پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   فرهنگ و تاریخ (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=121)
-   -   روایات نیاکان.... (http://p30city.net/showthread.php?t=21086)

behnam5555 02-02-2010 11:36 AM

روایات نیاکان....
 

چگونه جنگ می شود؟

سلطان محمود از طلحک پرسيد جنگ چگونه در ميان مردمان واقع شود؟ گفت: گه بيني و گه خوري. گفت: اي مردک چه گه مي خوري؟ گفت: چنين باشد آن يکي گهي خورد و ديگري جوابي دهد جنگ ميان ايشان واقع شود.

چپش ایاز خاص

ایاز که بعدا به ایاز خاص معروف شد، مردی چوپان بود که در نتیجه لیاقت و عقلی که داشت شد وزیر سلطان محمود و چون سلطان محمود ایاز را خیلی دوست میداشت اطرافیان شروع کردند به حسادت.
آخر الامر آنقدر از ایاز پیش محمود بدگویی کردند تا سلطان تصمیم گرفت ایاز را بکشد.
ایاز از هول جان رفت به خانه یکی از دوستانش و پنهان شد.
هرچه دنبال ایاز گشتند نتوانستند او را پیدا کنند.
چند ماهی گذشت و ورق برگشت و سلطان محمود از کاری که کرده بود پشیمان شد و خواست تا ایاز را پیدا و از او دلجویی کند.
ولی باز هرچه سراغ ایاز را گرفت پیدایش نکرد.
تا اینکه یکی از درباریان که ایاز را خیلی دوست میداشت و از خدا میخواست که دو مرتبه سر کارش بیاید، به سلطان محمود گفت:
«قربان، اگر میخواهید ایاز را پیدا کنید، تعدادی چَپُش، بخرید و به همه مردم شهر بگویید:
«هر کس بتواند یکی از این چپشها را وزن کند و به خانه اش ببرد و بعد از شش ماه چپش را به همان وزن و قد اول تحویل دهد، هزار سکه اشرفی انعام دارد.»
آن شخص به سلطان محمود اطمینان داد که ایاز در خانه آن کسی است که از عهده این کار برآید.
سلطان پیشنهاد او را پذیرفت و چپش زیادی تهیه کرد و میان مردم شهر تقسیم کرد و هزار اشرفی هم انعام گذاشت.
از قضا دوست ایاز هم به طمع هزار سکه اشرفی رفت پیش سلطان محمود و یک دانه چپش وزن کردو تحویل گرفت و برد خانه اش و جریان را برای ایاز تعریف کرد.
ایاز هم بی خبر از همه جا برای اینکه کمکی به آن مرد کرده باشد دستور داد یک توله گرگ پیدا کند و به خانه آورد و به دوستش گفت:
«ای رفیق، اگر میخواهی شرط را ببری، چپش را هر روز آب و علف بده و همین که هفت روز گذشت یواشکی در طویله را باز کن و سر و کله توله گرگ را رد کن آن طرف تا چپش چشمش به توله گرگ بیفتد و هرچه گوشت در این هفت روز گرفته با دیدن توله گرگ بریزد.»
دوست ایاز، مطابق دستور او رفتار کرد.
تا سر ششم شد و مردم شهر چپشها را بردند که تحویل سلطان بدهند و انعامشان را بگیرند.
اما هرچه چپشها را وزن کردند یکی شان هم به وزن روز اول نبود.
بعضی ها بشتر و بعضی ها هم کمتر شده بودند.
نوبت رسید به دوست ایاز. وقتی چپش او را وزن کردند، دیدند به همان وزن و قدی است که روز اول بده است نه ذره ای کم و نه ذره ای زیاد.
سلطان محمود هم دستور داد هزار اشرفی به او دادند. بعد از آن مرد خواست ایاز را تحویل بدهد.
مردک هم دید خیر، سلطان دست بردار نیست و ایاز را تحویل داد.
ایاز دوباره رفت سر کارش و شد وزیر سلطان محمود.

چپش:

( اسم ) بزغال. یکساله .
<LI right>بزغال. یکساله را گویند . بز یکساله را گویند . چاووش . بز نر یکساله . بزغاله بسال دوم رسیده . یا بز . بز نر . یا ماده بز کوهی .


[تمثیل و مثل ، ج2، ص84]



behnam5555 02-02-2010 11:43 AM

نام پدر ,چای نخورده جنگ نمیشود
 
نام پدر

سلطان محمود روزي در غضب بود. طلحک خواست که او را از آن ملامت بيرون آورد. گفت:
اي سلطان نام پدرت چه بود؟
سلطان برنجيد و روي بگردانيد.
طلحک باز برابر او رفت و همچنين سوال کرد. سلطان گفت:
مردک قلتبان سگ، تو با آن چه کار داري؟ گفت: نام پدرت معلوم شد. نام پدر پدرت چه بود؟
سلطان بخنديد.



وقتی روسها به بخارای شریف حمله کردند، شاه بخارا به سپاهیان خود دستور دفاع داد ولی در میان صاحب منصبان او عده ای خائن وجود داشت که غالبا خواستار سقوط شهر و تسلط کمونیستها بودند، از این رو در دفاع از شهر تعلل میکردند و میگفتند: «چای نخورده جنگ نموشه.» آنها آنقدر تعلل کردند تا شهر سقوط کرد و روسها بر آن مسلط شدند.

[فرهنگ عامیانه طوایف هزاره، ص188]



behnam5555 02-02-2010 11:55 AM

چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
 

چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

زیب النسابگُم دختر اورنگ زیب عالمگیر پادشاه هندوستان بود که در شعر «مخفی» تخلص مینمود.
زیب النسا به هیچ خواستگاری سر فرو نیاورد و چون کسی را لایق همسری خود نمیدانست تا آخر عمر همسر اختیار نکرد.
با این حال زیب النسا به حکم غریزه بشری و مقتضای جوانی چنان که افتاد و دانی در دام عشق یکی از وزرای پدر که موسوم به عاقل خان و جوانی رعنا و برازنده بود گرفتار شد و عاقل خان نیز عشق شدیدی نسبت به «مخفی» پیدا کرد و بین آنها سر و سری ایجاد شد و پیغامهای مشتاقانه رد و بدل گردید.
چند نفر از مغرضین قضیه را به گوش عالمگیر رسانیدند.
اورنگ زیب عالمگیر ابتدا خشمگین شد ولی چون پای دخترش در میان بود و مدرکی هم در دست نداشت بدین فکر افتاد که قضیه را به وسیله ای امتحان کند و مدرک بدست آورد.

گویند اورنگ زیب را هفت وزیر بود.
وی دستور داد که هر یک از وزرا به نوبت اجازه دارند که بیست و چهار ساعت در تمام قصور سلطنتی آمد و شد کنند و بدین ترتیب هفت روز هفته بین آنها تقسیم گردید.
دی این میان شبی هم نوبت عاقل خان رسید و فرصتی بود تا دو دلداده یکدیگر را ببیند.
اورنگ زیب چند نفر از جاسوسان را مامور کرد که شبی که نوبت عاقل خان است با نهایت دقت مراقب او باشند و هرجا که رفت و با هرکس که ملاقات کرد او را مطلع سازند.

از آن طرف عاقل خان که مرد فهمیده و عاقبت اندیشی بود از روی فراست دریافت که قضیه از چه قرار است، از این رو از عواقب کار ترسید و شبی که نوبت او بود تا در قصر سلطنتی آمد و شد کند تمارض کرد و از منزل بیرون نیامد.

مخفی با نهایت اشتیاق منتظر شب نوبت عاقل خان بود و امیدوار بود که در آن شب به دیدار محبوب نایل گردد ولی در آن شب هرچه انتظار کشید و تا بامداد بیدار ماند به زیارت دلدار نایل نگردید.
بامدادان، مخفی این مصراع را نوشته برای عاقل خان فرستاد:
«شنیدم ترک منزل کرد عاقل خان
عاقل خان چون شعر محبوب را دید در پاسخ او این مصراع را نوشت:
«چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

[ریشه های تاریخی امثال و حکم ، ج1، ص347]

behnam5555 02-02-2010 12:38 PM

آب هکماوار برای من ساخته است ,پا را به اندازه گلیم خود دراز کن
 
آب هکماوار برای من ساخته است

سابق که وسایل نقلیه مثل امروز نبود.
زنان تبریز برای استحمام در آب حمام هکماوار که از محلات دوردست تبریز است، پای پیاده به راه می افتادند و عصری نیز پای پیاده به منزل مراجعت میکردند. در نتیجه آن روز با اشتهای کامل غذا میخوردند و شب آتی را نیز در اثر خستگی میخوابیدند و این دو معجزه را از برکت آب حمام هکماوار دانسته و به همدیگر که میرسیدند میگفتند:
«آب هکماوار برای من ساخته است.»


[امثال و حکم در زبان محلی آذربایجان ی، ص270]




پا را به اندازه گلیم خود دراز کن


روزی شاه عباس از راهی میگذشت.
درویشی را دید که روی گلیم خود خوابیده و چنان خود را جمع کرده که به اندازه گلیم خود درآمده است.
شاه دستور داد یک مشت سکه به درویش دادند.
درویش شرح ماجرا را برای دوستان خود گفت. در میان آن جمع درویشی بود، به فکر افتاد که او هم از انعام شاه نصیبی ببرد.
به این امید سر راه شاه پوست تخت خود را پهن کرد و به انتظار بازگشت شاه نشست.
وقتی که موکِب شاه از دور پیدا شد، روی پوست خوابیده و برای اینکه نظر شاه را جلب کند هر یک از دستها و پاهای خود را به طرفی دراز کرد.
بطوری که نصف بدنش روی زمین بود.
در این حال پادشاه به او رسید و او را دید و فرمان داد تا آن قسمت از دست و پای درویش را که از گلیم بیرون مانده بود، قطع کنند.
یکی از محارم شاه از او سوال کرد:
«شما در رفتن درویشی را خفته دیدید سیاست فرمودید، چه سری در این کار هست؟»
شاه فرمود:
«درویش اولی پای خود را به اندازه گلیم خود دراز کرده بود، اما درویش دومی پایش را از گلیمش بیشتر دراز کرده بود.»


