پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   فرهنگ و تاریخ (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=121)
-   -   داستانهایی از تاریخ ایران (http://p30city.net/showthread.php?t=22695)

فرانک 02-28-2010 02:36 PM

داستانهایی از تاریخ ایران
 
پاسی از شب گذشته بود به شاپور دوم ساسانی ، پادشاه ایران زمین گفتند سه مرد کهن سال از جزیره لاوان به دادخواهی آمده اند .
پس از اجازه فرمانروا ، آنها گفتند : اکنون سالهاست تازیان هر از گاهی به جزیره ما یورش آورده و مروارید های صیادان را به یغما می برند ، و اما اینبار علاوه بر مروارید یکی از دختران جزیره را نیز دزده اند که این موجب شده مادر آن دختر بر بستر مرگ باشد و پدرش هم از پی دزدان به دریا رفته و هفته هاست از او هم خبری نیست .
می گویند شاپور برافروخت و رو به سرداران کشور نموده و گفت تا جزایر ایران امن نشده کسی حق استراحت ندارد . همان شب شاپور و لشکریان بر اسب رزم نشسته و به سوی جنوب ایران تاختند . آنها جنوب خلیج فارس را که پس از دودمان اشکانیان رها شده بود را بار دیگر به ایران افزودند و دزدان تبهکار را به زنجیر عدالت کشیده و به ایران آوردند .
به گفته ارد بزرگ اندیشمند ایرانی : فرمانروایی که نتواند جلوی بیداد بزهکاران و چپاولگران را بگیرد شایستگی گرداندن کشور را ندارد .
گفته می شود پس از پاکسازی جنوب ، پادشاه ایران به جزیره لاوان رفت و از آن زن رنجور که همسر و دختر خویش را از دست داده بود دلجوی نموده و پوزش خواست .

فرانک 02-28-2010 02:37 PM

کریمخان زند پادشاه ایران پس از شکار در نزدیکی تخت جمشید اردو زد .
از دور عظمت تخت جمشید دیده می شد یکی از فرماندهان گفت آیا شکوه ایران زمین در تخت جمشید پایان می یابد ؟
کریم خان پرسید : در زمان پادشاهی نادرشاه افشار کجا بودی ؟
گفت در تمام آن دوران در روستایمان به پدرم در کشاورزی کمک می کردم .
کریمخان خندید و گفت آن زمان همانند امروز تو از دور به پادشاه ایران زمین نادرشاه افشار نگاه می کردم و می گفتم آیا تمام شکوه ایران زمین در نادر شاه افشار پایان می یابد !؟ و امروز به تو می گویم دیگر آن بزرگی و عظمت را من در کسی و جایی ندیدم .
این سخن وکیل الرعایا کریم خان زند که از سرداران نادرشاه افشار بود خود گویای عظمت و جوهر آن یگانه دوران ها را دارد . ارد بزرگ اندیشمند برجسته کشورمان می گوید : نادرشاه افشار توانست از خراب آبادی که دشمنان برایمان ساخته بودند کشوری باشکوه بسازد نام او همیشه برای ایرانیان آشنا و دوست داشتنی خواهد بود .
نادر شاه افشار در جمع ارتشیان ایران می گوید : وقتی پا در رکاب اسب می نهی بر بال تاریخ سوار شده ای شمشیر و عمل تو ماندگار می شود چون هزاران فرزند به دنیا نیامده این سرزمین آزادی اشان را از بازوان و اندیشه ما می خواهند. پس با عمل خود می آموزانیم که پدرانشان نسبت به آینده آنان بی تفاوت نبوده اند. و آنان خواهند آموخت آزادی اشان را به هیچ قیمت و بهایی نفروشند.
__________________

فرانک 02-28-2010 02:38 PM

مسابقات تیس کوپان (1265 تا 550 پیش از میلاد مسیح)
اونتاش گال پادشاه سرزمین ایلام ( نام قدیم سرزمین ایران ) در 1265 سال پیش از میلاد ، دو فرزند داشت به نامهای تیس و کوپان این دختر و پسر که دو قلو بودند همواره بر سر تواناییهای خویش جنگ و ستیز داشتند .
پدر یک دوره مسابقات ورزشی بین این دو برگزار نمود . پس از آن مسابقه پادشاه اونتاش گال بر آن شد این کار را به شکل بسیار گسترده تری انجام دهد و از این رو در همان محل که امروزه به نام تیس کوپان ( در نزدیکی بندر چابهار ) شهرت دارد مسابقات جهانی تیس کوپان را هر ساله برگزار می نمود یعنی 291 سال پیش از مسابقات المپیک در یونان .
نکته مهم این است که این مسابقات ۷۱۵ سال یعنی تا پایان دودمان مادها در ایران ادامه یافت .
اونتاش گال پادشاه ایران که در آن زمان ایلام نامیده می شد و حکومتش از شهر نیمروز (در افغانستان کنونی ) بود تا رود دجله ، پس از رسیدن به قدرت در سال 1265 پیش از میلاد دو کار بزرگ انجام داد اول آنکه شهری جدید به نام اونتاش بنا کرد و در آن زیگورات برپا ساخت ، دیگر آنکه مسابقات و آوردهای ورزشی برگزار می نمود که ورزشکاران از خاور و باختر جهان به تیس کوپان ( محلی در نزدیکی چابهار کنونی ) می آمدند تا آورد جانانه ایی را برگزار نمایند .
مسابقات تیس کوپان در سرزمین ایران باستان 291 سال پیش از مسابقات المپیک در یونان برگزار می شد . و البته نکته اساسی در اینجا این بود که مسابقات تیس کوپان صرفا ورزشی بود اما در بازیهای المپیک یک جشن مذهبی بود که برای ادای احترام به زئوس (پادشاه خدایان یونان) در صحن مربوط به او برگزار می‌شد . و شرکت کنندگان آن مسابقات همه اهل شهر آتن بودند و حتی در حد کشور یونان هم نبود . اینجاست که به سخن ارد بزرگ اندیشمند برجسته بیشتر پی می بریم که : ایران زایشگاه تمدنهاست .
آوردهای تیس کوپان هر سال در فصل پاییز از پانزده مهر آغاز و تا سوم آبان ماه ادامه می یافت . باستانشناسان معتقدند پایان فصل تابستان و کشاورزی باعث می شد همه با خیالی آسوده در این مسابقات شرکت کنند این آوردها در نه دسته ، در رشته های کشتی ( تنها برای مردان ) ، تیر و کمان (زنان و مردان ) ، شنا ( فقط مردان )، چوگان (مردان و زنان ) و شمشیربازی ( تعدادی از شمشیر های چوبی آن مسابقات امروزه از تپه باستانی تیس کوپان بدست آمده ، شمشیر بازی هم برای زنان و هم مردان بود است ) ، وزنه برداری ( فقط برای مردان و به شیوه ای خاص ) ، دو ( زنان و مردان ) ، اسب دوانی ( مردان و زنان ) و پرتاب نیزه ( مردان و زنان ) برگزار می شد .
جوایز تنها به نفرات نخست داده می شد البته جوایز آن آوردها در نوع خود بی نظیر بوده است چرا که به هر یک از قهرمانان صدفی پر از مروارید اهدا می گشت صدف ها را از جزیره لاوان می آوردند .

تیس کوپان را به این شکل هم می نویسند طیس کوپان
__________________

فرانک 02-28-2010 02:39 PM

تنها برای نگهبانی از ایران و مردم
بر روی شمشیر فرهاد دوم ( پادشاه ایران از دودمان اشکانیان ) این جمله از بانو ورتا بود : تنها برای نگهبانی از ایران و مردم سرزمین بجنگ . یکی از مغ های پیر زرتشتی به پادشاه ایران گفت چرا این سخن بر روی شمشیر است ؟ پند بزرگان باید در اندیشه و دل ما باشد نه بر دست ساخته های ما . فرهاد دوم نگاهی به شمشیر نمود و گفت این جمله را هر بار می بینم به من می گوید راه درست چه و کجاست و بدین گونه در بیداد زمانه گم نمی شوم . در این باره ارد بزرگ اندیشمند برجسته ایرانی می گوید : یادآوری آرمانها ، از بیراهه روی بازمان می دارد.
آن مغ خود از یاد برده بود که چرا آتش در آتشکده همیشه روشن است . آیا جز برای یادآوری اندیشه های آنان است ؟!

فرانک 02-28-2010 02:39 PM

رایزن نخست آژی دهاگ ( آستیاگ ) آخرین فرمانروای دودمان مادها و پدر بزرگ کورش بزرگ در صبح روز جشن مهرگان سال 540 پیش از میلاد به فرمانروای ایران گفت بهتر آنست گزارشی از کارکردهای دربار ایران به بزرگان و ریش سفیدان مردم داده شود . آژی دهاگ گفت ماه پیش هم همین حرف را زدی و من مواردی را گفتم اما آنچه از یاد برده ایی این است که مردم از من گزارش نمی خواهند آن ها کارهای ما را باید به چشم خویش و در شهرها و روستاها ببینند نه آنکه سخنرانی های ما را بشنوند و کاری نبینند. این سخن آژی دهاگ همانند این سخن ارد بزرگ اندیشمند والامرتبه ایران که می گوید : مردم به دنبال گزارش روزانه فرمانروایان نیستند! آنان دگرگونی و بهروزی زندگی خویش را خواستارند!!
تاریخ مردان پر مدعای کم کار بسیار داشته است و مردان اهل کار که سبب دگرگونی شده اند بسیار اندک

فرانک 02-28-2010 02:40 PM

تمیستوکل پادشاه یونان در آرزوی کاخی به زیبایی تخت جمشید بود یکی سرداران خویش که زبان ایرانیان را می دانست فرا خواند و به او گفت شنیده ام سنگ تراشی بنام مازیار و شاگردش بانو گلدیس پرسپولیس را همچون جواهرات تراش داده اند آنهم به گونه ایی که پیک های سرزمینهای دیگر از این همه زیبایی در شگفت شده اند به ایران رو و به هر گونه که امکان دارد این دو را به یونان بیاور می خواهم آنها پرسپولیس زیباتری در آتن بسازند . آن فرمانده یونانی با چند سرباز دیگر با تن پوشی ایرانی به سرزمین ما آمده و پس از چندی با دو هنرمند ایرانی بازگشت . در حالی که دست های آنها بسته ، رویشان زرد و بسیار نحیف و لاغر شده بودند . تمیستوکل دستور داد دست های آنها را باز کنند و به آنها گفت می خواهم هنرمندان یونانی را آموزش دهید و با کمک آنها کاخی باشکوه تر از پرسپولیس برایم بسازید .
مازیار سالخورده گفت نقشی که بر دیوارهای تخت جمشید می تراشیم همه عشق است ما نمی توانیم خواسته شما را انجام دهیم پادشاه یونان تمیستوکل برافروخت و آن دو را به زندان افکند . مازیار و بانو گلدیس یک سال در بدترین شرایط ***جه شدند اما برای اجنبی خدمتی نکردند تا اینکه خشایارشاه پس از شکست دادن یونان و فتح آتن آن دو هنرمند دلیر و میهن پرست ایرانزمین را آزاد و به همراه خود به ایران بازگرداند و به هر دوی آنها هدیه های ارزشمندی داد .
آن هنرمندان نسبت به سرزمین خویش وفادار بودند چرا که پی به قدرت هنر برده بودند به سخن ارد بزرگ اندیشمند برجسته ایرانزمین : در بلند هنگام هیچ نیرویی نمی تواند در برابر فرهنگ و هنر ایستادگی کند .
مازیار و بانو گلدیس مایه فر و شکوه سرزمین ما هستند و از این روست که این نخستین نام های تاریخ هنر ایران بسیار دوست داشتنی هستند .
پادشاه ایران خشایارشا پس از بازگشت از آتن در تخت جمشید نوشت : داریوش را پسران دیگری بودند٬ ولی چنان که اهورامزدا را کام بود٬ داریوش٬ پدر من٬ پس از خود٬ مرا بزرگ‌ترین کرد. هنگامی که پدر من داریوش از تخت کنار رفت٬ به خواست اهورامزدا من بر جای‌گاه پدر شاه شدم. هنگامی که من شاه شدم٬ بسیار ساختمان‌های والا ساختم. آن چه را که به دست پدرم ساخته شده بود٬ من آن را پاییدم و ساختمان دیگری افزودم. آن چه را که من ساختم و آن چه که پدرم ساخت آن همه را به خواست اهورامزدا ساختیم.

فرانک 02-28-2010 02:41 PM

فره ورتیش دومین پادشاه ایران از دودمان مادها و فرزند دیاکو بود . بامدادان بر دیوار دژ کاخ فراز آمده به خانه های مردم هگمتانه می نگریست هنوز بسیاری در بستر خویش آرمیده و زندگی در شهر جریان نیافته بود فرمانروا به لب دیوار دژ آمده و به پایین نگریست در پای دیوار زنی را دید که بر خاک های پای دژ خوابیده است به دیده بان نزدیک خویش گفت این زن در اینجا چه می کند و کی به اینجا آمده ؟
دیده بان گفت بسیاری از شبها زنهای تنها در پای دژ می خوابند چون اینجا امنیت هست و کسی آنها را آزار نمی دهد . فرمانروا گفت مگر آنها زندگی ندارند . نگهبان گفت بسیاری از آنها بیوه اند و یا سرپرستی ندارند همسرانشان یا در جنگ کشته شده اند و یا بیماری جانشان را گرفته .
فره ورتیش رایزن پیرش را خواست و جریان را برایش باز گو نمود . و به او گفت قدرت فرمانروا تنها در ایجاد امنیت در مرز ها نیست مردم هم باید امنیت جانی و همینطور ادامه زندگی داشته باشند .
دستور داد چهارصد اسب از داشته های فرمانروایی را فروختند و با آن ساختمانی در کنار کاخ خویش بنا نمود برای زنان و مردان تنها و دردمند . روزی سه وعده غذا به آنها داده می شد . بی پناهان را پس از نگهداری تشویق به زندگی و فعالیت های شرافتمندانه می کردند.
ارد بزرگ اندیشمند و متفکر برجسته کشورمان می گوید: آزادگان تهی دستی را ننگ می دانند و نه تهی دستان را.
پادشاه ایران فره ورتیش دستور داد در تمام شهرهای ایران چنین ساختمانهایی ساخته شود . و یکی از هنجارهای اصلی این برج ها این بود که نام و نشانی از آمدگان نمی پرسیدند.
__________________

فرانک 02-28-2010 02:41 PM

خورشید هنوز در پشت کوههای باختر فرو نرفته بود که کورش پادشاه ایران دستور داد سپاه در نزدیکی شهر ایلام اردو بزند همه سرخوش از پیروزی خود بر بابل بودند .
در آن هنگامه پیر زن و پسر جوانی به اردوگاه آمده و نزد پادشاه ایران از کارمند مالیات شهرشان شکایت نمودند . پس از تحقیق معلوم شد آن کارمند هر ساله بیش از آنچه دولت در نظر گرفته از مردم خراج می ستاند .
آن شب کورش پادشاه ایران در همان اردوگاه سرپرست خزانه دارای و مالیات فرمانروایی را از کار برکنار نموده و کس دیگری را به کار گمارد .
اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : ریشه کارمند نابکار ، در نهاد سرپرست و مدیر ناتوان است . و هم او در جایی دیگر می گوید : فرمانروا در برکناری کارمند نابکار زمانی را نباید از دست دهد چون سیاهی کار بزهکار در دید مردم خیلی زود دامن او را نیز خواهد گرفت .
گفته می شود که پس از برکناری مدیر خزانه داری سه نفر از سرپرستان و اشراف کشور نزد فرمانروای ایران آمده تا پادشاه ایران را از تصمیمی که گرفته است باز دارند . کورش هخامنشی نه تنها از رای خود بر نگشت بلکه آن سه تن را هم از کار برکنار نمود و گفت : اگر تخم بدکاری از خاک ایران کنده نشود آرامشی نخواهیم داشت.

فرانک 02-28-2010 02:43 PM

سلطان سنجر پادشاه دودمان سلجوقی هنگامی که وارد شهر کرمان شد دریافت مردم شهر دچار بغض و ناراحتی هستند رایزنان خویش را فرا خواند و علت را جویا شد ، گفتند بسیاری از کارمندان دستگاه دیوانی بر مردم شهر فشار آورده و از جایگاه خویش سوء استفاده می کنند .
فرمانروای ایران همان جا استاندار کرمان را از کار بر کنار نمود با اینکه از نزدیکانش بود و یکی از اتابکان ( ریش سفیدان )را برکار گمارد . گروهی نزد فرمانروا آمده و گفتند سردی مردم از کارمندان دون پایه است نه از حاکم رشید کرمان .
سلطان سنجر خندید و گفت : مردم آنقدر دانا هستند که می فهمند بدکرداری کارمندان برخواسته از پشتیبان آنهاست .
سپس ادامه داد آبادانی ایران با مردم رنجور راه به جایی نخواهد برد .
ارد بزرگ اندیشمند و متفکر کشورمان می گوید : ریشه کارمند نابکار ، در نهاد سرپرست و مدیر ناتوان است .
سلطان سنجر پادشاه دودمان سلجوقیان به نیکی پی به ریشه درد برده و آن را بر طرف نمود.
__________________

فرانک 02-28-2010 02:44 PM

فرمانروای روسیه برای نادر شاه افشار پیام فرستاد در صورتی که پادشاه ایران بخواهد می تواند برای فتح هند کمک های بسیاری به ایران بنماید منوط بر این که به او کمک کند تا روسیه خاور اروپا را متصرف شود .
این در حالی بود که فرمانروای روسیه می دانست ارتش ایران نیرومند ترین ارتش آن روز جهان است اما از آنجایی که برایش فتح اروپای خاوری یک آرزو بود این پیشنهاد را برای فرمانروای ایران فرستاد .
نادر برایش نامه ایی نوشت که پس از سلام چنین بود .
ما برای کشور گشایی به هند نخواهیم رفت . آنچه ما می خواهیم محاکمه ۸۰۰ خونخواریست که بیست سال به ایران ستم کرده اند ، برای این کار نیازی به کمک شما نیست . در ضمن ما ایرانیان نیاز به خانه و کاشانه مردم دیگر کشورها نداریم .
پاسخ نادرشاه افشار گویای این حقیقت است که او برای آرمان های بزرگش چشم کمک از جایی جز مردم ایران را نداشت و بگفته ارد بزرگ متفکر برجسته کشورمان : مردان پیشآهنگ ، راه را با داشته های میهنی خویش باز می کنند و نه کمک اجنبی .
خوی ***** گری روس ها در طول تاریخ همواره همانند دولتهای انگلیس و فرانسه دیده می شود که این سه مورد در تمام دودمانهای ایران باید مورد توجه قرار گیرد .

