![]() |
صادق چوبک نویسنده ایرانی
صادق چوبک صادق چوبک زاده تیرماه ۱۲۹۵ در بوشهر نویسنده ایرانی است. وی به همراه صادق هدایت از پیشگامان داستان نویسی مدرن ایران است. از آثار مشهور وی مجموعه داستان انتری که لوطی اش مرده بود و رمانهای سنگ صبور و تنگسیر نام برد. از روی رمان تنگسیر فیلمی به همین نام با بازی بهروز وثوقی ساخته شدهاست. اکثر داستانهای وی حکایت تیره روزی مردمی است که اسیر خرافه و مذهب و نادانی خویش هستند. چوبک با توجه به خشونت رفتاری ای که در طبقات فرودست دیده میشد سراغ شخصیتها و ماجراهایی رفت که هرکدام بخشی از این رفتار را بازتاب میدادند و به شدّت ره به تاریکی میبردند. او یک رئالیست تمام عیار بود که با منعکس کردن چرکها و زخمهای طبقه رها شده فرودست نه در جستجوی درمان آنها بود و نه تلاش داشت پیشوای فکری نسلی شود که تاب این همه زشتی را نداشت. به همین دلیل چهره کریه و ناخوشایندی که از انسان بی چیز، گرسنه و فاقد رویا ارائه میدهد، نه تنها مبنای آرمان گرایانه ندارد بلکه نوعی رابطه دیالکتیکی است بین جنبههای مختلف خشونت. او در اکثر داستانهای کوتاهش و رمان سنگ صبور رکود و جمود زیستی ای را به تصویر کشید که اجازه خلق باورهای بزرگ و فکرهای مترقی را نمیدهد. از این منظر طبقهٔ فرودست هرچند به عنوان مظلوم اما به شکل گناهکار ترسیم میشود که هرچه بیشتر در گل و لای فرو میرود. جسد وی به درخواست او بعد از مرگ سوزانده شد. ... |
انتری که لوطيش مرده بود راست است که ميگويند خواب دم صبح چرسي سنگين است. مخصوصا خواب لوطي جهان که دم دمهاي سحر با انترش مخمل از «پل آبگينه» راه افتاده بود و تمام روز «کَتل دختر» را پياده آمده بود و سرشب رسيده بود به «دشت برم» و تا آمده بود دود و دمي علم کند و ترياکي بکشد و چرسي برود و به انترش دود بدهد، شده بود نصف شب و خسته و مانده تو کنده کت و کلفت اين بلوط خوابيده بود. اما هر چه خسته هم که باشد نبايد تا اين وقت روز از جايش جنب نخورد و از سروصداي آن همه کاميون که از جاده ميگذشت و آن همه داد و فرياد زغالکشهايي که افتاده بودند تو دشت و پشت سرهم بلوطها را ميسوزاندند و زغال ميکردند بيدار نشود. بسکه مخمل گردن کشيده بود و سر دو پا ايستاده بود که ببيند آيا لوطيش بيدار شده يا نه. پِکَر شده بود و حوصلهاش سر رفته بود. و حالا او هم گوشهاي کز کرده بود و منتظر بود لوطيش از خواب بيدار شود، او هم تمام روز را پا بپاي لوطيش راه آمده بود. گاهي دو پا و زماني چهار دست و پا راه رفته بود و ورجه ورجه کرده بود. حالا هم هرچه سرک ميکشيد، لوطيش از جايش تکان نميخورد. خُرد و خسته شده بود. کف دست و پايش درد ميکرد و پوست پوستي شده بود. هنوز هم گرد و خاک زيادي از ديروز توي موهايش و روي پوست تنش چسبيده بود. چشمهاي ريز و پوزه سگي و باريکش را به طرف بلوطي که لوطيش زير آن خوابيده بود انداخته بود و نشسته بود. دستهايش را گذاشته بود ميان پايش و مات به خفتهی لوطيش نگاه ميکرد. دو باره حوصلهاش سر آمد و پا شد چند بار دورخودش گشت و زنجيرش را که با ميخ طويلهاش تو زمين کوفته شده بود گرفت و کشيد و دوباره مثل اول چشم براه نشست. بلاتکليف چشمهايش را به هم ميزد و به لوطياش نگاه ميکرد. هنوز آفتاب تو دشت نيفتاده بود و پشت کوههاي بلند قايم بود. اما برگردان روشنايي ماتش از شکاف کوههاي «کوه مره» تو دشت تراويده بود. هنوز کوهها دور دست خواب بودند. نور خورشيد آنها را بيدار نکرده بود. دشت سرخ بود. رنگ گل ارمني بود و مه خنگي رو زمين فروکش کرده بود. بلوطهاي گندهی گردآلود و پهن و کهن تو دشت پخش و پرا بود. جاده دراز و باريکي مثل کرم کدو دشت را به دو نيم کرده بود. از هرطرف دشت ستونهاي دود بلوطهايي که زغال ميشد تو هواي آرام و بيجنبش بامداد بالا ميرفت و آن بالا بالاها که ميرسيد نابود ميشد و با آسمان قاتي ميشد. لوطي جهان تو کندهی بلوط خشکيدهی کهني که حتي يک برگ سبز نداشت خوابيده بود. شاخههاي استخواني و بيروح و کج و کوله آن تو هم فرو رفته بود. از بس کاروانها زيرش منزل کرده بودند و ازش شاخه کنده بودند و تو کندهاش الو کرده بودند شکاف بيريخت دخمه مانندي تو کندهاش درست شده بود که ديوارش از يک ورقه زغال تَرک تَرک و براق پوشيده شده بود. سالها ميگذشت که اين بلوط مرده بود. لوطي جهان تو اين شکاف، زير شولاي خود خوابيده بود. تکيهاش به ديوارهی تويي کنده بود و به آن لم داده بود. جلوش رو زمين، کشکولش بود، چپقش بود، وافورش بود، توبرهاش بود، کيسهی توتونش بود، قوطي چرسش بود، و چند حب زغال وارفتهی خاکستر شده هم جلوش ولو بود. صورت آبلهايش و ريش کوسهاش از زير شولا يک وري بيرون افتاده بود. مثل اينکه صورتکي در شولا پيچيده شده باشد. مخمل رو دو پايش بلند شد و بسوي لوطيش سر کشيد چهرهی اخمو و سه گره ابروهاش تو هم پيچ خورده بود. پرههاي بريدهی بيني درازش رو پوزهی باريکش چسبيده بود و ميلرزيد. خلقش تنگ بود. هيچ دل و دماغ نداشت. چهره مهتابي و چشمان وردريده لوطي برايش تازگي داشت. اينطرف و آنطرف خودش را نگاه کرد و باز نشست رو زمين. چشمانش رو زمين ميدويد. گويي پي چيزي ميگشت. او را لوطيش زير درخت کهن بزرگي بسته بود ميخ طويلهی بلند و زمختش تو خاک چمن پوشيدهی نمناک دفن شده بود و مرکز دايرهاي بود که او را به زمين وصل کرده بود. جوي صاف باريکي ميان او و بلوطي که لوطي زيرش خوابيده بود جاري بود. به لوطيش خيره نگاه ميکرد. گويي چيز تازهاي در او ديده بود. يکبار خيال کرد که لوطيش از خواب بيدار شده. اما در پوست صورتش هيچ جنبشي نبود. چشم او آن نور هميشگي را نداشت. صورت او بيرنگ بود. مانند چرم خام بود. چشمان لوطي باز بود و خيره جلوش کلا پيسه و وقزده نگاه ميکرد. معلوم نبود مرده است يا تازه از خواب بيدار شده بود و داشت فکر ميکرد. چهرهاش صاف و رک و مردهوار خشکيده بود. چشمخانههايش دريده و گشاد بود. از گوشهی دهنش آب لزجي مثل سفيدهی تخممرغ سرازير شده بود. مخمل ترسيده بود. چند بار پشت سرهم با تمام زوري که داشت هيکل درشت. نکرهی خود را از زمين بلند کرد وپريد تو هوا. اما قلادهاش گردنش را آزار ميداد. همهی نگاهش به لوطيش بود. يک چيزي فهميده بود. صورت او برايش جور ديگر شده بود. ديگر ازش نميترسيد. او برايش بيگانه شده بود. هرچه به آن نگاه ميکرد چيزي از آن نميفهميد چه شده. تا آن روز لوطيش را با اين قيافه نديده بود. تا آن روز آدم را چنان زبون و بي آزار نديده بود. او ديگر از اين قيافه نميترسيد. صورتي که تکان خوردن هرگوشهی پوست آن جانش را ميلرزاند اکنون ديگر به او چيزي نميگفت. چشماني که هر گردش آن رازي از همزاد دنياي ديگرش به او ميفهماند اکنون دريده و خاموش و بينور باز بود. به ناگهان وحشت تنهايي پرشکنجهاي درونش را گاز گرفت. تنهايي را حس کرد. لوطيش برايش حالت همان کنده بلوط را پيدا کرده بود. شستش باخبر شد که او در آن دشت گل و گشاد تنهاست و هيچکس را نميشناسد. دايم اينسو و آنسو تکان ميخورد و دور خودش ميچرخيد. بعد ايستاد و به آدمهايي که دورادور دشت پاي دودهايي که به آسمان ميرفت در تکاپو بودند نگاه کرد. آنوقت بيشتر ترسيد. کتکهايي که هميشه از لوطيش خورده بود و زهر چشمهايی که از او ديده بود پيش چشمش بود. باز نشست رو زمين و تو صورت لوطيش ماهرخ رفت . بعد چشمان ريز و پر تشويشش را به برگهاي تيرهی گرد گرفتهی وز کردهی درخت پهني که خودش زيرش بسته شده بود دوخت. سپس چشمها را بسوي لوطيش که تو کنده بلوط کنجله شده بود گرداند. مثل اينکه تکليفش را از او ميپرسيد. |
لوطي اتفاقا خواب به خواب شده بود و مخمل هم خيلي زود حس کرده بود که لوطيش فرسنگها از او فرار کرده و ديگر او را نميشناسد. ديشب که از راه رسيدند زير همين بلوط منزل کردند. لوطي جهان به رسيدن آنجا زنجير مخمل را رو زمين، زير همين بلوط، ول کرد و خودش هول هولکي آتشي روشن کرد و قوري و استکان و دم و دستگاهش و قوطي جرسش و وافورش و ترياکش را از توبره اش در آورد و کنار آتش گذاشت. بعد هم چهار تا گنجشک پخته چرزيده و پرزيده که روز پيشش در «کازرون» خريده بود و لاي نان پيچيده بود از تو توبرهاش در آورد و با مخمل مشغول خوردن شد. و بعد هولکي، شام خورده نخورده، وافور را پيش کشيد و چند بستي پشت سرهم زد و آخرهاي بستش هم مانند هميشه به مخمل دود داد. مخمل روبرويش نشسته بود و ذرات دود را ميبلعيد. پرههاي بينياش مانند شاخک سر مورچه حساس و گيرنده بود. اما لوطي بستهاي اول را براي خودش ميکشيد و دودش را تو ريهاش نابود ميکرد و اعتنايي به مخمل نداشت. هرچند ميدانست او هم مانند خودش دود ميخواهد، اما به او محل نميگذاشت. لوطي وقتي که خلُقش تنگ بود کيفش دير ميشد خدا را بنده نبود. در شهر هم همينطور بود. مخمل در قهوهخانهها و شيرهکش خانهها بيشتر از دود ديگران بهره ميبرد تا از دودي که لوطيش بيرون ميداد. در شهر وقتي که معرکهاش ميگرفت و چراغها را يکي يکي جمع کرده بود و ميخواست سر مردم را شيره بمالد و جيم بشود، خماري مخمل را بهانه ميکرد و با صداي مودارش به مخمل ميگفت: «مخمل؛ مخمل جونم، خماري هندي لامسب! شيرهاي مبتلا! خماري؟ غصه نخور همين حالا ميبرم دودت ميدم سر حال مياي.» اما تو قهوه خانهها که ميرسيدند به او محل نميگذاشت و خودش مينشست و سير ترياکش را ميکشيد و بعد چند پُک دود تنگ بيرمق که لعاب و شيرهی آن توي ريهی خودش مکيده شده بود بسوي مخمل ول ميداد. حالا هم که تو بيابان بودند همينطور بود. و ديشب هم دود حسابي به مخمل نرسيده بود وحالا خمار بود. ديشب پيش از خواب لوطي جهان پس از آنکه از ترياک سير شد چند تا سرچپق حشيش چاق کرد و پي در پي با قلاج کشيد. به مخمل هم دود داد. سپس بيشتاب از جايش بلند شد و زنجير مخمل را گرفت و برد سوي ديگر جو، زير يک درخت بن، ميخ طويلهاش را تا ته تو زمين کوفت و برگشت خوابيد. اما خواب به خواب شد. و صبح گاه که مخمل چشمش را باز کرد، از تو هواي فلفل نمکي بامداد دانست که لوطيش حالت همان کنده بلوط را پيدا کرده و خشکش زده و چشمانش بينور است و به او فرمان نميدهد و با او کاري ندارد و او تنهاست و آزاد است. ديگر لوطيش آنجا برايش وجود نداشت. نميدانست چکار کند، هيچوقت خودش را بي لوطي نديده بود. لوطي برايش همزادي بود که بي او، وجودش ناقص بود. مثل اين بود که نيمي از مغزش فلج شده بود و کار نميکرد. تا يادش بود از ميان آدمها، تنها لوطي جهان را ميشناخت، و او بود که همزبانش بود و به دنياي آدمهاي ديگر ربطش ميداد. زبان هيچکس را به خوبي زبان او نميفهميد. يکي عمر براي او جاي دوست و دشمن را نشان داده بود و کونش را هوا کرده بود، اما هرکاري که کرده بود به فرمان و اشارهی لوطي جهان کرده بود. در جنده خانهها، در قهوه خانهها، در ميدانها، در تکيهها، در گاراژها، درگورستانها، در کاروانسراها، زير بازارچهها که لوطي بساط معرکهاش را پهن ميکرد همه جور آدم دور او و مخمل جمع مي شدند. و از آدم ها هميشه اين خاطره در دلش بود که براي آزار و انگولک کردن او بود که دورش جمع ميشدند. اينها بودند که سنگ و ميوهی گنديده و چوب و استخوان و کفش پاره و پوست انار و سرگين و آهن پاره بسوي او ميانداختند و همه ميخواستند که او کونش را هوا کند وجاي دشمن را به آنها نشان دهد. |
اما مخمل سنگسار ميشد و حرف هيچکس را گوش نميداد. فقط گوش بزنگ لوطي بود که تا زنجيرش را تکان ميداد هرچه او ميخواست برايش ميکرد. گاه ميشد که آدمها براي اينکه او ادايشان را دربياورد کونشان را کج ميکردند و به او جاي دشمن را نشان ميدادند. اما او بشان لوچه پيچک و دندان غرچه ميکرد، و بعد پشتش را به آنها ميکرد و کون قرمز براقش را که مثل يک دمل گنده باد کرده و زير دم منگوله دارش چسبيده بود به آنها نشان ميداد. و اين حرکتي بود که لوطي به او ياد داده بود که براي اشخاص ناتو خرمگسهاي معرکه بکند. آنهايي که به او لوطي متلک ميگفتند و ميخواستند مردم را از دور و ورش دور کنند لوطي زنجير مخمل را تکان ميداد و با صداي چسبناکش ميگفت: «مخمل جاي خر مگس معرکه کجاس؟» مخمل سرش را ميگذاشت زمين و کونش را هوا ميکرد و دستش را با بيچارگي ميگذاشت روي آن و صداي خام و اندوهباري از گلويش بيرون ميپريد. «اوم. اوم. اوم.» دوباره لوطي جهان ميگفت: «جاي آدماي مردم آزار کجاس؟» دوباره همانطور که کونش هوا بود با دستش بروي آن فشار ميآورد و همان صداي نارس از گلويش درميآمد. «اوم. اوم. اوم.» همه را با ترس و نگاههاي دزدکي براي لوطيش انجام ميداد. «دشمن» لعنتي بود که تو گوشش قالبي داشت و هرگاه از زبان لوطيش بيرون ميپريد ميرفت تو گوشش و تو آن قالب جا ميگرفت و آنجا را لبريز ميکرد و آنوقت بود که سرش را ميگذاشت زمين و دست ميگذاشت رو کونش. اين کارش بود. براي همين به دنيا آمده بود. اما از هر چه آدم که ميديد بيزار بود. چشم ديدن آنها را نداشت. نگاه لوطيش پشتش را ميلرزاند. از او بيش از همه کس ميترسيد. از او بيزار بود. ازش ميترسيد. زندگيش جز ترس از محيط خودش برايش چيز ديگر نبود. از هرچه دور و ورش بود وحشت داشت. با تجربه دريافته بود که همه دشمن خوني او هستند. هميشه منتظر بود که خيزران لوطي رو مغزش پايين بياييد يا قلاده گردنش را بفشارد، يا لگد تو پهلويش بخورد. هرچه ميکرد مجبور بود. هر چه ميديد مجبور بود و هرچه ميخورد مجبور بود. زنجيري داشت که سرش به دست کس ديگر بود و هر جا که زنجيردار ميخواست ميکشيدش. هيچ دست خودش نبود. تمام عمرش کشيده شده بود. اما حالا ناگهان ديد که تمام آن نيرويي که تا پيش از اين از هيکل لوطيش بيرون ميزد و او را تسخير کرده بود، بکلي از ميان رفته. ديگر پيوندي وجود نداشت که او را به لوطيش بچسباند. لوطي لاشهی تاريک و بينوري بود که هيچگونه بستگي با مخمل نداشت. مثل زمين بود. حالا ديگر تنفري که مخمل به او داشت کاهش يافته بود و به درجهاي رسيده بود که او به زمين و محيطي سفت و زمخت و پر دوام دور و ور خودش داشت. |
