش و تسلیم شدن به او و عشق ورزیدن به او با عقل و دل و جان میباشد. عرفان در اصطلاح عبارت است از معرفت قلبی که از طریق کشف و شهود, نه بحث و استدلال , حاصل میشود و آن را علم وجدانی هم میخوانند. کسی را که واجد مقام عرفان است عارف گویند. از نگاهی دیگر عرفان نه علم است نه تکنیک عرفان طرز نگاه به خود به آفریننده و جهان دور و بر است.و در یک جمله عرفان قدرت تجزیه و تحلیل و برداشت از جهان درون وبرون و دیروز و امروز و فرداست هر قدر این نگاه را درونی تر و بدون سفسطه و بازی با کلمات ارج نهیم وبشناسانیم و حد و مرزی برای آن چه از نظر جنسیت و دین و جغرافیا و سواد و سن قائل نشویم که در اصل نیز بر این موضوع مترتب نیست آنرا رواج دادهایم. عرفان از نظر لغوی به معنی شناختن، شناسایی و آگاهی است. عرفان یعنی شناخت خداوند.عرفان علمی است جهت شناختن حق تعالی و اسما و صفات او. شناخت خداوند به دو روش ممکن میشود. یکی به روش استدلال یعنی از اثر پی به وجود موثر بردن و از صفات به ذات پی بردن که علما به این روش عمل میکنند.وروش دیگر صاف و خالص نمودن باطن و روح میباشد که این، روش اولیا و عارفان میباشد.اجرای این روش فقط از طریق اطاعت و عبادت قلبی است.عرفا اعتقاد دارند که برای رسیدن به حقیقت عارف باید مراحلی را سپری نمایدتا نفس به اندازه ظرفیتش از حق آگاه شود. مبنای کار عرفا کشف و شهود و سیر میباشد.* |
تعریف عرفان و تصوف از دیدگاه شیخ بهایی
«ابولفضائل» شیخ بهایی در کتاب کشکول مینویسد: تصوف علمی است که در آن از ذات احدیّه و أسماء و صفاتش از آن حیث که رساننده مظاهر منسوباتش به ذات اویند، بحث میکند. مسائل تصوف، نحوه صدور کثرت از ذات احدی و نحوه رجوع کثرت به ذات و بیان مظاهر اسمای الهی و نعوت رباّنی و کیفیّت رجوع اهل الله و نحوه سلوک و مجاهدات و ریاضاتشان و بیان نتیجه هر یک از اعمال و اذکار در دنیا و آخرت بر وجه ثابت در نفس الامر است. مبادی تصوف شناخت حدّ و تعریف و غایت آن و اصطلاحات قوم را در این علم دانستن است. |
عرفان و صوفي گري و عشق
در حقیقت خود صوفیان آغازی برای صوفی گری و درویش مسلکی خود قایل نیستند و چنانچه در اشعار بزرگان این مسلک آمده آنها پیدایش این تفکر و یا بقولی اعتقاد قلبی خود را از زمان پیدایش جهان و یا قبل از آن هنگام پیدایش آدم (به تعبیر قرآن) میدانند.به تعبیر دیگر آنها رابطه بین خود و خدا را عشق حقیقی نامیده و آغاز آن را با خلق بشر همراه میدانند. آدم نبود و من بدم... از ازل پرتو حسنش ز تجلی دم زد *** عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند *** گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند پیش از آن کادم نبود و نام آدم کس نبرد *** در دماغ عاشقان بودست ازین سودا خمار مطلب طاعت و پیمان ز من باده پرست *** که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست من هماندم که وضو ساختم از چشمه عشق *** چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست و.... فی الواقع معنای این تفکر این است که عشق از موهبات و نعمات غیر مادی است که در خلقت بشر وجود دارد و بهترین حالت ممکن آن هنگامیست که صرف خالق این عشق و بشر گردد مانند رابطه زیبایی و هنر و هنرمند. به دلایل ذکر شده نمیتوان تاریخ دقیقی جهت پیدایش یا شکل گیری جریان تصوف یا همان عرفان قایل شد چرا که در مسیر تاریخ با نامهای گوناگون ولی هسته و معنایی ثابت حرکت نمودهاست و همیشه کسانی که انگیزه کشف ناشناختهها را در وجود خود داشتهاند آنرا در هر جا و مکانی پیدا نمودهاند.