فرانک 11-11-2010 10:18 PM

مازیار و بانو گلدیس



مازیار و بانو گلدیس



http://tradea.org/uploads/y/yasamin/286.jpg
تمیستوکل پادشاه یونان در آرزوی کاخی به زیبایی تخت جمشید بود یکی سرداران خویش که زبان ایرانیان را می دانست فرا خواند و به او گفت شنیده ام سنگ تراشی بنام مازیار و شاگردش بانو گلدیس پرسپولیس را همچون جواهرات تراش داده اند آنهم به گونه ایی که پیک های سرزمینهای دیگر از این همه زیبایی در شگفت شده اند به ایران رو و به هر گونه که امکان دارد این دو را به یونان بیاور می خواهم آنها پرسپولیس زیباتری در آتن بسازند . آن فرمانده یونانی با چند سرباز دیگر با تن پوشی ایرانی به سرزمین ما آمده و پس از چندی با دو هنرمند ایرانی بازگشت . در حالی که دست های آنها بسته ، رویشان زرد و بسیار نحیف و لاغر شده بودند . تمیستوکل دستور داد دست های آنها را باز کنند و به آنها گفت می خواهم هنرمندان یونانی را آموزش دهید و با کمک آنها کاخی باشکوه تر از پرسپولیس برایم بسازید .
مازیار سالخورده گفت نقشی که بر دیوارهای تخت جمشید می تراشیم همه عشق است ما نمی توانیم خواسته شما را انجام دهیم پادشاه یونان تمیستوکل برافروخت و آن دو را به زندان افکند . مازیار و بانو گلدیس یک سال در بدترین شرایط شکنجه شدند اما برای اجنبی خدمتی نکردند تا اینکه خشایارشاه پس از شکست دادن یونان و فتح آتن آن دو هنرمند دلیر و میهن پرست ایرانزمین را آزاد و به همراه خود به ایران بازگرداند و به هر دوی آنها هدیه های ارزشمندی داد .
آن هنرمندان نسبت به سرزمین خویش وفادار بودند چرا که پی به قدرت هنر برده بودند به سخن ارد بزرگ اندیشمند برجسته ایرانزمین : در بلند هنگام هیچ نیرویی نمی تواند در برابر فرهنگ و هنر ایستادگی کند .
مازیار و بانو گلدیس مایه فر و شکوه سرزمین ما هستند و از این روست که این نخستین نام های تاریخ هنر ایران بسیار دوست داشتنی هستند .
پادشاه ایران خشایارشا پس از بازگشت از آتن در تخت جمشید نوشت : داریوش را پسران دیگری بودند٬ ولی چنان که اهورامزدا را کام بود٬ داریوش٬ پدر من٬ پس از خود٬ مرا بزرگ‌ترین کرد. هنگامی که پدر من داریوش از تخت کنار رفت٬ به خواست اهورامزدا من بر جای‌گاه پدر شاه شدم. هنگامی که من شاه شدم٬ بسیار ساختمان‌های والا ساختم. آن چه را که به دست پدرم ساخته شده بود٬ من آن را پاییدم و ساختمان دیگری افزودم. آن چه را که من ساختم و آن چه که پدرم ساخت آن همه را به خواست اهورامزدا ساختیم.


فرانک 11-21-2010 05:27 PM

دریای نور



شایددریای نوردر میان جواهرات ملی ایران، مقام اول را دارا باشد. این الماس معروف و الماس کوه نور، ظاهراً به علت قرابت نام، پیوسته یک زوج به شمار می‌آمده اند، در حالی که از نظر تراش و رنگ هیچ وجه مشترکی با یکدیگر ندارند. هر دو گوهر از آن نادر شاه بود، اما الماس کوه نور، بعد از مرگ نادر شاه، توسط احمدشاه درانی به افغانستان برده شد. بعداز احمدشاه، به شاه شجاع منتقل شد و پس از شکست شاه شجاع به دست سردار هندی، ملقب به شیر پنجاب، الماس مزبور به تصرف سردار نامبرده درآمد. این گوهرها بعدها به دست کمپانی هند شرقی افتاد و بدان وسیله به دربار انگلستان راه جست و به ملکه ویکتوریا هدیه گردید. هم اکنون نیز این گوهر در تاج ملکه الیزابت، مادر ملکه فعلی انگلستان، نصب است.


الماس دریای نور، پس از قتل نادرشاه، به نوه او شاهرخ میرزا رسید، سپس به دست امیرعلم خان خزیمه و بعداً به دست لطفعلی خان زند افتاد. هنگامیکه لطفعلی خان به دست آقا محمدخان قاجار شکست خورد، گوهر مذبور به گنجینه جواهرات قاجار منتقل گشت.

ناصرالدین شاه معتقد بود این گوهر یکی از گوهرهای تاج کوروش بوده است و خود او بسیار به این گوهر گرانبها علاقه داشت و زمانی آن را به کلاه و گاهی به سینه خود نصب می کرد و حتی تولیت دریای نور را منصبی مخصوص قرار داد و این افتخار مهم را به اعیان و بزرگان کشور محول می داشت.

دریای نور بعدها داخل موزه دولتی گردید و اینک زینت بخش خزانه جواهرات ملی است. وزن دریای نور 182 قیراط است و رنگ آن صورتی است که کمیاب‌ترین رنگ الماس است. در سال 1344، هنگام بررسی جواهرات ملی توسط دانشمندان کانادایی، درباره این گوهر نکته بسیار جالب توجهی کشف شد:

تاورنیه، سیاحتگر و جواهرشناس معروف فرانسوی، در کتاب خود از الماس صورتی رنگ به وزن 242 قیراط سخن می گوید و اشاره می کند در سال 1642 میلادی آن را در شرق دیده است و نقشه و اندازه های آن را نیز در کتاب شرح می دهد و آن را Grand Table Diamante ( الماس یا لوح بزرگ ) می نامد. رنگ و شکل این الماس توجه دانشمندان کانادایی را جلب کرد و ایشان معتقدند الماس دریای نور و نورالعین دثیثر اصل یک قطعه الماس بوده و بعداً آنرا به دو تکه قسمت نموده اند که تکه بزرگ آن دریای نور نام گرفته و تکه کوچک آن که به وزن 60 قیراط است، نورالعین نامیده

فرانک 11-22-2010 11:47 AM

خیلی قشنگه تا آخر بخونین
حکایتی تامل برانگیز از کوروش بزرگ
روزی که کوروش وارد شهر صور شد یکی از برجسته ترین کمانداران سرزمین فینیقیه (که صور از شهرهای آن بود) تصمیم گرفت که کوروش را به قتل برساند. آن مرد به اسم “ارتب” خوانده می شد و برادرش در یکی از جنگ ها به دست سربازان کوروش به قتل رسیده بود. کوروش در آن روز به طور رسمی وارد صور شده بود و پیشاپیش او، به رسم آن زمان ارابه آفتاب را به حرکت در می آوردند و ارابه آفتاب حامل شکل خورشید بود و شانزده اسب سفید رنگ که چهار به چهار به ارابه بسته بودند آن را می کشید و مردم از تماشای زینت اسب ها سیر نمی شدند …
هیچ کس سوار ارابه آفتاب نمی شد و حتی خود کوروش هم قدم در ارابه نمی گذاشت و بعد از ارابه آفتاب کوروش سوار بر اسب می آمد. از آنجا که پادشاه ایران ریش بلند داشت و در اعیاد و روزهای مراسم رسمی، موی ریش و سرش را مجعد می کردند و با جواهر می آراستند.
کوروش به طوری که افلاطون و هرودوت و گزنفون و دیگران نوشته اند علاقه به تجمل نداشت و در زندگی خصوصی از تجمل پرهیز می کرد، ولی می دانست که در تشریفات رسمی باید تجمل داشته باشد تا اینکه آن دسته از مردم که دارای قوه فهم زیاد نیستند تحت تاثیر تجمل وی قرار بگیرند. در آن روز کوروش، از جواهر می درخشید و اسبش هم روپوش مرصع داشت و به سوی معبد “بعل” خدای بزرگ صور می رفت و رسم کوروش این بود که هر زمان به طور رسمی وارد یکی از شهرهای امپراطوری ایران(که سکنه آن بت پرست بودند) می گردید، اول به معبد خدای بزرگ آن شهر می رفت تا اینکه سکنه محلی بدانند که وی کیش و آیین آنها را محترم می شمارد.
در حالی که کوروش سوار بر اسب به سوی معبد می رفت، “ارتب” تیرانداز برجسته فینیقی وسط شاخه های انبوه یک درخت انتظار نزدیک شدن کوروش را می کشید!
در صور، مردم می دانستند که تیر ارتب خطا نمی کند و نیروی مچ و بازوی او هنگام کشیدن زه کمان به قدری زیاد است که وقتی تیر رها شد از فاصله نزدیک، تا انتهای پیکان در بدن فرو می رود. در آن روز ارتب یک تیر سه شعبه را که دارای سه پیکان بود بر کمان نهاده انتظار نزدیک شدن موسس سلسله هخامنشی را می کشید و همین که کوروش نزدیک گردید، گلوی او را هدف ساخت و زه کمان را بعد از کشیدن رها کرد.
صدای رها شدن زه، به گوش همه رسید و تمام سرها متوجه درختی شد که ارتب روی یکی از شاخه های آن نشسته بود. در همان لحظه که صدای رها شدن تیر در فضا پیچید، اسب کوروش سر سم رفت.
اگر اسب در همان لحظه سر سم نمی رفت تیر سه شعبه به گلوی کوروش اصابت می کرد و او را به قتل می رسانید. کوروش بر اثر سر سم رفتن اسب پیاده شد و افراد گارد جاوید که عقب او بودند وی را احاطه کردند و سینه های خویش را سپر نمودند که مبادا تیر دیگر به سویش پرتاب شود، چون بر اثر شنیدن صدای زه و سفیر عبور تیر، فهمیدند که نسبت به کوروش سوءقصد شده است و بعد از این که وی را سالم دیدند خوشوقت گردیدند، زیرا تصور می نمودند که کوروش به علت آنکه تیر خورده به زمین افتاده است.
در حالی که عده ای از افراد گارد جاوید کوروش را احاطه کردند، عده ای دیگر از آنها درخت را احاطه کردند و ارتب را از آن فرود آوردند و دست هایش را بستند…
کوروش بعد از اینکه از اسم و رسم سوءقصد کننده مطلع گردید گفت که او را نگاه دارند تا اینکه بعد مجازاتش را تعیین نماید و اسب خود را که سبب نجاتش از مرگ شده بود مورد نوازش قرار داد و سوار شد و راه معبد را پبش گرفت و در آن معبد که عمارتی عظیم و دارای هفت طبقه بود مقابل مجسمه بعل به احترام ایستاد. کوروش بعد از مراجعت از معبد، امر کرد که ارتب را نزد او بیاورند و از وی پرسید برای چه به طرف من تیر انداختی و می خواستی مرا به قتل برسانی؟
ارتب جواب داد ای پادشاه چون سربازان تو برادر مرا کشتند من می خواستم انتقام خون برادرم را بگیرم و یقین داشتم که تو را خواهم کشت، زیرا تیر من خطا نمی کند و من یک تیر سه شعبه را به سوی تو رها کردم، ولی همین که تیر من از کمان جدا شد، اسب تو به رو درآمد و اینک می دانم که تو مورد حمایت خدای بعل و سایر خدایان هستی و اگر می دانستم تو از طرف بعل و خدایان دیگر مورد حمایت قرار گرفته ای نسبت به تو سوءقصد نمی کردم و به طرف تو تیر پرتاب نمی نمودم!
کوروش گفت در قانون نوشته شده که اگر کسی سوءقصد کند و سوءقصد کننده به مقصود نرسد دستی که با آن می خواسته سوءقصد نماید باید مقطوع گردد. اما من فکر می کنم که هنگامی که به طرف من تیر انداختی با هر دو دست مبادرت به سوءقصد کردی و با یک دست کمان را نگاه داشتی و با دست دیگر زه را کشیدی. ارتب گفت همین طور است. کوروش گفت هر دو دست در سوءقصد گناهکار است و من اگر بخواهم تو را مجازات نمایم باید دستور بدهم که دو دستت را قطع نمایند ولی اگر دو دستت قطع شود دیگر نخواهی توانست نان خود را تحصیل نمایی، این است که من از مجازات تو صرفنظر می کنم.
ارتب که نمی توانست باور کند پادشاه ایران از مجازاتش گذشته، گفت ای پادشاه آیا مرا به قتل نخواهی رساند؟ کوروش گفت : نه. ارتب گفت ای پادشاه آیا تو دست های مرا نخواهی برید؟ کوروش گفت: نه. ارتب گفت من شنیده بودم که تو هیچ جنایت را بدون مجازات نمی گذاری و اگر یکی از اتباع تو را به قتل برسانند، به طور حتم قاتل را خواهی کشت و اگر او را مجروح نمایند ضارب را به قصاص خواهی رسانید.
کوروش گفت همین طور است. ارتب پرسید پس چرا از مجازات من صرفنظر کرده ای در صورتی که من می خواستم خودت را به قتل برسانم؟ پادشاه ایران گفت: برای اینکه من می توانم از حق خود صرفنظر کنم، ولی نمی توانم از حق یکی از اتباع خود صرفنظر نمایم چون در آن صورت مردی ستمگر خواهم شد.
ارتب گفت به راستی که بزرگی و پادشاهی به تو برازنده است و من از امروز به بعد آرزویی ندارم جز این که به تو خدمت کنم و بتوانم به وسیله خدمات خود واقعه امروز را جبران نمایم. کوروش گفت من می گویم تو را وارد خدمت کنند.
از آن روز به بعد ارتب در سفر و حضر پیوسته با کوروش بود و می خواست که فرصتی به دست آورد و جان خود را در راه کوروش فدا نماید ولی آن را به دست نمی آورد. در آخرین جنگ کوروش که جنگ او با قبایل مسقند بود نیز ارتب حضور داشت و کنار کوروش می جنگید و بعد از آنکه موسس سلسله هخامنشی(کوروش بزرگ) به قتل رسید، ارتب بود که با ابراز شهامت زیاد جسد کوروش را از میدان جنگ بدر برد و اگر دلیری او به کار نمی افتاد شاید جسد موسس سلسله هخامنشی از مسقند خارج نمی شد و آنها نسبت به آن جسد بی احترامی می کردند، ولی ارتب جسد را از میدان جنگ بدر برد و با جنازه کوروش به پاسارگاد رفت و روزی که جسد کوروش در قبرستان گذاشته شد، کنار قبر با کارد از بالای سینه تا زیر شکم خود را شکافت و افتاد و قبل از اینکه جان بسپارد گفت : بعد از کوروش زندگی برای من ارزش ندارد.

کوروش بزرگ یا کوروش کبیر(۵۷۶-۵۲۹ پیش از میلاد)، نخستین پادشاه و بنیان‌گذار دودمان هخامنشی است. شاه پارسی پادشاهی انسان دوست بود و از صفات و خدمات او بخشندگی‌، بنیان گذاری حقوق بشر، پایه‌گذاری نخستین امپراتوری چند ملیتی و بزرگ جهان، آزاد کردن برده‌ها و بندیان، احترام به دین‌ها و کیش‌های گوناگون، گسترش تمدن و… شناخته شده‌ است. تبار کوروش از جانب پدرش به پارس‌ها می‌رسد که برای چند نسل بر اَنشان(شمال خوزستان کنونی)، در جنوب غربی ایران، حکومت کرده بودند. کوروش درباره خاندانش بر سفالینهٔ استوانه شکلی محل حکومت آن‌ها را نقش کرده‌ است. ایرانیان کوروش را پدر می‌نامیدند. یهودیان این پادشاه را به منزله مسح ‌شده توسط پروردگار بشمار می‌آوردند، ضمن آنکه بابلیان او را مورد تأیید مردوک می‌دانستند.

فرانک 11-22-2010 11:51 AM

کوروش بزرگ پادشاهی که تنها یک همسر برگزید
بانو کاساندان همسر و همراه و همفکر همیشگی کوروش بود. کوروش بزرگ در طول زندگی خود فقط یک زن اختیار کرد و او کاساندان نام داشت .کاساندان قبل از کوروش درگذشت و بعد از او کوروش در اندوهی فراوان ماند و برای همیشه و به احترام همسرش تنهایی را برگزید. کوروش کاساندان را بسیار دوست میداشت.هنگام مرگ کاساندان در بابل ۶ روز عزای عمومی اعلام شد.مقبره کاساندان در پاسارگاد ، در کنار آرامگاه کوروش بزرگ می‌باشد


پس از کوروش بزرگ او نخستین شخصیت قدرتمند کشور بزرگ ایران بود. کاساندان ملکه 28 کشور آسیائی بود كه کوروش بزرگ بر آنها پادشاهی می کرده است. مورخین یونانی و گزنفون از وی با نیکی و بزرگ منشی یاد می کرده اند.
کاساندان ملکه ایران ۵ فرزند با نام های کمبوجیه ، بردیا ، آتوسا ، رکسانه و ارتیستونه داشت.
پسر بزرگ کاساندان و کوروش، کمبوجیه دوم، جهانگشایی کرد و مصر را به امپراتوری هخامنشیان افزود. بردیا نیز مدتی کوتاه بر تاج تخت نشست. اما آتوسا را بی‌شک باید با دیدی دگر نگریست. چرا که دختر کوروش بودن چنان «جایگاه ویژه ای» به او بخشید که داریوش بزرگ او را به همسری خویش برگزید. و فرهیختگی و درایت آتوسا در تمام طول تاریخ زبانزد شد.
بی شک کاساندان مادری بزرگ بود که چنین فرزندان بزرگی پرورش داد که هر یک نامی نیک در تاریخ دارند. وی همچنین همسری نمونه بود چرا که در همه مراحل سخت دوشادوش کوروش بزرگ حضور داشت و همراه همیشگی او بود.

نوشته های تاریخی نشان می دهد كه كوروش نه تنها در امور سپاهیگری دارای نبوغ نظامی و در جهانگشایی و كشور داری بسیار انسان دوست و نوع پرور بوده بلكه در امور خانوادگی نیز یكی از وفادارترین مردان روزگار بوده است.
در مرگ این بانوی بزرگ همچنان اختلاف نظر وجود دارد برای نمونه آقای غیاث آبادی آورده اند که :

درگذشت کاساندان، بانوی کورش: 21 اسفند ایرانی، 26 آدار آرامی، 19 مارس میلادی، . (شماره این روز را به دلیل تخریب متن کتیبه نمی‌توان خواند. اما به احتمال در روز پیش از آغاز سوگواری بوده است که با شش روز سوگواری، یک دوره هفت روزه تکمیل می‌شده است).




هرودوت و چند تن ار تاریخ نویسانان مشهور می نویسند :

مصریان به منظور این كه شكست خود را از ایرانیان به نحوی جبران كنند شهرت دادند كه كوروش دختر آماژیس فرعون مصر را برای ازدواج خواستگاری كرده است اما فرعون مصر بجای آمازیس دختر زیباروی اپرس فرعون سابق مصر به نام نی یتیس را كه خود او برانداخته بود برای كوروش فرستاد و كمبوجیه از نی یتیس متولد شده است .

اما داستان مذكور را مصریان برای دلخوشی خود جعل كرده بودند تا از شدت خفتی كه بر اثر شكست بوسیله ایرانیان تحمل كردند كاسته باشند . زیرا اولا همه می دانستند كه ولیعهد ایرانی باید پارسی و از خاندان سلطنتی باشد و ثانیا همه آگاه بودند كه مادر كمبوجیه كاساندان هخامنشی بوده است.