[تمثیل و مثل ، ج1، ص81]






behnam5555 02-02-2010 12:51 PM

آب از سرچشمه گل آلود است , آب جوی خوش بود تا به دریا رسد
 

آب از سرچشمه گل آلود است


روایت اول:

روزی خلیفه عمربن عبدالعزیز عربی شامی پرسید:
«عاملان من در دیار شما چه میکنند و رفتارشان چگونه است؟»
عرب شامی با تبسمی رندانه جواب داد چون آب در چشمه صاف و زلال باشد در نهرها و جویبارها هم صاف و زلال خواهد بود.
همیشه آب سرچشمه گل آلود است.» عمربن عبدالعزیز از پاسخ صریح و کوبنده عرب شامی به خود آمد و درس آموزنده بیاموخت.

[ریشه های تاریخی امثال و حکم ج1، ص1]


روایت دوم:

ابوعلی شقیق بلخی چون قصد کعبه کرد و به بغداد رسید هارون الرشید او را بخواند و گفت: «مرا پندی ده.»
شقیق ضمن مواعظ حکیمانه گفت:
«تو چشمه ای و عمال جوی ها.
اگر چشمه روشن بود تیرگی جویها زیان ندارد؛ اما اگر چشمه تاریک بود به روشنی جوی هیچ امید نبود.»

[تذکره الاولیا، ص236]

آب جوی خوش بود تا به دریا رسد


روزی رستم بن مهرهرمزدالمجوسی پیش او [عبد العزیزبن عامر کریز والی سیستان از جانب عبدالله زبیر] اندر شد و بنشست و متکلم سیستان او بود.
[یعنی رستم بن مهرهرمزد عبدالعزیز] گفت: «دهاقین را سخنان حکمت باشد ما را از آن چیزی بگوی.»
گفت:
«نادان مردمان اویست که دوستی بر وی افتعال، دارد بی حقیقت، و پرستش یزدان چشم دیدی، را کند و دوستی با زنان به درشتی جوید و منفعت خویش به آزار مردم جوید و خواهد که ادب آموزد به آسانی.

[عبدالعزیز] گفت:
«نیز گوی.»
باز دهقان گفت:
«آب جوی خوش بود تا به دریا رسد و خاندان به سلامت باشد هرچند فرزند نزاید و دوستی میان دو تن به صلاح باشد چند بدگوی درمیانه نشود و دانا همیشه قوی بود چند هوا بر او غالب نگردد و کار پادشاهی و پادشاه همیشه مستقیم باشد چند وزیران به صلاح باشند.




[تاریخ سیستان، ص132]










behnam5555 02-02-2010 01:07 PM

آب در هاون کوبیدن است ,آتش که گرفت خشک و تر میسوزند
 

آب در هاون کوبیدن است

افلاطون و ارسطو در خاصیت سموم اختلاف و شرط بندی داشتند.
ارسطو با نشستن در ظرف شیر و نوشیدن داروها، زهرهایی را که افلاطون به او میداد میخورد و نجات می یافت.
نوبت به ارسطو که رسید آب در هاون ریخت و روزها به کوبیدن و ساییدن آن مشغول بود و افلاطون نمیدانست که چه در هاون است.
سرانجام از آن آب به افلاطون خورانید و او بیمار و مسموم شد.


امثال فارسی در گویش کرمان ، ص89



آتش که گرفت خشک و تر میسوزند

قبل از مغولها چون گماشتگان سلطان سنجر سلجوقی بر طوایف غز فشار زیادی وارد آوردند، کار به جایی رسید که غزها شورش کردند و به خراسان و اطراف کرمان حمله کردند تا سلطان سنجر، اسیر و امام محمد یحیی شهید گردید و وارثان غز در کرمان جور و ستم را از حد گذرانیدند.
«در چنین موقعیتی مجدالدین کوهبنانی دفع مضرت غز را چاره این ندید جز این که از امیر آنان که در آن وقت سرگردان ولایات بود، یعنی ملک دینار غز دعوت کند تا او به کرمان بیاید و از خرابی باز دارد.
بیست و دوم رمضان 581 هجری بود که سپاهیان ملک دینار از طریق دیه اریز به کوبنان رسید.
ملک دینار هم که از گرد بیابان سوزان کوبنان تشنه و خسته درآمد و مادر بچه ها را در نیشابور نهاده بود به مجرد ورود به کاخ سلجوقی او را به خطبه فرمود و در حکم خود در آورد.
ملک دینار پس از چند سال که جای پای خود را مستحکم کرد، اول کارش آن بود که اولاد مجاهد کوبنانی را هرچند که خودشان را را دعوت کرده بودند از میان برداشت.
آنگاه به نواحی گرمسیر پرداخت.
سپس قصد قلعه منوجان کرد، قلعه آن را به رسوایی تمام بگشاد .
در همین لشکر کشی قلعه «گوَر» که امروز «حوَر» خوانده میشود به آتش کشید و چون مردم کرمان این بیچارگی ها را در نتیجه دعوت مجاهدالدین کوبنانی از ملک دینار میدانستند همه نفرینها را متوجه کوبنان و خاندان مجاهد میکردند.
و اتفاقا شاعر خوش ذوق هم در همین احوال و هنگام سوختن قلعه و آبادی «گوَر» گفته است:

از آتش کوبنان «گوَر میسوزد آتش که گرفته خشک و تر میسوزد
[امثال و حکم تاریخی ، ص13]


behnam5555 02-02-2010 01:38 PM

آتش از باد تیزتر شود, آدم بفرستید فوج را نجات بدهد!
 


آتش از باد تیزتر شود

شیخ ما گفت سری سقطی که خال جنبید بود، قدس الله روحهما بیدار شد.
جنبید به عیادت او در شد و مروحه ای برداشت گفت:
«ای جنبید آتش از باد تیزتر شود.»

[امثال و حکم دهخدا، ج 1، ص15]


آدم بفرستید فوج را نجات بدهد!
یک وقت فوج کاشی ها را به تهران احضار کردند. فوج با توپ و توپخانه از کاشان حرکت کرد.
هنوز یک منزل دور نشده بود که در محاصره دسته ای ده نفری از راهزنان افتاد.
فرمانده آنها قاصدی نزد حاکم کاشان فرستاد و پیغام داد:
«ما به محاصره افتاده ایم، آدم بفرستید فوج را نجات بدهند!»

[کتاب کوچه ، ج1، ص356]


behnam5555 02-03-2010 08:05 AM

آدم باید یک آخور هم برای روز مبادای خودش نگه دارد!
 

یکی از نخستین و مهمترین اقدامات امیرکبیر قطع مستمری مشتی شاهزاده و امیر و مدّاح و متملّق و سید و آخوند درباری بود.
مفت خوران بیکاره در برابر این اقدام شجاعانه ساکت ننشستند.


یکی از اقدامات مخالفان، پناهیدن و بستی شدن به آخورهایی بود که در دهنه مسجد شاه قرار داشت و به بست امام جمعه شهرت داشت.
بستیان از آنجا میتوانستند آزادانه به تحریک مردم نادان متعصب بکوشند.
امیرکبیر شبانه به همراه تعدادی کارگر بدانجا رفت و فرمان داد تا در حضور خود او آخورها را برچینند.
خبر بی درنگ به گوش میرزا ابوالقاسم امام جمعه رسید.
امام جمعه، نزدیک سحر به بهانه ادای فریضه به مسجد شاه رفت که موقوفاتش همه در اختیار وی بود، هنگامی بدانجا رسید که کارگران کم بیش کار خود را به پایان رسانده به واپسین آخور پرداخته بودند.
معروف است که امام جمعه کنار امیر ایستاد، به بساط برچیده نگاهی کرد، پوزخندی زد، سری بجنباند و سرانجام گفت:
«در هرگز بر یک پاشنه نمیگردد. کاش آدم عاقبت اندیشی بودید و دست کم این آخور آخری را برای خودتان نگه میداشتید!»

[کتاب کوچه ، ج1، ص328]


behnam5555 02-03-2010 08:14 AM

آرمان دزدی ,احساس، بالاتر از دلیل است
 

آرمان دزدی

ابوبكر رباني اكثر شبها به دزدي رفتي و چندانكه سعي كرد چيزي نيافت.
دستارخود بدزديد و در بغل نهاد.
چون در خانه رفت زنش گفت:
چه آورد هاي؟
گفت: اين دستار آورده ام.
گفت: اين كه از آن خود توست.
گفت: خاموش! تو نداني. از بهر آن دزديد هام تا آرمان دزديم باطل نشود.