متاسفانه اندیشههای مغرضانه و قدرت طلب در طول تاریخ بدلیل اینکه این مسلک انسان را به سوی آزادگی و آگاهی راهنمایی میکند همواره نگران بوده و سعی در تخریب آن با روشهای گوناگون کردهاند مانند نسبت دادن صوفیه به جریانهای خارجی یا اتفاقات تاریخی تا بتوانند علتی و آغازی جهت پیدایش آن پیدا کنند لذا هیچگاه موفق به این کار نشدهاند زیرا همانطور که ذکر شد نعمت غیر مادی و معنوی در هر جا و در هرکس میتواند بروز کند بطور مثال که افکار مولوی و دیگر بزرگان عرفان و تصوف شرقی را در آثار جدید عرفان غربی یا سرخپوستی پائولو کوئلیو و یا دروس دانشگاههای معتبر جهان هم دید. یکی از ترانههایی که پائولو کوئلیو سروده است: من ده هزار سال پیش به دنیا آمدم. روزی، درخیابان، درشهر، پیرمردی را دیدم، نشسته برزمین، کاسهی گدایی درپیش، ویولونی در دست، رهگذران باز میماندند تا بشنوند، پیرمرد سکههارا میپذیرفت، سپاس میگفت، و آهنگی سرمیداد، و داستانی میسرود، که کمابیش چنین بود: من ده هزار سال پیش به دنیا آمدم و دراین دنیا هیچ چیز نیست که قبلا نشناخته باشم. از بزرگان صوفیه نظیر شیخ ابوالحسن خرقانی نیز در مورد ریشه عرفان تحقیق کرده و متوجه شده که عرفان، در گذشته، یعنی قبل از اسلام هم در شرق وجود داشته ولی به لحاظ سند نتوانسته ریشههای عرفان قبل از اسلام در ایران را پیدا کند شیخ ابوالحسن خرقانی توجهی به کیش زرتشتی نداشتهاست و مسلما پیدا کردن ریشههای عرفان، در ایران، قبل از اسلام، بایستی کیش زرتشتی را هم در نظر گرفت. |
عشق
عشق است، كه دریایی است بیكران، موضوعی كه هر چه درباره آن گفته آید، كم و ناچیز خواهد بود. چنانكه مولوی علیهالرحمه میگوید: هر چه گویم عشق را شرح و بیان/ چون به عشق آیم خجل باشم از آن به هر حال در این بحث، طبعاً نخستین سوال باید این باشد كه: عشق چیست؟ اكثراً عشق را محبت و دلبستگی مفرط و شدید معنی كردهاند. گویا عشق از «عشقه» آمده است كه گیاهی است، چون بر درختی پیچد، آن را بخشكاند و خود سرسبز بماند.(1) از دیدگاه ماتریالیستها، روانشناسان و پزشكان، عشق نوعی بیماری روانی است كه از تمركز و مداومت بر یك تمایل و علاقه طبیعی، در اثر گرایشهای غریزی، پدید میآید، چنانكه افراط و خروج از حد اعتدال در مورد هر یك از تمایلات غریزی، نوعی بیماری است. اما از دیدگاه عرفا، عشق یك حقیقت و یك اصل اساسی و عینی است ولیكن این حقیقت عینی به سادگی قابل تعریف نیست. این دشواری تعریف و تحدید به این دلیل است كه: اولاً، عشق چنان كه گفتیم یك حقیقت عینی است در نهایت وسعت و عظمت، و لذا این حقیقت عظیم در ذهن محدود ما نمیگنجد و این تنها عشق نیست، بلكه حقایق بزرگ دیگر نیز- از قبیل هستی، وحدت و غیره- در ذهن ما نمیگنجد. شعار اسلامی ما، الله اكبر، بدین گونه تفسیر شده است كه خداوند بالاتر از آن است كه در وصف گنجد. چه وصف ما محصول ذهن ماست و ذهن ما فقط چیزهایی را درمییابد و میتواند توصیف كند كه قابل انتقال به ذهن ما باشند و متأسفانه، همه چیز قابل انتقال به ذهن ما نیست. ما در دو مورد كاملاً متضاد مجبوریم در ذهن خود چیزی بسازیم چون از واقعیت، چیزی به ذهن ما نمیآید و آن دو مورد عبارتند از: 1- عدم 2- وجود |
من به گوش خود از دهانش دوش/ سخنانی شنیدهام كه مپرس!
