پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   پارسی بگوییم (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=63)
-   -   داستانهای شیوانا(استاد بزرگ معرفت ) (http://p30city.net/showthread.php?t=21088)

deltang 02-02-2010 02:12 PM

داستانهای شیوانا(استاد بزرگ معرفت )
 
داستانهای شیوانا(استاد بزرگ معرفت )


مهاجرت پیش از موعد
روزی مردی نزد شیوانا آمد و از فقر و تنگدستی گله کرد . او گفت که در دهکده زمینی کوچک دارد و کلبه ای محقرانه و متاسفانه دخل و خرجش کفاف تامین معاش خانواده را نمیدهد و هر روز از روز قبل فقیرتر و تنگدست تر میشود . او گفت که در دهکده برای او کاری نیست و تمام اهل خانه چشم امیدشان به اوست تا کاری برای خود دست و پا کند و درآمدی کسب نماید . اما چنین کاری پیدا نمیشود و او نمیداند چه کند .

شیوانا از مرد پرسید : " اگر همین الان زلزله ای بیاید و همه چیز حتی همان کلبه و زمین را از بین ببرد و چیزی برای فروختن و کسی برای خریدن در دهکده باقی نماند ، اما تو و خانواده و بقیه اهل دهکده به فرض محال زنده بمانید ، آنگاه چه میکنید ؟"

مرد تنگدست فکری کرد و گفت :" خوب ! اندکی قوت لایموت جمع میکنیم و دسته جمعی به شهر دیگری مهاجرت میکنیم و دسته جمعی هر جا کاری بود مستقر میشویم و زندگی کولی وار را شروع میکنیم! "

آنگاه شیوانا تبسمی کرد و گفت :" خوب! حتما باید بمیری و یا حتما باید زلزله ای بیاید تا تو و خانواده ات به خود تکانی دهید و مهاجرت را شروع کنید . تا زنده ای کمی تلاش به خرج دهید و اگر لازم آمد همین امشب مهاجرت را شروع کنید !".

deltang 02-02-2010 02:13 PM

عشقی جدا از معشوق
روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است . شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد . شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفائی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج با دیگری را پذیرفته است . شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و با رفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس میکند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند .
شیوانا با تبسم گفت : " اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد؟!"
شاگرد با حیرت گفت :" ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود"
شیوانا با لبخند گفت :" چه کسی چنین گفته است . تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است . این ربطی به دخترک ندارد . هر کس دیگری هم جای دختر بود ، تو این آتش عشق را به سمت او میفرستادی . بگذار دختر برود ! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست . مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمیکند چه کسی باشد ! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام دادکه لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر ! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند ! به همین سادگی!"

deltang 02-02-2010 02:14 PM

کوچکترین ذره
روزی یکی از شاگردان شیوانا در حضور جمع از او خواست تا روش شناختن پلیدی از پاکی را به او آموزش دهد.
شیوانا پاسخ داد :" هر گاه دیدید رفتار یا گفتار یا نظریه یا عملی قصد نابود کردن کوچکترین واحد اجتماع یعنی خانواده را دارد بدان که پشت آن دیدگاه و گفتار و نظریه ، پلیدی پنهان شده است "
شاگرد پرسید :" مگر کوچکترین واحد اجتماع چه ویژگی شاخصی دارد که همه پلیدان تاریخ در تلاش اند تا آنر
ااز هم بپاشند ؟"
شیوانا پاسخ داد:" از به هم چسبیدن و کنار هم چیده شدن این واحدهای کوچک است که جامعه بزرگ آرام و آرام ساز شکل میگیرد و پلیدی برای منهدم ساختن جامعه انسانی به اصلی ترین واحد تشکیل دهنده جامعه یعنی خانواده یا پیوند متعهدانه یک زن و مرد حمله میکند."