[رساله دلگشا ؛]




احساس، بالاتر از دلیل است

روزی ملاصدرا در کنار حوض پر آب مدرسه درس میداد.
غفلتا فکری به خاطرش رسید و رو به شاگردان کرد و گفت:
«آیا کسی میتواند ثابت کند آنچه در این حوض است، آب نیست؟»


چند تن از طلاب زبردست مدرسه با استفاده از فن جَدَل که در منطق ارسطو شکل خاصی از قیاس است و هدف، عاجز کردن طرف مناظره یا مخاطب است نه قانع کردن او، ثابت کردند که در آن حوض، مطلقا آب وجود ندارد و از مایعات خالی است!
ملاصدرا با تبسمی رندانه مجددا روی به طلاب کرد و گفت:
«اکنون آیا کسی هست که بتواند ثابت کند در این حوض آب هست؟»
یعنی مقصود این است که ثابت کند حوض خالی نیست و آنچه در آن دیده میشود آب است.
شاگردان از سوال مجدد استاد خود، ملاصدرا در شگفت شده جواب دادند که با آن صغرا و کبرا به این نتیجه رسیدیم که در حوض آب نیست، حال نمیتوان خلاف قضیه را ثابت کرد و گفت که در این حوض آب هست.
فیلسوف شرق چون همه را ساکت دید سرش را بلند کرد و گفت:
«ولی من با یک وسیله و عاملی قوی تر از دلایل شما ثابت میکنم که در این حوض آب وجود دارد.»
آن گاه در مقابل چشمان حیرت زده طلاب کف دو دست را به زیر آب حوض فرو برد و چند مشت آب برداشته به سر و صورت آنها پاشید. همگی برای آنکه خیس نشوند از کنار حوض دور شدند. فیلسوف عالی قد ایران، تبسمی بر لب آورد و گفت:
«همین احساس شما در خیس شدن بالاتر از دلیل است..»

[ریشه های تاریخی امثال و حکم ، ج11،ص32]


behnam5555 02-03-2010 08:17 AM

اختیار ریش خود را دارم ..
 


اختیار ریش خود را دارم

روایت اول:

دانشمندی مصاحب پادشاه بود.
پیوسته موی ریش خود میکند.
روزی پادشاه به او گفت:
«اگر بار دیگر ریش خواهی برکنی بر تو سیاست خواهم نمود!»
بعد از چند روز، دانشمند کاری کرد که پادشاه بسیار بر او مهربان گردید و او را گفت:
«هرچه بخواهی تو را بخشم.»
دانشمند گفت: «ریش مرا ببخش، دیگر هیچ نمیخواهم!»
پادشاه تبسم کرد و گفت: «اگر خوشی تو در همین است بخشیدم.»

[لطایف الطوایف، ص 6، حکایت 25]

روایت دوم:

چون فروغی بسطامی به سال 1274 درگذشت، ناصرالدین شاه به میرزا محمد حسین خان که به «ادیب» تخلص میکرد گفت:
«به نام فروغی تخلص کن و یشت را هم بگذار بلند شود.»
ادیب تعظیمی کرده گفت:
«تخلص کردن به "فروغی" سبب افتخارم است، اما اگر قبله عالم اجازه دهند ریشم دست خودم باشد!»

[صندوقچه اسرار]


behnam5555 02-03-2010 08:24 AM

با این ﮐ ن میخواهی بروی جنگ هرات؟ ....
 

با این ﮐ ....ن میخواهی بروی جنگ هرات؟


نادر شاه در اردو کشی به طرف هرات، بین راه دچار اسهال میشود.
به خیمه پیرزنی پناه میرد. در هر رفت و آمد پیرزن در آوردن دوا و غذا، مجبور به بیرون رفتن از خیمه جهت قضای حاجت میشود و پیرزن چون چنین مینگرد، با شناختی که از او پیدا کرده و از قدش باخبر شده بود، رو به نادر میگوید:
« با این ﮐ ...ن میخواهی بروی جنگ هرات؟»

[قند و نمک، ص124]


با اینهمه خری، راست گفتی
عمرولیث را گویند که یک چشم داشت.
آن گه که امیر خراسان گشت روزی به میدان رفت تا گوی زند، وی را سپهسالاری بود از هر خر گفتندی.
این از هر خر بیامد و عنان او بگرفت و گفت:
«نگذارم که تو گوی زنی و چوگان بازی.»
عمرولیث گفت: «چون تو چوگان زنی روا نبود که من چوگان زنم»
از هر خر گفت: «از بهر آنک ما را دو چشم است، اگر گوی در چشم ما افتد به یک چشم کور شویم و یک چشم بماند که بدو جهان روشن ببینم و تو یک چشم داری، اگر اتفاق بد را، یک گوی بدان چشم افتد. امیری خراسان را بدو رد باید کرد.»
عمرولیث گفت: «با این همه خری خود را راست گفتی، پذیرفتم که تا من زنده باشم گوی نزنم.»

[قابوس نامه، باب 19، ص96]


behnam5555 02-03-2010 08:30 AM

بالش ,بازگشت ستم
 

بالش

سلطان محمود سر به زانوي طلحک نهاده بود. گفت:
تو ديوثان را چه باشي؟
گفت: بالش!


بازگشت ستم

سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما (ناصرالدوله) هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان می رود و در یکی از این مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان می کند.
پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند.
چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا می شود؛
سردار بلوچ هر چه التماس و زاری می کند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبود یابد ولی ترتیب اثر نمی دهند.

سردار حسین خان به افضل الملک، ندیم فرمانفرما نیز متوسل می شود.

افضل الملک نزد فرمانفرما می رود و وساطت می کند،اما باز هم نتیجه ای نمی بخشد. سردار حسین خان حاضر می شود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند و افضل الملک این پیشنهاد را به فرمانفرما منعکس می کند، اما باز هم فرمانفرما نمی پذیرد.

افضل الملک به فرمانفرما می گوید: «قربان آخر خدایی هست، پیغمبری هست، ستم است که پسری درکنار پدر در رندان بمیرد.

اگر پدر گناهکار است، پسر که گناهی ندارد.»

فرمانفرما پاسخ می دهد:
«در مورد این مرد چیزی نگو که فرمانفرمای کرمان، نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمی فروشد.»

همان روز پسر خردسال سردار حسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان می سپارد.

دو سه روز پس از این ماجرا یکی از پسرهای فرمانفرما به دیفتری دچار می شود.
هر چه پزشکان برای مداوای او تلاش می کنند اثری نمی بخشد. به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی می کنند و به فقرا می بخشند اما نتیجه ای نمی دهد و فرزند فرمانفرما جان می دهد.

فرمانفرما در ایام عزای پسر خود، در نهایت اندوه بسر می برد.

درهمین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما می شود.
فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و به صدایی بلند می گوید:
«افضل الملک! باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری! والا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده، لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند می بایست فرزند من نجات می یافت.»
افضل الملک در حالی که فرمانفرما را دلداری می دهد می گوید:
«قربان این فرمایش را نفرمایید، چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری، اما می دانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه ی فرمانفرما ناصرالدوله نمی فروشد!»

امام صادق(ع):

هر که ستم به کسی کند به همان ستم گرفتار شود [خواه] در خودش باشد یا در مالش یا در فرزندش.



حسین صالح،شنیدنی ها،ص ۲۶۸ (با کمی تصرف)


behnam5555 02-03-2010 08:33 AM

بزرگی عمل ,جنگجوی دلیر
 

بزرگی عمل


اسکندر يکي از کارداران را از عملي شريف عزل کرد و عملي خسيس به وي داد.
روزي آن مرد بر اسکندر درآمد، گفت :
چگونه مي بيني عمل خويش را ؟
گفت: زندگاني پادشاه دراز باد. نه مرد به عمل بزرگ و شريف گردد بلکه عمل به مرد بزرگ و شريف شود، در هر عملي که هست نيکو سيرتي مي يابد و داد و انصاف .
اسکندر را خوش آمد ، عمل وي را به او باز داد.

جنگجوی دلیر
جمعي به جنگ ملاحده رفته بودند.
در بازگشتن هر يک سر ملحدي بر چوب کرده مي آوردند.
يکي پايي بر چوب مي آورد.
پرسيدند اين را که کشت؟
گفت: من.
گفتند: چرا سرش نياوردي؟
گفت: تا من برسيدم سرش برده بودند.



behnam5555 02-03-2010 08:37 AM

جان در خزانه ایزد است ,جانشینی حاتم طایی
 

جان در خزانه ایزد است


امیر ابوالعلا را گفت :تا آنجا رود و خبری بیاورد،
بوالعلا آمد و مرد افتاده بود، چیزها که نگاه بایست کرد و نومید برفت و امیر را گفت:
«زندگانی خداوند دراز باد، بونصر برفت، بونصری دیگر طلب باید کرد.»
امیر آوازی داد با درد گفت: «چه میگویی!»
گفت: «این است که بنده گفت و در یک روز و یک ساعت سه علت صعب افتاد که یکی از آن نتوان جست و جان در خزانه ایزد است.»

[تاریخ بیهقی، ص596]

جانشینی حاتم طایی
در اخبار آمده چون حاتم طایی فوت کرد، برادر حاتم از مادرش درخواست کرد؛ حال که حاتم فوت کرده او بر جای حاتم نشیند و مردم مستحق و بیچاره را روزها از سفره خانه ، غذا هدیه کند.
مادرش مخالفت کرد و گفت: ای نور چشم من تو نمی توانی جای حاتم را پرکنی، چرا که وقتی حاتم کودک شیرخواری بود و سینه مرا می مکید، هر گاه کودکی وارد می شد، سینه را رها می کرد تا من به آن کودک هم شیر بدهم، اما تو هر گاه مشغول شیر خوردن بودی ، اگر کودکی وارد می شد دست بر سینه دیگر من می نهادی که به آن کودک شیر ندهم،
هر چه مادر با دلیل و برهان خواست فرزندش را از این کار منع کند که جای حاتم ننشیند، برادر حاتم قبول نکرد. بالاخره رفت و جانشین حاتم شد.

درویشی مستمند آن روز هفت بار در جامه های مختلف به سفره خانه آمد و جیره دریافت کرد، برادر حاتم در آخرین مرحله درویش را به گوشه ای کشید و گفت:

ای مرد نزد خود نگویی این برادر حاتم است و امروز اولین روزی است که بر جای برادر نشسته و حساب و کتاب دستش نیست، با این بار که غذا گرفتی امروز هفت بار از من جیره دریافت کرده ای .