[IMG]http://*****************/7/1263838372.jpg[/IMG] آن شنیدن برای حافظ یك تجربه است كه به تعبیر در نمیگنجد. عینالقضات میان علم معمولی و معرفت شهودی این فرق را مطرح میكند كه حقایق قلمرو عقل و علم با زبان قابل بیان هستند و به اصطلاح تعبیرپذیرند، اما حقایق قلمرو تجربه به بیان درنمیآیند. {پپوله} و از اینجاست كه مولوی میگوید: گرچه تفسیر زبان روشنگر است/ لیك عشق بیزبان روشنتر است و اگر بكوشیم تجربههای بزرگ را به مرحله تعبیر بیاوریم، تنها از راه تشبیه و تمثیل و اشاره و ایما ممكن است و لذا حقایق قرآنی را در قالب الفاظ، مثلی میدانند از آن حقایق والا كه با قبول تنزلات مختلف و متعدد، به مرحلهای رسیده كه در قالب الفاظ چنان ادا شده كه در گوش انسان معمولی جا داشته باشد. اما این مراتب به هم پیوستهاند و انسانها با طی مراتب تكاملی در مسیر معرفت میتوانند از این ظاهر به آن باطن و بلكه باطنها دست یابند و همین نكته اساس تفسیر و تأویل آیات قرآن كریم است. اما پیش از سیر در مدارج كمال نباید انتظار درك حقایق والا را داشته باشیم. با توجه به نكات مذكور، تعریف عشق مشكل و دشوار است ولیكن خوشبختانه حقیقتهای بزرگ كه در تعریف و تحدید نمیگنجند غیرقابل شناخت نیستند. بلكه این حقایق والا، از هر چیز دیگر روشنتر و آشكارترند و هر كسی كه بخواهد، مستقیماً میتواند با آن حقایق ارتباط برقرار كند اما بیواسطه، نه با واسطه كه: آفتاب آمد دلیل آفتاب/ گر دلیلت باید از وی رخ متاب و عشق هم آن حقیقت والایی است كه از سودایش هیچ سری خالی نیست و چنانكه خواهد آمد، یك حقیقت جاری و ساری در نظام هستی است و نیازی نیست كه عشق را با غیر عشق بشناسیم كه حقیقت عشق، همچون حقیقت هستی، به ما از رگ گردن نزدیكتر است. به همین دلیل انتظار نداریم كه با مفاهیم ذهنی درباره حقیقت عشق، مشكلی را آسان كنیم یا مجهولی را معلوم سازیم كه این در حقیقت با نور شمع به جستجوی خورشید رفتن است. {پپوله} |
نقش عشق در عرفان اسلامی
نقش عشق در عرفان اسلامی عشق در عرفان اسلامی، از جهات مختلف، به عنوان یك اصل، مورد توجه قرار میگیرد كه اهم آنها عبارتند از: الف- نقش عشق در آفرینش: از دیرباز میان متفكران این سوال مطرح است كه انگیزه آفرینش چیست؟ جمعی در آفرینش جهان برای خدا انگیزه و اهدافی عنوان كردهاند و جمعی داشتن غرض و انگیزه را نشان نقص و نیاز دانسته و خداوند را برتر از آن میدانند كه در آفرینش غرض و هدفی را دنبال كند. {پپوله} عرفا، در مقابل این پرسش، عشق را مطرح میكنند و همچون حافظ برآنند كه: طفیل هستی عشقند آدمی و پری... از نظر عرفا، جهان برای آن به وجود آمده كه مظهر و جلوهگاه حق بوده باشد. در یك حدیث قدسی آمده كه حضرت داوود(ع) سبب آفرینش را از خداوند پرسید. حضرت حق در پاسخ فرمود: «كنتُ كنزاً مخفیاً لااُعرفُ فاحببتُ انْ اُعرف فخلقتُ الخلقَ لكی اعرف« گنج نهانی بودم كه دوست داشتم شناخته شوم، پس آفریدگان را آفریدم تا شناخته شوم. {پپوله} |
عشق
ممنون آريانا جان بسيار زيبا بود ... هر چه گويم عشق را شرح و بيان چون به عشق آيم خجل باشم از آن گرچه تفسير زبان روشن گر است ليك عشق بى زبان روشنتر است چون قلم اندر نوشتن مىشتافت چون به عشق آمد قلم بر خود شكافت عقل در شرحش چو خر در گل بخفت شرح عشق و عاشقى هم عشق گفت از عشق چه توان گفت که نه گفتنی است و نه شنيدنی! ذوقی است چشيدنی و يافتنی است نه يافتن مصطلح ! بلکه آمدنی است و آنگاه است که عاشق بدنبال يافتن اشارات و بشارات معشوق با قدم سر ! راه می پيمايد و هرگز به هيچ چيز جز ساحت مقدس معشوق نمی انديشد. که عاشقی فرموده است: گر عشق نباشد به چه کار آيد دل اين عشق به تعبير اهل دل می تواند از عشق مجازی شروع شده و تا به عشق حقيقی ادامه يابد يا به بيانی می گويند عشق زمينی پلی است برای رسيدن به عشق آسمانی... که آنهم باز در خانه دل عاشق قرار دارد: آسمانهاست در ولايت جان کار فرمای هر دو جهان و بايد به اين نکته توجه شود که اگر جامعه ای هر چه از اين عشق های زمينی و آسمانی در آن زياد باشد و از جوانان تا پيران اين عشق با هر دو نوعش در آنجا پادشاهی نمايد آن جامعه صد در صد و بی گمان سير کمال در تمام ابعاد را طی خواهد کرد وبزرگترين دست آورد اين موهبت امنيت و آرامش در بين افراد آن جامعه خواهد بود.... بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم ... .. . |