فرانک 11-27-2010 08:54 PM

از: فریدون جنیدی
کتاب "زندگی و مهاجرت آریائیان بر پایه گفتارهای ایرانی"

نژاد فریدون یعنی ایرانی


در پیش گفتار این کتاب یادآور شدم که ایرانیان حتی پس از اسلام نیز از بستگی نژادی خود با اروپاییان و هندیان و ایرانیان آسیای میانه آگاهی داشته اند، و اینجا باید اشاره ای در جهت تایید آن بکنم.
این بستگی نژادی همواره با «نژاد فریدون» نشان داده می شده و دور ترین اشاره بدان (البته پس از ایرج و منوچهر) در زمانی است که ایرانیان برای نخستین بار پس از فریدون (مهاجرت) در مقابل توران شکست خورده و مدتها بدون پادشاه واحد روزگار می گذرانده اند:

همبستگی ایران با هندوان

در این هنگام، رستم برای یافتن کوی کوات (کیقباد) به سوی البرز کوه می رود. در مورد البرز کوه روایات چندگونه است:
نخست آن که برخی ایرانشناسان آن را رشته کوه های اروپا از مون بلان می گیرند تا هندوکش، دیگر آن که در روایات مذهبی ایرانی البرز، با نام «هرابورزئیتی» کوهی بلند افسانه ای است که گرد جهان کشیده شده و معادل کوهی است که در افسانه های این زمان بدان «قاف» می گویند.
سدیگر همین البرز کوه واقع در ایران، که دیدار رستم با کیقباد در آن انجام پذیرفته است.1
آن چنان که باستانشناسان پژوهش کرده اند نژاد آریا از دو سوی به هندوستان کنونی وارد شده اند، یک دسته از جانب شمال، و دسته ی دیگر از جانب شمال غربی.
احتمال می دهم دسته ی دوم ایرانیانی باشند که در زمانی پس از مهاجرت بزرگ کوه های هندوکش را گذرانده در دره ی سند (که آثار تمدن با شکوه پنج هزار ساله ی آن امروز از زیر خاک به در آمده و بر خلاف انتظار قبلی غربیان یک تمدن سفال بسیار پیشرفته است) و اطراف آن اقامت گزیدند، و در شهر بزرگ موهنجودارو، و هاراپا از آن بر جای مانده که تمام جهان را به شگقتی انداخته است.
بنابراین می توان حدس زد که مقصور از هندوستانی که در شاهنامه از آن یاد می شود همین قسمت بوده باشد.
در این داستان در سوال و جوابهایی که بین رستم و کیقباد مطرح میشود. چند بار از نژاد فریدون یاد می گردد. بدین شرح:
1:
نشان داد موبد به ما فرخان یکی شاه با فر و بخت جوان
ز تخم فریدون یل کیقباد که با فر و برز است و با رسم و داد
2:
جوان بر سر تخت زرین نشست گرفته یکی دست رستم به دست
به دست دگر جام پر باده کرد وزو یاد مردان «آزاده» کرد

3-سوال قباد از رستم:
بپرسیدی از من نشان قباد تو این نام را از که داری به یاد؟

4-گفتار رستم:
سرافراز را کیقباد است نام ز تخم فریدون با داد و کام

5-پاسخ قباد:
ز تخم فریدون منم کیقباد پدر بر پدر نام دارم به یاد

6-شادمانی رستم:
که رستم شد از دیدنت شادمان تویی از فریدون فرخ نشان

در جنگ کاوس و افراسیاب نیز، سپاه ایران و هندوستان، هر دو با هم گرد رستم جمع می آیند:

ز زابل هم از کابل و هندوان سپه جمله آمد بر پهلوان

همبستگی بین ایرانیان و هندوان به صورت بسیار دلپذیر در افسانه ی «شاه بهرام ورجاوند» نیز آمده است و آن چنین است که در افسانه های مذهبی ایران چنین پدید آمد که پس از پیروزی تازیان بر ایران زمین، و ستم آنان بر آزادگان، فریدون نژادی به نام شاه بهرام ورجاوند2 از سوی هندوستان به یاری ایرانیان خواهد آمد و ایرانیان را از ستم تازیکان نجات خواد بخشید.
شعری که به زبان پهلوی پس از حمله عرب از شاعری گمنام بر جای مانده، نشانه دهنده ی رنج و سوزی است که ایرانیان از آن همه ستم برده اند و امید به آمدن شاه بهرام بسته:
کی بواد3 که پیکی آید از هندوکان
که (گوید) آمد، آن شاه بهرام از دوده ی کیان
که (او را) پیل هست هزار، بر فراز سران (شان) هست پیلبان که آراسته، درفش دارد به آیین خسروان:
****************
پیش لشگر برند به سپاه،سرداران
مردی پیک باید کردن زیرک، ترجمان
که شود بگوید به هندوکان
که ما چه دیدیم از دشت تازیکان
با یکی گروه، دین نزار کردند
و بکشتند شاهان شاه ما و هر که آزاده (بود) ایشان... .

این شعر هنوز ادامه دارد اما موضوع مهم در آن این است که شاه بهرام هندی، در این داستان از دوده ی کیان دانسته می شود و باز به «ازادگان» در آن اشاره می رود.
این همبستگی تا آنجا بوده که زردشتیان ایرانی از ستم کارگزاران خونخوار اموی سرانجام به هندوستان گریختند، و هنوز تحت نام پارسیان هند در آن سامان هستند و کوشش آنان بسیاری از کتابهای باقی مانده از دوران پیش از اسلام را برای ما نگه داشت.
داستان شطرنج و نرد و کلیله و دمه نیز از با ابهت ترین افسانه های روابط سیاسی بین دو ملت ایران و نهد است که به جای کشتار و غارت اموال، مبادله ی فرهنگ در آن صورت می گیرد، و ای کاش که همه ی ملل جهان از این روابط می داشتند، و ای کاش که سالیان بعد بر ایران، سلاطین تاتار نژادی چون محمود و نادر حکم نمی راندند، تا این رابطه ی معنوی را نیز لکه دار کندد، دریغا!

پانویس
1.افسانه ی دیدار رستم و کیقباد بسیار دلکش است و خواننده را تبلیغ به خواندن آن در شاهنامه می کنم. این قدر هست که در آن زمان موسیقی بر قرار بوده و سرایندگان همراه با آهنگ چنگ و نی و عود اشعار دل انگیز می خوانده اند و مبداء ساقی نامه ها یا صوفی نامه هایی که در دستگاه های اصفهان و ماهور خوانده می شود در همین داستان است که:

برآمد خروش از دل زیر و بم فراوان شده شادی، اندوه کم
نشسته جوانان بربط نواز یکی عود سوز و یکی عود ساز
سراینده ای این غزل ساز کرد دف و چنگ و نی را هم آواز کرد
که امروز روزی است با فر و داد که رستم نشسته است با کیقباد
به شادی زمانی بر آریم کام ز جمشید گوییم و نوشیم جام
بده ساقی نوش لب جام می بنوشم به یاد شه نیک پی
بده ساقی نشو لب جام می که بزداید آن می ز دل زنگ غم

2.شاد بهرام ورجاوند یعنی بهرامشاه با شکوه یا دارای ورج.
3.بواد به صیغه ی دعا از فعل بودن.

فرانک 12-04-2010 05:13 PM

آهنگری شمشیر بسیار زیبا تقدیم شاپور پادشاه ساسانی نمود. شاپور از او پرسید چه مدت برای ساختن این شمشیر زمان گذاشته ایی و آهنگر پاسخ داد یک سال تمام. پادشاه ایران باز پرسید و اگر یک شمشیر ساده برای سربازان بسازی چقدر زمان می برد ؟ و او گفت سه تا چهار روز.
شاپور گفت آیا این شمشیر قدرتی بیشتر از آن صد شمشیر دیگری که می توانستی بسازی دارد ؟
آهنگر گفت: خیر ، این شمشیر زیباست و شایسته کمر شهریار !

پادشاه ایران گفت: سپاسگذارم از این پیشکش اما ، پادشاه اهل فرمان دادن است نه جنگیدن ، من از شما شمشیر برای سپاهیان ایران می خواهم نه برای خودم ، و به یاد داشته باش سرباز بی شمشیر نگهبان کیان کشور ، پادشاه و حتی جان خویش نیست. فرمانروای شایسته اسیر کاخ ها نمی شود نگاه او بر مرزهای کشور است.
شاپور با نگاهی پدرانه به آهنگر گفت اگر به تو پاداش دهم هر روز صنعتگران و هنرمندان به جای توجه به نیازهای واقعی کشور ، برای من زینت آلات می سازند و این سرآغاز سقوط ایران است. پدرم به من آموخت زندگی ساده داشته باشم تا فرمانرواییم پایدارتر باشد. پس برای سربازان شمشیر بساز که نبردهای بزرگ در راه است.

فرانک 12-04-2010 05:19 PM

صدای جاودانه دختران ایرانی





سواره نظام مهرداد نخست ، خسته از جنگهای طولانی وارد شهر هیرکانی (گرگان) شد .
آنها در شرق نیروهای متجاوز بدوی و در غرب دمتریوس را شکست سختی داده بودند .


مهرداد پادشاه اشکانی با لباسی ساده در شهر می چرخید و به گفتگوهای مردم گوش می داد نیم روزی که گذشت به گوشه دیواری تکیه داد تا خستگی از تن بدر کند از پنجره کوچک بالای سرش سخنان دخترانی را می شنید حرف های آنها با صدای فرش بافیشان به هم آمیخته بود .


یکی از آنها می گفت مهرداد اگر سخت است فرزندی دارد دلنرم . مهرداد با شمشیر پیمان بسته پس فرزند نرم خوی او با خرد و هوش دوستی کند .


دختر دیگر گفت : آنکه پایه دستگاه دودمان را می ریزد نمی تواند نرم خو باشد او باید همانند پی ساختمان سخت و آهنین باشد پس جبر بر سختی اوست .


و دختر کوچکتری که صدایش بسیار ضعیف می نمود ادامه داد : آنکه بر این زمین سخت ساختمان می سازد و خود نمایی می کند از جنس زیبایی است و زمین سخت را به آسمان می برد .


مهرداد تکانی خورد با خود گفت چطور چنین دختران دانایی در این مرز و بوم زندگی می کنند و او خود نمی داند .


آن شب تا به پگاه خورشید مهرداد اشکانی ، نخستن پادشاه دودمان اشکانیان در تمام مدت به حرفهای آنها اندیشید .


در وجود خود سختی و قدرت پی ساختمان دودمان را می دید و در وجود فرهاد دوم (فرزندش) دانایی و هوش بنای ساختمان را .


آن سه دختر به ریشه ها پرداخته بودند و مهرداد از این بابت در شگفت بود

فردای آن روز پادشاه ایران با تنی چند از نزدیکان به خانه ایی که روز پیش ندا از آن شنیده بود رفت و با شگفتی دید آن خانه متروکه است از همسایگان پرسیدند و آنها گفتند سال ها پیش در این خانه مرد و زنی بودند با سه دختر که فرش می بافتند هر سه دانا و از شاگردان ورتا ( حکیم و دانشمند زن ابتدای دودمان اشکانیان ) . بدست مزدوران آندراگوراس یونانی به خاطر آنکه مدام از بازگشت ایران و نجات از دست خارجیان یونانی سخن می گفتند هر پنج نفر آنها را زنده زنده در کف همان خانه در گودالی کشتند .

مهرداد با شنیدن این سخنان ، بر آبادی آن خانه همت گمارد و آن خانه را مدرسه نمود در حالی که موبدان زرتشی اصرار بر آن داشتند که آن خانه آتشکده گردد و مهرداد نپذیرفت و گفت جای آتشکده در کوهستان است نه میان مردم .


از آن زمان بزرگترین دانشمندان را برای تربیت و افزودن دانش فرهاد دوم بکار گرفت .
برای همین فرهاد دوم در بسیاری از نبردها قبل از جنگ پیروز شده بود چون با دانش پشت سر دشمن خویش را خالی و سپس با تکانی آن را فرو می ریخت .


فرهاد دوم برای ایجاد جنگ خانگی در سوریه ( قسمت باقی مانده سلوکیان متجاوز )دمتریوس را که توسط پدرش مهرداد اسیر شده و در زندان بود را رها کرد تا میان دو برادر نبردی درگیرد. گفتنی است که ظلم و ستم سلوکیان بر مردمان تحت انقیادشان موجب شد که مردم تحت ستم سلوکیان به فرهاد گرویدند. آنتیخوس برای گرفتن انتقام شکستها و اسارت خود با سپاهی گران به ایران آمد، ولی فرهاد به او فرصت نداد ناگهان بر او تاخت و در هنگام جنگ پادشاه سلوکی کشته شد. از این پس سلوکیان یونان دیگر به خود اجازه تجاوز به حریم ایران را ندادند. انحطاط کامل دولت سلوکی از همین زمان آغاز گردید.

فرانک 12-04-2010 06:57 PM


یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.

بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه – معجزه! – رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.
خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.

چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.
چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.
خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:

«یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.»
و بر بال دیگرش نوشتند:


«هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.»

kiana 01-01-2011 09:33 AM

روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیر و زندانی کرد. پادشاه می توانست آرتور را بکشد اما تحت تاثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت. از این رو، پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد. آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد، و اگر پس از یکسال موفق به یافتن پاسخ نمی شد، کشته می شد. سؤال این بود: زنان واقعاً چه چیزی میخواهند؟



این سؤالی حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود و به نظر می آمد برای آرتور جوان یک پرسش غیرقابل حل باشد. اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود، وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سؤال در مدت یک سال پذیرفت.


آرتور به سرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد: از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک های دربار... . او با همه صحبت کرد، اما هیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سؤال پیدا کند. بسیاری از مردم از وی خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد که جواب این سؤال را بداند، مشورت کند. البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد چرا که وی به اخذ حق الزحمه های هنگفت در سراسر آن سرزمین معروف بود.
وقتی که آخرین روز سال فرا رسید، آرتور فکر کرد که چاره ای به جز مشورت با جادوگر پیر ندارد. جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد، اما قبل از آن از آرتور خواست تا با دستمزدش موافقت کند.
جادوگر پیر می خواست که با لُرد لنسلوت، نزدیکترین دوست آرتور و نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند! آرتور از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد. جادوگر پیر؛ گوژپشت، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت، بوی گنداب میداد، صدایش ترسناک و زشت و خیلی چیزهای وحشتناک و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت میشد. آرتورهرگز در سراسر زندگی اش با چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از اینرو نپذیرفت تا دوستش را برای ازدواج با جادوگر تحت فشار گذاشته و اورا مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند. اما دوستش لنسلوت، از این پیشنهاد باخبر شد و با آرتور صحبت کرد. او گفت که هیچ از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با جان آرتور نیست. از این رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و جادوگر پاسخ سوال را داد. سؤال آرتور این بود: زنان واقعاً چه چیزی می خواهند؟
پاسخ جادوگر این بود: " آنها میخواهند تا خود مسئول زندگی خودشان باشند".


همه مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است و جان آرتور به وی بخشیده خواهد شد، و همینطور هم شد. پادشاه همسایه، آزادی آرتور را به وی هدیه کرد ولنسلوت و جادوگر پیر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند.


ماه عسل نزدیک میشد و لنسلوت خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می کرد، در روز موعود با دلواپسی فراوان وارد حجله شد. اما، چه چهره ای منتظر او بود؟ زیباترین زنی که به عمر خود دیده بود بر روی تخت منتظرش بود.لنسلوت شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟



زن زیبا جواب داد: از آنجایی که لرد جوان با وی به عنوان جادوگری پیر با مهربانی رفتار کرده بود، از این به بعد نیمی از شبانه روز می تواند خودش را زیبا کند و نیمی دیگر همان زن وحشتناک و علیل باشد. سپس جادوگر از وی پرسید: " کدامیک را ترجیح می دهد؟ زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس آن...؟".

لنسلوت در مخمصه ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد. اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار میشد آنوقت می توانست به دوستانش و دیگران، همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد! یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب، زنی زیبا داشته باشد که لحظات فوق العاده و لذت بخشی رابا وی بگذراند.

اگر شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید... انتخاب شما کدامیک خواهد بود؟
اگر شما یک زن باشید که این داستان را می خواند، انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد؟ انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را بخوانید بنویسید.
آنچه لنسلوت انتخاب کرد این بود:
لنسلوت نجیب زاده و شریف، می دانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به سؤال آرتور داده بود؛ از این رو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد. با شنیدن این پاسخ، جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند، چرا که لنسلوت به این مسئله که آن زن بتواند خود مسئول زندگی خودش باشد احترام گذاشته بود.
اکنون فکر می کنید که نکته اخلاقی این داستان چه بوده است؟... تا نظر شما چه باشد.

فرانک 01-11-2011 10:33 PM

۱ - فرعون هیچ گاه اجازه نمی‌داد تا موهایش دیده شود، فرعون اکثر اوقات تاج بر سر داشت و یا اینکه از نوعی پوشش برای موهای خود استفاده می‌کرد که ”نِمسِس” نام داشت.


2 – پپی دوم فرعون مصر، برای دور کردن حشرات موذی از خود همواره تعدادی برده عریان که بدنشان با عسل آغشته شده بود در اطراف خود داشت.

۳ - مردان و زنان مصری همواره وسائل تزئینی به تن داشتند، وسائلی سبز رنگ که از مس ساخته می‌شد و یا به رنگ مشکی که از سرب ساخته شده بود، مصریان معتقد بودن این وسائل تزئینی به آن‌ها قدرت التیام بخشی می‌دهد آنها غالبا برای حفاظت از نور آفتاب از این وسائل بهره می‌برند و همچنین به عنوان تزئین و زیبای.

۴ - تا قبل از رواج آنتی بیوتیک‌ها در قرن بیستم، پزشکان بومی ‌از مواد غذایی کپک زده و یا خاک برای درمان بیماران استفاده می‌کردند به عنوان مثال در مصر باستان از نان کپک زده استفاده می‌شد.
۵ - کودکان در سنین کودکی هیچ گونه لباسی بر تن نداشتند، که البته درجه حرارت در مصر چنین چیزی را بی نیاز می‌کرد، مردان جوان تنها یک دامن به تن داشتن در حالی که زنان لباس‌های کامل‌تر می‌پوشیدند.

۶ – ثروتمندان مصری معمولآ کلاه گیس بر سر می‌گذاشتند در حالی که مردم عادی تنها می‌توانستند موهای خود را بلند کنند که غالبآ کثیف بود، البته پسران مصری در سن ۱۲ سالگی به بعد موهای خود را می‌تراشیدند و تنها یک رشته بافته شده را باقی می‌گذاشته که این کار خصوصا برای جلوگیری از شپش و کک بوده است.


۷ - مصریان معتقد بودند که زمین تخت هست و رود نیل در وسط آن جریان دارد.

۸ – سربازان مصری به عنوان نیروی پلیس در داخل مورد استفاده قرار می‌گرفتند که غالبا برای فرعون مالیات جمع آوری می‌کردند.


۹ - رامسس بزرگ هشت زن رسمی ‌داشت و نزدیک به ۱۰۰ زن متعه ای، او نزدیک به ۹۰ سال عمر کرد و در ۱۲۱۲ قبل از میلاد مسیح از دنیا رفت.

۱۰ - در هنگام مومیایی کردن، مغز را از طریق یکی از سوراخ‌های بینی خارج می‌کردند و همچنین روده و این اعضا را در کوزه‌های با نام کانوپیک قرار می‌دادند هر عضو درون کوزه مخصوص به خودش تنها عضوی را که خارج نمی‌کردند قلب بود. زیرا مصریان معتقد بودند که قلب خانه روح هست.

فرانک 01-16-2011 08:50 PM

اولین نبرد سرنوشت سازتاریخ بشر است .