درویش گفت: ای مولای من، من سی سال در حیات برادرت هر روز هفت بار جیره می گرفتم، یک دفعه به روی من نیاورد ولی امروز تو در روز اول مرا رسوا کرده و خطایم را به رخم کشیدی.
وقتی این واقعه را برادر حاتم برای مادرش بیان کرد، مادر گفت:
گفتم تو نمی توانی جانشین حاتم شوی..!



behnam5555 02-03-2010 08:40 AM

خان بودن به پول است و تفنگ پنج تیر
 

خان بودن به پول است و تفنگ پنج تیر

در سالهای پیشین که خانی و خانبازی در بشتر نقاط ایران مخصوصا منطقه بویراحمد رواج داشت، در گوشه و کنار گاه مردانی علیه خوانین حرکاتی از خود نشان میدادند از جمله شخصی به نام گرگی از طایفه امیر بویراحمد ساکن یاسوج بوده که او همواره مترصد موقعیت برای نشان دادن مخالفت خود بوده است.
تا یک روز که گرگی تفنگ به دوش در اطراف ده قدم میزده، شخصی را در حال حمل قابلمه ای ماست میبیند.
از او سوال میکند در این ظرف چیست و کجا میبری؟»
او میگوید: «ماست است و به منزل خان میبرم.»
گرگی میگوید: «برگرد ماست را نباید به خانه او ببری، خانی اگر به داشتن پول و تفنگ است که من هم دارم!»
چون حامل قابلمه ماست مقاومت میکند، قابلمه را از دستش گرفته و به سر و رویش میریزد و میگوید:
«حالا برو به خان خبر ببر!»
این حادثه مایه دشمنی بین خان و طایفه امیری میگردد و سخن گرگی بصورت ضرب المثل در منطقه بویراحمد و سی سخت و کم کم به همه جای کشور ساری و جاری میگردد.

[فرهنگنامه امثال و حکم ایرانی، ص386]



behnam5555 02-03-2010 08:43 AM

دختر دوشیزه را شوی دوشیزه باید
 


دختر دوشیزه را شوی دوشیزه باید


چون شهربانو دختر یزدگرد شهریار را اسیر بردند، از عجم به عرب. او را به خانه سلمان فارسی بنشاندند تا به شو دهند.
چون شوی برو عرضه کردند، شهریار گفت:
«تا مرد را نبینم زن او نباشم.»
پس وی را بر منظر بنشاندند و سلمان به بر او بنشست و آن قوم را تعریف همی کرد که این فلان است و آن فلان است.
وی هرکسی را نقضی همی کرد تا امیرالمومنین عُمَر رضی الله برگذشت، شهربانو پرسید:
«این کیست؟» سلمان گفت: «امیرالمومنین عمر.» شهربانو گفت:
«مردی محتشم است و بزرگوار اما پیر است.» امیرالمومنین علی علیه السلام برگذشت،
سلمان گفت: «پسر عمّ پیغامبر ماست، علی علیه السلام.»
گفت: «مردی سخت بزرگوار است و سزای من است، اما مرا بدان جهان از فاطمه زهرا رضی الله عنها شرم آید.»
پس امیرالمومنین حسن بن علی رضی الله عنهما برگذشت.
شهربانو گفت:
«این درخور من است ولی بسیار نکاح است نخواهم.» تا امیرالمومنین حسین رضی الله عنه برگذشت، شهربانو گفت:
«شوی من این باید که باشد که دختر دوشیزه را شوی دوشیزه باید و من هرگز شوی نکرده ام و او زن نکرده است.»

[قابوسنامه، ص137]


behnam5555 02-03-2010 08:50 AM

دعای چوبها , ز تُرکان چُنان بخت برگشته بود
 

دعای چوبها

شخصي خانه اي به اجاره گرفته بود.
چوبهاي سقف بسيار صدا مي کرد.
به صاحب خانه از بهر مرمت آن سخن بگشود. پاسخ داد که : چوبها ذکر خداوند مي کنند.
گفت: نيک است اما ميترسم اين ذکر منجر به سجده شود.


ز تُرکان چُنان بخت برگشته بود

میلاد پسر گرگین، یکی از دلقک مآبهای قشون ایران بود که هرگز از او هنری در جنگ دیده نشد، وی در نبردی دو تن از افراد قشون افراسیاب را به قتل میرساند! از آن پس به طنز این مثل رایج شد:

ز تُرکان چُنان بخت برگشته بود

که میلادِ گرگین دو تن کشته بود؟!

[قند و نمک، ج2، ص411]




behnam5555 02-03-2010 08:56 AM

زخم این است اما بخت روگردان است , زدیم اما نخورد
 

زخم این است اما بخت روگردان است


دهقانی بامداد از سلطان ]بهرام شاه[ سوال کرد:
«به عزت و جلال خدای که تو سلطانی؟»
گفت: «بلی هستم.»
دهقان زار زار بگریست در قدم سلطان افتاد.

گفت: «ای مخدوم، جهانیان با وجود این تهوّر و شجاعت و لشکر جرّار و فیلان جنگی، تو را چه افتاد که غوری، بدگهری به هزیمت، شدی؟»
سلطان دهقان را گفت: «بیل بردار»
و یک چوبه تیر بر بیل دهقان گشاد داد که بی محابا از بیل دهقان گذشته تا سوفار بر خاک نشست، تبسمی کرده گفت: «زخم این است اما بخت روگردان است.»

[جامع التّواریخ، رشیدالدین فضل الله ص603]

زدیم اما نخورد
درویشی در نیمه شب زمستان کارگری را دید درِ دکان به روی خود بسته در آن کار میکند.
صدا برآورد و گفت: «میخواستی نه را به سه بزنی.»
کارگر جواب داد: «زدیم اما نخورد.»
(مقصود درویش نه ماهِ قبل از زمستان بود که باید کار میکرده تا سه ماه زمستان راحت باشد و سه مقصود سه ماه میباشد.)

[قند و نمک، ص411]

روایت دوم:

شاه عباس کبیر در شکارگاهی دهقانی را دید که آثار درویشی و فقر از صورت حال او هویدا بود،
شاه گفت: «مگر سه را نزدی؟»
(یعنی مگر سه ماه مدت زرع را کشت نکردی تا برای نه ماه دیگر سال آسوده باشی) دهقان گفت: «زدیم و نگرفت.»
(یعنی کار کردم ولیکن آفات سماوی چون سرما و ملخ و سن، رنج و کوشش مرا بیحاصل کرد.)

[امثال و حکم دهخدا، ج2، ص903]

behnam5555 02-03-2010 09:01 AM

زر دادم و دردسر خریدم , ساعت، چوب خط عمر است
 

زر دادم و دردسر خریدم

اکبر شاه، طبع شعر داشت و گه گاه به فارسی شعر نیکو میسرود.
گویند شبی فارغ از قیل و قال سلطنت و کشورداری، مجلس بزمی آراست و در شرب خمر و می گساری افراط کرد.
بامدادان به سردرد شدیدی مبتلا گردید و در پاسخ ندیمان و آشنایانش که به عیادتش رفته بودند متجلا گفت:
دوشینه ز کوی می فروشان / پیمانه می به زر خریدم
اکنون ز خمار سرگرانم / زر دادم و دردسر خریدم

[ریشه های تاریخی امثال و حکم ، ج1،ص581]


ساعت، چوب خط عمر است
سفیری از انگلیس با مقداری تحفه و هدایا نزد کریم خان زند (وکیل) آمد.
وکیل برای هر یک از هدایای او به تفصیلی که معروف است عیبی گرفت و آن را رد کرد.
از جمله درباره ساعتی ایراد گرفت که: «این، چوب خط عمر است و به درد نمیخورد.»

[داستان نامه بهمنیاری ، ص322]


behnam5555 02-03-2010 09:05 AM

سحرخیز باش تا کامروا باشی
 

سحرخیز باش تا کامروا باشی

بوذرجمهر هر بامداد به خدمت خسرو شتافتی و او را بگفتی:
«شب خیزباش تا کامروا باشی»
خسرو به حکم آنکه با معاشرت و معاقرت در سماع اغانی و اجتماع اغانی و اجتماع غوانی شب گذشته بودی و با ماه پیکران تا مَطلَعِ آفتاب بر نازبالش تنعم سر نهاده از بوذرجمهر به سبب این کلمه متاثر و متغیر گشتی و این معنی را همچون سرزنش دانستی.

یک روز خسرو چاکران را فرمود:
«تا به وقت صبحی که دیدی جهان از سیاهی ظلمت و سپیده نور نیم گشوده باشد و بوذرجمهر روی به خدمت نهد، متنکروار بر وی زنند و بی آسیبی که رسانند جامه او بستانند.»
چاکران به حکم فرمان رفتند و آن بازی در پرده تاریکی شب با بوذرجمهر نمودند.
او بازگشت و جامه دیگر بپوشید چون به حضرت آمد برخلاف اوقات گذشته بیگاه ترک شده بود.
خسرو پرسید که:
«موجب دیر آمدن چیست؟»
گفت «میآمدم دزدان بر من افتادند و جامه من ببردند، من به ترتیب جامه ای دیگر مشغول شدم.»

خسرو گفت:
«نه هر روز نصیحت تو این بود که:
شب خیز باش تا کامروا باشی، پس این آفت هم به تو از شب خیزی رسید.»
بوذرجمهر بر ارتجال جواب داد:
«شب خیز دزدان بودند که پیش از من برخاستند تا کام ایشان روا باشد.»
خسرو از بداهت گفتار به صواب حضور و جواب او خجل و ملزم گشت.

[مرزبان نامه، باب چهارم، ص92]


behnam5555 02-03-2010 12:56 PM

شاه به لفظ مبارک خودش گفت قُرُ......!
 

شاه به لفظ مبارک خودش گفت قُرُ.......!

