| amir ahmadi |
04-07-2010 09:46 AM |
انسانهای زمان ما به جای زندگی ادای ان را در می اورند
این هم یکی از مسائل لاینحل زندگی مردم این قرن است که در کلیه موارد بجای انکه زندگی کنند ادای زندگی را در می اورند .بدین معنی که در زمان ما با کمال تاسف ان چیزهایی که مایه خوشی و سعادت و راحتی در زندگی اصیل بشر بوده همه تحت الشعاع یک مشت تظاهر و فریب و دروغ و خودنمایی قرار گرفته اند و غالب مردم بدون انکه خودشان بدانند برای انکه ادای زندگی را در اورند تمام راحتی ها و خوشیها را بر خود حرام می کنند .عمری در زجرو شکنجه و ناراحتی می گدرانند از ازدواج گرفته تا ییلاق رفتن و سوگواری -تمام همشان مصروف این می شود که در چشم و هم چشمی و رقابت و این مسابقه جنون امیز خودنمایی و تظاهر از دیگران عقب نمانند و انوقت نتیجه همه این حرکات دور از عقل و منطق این شده که مردم این زمان لحظه ای اسایش و فراغت نداشته باشند و شب و روز مثل پرگار بدور خود بچرخند بی انکه از این همه فعالیت و سرگردانی حاصلی بدست اورند و یا حتی در پی هدف معینی باشند.
|
| amir ahmadi |
04-07-2010 09:50 AM |
تقلید زندگی هوشنگ م/این یکی از معماهای غم انگیز مردم زمان ماست که نه تنها عواقب وحشتناک ان دامنگیر جامعه امروزی ما شده بلکه در بسیاری از ممالک و اجتماعات دیگر هم شما می توانید نمونه های کامل و بارزی از این طرز زندگی غلط که در تمام شئون ان اصل فدای فرع شده است مشاهده کنید .و داستانی...
|
| amir ahmadi |
04-07-2010 09:56 AM |
من دختر زیبایی بودم که مثل همه دختران جوان ارزوها و روئیاهای طلائیم پایان نداشت و به علت داشتن حس جاه طلبی شدید همیشه غایت ارزویم این بود که زن مرد متشخص و متمول یا سیاستمدار بزرگی بشوم !طبیعی است که در ان روزهای درخشان جوانی که من مست باده غرور و خودپسندی بودم نصایح و حرفهای بزرگترها و انها که تجربه بیشتری داشتند حتی ذره ای در گوشم فرو نمی رفت و از نظر من همه انهائیکه مرا نصیحت می کردند دیوانگانی بودند که افکار و گفته هایشان به اندازه یک پر کاه برایم ارزش نداشت...
|
| amir ahmadi |
04-07-2010 11:49 AM |
به هر حال عاقبت این ایده الها و ارزوهای طلایی من به ثمر رسید و موفق شدم توجه یکی از صاحبان صنایع بزرگ را جلب کنم و پس از مدت کوتاهی کار ما به ازدواج کشید و من در نخستین روزهای بیست سالگی به عقد او در امدم و در ان روزها اینطور به نظرم می رسید که بر شاهین بلند پرواز اقبال و کامیابی نشسته ام و به اوج سعادت و نیک بختی دلخواه رسیده ام.اما هنوز یکسال از ازدواج ما نگذشته بود که رفته رفته چهره واقعی زندگی در نظرم نمایان شد و پرده های رنگ امیزی شده خیال و اوهام و رویاهای طلایی از هم درید و من به خوبی توانستم بوضع غم انگیزی که برای خودم بوجود اورده بودم پی ببرم .بدین معنی که پس از پایان سال اول ازدواج دانستم که شوهرم مرد عقیمی است که نمی تواند بچه دار شود و قبل از ازدواج من از این موضوع بی خبر مانده ام...
|
| amir ahmadi |
04-07-2010 11:59 AM |
گو اینکه اگر هم در ان روزها به من حرفی در این مورد می زد گفته های او را دال بر حسادت می دانستم و قبول نمی کردم.حس شدید جاه طلبی مرا به ورطه هولناکی کشانیده بود که هیچ راه نجاتی در برابر خودم نمی دیدم .تردیدی نیست که بنابر قاعده طبیعت زندگی مجلل و پر جاه و جلال شوهرم با ان مهمانیهای با شکوه و معاشرت های اشرافی خیلی زود برایم به صورت عادی و مبتذلی درامد و رفته رفته حس کردم که در زندگی من چیزی کم است که شب و روز زجرم می دهد و این کمبود نامرئی مثل ورطه هولناکی در برابرم دهان باز کرده و تفکر در بازه ان لحظه ای ارامم نمی گذارد.