انتری که لوطيش مرده بود
چندک نشست و سرش را خاراند. سپس گيج، چند بار دور خودش چرخيد. ناگهان چشمش به زنجيرش افتاد. آن را ديد. تا آن زمان اينگونه پرشگفت و کينهجو به آن ننگريسته بود. خشن و زنگ خورده و سنگين بود. هميشه همانطور بود. و تا خودش را شناخته بود مانند کفچه ماري دور او چنبره زده بود. هم او را کشيده بود وهم او را در ميان گرفته بود وهم راه فرار را بر او بسته بود. يک سويش با ميخ طويله درازي به زمين گير بود و سر ديگرش به دور گردن او پرچ شده بود. هميشه همينطور بود. تا خودش را ديده بود اين بار گران بگردنش بود. مانند يکي از اعضاي تنش بود. آن را خوب ميشناخت و مانند لوطيش و همه چيز ديگر ازش بيزار بود. اما ميدانست که با اعضاي تنش فرق دارد. از آنها سختتر بود. جز گرانباري و خستگي و زيان و آزار از آن چيزي نديده بود. زنجير را با هر دو دستش گرفت و از روي زمين بلندش کرد. دستش را آورد بالا. رسيد زير گلويش، همانجا که قلاب و قلاده بهم پرچ شده بود. آنرا تکان تکان داد و با ناشيگري با آن ور رفت. با گيجي و نافهمي دستهايش را آورد پايين زنجير، بسوي ميخ طويلهاي که به زمين گير بود ميرفت، مثل اينکه از بندي آويزان شده بود و با دست روي آن راه ميرفت. رسيد به آخر زنجير که ديگر از آن او نبود و يک دنياي ديگر بود که او را گرفته بود و به خودش گير داده بود. لوطي جهان ميخ طويله زنجير مخمل را تا حلقهاش قرص و قايم تو زمين ميکوبيد. ميگفت: «از انَتر حيوني حرومزادهتر تو دنيا نيس. تا چشم آدمو ميپاد زهرش را ميريزه. يکوخت ديدي آدمو تو خواب خفه کرد.» |
انتری که لوطيش مرده بود
کوبيدن ميخ طويله زنجيرش به زمين براي او عادي بود. هميشه ديده بود وقتي که لوطي آنرا تو زمين فرو ميکرد او ديگر همانجا اسير ميشد و همانجا وصلهی زمين ميشد. هيچ زور ورزي نميکرد. عادت و ترس او را سرجايش ميخکوب ميکرد. گاه حس ميکرد که ميخ طويلهاش شل است و تو خاک لق لق ميزد. اما کوششي براي رهايي خود نميکرد. اما حالا يک جور ديگر بود. حالا ميخواست هرطوري شده آنرا بکند. حلقهی ميخ طويله را دو دستي چسبيد و با خشم آن را تکان داد. غريزهاش به او خبر داده بود خطري برايش نيست و کتکي در کار نيست نيرويي که او براي کندن ميخ طويله بکار انداخته بود خيلي زيادتر از آن بود که لازم بود. او هم بلد بود که چگونه دستهايش را بکار بيندازد و با شست و انگشتان نيرومندش دور ميخ طويله را بگيرد. پس با هر چه زور داشت ميخ طويله را تکان داد و سرانجام آن را از تو خاک بيرون کشيد. خيلي ذوق کرد. ورجه ورجه کرد. از رهايي خودش شاد شد. راه رفت. اما زنجير هم به دنبالش راه افتاد و آن هم با او ورجه ورجه ميکرد. آنهم با او شادي ميکرد. آن هم رها شده بود. اما هر دو بهم بسته بودند. و ايندفعه هم زنجير با صداي چندشآور و تنهايي برهم زنش دنبال او راه افتاده بود. مخمل پکر شد. برزخ شد. اما چاره نداشت. راه افتاد به سوي لاشهی لوطيش. با يک خيز کوچک از جو پريد يک خرده راست ايستاد و با ترديد به لوطيش نگه کرد و سپس پيش رفت اما همين که نزديک او رسيد شکش برداشت. پس همانجا دور از او، رو به رويش چندک نشست. هنوز هم ميترسيد که بياشارهی او نزديکش برود. لاشه، نيمخيز به بلوط تکيه خورده بود. دورا دورش شولاي زهوار در رفتهاي پيچيده بود. جلوش خاکسترهاي آتش ديشب و اجاق خاموش و قوري و چپق و وافور و توبره و کشکول ولو بود. |
انتری که لوطيش مرده بود
مثل اين بود که داشت به مرده ريگ خودش نگاه ميکرد. مخمل حالا خوب ميدانست که او مثل تکه سنگي افتاده بود و تکان نميخورد. نگاهش را از روي او برداشت. بعد برگشت به ستونهاي دودي که در دشت بالا ميرفت نگاه کرد. به آدمهاي دور وور آنها نگاه کرد. از آنها ميترسيد. همهی آنها برايش بيگانه بودند. از جايش پاشد و رفت پيش لوطيش و خيلي نزديک به او نشست. صورت لوطيش به او هيچ نميگفت، نميگفت برو، نميگفت بنشين، نميگفت چپق چاق کن، نميگفت لنگ دور سرت به پيچ، نميگفت شمع شو، نمیگفت جاي دوست و دشمن کجاست، نميگفت چشمهات نبند. نميگفت «بارک الله شمشيري، دس بگيري شمشيري» نميگفت «سوار سوار اومده، چابک سوار اومده» نميگفت «آي حلوا حلوا حلوا، داغ و شيرينه حلوا.» به او هيچ نميگفت. هرچه تو چهرهی او دقيق ميشد چيزي ازش دستگيرش نميشد. براي همين بود که هيچگونه ترسي از او در دلش راه نداشت. آن نيش و گزندگي هميشگي که جزی فرمانروايي لوطي بود از صورتش پريده بود. غريزهاش باو گفته بود که اين ريخت و قيافه ديگر نميتواند کاري با او داشته باشد. مخمل از دست لوطيش دل پري داشت. زيرا هيچ کاري نبود که او بي تهديد آن را از مخمل بخواهد. جهان در آنوقت که از دست همکاران و خرمگسهاي معرکهاش برزخ ميشد تلافيش را سر مخمل درميآورد. و با خيزران و چک و لگد و زنجير او را کتک ميزد و هر چه ناسزا به دهنش ميآمد ميگفت. و مخمل هم فحشهاي لوطيش را ميشناخت و آهنگ تهديدآميز آنها به گوشش آشنا بود. از شنيدن ناسزاهاي لوطيش اين حالت به او دست ميداد که بايد بترسد و کاري که خواسته شده زود انجام دهد و پايين پاي لوطي گردنش را کج کند و با التماس و اطاعت و به او نگاه کند تا کتک نخورد. اما با همهی اينها گاهي آتشي ميشد و سر لج ميرفت و بد دهانی ميکرد و چنان زنجير را از دست لوطيش ميکشيد که او را ناچار ميکرد که شل بيايد و مدتي خواه ناخواه قربان صدقه اش برود و بادام و کشمش به نافش ببندد تا رام شود. و او هم هر چند رام ميشد، ولي گاهي سربزنگاه که لوطي معرکهاش گرم ميشد و زياد از مخمل کار ميکشيد او هم رکاب نميداد و هر چه لوطي تو سرش ميزد بيشتر جري ميشد و زير بار نميرفت و فرمان او را نميبرد. آنوقت جهان هم ميبستش به درختي با تيري و آنقدر ميزدش تا نالهاش در ميآمد و از ته جگر فرياد ميکشيد و صدا هايي تو گلويش غرغره ميشد. اما هيچکس به دادش نميرسيد. هيچکس زبان او را نميفهميد. همه ميخنديدند و به او سنگ ميپراندند. گاهي از زور درد خودش را گاز ميگرفت و توي خاک و خل غلت ميزد و نعره ميکشيد و دهنش چون گاله باز ميشد و ته حلقش پيدا ميشد و زبان خودش را ميجويد. و مردم ذوق ميکردند و ميخنديدند. چونکه «حاجي فيروز کتک ميخورد.» |
اما بدترين کيفر براي مخمل گرسنگي و بي دودي بود. جهان وقتي که کينهی تريش گل ميکرد او را گرسنه و بيدود ميگذاشت و بِهش خوراک نميداد. . او را ميبست تا نتواند براي خودش چيزي پيدا کند بخورد. اگر آزاد بود، ميرفت سرخاکروبهها و زرت و زبيلهايي که رو زمين پر بود براي خودش دهن گيرهاي پيدا ميکرد. يا اگر دود ميخواست، مثل آدمها مينشست تو قهوهخانه و از بوی دود ديگران کيف ميبرد. اما آزاد نبود. آهسته و با کنجکاوي بسيار دست برد و شولا را از رو سر لوطي پائين کشيد. شبکلاه کوره بستهاي که از لبهاش چرک براقي چون قير پس داده بود نمايان شد. صورت ورچرکيده لوطياش مانند مجسمهی آهکي که روش آب ريخته باشند از هم وا رفته بود. خوشي و لذت ناگهاني به مخمل دست داد، مثل اينکه انتر مادهاي را ديده باشد. گويي لوطيش از راه خيلي دوري که ميانشان رود بزرگي بود و به او نگاه ميکرد و به او دسترسي نداشت. کيف شهواني لرزنندهاي تو رگ و پياش دويد. حس کرد بر لوطيش پيروز شده. تو صورت او خيره شده بود و داشت خوب تماشايش ميکرد. چند صداي بريده خشک از تو گلويش بيرون پريد. «غي .غي . غي. غي» بعد دست برد و از توبره سفره نان را بيرون کشيد و دو تا گنجشک پخته از توي آن بيرون آورد و فوري بلعيدشان. سپس نانها را ـ هر چه بود ـ خورد. هيچ دلواپسي نداشت. کيفور و سرحال بود. چپق لوطي را از زمين برداشت و به سرش و چوبش نگاه کرد و با ناشيگري با آن ور رفت. و آن را به دهنش گذاشت. وقتي که لوطيش زنده بود به دستور او برايش چپق را تو کيسه توتون ميکرد و سرش را توتون ميگذاشت. حالا هم با ولنگاري کيسه را از روي زمين برداشت. آن را سرته گرفته بود. توتونها رو زمين پخش شد. او هم با انگشتانش آنها را رو خاک شيار کرد. و با لج بازي به لوطيش نگاه کرد. بعد چپق را انداخت دور. باز بِربِر به لوطيش خيره شد. ميل سوزندهاي به دود وادارش کرد. که وافور را از کنار اجاق خاموش بردارد و زير دماغ خود بگيرد. پرههاي بينيش تراشيده شده بود. مثل اينکه خوره خورده بود. چندبار وافور را با رنج و دلخوري تو انگشتان سياه چرب خاکآلودش چرخاند و سپس آنرا بو کرد و پستانکش را کرد تو دهنش و آن را جويد و خردش کرد. تلخي سوخته ميان ني بيزارش کرد. اما بو شيره تو دماغش پيچيد و ميلش را تحريک کرد. خردههاي چوب وافور را که جويده بود تف کرد. از تلخي آن زده شده بود. بعد آنرا قايم کوفت روي سنگ پاي اجاق و سپس چند بار از روي دستپاچگي دامن شولاي جهان را کشيد. ازش ياري ميجست. ميخواست بيدارش کند. سپس با نااميدي آهسته از جايش پا شد و به لوطيش پشت کرد و رو به دشت را ه افتاد. |
دشت روشنتر شده بود. آفتاب تويش پهن شده بود. رنگ مس گداختهاي را داشت که داشت کمکم سرد ميشد. صداي وور و وور کاميونها تو آن پيچيده بود. هيچ نميدانست کجا ميرود. هميشه لوطيش مانند سايه بغل دست او راه رفته بود، مانند يک ديوار. اما حالا صداي سريدن زنجير به روي خاک و سنگلاخ بود که کلافهاش کرده بود. زنجيرش همزادش بود. حالا خودش بود و زنجيرش. و زنجيرش از هميشه سنگينتر شده بود و توي دست و پايش ميگرفت و صداي آزار دهندهاش تنهايياش را ميشکست. از چند تخته سنگ گذشت. حالا ديگر از لوطياش دور شده بود. روي دو پا راه ميرفت. دمش کوتاه و سرش منگوله داشت. هيکل گندهاش زنجيرش را ميکشيد و خميده راه ميرفت قيدي نداشت، هرجا ميخواست ميرفت. کسي نبود زنجيرش را بکشد و خودش زنجير خود را ميکشيد. از لوطياش فرار کرده بود که آزاد باشد. به سوي دنياي ديگري ميرفت که نميدانست کجاست، اما حس ميکرد همين قدر که لوطي نداشته باشد آزاد است. آمد به چراگاهي که گله گوسفندي تو آن ميچريد. همه آنها سرشان زير بود و داشتند علفهاي کوتاه را نيش ميکشيدند. تو هم ميلوليدند و سرشان به کار خودشان بند بود. بچه چوپاني تو علفها پاهايش را دراز کرده بود و ني ميزد. توي چراگاه تکتک بلوطهاي گندهی گرد گرفته سنگين و خاموش پراکنده بودند. مخمل در حاشيه چراگاه زير بلوطي نشست و به چوپان و گوسفندها نگاه کرد. کمي آرام گرفته بود. همين مسافت کوتاهي که به اختيار خودش راه آمده بود زندهاش کرده بود. از گلهی گوسفند خوشش آمد. حس ميکرد بچه چوپاني که در آن جا نشسته از گوسفندها به او آشناتر و نزديکتر است. سرگرمي تازهاي برايش پيدا شده بود. به کسي کاري نداشت، اما پيدرپي دور و ور خودش را ميپاييد. ترس تو تنش وول مي زد. در اين هنگام خرمگس پر طاوسي گندهاي ريگ تو جوش شد و هردم خودش را سخت به چشم و صورت او ميزد و آزارش ميداد. مينشست گوشهی چشمش و او را نيش ميزد. مخمل با مهارت و حوصله دزد کرد و به چالاکي آن را ميان انگشتانش گرفت. کمي به آن نگاه کرد و سپس گذاشتش تو دهنش و خوردش. |
گلهای گوسفند فارغ ميچريد. چوپان تا مخمل را ديد از جايش پا شد و آمد به سوي او. چوبش را گذاشته بود پشت گردنش و از زير، دو دستش را آورده بود بالاي آن و آن را گرفته بود. اين کاري بود که هميشه مخمل در معرکههاي لوطي انجام ميداد. لوطي خيزرانش را ميداد به مخمل و ميخواند «بارک الله چوپاني، دس بگير چوپاني.» مخمل هم چوب را ميگذاشت پشت گردنش و دستهايش را از دو طرف زير آن بالا ميآورد و آن را ميگرفت و راه ميرفت و ميرقصيد، درست مانند همين بچه چوپان. از چوپان خوشش آمد. مثل خود او بود که ادا در ميآورد. از جايش تکان نخورد. براي خودش نشسته بود و دستهايش را گذاشته بود ميان پاهايش و به چوپان که به سوي او ميآمد نگاه ميکرد. چوپان که نزديک شد با احتياط پيش او آمد و در چوب رس او ايستاد. با شگفتي و نديد بديدي زياد به اين جانوري که تا آن زمان مانندش را تنها يک بار از دور در ده ديده بود نگاه ميکرد. به گوشها و دست و پا و چشمان و صورت او که مثل خودش بود نگاه ميکرد. دستش را پيش آورد و مات و واله به انگشتان خودش نگاه کرد و بعد با سرگرمي و بازيگوشي به دستهاي مخمل نگاه کرد. دلش ميخواست نزديک او برود و بگيردش تو بغلش و باش بازي کند. ميان او و خودش رابطهاي ديد که با گوسفندانش نديده بود. دست کرد توي جيبش و يک تکه نان بلوط که خشک خشک بود و مانند تکه گچي بود که از ديوار کنده شده بود بيرون آورد و انداخت تو دامن مخمل و سرگرم تماشاي ايستاد. مخمل با شک نان را برداشت و بو کرد و بعد با بياعتنايي انداختش دور. با ترديد و احتياط به بچه چوپان نگاه ميکرد و هيچ ترسي از او نداشت. هيچ خطري از او حس نميکرد. کينهاي از او در دل نداشت. اما هوشيار بود بيند که او با چوب درازش با او چه ميخواهد بکند. او چوب را، و کارهايي که از آن ميآمد خوب در زندگياش شناخته بود. دشمن چوب بود. چشمان ريزش مانند نور آفتابي که از زير ذرهبين بتابد، تيز و سوزنده از زير ابروان برآمده و بالهاي خار خاريش به سراپاي بچه چوپان افتاده بود. با احتياط و شک بيشتري به چوپان نگاه ميکرد. چونکه او چوب گرهگره ارژنش را تو دستش تکان ميداد. و مخمل هميشه از حيوانات اينجوري آزار و رنج ديده بود. او حيواني را که مثل خودش بود و به خودش شباهت داشت خوب ميشناخت. اينگونه حيوانات را زيادتر از جانوران ديگر ديده بود. |