deltang 02-02-2010 02:14 PM

گاهی نگاهت را نگاه کن!
روزی شیوانا تابلویی بزرگ و سفید روی دیوار کلاس گذاشت و از شاگردان خواست بهترین جمله کوتاهی را که با آن زندگی انسان میتواند همیشه در مسیر درست قرار گیرد، روی آن بنویسند. شاگردان هفته ها فکر کردند و هر کدام جمله زیبایی را گفتند . اما شیوانا هیچ کدام را نپسندید.
روزی مردی ژنده پوش با چهره ای زخمی و خسته وارد دهکده شد . به خاطر سر و وضع به هم ریخته اش هیچکس در دهکده به او غذا و جا نداد . مرد زخمی پرسان پرسان خودش را به مدرسه شیوانا رساند و سراغ معلم مدرسه را گرفت . شاگردان او را نزد شیوانا بردند. یکی از شاگردان گفت : " استاد به گمانم این مرد فراری است . حتماً خطایی انجام داده و به همین خاطر میگریزد و اکنون که نزد ما آمده شاید سربازان امپراتور دنبالش باشند و اگر او را اینجا پیدا کنند حتماً برای ما صورت خوشی نخواهد داشت."
شاگرد دیگر گفت :"سر و صورت زخمی او نشان میدهد که اهل جنگ و درگیری است . لابد یکی از راهزنان است که با فریب به دهکده آمده است تا چیزی برای سرقت پیدا کند."
شاگرد بعدی گفت:"به گمانم او بیماری خطرناکی دارد که هیچکس جرات نکرده به او کمک کند . شاید دیر یا زود بیماری او به بقیه افراد مدرسه سرایت کند و ما نیز مریض شویم !"
اما شیوانا وقتی مرد غریب را درآن وضع دید بی اعتنا به حرفهای شاگردانش ، بلافاصله از آنها خواست تا به تازه وارد آب و غذا و محلی برای اسکان دهند و لباسی مناسب بر تنش بپوشانند و بگذارند خوب استراحت کند.
آن مرد چند هفته به راحتی در مدرسه ساکن بود . یک روز مرد تازه وارد که حسابی استراحت کرده بود وارد کلاس شیوانا شد و گوشه ای نشست و به حرفهای او گوش داد . شیوانا در پایان کلاس از مرد خواست تا اگر دلش میخواهد برای بقیه چیزی تعریف کند . مرد گفت تاجری بسیار ثروتمند در شهری بسیار دور است که برای ملاقات با دوست خود چندین هفته سفر کرده و در نزدیکی دهکده شیوانا از اسب به داخل رودخانه افتاده و به زحمت خودش را به ساحل کشانده و زخمی و خسته موفقش شده تا خودش را به مدرسه شیوانا برساند. او گفت که خانواده اش را از وضعیت خود مطلع ساخته و به زودی سواران و خدمه اش به دهکده میرسند تا او را به خانه اش بازگرداند . مرد غریب گفت اکنون از لطف و مهربانی اعضای مدرسه بسیار سپاسگزار است و به پاس نجات او از آن وضع قصد دارد تا مبلغ زیادی به مدرسه کمک کند تا وضع مدرسه و دهکده بهتر شود .
همه شاگردان یک صدا فریاد شادی کشیدند و از این که فرد سخاوتمندی قبول کرده در کارهای انسان دوستانه مدرسه مشارکت مالی کند بسیار خوشحال شدند .
وقتی کلاس درس تمام شد ، مرد تازه وارد به تابلوی سفید روی دیوار اشاره کرد و گفت به نظر من میتوانید با نوشتن یک جمله روی این تابلو آن را بسیار زیبا و معنادار کنید طوری که هر انسانی با اندیشیدن در مورد این جمله بلافاصله در مسیر درست قرار گیرد .
شاگردان هاج و واج به سخنان مرد تازه وارد گوش کردند و از او خواستند اگر جمله ای به نظرش میرسد بگوید . تازه وارد گفت :" من پیشنهاد میکنم روی تابلو بنویسید : گاهی اوقات نگاهت را نگاه کن . چرا که ما آدمها معمولا فقط به اتفاقات اطراف خودمان نگاه میکنیم و با قالب های ذهنی خودمان نگاهمان را روی چیزهائی متمرکز میکنیم که ممکن است درست و مناسب نباشد . اما اگر انسان یاد بگیرید که گاهی نیم نگاهی به نگاه خودش بیاندازد و بی پروا چشمانش را به هر چیزی خیره نکند ، آنگاه از روی کنترل مسیر نگاه میتوان از خیلی قضاوت های عجولانه و نادرست در مورد اشخاص دوری جست و صاحب نگاهی پاک و پسندیده شد ."
شیوانا بلافاصله این جمله تازه وارد را پسندید و گفت که روی تابلو بنویسید : " گاهی نگاهت را نگاه کن!"

deltang 02-02-2010 02:15 PM

آن ديگري هم چنين خواهد شد!
مردي جوان نزد شيوانا آمد و به او گفت كه از همسرش به خاطر شيطنت هايش راضي نيست! و مي خواهد از او جدا شود و همسر ديگري اختيار كند! چرا كه او افسر گارد امپراتور است و بايد همسر و فرزندانش وقار خاصي داشته باشند ، اما همسر جوانش بي پروا و جسور است و در مقابل خانواده هاي افسران ديگر ، سبك رفتار مي كند.

شيوانا تبسمي كرد و گفت:" آيا او قبلا هم چنين بوده است!؟"
مرد جوان پاسخ داد:" نه به اين اندازه ! شدت شيطنتش در منزل من بيشتر شده است!"
شيوانا گفت:" بي فايده است. تو با هر زن ديگر هم كه ازدواج كني ! مدتي بعد رفتار و حركات و سكنات همين زن اول تو به همسر بعدي ات سرايت مي كند! چرا كه اين تو هستي كه رگ شيطنت را در رفتار همسرت تقويت مي كني!"
مرد جوان با تعجب پرسيد:" يعني مي گوئيد نفر بعد هم چنين خواهد شد!؟" شيوانا سري تكان داد و گفت: آري ! در وجود همه انسان ها رگه هاي شيطنت و پاكدامني و وقار و سبك مغزي وجود دارد. اين همراهان هستند كه تعيين مي كنند كدام رگه تحريك و فعال شود. تو هر همسري اختيار كني همين رگه را در او فعال خواهي كرد. چرا كه تو چنين مي پسندي ! تو ارزش ها و خواسته هاي خود را تغيير بده همسرت نيز چنان خواهد شد.
آنگاه شيوانا تبسمي كرد و از افسر جوان پرسيد:" و مگر نه اينكه تو همسرت را قبل از ازدواج به خاطر همين جسارت و بي پروايي اش پسنديدي و شيفته اش شدي!؟"
افسر جوان با تبسمي كمرنگ سرش را از شرم به زير انداخت و ديگر هيچ نگفت.

deltang 02-02-2010 02:15 PM

تمام لذت

شیوانا از روستایی می گذشت . به دو کشاورز بر خورد می کند . هر یک از او می خواهند که دعایی برایشان داشته باشد ... شیوانا رو به کشاورز اول می کند و می گوید : تو خواستار چه هستی ؟

می گوید من مال و منال می خواهم که فقر کمرم را خم کرده است ... شیوانا می فرماید برو که هستی شنواست و اگر هین خواسته را از درونت بخواهی به آن می رسی و نیازی به دعای چون منی نداری .... رو به دهقان دوم می کند که تو چه ؟

او می گوید من خواهان تمام لذت دنیایم ! شیوانا می گوید : هستی صدای تو را هم شنید .