1ـ علل جنگ و استعداد دو طرف متخاصم
الف ـ علل جنگ
آتش
زدن سارد به دست یونانیها موجب شد که به امر داریوش بزرگ، ارتش ایران براى
سرکوب شورشیان به محل اعزام شود. پس از فرونشاندن شورش، نیروهاى ایران به
فرماندهى «مردونیه» براى دفع بقیه شورش آسیاى صغیر به حرکت درآیند. در این
لشکرکشى مردونیه توانست سلطه ایران را براى بار دوم در«تراکیه»فراهم سازد و
سپس براى ارضاى خاطر یونانیها با تأسیس حکومت ملى در مناطق تسخیر شده
موافقت نموده و در نتیجه پادشاه مقدونیه راوادار ساخت که مانند گذشته از
ایران اطاعت نماید. مردونیه پس از این اقدامات احضار شد و ادامه برنامه
جنگى وى برحسب دستور داریوش به «داتیس» و «آرتافرن»Artafren محول گردید.
داتیس با ششصد کشتى* که در اختیار داشت از راه دریا به سوى آتن روانه
گردید. نیروهاى ایران در این پیشروى با پیاده شدن در «اریتره» با
سپاه«اریتره» که از مهمترین مردان جنگى یونان بودند، جنگیدند و پس از سه
روز آنان را از پاى درآوردند، سپس اهالىاین شهر را به علت شرکت در طغیان
یونانیهاى آسیا و حمله به شهر سارد و تخریب معبد آن سرکوب نمودند و عده
زیادى از آنان را اسیر کردند و به شوش فرستادند. ناوگان دریایى ایران سپس
به طرف شبه جزیره «آتیک»که آتن مرکز آن بود به حرکت درآمدند. در تمامى این
مراحل «هیپ پیاس» Hippias فرمانرواى مخلوع آتن همراه سپاهیان ایران بود و
براى اینکه مجدداً به حکومت آتن انتخاب شود موجبات ادامه جنگ با یونان را
فراهم ساخت. همچنان که براى شروع جنگ اصلى ایران و یونان نیز سپاهیان ایران
را به سوى دشت ماراتن براى جنگ راهنمایى نمود.
ب ـ استعداد دو طرف متخاصم
بنا
به نوشته «کرنلیوس» عده پیاده نظام ایران در این جنگ۰۰۰‎/۲۰۰ نفربوده که
بر این عده،تعداد ‎۰۰۰/۱۰ نفرسواره نظام نیز اضافه شده است. مورخ دیگرى به
نام «یوستینوس« تعداد کل نیروهاى ایران را در این جنگ ۰۰۰/۶۰۰‎ نفر ذکر
نموده است. «ادواردمایر» متخصص تاریخ عهد قدیم، سپاهیان ایران را مجموعاً
از پیاده وسواره۰۰۰ /۲۰نفر بیان نموده است . سلاح ایرانیان در این جنگ تیر و
کمان و سپر بود، به استثناى سپاه جاویدان که داراى اسلحه دفاعى بودند،
بقیه به چنین اسلحه اى مجهز نبودند. مورخان استعداد یونانیها را در این جنگ
۰۰۰‎/ ۱۱ذکر نموده اند.
۲ ـ شرح عملیات:Philippides
آتنیها زمانى
از لشکرکشى ایرانیان به یونان آگاه شدند که «داتیس» به « اریتره» تک نمود.
آنان توسط «فیلیپ پید» دونده مشهور و تندرو، پیامى براى اسپارتى ها
فرستادند و درخواست کمک فورى نمودند و خود نیز آماده نبرد شدند. اسپارتىها
پیام فرستادند که به آنان کمک خواهند کرد، اما به علت جشن هاى مذهبى این
کمک حدود دو هفته به تأخیر خواهدافتاد تقریباً در همان موقع به آتنى ها خبر
رسید که ایرانیان در حدود ۴۰ کیلومترى ماراتن در حال پیاده شدن به ساحل
هستند. آتنى ها با حدود ۹۰۰۰ نفر (هپلیت(Hoplitesپیاده نظام سنگین اسلحه و
تعداد کمى نیروهاى سبک اسلحه به بلندیهاى مشرف به دریا پیشروى نمودند و
پیاده شدن نیروهاى ایران را نظاره کردند. آنان مى توانستنداز همین محل
پیشروى نیروهاى ایران را از معبر باریکى که به آتن ختم مى شود، سد نمایند.
بزودى تعداد کمى از نیروهاى شهر پلاته به آنها پیوستند. فرماندهى آتنى ها
را در این نبرد «کالى ماک» به عهده داشت و ده سردار دیگر آتنى تحت فرماندهى
او بودند که محتشم ترین و با تجربه ترین آنها «میلیتار»بود. ظاهراً
ایرانیان فهمیدند که بسیارى از آتنى ها از ترس شکست و انهدام شهرشان آماده
تسلیم هستند. ایرانیان بدین منظور در خلیج ماراتن پیاده شده بودند که آتنى
ها را از شهرشان به این سمت بکشانند. پس از پیاده شدن بخشى از نیروهاى
ایران، «آرتا فرن» با نیمى از سپاه ایران سوار بر کشتى شده و به سمت «آتیک »
و آتن حرکت نمودند در حالى که «داتیس» و بقیه سپاه ایران (احتمالاً ۲۰۰۰۰
نفر) در ساحل توقف نمودند تا آتنى ها را از هر گونه حرکتى بازدارند.
«میلیتار» طرح جنگى ایرانیان را حدس زد و اصرار نمود که بلافاصله به
نیروهاى ایران تک شود. پس از تشکیل یک شوراى جنگى پرشور «کالى ماک» به
پشتیبانى از طرح جسورانه «میلیتار» رأى داد و فرماندهى فرد را به او تفویض
نمود. بلافاصله نیروهاى آتنى و اهالى پلاته از ارتفاعات فرود آمدند و
درفاصله هشت استاد (راست و برابر ۱۴۷۲ متر) و به روایتى یک مایل از سپاه
ایران آرایش رزمى گرفتند. در این آرایش تاکتیکى، آتنى ها در جناح راست و
اهالى پلاته در جناح چپ مستقر گردیدند… «میلیتار» جبهه یونانى ها را طورى
گسترش داد که جناحین نیروهاى متکى به دو رودخانه کوچکى گردید که به دریا
جریان داشتند. این کار موجب گردید که مرکز آتنى ها ضعیف (۱۲ ردیف سرباز در
عمق) و در مقابل سوار نظام ایران ضعیف و آسیب پذیر گردد. اما «میلیتار»
جناحین نیروهایش را با عمق کانال فالانژ یعنى ۱۶ ردیف آرایش داد. نتیجه این
آرایش آن بود که جناحین او قوى و به وسیله خط ضعیفى در مرکز جبهه به
یکدیگر متصل مى گردیدند پس از این آرایش، آتنى ها اقدام به تعرض نمودند و
دوان دوان به سوى سپاهیان ایران یورش بردند. ایرانیان از این نوع شیوه
کارزار که عده اى بدون ترس و محابا به سوى آنان مى دوند دچار بهت و حیرت
شدند و پنداشتند که آتنى ها (یونانى ها) دیوانه شده اند. همین که سربازان
آتنى مقابل ایرانیان رسیدند جنگى سخت و خونین آغاز گردید. در ابتداى عملیات
ایرانیان به سهولت مرکز آرایش یونانیها را به عقب راندند، درحالى که
فالانژهاى سنگین اسلحه در جناحین، جناحین نیروهاى ایران را به عقب راندند.
در این مورد مورخان اختلاف عقیده دارند که آیا این عمل یونانیها برابر طرح
انجام شده و یا بطور اتفاقى رخ داده است. با غلبه یونانیها در جناحین، مرکز
آرایش ایران نیز به عقب آمده و به فرمان «داتیس» نیروهاى ایران به طرف
ساحل عقب نشینى نمودند. یونانیها، نیروهاى ایران را تا ساحل تعقیب نمودند
ولى نتوانستند از سوار شدن آنان بر کشتى جلوگیرى نمایند».
۳ـ نتیجه عملیات
بنا
به نوشته «هرودوت» ایرانیان در این نبرد متحمل ۶۴۰۰ نفر تلفات گردیدند و
هفت کشتى خود را از دست دادند. تلفات یونانیها فقط ۱۹۲ نفر کشته بود که
«کالى ماک» و تعدادى از سرداران یونانى از جمله آنان بودند. اکنون
«میلیتار»به سرعت نیروهاى خود را به سمت آتن راند. او امیدوار بود بشارت
این پیروزى نیروهاى متزلزل یونانى را در آتن وادار به مقاومت نماید تا ارتش
یونان فرا رسد. ازاین رو او « فیلیپ پید» دونده مشهور را براى ارسال این
پیام به آتن اعزام نمود. هنگامى که ارتش یونان به آتن رسید، نیروهاى ایران
در حال نزدیک شدن به ساحل براى پیاده کردن نیروها بودند. ایرانیان با
مشاهده ارتش یونان دریافتند که خیلى دیر کرده اند. ازاین رو«آرتافرن» از
پیاده نمودن نیروهاى ایران خوددارى نمود. سرانجام نیروهاى ایران پس از مدتى
توقف در سواحل یونان با ۵۹۳ کشتى باقیمانده به آسیا مراجعت نمودند. تا
نبرد ماراتن تصور مى شد که ایرانیان شکست ناپذیرند. پیروزى یونانى ها دراین
جنگ الهام بخش آنان درجنگهاى آینده با ایرانیان وعقب راندن نیروى عظیم و
هراس انگیز چهار میلیونى خشایارشا وشکست بعدى سپاهیان ایران بود.
۴ ـ دیدگاه مورخان درباره نبرد ماراتن
الف
ـ نبرد ماراتن (ماراتون) یکى از قاطع ترین و سرنوشت سازترین محاربات بشر
است . دراین جدال اگر سپاه عظیم وقدرتمند ایران فاتح مى شد، چه بسا که تمدن
غرب هرگز گسترش وتکامل نمى یافت وبه جاى آن حکومتى مستبد ونیمه شرقى ،
نظارت جهان را به عهده مى گرفت. اما یونانیها که در پیشاپیش سپاه آنان،
نیروى دموکراتیک آتن به پیش مى رفت، پیروز گشت و در اثر این پیروزى توانست
تمدن درخشان خود را از تباهى وفنامحفوظ دارد ومهمتر از آن اندیشه آزادى
ودموکراسى را درعالم محفوظ بدارد».
ب ـ نى بور:Niebuhr مى گوید: «نوشته
هاى یونانیها درباره نبرد ماراتن وجنگهاى دیگر ایران با یونان به
شعروافسانه گویى و داستان سرایى از تاریخ نویسى شبیه تر است. آنچه به نظر
مى رسد این است که سپاه ایران در دشت ماراتن دچار شکست نشده است، بدین معنى
چون «داتیس » فرمانده سپاه ایران متوجه شد که میدان عمل وباریک بودن عرض
میدان نبرد مانع از کاربرد سواره نظام است ، ناچار شد که فرمان عقب نشینى
صادر نماید. «هرودوت » صدور فرمان عقب نشینى را به منزله شکست سپاهیان
ایران قلمداد کرده است».
پ ـ ناپلئون که وقایع نبردهاى ایران را به
استناد نوشته هاى هرودوت و سایر منابع یونانى مطالعه نموده است ، در
یادداشت هاى خود چنین مى نویسد: در باب فتوحاتى که یونانیها به خود نسبت مى
دهند وشکست هایى که براى ایرانیان قائلند ، نباید فراموش کرد که این گفته
ها تماماً از یونانى ها است و گزاف گویى و لافزنى آنان نیز مسلم مى باشد.
از طرف ایرانیان نیز نوشته هایى به دست نیامده تا بتوان این نوشته ها را با
گفته هاى یوناینها مقایسه کرد ونتیجه را بر مبناى قضاوت قرار داد.
ت ـ
اما جالب ترین اظهارنظر ، نتایج توأم با تحقیقات علمى «هانس ولبروک»
(۱۵)مورخ آلمانى است. او دراین بارهمى نویسد: ارتش یونان در ماراتن از
سربازان پیاده سنگین اسلحه ترکیب شده بود و تشکیل فالانژ ابتدایى رامى داد
که قابلیت مانور آن محدود به تغییر مکان بطور بطئى به سمت جلو بود. این
ارتش مواجه با ارتشى بود که از لحاظ استعداد کمتر ولى از کمانداران و سواره
نظامى که آموزش عالى داشتند، ترکیب شده بود. «هرودوت» نوشته است که
یونانیها با حمله و پیشروى ۴۸۰۰ قدم در وسط دشت ماراتن وخرد نمودن مرکز
جبهه ایرانیان فاتح شدند. «ولبروک» خاطرنشان ساخت که این عمل از لحاظ
فیزیکى غیرممکن است. طبق آیین نامه هاى نظامى مشق صف جمع ارتش آلمان، سرباز
با تجهیزات کامل مى تواند فقط در دقیقه تقریباً ۱۰۸۰ تا ۱۱۵۰ قدم بدود.
اسلحه آتنى ها از سربازان کنونى آلمان سبکترنبود و دو نقص کلى هم داشتند.
یکى اینکه آنان سربازان حرفه اى نبودند بلکه مردمان غیرنظامى بودند. دیگر
اینکه سن غالب آنان از حد مجاز در ارتش هاى نوین تجاوز نمى کرد. به علاوه
«فالانژ» یک دسته از سربازان مجتمع و فشرده به هم بود که نمى توانست همه
نوع حرکات سریع را انجام دهد یا حمله از دور به چنین واحدى فالانژ را به یک
توده بدون سازمان تبدیل نموده و ممکن بود توسط سربازان حرفه اى ارتش ایران
بدون اشکال از بین بروند. تاکتیکى که توسط هرودوت تشریح شده بود آشکارا
غیرممکن بود. بیشتر این علت که فالانژ یونانى ها در مصاف در زمین باز در
پهلو ضعیف وبد و ممکن بود به وسیله سواره نظام محاصره شود. به نظر «دلبروک»
آشکار بود که نبرد ماراتن در خود دشت به وقوع نپیوسته است بلکه در یک دوره
کوچک در جنوب شرقى و در جایى زد وخورد شده است که ارتفاعات و جنگل
یونانیها را از حرکات محاصره اى محفوظ داشته است. به نظر مى رسد موضع دره
«وارنا» یگانه موضع ممکن بود. به علاوه این موضوع به یگانه راه آتن تسلط
داشت. براى رسیدن به شهر آتن ایرانیان مجبور بودند نیروهای «میلیتار» را از
بین ببرند و یا آنکه از جنگ دست بکشند وایرانیان شق اول را انتخاب نمودند.
پس تنها توضیح منطقىفرد این است که ایرانیان با وجود کمى تعداد و عدم
توانایى به کار بستن تاکتیک محاصره اى جنگ را آغاز نمودند و«میلیتار» در
لحظه بحرانى وضع دفاعى را به حالت تعرض درآورده است. «ولبروک» در خاتمه مى
نویسد: دشتماراتن به قدرى کوچک است که تقریباً ۵۰ سال پیش یک افسر ستاد
ارتش آلمان که آنجا را بازدید نموده بود، با تحیرنوشت که براى یک تیپ پروسى
(آلمانى) جاى کافى براى انجام تمرینات ندارد.
۵ ـ ختم نوشتار
اکثر
مورخان غربى، بسیارى از وقایع جنگى ایران را با سفسطه و ذکر ارقام وروایات
نادرست ثبت کرده اند. مثلاً درمورد نبرد ماراتن که داریوش شخصاً در آن حضور
نداشت و ایرانیان حتى یک نفر اسیر نداده اند، آنچنان اغراق نموده و خاطره
آن را گرامى مى دارند که نام یکى از ورزش هاى دو و میدانى المپیک را ماراتن
نهاده اند.آنها براى اینکه به غرور ملى شان لطمه نخورد، از افتخارات جنگى
ایرانیان مثلاً نبرد کاره: ۵۳ پیش از میلاد که به شکست فاحش رومیها از
اشکانیان منجر گردید، چیزى نمى نویسند. «آلبرماله فرانسوى» و «ژول ایزاک»
در تاریخ مفصل خود براى شکست ایرانیان در دشت ماراتن سه صفحه از جلد یکم
تاریخ خود را به آن اختصاص داده اند، در صورتیکه براى شکست کراسوس از
«سورنا» سردار اشکانى حتى یک سطر هم مطلب ننوشته اند. آیا عوامل بخصوصى در
کار نبوده است که تا ممکن باشد افتخارات تاریخى ما راتحریف نمایند؟ قطعاً
بلى. کما اینکه ویل دورانت در کتاب یازده جلدى تاریخ تمدن (جلددر مورد سقوط
قسطنطنیه به دست ترکان عثمانى در نگرشى رندانه چنین مى نویسد سلطان
محمدفاتح با تصرف۶)قسطنطنیه (استانبول فعلى) نه تنها انتقام جنگهاى صلیبى
بلکه انتقام نبرد مارتن را هم بازستاند. نوشتار را با سؤالى به پایان مى
بریم. آیا نباید «آریابرزن » در برابر یونانیها سرافکنده باشد؟ او در تنگ
تکاب همان کارى را کرد که لئونیداس» در مقابل خشایارشا در تنگه «ترموپیل
»کرد. با این تفاوت که لئونیداس تزلزل روحى شکست هاى پى در پى«سپاه کشورش
را ندانست وروحیه او و افرادش ضعیف نشده بود. اما «آریابرزن» شاهد شکست هاى
پى در پى کشورشدر نبردهاى «گرانیک» ، «ایسوس» و «اربل» (اربیل کنونى در
عراق) یا «کوکل» بود. اسکندر مقدونى با سپاه فاتح خود تمام غرب کشورش ، و
متصرفات آفریقایى سرزمینش رافتح کرده بود و... آریا برزن» در برابر
«لئونیداس» سرافکنده است ، نه براى اینکه کارش کمتر از او بود، بلکه براى
آنکه لئونیداس«بازماندگانى قدرشناس داشت که نامش را بلندآوازه کنند و کارش
ضرب المثل دلیرى و فداکارى شود. ولى آریابرزن را چه بسیارى از هموطنانش که
نمى شناسند

فرانک 01-28-2011 08:21 PM


افسانه فرزندان شاهنشاه هرمزد


در زمان های قديم، پيش از حمله ی اعراب به ايران زمين،
1شاهنشاهی به نام هرمزد بر اين سرزمين حکومت می کرد. عمر شاهنشاه هرمزد رو به پايان بود و او پنج پسر با نام های شاپور، اردشير، يزدگرد، بهرام و خسرو داشت. از بين پسران، شاهنشاه فرزند دوم خود که اردشير نام داشت را بيش از ديگران دوست می داشت. شايد علتش علاقه ی بيش از حد هرمزد به زن دوم خود ( مادر اردشير ) بود. در روزگار جوانی، به علل سياسی و به فرمان پدر، هرمزد با زن اول خود ( مادر شاپور ) که از خاندان قدرتمند سورن که بعد از خاندان ساسانی قدرتمند ترين خانواده ی کشور بود و بسياری از مقامات لشکری و کشوری و از جمله مقام وزير اعظم 2( ورزگ فرمَدار ) که بر عهده ی شخصی به نام 3قباد بود را در اختيار داشتند، ازدواج کرده بود. در آن زمان 4هفت خانواده ی بزرگ تيول دار که از گذشته های قديم در ايران زمين وجود داشتند، دارای قدرت و ثروت بودند که در عصر ساسانی خود خاندان ساسانی يکی از اين هفت خانواده بود و بعد از آن خاندان سورن ( suren ) و کارن يا قارن ( karin ) بيشترين قدرت را داشتند. زن دوم، انتخاب خود هرمزد بود و به همين علت دوست داشت فرزند اين زن جانشينش شود. بنابراين او را برخلاف نظر بسياری از بزرگان به ولايت عهدی انتخاب کرده بود. اما عرف آن زمان به جانشينی فرزند ارشد حکم می داد. شاپور، پسر بزرگ تر که از طرز فکر پدر بسيار ناراحت بود، چون شاهنشاهی را حق خود می دانست، بعد از نااميدی از پدر، سعی در جلب نظر بزرگان داشت و چون از سورن ها بود، قباد و خاندان سورن به شدت از او حمايت می کردند. از طرف ديگر خاندان کارن که چشم ديدن جاه و مقام بيش از حد سورن ها و کم شدن قدرت خود در آن زمان را نداشت، به سرپرستی شخصی به نام پيروز، از نظر هرمزد و جانشينی اردشير حمايت می کرد. در اين ميان فرزند سوم ( يزدگرد ) ميل چندانی به قدرت نداشت. او سعی می کرد زندگی آرامی داشته و از مسائل سياسی دور بماند. اما فرزند چهارم که 5
بهرام نام داشت و مادرش از خاندان بزرگ سپَندياد بود، علاقه ی فراوانی به نظامی گری داشت. با اينکه او يک شاهزاده بود، بيشتر وقت خود را در پادگان ها می گذراند و حتی شب ها در آنجا می خوابيد. او با تمام توان سعی می کرد، فنون رزمی و استراتژی های جنگ را هر چه بهتر بياموزد. بهرام دوستی به نام مهرداد داشت که مثل خودش از خاندان ساسانی بود و بسيار به يکديگر نزديک بودند. مهرداد در تير اندازی با کمان بسيار استاد بود، چنانکه می توانست سواره و از فاصله ای دور تير را بر گردن موش صحرايی گريزان فرود آورد. کوچک ترين برادر که خسرو نام داشت، در اين زمان هنوز به سن بلوغ نرسيده بود.




فرانک 01-28-2011 08:25 PM

افسانه فرزندان شاهنشاه هرمزد

قسمت دوم



زمان به سرعت در حال عبور بود. هرمزد بيمار بود و هر روز به مرگ نزديک تر می شد. جانشينی مسئله ی بسيار مهمی بود. قطعاً شاهنشاه جديد مناصب و عنوان ها را به خاندان طرف دار خود می بخشيد. خاندان ديگر تا مدتی از قدرت به دور می ماند و می بايست منتظر موقعيت ديگری برای دست يابی به آن باشد و کسی نمی دانست موقعيت کی دوباره به دست خواهد آمد.