بچه چوپان گامي جلوتر گذاشت. مخمل باز از جايش نجبنيد. تنها چشمانش با حرکات او ميگرديد. پسرک از تنهايي و خجالتي که در خودش يافته بود ميخواست بداند او چيست و چکار ميخواهد بکند. ناگهان چوب دستش را بلند کرد و به طرف او زخمه رفت. اما فورا خودش زودتر ترسيد و پس رفت. چوب به مخمل نخورد. حالا ديگر مخمل با ترديد زياد به چوپان نگاه ميکرد. تنش خسته و فرسوده بود. کف دست و پايش ميسوخت. تنش از زور بي دودي مورمور مي کرد. منظرهی لوطياش که جلو منقل نشسته بود و ترياک ميکشيد و به او دود ميداد، پيش چشمش بود. اين خاطرهاي بود که از گذشته داشت. هرچه پرههاي لب بريده تيز و نازک بينياش را تکان ميداد و نفس ميکشيد بوي ترياک را نميشنيد. تندتند نفس ميزد. از بودن چوپان کلافه شده بود. ميخواست پا شود برود اما حس ميکرد که نبايد پشتش را به چوپان کند. پسرک از خون سردي و بيآزاري مخمل شير شد. دوباره چوبش را بلند کرد و ناگهان قرص خواباند تو کلهی مخمل. مخمل هم يکهو خودش را مانند پاچهخيزک جمع کرد و پريد به بچه چوپان و دستهايش را گذاشت روي شانههاي او و در يک چشم برهم زدن گاز محکمي از گونه پسرک گرفت و تکه گوشتش را رو صورتش انداخت. پسرک وحشت زده به زمين افتاد و خون شفاف سنگيني از صورتش بيرون زد. مخمل تا آنروز هيچگاه فرصت نيافته بود که آدميزادي را چنان بيازارد. همچنان که پسرک به خود ميپيچيد و ناله ميکرد مخمل با چند خيز از آنجا دور شد و بيآنکه خود بداند، همان راهي که آمده بود پيش گرفت. اين تنها راهي بود که ميشناخت. از همان سنگلاخي که آمده بود گذشت. هيچ نميدانست چه کند. يک دشت گل و گشاد دور ورش گرفته بود که در آن گم شده بود. راه و چاه را نميدانست. نه خوراک داشت، نه دود داشت و نه سلاح کاملي که بتواند با آن با محيط خودش دست و پنجه نرم کند. گوشت تنش در برابر محيط زمخت و آسيب رسان، زبون و بيمقاومت و از بين رونده بود. گوشهايش را تيز کرده بود و از صداي کوچکترين سوسکي که تو سبزهها تکان ميخورد ميهراسيد و نگران مي شد. هر چه دور وورش بود پيشش دشمن ستمگر و جان سخت جلوه مينمود. |
خستگي و کرختي تن زبونش ساخته بود. آمد پناه سنگي کز کرد و تا ميتوانست خودش را در گودياي که ميان دو سنگ پيدا شده بود جا کرد، آشفته و درهم بود. حواسش پرت شده بود. غريزههايش کند شده بود و زنگ خورده بود. جلو خودش نگاه ميکرد و شبح آدمها و تبر داراني که درختها را ميبريدند مي پاييد، آدمها برايش حالت لولو داشتند. ازشان بيزار بود. ازشان ميترسيد. يک وحشت ازلي و بيپايان از آنها در دلش مانده بود. حالا هم خودش را تا ميتوانست از آنها پنهان ميکرد. چندتا تيغه علف از روي زمين کند و بو کرد و خورد. مزهی دبش و تازهی آنها او را سرحال آورد. مزهی دهنش عوض شد. باز هم از آن علفها خورد، گلويش تر و تازه شد. آفتاب تنگ و خواب خيز ارديبهشت به موها سينه و شکمش ميخورد و پوست تنش را غلغلک شيرين و خوابآوري ميداد. پشتش را به سنگ داده بود و به گلهاي گندم و هميشه بهار که فرش زمين بود نگاه ميکرد، لب پاييناش را آورد جلو و کمي آنرا لرزانيد، و صداي لغزندهاي تو گلويش غرغره شد. گويي ميخنديد. بعد خودش را بيشتر تو سوراخي که کز کرده بود جا کرد. پشتش را به تخته سنگ عقبش فشار ميداد و خستگي در ميکرد. يکدفعه خوشش آمد و آزادي خودش را حس کرد. راضي بود. مثل اينکه بار سنگين و آزار دهندهی غربت از گردهاش برداشته شده بود. دستش را برد زير بغلش و آنجا را خرت خرت خاراند. سرش به حالت کيف رو گردنش کج بود. گويي کسي مشت و مالش ميداد. بعد شکمش را خاراند. آنوقت شق نشست و با شکم و ران و ميان پاي خودش ور رفت. کک و شپشهاي تنش را يکييکي با انبرکهاي تيز ناخنش ميگرفت و ميگذاشت زير دندانش و ميخورد. پوست شکمش نقرهاي بود و رگهاي آبي توش دويده بود. تمام تنش از آتش يک خواهش طبيعي گُر گرفته بود. مثل اينکه آنا يک انتر ماده جلوش سبز شده بود و ميان پايش را باز کرده بود. چشمانش را دردناک به هم مي زد و خمار جلو خود نگاه مي کرد. دستش را برد لاي رانش و ميان پايش را چسبيد . وقتي لوطي داشت تا ميخواست با خودش بازي کند لوطياش قرص و قايم با خيزران ميکوبيد رو انگشتانش. اما چون گردن کلفت بود لوطيش هر وقت دستش مي رسيد و طالب پيدا ميشد او را براي تخمکشي به لوطيهايي که ميمون ماده داشتند کرايه ميداد. اين زناشوييهاي مشروع که تک و توک در زندگي مخمل روي داده بود تنها خاطرههاي شهواني بود که از جنس مادهاش براي او مانده بود. اما لوطي جهان بيدريافت اجاره هيچ وقت نميگذاشت او با انترهاي مادهی جفت شود. اين بود که مخمل ميمون مادهها را از دور ميديد که آنها هم زنجير گردنشان بود و لوطيهايشان آنها را ميکشيدند. و نميگذاشتند بهم برسند و تا ميخواستند و به هم نزديک شوند زنجيرهايشان از دو سو کشيده مي شد و خيزران بالاي سرشان به چرخش در ميآمد. مخمل هم هر وقت سر لوطيش را دور مي ديد جلق ميزد، مخصوصا شبها. اما گاهي لوطياش ميفهميد. صبح که مي آمد بالای سرش و ميديد توي دستش يا روي موهايش آب خشک شده چسبيده، آنوقت او را مي زد. گاه ميشد که لوطي براي مسخرگي و خنديدن مشتريان معرکهاش توله سگ يا بچه گربه ريقونهاي ميانداخت جلو مخمل. مخمل هم آنها را ميگرفت تو دستش و زورشان ميداد و بوشان ميکرد و ميان پاي خودش ميبرد و خودش را با ناشيگري تکان تکان ميداد و بعد ميانداختشان دور. و هيچگونه سيري و رضايتي از اين گونه کارها به او دست نميداد. |
حالا ديگر خودش تنها بود و ترسي از لوطياش نداشت. سستي و کرختي تنش رفته بود. گرم شده بود. نيروي تازهی پُر کيفي تو رگ و پوستش دويده بود. پيدرپي دستش روي آنچه که تويش چسبيده بود بالا و پائين مي رفت. پوستش آن رو ليز مي خورد. نميدانست چه ميکند. اما چشم به راه يک دگرگوني درون بود. منتظر يک لذت آشناي سير کننده بود. يک لذت جسمي او را در کارش پشتيباني ميکرد. تنش ميلريزيد. خودش را دردمندانه ميماليد. به حالت غمانگيز دستپاچه و هول خوردهاي جلو خودش را نگاه ميکرد. همه چيز از يادش رفته بود. خودش را فراموش کرده بود. تو تيرهی پشتش لرزش خارش دهنهاي پيدا شد. داشت کم کم از حال ميرفت. چشمانش نيم بسته شده بود. داشت ميشد که ناگهان هيولاي شاهين نيرومندي از ته آسمان تند و تيز به سويش يله شد. شاهين خونخوار و کينهجو با چنگال و نوک باز به سوي مخمل حمله برد. دردم غريزهی حفظ جان مخمل بر تمام ميلهاي ديگرش غلبه يافت. هراسان از جايش پريد و روي دو پا بلند شد. خطر را حس کرده بود. گويي ديوانه شد. نيش دندان و چنگالهايش را براي دفاع باز شد. دستهايش را بالاي سرش بلند کرد و دندانهاي نيرومندش بيرون زد اما زنجير مزاحمش بود. گردنش را خسته کرده بود و به سوي زمين ميکشيديش. شايد در تمام آن مدتي که خود را آزاد ميدانست با زنجير از يادش رفته بود و يا چون مانند يکي از اعضاي تنش شده بود و هميشه آن را ديده بود ديگر به آن اهميتي نميداد. شاهين به تندي از بالاي سرش گذشت و کوهي ترس و تهديدي بر سر او ريخت و به همين تندي که يله شده بود اوج گرفت. هردو از هم ترسيده بودند. کمي دور وور خودش را نگاه کرد. از آنجا هم سر خورد. آنجا هم جاي زيستن نبود. آسايش او بهم خورده بود. بازهم تهديد شده بود. کوچکترين نشان ياري و همدردي در اطراف خود نميديد. همه چيز بيگانه و تهديد کننده بود. مثل اينکه همه جا رو زمين سوزن کاشته بودند. يک آن نميشد درنگ کرد. زمين مثل تابهی گداختهاي پايش را ميسوزاند و به فرار ناچارش ميکرد. خسته و درمانده و بيم خورده و غمگين راه افتاد. باز هم از همان راهي که آمده بود. از همان راهي که فرار پيروزمندانه و در جستجوي آزادي از آن شده بود برگشت. نيرويي او را به پيش لاشهی تنها موجوي که تا چشمش روشنايي روز ديده بود او را شناخته بود ميکشانيد. حس کرده بود که بودنش بيلوطياش کامل نيست. با رضايت و خواستن پر شوقي رفت به سوي کهنهترين دشمني که پس از مرگ نيز او را به دنبال خود ميکشانيد. زنجيرش را به دنبال ميکشانيد و ميرفت. ولي اين زنجير بود که او را ميکشانيد. |
لاشهی لوطي دست نخورده سرجايش بود. هنوز به درخت لم داده بود. مخمل او را که ديد خوشحال شد. دوستياش به او گل کرده بود. دلش قرص شد. تنهايياش برهم خورد. لاشه مانند يک اسباب بازي بديع او را گول ميزد و به خودش ميکشانيد. از فرار هم سرخورده بود. فرار هم وجود نداشت. درگير و دار فرار هم تهديد ميشد. مرگ لوطي به او آزادي نداده بود. فرار هم نکرده بود. تنها فشار و وزن زنجير زيادتر شده بود. او در دايرهاي چرخ ميخورد که نميدانست از کجاي محيطش شروع کرده بود چندبار از جايگاه شروع گذشته. هميشه سر جاي خودش و در يک نقطه درجا ميزد. اکنون ديگر کاملا خسته و مانده بود از همه جا نااميد بود. هر جا رفته بود رانده شده بود. تنش مورمور ميکرد. دست و پايش کوفته شده بود. راه رفتن ديروز و تشويش بي دودي و زندگي نامأنوس امروز از پا درش آورده بود. با ترديد و نااميدي آمد زانو به زانوي لوطياش گرفت نشست و سرگردان به او نگاه ميکرد. اندوه سرتاپايش را گرفته بود. نميدانست چکار کند. اما آمده بود که همان جا پهلوي لوطياش باشد و نميخواست از پهلوي او برود. و لوطياش که بجاي زبانش بود و پيوند او با دنياي ديگر بود مرده بود. دوتا زغالکش دهاتي با دو تير گنده که رو دوششان بود از دور به سوي مخمل و بلوط خشکيده و لوطي مرده پيش ميآمدند. مخمل از ديدن آنها سخت هراسيد. اما لوطياش پهلويش بود. با التماس و به لاشهی لوطياش نگاه کرد و چند صداي بريده تو گلويش غرغره بشد. تنش ميليرزيد. |
او نه آدم آدم بود و نه ميمون ميمون. موجودي بود ميان اين دو تا که مسخ شده بود. از بسياري نشست و برخاست با آدمها از آنها شده بود، اما در در دنياي آنها راه نداشت. آدمها را خوب شناخته بود. غريزهاش به او ميگفت که تبردارها براي نابودي او آمدهاند. باز به مردهی سرد و وارفتهی لوطياش نگريست. و بعد دستش را دراز کرد و دامن او را گرفت و کشيد. از او ياري ميخواست. هرچه تبردارها به او نزديکتر ميشدند ترس و بيچارگي و درماندگي او بالاتر ميرفت. زغال کشها زمخت و ژوليده و سياه و سنگدل و بياعتنا بودند، و بلند بلند ميخنديدند. تبردارها نزديک ميشدند و تبرهايشان تو آفتاب برق ميزد. براي مخمل جاي درنگ نبود. آنجا هم جايش نبود. آنجا را هم سوزن کاشته بودند. آنجا هم تابهی گداخته بود و روي آن درنگ ممکن نبود. شتابزده پا شد فرار کند. ميخواست از مردهی لوطياش و تبردارهايي که تو قالب او رفته بودند فرار کند. اما کشش و سنگيني و زنجير نيرويش را گرفت و با نهيب مرگباري سرجايش ميخکوبش کرد. گويي ميخ طويلهاش به زمين کوفته شده بود. به نظرش رسيد که لوطياش دارد با قلوه سنگ آنرا توي زمين ميکوبد. گويي هيچگاه اين ميخ طويله از زمين کنده نشده بود. هر قدر با دست و گردن زنجيرش را کشيد، زنجير کنده نشد. حلقهی ميخ طويلهاش پشت ريشهی استخواني سمج بلوط گير کرده بود و تکان نميخورد. عاصي شد. ديوانهوار خم شد و زنجيرش را گاز گرفت و آنرا با خشم تلخي جويد. حلقههاي آن زير دندانش صدا ميکرد و دندانهايش راخرد ميکرد. از زور خشم چشمش گرد و گشاد شده بود. درد آروارهها را از ياد برده بود و زنجير را ديوانهوار ميجويد. خون و ريزههاي دندان از دهنش با کف بيرون زده بود. ناله ميکرد و به هوا ميجست و صداهاي دردناک خام تو حلقش غرغره ميشد. از همه جاي دشت ستونهاي دود بالا ميرفت. اما آتشي پيدا نبود و آدمهايي سايهوار پاي اين دودها در کندوکاو بودند و تبردارها نزديک مي شدند وتيغهی تبرشان تو خورشيد ميدرخشيد، و بلند بلند ميخنديدند. |
قفس