عشق در پرستش
عشق در پرستش عرفا با گروههای فكری دیگر، در روش شناخت و ابزار شناخت فرق دارند به این معنا كه در كنار عقل، بصیرت را مطرح میكنند و رسیدن به بصیرت و معرفت را نتیجه مجاهده و ریاضت میشمارند. اما در جنبه عبادت و پرستش نیز خود را از عابدان و زاهدان، در چگونگی و اهداف عبادت، جدا میدانند. اینان عابدان و زاهدان را سوداگرانی میشمارند كه عبادت را به خاطر اجر و پاداش، انجام میدهند با این تفاوت كه عابدان، هم دنیا را میخواهند و هم آخرت را و زاهدان از دنیا چشم میپوشند و تنها آخرت را میخواهند. اما عارفان، خدا را نه به خاطر دنیا و آخرت بلكه بدان جهت میپرستند كه او را دوست میدارند. چنانكه از مولای متقیان علی(ع) نقل شده كه: «ما عبدتك خوفاً من نارك و لا طمعاً فی جنتك لكن وجدتك اهلاً للعبادة فعبدتك.» تو را نه از بیم دوزخ، و نه به طمع بهشت میپرستم، بلكه از آن جهت كه شایسته پرستش هستی میپرستمت. {پپوله} در متون عرفانی هم از رابعه نقل است كه میگفت: «الهی، ما را از دنیا هر چه قسمت كردهای، به دشمنان خود ده. و هر چه از آخرت قسمت كردهای، به دوستان خود ده، كه مرا تو بسی. و خداوندا، اگر تو را از بیم دوزخ میپرستیم، در دوزخم بسوز و اگر به امید بهشت میپرستیم، بر من حرام گردان. و اگر تو را برای تو میپرستیم، جمال باقی دریغ مدار.» {پپوله} |
عشق و جهان اطراف ما از ديدگاه عرفا
عشق عرفا ذات حضرت حق را معشوق حقیقی میدانند و آفرینش را جلوهگاه و مظهر آن معشوق، طبعاً همه جهان و جهانیان را دوست خواهند داشت. چنانكه سعدی میگوید: به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست/ عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست از دیدگاه عرفا همه عالم «او» ست، نه «از او» چنانكه جامی گوید: تو را ز دوست بگویم حكایتی بیپوست/ همه ازوست وگر نیك بنگری همه اوست {پپوله} [IMG]http://*****************/7/1263833029.jpg[/IMG] |
عشق و شوق و اشتیاق
عشق و شوق و اشتیاق عشق به كمال در موجودات یك حقیقت ذاتی و عمومی است. این كمال اگر بالقوه باشد، عشق با شوق همراه خواهد بود و اگر بالفعل بوده باشد، در آن صورت عشق بدون شوق خواهد بود. با این لحاظ در جهان ماده، كه كمال موجودات هرگز صورت فعلیت كامل پیدا نمیكند، عشقها همیشه همراه با درد و رنج عاشق خواهد شد. پس در جهان ماده عشق همیشه با درد و رنج همراه است. بنابراین، شوق مانند عشق عمومیت و سریان نخواهد داشت. و اما اشتیاق عبارت است از: حالتی كه پس از وصول به معشوق حاصل میشود. در صورتی كه شوق، به پیش از وصول مربوط است و این اشتیاق عبارت است از تلاش عاشق برای رسیدن به نهایت اتحاد و فنا در معشوق. عرفای بزرگ گفتهاند: «شوق با دیدار خاموش میشود، اما اشتیاق فزونی میگیرد.» حضرت مولانا در اين باب چنين گفته : تا تو مشتاقی بدان کاین اشتیاق تو بتی است چون شدی معشوق از آن پس هستیی مشتاق نیست {پپوله} http://www.bazaarturkey.com/n7_3.jpg |
عشق و جنون و غيرت از ديدگاه احمد غزالي طوسي و حضرت حافظ
در یکی از فصول رسالۀ سوانح میفرماید که معشوق در همه حال معشوق است پس استغناء صفت اوست، و عاشق در هر حال عاشق است و افتقار صفت اوست و عاشق را همیشه معشوق دریابد پس افتقار همیشه صفت اوست، و معشوق را هیچ چیز در نمییابد که خود را دارد و لاجرم صفت او استغناء باشد. و نیز در سوانح فرماید: عاشق را در ابتدا بانگ و خروش و زاریها باشد که سوزِ عشق ولایت تام نگرفته است، چون کار به کمال رسید ولایت بگیرد، حدیث زاری در باقی شود که آلودگی به پالودگی بدل یافته. و نیز گفته است که اگر چه عاشق دوست او را دوست گیرد و دشمن او را دشمن، چون کار به کمال رسیدعکس شود از غیرت، دوست او را دشمن گیرد و دشمن او را دوست، بر نامش او را غیرت بود . حافظ نيز چنين مي فرمايد: خوش است خلوت اگر یار یار من باشد نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد و من رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوش نگار خویش چو دیدم به دست بیگانه چه نقشهها که برانگیختیم و سود نداشت فسون ما بر او گشته است افسانه و به زيبايي اين چنين فرموده : زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم طره را تاب مده تا ندهی بر بادم یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم قد برافراز که از سرو کنی آزادم شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه شور شیرین منما تا نکنی فرهادم رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس تا به خاک در آصف نرسد فریادم حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی من از آن روز که دربند توام آزادم |
احمد غزالي طوسي و شرح هو معكم اين ما كنتم
احمد غزّالي فرمايد كه روح هست نيست نمايست، هر كسي بدو راه نبرد. و سلطان قاهر و متصرف وي است، و قالب بيچارة وي است. هرچه بيند از قالب بيند و قالب از او بي خبر. عالم با قيوم همين مثل است و همين مقصود. كه قيوم عالم ، هست نيست نمايست در حق اكثر خلق عالم، كه هيچ ذره را از ذرات عالم، قوام وجود نيست به خود، بل به قيوم وي است، و قيوم هر چيزي به ضرورت با وي باشد، و حقيقت وجود وي را باشد. مقوم از وي بر سبيل: «و هو معكم اينما كنتم» اين بود، ليكن هر كسي معيّت را نداند الا جسم با جسم، يا معيت عرض با عرض. و اين هر سه در حق قيوم محال بود و اين معيت فهم نتواند كرد. و معيت قيوم، معيت قسم رابع است، بلكه معيت به حقيقت اين است، و اين هست نيست نمايست كه اين معيت نشناسد قيوم را مي جويند و باز نمي يابند. و ماهي كه در دريا غرق آب است، آب را مي جويد ولي نمي يابد. و كساني كه اين معيت را بشناختند، خود را مي جويند و باز نمي يابند كه همه خلق را مي بينند و مي گويند نر في الوجود الاالقيوم . پس ما كيستيم و كجائيم؟ و بسيار فرق بود ميان كساني كه وي را جويند و نيابند، و ميان كساني كه خود را جويند و نيابند. بلكه عين وي هستي به حقيقت مي طلبد و نمي يابد. |
عشق را گوهر ز کانی دیگر است مرغ عشق از آشیانی دیگر است هرکه با جان عشق بازد این خطاست عشق بازیدن ز جانی دیگر است عاشقی بس خوش جهانی است ای پسر وان جهان را آسمانی دیگر است کی کند عاشق نگاهی در جهان زانکه عاشق را جهانی دیگر است در نیابد کس زبان عاشقان زانکه عاشق را زبانی دیگر است کس نداند مرد عاشق را ولیک هر گروهی را گمانی دیگر است نیست عاشق را به یک موضع قرار هر زمانی در مکانی دیگر است نی خطا گفتم برون است از مکان لامکان او را نشانی دیگر است گرچه عاشق خود در اینجا در میان است جای دیگر در میانی دیگر است جوهر عطار در سودای عشق گویی از بحری و کانی دیگر است عطار نيشابوري |
سخن عشق نه آن است که آید به زبان ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت |
[IMG]http://*****************/37261/1266973602.jpg[/IMG] آرامگاه مولانا در قونيه تركيه |
وادي عشق منطق الطير حكايت ابراهيم خليل كه به عزراييل جان نميداد {پپوله} چون خلیل الله در نزع اوفتاد جان به عزرائیل آسان مینداد گفت از پس شو، بگو با پادشاه کز خلیل خویش آخر جان مخواه حق تعالی گفت اگر هستی خلیل بر خلیل خویشتن جان کن سبیل جان همی باید ستد از تو به تیغ از خلیل خود که دارد جان دریغ حاضری گفتش که ای شمع جهان ازچه میندهی به عزرائیل جان ؟ عاشقان بودند جان بازان راه تو چرا میداری آخر جان نگاه گفت من چون گویم آخر ترک جان چونک عزرائیل باشد در میان بر سر آتش درآمد جبرئیل گفت از من حاجتی خواه ای خلیل من نکردم سوی او آن دم نگاه زانک بند راهم آمد جز اله چون بپیچیدم سر از جبریل من کی دهم جان را به عزرائیل من زان نیارم کرد خوش خوش جان نثار تا ازو شنوم که گوید جان بیار چون به جان دادن رسد فرمان مرا نیم جو ارزد جهانی جان مرا در دو عالم کی دهم من جان به کس تا که او گوید، سخن اینست و بس |
خواندن نامة عاشقانه در نزد معشوق