روایت اول:

ناصرالدین شاه رفت و آمد اطراف ارک، را قُرُق شبانه میکند.
شبی بخاطر آزمایش کشیکچیها با لباس مبدل به گردش در خیابانهای اطراف اندرون برمیآید.
یکی از کشیکچیان جلویش را میگیرد.
شاه هرچه التماس استخلاص میکند نتیجه نمیدهد.
تا آنجا که دو قران رشوه هم نمیتواند کشیکچی را راضی نماید.
وی را به قراول خانه میکشد.
فردای آن روز شاه دستور میدهد احضارش کنند تا ماجرا را تعریف بکند.
کشیکچی به توضیح برمیآید تا آنجا که میگوید:
مرتیکه دو قران داد رهایش کنم، خیال کرده شاه دو قران میارزد که قبول نکردم مثل سگ به قراول خانه اش کشیدم.
شاه چنان از لهجه ترکی و فارسی حرف زدن و دشنامهایش به خنده میآید که از خود بی خود میشود و با یک قر........ مرخصش میکند.
کشیکچی تا زنده بود میگفت:
«شاه به لفظ مبارک خودش به او گفته قرم.....!»

روایت دوم:

یکی از دلقکهای ناصرالدین شاه شیرین کاری میکند.
شاه از او میخواهد چیزی درخواست بکند.
دلقک میخواهد که در یکی از مهمانیهایش وی را به نزد خودش خوانده، درگوشی به لفظ مبارک بگوید قر.......
شاه چنین میکند و این دشنام وسیله بازشدن در انواع دولت و مال به طرفش میگردد، از این جهت که همگان تصور میکردند دلقک رازدار و طرف مشورت شاه شده است.

[قند و نمک، ص453]


behnam5555 02-03-2010 01:01 PM

شاه بُداغ باغی دارد/ شاه خدابنده، سنده کی سنده، منده کی منده
 

شاه بُداغ باغی دارد

شاه بداغ سفیهی در بیابان بی آب و علف چهاردیواری ساخته بود و آن را باغ نام نهاده.
گفتند:
«سبب ساختن چهاردیوار در چنین صحرایی چیست؟»

گفت: «جهت آنکه بگویند شاه بداغ باغی دارد.»

[مجمع الامثال ، ص227]


شاه خدابنده، سنده کی سنده، منده کی منده
سلطان محمد خدابنده گنبد سلطانیه را بدین نیت برآورد تا جسد مطهر امیرالمومنین علی علیه السلام را از نجف بدانجا تحویل کند.
چون بنا به پایان رسید شبی آن حضرت را در خواب دید که بدو فرمود.
شاه خدابنده، سنده کی سنده، منده کی منده.
جمله ترکی است و در میان پارسی زبانان نیز چون مثلی متداول شده و معنی آن این است:
شاه خدابنده! آنِ تو، تو را و آنِ ما، ما را.

[امثال و حکم دهخدا، ج2، ص1008]


behnam5555 02-03-2010 01:06 PM

شباهت عجیب / طالب کند ذهن
 


شباهت عجیب


خلف نام حاکمي در خراسان بود.
او را گفتند:
که فلان کس مطلق شکل تو دارد.
او را حاضر کرد از او پرسيد: که مادرت دلالگي کردي و به خانه هاي بزرگان رفتي.
گفت: مادرم عورتي مسکين بود هرگز از خانه بيرون نرفتي.
اما پدرم در باغهاي بزرگان کار کردي و آب کشي داشتي.


طالب کند ذهن

طالب علمي مدتي پيش مولانا مجدالدين درس ميخواند و فهم نميکرد.

مولانا شرم داشت که او را منع کند.
روزي چون کتاب بگشاد نوشته بود که :
«قال بهزين حکيم» او به تصحيف مي خواندبه زين چکنم.
مولانا برنجيد و گفت: به زين آن کني که کتاب در هم زني و بروي.
بيهوده دردسر ما و خود ندهي.



behnam5555 02-03-2010 01:19 PM

آدم برای یک پیغام شیرین که فرهاد نمیشود کوه بیستون را بکند /آراستن سرو، ز پیراستن است
 

آدم برای یک پیغام شیرین که فرهاد نمیشود کوه بیستون را بکند
شیرین برای آنکه فرهاد را از سر خود باز کند، وعده وصال را بنای عمارتی در دل کوه معلوم مینماید، چنانکه نهری از حمام تا ستیغ کوه بکشد تا چوپانان بتوانند از کوهستان شیر گوسفندانش را به حوض حمام سرازیر کنند تا خانم استحمام بکنند.
فرهاد نیز چنین کاری را انجام میدهد!

[قند و نمک، ص20]


آراستن سرو، ز پیراستن است

سلطان یمین الدوله، مردی دیندار و متقی بود و با عشق ایاز، بسیار کشتی گرفتی تا از شارع شرع و منهاج حریت قدمی عدول نکرد.
شبی در مجلس عشرت –بعد از آنکه شراب در او اثر کرده بود و عشق درو عمل نمود به زلف ایاز نگریست.
عنبری دید بر روی ماه غلتان، سنبلی دید بر چهره آفتاب پیچان.
حلقه حلقه چون زره، بند بند چون زنجیر، در هر حلقه ای هزار دل.
در هر بندی هزار جان. ترسید که سپاه صبر او با لشکر زلفین ایاز برنیاید. کارد برکشید و به دست ایاز داد که بگیر و زلفین خویش را ببر.
ایاز خدمت کرد و کارد از دست او بستد و گفت:

«از کجا ببرم؟»
گفت: «از نیمه»
ایاز زلف دو تا کرد و تقدیر بگرفت و فرمان به جای آورد و هر دو زلف خویش را پیش محمود نهاد.
گویند آن فرمانبرداری عشق را سبب دیگر شد. محمود زر و جواهر خواست و افزون از رسم معهود و عادت، ایاز را بخشش کرد و غایت مستی و در خواب رفت و چون نسیم سحرگاهی بر او وزید، بر تخت پادشاهی از خواب درآمد، آنچه کرده بود یادش آمد.
ایاز را بخواند و آن زلفین بریده را دید.
سپاه پشیمانی بر دل او تاخت برآورد و خمار عربده بر دماغ او مستولی گشت. میخفت و میخاست و از مقربان و مرتٌبان کس را زهره آن نبود که پرسیدی که سبب چیست؟
تا آخر کار حاجب علی قریب – که حاجب بزرگ او بود- روی به عنصری کرد و گفت:
« پیش سلطان درشو و خویشتن بدو نمای و طریق کن که سلطان خوش طبع گردد.
عنصری فرمان حاجب بزرگ را به جای آورد و در پیش سلطان شد و خدمت کرد.

سلطان یمین الدوله سر برآورده و گفت:

«ای عنصری، این ساعت از تو می اندیشم میبینی که چه افتاده است ما را؟
در این معنی چیزی بگوی که لایق حال باشد.»
عنصری خدمت کرد و بر بدیهه گفت:



کی عیب سـر زلـف بت از کاسـتن است


چه جای به رغم نشستن و خاستن است





جای طرب و نشاط و می خواستن است


کـــــه آراســتن ســرو ز پــیـراسـتن اسـت




سلطان یمین الدوله محمود را با این دوبیتی غایت خوش افتاد.
بفرمود تا جواهر بیاورند و سه بار دهن او پر جواهر کرد و مطربان پیش خواست و آن روز تا به شب بدین دوبیتی شراب خوردند و آن داهیه بدین دوبیتی از پیش برخاست و عظیم خوش طبع گشت.


[چهار مقاله نظامی عروضی، ص66-69]




behnam5555 02-03-2010 01:29 PM

امید / جان پدر تو سفره بی نان ندیده ای
 
امید
روزی حضرت داوود در حال عبور از بیابانی مورچه ای را دید که مرتب کارش این است که از تپه ای خاک بر می دارد و به جای دیگری می ریزد از خداوند خواست که از راز این کار آگاه شود ...

مورچه به سخن آمد که :


معشوقی دارم که شرط وصل خود را آوردن تمام خاکهای تپه در این محل قرار داده است !

حضرت فرمود :

با این جثه کوچک تو تا کی می توانی خاکهای این تل بزرگ را به محل مورد نظر منتقل کنی وآیا عمر تو کفاف خواهد کرد ؟!

مورچه گفت:

همه اینها را می دانم ولی خوشم اگر در راه این کار بمیرم به عشق محبوبم مرده ام.


جان پدر تو سفره بی نان ندیده ای

پسری عاشق شد و از درد عشق مینالید. روزی پدرش او را نصیحت کرد که مالیخولیای عشق را که جز مرضی دماغی نیست از سر بیرون کن.

پسر گفت:
«جان پدر تو غمزده خوبان ندیده ای که ترک عشق را آسان میپنداری.»
پدر در جواب گفت:
«جان پسر تو سفره بی نان ندیده ای و به تنگی معاش گرفتار نشده ای که عشق و عاشقی را به کلی فراموش کنی.»

[داستان نامه بهمنیاری ، ص166]


behnam5555 02-03-2010 01:39 PM

درختی که پیوسته بارش خوری / شاش سختت نگرفته
 
درختی که پیوسته بارش خوری
جوانی ز ناسازگاریِّ جفت / برِ پیرمردی بنالید و گفت:

«گران باری از دستِ این خصمِ چیر / چنان میبرم کآسیاسنگ زیر
به سختی بنه گفتش ای خواجه، دل / کس از صبر کردن نگردد خجل
به شب سنگِ بالایی ای خانه سوز / چرا سنگ زیرین نباشی به روز؟
چـو از گلبـنی دیـده باشـی خوشـی / روا باشـد ار بـار خـارش کشـی
درخـتی کـه پیوسـته بارش خوری / تحمـل کن آنـگه که خـارش خوری

[بوستان، باب هفتم، حکایت 17]


سه نفر رفیق با هم صحبت داشتند. یکی از درد عشق و جفای معشوقه شکایت میکرد.
دیگری گفت:
«گرسنگی نکشیده ای که عاشقی از یادت برود.» سومی که سخت ادرارش گرفته بود بطور مزاح گفت: «شاش سختت نگرفته که هر دو را فراموش کنی.»