قفس قفسی پر از مرغ و خروسهای خصی و لاری و رسمی و کله ماری و زيرهای و گل باقلايی و شيربرنجی و کاکلی و دمکل و پاکوتاه و جوجههای لندوک مافنگی کنار پيادهرو، لب جوی يخ بستهای گذاشته بود. توی جو، تفاله چای و خون دلمه شده و انار آب لمبو و پوست پرتقال و برگهای خشک و زرد و زبيلهای ديگر قاتی يخ بسته شده بود. لب جو، نزديک قفس ، گودالی بود پر از خون دلمه شدهی يخ بسته که پر مرغ و شلغم گنديده و ته سيگار و کله و پاهای بريدهی مرغ و پهن اسب توش افتاده بود. کف قفس خيس بود. از فضلهی مرغ فرش شده بود. خاک و کاه و پوست ارزن قاتی فضلهها بود. پای مرغ و خروسها و پرهايشان خيس بود. از فضله خيس بود. جايشان تنگ بود. همه تو هم تپيده بودند. مانند دانههای بلال بهم چسبيده بودند. جا نبود کز کنند. جا نبود بايستند. جا نبود بخوابند. پشت سرهم تو سرهم تک میزدند و کاکل هم را میکندند. جا نبود. همه توسری میخوردند. همه جايشان تنگ بود. همه سردشان بود. همه گرسنهشان بود. همه با هم بيگانه بودند. همه جا گند بود. همه چشم به راه بودند. همه مانند هم بودند و هيچکس روزگارش از ديگری بهتر نبود. آنهايی که پس از توسری خوردن سرشان را پايين میآوردند و زير پر و بال و لاپای هم قايم میشدند، خواه ناخواه تُکشان تو فضلههای کف قفس میخورد. آنوقت از ناچاری از آن تو پوست ارزن رومی وَرمیچيدند. آنهايی که حتی جا نبود تُکشان به فضلههای ته قفس بخورد، بناچار به سيم ديوارهی قفس تُک میزدند و خيره به بيرون مینگريستند. اما سودی نداشت و راه فرار نبود. جای زيستن هم نبود. نه تُک غضروفی و نه چنگال و نه قُدقُد خشمآلود و نه زور و فشار و نه تو سرهم زدن راه فرار نمینمود. اما سرگرمشان میکرد. دنيای بيرون به آنها بيگانه و سنگدل بود. نه خيره و دردناک نگريستن و نه زيبايی پر و بالشان به آنها کمک نمیکرد. تو هم می لوليدند و تو فضلهی خودشان تُک میزدند و از کاسه شکستهی کنار قفس آب مینوشيدند و سرهايشان را به نشان سپاس بالا میکردند و به سقف دروغ و شوخگن و مسخرهی قفس مینگريستند و حنجرههای نرم و نازکشان را تکان میدادند. در آندم که چرت میزدند، همه منتظر و چشم براه بودند. سرگشته و بی تکليف بودند. رهايی نبود. جای زيست و گريز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آنها با يک محکوميت دستجمعی در سردی و بيگانگی و تنهايی و سرگشتگی و چشم براهی برای خودشان میپلکيدند. بناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پديد آمد. دستی سياه سوخته و رگ درآمده و چرکين و شوم و پينه بسته تو قفس رانده شد و ميان هم قفسان به کندوکو در آمد. دست با سنگدلی و خشم و بی اعتنايی در ميان آن به درو افتاد و آشوبی پديدار کرد. هم قفسان بوی مرگآلود آشنايی شنيدند. چندششان شد و پَرپَر زدند و زير پر و بال هم پنهان شدند. دست بالای سرشان میچرخيد، و مانند آهن ربای نيرومندی آنها را چون برادهی آهن میلرزاند. دست همه جا گشت و از بيرون چشمی چون «رادار» آنرا راهنمايی میکرد تا سرانجام بيخ بال جوجهی ريقونهای چسبيد و آن را از آن ميان بلند کرد. |
اما هنوز دست و جوجهای که در آن تقلا و جيک جيک میکرد و پر و بال میزد بالای سر مرغ و خروسهای ديگر میچرخيد و از قفس بيرون نرفته بود که دوباره آنها سرگرم جويدن در آن منجلاب و توسری خوردن شدند. سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بيگانگی و چشم براهی بجای خود بود. همه بيگانه و بی اعتنا و بیمهر، بربر بهم نگاه میکردند و با چنگال خودشان را میخاراندند. پای قفس، در بيرون کاردی تيز و کهن بر گلوی جوجه ماليده شد و خونش را بيرون جهاند. مرغ و خروسها از تو قفس میديدند. قُدقُد میکردند و ديوارهی قفس را تُک میزدند. اما ديوار قفس سخت بود. بيرون را مینمود اما راه نمیداد. آنها کنجکاو و ترسان و چشم براه و ناتوان به جهش خون هم قفسشان که اکنون آزاد شده بود نگاه میکردند. اما چاره نبود. اين بود که بود. همه خاموش بودند و گرد مرگ در قفس پاشيده شده بود. هماندم خروس سرخ روی پر زرق و برقی تُک خود را توی فضلهها شيار کرد و سپس آن را بلند کرد و بر کاکل شق و رق مرغ زيرهای پا کوتاهی کوفت. در دم مرغ خوابيد و خروس به چابکی سوارش شد. مرغ توسری خورده و زبون تو فضلهها خوابيد و پا شد. خودش را تکان داد و پر و بالش را پف و پره باد کرد و سپس برای خودش چريد. بعد تو لک رفت. کمی ايستاد، دوباره سرگرم چرا شد. قُدقُد و شيون مرغی بلند شد. مدتی دور خودش گشت. سپس شتابزده ميان قفس چندک زد و بيم خورده تخم دلمهی بیپوست خونينی تو منجلاب قفس وُل داد. در دم دست سياه سوختهی رگ درآمدهی چرکين شوم پينه بستهای هوای درون قفس را دريد و تخم را از توی گندزار ربود و هماندم در بيرون قفس دهانی چون گور باز شد و آن را بلعيد. همقفسان چشم براه، خيره جلو خود را مینگريستند. ... |
چرا دريا توفانی شده بود
چرا دريا توفانی شده بود شوفر سومی كه تا آن وقت همهاش چرت زده بود و چيزي نگفته بود كاكا سياه براق گندهاي بود كه گل و لجن باتلاق رو پيشاني و لپهايش نشسته بود. سر و رويش از گل و شل سفيد شده بود. اين سه تن با كهزاد كه پاي پياده رفته بود بوشهر از پريشب سحر توي باتلاق گير كرده بودند و هر چه كرده بودند نتوانسته بودند از توي باتلاق رد بشوند. سياه مانند عروسك مومي كه واكسش زده باشند با چهرهي فرسودهي رنجبردهاش كنار منقل وافور و بُتر عرق چرت ميزد. چشمانش هم بود. لبهايش مانند دو تا قلوه روهم چسبيده بود. رختش چرب و لجن مال بود. موهاي سرش مانند دانههاي فلفل هندي به پوستش چسبيده بود. رو موهايش گل و لجن نشسته بود. هر سه چرك و لجن گرفته بودند. صداي ريزش باران كه شلاقکش روي چادر كلفت آب پس ندهي كاميون ميخورد مانند دهل توي گوششان ميخورد. هر سه تو لك رفته بودند، كلافه بودند. آن دوتاي ديگر هم كه با هم حرف ميزدند حالا ديگر خاموش شده بودند و سوت و كور دور هم نشسته بودند. گويي حرفهايشان تمام شده بود و ديگر چيزي نداشتند به هم بگويند. اما هنوز آهسته لبهاي عباس به هم ميخورد. گويي داشت با خودش حرف ميزد. اما صدايش گم بود. صدا كه از گلويش درميآمد تو غار دهانش ميغلتيد و جذب ديوارههايش ميشد. بعد سرش را مانند آدمهاي زنده از توي گريبانش بلند كرد. وافور را از پاي منقل برداشت و گذاشت كنار آتش. بعد صدا از توي گلويش بيرون آمد و گفت: «اين يدونه بسم ميريم تا ببينيم اين روزگار لاكردار از جونمون چي ميخواد. جونمون نميسونه راحت شد.» يك خال آبي گوشهي مردمك بي نور چشمش خوابيده بود؛ روي چشم چپش. آبله صورت لاغر استخوان درآمدهاش را خورده بود. بينيش را گويي با شل ساخته بودند و هر دم ميخواست بيفتد جلوش تو آتش. چشمهاش كلاپيسهاي بود. به آتش منقل خيره بود. مانند اينكه به صداي دور اتومبيلي كه با ريزش باران قاتي شده بود گوش ميداد. حواسش آنجا تو كاميون نبود. چهار تا كاميون خاموش توي باتلاق خوابيده بودند. لجن تا زير شاسيهايشان بالا آمده بود. مثل اين كه سالها همانجا سوت و كور زير شرشر باران خشكشان زده بود. تاريكي پرپشتي آنها را قاتي سياهي شب و پف نمهاي ريز باران كرده بود. دانههاي باران مانند ساچمههاي چهارپاره توي باتلاق فرو ميرفت و گم ميشد. روي باتلاق تاريكي و لجن گرفته بود. مانند ديگي بود كه چرم كهنه و آشغال توش ميجوشيد. هر چهار تا كاميون بارشان پنبه بود. شوفرها نيمي از عدلهاي يك كاميون را ريخته بودند پايين توي لجنها و براي خودشان تو كاميون عقبي جا درست كرده بودند. اما كف كاميون را با چند عدل پوشيده بودند تا زير پايشان نرم باشد |
چرا دريا توفانی شده بود
عباس تو منقل به وافورش نگاه ميكرد. تخم چشمهايش درد ميكرد. سر كوچك مكيده شدهاش روي گردنش سنگيني ميكرد، انگار زوركي نگاهش داشته بود. آهسته مانند آنكه تو خواب حرف بزند گفت: «تو اين آب و هواي نموك اگه آدم اينم نكشه چكار كنه؟ رطوبت مغز استخون آدم رو ميخيسونه. ببين سيگار چجوری از هم وا ميره. يه ذره خاكستر نداره. تنباكوش مثه چوب ميسوزه. نميدونم اين چه حسابيه كه از كازرون كه سرازير ميشي مزش عوض ميشه. گمونم مال رطوبته. تو بندرعباس نميدوني چه نعشهاي داره. اكبرآقا بندرعباس كه رفتي؟ اي خدا خراب كنه اين بندر عباس كه منو شش ماه روزگار كترمم كرد. ششماه زمينگير شدم. اگه اين ترياك نبود تا حالا هف كفن پوسونده بودم. يه دختريه بندرعباسي دوازده سيزده سالهي ملوسي تو «شقو» صيغه كرده بودم. اين دختر زبون بسه مثه عروسك آبنوس بود. مثه پروونه دورم ميگشت. اونم پيوك گرفت. منم پيوك درآوردم. اول من درآوردم، ديگه خوب شده بودم كه او افتاد. ديگه پا نشد. رشته تو پاش پاره شد، پاش باد كرد. چرك كرد. يه بويي ميداد كه آدم ميتونس پهلوش بمونه. بابا ننش ميگفتن فايده نداره خوب نميشه. آخرش مرد. من هنوزم جاش تو پامه. هيچي واسيه پادرد از اين بهتر نيس. لامسب دواي همه درديه مگه دواي خودش.» سياه و شوفرهاي ديگر خاموش نشسته بودند. سياه به فانوس بادي كه لولهاش از دود قهوهاي شده بود نگاه ميكرد. دود تيزكي از گوشهي فتيلهاش بالا ميزد و تو لوله پخش ميشد. اكبر ته ريش خارخاري داشت. سر و رويش لجن گرفته بود. هيكلش گنده و خرسكي بود. از سياه گندهتر بود. كلهاش بزرگ بود. دهنش گشاد و تر بود. هميشه گوشهي دهن و لبهايش تر بود. لبهايش از هم جدا بود و خفت روي دندانهايش خوابيده بود، مثل ليفهي تنبان. گوشههاي چشمش چروك خورده بود. لپهاي چرميش از تو صورتش بيرون زده بود. هميشه در حال دهن كجي بود. حرفهاي عباس كه تمام شد اكبر باز گوشش پيش عباس بود . دلش ميخواست باز هم او برايش حرف بزند. صداي ريزش باران منگش كرده بود. آهسته يك ور شد و دستش كرد توي جيب كتش و يك قوطي حلبي كوچك بيرون آورد. كمي بلاتكليف به آن نگاه كرد، سپس با تنبلي و بي شتاب آنرا چندبار زد كف دستش و بعد درش را وا كرد. آن وقت با دو انگشتش مثل اينكه بخواهد جايي را نيشگان بگيرد، يك نيشگان تنباكو خوراكي از توي آن بيرون آورد و گذاشت زير لب پايينش. قوطي را گذاشت جلوش رو زمين. بعد با كيف لب و لوچهاش را جمع كرد و تف لزج زردي با فشار از گوشهي لبش پراند رو عدلهاي پنبه. بعد دست كرد تو جيبش و يك مشت شاه بلوط درآورد و ريخت جلوش. آنوقت انبر را برداشت و آتش ها را بهم زد. عباس از صداي بهم خوردن آتش چرتش دريد. چشمانش را باز كرد. از ديدن بلوطها اخمش رفت تو هم و با صداي خفهي بي حالتي گفت |
چرا دريا توفانی شده بود
«اينا ديگه چيه ميخوري؟ يبسي خودمون كم نيس كه بلوطم بخوريم. قربون دسات آتيشا رو ويليون نكن كه بسكه فوت كردم كور شدم.» اكبر تنباكوي توي دهنش را يواش يواش مك ميزد و آبش را قورت ميداد. بوي ترشاك پهن مانند آن تو سر و كلهاش دويده بود. مزهي دبش و برندهاش را تو دهنش مزه مزه ميكرد. عباس وافور را از كنار منقل برداشت. همانطور كه سرگرم چسباندن بست بود گفت: « آدم از كار اين آدم سر در نمياره. نميدونم چش بود كه دايم ميخواست بره بوشهر. بگو آخر پسر واجب بود كه ماشين مردمو تو بيابون زير برف و بارون بزاري پاي پياده بزني بمشيله بري بوشهر؟ تو كه دو روز صب كرده بودي فردا هم صب ميكردي آفتاب ميشد زنجير ميبسيم رد ميشديم. اين بيچيز نبود. يه چيزيش بود. حواس درسي نداشت. مثه دل و ديوونه ها شده بود. ديدي چهجور چمدونش ورداشت با خودش برد؟ گمونم هر چي بود تو همين چمدونش بود. تو چي گمون مي كني؟» اكبر با دلچركي و اخم، لبهاي بهم كشيده، گفت: «هيچكه مثل من اين كهزاد رو نميشناسه. من ديگه كهنَش كردم. خدا سر شاهده اگه هف پركنه هند بگردي آدم از اين ناتوتر و اروزنتر پيدا نميكني. تو او رو خوب نميشناسيش. اين همون آدمي بود كه سه سال ياغي دولت بود. تفنگ امنيه رو ورداشت و زد به كوه و كمر. هر چي كردن نتونسن بگيرنش. بعد كه بقول خودش دلش از تو كوه و كمر سر رفت اومد تو آبادي دلهدزي. رييس قشون برازگون گرفتش بستش به نخل و تو آفتابه خاك ريخت بست به تخمش. ميخواس بكشتش. اما نميدونم كهزاد چجوري زير سبيلش چرب كرد و ول شد. اينجوري نبينش. حالا به حساب پشماش ريخته. اين آدم دزديها كرده، آدمها كشته. براي شوفرا ديگه آبرو نگذوشته. گمون ميكني تو چمدونش چه بود. من كه ازش نميترسم. ترياك بود. قاچاق ترياك ميكنه. حالا فهميدي؟ «سياه خيره و اخمو به فتيلهي چراغ بادي نگاه ميكرد. به دود فتيله كه گاهي صاف وراست و گاهي لرزان و پخش هوا ميرفت نگاه ميكرد. از حرفهاي آن دوتا خوشش نميآمد. دلش ميخواست صبح بشود باز همهشان بروند زير ماشين گلروبي كنند و تمامش از ماشين حرف بزنند. از كهزاد بد نگويند. از اكبر بيشتر دلخور بود. عباس لبهايش را به پستانك وافور چسبانده بود و آنرا مك ميزد. اما دود بيرون نميداد. هولكي و پراشتها مك ميزد. تمام نيرويش را براي مكيدن بكار ميبرد. گويي بيرون زندگي ايستاده بود و زندگيش را چكه چكه از توي ني ميمكيد. از حرفهاي اكبر تعجب نكرد. سخنان او ميرفت تو گوشش و در آنجا پخش ميشد و همانجا گم ميشد. فكرش پيش كار خودش بود. در زندگيش تنها يك چيز برايش جدي بود ومعني داشت: ترياك بكشد و گيج بشود. همين. گونههايش مثل بادكنك پر و خالي ميشد. با حوصله تمام مانند اينكه بست اولش باشد گل آتش را چند بار روي حقه ماليد و سرش را بالا كرد. آنوقت لوله تنك دود از ميان لبهايش بيرون داد. دود را با گرفتهگيري و گداگيري مثل اينكه به زور بخواهد چيز پربهايي را از خودش جدا كند، به هوا فرستاد. بعد نگاهي به شوفري كه تنباكو تو دهنش بود كرد. گويي او را تازه ديده بود. بعد به او گفت: « نگو كه با خودش ترياك داشت و بروز نميداد.» اكبر باز هم روي عدلهاي پنبه تف كرد و گفت: «حالايه وخت نميخواد تو روش بياري. مردكيه خيلي زبون نفهميه. من نميخوام دهن بدهنش بدم. ديدي از شيراز تا اينجا من همش ده كلمه حرف باهاش نزدم. اين هميشه با خودش از شيراز و آباده ترياك مياره بوشهر. تو بوشهر عرباي كويتي و بحريني ازش ميخرن. يا بهش ليره ميدن يا رنگ. همونجور كه رنگ پيش ما قيمت داره ترياكم پيش اونا قيمت داره. تو عربسون براي يه نخودش جون ميدن. اما ما نميتونيم. او ازش مياد. هميه گمرگچيا و قاچاقچيا رو ميشناسه و پاش بيفته براشون هفتتيرم ميكشه. اما يه وخت خيال نكني من حسوديش ميكنم. من دلم واسش ميسوزه. او آدم نيس. به همين سوز سلمون اگه من آدم حسابش كنم. ديدي از شيراز تا اينجا هم كلومش نشدم.» |
