پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   دارالمجانين جمال زاده (http://p30city.net/showthread.php?t=24829)

behnam5555 04-16-2010 08:04 PM

دارالمجانين جمال زاده
 

پیشگفتار جمالزاده


بيست و چهار پنج سال پيش در موقع تعطيل تابستان و بسته شدن آموزشگاهي كه در آنجا درس مي خواندم سفري به ايران نمودم. روزي در بازار حلبي سازها به ديدن ميرزا محمود كتابفروش خونساري كه از دوستان زبده و ديرينـﮥ پدر شادروانم بود رفتم. از ديدنم شاديها كرد و مرا پهلوي خود نشانده از قهوه خانـﮥ تنك و تاريكي كه به دكانش چسبيده بود پي در پي دو سه استكان چاي داغ قند پهلو برايم سفارش داد. در ميان هياهوي بازار و غوغايي كه از صداي چكش حلبي سازها در زير زنجيره گنبدهاي سوراخ دار سقف پيچيده و گوش فلك را كر مي كرد دو ساعت تمام از صحبتهاي اين پيرمرد روشندل كه اينك سالهاي دراز است كه روان پاكش به روان رفتگان پيوسته لذت بردم .
در ميان اثناء پيرزن چادر بسري رسيده سلام داد و از زير چادر خود بقچه بسته اي درآورده جلوي تشكچـﮥ ميرزا محمود به زمين نهاد. مقداري كتاب و رساله بود كه براي فروش آورده بو. گفت مال شوهرم است كه سالها در ديوانخانه كار مي كرد و دو سه ماه پيش بي جهت و بي سبب دستش را از كار كوتاه و نانش را آجر كرده اند. امروز هم اگر كارد به استخوانم نرسيده بود و از زور قرض و قوله و ناچاري نبود هرگز راضي به فروش اين كتابهايي كه تنها چيزي است كه از مال دنيا برايم مانده و چند جلد از آنها هم از پدرم به من رسيده است راضي نمي شدم.
ميرزا محمود پرسيد پس شوهرت كجاست. گفت زبانم لال چون نسبت دست كجي به او داده بودند از ترس بازخواست الان پنجاه روز است كه مرا سر پيري بيخرجي و بي تكليف در اين شهر سرگردان گذاشته و نمي دانم كدام گورسياهي سرش را زير آب كرده است.
ميرزا محمود قدري كتابها را از اين دست به آن دست كرده به رسم خريداري نگاهي به جلد و شيرازﮤ آنها انداخت و گفت باجي جان بدرد من نمي خورد ببر پيش شيخ تقي كه در جلو خان مسجد شاه بساط كتاب فروشي دارد شايد مشتري باشد.
ديدم خد را خوش نمي آيد كه پيرزن بيچاره نااميد و دست خالي برگردد. از ميان كتابها يك جلد «قصص العلماء» برداشتم و گفتم مادر جان اين يكي را من بر مي دارم بگو ببينم چند
مي خواهي. مدتي يعمر و جوانيم دعا كرد و گفت خبرش را ببيني هشت قران لطف كنيد.
از شما چه پنهان آن روزها كيسه ام ته كشيده بود و چانه زدن هم خوي دودماني و عادت خودماني بود. از اين رو به دستياري ميرزا محمود بناي چانه زدن را گذاشتم. فروشنده نيز هر چند كهنه بود ولي كهنه كار نبود و زود تراز آنجه انتظار مي رفت قدم را پله پله از نردبان آري و نه پايين نهاد و سوداي ما در ظرف دو سه دقيقه به چهار قران و دو عباسي سر گرفت. يك پنجقراني در مشتش نهادم و منتظر شدم كه بقيـﮥ آن را پس بدهد. از قضا نه او پول خرد داشت و نه من و در دستگاه ميرزا محمود هم پيدا نشد. سرانجام پيرزن براي پايان معامله كتابچه اي را كه لوله كرده و نخ قند به دور آن پيچيده بود از ميان بقچه بيرون آورده به من داد و گفت بيا اين را هم به تو سرانه مي دهم و تو هم سه عباسي ديگر را به من حلال كن گفتم مادر جان چون شما هستيد نمي خواهم روي شما را زمين بيندازم بردار و برو اميداوارم همين امروز و فردا از شوهرت هم خبر خوش برسد. گفت خدا از دهنت بشنود و دعاگويان دور شد.
«قصص العلماء» را به شيخ حيدر علي روضه خوان كه شبهاي جمعه در خانه ما براي مادرم روضه مي خواند هديه دادم و كتابچه ديگر را همانطور مانند پاپيروسهاي مقابر مصر موميائيهاي مصري پيچيده و بسته و با خود به فرنگستان آوردم. سالها گذشت و به صرافت خواندن آن نيفتاده بودم تا چندي پيش اتفاقاً چشمم به آن افتاد و خواستم ببينم بجاي آن سكـﮥ پنجقراني چه آش دهن سوزي نصيبم گرديده است. نخ قند پوسيده را از دور آن باز كردم. ديدم اوراقي است كه همه را با دست نوشته اند و خطش هم برخلاف انتظار خواناست. با آنكه برگهاي كاغذ مداوم لوله مي شد و در خواندن اسباب زحمت بود مشغول خواندن شدم. قصـﮥ شيريني بود و هر چه پيشتر مي رفت شيرين تر مي شد معلوم شد به قلم جواني است كه به پاره اي جهات به تيمارستان افتاده و همانجا به نوشتن سرگذشت خود پرداخته است.
حالا اوراق از كجا به دست آن پيرزن رسيده بود معمائي است كه هنوز هم براي من حل نشده ولي شايد بتوان احتمال داد كه چون شوهرش در ديوانه خانه كار مي كرده اين كتابچه در آنجا به دست او افتاده بوده است.
وقتي از خواندن آن فارغ شدم به خود گفتم كه راست يا دروغ سر گذشت خواندني شگرف و بامزه اي است. ايكاش اسبابي فراهم مي آمد كه به چاپ مي رسيد و هم ميهنان عزيز را نيز از مطالعـﮥ آن تفريح خاطري دست مي داد. ولي افسوس كه در بن بست كوتاه عمر ماهها و سالها با كوله بار غم و شادي و عزا و عروسي پي در پي به شتاب مي گذشت و مرا نيز حلقه به گوش و خانه به دوش از اين سو بدان سو دنبال خود مي كشيد و مجالي براي انجام اين منظور به دست نمي آمد. از اينرو به حكم ضرورت اين آروز را نزديك بيست و پنج سال تمام در گوشـﮥ صندوقچـﮥ آروزهاي خود دست نخورده نگاه داشتم.
اينك كه درهم و بهرمي اوضاع جهان دايرﮤ كار و بار مرا نيز مانند بسياري از دايره ها و كار و بارهاي ديگر تنك تر ساخته و فراغتي به دست افتاده است آن سرگذشت را همانطور كه بيست و چهار پنج سال پيش دست تقدير در بازار حلبي سازها به دستم سپرد بدون هيچگونه دخل و تصرفي در انشاء و املاء و يا كم و كاستي در ساختمان و شكل و قوارﮤ آن پيشگاه آن كساني تقديم مي دارم كه چون من در ميان دو راه حقيقت و افسانه سرگردان مانده و به سرحد بين پندار و يقين ره نبرده اند و به حكم «المجاز قنطرة الحقيقة» در معني استوارند كه:
«هست اندر صورت هر قصه اي
خرده بينان را ز معني حصه اي»
اميد آنكه به حال جوان ناكام و بدبختي كه اكنون روزگار فرياد دادخواهي او را از اين راههاي دور و دراز به گوش ما مي رساند رقت آورند و از راه مروت و مردمي در حق او خواستار آمرزش شوند باشد كه بدين وسيله روان ستمديده اش كه لابد اكنون رهسپار جهان ديگر گرديده شاد گردد و بدينوسيله شايد بيدادي كه از دست همدياران به او رفته تا اندازه اي تلافي شود.

ژنو (سويس) آذر ماه 1319 هجري شمسي
سيد محمد علي جمال زاده


behnam5555 04-16-2010 08:06 PM


قسمت اول
دارالمجانين

من و پدرم

تولد من در سال وبائي اخير بوده كه از قرار معلوم ثلث جمعيت ايران را برده مادرم در همان موقع زايمان وبا گرفته، آمدن من همان بود و رفتن او همان همه گفتند قدم بچه نحس بود و حالا كه خودمانيم چندان بي حق هم نبودند. خوشبختانه پدر مهرباني داشتم كه از مستوفيان بنام بود و چون دستش بدهنش مي رسيد هرطور بود مرا بزرگ كرد و در آموزش و پرورشم كوتاهي ننمود و چون مي ترسيد كه اگر مرا به مدرسه بگذارد با معاشرت اطفال بي پدر و مادر اخلاقم خراب شود دو معلم سرخانه برايم آورد. يكي صبح مي آمد براي عربي و فارسي و ديگري بعدازظهر براي فرانسه و علوم جديد. يكي از اطاقهاي بيروني كه معروف به اطاق زاويه بود درست دانشكدﮤ معقول و منقول گرديد و سالهاي دراز روي قالي چهار فصلي كه گل و بته و اسليمي و نقاشيش هنوز در مخيله ام منقوش است با اين دو نفر معلم ايام شيرين طفوليت را با كاغذ و قلم و كتاب و دفتر بسر رساندم. بعدها در موقع دفن يكي از اين دو يار عزيز شخصاً حاضر بودم و ديگري نيز سالهاي دراز است كه گوئي يكباره بدون صدا و ندا از صفحه زمين معدوم گرديده است.
به خوبي در خاطر دارم كه شبها ساعتهاي دراز پهلوي مادر بزرگم كه پس ازمرگ دختر ناكامش تمام علاقـﮥ خود را به من بسته بود نشسته و در زير شعاع لامپهاي نفتي درسهايم را روان و تكليفهايم را حاضر مي كردم. وقتي كه نوبت به درس جغرافي مي رسيد مادربزرگم مي گفت عزيزم به تو چه كه آن طرف دنيا كجاست و اسم اينهمه كوهها و درياها چيست تو همان راه بهشت را ياد بگير اينها همه پيشكشت. با حساب و رياضيات هم ميانه اي نداشت و مي گفت چرا سرنازنين خودت را اينقدر با هزار و كرور به درد مي آوري اگر خدا خواست و دارائيت به آنجاها رسيد يك نفر ميرزا مي گيري و حساب و كتابت را مي دهي دست او و اگر به آن پايه و مايه نرسيدي كه ديگر اين خون جگرها براي چه. خدا بيامرزدش كه او اكنون هفت كفن پوسانيده است.
پدرم وقتي كه ميزان تحصيلاتم به حد دورﮤ دوم متوسطه رسيد به مدرسـﮥ متوسطه ام فرستاد و پس از اتمام آن مدرسه به تحصيل علم طب مشغول گرديدم خودم بيشتر به ادبيات رغبت داشتم و از همان وقت سرم براي شعر و عرفان درد مي كرد و حتي جسته جسته اشعاري هم گفته بودم. ولي پدرم عقيده داشت كه انسان ولو شاعر و اديب هم باشد بايد شغلي داشته باشد كه نان از آن درآيد و خلاصه آنكه خواهي نخواهي به مدرسـﮥ طب وارد گرديدم و خيال پدرم از بايت من قدري آسوده شد.
براي اينكه پدرم را بهتر بشناسيد دلم مي خواهد ولو خارج از موضوع هم باشد لامحاله شرحي در باب عيش و عبادت او برايتان حكايت كنم.
پدرم عوالم مخصوصي داشت و مي توان در وصف او گفت كه متدين معصيت كار و فاسق خداپرستي بود. نه عيشش عيش رندان بي باك و قلندران سينه چاك بود و نه عبادتش عبادت مؤمنين حسابي و زهاد تمام عيار. از آنجايي كه شغلش استيفاي ديوان بود. باستثناي ايام جمعه كه صرف رفتن حمام و ديد و بازديد دوستان و اقربا مي شد. روزهاي ديگر از منزل مي گذرانيد ولي شبها را بدن استثناء نيم ساعتي از شب گذشته به منزل برمي گشت.
منزل ما عبارت بود از عمارت بزرگ و باغچـﮥ باصفايي كه پشت اندر پشت به پدرم رسيده بود و با وجود تعميرات مكرري كه در آن شده بود باز رويهمرفته به همان صورت قديمي خود باقي مانده بود و با ارسيها و شاه نشينها و شيروانيها و حوضخانه و سفره خانه و صندوقخانه هايش حسن و لطفي داشت كه تا عمر دارم فراموش نخواهم كرد. زمستان را به كنار مي گذارم ولي به محض اينكه تك سرما مي شكست و درختها و بته ها جوانه مي زدند بايستي هر روز پيش از مراجعت پدرم تمام صحن باغچه آب و جاروب شده باشد و درياي حوض و كنار تپه هاي گل نمد آبداري انداخته و احرامي روي آن كشيده و دوشكچه اي در بالا پهن كرده دو عدد متكائي كه مخصوص پدرم بود در پشت آن نهاده باشند و قدح چيني مرغي آب يخ هم با آن پارچـﮥ كتاني كه روي آن
مي كشيدند حاضر باشد.
پدرم به محض ورود كفش و جوراب را مي كند و گيوه هاي آباده اي خود را مي پوشيد و عرقچين به سر و قيچي باغباني به دست به نور دو فانوسي كه در دو طرف حوض نصب شده بود مي افتاد به جان گلها و علفها و مدتي خود را با باغباني سرگرم مي داشت. پس از آن دولابي را كه اختصاص به خودش داشت باز مي كرد و لباس روز را كنده در آنجا مي گذاشت و لباسي را كه اختصاص به نماز و عبادت داشت و عبارت بود از يك قباي قدك آبي رنگ و بك فردعباي نجفي خرمائي و يك شب كلاه ترمه از آن دولاب در مي آورد. آنگاه سيني نقرﮤ كوچكي را كه صابون عطري و شانه و آينه و مسواك و شيشـﮥ گلاب و حولـﮥنظيفي در آن بود از دست نوكر گرفته و از پله هاي قناتي كه در زاويـﮥ باغ واقع بود به قصد تطهير و دست نماز پايين مي رفت و پس از ختم اعمال وضو به طرف محلي كه در فضاي آزاد و دلباز و دور از اهل خانه برايش جانماز انداخته بودند روانه
مي گرديد.
جانماز پدرم هم ديدن داشت. سجادﮤ محرابي نفيسي را ه مادر مرحومه اش تماماً به دست خود بافته و پدرم با خود به كربلا برده تبرك نموده و برگردانده بود مي انداختند و بر روي آن جانماز عريض و طويلي پهن مي كردند كه در بالاي آن كلمات شهادت و در وسط جملـﮥ «سبحان ربي الاعلي و بحمده» و در پايين اسماء پنج تن را با مهارت تمام قلاب دوزي كرده بودند. يك جلد كلام الله خطي بغلي قيمتي نيز با جلد ترمه و دگمـﮥ مرواريد هميشه در رأس جانماز جا داشت.
در موقع نماز گاهي صداي پدرم هيچ شنيده نمي شد و تنها لبانش جنبش ملايمي داشت ولي گاهي نيز صدايش بلند مي گرددي و لرزش و آهنگي داشت كه حاكي بود از نهايت خضوع و خشوع و حضور قلب. ضمناً پوشيده نماند كه پدرم فقط شبها را نماز مي خواند و مي گفت در ساير اوقات حضور قلب كافي براي نماز ندارم.
بعد از ختم نماز دو دست را تا حد دو شانه بلند مي نمود و در حالي كه انگشتان را مانند برگ درختان كه به وزش نسيم به جنبش آيد آهسته آهسته حركت مي داد مدتي به ذكر تعقيبات مي پرداخت و پس از دعاي «اللهم ادخلنل الجنة و زوجنا من الحور العين» براي يتيمان بي پدر و مادر و بيوه زنان بي شوهر و مظلومين بي يار و ياور و مرضاي بي پرستار و مقروضين تنگدست و ورشكستگان مستأصل و فقراي آبرومند و پيادگان از قافله باز مانده دعاي خير مي كرد و براي اسيران خاك طلب مغفرت و آمرزش مي نمود بدون آنكه هيچگاه در گاه اقدس احديت را به غبار ناهموار نفرين و لعنت مكدر و آلوده سازد. ابياتي را كه در اين موقع با لحني سوزناك مي خواند از بس شنيده ام در خاطرم نقش بسته است.
«الها پادشا ها بي نيازا
خداوندا كريما كار سازا
بسوز سينـﮥ پيران مظلوم
بآب ديده طفلان معصوم
ببالين غريبان بر سر راه
بتسليم اسيران در بن چاه
بدور افتادگان از خانمانها
بواپس ماندگان از كاروانها
بداور داور فرياد خواهان
بيارب يا رب صاحب گناهان
بيارب بيارب شب زنده داران
باميد دل اميدواران
به اميد نجات بيم داران
بصدق سينـﮥ تسليم كاران
بصدق سينـﮥ پاكان راهت
بشوق عاشقان بارگاهت
بشب ناليدن پا در كمندان
بآه سوزناك مستمندان
بحق صبر بي پايان ايوب
باشك چشم چون باران يعقوب
كه بر جان من مسكين ببخشا
در رحمت بر اين بيچاره بگشا
بده مقصود جان مستمندان
بكن داروي ريش دردمندان»

behnam5555 04-16-2010 08:08 PM


قسمت دوم
دارالمجانين

سپس قريب به يك ربع ساعت نظر را به آسمان مي دوخت و به حدي ساكت و صامت و بي حركت مي ماند كه گوئي يكسره از اين دنياي خاكي بدر رفته سر تا پا در امواج بيكران بيخبري و در عوالم جان پرور خلسه و مراقبه و مكاشفه غوطه ور است.
پس از نماز لباس عبادت را كنده لباس ديگري مي پوشيد و به قول خودش به لباس فسق در مي آمد و به طرف تختي كه در وسط باغ در محل مخلا بطبعي برايش حاضر كرده بودند روان
مي گرديد. آنگاه سبزعلي نوكر پيرمردي كه محرمش بود سيني مزه را آورده در مقابلش به زمين مي گذاشت اگر حوصله داشته باشيد مايحتوي اين سيني را برايتان مي شمارم صورت اقلام عمده آن از اين قرار است پنير خيكي و ماست چكيدﮤ خانگي به موسير ماست كيسه با كاكوتي چند نوع ترشي مخصوصاً سيروانبه و چتني و چاتلنقوش و هفت بيچار و غيره كه بعضي از آنها با سبزيها و علف هائي كه از كوههاي لرستان و بختياري آورده بودند ساخته شده بود پنير پرچك و خيكي با دالار و سبزي كه به فراخور فصل فرق مي كرد و معمولاً عبارت بود از بالاقوتي (بولاق اوتي) و نعنا و ترخون و مرزه و پونه و شنليله و جعفري و پيازچه و تربچه و دو سه جور ميوه كه برحسب فصل و موسم گاهي خيار قلمـﮥ گل بسر دست چين و گوجه و چغاله بادام و گاهي گلابي دم كج و انجير بيدانه و انگورهاي مختلف علي الخصوص عسكري آب سنبله خورده و خليلي و صاحبي بود بديهي است كه خربوزه گرگاب هم در تمام مدتي كه طراوت و تردي داشت مقام خود را در سفرﮤ ميخوارگي پدرم از دست نمي داد.
پدرم عقيده داشت كه آب دوغ و خيار از بهترين مزه هاي عرق است و مي گفت كه خيارش بايد زير دندان قرچ قرچ صدا كند و مرتباً دوغ را به دست خودش حضوراً درست مي كرد و تازه يا خشك قدري هم آبشن و كاكوتي و گلپر و مشكك در آن مي ريخت ولي اصل مطلب آن چتول. عرق اعلاي اروميه بود كه به ترتيبي كه مي دانيد يك دانه ترنج در آن داخل كرده بودند و پدرم با تلطف هرچه تمام تر مانند دايه مهرباني كه طفل شيرخواري را بخواباند به دست خود در وسط كاسه آب يخ جا مي داد و قطعه پارچه اي از ململ روي آن مي كشيدند.
همينكه نوبت به سومين گيلاس عرق مي رسيد سبزعلي با بشقابي كه يك سيخ كباب بره و يك سيخ كباب دنبلان با نمك و فلفل و سماق در آن بود وارد ميدان مي گرديد.
در تمام آن مدت احدي از خودي و بيگانه حق نداشت به هيچ عنواني عيش او را منغص نمايد. با ادب تمام دو زانو در مقابل بساط مي نشست و مشغول كار خود مي گرديد و وقتي كيْفش كاملاً كوك مي شد صدايش را بلند مي نمود و با آواز گرم دودانگي كه داشت بناي خواندن را مي گذاشت و از جمله اشعاري كه عادة در آن مواقع مي خواند اين دو بيت هووز در خاطرم مانده است:
«بيا كه رونق اين كار خانه كم نشود
بزهد همچو توئي يا به فسق همچو مني
همي خور كه صد گناه ز اغيار در حجاب
بهتر ز طاعي كه ز روي ريا كنند»
آن وقت بود كه ديگر عشقش گل مي كرد و چون مي دانست كه مادر بزرگم هرگز در مجلس فسق و فجورش حاضر نخواهد شد مرا نزد خود مي خواند و مي گفت محمود جان آن ديوان حافظ را بردار و بياور ببينم چه كارها مي كني و چند مرده حلاجي وقتي مؤدب و شرم زده در حضورش به دو زانو مي نشستم مي گفت حافظ را باز كن اگر يك غزل بي غلط خواندي از اين كبابها يك لقمـﮥ چرب نيازت خواهم كرد. از شما چه پنهان هرگز نشد كه بي غلط بخوانم ولي هيچ اتفاق هم نيفتاد كه از خوان نعمت بي نصيب برخيزم.
وقتي لذت اشعار حافظ مزيد لذتهاي ديگرش مي گرديد مي گفت برو آن ني مرا بياور و مرا مرخص مي كرد كه برم شام بخورم و بخوابم و خودش ساعتها تك و تنها مشغول ني زدن مي شد.
گاهي نيز در همان حال نيم مستي بناي درددل و راز و نياز را با من مي گذاشت و مي گفت پسر جانم مردم خيلي پدرسوخته اند مي ترسم در اين دنيا پس از من خيلي اذيت و آزارت كنند و از حالا اين فكرو خيال دلم را ريش ريش مي كند ولي تو را به خدا مي سپارم. تو هم از من بشنو تا مي تواني به هيچ كس و هيچ چيز و هيچ كار زياد دل مبند و در كار دنيا و آخرت توكل داشته باش و تصور مكن كه من چون گاهي دو گيلاس عرق مي خورم از ذكر و فكر مبداء فارغم. برعكس بخوبي مي دانم كه اهل معصيتم ولي اميدم به عفو و كرم اوست چه مي توان كرد تنها دلخوشي من هم در اين دنيا همين شده و خدا خودش هم راضي نخواهد بود كه از اين جزئي دلخوشي هم محروم بمانم. وانگهي به اندازه مي خورم و چون كيل و پيمانه اش به دست خودم است نه چندان مي خورم كه هوشيار بمانم نه آنقدر كه بيهوش بيفتم.
راستي فراموش نكنم كه پدرم طبع شعري هم داشت و گاهي در ضمن راز و نيازهاي مستي تك تك از اشعار خودش هم برايم مي خواند طبع مزاحي داشت و خوب يادم است حكايت مي كرد كه در زمان ناصرالدين شاه وقتي كه كنت ايطاليائي حكومت تهران را داشت غذغن كرده بود كسي در طهران عرق نخورد و پليس در كوچه ها دهن مردم را بو مي كرد و هر كس كه عرق خورده بود جريمه مي شد پدرم اين رباعي را ساخته بوده:
«اي مي خواران سيه شده روز شما
حكم است پليس بو كند پوز شما
از من شنويد و مي ديگر حقنه كنيد
تا آنكه پليس بو كند ... شما
ولي عموماً اشعار ديگرش حزن آور و غم افزا و به سبك رباعيات باباطاهر بود. ضمناً علاقـﮥ زيادي نيز به خط نستعليق داشت و خودش هم خوشنويس حسابي بود و مي گفت ميرعماد در فائيل شرق است و ده دوازده فقره از رباعيات خيام را به خط درشت بسيار ممتاز روي كاغذ تيرمه نوشته بود و داده بود تذهيب و قاب كرده بودند و در اطاق و كتابخانه اش به ديوار ها نصب كرده بود. قطعه نفيسي هم به خط ميرعماد داشت كه با قلم خيلي درشت اين عبارت معروف را نوشته بود.
«اين نيز بگذرد»
يادم است به حدي كلمـﮥ نيز را قرص و محكم گرفته بود كه هنوز هم ور وقت فكرم متوجه آن خط و آن كشيده مي شود نيم دايرﮤ مجره و كهكشان و گنبد دوار آسمان و قوس بي آغاز و
بي انجام سرنوشت سرمدي كائنات در مقابل نظرم مجسم مي گردد.
همين كه تحصيلات طب من شروع شد و دايرﮤ دوستان و آشنايان تازه ام وسعتي گرفت
كم كم استقلالكي پيدا كردم بطوري كه بيشتر اوقات را خارج از منزل بسر مي بردم و پدرم راكمتر مي ديدم.
پدرم نيز وقتي خانه را پر خلوت ديد از تنهائي به تنگ آمده با بعضي از دوستان و رفقاي انگشت شماري كه داشت بناي رفت و آمد را گذاشت و كم كم با هم بناي دوره اي را گذاشتند و قرار شد هر هفته يك شب در منزل يك نفر جمع شده چند ساعتي با هم با صحبت و مزاح و خوردن و آشاميدن و مثنوي خواندن و جزئي قماري خوش باشند.
متأسفانه اين شب نشينيها و مخصوصاً قمار و بازي آس و گنجقه چنان زير دندان پدرم مزه كرد كه رفته رفته ديگر تقريباً تمام شبهاي هفته را با حريفان تازه اي كه پيداكرده بود در بيرون از منزل مي گذرانيد و حتي گاهي براي خواب هم به خانـﮥ خود برنمي گشت. بدتر از همه آنكه از كار اداره هم سرخورده بود و از قراري كه مي گفتند اغلب روزها را هم به قمار مشغول بود. عاقبت هم همين قمارخانـﮥ او را خراب كرد و وقتي به خود آمد كه آه در بساط نمانده و حتي خانـﮥ نشيمنمان هم بگرو رفته بود.
از آنجايي كه تمام عمر را به عزت و احترام و با دست و بال گشاده زندگي كرده بود نتوانست زير بار ذلت برود و يك روز صبح كه مطابق معمول سبزعلي با سيني چاشت به اطاق خوابش وارد گرديد معلوم شد ترياك خورده و خود را آسوده نموده است.
در لاي جلد همان كلام الله مجيد خطي نفيسي كه هر شب در بالاي سر رختخوابش
مي گذاشت كاغذي پيدا شد در چند سطر خطاب به عمويم و بدين مضمون:
«برادرم در مدت حياتم تقدير نخواست كه ما دو برادر زياد با هم معاشر و محشور باشيم و چون اخلاقمان هم درست جور نمي آمد و آبمان در يك جو نمي رفت لابد صلاح هم در همان بود. در اين ساعت كه چشم مي بندم فرزندم محمود را كه تنها چيزي است در اين عالم كه برايم مانده به تو مي سپارم و چون جوان نجيب و با عاطفه اي است اميدوارم با هم بسازيد و سعادتمند باشيد و با همين آرزو از اين دنيا مي روم.

behnam5555 04-16-2010 08:10 PM

قسمت سوم دارالمجانين

عمويم را خيلي كم مي شناختم ولي معروف بود شخص خيلي متمول و بسيار خسيسي است و با آنكه در تمام مدت عمر او را دو سه باري بيشتر نديده بودم كم و بيش مي دانستم چه جنس آدمي و از چه نوع قماشي!
با آنكه از فضل و كمال بي بهره نبود و معروف بود از آن پولهائي كه صدايش را خروس هم نشنيده است بسيار دارد از آن كساني بود كه مال خودشان را به خودشان هم حرام مي دانند و صندوقدار وراث خود گرديده از ترس اينكه مبادا روزي به خنس و فنس بيفتند عمري را به خنس و فنس مي گذرانند.
به محض اينكه از مرگ برادرش خبردار شد گريه كنان سر رسيده مرا مكرر بوسيد و پسر عزيز خود خواند و في المجلس دست به كار فروش خانه و اثاثيه مان گرديد كه هر چه زودتر اقلا قسمتي از قروض پدرم را بپردازد. وقتي همه چيزمان حتي آن قرآن خطي و آن قطعه خط مير هم به فروش رسيد مادر بزرگم را به منزل يكي از اقوام فرستاد و مرا به منزل خود برد.
طولي نكشيد كه به احوال او آشناتر شده و درست دستگيرم گرديد كه چگونه آدمي است حقا كه هر چه درباره اش گفته بودند درست بود حاجي عمو از آن دندان گردهائي بود كه بعزرائيل جان نمي دهند و آب از دستشان نمي چكد و از آن چكيده هاي شاذ و نادر بخل و خست و امساك محسوب مي گرديد كه دنيا را به ديناري مي فروشند و كامل ترين نمونـﮥ آن در ايران خودمان نسبته فراوان است و براي اداي حق معني آن هم زبان كوچه و بازاري فارسي خودمان كلمه اي چنان رسا و صريح دارد كه براي مفهوم آن در هيچ زبان ديگري بدان خوبي و جامعي و صراحت كلمه سراغ ندارم ولي افسوس كه عفت كلام و مقال ذكر آن را در اين مورد اجازه نمي دهد رويهم رفته در وصف او مي توان گفت كه ماشين دقيق و عجيبي بود براي جمع كردن و نگاهداشتن مال دنيا.
نكتـﮥ بسيار عجيب آنكه در هر موقعي كه صحبت از امساك و خست در ميان مي آمد حاج عمو چنان در قبح اين دو خصلت مذموم داد سخن را مي داد و در اثبات شوم بختي و بيچارگي اشخاص ممسك از سعدي و شعرا و حكماي ديگر شواهد و امثال مي آورد و به حال اينگونه مردم تأسف مي خورد و دلسوزي مي كرد كه چون هنوز هم او را به اتمام معايب و نواقص اخلاقي كه داشت شخص دروغگو و دوروئي نمي دانم متحيرم كه اين معما را چگونه حل كنم و باي اين مسئله بغرنج روحي چه تفسير و تعبيري مي توان قائل گرديد.
خانـﮥ عمويم عبارت بود از يك بيروني و يك اندروني. من و يك نفر نوكر كه همه كاره بود و باقتضاي حاجت عهده دار وظايف قاپوچي و قهوه چي و پيشخدمت و مهتر و فراش و آبدار و ميرآخور و جلودار و سرايدار و آشپز و ناظر و ميراب و حتي خانه شاگرد و پادو و خواجه حرمسرا نيز مي گرديد در حياط بيروني منزل داشتيم. خود عمويم و دخترش بلقيس و يك نفر گيس سفيد در اندرون منزل داشتند. حاج عمو كه هفت سال پيش عيالش را طلاق داده بود ديگر تأهل اختيار نكرده و با عالم تجرد خو گرفته بود.
از قضا روزي كسالتي پيدا كرده در اطاق خود بستري بود اجازه خواستم و به عيادتش رفتم. بلقيس در بالينش نشسته مشغول پرستاري بود، ده دوازده سال پيش كه يك دو بار او را ديده بودم شش هفت سال بيشتر نداشت اما حالا دختر حسابي تمام و كمالي بود هيجده نوزده ساله. در همان لمحـﮥ اول ديدم هر آنچه تا آن ساعت از حسن و جمالش شنيده بودم مبالغه نبوده است. در هر حال در نظر من به غايت زيبا و دلربا جلوه نمود. با روي نيم گرفته مختصر تعارفي نمود و باز از نو به مريض پرداخته اصرار داشت كه طبيبي خبر كنند ولي حاج عمو زير بار نمي رفت و از گراني دوا و بي انصافي اطباء ناليده مي گفت شما جوان و جاهلها كه به حكيم با شبهاي خودمان اعتقاد نداريد و اين دكترهاي بي كتاب از فرنگ برگشته هم پول خون پدرشان را از آدم مي خواهند و كيسـﮥ ما فقير و فقراء اجازﮤ اينگونه زيادرويها را نمي دهد.
چون به خوبي مي دانستم كه دست كم هر سال سيصد هزار ريال عايدات دارد باطناً تعجب نموده گفتم حاج عمو با دكتر جواني رفاقت دارم و حق القدمش هم بيشتر از يك تومان نمي شود اگر اجازه بدهيد خودم مي روم فوراً او را مي آورم.
به شنيدن كلمـﮥ يك تومان آثار اضطراب و سراسيمگي در وجناتش ظاهر گرديد و چند بار كلمـﮥ يك تومان را تكرار نمود و گفت از كجا مي خواهي اينقدر پول بياورم مگر پول علف خرس است و يا تصور مي كنيد كه من اينجا ضرابخانه باز كرده ام.
به حدي لند لند كرد كه حوصله ام به كلي سر رفته ديگر نتوانستم جلوي زبانم را بگيرم و دل به دريا زده گفتم حاج عمو جان در اين مدت قليلي كه در زير سايـﮥ سر كار عالي زندگي مي كنم چنان استنباط كرده ام كه در جمع آوري مال دنيا رغبتي داريد. اگر چه جوانم و بي تجربه ولي آيا تصور نمي فرمائيد كه انسان در اين پنج روزه عمر اينقدرها هم نبايد به خود و كس و كارش سخت بگيرد به عقيدﮤ قاصر فدوي عقل سليم هم همينطورها حكم مي كند. شاعر درست گفته:
«با دوستان خور آنچه ترا هست بيش از آنك
بعد از تو دشمنان تو با دوستان خورند»
گفت مگر عقل جنابعالي اينطور حكم كند والا عقل من كه هر چه باشد يك پيراهن بيشتر از شما كهنه كرده ام به من مي گويد كه انسان اين دو شاهي پولي را كه به هزار مرارت و خون دل به چنگ مي آورد نبايد به اين مفتيها از دست بدهد.
گفتم پس از اين قرار جمله حكماء و عرفاء و شعرائي را كه در باب حقير شمردن جيفه دنيا و در مدح و ستايش سخاوت و استغناء طبع آن همه سخنان بلند گفته اند بايد ديوانه و ياوه سرا شمرده و حرفهايشان را دري وري و مفت و چرند دانست.
گفت نه عزيزم اينطورها هم نيست. انسان هر كاري كه مي كند براي كيفي است كه از آن كار مي برد. اينها هم از اينگونه سخن سرائيها لذت مي برده اند و دل خود را به همين حرفها خوش مي كرده اند. هر وقت احياناً كتابي از آنها به دستم مي افتد و حرفهايشان را مي شنوم به ياد طفلي مي افتم كه در بچگي همبازي ما بود و چون ما هر كدام توپي براي بازي داشتيم و او نداشت و مادر بيوه زن فقيرش وسيله نداشت برايش بخرد وقتي كه ما بچه ها با توپهاي خودمان مشغول بازي مي شديم و كسي به او اعتنا نمي كرد او هم براي خود در عالم خيال توپي درست كرده و با دست خالي مثل ديگران مشغول بازي مي شد و به اندازﮤ ما بلكه بيشتر تفريح مي كرد.
گفتم جسارت است ولي گفته اند «كافر همه را به كيش خود پندارد» مي ترسم فتواي شما در باب اين اشخاص والامقامي كه پشت پا به دنيا و مافيها زده دولت بي زوال را در در درويشي و مايه محتشمي را در خدمت درويشان دانسته اند دور از انصاف و مروت باشد و مرتبه بلند اين شاهنشاهان ملك استغنا را درست به جا نياورده باشيد.
حاج عمو دستمال آلوده اي از زير بالش درآورد دماغش را با صداي بلند گرفت و ريش و پشم را پاك نمود و با لعاب اسفر زه گلوئي تر كرد و گفت نه عزيزم گول اين حرفها را مخور. ملك دو عالم را با زبان پشيزي و روضـﮥ رضوان را به جوي مي فروشند ولي به مجرد اينكه سرشان به ساماني رسيد براي پوست گردوئي تا باردو مي دوند و در راه يك وجب خاك شش دانك ملك قناعت را بوسيده بالاي طاقچه مي نهند و صد بار در محضر شرع و عرف به فروتني زانو بر زمين زده قبول هرگونه اهانتي را مي نمايند به قول كليم صدف گشاده كف است آن زمان كه گوهر نيست» تمام حاتم بازي هايشان تا وقتي است كه آه در بساط ندارند و از كيسـﮥ خليفه مي بخشند و الا اطمينان داشته باش همينكه دستشان به جائي بند شد و به مال و علاقه اي رسيدند آن وقت ديگر بخشش به خروار را يكباره فراموش نموده حسابشان به دينار مي شود و حتي از كجا كه همين خواجه حافظ هم با آن همه بزرگواري وجود و كرم كه سمرقند و بخارا را به خال هندوي يار مي بخشد اگر داراي دو جريب زمين مي شد و پايش مي افتاد كه مجبور باشد نيم جريب آن را به اسم شاخه نبات از جان عزيز تر قباله كند براي شانه خالي كردن هزار جور كچلك بازي در مي آورد. نمي دانم در كجا خوانده ام كه يك نفر از فلاسفه مشهور روم كه گويا اسمش ميسينكا يا چيزي شبيه به اين است در پشت ميز تمام طلا شرحي در ستايش فقر و تهيدستي نوشته است.
در اينجا ديگر طاقتم يكباره طاق شد و از جا جسته سر پا ايستادم و با لحني پرخاش آميز گفتم معلوم مي شود مقصودتان اين است كه سر به سر من بگذاريد والا چگونه ممكن است انسان داراي اينگونه عقايد باشد.
حاج عمو بدون آنكه هيچ اعتنائي به اظهارات من بنمايد آروغ بالا بلندي تحويل داده دنبالـﮥ كلام را گرفت و گفت آقاي فيلسوف من اين ريش را در آسياب سفيد نكرده ام خيلي چيزها ديده و شنيده ام تا قدري چشم و گوشم باز شده است. اين هماصفتان بلند پرواز كه شكمشان از گرسنگي قار قار مي كند تا وقتي به كباب عنقا و مسماي سيمرغ اعتنا ندارند كه سفرﮤ چرب و نرمي در مقابلشان گسترده نشده باشد والا همين كه رائحـﮥ جوجه به مشامشان رسيد ديگر«عقل باور نكند كز رمضان انديشند» و وقتي شكم سيري به خود ديدند چنان در ميدان حرص و آز تركتازي مي كنند كه صد چون من و توئي به گرد پايشان نمي رسيم.
باز عصباني شده و با هيجان تمام گفتم حيف از شماست كه اين حرفها را مي زنيد. آخر هر طفل مكتبي مي داند كه بزرگان گفته اند «براي نهادن چه سنگ و چه زر».
با همان طمأنينـﮥ معمولي گفت نه خير اينطورها هم نيست. بايد از آنهايي پرسيد كه سرشان در كار و زرشان در كنار است والا «بيدل بي نشان چگويد باز». آدم بي پول از كيفيت پولداري چه خبر دارد و چنانكه ورد زبانهاست «پولدار به كباب و بي پول به دود كباب» حرف راستي است كه برو و برگرد هم ندارد. همانطور كه آدمي كه هرگز به كشتي ننشسته هر آنچه در مدح يا دم كشتي سواري بگويد مبني بر فرض و وهم و جهالت خواهد بود آدم بي پول هم محال است حرفش درمورد پول و در حق اشخاص پولدار مقرون به حقيقت و انصاف و عاري از غرض و رشك و كينه باشد. كسي كه مزﮤ شراب نچشيده از نشئـﮥ آن چه خبر دارد و چنانست كه كورمادرزادي بر الوان قوس و قزح نكته بگيرد و يا آدم كر آواز بلبل را نپسندد.
صحبت بدينجا رسيده بود كه بلقيس در حاليكه لبـﮥ چادر نماز را در ميان دو دندان گرفته بود مانند بلبلي كه برگ گلي در منقار داشته باشد با روش و رفتاري كه يك دنيا شرم و حيا از آن
مي باريد با سيني چاي وارد شده يك فنجان در كنار بستر پدر و فنجان ديگري در مقابل من نهاد و با صدائي ملايم و دلنشين چون صداي بال و پر فرشتگان گفت اين صحبتها جز درد سر نتيجه اي ندارد بيخود خودتان را خسته نكنيد.
از تماشاي قد و قامت موزون دختر عمو و از شنيدن صداي نازنينش قلبم سخت بناي طپيدن را نهاد مخصوصاً كه معلوم شد از اطاق ديگر گفتگوي مرا با پدرش گوش مي داده است. خود را نباخته از روي كمال ادب گفتم فرمايش عالي را كاملاً تصديق دارم و از بنده نوازي خانم هم بي اندازه ممنونم ولي در صورتي كه همه مي دانيم كه جمله تلاش نوع بشر براي درك نوعي از انواع لذت است دلم مي خواهد بدانم پس اشخاص متمولي كه امساك را به حد افراط مي رسانند از دارائي خود چه لذتي مي برند.
حاج عمو برخاسته در رختخواب نشست و يك دو قلپ چاي نوشيده شب كلاه خود را مدتي با دو دست پيش و پس نمود و پس از آنكه اخلاط سينـﮥ فراواني در گوشـﮥ منقل انداخت و با انبر خاكستر را بر روي آن آورد سينه را صاف كرد و گفت ان شاءالله اگر پولدار شدي لذت پولداري را خواهي چشيد ولي يك نكته را هم فراموش نكن كه انسان تا وقتي حرص لذت دارد كه دستش از لذت كوتاه است ولي به همان نسبت كه اسباب لذت فراهم مي آيد به همان نسبت هم از شدت حرص مي كاهد وانگهي لذت پول كه زير دندان آمد ساير لذتها را ديگر رونقي نمي ماند و آن وقت است كه آدم پولدار با شاعر همزبان شده خطاب به زر و سيم مسكوك مي گويد:
«زين پيش غم جمله بتان بر دل من بو
آزاد شدم با غم تو از همه غمها»
از ياوه گوئيهاي اين مردك دهشت زا و پرت و پلاگوئي او به جان آمده گفتم اين تعبيرات احدي را متقاعد نمي كند و هيچ نمي توان باور نمود كه پول را صرفاً براي خود پول جمع مي كنند.
گفت من كي گفتم براي خود پول جمع مي كنند من گفتم براي لذت جمع كردن فرق معامله بسيار است. چنانكه اگر توجه كرده باشي اصولاً نوع بشر از جمع كردن خوشش مي آيد. يكي تمرپست جمع مي كند ديگري پردﮤ نقاشي اين يكي عاشق كتابهاي خطي است و آن ديگري ديوانـﮥ سكه هاي قديمي. حالا بگو ببينم بين اين اشخاص و فلان تاجري كه از جمع كردن تنخواه و زر و سيم مسكوك و ملك و علاقه خوشش مي آيد چه تفاوتي مي بيني. از اينهم گذشته گمان مكن كه در اين دنيا بالاتر از اطمينان قلب و امنيت خاطري كه از بركت دارائي پيدا مي شود لذتي وجود داشته باشد. انگشتر حضرت سليماني كه شنيده اي همين دو هزاري چرخي است كه جهاني معجز و كرامت در زير نگين او خوابيده و همين است كه گفته اند آدم پولدار در همه حال صدايش از جاي گرم بلند است در صورتي كه اشخاص تهيدست حتي در عين سعادت و كامراني چون ته دل قرصي ندارند ساغر عيش و نوششان پيوسته مانند جام مودار صداي مرگ مي دهد. مختصر آنكه هر كسي در اين دنيا براي خود بتي ساخته و آن را مي پرستد. اينها هم همين پول را بت خود قرار داده اند و تمام فرق معامله در اينجاست كه بت ديگران صدائي ندارد و بت اين طايفه صدائي دارد كه به صداي پر جبرئيل معروف گرديده است. __________________

behnam5555 04-16-2010 08:12 PM

قسمت چهارم دارالمجانين

بلقيس پس از آنكه نازبالشهاي پشت پدرش را جابجا و عرق پيشاني او را پاك كرد فنجانهاي خالي شده را برداشت و باز سيني به دست با قدمهاي ريز به طرف اطاق مجاور روان گرديد. دلم مي خواست بر زمين مي افتادم و جاي پاي گراميش را مي بوسيدم و مي بوئيدم و در دل گفتم:
«اي زمين بر قامت والانگر
زير پاي كيستي بالا نگر»
حاج عمو باز سينه اي صاف نمود و سر را بر بالين نهاد و لحاف را تا به زير گلو كشيده گفت خوب آقاي محمود خان حالا متقاعد شديد.
با اخم و تَخم تمام جواب دادم كه فرضاً هم انسان به قول شما از جمع كردن لذت ببرد ولي آخر فرق است بين آن كسي كه مثلاً كتاب جمع مي كند و مردم از كتابهايش نفع مي برند و آن كسي كه مدام پول جمع مي كند و به مصرف نمي رساند.
گفت نترس هر پولي آخرش به مصرف مي رسد و تمام اين سراها و مسجدهاو مدرسه ها و حمامها و نهرها و پلها و بناهائي را كه مي بيني با همين پولهائي است كه تصور مي كني بيفائيده جمع شده ساخته اند و الساعه نيز آنچه در دنيا مي شود با همين پولهائي است كه پولدارها به هزار عنوان به دولتها و حكومتها و مؤسسات گوناگون مي دهند حالا خواه به زور باشد يا به طيب خاطر وانگهي فرضاً هم به صرف نرسد و براي وراث بماند مگر نه «در مكنت مردن و ميراث به دشمنان گذاشتن به كه به محنت بسر بردن و حاجت به دوستان بردن». مگر نه به بازماندگان گذاردن كه رحمت بفرستند هزار بار بهتر است از آنكه انسان زن و فرزند را در فقر و استيصال بگذارد كه مدام نامش را به زشتي ياد كنند و روزي صد بار لعنت و نفرين نثار گور بي فروغش نمايند و زنش او را بي مبالات و فرزندانش لاابالي و ناغمخوار بخوانند گرچه اصلاً آدم بي پول با داشتن عيال و اطفال باز در اين دنيا تنها و غربت است چنانكه گفته اند هر كه بر دينار دسترس ندارد در همه دنيا كس ندارد.
گفتم اي بابا اين چه حرفهائي است. پول را دست نخورده چون بت بر فراز طواف گاه هستي خود نشانده ايد و تمام عمر را بدون آنكه شكمي درست سير و طعمي بدلخواه شيرين كنيد دور آن بت به طواف و هروله مشغوليد.
گفت اي بيكمال از بركت همين كم خوردنها و كم آشاميدنها و از سايـﮥ همين پرهيز و اعتدال است كه داراي مزاج سالم هستيم و از بسياري بيماريها و كسالتهاي جسمي و روحي كه همه ناشي از افراط زيادي روي است بركنار مي مانيم.
گفتم گرفتيم كه مثل فيل و لاك پشت سيصد سال هم همينطور بخور و نمير به خيال خودتان زندگي كرديد تازه آنوقت كه چه؟
گفت معلوم است كه هنوز جواني و مزﮤ عمر را نچشيده اي. وقتي پا به سن گذاشتي و از دور افق تيره و تار مرگ در مقابل چشمت نمودار گرديد آن وقت قدر و قيمت عمر را خواهي فهميد و دستگيرت خواهد شد كه به قول فردوسي عمر شيرين خوش است و چقدر هم خوش است.
گفتم يقين داشته باشد كه اگر بنا باشد از خوشيهاي زندگاني محروم باشم هزار بار مرگ را بر آن زندگي ترجيح مي دهم و مي گويم:
«من از دو روزه حيات آمدم به جان اي خضر
چه مي كني تو به عمري كه جاودان داري»
گفت اينها همه شعر است و زبان حال كساني است كه به مصيبت پيري و نيستي گرفتار شده اند. ابداً از ته قلب برنمي خيزد و تنها از نوك زبان و نيش قلم مي ريزد.
به شنيدن اين تفريرات پيچ در پيچ خود فكر مي كردم كه بار الها اين مرد شوم بخت نه بيسواد است و نه بي ذوق چرا او را اينهمه كم سليقه و كج فهم آفريده اي و با آنكه خون خونم را مي خورد و از شدت تنفر و انزجار خاطر نزديك بود فرياد بزنم باز جلوي خود را گرفتم و به آرامي گفتم پس از اين قرار انسان كه اشرف مخلوقاتش مي خوانند خلق شده كه عمري دو قراني روي دو قراني بچيند و براي ابناء نوع منارجنبان بسازد.
قاه قاه خنديده گفت حقا كه كهنه اصفهاني صحيح النسبي ولي من هرگز چنين دعوي باطلي نكردم و نمي كنم چيزي كه بهت مي گويم اگر انسان براي مقصود معيني خلق شده از سه شق خارج نيست پا براي خدمت به خلق الله است يا براي برخورداري از تمتعات زندگاني و يا براي عبادت پرردگار است شكي نيست كه وسيلـﮥ خدمت به خلق الله و اسباب برخورداري از تمتعات دنيا براي اشخاص فقير و بينوائي كه با دست بسته و پاي شكسته نه استطاعت دارند كه خيري به ديگران برسانند و نه قدرتي كه از نعمتهاي گوناگون حيات نصيبي برگيرند ميسر نيست و حتي در كار عبادت هم كميتشان لنگ است چه اولين شرط عبادت حضور قلب و سكينـﮥ خاطر است كه هرگز با فقر و مسكنت جمع نمي آيد. دلي كه براي نان و آب هر روزه لرزان است كي در فكر نماز و روزه و در بند دين و ايمان است و همانطور كه گفته اند شكم گرسنه ايمان ندارد.
گفتم عمو جان اينها همه مغلطه و سفسطه است و نوع بشر هميشه براي تشخيص خوبي و بدي ملاك و مقياسي داشته است كه ولو به مرور زمان نيكي و بدي هم تغيير بيابد آن ملاك و موازين تا روز قيامت برقرار و به اعتبار خود باقي خواهد ماند و جنابعالي هم صد سال ديگر براي من دليل و برهان بتراشيد مرا بقدر سر سوزني متقاعد نخواهيد ساخت و تمام استدلالهايتان در مقابل اين يك كلام سعدي كه فرموده: «مال از بهر آسايش عمر است نه عمر از بهر گرد كردن مال» نيم قاز قدر و قيمت ندارد و هيچ عاقلي قبول نخواهد كرد كه انسان عمر شريف را بايد صرف جمع آوري مال نمايد و در اين طريق نامعقول به اسم اينكه قناعت از صفات اولياء است هرگونه ظلم و سختگيري و مذلتي را بر خود و ديگران جايز شمارد و معتقدم همانطور كه مردها حسادت را غيرت و مقدسين نامقدس تعصب را حميت دين و ترسوها جبن و بي غيرتي را احتياط نام داده اند اشخاص ممسك هم براي تشفي قلب خود بخست و لئامت اسم قناعت مي دهند كه لامحاله در نزد نفس خود خجل و شرمنده نباشند.
حاج عمو كم كم داشت خسته مي شد ولي صحبت پول و دارائي زير دندانش مزه كرده بود و ول كن ممامله نبود. با صدائي كه آواز نفير را به خاطر مي آورد دماغي گرفت و لحظه اي چند اخلاط سينه خود را در ميان دستمال برانداز نمود و گفت پسرجان هنوز خيلي جوان و بي تجربه اي و كوتا سرد و گرم دنيا را بچشي و بفهمي كه در اين دنيا اگر انسان گرگ نباشد طعمه گرگان مي گردد.

گفتم پدرم در تمام دورﮤ عمر خود با احدي گرگي نكرد و كسي هم او را ندريد گفت راست است ولي ديدي عاقبتش به كجا كشيد.
وقتي ديدم پاي پدرم به ميان آمده يك بار از جا در رفتم و چيزي نمانده بود كه عنان اختيار يكسره از كفم بيرون رود و خود را براي لاشـﮥ اين پيرمرد منحوس انداخته چنان حلقومش را در ميان دو پنجه بفشارم كه جان از قالب تهي سازد ولي در همان وقت ناگهان از نو سر و كلـﮥ بلقيس پيدا شد و با روي نيم گرفته و همان حركات دلكش موزون تبسم كنان به بستر پدر نزديك شده و گفت آدم مريض خوب نيست اين همه محاجه بكند و ساعت هم دير وقت است و خوب است آقاي محمودخان بقيـﮥ صحبت را براي روزهاي بعد بگذارند.

behnam5555 04-16-2010 08:14 PM

قسمت پنجم دارالمجانين

دختر عمويم

با طلوع آفتاب روي دختر عمو حالم دفعة بكلي تغيير يافت و چنان پنداشتم كه در جهنم بودم و دروازﮤ بهشت برويم گشوده گرديد. كلمات دلنشين بلقيس مانند قطرات باران رحمت بر شرارﮤ سوزان دورنم باريد و سيل وار تمام حقد و كينه و نفرت و شورش ضميري را كه لحظه پيش گلوي جانم را بحد خفقان ميفشرد فروشست و ناپديد ساخت علي الخصوص كه تصور نمودم بلقيس با محول ساختن دنبالـﮥ صحبت بروزهاي ديگر مي خواهد براي ديدارهاي بعد بهانه و دست آويزي به من بياموزد . يكباره چنان خود را سعادتمند و از دنيا راضي ديدم كه حاضر بودم پاي حاج عمو را از روي اخلاص بوسيده از خيالهاي شومي كه در حقش پخته بودم صادقانه پوزش بطلبم .
گرچه دلم مي خواست تمام عمر را در همان اطاق بمانم ولي دچار جوش و خروش دروني چنان شديدي بودم كه تاب نياورده برپا خواستم و شفاي مريض را مسئلت نمودم و با صداي لرزان از بلقيس خدانگهداري گفتم و با حال آشفته بيرون جستم .
ديدم بطوريكه بلقيس اشاره نموده بود مدتي از شب بالا آمده است . آسمان را ديدم گلستان پهناوري گرديده كه كرورها گلهاي كوكب و شكوفــﮥ ستاره در ساخت بيكران آن شكفته است و فوج فوج زنبورهاي آتشين به جان آنها افتاده از فرط شوق و نشاط بال و پر ميزدند. نه ميل شام داشتم و نه قدرت كه بخوابم دلم مي خواست كه آستين بالا بزنم و چالاك بتاكستان آسمان افتاده از خوشـﮥ ستاره گان سبدها و طبقها پر كرده نثار قدم نازنين بلقيس نمايم . اين اسم عزيز را هزار بار آهسته و بلند به تنهائي در ميان چهار ديوار اطاقم تلفظ نمودم و سعادت دو عالم را در اين پنج حرف پنهان ديدم بغته بياد معمائي كه بنام بلقيس از معلم فارسي خود در طفوليت فرا گرفته بودم افتادم و چو ن مي دانستم كه كسي به اين آسانيها به حل آن دست نخواهد يافت به خط نستعليق درشت بروي كاغذ ترمه كه نوشته به ديوار اطاقم نصب نمودم :
« گر تو خواهي نام آن حوري وش سيمن بدن
رو تو قلب قلب را بر قلب قلب زن »
خواستم التهاب نهائي خود را با گفتن اشعار تسكين دهم . متجاوز از ده غزل شروع كردم و نا تمام پاره نموده و پاره هايش را بوسيدم و براي اينكه زير دست و پانيفتد در جيب پنهان ساختم. اينك از تمام آن اشعار بيشتر از يك بيت كه در آن شب بارها تكرار نمودم در خاطر نمانده است:
« سر زده ناگه درون خانه در آمد
عشق كه در مذهبش حيا و ادب نيست »
از بس از اين دنده به آن دنده غلطيدم و واغلطيدم و خواب بچشمم نيامد فكر خواب را يكسره از كله بيرون كردم و چون ديگر در آن اطاق خفه بند شدن محال بود راه پلكان را گرفته كور كورانه خود را به پشت بام رساندم . دلم مي خواست آوازي داشتم هزاران بار از صداي رعد رساتر تا در آن دل شب به مناجات مي پرداختم از هنگامــﮥ جشن دروني و نشاط بي منتهاي قلب آتشين خود غلغله در شبستان آرام و سكوت زده گيتي مي انداختم . اشعاري را كه گفته بودم از جيب در آوردم و ريز ريز نموده مانند هزاران پروانهاي سيمين بال بطرف بيروني حاج عمو بدست نسيم سپردم .
آنگاه پاورچين پاورچين مانند دزدان و خفتگان شب روان بطرف بام اطاقي كه تصور مي نمودم ملكـﮥ سباي ملك دلم در زير طاق آ ن به خواب نوش اندر است روان شدم و خود را بي محابا بروي زمين كاه گل فرش آن انداختم و خاك عطر بيزش را از سر اخلاص و اشتياق هزار بار بوسيدم و بوئيدم . سپس با ستاره گان آسمان بناي راز و نياز را نهاده جمله ذرت عالم را مخاطب ساختم و آهسته آهسته بزمزمه پرداختم :
«شب خيز كه عاشقان به شب راز كنند
كرد در و با م دوست پرواز كنند»
كم كم ستاره ها را ديدم كه در چهل منبر عرش به قوت مام سفيد گيس فلق دمبدم از چپ و راست خاموش مي شوند و با شكستن تدريجي تك هوا و بلند شدن بانگ خروسهاي اطراف و فرياد و فغان اطفال شيرخواره در و همسايه فهميدم كه شب دارد به پايان مي رسد و صبح نزديك است. به حسرت نگاه آخريني به درختهاي اندرون حاج عمو كه هر روزه از ديدار روي ماه بلقيس برخورد دارند انداختم و تلو تلو خوران مانند مستان از پلكان پائين رفتم .
خون مانند قلع مذاب در رگهايم مي دويد و تن و جانم را مي سورانيد روي سنگ حوض نشستم و پاهاي برهنه را در پاشويه نهاده دستها را تا آرنج در آب فرو بردم و آنقدر همانجا نشستم تا التهاب درونيم اندكي تسكين يافت . آنگاه باطاق خود رفتم و مانند لاشـﮥ بي جاني بروي رختخواب افتادم و از شدت خستگي و ناتواني طولي نكشيد كه به خواب رفتم . در خواب ديدم كه با بلقيس دست به دستمان داده اند و از هر طرف شاهي و اشرفي است كه به سرمان نثار مي كنند. ذره ذره بيدار شدم ديدم آفتاب در اطاق پيچيده و اشعه سوزانش سرو صورتم را غرق عرق ساخته است.