|
| amir ahmadi |
04-07-2010 01:04 PM |
اما اوائل این شبح در زندگی من نامرئیبود و هر چه فکر می کردم نمی توانستم بفهمم چرا ناراحتم و این خلاءکجاست و چطور ممکن است ان را پر کرد -شوهرم گرانبها ترین جواهرات و پوست های قیمتی را که کمتر زنی به انها دسترسی داشت برایم می خرید -خانه ای که دران زندگی می کردم بیشتر شبیه یکی از مجلل ترین قصرها ی دنیا بود .هیچ ارزویی در این دنیا انجام شدنش برای من غیر ممکن نبود وبامشهورترین و سرشناس ترین شخصیت های مملکت داشتم پس چرا چرا تا این اندازه از زندگی در این قصر مجلل زجر می کشیدم و چرا همه اطرافم را سیاهی و تاریکی و نومیدی احاطه کرده بود.این سئول همچنان در مغز من تکرار می شد تا انکه نیمه شبی از خواب بیدار شدم وقتی چشمم به ساعت بالای سرم افتاد ساعت دو شب بود و هنوز شوهرم به منزل نیامده بود...
|
| amir ahmadi |
04-08-2010 08:38 AM |
بیرون طوفان شدیدی جریان داشت و صدای غرش رعد زمین را و اسمان را می لرزاند و دانه های درشت باران بلاانقطاع به شیشه های پنجره اطاقم می خورد .ناگهان احساس تنهایی شدیدی کردم تنهایی روحی همان تنهایی زجردهنده ای که وقتی یک نفر دچار پنجه های هولناک ان می شود حتی در پر جمعیت ترین مهمانیها از شرش رهایی ندارد و باز از احساس ان رنج می برد و خود را تنها می بیند.مدتی به تلخی به سرنوشتی که بدست خودم نصیبم شده بود گریستم و در بحبوبه ان طوفان روحی ناگهان حس کردم که علت این احساس تنهایی را یافته ام .
|
| amir ahmadi |
04-08-2010 08:53 AM |
عشق این زیباترین و دل انگیزترین پدیده عالم هستی!زندگی من همه چیز داشت به جز همین یک کلمه که پایه و بنیان و اساس زندگی هر زنی بر روی ان قرار گرفته است بله من تنها به خاطر اقناع حس جاه طلبی خودم ازدواج کرده بودم و اکنون که این حس من سیراب و قانع شده بود و به خوبی می توانستم بفهمم که در زندگی یک زن انچه از همه چیز حتی از نان روزانه مهمتر است عشق است و من دختر نادان و خود خواهی بودم که هرگز در باره این نکته بسیار مهم فکر نکرده بودم .انوقت به فکر برنامه زندگی شوهرم با خودم افتادم به یاد اوردم که از نخستین روز ازدواجمان مهمترین مسئله ای که برای او مطرح بود کار و سیاست و زد و بند و دوندگی به دنبال به دست اوردن مقام بالاتر و نفوذ بیشتر برای استفاده زیادتر بود و من با تمام زیباییم هرگز برای او معنایی جز یک زن که در خانه شریک زندگانیش بود نداشتم.
|
| amir ahmadi |
04-10-2010 09:36 AM |
او هر روز صبح زود از منزل بیرون می رفت نزدیک ظهر تلفن می زد که به علت گرفتاری زیاد نمی تواند ناهار را با من بخورد شب هم یا با عجله می امد و مرا به یکی از مهمانیهایی که صددرصد برای منافع بیشتر کارخانه اش داده بود می برد یا انکه باز هم تلفن می زد عزیزم شامت را بخور و بخواب امشب گرفتارم و دیروقت می ایم این برنامه وحشتناک یک سال تمام هر روز و هر شب تکرار شده بود و من هرگز در این مدت نتوانسته بودم به این حقیقت تلخ پی ببرم که من هم جزو ان عده از زنهایی بودام که متاسفانه در این دنیا بجای انکه زندگی کنم و به دنبال حقایق اصیل زندگی که مایع خوشبختی است بروم فقط خواسته ام ادای زندگی مجلل و با شکوه هرگز نمی توانستم به کسی بفهمانم که بد بخت ترین زن دنیا هستم .و هیچکس نمی تواند باور کند که در زیر ان قیافه ارام و خندان من چه دریای متلاطم و بیکرانی از زجر و شکنجه و بدبختی موج می زند.
|
| amir ahmadi |
04-10-2010 09:42 AM |
با این همه انشب گذشت و دو سال دیگر هم من این زندگی خشک و مرده و ماشینی را در کنار مردی که در 24 ساعت فقط دو سه ساعت ان هم در حال خواب در بستر من می گذرانید ادامه دادم .تلخترین تراژدی زندگی من این بود که سرنوشت حتی مرا از داشتن فرزند و عشق مادری هم محروم کرده بود.