چرا دريا توفانی شده بود
اكبر برزخ شده بود. ديگر حرف نزد. عباس چشمش به شعلههاي آبي رنگي بود كه لاي گلهاي آتش زبانه ميكشيد. از آن زبانهها خوشش ميآمد و براي زنده ماندنش از آنها سوخت ميگرفت. پيش خودش فكر ميكرد: «من ازهمه بي دس و پاترم. هر وخت يه سير ترياك باهام بود گير مفتش افتادم. اما حالا خودمونيم، تو اون كون و پيزي داري كه شش فرسخ تو گل و شل راه بيفتي چمدون ترياك كول بكشي از جلو چشم امنيه رد كني؟ هر كي خربزه ميخوره، قربون، بايد پاي لرزشم بشينه.» سپس با صداي سنگين خوابآلودش مثل اينكه ريگ زير زبانش باشد گفت: «نه جانم عقلم خوب چيزيه. اگه كهزاد ترياك داشت با ماشين بهتر ميتونس ردش كنه. اگه برج مقوم بگيرنش بيچارش ميكنن.» سياه ذوق زده خودش را جمع كرد و خنده خنده گفت: «قربونت برم، كهزاد اون از هفت خطاي آتيش پاريه كه انگشت كون قلاغ ميكنه كه جارچي خداش ميگن. خيال كردي اونقده هالوهِ كه از جلو برج رد بشه. لاكردار مثه گوركن ميمونه. هزار راه و بيراهه بلده. از اون گذشته مگه كهزاد از امينه ميترسه؟ ميگن دز كه بدز ميرسه تير از چليه كمون ورميداره.» اكبر با نيش و زخم زبان نگذاشت سياه حرف بزند، تو حرفش دويد و گفت: «لابد خبر نداري همين كهزادخاني كه انگشت كون قلاغ ميكنه حالا كارش به جاكشي كشيده.» بعد تف بزرگي روي عدلها انداخت و گفت: «بله. مرجون كلايه قرمساقي سرش گذوشته رفته. ديگه نميخواد اسمش تو آدما بياري. آبرو هرچي شوفره برده. هيشكي رو ديدي با اين آبروريزي مترس بشونه. اين زيور فسايي چه گُهيه كه آدم واسش اينكارا بكنه. اينجور اسيرش بشه و اينجور خودشو خرابش بكنه. حتم چي خورش كردن. مغز خر بخوردش دادن. والا آدم عاقل اينكارا نميكنه. مردكه هوش تو سرش نيس.» سياه اخمو جلوش نگاه ميكرد. به صورت اكبر نگاه نميكرد. چشمانش مثل شاهي سفيد توي صورتش برق ميزد. به او مربوط نبود. كهزاد آدم شري بود. اما لوطي بود. بعد سرش را انداخت زير و جويده جويده، گويي با ديگري بود و نه با اكبر، گفت: «هر دلي يه نگاري ميپسنده. همه مترس ميگيرن. هركي رو كه نگاه كني يه نمكردهاي داره. اينكه عيب نشد. من بدي ازش نديدم. لوطيه.» اكبر تحقيرآميز صدايش را بلندتر كرده گفت: «حالا تو هم لنگه كفش كهنهي او شدي و ازش بالاداري ميكني؟ نميگم مترس نگيره. ميگم زيور قابل اين دسك و دمبكها نيس. حالا آب ريختي رو سرش نشونديش سرت بخوره. دست بگير، افسار بزن سرش كه مرجون هر ساعت نبردش دَدَر شهر. نه اينكه بدش دس مرجون خودت برو كه تا پات از بوشهر گذوشتي بيرون مرجون هر چي جاشو و ماهيگيره بياره بكشه روش. اونوخت تازه مثه ريگم پول خرجش كن.» بعد خندهي نيشداري كرد و گفت: «اينكه ديگه واسيه مامانش مترس نميشه.» ... |
سياه خلقش تنگ بود. خف بود. دلش ميخواست پا شود برود جلو ماشينش رو صندلي شوفر بخوابد. نميخواست دهن بدهن اكبر بگذارد. چه فايده داشت. اكبر وقتي با آدم پيله ميكرد دست بردار نبود. داشت خودش را جمع ميكرد كه پا شود برود. اكبر دوباره با زهرخند گفت: «سياه خان ميدوني كهزاد به سيد ممدلي دريسي چه گفته؟ گفته بچيه تو دل زيور مال منه، يعني مال كهزاده. حالا بيا كلامون قاضي كنيم اگه مغز خر به خوردش نداده بودند ميومد همچين حرفي بزنه. كه بگه بچيه تو دل زيور مال منه و بخواد براش سجل بگيره؟ اين آدم غيرت داره؟» سپس پيروزمندانه بلند خنديد و گفت: «حالا كه تو اگه گفتي بچيه تو دل زيور مال كيه؟» آنگاه انگشت كرد زير لبش و تنباكوهاي خيس خوردهي مكيده شده را با بياعتنايي بيرون آورد ريخت بغل دستش و گفت: «نميدوني مال كيه؟ من ميدونم مال كيه. ننه يكي بابا هزارتا. تمام جاشوا و ماهيگيرا و شوفرا و مزدوريهاي «جبري» و «ظلم آباد» جمع شدن اين بچه رو تو دل زيور انداختن. با تمام عرباي جزيره. هر بند انگشتش يكي ساخته. هر دونهي موي سرش يكي ساخته. منم توش شريكم.» بعد چشمانش را انداخت تو صورت سياه و با صداي تحريك آميزي گفت: «سياه خان تو چطور؟ تو توش دس نداري. مرگ ما بيا راسش بگو. خب حالا اگه سياه در بياد چي جواب كهزاد ميدي؟ نه! نه! شوخي ميكنم تو تقصير نداري. بتو چه. هزار تا سياه پيش زيور رفتن. جزيرهايها همشون سياهن. تو چه گناهي داري. ميخوام اين رو بدونم، بازم زن صفت براش سجل ميگيره؟ اگه سياه دربياد بازم واسش سجل ميگيره؟» عباس تو ششدانگ چرت بود. از خندههاي بلند اكبر و سر و صدايي كه راه انداخته بود تكان نخورده بود. لب پايينش آويزان بود و رشته دندانهاي ساختگيش از زير آن پيدا بود. پشت چشمهاش نازك و قلنبه بود. گويي دو تا بالشتك مار تو صورتش زير ابروهاش چسبيده بود و خونش را ميمكيد. بيني تير كشيدهي باريكش رو لبهاش افتاده بود و پرههايش تكان تكان ميخورد. مثل فانوس چين خورده بود. سياه خونش خونش را ميخورد. دلش ميخواست گلوي اكبر را بجود. دلش ميخواست برود جلو ماشينش رو صندلي شوفر بخوابد. اما باز همانجا نشسته بود. يك چيزي بود كه او را آنجا گرفته بود. جلو ماشينش سرد بود. شيشهي بغل دستش شكسته بود و باران ميخورد. اينجا گرم بود. رو پنبهها نرم بود. جادارتر بود. ميخواست همانجا بخوابد. ماشين مال عباس بود. نه مال اكبر. دودليش از ميان رفت خودش را با تمام سنگيني روي پنبهها فشار ميداد. ميخواست بخوابد. كنار منقل لم داد. بعد طاقباز خوابيد و پالتو لجنيش را رويش كشيد. سر و سينه و ساق پاهايش از زير پالتو بيرون بود. ديگر كسي چيزي نميگفت. مثل اينكه كاميون زير باران ريگ دفن شده بود. گرمب گرمب رو چادرش صدا ميكرد. سياه رفت تو خيال زيور. خيلي تو دلش خالي شده بود. اگر بچهي تو دل زيور سياه از آب دربيايد تكليف او چيست؟ او هم پيش زيور رفته بود. فكر ميكرد كه كي بوده. آنوقت كهزاد همه را ول ميكرد بيخ گلوي او را ميگرفت و خفهاش ميكرد. كهزاد شر بود. يادش بود كه آخرين دفعهاي كه رفته بود پيش زيور شكم زيور صاف و كوچك بود. اما حالا شكمش پيش بود. چند ماه بود كه پيش زيور نرفته بود. نه ماه، خيلي خوب نه ماه و چند روز. اما هيچ يادش نميآمد. اما نه ماه كمتر بود. اما چرا زيور چيزي نگفته بود. به او مربوط نبود كه زن چند وقته ميزايد. اما حالا اگر بچهي زيور سياه ميشد به او مربوط بود. بچهاي كه پوست تنش مثل مركب پرطاوسي براق باشد و موهاي سرش مثل موهاي برهي تودلي رو سرش چسبيده باشد مال باباي سياه است. اين را ديگر همه كس ميداند. اما اكبر گفته بود هر بند انگشتش را يكي ساخته. هر تاري از موهاي سرش را يكي ساخته. آنوقت بچهي تو دل زيور مال اوست يا مال جزيرهايها. آتشي شده بود. گلويش خشك شده بود و درد ميكرد. گويي يكي بيخ گلويش را گرفته بود زور ميداد. به زور كوشش كرد كه كمي تف قورت بدهد اما دهنش خشك بود. ترس و بيزاري و زبوني از تو سرش بيرون ميپريد. خيره به چادر كاميون نگاه ميكرد. توي چادر خيس شده بود و چكههاي درشت آب رديف هم، مثل تيرهي پشت آدم، توي سقف آن ليز ميخورد و تو نور چراغ بازي ميكرد. بعد پيش خودش فكر كرد: « شايد بچه سفيد دربياد. يا خدايا به حق گلوي تيرخوردهي علي اصغر حسين كه بچه تو دل زيور سفيد بشه.» .. |
اما اكبر ول كن نبود. تازه شكار خودش را پيدا كرده بود. ميخواست بيچارهاش كند. دوباره تنباكو زير لبش گذاشت و با صداي آزاردهندهاي گفت: «اما خوشم مياد كه مرجون تا ميتونه ميدوشدش. هرچي كهزاد كلاه كلاه ميكنه ميبره ميريزه تو دس مرجون كه به خيال خودش خرج زيور بكنه. هر چي قاچاق ميكنه و از هر جا كه حلال حروم ميكنه ميده واسيه زلف يار.» سپس لبهايش را با كيف بهم فشار داد و كمي تف با فشار زور داد تو تنباكوي زير لبش. بعد آنرا دوباره پس مكيد و بويش را تو سروكلهاش ول داد. كمي از تفش را خورد و باقي را بشكل آب لزجي كه زرد بود روي عدلهاي پنبه افشاند. آنوقت دنبال حرفش را گرفت. «سياه خان تو چن ساله زيور ميشناسيش؟ از وختيكه تو خونيه با سيدوني نشسن ديگه؟ فايده نداره. تو بايد زيور رو اونوختيكه من ديدمش ميديديش. اونوخت زيور زيور بود. حالا پوست و استخوان شده. چار پنجسال پيش يه وكيل باشي امنيهاي بود اسمش ميرآقا بود. اين زيور را كه ميبينيش از فسا ورداشتش اوردش دشتسون كه بفروشدش به عربهاي مسقطي. اما خود ميرآقا پيش پيش كارش رو خراب كرد و سوراخش كرد. واسيه همين بود كه عربها نخريدنش. اونا كارشون خريدن دختره. بيوه نميخرن. چه دردسرت بدم، زيور تو دست ميرآقا انگشتر پا شد و واسيه خودش ميپلكيد. بعد دس به دس گشت. اول رئيس امنيه دشتي خدمتش رسيد. بعد همه. اين مرجون با ميرآقا رفيق جونجوني بود. براي اينكه ميرآقا هرچي قاچاق ميآورد بوشهر بدست همين مرجون تو بازار آبشون ميكرد. تو مرجون رو خوب نميشناسيش. از او زنهايه كه سوار و پياده ميكنه. خلاصه ميرآقايي ماموريت بندرلنگه پيدا ميكنه. وختيكه ميخواس با مرجون حساب وكتابش صاف كنه اين زيور رو كشيد رو حسابش و فروختش به مرجون پنجاه تومن و خودش ورداشتش بردش ساخلو اجير نومه ازش گرفت به اسم مرجون كه آب نخوره بي اجازهي مرجون. مرجونم يواشكي چند ماهي تو خونيه خودش تو محله بهبهونيها روش كار كرد. اما اونوخت مخصوص بچه تاجرا و گمركيا بود. تا زد و زيور عاشق ميرمهنا شد و ترياك خورد و گندش كه بالا اومد مرجون فرستادش آبادان تو «دوب» و به صفيه عرب دو ساله اجارش داد. من دفه اول تو «دوب» آبادان ديدمش.» سياه اكنون ديگر صداي اكبر را از خيلي دور ميشنيد. مثل اينكه صداها بال درآورده بودند و مثل خفاش تو سر و صورتش ميخوردند و فرار ميكردند. سبك شده بود. گويي داشت تو هوا ميپريد. دهنش باز بود و تندتند نفس ميكشيد. چشمانش هم بود. آهسته خورخور ميكرد |
وقتيكه كهزاد رسيد بوشهر نصف شب گذشته بود. باران مانند تسمه تو گردهاش پايين ميآمد. لندلند كشدار و دندان غرچههاي رعد از تو هوا بيرون نميرفت. هوا دودهاي بود. رعد چنان تو دل خالي كن بود كه گويي زير گوش آدم ميتركيد. رشتههاي كلفت و پيوستهي باران مانند سيمهاي پولادين اريف از آسمان به زمين كشيده شده بود. توفان دل و رودهي دريا را زير و رو كرده بود. موجهاي گنده پركف مانند كوه از دريا برميخاست و به ديوار بلند ساحل ميخورد و توي خيابان ولو ميشد. كهزاد از پيچ آب انبار قوام پيچيد و نزديك كنسولگري انگليس رسيد. يك چمدان كوچك خيس گلآلود تو دستش بود. سرش را انداخته بود پايين جلو پايش نگاه ميكرد. سر و رويش خيس و لجنمال شده بود. رختهايش گلي بود. خيس خيس بود. هر دو پايش برهنه بود. توي لالههاي گوشش و گردنش لجن نشسته بود. شل و لجن باران تو سرش خيس خورده بود. مثل اين كه لجن از سرش گذشته بود. برابر كنسولگري كه رسيد دلش تند و تند زد. آهسته تو تاريكي به خودش گفت «رسيدم». بعد خنديد. آنوقت سرش را بالا كرد و به بيرق «كوتي» نگاه كرد. دکل بيرق خيلي بلند بود. باران خورد تو صورتش و آب رفت تو چشمهاش. زود سرش را انداخت پايين. اما در همان نگاه كوتاه و بريده فانوسهاي سرخ دريايي را توي كمر كش بيرق ديد. دو تا فانوس مسي يغور بالاي فرمن دکل بيرق جا داشت. نور فانوسها سرخ بود. رنگ خون تازه بود. كهزاد از ديدن فانوسها دلش خوش شد. از اين چراغها تا خانهي زيور راهي نبود. پيش خودش خيال ميكرد: «ببين اينا وختيكه بالاي دکل هسن چقده كوچكن. وختيكه ميارنشون پايين نفتشون كنن هر يكيشون قد يه بچهي هف هش سالن. حالا مثه آتش سيگار ميمونن. نه از اينجا مثه آتش سيگار نميمونن. از تو دريا، از تو «غاوي» مثه آتش سيگار ميمونن. مگه يادت رفته وختيكه از بصره ميومدي شب بود اينا مثه آتش سيگار ميموندن. وختيكه ميارنشون پايين قد يه بچهي هف هش سالن. حالا ديگه حتم زاييده. شنبه و يكشنبه باد ميخورد. دو روز تو مشيله خوابيدم. شد چن روز؟ نميدونم. حالا حتم زاييد. ميريم شيراز. با بچم ميريم شيراز. بچهي خود من كه مثه يه دونه گردو انداختم تو دل زيور. مرجونم ميبريمش شيراز. بي او مزه نداره. بايد بياد شيراز با من تا اونجا سر به نيسش كنم. يكجوري سرش بكنم زير آب و گم و گورش كنم كه خودش بگه آفرين. حالا ديگه وختشه. ديگه زيور جاكش نميخواد. خيلي آسونه. ميشه سگ كشش كرد، مثه آب خوردن. من با اين زن صاف نميشم.» باز هم يواش و از خود راضي خنديد. برق كج و كولهاي تو آسمان بالاي دريا پريد. همه جا روشن شد. موجهاي دريا مثل قير آب شده در كش و قوس بود. حبابهاي باران روي كف زمين جوش ميخورد. رو دريا كشتي نبود. بلمهاي خالي كه كنار دريا بسته بودند مثل پوست گردو رو آب بالا و پايين ميرفتند. بوي خزههاي ترشيده دريايي تو هوا پر بود. ميان دريا فانوسهاي شناور دريايي با موجها زير و رو ميشدند و تا نور سرخشان سوسو ميزدند |