آقا ميرزا و پسرش
نيم ساعت بعد درخانـﮥ ميرزا عبدالحميد را مي زدم. ميرزا عبدالحميد ميرزا و محاسب و دفتردار و ناظر خرج و در واقع همه كارﮤ عمويم بود. متجاوز از سي سال مي شد كه اغلب كارهاي حاج عمو دست او بود و او هم نان حاج عمو را مي خورد و دعا به جان عمو مي كرد. اگر چه در اين مدت سي سال اضافه حقوقي نگرفته بود ولي در عوض هشت نه سال پيش حاج عمو ابتدا ساليانه پنج خروار گندم در حقش برقرار كرده و سالهاي بعد كم كم پنج خروار به دوازده خروار رسيده بود. و آنگهي سالها مي شدكه ميرزا از منزل اولي خود كه اجاره اي بود به منزل كنوني كه ملكي حاج عمو بود آمده و با وجود خست فوق العاده حاج عمو و قساوت قلب او در كار معاملات كه به اسم اينكه « جهت ندارد از حقم دست بردارم » براي يك قرآن حاضر بود شكم پاره كند با ميرزاي خود رو به همرفته بد تا نمي كرد و بدون آنكه هيچوقت رسماً به او گفته باشد كه منزلش مجاني است مسئله كرايه را زير سبيلي در مي كرد.
ميرزا عبدالحميد از دوستان قديمي پدر مرحومم بود و چون منزل اولش هم ديوار بديوار خانـﮥ ما بود و مرا از همان ابتداي بچگي اغلب در آغوش گرفته بود لطف و عنايت مخصوصي در حق من داشت و مرا فرزند خود مي خواند و هميشه مي گفت ميان من و پسر منحصر به فردش رحيم فرقي نمي گذارد.
مادر رحيم نيز چون در موقع به دنيا آمدن من كه مادرم جوان مرگ شده بود چندي پستان بدهن من نهاده و مرا شير داده بود او هم مرا به چشم فرزندي نگاه مي كرد و حتي از من رو نمي گرفت . خود رحيم هم از بچگي هم سن و همبازي من بود و چون دورﮤ شيرين طفوليت را با هم گذرانده بوديم پس از آنهم كه از همسايگي ما رفتند باز همانطور با هم رفيق جان جاني دو روح در يك قالب مانديم و هنوز هم انيس و مونس و همدم و همراز و در واقع برادر با جان برابر يكديگر بوديم.
از قضا وقتي هم كه وارد مدرسـﮥ متوسطه شدم باز بختم زد و با رحيم هم مدرسه و حتي هم كلاس شدم و چندين سال شب و روز از هم منفك نمي شديم و اغلب شبها را هم با او در منزل ما مي گذارند و يا من در منزل آنها مي گذارندم و كم كم بجائي كشيده بود كه مردم اسم ما را «قبا و آستر» گذارده بودند گرچه هيچوقت معلوم نشد كه از من و رحيم كي قباست و كي آستر.
رحيم در مدرسه در رياضيات دست بالا دست نداشت. گوئي نافش را با اعداد و ارقام بريده بودند. چه بسا كه از خود معلمان هم در سر درس غلط مي گرفت. بزور مشق و تمرين كار را به جائي رسانيده بود كه اعداد سه رقمي و چهار رقمي را از خفظ ضرب مي كرد. مي گفت چه بسا كه شبها در خواب هم با جذر و كعب و عمليات رياضي مشغولم . ولي متآسفانه رفته رفته در درسهاي ديگر مدرسه بكلي عقب افتاد و در آخر سال از عهدﮤ امتحان برنيامد و در سر درسها از هم جدا شديم . با اينهمه عشق رحيم با عداد و ارقام هر روز مفرطتر مي شد و چنان در اعداد و ارقام پيچيده شده بود كه حتي دو صحبتهاي دوستانه هم مدام از خاصيت ارقام و از غرايب و عجايب اعداد حرف مي زد. به كمك حسابهاي مرموز و پيچيده و فرمولهاي رياضي سن و روز و ساعت تولد هر كسي را در ظرف يك الي دو دقيقه پيدا مي كرد. هر كلمه اي را كه فكر مي كرديم و هر چيزي را كه در دست پنهان مي كرديم به وسيلـﮥ سؤال و جوابهاي معدودي كه جملگي با اعداد و ارقام سرو كار داشت به آساني پيدا مي كرد. بزور مثلثات و مربعات طلسم مانندي كه بروي كاغذ مي كشيد و خانهاي آنرا با اعداد پر مي كرد مسائل غامض و بفرنجي را براي ما ثابت مي نمود كه واقعاً عقل انسان مات مي ماند از آن جمله مثلا كشف كرده بود كه هر عددي را چون دو برابر سازيم و يك بر آن بي فزائيم و مجموع را در ده ضرب و بيست بيست طرح كنيم ده باقي مي ماند و اگر اين ده را در يازده ضرب كنم صدو ده مي شود كه به حساب ابجد اسم «علي» است و اگر در پانزده ضرب كنيم 150 مي شود كه اسم «عيسي» است و اگر دو عشر از آن كم نمائيم 92 مي شود كه مطابق است با كلمـﮥ «محمد» با بعضي اعداد دوستي مخصوصي داشت و براي آنها خاصيتها
مي شمرد مثلا علاقـﮥ شديدي بعدد 37 و عدد 91 داشت و مي گفت اگر اين دو عدد را در هم ضرب كنيم عدد 3367 بدست مي آمد كه معجز آيت است و براي اثبات مدعاي خود تصوير ذيل را كه هميشه در جيب بغل حاضر داشت نشان مي داد كه همان مشاهده و تماشاي آن انسان را از هر بيان و توضيحي بي نياز مي دارد.

behnam5555 04-16-2010 08:17 PM

قسمت ششم دارالمجانين


111111 = 3367 x 33
222222 = 3367 x 66
333333 = 3367 x 99
444444 = 3367 x 132
555555 = 3367 x 165
666666 = 3367 x 198
777777 = 3367 x 231
مقدار زيادي ازين جدولها درست كرده بود كه واقعاً تعجب آميز بود و انسان متحير مي ماند كه اين كلمه چرا از هم نمي پاشد.
همانطور كه چشم بندها و حقه بازها بتردستي و مهارت با مهره هاي قد و نيم قد كوچك و بزرگ بازيهاي گوناگون مي كنند و از آن سماور كذائي موسوم به « شامورتي» آبهاي رنگارنك بيرون مي دهند رحيم نيز با همين اعداد و ارقام صد چشمه بازيها و شعبده ها و انواع و اقسام تردستيها و شيرين كاريهاي باور نكردني مي نمود كه يكي از ديگري غريب تر و عجيب تر بنظر مي آمد و به همين مناسبت دوستان اسم رحيم را « شامورتي» گذارده بودند و در بين رفقا و آشنايان بهمين اسم معروف شده بود.
فراموش نمي كنم روزي را كه دو نفري از تعطيل مدارس استفاده كرده بعزم تفرج و هوا خوري پياده راه ونك را در پيش گرفتيم در آن هواي گرم عرق ريزان در حوالي ظهر به آن حوض و آن آب خنك و گوارائي كه از جلوي مزار باصفاي مرحوم مستوفي الممالك مي گذرد رسيديم. هنوز نفسي تازه نكرده بوديم و چاي از گلويمان پائين نرفته بود كه ناگهان ديدم چشمهاي رحيم بريگهاي نهر آب خيره شد و پس از مدتي سكوت سر بالا كرده از من پرسيد كه آيا هيچوقت به اين نكتـﮥ رياضي برخورده اي كه هر عددي نصف مجموع دو عدد اين طرف و آن طرف خود مي باشد. گفتم اين مسئله خيلي پيش پا افتاده است و محتاج فكر نيست گفت چطور محتاج بفكر نيست من چندين شب كه سر همين مسئله خواب به چشمم نيامده و تا اذان صبح اعداد مثل دندان اره مغزم را مي خراشيد و فكر و خيال دارد ديوانه ام مي كند و تو مي گوئي محتاج فكر نيست . گفتم خدا پدرت را بيامرزد اين كه از واضحات است كه هر عددي نصف دو عدد طرفين خود مي باشد و همانطور كه ترش بودن سركه و دراز بودن تركه محتاج بدليل و بينا نيست اين نكتـﮥ رياضي هم كه بنظر تو اينقدر غامض مي آيد از جمله مسائل بسيار ساده و از بديهيات به شمار مي رود.
گفت محمود شوخي و باردي را كنار بگذار والا مي ترسم سخت عصباني بشوم. يقين دانسته باش كه تو هم اگر درست تو نخ اين فكر بروي ديوانه مي شوي . خيلي خوب پنج نصف مجموع چهار است و شش ولي يك را چه مي گوئي ؟
گفتم يك هم نصف صفر است و دو .
ديوانه وار خنده را سر داد و گفت مرحبا خوب مشكل را حل كردي ولي حالا كه حلال مشكلات شده اي به فرمائيد ببينم آيا صفر هم نصف مجموع دو عدد اين طرف و آن طرف خود هست يا نه ؟
گفتم صفر عدد نيست عدد از يك شروع مي شود.
مثل اينكه حرف بسيار عجيب و شگفت آميزي زده باشم نگاهش را خيره بمن دوخته گفت : پس تو هم واقعاً خيال مي كني كه صفر عدد نيست و عدد از يك شروع مي شود؟
گفتم رحيم راستي راستي مرا دست انداخته اي والا خودت ميداني كه با رياضيات زياد ميانه ندارم . سابقاً گاهي شعر هم ميگفتي بگو ببينم آيا تازگي چيزي ساخنه اي و زير لب بناي زمزمه را گذاشتم كه :
« بر لب جوي نشين و گذر عمر نگر
كاين اشارت زجهان گذران ما را پس »
گفت تا وقتي اعداد هست شعر چه معني دارد. بلندترين اشعار باز بوي خاك مي دهد و تنها عدد آسماني است. مگر لئونارد و دوينچي ايطاليائي كه از نوادر روزگار به شمار مي آيد در باب رياضيات نگفته كه زبان طبيعت است و مگر دانشمند فرانسوي مشهور سنانكور عدد را «قانون طبيعت منتظمه» نخوانده است. حقاً كه از رشتـﮥ اعداد و ارقام و تركيبات و انفعالات عدد شعري عاليتر سراغ ندارم و حقيقه حيف است كه انسان دو روزﮤ عمر را صرف چيز ديگري غير از اعداد بنمايد.
گفتم من كه فعلا با اين پاي خسته و شكم گرسنه تنها وزن و قافيه اي كه در اعداد
مي بينم دو است با پلو و سه با هر يسه و چهار با ناهار. تو هم هم بيا و محض رضاي خدا از خرچموش اعداد پياده شو و تا من ميروم آب تني مختصري بكنم و برگردم به اين شاگرد قهوه چي دستور بده هفت هشت تخم مرغ تازه برايمان نيمرو كند و خودت نيز قربه الي الله آستين را بالا برن و با اين نانهاي تافتون يك آب دوغ شاهانه برايمان درست كن تا من هم هر چند شكمم از گرسنگي غش مي رود براي روح پرفتوح آباء و اجدادت طلب آمرزش نموده از خداوند مسئلت نمايم كه پدرت را از گير حاج عمو و خودت را هم از چنگ اين اعداد و ارقام بي پير نجات بدهد.
با بر افروختگي گفت كه تمام لذت من در اعداد است و تو هم اين چرند و پرندها را از راه جهل و ناداني به قالب مي زني و الا اگر به قدر يك سرسوزن منصف باشي تصديق مي كني كه صحبت داشتن و مباحثه در حقايقي كه بر تو مجهول است كفر محض مي باشد.
گفتم رحيم راستي راستي داري مزه اش را مي بري و شورش در مي آوري . مرد حسابي كفر و ايمان با اعداد و ارقام چه مناسبتي دارد. درست مثل اين است كه بگوئي هر كس جدول ضرب را نداند كافر ذمي است و خونش مباح .
گفت رفيق خيلي از مرحله دوري. اعداد كه جاي خود دارد درهر حرفي از حروف و حتي در نقطه اسرار و رموزي خوابيده و پنهان را كه عمرها بايد تا انسان بلكه به آن برسد. اگر دو روزي از عمرت را صرف مطالعـﮤ آثار گرانبهاي شاه فضل الله نعيمي و محمود نقطوي كرده بودي اينطور بچگانه با من يكي و دو تا نمي كردي.
گفتم رحيم جان تو را به خدا دست از سر كچلم بردار تا بحال طرفدار عدد بودي و حالا ديگر داري سنگ حروف و نقطه را هم بسينه ميزني. شاه فضل الله و محمود نقطوي را كجا مي برند. اينها كيانند.
گفت شاه فضل الله نعيمي مؤسس طريقـﮤ حروفيها است و در باب اسرار و رموز حروف كه علم جفر و اعداد بر آن مرتب است كتابهاي مشهوري دارد از قبيل «جاودان كبير» و «جاودان صغير» و همان كسي است و آخر به فتواي علماي عصر و به حكم امير تيمور به قتل رسيد و پس از قتلش طناب به پاهايش بستند و جسدش را در كوچه و بازارها گرداندند و با آنكه دسته دسته طرفدارانش را تكه تكه كردند و كشتند و آتش زدند عقايدش در اطراف و اكناف ممالك اسلامي منتشر گرديد و دخترش علم ترويج مذهب او را در تبريز بلند كرد و باز جمعي قريب به پانصد نفر در همان موقع كشته و سوخته شدند و اما محمود نقطوي او نيز مؤسس طريقه نقطويان و از اهالي خاك گيلان بود و در سنـﮥ 800 يعني چند سالي پس از قتل شاه فضل الله سابق الذكر ظهور نمود و معروف است كه هزار و يك رساله در باب نقطه و اعداد تآليف نموده است. حالا آيا تصديق مي نمائي كه كفر و ايمان با ارقام و اعداد ربط مستقيم دارد. براي من كه شخصاً ادني شكي باقي نمانده كه وجود و عدم خالق بسته به اين است كه معلوم شود آيا عدد با صفر شروع مي شود يا با يك.
ديگر به حرفهايش جوابي ندادم و بدون آنكه گوش بلاطايلانش به دهم برخاسته درصدد تهيـﮥ ناهار بر آمدم و لي متآسفانه هيچ آن طوريكه نقشه اش را چيده بودم نشد و در دل بر اين جوان نادان و رفيق بخت برگشتـﮥ خود صد لعنت فرستادم كه با اين مزخرفات بي سروته عيشمان را به كلي كور كرد و يك امروزي را هم كه چشم فتنه بخواب و از شور و شر اهل خانه و نكبت و ملعنت اهل شهر دوريم نگذاشت آن طوريكه مقصود بود دلي از عزا در آوريم.
بدتر از همه آنكه هنوز لقمه آخر گلويمان پائين نرفته دست و دهان را نشسته بوديم كه باز رحيم دنبالـﮥ مطلب را گرفته با كمال بي چشم و روئي گفت حالا كه ديگر شكمت از غليان افتاد درست به حرفم گوش بده و بگو به بينم به عقيدﮤ تو عدد با يك شروع مي شود يا با صفر.
گفتم رفيق زياد مته بخشخاش مي گذاري. هر طفل مكتبي مي داند كه عدد بايك شروع مي شود و صفر في حد ذاته چيزي نيست كه به توان آنرا عدد محسوب داشت.
با لبخند تلخي گفت بله هر طفلي مي داند ولي وقتي انسان پا را قدري از طفوليت آن طرف تر گذاشت و خواست دو دقيقه هم مانند آدم بالغ فكر كند آن وقت است كه مثل من خود را در درياي تحير غوطه ور و سرگردان مي بيند و عوالمي برايش كشف مي شود كه در آن حال ديگر مانند اطفال نمي توان سرسري گفت كه عدد با يك شروع ميشود و صفر في حد ذاته چيزي نيست .
گفتم مگر امروز قسم خورده اي كه مغز سر مرا ببري. بيا تو را به خدا دست از سركچل ما بردار. برادر در اين دنيا هر چيزي به يك جائي شروع مي شودو عدد هم با يك شروع مي شود و ديگر اين همه آب و تاب به مطلب دادن شرط عقل و تميز نيست .


behnam5555 04-16-2010 08:20 PM

قسمت هفتم دارالمجانين


گفت آمديم و به قول شما هر چيزي به يك جائي شروع شود وابتداي عدد هم يك باشد خيلي خوب ولي مگر نه هر چيزي هم بايد به يك جائي ختم شودبه فرمائيد به بينم عدد به كجا ختم مي شود و پايانش كجاست؟
دمم سخت در تله گير كرده بود ولي خود را از تك و تا نينداخته با اطمينان خاطر هر چه تمامتر گفتم عدد اول دارد و آخر ندارد.
باز يكي از پوز خنده هاي نيشدار و بيمزه تحويل داد و گفت رفيق خوب مچت را گير آوردم مگر نه هر چيزي كه آخر نداشته باشد ابدي و نامتناهي و بي پايان است و مگر نه اينها اتمام از جمله صفات ذات لايزال خداوندي است و بهترين تعريفي كه از خدا مي كنند اين است كه مي گويند هوالباقي يعني وجودي است كه تمامي و پايان و انتها ندارد. در اين صورت وقتي قائل شدي كه عدد هم تمامي ندارد يعني به هر عددي هر قدر هم بزرگ باشد باز مي توان عددي بر آن افزود لازم مي آيد كه عدد هم باقي و نامتناهي و ابدي و اگر خود خداو همان فرد لايزال نباشد لااقل ار جنس خدا باشد.
گفتم رحيم واقعاً ديوانه شده اي آخر پسرجان اين صغري و كبراها چيست واين چه نتيجه هاي بوالعجبي است كه از آن مي گيري. وانگهي چنانكه گفتم عدد اگر آخر ندارد اول كه دارد در صورتيكه خدا نه اول دارد و نه آخر .
گفت اگر مي توان قبول نمود كه ممكن است چيزي اول داشته باشد و آخر نداشته باشد من مي گويم كه خدا هم اول داشته و آخر ندارد.
گفتم رحيم كله ام تركيد بيا و به خاطر اين ريش سفيد مطالعه و سفسطه را كنار نهاده بگذار دو دقيقه آسوده باشيم . خدا چه كار دارد با اعداد وانگهي چند هزار سال قبل از تو يونانيها همين حرفها را زده اند و امروز هر طفلي مي داند كه به خطا رفته بوده اند. نوشخوار كردن عقايد باطل آنها امروز ديگر هيچ لطف و معنائي ندارد.
با اخم و تخم تمام گفت محمود چرا سر به سرم مي گذاري خودت خوب مي داني چقدر از آدمهاي كه بي اطلاع و بي خبر حرفهاي گنده گنده قالب مي زنند بدم مي آيد. تو خودت از هر كس بهتر مي داني كه الان هشت نه سال است شب و روزم صرف رياضيات و علم اعداد شده است در اين صورت حرفي نيست كه در حكمت و فلسفـﮥ اعداد هم كه به قيثاغورت نسبت
مي دهند آنقدري كه ممكن و ميسر بوده دقيق شده ام و تمام نكات و مضامين اين اصولي را كه اساس خلقت عالم را بر عدد استوار مي داند مثل حمد و قل هو الله از حفظم و جزئيات مذهب افلاطون را هم در همين موضوع كاملاً وارسي كرده ام و شايد بتوانم بدون اغراق ادعا كنم كه آنجه را در اين باب در مغرب زمين و مشرق زمين نوشته اند بدقت مطالعه كرده ام والان هم كتابهاي حكيم مشهور ايطاليائي برونو كه عاقبت جانش را هم سر همين عقايد گذاشت و زنده زنده در آتش سوخت انيس و مونس بستر و بالينم است. پس تو ديگر لازم نيست معلومات ناقص و پر و پا شكستـﮥ خود را برخ من بكشي و دهن را باحرفهاي نسنجيده پر نموده تصوركني كه ديگر داد سخن را داده و دندان مرا شكسته ابن سينا و سقراط عهد خود شده اي . وانگهي بايد به داني كه همين اصول فيثاغورتي كه بزعم جنابعالي بطلانش ثابت شده تازه با كشفيات علمي محير العقولي كه در اين دورﮤ اخير به عمل آمده از نو جداً تقويت يافته و مورد توجه و تحير علماي طراز اول عالم گرديده است .
از بس حوصله ام سر رفته بود نزديك بود فرياد زنان سر به صحرا به گذارم با نهايت دلسردي و استيصال گفتم رحيم عزيزم كرم ابريشم وقتي در پيله گرفتار ماند و مدتي در دور خود پيچيد و تنيداز بركت آن تلاشها و پيچشها پروانه در مي آيد ولي انسان
مادر مرده بر كسي وقتي در لجـﮥ افكار گرفتار گرديد ديگر روي رستگاري نخواهد ديد و مانده محكومي كه وزنـﮥ آهنين به پايش بسته و در دريا انداخته باشند مدام در گرداب حيريت و سرگرداني فروتر مي رود و همانطور كه رفيق خودمان آناتول فرانس گفته فكر بي پير غول بي شاخ و دمي است كه در همان وقتي كه انسان او را بهزار لطف و مهرباني نوازش مي دهد او در همان حين از زير با چنگال تيز در كارد در آوردن دل و جگر نوازش دهندﮤ خود مي باشد. مختصر و مفيد آنكه فكر زياد كردن عاقبت خوبي ندارد و نكبت مي آورد. بيا و از خر شيطان پياده شو تا گور پدر دنيا مثل پيش از اين خرده نعمتهاي ارزان جواني و تندرستي كه به نقد دردسترسمان است برخورددار باشيم .
گفت محمود تو ديگر چرا مثل عوام حرف ميزني در صورتي كه به خوبي مي داني كه دلبستگي من با اعداد بچه درجه است و علاقه اي كه به يك و صفر دارم از هر علاقه و هوائي شديدتر است و حتي حاضرم هر محبت و عشقي را به طيب خاطر در آن راه فدا سازم.
ديدم زياد عصباني است و نزديك است از پاشنه بدر آيد لهذا لب مطلب را درز گرفتم و هر طور بود آن روز را به عصر رسانيده با خود گفتم مصلحت آنست كه چند صباحي تنهايش بگذارم تا جوش و خروشش فرو كش نموده قدري آرام بگيرد. ولي پس از آن شب معهود و آن شب گردي و بيداريهائي كه مي دانيد و علي الخصوص آن روياي عجيبي كه هنوز هم تذكار و يادگارش سرتا پاي وجودم را مانند بيد ميلرزاند ديدم كه اگر درد دل پيش يار غمگساري نبرم يك باره ديوانـﮥ زنجيري خواهم شد و چون دريافتم كه هر چه باشد باز تنها محرم و راز دارم همانا رحيم است و بس بياد دو چشم جادوي دختر عمو و همان مقدار چهره اي كه از زير چادر نماز ديده بودم و حقا كه به قصد قرص خوررشيد تمام مي آرزيد بشتاب هرچه تمامتر نفس زنان خود را به منزل رحيم رسانيدم و در حالي كه از ذوق و ناشكيبائي پايم به زمن بند نمي شد به شدت تمام بناي كوبيدن در را نهادم نه نه يدالله كه در خدمت چهل ساله در همان خانه گيسش سفيد شده بود وقتي در را باز كرد و صبح به آن زودي چشمش به من افتاد دهن بيدندانش از تعجب بازماند و گفت مادر جان محمود انشاء الله بلادور است و خبر خوش آورده اي
گفتم خبر خوش و چه خبر خوشي. عروسيه داماديه شيشه به هاديه دير و زود يك استكان چاي داغ و شيرين برايم بياور تا دعا كنم شب عيد نرسيده شوهر خوبي برايت پيدا شود و خودم شب عروسيت تا صبح سحر برقصم و بدون آن كه منتظر مضمون و متلك نه نه يدالله بشوم بطرف اطاق رحيم روانه گرديدم . ديدم مثل گلي كه پرپر شده باشد در ميان رختخواب نشسته يعني دور ورش را كتابها و دفترها و اوراق سفيد و سياه از هرجانب گرفته است. سر را بلند كرده نگاه خيره اي به من انداخت و گفت به به گل گلاب لابد راهت را گم كرده اي كه اين طرفها آفتابي شده اي آن هم دم تيغ آفتاب لابد خوابي ديده اي و براي تعبير آمده اي در اين صورت راه طويله را گم كرده اي چون كه در اين خانه متخصص فني تعبير خواب مادرم شاه باجي است نه من .
گفتم رحيم خوابي ديده ام و چه خوابي كه اي كاش هرگز بيداري نداشت. تازه معني اين شعر را مي فهيمم كه :
«من گنگ خواب ديده و عالم تمام كر
من عاجزم زگفتن و خلق از شنيدنش»
گفت خواب يا بيداري زود بگو به بينم چه بر سرت آمده است .
گفتم چه بگويم كه چه هستم و كه هستم خدا مي داند. آنچه مي دانم اين است كه گويا عاشق شده ام.
رحيم خنده را سر داده گفت چشمم روشن بعد از يك عمر كه مدام نسبت به عشق و جنس زن و آنچه با عشق و زن سرو كار داشت تنفر و بيزاري نشان مي دادي حالا بي مقدمه بوق سحر ميان خانـﮥ مر دم سبز شده اي كه عاشق شده ام . خدا مي داند تازه اي رخ داده كه يكدفعه از اين عقيدﮤ راسخ عدول كرده اي ؟
گفتم عشق هم مثل همه چيزهاي ديگر علمي است كه بعد از عمل پيدا مي شود و حالا مي فهمم كه تا به امروز هر ليچاري بافته ام از راه جهل و ناداني بوده است و در اين ساعت با نهايت فروتني و شرمندگي از درگاه مقدس عشق پاك استغفار مي جويم.
گفت جان من عشق پاك يعني چه ؟ اين لفاظيها و عبارت پرداريها را به كنار بگذار و اگر واقعاً پاسوختـﮥ كسي شده اي زود بگو ببينم ناقـﮥ دل را در جلوي خيمـﮥ كدام ليلايي فرود آورده اي و جنون كدام زنجير زلفي خيمه به صحراي دلت زده است. ولي اگر باز مقصودت شيطنت و آزار من بي چاره است بيا و براي رضاي خدا دست از سر كچل من بردار كه در اين آواخر ديگر به هيچوجه دماغ و حوصلـﮥ اين گونه شوخيهارا ندارم .
ديدم باز بوم ماليخوليا دارسايه برسرش مي افكند و ترسيدم موقع براي ابراز راز دلي كه از نهفتن آن ديگ سينه جوش مي زد و نزديك بود دستگاه وجودم را به تركاند مناسب نباشد ولي چون جز رحيم محرم و همزباني نداشتم و به خوبي حس مي كردم كه « غم كم شود به گفتن و شادي شود زياد» علي الله گفته دريچـﮥ دل را باز كرده مطلب را از اول تا به آخر بدون كم و كاست رك و راست و پوست كنده برايش حكايت نمودم.
همين كه اسم بلقيس را شنيد تبسم مليحي در گوشـﮥ لبانش ظاهر گرديد و گفت خدا را شكر كه آسوده ام كردي مي ترسيدم سر گاو در خمره اي گير كرده باشد كه خلاصي آن به دست چون ما دهخدائي ميسر نه باشد در صورتي كه علاقـﮥ به بلقيس نقلي ندارد و چنان كه مي داني عقد پسر عمو و دختر عمو را در بهشت بسته اند و انشاءالله مبارك است به زودي به مراد خود خواهي رسيد.
گفتم خوب پسرجان تو كه مي دانستي درخانـﮥ حاج عمو چنان ملائكه اي پنهان و در جوار آن چاه زقوم چنين چشمـﮥ كوثري روان است چرا تا به حال بروز نداده بودي.
گفت واقعاً لعبت غريبي هستي تو جگر كسي را كه مي خواست به اين گونه صحبتها لب به گشايد در مي آوردي و حالا دو قورت و نيمت هم باقي است كه چرا در پشت و بام بازار و تون حمام سرگذر جار نزده ام كه ماه آسمان در خانـﮥ حاج آقا در آمده است . واقعاً درست گفته اند كه «عشق چون زند خيمه در درون عقل و هوش را بنده مي كند» تو ماشاء الله بوي عشق به دماغت نرسيده ديوانه شدﮤ اي اما شوخي به كار به بينم راه و چاره چيست به عقيده من در اين كارها بايد با شاه باجي مشورت كرد چه پيچ و مهرﮤ اين قبيل امور دردست چاره ساز اوست . سالهاست كه يار غار و محرم راز بلقيس است و به چشم مادر و فرزندي به او نگاه مي كند تو را هم كه اساساً فرزند دلبند خود مي داند پس يقين داشته باش كه در راه شما دو نفر جان فشاني خواهند كرد مخصوصاً كه لولهنگش پيش حاج عمو هم خيلي آب مي گيرد و حرفش در رو دارد و حاج عمو تا حدي از او حساب مي برد.
گفتم مثل اين است كه حاج عمو را درست نمي شناسي . اين آدمي كه دنيا را به ديناري
مي فروشد هرگز دختر يگانـﮥ خود را به چون من آسمان جلي نخواهد داد.
گفت تو هم نمي داني شاه باجي در اينگونه بند و بستها چند مرده استاد و زبردست است. يك دقيقه صبر كن ببينم ....
اين را گفت و مداد و كاغذي برداشت و با دقت تمام بدون آنكه اعتنائي به من بنمايد مدتي مشغول نوشتن اعداد و ارقام شد و پس از زماني سر را بلند نموده و با وجناتي چنان گرفته ودرهم كه قيافـﮥ فالگيرهاي كهنه كار و رمالهاي با اعتبار را به خاطر مي آورد گفت محمود مي دانم كه تو به عدد و ارقام اعتقادي نداري ولي من از اين اعداد غرايب و عجايب بسيار و حتي مي توانم بگويم كرامت و معجزﮤ بيشمار ديده ام و ديگر براي شك و شبهه اي نمانده كه تمام رموز خلقت و كليـﮥ اسرار موجودات در باطن اعداد پنهان است. الان اجمالاً اعداد اسم تو و بلقيس را به حساب ابجد امتحان كردم ولي متأسفانه بشارت خوشي نمي دهند. باز بلقيس گرچه با حرف باء شروع مي شود كه به حساب ابجد دو يعني شوم ترين و منحوس ترين اعداد است ولي ساير حرفهايش حاكي از ميمنت است چون كه سي و صد و ده يعني لام و قاف و با را چون به آحاد ببريم مبدل مي گردد بسه و يك كه مبارك ترين اعداد مي باشند و سين هم كه در واقع مهر و خاتم كلمـﮥ بلقيس است حرف مخصوصي است كه عقايد و آراء در باب آن مختلف است بعضي پايه و اساس آن را شش دانسته و آن را از جمله حرفهاي منحوس به شمار مي آورند و دستـﮥ ديگر اساس آن را سه دانسته و شش را حاصل ضرب آن گرفته و اعتقاد دارند كه عامل و سادﮤ حقيقي همان عدد سه مي باشد. در صورتي كه اسم تو يعني محمود تمام حرفهايش بلااستثناء شوم و بي شگون است چون پايـﮥ يكايك آنها عدد دو است و دو منحوس ترين اعداد مي باشد.
گفتم رحيم جان همه كس مي داند كه:
«قدم نامبارك محمود
چون به دريا رسد بر آرد دود»
ديگر لزومي ندارد براي ثبوت نحوست آن سر خودت را به درد بياوري وانگهي گرچه در باب شوربختي خود عمري است كه ديگر شك و شبهه اي برايم باقي نمانده است ولي سرم را لب باغچه ببري نمي توانم ميان يك و دو با اينهمه تفاوت قائل بشوم و يكي را به اين درجه مبارك و ميمون و ديگري را تا آن اندازه نحس و بد يُمن بدانم.
با حالتي برآشفته گفت اينگونه مسائل ربطي به ميل و اراده واعتقاد و خواستن و نخواستن من و تو و زيد و عمر و فلان و بهمان ندارد. ار چند هزار سال پيش از اين حتي پيغمبرها اساس مذهب و شريعت خود را يا بر وحدت و يا بر ثنويت نهاده اند يعني بناي خلقت و شالودﮤ هستي را در همين يك و دو دانسته اند و همانطور كه يك هميشه مظهر الوهيت و وحدت و توحيد بوده و هست دو نيز نمايندﮤ دوئيت و نفاق و اختلاف و ضديت بشمار مي رود.
در ميان كلامش دويده گفتم رفيق تو ادعاي فضل و كمال داري كلمـﮥ «دوئيت» صحيح نيست و استعمال آن از طرف تو واقعاً جايز نمي باشد.
گفت در اين گير و دار ديگر نرخ معين نكن. خودم هم مي دانم صحيح نيست ولي به نقد براي بيان مقصود بهتر از هر كلمـﮥ ديگري است و كلمـﮥ دوگانگي درست معني را نمي رساند. وانگهي در اين موارد رواج و كثرت استعمال مناط است والا خيلي از كلمات ناصحيح و ناروا به وسيلـﮥ استعمال كم كم حتي در بين خواص هم رايج گرديده است ولي البته تصديق دارم كه حتي المقدور از استعمال اينگونه كلمات بايد احتراز نمود.
گفتم براي درس رياضيات و زبانشناسي اينجا نيامده ام و براي اين قبيل مطالب و مابحث فعلاً به قدر سر سوزني گوش استماع ندارم لمن تقول. هر چه بگوئي ياسين است و گوش دراز گوش. اگر مردي علاجي بكن كز دلم خون نيايد كه ديگر تاب و تواني برايم نمانده است.
گفت بايد پاي شاه باجي را به ميان كشيد كه اين گره فقط به دست گره گشاي او باز خواهد شد.
اين را گفته و به صداي بلند بناي آواز دادن شاه باجي را گذاشت صداي تق تق كفش بلند گرديد و شاه باجي هن هن كنان وارد شد.

behnam5555 04-16-2010 08:22 PM

قسمت هشتم دارالمجانين


شاه باجي خانم
ايشان خانمي بودند فربه و درشت اندام و تا بخواهي ماشاءالله چاق و پروار. اگر مادر رحيم نبود و پستان به دهن خودم ننهاده بود جاي آن داشت كه بگوئيم رحمت به فيل كوچكه. بارزترين صفاتش از شما چه پنهان پرگوئي و كم شنوي بود و اگر موهوم پرستي و خرافات دوستي مفرط را هم بر آن بيفرائيد نسخـﮥ كامل شاه باجي خانم را بدست خواهيد آورد.
خلاصه آنكه به تمام معني كلمه امل كامل العياري بود ولي در عوض خداوند در تمام عالم زني بهتر و خوبتر از او خلق نكرده بود. بقدري خوش قلب و نيك نفس دل رحم و رؤف و مهربان و دست و دل باز و نيكخواه و خدمتگزار به خلق الله بود كه گوئي حوري بهشتي است كه با آنهمه پيه و دنبه و شكم و لمبه به آن شكل و شمايل آن هيكل گنده در منزل آقا ميرزا عبدالحميد فرود آمده فعال مايشاء بود و به استبداد تام و تمام حكومت و فرمانروائي مي كرد.
تازه مي خواست سركلافـﮥ تعارف را باز كند كه رحيم فرصت نداده گفت مادر جان مژده كه گاومان زائيده و آقاي محمود خان گلويشان پيش بلقيس گير كرده است.
شاه باجي ناگهان چشمهايش بقدر دو نعلبكي باز شد و گفت چرا گلويش گير نكند مگر دخترك نازنينم بلقيس از كدام دختري كمتر است اگر حسن و جمال است نه تنها در تهران بلكه در سرتاسر خاك ايران دختري نيست كه به گرد پايش برسد. به ماه مي گويد تو دَر نيا من مي آيم. آن ابروي كمند آن گيس بلند كه بافتم بافتم پشت كوه انداختم ماشاالله تا پشت قوزك پايش مي رسد. آن چشمهاي بادامي راستي كه تويش سگ بسته اند آن دماغ قلمه قلمي، لب خون كبوتر، مژگان نيش خنجر. امان از آن خال پشت لب كه روز من گيس سفيد را سياه كرده ديگر واي به احوال جوان عزب. آن آب و رنگ آن زلف و آن بناگوش آن قد و قامت آن صورت آن گردن آن چانه آن شانه آن دست پا دختر نگو، بگو حبـﮥ انار و دانـﮥ الماس اگر هموزنش طلا و نقره بگذاري قيمت يك بند انگشتش نمي شود. رفتارش را بگويم چه بگويم كه مانند بلقيسم از شكم مادر نيفتاده. چشم بد دور از هر حيث تمام و كمال و آراسته و پيراسته است. آن خطش كه حتي آقا ميرزا هم بايد از او سرمشق بگيرد. آن سوادش كه بقدر موهاي سرش شعر و غزل از بر است. تمام اين مادموازل هاي كالج رفته لايق نيستند بغچه اش را بكشند. از خط و ربط گذشته كدام هنر است كه نداند. دست و پنجه اش را ميگوئي دست همـﮥ معلمه هاي مدرسه را در نقده دوزي و مليله دوزي و گلابتون و كانوا و گل و خامه و قلاب دوزي منجوق و يراق و زنجيره و روبنده دوزي از پشت بسته است. زري سرخانه
مي بافد مثل آنكه از دستگاههاي كاشان بيرون آمده است. با ابريشم رنگي چنان روي پارچه صورت درمي آورد كه پردﮤ نقاشي در مقابلش خوار است و تا به رويش دست نكشي باور نمي كني كه با ابريشم دوخته شده است نقاشيش را نديده اي چنان گل و بته مي كشد كه انسان دلش
مي خواهد بچيند و بسر و سينه اش بزند. در دوخت و دوز كه ديگر نظير و همتا ندارد .... خوري پدرش را كه مي داني كه بچه اندازه است ارزن از لاي انگشتانش نمي ريزد و نان را به پشت شيشه ميمالد و نان و نمكش حتي بزن و بچه اش هم حرام است و صد رحمت به ملاهاي محله با وجود همـﮥ اينها لباس بلقيس هميشه از هر دختر اعيان و اشرافي شيك تر و براندازه تر است. تار و سنتوري مي زند كه انسان دلش مي خواهد پنجه اش را طلا بگيرد. امان از آن آوازش بلبل را كجا مي برند. بقدري صداي اين دختر گيرا و با حال است كه آدم خواب و خوراك را به كلي فراموش
مي كند. آوازي نيست كه نخواند و تصنيف و سرودي نيست كه نداند. از پخت و پزش كه ديگر چه بگويم كه سر عزيزتان را درد نياورم. خورشهاي رنگارنگي مي پزد كه دست به دست مي برند. از آن كوكويش كه ديگر دم نزن آدم مي خواهد انگشتهايش را بجود: افسوس كه در آشپزخانـﮥ حاجي برنج و روغن حكم شيرمرغ و جان آدميزاد را دارد و الا اين دختر برنجي بار مي آورد كه مي شود دانه دانه شمرد. هر كس باقلوا و سوهان خانگي او را چشيده باشد تا قيام قيامت مزه اش در زير دندانش باقي مي ماند. راستي راستي مائدﮤ آسماني است. سي جور ترشي درست مي كند كه يكي از يكي لذيذتر و گواراتر است و از اندرون شاه و وزير آمده براي بدست آوردن نسخه اش هزار نوع منت مي كشند. من كه هر وقت به ياد آن ليتـﮥ حرامزاده اش مي افتم دهنم آب مي افتد. از سليقه اش هر چه بگويم كم گفته ام اين دختري كه تازه پا به نوزده گذاشته بقدري در جزئي و كلي خوش سليقگي به خرج مي دهد كه زنهاي سن و سال دار با خانه و زندگي انگشت به دهان مات و متحير مي مانند و حسوديشان مي شود. درد بلاش به جان آنهائي كه چشم ندارند او را ببينند و بتركد چشم حسود و حسد اگر تنها يك سفره چيدنش را ببينيد مابقي را خودتان از روي آن قياس مي كنيد با تمام مخلفات و نان و پنير و ماست و سبزي و حاضري چنان سفره اي مي آرايد كه آدم خيال مي كند كنار سفرﮤ عروسي نشسته است. از خلق و اخلاقش كه ديگر بگذريم كه هر چه بگويم كم گفته ام آدميزادكه به اين خوبي و پاك و پاكيزگي نمي شود. فرشته رحمتي است كه از آسمان به زمين افتاده است. آدم تعجب مي كند كه اين دختر به اين جواني اين همه خصلت خوب را از كجا جمع كرده است. بدجنسي و بدخواهي و بد فطرتي پر كاهي در وجودش خلق نشده است. در عوض تا بخواهي سر جور و دلجور و نرمگو و نرمخور و خنده رو كم گو حرف شنو سربزير صبور خوش قلب خوش خلق سازگار خوش زبان رحيم و رؤف و مهربان آن و قت تازه كاركن خانه دار كه بانوع عاقل هشيار با فهم دانا برعكس پدرش دست و دل اين دختر بقدري باز است كه از گلوي خودش هم شده مي برد و به حلق فقير و فقراء مي كند. خدا پيرش كند. ولي از همه خوش مزه تر آنكه اين دختر با اين همه حجب و حيا و ادب و افتادگي سازگاري و بردباري در موقع لزوم بقدري حاضر جواب مي شود كه باور كردني نيست در تمام شوخي و تفريح و مزاح و متلكهائي بار آدم
مي كند كه در قوطي هيچ عطاري پيدا نمي شود و مضمونهائي به ناف انسان مي بندد كه آب در دهن آدم خشك مي شود و تازه آدم ملتفت مي شود كه:
«فلفل نبين چه ريز است
بچش ببين چه تيز است»
سخنان شاه باجي خانم بدينجا رسيده بود كه رحيم بي حوصله در ميان حرف او دويده گفت خوب ديگر بگو هر چه خوبان همه دارند اين دختر تنها دارد ولي حرف آنجاست كه اين تعريفها دواي درد رفيق دلخستـﮥ من نمي شود.. از تو مدد خواستيم كه چاره اي بينديشي نه اينكه با اين مداحيها و رجزخوانيها بدتر به آتش دل اين جوان مادر مرده دامن بزني.
شاه باجي با حال برآشفته گفت تو فضول كه نمي گذاري من بيچاره حرفم را بزنم. هميشه گفته اند دو تا بگو يكي بشنو. تو حرفهايت را زدي حالا بگذار من هم به نوبت خود دو كلمه حرف حسابي بزنم. مقصودم اين است كه محمود خان هم الحمدالله در ميان جوان و جاهلهاي اين دوره نظير و تالي ندارد. نمي خواهم تووي چشمش تعريفش را بكنم ولي خدا حفظش كند از همان بچگي دخلي به بچه هاي ديگر نداشت.
رحيم دوباره آتش شده از جا برخاست و كلام مادر را از نو بريده گفت مادر جان قربان سرت بروم تو كه باز از سر شروع كردي آخر به حال اين جوان رحمي بنما و علاجي بكن كز دلش خون نيايد و الا تا صباح قيامت هم تعريف و تمجيدش را بكني چارﮤ دردش نمي شود.
شاه باجي گفت اصلاً تو چشم نداري كه من تعريف ديگران را بكنم. آخر مقصودم از اين مقدمات اين است كه چنان عروسي براي چنين دامادي ساخته شده است و آن دختري زيبندﮤ چنين جواني است حاجي اگر دخترش به چنين برادرزاده برازنده اي ندهد به كي خواهد داد كه حيف نباشد و هزار بار حيف نباشد.؟
گفتم شاه باجي خانم لطف شما هميشه شامل حال من بوده و تازگي ندارد گرچه من بلقيس خانم را در واقع فقط از ديروز مي شناسم و خودم نيز متعجبم كه در اين مدت كم چطور به اين درجه مقهور محبت اين دختر شده ام. خيلي معذرت مي خواهم كه در حضور شما اينطور جسارت مي كنم و بعضي صحبتها به ميان مي آورم ولي شما در حكم مادر من هستيد و بين مادر و فرزند رودربايستي و پاره اي تكلفات نبايد وجود داشته باشد مي فرموديد كه من لايق خدمتگزاري بلقيس خانم و شايستـﮥ خاك پاي ايشان هستم از اين حسن ظن شما يك دنيا ممنونم ولي مشكل در اينجا است كه اولاً نمي دانم راز دل خود را بچه وسيله به گوش او برسانم و ثانياً به كدام تمهيد و تدبير حاج عمو را از قضيه با خبر ساخته مطالب خود را با او در ميان بگذاريم.
شاه باجي گفت اينكه ديگر نقلي ندارد. الآن قلم و كاغذ برميداري و دو كلمه كاغذ به بلقيس مي نويسي كه ديدمت و ميخواهمت و من هم ظهر كه ميرزا براي ناهار به منزل مي آيد مطلب را به او حالي مي كنم و مي سپارم هر طور شده حاجي را حاضر كند كه هر چه زودتر تا ماه عزا نرسيده است عمل خير به مباركي و شادماني سر بگيرد و محمود و بلقيس عزيزم به كام دل خود برسند.
گفتم خدا از زبانتان بشنود ولي هيچ معلوم نيست كه بلقيس از اين نوع كاغذها چندان خوشش بيايد و از آن گذشته مگر شما حاج عمو را نمي شناسيد. بالفرض هم بلقيس حاضر بشود تازه وقتي پاي حاج عمود در ميان بيايد سر گاو تو خمره گير خواهد كرد و از همـﮥ اينها گذشته من هم از شما چه پنهان در كاغذ عشق نوشتن آنقدرها مهارتي ندارم.
شاه باجي هرهر خنده را سر داده گفت به به چشمم روشن پس شما جوانها در اين مدرسه ها چه ياد مي گيريد. توي روزنامه ها هر روز يك گز مقاله مي نويسيد ولي وقتي بنا مي شود دو كلمه مطلب حسابي و معني دار بنويسيد كميتتان بكلي لنگ مي ماند.
گفتم كار نيكو كردن از پر كردن است من به عمرم نه كاغذ عشقي ديده ام و نه نوشته ام حالا از كجا مي توان بي مقدمه كاغذ عشق بنويسم آنهم به دختري مثل بلقيس كه به قول خودتان ديوان گوياي شعراء و جنگ زباندار گويندگان و و سخن سرايان ايران است.
شاه باجي خانم سبحان الله غليظي تحويل داد و گفت كاغذ عشق نوشتن كه اين نقلها را ندارد. مثل اين است كه كلـﮥ اشپختر از آقا خواسته باشند. يك ورق كاغذ زرد ليموئي گير مي آوردي با مركب سرخ با سطرهاي بند رومي يعني درهم و برهم كه پريشاني خاطر را برساند مطلب و راز دل را با اشاره هاي كم و بيش صريح و با كنايه هاي بيش و كم واضح ولي خيلي مؤدبانه و بسيار شاعرانه مي پروراني و ابيات مناسبي كه زبان حالت باشد جسته جسته در بين كلام مي آوري و كاغذ را با اشتياق و آرزومندي بي پايان ختم مي كني ولي زنهار فراموش منما كه چند كلمـﮥ آن را با دو سه قطره اشك راستي يا دروغي محو و ناخوانا كني. آنگاه با نيش چاقوي قلمتراش سر انگشت را قدري خراش مي دهي و با خون گلگون خود كاغذ را امضاء مي نمائي و سر پاكت را مي بندي. اگر حيا و ادب مانع نباشد مي تواني پيش از بستن پاكت دو سه تار مو و اندكي مغز قلم هم در لاي پاكت بگذاري كه اشاره باشد به اينكه «از مويه چو موئي شدم از ناله چون نائي» اگر مايل باشي كه محبت نامه و قاصد عشقت هيچ عيب و نقصي نداشته باشد قدري نيز كبابه و چند دانه لوبيا و هل و مغز پسته و عناب و قند و بادام و زعفران با يك برگ زرد و چند پر گل زرد هم با عطر و گلاب شسته و در جوف پاكت مي گذاري و يقين بدان كه بلقيس با آن هوش و فراستي كه خدا به اين دختر داده ملتفت خواهد كه كبابه و هل يعني «از فراقت هم كبابم و هلاك» لوبيا يعني بدو بيا و مغز بسته يعني:
«چون مغز بپوست دارمت دوست
گر مغز جدا كنندم از پوست»
و عناب و قند يعني:
«عناب لب لعل تو را قند توان گفت
چيزي كه بجائي نرسد چند توان گفت»
زعفران يعني:
«زردم كردن چو زعفران سوده
تا چند خورم غم تو را بيهوده»
و بادام يعني:
«بادام سفيد سر بر آورده ز پوست
عالم خبر است من تو را دارم دوست»
و يا گل زرد يعني:
«دردا كه روزگار به دردم نمي رسد
برگ خزان به چهرﮤ زردم نمي رسد»
ولي البته فراموش مكن كه در بالاي كاغذ عكس دلي هم بايد بكشي و وسطش را با جوهر سرخ داغدار كني و زيرش اين شعر را بنويسي:
«من عاشقم گواه من اين قلب داغدار
در دست من جز اين سند پاره پاره نيست»
گفتم شاه باجي خانم چنين كاغذي را بايد بكول حمال گذاشت و فرستاد و تازه كي ضمانت مي كند كه با اين آش شله قلمكار هزار پيشه ادويه و دارو و خورجين بنشن بلقيس اصلاً اعتنائي كرده جوابي بدهد.
شاه باجي گفت تو كاغذ را بفرست و كارت نباشد. خودم برايت از زير زمين هم شده جگر ميمون و مهر گياه كه هر كدامش بهترين نسخـﮥ محبت و كاري ترين اكسير مهر و علاقه است دست و پا مي كنم و قول مي دهم يك هفته نگذشته باشد كه جواب كاغذت برسد و بلقيس در دستت مثل موم نرم باشد. فكر حاجي عمو را هم نكن و خاطر جمع باش كه او را مثل بره رام خواهم كرد.
گفتم شاه باجي خانم خدا از دهنتان بشنود. محض اطاعت امر عالي فوراً مي روم منزل كاغذ را نوشته مي آورم كه زحمت رساندنش را قبول فرموده شخصاً بدست بلقيس بسپاريد.
شاه باجي خانم مي خواست كاغذ را في المجلس بنويسم ولي به هزار زحمت و مرارت به او فهماندم كه قلم من در مقابل چهار چشم محال است روي كاغذ بگردد آنهم براي يك چنين كاغذي و خواهي نخواهي خدا نگهدار گفته خود را از اطاق بيرون انداختم در حاليكه رحيم باز مدتي بود كه مداد بدست بجان اعداد و ارقام افتاده و چنان در افكار خود فرو رفته بود كه انگار نه انگار من و مادرش اصلاً در اين عالم وجود داريم.