[داستان نامه بهمنیاری ، ص351]

behnam5555 02-03-2010 01:46 PM

فرار از ملک الموت / مسلمان شدن
 

رویت کنند که ملک الموت روزی بر سلیمان داود (ع )وارد شد و مردی پیش وی نشسته بود؛ چند بار تیز در وی نگریست و بیرون شد.
گفت:
«یا رسول الله، این مرد که بود که چنین تیز در من نگریست؟»
گفت: «ملک الموت بود!»
گفت: «ترسم که مرا بخواهد ببرد؛ مرا از دست وی برهان؛ بفرمای تا مرا در ناحیتِ هندوستان برند تا باشد که مرا باز نیابد.»
سلیمان (ع) باد را بفرمود وی را به هندوستان برد. چون ساعتی بود ملک الموت در پیش سلیمان شد. سلیمان (ع) گفت: «چه سبب بود که تیز در آن مرد نگریستی؟»
گفت: «عجب میداشتم که حق تعالی مرا فرموده بود که جان وی را بردار به هندوستان، و وی از هندوستان بدور بود؛
تعجب کردم که این حال چگونه خواهد بود؟
چون از پیش تو برفتم، به هندوستان شدم، وی را آنجا یافتم، جان وی برداشتم..»

[نصیحه الملوک ؛]



ترسايي مسلمان شده بود گرد شهرش مي گردانيدند .
ترسايي ديگر بدو رسيد. گفت:
مسلمانان سخت کم بودند تو نيز مسلمان شدي؟



behnam5555 02-03-2010 01:57 PM

ناکرده چو کرده، کرده چو ناکرده / چاه مکن بهر کسی، اول خودت دوم کسی
 



چاه مکن بهر کسی، اول خودت دوم
کسی
در زمان حضرت محمد (ص) شخصی که دشمن این خانواده بود هر وقت که میدید مسلمانان پیشرفت میکنند و کفار به پیغمبر ایمان میآوردند خیلی رنج میکشید.
عاقبت نقشه ای کشید که پیغمبر را به خانه اش دعوت کند و به آن حضرت آسیب برساند.
به این منظور چاهی در خانه اش کند و آن را پر از خنجر و نیزه کرد، آن وقت رفت نزد پیغمبر و گفت:
«یا رسول الله اگر ممکن باشد یک شب به خانه من تشریف فرما شوید.»
حضرت قبول کرد، فرمود:
«برو تدارک ببین ما زیاد هستیم.»
شب مهمانی که شد، پیغمبر (ص) با حضرت علی (ع) و یاران دیگرش به خانه آن شخص رفتند.
آن شخص که روی چاه بالش و تشک انداخته بود بسیار تعارف کرد که پیغمبر روی آن بنشیند.
پیغمبر بسم الله گفت و نشست.
آن شخص دید که حضرت در چاه فرو نرفت، خیلی ناراحت شد و تعجب کرد.
بعد گفت: حالا که حضرت در چاه فرو نرفت در خانه زهری دارم آنرا در غذا میریزم که پیغمبر و یارانش با هم بمیرند. زهر را در غذا ریخت و جلوی میهمانان آورد، اما پیغمبر فرمود:
«صبر کنید.»
و دعایی خواند و فرمود:
«بسم الله بگویید و مشغول شوید.»
همه از آن غذا خوردند. موقعی که پذیرایی تمام شد پیغامبر و یارانش به راه افتادند که از خانه بیرون بروند.
زن و شوهر با هم شمع برداشتند که پیغمبر را مشایعت کنند.
بچه های آن شخص که منتظر بودند میهمانان بروند بعد غذا بخورند، وقتی دیدند پدر و مادرشان با پیغمبر از خانه بیرون رفتند پریدند توی اتاق و شروع کردند به خوردن ته بشقابها.
پیغمبر که برای آنها دعا نخوانده بود همه شان مردند. وقتی که زن و شوهر از مشایعت پیغمبر و یارانش برگشتند دیدند بچه هایشان مرده اند.
آن شخص ناراحت شد و دوید سر چاه و به تشکی که بر سر چاه انداخته بود لگدی زد و گفت:
«آن زهرها که پیغمبر را نکشتند، تو چرا فرو نرفتی؟» ناگهان در چاه فرو رفت و تکه تکه شد. از آن موقع میگویند:
«چاه مکن بهر کسی، اول خودت دوم کسی.»

[تمثیل و مثل ، ج1، ص298]


ناکرده چو کرده، کرده چو ناکرده

ابوسعید ابوالخیر نیشابوری، عارف برجسته رباعیهای نغز دارد
روزی ابوعلی سینا در مجلس وعظ ابوسعید ابوالخیر شرکت کرد.
ابوسعید در باره ضرورت عمل و آٍثار طاعت و معصیت سخن می گفت:
بو علی رباعی زیر را به عنوان اینکه ما تکیه بر رحمت حق داریم نه بر عمل خویشتن انشا کرد:

مائیم به عفو تو لاکرده
وز طاعت و معصیت تبرا کرده

آنجا که عنایت تو باشد، باشد
ناکرده چو کرده، کرده چون ناکرده

ابوسعید ابوالخیر فی الفور گفت:

ای نیک نکرده و بدیها کرده
وانگه به خلاص خود تمنا کرده

بر عفو مکن تکیه که هرگز نبود
ناکرده چو کرده، کرده چو ناکرده


از کتاب حکایتها و هدایتها ،

behnam5555 02-03-2010 02:01 PM

یاد خدا / کفش طلحک
 

یاد خدا

شخصي از مولانا عضدالدين پرسيد:
چونست مردم در زمان خلفا دعوي خدايي و پيغمبري بسيار ميکردند و اکنون نمي کنن؟
گفت:
مردم اين روزگار را چندان ظلم و گرسنگي افتاده است که نه از خدايشان به ياد مي آيد نه از پيامبر.


کفش طلحک
کفش طلحک را از مسجد دزديده بودند و به دهليز کليسا انداخته بودند.
طلحک مي گفت:
سبحان الله. من خود مسلمانم و کفشم ترسا!


behnam5555 02-03-2010 02:06 PM

پیامبر گرسنه / پادشاه ماند و خایه های من
 


پیامبر گرسنه

شخصي دعوي نبوت کرد او را پيش مامون خليفه بردند.
مامون گفت :
اين را از گرسنگي دماغ خشک شده است.
مطبخي را بخواند.
فرمود اين مرد را مطبخ ببر و جامه خوابي بسازش و هر روز شربت هاي معطر و طعام خوش ميده تا دماغش به قرار آيد.
مردک مدتي به تنعم در مطبخ بماند دماغش با قرار آمد .
روزي مامون را از او ياد آمد.
بفرمود تا او را حاضر کردند.
پرسيد که: همچنان جبرييل پيش تو آيد؟
گفت: آري.
گفت: چه مي گويد؟
گفت: ميگويد که جاي نيک به دست تو افتاده، هرگز هيچ پيغمبري را اين نعمت و آسايش دست نداد زينهار تا از اينجا بيرون نروي.


پادشاه ماند و خایه های من
پادشاهی در شهری مسجد عظیم ساخت.
همه از سنگ سیاه، چون سنگ برای ساختن کم آمد، اکثر سنگها از مقابر در او خرج کرد.
روزی به ندیم خود گفت:
«مسجدی که ساخته ام چه نوع است؟»
گفت: «بسیار خوب است لیکن یک عیب دارد.»
پادشاه فرمود: بگو چه عیب دارد؟
گفت: «مشهور است که هر که در دنیا مسجدی بنا کرد در قیامت آن مسجد را با صاحبش در حشرگاه خواهند آورد تا ثواب آنرا به بنا کننده آن بدهند و مسجد پادشاه که در حشر بیارند هر مرده که سنگ قبر او بر این خرج شده برخاسته خواهد گرفت و مسجدی در میان نخواهد ماند پس پادشاه ماند و خایه های من.»

[مجمع الامثال ، ص237]


behnam5555 02-03-2010 02:10 PM

پاسخى نيكو براى او آماده دار /آچرا نگفتی زردآلو
 


حسن بصرى ، به ملاقات امام على بن حسين - زين العابدين - رفت و امام (ع ) او را گفت :
اى حسن ! پروردگارى را كه به تو نيكى كرد، اطاعت كن ! و اگر او را اطاعت نكردى ، سركش مباش ! و اگر عصيان كردى ، از روزى او مخور! و اگر عصيان ورزيدى ، و روزى او خوردى ، و در خانه اش نشستى ، پاسخى نيكو براى او آماده دار!
آخوندی بالای منبر میرود و با عباراتی مغلق میگوید: «درختی است کنج بهشت، رنگی دارد سبزی سبزی سبز، میوه ای دارد زردی زردی زرد، هسته ای دارد سفتی سفتی سفت.»
گفت: «حالا اگر گفتید این چه درختی است؟»
یکی برخاست گفت: «گلابی است!» دیگری گفت: «به است!»
سومی گفت: «هلو سفیده است!» چهارمی گفت: «زردک است!»..
آخوند حوصله اش سر رفت، از روی منبر برخاست و با وجد و طربی هرچه تمام تر دو انگشت دست راست را بر کف دست چپ نواخت و گفت:
«آچرا نگفتی زردآلو، آچرا نگفتی زردآلو!»