سالها می گذرد...... روزی شیوانا با پیروانش از شهری می گذشت که خان آن شهر به استقبال می آید که ای شیوانای بزرگ ... دعای تو کارساز بود چرا که من امروز خان این دیارم و خدم وحشمی دارم چنین و چنان ...

شیوانا گفت : هستی پیام تو را شنید که هستی شنوا و بیناست ... خان می گوید : اما آن یکی دهقان چه ... او در خرابه ای نزدیک قبرستان مست و لا یعقل به زندگی در حالت دایم الخمری گرفتار است ...

شیوانا گفت : او تمام لذت های دنیا را می خواست و اکنون صاحب تمام لذتهاست است.....

deltang 02-02-2010 02:15 PM

منفی یا مثبت؟!
روزی بین شاگردان شیوانا در مورد معنای مثبت نگری و خوش بینی و منفی نگری و بدبینی اختلاف افتاد. یکی از شاگردان خود را به شدت مثبت اندیش و مثبت نگر می دانست و معتقد بود که هر اتفاقی در عالم به خیر اوست و دیگری معتقد بود که مثبت اندیشی بیش از حد، نوعی ساده لوحی است که باعث می شود فرد مثبت نگر جنبه های منفی و خطرناک زندگی را نبیند و بهتر است انسان همیشه جانب احتیاط را رعایت کند و بنا را بر این بگذارد که در هر اتفاقی که قرار است رخ دهد شاید خطری نهفته باشد.
دو شاگرد به شدت روی نظریه ي خود پافشاری می کردند و هیچ یک از موضع خود پایین نمی آمدند. ناگهان شیوانا با اشاره به شاگردان به ایشان فهماند که در چند قدمی آنها زیر سنگی بزرگ مار سمی خطرناکی خوابیده است. همه شاگردان بخصوص دو شاگرد مدعی مثبت اندیشی و منفی نگری با سرو صدا از جا پریدند. شاگرد مثبت اندیش از جمع خواست تا از سنگ فاصله بگیرند و در جایی دیگر بنشینند، اما فرد منفی نگر می گفت که بهتر است مار را بکشیم تا به ایشان و افراد دیگر صدمه نرساند. جمعی از شاگردان به همراه شیوانا و فرد مثبت اندیش از مار فاصله گرفتند و در جایی دیگر نشستند. شاگرد منفی نگر به همراه عده ای دیگر به سراغ مار رفتند و با زحمت زیاد او را کشتند. وقتی مار کشته شد و شاگرد منفی نگر به جمع پیوست خطاب به شیوانا گفت:" استاد! آیا حق با من نبود!؟ الآن دیگر ماری برای ترسیدن وجود ندارد. پس می توانیم آسوده و آرام به سر جای خود برگردیم و آنجا اطراق کنیم. اگر خوشبینانه برخورد می کردیم و حضور ما را نشانه ي مثبت و اتفاق خیر می گرفتیم الآن دیگر آن استراحت گاه راحت را در اختیار نداشتیم!"

شیوانا لبخندی زد و هیچ نگفت اما در عین حال به سر جای اول بازنگشت و به همراه شاگرد مثبت اندیش و تعدادی دیگر از شاگردان در محل جدید چادر زد و در آنجا مستقر شد. شب که فرا رسید باران شدیدی گرفت و سیل به راه افتاد. بر حسب اتفاق سیل از همان مسیری عبور کرد که شاگرد منفی نگر مار را کشته بود. چون شب و تاریک بود کسی نتوانست به آنها کمک کند و در نتیجه سیل ایشان را با خود برد.
صبح که طوفان و سیل خوابید. شاگرد مثبت اندیش به شیوانا گفت:" آیا مار انتقام خود را از ایشان گرفت!؟ یا اینکه شاگرد منفی نگر در دام منفی اندیشی خود افتاد!؟"
شیوانا سری تکان داد و گفت:" مار اگر زرنگ بود از دست شکارچیان در می رفت و اجازه نمی داد آنها او را بکشند. شاگرد منفی نگر هم اگر زیاد خود را در دام مثبت و منفی نمی انداخت می توانست بفهمد که در مسیل چادر زده است و امکان خطر وجود دارد. امتیاز ما نسبت به آنها که غرق شدند فقط این بود که ما به طبیعت احترام گذاشتیم و نشانه های سر راه خود را جدی گرفتیم و به محل سالم نقل مکان کردیم. مثبت و منفی وجود ندارند. هرچه هست فقط نشانه است و علامت!"

deltang 02-02-2010 02:17 PM

کشاورز
شیوانا از روستایی می گذشت . به دو کشاورز بر خورد می کند . هر یک از او می خواهند که دعایی برایشان داشته باشد ... شیوانا رو به کشاورز اول می کند و می گوید : تو خواستار چه هستی ؟می گوید من مال و منال می خواهم که فقر کمرم را خم کرده است ... شیوانا می فرماید برو که هستی شنواست و اگر هین خواسته را از درونت بخواهی به آن می رسی و نیازی به دعای چون منی نداری .... رو به دهقان دوم می کند که تو چه ؟او می گوید من خواهان تمام لذت دنیایم ! شیوانا می گوید : هستی صدای تو را هم شنید .