سوز و گداز
شتابان خود را به منزل رساندم و با كمال بي تابي مي خواستم به بهانـﮥ عيادت عمو خود را باندرون بيندازم كه شايد بار ديگر چشمم بروي ماه لقيس افتد و باشد كه باز گوشـﮥ چشمي بما كند. ولي افسوس و هزار افسوس كه معلوم شد حاجي عمو ديشب عرق كرده است و تبش قطع شده و به حمام رفته است. به شنيدن اين خبر شئامت اثرگوئي هماندم تب كردم.
فهميدن كه از آن پس ملاقات من و بلقيس از جملـﮥ محالات است. شقيقه ام مثل دنگ برنج كوبي بناي زدن را گذاشت. عرق سردي بر تن و بدنم نشست و پايم سست شده سرم گيج رفت و ديگر تاب ايستادن نياورده هر طور بود خود را به اطاقم رسانده بيهوش بر زمين افتادم.
افتادن همان بود و از حال رفتن همان. وقتي چشم باز كردم كه ديدم بلقيس كاسـﮥ دوا در دست در بالينم نشسته و گيس سفيد در پايين رختخواب دولا شده مشغول شستن پاهايم است.
معلوم شده كه سه روز و چهار شب تمام است كه از زور تب و لرز يك دقيقه بخود نيامده تمام را در بحران و هذيان گذرانده ام و حتي طبيب ترسيده بود كه ديگر بلند نشوم و ايكاش بلند نشده بودم.
بلقيس و گيس سفيد همينكه ديدند چشمم گشوده شد و بحال آمدم شادمانيها كردند و بلقيس بطرف اندرون دويد كه مژده به حاج عمود ببرد گيس سفيد صورت پرچين و چروك و دو كف دست را به طرف آسمان بلند نموده شكر پروردگار را بجا مي آورد كه به حال من جوان يتيم بي مادر ترحم كرده و شفايم داده است. كم كم با لهجـﮥ شميراني مخصوص خود برايم نقل كرد كه چگونه بلقيس خانم در تمام مدتي كه من بيهوش و گوش افتاده بودم از من پرستاري كرده و لحظه اي از مواظبت و مراقبت من غفلت نكرده بوده است.
باري چه دردسر بدهم معلوم شد خطر گذشته است و اگر چه باز خيلي شعيف و ناتوان بودم ولي از همان ساعت به بعد مدام حالم بهتر مي شد و بزودي دورﮤ نقاهت شروع گرديد. بلقيس هر روز ظهر و عصر حريرﮤ رقيقي را كه بدست خود مي ساخت بايم مي آورد و به ملاطفت هر چه تمامتر با قاشق به حلقم مي كرد. روز چهارم يا پنجم بود خوراكم را داده بود و مي خواست برود كه مكثي كرد و گفت الحمدلله حالتان خيلي بهتر شده است و گمان مي كنم ديگر لازم نباشد هر ساعت آمده اسباب دردسرتان را فراهم سازم.
با صداي ضعيف و لرزان و با طپش قلب شديدي گفتم بلقيس خانم نجات من بدست شما بوده و اين جان بيمقدار نو يافته را مديون مرحمت شما هستم باور بفرمائيد كه تنها تأسفي كه در اين ساعت دارم اين است كه به اين زودي شفا يافتم و همانطور كه وقتي پدر مجنون چنانكه لابد در «ليلي و مجنون» مكتبي خوانده ايد پير روشن ضمير را در بستر فرزند بيمار و بيقرار خود حاضر ساخت كه در حق آن جوان دعاي خيري بنمايد و آن پير دعا كرد كه خدا مرض او را پايدار سازد دلم مي خواست طبيب من هم دوائي داده بود كه تمام عمر در همين گوشه مي ماندم و سايـﮥ لطف و عنايت دختر عموي خيلي عزيز از سرم كوتاه نمي گرديد. افسوس كه در اين حالت ضعف و ناتواني قوﮤ حافظه ام ياري نمي كند كه آن اشعار مكتبي را برايتان بخوانم و ايكاش در همين ساعت مباركي كه بلا ترديد خوشترين ساعتهاي عمرم است مرگ فرا مي رسيد و آن اشعار را بر روي سنگ لحدم مي نوشتند.
وقتي بلقيس اين سخنان را شنيد صورتش مانند گل برافروخت و سر را بزير انداخته پس از چند لحظه مكث و دو دلي با همان صداي گيرا و سوزناكي كه شاه باجي خانم با آنهمه آب و تاب توصيف نموده بود بناي زمزمـﮥ اين ابيات را گذاشت:
«بگريست كه يا رب اين جوانمرد
هرگز ندهش خلاص از اين درد
سوز ابدي ده از عطايش
وانگه بعدم فكن دوايش
سوزي كه ازو حيات خيزد
تن سوزد و استخوان بريزد»
آنگاه رنگ از رخسارش پريده لرزش خفيفي در تمام اعضايش پديدار گرديد و بلند شد كه برود. نفس زنان گفتم بلقيس بيت آخرش را فراموش كردي كه در مقام دعا مي گويد:
«در عشق شراره اش عيان كن
بروي دل يار مهربان كن»
بغض گلوگيرم شد و ديگر نتوانستم حرفي بزنم. ديدم حال بلقيس هم پريشان گرديد.
«اشك بدور مژه اش حلقه بست
ژاله به پيرامن نرگس نشست»
بدون خداحافظي چادر نمازكشان از اطاق بيرون رفت و باز مرا با خيال خود تنها گذاشت.
از آن ساعت به عدد ديگر خورشيد رخسار بلقيس در شبستان تيره و تار حيات من طالع نگرديد. شب و روز چشمم به در اطاق دوخته شده بود كه شايد يكبار ديگر كاسـﮥ حريره به دست فرا رسد ولي ساعتها و روزها گذشت و هر بار اميدم مبدل به يأس گرديد هر روز صد بار به طالع منحوس خود لعنت مي كردم كه نگذاشت اقلاً دورﮤ ناخوشيم دوامي پيدا كند.
روزي دل به دريا زده از گيس سفيد كه بعد از بلقيس به پرستاريم مي پرداخت پرسيدم مگر بلقيس خانم خداي نخواسته با من قهر كرده اند و يا از مرگ پسر عموي خود بيزارند كه مدتي است به عيادت بيمار خودشان نيامده اند.
گيس سفيد به جاي جواب غرغري كرد و همينقدر استنباط كردم كه حاج عمو گفته حالا كه بحمدالله خطر گذشته ديگر لزومي ندارد بلقيس زياد به حياط بيروني رفت و آمد كند.
به بخت خود و بهبودي مزاج و به حاج عمو نفرينها كردم ولي باز طبيعت با بي اعتنائي هر چه تمامتر به كار خود مشغول بود يعني اشتهاء متدرجاً عمود مي نمود و مزاج و بنيه ام روز بروز قويتر مي گرديد تا بدانجا كه رفته رفته توانستم سرپا بايستم و حتي مدتي در دور اطاق خود قدم بزنم. طولي نكشيد كه كسالتم به كلي رفع گرديد و مثل سابق مردﮤ سرگردان براه افتادم اولين بار كه قدم از منزل بيرون نهادم به اميد اينكه شايد قضا و قدر برايم تسليت خاطري آماده ساخته باشد دست اشتياق عنانم را خواهي نخواهي به طرف خانـﮥ شاه باجي خانم كشيد.
چشم شاه باجي خانم كه به من افتاد با آن جثـﮥ وزين و تنـﮥ سنگين خداي را شكركنان به طرفم هجوم آورد و سر و گوشم را به باد بوسه گرفت و حالا نبوس و كي ببوس. وقتي طوفان محبت و مسرتش اندكي فرو كش كرد گفتم شاه باجي خانم از رختخواب بيماري برخواسته آمده ام كه از مهربانيهائي كه شما و آقاميرزا در مدت بيماريم ابراز داشته ايد تشكر كنم. گفت اين حرفها را بگذار كنار چه تشكري بهتر از اينكه الحمدالله چشم به دور چاق و سلامت راه افتاده اي. چشمم هزار بار روشن و قلبم هزار بار گلشن. عزيزم خوش آمدي مزين فرمودي قدمت بالاي دو چشم من. والله كه در اين ساعت مثل اين است كه دنيا را به من داده اند. نه نه يدالله دِ زود باش اگر آب خوردن دستت است بگذار زمين و زود برو آن كيسـﮥ اسپند را بيار كه يك اسپند حسابي آتش كنيم. مبادا كندر را فراموش كني. محمودم از راه مي آيد خدا نخواهد كه من تا عمر دارم كه دوباره ترا بستري ببينم. پسر جان تو رفتي كاغذ عشق و خاطر خواهيت را بنويسي و بياوري هزار قرآن به ميان زبانم لال و گوش شيطان كر چيزي نمانده بود رقم مرگت را بنويسند. نزديك بود چاپار آن دنيا بشوي. واي خداي مرگم بدهد ببينيد چه لاغر شده چه رنگش پريده است. وقتي كه بيهوش و بيگوش افتاده بودي هيچ ملتفت شدي كه در طاس چهل قل هوالله آب تربت از سقاخانـﮥ نوروز خان آورده بگلويت ريختم.و هرگز باور نخواهي كرد كه هر شب پس از نماز چقدر برايت دعاي امام جعفر صادق و جوشن كبير و حرز جواد سيفي و دعاي كميل خوانده ام، حالا لبخند ميزني ولي بدان كه از بركت همين دعاها شفا يافتي. اين دعاها بقدري مجرب است كه از اثر آنها كوه ابوقبيس از جا كنده مي شود.
سيل بيانات شاه باجي خانم بدينجا رسيده بود و خدا مي داند كه دنباله اش تا بكجا مي كشيد كه رحيم به صداي همهمه و غلغلـﮥ مادر از رسيدن من خبر دار گرديده بيرون جست و بازوي مرا گرفت و به طرف اطاق خود روان گرديد در حاليكه شاه باجي خانم مثل بام غلطان در دور ور ما مي چرخيد و مي گرديد و مانند هميان پرباد دعافر و شان هند خروار خروار دعا و ثنا نثار من و عمر من و جواني و كامراني من مي كرد.
وقتي وارد اطاق رحيم شديم ديدم باز مبلغي اوراق سفيد و سياه كف اطاق را پوشانيده و معلوم شد كه يارو باز در گرداب اعداد و ارقام غوطه ور بوده و تنها ولوله و علم شنگـﮥ مادر او را متوجه ورود من ساخته است.
شاه باجي خانم دست بردار نبود وراجي ايشان بنظر نمي آمد كه اصلاً پاياني داشته باشد. اين بود كه حيا و ادب را بوسيده بالاي طاقچه نهادم و بي محابا در ميان فرمايشات خانم دويده گفتم اي خانم عزيز با اين حال خراب و زانوي لرزان آمده ام ببينم چه فكري به حال من كرده ايد. نتيجـﮥ گفتگوي آقا ميرزا با حاج عمو در باب آن مسئله معهود چه شده است. آيا جاي آن دارد كه شكر خدا را بجا آوردم كه از نو صحت و عافيت يافتم يا بايد ببخت و طالع خود نفرين كنم كه نگذاشت به آسودگي چشم بسته سر به خاك استراحت بگذارم.
وقتي اين سخنان به گوش رحيم و مادرش رسيد يكدفعه مانند اشخاصي كه خبر مرگ عزيزي را آورده باشند به كلي ساكت و صامت شده بناي نگاه كردن به يكديگر را گذاشتند. فوراً حدس زدم كه مسئله از چه قرار است و براي العين ديدم هر نگاهي كه بين مادر و پسر رد و بدل مي شود خط يأسي است كه بر لوحـﮥ آروزمندي من بخت برگشته مي كشند. شكي برايم نماند كه تير مرادم به سنگ آمده است.
بيش از آن طاقت نياورده گفتم آخر اگر حرفي داريد چرا نمي زنيد و بيهوده هم مرا و هم خودتان را عذاب مي دهيد شما را به خدا مطلب را تمام و كمال پوست كنده در ميان بگذاريد و زياد سربسرم نگذاريد كه هيچ حوصلـﮥ چانه زدن و گفت و شنود ندارم. شايد تصور مي كنيد آب يأس را بهتر است بنقير و قطمير بروي دستم بريزيد ولي برعكس هر چه زودتر تكليفم معين گردد خيالم زودتر راحت مي شود. من مدتي است كه پيه هر بدبختي و ناكامي را به تن خود ماليده ام و بالاي سياهي هم كه رنگي نيست پس از چه بايد ترسيد وانگهي آدمي مثل من كه مرگ را به آن نزديكي ديده چندان از مردن باك ندارد مرگ يكبار است و شيون يكبار. پس بيائيد و بجاي اين نگاههاي دزديده و اين قيافه هاي گرفته و مظلومي كه براي تشييع جنازه ساخته شده مختصر و مفيد و راسته حسيني بگوئيد كه جوان احمق بلقيس اعتناي سگ هم بتو ندارد و راحتم كنيد.

behnam5555 04-16-2010 08:23 PM

قسمت نهم دارالمجانين


نور چشم نعيم التّجار
شاه باجي خانم از شنيدن اين حرفها سراسيمه شده دو سه بار آب دهن را فرو برده با كلمات شكسته و بسته من من كنان گفت خير خير اشتباه مي كنيد. به جان عزيز خودت نباشد به جان رحيم و به كلام الله مجيد كه بلقيس هم طفلك شب و روز آب از گلويش پائين نمي رود و شش دانگ فكر و خيالش پيش پسر عمويش است . چرا هم نباشد مگر محمودم از كي كمتر است . مگر به اين جواني ماشاءالله ماشاءالله چشم و چراغ و اسباب رو سفيدي اين دودمان نيست . مگر هنوز هم اسم پدر خدا بيامرزدت را كه هر چه خاك اوست عمرتو باشد در سراسر اين شهر به عزت و احترام نمي برند. مگر ماشاء الله هفت قرآن به ميان امروز از حيث جمال و كمال كسي مي تواند بالا دست تو در آيد اگر پاي حاج عمويت در ميان نبود همين فردا خودم دست و آستين بالا مي كردم و در همين خانه براي تو و بلقيسم يك عروسي راه مي انداختم كه وصفش را در كتابها بنويسند. از دو چشم كور شوم اگر دروغ بگويم ولي امان از دست حرص و طمع اين مرد نه دلش به حال فرزند خودش مي سوزد نه به حال فرزند برادر ناكامش در اين دنيا چشمش به جز پول هيچ چيز ديگري را نمي بيند. به آسمان نگاه نمي كنيد مگر براي اينكه ستاره ها به شكل يك قراني و دو هزاري هستند. اگر جدول قرآن از طلا نباشد هرگز باز نمي كند. شصت سال از عمرش رفته و هنوز فكر
نمي كند كه با اين موهاي سفيد واين دندانهاي افتاده يك پايش لب گور است و موي حلوايش بلند است و فردا وقتي كه چك و چانه اش را بستند از اين همه دارائي و مال و منال به جز دو ذرع كفن و دو مثقال سدر و كافور با خود بيشتر نخواهد برد. حالا اين همه رويهم گذاشته بسش نيست چشم طمع به مال ديگران هم دوخته است . راست گفته اند.

« چشم تنگ مرد دنيا دار را
يا قناعت پركند يا خاك گور»

اين مرد حسابي تازه در اين سن و سال كه چانه اش بوي الرحمن مي دهد به هواي اينكه نعيم التجار از خر پولهاي نمرﮤ اول اين شهر است دندان طمع به مال او تيز كرده و دختر نازنين معصوم خود را نگفته و نپرسيده با پسر احمق اين مردكه نكره نامزد كرده است بدون آنكه اصلا احدي را خبر كرده باشد. راستي كه شرم و حيا را جويده و فرو داده است. امروز ديگر كسي گوسفند را هم به اينطور نمي فروشد. مگر اهل اين شهر نمي دانند كه همين آقاي نعيم التجار بيست سال پيش براي صد دينار له له ميز دو روي سكوي سبزه ميدان بساط پهن مي كرد و جوراب و دستمال و تله موش و آتشگردان و بند تنبان مي فروخت. ايكاش همان وقت يكي از آن بندتنبانهايش را بگردنش انداخته بودند و مردم را از شرش آسوده كرده بودند با پانزده تومان سرمايه اي كه بهم زده بود اين قدر مال مردم را حلال و حرام كرد تا كمرش بزند حاجي شد و همين كه دستش به دهنش رسيد به حدي دوز و كلك چيد و دستمال كرد تا به وسيلـﮥ پول قرض دادن پايش به دربار باز شد و آن وقت يكدفعه فوارﮤ بختش بلند شد و صاحب اسم و رسم و بيا و برو گرديد امروز كارش به جائي رسيده كه ديگر كسي جرئت ندارد به اسب آقاي بگويد يابو حالا باز اگر پسرش آش دهن سوزي بود حرفي نداشتيم ولي تو را به پيغمبر كسي هم با اين چل ديوانه دختر
مي دهد. مگر دختر علف خرس است آن هم دختري مانند بلقيس كه يك تار مويش به صد تا از اين جعلقها مي آرزد مگر خداي نكرده سيب سرخ برا ي دست چلاق خوب است كه آدم دخترش را به چنين الدنگي بدهد مردكه خبط دماغ پيدا كرده گوهر شب چراغ را به گردن سگ مي بندد. اين پسره سزاوار پالان است زن چه به دردش مي خورد. براي همان لكته ها و شلختها و شليته به پاهاي چاله سيلابي خلق شده كه پولش را مي خوردند و بي ادبي مي شود تو حلقش نجاست مي كردند. والله هر وقت به فكر بلقيس نازنينم مي افتم و مي بينم دارد لقمـﮤ دهن سگ مي شود دلم خون مي شود. افسوس كه اين طور مطيع و منقاد و سر بزير بار آمده است من جاي او بودم سبزي بار يك چنين پدري نمي كردم و جلوي خودي و بيگانه بريش اين آدم بي انصاف مي خنديدم طفلك از وقتي اين خبر به گوشش رسيده از بس پنهاني گريه و زاري كرده واشك ريخته چشمش مثل كاسـﮤ خون شده واز لاغري مثل نخ و ريسمان شده است. اينكه پدر نيست بلاي جان فرزندش است خداوند رحم وانصاف به شمرذي الجوشن داده و به اين مرد نداده چطور دلش راضي مي شود كه اين فرشتــﮥ رحمت را به اين خمرﮤ لعنت بدهد. اين هم داماد شد. مرده شور آن شكل منحوسش را ببرد. آن قدو قوارﮤ اكبيرش روي تختـﮥ مرده شور خانه بيفتد اين هم ريخت شد اسم اين را هم مي شود صورت آدم گذاشت . به قدري اكبير و كثافت گرفته است كه اگر هفتاد سگ گرسنه بليسند باز هم پاك نمي شود. واي به آن دماغ كج و معوج و آن گوشهاي بلبلي . امان از آن گردن دراز و آن سرگر و آن دندانهاي گراز. صورت نگواخ و تفي است كه بديوار خلا پسيده اين هم شكل و تركيب شد. آينـﮥ دق و جعبه هزار بيسته نكبت است راستي كه نسناس پيشش يوسف كنعان است و بوزينه از او خراج حسن و جمال مي گيرد. حالا زشتي و بدريختي سرش را بخورد اگر لامحاله آدميت و اخلاقي داشت دل انسان اين قدر نمي سوخت ولي نه يك نخود فهم دارد نه يك ارزن كمال. حرف معموليش را نمي تواند بزند. دهنش را باز مي كند صد رحمت به يخچال مثل اين است كه پردﮤ مبال عقب رفته باشد غير از رسوائي و بد آبروئي كاري از اين عوج بن عنق ساخته نيست. علقه مضفـﮥ بي پدرو مادر با آن چشمهاي حيز كه الهي باباغوري به شود و با آن لب و
لوچه اي كه خاله گردنه دراز به پايش نمي رسيد شب و روز در پي دخترهاي مردم است . پسرك هنوز دهنش بوي شير مي داد و پشت لبش سبز نشده بود كه مثل سگ هار به جان عرض و ناموس اهل محله افتاده بود. هيچكس از دست اين تخم شراب هرزه مرض آسودگي نداشت. حالا اينها همه به كنار تازه آقا را به فرنگستان هم فرستاده اند. راستي كه چشم اهل ايران روشن كل بود به سبزه نيز آراسته شد. لايق گيس خانم جانش باشد. چو انداختند كه رفته درس تجارت به خواند و برگردد دارائي و املاك پدرش را اداره كند. خدا مي داند مثل سگ دروغ مي گويند از بس اين پسرك مزلف اينجا افتضاح بالا آورده بود به بهانـﮥ درس خواندن سنگ قلابش كرده به درك اسفل فرستادند كه شرش را از سر مردم بكنند. والا هر كسي مي داند كه مسيو كره خر رفته و الاغ بر خواهد گشت . انشاءالله ديگر قدمش به اين خاك نرسد. باز اينجا كه بود هر چه باشد مملكت اسلام است و مردم دين و آئين دارند و تو دهنش مي زنند اما سبحان الله كه در آنجا با مردمي كه نه خدا
مي شناسند و نه پيغمبر و نه طهارت مي گيرند و نه روزه و قول و بونشان با هم ملخوط است حاجي زاده چه از آب در خواهد آمد. پسره قرتي عيد قربان سه سال آزگار است كه به فرنگستان رفته مي گويند هر روز و اميتر قد . هرزگي و بد اخلاقي را به حدي رسانده كه حتي فرنگيها از دستش ذله شده اند و در هيچ جا راهش نمي دهند. تا دندﮤ پدر احمقش نرم شود مردك نادان بايد هر روز جو و گندم فروخته برات فرنگستان بگيرد تا نور چشمي آنجا پولهاي ما بار اشراب و كباب كرده تو حلق فاحشه ها و لكاته ها وليكوريهاي پاريس بكند و در عوض كوفت و آتشك و ماشرا براي پدر و مادرش تحفه بياورد. حكايت خوشمزه اين است كه مي گويند بهار گذشته از بس پسره به اسم اينكه كارهاي مدرسـﮥ تجارت فرصت نمي دهد سرش را بخاراند كاغذ به پدر و مادرش ننوشته بود و مادره اشك ريخته بود. عاقبت خود نعيم التجار به هزار جان كندن دو سه كلمه فرانسه ياد گرفته و كار و بار و زندگيش را گذاشته به پاريس رفته بود كه ببيند آقازاده چه مي كند. پس از رسيدن به پاريس يك روزي كه پدر و پسر با هم در كوچه ها گردش مي كرده اند ازقضا جلوي عمارت معتبري مي رسند و حاجي آقا به عادت معهود از پسرش مي پرسد كه اين چه عمارتي است و چون پسرش مي گويد نمي دانم خود حاجي به آژاني كه در همان نزديكي ايستاده بود نزديك مي شود و با همان فرانسه شكسته بستـﮥ كارقوزي مي پرسد آقاي آژان ببخشيد اين چه عمارتي است و آژان باادب هر چه تمامتر جواب مي دهد كه اين مدرسه تجارت است. اصلاً چنين آدمي تازه فرضاً هم كه درس خواند و به ايران برگشت چه دسته گلي به سر كس و كارش خواهد زد.
صحبتهاي شيرين شاه باجي خانم بدينجا رسيد و هيچ معلوم نبود كه اصلاً به اين زوديها پاياني داشته باشد كه رحيم در حاليكه قاه قاه مي خنديد كلام مادر را بريده گفت مادر جان اين حرفها به درد محمود نمي خورد. اگر راست مي گوئي درماني براي دردش پيدا كن ... از بس حوصله ام سررفته و دلتنگ بودم و خبر نامزد شدن بلقيس جگرم را كباب كرده بود و ديگر منتظر دنبالـﮥ مشاجره و منازعه مادر و پسر نشده با سر خداحافظي مختصري كردم و خود را از خانه آقاميرزا بيرون انداختم.

__________________

behnam5555 04-16-2010 08:24 PM

قسمت دهم دارالمجانين

دربدري و خون جگري
اول فكر كردم بروم بي خبر و بي اثر اسباب و جل و پلاس مختصري را كه دارم از خانـﮥ حاج عمو جمع بكنم و بي صدا و ندا خداحافظي دُمم را روي كول گذاشته گور خود را گم كنم و در هر درك اسفلي شده براي خود منزلي پيدا كنم ولي احتمال دادم كه خداي نخواسته از اين حركت من غبار ملالي بر خاطر لطيف بلقيس بنشيند و لهذا كاغذي به مضمون ذيل نوشتم و گيس سفيد را در گوشه اي پيدا كردم و دست به دامنش شدم و كيف پولم را در كفش خالي كردم كه كاغذم را هر چه زودتر به بلقيس برساند. نوشتم:
دختر عموي عزيزم ده روزي بيش نيست كه در بالين جوان بيماري نشسته و در حقش دعاي خير مي كرديد كه يا رب:

سوز ابدي ده از عطايش
وانگه بعدم فكن دوايش

هيچ تصور نمي كرديد دعايتان به اين زودي مستجاب گردد. در اين لحظه شرارﮤ ياس و بيچارگي چنان مغز استخوانم را مي سوزاند كه هر دقيقه آرزو مي كنم ايكاش لطف و عنايت بيحد دختر عموي مهربانم عمر دوباره به من نبخشيده بود و در همان عالم نازنين و لذت بخش بيهوشي و بيخبري از ورطـﮥ جانگداز غم و اندوه بر كنار مانده بودم. در گوشـﮥ اين اطاق تنگ و تاريك كه به جهاتي بر شما پوشيده نيست براي من حكم جهنم واقعي را پيدا كرده تنها تسلي خاطري كه داشتم مجاورت با آن چشمـﮥ كوثري بود كه اگر چه از ديدارش محروم بودم ولي طراوت روح افزا و نسيم جان پرورش همواره هفت در بهشت رحمت را بر رويم گشوده مي داشت بر لب آب حيات از تشنگي جان مي دادم ولي باز همين محرومي و عطش نشاط دل غمزده ام بود و از بخت و طالع خود راضي و شاكر بودم ولي چكنم كه اين شبح سعادتي نيز كه يكتا مايه تشفي خاطر مسكينم بود از همان ساعتي كه شنيدم ملكـﮥ سباي كشور وجودم رفتني است مانند شن و ماسـﮥ نرم و سوزان كنار دريا يكباره از ميان انگشتان اميدم ريخته و اينك با دست خالي و قلب ريش چشم براه روزي هستم كه چون سگ پاسبان سر در آستانـﮥ ليلي نهاده به ديده حسرت بنگرم كه چگونه اغيار جانانم را دست بدست مي برند. راستي آنكه خداوند چنين قوه و طاقتي به من نداده است
بي شبهه بهتر است كه تا فرصت باقي است از سر اين راه دور افتم كه مبادا فردا وقتي كه آن فرشتـﮥ رحمت را خواهي نخواهي به قربانگاه كامكاري جوان فارغ البالي مي برند در عبور از جلوي محنتكدﮤ من شوريده بخت تير نگاه سوزانم خار كف پاي نازنينش گردد. پس از سر كمال اخلاص و صداقت سعادتمندي دختر عموي بي پناه و بي همتايم را از خداوند درخواست مي نمايم وگرچه گفتني بسيار است بيش از اين راضي به ملال خاطر عزيزش نمي شوم
«افسانـﮥ عمر سخت محنت زا است
آن به كه فسانه مختصر گيرم»
پسرعموي آوارﮤ شما محمود
گيس سفيد كاغذ را زير چادر نماز گرفته و رفت و من به اطاق خود برگشتم و بلافاصله دست بكار جمع و جور اسباب و خرت و پرتي كه داشتم گرديدم. دارو ندارم در سه بقچه جا گرفت و ساعت سه و چهار از شب رفته بود كه خسته و وامانده وارد رختخواب شدم كه استراحتي كنم و فردا صبح زود رفع شر خود را بنمايم.
هنوز چشمم به هم نرفته بود كه در اطاق به شدت باز شد و شخصي خرخركنان وارد گرديد. از جا جستم و لامپا را كه حسب المعمول پائين كشيده بودم بالا كشيدم و چشمم به حاج عمو افتاد كه مانند غول با چشمهاي از حدقه درآمده كاغذي در دست در وسط اطاق ايستاده بود. بزودي قضيه برايم روشن شد و معلوم گرديد كه شست ايشان از موضوع كاغذ نوشتن من به بلقيس خبردار گرديده و چون بلقيس كاغذ را مخفي كرده بود و نمي خواسته نشان بدهد حاج عمو با تيغـﮥ قندشكن مجري مخصوص دخترش را درهم شكسته و كاغذ را درآورده پيراهن عثمان قرار داده است.
خيلي حرفهاي درشت و بسيار سرزنشها و شكايتها و گله منديها و حتي فحش و ناسزا و دشنام در ميان ما رد و بدل شد ولي همينقدر بس كه در همان نيمـﮥ شب به عجله لباس پوشيدم و بقچه ها را به كول گرفتم و از خانه بيرون آمدم.
اول خواستم بروم منزل رحيم ولي ديدم عده شان زياد و جايشان كم است و به خاطرم آمد كه رفيق ديرينه ام دكتر همايون كه تازه از فرنگ برگشته بود منزل دربستـﮥ دنجي اجاره كرده و با يك نفر نوكر تنهاست. چون منزلش قدري دور بود و بقچه ها هم سنگيني مي كرد آنها را به مشهدي عبدالله يخ فروش سرگذر كه هنوز نبسته بود سپردم و هي به قدم زده به طرف منزل همايون روانه شدم.
احتمال قوي مي رفت كه در خواب باشد ولي از ناچاري و اضطرار بيدرنگ در را كوبيدم. اتفاقاً بيدار بود و بزودي در باز شد وقتي چشم همايون در آنوقت شب به من افتاد اول يكه اي خورد ولي فوراً به شيوﮤ عربها مرحبائي گفت و از دو طرف مشغول خوش و بشهاي معمولي گرديديم. از حال آشفته و سخنان شكسته بستـﮥ من كم و بيش پي به مطلب برد و براي اينكه مرا مشغول ساخته باشد نوكرش را صدا كرد و گفت آن تخته نرد كار آباده را ه همين امروز برايم سوقات آورده اند زود بياور كه دست و پنجه اي با آقاي محمود خان نرم كنم و ببينم چند مرده حريف است. گفتم برادر اگر چه مي دانم اهل دم و درد نيستي ولي يك امشبه را اگر بتواني بجاي تخته دو سه گيلاس عرق مرد افكن به من برساني ثواب بزرگي كرده اي. گفت اين حرفها چيست كه بگوشم مي رسد تو مرد عرق نبودي گفتم رفيق روزگار انسان را مرد خيلي كارها مي كند.
معلوم شد دكتر فقط يك بطري الكل براي استعمال طبي دارد ولي از قضا نوكرش بهرام عرقخور و اهل كيف و حال بود و بزودي بساط را فراهم ساخت. بعد از صرف عرق و خالي كردن بطري شامي هم با همان حالت سستي و مستي خورديم و دكتر و نوكرش از هر جائي بود بالاپوش و زيرپوشي براي ميهمان ناخوانده خود دست و پا كردند و آن شب منحوس را هر طور بود به صبح رساندم.
نشان به آن نشاني كه ده روز آزگار از منزل همايون قدم بيرون نگذاشتم. رفته رفته به فكر افتادم كه چه شده كه رحيم با آنكه برايش پيغام فرستاده بودم كه در كجا منزل دارم بسر وقتم نيامده است. اين بود كه روزي به اصرار همايون ريش تراشيدم و سر و صورتي آراستم و به عزم ملاقات رحيم از منزل بيرون شدم راست است كه دلم براي رحيم تنگ شده بود ولي اصل مطلب اين بود كه دلم مي خواست سلامي به شاه باجي خانم بدهم و ببينم پس از آن شب كذائي و شبيخون حاج عمو و گريزپائي من چه تازه اي رخ داده و بر سر بلقيس بيچاره چه آمده است.
وارد اطاق رحيم كه شدم ديدم با رنگ پريده و چشمهاي گودرفته در رختخواب افتاده و آثار ضعف و ناتواني و علائم نگراني و اضطراب فوق العاده از وجناتش نمايان است.
از مشاهدﮤ آن احوال سخت متأثر گرديدم و انديشه هائي را كه در عرض راه در باب خود و بلقيس در ديگ كله پخته بودم نقداً به كنار گذاشته به قصد استمالت خاطر رحيم به استفسار احوالش پرداختم.
همانطور كه ديدگانش را به نقطه اي از ديوار اطاق دوخته و زل زل نگاه مي كرد بدون آنكه سرش را برگرداند لبهاي كبود رنگش حركتي نمود و با صداي لرزاني گفت مگر اين ولدالزنا راحتم مي گذارد جانم را بلبم رسانده است نه شب برايم مانده نه روز ...

behnam5555 04-16-2010 08:26 PM

قسمت یازده هم دارالمجانين


نبرد يك و دو
گفتم از كي حرف مي زني و مقصودت چيست؟ گفت از كي مي خواهي حرف بزنم از اين «دو» بيرحم و بيمروت حرف مي زنم كه كمر قتل مرا بسته و ساعتي نيست كه به يك شكل تازه اي در مقابلم سبز نشود و عذابم ندهد خدا شاهد است كه جانم را به لبم رسانده و يك دقيقه از دستش خلاصي ندارم
گفتم تو كه باز بناي بي لطفي راگذاشته اي مگر بنا نبود دور اين مقوله را به كلي خط بكشي. گفت خدا عقلت بدهد خيال مي كني تقصير با من است. مگر سگ هار مرا گزيده كه بي جهت به پر و پاي كسي بپرم ولي او مرا ول نمي كند از ديشب تا به حال بيست بار مرا سراسيمه از خواب بيدار كرده كه» اي بدجنس نابكار حالا كارت به جائي كشيده كه پايت را توي كفش من كرده اي چنان حقت را كف دستت بگذارم كه پدرت جلوي چشمت بيايد. معلوم مي شود با آنهمه كنجكاوي و فضولي هنوز مرا درست نمي شناسي وقتي پوستت را كندم خواهي فهميد من چند مرده حلاجم ...»
رحيم بيجاره مثل آنكه مشغول هذيان باشد مدام دندانهايش به هم مي خورد و سخنان درهم و برهم و نيم جويده اي آسبا مي كرد كه كم كم فهميدن آنها براي من مشكل مي شد ولي در همان حيص و بيص چشمم به ديوار اطاق افتاد و ديدم رحيم با آن خط ثلث غريب و عجيب مخصوص به خودش كه شبيه به خط كوفي بود اين بيت ها را با خط دشت بر روي مقواهاي بزرگي نوشته و با ريسمان سياه كلفتي به ديوار اطاقش آويزان كرده است:
«يكي خواه و يكي ران و يكي جوي
يكي بين و يكي خوان و يكي كوي»
(عطار)
«احد است و شمار ازو معزول
صمد است و نياز ازو مخذول»
(سنائي)
«نه فراوان نه اندكي باشد
يكي اندر يكي يكي باشد»
(سنائي)
«هرگز اندر يكي غلط نبود
در دوئي جز بدو سقط نبود»
(سنائي)
«مؤثر در وجود الا يكي نيست
در اين حرف شگرف اصلاً شكي نيست»
(جامي)
«بود يكي ذات هزاران صفات
واحد مطلق صفتش غير ذات»
(وحشي)
«زبدﮤ نام جبروتش احد
پايـﮥ تخت ملكوتش ابد»
(نظامي)
«دوئي را چون برون كردم دو عالم را يكي ديدم
يكي بينم يكي جويم يكي دانم يكي خوانم»
(ديوان شمس تبريزي)
«غير واحدهر چه بيني اندرين
بي گماني جمله رابت دان يقين

قبله وحدانيت دو چون بود
خاك مسجود ملا يك چون شود»
(مثنوي)
«دو مگوي و دو مدان و دو مخوان
بنده را در خواجه اي تو مخوان»
(مثنوي)
«مثنوي مادكان وحدت است
غير واحد هر چه بيني آن بت است
غير واحد هر چه بيني اندر اين
بي گماني جمله رابت دان يقين»
(مولوي)
از مشاهدﮤ آن شعرهاي غريب و آن نخها و آن ميخها خنده ام گرفت. گفتم برادر اين ديگر چه بازي است درآورده اي تو هميشه «يك» را از اولياءالله و حتي بالاتر مي دانستي و همتراز وي خدا مي شمردي حالا چرا بقناره اش كشيده اي.
گفت چه خاكي مي خواهي بر سر نمايم. وقتي اين «دو» لعنتي اينطور درصدد اذيت و آزار من است من هم به «يك» ملتجي شده ام و يقين قطعي دارم كه مرا از شر «دو» كه دشمن خوني ازلي و ابدي خود او تمام عالم است نجات خواهد داد ولي نمي دانم چرا تا به حال بسر وقتم نيامده است، مي ترسم معصيتي از من سر زده باشد و مرا مستحق عقوبتي بداند اما ترديدي نيست كه وقتي موقعش رسيد خودش خواهد آمد و انتقام مرا از اين بدخواه بدطينت خواهد كشيد.
گفتم رحيم خدا گواه است ديوانـﮥ زنجيري هستي. خدا پدرت را بيامرزد «يك» كيست كه حالا ديگر به قول تو منتقم و قهار هم شده است. با چشمان برافروخته مثل اينكه كفر گفته باشم به من تاخته گفت چطور «يك» كيست. يك تنها عدد واقعي و اساسي است. يك پايـﮥ آفرينش است يك مركز كل مراكز و وجود واجب مطلق است. يك فرد لم يزل و لم يزال است. يك خدا يك عالم آفريده و بنيان آن عالم را به روي واحدي قرار داده كه اساس هر روحي و هر ماده اي و هر جوهري و هر چيزي كه هست همه همان يك است و جز يك نيست. قل هوالله احد. چه خواجه علي چه علي خواجه و چه بگوئي «قل هوالله احد» و چه بگوئي «قل الاحد هوالله» هيچ فرقي ندارد. مگر نه فيثاغورث عدد را اصل وجود پنداشته و كليه امور عالم را نتيجـﮥ تركيب اعداد و نسبتهاي آن دانسته و سرتاسر نظام عالم را تابع عدد شمرده است و عدد را حقيقت اشياء و واحد را حقيقت عدد خوانده و تضاد بين واحد و كثير و بين فرد و زوج را منشاء همـﮥ اختلافات پنداشته است و خلاصه آنكه گفته است عدد واحد اصل عالم است و موجودات ديگر جمله تجليات گوناگون و مراتب مختلفـﮥ عدد هستند و واحد مطلق را از هر زوجيت و فرديت و كثرتي بري مي دانسته است. مي پرسي يكي كيست و عدد چيست رفيق جواب دادن به اين سئوال كار حضرت فيل است ولي همينقدر بدان كه به قول حكيم بزرگواري مانند منصور حلاج «االواحد لا يعرفه الاالاحاد من العباد» يعني واحد را كسي نمي تواند بشناسد مگر اشخاص بسيار معدودي و در تعريف عدد هم گفته اند «الواحد و ما يتحصل منه» يعني عدد عبارت است از يك و آنچه از يك حاصل آيد. پس معلوم شد كه واحد كه اسامي ديگرش احد و وحيد هم هست و فرد و مفردش هم مي گويند اصل و اساس خلقت و تكوين است و از هر جمع و تفريق و ضرب و تقسيمي مبري و منزه است و مانند هر چيزي كه هميشه به يك حال باشد قابل ادراك نيست و درست مثل آن است كه كسي از تو بپرسد خدا كيست ...
گفتم رحيم جان زياد دور مي روي. من هم قبول دارم كه «همسايه يكي خدا يكي بار يكي» ولي چه لازم كه به اين گونه مباحث تفريحي اين همه پيرايه ببنديم از من مي شنوي برخيز اين شر و ورها را دور بينداز و مثل بچـﮥ آدم سرت را شانه زده لباست را بپوش تا دو نفري بازو به بازو داده سر به صحرا نهيم و از اين هواي لطيف بي نظير اولين ايام فصل خزان طهران استفاده كنيم و مثل آن زمانهاي خوش سابق خندان و قدم زنان خود را به يكي از اين قصبات خرم دامنـﮥ شميرانات رسانده بر غم روزگار غدار و به كوري چشم حاج عموي سر تا پا ادبار دق دلي درآوريم و ساعتي دنيا و مافيها را فراموش كرده دست افشان غزل خوانيم و پاكوبان سراندازيم.

behnam5555 04-16-2010 08:27 PM

قسمت دوازده هم دارالمجانين


گفت مگر تصور مي كني اين «دو» يك دقيقه مرا آسوده خواهد گذاشت. مثل سايه عقب سرم است و هر چه عجز و لابه مي كنم مي خندد و دندان غرچه مي رود و انگشتان تيز و درازش را مثل دو تيغه قيچي با آن ناخنهاي سياه و خنجري حلقه مي كندو به طرف گلويم حمله مي آورد.
گفتم خيالت گرفته. اين بلائي است كه خودت براي خودت تراشيده اي درست همان حكايت پينه دوزه است وانگهي تو خودت مي گوئي عدد اصلي تنها يك است و ساير اعداد تركيبات يك است. در اين صورت دو هم يك است و يك و اگر يك به قول خودت سرچشمـﮥ همـﮥ نيكيها و منبع هر فيضي است چطور مي شود كه به محض اينكه مضاعف شد اينطور شرير و خبيث و بدخواه و پست ودني از آب درآيد.
گفت بارك الله تازه درد دلم را داري مي فهمي نكتـﮥ مهم و سرنگو كه مرا ديوانه كرده همين معمائي است كه تو هم تازه داري بدان منتقل مي شوي همه مذاهب به يك شيطاني معتقدند در صورتي كه خودشان مي گويند شيطان از تجليات پاك رحمان و از جمله ملائكـﮥ مقربين بوده است ولي سر دو نيز به عينه همان سر شيطان است و گمان نمي كنم عقل انساني به فهم و ادراك آن قد بدهد.
رحيم مشغول همين گونه صحبتها بود كه ناگهان ديدم رنگش مثل ذغال سياه شد و چشمهايش از شدت اضطراب از حدقه درآمد و از جا جسته بناي فرياد را گذاشت كه خداوندا به فريادم برس كه صداي پايش بلند شده دارد نزديك مي شود. محمود جان دستم به دامنت از پهلوي من دور نشو كه خفه ام خواهد كرد. واي واي كجا بروم كجا مخفي شوم
ديدم بيچاره مثل كسي كه عزرائيل را به چشم ديده باشد سر را در ميان دو دست گرفت و افتاد به روي رختخواب در صورتي كه مثل بيد مي لرزيد جلو رفتم و در پهلوي بسترش نشستم و در آغوشش گرفته گفتم عزيزم نترس هيچ كس به تو كاري ندارد. ولي معلوم بود كه اصلاً حرفهاي مرا نمي شنود چشمهايش به هم رفت و عرق سردي به پيشانيش نشست و گردنش خم شد و مثل اين بود كه به كلي از حال رفته باشد.
مدتي با دستمال عرقش را پاك كردم و شانه هايش را مالش دادم تا رفته رفته قدري به خود آمد و از نو رمقي گرفت. آنگاه به آهستگي چشمان را نيم باز نموده نگاه با محبتي شبيه به نگاه كودكان بيمار به من انداخت و تبسمي كرد و گفت بگذار بخوابم ولي تو را به خدا تا حالم به كلي بجا نيامده و درست خوابم نبرده از اينجا جنب نخور.
سرش را به آرامي به روي بالش گذاشتم و دستش را در دستم گرفته آنقدر همانجا بيصدا و بي ندا نشستم تا از صداي منظم نفس كشيدنش يقين حاصل نمودم كه به خواب رفته است.

عالم يقين
آنگاه برخاسته با تك پا آهسته از اطاق بيرون رفتم. شاه باجي خانم در روي ايوان بدون فرش همانطور به روي آجرها سر برهنه گرد نشسته بود و منقل آتشي در جلو داشت و وسمه جوشانيده مشغول وسمه كشيدن بود در حالي كه ننه يدالله هم پهلوي خانم خود پاهاي بي كفش و جوراب را دراز كرده در يك سيني بزرگ مسين سرگرم برنج پاك كردن بود.
گفتم شاه باجي خانم پسرتان دارد از دست مي رود و شما با دل آسوده نشسته ايد وسمه مي گذاريد مرحبا به اين دل كه دل نيست درياست.
شاه باجي خانم همانطور كه سرش را از راست به چپ و از چپ به راست مي گردانيد با طمأنينه تمام گفت خاطرت جمع باشد حال رحيم همين فردا به كلي بجا خواهد آمد.
گفتم اين حرفها چيست. چطور مي خواهيد حالش بجا بيايد در صورتي كه شما هنوز اصلاً حتي به طبيب هم مراجعه نكرده ايد.
شاه باجي خانم وسمه را از يك ابرو به روي ديگر دوانده گفت طبيب بچه درد مي خورد. رحيم جن زده شده و ملاعبدالقدير جن گير و آئينه بين پامناري ديروز خودش به من قول داد كه همين فردا شب كه شب جمعه است وقت آفتاب زردي جن را از بدنش بيرون خواهد كرد برو آسوده باش و بيخود غصه مخور.
گفتم واقعاً حيف از چون شما خانمي است كه به اينگونه حرفها دل خودتان را خوش
مي كنيد. جن چيست و جن زده كدام است.
گفت محمود خان ترا به خاك پدرت زياد سربسرم نگذار من پشت تاپو بار نيامده ام و اين گيسي را كه مي بيني تو آسياب سفيد نكرده ام كه امروز ديگر تو بيائي به من درس بدهي. خودم به چشم خودم صد بار ديده ام كه همين حكيم باشيهاي سرگنده و ريش دراز مريض را جواب داده اند و با يك دعا و يك باطل السحر همين ملاعبدالقديرهاي جن گير و دعا نويس و كت بين مريض صحت يافته و به ريش اين دكترهاي نادان و پرمدعا خنديده است.
گفتم خانم محترم پاي جان يك جوان نازنين بيست و دو ساله در ميان است خدا را خوش نمي آيد كه بيچاره مثل آدمهاي مار گزيده به خود پيچيده و شما دل خود را به دعا و طلسم و عزائم خوش كرده خيال كنيد كه با ان يكان و آية الكرسي و حرز و تعويذ هم مي توان تب را بريد و مرض را علاج كرد.
گففت خان والا زياد جوش نخوريد و بدانيد كه از وقتي كه پا به عقل گذاشته ام با همين دعاهائي كه در نظر سركار عالي از آب جو كم قيمت تر است هزار جور مرض را علاج كرده ام و حالا هم خواهشمندم مرا بگذاريد با همين دعا و عزايم دلخوش باشم و طبيب و حكيم و دكتر به شما ارزاني ولي همينقدر بدانيد كه من تا نفس در بدن دارم نخواهم گذاشت پاي طبيب و دكتر به اين خانه برسد.
از شنيدن اين حرفهاي غريب و عجيب مات و متحير مانده نمي دانستم شاه باجي خانم مرا دست انداخته و يا آنكه واقعاً جدي سخن مي راند ولي وقتي حالت بهت و تعجب مرا ديد ميل وسمه كشي را بالاي وسمه جوش قرار داد و سر را از اين طرف به آن طرف جنباندن بازداشته در حالي كه اشك در چشمانش حلقه مي اندخت با صداي شكسته سيني برنجي راكه ننه يدالله پاك مي كرد نشان داد و گفت به همين دانهاي نشمرده قسم چهار روز تمام از تيغ آفتاب تا صلوة ظهر و از چهار ساعت به دسته مانده تا اذان شام از پا نيفتادم و مثل سگ حسن دله براي خاطر رحيم دور شهر دويدم و به اين در و آن در زدم و تازه سر كوفتم مي زنند كه به فكر فرزندش نيست. راستي كه زخم زبان از هزار زخم شمشير بدتر است.
گفتم شاه باجي خانم فايدﮤ اين همه دويدن و پاشنه كفش سائيدن چيست. اين دوندگي ها به حال رحيم چه نفعي دارد.
گفت چطور چه نفعي دارد؟ در اين چهار روزه فالگير و طالع بين و رمال و جام زن و كف بين و جن گير و طاس گردان و دعانويسي نمانده كه نديده باشم. همان روز اول كه ديدم حال رحيم بجا نيست فهميدم با جني و بيوقتي شده و يا چشمش زده اند و يا برايش جادو و جنبل كرده اند. هنوز اذان صبح را مي گفتند كه پشت در خانه سيد غفور رمال اصطهباناتي بودم. اول ده سكـﮥ طلا و يك كاسه نبات و سه كله قند مي خواست ولي همين كه ديد مشتري قديميش هستم به دوازده هزار راضي شد و در مقابل چشم خودم رمل و اصطرلاب انداخت و معلوم شد كه رحيم جني شده ولي گفت براي اينكه درست معلوم شود كدام يك از اجنه با رحيم دشمني پيدا كرده بايد پيش درويش شاه ولي كابلي جام زن بروي و دو كلمه سفارش مرا به درويش نوشت و بدستم داد. با پاي پياده زير آفتاب سوزان نفس زنان نفس زنان خود را از پامنار به سر قبر آقا رساندم و پرسان پرسان منزل درويش را پيدام كردم و اينقدر عجز و لابه كردم تا به پنج قران راضي شد جام زدم و معلوم شد كه رحيم در شب چهارشنبه آتش سيگار روي سربچـﮥ يكي از بزرگان اجنه انداخته و حالا پدر و مادر آن طفل رحيم را آزار مي دهند. اسم آن اجنه را هم گفت ولي از خاطرم رفته چيزي شبيه بزغنطر بود بعد همين اسم را روي يك قطعه كاغذ آبي نوشت و با لاك و موم خضر و الياس سرش را مهر كرد و به من سپرد و گفت فوراُ تا از ما بهتران خبر نشده اند اين كاغذ را ببر پيش سيد كاشف جن گير تا جنها را بگيرد و در شيشه حبس كند و به دستت بدهد. اسم سيد كاشف را شنيده بودم و همه مي گفتند كه از گذشته و آينده خبر مي دهد ولي نمي دانستم منزلش كجاست. پرسيدم و راه افتادم. درست يك فرسخ راه بود. عرق ريزان خودم را رساندم به هزار التماس و التجاء به يك تومان راضيش كردم. طلسمي نوشت و در آب گلاب شست و در اطاق تاريك دو نفر جني كه رحيم را آزاد مي دادند گرفته در شيشه كرد و در شيشه را مهر و موم نموده به دستم داد و سپرد به دستورالعمل مخصوصي كه خودم مي دانستم فردا شب كه شب جمعه است شيشه را به سنگ بزنم تا رحيم آسوده شود. پريروز هم دست بر قضا عمه حاجيه اينجا بود. وقتي حال رحيم را ديد گفت الاولله كه جادو و جنبل به كارش كرده اند يقين داشت كه تخم لاك پشت و مغز سرتوله سگ نوزاد بخوردش داده اند براي باطل السحر داديم دختر سيد روح الامين پيشنماز كه هنوز باكره است قليا و سركه زير ناودان رو به قبله نشست و سائيد و جلوي در خانه ريختيم. ننه يدالله يقين دارد
بچه ام را چشم زده اند و ديشب كه شب چهارشنبه بود دادم مرشد غلامحسين مرثيه خوان يك تخم مرغ برايش نوشت و سرشب اسپندو كندر و زاج دود كرديم و تخم مرغ را دور سر رحيم گردانده به زمين زديم و با اسپند هفت جاي بدنش را خال گذاشتيم وقتي كه هوا تاريك شد خودم رفتم سر چهار راه برايش آرد فاطمه خمير كردم و خوابش كه برد بالاي سرش شمع مشك و زعفران روشن كردم و دوازده مرتبه گفتم «درد و بلايت برود تو صحرا و برود تو دريا». ولي از شما چه پنهان دلم گواهي نمي دهد كه چشم زخم باشد چونكه از همان بچگي بدست خودم برايش بازوبندي دوخته ام و آية الكرسي و طلسم حضرت سليمان و حرز سيفي و جوشن كبير با چند دانه ببين و بترك و كجي آبي و سم آهو و ناخن گرگ تويش گذاشته ام و به بازويش بسته ام و هر روز قسمش

behnam5555 04-16-2010 08:29 PM


قسمت دوازده هم
دارالمجانين


مي دهم كه باز نكند و الآن هم هنوز به بازويش است. از همـﮥ اينها گذشته چون شخصاً اعتقاد خاصي به ملاعبدالقدير دعانويس پامناري دارم و صد بار در مواقع بسيار سخت ديده ام كه دعاهاي اين مرد چه اثرهاي غريبي دارد همين امروز صبح پشت تكيه منوچهر خان چسبيده به شيشه گر خانه جلوي منزلش حاضر شدم و از ميان دويست نفر كه پشت به پشت از توي كوچه تا توي هشتي و صحن حياط منتظر نوبت خود بودند به هر زور و زجري بود خودم را به او رسانيدم و اينقدر التماس كردم و اشك ريختم تا دعائي داد كه امشپ بايد زير سر رحيم بگذارم و ابداً جاي شك و شبهه نيست كه فردا صبح اثري از اين ناخوشي و حواس پرتي بجا نخواهد ماند. حالا باز بيا و بگو به فكر فرزندت نيستي، خاطرت جمع باشد كه پسرم فردا انگار نه انگار كه يك تار مو از سرش كم شده مثل سرو روان بلند مي شود و به پاي خود به سلامتي و خوشي به حمام مي رود در اين صورت چرا با دل آسوده و خاطر جمع وسمه نگذارم و زير ابرو برندارم. حالا ديگر اميدوارم چشمش هم ترسيده باشد و وقتي مي گويم شب ايستاده آب نخور و سربرهنه مبال نرو و اگر هم رفتي ديگر اقلا آنجا آواز نخوان و مخصوصاً شب در آئينه نگاه مكن كه از قديم الايام گفته اند:


«خود در آئينه شب نگاه نكن
روز خود را چو شب سياه نكن»

كر كر نخندد و بگويد اصلاً جنس زن ناقص العقل است. دلش به حال من كه نمي سوزد هيچ دلش به حال خودش هم نمي سوزد پارسال كه شميران بوديم محض اينكه مرا اذيت كند هر شب رختخوابش را مي برد زير درخت گردو پهن مي كرد و مي خوابيد و اصلاً براي اينكه سربسر من بگذارد مخصوصاً منتظر مي شود روز چهارشنبه ناخن بگيرد حالا كه مزدش را كف دستش گذاشتند و مزه اش را خوب چشيد معني حرفهاي مادرش دستگيرش مي شود و مي فهمد كه با ما لچك بسرها هر كه در افتاد ور افتاد.
ديدم فوارﮤ ليچار شاه باجي خانم تازه اوج گرفته و اين بانوي چانه لغ مستعد است كه تا صباح قيامت پرت و پلا ببافد لهذا به رسم خدا نگهدار سري جنباندم و خود را به شتاب از آن فضاي مضحك و هولناك بيرون انداختم.
حال خودم هم حسني نداشت. خيلي پريشان و خسته و پكر بودم مدتي بي مقصد و
بي مقصود در كوچه ها پرسه زدم. هر جائي مي رفتم صورت مهتابگون و حزن انگيز بلقيس و رخسار پريشان و بيمار رحيم در مقابل نظرم جلوه گر مي شد. ناگهان خود را در مقابل خانـﮥ حاج عمو ديدم بخود گفتم خوب است داخل شوم و در باب رحيم و وخامت احوال او با پدرش صحبت بدارم. ولي اكنون كه مدتي از آن زمان گذشته بخوبي مي بينم كه اينها بهانه بوده و علت اصلي قدم گذاردنم در اين منزلي كه هنوز هم تذكار نفرت بارش خاطرم را ملول و رنجور مي دارد اميد پنهاني نزديك شدن به حريم بلقيس بوده است و بس.
اين بود كه دل به دريا زده علي الله گويان خود را به دورن بيروني حاج عمو انداختم و سر به زير و عرق ريزان يكراست به اطاقي كه دختر آقاميرزا بود وارد شدم.
ميرزا عبدالحميد در گوشـﮥ اطاق مؤدب روي دوشكچـﮥ خود قليان بزير لب نشسته و كتاب و دفتر و دستك و قلم و دوات در جلو و منقل آتش و قوري و استكان و قندان بند خورده اي در پهلو چرتكه را روي زانو گرفته مانند سنطورزنان مشغول جمع و تفريق و دهها بر يك بود و هيچ فراموش نمي كنم كه به عادت مألوف هر وقت به سيزده مي رسيد از تلفظ اين كلمه منحوس پرهيز
مي نمود و به جاي آن مي گفت زياده.
آقاميرزا از آن اشخاصي بود كه مردم در حقشان مي گويند آدم نازنيني است اگر عقب نيكوئي كردن نمي دويد بدي كسي را هم نمي خواست و اگر پايش مي افتاد كه بتواند انسانيتي بكند و گره از كار مسلماني بگشايد مضايقه نداشت. ولي كمك كردنش بخلق الله دو شرط داشت يكي اينكه پاي پول در ميان نباشد چون حقوقي كه از حاج عمو به او مي رسيد همينقدر بود كه به زحمت كفاف نان و آب اهل و عيالش را بدهد و به كمال قناعت امروزي به فردا برساند و ثانياً مستلزم صرف وقت زيادي هم نباشد چون هر روز خدا به استثناء جمعه ها و ايام عيد كه عموماً يا به حمام مي رفت و يا به حضرت عبدالعظيم مشرف مي شد تمام روزهاي ديگر را از سر آفتاب تا اذان شام در گوشـﮥ همان اطاق بيروني حاج عمو مثل مجسمه چوبي دوزانو نشسته قليان به نوك مشغول حساب و كتاب بود. گاهي از راه مزاح مي گفت خداوند يك جان ضعيفي به من عطا فرموده و يك مال از جان ضعيف تري كه هر دو را خودم لازم دارم ولي از اين دو قلم گذشته دارو ندارم متعلق به دوستان و فداي سر آنها. مختصر آنكه نه اهل رزم بود و نه اهل بزم. خداوند خلقش كرده بود كه براي ديگران كاري بكند و براي عيال و اطفال ناني درآورد و آهسته آهسته جاني بكند و روزي چانه انداخته بي نام و بي نشان همانطور كه خاك بوده باز به خاك برود. خودش هم تا حدي ملتفت اين احوال بود چناكه دو سه بار ديدم كه در همان موقع كار كردن زير لب اين اشعار را زمزمه مي كرد.