|
| amir ahmadi |
04-10-2010 09:51 AM |
دوسال دیگر هم گذشت و وضع روحی و فکری من روز به رو.ز اشفته تر و پریشان تر می شد .شبهای وحشتناکی را می گذراندم .غالبا خوابهای هراس انگیزی می دیده و تا صبح مثل ادمی که تیر خورده باشد به خود می پیچیدم دیگر شوهرم را حتی هفته ای یک بار هم نمی دیدم تا انکه یک روز دانستم او در تمام مدت زندگی با من خانه مجلل دیگری هم داشته و زن دیگری را هم در ان جا نگهداری می کرده است!این دیگر برایم غیر قابل تحمل بود و عاقبت تصمیم گرفتم از او جدا شوم .اما خیلی دیر شده بود چون یک روز سراسیمه و وحشت زده به خانه امد و مثل دیوانه ها شروع به فحاشی کرد و به اطاق خودش رفت و در را از داخل قفل کرد .ساعتی بعد من پس از تماس گرفتن با کارخانه او دانستم که شوهرم ورشکست شده و دستور بازداشتش را داده اند و در این دنیا دیگر حتی صاحب یک دلار هم نیست.
|
| amir ahmadi |
04-10-2010 10:02 AM |
هنگامی که می خواستم به طرف اطاقش بروم و جریان را با او در میان بگذارم تا شاید راه حلی پیدا کنم صدای گلوله در عمارت پیچید و قلب من از وحشت پر شد.بله با خالی شدن این گلوله زندگی زناشویی منهم به پایان رسید شوهرم خودکشی کرد و تمام اموالش توقیف شد و من فقط با یک چمدان از ان قصر مجلل که نامش را گور ارزوها و رویاهایم گذاشته بودم بیرون امدم و با پس انداز مختصری که داشتم در یک هتل در جه دوم منزل کردم .یک روز البر همان جوان بلند قد و زیبا و شریفی که قبل از ازدواج من مرا دوست می داشت و بارها از من تقاضای ازدواج کرده بود برای خرید به مغازه ای که من در ان کار می کردم وقتی مرا دید مثل همان روزها مهربان و با ادب دستش را به سویم دذراز کرد در حالیکه از دیدن من جزو دختران فروشنده ان مغازه خشکش زده بود .از نگاه ملایم و نوازشگرش هنوز هم نور عشق و محبت و صفا می بارید و خوب حس می کردم که هنوز هم با وجود گذشتن سالهای دراز مرا دوست دارد.
|
| amir ahmadi |
04-10-2010 10:07 AM |
یک هفته بعد عروسی کردیم و به ماه عسل رفتیم .حالا البر در کارخانه بزرگی کار می کند و به اندازه یک زندگی خوب و راحت درامد دارد.ما در یک خانه کوچک و لوکس روزهای پر سعادتی را در کنار یکدیگر می گذرانیم و بیش از همه چیز پسر زیبای ما به این زندگی کوچک و دوست داشتنی نور خوسبختی و مسرت می پاشد.
|
| amir ahmadi |
04-10-2010 10:17 AM |
امروز هر وقت در ساعات تنهایی به یاد گذشته می افتم خاطرات زندگی پر از جلال و شکوه در ان قصر زیبا برایم مثل خاطرات ایامی است که در جهنم سوزانی بوده ام و همیشه با خود می گویم در ان سالهای سیاه من به جای انکه زندگی کنم ادای زندگی را در می اوردم و این چاه هولناکی بود که با طناب جاه طلبی خودم به درون ان پرتاب شده بودم و تنها ارزویم این است که دختران و زنان جوان اگر در جستجوی خوشبختی هستند بدانند که تنها زنی در این دنیا خوشبختی واقعی را به دست اورده که به خاطر قلبش و به خاطر عشق واقعی خودش ازدواج کند نه به خاطرهوسهای گذران و احساسات دروغی ایام بیست سالگی که با کمال تاسف هر دختری کور و کر می کند و او را چشم بسته در چاه بدبختی می اندازد.
|
| amir ahmadi |
04-10-2010 10:22 AM |
شرح زندگی خانم مارگریت هارتمان در این جا به پایان رسید .حالا ایا شما فکر نمی کنید که غالب مردم این قرن خصوصا خانمها به جای انکه زندگی بکنند ادای زندگی را در می اورند و راستی ایا خود شما که این داستان را خوانده اید جزو کدام دسته اید ؟دسته ای که زندگی واقعی را رجحان می دهند یا دسته ای که تقلید زندگی را دوست دارند؟.
|
| amir ahmadi |
04-11-2010 03:46 AM |
عشق این زیباترین و دل انگیزترین پدیده عالم هستی!
|
| اکنون ساعت 08:32 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)