سالها می گذرد...... روزی شیوانا با پیروانش از شهری می گذشت که خان آن شهر به استقبال می آید که ای شیوانای بزرگ ... دعای تو کارساز بود چرا که من امروز خان این دیارم و خدم وحشمی دارم چنین و چنان ...

شیوانا گفت : هستی پیام تو را شنید که هستی شنوا و بیناست ... خان می گوید : اما آن یکی دهقان چه ... او در خرابه ای نزدیک قبرستان مست و لا یعقل به زندگی در حالت دایم الخمری گرفتار است ...

شیوانا گفت : او تمام لذت های دنیا را می خواست و اکنون صاحب تمام لذتهاست است.....

deltang 02-02-2010 02:17 PM

اول ماموریت بعدا معرفت

روزی شیوانا برای جمعی از شاگردانش درس می گفت. مردی با تکبر وارد مجلس درس شد و خطاب به شیوانا گفت که او یکی از مامورین عالی رتبه امپراتور است و آمده است تا از بیانات استاد بزرگ معرفت درس بگیرد. شیوانا با تبسم پرسید:" جناب امپراتور شما را به چه شغلی در این منطقه گمارده اند؟!"

مامور امپراتور گفت:" ماموریت من ساخت جاده و بازسازی و اصلاح جاده های منتهی اصلی و فرعی این سرزمین است."

لبخند شیوانا محو شد و با خشم بر سر مامور فریاد زد:" تو که از سوی امپراتور مامور شده ای تا جاده ها را اصلاح کنی به چه جراتی در این کلاس حضور یافته ای. هیچ می دانی که چقدر گاری به خاطر چاله های ترمیم نشده در سطح معابر چرخهایشان شکسته و چقدر اسب و قاطر به خاطر سنگ ها و موانع پراکنده در سطح جاده دست و پا شکسته شده اند؟آیا از جاده دهکده عبور کردی و مشکلات آن را در هنگام بارندگی و حتی در مواقع عادی ندیدی!؟ تو این وظیفه سنگین نگهداری و بازسازی جاده ها را از امپراتور پذیرفتی و آن را به خوبی انجام نداده ای و بعد آرام و با غرور به کلاس من آمده ای تا درس معرفت بگیری!؟ شرط اول کسب معرفت این است که ماموریت نهاده شده بر دوش خودت را به نحو احسن انجام دهی. دفعه بعد که خواستی به این کلاس بیایی، یا ماموریتت را به فرد صلاحیت دار دیگری محول کن و یا اینکه آن را به درستی انجام بده و بعد از پایان کار به سراغ معرفت بیا. شایستگی در انجام امور زندگی به نحو احسن شرط اساسی پذیرفته شدن در کلاس های معرفت شیوانا است."

می گویند از آن به بعد جاده ها و معابر منتهی به دهکده شیوانا در سراسر سرزمین بهترین بودند. شیوانا هر وقت در این جاده قدم می گذاشت با لبخند می گفت:" این مامور جاده ها زرنگ ترین شاگرد غیر حضوری کلاس معرفت است."

deltang 02-02-2010 02:18 PM

به خاطر هیچ شیوانایی!

روزی شیوانا پیرمعرفت را به یک مجلس عروسی دعوت کردند. جوانان شادی می کردند و کودکان از شوق در جنب و جوش بودند.

عروس و داماد نیز از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند. ناگهان پیرمردی سنگین احوال از میان جمع برخاست و خطاب به جوانان فریاد زد که:" مگر نمی بینید شیوانا اینجا نشسته است؟! کمی حرمت بصیرت و معرفت استاد را نگه دارید و اینقدر بی پروا شوق وشادی خود را نشان ندهید!"

ناگهان جمعیت ساکت شدند و مات ومبهوت ماندند که چه کنند!؟ از سویی شیوانا را دوست داشتند و حضور او را در مجلس خود برکت آفرین می دانستند و از سوی دیگر نمی توانستند شور و شوق خود را در مجلس عروسی پنهان کنند!

سکوتی آزار دهنده دقایقی بر مجلس حاکم شد. پیرمردان از این سکوت راضی شدند و به سوی استاد برگشتند و از او خواستند تا با بیان جمله ای جوانان بازیگوش مجلس را اندرز دهد!