«آن پير خري كه مي كشد بار
تا جانش هست مي كند كار

آسودگي آن زمان پذيرد
كز زيستني چنين بميرد»

وقتي وارد اطاق شدم سر را بلند كرد و عينك را بالا گذاشت و تبسم كنان گفت آفتاب از كدام طرف برآمده به به چشمم روشن معلوم مي شود راهت را گم كرده اي كه به ياد فقير و فقرا افتاده اي تو كجا و اينجا كجا عمري است كه حالي و احوالي از ما نپرسيده اي.
گفتم خودتان بخوبي مي دانيد بچه درجه ارادتمندم و مخصوصاً پس از وفات پدرم هميشه شما را به چشم پدري نگاه كرده ام.
به شنيدن اسم پدرم برسم تأثرسري جنبانده گفت خير ببيني خودت عوالم مرا با مرحوم پدر خدا بيامرزت خوب مي داني و محتاج به تذكر نيست كه من هم ميان تو و رحيم هيچ فرقي
نمي گذارم. ولي چه لازم به اين حرفهاست بنشين ببينم كجائي و چه مي كني. تازه و كهنه چه داري حال و احوالت چطور است كار و بارو شب تارت از چه قرار است.
گفتم بهتر است از حال و روزگار خودم نپرسيد. چه هيچ تعريفي ندارد ولي به نقد آمده ام در باب رحيم قدري با شما صحبت بدارم. مي دانيد كه حالش خوب نيست. الان از پيش او مي آيم و تصور مي كنم لازم است هر چه زودتر به طبيب و متخصصي مراجعه كنيد.
چرتكه را به زمين نهاده تنه را قدري به جلو آورد و گفت خدا روي اين شغل و گرفتاريهاي منحوس مرا سياه كند كه انسان از فرزندش هم بيخبر مي ماند. مادرش مي گفت كه كسالتي دارد ولي نمي دانستم اسباب نگراني و تشويش است.
گفتم مي دانيد كه من و رحيم هميشه شب و روز با هم بوده ايم و در واقع دو جان در يك قالب هستيم از اينقرار هيچكس بهتر از من به حال او واقف نيست. رحيم دو سه ماه است حالش روز به روز بدتر مي شود و مي ترسم خداي نكرده كم كم كار از كار بگذرد و وقتي دست به كار بشويم كه آب از سر گذشته باشد.
آقا ميرزا پك سختي به قليان زده گفت من تصور مي كردم اين اواخر قدري زياد كار كرده خسته شده است و دو سه روزي استراحت مي كند خوب مي شود.
گفتم يك ساعت پيش آنجا بودم و يك نوع اضطراب خاطر و تشويش حواسي در او ديدم كه خيلي اسباب خيال من شد مي ترسم صورت خوبي پيدا نكند لهذا چون مي دانم گرفتاريد آمدم كه اگر اجازه بدهيد دكتر جوان تحصيل كرده اي را كه با من دوستي و يك جهتي دارد و رحيم را هم شخصاً مي شناسد خواهش كنم بيايد او را ببيند.
گفت نيكي و پرسش. خيلي هم ممنون مي شوم ولي خودتان بهتر مي دانيد كه ما يقه چركينها هميشه هشتمان درگرو نهمان است طوري نباشد كه اين دكتر قيمت خون پدرش را از من بخواهد كه مي ترسم پيش تو هم روسياه درآيم.
گفتم خاطرتان جمع باشد كه از آن دكترهاي مرده خواري كه مريض را سر و كيسه مي كند نيست بلكه بسيار آدم باانصافي است و چون شخصاً هم يك لقمه ناني دارد يقين دارم رعايت خواهد كرد.
چون در بين صحبت آتش سرقليان خاموش شده بود آقاميرزا در حالي كه سرقليان را از نو آتش مي گذاشت گفت از اين چه بهتر ولي با مادر ريحم چگونه كنار خواهيد آمد كه به طبيب و دكتر اعتقاد ندارد و اسم آنها را «وردست عزرائيل» گذاشته است و اگر شستش خبردار بشود كه پاي طبيب به خانه رسيده سايه اش را به تير مي زند و كولي بازاري راه خواهد انداخت كه آن سرش پيدا نباشد.
گفتم آنش هم با من. نذر مي بندم چنان دكتر را بياورم و ببرم كه اصلاً شاه باجي خانم بو نبرد.
گفت ديگر خود داني و رحيم. برادر خودت است و هر گلي بزني بسر خودت زده اي برو به امان خدا مرا هم بيخبر نگذار كه خيلي خيالم پريشان است.
خيلي دلم مي خواست در باب بلقيس و مسئله نامزدي او با پسر نعيم التجار هم صحبتي به ميان آورم ولي چون هر چه زور زدم زبانم در دهانم نگرديد خداحافظ گفتم و بيرون دويدم.
احدي در حياط نبود. چون ديدم در اطاقي كه سابقاً منزل من بود باز است ملا اراده خود را به به درون آن انداختم. ديدم هيچ دست به وضع اطاق نخورده جز آنكه قطعه اي كه لغز اسم بلقيس را روي آن نوشته و در آن شب معهود به ديوار نصب كرده بودم و در موقع حركتم از منزل حاج عمو همانطور به ديوار مانده بود برداشته شده است و به جاي روي گچ ديوار همانجائي كه قبلاً قطعه آويخته بود با مداد خيلي ريزي اين دو حرف را نوشته اند. م.ب. با فراستي كه ابداً در خود سراغ نداشتم دريافتم كه دو حرف اول اسم محمود و بلقيس است و از اين كشف عظيم كه مبشر به يكعالم اميدواريهاي شيرين و كامكاريهاي پنهاني بود به حدي مسرور شدم كه صفحه گيتي دفعة در نظرم رنگ و جلوه ديگري گرفت و مني كه تا آن لحظه خود را سياه روزترين مخلوق مي دانستم ناگهان هماي سعادت سايه بر سرم افكند و چنان از صهباي بخت سازگار و اقبال مددكار سرمست شدم كه در آن اطاق لخت و نيم تاريك به تنهائي بناي رقصيدن را گذاشتم سپس مداد گرفته و در حالي كه صداي طپش قلبم به گوشم مي رسيد زير آن دو حرف م. ب. اين دو حرف را ب.م. نوشته و با خط خيلي ريز دور آن تصوير قلبي كشيدم و از اطاق بيرون جسته به يك جست و خيز خود را به كوچه رساندم.
از فرط وجد و نشاط دروني كوچه ها به نظرم تنگ و تاريك آمد عنان وجودم يكسره به چنگ طبيعت سركش افتاده چيزي نمانده بود رحيم كه سهل است دنيا و مافيها را فراموش كنم و ديوانه وار سر به صحرا بگذارم ولي طولي نكشيد كه در اثر نهيب درشكچيان و خركچي ها و فشار آينده ورونده بخود آمدم و ملتفت شدم كه ديدن دو حرف ساده كه به هزار احتمال شايد ابداً مربوط به كار من نباشد اين نقلها و ديوانگيها را را ندارد لهذا مانند سگ كتك خورده سر را بزير انداختم و مهموم و عبوس به طرف منزل يعني منزل ميزبان اجباري خود دكتر همايون روانه گرديدم.

behnam5555 04-16-2010 08:30 PM

قسمت سیزده هم دارالمجانين


دل و دريا


دكتر يكتا پيراهن با آستينهاي بالا زده سرگرم جابجا كردن ماشينهائي بود كه براي معالجه امراض عصباني از فرنگستان آورده بود و مي گفت در ايران تا به حال كسي نظير آن را نديده است. نگاهي به من انداخته گفت برادر اين بلاي بي درمان عشق تمام گوشت بدن تو را آب كرده است. مي ترسم بزودي چيزي از محمود ما باقي نماند.
گفتم ايكاش مي توانستي با اين ماشينها قلب و مغز و اعصاب مرا از بدنم درمي آوردي تا بلكه قدري آرام مي گرفتم از دست اين دل و اين مغز راستي راستي درام ديوانه مي شوم.
گفت رفيق عاشقيت را مي دانستم ولي از جنونت خبري نداشتم گرچه بين عشق و جنون چندان فرقي هم نيست. ولي به عقيده من اينها همه نه تقصير دل است و نه تقصير فكر بلكه همه گناهها به گردن خون گرم آتشيني است كه در عروق و شرائين شما جوانها در جريان است و راحت و آسودگي براي شما باقي نمي گذارد. صبر كن همين قدر كه پيري رسيد و قدري از حدت خونت كاست خواهي ديد كه دل و فكر بيچاره را در اين كارها و در اين كشمكشها چندان دخالتي نبوده است.
خواستم جوابش را بدهم كه ناگهان چشمم به يكي از اين اجاقهاي فرنگي افتاد كه به «پريموس» مشهور است و در كنار اطاق روشن و صداي قلقلش بلند بود. گفتم دكتر لنگه ظهر خر از گرما تب مي كند و تو در اطاق نشيمنت كورﮤ جهنم راه انداخته اي مگر نذر داري كه حضوراً آش ابودردا بپزي.
گفت نه الحمدلله نذر و نيازي ندارم و اين هم آش و شوربا نيست ولي چه مي توان كرد. در اين عالم هر كس جنوني دارد و جنون من هم جنون دريا دوستي است. مي توانم بگويم كه عاشق دريا هستم ...
لحظه اي سكوت كرد و آنگاه افزود از همان دفعـﮥ اولي كه در موقع سفر به فرنگستان چشمم به دريا افتاد و آن موجهاي دلرباي بلور بسر را ديدم كه روز و شب و ماه و سال غران و پيچان و هوهوكنان مانند پهلواناني كه در گود زورخانه شنا مي روند سينه كشان خود را بزور و زجر به ساحل مي رساندند و با دهن پر كف خود را بر روي ريگ و شن و شوره ماليده و باز لغزان و خزان عقب مي رفتند جنون دريا پرستي به سرم افتاد و به قول معروف يكدل نه صد دل عاشق و مفتون دريا شدم. وقتي مي ديدم كه بارهايم را بالاي كشتي مي برند آرزو مي كردم كه ايكاش كشتي با اسبابهايم برود و مرا به كلي فراموش كنند. دلم مي خواست تنها و سبكبار همانجا مي نشستم و كف دستهاي سوزانم را مي گذاشتم روي ماسه هاي خنك و آب درياكشان كشان مي امد و نوك انگشتانم را مي بوسيد و مي ليسيد و فشافش كنان عقب مي كشيد. دلم مي خواست فراموشم مي كردند و همانجا مي نشستم و نگاه مرا به كشتي مي دوختم و مي ديدم كه دارد مدام دورتر و دورتر مي شود تا وقتي كه يكسره از نظر غايب بشود و به كلي ناپديد گردد. آن وقت از دنيايي خبر و از بيم و اميد فارغ همانجا يك عمر به حال آزادي و وارستگي مي نشستم و بدون آنكه گرسنگي و تشنگي و خواب و خستگي را احساس كنم نگاهم را به آب دوخته از نغمـﮥ يكنواخت امواج و از تماشاي آن كفهاي رقصان زنجيره مانندي كه گوئي دالبردالبر بر حاشيـﮥ امواج دوخته اند لذت
مي بردم و رزوها و شبها دريا مانند دختر وحشي فوق العاده زيبائي با من به زباني كه تنها من
مي فهميدم حرف مي زد و مدام همان حرفها را تكرار مي كرد و دم خنك و نمكينش به تن و بدنم مي وزيد و از آلايشهاي زندگاني پاك و منزهم مي ساخت.
بله سخت عاشق دريا شده ام و يك دقيقه از فكر دريا فارغ نيستم. دريا، دريا. يعني آنجائي كه چشم آن را نديده و پاي كسي بدانجا نرسيده است. آنجائي كه به هيچ جا نمي ماند و معلوم نيست كجاست. آنجائي كه مال كسي نيست و حدود و ثغور و آغاز و انجامي ندارد. آنجائي كه هيچ كجا نيست و تنها جاي واقعي همانجاست. دريا، دريا يكتا جائي كه شايد مرغ آزادي در كنار آن نشسته باشد. تنها نقطه اي كه بلكه بتواند عطش روح را بنشاند، دريا. دريا كه حرف نمي زند و زبانش را همه مي فهمند فكر نمي كند و همه را به فكر مي اندازد. دريا، دريا ...
گفتم رفيق تو كه اينطور عاشق دلباختـﮥ دريا شده اي و مثل من با حاج عموي بي عاطفه و بيرحمي سر و كار نداري علتي ندارد خودت را در اين قفس محبوس كني. جل و پلاست را بردار و برو لب دريا زندگاني كن.
گفت خود من هم هزار بار همين فكر را كرده ام ولي مگر تصور مي كني كه اختيار هر كس به دست خودش است و انسان آنطوري كه دلش مي خواهد زندگاني مي كند. برعكس عموماً مردم آن كاري را كه دلشان مي خواهد ولو بر ايشان مقدور هم باشد نمي كنند. شكي نيست كه من هم مي توانستم دوشاهي خنزر و پنزري را كه دارم و اسمش را دارائي و مكنت گذاشته ام يا اصلاً دور بيندازم و يا بردارم در يكي از سواحل درياي خزر و يا در يكي از جزاير خليج فارس و يا از همه بهتر در يكي از نقاط ساحلي مديترانه اي مثلاً در دامنـﮥ كوه لبنان براي خود آلونكي دست و پا كنم و همانجا دو روزه عمر را بطوري كه آرزوي ديرين خودم است به آخر برسانم ولي خودم هم
نمي فهمم چرا در اين دودلي و ناتواني و بيچارگي مثل خر در گل گير كرده ام و يك قدم نمي توانم به طرف جلو يعني به طرف آزادي و عافيت و سعادت بردارم. آيا ضعف است يا ترس نمي دانم چه اسمي به آن بدهم ولي همينقدر كم كم دستگيرم شده كه گويا اختيار انسان در دست خودش نيست و اگر فرضاً در جزئيات زندگاني هم مختار به نظر مي آيد در كليات بلاشك مطيع ومنقاد ديگري است و در اين مورد شايد تنها بتوان ديوانگان را از اين قاعده مستثني ساخت چونكه آنها عموماً همان كاري را مي كنند كه دلشان مي خواهد و راهي را مي روند كه دلخواه خودشان است.
گفتم واقعاً دكتر حرفهائي مي زني كه آدم شاخ درمي آورد. اگر اختيار ديوانگان به دست خودشان بود كه ديوانه نمي شدند.
گفت جنون هم مثل عقل خداداد است. از همان ساعتي كه انسان از محيط عقل گذشت و قدم به قلمرو ديوانگي نهاد اختياراتش يك بر صد مي شود و از قيود فكر و ترس و تدبير و ترديد و وسوسه و استدلال و اوهام كه مانند تار عنكبوت بدست و پاي ما آدمهاي عاقل پيچيده و به كلي عاجز و ناتوانمان ساخته آزاد مي شود و اگر در سر راهش به مانع و عايقي برنخورد به هر جائي كه قصد كرده مي رسد و به اين آسانيها كسي و چيزي نمي تواند او را از خيال خود منصرف و منحرف نمايد.
گفتم تمام اين فرمايشات بجا ولي آخر معماي اين چراع (پريموس) براي من لاينحل ماند و هيچ سر در نمي آورد كه به چه اسمي مي خواهي ما را در اين اطاق تنگ و تاريك و اين هواي گرفته و خفه زنده زنده كباب كني.
گفت مي خواهي بخندي بخند و مي خواهي مسخره ام بكني بكن ولي حقيقت امر اين است كه وقتي با آن همه علاقه اي كه به دريا پيدا كرده بودم ديدم دستم از دامن دريا كوتاه است و اميدم به قرب و وصل به مطلوب به كلي بريده شد روزي اتفاقاً در منزل يكي از مريض هايم صداي يكي از اين اجاقهاي (پريموس) جلب توجهم را نمود ديدم وقتي مي جوشد صدايش بي شباهت به صداي دريا نيست و همان روز يكي از اين چراغها را خريدم و اينك مدتي است كه هر وقت تنها
مي شوم و دلم هواي دريا مي كند با زدن كبريتي به فتيلـﮥ اين چراغ درياي جوشان و خروشاني براي خود خلق مي كنم و در اين گوشـﮥ اطاق به شنيدن صداي قل و قل آن دنيا و مافيها را فراموش مي كنم و در عالم تصور خود را مي بينم كه نيم برهنه و آزاد در روي شن پاك و نرم ساحل دريا طاق باز خوابيده ام و با چشمهاي نيم بسته از لابلاي مژگان به تماشاي اين پروانه هاي خيالي كه زائيدﮤ انوار خورشيد و به رنگهاي مختلف گلي و ارغواني در فضا پرواز مي كنند مشغول مي باشم.
گفتم برادر ايكاش همـﮥ كارهاي دنيا به همين آساني بود و بدين سهولت مي توانستيم به آرزوهاي قلبي خود برسيم. ولي از من مي شنوي دو سه عدد بچه ماهي هم از حوض مسجد مجاور بگير و در انبار نفت چراغت داخل كن تا دريايت نهنگ هم داشته باشد.
گفت لابد در دلت خواهي گفت كه فلاني ديوانه شده است ولي چنانكه مي داني عقيدﮤ من در باب ديوانگان غير از عقايد جمهور مردم است و از ديوانه بودن چندان اباء و امتناعي ندارم. حال ديگر خود مي داني و در حق من هر فكري مي خواهي بكني بكن كه «من ز لا حول آن طرف
افتاده ام» ...

حكيم و ديوانه
صحبت از ديوانگي مرا به ياد رحيم انداخت و گفتم راستي امروز به ديدن رحيم رفته بودم. حالش هيچ تعريفي ندارد. مي ترسم او هم مثل همين اشخاصي كه وصفشان را مي كني رفته رفته ديوانه بشود و بر دايرﮤ اختيارات خود بيفزايد يعني يكباره از جرگـﮥ عقلاء دور شده به سلك ديوانگان درآيد. گمان مي كنم لازم باشد ولو به اسم عيادت هم باشد احوالي ازو بپرسي.
گفت شامورتي رفيق قديمي و يار ديرينـﮥ من است. خودم هم مدتي بود مي خواستم ملاقاتي از او بنمايم و از كيفيت احوالش اطلاعي بدست بياورم. من رحيم را از همان زمان مدرسه خيلي دوست مي دارم و هنوز هم مباحثات مفصلي را كه مكرر در باب رياضيات با هم مي داشتيم فراموش نكرده ام. گرماي اطاق هم زياد شده و سرم دارد درد مي گيرد. اگر مايل باشي ممكن است همين حالا درشگه بگيريم و به ديدن رحيم برويم.
گفتم خيلي هم ممنون مي شوم. ولي نكته اي هست كه قبلاً بايد بداني مادر رحيم گرچه از زنهاي بسيار نازنين اين دنياست ولي از تو چه پنهان از آن اُملها و خانه زنكها و بي بي قدومه هاي قديمي است كه اعتقادش به طلسم و مربعات هر آخوند دعانويس و عزائم فروشي به مراتب بيشتر است تا به علم صد به قراط و جالينوس و قسم خورده است كه پاي هر طبيبي به خانه اش برسد قلمش را خرد كند. حالا ديگر حساب كار خود را بكن كه خود داني.
گفت در اين مدت كمي كه به ايران برگشته ام و مشغول طبابت شده ام چون متخصص در امراض عصباني هستم و اغلب سر و كارم با مريض هاي عصباني است و اعصاب هم چنان كه خودت مي داني در واقع همان سلسلـﮥ جنوني است كه ورد زبان عرفاء و شعراي خودمان است با اشخاص چل و خل و ديوانه خيلي پنجه نرم كرده ام و با اين قبيل بي بي بزم آراها و فاطمه اره ها و خاله روروهاي امل و دِردو به قدري جوال رفته ام كه ترس چشمم به كلي ريخته و پوستم كلفت شده است. جلو بيفت و ابداً ترس واهمه اي به خود راه نده. خواهي ديد چطور از عهده برخواهم آمد.
اين را گفت و كيف طبابت خود را برداشته با هم به راه افتاديم. اول خواستم گردش كنان گردش كنان پياده برويم ولي آفتاب چنان مغزمان را سوزاند كه مجبور شديم درشكه بگيريم طولي نكشيد كه جلوي در منزل رحيم پياده شديم. به درشكه چي سپرديم همانجا منتظر ما باشد و خودمان وارد شديم. از قضا بختمان زد و شاه باجي خانم هم منزل نبود وبي اشكال و مانعي به اطاق رحيم رسيديم.
حال رحيم نيز بجا آمده بود و با مسرت خاطر و جبهه گشاده از ما پذيرائي نمود. مخصوصاً از ملاقات دكتر ه گرچه شش هفت سالي از من و رحيم مسن تر بود ولي از همان مدرسه با ما رفيق شده بود خيلي خوشحال شد و بناي بلبل زباني را گذاشت و ميلغي ما را خندانيد. اول به ياد ايام مدرسه شر و ور بافتيم ولي همين كه بيانات دكتر جسته جسته رنگ تحقيقات طبي به خود گرفت رحيم يكه اي خورده غش غش خنده را سر داد و گفت لابد محمود باز خودشيرني كرده گفته كه من ديوانه شده ام و براي تحقيق كيفيت جنون من اينطور مجهز و مكمل رسيده ايد.
دكتر گفت نترس نيامده ام جانت را بگيرم چون از محمود شنيده ام كه بستري هستي و مدتي بود نديده بودمت آمدم ديداري تازه كنم و بپرسم آيا هنوز هم مثل سابق دلخوشيت همان ارقام و اعداد است. اگر در خاطرت باشد منهم وقتي سرم براي رياضيات و مخصوصاً آن قسمتي از رياضيات كه رنگ و بوي اسرار و معما داشت درد مي كرد و بي ميل نيستم باز گاهي قدري در آن خصوص با هم گپ بزنيم.
كور از خدا چه مي خواهد دو چشم بينا. به محض اينكه اسم اعداد و اقام به گوش رحيم رسيد جاني گرفت و ترسش به كلي ريخت و طولي نكشيد كه صحبتش گل كرد. رحيم وقتي صداي آشنا به گوشش رسيد و ديد برعكس من كه در موضوع اعداد و ارقام ناشي هستم و دستي خودم را ناشي تر هم قلمداد مي كنم دكتر زياد از مرحله پرت نيست چون گل شكفته شد و بدون آنكه فرصت بدهد كه كسي دهن باز كند طومار تحقيقات و افادات را باز كرد و با شور و هيجاني هر چه تمامتر به قدري در اثبات اينكه اعداد مظهر حقايق هستند و اصل عالم عدد واحد است و جوهر تمام علوم و معارف جز عدد چيز ديگري نيست پرگوئي و چانه لغي كرد و از افكار و عقايد علماء و فلاسفه و رياضيون غريب و عجيب از قبيل فيلون يهودي و مكروييس رومي و آگريپا و نيكلاي كوزائي و قديس مارتن و غيره كه اسم هيچيك از آنها هرگز به گوش من نرسيده بود و به عقيده او همه از طرفداران به نام فلسفـﮥ اعداد بودند حرف زد كه در آن اطاق گرم و دم كرده به كلي كلافه شدم. عاقبت باز به ريش فيثاغورث مادر مرده چسبيد و گفت فيثاغورث كه از بزرگترين حكما و دانشمندان جهان شمار مي آيد عدد را اصل وجود مي دانست و جمله امور عالم را نتيجـﮥ تركيب اعداد و نسبتهاي آن
مي پنداشت و بر اين عقيده بود كه كليه نظام گيتي تابع اعداد است و هر وجودي خواه مادي يا معنوي با يكي از اعداد مطابقت دارد. مي گفت عدد حقيقت اشياء و واحد حقيقت عدد است و تضاد بين واحد و كثير و بين فرد و زوج منشاء همـﮥ اختلافات مي باشد در صورتي كه واحد مطلق از زوجيت و فرديت و وحدت و كثرت بري است.
خواستم ميان كلامش بدوم و گريبان خود و دكتر مادر مرده را از چنگش خلاص كنم ولي ديدم دكتر مثل اينكه واقعاً به سخنان رحيم وقع و اهميتي بدهد با كمال متانت و بردباري دل داده و قلوه گرفته ابداً التفاتي به من و استيصال و بي تابي من ندارد.

behnam5555 04-16-2010 08:31 PM

قسمت چهارده هم دارالمجانين

به مشاهدﮤ سكون و وقار دكتر از بي حوصلگي و بي ظرفي خود شرمنده شدم و بر خود مخمر ساختم كه هر طور شده از آتشي كه ديگ طاقتم را سخت به جوش آورده بود حتي المقدور بكاهم و قدري بردبارتر شده در مقام دوستي و يگانگي اين مختصر زحمت و انزجار خاطر را بر خود هموار سازم. لهذا دندان بر جگر نهادم و من هم مثل دكتر مشغول گوش دادن شدم.
رحيم وقتي مستمعين خود را سر تا پا گوش ديد ولع حرف زدنش زيادتر شد و آنچه را در صندوقچـﮥ خاطر پنهان داشت و حتي با من هرگز در ميان نگذاشته بود ظاهر و باطن همه را به روي دايره ريخت. در باب اهميت اعداد به اندازه اي غلو كرد و حرفهاي غريب و عجيب زد كه يقين حاصل نمودم كه در عقلش خللي راه يافته است و وقتي نگاهم به نگاه دكتر افتاد به خوبي منتقل شدم كه او نيز در پايان كاوش خود به همين نتيجه رسيده است.
دامنـﮥ صحبت باز به «يك» و «دو» كشيده بود و رحيم در مدح و ستايش اولي و در ذم دومي چيزهائي مي گفت كه عقل از سر انسان پرواز مي كرد.
ناگهان ديدم همان برق مخصوصي كه حاكي از اضطراب و وحشت دروني او بود در چشمانش ظاهر گرديد. مانند آدم عقرب زده از جا جسته بناي فرياد كشيدن راگذاشت و در حالي كه با انگشت بخاري را نشان مي داد با صدائي لرزان بريده بريده مي گفت «باز، دو» است كه دارد مي آيد. حالا ديگر در را گذاشته از سوراخ بخاري پائين مي آيد. دخيل تانم، دستم بدامنتان. نگذاريد به من نزديك شود كه اگر خداي نخواسته دستش به حلقومم برسد ديگر اين دفعه بلاشك خلاصي نخواهم داشت ...
رنگش مثل گچ پريد چشمانش از حدقه بدر آمد. دانه هاي درشت عرق بر پيشانيش نشست و در حال كه مثل بيد مي لرزيد بر زمين افتاده بناي دست و پا زدن را گذاشت. كم كم دهنش كف كرد و از خرخره اش كه گوئي دست ناپديدي مي فشرد صداهاي ناهنجاري بيرون
مي آمد كه شباهتي به صداي معمولي او نداشت و از شنيدن آن مو بر بدن من راست ايستاد.
دكتر به مشاهدﮤ اين احوال غم انگيز مدام سر مي جنبانيد و خطاب به من زير لب مي گفت «بيچاره طفلك كارش خراب تر از آن است كه خيال مي كردم و اكنون گرفتار اولين بحرانهاي يك نوع جنوني است كه گويا در اصطلاح طب عرب معروف به جنون اضطهادي باشد كه شخص مبتلا خود را در معرض حمله و هجوم ديده تصور مي كند مي خواهند بكشندش و سر بنيستش كنند و خدا
مي داند عاقبتش چه باشد. بدتر از همه هيچ جاي شك و شبهه نيست كه اگر از اين به بعد در اين اطاق و در اين خانه بماند با اين محيط هولناكي كه براي خود ايجاد نموده و اين ارقام و اعدادي كه مانند مار و مور از در و ديوار بالا مي رود و با اين مادري كه بجز خرافات چيز ديگري به گوش اين جوان مريض نمي خواند مي ترسم طولي نكشد كه به كلي از دست برود. تصور مي كنم بهتر است همين الساعه تا مادرش برنگشته دست و پايش را بگيريم و بگذاريم توي درشگه و يكراست ببريم به دارالمجانين. با طبيب و مدير آنجا آشنا هستم. سعي خواهم كرد از هر حيث اسباب استراحتش را فراهم سازيم.
آنگاه به من اشاره نمود كه پاهاي رحيم را بگير خودش هم زير شانهاي او را گرفت و او را كشان كشان آورده و در درشگه جا داديم و به طرف دارالمجانين كه از قضا چندان دور هم نبود روانه شديم ننه يدالله با سر بي چادر و پاي بي كفش عقب درشگه مي دويد و شيون و فغانش بلند بود كه بچه ام را كجا مي بريد و جواب مادش را چه بدهم ...
دوستي و خصوصيت دكتر با مدير و طبيب مريضخانه به كار جابجا كردن رحيم خيلي كمك كرد و طولي نكشيد كه پس از انجام پاره اي تشريفات مقدماتي رحيم را در اطاق كوچك پاك و پاكيزه اي كه مشرف به باغ بزرگي بود منزل دادند.
حال رحيم در همان بين راه بهتر شده بود و اينك با رنگ پريده بدون آنكه ابداً دهن بگشايد و يا تعجبي نشان بدهد مانند اشخاص از خواب پريده ساكت و صامت عرق پيشاني خود را پاك
مي كرد و با چشمهاي تب دار مانند كودكان به اطراف خود نگاه مي كرد.
بنا شد من فوراً خبر انتقال رحيم را به دارالمجانين به پدرش ببرم و پس از آن به منزلشان بروم و لباس و اسبابي را كه براي مريضخانه لازم است پيش از غروب آفتاب كه ورود بدارالمجانين از آن ساعت به بعد ممنوع است برايش بياورم.
ميرزا عبدالحميد به عبادت معهود باز در همان گوشه اطاق بيروني حاج عمود دو زانو نشسته بود و به رسم عادت مستوفيان عظام و منشيان والامقام و قلم انداز به نوشتن المفرد، بارزه و فارق و فاصل و حشو و فرد و منذلك و الباقي مع الزياده و المفاصا و الواصل و الحواله مشغول بود. وقتي از قضيه پسرش مطلع گرديد قلم را بر زمين نهاده سر را بزير انداخت و مدتي متفكر و اندوهناك مانند قالب بيجان نگاهش را به زمين دوخت. آنگاه سر را بلند كرده پرسيد: «طبيب مريضخانه چه
مي گويد؟». گفتم او هم با دكتر همايون هم عقيده است و مي گويد بهتر است رحيم يك چندي در تحت معاينه باشد ولي اطمينان مي دهد كه معالجه اش زياد طولاني نخواهد بود.
ميرزا عبدالحميد سري جنبانيد و گفت خدا از دهانش بشنود ولي مي ترسم كار يك روز و دو روز نباشد و مدتي در آنجا ماندني شود. دوري از او براي من و مادرش بزرگترين مصيبتها خواهد بود. خودت مي داني كه رحيم فرزند منحصر بفرد ماست و در دنيا دار و ندار ما همين يك پسر است و در اين دورﮤ پيري و شكستگي من و مادرش جز او هيچ گونه دلخوشي ديگري نداريم. حالا ديگر خودت حدس بزن كه دلم تا چه اندازه خون است و حال و روزگار مادر فلكزده اش از چه قرار خواهد بود از همـﮥ اينها گذشته اصلاً متحيرم كه اين خبر را به چه زباني به او بدهم. مي ترسم ديوانه بشود و مجبور شويم او را هم پهلوي پسرش منزل بدهيم. راستي كه زندگاني چيز كثيفي است و راست گفته اند كه انسان در اين دنيا براي غم و غصه خلق شده است. ايكاش من هم ديوانه مي شدم و در گوشه اي مي افتادم و از اين همه فكر و خيال و بدبختي خلاص مي شدم.
گرچه مي دانستم كه هيچ دلداري و تسليتي افاقـﮥ حال او را نمي نمايد و اسباب تشفي قلب داغديده او نمي گردد چنان كه معمول اينگونه مواقع است پاره اي سخنان چاپي به هم بافته تحويل دادم ولي معلوم بود كه اصلاً حواسش جاي ديگر است و ابداً به حرفهاي من گوش
نمي دهد.
كتاب و دستك را بست. قلم را در قلمدان و قلمدان را در جلد مخمل كهنـﮥ تاروپود در رفته اي جا داد و گفت امروز ديگر دل و حواسي ندارم و دست و دلم بكار نمي رود بيا برويم ببينم چه خاكي بايد به سر بريزيم.
عبايش را به دوش انداخته به راه افتاد و من هم چون سايه در دنبالش روان شدم. اول بدون آنكه كلمه اي در بين ما دو نفر رد و بدل شود يكسر به منزل او رفتيم معلوم شد شاه باجي خانم ساعتي پيش از ما به خانه آمده و چون از پيش آمد خبردار گرديده گريه كنان و گيس كنان به سراغ من به منزل دكتر همايون رفته است.
من و ميرزا عبدالحميد به دستپاچگي اسباب رحيم را در بقچه اي پيچيديم و دوان دوان به طرف دارالمجانين راه افتاديم. در دالان دارالمجانين مصادف شديم با شاه باجي خانم كه مانند خوك تير خورده به خود مي پيچيد و بيتابي مي كرد و شيون كنان با ناخن و چنگال سر و صورت محافظين و پرستاران دارالمجانين را كه مي خواستند او را به زور بيرون كنند مي خراشيد و خروار خروار فحش و ناسزا نثار هر چه طبيب و هر چه دكتر و هر چه مدير و پرستار بود مي نمود.
معلوم شد شاه باجي خانم وقتي شنيده كه پسرش را بدارالمجانين برده اند مانند ديوانگان خود را بدانجا رسانيده جنجال و قرشمالگري و ننه من غريبي راه انداخته كه آن سرش پيدا نبوده است و اينكه خدام غلاط و شداد دارالمجانين كه چشم و گوششان از اينگونه مناظر و اين قبيل نوحه و ضجه ها پر است پس از اينكه مادر بيچاره را از فرزندش به زور و زجر جدا كرده اند
مي خواهند با آن حال و الذاريات از دارالمجانين بيرون بيندازند. من و شوهرش هر طور بود او را قدري آرام ساختيم و كشان كشان بيرون برديم و در درشگه سوار كرديم و خود من هم پهلويش نشستم و به درشكچي سپردم شلاق كش به طرف منزل ميرزا عبدالحميد روانه شود در حالي كه بيچاره ميرزا عبدالحميد با رنگ پريده هاج واج و بقچه بزير بغل به دلالت يك نفر پرستار به سراغ پسرش مي رفت.

behnam5555 04-16-2010 08:32 PM

قسمت پانزده هم دارالمجانين


از آن روز به بعد رحيم مريض و ديوانـﮥ حسابي و در واقع در اطاق كوچكي از اطاقهاي متعدد دارالمجاني محبوس بود. حتي پدر و مادرش هم بيش از دو بار در هفته و آن نيز فقط سه ربع ساعت حق نداشتند به عيادتش بروند.
متأسفانه شاه باجي خانم از بس در همين ملاقاتهاي كوتاه بيتابي و گريه و زاري كرد و به كوچك و بزرگ دارالمجانين دشنام و ناسزا گفت و هر بار تلاش نمود كه به هر زور و زجري شده رحيم را از تختخواب به زير آورده با خود به منزل ببرد از طرف مدير قدغن اكيد شد كه بيشتر از ماهي دو بار آن هم باحضور دو نفر موكل و محافظ نگذارند به ديدن پسرش برود. در ابتدا بي نهايت دست و پا كرد كه شايد حصار اين قدغن را در هم بشكند ولي وقتي ديد فايده اي ندارد گرچه خون خونش را مي خورد دندان روي جگر گذاشت و رفته رفته به سوختن و ساختن عادت نمود.
ميرزا عبدالحميد هم چون موسم خرمن در پيش بود و مدام بايستي با رعايا و كدخداها و انباردارها سر و كله بزند عموماً به جز ايام جمعه فرصتي نمي يافت كه به ديدن پسرش برود اما من از يك طرف به حكم علاقه اي كه شخصاً به رحيم داشتم و از طرف ديگر به قصد تسليت خاطر كسانش علاوه بر هفته اي دو بار كه ايام عيادت معمولي بود هرطور بود به كمك دكتر همايون اجازه بدست مي آوردم كه روزهاي ديگر هم بتوانم از رحيم ديدن نمايم و از اينرو اغلب وقت و بي وقت در دارالمجاني پلاس بودم.

دشت جنون
اطاق رحيم در وسط ايوان وسيعي در ميان چند اطاق ديگر واقع بود. كم كم در ضمن ديدنهائي كه از او مي كردم با چهار نفر مريض ديگر هم كه در آن اطاقها منزل داشتند سلام عليك و آشنائي پيدا كردم.
يكي از آنها جواني بود حلاج روح الله نام از اهل سبزوار كه مي گفتند پنج ماه پيش با كمان حلاجي خود پياده از سبزوار به طهران آمده است و دو ماه تمام كارش اين بوده كه در كوچه هاي پايتخت الاخون و لاخون پرسه مي زده و به محض آنكه چشمش در آسمان به ابري مي افتاده در عالم جنون آن را پنبه تصور نموده آواز خوانان به زدن پنبه مشغول مي گشته است. عاقبت وقتي مأمورين نظميه از كار و بار او آگاه مي شوند و معلوم مي شود كه منزل و مأوا و كس و كاري ندارد و اغلب دو روز و سه روز گرسنه مي ماند خواهي نخواهي او را به دارالمجانين آورده بدانجا سپرده بودند.
روح الله جوان خوش سيماي بسيار با ملاطفت و ملاحتي بود. گرچه اغلب با خود زير لب سخن مي گفت ولي هرگز با كسي طرف صحبت نمي شد و به حرف احدي جواب نمي داد. انگار نه انگار كه اصلاً براي او در اين دنيا جز خود او و انديشـﮥ او چيز ديگري وجود دارد مثل اين بود كه چشمهاي دلربايش جز صفحـﮥ آسمان و خرمن ابر و كمان و چك حلاجي هيچ چيز ديگري را
نمي بيند و گوشهايش كه هميشه تا نصف در زير زلف بلند تاب داده و كلاه نمدي كهنه و آب و باران ديده اش پنهان بود بجز صداي آواز دودانگ گرم و دلپذير خودش صداي ديگري نمي شنود. وقتي آسمان صاف بود سر و صورت را مي شست و لولهنگش را از جوي آب مي كرد و كف ايوان جلوي اطاق و قدري از جرزهاي كاه گلي ايوان را آب پاشي مي كرد و همين كه بوي خوش كاه گل بلند مي شد در جلوي آستانـﮥ اطاقش با ادب مي نشست و كمانش را چون تار به زانو مي گرفت و چشمان را به آسمان مي دوخت و در حاليكه آهسته آهسته و يكنواخت سر و تن را از راست به چپ و از چپ به راست يكنواخت به حركت مي آورد زير لب بناي ترنم را مي گذاشت و ساعتها بدون آنكه اعتنائي به آينده و رونده داشته باشد به تعمير و ترميم كمانش مي پرداخت. كمان مندرسش درست حكم پالان خردجال را داشت هر روز از صبح تا شام بدان ور مي رفت و باز فردا زهش پاره و چوبش ريش ريش و قنداقش از هم در رفته بود.
كيف روح الله وقتي كاملاً كوك بود كه در گوشه اي از اسمان قطعه ابري سراغ مي كرد. فوراً آثار شادماني و سرور در وجناتش پديدار مي گرديد و مثل اينكه جان تازه اي در كالبدش دميده باشند ليفـﮥ تنبان را بالا كشيده به شيوه پهلوانان سرپا مي نشست و خم به ابرو مي آورد و چك حلاجي را در مشت مي گرفت و صداي گيرا و حزين خود را با صداي زه كمان هم آهنگ ساخته بناي پنبه زدن را مي گذاشت. آوازش هميشه بدون اختلاف با اين ترانـﮥ دلچسب عوامانه كه گرچه پيدا نيست از كجا آمده و از چه طبع لطيفي تراوش كرده در اطراف و اكناف خاك ايران ورد زبان خاص و عام است شروع مي گرديد:

«ديشب كه بارون آمد
يارم لب بودم آمد

رفتم لبش ببوسم
نازك بود و خون آمد

خونش چكيد تو باغچه
يك دسته گل درآمد

خواستم گلشن بچينم
پر پر شد و ورآمد»

عموماً اين ابيات را اول چند بار مكرر مي نمود آنگاه به همان وزن و قافيه ابيات زيادي از خود بر آن مي افزود كه يا هيچ معنائي نداشت و يا اگر داشت فقط عقل از پاشته درآمده و بي سكان خودش مي توانست آن را بفهمد و تنها مناسب با انديشـﮥ طوفاني و فكر لغزنده خود او بود و الا ادراك صحيح و سالم ما فرزانگان كامل العيار و عقلاي با اعتدال از دريافتن آن عاجز بود.
همسايـﮥ روح الله مرد جاسنگين و جاافتاده اي بود از ملاكين آشتيان كه مي گفتند از عزب دفترهاي به نام آن سامان بوده است. اين شخص از قرار معلوم تمام عمرش را صرف ملاكي و زراعت و معاملات آب و خاك كرده بود و ساليان دراز در محاضر شرع و عرف سرگرم خريد و فروش و بيع شرط و قطع و رهن و اجازه و استجاره بوده و از اين راه مكنت هنگفتي جمع كرده بوده است تا آنكه در دو سال و نيم پيش كه سيل مهيبي تمام آن صفحات را ويران كرده بود دار و ندار اين مرد نيز با بيست و پنج پارچه ده آباد در يك روز از ميان رفته بود و زنش هم با يك خواهر و دو دختر و يك پسر در مقابل چشمش تلف شده بودند خودش هم تنها به معجزه و كرامت جاني به سلامت بدر برده بود. از همان وقت حواسش مختل شده بود بطوري كه چشمش به هر كس مي افتاد او را از رعايا و گماشتگان خود مي پنداشت. مرضش رفته رفته به مرور زمان شدت كرده اين مرد بقدري نسبت به مردم بدزباني و با آشنا و بيگانه بدخلقي كرده بود كه كس و كارش به حكم اجبار او را به طهران آورده بدارالمجانين سپرده بودند.
در آنجا به ملاحظـﮥ همين عادت چون با همه معامله ارباب و رعيتي مي كرد اسمش را «ارباب» گذاشته بودند. چهرﮤ لاغر و دودزدﮤ پرچين و شكن «ارباب» با آن دماغ كشيده پر حجم و آن ابروهاي پرپشت و آن چشمهاي هميشه خماري كه در گودال چشمخانه مانند دو پيه سوزي كه در قعر گوري برافروخته باشند با پرتو كدر و بي فروغي در حركت بود و علي الخصوص آن ريش متعفن و آن سبيل هاي مردانه تابدار فلفل نمكي كه مانند دو دم روباه از دو طرف كنار تاريك منخرين آويزان بود گرچه از شب اول قبر مكروه تر و از سركـﮥ هفت ساله ترش تر بود ولي در عين حال مهابت و صلابتي داشت و از شأن و مقام سابق او حكايت مي كرد.
«ارباب» به همان عادت ديرينـﮥ خود در دارالمجانين هم شب و روز خود به حساب و كتاب مي گذرانيد. هنوز از خواب برنخاسته بود كه به دستپاچگي نمازش را سمبل كرده فوراً توشكچه و دفتر و دستك و كتاب و قلمدان و چرتكه خود را بر مي داشت و در گوشـﮥ مهتابي در محل معيني با اخم و تَخم تمام بر روي توشكچه به دو زانو مي نشست و پس از آنكه ابتدا مدتي با قلمتراش راجزي كه به قيطان سياه ساعت بغلي آويخته بود ناخنهايش را پاك مي كرد عينك دودي خود را به دقت از قاب بدر مي آورد و به چشم مي زد و مانند گرگ چهارچشم به وارسي امور و محاسبات خيالي خود و ثبت و ضبط مشغول مي گرديد. در عالم تصور هر روز صدها نفر از رعايا و كدخداها و مباشرين و انباردارها و بنكدارها و قپاندارها و چوپانها و آسيابانها و مقنيها و بيطارها و علافها و محصلين و مؤديان ماليات هر كدام با نام و نشان از مقابل پيشگاه عاليجاه اربابي مي گذشتند و با احترام حساب پس مي دادند و مطالب خود را به عرض مي رسانيدند. «ارباب» به كارهاي يكايك آنها رسيدگي مي كرد و حسابهاي يك بيك را مي كشيد و به هر كدام جداگانه دستورالعملها مي داد و با كوچك و بزرگ به فراخورشان و مقام هر يك به لحني و زباني مخصوص گاه با خطاب و عتاب و گاه با تعارف و مهرباني و كوچك نوازي بطوري كنار مي آمد. در هر ساعتي صدها قبض و رسيد و سياهه و سند و قباله و مفاصا حساب و حواله و برات و المثني رد و بدل مي شد.
هرگز روزي را فراموش نخواهم كرد كه چشم «ارباب» اولين بار به من افتاد. چون از سابقـﮥ احوالش به كلي بي خبر بودم وقتي ديدم با آن همه اهن و تلوب و سكينه و وقار بر مسند عزت و احترام تكيه زده و سرگرم تحرير و كتابت است تصور نمودم از رؤساي دارالمجانين است و مؤدبانه سلام گفتم. سرش را به تغير بلند كرده عينكش را برداشت و بي مقدمه بناي تشر و بدزباني را گذاشت كه حقا در نمك نشناسي مثل و نظير نداري. خداوند يك مثقال انصاف به تو نداده است. شرم و حيا و انسانيت را جويده و فرو داده اي. تا دندﮤ من نرم شود ديگر به تو و امثال تو ترحم نكنم. در كنج دهكدﮤ خراب «شريف آباد» با پاي پتي و بدن لخت توي شپش و ساس و كنه داشتي
ميمردي و شكمت از گرسنگي چنان قارقار مي كرد كه صدايش تا اينجا مي رسيد. محض رضاي خدا زير بغلت را گرفتم بلندت كردم در يكي از بهترين و آبادترين املاك خودم برايت كار در منزل معين كردم. از خودم به تو بيل و كلنگ و گاو و خيش دادم. نان مرتب و حسابي پر شالت گذاشتم. سر زمستان لرزان و نالان آمدي كه خاكه و زغال ندارم به كدخدا شعبان سپردم به حساب خودم برايت خاكه و زغال فرستادم به محض اينكه آبي زير پوستت آمد و شكمت سير شد و گوشت نو بالا آورد دنيا را فراموش كردي. ما عجب احمقي بوديم كه خيال مي كرديم اقلاً شما قباسه چاكيها و يقه چركينها ديگر اهل حق و حسابيد و وقتي نان و نمك كسي را چشيديد ديگر بالاغيرة هم شده به او نارو نمي زنيد و برايش پاپوش نمي دوزيد و همينقدر كه به كسي قولي داديد شاه رگتان را بزنند از سر قولتان برنمي گرديد حالا مي بينم كه خود غلط بود آنچه ما پنداشتيم. شماها هم مثل ساير مردم اين عصر قول و بولتان يكي است. راستي كه حق مرا خوب كف دستم گذاشتي. لايق ريش پدر و گيس مادرت باشد. حق سرد و گرم روزگار را خيلي چشيده ام ولي الحق كه هرگز مثل تو بي چشم ورو آدمي نديده ام. پشت دستم را داغ مي كنم كه تا ديگر من باشم از اين غلطها نكنم. خواستم قاتق براي نانم باشي بلاي جانم شدي. حالا ديگر مردكـﮥ الدنگ هر ساعت مي آيد براي من بلبلي مي خواند و شيرمرغ و جان آدم از من مي خواهد و دو پايش را توي يك كفش كرده كه الا و بالله يا بايد يك قطعه زمين به من بدهي و يا مي روم در زمين امين الرعايا رعيت مي شوم. برو كه ديگر چشمم به آن شكل منحوس و عنق منكر مفلسد تو نيفتد. لعنت به من اگر از اين به بعد تف به صورت شما بي سر و پاها بيندازم. شيطانه مي گويد حكم بكنم همين جا بيندازند و در مقابل چشمم آنقدر تركه انار به كف پاهايت بزند كه ناخنهايت بريزد و ديگر نداني راه خانـﮥ امين الرعايا از كدام طرف است... »

behnam5555 04-16-2010 08:34 PM

قسمت شانزده هم دارالمجانين


ابتدا مدتي در زير رگبار اين ناسزاها و اهانتها هاج و واج ماندم و به هيچوجه تكليف خود را نمي دانستم. سخت در تعجب بودم كه خدايا اين مردك سياه سوختـﮥ هتاك و بيباك سرسامي از جان من چه مي خواهد. مگر مسهل هذيان خورده و يا سگ هار او را گزيده كه يك ساعت تمام است نديده و نشناخته به پر و پاچـﮥ من بيچاره افتاده چشم بسته و دهن گشاده پدر و مادر مرا اينطور مي جنباند و از خدا و خلق شرم نمي كند.
از فرط غضب دهن باز نمودم كه به اين تاپوي شرارت و به اطرافيان او بفهمانم كه كميت ما هم در ميدان فحاشي و وقاحت از مال او عقب نمي ماند ولي پرستاران و اشخاصي كه شاهد و ناظر ماوقع بودند و او را مي شناختند اول به ايماء و اشاره و بعد بالصراحه رسانيدند كه يار و از سرسپردگان عالم جنون و از معتكفين دائمي دارالمجانين است و گفتار و كردارش از راه پريشاني حواس و ديوانگي است نه از طريق شرارت ذاتي و خبث طينت و بنا براين جاي خشم و برآشفتگي و انتقام و تلافي نيست.
همين كه دستگيرم شد كه اين مردك غريب هم با آن همه قارت و قورت و باد و بروت از همان زمره مخلوقيست كه در حقشان مي گويند عقلشان پارسنگ مي برد در دم آتش غيظ و غضبم خاموش شد و در جواب آن همه بيانات آتشين و سركوفتهاي اهانت آميز از سر ترحم و دلسوزي لبخندي تحويلش دادم و بيچاره را در همان حال برآشفتگي و جوش و خروش گذاشته وارد اطاق رحيم شدم.
ماندن در دارالمجانين به حال رحيم افاقه اي نبخشيد و حتي روي هم رفته پريشاني فكرش شدت مي يافت. فعلاً با شرح و تفصيل كيفيت آن احوال ملال انگيز نمي خواهم سرتان را درد بياورم همينقدر است كه ارقام و اعداد منحوس مانند كرمي كه در درون ميوﮤ رسيده اي رخنه كرده باشد در لابلاي كلـﮥ او لانه گذارده و شب و روز مغز و نخاع و اعصاب اين جوان فلكزده را مي جويد و براي خود جا باز مي نمود و چون آتش خانه مي كرد و جلو مي رفت. كم كم سرتاسر بدنـﮥ اطاقش از قطعاتي با خطهاي مختلف چليپائي از رقاع و ريحاني پوشيده شده بود كه همه به نظم و نثر از خواص اعداد و ارقام و محسنات فرد و سيئات زوج و فضايل و رذايل اعداد صحيح و ناقص سخن
مي راند. رفته رفته در جولانگاه انديشه اش علاوه بر يك، و دو كه بازيگران بنام سابقش بودند اعداد تازﮤ ديگري هم به تدريج قدم به ميدان نهاده بودند و صحنـﮥ خيالش حكم تماشاخانه اي را پيدا كرده بود كه رقاصان بسياري پاي كوبان و دست افشان يك بيك از پس پردﮤ راز نمودار گرديده به بازيگران ديگر ملحق شده باشند. بدتر از همه به اسم «زبر و بينه» رحيم با علم تازه اي نيز كه با حروف سر و كار داشت آشنائي پيدا كرده و اين كشف جديد نيز قوز بالا قوز شده بود. در نتيجـﮥ اين احوال كار رحيم بجائي كشيده بود كه ديگر ادني اعتنائي به دوستان و آشنايان و حتي به پدر و مادر خود نداشت. روزهاي عيادت كه كسان و رفقا به دورش حلقه مي زدند و سعي مي كردند به زور بذله و لطيفه غبار كدورت و ملال را از صفحـﮥ خاطرش بزدايند متأسفانه تمام سعي و تلاششان باطل و بيهوده مي ماند. رحيم به هيچكس توجه نداشت و از وجود و عدم ما به كلي بي خبر چنان با سلاسل پرپيچ و خم اعداد و ارقام سرگرم بندبازي بود كه اگر در آن موقع صور اسرافيل را بيخ گوشش مي دميدند رشتـﮥ انديشه را از دست نمي داد.
با اين حال باز كمافي السابق به خاطر ميرزا عبدالحميد و شاه باجي خانم هرطور بود هر هفته سه چهار بار به ديدنش مي رفتم و هر بار يكي دو ساعت در نزد او به سر مي بردم. ولي وقتي ديدم ديگر ابداً به حرفهايم گوش نمي دهد و حضور و غياب من براي او يكسان است گاهي چنان در گوشه اطاق كذائي او دلم سرمي رفت كه از راه اجبار درصدد برآمدم اقلاً خود را به تماشاي احوال ساير ديوانگان سرگرم دارم.
علاوه بر روح الله و «ارباب» دو نفر ديگر هم در اطاقهائي كه در زير ايوان واقع بود منزل داشتند. يكي از آنها جواني بود سي و دو سه ساله هدايتعلي خان نام از خانواده هاي اعياني معروف و معتبر پايتخت. اين جوان پس از آنكه سالها در تحصيل فضل و كمال زحمتها كشيد و داراي نام و اعتباري گرديده بود در نتيجه هوش بسيار و حساسيت فوق العاده و مخصوصاً افراط در مطالعه و تحقيق و تتبع و زياده روي در امر فكر و خيال دوچار اختلال حواس گرديده بود و از هفت هشت ماه پيش او نيز از جمله ساكنين شب و روزي دارالمجانين گرديده بود.
هدايتعلي خان از بالا تختخواب خود كمتر پائين مي آمد و حتي عموماً شام و ناهار را هم در ميان تختخواب صرف مي نمود.
البته اين ترتيب با ترتيبات دارالمجانين مخالف بود ولي از آنجائي كه چند نفر از خويشان نزدیك اين جوان از رجال درجـﮥ اول مملكت و متصدي شغلهاي بسيار مهم بودند و باصطلاح لولهنگشان خيلي آب مي گرفت از كاركنان دارالمجانين چنان كه رسم روزگار است سبزي او را خيلي پاك مي كردند و پاپي او نمي شدند و از مخالفت با افكار و اطوارش خودداري مي كردند مخصوصاً كه رفتار و كردار و حتي هوي و هوسهاي نوظهور و گوناگون اين جوان مؤدب و محبوب با همه غرابتي كه داشت عموماً باعث اذيت و آزار كسي نبود.
از قرار معلوم در ابتدا كه كس و كارش بيشتر غمش را مي خورده اند و بيشتر به ديدنش
مي آمده اند تشخص و اعتبارش در دارالمجانين خيلي بيشتر بوده ولي وقتي كه ديده بودند كسانش رفته رفته از صرافت او افتاده اند و نم نمك او را به افكار و اوهام پريشان خود به خدا
سپرده اند آن احترامات پيش را ديگر در حقش منظور نمي داشتند. با اين همه باز مثل سابق او را به حال و خيال خود گذاشته بودند و كسي سر بسرش نمي گذاشت.
هدايتعلي خان كه در دارالمجانين اسمش را «مسيو» گذاشته بودند جثه كوچك و متناسبي داشت. موهايش نسبتاً بور و رنگ رخساره اش از زور گياهخواري پريده بود و به رنگ چيني درآمده بود. اگرچه در قيافه و وجناتش آثار بارزي از صفاي باطن و روحانيت نمايان بود معهذا با آن چشمهاي درشت و براق كه فروغ عقل و جنون در رزمگاه آن مدام در حال جنگ و ستيزه بود و آن بيني تيز و برجسته و آن پوزه باريك حساس و آن گردن بلند و لاغر رويهم رفته به عقاب بي شباهت نبود.
«مسيو» از صبح تا شام با جبه ترمه شرنده و مندرس و زبر شلواري ابريشمي سرخ و موهاي بلند ژوليده دمر روي تختخواب افتاده و شش دانگ غرق خواندن كتاب بود.
اصلاً مثل اين بود كه اين جوان فقط براي خواندن كتاب به دنيا آمده است. فكرش هم به هزارپائي مي ماند كه مي بايستي اينقدر در لاي اين كتابها بغلطد و بخزد و بلولد تا لحظـﮥ واپسينش برسد. با آنكه كمتر با كسي طرف صحبت مي شد و از قراري كه مي گفتند اسم خودش را «بوف كور» گذاشته بود. خيلي چيزهاي غريب و عجيب از او حكايت مي كردند. از آن جمله
مي گفتند از همان بچگي كه براي تحصيل به فرنگستان رفته بوده كاسه عقلش مو برداشته بوده و يك چيزيش مي شده است. مي گفتند در آنجا در خانه اي كه منزل داشته از دست تيك تيك لاينقطع يك ساعت ديواري كه صاحبخانه اش بلاجبازي نمي خواسته از اطاق او بردارد به قصد خودكشي خود را در رودخانه انداخته بوده و اگر اتفاقاً سر نرسيده و نجاتش نداده بودند بدون شبهه سر به نيست شده بود. بعدها هم در موقع برگشتن به ايران يك عروسك چيني به قد آدم خريده بود و در صندوق بزرگي با خود به طهران آورده بوده و در اطاقش در پشت پرده پنهان كرده بوده و با آن عشقبازي مي كرده است. خلاصه از بس خل بازي درآورده بود كسانش از دست او خسته شده او را بدارالمجانين فرستاده بودند. ولي در آنجا روزي از قضا گذارش به قسمت ديوانهاي بندي خطرناك مي افتد و ديوانه اي را مي بيند كه با تيله شكسته اي شكمش را پاره كرده است و رودهايش را بيرون كشيده با آنها بازي مي كرده است و با خون خود به در و ديوار نقشي مي كشيده كه به شكل سه خال سرخ و يا به شكل سه قطره خون بوده است. از اين منظرﮤ هولناك بقدري متاثر
مي شود كه از همان دقيقه تب مي كند و چون تبش مدام شديدتر مي شده و بيم خطر در ميان بوده است مجبور مي شوند او را از دارالمجانين به منزل ببرند. بزور طبيب و پرستار تبش كم كم قطع مي شود ولي از همان وقت جنون ديگري به سرش مي زند يعني در همه جا سه قطره خون
مي بيند. پدر و مادرش براي اينكه اين خيالات از سرش بيفتد از يكي از خانواده هاي بسيار محترم و سرشناش شهر برايش زن مي گيرند. ولي از همان شب اول كه عروس و داماد را دست به دست مي دهند هدايتعلي خان از مغلق گوئي و حرفهاي چاپي و بيانات پيش پا افتادﮤ عروس بقدری متنفر مي شود كه پيش از آنكه با او آشنائي پيدا كند مي رود در آن نيمه شب از سر كوچه يك دختر هرجائي بي سر و پا به منزل مي آورد و به تازه عروس مي گويد اين خانم مهمان عزيز و محترم ماست و بايد برخيزي و لازمـﮥ مهمانداري و پذيرائي را درباره او بجا بياوري عروس نيز همان نيمه شبي دايه اش را صدا مي كند و گريان و دشنام گويان به خانه پدر و مادرش برمي گردد و دو روز بعد به هزار افتضاح طلاقش را از هدايتعلي مي گيرند.
چندي بعد از طلاق كشي اتفاقاً تصوير دختري را روي قلمداني مي بيند و يك دل نه صد دل عاشق آن دختر مي شود. مدتها به خيال پيدا كردن آن دختر در كوچه و پس كوچه هاي شهر پرسه زده كفش پاره مي كند تا عاقبت نيمه شبي خيال مي كند او را پيداكرده و به منزل برده است. از قراري كه خودش حكايت كرده بود دخترك خون گرم زيتوني رنگي بوده با چشمهاي سياه درشت مورب تركمني و صورت لاغر مهتابي و دهن تنگ و كوچك نيمه باز گوشتالو و ابروهاي باريك به هم پيوسته و موهاي نامرتب كه يك رشتـﮥ آن روي شقيقه اش چسبيده بوده است. پستانهاي او ليموئي بوده و بوسه اش به طعم ته خيار تلخ بوده است. دختر در همان شب در منزل هدايتعلي خان ميميرد و جوان بيچاره بدون آنكه در و همسايه خبردار شوند هرطور بوده است جسد او را به شاهزاده عبدالعظيم برده در خرابه هاي شهر ري دفن كرده بوده است و در همان موقع از زير خاك گلدان كهنه اي بيرون آمده بود كه بر بدنـﮥ آن صورت همان دختر كشيده شده بوده است و اين گلدان چندي بعد بطور اسرارآميزي مفقود مي گردد و همين پيشامد افكار هدايتعلي خان را بيش از پيش منقلب مي سازد بطوري كه روز به روز حالش بدتر مي شده است و بقدري كارهاي مضحك و عجيب از او سر مي زده است كه عاقبت مجبور مي شوند دوباره او را بدارالمجانين بفرستند.
مختصر آنكه از بس گوش من از اينگونه قصه ها پر شده بود كم كم رغبتي به آشنائي با «مسيو» در من پيدا شد و درصدد برآمدم كه به هر تمهيدي هست با او سلام و عليكي پيدا كنم. چند بار مخصوصاً آهسته و پاكشان از جلوي اطاقش رد شدم و حتي يكي دو بار هم دل را به دريا زده و به بهانه هاي گوناگون وارد اطاقش شدم ولي همانطور كه دمر افتاده و تو بحر كتاب خواندن فرو رفته بود ابداً محلي به من نگذاشت و حتي سرش را هم از روي كتاب بلند نكرد. من هم پيش خود گفتم كه واقعاً حق دارد خود را «بوف كور» بخواند و چنان از رو رفتم كه از آن به بعد يكسره از صرافت آشنائي پيدا كردن با او افتادم و از خيرش چشم پوشيدم.