خواندن نامة عاشقانه در نزد معشوق معشوقي، عاشق خود را به خانه دعوت كرد و كنار خود نشاند. عاشق بلافاصله تعداد زيادي نامه كه قبلاً در زمان دوري و جدايي براي يارش نوشته بود، از جيب خود بيرون آورد و شروع به خواندن كرد. نامهها پر از آه و ناله و سوز و گداز بود، خلاصه آنقدر خواند تا حوصلة معشوق را سر برد. معشوق با نگاهي پر از تمسخر و تحقير به او گفت: اين نامهها را براي چه كسي نوشتهاي؟ عاشق گفت: براي تو اي نازنين! معشوق گفت: من كه كنار تو نشستهام و آمادهام تو ميتواني از كنار من لذت ببري. اين كار تو در اين لحظه فقط تباه كردن عمر و از دست دادن وقت است. عاشق جواب داد: بله، ميدانم من الآن در كنار تو نشستهام اما نميدانم چرا آن لذتي كه از ياد تو در دوري و جدايي احساس ميكردم اكنون كه در كنار تو هستم چنان احساسي ندارم؟ معشوق ميگويد: علتش اين است كه تو، عاشق حالات خودت هستي نه عاشق من. براي تو من مثل خانة معشوق هستم نه خود معشوق. تو بستة حال هستي. و ازين رو تعادل نداري. مرد حق بيرون از حال و زمان مينشيند. او امير حالها ست و تو اسير حالهاي خودي. برو و عشق مردان حق را بياموز و گرنه اسير و بندة حالات گوناگون خواهي بود. به زيبايي و زشتي خود نگاه مكن بلكه به عشق و معشوق خود نگاه كن. در ضعف و قدرت خود نگاه مكن، به همت والاي خود نگاه كن و در هر حالي به جستجو و طلب مشغول باش. داستانی است از مثنوی حضرت مولانا بلخی :) آن یکی را یار پیش خود نشاند نامه بیرون کرد و پیش یار خواند بیتها در نامه و مدح و ثنا زاری و مسکینی و بس لابهها گفت معشوق این اگر بهر منست گاه وصل این عمر ضایع کردنست من به پیشت حاضر و تو نامه خوان نیست این باری نشان عاشقان گفت اینجا حاضری اما ولیک من نمییایم نصیب خویش نیک آنچه میدیدم ز تو پارینه سال نیست این دم گرچه میبینم وصال من ازین چشمه زلالی خوردهام دیده و دل ز آب تازه کردهام چشمه میبینم ولیکن آب نی راه آبم را مگر زد رهزنی گفت پس من نیستم معشوق تو من به بلغار و مرادت در قتو عاشقی تو بر من و بر حالتی حالت اندر دست نبود یا فتی پس نیم کلی مطلوب تو من جزو مقصودم ترا اندرز من خانهی معشوقهام معشوق نی عشق بر نقدست بر صندوق نی هست معشوق آنک او یکتو بود مبتدا و منتهاات او بود چون بیابیاش نمانی منتظر هم هویدا او بود هم نیز سر میر احوالست نه موقوف حال بندهی آن ماه باشد ماه و سال چون بگوید حال را فرمان کند چون بخواهد جسمها را جان کند منتها نبود که موقوفست او منتظر بنشسته باشد حالجو کیمیای حال باشد دست او دست جنباند شود مس مست او گر بخواهد مرگ هم شیرین شود خار و نشتر نرگس و نسرین شود آنک او موقوف حالست آدمیست کو بحال افزون و گاهی در کمیست ... ... |
رو مذهب عاشق را برعکس روشها دان کز یار دروغیها از صدق به و احسان حال است محال او , مزد است وبال او عدل است همه ظلمش , داد است از او بهتان نرم است درشت او , کعبهست کنشت او خاری که خلد دلبر خوشتر ز گل و ریحان آن دم که ترش باشد بهتر ز شکرخانه وان دل که ملول آید خوش بوس و کنار است آن وان دم که تو را گوید والله ز تو بیزارم آن آب خضر باشد از چشمه گه حیوان وان دم که بگوید نی در نیش هزار آری بیگانگیش خویشی در مذهب بیخویشان کفرش همه ایمان شد , سنگش همه مرجان شد بخلش همه احسان شد , جرمش همگی غفران گر طعنه زنی گویی تو مذهب کژ داری من مذهب ابرویش بخریدم و دادم جان زین مذهب کژ مستم بس کردم و لب بستم بردار دل روشن باقیش فرو می خوان شمس الحق تبریزی یا رب چه شکرریزی گویی ز دهان من صد حجت و صد برهان |
{پپوله} با عشق تو ناز در نگنجد جز درد و نیاز در نگنجد با درد تو درد در نیاید با سوز تو ساز در نگنجد بیچاره کسی که از در تو دور افتد و باز در نگنجد با داغ غمت درون سینه جز سوز و گداز در نگنجد با عشق حقیقتی به هر حال سودای مجاز در نگنجد در میکده با حریف قلاش تسبیح و نماز در نگنجد در جلوهگه جمال حسنت خوبی ایاز در نگنجد با یاد لب تو در خیالم اندیشهٔ گاز در نگنجد آنجا که رود حدیث وصلت یک محرم راز در نگنجد وآندم که حدیث زلفت افتد جز شرح دراز در نگنجد چه ناز کنی عراقی اینجا؟ جان باز، که ناز در نگنجد {پپوله} |