شیوانا از جا برخاست. دستانش را به سوی زوج جوان دراز کرد و گفت:" شیوانا اگر به جای شما بود دهها بار بیشتر فریاد شوق می کشید و اگر همسن و سال شما بود از این اتفاق میمون و مبارک هزاران برابر بیشتر از شما شادی می کرد. به خاطر این شیوانایی که از جوانی فاصله گرفته است و به حرمت معرفت و بصیرتی که در او جستجو می کنید، هرگز اجازه ندهید احساس شادی و شادمانی و شوریدگی درونی شما به خاطر حضور هیچ شیوانایی سرکوب شود! شادی کنید و زیباترین اتفاق جوانی یعنی زوج شدن دو جوان تنها را قدر بدانید که امشب ما اینجا به خاطر شیوانا جمع نشده ایم تا به خاطر او سکوت کنیم!"
می گویند آن شب پیرمردان مجلس نیز همپای جوانان شادی کردند.

deltang 02-02-2010 02:18 PM

معنای دوم عشق
روزي يكي از خانه هاي دهكده آتش گرفته بود. زن جواني همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند. شيوانا و بقيه اهالي براي كمك و خاموش كردن آتش به سوي خانه شتافتند. وقتي به كلبه در حال سوختن رسيدند و جمعيت براي خاموش كردن آتش به جستجوي آب و خاك برخاستند شيوانا متوجه جواني شد كه بي تفاوت مقابل كلبه نشسته است و با لبخند به شعله هاي آتش نگاه مي كند. شيوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسيد:" چرا بيكار نشسته اي و به كمك ساكنين كلبه نرفته اي!؟"
جوان لبخندي زد و گفت:" من اولين خواستگار اين زني هستم كه در آتش گير افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اينكه فقير بودم نپذيرفتند و عشق پاك و صادقم را قبول نكردند. در تمام اين سالها آرزو مي كردم كه كائنات تقاص آتش دلم را از اين خانواده و از اين زن بگيرد. و اكنون آن زمان فرا رسيده است."
شيوانا پوزخندي زد و گفت:" عشق تو عشق پاك و صادق نبوده است. عشق پاك هميشه پاك مي ماند! حتي اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بي مهري در حق او روا سازد. عشق واقعي يعني همين تلاشي كه شاگردان مدرسه من براي خاموش كردن آتش منزل يك غريبه به خرج مي دهند. آنها ساكنين منزل را نمي شناسند اما با وجود اين در اثبات و پايمردي عشق نسبت به تو فرسنگها جلوترند. برخيز و يا به آنها كمك كن و يا دست از اين ادعاي عشق دروغين ات بردار و از اين منطقه دور شو!"
اشك از چشمان جوان سرازير شد. از جا برخاست. لباس هاي خود را خيس كرد و شجاعانه خود را به داخل كلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقيه شاگردان شيوانا نيز جرات يافتند و خود را خيس كردند و به داخل آتش پريدند و ساكنين كلبه را نجات دادند. در جريان نجات بخشي از بازوي دست راست جوان سوخت و آسيب ديد. اما هيچكس از بين نرفت.
روز بعد جوان به درب مدرسه شيوانا آمد و از شيوانا خواست تا او را به شاگردي بپذيرد و به او بصيرت و معرفت درس دهد. شيوانا نگاهي به دست آسيب ديده جوان انداخت و تبسمي كرد و خطاب به بقيه شاگردان گفت:" نام اين شاگرد جديد "معناي دوم عشق" است. حرمت او را حفظ كنيد كه از اين به بعد بركت اين مدرسه اوست!"

deltang 02-02-2010 02:18 PM

استاد تقلبی
روزی برای شیوانا خبر آوردند که در معبدی در ده مجاور فردی ادعا می کند که استاد شیواناست و درس معرفت را او به شیوانا آموخته است

شیوانا تبسمی کرد و گفت : " گرچه این استاد را ندیده ام اما به او سلام برسانید و بگویید خوشحالم به همسایگی ما آمده است همچنین به استاد بگویید تعدادی از شاگردان جدیدم را برایش می فرستم تا در محضر او کسب فیض کنند و درس معرفت را مستقیما از استاد بزرگ بگیرند . "

سپس شیوانا چند تن از شاگردان جدید را به محضر استاد تقلبی فرستاد . استاد تقلبی چندین ماه هر روز عین حرفهایی که شیوانا به بقیه می گفت به شاگردانش منتقل می کرد و روز به روز نیز شاگردان ورزیده تر می شدند . سرانجام بعد از هفت ماه نوبت به درس عملی راه رفتن روی آب رسید . این درس جزو یکی از مراحل پیشرفته ی درسهای معرفت شیوانا بود .

در روز امتحان استاد تقلبی و شاگردانش و شیوانا و مریدانش به لب رودخانه آمدند . شیوانا بدون اینکه کلامی بگوید به استاد تقلبی تعظیمی کرد و به سوی رودخانه رفت و همراه مریدانش از روی آب گذشت و آن سوی رود در کرانه ایستاد . شاگردان استاد تقلبی نیز یکییکی از استاد رخصت گرفتند و به دنبال مریدان شیوانا روی آب راه رفتند و به آن سوی رودخانه رسیدند و نوبت استاد تقلبی رسید . او هم پس از آخرین شاگرد وارد رودخانه شد اما بلافاصله در آب فرو رفت و جریان رودخانه او را با خود برد و شاگردان هر چه تلاش کردند نتوانستند استاد تقلبی را نجات دهند .