باز كهزاد فكر كرد: «بچيه خود منه. زيور خودش گفته يه ساله كسي پيشش نرفته. يه ساله با منه. من بچه رو خودم مثه گردو انداختم تو دلش. زيور بمن دوروغ نميگه. قربونش برم، هر وخت دس ميزارم رو دلش زير دسم تكون ميخوره.» رگبار تندتر شده بود. رگههايش مثل تركه ميسوزاند. تند و باشتاب راه ميرفت. زير چهارطاقي «اميريه» ايستاد. چمدانش را گذاشت رو سكو. چشمش به دريا بود. از صداي رعد چهارطاقي ميلرزيد. بعد برگشت نزديك ناوداني كه مثل دم اسب آب ازش ميريخت و دستش را گرفت زير آن و آب زد صورتش. مزهي شور لجن باتلاق رفت تو دهنش. ته ريش سنبادهايش زير دستش مثل خارشتر بود. با خودش گفت: «اگه اينجوري ببيندم زهره ترك ميشه. كاشكي مرجون زهره ترك بشه. نوبت او هم ميرسه.» ته دلش خوش بود. خستگي آنهمه راه رفتن از يادش رفته بود. رسيده بود. نزديك بود. ميرفت زيور را ميگرفت تو بغلش و رو چشماش ماچ ميكرد و دماغش ميگذاشت تو گودي گردن او و آنجا را بو ميكشيد و نرمهي گوشش را ليس ميزد و يواش زير گوشش ميگفت «بواي بوام» و تو گوشش آواز ميخواند و او هم جوابش ميداد و بغلش ميخوابيد و مثل عروسك بلندش ميكرد ميگذاشتش رو خودش و دراز ميخوابانيدش روي خودش و با دست روي گودي پشتش ميماليد وميآورد روي قلنبههاي سرينش و با آنجاش بازي ميكرد و بعد او زودتر ميشد و خودش ديرتر ميشد. رو پاهاش بند نبود. رو زمين ميجهيد. دنيايش زيور بود و چشمش به در كوچه سياه چركين خانهي او دوخته بود و آنجا بهشتش بود. *** مرجان با صورت خفهي خوابآلودش در را روي او باز كرد و فانوس بادي را گرفت تو صورتش. از ديدن او يكه خورد. از كهزاد ترسيد. هيكل گنده و زمخت و خرسكي كهزاد مثل يابو آمد تو. نگاهي به مرجان انداخت و تندي رويش را برگرداند. باد سوزندهي سردي توي پهلو و پشت مرجان خليد و گوشت تن او را لرزاند. صورتش سبز و پفآلود بود، چشمان ريزي داشت. صورتش رنگ سفال بود. مثل اينكه رو كوزهي آبخوري با زغال چشم و ابرو كشيده بودند. تا كهزاد را ديد خود به خود گفت: «كجا بيدي كه ايجوري ترتليس شدي؟ خدا مرگم بده. چت شده؟ سي چه ايقده دير اومدي؟ زبون بسيه دختركو بسكي نوم تو برد سر زبونش مين درآورد. وختي ري خشت بيد عوضي كه نوم دوازده ايموم بگه همش نوم تو تو دهنش بيد.» بعد يك خندهي قباسوختگي تو صورتش ول شد و با چاپلوسي گفت: «برو بالا تو بالاخونه توبغل زيور گرم بشو.» باز پوزخند زد. نگاش به چمدان تو دست كهزاد بود. كهزاد هيچ محلش نگذاشت. با شتاب از پلكان بالا رفت. پيش خودش ميگفت: «پيره كفتار حالا ايجور حرف بزن. همچي ببرمت شيراز سرت زير آب كنم كه تو جهنم سر در بياري. خودم از بالاي «بوكوهي» هلُت ميدم مياندازمت تو دره تا سگ بخورت. زيور ديگه جاكش نميخواد. ديگه تموم شد.» |
آهسته در اتاق را هل داد و رفت تو. تو اتاق يك چراغ پايهبلور نمره هفت، نيمكش ميسوخت. اتاق تنها همين يك در داشت و دوتا پنجره به كوچه رو به دريا. ديوارها و طاقچهها لخت عور بود. نور سرخ چرك چراغ اتاق را برنگ شكر سرخ در آورده بود. بوي تند دود پهن تو هواي اتاق ول بود. بالاي اتاق رختخوابي پهن بود و برآمدگي هيكل باريك لاغري از زير لحاف بيرنگي نمايان بود. لحاف رو سرش نبود. روي پيشانيش دستمال سفيدي بسته بود. كهزاد دم در ايستاد. چمدان را گذاشت زمين پالتوش را كند. شلوارش را هم كند و گذاشت دم در. سردش بود. تمام پوست تنش خيس بود. زير شلوارش خيس بود. بعد چمدان را برداشت و با تك پا به رختخواب نزديك شده آهسته و با احتياط سركشيد و تو صورت زيور نگاه كرد. ازو خوشش آمد. صورتش جمع و جورتر شده بود. نمك صورتش زياد شده بود و شور شده بود. تنش لرزيد. تو مهره پشتش پيچ نشست. خواست فورا برود زير لحافش. بعد رفت نزديك طاقچه و چراغ را بالا كشيد. نور نارنجي گرد گرفتهاي روي اطاق نشست. پشتش به چراغ بود و سايهي گندهاش رو رختخواب افتاده بود. برگشت باز به صورت زيور نگاه كرد. سر زن ميان بالش اردهاي رنگي فرو رفته بود. روش به سقف اتاق بود. رنگ صورتش عوض شده بود. تاسيده شده بود. رنگ گندم برشته بود. چشمانش هم بود. لبانش قلنبه و بهم چسبيده بود. مثل اينكه چيز ترشي چشيده بود و داشت اخمش را مزهمزه ميكرد. موهايش سياه سياه بود، رنگ پر كلاغ زاغي. كهزاد ناگهان متوجه شكمش شد. شكم او كوچك شده بود. مثل اولهاش بود. نه مثل چند روز پيش كه تو دست و پاش افتاده بود. اما بچه كجا بود. پهلويش كه نبود. بچه پهلوي رختخواب هم نبود. تنها يك سيخ كباب زنگ زده و يك كاسه كاچي رو زمين بود. يك صليب با نيل رو ديوار كشيده شده بود. دلش ريخت پايين. بچه آنجا نبود. گلويش خشك شد و درد گرفت. دماغش سوخت. بيخ زبانش تلخ شد. انگار يك حَب ترياك تو دهنش افتاده بود. سرش داغ شده بود و بيخ موهايش ميسوخت. ميخواست گريه كند. هراسان خم شد و با خشونت و بيملاحظه لحاف را از روي سينهي زيور پس زد. خيالش بچه آنجاست. بچه آنجا هم نبود. دو قلم بازوي لاغر و باريك اين طرف و آن طرف بالشي از گوشت افتاده بود. اين زيور بود. از تكان خوردن لحاف سر وكلهي او جان گرفت و يك جفت چشم درشت ماشي ترسخورده به صورت كهزاد دوخته شد. لبانش بسته بود. لبانش درشت و برآمده و سياه بود، مثل گيلاس خراسان. چشمانش دريده بود. و سفيدش تو نور مردهي اتاق ميدرخشيد |
اما همانوقت اين صورتك بيآنكه داغمهي لبهايش از هم باز بشود دگرگون شد وگونههايش و پرههاي بينيش و پيشانيش و چشمانش و چالهاي گوشه لبش و چاه چانهاش از هم باز شد و يك مشت خنده تو صورتش پاشيده شد؛ مثل نيمه سيب ترشي كه گردي نمك رويش پاشيده باشند. بعد لبهايش به زور از هم باز شد و صداي خلط گرفتهاي از تو گلوش بيرون آمد: «تو كي اومدي؟» كهزاد با همان خشم ودستپاچگي رو زيور خم شد و با چشمان دريدهاش پرسيد: «بچه كو؟» زيور ازش ترسيد. كهزاد هنوز خيس بود. موهاي بهم چسبيدهي تر و روغنيش تو پيشانيش ريخته بود. صورتش حالت نقاشي خشن و زمختي را داشت كه نقاش از روي سر دلسيري و پسي طرحش را ريخته بود و هنوز خودش نميدانست چه از آب در خواهد آمد. زيور تكاني خورد كه پا شود. كوفته و خرد بود. درد داشت، كمر و پايين تنهاش درد ميكرد. تويش زقزق ميكرد. گويي وزنهاي سنگين به كمرش بسته بودند. از آن وقتيكه آبستن بود سنگينتر بود. آنوقت درد نداشت. از تكان خوردن خودش بدش آمد. دوباره خودش را ول كرد رو تشك و نيرويي را كه براي بلند كردن خودش بكار انداخته بود از خودش راند و بيحال افتاد. بعد با ناله پرسيد: «تو كه بند دلم پاره كردي. مگه مرجون بهت نگفت؟ اينجا صداي دريا ميومد. ننه گفت بچه تو اتاق پايين باشه بي سر و صدا تره. بردش اونجا. تنم از تب انگار كوره ميسوزد. كاش خدا جونم ميگرفت آسودم ميكرد. ببين چجوري مياد بالاي سرم. مثه حرمله.» كهزاد دلش سوخت. اما راحت شد. گل بگلش شكفت. هر چه نگراني داشت ازش گريخت. اما باز با همان خشني گفت: «مرجون گه خورده به بچيه من دس زده. همين حالا ميرم ميارمش بالا» زيور با ضعف و زبوني گفت: «تو را بخدا بزار به درد خودم بميرم. چرا سر بسرم ميذاري؟ خيال نكن. من از تو بيشتر تو فكرم. خودمم اينجا با اين سروصداي تيفون و دريا نميتونم بمونم. اما نميتونم از جام پاشم. يخورده حالم جا بياد ميريم پايين. اين عوض چش روشنيته كه مثه حارث اومدي رو سرم.» كهزاد نشست پهلوي رختخواب و خم شد رو چشم زيور را ماچ كرد. بعد زود سرش را بلند كرد و پرسيد: «چيه؟» |
زيور از بالاي چشم به او نگاه ميكرد. خسته و كوفته بود. اما با ناز و ذوق و لبخند گفت: «يه پسر كاكل زري شكل شكل خودت. هموجور با چششاي فنجوني و ابرو پيوس.» تو صورت كهزاد خيره شده بود و از بالا به او نگاه ميكرد و ميخنديد. قوس باريكي از بالاي مردمكهاي چشمش زير پلكهاي بالاييش پنهان بود. كهزاد ديگر آرزويي به جهان نداشت. هيچ چيز نميخواست. چشمها و بينيش ميسوخت. زير بناگوشش سوزن سوزني ميشد. ميخواست بخندد، مي خواست بگريد. از هم باز شده بود. سبك شده بود. سرانجام نيشش وا شد و خندهي شل و ول لوسي تو صورتش دويد. گويي فورا به يادش آمد كه چه بايد بكند. چمدان را چسبيد و درش را باز كرد و از توش يك بقچه قلمكار درآورد. لاي بقچه را پس زد. روي همه چيزهاي توي چمدان يك غليزبند چيت گل گلي بود. كهزاد آنرا گرفت تو دستهاي گندهاش و تاش را باز كرد. آنوقت با هر دو دست گرفتش جلو صورت خودش و تكان تكانش داد. از بالاي غليزبند چشمانش مانند مهرههاي شيشهاي تو صورتش برق ميزد، باز همان خندهي شل و ول لوس توش گير كرده بود. زيور سرش را رو بالش يله كرد و به غليزبند نگاه كرد. چهرهي بيم خوردهاي داشت. تلخ و دردناك بود. پوست صورتش مانند پوست دمبك كش آمده بود. زير چشمانش ميپريد. درد آشكاري زير پوست صورتش دويده بود. اما باز هم چشمبراه درد تازهاي بود. چهرهي بچهاي را داشت كه ميخواستند بهش آمپول بزنند و سوزنش را جلوش ميجوشاندند و قيافهاش پيشواز درد رفته بود. اما از ديدن غليزبند خنديد. خيلي دوق كرد. از زير غليبند چانه و دهن او را اريب و شكسته ميديد. اما همين قيافهي اريب و شكسته براي او خود كهزاد بود. كهزاد غليزبند را گذاشت كنار و باز از تو بقچه يك پيراهن بچهي اطلس ليمويي رنگ پريدهاي در آورد و با دو دست آستينهايش را گرفت و به زيور نشانش داد. تو هوا تكانش ميداد. بعد يك كلاه مخمل بنفش زمخت از لاي بقچه درآورد و به او نشان داد. دوره كلاه گلابتوندوزي شده بود. زيور ابروهايش را بالا برد و خودش را لوس كرد و گفت: «تو هيچ تو فكر من نيسي. ايقده دير اومدي كه چه؟ شيراز پيش زناي شيرازي بودي؟ حقا كه كفتر چاهي آخرش جاش تو چاهه.» |
كهزاد باز خم شد و لبش را گذاشت گوشهي لب زيور و مثل شيشه بادكش هواي آنجا را مكيد. بعد سرش را آورد پايينتر توي گردنش و همانجا شل شد. همانجا درازكش كرد و سرش را گذاشت رو بالش پهلو سر زيور خوابيد بيرون لحاف. تنش رو نمد كف اتاق بود. فتيلهي چراغ پايين رفته بود و مثل آدمي كه چانه ميانداخت چند تا جرقه زپرتوي مردني ازش بيرون زد و پك پك كرد و مرد. كهزاد زير گوشش ميگفت: «جون دل، دلت مياد به من اين حرفا بزني؟ زن شيرازي سگ كيه؟ يه مو گنديديه ناز تو رو نميدم صد تا زن شيرازي بسونم. تموم دنيا را به يه لنگه كفش كهنهي تو نميدم.» ته دلش شور ميزد. داغي زيور ميسوزاندش. دوباره دنبالهي حرفش را گرفت: «بواي بوام چه تب تندي داري. الهي كه تبت بياد تو جون من. من غير تو كي دارم. اگه براي خاطر تو نبود من اين موقع شب شش فرسخ راه ميوميدم كه تو لجناي مشيله گير كنم؟ ميخواسم زودتر بيام رختكهات بيارم. من لامسب اگه براي خاطر تو نبود چرا ميدوم تو اين جادهي خراب شده جونم بگذارم كف دسم؟ ميرفتم جاده صالحآباد. جاده مثه كف دس، پول مثه ريگ بيابون. يه ده تني قسطي ميخريدم منت ارباب جاكش نميكشيدم. حالا عوضي كه بهم بگي كه زوئيدي بام دعوا ميكني. جون من بگو كي زوئيدي؟» زيور آهسته و با ناز گفت: « ظهري.» كهزاد دستش را گذاشت رو دل زيور رو لحاف. بنظرش آمد شكم او نرمتر شده بود. مثل خمير زير دستش فروكش ميكرد. زير دستش دل زيور تاپ تاپ ميزد. از تپيدن دل او خوشش ميآمد. با خنده و آهسته تو گوشش گفت: «ميدوني جون دل؟ دل آدمم مثه دلكوي ماشين كار ميكنه.» آنوقت دستش را برد بالاتر و گذاشت رو پستانهاش. از هميشه سفتتر بودند. رگ كرده بودند. خيال كرد كوچكتر شدهاند. پرسيد: «حالا شير دارن؟» زيور آهسته پچپچ كرد: «درد ميكنه. هنوز بچه ازش نخورده. زورش نكن.» |
كهزاد دستش را تندي كشيد بيرون. تو كيف بود و با لذت كشداري هرم تبدار تن او را بالا ميكشيد. بو عرق و دود مانده سرگين و پيه كه از زير لحاف بالا ميزد هورت ميكشيد. باز دستش را برد زير لحاف و دوباره گذاشت رو پستانش. تنش لرزيد. داغ شد. تكمهي درشت پستانش را ميان انگشتانش گرفت و آن را خارش داد. بعد دستش را آورد پايين و روي شكمش سر داد و آورد گذاشت روي رم او. دلش خواست آنجا را نيشكان بگيرد. هميشه آنجا را نيشكان ميگرفت. اما آنجا كهنه پيچ شده بود. زير دستش يك قلنبه كهنه بالا زده بود . آهسته خنديد. دلش تو غنج بود. كيفش كشيد لحاف را پس بزند خودش هم برود آن زير. پشش داغ شده بود و ميلرزيد. خودش را از رو لحاف سفت به زيور زور داد. دلش ميخواست آب بشود بريزد تو قالب زيور. آهسته به زيور گفت: «امروز ظهر؟» زيور گفت: «ها» كهزاد با دهن خشك و صداي لرزان پرسيد: «ميشه؟» زيور دست او را از روي رمش برداشت و گذاشتش بالاتر رو نافش. آنوقت با پچپچ كرد. «مگه ديوونه شدي. من زخمم. چقده هولكي هسي. حالا وخت اين كاراس؟» برق كشدار سمجي اتاق را مهتابي كرد. نورش مثل دنداني كه تير بكشد زقز ق ميكرد. زيور رك به سقف اطاق نگاه ميكرد. كهزاد چشمش توي انبوه موهاي وزكردهي او پنهان بود. برق چشم هر دو را زد. غرغر دريا و آسمان هوا را مانند جيوه سنگين كرده بود. كهزاد انگشتش را مانند پاندول روي تكمهي پستان او قل ميداد و تمام تنش با آن نوسان تكان ميخورد. دلش هواي عرق كرده بود. با بيحوصلگي دستش را باز آورد و گذاشت رو رم زيور و آهسته و سمج تو گوشش گفت: »ميخوام. زيور سرش را به طرف او رو بالش كج كرد و با مسخر گفت: «مگه ديوونه شدي. مثه دريا ازم خون ميره.» آنوقت كهزاد خاموش شد. دستش را از آنجاش برداشت و گذاشت رو ناف او و تو فكر رفت. به بچهاش فكر ميكرد. پيش خودش خيال كرد: «چرا مثه دريا ازش خون ميره؟» |