[داستانهای امثال امینی، ص8]

behnam5555 02-03-2010 02:15 PM

آیا خدا هست؟ / آدم گرسنه ایمان ندارد
 


آیا خدا هست؟

مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت؛
آرايشگر گفت:
«من باور نميكنم خدا وجود داشته باشد.»
مشتري پرسيد: «چرا؟»
آرايشگر گفت: «كافيست به خيابان بروی و ببيني، مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي و درد و رنج وجود داشته باشد؟»
مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت، به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف.
با سرعت به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر

گفت: «ميداني، بنظر من آرايشگر ها وجود ندارند»
مرد با تعجب گفت:
«چرا اين حرف را ميزني؟ من اينجا هستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم.»

مشتري با اعتراض گفت: «پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند؟»
آرايشگر گفت: «آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند.»

مشتري گفت: «دقيقا همين است، خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند.
براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد.»

آدم گرسنه ایمان ندارد
مردی از گرسنگی مشرف به مرگ گردید.
شیطان برای او غذایی آورد به شرط آنکه ایمان خود را به او فروشد.
مرد پس از سیری، از دادن ایمان ابا گرد و گفت:
«آن چه را که در گرسنگی فروختم موهوم و معدومی بیش نبود چه آدم گرسنه ایمان ندارد.

[امثال و حکم دهخدا، ج1، ص25]


behnam5555 02-03-2010 02:26 PM

النوم خير من الصلاه / تو کم از مرغي نباش اندر نشيد
 


عربي بنگ خورده و در مجلس خفته.
صبح موذن به غلط گفت:
( النوم خير من الصلاه) {خواب بهتر از نماز است.} عرب گفت:
به خدا صد مرتبه راست گفتي.


تو کم از مرغي نباش اندر نشيد


تو کاري بکن که مشمول آيه شريفه "و جعلنا من بين ايديهم سداً و من خلفهم سداً فاغشيناهم فهم لايبصرون" نباشي که مي فرمايد:

ما در جلو و عقب آنها سدي قرار داديم و پرده اي بر آنان پوشانديم که نمي بينند.

بين ايدي خلفهم سداً مباش که نبيني خصم را و آن خصم فاش

آري ، کاري بکن که مشمول اين آيه واقع نشوي که دشمن را در حالي که آشکار است چشم تو بسته باشد و نبيني.

کمتر از گنجشک نباش و او را نگاه کن که چگونه جلو و عقب خود را نگاه مي کند.

چون به نزد دانه آيد پيش و پس چند گرداند سَرورُو آن نفس

و مي گويد:
نگاه کنم ، اگر در جلو يا عقبم صياد باشد از دانه ، صرف نظر کنم.

در سرگذشت گناهکاران مطالعه کن و گذشته را از نظر بگذران که ياران و همسايگان مردند و رفتند.

تو ببين پس قصه فجار را پيش بنگر مرگ يار و جار را

ببين چگونه بدون هيچ اسباب ظاهري هلاکشان کرد ، آري ، همان که آنها را هلاک کرد همواره با تو و قرين تو است.

" حق"، آنان را شکنجه کرد ولي گرز ، دست و هيچ آلتي در کار نبود ، پس بدانکه خداوند ، بي دست و بدون هيچ حدي حکم فرماست.

مولوي، ص766


behnam5555 02-03-2010 02:33 PM

اجل که رسید، گو به هندوستان باش
 


اجل که رسید، گو به هندوستان باش

روایت اول:

به روزگار سلیمان پیغمبر، روزی مردی در بازار، مرگ را دید که در او به تندی نظر میکند، وحشت زده به بارگاه سلیمان پناه برد و از او خواست تا باد را بفرماید که او را برداشته در دورترین نقطه خاک بر زمین بگذارد تا از مرگ در امان بماند.
سلیمان که او را بدان گونه هراسان یافت باد را فرمود چنان کند که دلخواه اوست.
و باد او را برداشته برد و در سرزمین هند بر زمین نهاد.
و همان دم، مرگ که به انتظار او ایستاده بود پیش آمد و گفت:
«ای مَرد، مُردن را آماده باش!»
مرد که اکنون هراسش به حیرت مبدل شده بود پرسید:
«چه شد که دیروز، هنگامی که مرا دیدی و آن گونه تند در من نظر کردی جان مرا نگرفتی؟»
مرگ گفت:
«ساعت مرگ تو امروز بود و من میدانستم که به فرمان حق میباید جان تو را در این لحظه در این نقطه بستانم.
اما دیروز که تو را دیدم حیرت کردم که تو در آنجایی، و ندانستم چگونه میباید روز دیگر تو را در این سوی جهان بیابم و بی جان کنم! آن گاه که نگاه در تو کردم از سر حیرت بود!»

روایت دوم:

هنگامی که اسکندر از منجمان خواست تا ساعت مرگ او را تعیین کنند.
یکی از دانایان چین حاضر بود، گفت:
«ای شهریار جهان! تو دل در این مبند، که این علم، الا خدای عزوجل کس نداند.
که من روزی در خدمت سلیمان علیه السلام نشسته بودم.
ملک الموت علیه السلام به صورت آدمی به سلیمان آمده بود و ما ندانستیم که او ملک الموت است؛ به آخر کار از سلیمان باز پرسیدیم. و چون خواست بازگردد و برود، مردی پیر، در زیر تخت سلیمان نشسته بود. ملک الموت نیک در آن پیرمرد نگاه میکرد، چنانکه آن مرد پیر از وی پرسید. گفت:
«یا نبی الله! این چه کس است؟»
سلیمان گفت:
«ملک الموت است.»
پس آن پیرمرد گفت:
«یا نبی الله! به حق آن خدای که این ملک و پادشاهی و نبوت به تو داده است که باد را بفرمای که مرا بگیرد و به زمین چین بَرد!»
سلیمان باد را امر کرد تا آن پیرمرد را برگرفت و به زمین چین برد.
پس ملک الموت علیه السلام روز دیگر به سلام سلیمان آمد تا احوال معلوم سلیمان کند.
سلیمان علیه السلام از ملک الموت پرسید:
«که دیروز نگرستن تو در آن مرد از چه بود؟»
گفت: «خدای عزوجل مرا فرموده بود که جان این مرد امروز قبضه کنم در چین.»
او را دیدم پیش تو نشسته.
در وی نگاه کردم به تعجب که این مرد اینجا نشسته، هم امروز به چین، جان او چون قبض توان کرد که یک ساله مسافت بُود؟
و چون او درخواست کرد، باد را بفرمودی که او را برگفت و به چین بُرد، هم در ساعت آنجا جان وی قبض کردم!..»

[اسکندر نامه ، ص287و288]

روایت سوم:
زاد مردی چاشتگاهی در رسید
در ســـرا عدلِ سلیمان در دوید

رویش از غم زرد و هر دو لب کبود
پس سلیمان گفت: «ای خواجه! چه بود؟»

گفت:«عزرائیل در من این چنین
یک نظر انداخت پر از خشم و کین.»

گفت:«هین، اکنون چه میخواهی؟ بخواه!»
گفت: «فرما باد را، ای جان پناه!

تا مرا زین جا به هندِستان بَرد
بو که بنده کان طرف شد جان برد!»

پس سلیمان کرد بر باد این برات
برد باد او را به سوی سومنات

روز دیگر، وقتِ دیوان و لقا
پس سلیمان کفت عزرائیل را

که:«آن مسلمان را به خشم از بهر آن
بنگریدی تا شد آواره ز خان

گفتش:«ای شاه جهان بی مثال!
فهم کژ کرد و نمود را را خیال

گفت:«من از خشم کی کردم نظر؟
از تعجب دیدمش در رهگذر

که مرا فرمود حق کامروز، هان
جان او را تو به هِندِستان ستان!

دیدمش اینجا و بس حیران شدم
در تفکٌر رفته، دور اندر است!

چون به امرِ حق به هِندستان شدم
دیدمش آنجا و جانش بستُدَم!»



[مثنوی معنوی، دفتر اول، بیت 956]

behnam5555 02-03-2010 02:38 PM

تو با خود نیز نیستی / تحصیل در کودکی
 

تو با خود نیز نیستی


مولانا عزالدین نائبی داشت در سفری با مولانا بود.
در راه باز استاد پاره ای شراب بخورد.
مولانا چند بار او را طلب کرد.
بعد از زمانی بدوید و مست به مولانا رسید.
مولانا دریافت که او مست است، گفت:
ما پنداشتیم تو با ما باشی ولی چنین که تو را میبینیم تو با خود نیز نیستی.


تحصیل در کودکی
شمس الدين مظفر روزي با شاگردان خود مي گفت که:
تحصيل در کودکي مي بايد کرد. هر چه در کودکي به ياد گيرند هرگز فراموش نشود.
من اين زمان پنجاه سال باشد سوره فاتحه به يادگرفته ام و با وجود اينکه هرگز نخوانده ام هنوز به ياد دارم.

behnam5555 02-06-2010 11:40 AM

جان در خزانه ایزد است / جایگاه شیخان در قرآن
 

جان در خزانه ایزد است
امیر ابوالعلا را گفت تا آنجا رود و خبری بیاورد، ابوالعلا آمد و مرد افتاده بود، چیزها که نگاه بایست کرد و نومید برفت و امیر را گفت:
«زندگانی خداوند دراز باد، بونصر برفت، بونصری دیگر طلب باید کرد.»
امیر آوازی داد با درد گفت: «چه میگویی!»
گفت: «این است که بنده گفت و در یک روز و یک ساعت سه علت صعب افتاد که یکی از آن نتوان جست و جان در خزانه ایزد است.»