یکی از مریدان از شیوانا پرسید : اگر او تقلبی بود پس چرا درس ها به درستی منتقل شده بود و شاگردانش توانستند از آب رد شوند ؟!
شیوانا پاسخ داد : " اصول معرفت مستقل از عارف کار می کند و این عارف است که باید سعی کند تا خودش را به معرفت برساند و دل به معرفت بسپارد . استاد تقلبی گمان می کرد جذابیت درس های شیوانا در خود شیواناست و همین باعث شکستش شد . حال آنکه به خاطر جذابیت مباحث معرفتی است که شیوانا دلنشین شده است . استادی که تفاوت این دو را نمی فهمد تقلبی است

deltang 02-02-2010 02:20 PM

شــــــــــــاعـــــــــــــــ ــــــــــر و شیوانا

روزي شيوانا از راهي مي گذشت. جواني را ديد كه تكه اي چوب در دست گرفته و با آن بر سطح آب جويبار مي كوبد. شيوانا كنار جوان نشست و از او پرسيد: «چرا اين چنين مكدر و گرفته با چوب بر سطح آب مي كوبي!»

جوان آهي كشيد و گفت: «من ذوق شعر دارم و هر زمان كه بيكار مي شوم شعر مي سرايم. اما امروز در مدرسه همه مرا به خاطر شعر گفتن مسخره كردند و مدير مدرسه به من گفت كه چوب زدن بر سطح آب بهتر از شعر گفتن است. من هم براي اين كه كار بهتري انجام دهم دارم بر سطح آب مي كوبم!»

شيوانا تبسمي كرد و دستي بر شانه جوان كشيد و سپس به سوي درخت بالاي سرش خيره شد و پرنده اي آواز خوان را نشان جوان داد و گفت: «پرنده براي من و تو و يا درخت و جويبار آواز نمي خواند. او آواز مي خواند فقط براي اين كه آوازش مي آيد. شاعر واقعي هم كسي نيست كه براي ديگران و جلب رضايت آن ها شعر بخواند يا نخواند!» جوان دست از اين كار بيهوده برداشت و مدتي به چشمان شيوانا خيره شد و آن گاه انگار چيزي دريافته باشد چوب را دوباره بر سطح آب زد و شعري با مضمون زيبايي چوب زدن بر آب سرود!!

deltang 02-02-2010 02:21 PM

حل مشکل

روزي دو مرد جوان نزد شيوانا آمدند و از او پرسيدند: «فاصله بين دچار مشكل شدن تا راه حل يافتن چقدر است؟»

شيوانا اندكي تامل كرد و گفت: «فاصله مشكل يك فرد و راه نجات او از آن مشكل براي هر شخصي به اندازه فاصله زانوي او تا زمين است.»

آن دو مرد گيج و آشفته از نزد شيوانا بيرون آمدند و در بيرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولي گفت: «من مطمئنم منظور استاد معرفت اين بوده است كه بايد به جاي روي زمين نشستن از جا برخاست و شخصا براي مشكل راه حلي پيدا كرد. با يك جا نشستن و زانوي غم بغل گرفتن هيچ مشكلي حل نمي شود.»

دومي كمي فكر كرد و گفت: «اما اندرزهاي پيران معرفت معمولا بار معنايي عميق تري دارند و به اين راحتي قابل بيان نيستند. آنچه تو مي گويي هزاران سال است كه بر زبان همه جاري است و همه آن را مي دانند. شيوانا منظور ديگري داشت.»

پس برگشته و از
شيوانا پرسيدند؛ شيوانا لبخندي زد و گفت: «وقتي يك انسان دچار مشكل مي شود بايد ابتدا خود را به نقطه صفر برساند. نقطه صفر وقتي است كه انسان در مقابل كائنات و خالق هستي زانو مي زند و از او مدد مي جويد. بعد از اين نقطه صفر است كه فرد مي تواند به پا خيزد و با اعتماد به همراهي كائنات دست به عمل بزند. بدون اين اعتماد و توكل براي هيچ مشكلي راه حل پيدا نخواهد شد. باز هم مي گويم فاصله بين مشكلي كه يك انسان دارد با راه چاره او فاصله بين زانوي او و زميني است كه بر آن ايستاده است

deltang 02-02-2010 02:21 PM

خودت پل خودت را بساز
پسري جوان از شهري دور به دهكده شيوانا آمد و به محض ورود به دهكده بلافاصله سراغ مدرسه شيوانا را گرفت و نزد او رفت و مقابلش روي زمين مودبانه نشست و گفت: «از راهي دور به دنبال يافتن جوابي چندين ماه است كه راه مي روم و همه گفته اند كه جواب من نزد شماست! تو كه در اين ديار استاد بزرگي هستي برايم بگو چگونه مي توانم تغييري بزرگ در سرنوشتم ايجاد كنم كه فقر و نداري و سرنوشت تلخ والدينم نصيبم نشود!؟»

شيوانا نگاهي به تن خسته و رنجور جوان انداخت و با تبسم گفت: «جوابت را زماني خواهم داد كه آرام بگيري و گرد و خاك جاده را از تن خود پاك كني. برو استراحت كن و فردا صبح زود نزد من آي!»

روز بعد شيوانا پسر جوان را از خواب بيدار كرد و همراه چند تن از شاگردانش به سوي رودخانه اي بزرگ در چند فرسنگي دهكده به راه افتاد. نزديك رودخانه كه رسيدند شيوانا خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت: «تكليف امروز شما اين است! از اين رودخانه عبور كنيد و از آن سوي رودخانه تكه اي كوچك از سنگ هاي سياه كنار صخره برايم باوريد. حركت كنيد!»