آنوقت از زير لحاف بوي ترشال خون خورد به دماغش. چشمانش هم بود. ميخواست بزند زير گريه. انگار زيور را به زور از او گرفته بودند. همين وقت بيتاب با صداي كوك دررفتهاي يواش زير گوش زيور خواند. « خوت گلي، نومت گلن، گل كر زلفت،» « اي كليل نرقيه بنداز ري قلفت.» زيور به سقف نگاه ميكرد. هيچ نميگفت. كهزاد كمي خاموش شد و بعد يك خرده تكمهي پستان او را كه تو انگشتانش بود زور داد و لوس لوسكي پرسيد: «چرا جواب نميدي؟ خوابي؟» زيور سرش را برگرداند به سوي او و تو تاريكي خنديد. بينيش به بيني كهزاد خورد. نفسهاي گرمشان تو صورت هم پخش شد. بوي گوشت هم را شنيدند. زيور با نفس به او گفت: «گمونم اگه هزار بارم بشنفي بازم سير نشي؟» كهزاد دهنش را به لالهي گوش او چسباند و با شور و خواهش گفت: «نه سير نميشم. بگو. برام بخون. دلم خون نكن. مرگ من بخون.» زيور خواند: «ار كليت نرقيه قلفم طلايه،» «ار ايخواي سودا كني، يي لا دو لايه.» كهزاد دستش را روي شكم او ليز داد. دوباره آورد گذاشت زير دل او، همانجا كه كهنه پيچ شده بود. آنجا را كمي نوازش كرد. كهنه تحريكش كرده بود. خواند: «وو دوتر وو ره ايري نومت ندونم،» «بوسته قيمت بكن تازت بسونم.» زيور اين بار با كرشمهي تبآلودي جواب داد: «بوسمه قيمت كنم چه فويده داره؟» «انارو تا نشكني مزه نداره.» كهزاد با تك زبانش نرمهي گوش زيور را ليس زد و بعد بناگوشش را ماچ كرد و شوخه شوخي گفت: «اي پتياره. خيلي لوندي.» دلش غنج ميزد. دوباره خودش خواند: «اشكنادم انارت مزش چشيدم،» «سر شو تا سحر سيري زيش نديدم.» «وو دوتر وو ره ايري خال پس پاته.» «ارنخواي بوسم بدي دينم بپاته.» زيور با شيطنت و با دست پس زدن و با پا پيش كشيدن گفت: «ار ايخواي بوست بدم بو دس راسم.» |
«دس بنه سر مملم، خوم تخت ايوايسم.» كهزاد با دلخوري لوسي باد انداخت تو دماغش و گفت: «ديدي بازم اذيت كردي؟ اين نميخوام. همو كه ميدوني خوشم مياد بخون.» زيور با لجبازي سربسرش گذاشت و گفت: «چه فويده داره. منكه زخمم نميشه.» كهزاد با التماس گفت: «بهت كاري ندارم. خوشم مياد همون بخوني. اگه دست بهت زدم هر چه ميخوي بگو. مرگ من بخون.» زيور گفت: «سرم نميشه.» اما فورا خواند: «ار ايخواي بوست بدم دلمو رضا كن.» «دس بنه سر مملم لنگم هوا كن.» كهزاد آتشي شد. خودش را سفت به زيور چسبانيد و با دماغ و دهن زير بناگوشش را قرص ماچ كرد. دستش را برد زير بغل زيور كه خيس عرق بود و او را بطرف خودش زور داد، و بريده بريده تو دماغي گفت: «برات ميميرم. الهي كه قربون چشمات برم. تو بواي مني. كاشكي تب و دردت بجون من ميومد. من تو اين دنيا غير از تو هيچكه ندارم. اگه تو ولم كني ميميرم. بچه رو ور ميداريم ميريم شيراز. هوا مثه بهشت. تا ميتوني زردآلو كتوني بخور حظ كن. هرچي بخوي واست فراهم ميكنم. من كار ميكنم و زحمت ميكشم تو راحت كن.» زيور سرش را كج كرده بود و باو ميخنديد. صداي تودل خالي كن رعد سنگيني اتاق را لرزاند. صداي رميدن موجها با غرش تندر يكي شده بود. هنوز يك غرش فرو ننشسته بود و غرغر آن تو هوا ميلرزيد كه تندر تازهاي از شكم آسمان مثل قارچ جوانه ميزد. مثل اينكه از آسمان حلب نفتي خالي بزمين ميباريد. شاه موجي سنگين از دريا به خيابان پريد و رگبار تند آن در و شيشههاي پنجره را قايم تكان داد؛ مثل اينكه كسي داشت آنها را از جا ميكند كه بيايد تو اتاق. موجها روهم هوار ميشدند. كهزاد وحشت زده از جايش پريد و راست نشست. خيال كرد طاق دارد ميآيد پايين. بعد خيال كرد ماشينش تو «رودك» پرت شده. دستپاچه تو تاريكي به جايي كه سر زيور بود نگاه كرد و خجالت كشيد. آنوقت براي تبرئهي خودش گفت: «عجب هوايه ناتويه. بند دل آدم ميبره. هر كي ندونه ميگه دريا ديونه شده. خدا بداد اوناي برسه كه حالا رو دريا هسن. چه موجاي خونه خراب كني. مثه اينكه ميخواد خونهرو از ريشه بكنه. تو را بخدا بوشهرم شد جا؟ هر چي ميگم بريم شيراز، بريم شيراز، همش امروز فردا ميكني. تو از اين دريا و آسمون غرمبهها نميترسي؟» زيور خيره تو انبوه تاريكي سقف اتاق نگاه ميكرد. به صداي رعد و كهزاد گوش ميداد. كهزاد كه خاموش شد او با بياعتنايي گفت: «نه چه ترسي داره؟ از چه بترسم؟ باد و تيفون كه ترسي نداره. هميشه هم دريا ايجوري ديوونه نيس. گاهي وختي كه قران يا بچيه حرومزده توش ميندازن ديوونه ميشه.» هر دو خاموش شدند. موجهاي سنگين قيرآلود به بدنهي ساحل ميخورد و برميگشت تو دريا و پف نمهاي آن تو ساحل ميپاشيد. و صداي خراب شدن موجها منگ كننده بود. و آسمان و دريا مست كرده بودند. و دل هوا بهم ميخورد. و دل دريا آشوب ميكرد. و آسمان داشت بالا ميآورد. و صداي رعد مثل چك تو گوش آدم ميخورد و از چشم آدم ستاره ميپريد. و موجها رو سر هم هوار ميشدند. /SadeghChobak |
با صد هزار مردم تنهايي بي صد هزار مردم تنهايي صادق چوبک به روایت «قدسی» همسرش چوبک ... عابر تنها ... همسرش قدسی خانم در گفتوگو با مرتضا میرآفتابی میگوید: «این روزهایِ آخر چهقدر سخت اندوهبار بود چوبک. چهقدر سخت بر او میگذشت. صادق راه میرفت و گریه میکرد. از اینکه در ایران نبود و دور بود گریه میکرد. تمام مدت اشک میریخت و گریه میکرد برای ایران. میگفت قدسی، آیا ممکن است که من یکبار دیگر به ایران بروم و آنجا را ببینم؟ حوصلهی خواندن نداشت و دیگر حوصلهای نداشت که کسی برایش داستان و مقالهای بخواند. میگفت بیا، دیگر وقتی برای ما نمانده قدسی. بیا اینجا نشین. ما دیگر وقت نداریم. وقت نداریم با هم باشیم. حس میکرد رفتنی است. به خواهرش میگفت بیا به دیدن ما. دیگر همدیگر را نخواهیم دید. پنج-شش روز آخر هیچچیز نمیخورد. میگفت سعی نکنید با دوا و درمان مرا نگه دارید. چوبک میگفت باید بروم. یک روز مرا نشاند کنار شومینه و هرچه که قبلاً نوشته بود، سوزاند. من نمیتوانستم مانع او بشوم و جلوی او را بگیرم. میگفت دیگر تمام شد. هر چه بود تمام شد. حالاش خوب نبود. دکترها گفتند باید جایی باشی که از شما پرستاری کنند. اما صادق از خانهی سالمندان خوشاش نمیآمد. این اواخر خیلی وضع بدی داشتیم. هم من مریض بودم، هم صادق چوبک. خانهی پدران را قبول نمیکرد. در بیمارستان نه حرف میزد و نه چیزی میگفت. گوشاش هم دیگر نمیشنید. بیماری، فشار خون، قند، کلیهاش هم ضعیف بود. آخ ریههای صادق! ساعت شش بود که دفناش کردیم. یک ساعت بود که صادق رفته بود. پنج و پنج دقیقهی جمعه. سه-چهار ماه بود که حس کرده بود. گاه چرت میزد. وقتی شب دیروقت ساعت 11-12 میخوابید، دو ساعت بعد از خواب بلند میشد و دیگر نمیتوانست بخوابد. خیلی کمحرف شده بود. فقط نگاه میکرد. وصیت کرد که جسدش را بسوزانیم و خاکسترش را به اقیانوس بدهیم. میدانید که صادق به این حرفها عقیدهای نداشت؛ به ختم و دور هم جمع شدن و سخنرانی کردن و روضه و عزاداری. همهی نوشتههایش را سوزاند و وصیت کرد که جسدش را هم بسوزانیم». |
«مهپاره داستانهاي عشقي هندو
«مهپاره» داستانهاي عشقي هندو ترجمه از متن سانسکريت به انگليسي: ف. و . بين ترجمه از انگليسي به فارسي: صادق چوبک پيشگفتار مترجم انگليسي بر چاپ نخست «مهپاره»، شانزدهمين بخش ازنسخهي کهن متن مفصل سانسکريتي است به نام «جوهر اقيانوس زمان». در يکي از افسانههاي قديمي هندو آمدهاست که خدايان و اهريمنان با هم نشستند و بر آن شدند تا جوهر حيات جاويدان را بهدست آورند. بدين منظور، به متلاطم ساختن اقيانوس شير پرداختند. سپس ادويه از گياهاني بر آن پاشيدند و با اهرم کوه «ماندارا»آن را به هم زدند تا آنکه جوهر زندگي با چيزهاي ديگر بهدست آوردند. يکي از آنها «ماه» بود که آن را خداي گياهان مينامند. در زبان سانسکريت، ماه و خورشيد، هر دو نرند، نه نر و ماده. شاعران هندو هرگاه بخواهند در آثار خود، ماه مادينهاي بهکار برند، قرص ماه را شانزده پاره ميکنند و پارهاي از آن را به نام «زن» برميگزينند. از اين روست که زن زيبا را «مهپاره» گويند. اين اثر ـ چنانکه گفته شد ـ بهدست آوردن «جوهر اقيانوس زمان» نام دارد و مانند ماه به شانزده بخش درآمده و هر يک به نامي خوانده شدهاست. بخشي که شما ملاحظه ميکنيد، «مهپاره» نام دارد که از تابش سرخي آفتاب مغرب، رنگ گرفتهاست. در اينجا بايد به رنگ سرخ توجه داشت که در سانسکريت، نشان عشق است؛ بدين معني که قهرمان زنِ کتاب از ديدن روي قهرمان مردِ کتاب که «سوريا کانتا3» نام دارد و به معني «سنگ خورشيد» (حجرالشمس) است، سرخ ميشود که نشان عاشق شدن است. |
«مهپاره داستانهاي عشقي هندو
در اواخر پائيز 1320 شمسي، زندهياد استاد «مسعود فرزاد» هنگامي که از ايران به انگلستان کوچ ميکرد، متن انگليسي «مهپاره» را به من داد و فرمود:« اين کتاب به زيبايي غزلي است از حافظ و من خود ميخواستم آن را ترجمه کنم که نرسيدم. تو آن را ترجمه کن.» از آن زمان تا کنون پنجاه سال ميگذرد. بدبختانه اين کتاب در زمان خود، ترجمه نشد. اين مدت وقت گرانبها تماماً صرف خواندن کاغذ پارهها و پروندههاي ادارات مختلف شد و اگر وقتي هم براي نوشتن مييافتم، در روزهاي تعطيل و شبهاي تنهاييم بود و نيز باورم اين بود که کار من داستاننويسي است و نبايد وقت خودم را صرف ترجمه کنم. همان زمان، من اين کتاب را خواندم. مسحورش شدم و متأسفانه آن را کنار گذاشتم؛ به دلايل مختلف که شرحش در اينجا مورد ندارد. سالها گذشت و من از ايران به اروپا و از آنجا به آمريکا آمدم و «مهپاره» با من بود. زمستان 1365 کتاب را بازخواندم و آن را گنجي يافتم و از آنکه پيشتر به ترجمهاش دست نزده بودم، شرمسار شدم. پس تصميم به ترجمهي آن کردم. هنوز هفت داستان از آن را ترجمه نکرده بودم که مصيبتي بس بزرگ بر من افتاد و آن بلاي نابينائي (Macular Degeneration) بود؛ و اين ضايعهاي بود مصيبتبار که زندگي مرا بسوخت. قلم و دفتر و آنچه خواندني و نوشتني بود، از زندگي من بيرون شد و ترجمهي «مهپاره» نيز مانند نوشتههاي ناتمام ديگر، به گوشهاي افتاد. مدتي گذشت تا اينکه در بهار سال 1367، در «برکلي»، با جواني که مايل نيست نام او آورده شود، آشنا شدم که به من پيشنهاد کرد گاهي برايم کتاب بخواند؛ و اين کار جريان داشت تا اينکه روزي سخن از «مهپاره» به ميان آمد و من سخت خواهان آن شدم که آنچه را ترجمه کرده بودم، باز بشنوم. ترجمه خوانده شد. من بس خوشدل گشتم و او شيفتهي ترجمه. مرا به اتمام آن تشويق کرد. پس قرار ما بر اين شد که وي متن انگليس آن را بخواند و من ترجمهي آن را به همان سبک و روشي که يکسوم آن را قبلاً ترجمه کرده بودم، بگويم و او بنويسد. و اين کار شد و ترجمهي کتاب به انجام رسيد که از وي بسي سپاسگزارم. تلاش و کوشش من اين بود که هيچ نکتهاي از قلم نيفتد و هيچ واژهي نامطلوبي در ترجمه داخل نشود و تا آنجا که ممکن است ترجمه، با متن درست و به صورت زباني ساده و اصيل از کار درآيد. خوشبختانه چون متن اصلي کتاب به زبان سانسکريت بود، بهواسطهي نزديکي ريشههاي زبانهاي سانسکريت و فارسي، تعبيرها، تشبيهها، کنايهها و استعارات به هم خيلي شبيه و مانند بود. بدينرو ميتوانم ادعا کنم که رويهمرفته، ترجمهي فارسي آن براي خوانندهي فارسي زبان، دلپذيرتر و شيرينتر از متن انگليس آن براي خوانندهي انگليسي زبان است. اگر در آغاز و انجام هر داستاني ديده ميشود که عبارات عيناً تکرار شده، از مختصات متون قديمي دو زبان فارسي و سانسکريت و عيناً براساس متن است. بعضي از تعبيرات در اين کتاب مانند تعبيراتي است که ما همين امروز در زبان فارسي بهکار ميبريم. لازم دانستم يک بار ديگر ترجمه را با متن انگليس مقابله کنم. پس به کمک همسرم «قدسي» که او هر دو متن را ميخواند، آخرين پرداخت را کردم. از ياريهاي «قدسي» هر چه بگويم کم است، زيرا او در مورد نوشتههاي پيشين من نيز ـ از ماشين کردن تمام آنها، هر يک چند بار گرفته تا تصحيح نمونههاي چاپخانه و سروکله زدن با چاپچي و حروفچين و ناشر ـ هميشه مرا يار و ياور بوده و بنابراين کمک او در مورد «مهپاره»، نسبت به آنچه تا کنون در کارهاي من کرده، تازگي ندارد. گردنم زير بار منت اوست. صادق چوبک کاليفرنيا ـ السوريتو خرداد1370 «مهپاره» را که شامل بيست داستان عاشقانهي هندي و از افسانههاي زيباي سانسکريت است، در بخش «گفتار گويا» بشنويد. بشنويد.... http://www.kalam.se/goftare-gooya.html |