بود بر شاخه هایم آخرین برگ تو پنداری که شب چشمم به خواب است ندانی این جزیره غرق آبست به حال گریه می خوانم خدا را به حال دوست می جویم شما را زبس دل سوی مردم کرده ام من در این دنیا تو را گم کرده ام من مرا در عاشقی بی تاب کردی کجا هستی دلم را آب کردی نه اکنون بلکه عمری، روزگاریست که پیش روی ما غمگین حصاریست بود روز تو برای ما شب تار صدایت می رسد از پشت دیوار کلام نازنینت مهر جوش است صدایت در لطافت چون سروش است بدا ، روز و شب ما هم یکی نیست شب ما بهر تو همگام روز است به وقت صبح تو ما را شب آید در آن هنگامه جانم بر لب آید کویرم من، تو گلشن باش ای یار به تاریکی تو روشن بــاش ای یار |
بانک شعیب و نالهاش وان اشک همچون ژالهاش چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا جنت مرا بیروی او هم دوزخست و هم عدو من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا گفتا که من خربندهام پس بایزیدش گفت رو یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا مولانا |
عاشقی دانی چه باشد؟ بیدل و جان زیستن جان و دل بر باختن، بر روی جانان زیستن سوختن در هجر و خوش بودن به امید وصال ساختن با درد و پس با بوی درمان زیستن تا کی از هجران جانان ناله و زاری کنم؟ از حیات خود به جانم، چند ازین سان زیستن؟ بس مرا از زندگانی، مرگ کو؟، تا جان دهم؟ مرگ خوشتر تا چنین با درد هجران زیستن ای ز جان خوشتر، بیا، تا بر تو افشانم روان نزد تو مردن به از تو دور و حیران زیستن بر سر کویت چه خوش باشد به بوی وصل تو در میان خاک و خون افتان و خیزان زیستن؟ از خودم دور افگنی، وانگاه گویی: خوش بزی بیدلان را مرگ باشد بیتو، ای جان، زیستن هان! عراقی، جان به جانان ده، گران جانی مکن بعد از این بیروی خوب یار نتوان زیستن عراقي |
از عالم معنی الفی بیرون تاخت که: هر که آن الف فهم کرد همه را فهم کرد و هر که این الف را فهم نکرد هیچ فهم نکرد. “طالبان چون بید میلرزند از برای فهم آن الف” اما برای طالبان سخن دراز کردند شرح حجاب ها را که: هفتصد حجاب است از نور و هفتصد حجاب است از ظلمت، به حقیقت رهبری نکردند. رهزنی کردند بر قومی ایشان را نومید کردند که: ” ما این حجابها را کی بگذریم” ؟؟!! همه حجابها یک حجاب است.جز ان یکی حجابی نیست.آن حجاب این وجود است. |
نان و حلوا چیست؟ جاه و مال تو باغ و راغ و حشمت و اقبال تو نان و حلوا چیست؟ این طول امل وین غرور نفس و علم بیعمل نان و حلوا چیست؟ گوید با تو فاش این همه سعی تو از بهر معاش نان و حلوا چیست؟ فرزند و زنت اوفتاده همچو غل در گردنت نان و حلوا از شیخ بهایی |
یکی در زمان مصطفی صلیّ اللّه علیه و سلم گفت که من این دین ترا نمیخواهم واللهّ که نمیخواهم این دین را بازبستان چندانک در دین تو آمدم دمی نیاسودم مال رفت، زن رفت، فرزند نماند، حرمت نماند و شهوت نماند، گفت حاشا دین ما هرکجا که رفت بازنیاید تا اورا از بیخ و بُن نکند وخانه اش را نروبد و پاک نکند که لایَمَسُّهُ اِلاَّ المُطَّهَرُوْنَ چگونه معشوق است تا در تو مویی از مهر خودت باقی باشد ؟!! بخویشتن راهت ندهد بکلّی از خود و از عالم میباید بیزار شدن و دشمن خود شدن تا دوست روی نماید اکنون دین ما در آن دلى که قرار گرفت تا او را بحقّ نرساند وآنچه نابایست است از او جدا نکند از او دست ندارد پیغامبر (صلی اللهّ علیه و سلمّ) فرمود برای آن نیاسودی و غم میخوری که غم خوردن استفراغست از آن شادیهای اول تا در معدۀ تو از آن چیزی باقیست بتو چیزی ندهند که بخوری در وقت استفراغ کسی چیزی نخورد چون فارغ شود از استفراغ آنگه طعام بخورد تونیز صبر کن و غم میخور که غم خوردن استفراغست بعد از استفراغ شادی پیش آید که آن راغم نباشد گُلی که آن را خار نباشد مییی که آن را خمار نباشد. {پپوله} فیه ما فیه _مولانا |
یکی گفت که اینجا چیزی فراموش کرده ام مولانا فرمود که در عالم یک چیزست که آن فراموش کردنی نیست اگر جمله چیزها را فراموش کنی و آن را فراموش نکنی باک نیست و اگر جمله را بجای آری و یادداری و فراموش نکنی و آنرا فراموش کنی هیچ نکرده باشی. آدمی درین عالم برای کاری آمده است و مقصود آنست , چون آن نمیگزارد پس هیچ نکرده باشد. ما امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه كرديم پس از برداشتن آن سرباز زدند و از آن هراسناك شدند ولی انسان آن را پذیرفت و براستی ستمگرى نادان بود . {پپوله} فیه ما فیه مولانا |
یابی همه چیزها مخیل ( عشق و عرفان )