پيروز احوال هرمزد را به وسيله ی پزشک مخصوص که از خاندان کارن بود، زير نظر داشت. تا اينکه روزی پزشک مخصوص او را از نزديکی ساعات پايانی عمر هرمزد مطلع کرد. پيروز که چنين ديد، به نزد مقامی که رياست تشريفات و امانت خلوت شاهنشاه را بر عهده داشت، رفت و از او خواست که به ملاقات هرمزد برود. رئيس تشريفات پيروز را به حضور شاهنشاه برد. هرمزد روی تختی زرين آرميده بود. پيروز بالای سر او ايستاد و به شاهنشاه 6ادای احترام کرد. هرمزد با لبان لرزان و صدايی که به سختی شنيده می شد از او پرسيد:
_ برای چه به اينجا آمده ای؟
پيروز زير چشمی نگاهی به رئيس تشريفات انداخت. هرمزد متوجه منظور او شد. بنابراين به رئيس تشريفات گفت:
_ تو مرخصی.
رئيس تشريفات تعظيمی کرد و آنجا را ترک نمود. بعد از رفتن رئيس تشريفات، پيروز به هرمزد گفت:
_ شهرياررا. اگر زبانم لال... ساعت مرگ شما فرا برسد. آيا فکر می کنيد خاندان سورن می گذارند، وليعهد جانشين شما شود؟ قطعاً قباد و ديگر سورن ها چنين اجازه ای نمی دهند.
هرمزد قدری تأمل کرد. سپس از پيروز پرسيد:
_ به نظر تو من چه باید بکنم؟
_ فقط يک راه برای حل اين موضوع وجود دارد. شما بايد قبل از مرگ... خودتان اردشير را به عنوان شاهنشاه انتخاب کنيد. اين تنها راهی است که می شود جلوی سوء استفاده ی سورن ها را گرفت.
هرمزد نظر پيروز را پسنديد. بنابراين به او گفت:
_ تو بايد در اجرای اين کار به من کمک کنی.
پيروز، خوشحال پاسخ داد:
_ جانم به فدايت، ما کارن ها با تمام قوا، اوامر شما را اطاعت می کنيم.
هرمزد به پيروز گفت:
_ بسيار خب... کمکم کن.
پيروز زير بغل هرمزد را گرفت. هرمزد با کمک پيروز از جا برخواست.

ادامه دارد
...


6- اگر چه در داستان بيشتر برای ادای احترام از رکوع و سجده در مقابل مقام بالاتر استفاده شده، ولی يکی از روش های بسيار مرسوم ادای احترام در بين پارسيان به اين شکل بوده که دست را برافراشته، انگشت سبابه را به نشانه ی احترام و اطاعت به طرف جلو دراز می کردند. همانطور که در نقش رجب، آن گاه که اردشير بابکان دو علامت شاهی شامل حلقه ی سلطنتی و عصای پادشاهی را از اهوره مزداه دريافت می دارد، ديده می شود. اما در اين داستان بيشتر از تعظيم و سجده استفاده شده چون از ديد مردم امروزی پذيرفتنی تر است.

فرانک 01-28-2011 08:28 PM

افسانه فرزندان شاهنشاه هرمزد

قسمت سوم



اردشير در آن زمان در پايتخت نبود. رسم آن دوران بر اين منوال بود که 7اصفهان را معمولاً به وليعهد می سپردند. به همين خاطر آن ايالت را گاهی اوقات با نام واسپوهرگان می ناميدند. هرمزد پيکی ويژه را که از محارم او بود، به نزد فرزند فرستاد و او را به پايتخت فرا خواند. هرمزد به پيک فرمان داد تا به اردشير بگويد، در آمدن شتاب فراوان کند و اين موضوع را از ديگران مخفی بدارد.
چند روز بعد به دستور شاهنشاه هرمزد تمامی بزرگان، موبدان، شاهزادگان و سران لشکری و کشوری با عجله به تالار بزرگ قصر احضار شدند. هيچ کس علت تشکيل اين گردهمايی بزرگ را نمی دانست. آزادشاد که مقام 8موبدان موبد را بر عهده داشت، ( هرمزد که مدت فراوانی بر تخت سلطنت تکيه زده بود، در طول مدت سلطنت خود سعی در کم کردن قدرت روحانيون و بسط دادن به قدرت مطلق شاهنشاه داشت. بنابراين اختيارت مقامات روحانی را تا حدودی کاهش داده بود. روحانيون از اين رفتار هرمزد ناراحت و منتظر موقعيتی برای تلافی بودند. ) به همراهی تعدادی از بزرگان که کلاه بلند استوانه ای شکل بر سر داشتند، به نزد قباد که 9تاجی کوچک بر سر داشت، رفت و از او علت جلسه را پرسيد. قباد اظهار بی اطلاعی نمود. همهمه همه جا را فرا گرفته بود. دربان مخصوص ورود شاهنشاه هرمزد را اعلام کرد. همه ی سر ها به طرف محل ورود شاهنشاه برگشت. عده ای از بزرگان که در مسير بودند، کنار رفتند. هرمزد تاج کنگره دار بسيار مجللی بر سر نهاده و گيسوان مجعد سفيد رنگش از بالای سر و ميان تاج زرين پيدا بود. گوی مدور منسوجی بالای تاج به حالت افراشته قرار داشت. در دو سمت گوی مدور دو بال که مظهر خدای 10جنگ يا پيروزی است تعبيه شده بود. دنباله ی گيسوان بلند و منظم هرمزد حلقه وار بر دوشش ريخته بودند. ريشی دراز و مربع شکل داشت. نوارهايی چين خورده از تاجش آويزان بودند. او در حالی که پزشک مخصوص زير بغلش را گرفته بود، وارد گرديد. همه ی بزرگان با ديدن او حالت احترام به خود گرفتند، بدين شکل که دست را برافراشته، انگشت سبابه را به سمت پيش دراز نمودند. هرمزد با کمک پزشک مخصوص سلانه سلانه به طرف تخت بزرگ پادشاهی که در مکان مرتفعی قرار داشت، رفت و روی آن نشست. خواجه سرايی که کلاه نمدی با علامت مخصوص بر سر داشت، همه جا پشت سر شاه حرکت می کرد و مگس پرانی را بالای سر او نگاه می داشت. پس از نشستن بر تخت، هرمزد با صدای لرزانی که سعی می کرد تا می تواند آن را بلند کند، رو به حضار کرد و گفت:
_ تصميم گرفته ام... به نفع وليعهد از مقامم کناره گيری نمايم. اکنون شما را به اينجا فرا خوانده ام... تا نظاره گر مراسم تاجگذاری باشيد.
بزرگان به هم نگاه کردند. هيچ کس انتظار چنين برنامه ای را نداشت. قباد که از ديگران ارشد تر بود، جلو رفت و بعد از تعظيم به هرمزد گفت:
_ درود بر شاه شاهان، قرین ستارگان و برادر مهر و ماه. سرور عالیقدر... درست است که شما بيماريد، اماهنوز در قيد حياط هستيد. کاملاً واضح است که اين تصميم با عجله گرفته شده. آيا بهتر نيست در مورد اين موضوع بيشتر تعمق شود و نظر بزرگان در آن لحاظ گردد تا نکند در اثر غفلت مملکت را زیانی وارد آید و خللی به ما رسد؟!
هرمزد خیلی جدی به قباد پاسخ داد:
_ من ساعات بيشماری اين موضوع را مورد بررسی عميق قرار داده ام. من آگاهم که عده ای از شما با جانشينی اردشير مخالفيد. اگر بعد از مرگ من بر سر جانشينی نزاعی داخلی در بگيرد، دشمنان قدرتمندی که در شرق و غرب اين مملکت به انتظار نشسته اند از موقعيت استفاده می کنند و مملکت آبا و اجدادی ما را مورد تهاجم قرار می دهند. بنابراين تصميم گرفتم قبل از مرگ به نفع شاهزاده اردشير کناره گيری کنم تا او بتواند در اين مدت پايه های حکومتش را کاملاً مستحکم نماید. تو هم بايد از نظر من پيروی کنی. بنابراين کنار بايست.
با تشر شاه قباد به کنار رفت. شاپور که چنين ديد و تا حد زيادی هم شوکه شده بود، نتوانست عکس العملی نشان دهد. هرمزد روی خود را به طرف در سالن کرد و گفت:
_ داخل شو.
اردشير داخل سالن شد. بزرگان که فکر می کردند او در 11اصفهان است از ديدنش تعجب کردند. هرمزد به اردشير گفت:
_ پیش تر بیا.
اردشير به سمت تخت رفت. در جلوی ديدگان حيران بزرگان هرمزد از تخت برخواست و اردشير به جای او نشست. هرمزد با دستان لرزان تاج از سر خود برداشت و بر سر اردشير نهاد. سپس حلقه ی سلطنتی را از انگشت خود در آورد و به انگشت اردشير کرد و عصای پادشاهی را به دست او داد.
مراسم به پايان رسيد. بزرگان در حال ترک محل بودند. در همين حين آزادشاد آرام به قباد نزديک شد و از او پرسيد: _ اينجا چه خبر است؟ مراسم تاجگذاری آن هم بدون بسياری از رسومات مرسوم. از اولين شاهنشاه تاکنون تماميه شاهان در معبد 12آناهيتا که جد اردشير اول، ساسان موبد آن بود، تاجگذاری کرده اند. پس تو اينجا چه کاره ای که چیزی از اين موضوع نمی دانستی؟!
قباد با ناراحتی به پيروز که او هم مثل خودش تاج کوچکی بر سر داشت، نگاهی انداخت و گفت:
_ من دست های سودجوئی را پشت سر اين ماجرا می بينم که بايد قطع شوند.

ادامه دارد...

نوشته: علی پاینده جهرمی

7- نام ديگر قديمی اصفهان، سپاهان است.
8- در عصر ساسانيان روحانيون که بالاترين طبقه ی اجتماعی را تشکيل می دادند، دارای قدرت و نفوذ فراوانی بودند. اردشير بابکان مؤسس اين سلسله، خود از نثل ساسان رئيس معبد آناهيتای شهر استخر پارس بود. بنابراين مقامات روحانی دارای نفوذ و قدرت فراوانی در ارکان دولت بودند. روحانيون و نجبای ملوک الطوايف قرين و همدوش يکديگر بودند و معمولاً در ادوار ضعف و انحطاط دولت برای مخالفت با پادشاه همدست میشدند. رئيس همه ی موبدان که منزلت پاپ زردشتيان داشت، موبدان موبد بود. ظاهراً شخص موبدان موبد توسط پادشاه انتخاب می شده است. اسباب قدرت روحانيون فقط اين نبود که از جانب دولت حق قضاوت داشتند و ثبت ولادت و عروسی و تطهير و قربانی و غيره با آنان بود، بلکه علت عمده ی اقتدار آنان داشتن املاک و زمين های زراعتی و ثروت هنگفت بود.
9- اعضای هفت خاندان ممتاز ايران حق داشتند تاج بر سر نهند و از حيث نسب همرتبه ی شاهان بودند، فقط تاج آنان از تاج شاهنشاهان ساسانی کوچکتر بود اما ديگر بزرگان اغلب کلاه بلند استوانه ای شکل بر سر می نهادند.
10- بال های پرنده موسوم به وارِغنَه، مظهر خدای پيروزی ورثرغن، می باشد. اين مرغ به عقيده ی بعضی باز يا شاهين است.
11- سپاهان
12- معبد آناهيتا يا ناهيد واقع در استخر پارس بود که اردشير بابکان در آنجا تاجگذاری کرد. البته بعضی از شاهان ساسانی در جاهای ديگری تاجگذاری کرده اند.

فرانک 01-28-2011 08:29 PM

افسانه فرزندان شاهنشاه هرمزد

قسمت چهارم



چند روز بعد هرمزد درگذشت. اکنون مملکت در اختيار اردشير قرار داشت. او به عنوان اولين اقدام خود، در زمان زنده بودن پدر، قباد را عزل و پيروز را به جای او منصوب کرده بود. قطعاً اردشير ديگر مناصب کليدی را هم به کارن ها می سپرد. اما سورن ها نمی توانستند اين موضوع را بپذيرند. قباد که شخص بسيار دانا و زيرکی بود، به تفکر پرداخته و راه حل را يافت. شب هنگام او لباس مردم عادی را پوشيد و به طرف آتشکده ی بزرگ 13پايتخت حرکت نمود. قباد به دم در آتشکده رسيد. در زد. نگهبان آتشکده در را گشود. فرد رو پوشيده ای پشت در ايستاده بود. نگهبان بر او نهيب زد:
_ ای مرد عامی... چه طور جرأت می کنی خلوت آتشکده را به هم بزنی؟
قباد تقاضای ملاقات با موبد بزرگ را کرد. نگهبان خنديد و به او گفت:
_ ای کوته بين، آيا فکر می کنی موبد بزرگ، مرد عامی ای مثل تو را به حضور می پذيرد؟
قباد سکه ی زری به نگهبان داد. نگهبان با تجب زر را امتحان کرد. دادن سکه ای به آن مقدار از يک فرد عامی بعيد بود. نگهبان دانست که او بزرگی در لباس مبدل است، بنابراين با احترام به کنار رفت تا قباد داخل شود.
آزادشاد به تنهايی در آتشکده نشسته و غرق تفکر بود که قباد و نگهبان بر او وارد شدند. آزادشاد به تندی از نگهبان پرسيد:
_ به چه دليل بی اجازه خلوت ما را بر هم زدي؟
نگهبان ترسيد و به تته پته افتاد اما به جای او، قباد جواب آزادشاد را داد:
_ من از اين مرد خواسته ام تا مرا به حضور شما بياورد.
با شنيدن صدای آشنا، لحن آزادشاد تغيير کرد. او رو به نگهبان کرد و گفت:
_ ما را تنها بگذار.
نگهبان تعظيمی کرد و محل را ترک نمود. قباد که بالاتنه ی کلاهداری به تن و روبنده بر چهره داشت، روبنده برداشت و سر خود را برهنه نمود. آزادشاد از جای برخواست و به او گفت:
_ چه چيز شما را به اينجا کشانده؟
قباد پاسخ داد:
_ آمده ام تا از شما بخواهم کاری را برايم انجام دهيد.
_ خواهش می کنم بفرماييد.
_ من از شما می خواهم که همکاری کنيد تا شاهنشاهی به شاپور که فرزند ارشد است برسد.
آزادشاد گوش هايش را کاملاً تيز کرد تا بهتر سخنان قباد را بشنود.
_ قطعاً او حق بيشتری برای اين مقام دارد. شاهنشاه هرمزد بدون اينکه نظر بزرگان را در نظر بگيرد، کاری ناصحيح را انجام داد. در حالی که از قديم رسم بر اين منوال بوده که بزرگان جانشين پادشاه را به دلخواه خود تعيين کنند. احتمال زيادی دارد که اردشير هم راه پدرش را در مقابل موبدان در پيش بگيرد. اما اگر شما با من همکاری کنيد... من قول می دهم که قدرت قبل از هرمزد را به شما باز گردانم و حتی اختيارات موبدان را افزايش دهم.
قباد به خوبی می دانست اگر چند مدعی سلطنت پیدا شود و هر یک از آن ها مبتنی بر یک فرقه از نجبای عالی مرتبت باشند، رأی روحانی اعظم قاطع می گردد، چه او نماینده ی قدرت دینی و مظهر ایمان و اعتقاد ملت محسوب می شود. بنابراین با دادن امتیاز سعی در جلب نظر آزاد شاد داشت زیرا انتخاب پادشاه مخصوص عالیترین نمایندگان طبقات روحانی و جنگیان و دبیران بود و در صورت وجود 14اختلاف میان آنان رأی موبدان موبد قدرتمند ترین رأی محسوب می شد. موبد بزرگ چشمانش را بست و قدری تأمل کرد. سپس آن ها را گشود و به آرامی گفت:
_ چه کمکی از من بر می آيد؟
قباد با خوشحالی به او گفت:
_ ما می خواهيم بر عليه شاهنشاه اردشير کودتا کنيم. اما برای موفقيت در نقشه يمان، لازم است که جلوی دخالت سپاهيان گرفته شود. سپهبد گودرز بيش از همه از شما حرف شنوی دارد. احتياجی به دخالت شما يا لشکريان نيست، فقط من از شما می خواهم که با او صحبت کنيد تا پادگان پايتخت در موقع کودتا دخالت نکند و کنار بماند.
موبد بزرگ با سخنان قباد موافقت کرد و قول داد تا با سپهبد گودرز صحبت کند.
ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی.

13- پايتخت ساسانيان شهر تيسفون بر ساحل دجله بود. تيسفون با شش شهر ديگر که در کنار هم ساخته شده بودند، مجموعاً مدائن به معنی هفت شهر خوانده می شدند.
14- تنها قدرتمند ترین شاهان ساسانی در اوج اقتدار توانستند جانشینانشان را خود تأیین کنند. از آن جمله می شود از اردشیر بابکان و فرزندش شاپور اول نام برد. معمولاً سلطنت در آن دوره انتخابی بود با این قید که پادشاه را از میان دودمان ساسانی انتخاب می کردند.

فرانک 01-28-2011 08:30 PM

افسانه فرزندان شاهنشاه هرمزد


قسمت پنجم


چند شب بعد همه جای پايتخت در خون آتش فرو رفت. جنگجويان خاندان سورن به طور ناگهانی به قصری که اردشير در آن اقامت داشت، حمله کردند. اردشير همراه يکی از زنان خود در بستر مشغول عشقبازی بود که ناگهان فرمانده ی 15گارد محافظش به طور ناگهانی وارد اتاق خواب او گرديد. اردشير از ورود بی موقع فرمانده بسيار خشمگين شد و با عصبانيت سر او فرياد کشيد:
_ ای ابله. آیا می خواهی دستور دهم سرت را از تن جدا کنند و بر نزدیک ترین دروازه به محل اقامتت بیاویزند تا هر که بیاید آن را دیده و مایه ی عبرتش گردد که فرمانده ی محافظان ما چگونه با جسارتی بی موقع سرش را از دست داد؟!
فرمانده بدون اينکه مطابق رسومات در مقابل شاهنشاه تعظيم کند، بی مقدمه به او پاسخ داد:
_ زمانی برای این کار ها نیست سرورم. اتفاق خيلی مهمی افتاده است که اگر هر چه سریع تر به آن رسیدگی نشود، جان همگی ما از دست می رود. پس خواهشمندم هر چه سريع تر با من بيايید.
اردشير سراسيمه همانطور که لباس خواب به تن داشت، همراه فرمانده ی گارد از اتاق خارج گرديد. از دور صدای نعره ی جنگاوران شنيده می شد. اردشير به همراه فرمانده ی گارد به پشت بام قصر رفت و از بالای ديوار به پايين نگريست. تعداد زيادی سرباز تا دندان مسلح در بيرون ديوار ها موضع گرفته و سعی می کردند به زور وارد قصر شوند. سربازان گارد محافظ شاهنشاه که تعدادشان بسيار کمتر از مهاجمان بود، سعی می کردند، جلوی آن ها را بگيرند. اردشير که کاملاً دستپاچه شده بود از فرمانده ی گارد پرسيد:
_ چه خبر شده؟ این افراد که هستند. چگونه به خود جرأت چنین جسارتی داده اند؟
فرمانده ی گارد سراسيمه پاسخ داد:
_ سرورم، خاندان سورن بر عليه شما کودتا کرده است.
اردشير به فرمانده ی گارد دستور داد:
_ با تعجیل فراوان پيکی را به پادگان حومه ی شهر بفرست و از طرف ما به سپهبد گودرز فرمان بده به کمک ما بياید.
فرمانده ی گارد تعظيمی کرد و گفت:
_ سرورم کاخ در محاصره است، این پیک چگونه به مقصد برسد؟
_ باید برسد. در غیر اینصورت ما را از مرگ گریزی نیست. تمام توان خود را به کار بدار.
_ چشم سرورم.
فرمانده ی گارد از اردشير جدا شد و به سرعت از پلکان مارپيچی که به پشت بام ختم می شد، پايين رفت. اردشير همانطور که با چشمان بهت زده به پايين می نگريست، بالای پشت بام ماند. پيروز هم در وضعيتی مشابه اردشير در بستر خفته بود که خبر کودتای سورن ها به او رسيد. او با عجله لباس رزم پوشيد و سعی کرد به جنگجويان کارن که غافلگير شده بودند، نظم ببخشد.

ادامه دارد...

نوشته: علی پاینده جهرمی



15
- رئيس محافظان سلطنتی را پشتيگبان سالار می گفته اند.