پسر جوان مات و مبهوت به شاگردان شيوانا خيره ماند و ديد كه هر كدام از آنها براي رفتن به آن سوي رودخانه يك روش را انتخاب كردند. بعضي خود را بي پروا به آب زدند و شنا كنان و به سختي خود را به آن سوي رودخانه رساندند. بعضي با همكاري يكديگر با چوب هاي درختان اطراف رودخانه كلك كوچكي درست كردند و خود را به جريان آب رودخانه سپردند تا از آن سوي رودخانه سر در آورند. بعضي از گروه جدا شدند تا در بالادست در محلي كه عرض رودخانه كمتر بود از آن عبور كنند.

پسر جوان به سوي شيوانا برگشت و گفت: «اين ديگر چه تكليف مسخره اي است!؟ اگر واقعا لازم است بچه ها آن سمت رودخانه بروند، خوب براي اين كار پلي بسازيد و به بچه ها بگوييد از آن پل عبور كنند و بروند آن سمت برايتان سنگ بياورند!؟»

شيوانا تبسمي كرد و گفت: «نكته همين جاست! خودت بايد پل خودت را بسازي! روي اين رودخانه دهها پل است. اين جا كه ما ايستاده ايم پلي نيست! اما تكليف امروز براي اين است كه ياد بگيري در زندگي بايد براي عبور از رودخانه هاي خروشان سر راهت بيشتر مواقع مجبور مي شوي خودت پل خودت را بسازي و روي آن قدم بزني! تو اين همه راه آمدي تا جواب سوالي را پيدا كني و من اكنون مي گويم كه جواب تو همين يك جمله است: اگر مي خواهي چون بقيه گرفتار جريان خروشان رودخانه هاي سر راهت نشوي، دچار فقر و فلاكت نشوي و زندگي سعادتمندي پيدا كني، بايد يك بار براي هميشه به خودت بگويي كه از اين به بعد پل هاي زندگي خودم را خودم خواهم ساخت و بلافاصله از جا برخيزي و به طور دايم و مستمر و در هر لحظه در حال ساختن پلي براي قدم گذاشتن روي آن و عبور از رودخانه باشي. منتظر ديگران ماندن دردي از تو دوا نمي كند. پل من به درد تو نمي خورد! پل خودت را بايد خودت بسازي!»

deltang 02-02-2010 02:22 PM

نزدیک ترین فرد به ناشناختنی

روزي شيوانا وارد روستايي شد كه بيماري عجيبي مردم روستا را فراگرفته و هر روز عده زيادي از انسانها به خاطر اين بيماري جان خود را از دست مي دهند. مردم وقتي شنيدند شيوانا وارد دهكده آنها شده سراسيمه به حضورش شتافتند و از او خواستند تا دعايي كند و از خالق هستي بخواهد بيماري را از اين دهكده دور سازد. شيوانا سري تكان داد و گفت: «اين دهكده متعلق به شماست و بيماري نيز در دهكده شما شايع شده است. پس لاجرم بايد كسي از اهالي همين دهكده كه ارتباطش با خالق هستي بيشتر است اين دعا را بخواند و البته من و شما هم در كنار او دست نياز به سوي خالق دراز خواهيم كرد. پس برويد و نزديك ترين فرد به ناشناختني را نزد من بياوريد.»

مردم دور هم جمع شدند و پس از مدتي سه نفر را نزد شيوانا آوردند و گفتند كه اين سه نفر تمام سال لبشان به ياد ناشناختني مي جنبد و ذكر كلامشان آفريننده كاينات است. شيوانا از آنها خواست تا دعا كنند و بيماري از روستا برود. آن سه دعا كردند ولي هيچ اتفاقي نيفتاد. شيوانا تبسمي كرد و گفت: «ارتباط اين ها با ناشناختني يك طرفه است. كسي را از اهالي اين ده نزد من بياوريد كه مستقيما با ناشناختني هم كلام مي شود!»

در اين ميان كودكي دست بلند كرد و گفت: «در نزديكي دهكده چوپان پيري است كه هميشه چوبش را سمت آسمان مي گيرد و با ناشناختني دعوا مي كند! و آنقدر جدي حرف مي زند كه انگار دارد با يك موجود واقعي گفت و گو مي كند! ما او را ديوانه مي خوانيم و براي همين در جمع ما نيست!»

شيوانا پرسيد: «آيا بيماري به او و اعضاي خانواده اش سرايت كرده است؟»

پاسخ دادند: «خير او در خارج دهكده است و در كمال سلامت به سر مي برد.»

شيوانا از مردم خواست تا چوپان را نزد او آورند. چوپان وقتي مقابل شيوانا ايستاد با عصبانيت پرسيد: «مرا براي چه به اينجا آورديد!؟»

شيوانا گفت: «ما در اين دهكده در جست و جوي فردي بوديم كه مستقيما با خالق هستي بي واسطه صحبت كند و تو را يافتيم. از تو مي خواهيم كه با همان شيوه اي كه هميشه با حضرت دوست صحبت مي كني از اوبخواهي بيماري را از اين دهكده دور سازد.»

چوپان لبخندي زد و از جا برخاست و جوبش را به سمت آسمان گرفت و گفت: «خدايا! مگر نمي بيني مردم دهكده از تو چه مي خواهند!! خوب آن چه مي خواهند را به ايشان بده!» و سپس سرش را پايين انداخت و رفت.