بوف كور
چندي پس از آن يك روز كه در اطاق رحيم بودم ناگهان جناب «مسيو» با همان جبـﮥ مرحوم خان سرزده وارد شد و سري فرود آورده خود را مؤدبانه معرفي كرد و پس از قدري عذرخواهي
بي مقدمه گفت چون شنيده ام كه در تمام اين دارالمجانين تنها شما دو نفر با اين عقلاي نادان
بي عقل و تميزي كه به اسم طبيب و پرستار و مدير و منقش و ناظم شب و روز جان ما بدبختها را به عنوان اينكه عقلمان مثل عقل آنها سر جاي خود نيست به لبمان مي رساند تقاوت داريد آمده ام قدري با شما درد دل كنم بلكه كمي دلم باز شود.
رحيم چون باز به همان فكر و خيالهاي خود مشغول بود وارد صحبت نشد ولي صحبت و اختلاط من با «مسيو» به زودي گل انداخت و مثل اينكه هفتاد سال باهم شريك حجره و رفيق گرمابه بوده ايم دل داديم و قلوه گرفتيم .
هدايت علي خان بسيار خوش محضر و خوش صحبت و ظريف و نكته دان بود. هرگز به عمر خود كسي را نديده بودم كه زبان فارسي را به اين سادگي و رواني حرف بزند. در ضمن كلام به قدري اصطلاحات پر معني و مناسب و به جا و ضرب المثلهاي دلچسب و به مورد و لغات قشنگ و نمكين كوچه و بازاري مي آورد كه انسان از صحبتش هرگز سير نمي شد. در همان ابتداي مجلس چشمهايش را به چشمهاي من دوخته گفت خيلي معذرت مي خواهم ولي در عالم يگانگي يك مطلب را از همين حالا بايد به شما بگويم كه من يك مرض مضحكي دارم كه دوستانم بايد بدانند و آن مرض عبارت است از اينكه از اشخاصي كه در ضمن صحبتهاي معمولي عموماً به قصد بازار گرمي و فضل فروشي يكريز كلمات قلنبه و اصطلاحات علمي و فني به قالب مي زنند و خودكشي
مي كنند كه مدام از كتابها و مشاهير علم و ادب شاهد و مثال بياورند به كلي بي آزارم و لهذا خواهشمندم كه اگر شما هم احياناً داراي اين عادت هستيد از حالا خبرم كنيد تا حساب كار خود را بكنم و از همين جا لب آشنائي را تو بگذارم و شتر ديدي نديدي بيهوده اسباب دردسر يكديگر نشويم .
كم كم با هم انس گرفتيم و هرهفته دست كم چند ساعتي باهم بسر مي برديم .
به محض اين كه خبردار مي شد كه به عيادت رحيم آمده ام بي رو دربايستي سر مي رسيد و با هم مي رفتيم زيرا درخت نارون كهني كه در وسط باغ درارالمجاني جاي خلوت و دنجي بود روي علفها مي نشستيم و بناي صحبت را مي گذاشتيم . به قدري صحبتهاي اين جوان شيرين و با معني بود كه واقعاً آدم سير نمي شد ولي چه بسا اتفاق مي افتاد كه بي مقدمه فيل به ياد هندوستان مي افتاد و حواس «مسيو»يك دفعه به جاي ديگر مي رفت و آن وقت بود كه تمام اعضاء و جوارحش مثل چرخ و تسمه و پيچ و مهره ماشين بخار یک دفعه به حركت در مي آمد و هر كدام براي خود حركت مخصوصي پيدا مي كرد. پاشنـﮥ پايش را مثل اينكه كوك كرده باشند مرتباً چون پايه چرخ خياطي به زمين مي خورد و كمر و پائين تنه اش به حركت دوري در مي آورد. دست راستش به سرعت تمام در فضا به نوشتن كلمات فارسي و فرانسه مشغول مي شد. انگشت سبابـﮥ دست چپش سيخ مي شد و مانند مته بناي فشاردادن به زمین را مي گذاشت در اين گونه مواقع اين آدم معقول و محجوب از استعمال كلمات ركيك هم رو گردان نبود و مثل اينكه با شخص معيني سر شاخ شده باشد هزار مضمون و متلك آب نكشيده به ناف او مي بست و با قيافـﮥ جدي حرفهائي مي زد كه معلوم نبود فحش است يا تعارف چيزي كه بيشتر مرا به تعجب مي انداخت اين بود كه اين جوان با آن چشمان هميشه خندان دائم لبخند تلخي بر روي لبانش نقش بسته بود.

behnam5555 04-16-2010 08:35 PM

قسمت هفده هم دارالمجانين

يك روز كه سر دماغ بود در بين صحبت گفتم حالا كه عدو سبب خير شده است و در اينجا فراغتي داري چرا سرگذشت و افكارت را نمي نويسي كه هم اسباب سرگرمي خودت باشد و هم يادگار خوبي از تو باقي بماند. گفت اينقدر مزخرفات نوشته ام كه اگر يك جا جمع شود پنج برابر مثنوي مي شود ولي همه روي كاعذهاي عطاري و كنار روزنامه ها و پشت پاكتها و روي جلد مجلات و حاشيه كتابهاست. كي حوصله دارد اينها را جمع كند، وانگهي بعد از آنكه ما مرديم چه اهميتي دارد كه يادگار موهوم ما در كله يك دسته ميكروب كه روي زمين مي غلطند بماند يا نه و از كار ما ديگران كيف ببرند يا نبرند. اگر چه اغلب فكر مي كنم كه آيا اساساً ممكن است دو نفر ولو دو دقيقه هم باشد صاف و پوست كنده همـﮥ احساسات و افكار خودشان را به هم بگويند باز از همين صحبتهاي دو نفري از همه چيز بيشتر لذت مي برم گفتم البته صحبت جاي خود دارد مخصوصاً صحبتهاي تو كه براي من و براي هر كس بي نهايت مفيد و فوق العاده شنيدني است ولي شايد چيزهائي هم كه نوشته اي به درد كسي بخورد و بتواني از اين راه خدمتي به مردم و جامعه بكني.
گفت اصلا من از كساني كه مبتلا به جنون خدمت به جامعه هستند و به قول فرنگيها گرفتار جنون gocial servisomanie مي باشند و از اين جور چيزها بدم مي آيد و آنگهي من خود را از آن پرنده اي كه در تاريكي شبها ناله مي كند سر گشته تر و آواره تر حس مي كنم با اين حال چه راهي مي توانم جلوي پاي ديگران بگذارم: نمي دانم اين شعر رعدي را شنيده اي كه مي گويد:

«پرسيد كسي زمن كه در دور جهان
بهتر زبهان كه بود و مهتر زمهان

گفتم كه كسي نبوده و ربوده كسي
آن بوده كه كرده نام نامي پنهان»

يقين دانسته باش كه در اين دنيا خاموشي بهترين چيزهاست و آدم بايد مثل پرندگان كنار دريا بال و پر خود را به گشايد و تنها بنشيند.
پرسيدم در اين صورت پس چرا اين همه چيز نوشته اي؟
گفت من اگر چيزي نوشته ام فقط براي احتياج نوشتن بوده و محتاج بوده ام كه افكار خود را به وجود خيالي خودم به سايـﮥ خودم ارتباط بدهم . از طرف ديگر فكر مي كنم شايد بشود از اين راه قدري خودم را بشناسم چون مي ترسم فردا بميرم و هنوز خود را نشناخته باشم .
آشنائي ما با «مسيو» رفته رفته صورت دوستي به خود گرفت و روزي ديدم بقچـﮥ بستـﮥ بزرگي با خود آورده به من سپرد و گفت اين هم نوشته هائي كه مي خواستي حالا ببينم چند مرده حلاجي و چگونه مي تواني از اين آش شلم شوربا سر در بیاوري .
بسته را با خود به منزل بردم و در وسط اطاق باز كرده وبه زمين ريختم . تمام سطح اطاق را به ارتقاع يك وجب پوشانيد و اطاقم به صورت دكان كهنه چينان درآمد. آنگاه مدتي شب و روز خود را چون مورچه اي كه در انبار كاه گير كرده باشد در ميان امواج اين كاغذ پاره ها به غلطيدن و واغلطيدن و مرور و مطالعه و دقت و تـأمل و اكتشاف گذراندم . راستي كه محشر غريبي بود و صبر و حوصله ايوب لازم بود تا بتوان ميان آن خرمن انبوده در هم و برهم برسم خوشه چيني قدمي فرا نهاده و گلچين گلچين گامي چند به جلو رفت. اگر چه قسمتي از اين نوشته ها بطور واضح سكـﮥ جنون داشت و دريافتن مقصود و معني آن براي چون من آدم بي اطلاع تازه كاري غير ممكن بود ولي در بعضي قسمتهاي ديگر آن به قدري معاني بلند و مطالب بكر و دلچسب پيدا كردم كه دريغم آمد مقداري از آن را در جنگ خود پاكنويس ننمايم و اينك براي نمونه چند جملـﮥ آن را در اين جا نقل مي نمايم.
نقل از نوشته هاي هدايت علي خان كه خود را « بوف كور» مي خواند و در دارالمجانين به «مسيو» مشهور شده بود.
« زندگي من به نظرم همانقدر غير طبيعي و نامعلوم و باور نكردني مي آيد كه نقش روي قلمداني كه با آن مشغول نوشتن هستم گويا يك نفر نقاش مجنون وسواسي روي جلد اين قلمدان را كشيده است».
«در طي تجربيات زندگي به اين مطلب برخورده ام كه چه ورطه هولناكي ميان من و ديگران وجود دارد. من هنوز به اين دنيائي كه در آن زندگي مي كنم انس نگرفته ايم و حس مي كنم كه دنيا براي يك دسته آدمهاي بي حيا، پررو، گدامنش، معلومات فروش، چهارپا دار و چشم و دل گرسنه است. براي كساني كه به فراخور دنيا آفريده شده اند و از زورمندان زمين و آسمان مثل سگ گرسنه جلوي دكان قصابي براي يك تكه لثه دم مي جنبانند و گدائي مي كنند و تملق
مي گويند».
«زندگي من همه اش يك فصل و يك حالت داشته و مثل اين است كه در يك منطقه سردسير و در تاريكي جاوداني گذشته است در صورتي كه در ميان تنم هميشه يك شعله
مي سوزد و مرا مثل شمع آب مي كند».
«زندگي من در ميان اين چهار ديواري كه اطاق مرا تشكيل مي دهد و حصاري كه دور زندگي و افكار من كشيده شده مثل شمع خرده خرده آب مي شود- نه اشتباه مي كنم – مثل يك كنده هيزم تر كه گوشـﮥ ديگدان افتاده و به آتش هيزمهاي ديگر گرچه برشته و زغال شده ولي نه سوخته است و نه ترو تازه مانده بلكه فقط از دود ديگران خفه شده است ».
«از بس چيزهاي متناقص ديده و حرفهاي جور به جور شنيده ام و از بسكه ديد چشمهايم روي سطح اشياء مختلف سائيده شده است ديگر هيج چيز را باور نمي كنم و حتي در شكل و ثبوت اشياء و در حقايق آشكار و روشن الان هم شك دارم و نمي دانم اگر انگشتهايم را به هاون سنگي گوشـﮥ حياطمان بزنم و ازاو بپرسم آيا ثابت ومحكم هستي و جواب مثبت بدهد حرف او را باور بكنم يا نه».
«زندگاني زنداني است با زندانيهاي گوناگون . بعضيها به ديوار زندان صورت مي كشند و با آن خودشان را سرگرم مي كنند. بعضيها مي خواهند فرار كنند و دستشان را بيهوده زخم
مي كنند . بعضيها ماتم مي گيرند. ولي اصل كار اين نيست كه بايد خودمان را گول بزنيم ولي وقتي مي رسد كه آدم از گول زدن خودش هم خسته مي شود».
« آيا سرتا سر زندگي يك قصـﮥ مضحك يك مثل باور نكردني و احمقانه نيست . آيا من قصه و افسانـﮥ خودم را نمي نويسم و آيا هر قصه اي فقط راه فراري براي آرزوهاي ناگام نيست آرزوهائي كه به آن نرسيده اند آرزوهائي كه هر مثل سازي مطابق روحيه محدود موروئي خودش تصور كرده است».
«نمي دانم روي زمين چه اميد و انتظاري داريم . فقط با يك مشت افسانه خودمان را گول مي زنيم و هيچوقت كسي رأي ما را نپرسيده و هميشه محكوم بوده و هستيم ».
«زندگي با خونسردي و بي اعتنائي صورتي كه هر كس را به خودش ظاهر مي سازد. گويا هر كس چندين صورت با خودش دارد. بعضيها فقط يكي از اين صورت كه را دائماً استعمال
مي كنند كه طبعاً چرك مي شود و چين و چروك مي خورد. اين دسته صرفه جو هستند . دستـﮥ ديگر پيوسته صورتشان را تغيير مي دهند ولي همين كه پا به سن گذاشتند مي فهمند كه اين آخرين صورتك آنها بوده به زودي مستعمل و خراب مي شود. آن وقت است كه صورت حقيقي آنها از پشت صورتك آخري بيرون مي آيد ».
«آيا در حقيقت زندگاني وجود دارد. آيا بيش از يك خيال موهوم هستيم يك مشت سايه كه در اثر يك كابوس هولناك يا خواب هراساني كه يك نفر آدم بنگي ببيند بوجود آمده ايم».
با اين عقل دست و پا شكسته خودمان مي خواهيم براي وجود چيزها هم منطق بتراشيم. مگر كدام چيز از روي عقل است. روي زمين شكم و شهوت جلو چشمها پرده انداخته ولي اگر كسي از بالا نگاه كند روي زمين مثل افسانه اي بنظر مي آيد كه مطابق ميل يك نفر ديوانه ساخته شده باشد.
خوب بود مي توانستم كاسـﮥ سر خودم را باز بكنم و همـﮥ اين تودﮤ نرم خاكستري پيچ پيچ كلـﮥ خودم را درآورده بيندازم دور بيندازم جلو سگ ».
«من به يك روح مستقل و مطلق كه بعد از تن بتواند زندگاني جداگانه بكند معتقد نيستم ولي مجموع خواص معنوي كه تشكيل شخصيت هر كسي و هر جنبنده اي را مي دهد روح اوست. مگر نه اين كه افكار و تصورات ما خارج از طبيعت نيست و همانطور كه جسم ما موادي را كه از طبيعت گرفته پس از مرگ به آن رد مي كند؟ چرا افكار و اشكالي كه از طبيعت به ما الهام مي شود بايد از بين برود. اين اشكال و افكار هم پس از مرگ تجزيه مي شود ولي نيست نمي شود و بعدها ممكن است درسرهاي ديگر مانند عكس روي شيشه عكاسي تأثير بكند همانطور كه ذرات تن ما در تن ديگران مي رود والا روح هم مي ميرد و تنها آنهائي كه قواي ماديشان بيشتر است بيشتر
مي مانند و بعد كم كم مي ميرند».
روح دريچه اي است كه عادات و اخلاق و وسواسها و ناخوشيهاي پدر و مادر را به بچه انتقال مي دهد و چيز ديگري نيست از اين لحاظ هميشه باقي است والا روح شخص چون محتاج به خوراك است بعد از تن نمي تواند زنده بماند و با تن هر كس مي ميرد.
«همه چيز روي زمين و آسمانها دمدمي و موقتي و محكوم به نيستي شده است ».
«در دنيا تنها رنگ و بو و نغمه و شكل و مزه عالمي دارد. والا عشق هم يك آواز دور يك نغمـﮥ دلگير و افسونگري است كه آدم زشت و بد منظري مي خواند و نبايد دنبال او رفت و از جلو نگاه كرد چون ياد بود و كيف و آوازش را خراب مي كند و از بين مي برد؟ ».
«عشق چيست؟ براي همـﮥ رجاله ها يك هرزگي و يك ولنگاري موقتي است. عشق
رجاله ها را بايد در تصنيفهاي هرزه و در فحشها و اصطلاحات ركيك كه در عالم مستي و هشياري تكرار مي كنند پيدا كرد مثل «دست خر تو لجن زدن» و خاك تو سري كردن و امثال آن».
«حسن انهدام و ايجاد يك مو از هم فاصله دارد».
«آخرين فتح بشر آزادي او از قيد احتياجات زندگاني خواهد بود يعني اضمحلال و نابود شدن نژاد از روي زمين».

وسوسه
وقتي از مطالعـﮥ اين اوراق فارغ شدم معلوم شد متجاوز از دو هفته است كه به كلي دنيا را فراموش كرده و حتي به عبادت رحيم هم نرفته ام. اولين كاري كه كردم دل به دريا زدم و از سر راز و نياز باز كاغذي به بلقيس نوشتم و شخصاً به خدمت شاه باجي خانم رسيده پس از تحويل گرفتن يك مثنوي گله مندي و عجز و التماس و دشنام و قربان و صدقه خواهش نمودم هر طوري شده است كاغذم را به دست خود بلقيس برساند و اگر ممكن باشد دو كلمه جواب براي من بياورد آنگاه به هزار مكر و حيله گريبان خود را از چنگش رهانيدم و بقچـﮥ اوراق «مسيو» بزير بغل به جانب دارالمجانين رهسپار گرديدم.
همين كه وارد اطاق رحيم شدم ديدم هدايتعلي خان هم در گوشه اي از اطاق بر روي شكم افتاده پاهاي برهنه خود را از عقب بلند كرده و شش دانگ مشغول كتاب خواندن است. برخلاف سابق به محض اينكه صدايم به گوشش رسيد از جا جسته از ديدن من شاديها نموده گفت خيال كرده بودم تو هم از معاشرت ديوانگان خسته شده اي و به سراغ آنهائي رفته اي كه عقلشان را با پارو بر مي دارند و فهمشان را با ذره بين بايد جستجو كرد.
گفتم برخلاف، تمام اين مدت را به مطالعـﮥ يادداشتهائي كه به من سپرده بودي سرگرم و معناً با تو بودم ولي بگو ببينم تو دراين مدت در چه كاري بوده اي؟
گفت راستش اينست كه هرچه خواستم قدري با رفيق جان جاني تو رحيم سرو كله زده بوي گل را از گلاب بجويم دستم بجائي بند نشد. او هم معلوم مي شود از مصاحبت چون من ديوانـﮥ چل سود از ده سپر و بيزار است.
به رحيم نگاه كردم ديدم مانند اشخاص مجذوب و جوكيان هند در گوشه اي از اطاق رو به ديوار چمباتمه نشسته و با ارقام و خطوطي كه با مداد به بدنـﮥ ديوار اطاق كشيده بود خيره مانده است. معلوم شد گرچه مزاجاً حالش بهتر است ولي حواس و افكارش بر عكس خيلي پريشان تر از سابق گرديده است و خيل انبوه اعداد و ارقام چنان بر حدود و ثغور مغزش استيلا و در خلل و فرج آن رخنه يافته كه در تار و پود وجودش كمترين پناهگاهي براي آنچه غير از ارقام و اعداد باشد باقي نمانده است. هرچه خواستم او را ولو چند دقيقه هم شده از گرداب پر تلاطم افكار بي سرو ته به در آورم و اقلا پيغامهائي را كه از مادرش داشتم به او برسانم فايده اي نبخشيد. لهذا با خاطري بس متأثر بقچـﮥ اوراق « مسيو » را برداشتم و با خود او از اطاق بيرون آمده با هم به طرف نارون معهود خودمان روان گرديديم.
گفتم رفيق تملق و چاپلوسي به كنار ولي بدان كه اين بقچـﮥ بستـﮥ تو گرچه به صورت آش درهم جوشي بيش نيست ولي در حقيقت جام جهان نماي گرانبهائي است و دو هفته تمام از مطالعـﮥ مطالب آن لذت وافر بردم.
گفت توبره چهار پايان را ديده اي كه جو و ینجـﮥ خود را در آن مي خورن. هميشه از ته مانده خوراك و نشخوار چيزي در گوشه و كنار و در زواياي آن باقي مي ماند. اين بقچـﮥ هم حكم توبرﮤ مرا دارد و اين يادداشتهاي در هم و بر هم مانده نشخوار كلـﮥ لحيم خوردﮤ من است و هرگز تصور نمي كردم به درد كسي بخورد و اصلا تعجب مي كنم كه چطور توانسته اي از عهدﮤ خواندن آن بزبيائي.
گفتم هر طور بود خواندم و به اجازﮤ ضمني تو قسمتي از آنها را در جنگ خود رونويسي كردم.
گفت تمجيد بلاتفكر و تصديق بلاتصور را كه از عادتهاي موروثي اولاد سيروس است به كنار بگذار و صاف و پوست كنده بگو ببينم چه ايرادهائي به اين يادداشتها داري؟
گفتم برادر تملق و چاپلوسي وخوش آمد گوئي براي جائي ساخته شده است كه اميد پاداش و چشمداشتي در ميان باشد و خودت تصديق مي كني كه در مورد چون تو كسي، اينگونه حسابها غلط و بي جاست. در باب نوشته هاي تو دو ايراد دارم كه آنها را هم نمي توان ايراد گفت و در واقع آرزوي قلبي است.
اولا تو در نوشته گاهي از لحاظ جمله بندي و تلفيق الفاظ كاملا مراعات قواعد صرف و نحو را نمي نمائي. آرزو دارم كه اين نقيصه را هم رفع نمائي تا زبان اشخاص فضول بسته شود. ثانياً در كار نوشتن زياد مسامحه كاري چنانكه اغلب اين يادداشتهايت را روي پاكت پاره و كاغذهاي عطاري تكه پاره نوشته اي و حتي بعضي از آنها در حاشيه ورقهاي بازي و در پشت بليطهاي واژگون نوشته شده است. بيا و محض خاطر من هم شده از اين به بعد اين قدر لاابالي مباش و هر وقت خواستي چيزي بنويسي مثل بچه آدم روي يك ورق كاغذ حسابي بنويس.
خنده اي از سر تمسخر تحويل داده گفت تو هم كه بله. تو هم كه يك پايت مي لنگد. مرد حسابي صرف و نحو براي آنهائي خوب است كه بزور درس و كتاب مي خواهند فارسي ياد بگيرند والا براي چون من كساني كه وقتي بخشت افتاديم به فارسي اولين ونك را زديم و وقتي هم چانه خواهيم انداخت داعي حق را به فارسي لبيك اجابت خواهيم گفت همين قدر كافي است كه حرفمان را مردم فارسي زبان بمحض اين كه شنیدند بفهمند.

behnam5555 04-16-2010 09:07 PM

قسمت هجده هم دارالمجانين

مگر نمي داني كه شيخ محمود شبستري از عرفاي درجه اول ما گفته:

«لغت با اشتقاق و نحو با صرف
همي گردد همه پيرامن حرف


هر آنگو جمله عمر خود در اين كرد
بهرزه صرف عمر نازنين كرد

صدف بشكن برون كن در شهوار
بيفكن پوست مغز نغز بردار»

مرد حسابي وقتي اين صرف و نحوها را تراشيدند كه هزار سال بود زبان وجود داشت و
بي صرف و نحو نشو و نما مي كرد و به اصطلاح معروف لب بود كه دندان آمد و حتي همين قرآن هم كه به عقيدﮤ ماها فصيح ترين آثار مكتوب عالم است وقتي نازل شد كه هنوز براي زبان عربي صرف و نحوي نساخته بودند. آيا تصور مي كني كه اشخاصي مثل سعدي و حافظ هر وقت چيزي مي نوشتند اول دو ساعت آن را در بوتـﮥ صرف و نحو مي گذاشتند مگر نمي داني كه هر صرف و نحوي براي مرحلـﮥ معيني از مراحل زبان نوشته شده و وقتي زبان از آن مرحله گذشت و به
مرحله هاي ديگر رسيد بايد براي آن از نو قواعد و قوانين تازه اي ساخت كه مناسب با اقامت آن باشد. من هر وقت اسم صرف و نحو بگوشم مي رسد به ياد كمر چيني مي افتم كه دايه ام براي پسركش دوخته بود و چندين سال بعد كه جوانك كت و كوپالي بهم زده بود باز مادرش مي خواست همان كمر چين را به او بپوشاند و من و برادرهايم از خنده رود بر مي شديم .
گفتم رفيق حرفهاي گنده گنده ميزني . اولا در جائيكه صحبت از بنده و جنابعالي در ميان است پاي سعدي و حافظ را به ميان آوردن كمال بي لطفي و درست حكایت مگس و سيمرغ است و جز من هر كس اينجا بود بلاشك يك شيشكي آبدار بدلت بسته بود و ثانياً يقين داشته باش كه سعدي و حافظ هم اگر در صرف و نحو دست نداشتند به اين مقام نمي رسيدند.
گفت صرف و نحو مثل نفس كشيدن است كه هم براي هر كس لازم است و هم همه كس بخودي خود مي داند و به عقيدﮤ من به اهل زبان صرف و نحو آموختن به ماهي شناوري ياد دادن است و آنگهي همـﮥ بزرگان هم در صرف و نحو كامل نبوده اند چنانكه البته شنيده اي كه غزالي هم با آن همه عظمت، كميتش در اين زمينه مي لنگيده و خودش اقرار كرده كه در اين فن چندان مهارت نداشته است. ديگر چه برسد به من كه تنها شباهتي كه با غزالي دارم همين است كه فهميده ام با عقل و ادراك هم بار كسي بار نمي شود.
گفتم با اين استدلالهاي سست و منطق با رد حرف خود را هرگز به كرسي نخواهي نشاند ولي بگو ببينم در مورد ايراد دومم چه جوابي داري و آيا قبول نداري كه مسامحه كار هستي و يا باز مي خواهي براي تبرئه خود تأسي به عرفاء و حكماي بزرگ را دستاويز قرار داده و مسامحه و به طالت را از صفات و خصائل اولياء الله و اهل حق قلمداد كني ؟
گفت از جايت نجنب الان برايت جواب خواهم آورد.
اين را گفت و بقچـﮥ بسته را برداشته و به عجله روان شد و چند لحظه اي بعد برگشته گفت بلند شو بيا جوابت را بگير.
به دنبالش روان شدم. يك راست مرا آورد به آشپزخانه و با دست اجاق را نشان داد.
ديدم بقچه را همان طور سربسته در اجاق بزرگي بر روي آتش انداخنته و از اطرافش آتش زبانه مي كشد و گرگر مشغول سوختن است . آه از نهادم بر آمد خواستم هر طور شده دست و پائي كرده هر قدر از آنها را كه ممكن باشد از شراره آتش نجات دهم ولي دستم سوخت و جز مقداري خاكستر و كاغذهاي نيم سوخته چيز ديگري نصيبم نگرديد.
باكمال تغير رو بدو نموده بالحني سخت پرخاش آميز گفتم الحق كه ديوانـﮥ زنجيري هستي.
شانه ها را به علامت بي اعتنائي بالا انداخته با پوزخندي نمكين جواب داد چه فرمايشي است . تازه دارد دندان عقلم در مي آيد.
دیگر اصلا محلش نگذاشتم و به حدي از اين حركت او خاطر آزرده و پکر بودم كه حتي بدون خدا حافظي با رحيم به منزل برگشتم. ديدم دكتر باز در همان اطاق دم كرده و دریايش را طوفاني ساخته يعني اجاقش را روشن كرده و يكتا پيراهن آستینها را بالا زده و در وسط اطاق سرپا نشسته عرق ريزان مانند كسي كه سفر دور و درازي در پيش داشته باشد مشغول بستن چمدانهايش
مي باشد.
گفتم آغور بخير. ديگر باز چه هوائي به سرت افتاده است. انشاء الله مبارك است .
گفت راستش را مي خواهي دیگر طاقتم طاق شده و بيش از اين تاپ و توان ندارم عزم خود را جزم كرده ام كه هر چه زودتر دست و پاي خود را جمع كرده و از اين محنتكده بيرون جسته خود را به دريا برسانم. ولي تو ابداً نبايد به خودت تشويشي راه بدهي اولا تا كارهايم رو براه شود باز مدتي طول خواهد كشيد و ثانياً اين خانه تا سه ماه و نيم ديگر در اجارﮤ من است و اجاره اش را تمام و كمال پرداخته ام و چون فعلا اثانيه و اسباب و آلات طبابتم هم اينجا مي ماند سه ماهه مواجب نوكرم را هم داده ام كه از خانه و زندگيم نگهداري كند تا بعد تكليف همه را معين كنم از اين قرار در غياب من ارباب و صاحب خانه واقعي تو خواهي بود حكمت مجري و امرت مطاع خواهد بود هر كاري
مي خواهي بكن كه كاملا مختاري و به قول مشديها « مرخصي كه به خونم شلنك و تخته زني»
پيش خودم گفتم امروز عجب روز پر ادباري است . از زمين و آسمان نحوست مي بارد.
از شدت اوقات تلخي بدون آن كه ابداً به حرفهاي دكتر جوابي بدهم دست دراز كرده از كتابخانه اش كتابي بيرون كشيدم و به اطاق خود رفتم در را از داخل بستم و لباسها را كندم و با كمال بي دماعي بر روي تختخواب افتادم . كتاب را باز كردم كه بخوانم ولي خاطر عنان گسيخته رغبتي نداشت و به طرف ديگري روان گرديد.
سيماي بلقيس در مقابل نظرم نقش بست راز آنچه براي العين ديده بودم هزار بار دلرباتر و بهتر به نظر آمد. در عالم انديشه چنان در حسن و جمال او خيره شدم كه بي اختيار چشمهايم را بستم و رو به آسمان نموده گفتم بارالها آيا باز ديدار اين فرشتـﮥ رحمت نصيب من خواهد گرديد يا اين آرزو را هم مثل آرزوهاي ديگر به خاك خواهم برد. همين طور مدتي با بلقيس و با خداي بلقيس بادلي محزون در راز و نيازم بودم.
وقتي به خود آمدم معلوم شد ساعتها از شب گذشته و شهر از سرو صدا افتاده است. كتاب را كه به زمين افتاده بود از نو برداشتم و سرسري به مطالعه آن مشغول گرديدم. از قضا كتابي بود به فرانسه در باب امراض دماغي اگر در همان ايام اتفاقاَ با ديوانگان سرو كار پيدا نكرده بودم به طور يقين فوراً آن را بسته و كنار مي گذاشتم ولي در آن موقع نظر به عوالمي كه خواهي نخواهي بين من و گروه ديوانگان پيدا شده بود حيفم آمد كه از اين حسن اتفاق و تصادف خداداد بهره اي نگيرم لهذا با آنكه سواد فرانسه ام كند است و شايد تنها به خواندن رومانهاي ساده قد بدهد از همان ساعت به كمك لغت « لاروس» به مطالعه آن كتاب مشغول گرديدم. صفحه هاي اول را به زحمت خواندم ولي هر قدر پيشتر مي رفتم و به اصصلاحات فني آشنا تر مي شدم آسانتر مي شد و بر رغبت و لذتم مي افزود.
عاقبت كار به جائي كشيد كه يازده روز تمام مانند اشخاص چله نشسته ئي به استثناي چند ساعتي كه در خواب مي گذشت شب و روز در ورطـﮥ عشق و جنون غوطه ور بودم. از يك طرف خيال بلقيس و از طرف ديگر غرايب و عجايبي كه در كيفيت امراض دماغي و فنون و جنون هر دقيقه بر من مكشوف مي گرديد چنان بر وجودم استيلا يافت كه به كلي دامن اختيار از دستم رفت و رهسپار دنيائي شدم كه با دنياي معمولي هيچ شباهتي نداشت.
وقتي به آخرين صفحـﮥ كتاب رسيدم دنيا در نظرم به صورت دارلمجانين پهناوري آمد كه كرورها ديوانگان عاقل نما و خردپيشگان مجنون صفت در صحنـﮥ آن در رفت و آمد و نشست و برخاست باشند. برمن ثابت شد كه اگر مردم ديوانه هاي دائمي نباشند بلاشك هر آدمي در ظرف بيست و چهار ساعت شبانه روز دست كم ولو فقط چند لحظه اي نيز شده بيكي از انواع بي شمار جنون كه غضب و حرص و شهوت و بغض و عداوت و خست و اسراف و حسادت و جاه طلبي و دروغ و خودخواهي و وسوسه و عشق و صدها و هزارها هوي و هوسهاي گوناگون و اضطرابها و وسواسها و خلجانهاي عياني و نهاني و افراط و تفريطهاي رنگارنگ از آن جمله است مبتلا مي باشد.
« كتاب امراض دماغي » در اين باب متضمن مطالب بسيار غريب و عجيب بود و پس از خواندن آن بر من ثابت گرديد كه جنوني كه در نظر ما چيز ساده اي بيش نيست در واقع كتاب هزار فصلي است كه هر فصلي از فصول آن محتاج سالها دقت و كاوش مي باشد. ولي آنچه مرا بيشتر از همه شيفتـﮥ احوال ديوانگان ساخت نكته اي بود كه در باب وارستگي و بي خبري آنها خواندم. مؤلف كه خود از اطباي مشهور پاريس مي باشد شخصاً در اين باب مطالعات زيادي نموده در نتيجـﮥ تجربيات دقيق يك باب مفصل از كتاب خود را به عدم تأثر اغلب تأثرات جسماني و روحاني در وجود ديوانگان منحصر ساخته و به كمك مثالهاي زياد و با ذكر اسم و رسم اشخاص و قيد روز و محل ثابت نموده بود كه بسياري از ديوانگان حتي از گرسنگي و تشنگي و گرما و سرما و غم و اندوه والم را هم حس نمي كنند. طبيب مذكور عكس يكي از مريضهاي دارالمجانين شخصي خود را در كتاب گذاشته بود كه وقتي خبر فوت يگانه پسر جوانش را آورده بودند همان طور كه مشغول چيدن ناخن بوده بدون آنكه سرش را بلند كند همين قدر با كمال بي قيدي و بي اعتنائي گفته بود لابد اجلش رسیده و عمرش سرآمده بود.
وقتي از خواندن اين قسمت كتاب فراغت يافتم ساعتهاي متمادي در كيفيات اين عوالم شگرف سير كرده پيش خودگفتم خوشا به حال اين اشخاص كه از شكنجه و عذابهائي كه روزگار ما را تلخ و ناگوار مي سازد بي خبرند و از ته قلب به احوال آنها حسرت بردم . دو سه فصل را كه مربوط به اين مقوله بود چند دور به دقت خواندم و هر دفعه به نكات تازه اي برخوردم كه مرا بيشتر شيفتـﮥ محسنات جنون ساخت به خود گفتم يارو عجب خواب بوده اي . دنيا دارالمجانيني بيش نيست. تو نخ هر كس بروي يك تخته اش كم است و عقلش پارسنگ مي برد. اگر بنا بشود همـﮥ ديوانه ها را زنجير كنند و به نگاهبان بسپارند قحطي زنجير و پاسبان خواهد شد. كم كم كار بجائي كشيد كه آرزو مي كردم ايكاش من هم از دغدغـﮥ اين عقل شيدائي و اسقاطي رهائي مي يافتم و داخل خيل بي آز و آزار و بي خبر از آز و آزار ديوانگان مي شدم.
در همان حيص و بيص روزي پدر رحيم سرزده به ديدنم آمد. اصرار نمود كه با هم سري به رحيم بزنيم. خودم نيز دلم براي رحيم تنگ شده بود. دعوت آقا ميرزا را اجابت نمودم و با هم به طرف دارالمجانين روانه شديم.
رحيم آن چناني كه بود آن چنانی تر شده بود بطوري كه اصلاً يا ما را نشناخت و يا بقدري مشغول انديشه هاي دور و دراز خود بود كه وجود و عدم ما در نظرش يكسان آمد. پدرش را با او تنها گذاشتم و پس از مدتي دودلي و ترديد به طرف اطاق مسيو روانه گرديدم. تا چشمش به من افتاد كتابي را كه مي خواند به گوشـﮥ اطاق پرتاب نمود و از جا جسته بقدري مرا بوسيد و از ديدنم ذوق نمود كه با وجود كدورتي كه از او داشتم قلم عفو بر جرايمش كشيدم و بي درنگ دستش را گرفتم و بازو به بازو به طرف پاتوق خودمان يعني همان درخت نارون معهود روانه شديم.

عقل و جنون
گفت فلاني غيبت كبري كرده بودي. خيال كرده بودم به قول مشديها دور ما فقير و فقرا را خط كشيده اي.
گفتم دو هفته تمام گوئي در اين دنيا نبودم. به معراج جنون رفته بودم.
در توضيح اين احوال متجاوز از يك ساعت بدون آنكه فرصت بدهم لب بگشايد در باب كتابي كه خوانده بودم ليچار بافتم، خيال مي كردم كه اين مطالب براي او تازگي خواهد داشت و چون مربوط به احوال اوست لابد از شنيدن آن خوشوقت و ممنون مي شود ولي معلوم شد كه با آثار مؤلف كتاب آشنائي كامل دارد و از او علاوه بر همان كتاب مقالات متعدد هم خوانده و از نظريات و عقايد او اطلاعات بسياري داشت كه به كلي بر من مجهول بود.
گفتم پس از خواندن اين كتاب گرفتار وسوسه شده ام و مثل اين است كه شيطان شب و روز در گوشم مي خواند كه «العقل عقال» و در اين دنيا اگر سعادتي است تنها نصيب ديوانگان است و بس و به قول مولوي رومي «غافلي هم حكمت است و نعمت است». گفت مگر در اين باب شكي داشتي؟ گفتم همه مي گويند كه عقل گرانبهاترين گوهرهاست و حكما گفته اند كه خدايا كسي را كه عقل ندادي چه دادي و «العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان» بااين حال چطور مي تواني جنون را بر آن ترجيح بدهي؟ گفت در باب عبادت رحمن به قول يار و حقيقت كه جسارت است خلاف هم كه چه عرض كنم ولي جاي انكار نيست كه اگر ابليس كه ملك مقرب بود ملعون ابد و ازل شد تنها از دست همان عقل سرشارش بود. اما چناني كه مي گويند به وسيلـﮥ عقل به دست مي آيد آن هم بايد همان جنون باشد نه جنان و لابد در نقل قول تحريفي شده است والا هر كس مي داند كه عقل دروازﮤ جهنم است نه دالان بهشت.
گفتم اي بايا تو هم شورش را درآورده اي. هرگز كسي را نديده بودم بگويد جنون بهتر از عقل است.
گفت رفيق اگر راستي راستي مي خواهي چيزي بفهمي بيش از همه چيز بايد از خر تقليد و تلقين پياده شوي و چنين گفته اند و چنين مي گويند را به دور بيندازي و مرد شعور و فهم خودت بشوي و الا مي ترسم قافلـﮥ فكرت تا به حشر لنگ بماند.
گفتم اگر تا به حال در ديوانگي تو شكي داشتم ديگر شكي برايم باقي نماند و از اين به بعد تكليف خودم را با تو خواهم دانست.
گفت زياد آتشی نشو و حرفم را گوش كن. مگر نه ديوانه كسي را مي گويند كه در فكر و كارش تعادل نباشد و از طرف ديگر مگر نه دنيا به منزلـﮥ كشتي سبكباري است كه به روي درياي طوفاني افتاده باشد؟ در اين صورت چطور مي خواهي كه مسافرين چنين كشتي بي سكاني مراعات تعادل را بنمايند. من هر وقت به دنيا و مردم دنيا و افكار و عقايد اين مردم نگاه مي كنم قطره اي از سيماب زنده در نظرم مجسم مي شودكه مدام مي لرزد و مي لغزد و ابداً سكون و ثباتي براي آن نمي توان تصور نمود. شكها و يقين ها به حدي دستخوش تزلزل و تغيير هستند كه انسان كم كم در شك هم شك پيدا مي كند. حالا كه خودمانيم بگو ببينم در چنين عالمي كه سر تا پايش همه لغزش و جنبش و تغيير و تبديل است چطور ممكن است كه انسان متعادل را از دست ندهد و آيا قبول نداري كه در اين بحبوحـﮥ بي ثباتي اين بلبشوي بي تعادلي ديوانـﮥ واقعي كسي است كه ادعاي عقل و تعادل داشته باشد؟
گفتم برادر اينطورها هم كه تو مي گوئي دنيا گرفتار زلزلـﮥ مستمر با جنون طرف به روي سنگ قرار نگيرد. هر چه باشد باز عقل را نمي توان لب و لوچه را جمع كرد و گفت مگر قرار نبود كه تقليد را دور بيندازي و حرفهاي بي اساس مردم را بيخود گذاشتي به رخ ما نكشي. تو كه به خيال خودت صاحب عقل و ادراكي اگر مردي بيا و پنج دقيقه كلاهت را قاضي كن تا دستگيرت شود كه حقيقاً بالاي جنون عالمي نيست.
گفتم عزيزم بيهوده سخن هم به اين درازي نمي شود. چنين ادعاي عجيبي را بي دليل و بينه نمي توان به كرسي نشاند يقين دارم كه زبانت تا وقتي دراز است كه پاي استدلال در ميان نباشد و بخواهي به زور سفسطه و مغلطه حرف خودت به كرسي بنشاني.
گفت خدا پدرت را بيامرزد اگر دليل مي خواهي بگو تا آنقدر برايت دليل بياورم كه كلافه بشوي.
گفتم كه كلافه شدنم از اين خواهد بود كه مي بينم مي خواهي با دليل و بينه يعني به كمك خود عقل ثابت كني كه عقل دردي را دوا نمي كند و ديوانگي بهتر از آن است. راستي دلم مي خواهد ببينم چطور از عهده برخواهي آمد. خنده را سر داده و گفت به قول مرحوم شيخ الرئيس «مي گويم و ميايمش از عهده برون» تا پس فردا مي توانم برايت دليل و برهان اقامه كنم ولي
مي ترسم سر نازنينت را به درد بياورم و دردل هزار لعنت به هر چه عاقل و ديوانه است بكني همينقدر بدان كه بدون هيچ شك و شبهه آدم ديوانه عموماً سعادتمند تر از آدم عاقل است،
مي گوئي به چه دليل. مي گويم به دليل آنكه سعادتمندي در واقع عبارت است از دل بستن به .... در اين و تلاش در راه رسيدن به آن و هيچ جاي از چون به حدي شيفته خيالهاي پرلذت مرحله فرسنگها ..... خود هستند كه هيچ چيزي در دنيا نمي تواند آنها را دقيقه توهماتشان منحرف سازد در صورتي كه عقلا يعني اشخاص متعارفي هرقدر ....... مطلوبي باشند باز انديشه هاي گوناگون دنيائي و غم و غصـﮥ مال و منال و عيال و اطفال مانند چكش فيلبان روزي صد بار به مغز آنها فرو مي آيد و فكر آنها را به خود مشغول مي دارد و آينـﮥ خاطرشان را مكدر مي سازد.
گفتم فرضاً هم از اين حيث قدري آسوده تر باشند ولي در عوض از بسيار لذتهاي ديگر محرومند.
گفت پسرجان اين تئوي كه از هزار لذت محرومي نه آنها كه از سلسله هزاران رسومات و خرافات و قيودات غريب و عجيبي كه مثل تار عنكبوت به دست و پاي مردم پيچيده و نمي گذارد نفس بكشند آزاد هستندو در عالم يقين مطلق از هر چه رنگ تعلق بگيرد بر كنار افتاده اند. و پشت پا به بيم و اميد زده اند و از دنياي تقليد و تعبد كه دنياي ضعيفان و سست خردان است دور افتاده به نعمت حقيقي دائمي يعني لذتي كه بنايش بر چيزهاي بي اساس و دمدمي اين عالم نيست رسيده اند.
گفتم آخر عزيز من اين چه لذتي است كه در كوچه و بازار زن و مرد عقب ما بيفتند و به حركات و اطوارمان بخندند و به اسم اينكه ديوانه هستيم هزار نوع آزارمان بدهند و بله و بليدمان هم بخوانند.
سر را به علامت تعجب و سرزنش جنبانيده گفت آقاي عزيز اينكه ديگر مقام خاصان و همان مقامي است كه حافظ در حقش گفته

«من اين مقام به دينار به آخرت ندهم
اگر چه در بيم افتند خلق انجمني»

behnam5555 04-16-2010 09:08 PM

قسمت نوزده هم دارالمجانين


بگذار اين جماعت نادان اين قدر بله و بليد بگويند كه زبانشان مو در بياورد. مگر نشنيده ايد كه گفته اند «اكثر اهل الجنْ البله» يعني به قول مولوي «بيشتر اصحاب جنت ابلهند» و مگر نمي داني كه حكيم بزرگ فرانسوي پاسكال در مقام نشان دادن راه رستگاري فرموده «بله و بليد بشويد». و در حديث هم آمده است كه «عليكم بدين العجايز» يعني بگرويد به كيش پيرزنان. گوته حكيم مشهور آلماني گفته «چون حيواني با حيوانات زندگاني كن». مولوي خودمان هم همين معاني را به زبان ديگري بيان نموده آنجا كه فرموده است:

«خويش ابله كن تبع مبر و سپس
رستگي زين ابلهي پايي و بس»

حضرت مسيح هم ملكوت آسمان را بابلهان يعني به مردم صاف و صادق و ساده لوح وعده داده است وانگهي آدمي كه از علايق و خلايق رسته و باب هر ضعف نفسي را بروي خود بسته و به ريش روزگار مي خندد و به قول شاعر به مرحلـﮥ «با اجل خوش با ازل خوش شادكام- فارغ از تشنيع و گفت خاص و عام» رسيده است چه اعتنائي به مردم و حرف مردم و خنده و گريه آنها دارد. گفتم جناب مسيو حقاً كه در مغلطه يد بيضا داري. آخر اين هم كار شد كه انسان به اسم اينكه ديوانه ام بي كار و بيعار در گوشه اي بيفتد كه هر بي سرو پائي دستش بيندازد و خيرش هم به هيچكس نرسد.
گفت حسنش در همين است كه خيرش به كسي نمي رسد.
گفتم يارو كم كم سوراخ دعا را گم مي كني. چطور حسن آدم در اين مي شود كه خیرش به كسي نرسد.
گفت لابد متوجه شده اي كه در اين دنيا خير و شر از همديگر لاينفك هستند و همانطور كه لازمه روشنائي سايه است و روز بدون شب نمي شود هيچ كار خيري هم نيست كه مستلزم شري نباشد و خوشبخت همان ديوانه ها هستند كه چون كاري از دستشان ساخته نيست و كسي هم منتظر كاري از آنها نيست در پناه خير و شر هستند و اگر باني خيري نيستند لامحاله شري نيز از آنها صادر نمي شود و تصديق مي كني كه اين خود نعمتي بس گرانبهاست.
گفتم بسيار خوب از خيرشان گذشتيم ولي چنين آدمي كه نفعش به خودش هم نمي رسد آيا براي زير خاك به مراتب بهتر نيست.
گفت مقصودت را نمي فهمم. چطور نفعش به خودش نمي رسد.
گفتم البته كسي كه قابل قبول نمودن هيچگونه ايمان و ايقان نباشد از درك فيض و رحمت هم محروم مي ماند و در اين صورت واضح است كه نفعش به خودش هم نمي رسد.
مسيو صدا را صاف كرده با حال برآشفته گفت جان من داري زياد پا روي حق مي گذاري. مگر نه الان گفتم كه عقل عموماً مخل ايمان و موجب وسوسه و گمراهي است و ابليس را مثال آورديم كه به اغواي عقل به ضلالت افتاد. مگر نمي بيني كه مردم هر كه را با عقل سر و كار دارد دهري و كافر و زنديق مي خوانند و مؤمن كسي را مي دانند كه چشم بسته تسليم شود و اهل چون و چرا نباشد و اگر اندكي تأمل نمائيم معلوم مي شود كه عقيده ايمان هم مثل عشق نوعي از جذبه و جنون است كه با عقل و استدلال زياد جمع نمي گردد. ابواب ايمان بروي ديوانگان كه مستقيماً و بلافاصله و بدون حاجب و دربان با خداي خود راهها دارند بازتر است تا بروي عقلاي پرچون و چرا و پر شيله و پيله و لهذا از اين نظر نيز مي توان گفت كه ديوانگان بر عقلا امتياز دارند.
گفتم شيطان چنان در پوست تو رفته كه محال است بتوان با تو دو كلمه حرف حسابي زد و تصور مي كنم بهتر است همين جا لب صحبت را تو بگذارم والا مي ترسم مطلب كم كم به جاهاي خيلي نازك بكشد و جسته جسته در مقام غلو ديوانگان را نسخه هاي منتخب خلقت بشماري و از همشأن و همشانه قلمداد نمودن آنها با اولياء الله هم روگردان نباشي.
گفت مگر حقيقت غير از اين است و مگر نمي توان به جرئت ادعا نمود كه تنها ديوانگانند كه در اين دنيا به شخصيت ممتازه خود قائم هستند و بدون آنكه نسخه بدل كسي باشند به عالم شگرفي از آزادي و وارستگي و استغنا رسيده اند كه با عالم آدمهاي معمولي ابداً حد متشركي ندارد و اگر بخواهيم براي آن حد مشتركي قايل شويم شايد تنها با عالم بزرگان درجه اول و
اعجوبه هاي زمان و نوابغ و نوادر دوران باشد.
گفتم چشمم روشن. حالا كه كسي جلويت را نمي گيرد چه عيبي دارد خجالت را به كنار بگذاري و يك قدم جلوتر رفته اصلاً ديوانگان را به مرتبـﮥ پيغمبري برساني و بگوئي نجات و فلاح دنيا به دست آنهاست.
گفت تازه اگر چنين حرفي بزنم راوي قول اراسم هلندي شده ام كه بزرگترين حكيم دورﮤ رستاخيز معنوي اروپا شناخته شده و در كتاب مشهور خود موسوم به «ستايش جنون» گفته است « اگر خداوند چنان مصلحت ديده كه رستگاري دنيا به دست جنون باشد براي آن است كه يقين حاصل نموده كه عقل در انجام چنين كاري عاجز است.» و باز در جاي ديگر همان كتاب مي گويد «در نظر من ديوانگي همانا عقل است» و باز در جاي ديگري از زبان جنون چنين مي نويسد «روزي از روزهاي عمر پيدا نمي شود كه غمين و نامطبوع و كسالت افزا و تنفرآميز و پردردسر نباشد مگر آنكه من كه جنون هستم در آن رخنه يافته و با چاشني كيف و حال مزه و رنگ و بوئي بدان ببخشم.»
از قديم الايام هم ملتفت بوده اند كه ژني چندان از جنون دور نيست چنان كه فيلسوف جليل القدري مانند ارسطو معتقد بود كساني كه شاعر و غيبگو و پيغمبر مي شوند عموماً در اثر اختلال حواس و مشاعر است. و هم او گفته «شعرا و هنروران و مردان سياسي بزرگ عموماً دوچرخ ماليخوليا و اختلال مشاعر مي باشند. و حتي به تازگي بر من معلوم گرديده است كه اشخاصي مانند سقراط و امپدوقلس و افلاطون و بسياري از حكما و عرفاي بزرگ ديگر از اين قبيل و مخصوصاً تني چند از اشهر شعرا نيز به همين حال بوده اند.
مگر افلاطون حكيم در كتاب «قدر» تعريف و تمجيد جنون را نكرده است. مگر شاعر مشهور يونان سوفوكلس در حدود دو هزار و پانصد سال پيش از اين نگفته» زندگاني خيلي شيرين است ولي واي به عقل كه آن را تلخ و خراب مي سازد.»
مگر سنكا حكيم مشهور رومي نيز قريب دو هزار سال پيش نگفته «هيچ عقل بزرگي وجود ندارد مگر آنكه اندكي جنون با آن مخلوط باشد». از قديمي ها گذشته بسياري از نويسندگان و ارباب فكر متأخر هم به همين عقيده بوده اند چنانكه حكيم معروف فرانسوي ديدرو گفته «چقدر ژني و جنون به هم نزديك هستند و عجب است كه يكي را در بند و زنجير مي كنند و ديگري را مورد آن همه احترام قرار داده برايش مجسمه برپا مي كنند». نيچه فيلسوف نامي آلمان هم خطاب به گروه مردم مي گويد كجاست جنون كه آبلـﮥ شما را با آن بكوبند. و باز هم در جاي ديگر مي گويد «از كجا كه چند هزار سال ديگر تنها كساني را شريف نخوانند كه سوداها و ديوانگيهائي در سر داشته باشند». كرشمر آلماني هم در كتاب خود موسوم «به اشخاص صاحب ژني» مي گويد «اشخاصي كه گرفتار جنون و اختلال مشاعر هستند در ترقي و تعالي ملل و اقوام عامل عمده و ركن مهمي هستند و مي توان آنها را ميكروب ترقي جواند». خلاصه آنكه هميشه ژني و نبوغ را نوعي از جنون دانسته اند و در بسياري از زبانها كلمه هائي هست كه معني جنون و ژني هر دو را مي رساند چنان كه كلمه «نيگرانا» در زبان سانسكريت كه زبان قديمي هنديهاست و كلمات «نوي» و «مسوگان» در زبان عبري در عين حال كه جنون را مي رساند دلالت بر پيغميري هم دارد. و اساساً مردم ديوانگان را به خدا نزديك مي دانند و در ميان خودمان هم غش را كه نوعي از جنون شديد موقتي است جنون صرعي يا حملـﮥ صرعي و يا جذبـﮥ رحماني مي خوانند. حالا اگر بخواهم ديوانگي هاي معاريف دنيا را كه زبانزد خاص و عام است برايت شرح بدهم مثنوي هفتاد من كاغذ شود چنان كه همين ديشب در شرح حال سيبويه مشهور و كيفيت وفات او مي خواندم كه دو لنگه در بخود بست به تصور اينكه مي تواند با چنين پر و بالي پرواز كند خود را از بالاي بام به پائين پرتاب نمود و جابجا جان داد. دردسر نمي دهم ولي مخلص كلام آنكه از توجه پنهان من رفته رفته يقين حاصل كرده ام كه به قول دانشمند معروف فرانسوي دوشفو كولد هر كس از جنون عاري باشد آنقدرها كه تصور مي كند عاقل است عاقل نيست و با حكيم فرانسوي رونان هم عقيده ام كه عقلا چه بسا همان ديوانگانند و به رفيق و مراد و پير خودم آناتول فرانس حق مي دهم كه مي گويد« دنيا را ديوانگان نجات داده اند» و با او همزبان شده «از خداوند مسئلت مي نمايم به هر كس كه دوستش دارم يك ذره ديوانگي عطا نمايد تا دلش همواره شاد و خاطرش مدام خرم باشد».
گفتم برادر تو درياي علم و اطلاعي و بايد اقرار كرد كه در مبحث جنون به مقام اجتهاد
رسيده اي و مستحقي كه در محكمـﮥ عالي ديوانگي مدعي العموم مطلق شناخته شوي و به راستي كه چيزي نمانده به حرفهايت ايمان بياورم و صدقنا بگويم و سربسپارم. اما تنها چيزي كه هست اين است كه چشمم از اين حكماي فرنگي و فيلسوفهاي بيگانه كه اصلاً اسم بعضي از آنها هرگز به گوشم نرسيده پرآب نمي خورد و به قول شيخ بهائي