فرانک 01-28-2011 08:31 PM

افسانه فرزندان شاهنشاه هرمزد

قسمت ششم


صبح شده بود. قصر در شرف سقوط بود. تعداد زيادی از افراد گارد سلطنتی کشته شده بودند. اردشير در سالن بزرگ قصر در حالی که شمشيری به دست داشت، خسته و کوفته نشسته بود. سالن بزرگ قصر پر از اجساد کشته شدگان و زخمی های گارد سلطنتی بود. ديوارها و محوطه ی قصر به دست سربازان سورن افتاده بود. تعداد زيادی از سربازان سورن در پشت در بزرگ سالن وسيع تجمع کرده بودند و با الوار بزرگی که در دست داشتند به در می کوبيدند. در آن طرف در سربازان گارد سلطنتی سعی می کردند، جلوی آن ها را بگيرند. فرمانده ی گارد از دری ديگر وارد محوطه ی سالن شد و مستقيم به سمت اردشير رفت. همينکه به اردشير رسيد، او از جا برخواست و از فرمانده ی گارد پرسيد:
پس نیرو های سپهسالار ما کجا هستند؟
فرمانده با ناراحتی سرش را پايين انداخت و به ولينعمت خود گفت:
_ مرا عفو فرمایید سرورم. فکر نمی کنم کسی در این موقعیت نوای یاری طلبانه ی ما را پاسخ گوید و به کمک مان بياید.
ناگهان در سالن شکست. صدها سرباز مهاجم به داخل ريختند. آن ها همه ی ساکنين قصر را به قتل رساندند و تنها اردشير را زنده گذاشتند. در همان زمان، بزرگ خاندن مهران که يکی از 16هفت دودمان ممتاز بود، با عجله در راهروی آتشکده ی بزرگ پايتخت در حال دويدن بود تا خود را به محل موبد بزرگ برساند. در جاهای مختلف آتشکده 17هيربدان مشغول انجام تشريفات مذهبی بودند. آزادشاد در سالن اصلی آتشکده نشسته بود که ناگهان در سالن باز شد و بزرگ خاندان مهران که بهمن نام داشت، وارد گرديد. او با عجله در حالی که صدای کف کفشش بر روی سنگفرش محوطه ی آتشکده، در سالن انعکاس می يافت، به سمت آزادشاد رفت. همين که بهمن به آزادشاد رسيد، بدون سلام و احوالپرسی با صدای بلند و خشمگينانه ای از او پرسيد:
_ می خواهی همين طور دست روی دست بگذاری و کاری نکنی تا پایتخت کاملاً ویران گردد؟
آزادشاد که از رفتار بهمن ناراحت شده بود، به او پاسخ داد:
_ موبدان را چه کار با سياست؟! کار ما فقط انجام رسومات مذهبيست.
بهمن خشمگين گفت:
_ من مطلعم که قباد از تو خواسته تا از سپهبد گودرز بخواهی جلوی دخالت لشکريان را بگيرد. اما اگر اوضاع همین طور ادامه پیدا کند و هيچ کاری نکنيم، تمام مملکت نابود می شود. جنگ بين سورن ها و کارن ها هم اکنون تمام پايتخت را ويران می کند. از طرف ديگر اقطاعات و تيولات اين دو خاندان در تمام مملکت پراکنده است. اين می تواند باعث پراکنده شدن جنگ داخلی در همه جا شود و کل ایران زمین را در آشوب فرو برد.
سخنان واقعگرايانه ی بهمن بر روی آزادشاد اثر گذاشت. او چشمانش را بست و چند لحظه ای تأمل کرد. سپس چشمانش را گشود و به بهمن گفت:
_ با من بيا.

ادامه دارد...

نوشته: علی پاینده جهرمی

16- اولين خانواده ی ممتاز در زمان ساسانيان ( دوره ی پارسی دوم ) خود دودمان سلطنتی ساسانی بود و بعد از آن سورِن پَهلَو، کارِن پَهلَو، سپاهبد پَهلَو، سپَندياد، مِهران، و دودمان هفتم گويا زيگ يا زيک بوده است. بنابر روايت طبری ، کارن در حوالی نهاوند ( در سرزمين ماد )، سورن در سيستان، سپندياد در اطراف ری، و سپاهبد در دهستان گرگان اقامت داشتند. از طرف ديگر می دانيم که سوخر از تخمه ی کارن و زادگاهش اردشير خوره واقع در پارس بوده است؛ نيز می دانيم که رودی نزديک ری و دهی نزديک نيشابور به نام سورن موسوم بوده است؛ و هم می دانيم که مهرنرسه از خاندان سپندياد اهل قريه ی آبروان واقع در دشت ای بارين در ناحيه ی اردشير خوره پارس بوده است، و اين قريه و قريه ی گيره را در بلوک مجاور، يعنی شاپور از اجداد ارث برد و موارد بسيار ديگر. از اين مطالب در می يابيم که املاک واسپوهران در سراسر کشور کشور ايران پراکنده بوده است،مخصوصاً در ماد و پارت که که مهد دولت اشکانی محسوب می شود و در ايالت پارس که منشاء دودمان ساسانی است. املاک خاندان های مزبور در اين ايالات نزديک به هم قرار داشتو تشکيل اقطاعات وسيعه و تيولات يک کاسه در آنجا ممکن نبود. ظاهراً همين نکته يکی از علل عمده ای بوده است که به تدريج تيول داران بزرگ را در طی دوره ساسانی مجبور کرد تا در زمره ی نجبا و اشراف درباری در آمدند و تا حدی وضع ملوک الطوايف که در دوره ی اشکانی بارز تر بود – نمود بيشتری داشت را از دست دادند. اما تا زمانی که جامعه ی قديم باقی بود، واسپوهران علاقه و انتساب باستانی خود را با ديه ( ويس ) نگاهداشتند. مثلاً هر وقت مورخان از منشاء يکی از واسپوهران نام برده اند، غالباً اسم قريه را ذکر کرده اند.
17- تشريفات مذهبی که مستلزم اطلاع و تجربه ی مخصوص بود، در معابد توسط هيربدان اجرا می شد. خوارزمی معنای لفظ هيربد را (( خادم آتش )) گفته است.

فرانک 01-28-2011 08:33 PM


افسانه فرزندان شاهنشاه هرمزد

قسمت هفتم

آزادشاد و بهمن به پادگان بزرگ پايتخت رفتند. در آنجا آزادشاد از سپهبد گودرز خواست تا جلوی گسترش نبرد داخلی را بگيرد. سربازان پادگان شهر خيلی دير به داخل خيابان ها ريختند. آن ها به محل های درگيری رفتند و بين جنگجويان سورن و کارن قرار گرفتند. بعد از اينکه جلوی درگيری گرفته شد، آزادشاد پيک هايی برای قباد و پيروز فرستاد و از آن دو خواست تا به ديدار او بروند. قباد و پيروز هر دو به آتشکده ی بزرگ پايتخت رفتند. در آنجا تعداد زيادی از بزرگان هفت خانواده ی ممتاز، آزادشاد، بهمن و سپهبد گودرز حضور داشتند. آزادشاد قباد و پيروز را به نزد خود طلبيد و جلوی روی همه ی بزرگان به آن دو گفت:

_ بهتر است ديگر پیش از آنکه همه جا را ويران کنید، به اين درگيری خاتمه داده شود و شمشیر ها در نیام فرو روند. در غير اين صورت من و ديگر بزرگان نمی توانيم، بدین شکل در مقابل کار های شما بی تفاوت باقی بمانيم و نابودی مملکت آبا و اجدادیمان را نظاره گر باشیم. باید هم اکنون....
قباد به وسط حرف آزادشاد پريد و گفت:
_ اما ما سورن ها هرگز نمی توانيم شاهنشاهی اردشير را بپذيريم. شاهنشاهی حق شاپور است که فرزند ارشد می باشد. شاهنشاه هرمزد بايد نظر ديگر بزرگان را در انتخاب جانشين مد نظر قرار می داد. از قديم الايام هم هميشه رسم بر همین منوال بوده. هرمزد کار اشتباهی را فقط به خاطر ميل شخصی انجام داده است. اگر در مملکت رسمشود که شاهنشاه هر کاری را فقط بنا به متامع شخصی و بدون در نظر گرفتن نظر بزرگان انجام دهد...
قباد تمام حضار را از نظر گذراند و ادامه داد:
_ چه بر سر ايران زمين خواهد آمد؟
_ بله اين درست است.
_ حق با اوست.
بزرگان يک به يک سخنان قباد را تأييد کردند. پيروز که در اقليت قرار گرفته بود و از طرف ديگر در صورت تنها ماندن زور سورن ها بر او و خاندانش می چربيد، برای باقی ماندن خود و ديگر کارن ها چاره ای به جز کوتاه آمدن نداشت. بنابراين گفت:
_ ما حاضريم پادشاهی شاپور را بپذيريم...
بزرگان نفسی به راحتی کشيدند.
_ فقط به يک شرط.
دنباله ی کلام پيروز بار ديگر تشويش و نگرانی را به جمع بازگرداند. آزادشاد از پيروز پرسيد:
_ شرط شما چيست؟
_ نبايد به جان اردشير صدمه ای وارد شود و خون شهزادگان بر زمین ریزد زیرا طهارت آن غیر ممکن می باشد و ما کارن ها حتی اگر تا آخرین نفر کشته شویم، هرگز دست از خونخواهی او بر نخواهیم داشت.
آزادشاد که می خواست هر چه زودتر موضوع فيصله پيدا کند، بدون تأمل گفت:
_ بسيار خب. من ضمانت می کنم... که جان ايشان در امان باشد.
آزادشاد زير چشمی نگاه خشم گينانه ای به قباد انداخت. قباد هم که نمی خواست پشتيبانی آزادشاد و سپهبد گودرز را از دست بدهد، با ناراحتی گفت:
_ من هم ضمانت می کنم.
پيروز برای جان اردشير ارزشی قائل نبود اما می خواست تنها شانسش برای به دست آوردن قدرت را برای آينده همچنان حفظ کند زيرا که ايرانيان با احترام ذاتی و تقريباً مذهبی سلطنت را حق خاندان شاهنشاهی می دانستند. بزرگان جرأت نداشتند، قبل از يافتن يک مدعی سلطنت از تخمه ی ساسانی علم مخالفت با شاه را برافرازند.
بدين ترتيب اردشير از مقام سلطنت خلع شد و به زندان افتاد. سپس شاپور به جای او منصوب گرديد. خاندان کارن ديگر مخالفتی نکرد و در عوض توانست قدرت و مقام خود را حفظ کند اما مقام اول به سورن ها رسيد

فرانک 01-28-2011 08:34 PM


افسانه فرزندان شاهنشاه هرمزد

قسمت هشتم

در آن زمان در شمال شرقی ايران زمين، اقوام نيمه متمدن صحراگرد ترک تباری می زيستند که وضعيت معيشتی آنان به نسبت مردمان روستايی و شهر نشين ايرانی ضيف تر بود. اقوام وحشی هميشه منتظر موقعيتی بودند تا مناطق آباد روستايی و شهری ايران را مورد هجوم خود قرار داده و آن مناطق را تاراج کنند. هرمزد در مدت بلند فرمانروايی خود آن مناطق را به مرزبانان قدرتمند سپرده بود، بنابراين اين اقوام در دوران حکومت هرمزد جرأت حمله به مناطق شمال شرقی را نداشتند. گاهی اوقات حملات کوچکی صورت می گرفت که باعث می شد طايفه ی مقصر به شدت توسط مرزبانان تنبيه شود. با مرگ هرمزد و اتفاقات بعد از آن، فرصتی مناسب دست داد تا اين اقوام آرزوی ديرينه ی خود را تحقق ببخشند، خصوصاً اینکه در آن زمان گرومباتس نامی موفق شده بود اتحادی بین قبایل مختلف ترک خصوصاً خیونی ها به وجود آورد و بدین وسیله قدرت آنان که معمولاً همواره در نزاع های داخلی می زیستند، افزایش چشمگیری یافته بود. اقوام وحشی مناطق شمال شرقی ایران زمین را مورد هجوم خود قرار دادند. پايتخت نشين های ايران هم که درگير مسائل خود بودند، توجه چندانی به وضع نابسامانی که با حمله ی ترکان برای مردم شمال شرقی پيش آمده بود، نداشتند. دامنه و وسعت حملات ترکان هر روز افزايش می يافت و هر پیروزی آنان را جری تر می نمود. تعداد زيادی از دهات مرزی در اثر حملات ترکان ويران گرديد و شهرهای بزرگ مورد تهديد قرار گرفت. عده ی کثيری از مردم شمال شرقی آواره شدند. حتی عده ای از اين مردم توسط ترکان به بردگی گرفته شدند. اين بردگان در بازارهای سواحل درياچه ی خزر به بازرگانان ثروتمند بيزانسی يا خان های جنوب روسيه فروخته می شدند. هر روز اخبار وحشتناکی به پايتخت می رسيد. گاهی اوقات کمک های نظامی اندکی فرستاده می شد اما اراده ای برای تشکيل ارتشی قدرتمند و پس راندن مهاجمان وجود نداشت.

فرانک 01-28-2011 08:35 PM


افسانه فرزندان شاهنشاه هرمزد

قسمت نهم

بهرام که از وضعيت اسفناک مردم شمال شرقی و عدم توجه درباريان ناراحت بود و احساس مسئوليت می کرد، نامه هايی به اقصی نقاط کشور فرستاد و 18اسواران را به پيکار عليه مهاجمان فرا خواند. بعد از تلاش های فراوان عده ای حدود سه هزار نفر در اطراف او جمع شدند. تعداد شان اندک بود اما همگی از دلاوران و نام آورانی بودند که در آن موقعيت در مقابل مملکت خود احساس مسئوليت می کردند. آن ها خود را برای رفتن به ميدان جنگ آماده نمودند. اما برای عزيمت احتياج به فرمان همايونی بود. بهرام خود اعلام آمادگی نمود و به ديدار شاهنشاه رفت. او ابتدا به نزد مقامی که رياست تشريفات را بر عهده داشت رفت و از او خواست تا با شاهنشاه ملاقات کند. رياست تشريفات از شاهزاده فرصت خواست تا از شاهنشاه کسب تکليف کند. بهرام به انتظار ايستاد تا او باز گردد. پس از چند دقيقه، رياست تشريفات بازگشت. بعد از ادای احترام به بهرام گفت:
_ شاهنشاه شما را به حضور می پذيرند.
بعد از ظهر کسل کننده ای بود. شاپور روی تخت فرمانروايی نشسته و درباريان در حضورش ايستاده بودند. قباد که دوباره مقام سابق خود را به دست آورده بود، جهت رسيدگی به مسئله ای در آن جمع حضور نداشت و به مأموريت رفته بود. دربان ورود بهرام را اعلام کرد. در سالن بزرگ باز شد و بهرام وارد گرديد. سپس با قدم های استوار در حالی که تمام درباريان به او می نگريستند، به سمت تختی که برادرش روی آن نشسته بود، رفت. در چند قدمی تخت ايستاد. تا کمر خم شد و به برادر ادای احترام نمود. شاپور با صدايی سرد و بی تفاوت از او پرسيد:
_ چه می خواهی؟... آيا مستمری تو کفاف اموراتت را نمی دهد و می خواهی من آن را زياد کنم؟
بهرام که لحنی استوار و فوق العاده موجز داشت، به شاپور پاسخ داد:
_ نه برادر. آمده ام تا از تو خواهش کنم، اجازه دهی برای کمک به مردم سرزمين های شمال شرقی به آنجا بروم و مرز های سرزمینمان را از وجود متجاوزان پاک نمایم.
درباريان گوش ها را تيز کردند تا بهتر بتوانند سخنان بهرام را درک کنند.
_ اخبار وحشتناکی از اوضاع آنجا به من رسيده که باعث ناراحتی و نگراني فراوان است. خون اصيل مردان آريايی بر زمين ريخته می شود، کودکان به اسیری می روند، زنان در زیر اهریمن بیگانه می خوابند، اموال مردم به تاراج رود و شهر های زیبا ویران گردد.
بهرام روی خود را به طرف درباريان کرد و ادامه داد:
_ وظيفه ی هر اشراف زاده ايست... که در اين موقعيت خطرناک سلاح برگرفته... به کمک مردم رنج کشيده ی کشورش رود... و از آن ها در مقابل دشمن سفاک حیله گر دفاع نماید.
با شنيدن سخنان بهرام، شور و هيجانی در درباريان غافل که گويی در طول حمله ی ترکان به خواب رفته بودند، به وجود آمد. بهرام روی خود را به طرف شاپور برگرداند و ادامه داد:
_ من سه هزار سوار جمع آوری کرده ام. همگی با ميل و اراده ی شخصی آماده اند تا جانشان را در راه وطن فدا کنند و برای دفاع از مردمان شربت ناگوار مرگ را مزه مزه نمایند. حالا هم به اينجا آمده ام تا از شما بخواهم که اجازه دهید پايتخت را ترک کنم و برای مبارزه با مهاجمان به سرزمين های شمال شرقی بروم.
بهرام به طور ناگهانی به خاک افتاد و در مقابل برادر سجده کرد. سپس با صدايی استوار گفت:
_ خاکسارانه خواستارم جوهر بر فرمان همایونی بیفشانید، به مهر تاج نشان مزین فرمایید، و به من اجازه دهید.
شاپور از جای خود برخاست. حرکات بهرام او را در بهت و حيرت فرو برده بود. چند دقيقه ای به سکوت گذشت تا اينکه سرانجام شاپور که تحت تأثير قرار گرفته بود، با لبان لرزان گفت:
_ بسيار خب... من... من حکومت سرزمين های شمال شرقی را به تو می بخشم... از اين پس... کوشانشاه لقب تو خواهد بود... برو و مهاجمين را از کشورمان بيرون کن.
اشک از چشمان بهرام جاری شد.
_ سپاسگذارم سرورم.
بهرام همانطور در حالت سجده باقيمانده بود. چند دقيقه ای گذشت تا اينکه سرانجام او توانست از جای برخيزد

فرانک 01-28-2011 08:39 PM

شب شد. شاپور خود را برای خواب آماده می کرد
کرد که ناگهان در اتاق به صدا درآمد.
_ چه مسئله ی مهمی پيش آمده است که تا صبح نمی توانستی صبر کنی؟
قباد در حالی که با نگاهی سرزنش آميز به شاپور می نگريست، پاسخ داد:

_ بخشيد سرورم، به من اطلاع داده اند که شما برادر کوچک ترتان... بهرام را به حکومت مناطق شمال شرقی منصوب کرده و به او اجازه داده اید تا برای مبارزه با دشمن از پايتخت خارج شود. آيا اين امر درست است؟
_ بله کاملاً درست است.
_ مرا ببخشيد که این گونه سخن بر زبان می رانم... ولی مگر شما نمی دانید که هر يک از شاهزادگان مدعی ای در مقام سلطنت شما هستند. برادرتان اردشير همینک در زندان است. يزدگرد آدم بی ضرريست زیرا حس جاه طلبی در او وجود ندارد. خسرو هم که کودکی بيش نيست. اما بهرام بر خلاف بقيه سر پرشوری دارد. او اينجا کاملاً در اختيار شما قرار داشت، ولی حالا درست مثل شيری می ماند که از قفس آزاد و در ميدان رها شده باشد. بهتر است تا دير نشده جلوی او را بگيريد.
شاپور گفت:
_ مگر چه کاری از او بر می آید؟ او فقط سه هزار مرد در اختیار دارد. احتمالاً يا در جنگ کشته می شود... يا شکست خورده و با سرافکندگی بر می گردد. در هر دو حالت... من از دست اين به اصطلاح مدعيه سلطنت تو خلاص می شوم. پس بهتر است بروی و بخوابی و شب خوب ما را هم اینگونه خراب ننمایی.
شاپور از قباد جدا شد و سالن را ترک نمود. بجای تفکر در مورد اوضاع مملکت بيشتر عجله داشت تا به همبستر زيبايش برسد. قباد که از بی خردی شاپور تعجب کرده بود، زير لب گفت:
_ ولی من اين طور فکر نمی کنم. مطمئن باش... يک روز از اينکه حرف مرا گوش نکردی و پند مرا به کار نبردی، پشيمان خواهی شد.
بدين ترتيب شيری درنده در ميدان رها شد.