[تاریخ بیهقی، ص596]


جایگاه شیخان در قرآن

شيخ شرف الدين در گزيني از مولانا عضدالدين پرسيد :خداي متعال شيخان را در قرآن کجا ياد کرده است؟

گفت: پهلوي علما.
همانجا که مي گويد:
«قل هل يستوي الذين يعلمون و الذين لا يعلمون»
(بگو آيا دانايان با نادانان برابرند؟)»




behnam5555 02-06-2010 11:56 AM

جابجا کنعبد جابجا کنستعین /حاکم بغداد حکمی کرده میباید شنید
 



جابجا کنعبد جابجا کنستعین
از دانشمندی پرسیدند:
«سبب چیست که لفظ ایاک در آیه ایاک نعبد و ایاک نصتعین تکرار شده است، در صورتی که به رعایت ایجاز و اختصار ممکن بود گفته شود ایاک نعبد و نستعین.» دانشمند جواب داد:
«برای اینکه اگر ایاک مکرر نشده بود معنی اش این بود که عبادت و استعانت همیشه با هم باشد، در صورتی که بعضی جاها خدا را عبادت میکنم بدون قصد استعانت.
در صورتی که به عبادتی اشتغال نداریم و آنگاه بر سبیل ظرافت گفت:
«ایاک نعبد و ایاک نستعین یعنی جابجا کنعبد و جابجا کنستعین.»

[داستان نامه بهمنیاری ، ص164]




حاکم بغداد حکمی کرده میباید شنید
وقتی صائب تبریزی در بغداد میگذشت، شنید که حاکم بغداد حکم کرده است که چون یزید از مردم مکه بوده تا زمانی که من هستم و حکومت میکنم کسی حق ندارد او را لعن کند.
صائب به طریق تفنن و مزاح این بیت ایهام دار که بصورت ضرب المثل درآمده میسراید:
حاکم بغداد حکمی کرده میبایست شنید / تا که او باشد نباید کرد لعنت بر یزید

[فرهنگنامه امثال و حکم ایرانی، ص1017]



behnam5555 02-06-2010 12:03 PM

خاموش نشین و فارغ از عالم باش
 
در شهر ری در زمان قدیم شهریاری بود با گنج و خزائن بیکران و مداخل بی پایان و با رحمت و احسان؛
او را پسری بود در غایت پاکی و زیرکی و نهایت خوبی و آراستگی و او را به عالم دانایی سپرد تا علم و ادب بیاموزد؛
آن عالم همیشه در خدمت پسر می بود و آن پسر نیز جد و جهد داشت و خواب و آسایش بر خود حرام کرده در طلب علم و تحصیل کوشش میکرد.
روزی آن شاهزاده استاد را گفت:
«یا مولانا علوم را آخر نیست عمرها باید تا کسی تحصیل آن کند مرا کلمه ای بیاموز.»

آن عالم فرمود:
«اگر در دو جهان نجات و رستگاری میخواهی خاموشی را برگزین که هر گناهی و بلایی برسر آدمی میآید از زبان زیانکار است و خاموش نشین و فارغ از عالم باش.

چون شاهزاده از آن عالم فاضل این فقره بشنید گفت:
«یا مولانا الحال صلاح در آن است که پای عُزلت در دامن قنات کشم.»
چون شاهزاده این سخنان بشنید خاموش شد.
روز دیگر چون علما و فضلا جمع شدند استاد ابتدا به کلام کرد و چند مرتبه تکرار نمود و اهل علم همه به سخن درآمده و از هرجا گفتگو میکردند.
شاهزاده خاموش بود و هیچ نمیگفت! علما همه تعجب نمودند که شاهزاده را که در نهایت فصاحت و بلاغت و فهم و ادراک است چه شده که سکوت اختیار نموده و سخن نمیگوید.

پس پادشاه را خبر کردند و پیش پسر آمد هرچند سخن گفت جواب نشنید! پادشاه گمان کرد او را علتی حادث شده که سخن نمیگوید.

فرمود تا اطبا جمع شدند و تفحص کردند هیچ علتی و مرضی در وی ندیدند.
گفتند:
«باید پسر به شکار برود شاید چیزی از او معلوم شود.»
پس پادشاه امر فرمود و به عزم شکار سوار شدند و پسر را نیز همراه برده و در صحرا سواره میگشتند.
ناگاه طوطی ای در آن صحرا فریاد کرد و صدایی برآورد، ملک و شاهزاده و حشم به اثر بانگ او رفتند،
ملک فرمود تا پیاده ها با سر چوب در علفزار بیخ بته ها را کاویدند.
ناگاه طوطی از مکان خود پرواز نمود؛ باز راه به آن رها کردند و او را گرفته در قفس نمودند.

از آن وقت این ضرب المثل شد که:
«طوطی از زبان خویش دربند افتاد.»
شاهزاده به سخن آمد و گفت:
«طوطی اگر در مکان خود زبان زیانکار را نگاه میداشت هر آینه در بند نمی افتاد که گفته اند:
«زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد.»
چون ملک این سخن بشنید خوشحال شد و گفت:
«پس چرا در این مدت با پدر خود حرفی نگفتی؟!»
پسر جواب نگفت؛ ملک در غضب شد و طپانچه بر روی پسر زد! شاهزاده زبان بگشاد و گفت:
«صدق رسول الله (ص) که فرموده:
«من صمت نجی.»
چون ملک این تقریر از پسر بشنید پسندید جبینش را بوسید و شکر حق بجای آورد که چنین فرزندی دارم، بعد او را دستوری داد که در خلوت بنشیند و به عبادت مشغول شود.

[جامع التمثیل ، ص144]




behnam5555 02-06-2010 12:13 PM

ریگهای حرم /احمق بگریز چون عیسی گریخت!
 
ریگهای حرم
فقيهي جاحظ را گفت:

که اگر ريگي از ريگ هاي حرم کعبه در کفش کسي افتد به خدا همي نالد تا او را به جاي خود بازگرداند. گفت:
بنالد تا گلويش پاره شود.
گفت: ريگ گلو ندارد. گفت: پس از کجا نالد؟

احمق بگریز چون عیسی گریخت!

عیسی مریم به کوهی میگریخت
شیر گویی خون او میخواست ریخت

آن یکی در پی دوید و گفت: « خیر
در پی ات کس نیست چه گریزی چو طیر،»

گفت: «از احمق گریزانم برو
میرهانم خویش را بندم مشو.»

گفت: «آخر آن مسیحا نه تویی
که شود کور و کر از تو مستوی،؟..»

گفت: «آری»، گفت: «پس ای روح پاک
هرچه خواهی میکنی از کیست باک؟

با چنین برهان، که باشد در جهان
که نباشد مر تو را از بندگان؟»

گفت: «عیسی که به ذات پاک حق
مبدع تن خالق جان در سبق

کان فسوس و اسم اعظم را که من
بر کر و بر کور خواندم شد حسن

بر تن مرده بخواندم گشت حی
بر سر لاشیء خواندم شد شیء

خواندم آن را بر دل احمق به ود،
صد هزاران بار و درمانی نشد..

ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خونها که ریخت»


behnam5555 02-06-2010 12:21 PM

زبان بنده، قلم خداست /
 
زبان بنده، قلم خداست
در زمان حضرت موسی از طرف حق تعالی ندا رسید که برای آزمایش مخلوق هفت سال خشکسالی میشود و همه جانداران دچار قحطی میشوند.
همان طور هم شد.
بعد از چهار سال خشکسالی، یک روز که حضرت موسی میخواست برای مناجات به کوه طور برود، همه جانداران دسته دسته سر راه او را گرفتند و عرض کردند:
«یا موسی، به کوه طور که میروی به خداوند بگو تمام وحوش و طیور از بی آبی و بی علفی دارند تلف میشوند و از خدا بخواه باران رحمتش را بر سر ما نازل کند.»

حضرت موسی قبول کرد و رفت تا به کوه طور رسید.
بعد از مناجات و راز و نیاز، پیغام جانداران را به خداوند داد که ناگاه از جانب حق تعالی ندا رسید:
«یا موسی، برو بگو از هفت سال خشکسالی چهار سالش سپری شده و سه سال دیگر باقی مانده. باید صبر کنند تا این مدت به سرآید.»
حضرت موسی هم با خاطری افسرده از کوه سرازیر شد.
بین راه، تمام جانداران که منتظر خبر آوردن موسی بودند از دور که دیدند حضرت موسی پیدا شد یک آهو را به نزد او فرستادند که چگونگی را سوال کند.
آهو در زمین و هوا میپرید تا رسید نزدیک حضرت موسی.
بعد از سلام عرض کرد:
«یا موسی، خداوند عالم در جواب شما چه فرمود؟»
حضرت موسی که نخواست جانداران ناراحت بشوند گفت:
«خداوند عالم فرمود تا سه روز دیگر باران رحمتش نازل خواهد شد.»
آهو بلافاصله این پیام شادی بخش را به سایرین رساند و تمام جانداران خوشحال و خرسند شدند و به پایکوبی مشغول شدند. خدای تبارک و تعالی که دید تمام حیوانات شادی میکنند نخواست آنها را نگران کند و به آنها رحم کرد و بعد از همان سه روز که حضرت موسی از جانب خودش وعده داده بود ابر سیاهی در آسمان پیدا شد و باران مفصلی بارید.
دیگر نمیدانید جانوران چقدر خوشحال شدند.
اما حضرت موسی در عجب شد که خداوند فرمود تا سه سال دیگر خشکسالی است، چرا حالا باران آمد؟
روز دیگر که موسی به کوه رفت از خداوند خواست تا بداند این چه سرّی است؟
از جانب حق تعالی ندا رسید:

«ای موسی، چون من دیدم جانواران به گفته خود سرانه تو در دریای شوق و شادی غرق شدند، نخواستم باز آنها را ناراحت ببینم و به آنها رحم کردم.»
از آن زمان میگویند:
«زبان بنده، قلم خداست و کسی نباید زبان بد بیاورد.»


[تمثیل و مثل ، ج2، ص124]





اکنون ساعت 09:19 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)