نگاهی به زندگی و آثار صادق چوبک نخستین مقالهی چوبک در سال 1310 در روزنامهی محلی «بیان حقیقت» منتشر شد. در سال 1313 موفق به اخذ گواهینامهی سیکل گشت. در سال 1314 در کالج امریکایی تهران به ادامه تحصیل پرداخت. با قدسی خانم (همسرش) و مسعود فرزاد و پرویز ناتل خانلری آشنا شد. در سال 1315 با صادق هدایت آشنا شد. در سال 1316 موفق به اخذ دیپلم از کالج امرکایی تهران گشت. با قدسی خانم ازدواج کرد. در وزارت فرهنگ استخدام شد و آغاز به کار تحصیل کرد. پس از مدتی برای خدمت سربازی احضار شد. در سال دوم خدمت سربازی به خاطر تسلط بر زبان انگلیسی به عنوان مترجم، خدمتاش در ستاد ارتش به پایان رسید. در سال 1319 در وزارت دارایی به عنوان تحویلدار استخدام شد. با ورود مستشاران امریکایی، به آن هیأت منتقل شد و به عنوان مترجم آغاز به کار کرد. در سال 1320 به همراه هدایت به مازندران سفر کرد. در سال 1324 نخستین کتاب او با نام «خیمهشببازی» که شامل 11 داستان کوتاه بود منتشر شد: «بزرگ علوی پس از خواندن داستانهایم مرا تشویق به چاپ آنها کرد و گفت یا به ایرج اسکندری نشان بده و یا به خامهای.» چوبک در این مجموعه، داستان «اسائهی ادب» را به صادق هدایت و داستان «بعد از ظهر پاییزی» را به مسعود فرزاد هدیه کرد. علیرغم محبوبیت بسیار، این کتاب به خاطر داستان «اسائهی ادب» تا 10 سال بعد اجازهی تجدید چاپ نیافت. لازم به ذکر است که چوبک مجموعهی نخست خود را با هزینهی شخصی (1000 تومان قرض کرده بود) و در تیراژ 1000 نسخه منتشر کرد. (گویا تا بوده همین بوده و تا هست...) در سال 1326 به پیشنهاد الول ساتن –شرقشناس معروف- در روابط عمومی سفارت انگلیس به عنوان مترجم استخدام شد. در سال 1328 دومین مجموعهی داستان او با نام «انتری که لوطیاش مرده بود» شامل 3 داستان و یک نمایشنامه منتشر شد. چوبک در همین سال در شرکت نفت ایران و انگلیس به عنوان مترجم استخدام شد. در سال 1329 چاپ دوم خیمهشببازی منتظر شد. در این چاپ، اسائهی ادب حذف و بهجای آن داستان «آه انسان» در مجموعه گنجانده شده بود. یکی از داستانهای او به انگلیسی برگردان شد. چوبک در این سالها همکاری با مجلههای ادبی را آغاز کرد. برای شرکت در سمینار دانشگاه هاروارد به امریکا سفر کرد.... |
همچنین به دعوت کانون نویسندگان شوروی به مسکو، سمرقند، بخارا و تاجیکستان سفر کرد. کتاب «پینوکیو» اثر «کارلو کولودی» را به فارسی و با عنوان «آدمک چوبی» برگردان کرد. چند سال بعد او کتاب «آلیس در سرزمین عجایب» لوییس کارول را نیز در حوزهی ادبیات کودک به پارسی برگرداند. در سال 1336 داستان انتری که لوطیاش مرده بود توسط پیتر آیوری به انگلیسی برگردانده شد و در شمارهی 11 مجلهی «دنیای جدید نویسندگی» منتشر گشت. در سال 1338 شعر «غراب» ادگار آلن پو را ترجمه و در نشریهی «کاوش» چاپ کرد. در سال 1341 ابراهیم گلستان تهیهی فیلم «دریا» را بر اساس داستان «چرا دریا طوفانی شده بود» از مجموعهی انتری که... و با شرکت فروغ فرخزاد آغاز کرد، اما این فیلم به دلایلی ناتمام ماند. در سال 1342 رمان «تنگسیر» را که به همسرش قدسی خانم تقدیم شده بود منتشر کرد. این رمان به زبانهای مختلفی ترجمه شد. در سال 1343 مجموعهی «روز اول قبر» را که شامل 9 داستان کوتاه و یک نمایشنامه (که تقدیمی به پسرش روزبه) بود منتشر کرد. در سال 1344 مجموعهی «چراغ آخر» را که شامل 8 داستان کوتاه و یک شعر بود چاپ کرد. در سال 1345 رمان «سنگ صبور» را که به زادگاهاش –بوشهر- تقدیم کرده بود، منتشر کرد. این کتاب بیشتر به مجموعه داستانهای به هم پیوستهای شباهت دارد که در قالب نامهنگاری و مونولوگ نوشته شده است و ساختمان اثر انسجام یکپارچگی رمان را ندارد. در سال 1346 صدرالدین الهی با پرویز ناتل خانلری دربارهی صادق چوبک مصاحبهای انجام داد که منتشر شد. در سال 1348 نوشتهای با عنوان «درازنای 3 شب پرگو» از نصرت رحمانی دربارهی صادق چوبک در روزنامهی «آیندگان» منتشر شد. در سال 1349 در دانشگاه یوتا به عنوان استاد میهمان تدریس کرد. در سال 1351 در آلما آتای قزاقستان شوروی در کنفرانس نویسندگان آسیایی و آفریقایی شرکت کرد. برگزیده آثار او در مسکو توسط زویا عثمانوا و جهانگیر دری زیر نظر پروفسور کمیساروف به زبان روسی چاپ شد. در روزنامهی اطلاعات صفحهای با عنوان «ویژهی صادق چوبک» منتشر گشت. در سال 1353 فیلم «تنگسیر» (بر اساس رمان چوبک) به کارگردانی امیر نادری روی پرده رفت. داستان «موسیو الیاس» توسط پروفسور ویلیام هانوی (استاد زبان فارسی دانشگاه پنسیلوانیا) به انگلیسی برگردانده شد. چوبک در این سال خود را بازنشسته میکند و پس از مدتی راهی انگلستان و سپس امریکا میشود.... |
در همین ساا پدر او در لندن فوت کرد. در سال 1355 داستانهای «نفتی» و آه انسان به انگلیسی ترجمه و در شمارهی 20 مجلهی ادبیات شرق و غرب با مقدمهای از مایکل هوفمان منتشر شد. در سال 1358 رمان سنگ صبور توسط محمدرضا قانونپرور به انگلیسی برگردانده شد. این ترجمه در سال 1368 از سوی انتشارات مزدا در کالیفرنیا انتشار یافت. در سال 1359 روز اول قبر توسط مینو ساوت گیت به انگلیسی برگردان شد. در سال 1361 برگزیدهی آثار او با مقدمهای از باگلی ترجمه شد. بزرگداشت چوبک در 19 فروردین توسط بنیاد «پر» ئ مرکز مطالعاتی دانشگاه برکلی کالیفرنیا برگزار شد. در این دوران چوبک بیناییاش را از دست میدهد و تنها یک هشتم از قوهی بصره برای او باقی میماند. از اینرو همسرش جای او میخواند و مینویسد و گاهی هم چوبک از کتابخانهی کنگره نوارهای ویژهی نابینایان را به امانت میگیرد و گوش میدهد: «هنوز باور نمیکنم که نمیبینم. هرروز صبح که از خواب بلند میشوم، فکر میکنم که بیناییام را بازیافتهام.» در سال 1370 ترجمهی کتاب «مهپاره» توسط چوبک در انتشارات نیلوفر تهران منتشر شد. ترجمه از سانسکریت به انگلیسی این کتاب توسط و.بین و از انگلیسی به فارسی آن توسط صادق چوبک انجام شده بود. مهپاره شانزدهمین بخش از نسخهی کهن مفصل سانسکریتی است که بهنام «جوهر اقیانوس زمان» معروف است. این کتاب شامل مجموعهی به هم پیوستهی 20 داستان عاشقانهی هندیست و طرح آن به سبک و سیاق داستانهای «هزار و یک شب» شکل گرفته. در سال 1371 نشستی در کنفرانس مطالعات خاور میانه (میسا) در شهر پورتلند به داستاننویسی چوبک اختصاص یافت. در سال 1372 ویژهنامهی صادق چوبک به همت صدرالدین الهی در مجلهی ایرانشاهی (بنیاد کیهان) منتظر شد. منیرو روانی پور با او دیدار کرد. در سال 1373 ویژهنامهی صادق چوبک توسط دفتر هنر نیوجرسی چاپ شد. 6 صفحه از دفتر خاطرات چوبک با عنوان «دیروز» و قطعه داستان شعرگونهی «مبادا» در همین دفتر منتشر شد. در سال 1377 مهپاره تجدید چاپ گشت. و سرانجام در روز جمعه، 12 ژوئیهی 1988 صادق چوبک در امریکا و در سن 82 سالگی درگذشت. جسد چوبک به درخواست خودش سوزانده شد. کاری که مرگ فرصت انجام آن را به چوبک نداد، ترجمهی رمان «شوکونتلا» بود. |
بررسی آثار صادق چوبک در دورهای که هر نویسنده باید دست کم یکی از پایههای پشتیبان را دارا باشد، چوبک توسط هیچ قشری حمایت نمیشود. مردم، او را نویسندهای «غیر متعهد» و «غیر سیاسی» میدانند. روشنفکران درگیر سیاست هستند. حکومت، هرچند که با او مستقیمن درگیر نمیشود، او را همراه خود نیز نمیبیند. خود چوبک هم که علنی در داستانهای خود خدا و مذهب را زیر سوال میبرد و دینستیزی میکند. پس محکوم است به تنهایی. از طرفی به فقر میپردازد و این 2 دستآورد دارد: وقتی چوبک به قشر پاییندست جامعه مینگرد و از زنهای روسپی، لاطها، فقیرها و دزدها میگوید، مستقیمن از آن قشر تقدسزدایی میکند. چرا که در آن دوره «فقر» با «تقدس» و «ثروت» با «ظلم» برابر بوده است. مردم از این کار خوششان نمیآید. حکومت هم که نمیخواهد جامعهی ایران در نظر ممالک دیگر جامعهای فقیر و کثیف معرفی شود چندان دل خوشی از آثار چوبک ندارد. چوبک پایگاههای محبوبیت را از دست میدهد. مذهبیها میگویند: «چوبک در جال تضعیف ارزشهای دینی در جامعه است.» و روشنفکران معتقدند: «برای ترقی و رسیدن به تمدن، یکی از راهها این است که سنتها را از بین ببریم. مدرنیسم زمانی حاکم میشود که سنتها ریشهکن شوند.» (در یک تعریف کلی، سنت مجموعهی اعتقادات، رسوم و باورهایی است که توجیه علمی نداشته باشد.) بیشترین اقبال از چوبک در حدود سالهای 35 انجام میگیرد؛ یعنی مقارن با آثار سوم و چهارم او؛ کما اینکه در دههی 50 نیز آثاری منتشر میکند. در عصر آزادیهای نسبی، شیوهای که چوبک برای مبارزه برمیگزیند عریان کردن حقیقت است. او ارزشهای یک ایرانی، بهخصوص زن ایرانی را زیر پا میگذارد و به طرح تمایلات جنسی و شرح حال طبقهی مستضعف جامعه میپردازد. لازم به ذکر است که پیش از او، نخستین رگهی این کار را در داستان «علویه خانم» هدایت میبینیم و سپس در «سمنوپزان» جلال آل احمد و «عزاداران بیل» غلانجسین ساعدی. اما او برای نخستین بار به طور مستمر در آثار خود به قشر پاییندست و مشکلات آن پرداخت. چوبک سعی میکند فاصلهی بین «فقر» و «جهل» را از بین ببرد و نشان دهد که هرجا فقر باشد جهل نیز وجود خواهد داشت. رضا براهنی میگوید: «رمز مانایی چوبک این بود که حدفاصل بین فقر و جهل را فهمید.» یعنی حتمن نمیتوان گفت جایی که ثروت باشد ظلم و نادانی هست و هرجا تنگدستی هست، تقدس و مردانگی. چوبک ایدههای خود را دارد و به افشاگری میپردازد و همین امر سبب میشود مطبوعات او را از خود برانند و به باد فحش و ناسزا بگیرند. مبارزهی او با محرومیتها، اعتقادهای دینی و خرافات مردم برای مطبوعات خوشآیند نیست. حزب توده به دلیل بدبینیای که در آثار چوبک به چشم میخورد به نوعی آثار او را بایکوت میکند. نکتهی لازم به ذکر این است که مهمترین حزبی هم که امر ادبیات را در ایران پیگیری میکرده همان حزب توده بوده است. وقتی که این حزب او را کنار میگذارد و آثار او را در نشریات خود منتشر نمیکند به نوعی قسمت مهمی از پایگاههای ارایهی آثار او از بین میرود؛ چرا که بقیهی روزنامهها و نشریات کمتر به کار ادبیات میپرداختند. چوبک نمونهی کارهایش را به «پیام مردم» میدهد. نمونههایی که بعدن در خیمهشببازی چاپ میشوند. پیام مردم هم آثار او را تا داستان «قفس» منتشر میکند. اما وقتی داستان قفس به دست این نشریه میرسد، نگاه نویسنده را بر خلاف آرمانهای حزب توده میبیند و از این زمان است که او را کنار میگذارد. به هر حال چوبک با پرداختن به الگوهای رفتاری قشر ضعیف، به نوعی آنها را زیر سوال میبرد و از آنجا که بخش بزرگی از اعتقادات این قشر، به دین مرتبط است به عقیدهی بعضی میتوان گفت: چوبک به نام مبارزه با «لمپنیسم» و شرح زندگی آن قشر به دینستیزی میپردازد. اما باید گفت در داستانهای او همانقدر که با لمپنیسم و خرافات مخالفت میشود با قشر فقیر سالم و مظلوم همدردی میگردد که این نکتهای شایان توجه است. |
خالق سنگ صبور، نویسندهای ناتورال: عدهای از منتقدان، چوبک را نویسندهای ناتورال مینامند. عدهای نیز معتقدند چوبک نویسندهای ناتورال نیست و کسانی که به او مُهر ناتورالیست میزنند سعی در نسبت دادن نقاط ضعف نویسندگان ناتورالیست غربی به آثار چوبک دارند تا از این راه بتوانند کانالی برای کوبیدن آثار او ایجاد کنند. رضا براهنی در کتاب «قصهنویسی» مینویسد: «نوشتههای چوبک یک ناتورال نیست. علیرقم این که آثار او ظاهر ناتورال دارند اگر شکافته شوند به یک سری اصول و قواعد اقتصادی و اجتماعی میرسیم که بیشتر در مبحث رئال میگنجد.» البته حرفی که اینجا میتوان زد این است که رضا براهنی از شیفتگان چوبک است و از آنجا که منتقدان یک دنده و تیزبین ما با چشمان کاملن باز از هر فرصتی برای کوبیدن یک اثر استفاده میکنند، لازم است استنادهای دیگری آورده شود. میلوش بورکی در کتاب «ادبیات نوین ایران» مینویسد: «صادق چوبک با قصههای کوتاه خود در مجموعهی «خیمهشببازی»، امید زیادی برانگیخت ولی سه قصهی کوتاه دیگر او در مجموعهی «انتری که لوطیاش مرده بود»، ناامیدکننده بود چراکه در این قصهها ناتورالیسم خامی را به کار گرفته بود. نمایشنامهی «توپ لاستیکی» که طنز گزندهای از استبداد رضاشاه است، سبک کاملن متفاوتی دارد.» محمدعلی سپانلو در کتاب «نویسندگان پیشرو ایران» مینویسد: «صادق چوبک یک رئالیست افراطی است. قویترین نویسندهی ایرانی در نقاشی دقایق و جزئیات موضوع است. واقعیت، نفس واقعیت، عریان از انگیزهها و آرمانهایش، برای او هدف است... دربارهی سبک چوبک برخی از منتقدان اصرار دارند که آن را به «ناتورالیسم» منتسب کنند. لازم به توضیح است که ناتورالیسم گذشته از خشونت و گاه استهجان کلام، یک اصل اساسی دارد که آن بر اساس مکتب تحصلی و علم جرمشناسی مرسوم در قدن نوزده اروپا شکل گرفته است. آن مکتب به تأثیرات شدید ارثی و ژنتیک معتقد بود. مثلن معتقد بودند که الکلیسم یا سفلیس در نسلهای بعدی موجد جانیان بالفطره و یا روسپیگری و سستعهدی و خیانت میشود. چنین اعتقادی در چوبک دیده نمیشود و خطاست اگر او را بهخاطر چشماندازهای پرنکبت آثارش که درواقع عکس برگردانهای اجتماع اوست، یکسره ناتورال بدانیم.» |
اکنون ساعت 01:08 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)