فرانک 02-02-2011 12:37 PM


فرمانروایان زند

  • کریم خان زند
    ؛۱۱۷۹-۱۱۹۳ (قمری)
    • زکی خان زند
      ؛ برادر کریم خان بود که حدود صدروز حکومت کردونهایتا به تحریک علی مرادخان؛ خواهرزاده اش به قتل رسید.
  • ابوالفتح خان زند
    ؛ ۱۱۹۳-۱۱۹۳؛ او فرمانروایی هفتاد روزه‌ای را پس از مرگ پدرش کریم خان داشت.
  • صادق خان زند
    ؛۱۱۹۳-۱۱۹۶؛ وی در کرمان فرمانروایی به راه انداخته بود و دعوی پادشاهی داشت. با ترور زکی خان خود را به شیراز رساند و فرمانروایی را به دست گرفت. ولی از علیمرادخان شکست خورد و به قتل رسیدوبه روایتی خودکشی کرد.


http://upload.wikimedia.org/wikipedi...x-Zand-gun.jpg



http://bits.wikimedia.org/skins-1.5/...gnify-clip.png

تفنگ یکی از خانات زند در دوره ابولفتح خان


  • علیمرادخان زند
    ؛ ۱۱۹۶-۱۲۰۱؛ وی خواهرزأ ه زکی خان بود. او در آغاز بر اصفهان فرمان می‌راند و توانست بسیاری از رقیبان را کنار بزند و بر پایتخت شیراز دست یابد.
  • جعفرخان زند؛ ۱۲۰۱-۱۲۰۳؛ پسر صادق خان بودکه بهدازمرگ علی مراد خان به تخت نشست.عده ای ازمخالفانش از جمله صیدمراد خان زند؛عم زاده علی مرادخان؛شبانه برسرش ریختندواوراکشتند وسرش راازدیوار ارگ شیراز به زیر انداختند.
  • صیدمرادخان زند؛ او از بزرگان زند بود که پس از ترور جعفرخان هفتاد روز در شیراز فرمان راند.
  • لطفعلی‌خان زند؛ ۱۲۰۳-۱۲۰۹؛ پسر جعفر خان و واپسین شاه زند. در آغاز بر شیراز و آنگاه در کرمان - خوار و طبس با
    آغا محمدخان قاجار
    به نبرد پرداخت وارگ بم راتسخیر کرد؛آقامحمدخان قاجار به دفع او لشگربه کرمان آورد و آنجا را برای چهارماه محاصره کرد؛ولی سرانجام دراثرخیانت لشگریانش که ازطول محاصره ملول شده بودند؛ از پا درآمد.پس از کور شدن و شکنجه بسیار به طهران انتقال داده و کشته شد.مقبره وی در
    بازار کفاش‌ها
    در بازار تهران می‌باشد.

فرانک 02-02-2011 12:42 PM

مردآویج بنیانگذار سلسله آل زیار بود . وی حدود یکقرن پس از سرکوبی جنبشهای ایرانیان نظیر
جنبش سرخ جامگان
و جنبش سپیدجامگان، فرماندهی تیره‌های
گیل
و دیلم را بدست گرفت و با در هم شکستن قشون
المقتدر
،
خلیفه

عباسی
، فرمانروایی دودمان ایرانی زیار را از طبرستان در شمال تا
خوزستان
در جنوب برپا ساخت.

مرداویج بن زیار بن وردان‌شاه گیلی، بنیادگذار سلسله زیاری در سده چهارم هجری / دهم میلادی است. وی پایه‌های حکومتی را پی نهاد که فرمان‌روایانش میان سال‌های ۶۱۳ تا ۴۷۰ هجری/ ۹۲۸ تا ۱۰۷۷ میلادی بر بخش‌هایی از سرزمین‌های گرگان ، قومس ، طبرستان ، دیلم ، گیلان ، قزوین ، ری ، اصفهان و خوزستان فرمان راندند. زیاریان به همراه دیگر شاخه‌های دیلمی در غرب و شرق ایران به یاری گروهی از سلسله‌های محلی کوچک و بزرگ ایرانی ، حدود دو سده بر ایران فرمان‌روایی کردند. دو سده‌ای که به سان پلی عصر چیره‌گی اعراب را به حکومت ترکان پیوند می‌داد ، در تاریخ ایران جنبش‌های استقلال‌خواهی این حکومت‌های محلی ارزشی ویژه دارد.

مردآویج در پی گشودن اصفهان دستور داد، تاج و تخت زرین پادشاهی برای وی ساخته شود و خواستار شد که تاج پادشاهی وی همانند تاج
خسرو انوشیروان
، شاهنشاه ایران ساسانی باشد. مردآویج همچنین فرمان داد تا تختگاه تیسفون یا همان ساختمان معروف به طاق کسری برای برگزاری جشن پادشاهی وی به شکل نخست خود بازسازی شود. کار دیگر مردآویج تلاش وی برای برپایی پرشکوه جشن سده بود.

فرانک 02-02-2011 12:44 PM

زندگی نامه

از اوائل زندگی مرداویج اطلاعات روشنی در دست نیست. تبار وی از سوی پدر به فرمان‌روایان گیلان و از جانب مادر به اسپهبدان رویان می‌رسد، گویا
وردان‌شاه
جد مرداویج در میان گیل‌ها از قدرت بسیاری برخوردار بوده‌است.
زیاریان
همانند دیگر خاندان‌های ایرانی، تبار خود را به شاهنشاهان پیش از اسلام می‌رساندند و بر این ادعا بودند که نواده‌گان
ارغش فرهادان
، شاه گیلانند.

زیار پدر مرداویج دوران فرمان‌روایی او را درک کرده و سال‌ها پس از کشته شدن مرداویج در محرم ۳۳۷ هجری / ژوئیه ۹۴۸ میلادی درگذشته‌است. آغاز شهرت مرداویج در سال‌های نخست فرمان‌روایی
نصربن احمد سامانی
(۳۰۱-۳۳۰/۹۱۳-۹۴۲) بود . وی ابتدا در خدمت
قراتکین
، یکی از امیران
احمدبن اسماعیل
و
نصربن احمد
در خراسان به سر می‌برد. سپس به خدمت
اسفاربن شیرویه
درآمد و بعدها سپهسالار وی شد. اسفار، نخست در خدمت
ماکان بن کاکی
بود و پس از او به حکومت ری رسید . بنابه رای ابواسحاق صابی پس از آن‌که
حسن بن قاسم داعی
، هروسندان بن تیرداد، شاه گیلانیان را (که دایی مرداویج بود) به همراه شش تن دیگر از بزرگان گیل و دیلم به قتل رسانید، بزرگان دیلم بر داعی شوریدند و اسفاربن شیرویه را به ریاست خویش برگزیدند و به اطاعت فرمان‌روای خراسان درآمدند و از او برای غلبه بر حسن‌بن قاسم یاری خواستند . با کشته شدن سران دیلم کار داعی آشفته شد و از گرگان به طبرستان رفت ، سپس به
ماکان بن کاکی
پیوست . اسفار پس از کسب قدرت همانند دیگر رهبران دیلمی از علویان روی گردانید و علیه حسن بن قاسم داعی و ماکان بن کاکی به نبرد پرداخت. سرانجام اسفار داعی را در دروازه آمل شکست دادو داعی در این نبرد به قتل رسید . با کشته شدن او، اسفار بر طبرستان و دیلم دست یافت و در سال ۳۱۵ هجری/۹۲۷ میلادی به یاری سپاهیان سامانی آهنگ گرگان کرد و بر آن نواحی چیره شد و مرداویج را به فرماندهی سپاه خویش برگزید، بدین سان کار مرداویج بالا گرفت.

اسفار، پس از چندی، مرداویج را به یاری مهدی‌بن خسرو فیروز که در نبردی از محمدبن‌مسافر شکست خورده بود، فرستاد. مرداویج در
طارم
، محمدبن‌مسافر را در محاصره گرفت و او را به اطاعت از اسفار فراخواند. محمد در حال محاصره به مرداویج پیام داد و او را از بیدادگری‌های اسفار آگاه ساخت و ستم‌های او را در شهر قزوین یاداور شد. بنابه رای مسعودی (۳۴۶/۹۵۷) اسفار نماز را مردود شمرد و مساجد را تخریب کرد و حتا به فرمان او مؤذنی را هنگام اذان از بالا به زیر انداختند. محمدبن‌مسافر هم‌چنین از مرداویج درخواست کرد که به یاری سپاهیان او، لشکریان اسفار را از دم تیغ بگذراند و بر سرزمین او چیره شود. مرداویج پذیرفت ، آن‌گاه به سران سپاه اسفار نامه نوشت و مقصود خود را بر آنان آشکار ساخت و به یاری محمدبن‌مسافر به جانب اسفار برتاخت.

سرانجام اسفار در حدود ۳۱۹ هجری/ ۹۳۱ میلادی به قتل رسیدو مرداویج بر سرزمین‌های زیر فرمان وی یعنی ری، قزوین، ابهر، گرگان و طبرستان چیره شد. مرداویج پس از این پیروزی ماکان بن کاکی را شکست داد و سرزمین‌های زیر سلطه او را نیز ضمیمه متصرفات خود کرد. اگرچه ماکان با کمک متحدانش دوبار کوشید تا طبرستان را بازستاند، اما موفق نشد و شکست خورد و به خراسان پناهنده شد. بنابر نظر نویسنده لب‌التواریخ ماکان به دست قرمطیان کشته شد. در اتعاظ الحنفا آمده‌است که قرمطیان پس از کشته شدن اسفار به اوج قدرت و شکوفایی خود رسیدند، درحالی که بغدادی و
خواجه نظام‌الملک
می‌نویسند: هنگامی که که ابوحاتم رازی فرمان‌روای اسماعیلیان و قرمطیان شد، اسفاربن‌شیرویه و مرداویج زیر نفوذ او قرار گرفتند و مدتی بر آیین اسماعیلیان ماندند

فرانک 02-02-2011 12:45 PM

کشاکش مردآویج با خلیفه
مرداویج خواهرزاده خود ابوالکرادیس را با لشکر بسیار به فتح همدان گسیل داشت. حکومت همدان از طرف خلیفه به ابوعبدالله محمدبن خلف واگذار شده بود و او عده‌ای از لشکریان خلیفه را در اختیار داشت. در نبردی که میان این دو نیرو درگرفت مردم همدان به سبب ناخرسندی از سپاه گیل و دیلم به یاری عامل خلیفه شتافتند، در نتیجه سپاه مرداویج شکست خورد و خواهرزاده او همراه چهارهزار تن دیگر به قتل رسیدند. پس از کشته شدن ابوالکرادیس بازمانده سپاه مرداویج بازگشتند. وی برای انتقام از مردم ری با سپاهی عازم همدان شد و آن‌جا را به تصرف درآورد و گروه بی‌شماری را به سبب کمک به نماینده خلیفه کشت. بنابه روایت مسعودی، در نخستین روز نبرد در حدود چهل هزار مرد کشته شدند. کشتار سه روز به درازا کشید و شهر نیز تاراج گشت. مرداویج پس از گشوده شدن شهر، خون مردم را مباح کرد و به زنان‌شان دست یازید و هرکه را در شهر بود نابود کرد. تاجایی که گفته‌اند فرمان داد تا بند پاجامه هر یک از کشته‌های دیلمی را بردارند و سی‌هزار بند پاجامه گرد آمد. فریاد این بیداد به بغداد رسید و مقتدر، خلیفه عباسی در سال ۳۱۹ هجری/۹۳۱ میلادی سپاهی به فرماندهی هارون بن غریب به جنگ مرداویج فرستاد ، ولی این سپاهیان در محلی میان قزوین و همدان شکست خوردند.

فرانک 02-02-2011 12:46 PM

سرانجام مردآویج

درباره انگیزه کشته شدن مرداویج آرای گوناگونی توسط مورخان معاصر او، از آن میان مسعودی و صولی بیان شده‌است. کامل‌ترین شرح ازآن نویسنده
تجارب‌الامم
است.
ابوعلی مسکویه
می‌گوید: او ترکان را خوار می‌شمرد و به آنان اعتماد نداشت و یاران دیلمی خویش را می‌نواخت و برعکس به غلامان ترک سخت می‌گرفت. ابوعلی مسکویه شرح مارجرا را آن‌سان که از استادش ابوالفضل‌بن عمید شنیده بود نقل می‌کند. در شمار لشکریان او گذشته از مزدوران، غلامان زرخرید ترک نیز یافت می‌شدند. یک بار تنی چند از این غلامان که تا پاسی از شب سرگرم تیمار اسبان بودند با همهمه‌ای مرداویج را از خفتن بازداشتند. مرداویج بر انان خشمناک شد و به فرمان وی انان را افسار زدند و همانند اسبان در طویله بستند. این توهین سبب تحریک غلامان ترک شد، پس برای کشتن او هم‌آواز شدند. هنگامی که مرداویج وارد گرمابه شد، از نگهبان ویژه او خواستند تا سلاح او را به درون نبرد (او بر این عادت بود که همیشه یک دشنه در دستمال به درون گرمابه می‌برد) ، سپس خود به گرمابه رفته به مرداویج حمله‌ور شده و او را به قتل رسانیدند.

در
الاوراق صولی
انگیزه کشته شدن مرداویج به گونه دیگر آمده‌است. مرداویج سپاهیان خود را به دو گروه کرده بود. گیلیان و دیلمیان هم‌میهنان و ویژه‌گان او بودند که ری را به دست ایشان گشوده بود. دیگر ترکان خراسان بودند. پس گروهی از ترکان را برکشید و درنتیجه دیلمیان از او گله‌مند شدند، او در پاسخ می‌گفت من ترکان را برای پشتیبانی از شما آورده‌ام تا پیشاپیش شما بجنگند. شما ویژه‌گان من هستید. من از شما و برای شما هستم. چون این سخنان به ترکان رسید، برای کشتن او هم‌داستان شدند و او را در گرمابه کشتند.

داستان خاک‌سپاری مرداویج را
ابومخلد عبدالله بن یحیی
که از خدمت‌گزاران و دولت‌مردان مرداویج بود چنین یاد کرده‌است: هنگامی که تابوت مرداویج را به ری بردند من روزی پرجوش‌تر از آن روز ندیدم، همه گیلیان و دیلمیان چهار فرسنگ راه را پای برهنه پیمودند. او می‌گفت برادر مرداویج نیز با ایشان پیاده آمد. می‌گفت: من هیچ سپاه ندیده بودم که پس از مرگ فرمان‌روا، بی هزینه درم و دینار مردان و سربازانش این‌چنین به او وفادار بمانند که ایشان بدین شکل به برادرش وُشمگیر پیوستند. کشته شدن مرداویج به دست ترکان نمونه کوچکی از شورش‌های محلی ترکان و پیش‌درآمد چیره‌گی ایشان بر آذربایجان بود. آنان مرداویج را با الهام گرفتن از بغداد به نام ملحد کشتند. بنابر نظر صولی می‌توان نتیجه گرفت که کشتن مرداویج یک مسأله اجتماعی بوده‌است، مسعودی نیز تایید می‌کند که هنگامی که مرداویج می‌خواست به بغداد رود و خلیفه را دستگیر کند به قتل رسید. ابوعلی مسکویه و مسعودی هردو، خلیفه را در کشتن مرداویج سهیم می‌دانند. اینان و دو تن از غلامان او بجکم و توزون را نام می‌برند. این دو بودند که از کینه ترکان نسبت به مرداویج بهره جستند و پس از کشته شدن مرداویج به عراق گریختند و در شمار سپاهیان خلیفه درامدند و اندک زمانی به مقام امیرالامرایی رسیدند.

هم اکنون پس از سالها به دلیل محبوبیت مرد آویج زیاری در میان ایرانیان و برای زنده نگه داشتن یاد و خاطره این بزرگمرد ایران زمین، پس از قرنها برخی از ایرانیان نام فرزندان خود را به این اسم می‌خوانند و حتی بسیاری از شهرها محله هائی به اسم مردآویج را بر تارک خود دارند که در این زمینه، محله مردآویج اصفهان بسیار مشهور است. از جمله اسامی متفکرینی که به این نام معروف است پرفسور جوان،
مردآویج بابائی
می‌باشد که در زمینه علوم سیاسی و خصوصا تاریخ سیاسی ایران صاحب نظر هستند و کتاب مرد آویج زیاری و خلافت اسلامی به زبان انگلیسی از اثار مشهوراو می‌باشد