«چند و چند از حكمت يونانيان
حكمت ايمانيان را هم بخوان»

به عقيدﮤ من در كلمه حرف حسابي حكما و بزرگان خودمان مثل حافظ و مولوي كه در واقع پزشكان معالج ما ايرانيان هستند و نبض روح ما در دست آنهاست به تمام اين سخناني كه براي اثبات عقيده خود شاهد آوردي ترجيح دارد و ما را زودتر متقاعد مي سازد.
گفت برادر اينكه ديگر غصه ندارد افسوس كه مثل اغلب مؤمنين پايت به مسجد نرسيده و از اخبار و احاديث بي خبري والا معني العقل عقل دستگيرت شده بود و مي دانستي كه حضرت امام جعفر صادق فرموده «سر معاينه آنگاه مرا مسلم شد كه رقم ديوانگي بر من كشيدند» و عارف بزرگي مانند سهل تستري گفته «بدين مجانین به چشم حقارت منگريد كه ايشان را خلفاي انبيا گفته اند» و فضيل عياض كه از مشاهير مشايخ است گفته «دنيا بيمارستاني است و خلق در آن چون ديوانگاني كه در غل و قيد باشند» و هم او در نكوهش عقل فرموده «هر چيزي را زكاتي است و زكات عقل اندوه طويل است» و مولاي روم هم كه در حقش گفته اند:

من نمي گويم كه آن عالي جناب
هست پيغمبر ولي دارد كتاب

در كتاب «في مافيه» چنين آورده است «خداوند چشمهاي قومي را به غفلت بست تا عمارت اين عالم كنند و اگر بعضي را غاقل نكنند هيچ عالمي آبادان نگردد. پس ستون اين جهان خود غفلت است- هوشياري اين جهان را آفت است. غفلت است كه عمارتها و آبادانيها انگيزاند. آخر مگر نه اين طفل از غفلت بزرگ مي شود و دراز مي گردد ولي چون عقل او به كمال مي رسد ديگر دراز نمي شود. پس موجب عمارت همانا غفلت است و سبب ويراني هشياري». يك نفر از عرفاي ديگر هم كه نقداًَ اسمش به يادم نيست گفته «چون حق ظاهر شود عقل معزول گردد و معرفت ربوبيت به نزديك مقربان حضرت باطل شدن عقل است چه عقل آلت اقامت كردن عبوديت است نه آلت دريافتن حقيقت ربوبيت». اگر شعر هم مي خواهيد بيا برويم به اطاقم تا پاره اي از سخناني را هم كه با وجود آنكه در اينجا به كتاب زيادي دسترس نداشتم از بعضي شعراي خودمان توانسته ام جمع بياورم برايت بخوانم و ببيني كه خودمانيها هم با «بوف كور» هم عقيده هستند.
گفتم تو عجب آدم پيش بيني بوده اي و ما نمي دانستيم ولي مرد حسابي اصلا دلم
مي خواهد بدانم مقصودت از اين روده درازيها و اسب تازيها چيست و با اين مقدمات شتر را
مي خواهي كجا بخواباني.
گفت حقيقتش اين است كه در اينجا كم كم دارد دلم سر مي رود.
گفتم سر رفتن دل تو چه ربطي به مطلب دارد كه مبلغ و مبشر جنون شده اي و اينطور بازار گرمي مي كني.
گفت دلم مي خواهد تو هم كه اتفاقاً با من جور آمده اي و گمان مي كنم آبمان بتواند با هم در يك جوي برود ديوانه بشوي تا بتوانيم در اين گوشـﮥ بي سر و صدا و در مصاحبت اين چند تن آدم بي آزار با هم لقمه ناني به آسودگي بخوريم و علي رغم روزگار و مردم زمانه چند صباحي را كه از عمر باقي است بي غم و هم و فكر و غصه به خوشي در همين جا بگذرانيم.
گفتم خدا پدرت را بيامرزد مگر ديوانه شدن دست من است كه محض خاطر جنابعالي هر دقيقه اراده ام قرار بگيرد بتوان ديوانه بشوم.
گفت البته كه دست تو است دست تو نباشد دست كي مي خواهي باشد وانگهي لازم نيست راستي راستي ديوانه بشوي همين قدر خودت را به ديوانگي بزن و ديگر كارت نباشد. خواهي ديد چطور بخودي خود روبراه خواهد شد.
از اين اظهارات سخت يكه خوردم گفتم يارو نباشد كه تو هم همين طور خودت را دستي به ديوانگي زده باشي و با اينگونه حقه بازيها بخواهي كلاه سر فلك بگذاري.
چشمهايش را در چشمهاي من دوخت و پس از آنكه با دهن باز مدتي به من نگاه كرد سر را بطور اسرارآميزي دو سه بار جنبانيده گفت «اختيار داري» و اين كلمات را چند بار با لحن مخصوصي كه معني آن را بتوانستم بفهمم تكرار نمود. آنگاه از جا جسته بازوي مرا گرفت و بدون آنكه در صورت من نگاه كند و يا كلمه اي بر زبان آورد به عجله به طرف اطاقش روان شد در حالي كه مرا نيز با خود مي كشيد.
در اطاق كتابي را از زير تختخواب بيرون آورد و از لاي آن ورقي را كه به خط خود چيزهائي بر آن نوشته بود برداشته به من داد و گفت نقداً دماغ ندارم كه اين اشعار را همين جا برايت بخوانم. با خود ببر و هر وقت تنها شدي بخوان اثرش زيادتر خواهد بود. اين را گفته و بدون آنكه خداحافظي كند مرا از اطاق خود بيرون كرد و در را به روي خود بست.
ورق را به دقت تا كردم و در جيب بغل نهادم و پس از آنكه مختصراً باز سري به رحيم زده
مي خواستم از دارالمجانين بيرون بروم كه از نو صداي هدايتعلي به گوشم رسيد كه عقب من
مي دويد و مرا مي خواند ديدم چيزي در يك دستمال ابريشمي يزدي بسته در دست دارد و به طرف من مي آيد. همين كه نزديك شد ديدم رنگش پريده است و هنوز آن برق مخصوصي كه در چشمانش پديدار شده بود مي درخشيد و رويهم رفته آشفته و پريشان به نظر مي آيد. بسته اي را كه در دست داشت به من داده گفت ترسيدم هنوز از من دلگير باشي خواهشمندم اين هديـﮥ ناچيز را به عنوان يادبود دوستانه قبول نمائي و اگر تقصيري از من صادر شده به كلي فراموش كني كه اگر كاستي تلخ است از بوستان است و اگر «بوف كور» گنهكار است از دوستان است اين را گفته و بدون آنكه منتظر جواب من بشود با كمال شتابزدگي به طرف اطاق خود برگشت.
قدري از دارالمجانين دور شدم به كوچـﮥ خلوتي رسيده خواستم ببينم مسيو چه دسته گلي به سر ما زده است. در گوشه اي ايستادم و به احتياط دستمال را باز كردم. ديدم قوطي مقوائي كوچكي را با ريسمان قند از هر طرف محكم بسته و به خط خود به روي آن اين كلمات را نوشته
«برگ سبزي است تحفـﮥ درويس». به هزار زور و زحمت گره ها را باز كردم در قوطي را برداشتم. هنوز برداشته نشده بود كه بوي تعفن شديدي به دماغم رسيد و ديدم قوطي پر است از نجاست انساني. به حدي تعجب كردم كه دو سه دقيقه مثل آدمي كه گرز آهنين به مغزش خورده باشد گيج و مبهوت ماندم ولي به محض اينكه به خود آمدم دستمال و قوطي به به غضب هر چه تمامتر به دور انداخته و جوشان و خروشان و دشنام دهان به طرف منزل خود روان شدم. مانند خوك تيرخورده دلم مي خواست آينده و رونده را بدرم. از شدت اوقات تلخي نزديك بود خفه بشوم و به راستي اگر كارد به بدنم مي زدند خونم درنمي آمد.
پس از آنكه مدتي بي مقصد و بي مقصود در كوچه ها پرسه زدم خود را در مقابل منزل يعني خانه دكتر همايون يافتم. در را به شدت كوبيدم. مدتي طول كشيد تا نوكر دكتر در را باز كرد. ديدم زلفهايش پريشان است و چشمهايش به اصطلاح آلبالوگيلاس مي چيند. معلوم شد كه باز عرق مفتي به چنگش افتاده و جلوي خودش را نتوانسته است بگيرد. گفتم بهرام تو كه باز دم به خمره زده اي. گفت چه كنم آقا از روز بيدماغي و دلتنگي است. گفتم مگر كشتيت به خاك افتاده و يا
مال التجاره ات به دست راهزنان افتاده است. گفت به جان عزيز خودتان مسافرت اربابم براي من همين حكم را دارد. گفتم چه مسافرتي مگر دكتر حركت كرده گفت بله حركت كرد و مرا مأمور كرده از شما معذرت بخواهم كه بي خداحافظي رفت ولي خاطرتان كاملاً جمع باشد كه براي راحتي و آسايش سركار از هر جهت دستورالعمل لازم داده است و سپرده است كه تا هر وقت اينجا بمانيد قدمتان بالاي تخم چشم جان نثارتان خواهد بود.
گفتم خيلي ممنون محبت شما هستم ولي بگو ببينم دكتر چطور حركت كرد به كدام طرف رفت كي رفت چند وقته رفت. گفت نيم ساعتي بعد از بيرون رفتن سركار دم در درشگه اي آمد دكتر سوار شد و چمدانهايش را بستند و پس از آنكه دستورات لازم را به من داد بدون آنكه بفهمم به كجا مي روند حركت كرد.
بدون آنكه ديگر گوش به حرفهاي بهرام بدهم يكراست به اطاق خود رفتم و براي اينكه دق دلي درآورده باشم هزار فحش عرضي به خودم به هدايتعلي و به دكتر و به بهرام دادم. سه ساعتي از دسته گذشته بود كه بهرام برايم شام آورد دست نزده همانطور پس فرستادم. تمام شب خواب به چشم نيامد و بدنم چنان مي سوخت كه يقين كردم تب دارم برخاستم و در همان تاريكي شب با پاي برهنه و يكتا پيراهن كوركورانه خود را به زير شير آب انبار رسانده و آنقدر آب سرد به سر و صورتم زدم تا اندكي به حال آمدم. به اطاق كه برگشتم چراغ را روشن كرده خواستم خود را به مطالعـﮥ كتابي سرگرم كنم ولي حواسم به قدري پريشان بود كه حروف و كلمات در زير چشمم مانند حشرات جانداري مي جنبيدند و دست و پا مي زدند و تغيير شكل و رنگ مي دادند بدون آنكه ابداً بتوانم معني آنها را بفهمم در همان حال ناگهان به ياد اشعاري افتادم كه هدايتعلي داده بود بخوانم و با همه بيزاري و تنفري كه از او و از هر چه او را به خاطر مي آورد داشتم بلند شدم و آن ورقه را از جيب بغل درآوردم و از نو شمد را به روي خود كشيده مشغول خواندن آن اشعار شدم ديدم تمام آن اشعار كه متجاوز از سيصد چهار صد بيت مي شد در باب جنون و عقل و امتياز جنون بر عقل و محسنات بيخبري و بيهوشي بود و اينك قسمتي از آنها را كه در همان شب نسخه برداشتم به همان صورتي كه خود هدايتعلي نوشته بود يعني بدون هيچ نظم و ترتيبي درهم و برهم در اينجا نقل مي نمايم.
صورت قسمتي از اشعاري كه هدايتعلي خان در باب عقل و جنون و بيخبري و امثال آن از شعراي كوچك و بزرگ قديم و جديد جمع آورده است

behnam5555 04-16-2010 09:10 PM

قسمت بیستم دارالمجانين


گناه فكر

اين اشعار را چند بار پي در پي خواندم و پيش خود گفتم از اين قرار اين عقلي كه اينقدر تعريفش را مي كردند جز كارخانـﮥ غم و غصه سازي و دستگاه شيطاني وهم و ظن و وسوسه چيز ديگري نيست و در موضوع اين نكتـﮥ باريك و معني بغرنج در آن عالم شبانگاهي و تجرد زماني دراز تفكر كردم ولي عاقبت فكرم به جائي نرسيد و ناگهان جمله هائي از كتاب قابوسنامه به خاطرم آمد در باب آداب «جوانمرد پيشگي» كه در مدرسه از بر كرده بوديم و هنوز در خاطرم مانده بود.
مي فرمايد: «ليكن اندر انديشه لختي آهستگي گزيند تا در آتش تفكر سوخته نگردد كه خداوندان طريقت تفكر را آتش ديدند» به خود گفتم پسرك تا ديوانه نشده اي بهتر است چراغ را خاموش نموده سعي كني قدري استراحت نمائي كه براي ديوانه شدن فردا هم روز خداست اين را گفته سر را زير شمد پنهان كردم و چشم بستم.
خوابم برد يا نه نمي دانم ولي وقتي به خود آمدم كه در خانه را به شدت مي كوبيدند. طولي نكشيد كه صداي هن و هوني به گوشم رسيد و چيزي شبيه به جوال كاه وارد اطاقم شد. اول خيال كردم باد است كه از بيرون در پرده را به صورت بادبان كشتي درآورده است ولي فوراً متوجه شدم كه شاباجي خانم است كه نفس زنان و عرق ريزان به احوال پرسي من آمده است.
از ديدار اين زن مهربان بي اندازه خوشحال شدم. از جا جسته دستش را بوسيدم و در بالاي اطاق به روي مخده مخمل جايش دادم. بيچاره با همه فربهي باز خيلي لاغر شده بود آب و رنگش رفته موهايش سفيد شده آن آثار وجد و سرور و بي قيدي سابق در وجناتش ديده نمي شد و درست به صورت مادر داغديده درآمده بود.
گفتم راستي خوش آمديد صفا كرديد مثل اين است كه دنيا را به من داده باشند.
گفت تعارف را كنار بگذار و پيش از همه چيز بگو ببينم احوال رحيم چطور است.
گفتم همين ديروز آنجا بودم. الحمدالله ملالي نداشت. گفت چه ملالي بالاتر از اين كه ديگر پدر و مادرش را هم نمي شناسد بطوري كه ديگر پايم جلو نمي رود كه به ديدنش بروم.
هنوز كلامش را تمام نكرده بود كه ناگهان از جا جسته و به من نزديك شد و دستم را چسبيده گفت واي خاك عالم به فرقم تو هم كه ناخوشي، تازه حالا منتفل شدم. مثل وبائيها
شده اي. چطور زير چشمهايت گود افتاده. چرا هيچ رنگ و رو نداري. تو كه ديگر گوشت به بدنت نمانده. واي بميرم كه بچه ام تمامش پوست شده و استخوان. نبضت را بده ببينم خدا مرا قربان تو كند كه بدنت مثل كوره آهنگرها مي سوزد. زبانت را نشان بده. واي چه باري دارد. كاش كور شده بودم و نديده بودم گردنم بشكند كه زودتر به سر وقت تو نيامدم از كي بستري هستي مزاجت چطور كار مي كند. چرا خبر ندادي. خدا را خوش نمي آيد كه طفلك مادر مرده ام در گوشـﮥ اين اطاق اينطور بي يار و پرستار افتاده باشد و يك مسلماني نباشد يك كاسه آب به دستش بدهد. تقصير خودت است كه به خراب شدﮤ اين دكتر از خدا بي خبر آمده اي كه خدا خودش مكافاتش را كف دستش بگذارد. هر چند شب و روز فكر و خيالم پيش رحيم و تو است ولي پايم جلو نمي رود كه نه به آنجا بروم و نه به اينجا بيايم كسي هم جل و پوستش را برمي دارد و يك همچنين جائي پياده مي شود. فردا اگر اينجا زمين گير شدي كي به فريادت مي رسد. خدا مي داند به كول خودم هم شده مي كشم مي برمت و نمي گذارم اين دكتر بي همه چيز خدانشناس تو را هم به روز رحيم بيندازد اين مسيو آش كشگي با آن طوق لعنتي كه به گردنش انداخته مگر نه خودش را حكيم
مي داند حكيمي سرش را بخورد كه براي همان خوب است كه اجاق فرنگيش را به غلغل بيندازد و با اجنه و از ما بهتران نشسته ورد بخواند و براي ديوانه كردن بندگان بي گناه خدا دوز و كلك بچيند. تمام اهل شهر از كارهايش باخبرند و اين من و اين تو خواهي ديد كه آخرش هم سر سلامت به گور نمي برد.
گفتم شاه باجي خانم بيخود گناه مردم را نشوئيد دكتر همايون از اشخاص بي مثل اين دنياست و نهايت محبت و يگانگي را در حق من داشته و دارد و تا قيام قيامت انسانيت و جوانمردي او را فراموش نخواهم كرد.
شاه باجي سر را به علامت دلسوزي حركت داده گفت ديگر شكي برايم نماند كه تو را درست مسخر خود ساخته و خدا مي داند چه لمي به كارت برده كه اينطور مطيع و فرمانبردارش شده اي. خدا خودش جوانهاي نادان و بيچاره را از شر او و امثال او حفظ كند. آخر اگر حكيم است و از حكيمي سررشته اي دارد چرا به سر وقتت نمي آيد. اصلاً چرا پيدايش نيست.
گفتم از ديروز به اينطرف به سفر رفته است و انشاءالله بزودي برخواهد گشت.
گفت هزار بار شكر كه گورش را كم كرده است. خدا بخواهد به هر جهنم دره اي رفته ديگر تا روز قيامت برنگردد.
گفتم شاه باجي خانم خيلي بي انصافي مي كنيد. غير از شما هر كس بود فوراً جوابش را مي دادم و راضي نمي شدم يك كلمه پشت سر همايون بدحرفي كند. وانگهي حال من هم آنطورها كه شما فكر مي كنيد بد نيست. هنوز هم بوي حلوا حلوايم بلند نشده است و يك پايم لب گور نيست. جزئي كسالتي داشتم رفع شده است و همين امروز و فرا بلند خواهم شد.
مثل اينكه گفته باشم مي خواهم خودم را در چاه بيندازم شاه باجي خانم از جا درفت و با غيظ و غضب تمام فرياد برآورد كه واي ننه چه حرفها مي شنوم. مگر حليم قسمت مي كنند كه با اين حال زار و با اين ضعف بنيه مي خواهي بلند شوي. مگر از جانت سير شده اي. مگر مي خواهي به پاي خودت به گور بروي. والله كه آدم شاخ درمي آورد. به جان خودت نباشد به جان رحيم كه تا خاطر جمع نشوم كه حالت به كلي بجا آمده از اينجا تكان نمي خورم و دقيقه اي از تو منفك
نمي شوم. آخر من نباشم تو مادر مرده را كي تر و خشك مي كند.
اتفاقاً در همان اثنا بهرام سيني چاي بدست وارد شد. او را به شاه باجي خانم نشان داده گفتم از روزي كه قدمم به اين خانه رسيده اين جوان دقيقه اي و سرسوزني در مواظبت و رسيدگي به كارهاي من غفلت و فروگذاري ننموده است و امروز هم كه اربابش اينجا نيست باز با همان مهرباني سابق از من مهمانوازي مي كند. واقعاً از او كمال رضايت و امتنان را دارم.
بهرام دو دست را به رسم ادب بر روي سينه گذاشت و گردن را اندكي خم نموده و سر را فرو آورد و گفت اي آقاي اينها چه فرمايشي است. من نوكر و كوچك سركار هستم و آقائي و بزرگواري جنابعالي را در حق خودم هيچوقت فراموش نخواهم كرد. زهي شرافت من اگر اين يك قطره خون كثيفي كه دارم در نظر شريف قيمتي داشته باشد.

behnam5555 04-16-2010 09:11 PM

قسمت بیست و یکم دارالمجانين

شاه باجي خانم كه مانند بچگان چاي را كم كم از استكان در نعلبكي ريخته ملچ ملچ كنان مي آشاميد از طرز حرف زدن بهرام و از سيماي باز او خوشش آمد و مثل گل شكفته شد و در حالي كه قند ته استكان را با قاشق درآورده و مي خورد گفت به به از اين چه بهتر. از پيشانيش معلوم است كه جوان نجيب نمك شناس و با صداقتي است. خدا او را به مادرش ببخشد ميان جوانها علمش كند. حالا ديگر دلم آرام گرفت و با خاطر جمع خواهيم خوابيد. آقاي بهرام خان محمودخان حكم فرزند مرا دارد و من او را اول به خدا و بعد به شما مي سپارم. تنها سفارشي كه دارم اين است كه تا حالش به كلي سر جا نيامده مبادا بگذاريد قدم از اين خانه بيرون بگذارد تا به آقاميرزا بگويم شخصاً بيايد او را به حمام ببرد.
وقتي كه بهرام از اطاق بيرون رفت و از نو با شاه باجي خانم تنها ماندم خواستم از احوال بلقيس بپرسم ولي باز كم روئي مانع شد و مثل طفلي كه تقصيري كرده جرئت اقرار نداشته باشد مدتي دهن را باز كردم و بستم و صدايم بيرون نيامد. ديدم شاه باجي خانم بلند شده دارد خداحافظي مي كند كه برود. دل به دريا زدم و مثل آدمي كه يك مرتبه خود را در آب سرد بيندازد گفتم راستي از خانه حاجي عمو چه خبرها داريد.
خنده را سر داده گفت خاك سياه به فرقم كه اصلاً آمده بودم برايت پيغام بياورم و از زور حواس پرتي نزديك بود پيغام را نرسانده گورم را گم كنم.
به اين اشارت كه بشارت جان بود چون غنچه شكفتم و مثل اينكه روح تازه به كالبدم دميده باشند از جا جسته سر تا پا گوش شدم كه ببينم هدهد صبا چه پيام و سلامي برايم آورده است.
گفت بله با همه گرفتاري و بيدماغي ديروز به خودم هر طور شده بايد يك سري به بلقيس بزني ببيني اين طفلك در چه حال است. ايكاش پايم شكسته بود و نرفته بودم. والله دلم آتش گرفته است. طفلك از بس غصه خورده مثل دوك شده است. دل كافر به حال او مي سوزد.
گفتم مگر خداي نكرده تازه اي رخ داده است.
آهي از ته دل كشيده گفت معلوم مي شود اين پسره الدنك از فرنگ آمده است و دو پايش را توي يك كفش كرده كه مي خواهم عروسي كنم و زنم را با خودم به فرنگستان ببرم كه زبان فرنگي ياد بگيرد. عروسي سرش را بخورد مي خواهم هزار سال عروسي نكند.
گفتم خوب ديگر پس مبارك است و بزودي شيريني عروسي را خواهيم خورد.
گفت تو را به خدا سر به سر كچلم نگذار. مرا كه نمي تواني گول بزني لبت خندان است و چشمت گريان. و اما هنوز هم خدا بزرگ است درست است كه حاج آقا از خوشحالی تو پوستش نمي گنجد و مثل اين است كه خدا دنيا را به او داده. مي گويد صبح تا شام روي پايش بند
نمي شود و مثل سگ تاتوله خورده از اين در به آن در مي دود كه تا دو هفته ديگر دخترم با پسر نعيم التجار عروسي خواهد كرد و با هم به فرنگستان خواهند رفت. ولي نمي داند كه روزگار هزار رنگ دارد. پيرمرد از ريش سفيدش حيا نمي كند. با دمش گردو مي شكند كه شاه دامادي مثل اين نره غول پيدا كرده است. مثل اين است كه قند تو دلش آب انداخته اند. هر جا مي نشيند ذوق
مي كند و لب از مداحي اين جوانان نااهل بي سر و پا نمي بندد و تمام ذكر و فكرش اين است كه عقل و فهمش چنين و علم و فضلش چنان است. از حالا خودش را صاحب اموال و املاك نعيم التجار
مي بيند و شب و روز نشسته حساب درآمدش را مي كند و نقشه مي چيند كه چطور كلاه سر داماد و پدر دامادش بگذارد. پسره بي حياي قرتي هم هر روز مثل سگ بي صاحب راه مي افتد
مي آيد آنجا كه بلكه چشمش به بلقيس بيفتد ولي صد سال سماق بمكد چيزي نصيبي نخواهد شد و كاه بارش نمي كنند. آنقدر به در نگاه كند تا چشمش سفيد شود. وانگهي چند روز پيش هر طور بود در محلـﮥ يهوديها خود را به خانـﮥ ميرزا آقا فالگير رساندم و شرح قضيه را از سير تا پياز برايش نقل كردم گفت بايد مرغ سياه شادابي را شب چهارشنبه سر ببري و خونش را شبانه جلوي در خانـﮥ داماد بريزي تا اين دختر از چشمش بيفتد و همانطوري كه دستور داده بود عمل كردم و پاشنـﮥ در خانه اش را سرخ كردم و ديگر با دل نگران نيستم و به تو هم قول مي دهم كه ديگر اسم بلقيس را به زبان نياورد. اين كلاه براي سر ايشان گشاد است. اگر نمي داند مي گويم تا بداند و دمش را روي كولش گذاشته آنجائي برود كه لايق گيس مادر و ريش پدرش است.
گفتم شاه باجي خانم لابد اگر شما اين جوان را ببينيد خواهيد فهميد كه اينطورهائي هم كه شنيده ايد نيست.
مثل اينكه كاسـﮥ فلوس به دستش داده باشند اخمش را درهم كشيده گفت واي ننه جان خدا نصيبم نكند. مي خواهم هزار سال چشمم به آن دك و پوز ادبار نيفتد. والله كفاره دارد. در خواب ببينم از هول و وحشت يك ذرع از جايم مي پرم.
گفتم ليلي را بايد از دريچه چشم مجنون ديد. بايد ديد بلقيس چه مي گويد. از كجا كه با همـﮥ نازهائي كه مي كند آخرش به منت به همين جوان دست ندهد.
لب و لوچه را به رسم سرزنش به جلو آورده گفت يا مي خواهي مرا آزار بدهي يا بلقيس را درست بجا نياورده اي مگر همين ديروز نبود كه در حضور خود من به خاك مادرش قسم مي خورد كه تا جان در بدنش هست پا به خانـﮥ نعيم التجار نخواهد گذاشت، بچه ام مثل باران اشك مي ريخت و مي گفت مگر نعشم را از اين خانه بيرون ببرند والا من كسي نيستم كه با پاي خود به سلاخخانه بروم.
شاه باجي خانم پس از اين بيانات نگاهي به اطراف انداخت و با حزم و احتياط تمام پاكتي از بغل درآورده به من داد و گفت اگر باور نداري بگير و بخوان تا ببيني خودش چه نوشته و دستگيرت شود كه حرفهاي شاه باجي آنقدرها هم بي پا نيست.
با دست لرزان پاكت را گرفتم و اگر شرم و حيا مانع نبود به لب مي بردم و هزار بار
مي بوسيدم سرش باز بود و بلقيس با خط نازنين خود چنين نوشته بود:
«پسر عمو جان عزيزم نامـﮥ عنبرين شما كه سر تا پا حاكي از لطف و عنايت محض بود مدتي است بي جواب مانده از تأخيري كه در عرض جواب رفته معذرت مي خواهم و در اين ساعت كه مانند مرغ سر بريده ميان مرگ و حيات بال و پر مي زنم به ياد شما مي گويم اكنون تنها اميد و دلخوشيم به مرگ است كه هر چه زودتر فرا رسد قدمش مبارك تر خواهد بود. ديگر خداحافظ
مي گويم و از صميم قلب خواستارم كه پسر عموي نازنين و مهربانم در اين دنيا از بلقيس بي كس و بي پناه خوشبخت تر باشد.
كمينه بلقيس
«خبر ما برسانيد به مرغان چمن
كه هم آواز شما در قفس افتاده است»
تأثر و تألمي كه مطالعـﮥ اين چند سطر در من ايجاد نمود به شاه باجي خانم مخفي نماند. اشك درچشمانش حلقه بست و درصدد دلجوئي از من برآمده با لحن مادري كه با طفل گهواره نشين خود حرف بزند گفت مادر جان هيچ غم و غصه به خودت راه مده اگر دانسته بودم كه اين كاغذ اينطور دلت را مي شكند هرگز رساندنش را به عهده نمي گرفتم حالا هم خاطرت جمع باشد كه رحيم را به دست خود كفن كرده باشم از همين ساعت دست به كار خواهم شد و يك هفته نخواهد گذشت كه بلقيس به كلي از چشم اين پسره گردن شكسته خواهد افتاد بطوري كه ديگر اسمش را به زبان نخواهد آورد و اگر هم وزنش طلا بدهند نگاهش نخواهد كرد از هر كجا شده هفت تكه چيزي كه تعلق به او و به بلقيس داشته باشد بدست خواهم آورد و به پاي خودم شب چهارشنبه سر قبر آقا مي روم و با پشم سگ آبستن و ناخن گربـﮥ سياه و طلسم يا مسبب الاسباب چال مي كنم و آن وقت خواهي ديد كه از دست ما زنهاي لچك به سر هم چه كارها برميآيد.
حواسم به قدري پرت و خاطرم به اندازه اي پريشان بود كه گوشم ابداً به اين حرفها بدهكار نبود و بدبختي و بيچارگي چنان بر وجودم استيلا يافته بود كه نه فقط وجود و عدم شاه باجي خانم برايم يكسان بود بلكه دنيا و مافيها را به چيزي نمي گرفتم.
وقتي به خودم آمدم كه صداي شاه باجي خانم از حياط به گوشم رسيد كه با هزار قسم و آيه به بهرام حالي مي كرد كه بلاشك مرا چشم زده اند و به اصرار و ابرام هر چه تمامتر از او خواهش مي نمود كه فوراً خود را بگذر لوطي صالح رسانيده خانـﮥ مرشد غلامحسين مرثيه خوان را پيدا كند و از جانب شاه باجي به او سلام رسانيده بگويد نشان به همان نشاني كه روز عيد قربان برايش يك طاقه ابره و يك عرقچيني فرستاده است بايد هر چه زودتر دو تا تخم مرغ بنويسد و بدهد تا همان شب دم غروب آفتاب در جلوي در خانه به زمين بزنند و بگويند بتركد چشم حسود و حسد و آن وقت خواهيد ديد چطور تب مريض بلافاصله قطع مي شود و قضا و بلا دور مي گردد.
شاه باجي و بهرام را به فكر خود گذاشته نامـﮥ بلقيس را مكرر خواندم و هر بار به نكات تازه اي پي بردم كه همه حكايت از قلب حساس و خاطر لطيف و سرشت نيكوي اين دختر فرشته صفت مي نمود.
در آن حال هزار گونه تصميم گرفتم ولي هر بار به عقل خود خنديدم و از آن صرف نظر كردم. آنقدر در انديشه هاي دور و دراز غوطه خوردم كه كم كم شب فرا رسيد و سر و صداها خوابيده خاموشي عجيبي شبيه به خاموشي قبرستانها شهر را فرا گرفت خواستم چراغ را روشن كنم ولي تاريكي را با حال خود مناسب تر ديدم و در همان گوشـﮥ اطاق به ديوار تكيه داده مدتي دراز عنان اختيار را به دست فكر و خيال سركش سپردم.

behnam5555 04-16-2010 09:12 PM

قسمت بیست و دوم دارالمجانين


اول هواي بلقيس از راههاي دور و دراز پرپيچ و خم به سوي انديشه هاي گوناگوني كه با معاني و حقايقي از قبيل حيات و مرگ و رستاخيز و ابديت و خدا و عالم و خلقت سر و كار داشت رهنمونم گرديد. آنگاه رفته رفته از عالم اكبر به عالم اصغر يعني به خودم و روزگار خودم متوجه گرديدم و ديدم راستي در اين دنيا قدمم شور بوده است. آن آمدنم كه سبب هلاك مادر ناكامم گرديد هنوز پر و بالي نگشوده بودم كه بي پدر شدم. آن هم عمويم كه صد رحمت به بيگانه كس و كار و غمخوارم منحصر شده به آقا ميرزا و عيالش كه روزگار خواسته اكنون من غم آنها را بخورم تنها يك نفر دوست داشتم كه رفيق حجره و گرمابه و گلستانم بود و دل گرمي و دلخوشيم در اين دنيا تنها به او بود كه او هم ماليخوليائي شده و شيطان در پوستش افتاده يكباره پشت پا بخودي و بيگانه زده در دارالمجانين رو به ديوار نشسته خود را با يك و دو مشغول و از شش و بش دوستي رفاقت و هر دردسري فارغ ساخته است، رفيق ديگرم هم كه دكتر و عالم بود و به عقل و كاردانيش اميدوار بودم و در گوشه خانه اش پناهگاهي داشتم بي مقدمه چل و ديوانه شده خانه و زندگي و كسب و كارش را ول كرده دل به دريا زده رفته مثل بوتيمار با مرغان ماهيخوار معاشر و محشور باشد و لب دريا زندگي كند از هدايتعلي كه ديگر چه عرض كنم. وقتي با او اتفاقاً آشنا شدم به تصور اينكه رفيق و همفكر و همزبان تازه اي پيدا كرده ام چه ذوقها كه نكردم ولي افسوس و صد افسوس كه او هم معلوم نيست در ديگ شكاف ديده كله اش چه آش در هم جوشي جوش مي پزد از كارش اصلاً سر بدر نمي آورم و نمي دانم دوست است يا دشمن خيرخواه است يا بدخواه عاقل است يا ديوانه. در اول جواني و هيچ نداني ناگهان عشق بر سرم سايه انداخت و خلوتگاه هرگز مهمان نديدﮤ دلم سراچه محبت و اشتياق يار دلداري گرديد كه مي ترسم هنوز لبم به كف پاي نازنينش نرسيده از اين محنتكده پر ادبار رخت بربندد و آرزوي ديدارش به دنياي ديگري محول گردد كه با آن هم چندان اميد و اعتقادي ندارم.
بخود گفتم راستي حالا كه خودمانيم بيخود معطلي و كلاهت سخت در پس معركه افتاده است. از نشستن در گوشـﮥ اين اطاق و عزا گرفتن هم كه آبي گرم نمي شود. باز اگر سرمايه اي داشتم كسب و كاري پيش مي گرفتم ولي افسوس كه دارو ندارم در اين دنيا منحصر است به يك دو دست لباس مستعمل و چند جلد كتاب نيم پارﮤ شيرازه گسيخته و يك ساعت قراضه و يك انگشتر فيروزه كه از پدرم به من رسيده و اينك چنان در گوشت انگشتم فرو رفته كه با منقاش هم نمي توان بيرون آورد. از اينها گذشته هشت نه قلم آشغال و خنزر و پنزر و خرده ريز ديگر هم دارم از قبيل چاقو و قيچي و پاشنه كش و شانه و آينه و غيره كه تمامش را بفروشم به اجارﮤ يك ماهـﮥ محقرترين اطاقها در اين شهر كفاف نمي دهد. به عمرم يك شاهي پول درنياورده ام و بقدري
بي عرضه و بي دست و پا بار آمده ام كه وقتي مي بينم مردم به چه تدابير و تمهيدات و جان كندني پول درمي آورند گرسنگي و برهنگي را صد بار به چنين پولي ترجيح مي دهم. وانگهي شرط عمدﮤ كاسبي و پول جمع كردن اين است شخص كاسب هر يك دينار به ريشه جانش بسته و مسلم است كه من آدمي كه هر چه به اين دستم بيآيد فوراً از آن دستم بيرون مي رود هرگز كاسب و پولدار و صاحب مكنت نخواهم شد. حاج عمو حق داشت كه مي گفت هر كس معلمش حاتم طائي باشد داوطلب ورشكست است.
اقلاً اگر خط و ربطي داشتم پيش يك نفر تاجر حسابي پدر و مادر داري منشي و محاسب مي شدم ولي حيف كه در اينجا هم كميتم لنگ است. از نوكري دولت هم كه بيزارم. به خيال مستخدم دولت شدن كه مي افتم مو بر اندامم راست مي شود. اسم قانون استخدام كه به گوشم مي رسد دماغم مو مي كشد. آنقدر كه از مواد و تفسيرات و ضمايم ملحقان اين قانون مي ترسم از طلسم زنگوله نمي ترسم و معتقدم انسان از هفت خوان رستم آسانتر مي گذرد تا از پيچاپيچ و خم و چم و نشيب و فراز اين قانون. بدبخت و سيه روز آدمي كه گرفتار سلاسل جانفرساي آن گردد. ملعون ابد و مغبون ازل خواهد بود.

«تيره تر از پار هر امسال او
بدتر از امروز هر فرداي او»

هميشه مقروض همه جا مفلوك مدام بي خانمان پيوسته خانه بدوش و مانند گداي ارمني نه دنيا دارد نه آخرت و تا لب گور شكمش گرسنه و بدنش برهنه و چه بسا كه براي رفتن به گور هم محتاج دايره كشيدن همكاران و همقطاران خواهد بود. چنين آدمي گوئي سقش را با اجاره نشيني و نسيه خواري برداشته اند. هميشه نزد عيال و اولاد شرمنده و پيش دوست و آشنا سرافكنده است. دوازده ماه سال هشتش در گرو نه است و در خانه اش پاطوق طلبكار. همه شب از خستگي روز و فكر و بيم فردا خواب به چشمس نمي آيد و صبح از هول و هراس دفتر حاضر و غايب. چندرقاز حقوقش شش ماه به شش ماه عقب مي افتد و تازه اگر مرتباً هم وصول شود كفاف خرج طبيب و دواي دختر و كتاب و كاغذ پسرش را نمي دهد. اول برج هنوز توپ ظهر درنرفته كه دو ثلث حقوقش را طلبكارها ربوده اند. از ترس صاحبخانه جرئت ندارد در خانه را باز كند طرف شدن بانكير و منكر را به ديدن روي عبوس بقال و عطار سرگذر ترجيح مي دهد. از بس روزها از كوچك و بزرگ در اداره خوش آمدگوئي مي كند شب كه از دنيا سير و از خود بيزار به خانه برمي گردد تنها تحفه و تنقلاتي كه براي زن و فرزند مي آورد بدزباني و سركوفت و قرولند است. شب و روز ورد زبان خود و اهل و عيالش اين است كه:

اين همه فقر و جفاها مي كشيم
جمله عالم در خوشي ما ناخوشيم

نانمان ني نان خورشمان درد و رشك
كوزمان ني آبمان از ديده اشك

جامـﮥ ما روز تاب آفتاب
شب نهالين و لحاف از ماهتاب

قرص مه را قرص نان پنداشته
دست سوي آسمان برداشته

كز عناد و فقر ما گشتيم خار
سوختيم از اضطراب و اضطرار

قحط ده سال ار نديدي در صور
چشمها بگشا و اندر ما نگر»

behnam5555 04-16-2010 09:14 PM

قسمت بیست و سوم دارالمجانين

حقا كه جهنم شاعر ايتاليائي كه بر بالاي آن به خط جلي نوشته اند «چون قدم بدينجا نهي از هر اميد و آرزوئي ديده بپوش» بر چيني زندگاني پرنكبت و ادباري ترجيح دارد.
بخود گفتم پس خداوندا چه خاكي بسر بريزيم و تا قيامت هم كه نمي توانم نان همايون را بخورم بيچاره غلط نكرده كه روزي با من سلام و عليك پيدا كرده است. باز تا خودش اينجا بود چيزي ولي مهمان ميزبان سفر كرده بودن هم واقعاً تازگي دارد. حالا مردم به كنار اين بهرام چه خواهد گفت. يقين دارم كه هر وقت چشمش به من مي افتد در دلش مي گويد در ديزي بازمانده حياي گربه كجا رفته است. دعانويسي و روضه خواني و معركه گيري هم كه از دستم ساخته نيست. پس بايد پاها را به طرف قبله دراز كنم و چشم به راه عزرائيل بنشينم خوب در اين صورت چه عيبي دارد به دستور «بوف كور» عمل نمايم و خودم را به ديوانگي بزنم.
وقتي اين فكر به كله ام رسيد قاه قاه خنديدم و به صداي بلند گفتم به به عجب كشگي سائيدم ... خوشا به احوالت كه در اول عهد جواني و عاشقي و اميدواري مي خواهي زوركي خود را ديوانه بسازي و بدست خودت در كنج مريضخانه در زندان بيفتي و با خيل مجانين محشور گردي.
از آن لحظه به بعد اين فكر منحوس چون زالو به جانم افتاد هر چه خواستم گريبان خود را از چنگالش بربايم ميسر نگرديد. عاقبت سر تسليم فرود آورده گفتم از كجا كه باز اين از همه بهتر نباشد وقتي كه پاي ناچاري و استيصال در ميان آمد شغال پيش نماز هم مي شود ولي اشكال در آنجاست كه ديوانه شدن هم كار آساني نيست و چون من آدمي كه در عمرم تازه دو صباحي بيش نيست كه با دو سه نفر ديوانه سر و كار پيدا كرده ام چطور ديوانه بازي درآورم كه مچم باز نشود و در بين آشنا و بيگانه رسوا و علي الله نگردم. اگر حجب و حيا مانع نبود مي رفتم از خود «بوف كور» خواهش مي كردم كه به مصداق الاكرام بالا تمام مرا به شاگردي خود بپذيرد و براي ديوانه بازي حاضر سازد ولي حقيقت اين است كه پس از آن حركت قبيحي كه از او ديدم از ديدن روي منحوسش بيزار بودم و هر چه باشد دلم هم گواهي نمي دهد كه عقل و اختيارم را به دست چنان آدم ديوانه اي بسپارم.
اگر همايون نرفته بود از او طلب ياري مي كردم و لابد چون در اين رشته خيلي پخته و باتجربه بودم كارم خيلي آسان مي شد و بارم بزودي به منزل مي رسيد ولي افسوس كه او بر من تقدم جست و راهي را كه من مي خواهم به حقه بازي بپيمايم اكنون به حقيقت مي پيمايد و الساعه عصا به دست آوارﮤ دشت جنون است و دست من از دامنش كوتاه مي باشد.
ناگهان به خيالم رسيد كه اگر همايون رفته كتابهايش كه اينجاست و مي توان بوي گل را از گلاب جست. بيدرنگ به كتابخانه اش رفتم و پس از اندك تفحصي با بغل پر به اطاق خود برگشتم.
كتابها را در وسط اطاق ريخته بخود گفتم رفيق اين كتابها براي ديوانه ساختن يك شهر كافي است. فوراً دست بكار شو و نشان بده چند مرده حلاجي.
از جا جسته قلم و دوات و دفترچه اي حاضر ساختم و به عادت ديرينه دمر و به زمين افتاده با نظم و ترتيبي كه هرگز در خود سراغ نداشتم مشغول كار شدم.
ديدم محبت جنون به مراتب وسيع تر از آن است كه تصور كرده بودم. بيابان پهناوري است كه صد بهرام و صد لشگر بهرام در آن ناپديد مي گردد. كيفيات و عوارض به اندازه اي است كه عمر انساني براي تحقيق و مطالعـﮥ نصف آن هم كافي نيست سرزميني است كه ايمان فلك رفته به باد. چه بسا مطالب بلند و نكات دقيق كه عقل ابتر و فهم كند و خرف من و صد چون من از دريافت آن عاجز است. مرغ كانجا رسيد برانداخت.
از ميان آن كتابها يكي را كه به عبارت ساده تر و كلمات و اصطلاحات فني در آن نسبتاً كمتر بود اختيار كردم و باقي را كنار گذاشتم.
اين كتاب كه موسوم بود به «جهان جنون» و در بسياري از صفحات آن چه به فرانسه و چه به فارسي حاشيه هائي به خط همايون ديده مي شود به دو باب بزرگ منقسم شده بود. باب اول در ديوانگيهاي خطرناك باب دوم در ديوانگيهاي بي خطر. از باب اول تنها مقدمه آن را به سرعت مرور كردم و به زودي به باب دوم رسيدم. در بالاي اولين صفحه اين باب جمله اي از آنانول فرانس نويسنده مشهور فرانسوي بود كه ترجمـﮥ آن به فارسي تقريباً از اين قرار است:
«گاهي اوقات عقل را در جنون بايد جست»
اين كلام را به حال خود بسيار مناسب يافته به فال نيكو و مبارك گرفتم. چه درد سر بدهم دو روز و دو شب از اطاقم بيرون نيامدم تا كتاب را به پايان رساندم. دفترچه پر شد از يادداشتهاي مفيدي كه در واقع دستور عمليات آينده ام بود. احتياط را از دست نداده اين يادداشتها را به خطي چنان درهم و برهم و ناخوانا نوشتم كه اگر احياناً به دست غير بيفتد كسي نتواند از آن سردرآورد.

قسمت دوم

سرمنزل عافيت
در بين انواع و اقسام بيشمار ديوانگيها يكي را كه در علم طب به «فلج كلي» معروف است به حال خود مناسب تر ديدم. درست است كه اين نوع جنون در اثر سيفليس كهنه توليد مي گردد ولي از آنجائي كه مي دانستم اين مرض هم مانند تب و نوبه و حصبه در مملكت ما شيوع كامل دارد پيش خود گفتم از كجا كه در خون من نيز آثاري از آن پيدا نشود مخصوصاً كه شنيده بودم بعضي از اطباء خودكشي پدرم را هم از نتايج وخيمـﮥ همين مرض تشخيص داده بودند. وانگهي يقين داشتم كه طايفـﮥ اطبا هر طور باشد علتي براي مرضم خواهند تراشيد و از هر كجا باشد اسمي روي آن خواهند گذاشت. از اينرو دل به دريا زده گفتم هر چه بادا باد از امروز به بعد به فلج كلي گرفتار و ديوانـﮥ رسمي و حسابي خواهم بود.
پس از آنكه از اين رهگذر خاطرم آسوده شد خواستم كه معلومات خود را در باب اين مرض تكميل نمايم لهذا از نو كتاب «جهان جنون» را باز نمودم و دو سه روزي مانند كودك دبستاني كه درس خود را روان نمايد به فرا گرفتن مطالب لازمه پرداختم و باز با همان خط كج و معوج معهود مقداري ياداشت به يادداشتهاي سابق خود افزودم.
وقتي كتاب را بستم كه به تمام جزئيات «فلج كلي» آشنائي كامل حاصل نموده بودم و به كليـﮥ آثار و عوارض و كيفيات بروز و ظهور و پيشرفت آن وقوفي به سزا داشتم.
حالا ديگر به خوبي مي دانستم كه اولين اقدامي كه از طرف اطباء در تشخيص اين مرض به عمل خواهد آمد عبارت است از معاينـﮥ حدقه و زبان و تجزيـﮥ خون و امتحان مايع نخاعي و فقاري ولي اميد را به خدا بسته بخود گفتم خاطرت جمع باشد كه اگر درمورد اين قسمت از آثار مرض كه نفي و اثبات آن به دست تو نيست روسياه درآمدي در عوض در ثبوت آن قسمت ديگر از قبيل اختلال حواس و خلجان لسان و ضعف و تزلزل حافظه و بزرگي فروشي و غش و هذيان و مهمل گوئي و ژاژخائي و چلي و ولسگاري كه الحمدلله كليدش به دست خودت است چنان استادي و روباه بازي درخواهي آورد كه بقراط حكيم نيز به اشتباه خواهد افتاد.
پس از آنكه كتابها را به كتابخانه بردم و به اطاق خود برگشتم و دفترچـﮥ اسرار را در لاي آستر آستين لباسم پنهان ساختم تازه خود را گرفتار يك نوع دودلي و ترديدي ديدم كه با آن مقدمات شديد و تصميمات محكم و استوار با هيچ اسمي جور نمي آمد. مانند قاضي تبه كاري كه در مقابل كيسـﮥ زر خود را به حق و ناحق و دنيا و آخرت متحير و سرگردان ببيند من نيز در سر دو راه عقل و جنون و درستي و نادرستي مردد مانده بودم و عقلم به جائي نمي رسيد. نه جرئت پيش رفتن داشتم و نه قدرت برگشتن.
صداي پاي بهرام كه به طرف اطاقم نزديك مي شد تصميم را يك طرفه كرد. در يك چشم به هم زدن پردﮤ اطاق را دريده به دور سر خود پيچيدم و لنگه كفشي به جاي جيقه بر تارك آن جاي دادم و باد در آستين انداخته با كر و فر و تفرعن و تبختري هر چه تمامتر بمخده تكيه دادم و در بالاي اطاق نشستم.
بهرام سيني غذا بدست وارد شد. همين كه چشمش به من افتاد يكه خورده به جاي خود خشك شد. گفتم چرا تعظيم نكردي. مگر مرا نمي شناسي. خنده كنان گفت اختيار داريد چطور سركار را نمي شناسم، ارباب و تاج سر بنده آقاي محمود خان هستيد.
چين به ابرو انداخته با تشدد تمام گفتم محمود خان سرت را بخورد محمود خان را كجا مي برند. من مالك الرقاب مغرب و مشرق سلطان محمود سبكتكينم. زود برو اعيان و اشراف را خبر كن كه فردا خيال رفتن به هندوستان داريم.
بيچاره بهرام سخت متعجب مانده تكليف خود را نمي دانست با لبخند مختصري گفت اي آقا نوكر خودتان را دست انداخته ايد. مهلت ندادم سخنش را به آخر برساند. چند كلمه تركي و عربي را كه مي دانستم با فارسي و فرانسه بهم آميخته و بهرام مادر مرده را به شليك امر و نهي بستم. طفلك دست و پاي خود را گم كرده نمي دانست مقصودم فقط شوخي و خنده است يا غرض ديگري دارم. ولي طولي نكشيد كه گوئي مطلب به دستش آمد. نگاه تند و تيزي به صورتم انداخت و با حال تعجب و تفرس به تماشاي حركات من مشغول گرديد شنيدم زير لب مي گفت «مبادا اين هم به سرش زده باشد. عجب طالع منحوسي داريم آن اربابم. و اينهم رفيق اربابم گويا خاك ديوانگي در اين خانه پاشيده اند.».
سخنش را بريده گفتم اگر في الفور امتثال اوامر ما را نكني مي دهم سرت را گوش تا به گوش ببرند و تنت را زير پاي فيلان بيندازند و به دروازه شهر بياويزند اگر جانت را دوست مي داري و نمي خواهي داغت به دل مادرت بنشيند دو پا داري دو پاي ديگر هم قرض كن و برو در پي اطاعت اوامر ولينعمت و خداوندگار خود و الا لاصلبنكم علي جذوع النخل ...
اين را گفتم و از جا جسته در وسط اطاق با قدمهاي سريع و مرتب بناي راه رفتن را گذاشتم و با صداي بلند به خواندن سرود ملي جنگي فرانسويان موسوم به «مارسه يز» مشغول گرديدم. آنگاه چنان وانمود كردم كه با همان سر و وضع خيال بيرون رفتن از منزل را دارم.
بهرام سخت به دست و پا افتاد بناي التماس گذاشت كه آقاي محمود خان خدا شاهد است هيچ مناسب نيست به اين صورت بيرون تشريف ببريد. مردم به دنبالتان خواهند افتاد و از طرف
بچه هاي بي ادب اهانت خواهيد ديد.
وقتي ديد عجز و التماسش بي نتيجه است بر جسارت افزوده با دست خود آن عمامـﮥ كذائي را از سرم برداشت و كلاهم را بر سر نهاد و گفت اگر راستي مي خواهيد جائي تشريف ببريد اجازه بدهيد جان نثار در خدمتتان باشد: نگاه غضب آلودي به او انداخته با دست اشاره نمودم كه فضولي به كنار و تنها به راه افتادم.
اول يكسر رفتم به بانك شاهنشاهي و تقاضاي ملاقات مدير را نمودم هر كس آمد و خواست با من وارد صحبت بشود بي اعتنائي كردم و در ديدن خود مدير اصرار را به جائي رسانيدم كه ناچار وارد به اطاق مديرم كردند. شخصي بود انگليسي ولي فارسي را خوب حرف مي زد. با احترامي به تعجب آميخته از من پذيرائي نمود و با آن لهجـﮥ انگليسي مخصوص كه هرگز عوض نمي شود پرسيد چه فرمايشي داريد. گفتم مي خواستم بدانم اگر سه چهار ميليون از دارائي خود را به شما بسپارم فرعش را از چه قرار مي پردازيد. فوراً زنگ زده مرا به پيشخدمت نشان داد و گفت آقا را ببر سوار درشكه نموده به منزلشان بفرست و به آقاي معاون بگو بيايند اينجا تا جواب مطالب آقا را كتباً بفرستيم.
فهميدم كه فرنگي بي كتاب فوراً بكنه مسئله پي برده و با اين متانت و سياست موروثي مي خواهد شر ما را از سر خود بكند.
از بانك مستقيماً به دكان قصابي بازار مرغ فروشها رفتم و سپردم يك شقه گوسفند به منزل دكتر همايون ببرد و پولش را همانجا نقد بگيرد. آنقدر در چند قدمي دكان قصابي به پا كردم تا به چشم خود ديدم كه شاگرد قصاب نصف گوسفند به دوش هن هن كنان به طرف منزل دكتر روان گرديد.
در ظرف دو ساعت بعد بيست هزار آجر ابلق و پن دست ظرف چيني و پانزده بار پهن و بيست تخته قالي و قاليچه و دوازده نفر قاري و دو دست رقاص و مقلد هم سفارش دادم.
ساعت سر دسته بود كه با صورت حق به جانب و قيافـﮥ از همه جا بيخبر به خانه برگشتم. بيجاره بهرام را ديدم مانند صيد جراحت ديده اي كه در ميان يك گله سگ شكاري گير كرده باشد در وسط خيل طلبكارها افتاده و خدا و پيغمبر را گواه مي گيرد كه ابداً روحش از اين سفارشها خبر ندارد و اربابش اصلاً در سفر است و اگر تمام اثاثيـﮥ خانه را بفروشند كفاف قيمت اين همه خرت و پرت را نخواهد داد. مي گفت اينجا تعزيـﮥ بازار شام كه نمي خواهيم درآوريم كه كسي اين همه بنجل و خنزر و پنزر سفارش داده باشد.