در جام جهان نمای اول شد نقش همه جهان ممثل خورشید وجود بر جهان تافت گشت آن همه نقشها مشکل یک روی و هزار آینه بیش یک مجمل و این همه مفصل! بگذر تو ازین قیود مشکل تا مشکل تو همه شود حل هست این همه نقشها و اشکال نقش دومین چشم احول در نقش دوم اگر ببینی رخسارهٔ نقشبند اول معلوم کنی که اوست موجود یابی همه چیزها مخیل اشکال عراقی ار نبودی گشتی همه مشکلات منحل |
محب خواست كه بعين الیقين جمال دوست بیند، عمری در این طلب سرگشته میگشت، ناگاه بسمع سر او نداآمد: |
نور فرقان
چون مرده بساز خویشتن را تا زنده شوی به روح انسان گفتی که تو در میان نباشی آن گفت تو هست عین قرآن کاری که کنی تو در میان نی آن کرده حق بود یقین دان باقی غزل به سر بگوییم نتوان گفتن به پیش خامان خاموش که صد هزار فرق است از گفت زبان و نور فرقان مولانا |
دامِ عشق
اندر دل هر کس که از این عشق اثر نیست تو ابر در او کش که بجز خصم قمر نیست بسکل ز جز این عشق اگر در یتیمی زیرا که جز این عشق تو را خویش و پدر نیست در صورت هر کس که از آن رنگ بدیدی میدان تو به تحقیق که از جنس بشر نیست شمس الحق تبریز چو در دام کشیدت منگر به چپ و راست که امکان حذر نیست مولانا |
فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بی خاک عشق آبی ندارد غلام عشق شو اندیشه این است همه صاحبدلان را پیشه این است جهان عشق است ودیگر زرق سازی همه بازی است الا عشقبازی اگر بی عشق بودی جان عالم که بودی زنده در دوران عالم کسی کز عشق خالی شد فسرده است گرش صد جان بود بی عشق مرده است زسوز عشق بهتر در جهان چیست؟ که بی او گل نخندید ابر نگریست که مغناطیس اگر عاشق نبودی بدان شوق آهنی را چون ربودی؟ گر از عشق آسمان آزاد بودی کجا هرگز زمین آباد بودی نظامی |
غیرت
نیم شب برخاستم دل را ندیدم پیش او
گرد خانه جستم این دل را که او را خود چه بود چون بجستم خانه خانه یافتم بیچاره را در یکی کنجی به ناله کی خدا اندر سجود گوش بنهادم که تا خود التماس وصل کیست ؟ دیدمش کاندر پی زاری زبان را برگشود کای نهان و آشکارا آشکارا پیش تو این نهانم آتش است و آشکارم آه و دود از برای آنک خوبان را نجویی در شکست صد هزاران جویها در جوی خوبی درفزود میشمرد از شه نشانها , لیک نامش مینگفت در درون ظلمت شب اندر آن گفت و شنود آنگهان زیر زبان میگفت یارم نام او مینگویم گر چه نامش هست خوش بوتر ز عود زانک در وهم من آید دزدگوشی از بشر کو در این شب گوش میدارد حدیثم ای ودود سخت میآید مرا نام خوشش پیش کسی کو به عزت نشنود آن نام او را از جحود ور به عزت بشنود غیرت بسوزد مر مرا اندر این عاجز شدست او بیطریق و بیورود بانگ کردش هاتفی تو نام آن کس یاد کن غم مخور از هیچ کس در ذکر نامش ای عنود زانک نامش هست مفتاح مراد جان تو زود نام او بگو تا در گشاید زود زود دل نمییارست نامش گفتن و در بسته ماند تا سحرگه روز شد خورشید ناگه رو نمود با هزاران لابههاتف همین تبریز گفت گشت بیهوش و فتاد این دل شکستن تار و پود چون شدم بیهوش آنگه نقش شد بر روی او نام آن مخدوم شمس الدین در آن دریای جود مولانا |
Ecstasy
Ecstasy [IMG]http://*****************/Files/ec05569ee61147b99ecf.jpg[/IMG] آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشهای وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت آن نفسی که باخودی بسته ابر غصهای وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت آن نفسی که باخودی یار کناره میکند وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت آن نفسی که باخودی همچو خزان فسردهای وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت جمله بیقراریت از طلب قرار تست طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت جمله ناگوارشت از طلب گوارش است ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت جمله بیمرادیت از طلب مراد تست ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت عاشق ِ جور یار شو عاشق مهر یار نی تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد از مه و از ستارهها والله عار آیدت مولانا |
اکنون ساعت 05:54 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)