فرانک 02-08-2011 04:42 PM

مهرماه، یادنام میترا، امشاسپند میانجی نیکی و بدی، و ایزد مهربانیست که نماد او (ترازو/ میانة سال) نشانه دادگری و میانه‌روی میباشد. بنا بر شاهنامه، فریدون بنیانگزار کیش شگرف «مهر» به‌شمار میرود و بنابراین، ریشه‌های این آیین، نه زمان اشکانیان بلکه به دورانی بس دیرینه میرسد. همان سان که نوروز (با نماد جمشید)، جشن ملی به شمار می‌آید، مهرگان (با نماد فریدون) جشن مقاومت ملی ایران در برابر هزاره‌ای اهریمنی (با نماد زهاک) میباشد. سران لشگری و کشوری با رویکرد به زهاک، خطایی بزرگ را انجام دادند و از چاله به چاه افتادند. ببینیم در زمان زهاک (که زمانه‌های بسان آن، چند بار در تاریخ ایران تکرار شد) چه بر سر ایرانیان آمد:
۱. با برنامه‌ای درازمدت، نظام سیاسی و اجتماعی ایران چنان دگرگون گردید که مردم را آلوده به دیوپرستی کند:
نهان گشت آیین فرزانگان پراکنده شد کام دیوانگان
هنر:خوارشد،جادویی ارجمند نهان:راستی، آشکارا: گزند
شده بر بدی دست دیوان،دراز ز نیکی نرفتی سخن جز به راز
۲. دختران جمشید (شهرناز و ارنواز) که به دست زهاک گرفتار آمده‌اند، شستشوی مغزی میشوند و بدین سان، زن ایرانی از هویت درونی خویش، خالی میشود:
بپروردشان از ره جادویی بیاموختشان کژی و بدخویی
۳. درباره زهاک (این ستاییدة شبه روشنفکران معاصر ما) چنین آمده است که هرکجا «نامور دختری خوبروی» می‌یافت، بی‌گفت وگو، به حرمسرای خود میبرد. هر روز دو جوان ایرانی را میکشت و مغز سر آنان را به ماران کتفهایش میداد. (اشاره‌ای نمادین به کشتن اندیشه).
ندانست خود جز بد آموختن جز از کشتن و غارت و سوختن
زهاک، این رفیق محبوب جهان‌وطنیها! برای رسیدن به قدرت، چاهی برای پدرش میکند و او را میکشد. و به قول فردوسی بزرگ، اگر فرزند بد به خون پدرش دلیر شود، حرامزاده است و: پژوهنده را راز با مادرست. زهاک سبک مایه و بیدادگر، اموال مردم را مصادره، و نظامی اشتراکی و بدوی مستقر مینماید.
چگونه پس از چندین سده، ایرانیان توانستند دوباره شاهنشاهی اهورایی را به میهنشان بازگردانند و از چه چاره‌ها و راهبردهایی بهره جستند؟
در داستان آبتین پدر فریدون درباره پیکارهای پارتیزانی و پایه‌ریزی پیروزی نهایی، نکته‌هایی بس آموزنده نهفته است که تاکنون چنان که باید، بررسی نگردیده است. ما از آنجا آغاز میکنیم که جمشید از زهاک شکست خورده و به سیستان و سپس به چین میگریزد و در اینجا به دست زهاک کشته میشود.
*فرار در هنگام ناتوانی: این ساده ترین اصل طبیعیست و به معنای بزدلی نیست زیرا به محض آنکه نیرویی برتر گرد آمد، میتوان دوباره به جنگ با دشمن شتافت.
*به جا گزاشتن نسل و یادواره تاریخی: از نسلی که جمشید در سیستان به جا نهاد، خاندان کرشاسپ (نیای رستم) بالید و در چین نیز آبتین پدر فریدون به کینخواهی جمشید، با زهاکیان در جنگ و گریز بود. بازماندگان جم در درازای سده‌ها یاد او را نگه ‌داشتند و به دشمن دیوپرست نپیوستند.
*یافتن پایگاه مقاومت: آبتین که نمیتوانست یکسره در قلمرو دشمن، پایداری کند به سرزمین «بسیلا» پناهنده شد که دور از دسترس زهاکیان بود. البته در آنجا نیز هوشیاری‌اش را حفظ کرد و اجازه رخنه دشمن را نداد.
*مرگ بهنگام: کشته شدن نابهنگام و مفت مردن، کاری را از پیش نمیبرد و نیز ترس بیجا ... آبتین به موقع خود، به ایران بازگشت و فرزندش فریدون را به دژی در دماوند فرستاد که به دور از گزند زهاکیان بود. آبتین با فداکاری، نیروهای زهاک را به دنبال خود میکشانید تا از فریدون غافل شوند و سرانجام این پدر پیکارگر به دست زهاکیان کشته شد.
*رخنه دردستگاه دشمن: ارمانک و گرمانک، دو میهن‌دوستی بودند که به عنوان آشپز به بارگاه زهاک رخنه کردند و هر روز به جای یکی از دو جوانی که باید کشته میشد، گوسپندی را میکشتند و مغز آن را با مغز سر جوان دیگری که با اشک و اندوه شاهد قربانی شدنش بودند، می‌آمیختند. این دندان روی جگر گزاشتن، موجب شد که جوانانی که از چنگال زهاکیان رها میشدند، در کردستان نیروهای مقاومت ملی را تشکیل بدهند و در حمله سپاه ایران به بابل (پایتخت زهاک)، به ایرانیان بپیوندند.
*بازجویی تبار و نژاد: فریدون نوجوان از مادرش فرانک درباره گزشته‌ها میپرسد و خواهان آگاهیهای تاریخیست. وی به این دانسته‌ها بسنده نمیکند و خواهان انجام کاری برای میهنش میباشد.
*جهان را به چشم جوانی مبین: این اندرز مادر خردمند و فرزانه فریدون به اوست؛ زمانی که فریدون بر اثر جوش و خروش جوانی، میخواهد شمشیر بکشد و یکتنه به رزم زهاکیان بشتابد. فرانک همسر آبتین، به خوبی نقش زن ـ مادر ایرانی در آموزش و پرورش کودکان امروز و پیکارگران فردا را نشان میدهد.
*آمادگی مردم برای قیام: بهترین و هوشمند‌ترین رهبر نیز نمیتواند بدون پشتوانه مردمی، به رزمگاه گام نهد. تا زمانی که دلاور سپاهانی یعنی کاوه آهنگر، درفش شورش را برپا نکرده بود، فریدون نمیتوانست یکتنه کاری انجام دهد.
*رای منفی به نظام اهریمنی: آنگاه که زهاک گواهی مردم را برای مشروعیت و مقبولیت نظام خویش میخواهد، کاوه که از هژده پسرش تنها یکی مانده است، میخروشد و این تومار را پاره میکند. او دیگر چیزی را ندارد که از دست بدهد و نگران منافع شخصی و شغلی‌اش باشد!
موقعیت شناسی و فرصت طلبی: زمان تاخت ارتش آزادیبخش ایران، هنگامیست که زهاک به هندوستان رفته و بسیار دور از مرکز و پایتخت است.
*همزمانی قیام: خیزشهای پراکنده و ناهمزمان به دشمن این امکان را میدهد که قیامها را یکایک و به یاری نیروهای کمکی، سرکوب کند. بنابراین کامیابی فریدون در گرو آن بود که از هرسو ایرانیان برخیزند و میبینیم که سپاه جنوب (سپاهان/ به رهبری کاوه) با پیوستن به سپاه شمال (فریدون) و سرانجام یاوری سپاه غرب (کردستان/ جوانان رهایی یافته) همچون موجی خروشان، زهاکیان را تارومار میکنند.
*رزم افزار ویژه: به یاری پرگار (نماد دانش)، گرزی گاوسر (نماد فن آوری) برای فریدون میسازند تا با آن، به جنگ زهاک برود. زهاک یک جادوگر بزرگ است و پایتخت او افزون بر مزدورانش، با طلسمهایی حفاظت میشود. بنابراین فریدون نیز باید از افسونگری آگاهی داشته باشد. جادو یعنی دانشی که در راه اهریمنی به کار رود و افسون فریدون، آگاهی اهورایی و توان فراانسانی برای نابودی دیوپرستی بود. نه ایمان، و نه سپاه، و نه فن آوری، هیچیک به تنهایی کارساز نیستند و باید در پرتو یک رهبری خردمندانه با هم بیامیزند. با پیروزی فریدون:
زمانه بی اندوه گشت از بدی گرفتند هرکس ره بخردی
دل از داوریها بپرداختند به آیین یکی جشن نو ساختند
نشستند فرزانگان شادکام گرفتند هریک ز یاقوت جام


فرانک 02-08-2011 04:56 PM

از: فریدون جنیدی
کتاب "زندگی و مهاجرت آریائیان بر پایه گفتارهای ایرانی"

جنگ سلم و تور با ایرج
آغاز پراکندگی و نفاق و جنگ بین آریاییان


تیره های مهاجر به شرق و غرب، در مبارزه با طبیعت دست نخورده ی آن سامان ها دچار سختی هایی شدند. و می بایستی که کوشش هایی را بیاغازند که قرنها و شاید چند هزار سال پیش از آن در آریاویج آن کوشش ها شده بود و نتیجه ی کوشش ها، همه نصیب تیره هایی می شد که مقیم ایران بودند.
البته این تلاش ها ادامه داشت و آنان یک فرهنگ واحد را به دو سوی جهان آریا برده بودند، بنابراین می بینیم که که در حدود پنجهزار سال پیش، در دره سند تمدن عظیم و درخشان موهنجودارو با آن شهر مستحکم هندسی پیشرفته به وجود می آید، و در زمانی معادل آن در یک جزیره ی نزدیک یونان تمدن سن تورینی پایه گذاری کردند که امروز آن را از زیر گدازه ها بیرون می کشند شهر دیگری که زیر آتشفشان وزوو ایتالیا رفت از همان تمدن حکایت می کند.
اما در اوایل مهاجرت، سختی های یاد شده و نیز خاطره ی خوش دوران اقامت در موطن اصلی تیره های مهاجر را به مرکز باز می کشاند، به طوری که آنان در نقطه ای واقع در شمال ایران کنونی به یکدیگر می رسند و جوانان ساکن در این سرزمین را که سودای جنگ در سر نداشته اند و به پیشواز قبایل مهاجر رفته بودند، از دم تیغ می گذرانند.
این کشتار اگر چه در هنگام تجمع دو تیره ی شرق و غرب صورت گرفت، اما چون در داستان کشته شدن ایرج به دست تور آمده، نشان می دهد که جوانان ایرانی بر دست سپاهیان توران و مهاجران شرق کشته شده اند.
پیش از این کشتار، پیامبر سلم و تور برای فریدون پیامی می آورد که ما، در سختی و رنج روزگار می گذرانیم در حالی که قبایل ساکن در مرکز ایران در آسایش اند نکته ای که در مسافرت این فرستاده جلب توجه می کند یکی این است که او از دور ایوان فریدون را بسیار رفیع می بیند:

به درگاه شاه آفریدون رسید -------------- برآورده از دور ایوان پدید
به ابر اندر آورده بالای او --------------- زمین کوه تا کوه پهنای او
سپهری است پنداشت ایوان به جای ----------------- بدی لشگری گردش اندر به پای

این اشاره به ترقی تمدن و معماری در ایران ویج است به طوری که مهاجران را از دیدن آن شگفتی می زاید.
دیگر آن که در آن ایوان:

نشسته به در بر، گران سایگان --------------- به پرده درون جای پرمایگان
به یکدست بر، بسته شیر و پلنگ ---------------- به دست دگر ژنده پیلان جنگ

این همان خبر است که پیش از این یادآور شدم که پیل در این زمان برای جنگ به کار گرفته شد.
همین جا است که از شیران جنگی نیز یاد کرده می شود. شیر، ببر و یوز در دستگاه پادشاهان تا حمله ی اعراب همواره بوده است و پس از آن نیز چنان که پیش از این شاد کردم و این شیرها کم کم در جلو ستونها کاخ ها حجاری می شوند و شواهد آن در همه جهان آریا به ویژه در تخت جمشید بسیار است.

مانوش

بالاخره پس از ده پشت از ایرج در پایان دوره ی مادر سالاری فرندی به جهان می اید که نام او را منوچهر می نهند.
این نام که در اوستا، «مانوش چیثر» آمده، از دو بهر تشکیل شده است: مانوش، و چیثر. بخش دوم یعنی چیثر همان است که بعدها به صورت چهر در آمد و اگر چه امروز به معنی روی و صورت به کار می رود ولی در اصل به معنی نژاد است. پس مانوش چیثر یا منوچهر برروی هم معنی نژاد مانوش را می دهد، و اینان تیره ای بوده اند در نزدیکی کوه دماوند و آمل و ساری و ری، زیرا که در جغرافی های باستان از کوه مانوشان یعنی کوه مسکن نژاد مانوش در نزدیکی دماوند نام برده شده.
در گفتار زادن ایرج، به روایت بلعمی اشاره کردم که در آن پس از 9 پشت، پسری به نام منشخواربغ به جهان می آید. بنابراین معنای آن چنین می شود: «خدایگار خوار، مانوش یا خدایگان خوار و مانوش و این نام مؤیدی دیگر است بر آن که نژاد مانوش در همین پیرامون دماوند زندگی می کرده اند.
در همان گفتار از پسر منشخواربغ، با نام منشخوارنر یاد کرده می شود.
نر به معنی کلی شجاع و دلیر است که بعدها مطلقاً به عنوان جنس مذکر به کار رفت. بنابراین، آن دوره ای است که نژاد مانوش دلیر گشته آمده ی جنگ می شوند، و جنگ بر دست «مانوش چیثر» است.
و بر این بنیاد در دوره ای که ایرانیان از پس کشتار تورانیان، مجدداً نیرو می گیرند پایتخت ایران از کوس به آمل منتقل می گردد.



فرانک 02-08-2011 04:58 PM

حمله ایران به توران و غرب

چنانکه گفته شد در زمان تسلط نژاد مانوش یا منوچهر ایرانیان نیرو می گیرند و با تور یعنی تورانیان می جنگند.
این جنگ اگرچه به نام انتقام خون ایرج؛ با ایرانیان در شاهنامه آمده اما از قرائن چنین برمی آید که در این زمان، یک رفورم مذهبی موجب بروز این جنگ می گردد زیرا در فصل «تاخت کردن منوچهر بر سپاه تور» در شاهنامه مرتباً روی این موضوع تکیه می شود:

بدانگه که روشن جهان،تیره گشت / طلایه پراکند بر گرد دشت
به پیش سپه قارن رزم زن / ابا رای زن سرو، شاه یمن
خروشی برآمد ز پیش سپاه / که ای نامداران و شیران شاه
بدانید کاین جنگ اهریمنست / همان روز جنگ است و کین جستن است
میان بسته دارید و بیدار بید(1)/ همه در پناه جهاندار(2) بید
کسی کاو شود کشته زین رزمگاه / بهشتی شود، گشته پاک از گناه
هرآن کس که از لشگر روم و چین / بریزید خون اندرین دشت کین
همه نیک نامید، تا جاودان / بمانید با فره موبدان

نکاتی که در این چند بیت قابل تأمل است:
1-فارن یا کارن kaaran یکی از دو فرزند کاوه است و چون او در پیش سپاه است، پس معلوم می شود که در این جنگ باز لرستان، یا قوم گوتی پیش رو بوده است.
2-سرو، شاه یمن نیز در این جنگ هست، پس یمن که در داستان فریدون و خواستگاری دختران شاه یمن آمد می بایستی سومر بوده باشد؛
3-اندیشه ی بهشت و دوزخ در این زمان بروز می کند؛(3)
4-روم و چین(4)یعنی مهاجران شرق و غرب، هر دو با این رفورم مذهبی مخالف بوده اند یا خود رفورم در مذهب پدید آورده، و با ایرانیان از درِ جنگ در آمده اند؛
5-در این جنگ مغان پیشوای مذهبی بوده اند، زیرا که موبد که در این اشعار آمده صورت دیگری از مگوپت است و آن اشاره به آیین مغان است.
در پایان این فصل هنگامی که تور دلاور بر دست منوچهر کشته می شود و فرستاده ای سر او را برای فریدون می برد، شرم دارد از این که ماجرا را باز گوید:

که فرزند هر چند پیچد ز دین / بسوزد به مرگش پدر همچنین

که باز اشاره به سرپیچی توران از دین مغان می رود.
در فصل پس از این هم هنگامی که سلم بر دست منوچهر کشته می شود باز منوچهر به سپاهیان بازمانده که به زینهار آمده اند می گوید:

هر آن چیز کان نزره ایزدی است / ز اهرمنی یا ز دست بدی است

پس معلوم است که غربیان نیز با دین جدید مخالفت داشته اند. یا آن که غربیان و شرقیان (روم و توران) هر دو به مناسبت سرزمین های جدید، دینهای تازه پذیرفته بوده اند، و ایرانیان مرکزی با آنان و اندیشه ی جدیدشان مخالفت می کرده اند... اینها مطمئناً روشن خواهد شد.

تاخت و تاز مجدد بابلیان

هنگامی که ایرانیان و نژاد مانوشان با توران سرگرم بودند و تور کشته شده بود، باز قارن کاویان(5)، شبانه به دژ آلانان می رود و با نیرنگ وارد دژ می شود.(6) مشخصات این دژ با استحکامات سن تورینی مطابقت دارد بدون آنکه پافشاری کنم که قطعاً این همان سن تورینی است.
این داستان نشانه ی آن است که در هنگام مانوش، اقوام گوتی به طرف غرب حمله می برند و استحکامات غربی را به هم می ریزند و این در تواریخ اروپاییان آمده است!
در همین احوال نبیره ی ضحاک به نام کاکوی به ایران تاخت و تاز می آورد. یعنی بابلیان که چند قرن باز قدرت یافته اند، به کوهستانهای زاگرس حمله می آورند، در همین جا است که قارن می خواهد به جنگ کاکوی رود و منوچهر به او می گوید:

تو خود رنجه گشتی بدین تاختن / سیه بردن و کینه را ساختن
کنون گاه جنگ من آمد فراز / تو دم بر زن ای گرد گردنفراز

یعنی آن که نژاد مانوش در غیاب جنگجویان لرستان (گوتی) به بابلیان حمله می آورند و آنان را شکست می دهند.
البته در این جنگ، نبرد تن به تن بین منوچهر و کاکوی در می گیرد که تا بعد از نیمروز طول می کشد و گاهی این و گاهی آن برتری می یابند، تا آنکه سرانجام کاکوس کشته می شود.
این نشانه کشاکشی است که سالیان دراز، بین ایرانیان و بابلیان در جریان بوده است (که شاهد آن را از کتاب گیرشمن در فصل ضحاک آوردم)، تا آن که سرانجام این جنگ ها به نفع ایرانیان پایان می پذیرد.

پانویس
1.یعنی باشید.
2.مقصود خدا است.
3.واژه بهشت به معنی بهترین است، درست همان که در انگلیسی Best خوانده می شود، خوب، بهتر، بهترین، برابر با Good، Better، Best اصل واژه به زبان اوستایی وهیشت اخو vahisht-axv بوده است به معنی بهترین جهان، در مقابل دوش اخو dush-axv یعنی جهان بد،... کم کم دوش اخو به صورت دوزخ در آمد، و واژه ی اخو نیز از اولی افتاد و صفت آن که بهشت باشد بر جای ماند.
در رساله ی یوشت فریان، که به زبان پهلوی بر جای مانده و سرگذشت یکی از ایاران زردشت است با کسی به نام آخت جادو، یوشت فریان به سد پرسش آخت پاسخ می دهد تا او شهر را خراب نکند، یکی از سوالات این است که یهشت در این جهان، خوب است، یا در آن جهان؟ بوشت فریان پاسخ می دهد که بهشت در همین جهان است، و در همین جهان خوب است، و این نزدیک ترین روایت به زمان زردشت است که نشان دهنده ی اندیشه ی ایرانی است.
4.پیش از این هم گفتم که در بسیاری از مواقع، به جای توران، چین به کار می رفته.
5.قارن پسر کاوه.
6.صداقت گزارندگان شاهنامه و نیز شخص فردوسی در به نظم کشیدن آن در اینجا مورد بسیار جالبی پیدا می کند، و آن این است که ایرانیان از این نیرنگ شرم زده اند، اما لزوم ضمن این اظهار شرم، وادار می کند که شرح نیرنگ را از قلم نیندازند:

نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت / که راز دل او دید، کو دل نهفت
مرا و ترا بندگی پیشه باد / ابا پیشه مان نیز اندیشه باد
به نیک و به بد،هر چه باید بدن / بیاید همی داستانها زدن
چو دژدار با قارن رزمجوی / یکایک به باره نهادند روی
یکی بد سگال و یکی ساده دل / سپهبد به هر چاره، آماده دل
به بیگانه بر مهر خویشی نهاد / بداد از گزافه، سرو دژ به باد
چنین گفت با بچه، جنگی پلنگ / که ای پر هنر، بچه ی تیز جنگ
ندانسته در کار تندی مکن / بیندیش و بنگر ز سر تا به بن
به گفتار شیرین بیگانه مرد / به ویژه به هنگام نهنگ و نبرد
پژوهش نمای و بترس از کمین / سخن هر چه باشد به ژرفی ببین


فرانک 02-09-2011 12:02 PM


هوکَرپ و برانوش دو پهلوان با شرافت
http://img.mobin-group.com/images/95...2_resize_2.jpg


خورشید می درخشید هوکَرپ (پهلوان ملی ایرانیان) زرهی طلایی بر تن داشت، سوار بر اسب سیاه اش که پوست اش می درخشید و ستاره باران بود . مردم شهر، پهلوان پر آوازه شهر خویش را می ستودند . او می رفت تا با برانوش، قهرمان رومی که تراژان (قیصر روم)، برای مبارزه با او فرستاده بود، در سوریه امروزی (مرز ایران و روم) بجنگد . تراژان نابکار، قبلا به افسران خود گفته بود دلاور ایرانی نباید زنده از میدان نبرد بیرون رود . کمانداران رومی آماده اشاره تراژان برای کشتن پهلوان ایرانی بودند . رزم پهلوان ایران و قهرمان ملی رومیان در گرفت و خیلی زود برانوش از اسب بر خاک افتاد با اینکه هوکرپ می توانست به راحتی برانوش را بکشد اما روی برگردانید و آهسته رو به سوی ایران حرکت کرد . برانوش شگفت زده از اینکه سردار ایرانی از کشتن او گذشته است رویش را به سوی سپاه روم نمود و دید کمان داران، پهلوان ایرانی هوکرپ را نشانه گرفته اند و دست تراژان در حال بالا رفتن است .
برانوش متوجه شد تا ثانیه هایی دیگر پهلوان نجیب و با شرافت ایران غرق در خون خواهد شد . به سرعت به طرف اسب هوکرپ دوید و با یک شیرجه به پشت اسب پرید ... پیکانهایی که در گوشه کنار اسب بر زمین فرود می آمدند به هوکرپ فهماند که باید از میدان نبرد به سرعت دور شوند، خیلی زود وارد برجهای نگهبانی ایرانیان شدند سربازان دور آنها را گرفتند ...
در پشت برانوش دهها پیکان زهرآگین فرو رفته و او قبل از ورود به خاک ایران جان خویش را از دست داده بود .
برانوش همچون هوکرپ، نمونه یک پهلوان با شرافت بود . انسانی مانند هزاران انسان دیگری که قربانی خواسته های پلید تراژان شده بودند ... اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : (آدمهای بی مایه، همگان را ابزار رسیدن به خواسته های خویش می سازند) . هوکرپ پیکان خون آلودی را که بر گردن برانوش فرود آمده بود را بیرون کشید و در کنار پیکانهای دیگرش گذاشت . همان روز برانوش را به رسم پهلوانان ایرانی با احترام بسیار به خاک سپردند .
از آن پس جنگهای بسیاری بین دو امپراتوری ایران و روم در گرفت ...
چندی بعد قیصر روم تراژان در سال ۱۱۷ میلادی توسط هوکرپ کشته شد، در گلوی تراژان همان تیری بود که پیشتر گلوی برانوش را شکافته بود ...
همسر برانوش پس از مرگ تراژان، نام پسر خردسال برانوش، را از "آگوستوس" به نام پهلوان ایرانی هوکرپ تغییر داد ...

هوکَرپ : واژه ای پهلوی به معنای خوش اندام
ياسمين آتشي


اکنون ساعت 03:00 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)