behnam5555 04-16-2010 09:15 PM

قسمت بیست و چهارم دارالمجانين


وقتي چشم جماعت به من افتاد گوئي همه يعقوب هستند و من يوسف دسته جمع به من آويختند كه هان همان كسي است كه سفارش داده است. با نهايت وقار گفتم مگر خداي نكرده سفارش دادن قدغن است. گفتند برخلاف شرفياب شده ايم كه حضوراً تشكر نمائيم. خانه زاديم و هميشه براي خدمتگزاري حاضريم. گفتم پس اين داد و فرياد و الم شنگه براي چيست. سردستـﮥ جماعت كه تاجر قالي فروش و از بابا ماماهاي مشهور و حراف و عراف راسته بازار بود جلوتر آمده گردن را خم نمود و با كمال تواضع گفت: اين اشخاص تربيت صحيحي ندارند و براي مسئله پول قدري بيتابي مي كنند. با ساده لوحي عجيبي پرسيدم مقصودتان چه پولي است. صداها را درهم انداخته گفتند چطور چه پولي. پول همين جنسهائي كه به پاي خودت آمدي سفارش دادي. گفتم خوشا به حالتان كه جنستان با اين كسادي بازار به فروش رفته. حالا در عوض كلاه ها را كج گذاشته با يقـﮥ چاك آمده ايد و داريد چشمم را درمي آوريد.
قصاب كه نره خر يقور عربده جوئي بود مثل اينكه مي خواهد با من دست و پنجه نرم كند دو قدم جلو آمده چشمان از حدقه درآمده خود را به صورت من دوخت و نعره برآورد كه مردكه مردم را دست انداخته اي زود در كيسه را شل كن و الا آن رويم بالا خواهد آمد و ديگر هر چه ببيني از چشم خودت ديده اي.
خود را از تك و تا نينداخته باز با همان صاف و سادگي معهود گفتم كاسبي كه داد و بيداد نمي خواهد. جنسي فروخته ايد پولش را بگيريد و برويد به امان خدا. گفت دبده كه بگيريم گفتم چه حرفها. رگهاي گردن يارو برآمد و مثل ديوانگان فرياد برآورد كه مرد حسابي مردم را مسخره كرده اي. مي خواهي ما را دست بيندازي. سرمان را بيخ طاق مي كوبي سه ساعت است هشت نفر آدم كاسب را جلوي در خانه ات معطل و سرگردان گذاشته اي و حالا هم چشم بد دور و هفت قرآن به ميان ارباب آمده برايتمان يللي مي خوانند.
گفتگو به اينجا كه رسيد به خاطرم آمد كه از جمله آثار جنون يكي هم لكنت زبان است. لهذا چنان بي مقدمه كه خودم خجالت كشيدم با زباني الكن چنانكه گوئي الكن به خاك افتاده ام گفتم آقايان جار و جنجال لازم نيست. مي گوئيد جنس فروخته ايد. خدا پدرتان را بيامرزد جنس را تحويل بدهيد و دست خدا به همراتان.
خنده را سر داده گفتند ماشاءالله بهوش آقا. تحويل بدهيم و برويم خوب پولش را كي
مي دهد.
گفتم حرف حسابي جواب ندارد. ولي دلم مي خواهد بدانم با اين پول مي خواهيد چه كنيد.
بلور فروش كه تا آنجا بيشتر از سايرين ادب و خودداري نشان داده بود دستها را به روي سينه گذاشته نگاهي به قد و قامت من انداخت و گفت ارباب از ما اصول دين مي پرسي. به مشتري چه مربوط كه كاسب با پولش مي خواهد چه كند. جنسي است خريده اي و معامله قطع شده و جاي چون و چرائي هم باقي نيست. وانگهي آدم كاسب و تاجر معلوم است كه با پولش چه مي كند. جنس مي خرد.
گفتم قر ... قر .... با .... با .... ن ددد. هانت ب ب بروم ج ج جنس براي چه ميـ ... ميـ ... ميخرد.
اين دفعه صداي خنده به اصطلاح معروف گوش فلك راكر كرد و يك صدا گفتند جنس مي خرند كه بفروشند ترشي كه نمي خواهند بيندازند.
بدون اينكه به خنده و شوخي و استهزاء آنها سرسوزني اعتنا بكنم با همان لكنت زبان و با همان ساده لوحي ساختگي گفتم از اين قرار يك عمري جنس را پول مي كنند و پول را جنس. آخرش كه چه.
اينجا ديگر حوصله مؤمنين سر رفته جام شكيبائيشان يكسره لبريز شد با چشمان آتشبار هجوم آوردند كه مردكه حيا نمي كند شرم و خجالت را بلعيده و انگشتهايش را هم ليسيده است. در خانه كاه دود مي كنيم. پدر در مي آوريم جدا و آبا مي سوزانيم. دنده خرد مي كنيم. گردن مي شكنيم و شكم پاره مي كنيم.
وقتي ديدم هوا پس است و بيش از اين نمي توان براي حضرات كور اوغلي خواند صلاح را در كوتاه آوردن مرافعه ديدم آستين بهرام را گرفته خود را به مهارت به درون خانه انداختم ودر را بسته از پشت در گفتم حالا كه حرف حسابي و ادب و انسانيت به خرجتان نمي رود برويد هر نجاستي مي خواهيد بخوريد و هر كاري از دستتان ساخته است كوتاهي نكنيد اگر واقعاً جنس آورده ايد كه اين هرزگيها را لازم ندارد مثل بچه آدم تحويل بدهيد و برويد بگور سياه و الا اگر آمده ايد در خانه مردم فحاشي كنيد و افتضاح بالا بياوريد برويد لاي دست پدرتان.
حضرات باز پشت در مدتي بدزباني و گوشت تلخي كردند ولي وقتي ديدند قيل و قالشان بيخود و عر و تيزشان هدر است دمشان را روي كولشان گذاشتند و به وعدﮤ اينكه فردا تيغ آفتاب با هم دسته جمع به دارالحكومه عارض خواهند شد و حق آدم مردم آزار را كف دستش خواهند گذاشت شرشان را از سر من و بهرام و در و همسايه كوتاه كرده رفتند و قشقره خوابيد.
بهرام به كلي خودش را باخته بود و ابداً سر از مسئله بدرنمي آورد گفتم چرا عزا گرفته اي زود سماور را آتش بينداز من هم در ضمن بايد دو سه كاغذ بنويسم كه همين امشب بتاخت رفته برساني.
دو كاغذ نوشتم. يكي به مدير دارالمجانين و ديگري به آقاميرزاعبدالحميد همانطور كه در كتاب «جهان جنون» خوانده و يادداشت برداشته بودم خطم را عوض كردم. دايره نون و جيم را به شكل دواير متحدالمركز و به بزرگي قرانهاي امين السطاني گرفتم سر ميم و واو را به بزرگي دانه نخود نوشتم سين و شين را مانند دندانـﮥ اره به صورت مهيبي درآوردم. مجمل آنكه با خطي عجيب مطالبي غريب به روي كاغذ آوردم.
به مدير دارالمجانين نوشتم:
«غرض از ترقيم و نگارش اين كلمات خجسته دلالات آنكه عاليجاه رفيع جايگاه شهامت و صرامت پناه اخلاص و ارادت آگاه نگهبان ديوانگان دانسته و آگاه باشد چنانكه مكشوف خاطر عاطر دريا مقاطر شاهانه مي باشد و بر خاطر انقياد مظاهر شما نيز پوشيده و مستور نيست در بين جماعت ديوانگان جنون بنياني كه در آن بيمارستان صحت آستان به دست حمايت و مراقبت شما سپرده آمده اند از همه پليدتر و از جمله نابكارتر جوانكي است هدايتعلي نام كه به مصداق برعكس نهند نام زنگي كافور بجز اغوا و ضلالت ديگران ذكر و فكري ندارد و اميد است كه نام زشتش از صفحـﮥ گيتي محو و نابود باد. با صورتي لوس و سيرتي منحوس خود را به «بوف کور» مشهور و بوف بي گناه را سرافكنده ابد و ازل ساخته است. به اسم اينكه به سر حد دانائي رسيده خود را به ناداني زده دنيائي را منتر و بازيچـﮥ شرارت و خباثت خود نموده است و از قراري كه بر خاطر اقدس ما واضح و لايح گرديده كاينات را به پشيزي نمي خرد و دو عالم را به يك قاز سياه مي فروشد. از آنجائي كه ملزوم همت همايون شهرياري و مكنون خاطر خطير خسرواني چنان است كه در اين كشور بيكران حفظ الله عن الحدثات هر نفسي به وظيفه عبوديت و جان نثاري خود رفتار نمايد و كردار اين جوان موجب ملال خاطر عدالت و مظاهر ما گرديده مقرر آنكه بدون فوت دقيقه اي از دقايق امتثال اوامر مطاع را غل و قفل بر هر دو پاي او زده يك سلسله زنجير خليل خاني بر گردن و بخو به هر دو دست او نهاده در قعر تاريكترين سردابها و مهيب ترين دوستاقهاي آن بنا كه نمونه بارزي از سقر و نشانه كاملي از درك اسفل است به چهار ميخ بكشند تا اوامر جهان مطاع در يكسره ساختن كار او با دستور صحيح و تعليمات دقيق در موقع مناسب شرف صدور يابد. البته آن عاليجاه عبوديت همراه اتمام عتيه گردون مرتبـﮥ شهرياري را كحل الجواهر ديدﮤ اميدواري ساخته از قرار مقرر معقول داشته سرسوزني تخلف و انحراف جايز نداند و در عهده شناسد الأمرالاقدس الاعلي مطاع مطاع».
به آقاميرزا عبدالحميد نوشتم:
«عاليجاه رفيع جايگاه دولتي همراه آقاي ميرزا عبدالحميد دانسته و آگاه باشد كه حكم و ارادﮤ واجب الاطاء ما بر آن قرار گرفته كه با كمك و همدستي جماعت گزمه و گروه كشيكچيان و فوج و دسته قاپوچيان و قراولان دارالخلافه حاج عمو را كه از حجاج سفاك تر و از شداد غدارتر است ريش بتراشند و گوش و دماغ ببرند و از پشت بر الاغ ديلاق بي يالاني سوار كنند. آنگاه با دستـﮥ و دستگاه و دهل و طبل و كرنا بدارالبوار نعيم التجار كه اراذل فجار است روان شده پسر ناكس و
بي سر و پاي او را به ضرب سقلمه و تيپا و پس گردني و به كمك بامب و توسري و به زور چك و سيلي و لگد و اردنك از خانه بيرون كشيده ماست بر سر و صورتش بمالند و طناب به گردنش انداخته دم الاغ حاج عمو را به دستش بدهند و در حالي كه طايفه آتش افروزان و لوطيان و خرسك بازان و مارگيران و رجاله و لنجاره كشان و بيكاران شهر در حول و حوش آنها به خواندن حراره و رقصيدن و هلهله و دست زدن مشغولند آن دو تن آدميزاد زشتخوي ديو صفت را آنقدر در كوي و برزن پايتخت و حومه شهر بگردانند و زجر و آزار بدهند تا از پا درآيند و جان كثيفشان به اسفل السافلين و دارالبوار واصل گردد آنگاه توپ شادي و مباركباد را بلند آوا سازند و جارچيان تيز آواز ساكنين دارالخلافه را بدين مژده شادمان ساخته تدارك چراغان و آتشبازي مفصل بنمايند. و چون ملزوم همت همايون شهرياري است كه هر يك از چاكران دولت در مراحل خدمتگزاري آثار صداقت و ارادت ظاهر سازد او را به شمول عاطفتي و بذل مكرمتي مفتخر و سرافراز سازيم عاليجاه دوستي همراه اخلاص و ارادت آگاه آقاميرزا عبدالحميد كه همواره در تقديم خدمات محوله مراتب اخلاص را ظاهر ساخته و حسن رفتار و طرز كردار او معلوم و مشهود رأي مهر شهود شاهانه افتاده لهذا ذره اي از مراحم ملوكانه شامل احوال و آمال او گشته او را به اعطاي حمايل سرخ سرتيپي سرافراز فرموديم كه حمايل مبارك را زيب و شاخ افتخار خود سازد و يك سال ماليات ممالك محرومه را نيز مخصوص او گردانيديم تا بيش از پيش به مراسم ارادت شعري پردازد».
هر دو كاغذ را به اسم «امير بر وبحر سلطان محمود سبكتكين» امضا كردم و به بهرام گفتم كاكلت را بنازم مي خواهم از زير سنگ شده اين دو نفر را همين شبانه پيدا كني و اين پاكتها را به دستشان بدهي.
بهرام هاج و واج رفت كه كاغذها را برساند من نيز شام نخورده رختخواب را انداختم و رفتم در رختخواب و از شما چه پنهان مانند آدمي كه از عهده انجام وظايف مشكل و سنگين وجداني خود كما هوحقه برآمده باشد تا صبح در كمال آسودگي و فراغت يك پهلو خوابيدم و جاي شما خالي چه خوابهاي شيريني كه نديدم.
افسوس كه شبي چنين صبح چناني بدنبال داشت. هنوز بوق سحر را نزده بودند و به قول قصه سرايان دژخيم خونين پنجـﮥ آفتاب سر از تن زنگي شب جدا نساخته بود كه صداي غوغاي طلبكاران بي مروت از دژخيم بدتر از پشت در خانه بلند شد. قشقره اي برپا ساختند كه ديگر صداي آواز خروسهاي محله و عرر دراز گوشان اطراف يكسره از ميان رفت. قصاب مي خواست در را از پاشنه درآورد. كوره پز كه ديروز نجابت به خرج داده از سايرين كمتر به پر و پاچه ام پريده بود امروز زبانش دراز شده متلكهائي به قالب مي زد كه پدر كريم شيره اي هم به خواب نديده بود فرش فروش چنان پدر و مادرم را در گور مي جنبانيد كه مي جنبانيد كه مو به تن زندگان راست
مي ايستاد. مانند قاريهاي بنام جزو و نيم جزو به هفت قرائت چنان فحشهاي شديد و غلاظي نثار روح پر فتوح آباء و اجدادم مي كردند كه اگر نصف آن طلب آمرزش مي شد براي رستگاري و مغفرت هفت پشتم كافي بود. از تون تاب حمام كه يك كوه پهن پشت ديوار خانه دكتر بيچاره كود كرده بود و از جماعت رقاص و مطرب و مقلد ديگر نپرس كه مسلمان نشنود كافر نبيند.
فكر كردم در تكميل مراتب ديوانگي برايشان شير چاي و نان روغني بفرستم ولي بي مروتها مگر مهلت دادند. به وضع دلخراشي كه ابداً بوي انسانيت نمي داد همانطور سر و صورت نشسته بدارالحمومه ام كشاندند.
حالا كار نداريم كه در حق من در حضور حاكم و رئيس نظميه و امنيه شهر چه چيزها كه نگفتند و چطور مرا به صورت يك پول سياه درآوردند ولي همينقدر هست كه هر چه آنها به اسم شرع و عرف در احقاق حق خود وقاحت و سماجت و بي آبروئي كردند من دو برابر آن در پيشرفت منظور دروني خود لودگي و ديوانگي تحويل دادم و بقدري مصدر حركات با مزه و منشاء ادا و اطوار بيمزه شدم كه عاقبت به كوري چشم هر چه طلبكار است از همانجا يكراست به همراهي دو رأس فراش سرخ پوست شير و خورشيد به كلاه به جانب دارالمجانين رهسپار شدم.

behnam5555 04-16-2010 09:16 PM

قسمت بیست و پنجم دارالمجانين

نشئه كامراني
وقتي چشم مدير دارالمجانين به من افتاد و نام و نشانم را دانست. خندان پيش آمده گفت حضرت آقا را به خوبي مي شناسم و به وسيلـﮥ دستخطي كه به افتخار جان نثار صادر فرموده اند و در ضمن آن به مژدﮤ تشريف فرمائي خود اشاره نموده بودند چشم به راه قدوم ميمنت لزوم ايشان بودم ...
چه دردسر بدهم از همان ساعت در يكي از اطاقهاي پاك و پاكيزﮤ دارالمجانين منزلم دادند و حالا كه اين سطور را مي نويسم بيش از يك سال از آن تاريخ مي گذرد و هنوز همانجا بطور دلخواه مقضي المرام به دعاگوئي دوستان مسرور و مشغولم.
وقتي خود را در اطاق تازﮤ خود تنها ديدم در دل شادمانيها كردم و به خود گفتم يار و مبارك باشد كه به حمدالله به مراد دل رسيدي. حالا ديگر موقع آن است كه نشان بدهي چند مرده حلاجي.
دو روز اول را هيچ از اطاقم بيرون نيامدم و به مطالعه احوال خويش و مشاهدﮤ حركات و سكنات شخصي كه هم اطاقم بود پرداختم اطاقم قدري از اطاق رحيم و هدايتعلي و دار و دسته آنها دور افتاده بود. اين پيش آمد را هم به فال نيكو گرفتم و گفتم كمتر مراقب حالم خواهند بود و روز و شب از ترس اينكه مبادا مشتم باز شود و بخيه ام به روي آب بيفتد در تشويش و اضطراف نخواهم بود.
هم اطاقم مردي بود چهل و دو سه ساله بلند اندام و سيه چرده و آبله رو كه از همان نظر اول چندان از او بدم نيامد. از اهل شيراز جنت طراز و اسمش نوروزخان بود ولي چنانكه رسم دارالمجانين بود به او هم اسمي داده بودند و به مناسباتي كه بعدها بر من معلوم شد او را «برهنه دلشاد» مي خواندند. در ميان ديوانه هائي كه تا آن وقت در آنجا ديده بودم اين شخص بي شبهه از همه ديوانه تر بود و مي توان گفت كه راستي راستي يك چيزيش مي شد. طولي نكشيد كيفيت ديوانگيش هم دستگيرم شده بطور مختصر و مفيد در دو كلمه مي توان گفت كه به اصطلاح خوشي زير دلش مي زد هر دقيقه و هر ثانيه مثل اين بود كه در بهشت برين باشد و درهاي رحمت الهي به رويش باز شده برايش از آسمان خوشي بياورد و از زمين نشاط برويد عالمي داشت ماوراي اين عالمها با هر كس روبرو مي شد اگر مرد بود او را حضرت سليمان و ماه كنعان و اگر زن بود بلقيس عصر و ليلي دهر انگاشته از ديدار آنها چون غنچه مي شكفت و چنان شادماني مي كرد كه گوئي عاشق دلسوخته ايست كه پس از سالها هجر و اشتياق به معشوق خود رسيده است از انسان گذشته با حيوانات هم همين معامله را مي كرد و مكرر ديدم كه ساعتها زير درخت نشسته با
پرنده هائي كه بالاي درخت بودند معاشقه و مغازله مي كرد با گربه خطي و خالي بي ريختي كه گاهي گذارش به اطاق ما مي افتاد راز و نيازهائي داشت كه باور كردني نيست. انسان و حيوان به جاي خود حتي با اشياء نيز دوستيها و آشنائيهاي دور و دراز داشت. ساده ترين چيزها در نظرش به اشكال غريب و عجيب جلوه گر مي شد. به رأي العين ديدم كه پيازي را به جاي گوهر شبچراغ گرفته چنان چشمان آتشبار خود را بدان دوخته و نفس زنان و عرق ريزان با انگشتان لرزان خود آن را به هزار احترام و يك دنيا ملاطفت بالا و پائين مي برد كه گوئي پربهاترين و مقدس ترين گوهر عالم به دستش افتاده است. بار ديگر او را ديدم كه يك كاسه زرتي ترك خورده اي كه غذايش را در آن آورده بودند به دست دارد و ذوق زده به اطراف مي دود كه جام جم را پيدا كرده ام آن را به آينده و رونده نشان مي داد و مي گفت بيائيد تماشا كنيد كه چطور زمين و آسمان و هر چه زميني و آسماني است در اين جام نقش بسته است. گوئي چشمانش براي ديدن چيزهاي اين دنيا خلق نشده بود و چيزهائي مي ديد كه چشم ما هرگز نخواهد ديد. همان اولين باري كه چشمش به من افتاد فوراً دستها را به روي سينه آورده و با نهايت احترام تعظيم بالا بلندي تحويل داد و در مقابل من همانطور ساكت و صامت ايستاد تا ملتفت شدم كه تا وقتي به او رخصت ندهم از جايش حركت نخواهد كرد. خلاصه آنكه شب و روز در ميان امواج سرمستي و حيرتزدگي حظ و لذت غوطه ور بود. فكرش حقه بلورين پرتلالؤئي را به خاطر مي آورد كه به زمين افتاده و خرد شده باشد.
هر چند كه از مشاهدﮤ احوال و او لذت وافر مي بردم و هر ساعتي از زندگي او براي من درس عبرتي بود كه مرا متوجه بي حقيقتي و مجازي بودن بسياري از لذتهاي اين دنيا مي نمود ولي به زودي دريافتم كه هم منزل و هم حجره بودن با چنين آدمي چندان كار آساني نيست و رفته رفته از معاشرت و همنشيني او چنان به جان آمدم كه آينده و رونده را شفيع مي انگيختم كه فكري به حالم بنمايند و ديوانه اي را از دست ديوانه تر از خودي رهائي بخشيد. آخرالامر طبيب دارالمجانين كه از دوستان يك جهت دكتر همايون بود و سابقه لطف و تفقد او را در حق من مي دانست به حالم رحمت آورده نزد مدير واسطه شد و مسئولم به اجابت مقرون آمد يعني بوسيله تجيز كهنه اي كه در انبار پيدا شد اطاقمان را به دو قسمت كردند راز آن روز به بعد به كلي از «برهنه دلشاد» مجزي شدم و در واقع خرجمان سوا گرديد.
وقتي خود را از هر جهت آزاد و آسوده يافتم خواستم به جبران مافات چند صباحي بدون آنكه ابداً به صرافت رحيم و رفقاي ديگري كه در دارالمجانين شريك سرنوشت من بودند باشم از اين فراغت و استقلالي كه نصيبم شده بود به وجه الكمل برخوردار كردم.
صبح زود بيدار مي شدم و پس از صرف صبحانه به محض اينكه از معاينه روزانه طبيب رهائي مي يافتم خود را به باغ انداخته ساعتهاي دراز تنها و بي خيال در زير سايه انبوه درختان دو دست را به زير سر نهاده به روي علفها دراز مي كشيدم و چشمان را به سقف آسمان و شاخ و برگ درختان دوخته از شنيدن آواز درهم و برهم پرندگان لذت فراوان مي بردم.
در آن حال گاهي زمان و مكان را يكسره فراموش مي كردم و از كاينات و علايق و خلايق
بي خبر و از خويش و بيگانه و گرسنگي و تشنگي و سرما و گرما غافل آنقدر همانجا بي حركت و بي صدا مي ماندم كه شب فرا مي رسيد و پرستاران سراسيمه به جستجويم مي آمدند و خواهي نخواهي به اطاقم مي بردند. گاهي نيز به فكر حال و روزگار خود مي افتادم و در انديشه فرو
مي رفتم و با خود بناي مكالمه را گذاشته مي گفتم رفيق اگر حضرت عباس بگذارد خدا برايت بد نساخته است. اين «بوف كور» با همه سفاهت ذاتي بد راهي پيش پايت نگذاشته است. گرچه ممكن است از حيث غذا و بي همسري قدري سخت بگذرد ولي هيچوقت آنقدرها اهل شكم
نبوده اي و البته لطف و عنايت دوستان و آشنايان علي الخصوص شاه باجي خانم به آن دست پختي كه دارد جبران خواهد نمود. از جهت بي همسري هم نبايد از حالا غصه بخوري. خاطر ت جمع باشد كه طبيعت كه در همه كار استاد و زبردست است لابد در اين مورد هم در زوايا و خفاياي چنته دوز و كلك خود شيوه و فني بكار خواهد زد كه درد تو را درمان باشد خصوصاً كه اين درد به تمام معني كار خود اوست و از آنجائي كه غبار پاره اي شائبه ها و موهومات انساني هرگز بر دامن كبرياي چون او پزشك بزرگوار و بلند نظري نمي نشيند شك نيست كه در علاج تو از هيچ نوع دلالي و چاره انديشي هم روگردان نخواهد بود در اين صورت بايد شكر خدا را بجا آوري كه شاهد امنيت خاطر و آسايش ضمير را توانستي به اين آساني در آغوش بگيري و اينك كه در رديف سعادتمندان بسيار معدود كرﮤ زمين بشمار مي آئي پس دم را غنيمت بدان و به نقد در اين گوشه بي رنج و
بي سر و صدا كه از هر دغدغه و مخمصه اي فارغ و از هرگونه تشويش و بيمي بركناري سعي نما كه اين دو روزه عمر را در همين جا به آسودگي بگذراني و تا مي تواني گريبان خود را به چنگ انديشه فردا و پس فردا ندهي از كجا كه به ياري اقبال عاقبت بخير نشوي و عمرت هم در همين جا به پايان نرسد. ...
اين افكار و خيالات مانند جويبار آرام و همواري كه از حوض كوثر چشمه گرفته باشد و در تار و پود وجودم روان باشد نشئه اي شبيه به مستي در سر تا پايم توليد مي نمود و سستي لذت بخشي تن و جانم را فرا مي گرفت. در آن حال چشمان را مي بستم و از سر وجد و نشاط اين ابيات را زمزمه مي كردم.

«نه بر اشتري سوارم نه چو خر به زير بارم
نه خداوند رعيت نه غلام شهريارم

غم موجود و پريشاني معدوم ندارم
نفسي مي كشم آسوده و عمري بسر آرم»

behnam5555 04-16-2010 09:17 PM

قسمت بیست و ششم دارالمجانين

تنها دلواپسي و غصه اي كه داشتم اين بود كه مبادا كسي از رازم خبردار گردد مچم پيش مردم باز شده و بخيه ام به روي آب بيفتد. هر وقت كه اين فكر به كله مي رسيد و خود را چون آدم ابوالبشر از جنت فرودس رانده مي ديدم بدنم چون بيد مي لرزيد و مهرﮤ گرده ام تير مي كشيد و مانند دزدي كه عسس به دنبالش باشد به عجله به اطاقم برمي گشتم و در را به روي خود
مي بستم و به احتياط هر چه تمامتر آن يادداشتهاي كذائي را از لاي آستر آستين لباس درآورده از نو به دقت مرور مي كردم و به قصد اينكه سند جنونم بلااعتراض مسجل گردد دسته گل تازه اي در كله خود حاضر مي ساختم كه براي فردا به آب بدهم.
چندي كه ايام بدين منوال گذشت و خود كم و بيش از هر نوع سوء ظني در امان ديدم رفته رفته در خود رغبتي به ديدار ياران و همگنان احساس نمودم و روزي سرزده وارد اطاق رحيم شدم. باز به عادت ديرينه رو به ديوار نشسته بود و ورق بزرگي از كاغذ به ديوار ميخكوب نموده مداد در دست سرگرم عمليات رياضي بود. گفتم رفيق تا كي مي خواهي چون يهوديها در مقابل اين ديوار مويه و استغاثه بنشيني و جوانيت را تلف كني. مگر هنوز دستگيرت نشده كه با اين معادله هاي دو مجهولي و سه مجهولی هرگز مجهولي را حل نخواهي كرد و معلومي بر معلوماتت افزوده نخواهد گرديد.
از اين مقوله با او بسيار سخن گفتم ولي سرش راهم بلند نكرد بگويد ابولي خرت به چند است. حوصله ام سررفت با صدائي تحقيرآميز گفتم آخر جوان بي معرفت مي گويند ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد مگر نمي داني كه علاوه بر دوستي و رفاقت قديمي حالا من هم بله با تو به كلي يك جهت و يك رنگ شده ام. چرا آشنائي نمي رساني. چرا خيرمقدم نمي گوئي. من تصور
مي كردم كه جنون من رشته يگانگي و انس و همدلي قديمي ما راگره خواهد زد و بهم نزديكتر خواهيم شد. حالا مي بينم باز همان آش است و همان كاسه. مثل اين است كه هنوز هم مرا محرم خود نمي داني و به چشم بيگانگي در من مي نگري. اگر چنين است بگو تا تكليف خود را بدانم.
وقتي ديدم نفس گرم من در آهن سرد او نمي گيرد دست بردم و قبضه اي از مويش را گرفتم و گفتم رحيم به خدا قسم بيش از اين بيمزگي بكني موهايت را مشت مشت خواهم كند و چند تار از موي او را ميان دو انگشت گرفته قدري سخت تر كشيدم. سر را برگردانده چشمهاي سرخ شده اش را در چشمان من دوخت و گفت تو كه باز اين طرفها آفتابي شده اي خيال مي كردم ديگر دست از سر كچل ما برداشته اي. گمان مي كني تو را نمي شناسم و نمي دانم از طرف كي اينجا بجاسوسي و خبرچيني آمده اي. برو به آن «دو» موذي و مردم آزار بگو آن سبويشكست و آن پيمانه ريخت. آن روزي كه از تو فرومايه ناكس مي ترسيدم و به شنيدن اسمت لرزه بر اندامم
مي افتاد گذشت حالا «يك» سايه بر سرم انداخته است و از فلك بيم و هراسي ندارم و جن و انس از من حساب مي برند.
هر چه خواستم او را از اشتباه بيرون بياورم فايده اي نبخشيد. همين كه ديدم از نو صورت را به طرف ديوار برگردانده مشغول رديف كردن ارقام و اعداد است او را به حال خود گذاشتم و از اطاقش بيرون رفتم.
در گوشه ايوان روح الله را ديدم كه باز سرپا نشسته و مشغول حلاجي است. از ديدن اين جوان محبوب بي اندازه خوشوقت شدم جلو دويده نزديكش نشستم و با يك دنيا ملاطفت و شفقت نگران احوالش گرديدم. چشمان پرمهر و وفاي خود را در گوشه آسمان به گله ابرهاي گوسفندگون دوخته و مشغول ترنم بود. اما عجبا كه برخلاف ابياتي غير از «ديشب كه باران آمد» معمولي خود مي خواند. بسيار تعجب كردم و پيش خود گفتم لابد تغييري در زندگاني حقيقي يا خيالي اين جوان سر تا پا عاطفه پيش آمده است.
ابياتي كه حالا مي خواند عبارت بود از چند فقره دو بيتيهاي بي نهايت دلچسب كه از آن روز به بعد مكرر شنيدم و تصور نمي كنم هرگز از لوح خاطرم محو گردد. خيلي دلم مي خواست به رمز و علت اين تغيير ناگهاني كه در نظر من بسيار غريب و اسرارآميز آمد واقف گردم به خود گفتم جنون درياي متلاطمي است كه چشم كوتاه بين ما هرگز به كشاكش و جزر و مدهائي كه پيوسته در اعماق ان در كار ايجاد و زوال است، نمي رسد. اين دوبيتيها همه از حسرت و ناكامي و نامرادي و مهجوري حكايت مي نمود و متضمن پاره اي اشارتها بود كه تا حدي كيفيات عشقبازي روح الله را با معشوقه خود مي رسانيد چيزي هست هيچكس نمي دانست كه آيا اصلاً اين معشوقه وجود خارجي هم دارد يا فقط در فكر و خيال مهار گسسته روح الله اينگونه جلوه گريها مي نمايد. اغلب اهل دارالمجانين كم كم از بس اين اشعار را شنيده بودند همه از حفظ داشتند و چه بسا ديده
مي شد كه حتي صفرعلي جاروكش هم در ضمن جارو كردن اطاقها يكي از اين دوبيتيها را كه از هشت نه فقره تجاوز نمي كرد زمزمه مي نمود.
الآن هم كه اين سطور را مي نويسم چهرﮤ مليح و ماتمزدﮤ روح الله در مقابل نظرم مجسم است كه با همان كلاه نمد مدور و آن زلفهاي تابدار و آن چشمهاي درشت تبدار در حاليكه دانه هاي عرق بر پيشانيش نشسته و ديدگانش نگران عالمي است كه مدعيان و اولوالالباب را در آن راه نيست حلاجي كنان سر و بدن را مي جنباند و اين ابيات را مي خواند

«دو تا كفتر بُديم در طاق ايوان
خواركم دانه بود و آب و باران

الهي خير نبينند تورداران
گرفتند جفت من را در بيابان»

«غريبم من غريب سبزوارم
دو چشمم كور و دل مشتاق يارم

يكي مي برد خبر مي داد به دلبر
كه من در ملك ري در پاي دارم»

«به قربان سر و سيمات گردم
بلاگردان سر تا پات گردم

چو دكمه سرنهم بر روي سينت
چو قيطان دور پستانهات گردم»

«الا مرغ سفيد تاج بر سر
خبر از من ببر امشب به دلبر

بگو هر كس جدامان كرد از هم
خدا بدهد جزايش روز محشر»

شب تاريك مهتابم نيامد
نشستم تا سحر خوابم نيامد

نشستم تا دم صبح قيامت
قيامت آمد و يارم نيامد»


«شبي رفتم به مهمان پدر زن
شراب كهنه بود و نان ارزن

هنوز يك لقمه از نانش نخوردم
كمانم داد و گفتا پنبه ورزن»

«شب تاريك و ره باريك و ولمست
كمان از دست من افتاد و بشكست

كمانداران كمان از نو بسازيد
دلم ياغي شده كي مي دهد دست»

دو تا سيب و دو تا نار و دو غنچه
فرستادم برايت بار نوچه

دو تار مو ز زلفانت جدا كن
كه بندم يادگاري در كمانچه»

__________________
گفتمش نقاش را نقشی زند از زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید


behnam5555 04-16-2010 09:19 PM

قسمت بیست وهفتم دارالمجانين


دلم مي خواست تمام آن روز را تا شب در همانجا مي نشستم و به آواز محزون و سوزناك اين جوان غريب و بي كس گوش مي دادم ولي ناگهان صداي درشت و پرخشونتي به گوشم رسيد و «ارباب» را ديدم كه خشمگين تر و ترشروتر از هميشه انگشت سبابه را چون دشنه اي كه به طرف سينه من بينوا سيخ نموده باشد پرخاشجويان و عربده كنان به من نزديك مي شود سيل جوشاني از دشنام و ناسزا موج زنان و سينه كشان از شكاف غار مانند دهانش فرو مي ريخت و فضاي دارالمجانين را از هر سو فرا مي گرفت. معلوم شد كه باز مرا يك تن از رعاياي ناشناس و پاچه ورماليدﮤ خود انگاشته و دارد دق دل خالي مي كند.
تاپ آن همه عر و تيز نداشتم و جاي عتاب و ستيزه هم نبود خانه به همان تازه وارد سپرده ملول و غمزده به جانب اطاق خود روان گشتم.
در راه به خيالم رسيد چه مي شد اگر سري به «مسيو» مي زدم و ايوالله درويشي گفته به شكرانه راهمائيهائي كه امروز از ثمرات آن برخوردارم به او مي فهماندم كه در سلك جنون اگر او از اقطاب اوتاد است من هم اينك كوچك ابدال او هستم ولي به ياد آن قيافه الخناس و آن چشمهاي پرشيطنت و مخصوصاً آن پوزخند تلخ پرطعن و طنزي كه در گوشه دك و پوزش نقش ابدي بسته بود افتادم و هماندم از اين خيال منصرف شدم يكراست به اطاق خود برگشته عزم خود را جزم كردم كه از آن به بعد به كنج ويرانه خود ساخته عنان اختيار را كمتر به دست دل پرهوس بسپارم.
فرداي آن روز براي خالي نبودن عريضه و به قصد مشق و تمرين به كمك آن يادداشتهاي غيبي سه ربع تمام چنان غشي كردم كه از حيث كمال استادي و مهارت در صحنه هر تماشاخانه اي شايسته هزار آفرين و مرحبا و سزاوار جايزﮤ درجه اول مي گرديدم وي در آن گوشه تيمارستان همين قدر كه اسباب استواري كارم شد شكر خدا را بجا آوردم، از آن روز به بعد پرستاراني كه در موقع اين بحران دروغي ضرب مشت و لگدم را ديده و زهر گازم را چشيده بودند مانند قاطرهاي چموشي كه چشمشان به نعلبند افتد از من رم مي كردند و در معاشرت و نشست و برخاست با من هميشه دو سه ذرعي حريم مي گرفتند.
با هيمن گونه تردستيها و روباه بازيها رفته رفته سند جنون خود را به كلي مسجل ساختم و همين كه احساس كردم كه از خطر و زبان هر سوء ظني در امان هستم نه دلم به كلي قرص شد آرام و دلشاد به فراغت بال به برخورداري از مواهب مفت و خدادا دارلمجانين مشغول گرديدم.

كيف و حال
تابستان هم كم كم داشت مي گذشت و موسم خزان كه عروس الفصول است فرا
مي رسيد. صبحها پس از بيدار شدن و صرف ناشتا در مهتابي جلو اطاقم در آفتاب رومي نشستم و به تماشاي باغ و مرغان و رقاصي اشعه خورشيد در حجله گاه رنگارنگ شاخ و برگ درختان مشغول مي شدم.
آفتاب مثل دختران تارك دنيا گرچه جمالش كامل بود ولي جمالي بود بي حرارت و
بي خاصيت. باغ تيمارستان مانند تخته رنگ نقاشان جامه صد رنگ پوشيده بود و مشاطه طبيعت از اشعه زربن و سيمين آفتاب خروارخروار شاهي و اشرفي بر سر عروس شاخ نثار مي كرد. براستي كه دل من نيز حكم پروانه اي را پيدا نموده بود كه در اطراف اين باغچه مصفا در تك و پو باشد و مدام از گلي به گلي بنشيند ساعتها در سينه آن آفتاب ملول مي نشستم و به قول ايطاليائيها از «بيكاري شيرين» لذت مي بردم.
روزي خواستم كه براي خود سرگرمي مختصر و بيزحمتي پيدا كنم به فكر نوشتن روزنامه احوال خود افتادم. از هر كجا بود كتابچه اي دست و پا كردم اگر هر روز هم ميسر نبود لامحاله هر هفته يك دو بار با قيد تاريخ روز و ماه چند سطري در آنجا مي نگاشتم. اينك براي اينكه از اوضاع و احوالم بهتر باخبر باشيد چند تكه از آن كتابجه را اختيار نموده در اينجا نقل مي نمايم. محتاج به تذكر نيست كه در پنهان داشتن اين كتابچه هم هيچگونه غفلتي را جايز نشمرده دقيقه اي آن را از خود جدا نمي ساختم.
نقل از روزنامه پنهاني
«جمعه دوم شوال 1300»
راستي كه اگر بهشت آنجا است كازاري نباشد و كسي را با كسي كاري نباشد دارالمجانين ما بهشت حسابي است. به هر كس كه راضي نيست و ارث پدرش را مي خواهد بايد گفت مرگ مي خواهي برو به گيلان. راست است كه همنفسان و همقفسانم گاهي با من درست تا نمي كنند ولي تماشاي سعادتمندي آنها بر سعادتمندي من مي افزايد و همين خود نعمتي است كه به پاس قدرشناسي از آن سزاوار است پاي آنها را هر روز ببوسم. تصديق دارم كه رحيم بيرونم
مي كند و ارباب فحشم مي دهد و روح الله محلم نمي گذارد و «برهنه دلشاد» گاهي زياد سر بسرم مي گذارد و هدايتعلي را هم چشم ندارم ببينم و مي خواهم اصلاً هزار سال سياه نباشد با اينهمه احساس مي نمايم كه در ته قلب يكايك اين اشخاص را دوست مي دارم و به شادي آنها دلشادم. اصلاً گويا خاصيت اين خاك دامنگير اين است كه غم و غصه پذير نيست. چنانچه اگر در كنه حال هر يك از ساكنين آن دقيق شويم مي بينيم باطناً خوش و خرم هستند و مثل كساني كه به مقصود خود رسيده و دامن مطلوب را بدست آورده اند زنگ هر ملال و كدورتي از آينه خاطرشان محو گرديده و همگي به مقام امن و عافيت كه سرمنزل حقيقي سعادتمندان است رسيده اند. خوشا به سعادت آنها و خوشا به حال من بقيه بماند به روز ديگر.
«جمعه نهم شوال 1300»
روزنامه ام دارد هفته نامه مي شود. خيال داشتم هر روز چند سطري بنويسم و اكنون درست يك هفته مي شود كه دستم به قلم نرفته است. عجبي هم ندارد. اگر پاي اجبار در ميان بيايد دلخوشي كه مقصود بود از ميان مي رود. هر كاري را كه لفظ بايد جلويش گذاشتند مشقت مي شود در ظرف اين يك هفته به من ثابت شد كه ياراني كه هفت روز پيش در اين كتابچه بدانها اشاره شده به راستي مردمان سعادتمندي هستند. آنكه رحيم است دلداده و مجذوب عدد شده و نه تنها عدد را اساس خلقت بلكه زبانم لال عين خدا مي داند و چنان در عدد غرق شده و از غير عدد بي خبر است كه ليس في جبتي الاالله مي گويد در واقع به مقام وحدت رسيده و حد اعلاي ذوق و وجد و سعادتي را كه محصول آن براي نوع بشر ميسر و مقدور است درك مي نمايد.
«روح الله كه سر تا پا همه علاقه و لطف و اشتياق مي باشد شب و روز چنان با دلارام خود سرگرم راز و نياز است كه گوئي با او زانو به زانو نشسته و از دولت وصل و بوس و كنار برخوردار است. اما ارباب او هم از آن اشخاصي است كه در دنيا جز ملك و علاقه و آب و خاك به چيز ديگري عقيده و ايمان ندارند و گوئي براي خزينه داري ميراث خواران خود خلق شده اند. حالا خود را مالك مقداري دهات شش دانك مي پندارد و هر روز دفتر و دستك بدست انبارهايش را از غله پر مي كند و اغنام و احشامش را سرشماري مي كند و حساب نقد و جنس و تخمين درآمدش را مي كند و كيفش چنان كوك و جام نخوت و غرورش چنان لبريز است كه خدا را بنده نيست. نوع بشر را يكسره عبد و عبيد و بنده زرخريد خود مي داند و ارباب حقيقي شده است. «برهنه دلشاد» كه ديگر سعادت مجسم و مجسمه سعادت است. در رگبار حظ و لذت گير كرده و سر از پا نمي شناسد با اين همه در ميان اين جمع خوشوقت واقعي باز همان «بوف كور» است كه از قرار معلوم پيش از آن هم كه ديوانه بشود غم موجود و پريشاني معدوم نداشته است و بقول خودش از همان وقتي كه دندان عقلش هنوز درنيامده بد لاقيدي و بي فكري را با شراب قزوين در جام ريخته و لاجرعه بسر كشيده است و غم و غصه ونام و ننگ را زير پاشنه كفش له كرده و يك تف هم رويش انداخته است با حافظ هم زبان شده مي گويد:

«از ننگ چه گوئي كه مرا نام ز ننگ است
از نام چه پرسي كه مرا ننگ ز نام است»

ماها همه اگر از زور علاقمنديها و دلبستگيهاي رنگارنگ ديوانه شده ايم جنون اين جوان برعكس از روي بي علاقگي و از فرط وارستگي است. حالا كه ديگر به اسم جنون يكپاره به هر چه رنگ تعلق بگيرد چهار تكبير زده و حتي از قيد بي قيدي هم رسته است.
«بندﮤ ناچيز روسياه هم كه بين خودمان باشد ديوانگيم الكي و كره اي و كار نجف است و مجنونگي قلابي و ساختگي بيش نيستم فقط از آن ساعتي كه پايم به اين محل رسيده و در ميان اين چهار ديوار محبوس شده ام معني راحتي را فهميده ام و مزه سعادت و آسودگي را چشيده ام. به اين حال آيا جاي آن ندارد كه اين مبحث را با فرياد «زنده باد جنون» به پايان برسانم.»
«بي تاريخ .. چون كه رفته رفته تاريخ از دستم رفته است».
مدتي است كه بار ديگر در اين كتابچه چيزي ننوشته ام. حرف زدن گويا از آثار تشويش خاطر و انقلاب فكر و خيال و آشفتگيهاي درون است و الا آدم آرام و آسوده جهت ندارد صدايش را بلند كند و همانطور كه از آسمان بي ابر صداي رعد و برقي شنيده نمي شود آدم بي دغدغه و بي غم و انديشه هم صدائي ندارد. اين روزها مثل طفل بي دنداني كه حب نباتي را بمكد سعادتي را كه مفت به چنگم افتاده مي مكم و مزمزه مي كنم و يواش يواش به خود مي گويم:

«جانا نفسي آخر فارغ ز دو عالم باش
نه شاد ز شادي شود نه غم زده از غم باش

وارسته ز كفر و دين آسوده ز مهر و كين
نه رنجه و نه غمگين نه شاد و نه خرم باش»

ديوانه بازي
«باز بي تاريخ ....
ديروز روز غريبي بود هوا كم كم دارد سرد مي شود و تو تختخواب ماندن مي چسبد حالم هم تعريف نداشت و بدم نمي آمد روز را در رختخواب بگذرانم. وقتي هم كه به عادت هر روز طبيب به اطاقمان آمد و نبضم را گرفت گفت معلوم مي شود ديروز بي احتياطي كرده اي و سرما خورده اي. مي گويم برايت شورباي داغي بياورند. همين جا بخور و از اطاق بيرون نرو تا عرق كني. وقتي طبيب رفت چشهايم را به هم گذاشتم و در عالم انفراد و انزوا انديشه ام بال و پر گرفته به جاهاي دور و دراز در پرواز بود كه ناگهان صداي پائي به گوشم رسيد. در اطاق باز شد و كسي وارد اطاق گرديد و به آواز بلند گفت «بيدار علي باش كه خوابت نبرد» صداي صداي هدايتعلي بود. هر چند از ته دل از جسارت و پرروئي او خوشحال شدم ولي نظر به سوابقي كه مي دانيد خود را به خواب زدم و محلش نگذاشتم. نزديكتر آمده دستش را به روي موهايم گذاشت و با صدائي نرم و هموار كه نهايت مهرباني و دلجوئي را مي رسانيد گفت: عمو يادگار خوابي يا بيدار».
غلطي زده خميازه اي كشيدم و مانند كسي كه از دنياي ديگري برگردد گوشه چشم را گشوده آه و ناله كنان با صداي نحيف و شكسته اي چون صداي مريضان محتضري كه يك پايشان در گور باشد گفتم خدايا خداوندگارا اين مردم از جانم چه مي خواهند. چرا اين همه اذيت و آزارم
مي دهند چرا نمي گذارند به حال خود آسوده بميرم.
سر را به من نزديكتر ساخته نگاهي از سر پژوهش به سر و صورتم انداخت و با كلمات بريده گفت «محمود مگر مرا نمي شناسي. رنگ و رويت كه الحمدلله خيلي خوب است و اگر رنگ و رخسار خبر از سر ضميرت بدهد كه نبايد عيب و نقصي در دستگاهت باشد. چاق و چله هم شده اي معلوم مي شود آب و هواي اينجا خوب به تنت ساخته است. اگر مقصودت سر بسر گذاشتن من است و مي خواهي مرا دست بيندازي بگو والا بيخود خودت را به موش مردگي نزن كه اگر تو دلوي ما بند دلويم و آنچه را تو از رو مي خواهي ما مدتي است از بر كرده ايم.
چشمها را تمام گشودم و با وقاحتي كه نصف آن را هم هرگز در خود سراغ نداشتم فرياد برآوردم مردكه الدنك اصلا كي به تو اجازه داده كه پايت را به اينجا بگذاري. با آن حركات جلف تازه دو قرت و نيمش هم باقي است و صبح سحر آمده برايم شر و ور مي بافد. زود شرت را از سرم كوتاه كن و الا خدا مي داند بلند مي شود با همه ضعف مزاج و ناتواني با آن چوبدستي خيزران كه در آن گوشه اطاق مي بيني قلم پايت را خرد مي كنم.
هدايتعلي مدتي مرا خيره نگاه كرد و گفت راستي كه خيلي نقل داري نقش غريبي هستي ولي هر قدر هفت خط باشي با چون من خرسي نمي تواني جوال بروي. مرد حسابي بازي بازي با ريش بابا هم بازي. اين امامزاده اي است كه با هم ساختيم. بيا و از خر شيطان پياده شود تا با هم راه برويم و مثل پيش ساعتهاي دراز زير درخت نارون دل بدهيم و قلوه بگيريم.
خودم را سخت به كوچه علي چپ زدم. هر چه او اصرار كرد كه رفيق و يگانه بوده ايم من ابرام ورزيدم كه تو را نمي شناسم و از ديدن رويت بيزارم.
وقتي ديد كار يكشاهي و صد دينار نيست و شوخي برنمي دارد لحن خود را تغيير داده گفت شايد خطائي از من سر زده كه اينطور مكدر و رنجيده خاطر هستي ولي خودت بهتر به حال و احوال من واقفي و خوب مي داني كه در موقع بحران اختيار در دست خودم نيست و اگر پاره اي كارها از من سر بزند حرجي بر من نيست و مخصوصاً چون تو از دوستان معدود ظاهر و باطن من هستي نبايد از من دلخور باشي.
وقتي ديدم ول كن معامله نيست و گريبان خود را از دست چنين آدم پرروئي به اين آسانيها نمي توان خلاص نمود پيش خود گفتم حريف موقعي به چنگ افتاده كه تلافي درآوري لهذا به قصد اينكه فرصتي براي تدارك نقشه خود بدست بياورم دماغ مفصلي گرفته گفتم بله تصديق مي كنم كه در ضمن اين مرض اغلب اختيار را از دست انسان بيرون مي برد و كلام ليس علي المريض حرج كاملاً مصداق پيدا مي كند.
باز آن لبخند پرملعنت بر كنار لبش نقش بست و گفت جنون قلفتي ديگر اين افاده ها را ندارد. خوب است اين شيوه و فنون را ديگر به ما كه اهل بخيه هستيم بگذاري. وانگهي بهتر است از اين مقوله صرفنظر كنيم و مثل سابق از همان آسمان و ريسمان و فلسفه و ادبيات صحبت بداريم.
بگو ببينم در اين مدت كه همديگر را نديده ايم چه كتابي خوانده اي و چه تازه هائي به معلومات خودت افزوده اي. روزها مي بينم تو سينه آفتاب مي نشيني و به اصطلاح قلمفرسائي مي كني. بگو ببينم مشغول چه شاهكاري هستي.
در آن حال ناگهان خيال شيطنت غريبي به كله ام رسيد و در دل گفتم محمود فرصت را از دست مده و حالا كه مي خواهي انتقامي بكشي ناني براي اين آقا بپز كه پيش سگ بيندازند بو نكند.
با قدري ترديد و يك دنيا شكسته نفسي گاهي هواي شعر گفتن به سرم مي زند و جفنگياتي بهم مي بافم.
گفت عجب آدم مزوري هستي هيچوقت نگفته بودي كه اهل قافيه هم هستي. بارك الله بر اخلاص و ارادتم صد بار افزود. من همان قدر كه از شعرا بدم مي آيد از شعر خوشم مي آيد و چون شعر را از انواع ديگر سخنان بني نوع آدم كم معني تر مي دانم از خواندن آن لذت مخصوص مي برم. د زود بلند شود و هر چه شعر گفته اي و دم دستت است بده كه شايد دو سه روزي براي جان و روانم توشه گوارائي بشود.
به زور ناز و نياز چنان تشنه اش كردم كه باز بناي بدزباني را گذاشت. گفت به خدا قسم اگر از اين غمزه هاي شتري دست برنداري همين الان هر طور شده اطاقت را زير و رو مي كنم و تا اين اشعار را پيدا نكنم دست برنخواهم داشت.
با همان شكسته نفسي مصنوعي گفتم درد دل يك نفر ديوانه نادان و بيسواد فايده و كيفي براي تو نخواهد داشت ولي حالا كه اينقدر اصرار مي ورزي عيبي ندارد حاضرم نشان بدهم ولي به يك شرط.
گفت يك شرط كدام است هزار شرط هم باشد قبول دارم. بگو ببينم آن يك شرط چيست.
گفتم اگر احياناً اين اشعار محسنتي داشت (گر چه نبايد داشته باشد) مختاري هر قدر كه مي خواهي تعريف بكني ولي خواهشمندم اگر معايب و نواقصي داشت (و سر تا پا همه عيب و نقص است) محض رضاي خدا سرم را با انتقادات ادبي و نكته گيريهاي ملا نقطي در باب عروض و قافيه درنياوري كه ابداً دماغ شنيدن ايراد و انتقاد ندارم.
گفت قبلتُ ولي حالا بگو ببينم اين گنج شايگان را كجا پنهان داشته اي.
گفتم با ريسمان بسته ام و براي اينكه بدست نامحرم نيفتد بالاي اين دو لابچه انداخته ام. چون عرق دارم و مي ترسم اگر از تختخواب بيرون بيايم سرما بخورم زحمت نباشد اين صندلي را بگذار و خودت آن را از آن بالا بياور پائين.
به محض اينكه بالاي صندلي رفت و مشغول جستجوي شد مثل گربه اي كه گنجشك ديده باشد از جا جستم و از پشت دست برده بي ادبي مي شود بيضتينش را گرفتم و حالا فشار بده و كي نده و در حاليكه صدايم از زور غضب مي لرزيد دندانها را به هم فشردم و با دلي پر از غيظ و كينه گفتم اين مزد دستت تا تو باشي ديگر يادبودي را كه شايسته صورت منحوس و لحد پر ملعنت خودت است در دستمال ابريشمي يزدي به دست ديگران ندهي.
فريادش بلند شد و فوراً چند نفر پرستار دوان دوان رسيده به حال غش و ضعف از چنگ من خلاصش نمودند و نيم جان به اطاق خودش برند.
آن روز از مدير و طبيب و ساير كاركنان دارالمجانين هزاران سخنان ناهموار و حتي مبلغي دشنام و ناسزاي صريح شنيدم. در جواب مؤاخذات و تعرضاتشان چندان مزخرف به هم بافتم و حرفهاي بي سر و ته و نامربوط تحويل دادم كه عاقبت از راه ناچاري به رسم تخويف و تهديد رسماً تأكيد نمودند كه اگر يك بار ديگر چنين حركتي از من سر بزند فوراً مرا به قسمت ديوانگان خطرناك منتقل خواهند ساخت و در صورت لزوم غل و زنجير نيز بدست و پايم خواهند زد.
پس از اتمام حجت اطاقم را از لوث وجود خود پاك كردند و شرشان را از سرم كوتاه نمودند.
بقيه آن روز را گرچه پس از آن حيله بازيهاي من و جنگهاي زرگري آنها تب حقيقي عارضم شد و حرارت بدنم قدري بالا رفت ولي به خيال اينكه آخر انتقام خود را از اين جوان جعلنق كشيدم در كمال خوشي و سرور گذراندم. اين بود قصه آن روز من.
«ايضاً بي تاريخ.
حساب روز و ماه به كلي از دستم در رفته است. گاهي چنان به نظرم مي رسد كه پريروز بود مرا بدين جا آوردند و گاهي چنان مي نمايد كه هزار سال است كه در ميان اين چهار ديوار
افتاده ام. يك روز كه بهارم به ديدنم آمده بود برايم يك جلد تقويم آورده بود. دو سه روزي خود را به مطالعه مطالب آن سرگرم ساختم و از استخراجات عالمانه آنكه دلالت بر تندي پياز و درازي گردن غاز داشت لذتها بردم ولي همين كه چند بار به دستورالعملهاي روزانه آن عمل كردم و در فلان روز و فلان ساعت معين ناخن چيدم و در فلان روز و ساعت و مقرر بند تنبان عوض نمودم و فايده اي نديدم كم كم با اوراق آن گرد و خاك كفشهايم را پاك كردم تا به كلي از ميان رفت و باز بي كتاب و
بي تاريخ ماندم.
در عوض تقويم جانداري دارم كه عبارت باشد از شاه باجي خانم كه حالا ديگر اجازه گرفته مرتباً روزهاي جمعه به ديدن من و رحيم مي آمد. بيچاره موهايش به كلي سفيد شده و از آن همه شحم و لحم چيز قابلي باقي نمانده است. رنگش زرد شده صورتش مثل چرم آب ديده چروك خورده و باور بفرمائيد كه حتي از پرگوئي او هم مبلغي كاسته است. هن هن كنان مي رسد و دستمال بسته خوراكيهاي خوشمزه و با سليقه اي را كه با دست خود حاضر كرده در ميان مي نهد و تا شكم ما را به زور اصرار از حلوا و زولوبيا و باقلوا به حد تركيدن پر نكند دست برنمي دارد.
هيچ شك و شبهه اي ندارد كه ما را جادو كرده اند و هر هفته يك خورجين باطل السحر با خود آورده به سر و سينه و در و ديوار اطاقمان مي آويزد و يا در آب و گلاب حل كرده به حلقوممان فرو مي ريزد. گاهي نگاهش را به چشمان من دوخته مي گويد تو از عاقلي عاقلتري چرا تو را بدينجا آورده اند. آن وقت است كه رگ ديوانگيم مي جنبد و براي خلط مبحث بازيش را درمي آورم و مرتكب اعمال غريبي مي شوم مثلاً سيب را پوست مي گيرم و گوشتش را به دور انداخته پوستش را در بشقاب به شاه باجي خانم تعارف مي كنم و يا گلهاي قشنگي را كه برايم چشم روشني آورده پرپر كرده تنها برگ و شاخه اش را در گلدان مي گذارم. يك روز پاكتي را كه قبلاً از مورچه پر كرده بودم به او سپردم و گفتم بايد به منزل ببرد و به رسم تيمن در ديك آش نذري بيندازد. روز ديگر تيغ ريش تراشم را درآوردم و به اصرار مي خواستم سرش را بتراشم. خلاصه صد چشمه حقه بازيهاي ديگر از همين قبيل بكار مي برم كه هر كدام براي اثبات ديوانگي من سند مسلم است و از شما چه پنهان گاهي براي پيدا كردن آنها مجبورم مدتي فكر خود را به زحمت بيندازم. آن وقت است كه بغض بيخ گلوي پيرزن بيچاره را مي گيرد و اشك در چشمانش حلقه مي بندد و صورت را به جانب آسمان گردانده مي گويد «پروردگارا چرا بچه هاي بي گناه مرا به اين روز انداخته اي ايكاش مرده بودم و نديده بودم». در اينگونه مواقع از كار خود سخت پشيمان مي شوم و آن وقت است كه باطناً صد لعنت به اين «بوف كور» بي همه چيز ميكنم كه اين راه را جلوي پاي من گذاشت و در ته دل به رسم توبه و انابه از درگاه خداوندي مغفرت و بخشايش مي طلبم.

behnam5555 04-16-2010 09:20 PM

قسمت بیست وهشتم دارالمجانين


شتر نمدمال
در اواسط پائيز ... « تابستان رفته رفته گذشت و جز آشتي با هدايتعلي كه اكنون از نو با هم دو جان در يك قالب هستيم تازه اي رخ نداده است . شرح آشتي كردنمان مفصل است و
نمي خواهم سر شمار را درد بياورم .»
همينقدر كم كم دستگيرم شد كه يارو از آن جنسهائي نيست كه به اين يك شاهي و صد دينار ها از رو برود و جلوي لوطي هم نمي توان پشتك زد لهذا بطوريكه به حيثيت و اعتبارم زياد بر نخورد جسته جسته سر فرود آوردم و ايو الله مرشد گفته داراي يك نفر رفيق مشفق و يك تن يار غاري شدم كه راستي حاضر نيستم به دنيا و آخرت به فروشم .
« حالا ديگر پائيز بادست و پاي حنا بسته كاملا مسند نشين حجله گاه باغ و بستان گرديده است. روزها با هدايتعلي ساعتها دراز در خيابانهاي باغ روي برگهاي سرخ و زرد و زغفراني كه زمين را فروش كرده راه مي رويم و از صداي خش خش برگها كيفها مي بريم ديروز كه در بين صحبت پرسيد آيا هيچ ميداني كه طبيبمان هم عقلش كمي پارسنگ مي برد. گفتم دستم به دامنت بيا و دور اين يك نفر را قلم بكش كه واي به حال مرضائي كه طبپبشان هم مريض باشد. گفت به من چه ربطي دارد خودش بلغظ مبارك خود يك روز اقرار كرد. گفتم داري شورش را در مي آوري طبيب دارالمجانين ممكن نيست به ديوانگي خود اقرار نمايد و به دست خود تيشه بر يشه خود بزند. گفت تو هميشه آتش نديده گرميزني أخر اول حرفم را گوش كن و بعد اين ايرادات بني اسرائيلي را بگير.
گفتم سرتا پا گوشم بگو تا بشنوم.
گفت روزي برسم معمول به عيادت روزانـﮥ من آمده بود. ديدم زياد كسل و پکر است. علت را پرسيدم. گفت از اين شغل نكبت به جان آمده ام از بس با ديوانگان سر و كله زده ام مي ترسم ديوانگي آنها به من هم سرايت كرده باشد.
پرسيدم مگر جنون هم ممكن است از كسي به كسي ديگر سرايت كند. گفت خدا پدرت را بي آمرزد خميازه مسري است تا چه رسد به جنون وانگهي بعضي از اطباء بزرگ هم جنون را مسري مي دانند. گفتم درست است و من هم الان به خاطرم آمد كه در بعضي كتابها اين مطلب را خوانده ام ولي شما به چه ملاحظه تصور مي نمائيد كه به شما هم سرايت كرده است.
گفت برادر ديوانگي كه شاخ و دم ندارد. وقتي آدم با آدمهاي ديگر شباهت نداشت ديوانه محسوب مي گردد. گفتم كه سركار را كاملا با آدم هاي معمولي كه به اصطلاح عاقل هستند شبيه مي بينم و سبب تشويش خاطر شما را درست نمي فهمم.
گفت پانزده سال پيش كه طبيب اين مؤسسه شدم زن داشتم بچه داشتم خانه و زندگي و دوست و آشنا و سرو سامان داشتم. در اوقات فراغتم چه شب و چه روز با عيال و اطفال و در همسايه و رفقا و هم قطارها مي نشستيم و مي گفتيم و مي خنديديم و خوش بوديم و شبيه همـﮥ مردم دنيا بوديم. در معاشرت با ديوانگان كم كم بدون آنكه حتي خودم هم ملتفت شوم اخلاقم عوض شد و به عادات و افكار ديگري خو گرفتم و رفته رفته حالا كار به جائي كشيده كه گفت و شنود و نشست و برخاست با آدمهاي سالم و عاقل روحم را معذب مي دارد و تنها وقتي خوشم و به آسودگي نفس مي کشم كه با شماها هستم و غريب تر از همه آن كه حرفهاي پرت و بلاي شما را بهتر از فرمايشات محققانه و بيانات فاضلانـﮥ آقايان مي فهمم و از صحبت با شما روحم
مي شكفد و به تقلا مي افتد و تا دوباره خود را به شما نرسانم مزﮤ راحتي و آسودگي را
نمي چشم.
«از اظهارات هدايتعلي خيلي تعجب نمودم و گفتم فرضاً هم كه به مردم معمولي شباهت نداشته باشد و از معاشرت با ما خوشش بيايد تازه اينكه دليل ديوانگي او نمي شود گفت چه عرض كنم ولي حديثي شنيده ام كه عربي قلنبـﮥ آن درست در خاطرم نيست ولي به فارسي مي توان تقريباً اين طور ترجمه نمود»:
« هر كس به گروهي شباهت داشته باشد از آن گروه به شمار مي رود و مگر خودمان هم نمي گوئيم كند هم جنس با هم جنس پرواز» گفتم از اين قرار كور ديگر عصاكش كور ديگر گرديده است و با اين حال شكي نيست كه اين قافله تا به حشر لنگ و نان من و تو اينجا در روغن خواهد بود».
«آن روز صحبتمان به همين جا پايان يافت و در حاليكه به حال ديوانگاني فكر مي كردم كه ديوانـﮥ ديگري طبيب و معالجشان باشد به اطاق خود برگشتم و چون خسته بودم تا صبح يكدنده خوابيدم و تمام شب خواب ديدم كه شتر نمدمال و اسب عصاري و پشه رقاصي مي کرد».