روز بعد همه بيماران به طرز عجيبي بهبود يافتند و هيچ نشاني از بيماري در دهكده نماند. مردم حيرت زده گرد شيوانا جمع شدند و با سردرگمي از او پرسيدند: «چگونه كلام عابدان اثري نكرد و جمله نه چندان مودبانه چوپان مقبول افتاد!؟»

شيوانا تبسمي كرد و گفت: عابدان با خداي ذهني شان صحبت مي كردند و اين چوپان بي واسطه و مستقيم با خالق هستي صحبت مي كرد. عابدان خداي ذهني شان را باور ندارند و اين چوپان نه تنها به وجود خالق اطمينان دارد بلكه شبانه روز با او همكلام مي شود. شما اگر جاي ناشناختني بوديد حرف كدام را گوش مي كرديد و خواهش كدام يك را مي پذيرفتيد!؟ او كه مودب است ولي شما را قبول ندارد و يا او كه شما را با تمام وجود پذيرفته است!؟ دور شدن بيماري از دهكده نشان مي دهد كه ناشناختني كدام يك را مي پذيرد!»

raha_10 02-02-2010 04:11 PM

دلتنگ عزیز سلام
ممکنه که جناب شیوانا رو معرفی کنی؟
گرچه نوشته هایت بسیار زیبا و دل نشین هستند.:53::53::53:

deltang 02-02-2010 04:16 PM

در تاریخ مشرق زمین شیوانا را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانند، اما در عین حال کشاورز ماهری هم بود و باغ سیب بزرگی را اداره می کرد. درآمد حاصل از این باغ صرف مخارج مدرسه و هزینه زندگی شاگردان و مردم فقیر و درمانده می شد. درختان سیب باغ شیوانا هر سال نسبت به سال قبل بارور تر و شاداب تر می شدند و مردم برای خرید سراغ او می آمدند.

یک سال تعداد سیب های برداشت شده بسیار زیادتر از از قبل بود و همه شاگردان نگران خراب شدن میوه های بودند. در دهکده ای دور کاهن یک معبد بود که به دلیل محبوبیت بیش از حد شیوانا، دائم پشت سر او بد می گفت و مردم را از خرید سیب های او بر حذر می داشت. چندین بار شاگردان از شیوانا خواستند تا کاهن معبد را گوش مالی دهند و او را جلوی معبد رسوا کنند،

اما شیوانا دائما" آنها را به صبر و تحمل دعوت می کرد و از شاگردان می خواست تا صبور باشند و از دشمنی کاهن به نفع خود استفاده کنند. وقتی به شیوانا گفتند که تعداد سیب های برداشت شده امسال بیشتر از قبل است و بیم خراب شدن میواه های میرود٬ شیوانا به چند نفر از شاگردانش گفت که بخشی از سیب ها را با خود ببرند و به مردم ده به قیمت بالا بفروشند، در عین حال به شاگردان خود گفت که هر جا رسیدند درسهای رایگان شیوانا را برای مردم ده بازگو کنند و در مورد مسیر تفکر و روش معرفتی شیوانا نیز صحبت کنند. هفته بعد وقتی شاگردان برگشتند با تعجب گفتند که مردم ده نه تنها سیب های برده شده را خریدند بلکه سیب های اضافی را نیز پیش خرید کردند. یکی از شاگردان با حیرت پرسید: "اما استاد سوالی که برای ما پیش آمده این است که چرا مردم آن ده با وجود اینکه سال ها از زبان امین معبدشان بدگویی شیوانا را شنیده بودند ولی تا این حد برای خرید سیب های شیوانا سر و دست می شکستند؟" شیوانا پاسخ داد: جناب کاهن ناخواسته نام شیوانا را در اذهان مردم زنده نگه داشته بود، شما وقتی درباره مطالب معرفتی و درسهای شیوانا برای مردم ده صحبت کردید،

آنها چیزی خلاف آنچه از زبان کاهن شنیده بودند را مشاهده کردند، به همین خاطر این تفاوت را به سیب ها هم عمومیت دادند و روی کیفت سیب های شما هم دقیق شدند و عالی بودن آنها را هم تشخیص دادند. ما سود امسال را مدیون بدگویی های آن کاهن بد زبان هستیم. او باعث شد مردم ده با ذوق و شوق و علاقه و کنجکاوی بیشتری به درس های معرفت روی آودند و در عین حال کاهن خود را بهتر بشناسند! پیشنهاد می کنم به او میدان دهید و بگذارید باز هم بدگویی و بد زبانی اش را بیشتر کند.

به همین ترتیب همیشه می توان روی مردم این ده به عنوان خریدار های تضمینی میوه های خود حساب کنید. هر وقت فردی مقابل شما قد علم کرد و روی دشمنی با شما اصرار ورزید. اصلا" مقابلش نایستید، به او اجازه دهید تا یکطرفه در میدان دشمنی یکه تازی کند. زمان که بگذرد سکوت باعث محبوب تر شدن شما و دشمنی او باعث شکست خودش می شود.

در این حالت همیشه به خود بگویید، قدرت من بیشتر است چرا که او هیچ تاثیری روی من ندارد و من هرگز به او فکر نمی کنم و بر عکس من باعث می شوم تا به طور دائم در ذهن او جولان دهم و او را وادار به واکنش نمایم، این جور مواقع سکوت نشانه قدرت است.

منبع ماهنامهء موفقیت


اکنون ساعت 10:39 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)