«اوايل زمستان»
«حسب حالي ننوشتيم و شد ايامي چند»
از چيزي كه در زمستان خوشم مي آيد آفتاب روزهاست و كرسي گرم و نرم شب افسوس كه اينجا كرسي نداريم و فقط در اطاق پرستار ها كرسي خوبي دارند ولي آدم بايد هزار جور سبزي آنها را پاك كند تا بتواند يك نيم ساعتي زير كرسيشان بطپد. عصرها هم از تماشاي كلاغهائي كه كرور در ضمن مهاجرت از شمال به جنوب وارد تهران مي شوند و آسمان شهر را سياه مي كنند خيلي كيف مي برم و اغلب با وجود سردي هوا مدت درازي در ايوان ایستاده نگران جابجا شدن پرهياهوي آنها هستم به شكل گلهاي زغال رنگ فوق العاده بزرگي برفراز درختهاي چنار و كبوده و تبريزي مي نشينند و تا شب مهر خاموشي به نوك و لب دام و در نهد از قارقار نمي افتند. قار، قار، تيع و خار ، تار و مار، زمانـﮥ غدار، همه نكبت ، همه ادبار، كوگل ، كوبر كوبهار، قار، قار
بيشتر از همه دلم به حال روح الله بيچار مي سوزد كه مي توان گفت پشمش چله شده است و ديگر كمتر چشمش به آن ابرهاي پنبه اي كه مايـﮥ سعادتش بود مي افتد و اغلب مي بينم چشم به لحاف كهنه آسمان دوخته است و منتظر روزي است كه بهار برسد و بره هاي ابر در چراگاه آسمان بتك و خيز آيند تا باز به نغمـﮥ جانسوز كمان حلاحي راز و نياز عشق و اشتياق را از سر بگيرد.
«پريروز بعد از مدتي كه از بهرام بي خبر مانده بودم بغتاً بديدنم آمد. خيلي ازديدنش خوشحال شدم . معلوم شد همايون از روزي كه حركت كرده ابداً كاغذ ننوشته و هيچ معلوم نيست كجاست و چه بسرش آمده است . بهرام هم از ناچاري در خانه را قفل كرده كليدش را به صاحب خانه سپرده و در صدد پيداكردن كار ديگري براي خود بر آمده است . مي گفت پيش يك نفر فرنگي آشپز شده ام و چون فردا بايد به طرف جنوب حركت كنيم آمده ام خدا حافظي كنم و حلالي بطلبم . پرسيدم ارباب تازه ات چكاره است . گفت و الله درست سرد نمي آورم . مي گويند زمين خرابه ها را مي كند كه كاسه و كوره شكسته پيدا كند. ابداً دلم گواهي نمي دهد همراه چنين آدمي دور صحرا بيفتم ولي نقداً تا كار ديگري پيدا بشود مجبورم . خاطرش را مطمئن ساختم كه از اين سفر پشيمان نخواهد شد و ساعت بغلي خودم را هم كه تنها چيزي بود كه از مال دنيا برايم باقي مانده بود به او يادگار دادم و صورتش را بوسيده به خدايش سپردم .
شب عيد نوروز...
«پرستارها برايمان هفت سين تدارك ديده اند ولي كسي اعتنائي ندارد. براي آدم ديوانه هر روز عيد است. امروز شاه باجي خانم هراسان رسيد كه خبر خوبي برايت آورده ام و تا مژدگاني ندهي نمي گويم خواستم باز خود را به خلي زده به عنوان بوسه لب تكيده و پرچينش را گاز بگيرم ولي باز خود رحم و حيا مانع شد و گفتم چيزي جز جان ناقابل و قراضه شعوري برايم نمانده كه قابل باشد ولي قول مي دهم امشب چون شب عيد است بعد از هزار سال مثل بچه آدم وضو بگيرم با صفاي باطن و خلوص نيت نماز صحيحي بجا آورم و بعد از نماز دعا كنم كه خداوند شما و آقاميرزا را صد سال با دل خوش و بدن سالم بدين سالها برساند و به رحيم هم هر چه زودتر صحت و عافيت عطا فرمايد. گفت خدا پيرت كند و انشاءالله دعايت مستجاب مي شود. من عمر دراز نمي خواهم رحيم خوب بشود شكر خدا را بجا خواهم آورد و با دل آسوده به قبر خواهم رفت گفتم دلم يكذره شده بگوئيد ببينم چه خبر خوشي آورده ايد. گفت گفت پس از آنكه حاج عمو از دست بلقيس ذله شد برايش خط و نشان كشيده بود كه اگر تا شب عيد از لجاجت و خودسري دست برندارد به زور و زجر هم شده او را به عقد پسر نعيم التجار خواهد آورد و به خانه آنها خواهد فرستاد. حالا تازه گاومان زائيده و از قرار معلوم نورچشمي به مرض كوفت مبتلا هستند. گفتم باز ديگر كي اين كشف را نموده است. مي ترسم اين هم باز از مكاشفات فلان درويش طاس گردان باشد.
شاه باجي خانم گفت خودت مي داني كه امروز هيجده روز تمام است كه پشت گردن آقاميرزا دو تا از آن دملهاي حرامزاده درآمده است كه جانش را به لب رسانده است و بيچاره ديگر روز را از شب نمي شناسد. عالم و آدم مي دانند كه دوايش تاپاله ماده گاو است كه بايد گرم گرم رويش گذاشت ولي هر چه پاپي شدم زير بار نرفت و به اسم اينكه با دكتر افراشته سابقه آشنائي دارد دو پايش را در يك كفش كرد كه الا و بلا بايد به او مراجعه كنم و با آن حال خراب و آن ضعف پياده به راه افتاد. وقتي برگشت ديدم اوقاتش خيلي تلخ و درهم است. دست از سرش برنداشتم تا مطلب را بروز داد و معلوم شد در ضمن صحبت دكتر محرمانه به او گفته بوده است كه اخيراً در موقع حصبه پسر نعيم التجار از قضا طبيب معالج او بوده و در ضمن معاينه و معالجه آثار مرض كوفت در او سراغ كرده است.
گفتم يادش بخير دكتر همايون اغلب از دكتر افراشته تعريف مي كرد به او خيلي عقيده داشت و
مي گفت بين طبيبهاي طهران آدم باخدا و باانصافي است و حتي به خاطرم دارم مي گفت به خط جلي روي لوحه اي نوشته «نان من در دست تواست و جان تو در دست من. جانت مي دهم نانم بده» و لوحه را در محكمه اش گذاشته است. اگر واقعاً او چنين اظهاري درباره اين جوان كرده باشد ترديدي باقي نمي ماند. ولي بگوئيد ببينم آيا اين قضيه به گوش پدر بلقيس هم رسيده است يا خير.
رنگ شاه باجي خانم برافروخت و گفت از قرار معلوم مدتي است خبردار شده و با وجود اين هنوز هم مي ترسم دختركم پاسوز پدر حريصش بشود. در دادن يكتا فرزند معصوم خود به اين سگ توله اصرار دارد.
گفتم شاه باجي خانم آدم خوب نيست بيهوده گناه كسي را بشويد. از كجا بر شما معلوم شده حاجي عمو از قضيه باخبر است.
گفت چرا حساب دستت نيست. آقاميرزا به محض اينكه از اين قضيه خبردار شد با همان حال زار فوراً از همان خانه طبيب يكسر مي رود منزل حاجي عمو و مطلب را پوست كنده با او درميان مي گذارد. حاجي مي گويد من خودم هم خبر دارم ولي اينكه مانع نيست. وقتي بلقيس زن او شد اولين وظيفه اش پرستاري او خواهد بود. از شنيدن اين حرفها به حدي اوقات آقاميرزا تلخ شده كه ادب و احترام و رودربايستي را به كنار گذاشته بي پرده جواب داده بود كه نزديك بيست و پنج سال است نان و نمك تو را مي خورم و گوشت و پوست و هست و نيستم از شخص تواست ولي به همان نان و نمك قسم ساعتي كه پاي بلقيس خانم به خانه اين جوان برسد ديگر پاي من به خانه تو نخواهد رسيد و ديگر رنگم را نخواهي ديد و ديگر تو را نخواهم شناخت.
بر همت اين رادمرد هزار آفرين گفتم و به شاه باجي سپردم از قول من سلام و دعاي دور و دراز به او برساند و بگويد رحمت به شير پاكي كه تو خورده اي. حقا كه آقاي واقعي تو هستي و جاي آن دارد كه صد چون حاج عمو هزار سال خاك پايت را ببوسند.
بعد از رفتن شاه باجي خانم مدتي باز در فكر بلقيس بودم و خواهي نخواهي هزار نفرين به پدر بي مروتش كردم و پيش خود گفتم اگر حضرت ابراهيم مي خواست فرزندش را قرباني كند در راه خدا بود اين پير فرتوت بي انصاف و اين كنده جهنم يكتا فرزند دلبند بي گناهش را مي خواهد در راه خرما قرباني كند. راستي كه آدم طرفه خلقتي است بر ذاتش لعنت. پيش باد و كم مباد!

behnam5555 04-16-2010 09:21 PM

قسمت بیست ونهم دارالمجانين


كور عصاكش


اواخر بهار:
«الحق كه بهار طهران بي نهايت دلكش و زيباست ولي افسوس كه مثل همه چيزهاي زيبا و دلكش عمرش به غايت كوتاه است. پرده برافكنده جلوه اي مي كند و دلها را ربوده از نو پرده نشين مي شود. حالا كه دستم از دامنش كوتاه شده قدرش را مي فهم و حسرتش را مي خورم.
هر روز صبح كه بيدار مي شدم جوانـﮥ درختها مثل دكمـﮥ پستان دوشيزگان پا بر بخت درخت تر و شاداب تر شده است و دانه هاي شكوفه چون قطرات شيري كه از آن پستانها چكيده باشد بر سر و سينـﮥ عروس شاخسار نشسته است. بهار و بهارها باز مي رسد اما ما كجا خواهيم بود؟
امروز صبح وقتي سر و كلـﮥ «بوف كور» در اطاقم نمايان شد فوراً ملتفت شدم كه تازه اي رخ داده است. چشمهايش از شادي مي درخشيد و لب و لنجش غنچه اي شده بود. گفتم مسيو امروز خيلي شنگولت مي بينم معلوم است كه باز كبكت مي خواند. بگو ببينم باز چه دسته گلي به آب داده اي. گفت حقا كه چشم بصيرت داري. كشفي كرده ام كه هزار اشرفي مي ارزد و اگر بگويم هرگز باور نخواهي كرد. گفتم كدام يك از كشفيات تو باور كردني است كه اين باشد. لابد باز پا تو كفش بيچاره اي كرده اي و يا زير يكي از بديهيات زده اي و يا شناخت با يكي از اصول مسلم علم و اخلاق بند شده است.
گفت اولاً بدان كه اين بديهيات اوليه فرضيات مسلمه اي بيش نيست و ثانياً دشمنت زير بديهيات مي زند و با اصول علم و اخلاق سرشاخ مي شود. مگر خداي نخواسته به خون «بوف كور» بينوا تشنه اي كه اين افتراهاي شاخ دار را مي خواهي به او ببندي. به گوش مؤمنين برسد جان و مالم مباح مي شود. گفتم بيهوده ترس و لرز به خودت راه نده. آنهائي كه عادت به خونريزي دارند در پي خوني رنگين تر از خون فاسد من و تو هستند. بگو ببينم پارچه نوبري به بازار آورده اي. گفت تا به چشم خود نبيني باور نمي كني همين امشب نشانت خواهم داد تا ايمانت به من محكم تر شود گفتم آمين يا رب العالمين و به صحبتهاي ديگر پرداختيم ولي باطناً سخت كنجكاو شده بودم كه از صندوق ملعنت اين جن بو داده باز چه نيرنگي بيرون خواهد جست.
گفت امشب شام را كه خوردي حاضر ركاب باش مي آيم نشانت مي دهم. حسنش بيشتر در اين است كه با چشم خودت ببيني تا باز نگوئي فلاني از زور بيكاري براي مردم پاپوش مي دوزد. گفتم يك امشبه را بايد دور من خط بكشي چون خيال دارم از اطاقم بيرون نيايم.
ابروها را به رسم استهزا بالا كشيده گفت مگر خداي نخواسته مي خواهي چله بنشيني. گفتم در اين گوشـﮥ دارالمجانين ما همه چله نشين هستيم ولي مدتي است به مادر رحيم وعده داده ام براي طول عمر و سلامت شوهر و فرزندش دعا بكنم و به قدري امروز به فردا انداخته و زير سيبلي دركرده ام كه پيش نفس خود شرمنده ام و امروز ديگر با خود شرط كرده ام كه سرم را دم باغچه ببرند امشب پا از اطاق بيرون نگذارم.
گفت هر دم از اين باغ بري مي رسد. اين رنگش را ديگر نخوانده بودم. خودت را مي خواهي مسخره كني يا خدا را دست انداخته اي يا خيال داري جيب شاه باجي را ببري. گفتم خدا عقلت بدهد مگر به اثر دعاي بی ريا اعتقاد نداري.
گفت پسر جان مگر نمي گويند خدا همان ساعتي كه دنيا و مافيها را آفريده از همان ساعت تكليف هر ذره اي را معين و مقرر نموده و مقدرات همـﮥ موجودات از خرد و بزرگ همان وقت در لوح محفوظ به ثبت رسيده و با قيد نمره در دوسيه ازلي ضبط است.

فرشته اي كه وكيل است بر خزاين باد
چه غم خورد كه بميرد چراغ پير زني

در اين صورت چطور مي تواني تصور نمائي كه با زاغ و زوغ چون تو بندﮤ گنهكار و روسياهي چرخ مشيت الهي واگرد نمايد و قلم بطلان بر مقدرات لم يزلي كشيده شود.
گفتم هزاران سال است كه بشر به دعا خوشدل بوده و بعدها هم خواهد بود. لابد اگر نتيجه اي از آن همه دعا نگرفته بود بخودي خود سلب عقيده اش شده بود. بيهوده سخن به اين درازيها هم نمي شود.
گفت مگر هزار بار به تو ثابت نكرده ام كه افعال و افكار انساني را دليل بر حقانيت هيچ چيزي نمي توان قرار داد. كلاهت را قاضي بكن و ببين مگر نه اين است كه مستجاب شدن دعاي ما كور و كچلها مستلزم آن است كه در دستگاه الهي شيوﮤ ناسخ و منسوخ رواج يابد. آيا اگر دانـﮥ گندمي در زير سنگ آسيا زبان به دعا گشوده استغاثه نمايد كه از رنج و عذاب خورد شدن بركنار بماند و يا آنكه حبه زغالي در كورﮤ آهنگري به تضرع و زاري درخواست نمايد كه از سوختن در امان بماند جاي خنده و استهزاء نيست. به عقيده تو در حق سرباز گمنامي كه در ميدان جنگ و در بحبوحـﮥ زد و خورد به اسم اينكه پايش ميخچه درآورده است متاركـﮥ جنگ را از خداوند لشگر بخواهد چه حكمي بايد كرد اگر عقيدﮤ مرا مي خواهي چنين بندگان نادان و فضولي به حكم آنكه درست حال عارض و معروضي را دارند كه بخواهند دهن قاضي را محرمانه با رشوه و تعارف شيرين بكنند و دستگاه داوري را منحل سازند مستحق عقاب و عدالت هستند.
گفتم هدايتعلي حتي سگ وقتي عوعوي زياد كرد و به جائي نرسيد خودش خسته
مي شود و دست برمي دارد. اگر بنا بود از دعاي مردم هيچ كدام مستجاب نشود هزاران سال بود كه ديگر كسي لب به دعا نمي گشود. گفت قربان عقلت. پسر جان اگر بنا مي شد از هزار دعا يكي مستجاب شود كار خدا به جاهاي خيلي نازك مي كشيد و تكليف مستوفيان ديوان زباني سخت شاق مي گرديد و لازم مي آمد كه ملائكه آسمان شب و روز مداد پاك كن به دست به جان سجل و دفاتر مقدرات ايزدي بيفتند و همه كارهايشان به كنار نهاده مدام مشغول حك و اصلاح و تغيير و تبديل و رفع و رجوع باشند. نبايد فراموش كني كه دعاهاي مردم عموماً به قدري ضد و نقيض است كه اصولاً اجابت آنها از حيز امكان بيرون است و فرضاً هم بخوابد اجابت كند نمي داند به كدام ساز ما برقصد و مثلاً همان ساعتي كه در گوشه فلان ده كوره بابا اكبر ريش سفيد خود را شفيع آورده و زاري كنان از درگاه الهي باران ميخواهد كه پنبه اش از بي آبي خشك نشود در همان وقت همسايـﮥ ديوار به ديوار او ننه اصغر پستانهاي پلاسيدﮤ خود را به روي دست گرفته اشك ريزان آفتاب مي طلبد كه مبادا پشمي كه براي خشك كردن پهن كرده رطوبت ببيند و بپوسد.

قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه
به شكر يا به شكايت برآيد از دهني

گفتم به شاه باجي خانم قول داده ام و به قول خود وفا خواهم كرد. تو هم بي خود آرواره ات را خسته مكن. دم چون تو الخناسي ديگر در من نمي گيرد. برو كلاهي به دست بياور كه قالب سرت باشد كه كلاه من براي سرت گشاد است گفت از من مي شنوي اينقدر دعا كن كه زبانت مو درآورد. همين قدر بدان كه با دعا و نفرين هم باري بار نمي شود و اگر تمام نوع بشر هزار سال روز و شب مشغول دعا باشند محال است كه يك دانه ارزن از آن دقيقه اي كه بايد زير خاك سبز شود يك هزارم ثانيه زودتر سبز شود.

اگر چراغ بميرد صبا چه غم دارد
و گر بريزد كتان چه غم خورد مهتاب

با اين همه شب بخير و التماس دعا هم دارم.»
فرداي آن روز
«ديشب را با دعا و مناجات گذراندم و رويهم رفته كيفي داشتم. دعا اگر فايده اي هم نداشته باشد همينقدر كه انسان را ولو چند دقيقه اي هم باشد از اين محيط آلوده و گرفته رهائي مي بخشد خودش هزار تومان مي ارزد. امروز هم از اثر همان راز و نيازهاي ديشب معقول روحانيتي دارم الحمدلله كه «بوف كور» هم روي نشان نداد و نيامد با بيانات دري و وري خود آئينـﮥ پاك ضميرم را مكدر سازد. بعداز ظهر «برهنه دلشاد» به ديدنم آمد و از صحبت او هم مبلغي لذت بردم. مرا پشت تجيري كه اطاقمان را به دو قسمت مي كند برده با تشريفات بي اداره جار و چهل چراغهائي را كه به دست خود با شيشه شكسته و تلكه تسمه و زر و رق و اين قبيل خرده ريزهاي براق ساخته شده بود نشان داد. مي گفت مي خواهند اين چهل چراغها را براي نمايش بين المللي به ينگي دنيا ببرند ولي چون هيچ كمپاني زير بار حمل و نقل چنين اشياء نفيس و پربهائي نمي رود چندين دولت سرگردان مانده اند. كم كم نشاط و سرور اين آدم عجيب در من هم سرايت كرد و يك ساعت تمام من خود را در امواج بي غمي و لمن الملكي خيالي غوطه ور ديدم. وقتي از آن عالم به خود آمدم كه تنگ غروب بود و رقيه سلطان النگه اي كلفت درارالمجانين با آن چهار قد مشمش كثيف كه درست قاب شور آشپزخانه را به خاطر مي آورد و آن كيسه هاي چرب و براق و چادر نماز چيت گلدار رنگ پريده اي كه لبه اش را لاي دندان گرفته بود و آن شليته كوتاه و آن شلوار چلوار به پر و پا چسبيده و آن كفشهاي شلخته پاشنه خوابيده پر گرد و خاك چلیك نفت در يك دست و قيف بزرگي در دست ديگر در حالي كه دو مشت از گيس فتيله مانندش از دو طرف صورت سياه
سوخته اش بيرون ريخته بود براي نفت گيري چراغها دور افتاده از اطاقي به اطاق ديگر مي رفت. همين كه لامپهاي چيني لحيم خوردﮤ مرا روشن كرد و سلام گويان در جلويم گذاشت مثل اينكه يك دفعه مرده باشم و چراغي روي سنگ لحدم بنهند غم و غصـﮥ دنيا سر تا پايم را فرا گرفت. در آن فضاي حزن انگيز كه بوي نفت انسان را گيج مي كرد نشسته بودم و در تاريك و روشني شامگاهان كه كم كم داشت تاريكي آن به روشنائي مي چربيد سرگرم تماشاي دوره گردي و صيد و پرواز شبكورها بودم كه ناگهان هدايتعلي ياعلي مددگويان وارد شد.
گفت انشاءالله باكيت نيست و دعاي ديشب هم مستجاب شده است و عمر آقاميرزا عبدالحميد به صد و بيست و ريشش تا به روي نافش خواهد رسيد و شاه باجي خانم هم از نو ماه شب چهارده شده پس از عمر خضر در يكي از غرفه هاي ياقوت و فيروزﮤ بهشت با حور و غلمان محشور خواهد گرديد و رحيم خودمان هم از بركت دعاهاي سركار مانند جد امجدش حضرت آدم از جنت جنون رسته از نكبت و ادبار بي غل و غش عقل خداداد سالهاي دراز برخوردار خواهد بود.
گفتم آمين يا رب العالمين.
گفت اينك اگر هنوز رغبتي به ديدن كشف تازﮤ جان نثارت داري برخيز و بدون آنكه دهان باز كني عقب من بيا تا آنچه ناديدني است آن بيني.
گرچه چشمم ابداً آب نمي خورد و مي ترسيدم باز برايم پاپوش تازه اي دوخته باشد و پيسي جديدي به سرم درآورد دل به دريا زدم و هر چه بادا باد گويان كورمال كورمال به دنبالش افتاده سياهي به سياهي او روان گشتم.
پاورچين پاورچين مرا تا وسط باغ همانجائي كه وعده گاه روزانـﮥ خودمان بود آورد و درختي را نشان داد و گفت پشت تنـﮥ اين درخت پنهان شو مبادا نفست درآيد. خودش نيز در پس درخت ديگري در همان نزديكي من در كمين ايستاد.
ربع ساعتي بيش نگذشته بود كه سايـﮥ آدم بلند بالائي از دور در تاريكي هويدا گرديد كه با قدمهاي شمرده و آرام به طرف ما جلو مي آمد. اول نتوانستم تشخيص بدهم كه كيست ولي وقتي نزديك شد و روي نيمكت معهود خودمان قرار گرفت معلوم شد مدير دارالمجانين است.
همين كه چشمهايم بيشتر به تاريكي عادت كرد ديدم اول سيگاري كشيد و سينه اي صاف كرد و بعد بغلي جانانه اي كه فوراً حدس زدم بايد عرق عليه السلام باشد با مبلغي آجيل و مزه و يكدانه استكان از جيب درآورده در مقابل خود گذاشت و بدون معطلي در آن تاريكي كه ديگر چشم چشم را نمي ديد به احتياط تمام استكان را پر كرد و مثل اينكه به سلامتي كسي بنوشد با آدم نامرئي و مجهولي بناي گفتگو را نهاد.
مي گفت همدم خانم از جان عزيزترم اولين گيلاس را به طاق ابروي خودت مي نوشم و استكان را لاجرعه بسر كشيد. آنگاه دو سه دانه تخمه هندوانه مزه كرد و دنبالـﮥ سخن را گرفته با همدم خانم بناي معاشقه را گذاشت و حالا قربان و صدقه برو و كي نرو. مي گفت به موي خودت قسم تمام روز يك ثانيه آرام نداشتم و تمام را دقيقه شماري مي كردم كه كي آفتاب غروب مي كند تا باز به خاكبوس قدم عزيزت مشرف شوم. صد بار آرزو كردم كه ايكاش قيامت برمي خاست و آفتاب تاريك مي شد تا دستم زودتر به دامان وصلت برسد.
همدم عزيزم: عمر من توئي دنياي من توئي. بي تو مي خواهم يك ساعت زنده نباشم. روز و شب در مقابل چشمم حاضري. از تخم چشمم بيشتر دوستت مي دارم و از دل و جانم به من نزديكتري. همدم جانم مي داني دلم چه مي خواهد. دلم مي خواهد يك قطره آب بشوم تا تو آن را بنوشي و از غنچـﮥ لب و دهانت گذشته مرواريد دانه هايت را بوسيده وارد صراحي آن گلوي از عاج تابانترت بشوم و از آنجا هم گذشته داخل نهانخانـﮥ قلب نازنينت بشوم و در تمام اوراد و شرائينت دوران نمود با آن خون گرم و شادابت مخلوط بشوم رفته رفته در وجود آسمانيت كه از وجود فرشتگان لطيف تر است نيست و نابود گردم. همدم جانم بيا و يك امشبه ترس و لرز را به كنار بگذار و محض خاطر پير غلام جان نثارت اين يك گيلاس را به نام پايداري دولت عيش و عشقمان نوش جان فرما. اگر گناهي داشت به گردن من كه محض خاطر تو صد آتش جهنم را به جان خريدارم.
چون مدتي التماس كرد و همدم خانم حاضر نشد خواهش عاجزانه او را بپذيرد خودش گيلاس را خالي كرد و گيلاس ديگري پر نموده زير لب بناي زمزمه را گذارد كه يك «امشبي كه در آغوش شاهد شكرم گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم» و آنگاه لحظه اي چند خاموش نشست و ناگهان مثل اينكه همدم ناپديد شده باشد و دلدار ديگري را در پهلوي خود ببيند با آب و تابي بيشتر بناي راز و نياز را گذاشت. اكنون روي سخن با دلبر تازه به بازار آمده اي است گوهر نام از فرط اشتياق و سوز و گداز چنان بي تاب و توان شد كه مدتي خاموش ماند و در حالي كه به نيمكت تكيه داده بود نگاه را به آسمان پرستاره دوخته مانند كسي كه از كوه بلندي بالا رفته و سينه اش تنگي كند بلند بلند بناي نفس كشيدن را گذاشت. پس از آن هق هق كنان خود را به روي خاك به قدم گوهر انداخت و زار زار بناي گريستن را نهاد.
از مشاهدﮤ اين احوال هم متأثر شده بودم و هم متعجب و از آنجائي كه مي ترسيدم مرد بيچاره غش كرده باشد نزديك بود به كمكش بشتابم كه به خودي خود از جا بلند شده آه سردي از دل كشيد و باز بناي زمزمه را گذاشت. خيال كردم به حال آمده و به منزل خود برخواهد گشت ولي در همان حال صداي لرزانش از نو بلند شد و با هزار آب و تاب به يار غار تازه اي ثريا نام به معاشقه و مفازله مشغول گرديد. از برداشت سخنش استنباط كردم كه ثريا بيمار و بستري است. مي گفت ثرياي با جان برابرم اسمت را كه مي برم تمام بدنم مثل بيد مي لرزد. چطور خدا راضي مي شود كه تن از گل نازكتر تو اينطور در آتش تب بسوزد درد و بلايت به جان من بخورد خدا مرا و هر كس را كه دارم بلاگردان تو كند. فداي چشمان بيمارتر از خودت بروم و تن نازنينت را آزرده گزند نبينم قربان آن تبخال گوشـﮥ لبت بروم كه هيچ شكوفه اي به پاي آن نمي رسد. ايكاش اين قطره خون ناقابلم داروي دردت مي شد تا هزار بار به منت در پايت مي فشاندم ثريا جانم خاطرت هست شبهاي مهتاب ماه گذشته چه ساعتهاي بهشتي در اين باغ گذرانديم. يادت هست كه كرمهاي شب تاب را لابلاي گيسوانت جا داده بودم و آسمانك پرستاره اي درست كرده بودم خاطرت هست كه روي ريگهاي باغچه نشاندمت و آنقدر برگ گل بر سر و صورتت نثار كردم كه تا زانوهايت زير گل ناپديد شد. هيچوقت فراموش نمي كنم كه تشنه بودي كولت كردم و آهسته آهسته بردمت تا لب آب و دو دستم را پر از آب كردم و مثل غزال از كفم آب نوشيدي. هنوز نفس مشكبويت را در نوك انگشتانم حس مي كنم و هنوز لذت آن لحظه اي كه آب تمام شد و لبت به كف دستم خورد در زير دندانم است.
بيچاره باز مدتي يك روال با معشوقـﮥ خيالي خود درد دل كرد و باز از نو گريه گلوگيرش شد و هق هق بناي زاري را گذاشت.
خود را به هدايتعلي نزديك ساختم و در تاريكي آستينش را گرفته گفتم بيا برويم. راه افتاد و من هم سياهي به سياهي عقبش افتادم. به روشنائي كه رسيديم گفتم رفيق اين ديگر چه عالمي است گفت هر شب كارش همين است. گوئي وارث حرمسراي مرحوم خاقان است. مدتي است زاغ سياهش را چوب مي زنم و سير و سياحتهائي كرده ام كه گفتني نيست. هر شب همين آش است و همين كاسه. هر شب با سه الي چهار معشوقـﮥ تازه و كهنه آنقدر بيتابي مي كند و به سلامتي آنها گيلاس خالي مي كند ه رفته رفته سست مي شود و به خاك مي افتد و وقتي پس از مدتي بيخبري كم كم بخود مي آيد بساطش را جمع مي كند و سلانه سلانه با حال خراب به اطاق خود برمي گردد. گفتم عيش مدام بي خرج و بي دردسري به دست آورده است و تنها دعائي كه مي توان در حقش نمود اين است كه پروردگار هرگز علاج دردش را نكند و بسياري از بندگان ديگرش را هم به همين درد مبتلا سازد.
گفت حالا بگو ببينم آيا از اين كشف تازه من راضي هستي. گفتم حقا كه كشف غريبي است جاي عجيبي گير كرده ايم. آن طبيبمان و اين هم مديرمان. مي ترسم در بيرون اين محيط هم اوضاع از همين قرار باشد.
هدايتعلي باز همان خنده خنك را سر داده گفت خدا پدرت را بيامرزد خيال مي كردم مدتي است سرت توي حساب آمده است و حالا مي بينم هنوز خام و بيخبري. گفتم آيا مي خواهي بگوئي كه دنيا دنياي ديوانگان است. گفت چه عرض كنم ولي اگر كتاب «يك نوباوه» تأليف نويسندﮤ بي نظير روسي دوسويوسكي را خوانده بودي ديگر اين سئوال را نمي كردي.
گفتم از اين نويسندﮤ غريب تنها چيزي كه خوانده ام و هرگز فراموش نخواهم كرد قصـﮥ شبهاي بي خوابي است كه به فرانسه شبهاي سفيد مي گويند ولي بگو ببينم در باب سؤال من چه گفته است. گفت در اين كتابي كه اسم بردم و سرگذشت پسري است با پدر خود در يك مورد بسيار نازكي جوان از پدر دانا و دنيا ديده خود مي پرسد پدرجان آيا واقعاً مردم همه ديوانه اند پدر در جواب پسر مي گويد «در ميان مردم آنهائي كه بهترند ديوانه اند» گفتم اينها همه بجاي خود اما

«هر چه بگندد نمكش مي زنند
واي به وقتي كه بگندد نمك»

behnam5555 04-16-2010 09:23 PM

قسمت سی ام دارالمجانين


تكليف اين بيجارهائي كه اينجا گير افتاده اند چه خواهد شد و ديوانه اي كه طبيب و قيم و همنشين و پرستارش همه ديوانه باشند آيا هرگز روي بهبودي خواهد ديد؟
هدايتعلي نگاه تيز و تند خود را به چشمان من دوخت و با لبخند رمزآميزي گفت روي بهبودي را كه البته نخواهد ديد. ولي دير وقت شده و تو هم بهتر است بروي در بستر ناز بساز و آواز پشه هاي نيشدار دمساز شوي و براي خودت معشوقه اي بتراشي. اما تا مي تواني نگذار زياد قصابيت بكنند. ديگر شب بخير و خدا نگهدار.
روزنامـﮥ من از شما چه پنهان همين جا قطع شده است. چه مي توان كرد. در اين دنيا هر كاري دماغ مي خواهد و من بيش از اين دماغ نداشتم در ابتدا خيال كرده بودم هر روز ولو چند كلمه هم باشد بنويسم ولي بعد روز به هفته و هفته به ماه كشيد و كم كم از ماه گذشته پاي فصل به ميان آمد و عاقبت دستگيرم شد كه مرد اين كارها نيستم و كميتم در اين قبيل ميدانها لنگ است و به همين ملاحظه رودربايستي را به كنار گذاشتم و يك شب از شبهاي ديگر دلتنگ تر بودم دفتر را بستم و نخ قندي به دورش پيچيده انداختم بالاي همين دو لابچـﮥ معهودي كه خودتان مي دانيد
كم كم دواتم هم خشك شد و ليقه اش به شكل يك تكه از سنگهاي سياه و سوراخ سوراخي درآمد كه به سنگ پا معروف است.
ماهها از آن تاريخ گذشته بود و با خيال بلقيس خودم زندگاني خوش و آرامي داشتم. اما افسوس كه فصل بهار به آن قشنگي و زيبائي زود گذشت و تابستان فرا رسيد و آن هم از آن تابستهاي لعنتي سوزاني كه آفت جان مردم دارالخلافه است. شش ماه تمام درهاي رحمت الهي بسته شد و يك قطره باران به لب تشنـﮥ اين شهر و اين مردم نرسيد. انسان و حيوان و حتي باور بفرمائيد نباتات و جمادات به له له افتاده بودند. گلها پژمرده، سبزيها افسرده، مردم گرفته، اگر آب خنك شميران زير سر نبود دياري در اين كورﮤ آهنگري بند نمي شد. نصف روز در سرداب تار و تاريك گور مانند در زد و خورد با مگسهاي سمج و زنبورهاي سرخ و زرد زهرآگين مي گذشت و طرفهاي عصر هنوز آن آفتاب زردي منحوس و غم افزا كه به راستي حكم بيرق عزاي شام غريبان را دارد برطرف نشده بودكه لشگر انبوه پشه هاي جور به جور از ميمنه و ميسره قلب و جناح حمله ور
مي گرديد. شب تابستان خيلي كوتاه است و انسان از خستگي و كوفتگي روز دراز به جان آمده حاضر است يكسال از عمرش را بدهد كه يكدم آسوده بخوابد ولي تازه وقتي قدري خنك تر
مي شود و پشه ها از شرارت خود مي كاهند و خواب شيرين شروع مي شود كه ناگهان سر و كلـﮥ آتشبار خورشيد بيمروت از گريبان افق بيرون مي دود و تا چشم بهم زده اي دود از خرمن زمين و زمان و آه از نهاد مخلوق بيچارﮤ هنوز به خواب نرفته برمي خيزد. آن وقت از سر نو بايد طپيد در آن سردابهاي مرطوب و با يك دست به جنگيدن با مگس و زنبور پرداخت و با دست ديگر شكم را از آب يخ و آب دوغ خيار و خيار سكنجبين پر نمود.

عزا و عروسي
با خاطري افسرده روزي چنين به سر رسانيده بودم و به روي آجرهاي سوزان پلـﮥ ايوان اطاقم نشسته منتظر بودم كه تك هوا قدري بشكند و نفسي تازه كنم كه از دور همان نوكر كذائي حاج عمو با گريبان دريده و موهاي ژوليده نمودار گرديد چون اولين بار بود كه به دارالمجانين مي آمد از ديدن او بسيار تعجب كردم همين كه نزديك شد گفتم بد نباشد چه تازه اي آورده اي. گريان پاكت سربسته اي به دستم داد و گفت ملاحظه بفرمائيد لابد خود بلقيس خانم مطلب را نوشته اند.
به شنيدن نام بلقيس بدنم به لرزه درآمده سر پاكت را به عجله دريدم چشمم به خط مبارك دختر عمود افتاد. بي مقدمه و پوست كنده خبر وفات ناگهاني پدرش را مي داد و نوشته بود چون آقا ميرزا هم چندي است مريض و عليل و در خانـﮥ خود بستري است در اين موقع سخت بي كس و تنها و بيچاره مانده ام و تمام اميد و دلگرميم بسته به شما يك نفر است منتظرم هر چه زودتر خودتان را برسانيد كه به حكم صلـﮥ رحم و يگانگي اول به تدارك ختم و عزا بپردازيم و فوراً پس از برچيدن ختم خودتان را جانشين بالاستحقاق عموي خود دانسته رتق و فتق كليـﮥ امور را از هر باب بدست بگيريد. ضمناً با اشارات و كنايه هائي رسانده بود كه از رمز و معماي ديوانگي مصنوعي من باخبر است.
از اين خبر ناگهاني به اندازه اي متأثر و مبهوت شدم كه مدتي ياراي سخن راندن نداشتم. تعجب كردم كه اين دختر رمز ديوانگي مرا از كجا مي داند و به فراست او هزار آفرين خواندم و اين را هم از معجزات عشق و محبت شمردم.
قدري كه به خود آمدم دوباره كاغذ را خوندم و در پايان آن جملـﮥ ذيل كه در وهلـﮥ اول بدان توجه نكرده بودم به كلي احوالم را منقلب ساخت بلقيس پس از اتمام نامه بعد از امضاء چنين نوشته بود «به اطلاع خاطر عزيزتان مي رساند كه در حيات بيروني همان اطاق قديمي خودتان را كه هنوز دو حرف م. ب. وب. م. بر بدنـﮥ ديوار آن برجا و نشانه و ضمان مهر و وفاي خلل ناپذير ابدي است به دست خود آب و جارب كرده ام كه فعلاً تا وقتي كه تكليف قطعي معلوم گردد در همانجا منزل داشته باشيد تا بخواست پروردگار سركار از بيرون و من از درون به ياد ايام گذشته از خداوند رؤف و مهربان براي پدر بيچاره ام آمرزش و براي خودمان در دامن كامراني و امان روزگار بهتري را مسئلت نمائيم.»
پس از آنكه اين جمله را دو سه بار پشت سرهم خواندم رو به نوكر حاج عمو نموده پرسيدم كه بلقيس خانم چيزهاي باور نكردني نوشته اند بگو ببينم قضيه از چه قرار است. با آستين قبا چشمهاي سرخ شده اش را پاك كرد و گفت امروز صبح حاج آقا از حمام برگشتند و در حيات بيروني در شاه نشين طالار نشسته بودند و ناخن مي گرفتند كه يكدفعه صداي ناله و آهشان به گوشم رسيد. وقتي دويدم و خود را به ايشان رساندم ديدم قيچي به دست به زمين افتاده اند و رنگ از رخسارشان پريده مثل گچ ديوار سفيد شده اند. هر چه آب داغ نبات به حلقشان رختيم و مشت و مالشان داديم فائده اي نبخشيد. وقتي دكتر آمد و معاينه كرد و آينه جلوي دهنشان گرفت. معلوم شد به رحمت ايزدي پيوسته اند. خدا با سيدالشهداء محشورشان كند كه همه مارا عزادار كرده اند. خدا شاهد است از همان ساعت ديگر خوراكم اشك است و يك قطره آب از گلويم پائين نرفته است.
گفتم آخر علت اين مرگ ناگهاني چه بود. گفت والله هيچ علتي نداشت. تمام ديروز را با اين كدخدا اصغر بي انصاف سر و كله زده بود و شبش هم از قرار معلوم از بس تمام روز جوش زده بود نتوانسته بود درست بخوابد. امروز صبح زود مرا صدا زد و چون روز جمعه بود و دو هفته تمام بود كه از زور گرفتاري فرصت نكرده بود به حمام برود گفت اين بقچه و اين كاسـﮥ حنا را بردار ببر به حمام. خودش هم با من راه افتاد. من همانجا سربينه آنقدر چپق كشيدم تا بيرون آمد و با هم به منزل برگشتيم. حالش هيچ عيبي نداشت. مدام از دست كدخدا اصغر حرص مي خورد و لاحول و استغفرالله مي خواند. وقتي به خانه رسيديم آب خواست گفتم جسارت مي شود ولي بدنتان هنوز گرم است و آب خنك تعريفي ندارد اعتنائي نكرد و نصف ليوان را سر كشيد و بالا رفته در شاه نشين طالار نشست و قيچي قلمدان آقاميرزا را درآورده مشغول چيدن ناخن دست و پايش گرديد و به عادت معمول ناخنها را جمع مي كرد كه در پاشنـﮥ در خانه بريزد كه روز قيامت در جلوي در سبز بشود و نگذارد اهل خانه به دنبال خردجال بيفتند. من هم مشغول تدارك قليان و گرداندن آتشگردان بودم كه ناگهاي صداي ناله و خرخري به گوشم رسيد. دو پله يكي خود را به طالار رساندم. ديدم حاجي آقا همانطور قيچي به دست به زمين افتاده است و يك چشمش به طاق و چشم ديگرش مثل چشم گوسفند سربريده بدون آنكه ابداً از سياهش چيزي پيدا باشد به زمين افتاده است. سخت يكه خوردم و وقتي دهن باز و دندانهاي كليد شده اش را ديدم خيال كردم دهن كجي
مي كند و مي خواهد سر بسر كسي بگذارد ولي وقتي چشمم به خونابه اي افتاد كه از گوشـﮥ دهانش روان بود و از روي ريشش گذشته و به فرش كف اطاق رسيده بود فريادكنان خود را به او رسانيدم. خواستم بلندش كنم ديدم بدنش مثل چوب خشك و مثل يخ سرد شده است.
آن وقت تازه فهميدم مسئله از چه قرار است و خاك بر سرم شده و بي ارباب گرديده ام.
بيچاره هاي هاي بناي گريستن را گذاشت گفتم: خداوند بيامرزدش حالا وقت گريه نيست بگو ببينم بلقيس خانم چه مي كنند. گفت طفلك به قدري گريه و بيتابي مي كند كه دل سنگ به حالش مي سوزد. از همه بدتر جز من و گيس سفيد كسي را هم ندارد كه دستي به زير بالش بكند. ظهر پس از آنكه به هزار اصرار يك پياله آب داغ نبات به حلقش كرديم با چشم گريان اين كاغذ را نوشتند و به من سپردند و گفتند مي خواهم سر تاخت ببري و شخصاً جوابش را بياوري.
پرسيدم با جنازه چه كرديد. گفت بلقيس خانم مي خواستند دست نگاه دارند تا شما تشريف بياوريد ولي در و همسايه خبردار شده بودند و هنوز اذان ظهر را نگفته بودند كه جنازه را در سر قبر آقا به خاك سپرديم گفتم براي تشييع جنازه چه اشخاصي را خبر كرديد. گفت وقت تنگ و دستمان از همه جا كوتاه بود و بجز چند نفري از دكاندارهاي زيرگذر و اهالي محله كسي نبود.
گفتم زود برگرد به منزل و سلام و دعاي مرا به خانم برسان و عرض كن چون قلم و دوات حاضر نبود و عجله در كار است ممكن نشد كه جواب دستخط ايشان را كتباً عرض بنمايم ولي خاطر جمع باشند كه اطاعت اوامرشان را نموده هرطور شده همين امشب شرفياب خواهم شد.
قاصد گريه كنان آمده بود گريه كنان هم رفت و من تنها ماندم. بخود گفتم دنياي غريبي است راستي كه زندگاني انسان به موئي بسته است. بيچاره حاج عمو عمري به مشقت زيست و حالا هم به مذلت مرد و از آن همه دردسرها و اميد و بيمها چه برد. واقعاً «ناآمدگان اگر بمانند كه ما از دهر چه مي كشيم نايند دگر.» آنگاه با خاطر آشفته به اطاق خود برگشتم و در حالي كه مشغول جمع آوري لباس و اسبابم بودم اين ابيات را زمزمه مي كردم:

«من از وجود برنجم مرا چه غم بودي
اگر وجود پريشان من عدم بودي

همه عذاب وجود است هر چه مي بينم
اگر وجود نبودي عذاب كم بودي»

بلي وجود كه در رنج و بيم و ترس بود
اگر نبودي خود غايت كرم بودي»

برگشتن ورق
گرچه فكر و خيالم تماماً متوجه مرگ و فنا شده بود به خود مي گفتم اين هم كار شد كه در دنيا هر نقشه و آرزوئي به محض اينكه انسان چانه انداخت از ميان برود و كان لم يكن شيئاً مذكوراً ادني اثري از آن بجا نماند. معهذا دست و پا مي كردم كه سر و صورت را براي شرفيابي به حضور دختر عمو زينت و آرايشي بسزا بدهم. در آينه نگاه كردم ديدم قيافـﮥ هولناكي پيدا كرده ام. سر و صورتم زير ريش و پشم پنهان گرديده غول بيابان حسابي شده ام. با تيغ زنگ زده هرطور بود تا حدي بازالـﮥ نكبت و ادبار كامياب گرديدم و با صورت چوب خطي شده و سر و زلف لعاب زده خود را براي ورود به عالم عقلا شايسته يافتم. پس از آنكه با دستمال جيب يك وجب گل و خاك را از كفشهايم زدودم و به زور ماهوت پاك كن دو سير گرد و غبار از تار و پود لباسم بيرون كشيدم بيدرنگ براي خداحافظي و بدست آوردن اجازﮤ خروج از دارالمجانين به اطاق دفتر مدير وارد شدم.
از وجناتش دريافتم كه هنوز از خمار ديشب بيرون نيامده است. سر را به كراهت بلند نموده پرسيد چه فرمايشي داريد. گفتم الساعه خبر رسيده كه عمويم حاج ميرزا ... كه معروف خدمت است فجأه كرده است و دختر عمويم كه فرزند منحصر بفرد او و نامزد من است به كلي دست تنها و بي كس وكارمانده است وبراي تدارك ختم و عزاداري جداً خواهش كرده كه فوراً خود را به او برسانم.
پوزخند بي نمكي به گوشـﮥ لبش نقش بست و گفت حاجي را خوب مي شناختم.
مي گويند متجاوز از دويست هزار تومان ملك و علاقه دارد. مرحوم والد با آن خدا بيامرز رفاقت قديمي داشت و هفده هيجده سال پيش در سفر حج با هم هم كجاوه بوده اند. از او چيزها نقل مي كرد. از قرار معلوم قدري ممسك بود و گرچه نام مرده را نبايد به بدي ياد كرد ولي يادم مي آيد كه روزي اوقات پدرم از دستش تلخ شده بود و اين ابيات را در حقش مثل آورد كه:

«از بخل به خلق هيچ چيزي ندهي
ور جان بشود به كس پشيزي ندهي

سنگي كه بدو در آسيا آرد كنند
گر بر شكمت نهند تيزي ندهي»

گفتم حالا موقع اينگونه صحبتها نيست و همانطور كه عوام مي گويند در حق مرده نبايد حرفي زد كه خاك برايش خبر ببرد. آمده بودم استدعا نمايم اجازه بدهيد همين امشب از خدمتتان مرخص بشوم. گفت البته صلـﮥ رحم از فرايض اسلام است و اندرون حاجي را هم نبايد تنها گذاشت چيزي كه هست اينگونه اجازه ها را اول بايد طبيب مؤسسه بدهد تا من هم اگر ديدم محذوري در ميان نيست تصويب نمايم. گفتم خودتان بهتر از بنده مي دانيد كه آقاي دكتر شبها اينجا نيستند و پيش از فردا صبح دست من به دامنشان نخواهد رسيد. گفت به نقد چارﮤ ديگري نيست و اصلاً
مي ترسم حال شما هم مقتضي بيرون رفتن نباشد. گفتم اي آقا اين چه فرمايشي است. حال من از توجه حضرتعالي مدتي است به كلي خوب شده و مطمئن باشيد كه جاي هيچگونه تشويش و ترديدي نيست. گفت صحيح مي فرمائيد ولي در اينگونه موارد احتياط شرط است و چه بسا ديده شده كه اين قبيل امراض در موقعي كه هيچكس منتظر نيست غفلتاً عود مي كندو موجب حوادث بسيار ناگوار مي گردد. گفتم آقاي مدير حالا كه نامحرم اينجا نيست و من هستم و سركار دلم
نمي خواهد حقيقت مطلب را از شخص جنابعالي كه در اين مدتي كه اينجا در زير سايه سركار
بوده ام حكم پدر مرا پيدا كرده ايد پنهان بدارم. حقيقت اين است كه من اصلاً از اول ديوانه نبودم و به جهاتي كه فعلاً نمي خواهم سر مبارك را به شرح آن درد بياورم خود را به ديوانگي زدم.
جلوي آبشار خندﮤ خنك را باز نموده گفت هر روزه همين آش است و همين كاسه. عزيزم گوش ما به اين قبيل قصه ها عادت كرده است. تمام اين ديوانه هائي را كه مي بيني تا چشم پرستار را دور مي بينند يكي به يكي مي دوند اينجا كه خرم از بيخ دم نداشت و ما از اول ديوانه نبوده ايم و ما را بي جهت در اينجا به زندان انداخته اند.
گفتم حضرت مدير ميان من و آنها هزاران فرسنگ تفاوت است و تر و خشك را كه نبايد با هم سوزانيد. گفت ازقضا آنها هم همين را مي گويند. همانطور كه گفتم فردا دكتر مي آيد تكليفتان را معين مي نمايد. از جا در رفته فرياد برآوردم كه به پير و پيغمبر مرا بيخود در اينجا نگاه مي داريد. در تمام اين مؤسسه از من عاقل تر كسي نيست. گفت از داد و فرياد و عربده جوئيهايتان معلوم است. اگر عقيده مرا مي خواهيد برويد شامتان را بخوريد و قدري استراحت كنيد تا فردا دكتر بيايد و ميان من و شما داوري نمايد فعلاً كه خيلي محتاج استراحت هستيد شب بخير ....
هر چه عجز و لابه كردم به خرجش نرفت. يكي از پرستاران را صدا كرد و امر داد كه مرا به اطاق خود ببرد و شخصاً مواظب باشد كه شام بخورم و بخوابم. چاره اي بجز تسليم و رضا نبود. به اطاق خود برگشتم پرستار آدم زمخت و نفهمي بود. هر چه ياسين به گوشش خواندم با لهجـﮥ آذربايجاني آري و بلي تحويل داد و تا مرا تا گلو در زير لحاف نديد زحمت خود را كم نكرد.
همين كه صداي پايش دور شد و مطمئن شدم كه كسي شاهد و ناظر حركات و سكناتم نيست از جا جستم و گيوه به پا و عبا به دوش آهسته و بي صدا به طرف در مريضخانه روان شدم سرايدار به روي سكو نشسته چپوق مي كشيد. محلي به او نگذاشته با صورت حق به جانب سرم را به زير انداختم و خواستم بيرون بروم. جلويم را به خشونت گرفت و گفت اقور بخير كجا مي روي. گفتم زود برمي گردم. با دست دارالمجانين را نشان داد و گفت سر خر را برگردان. ديدم زياد كهنه كار و يقور است نه چاپلوسي و پرت و پلاهايم در او مي گيرد نه زورم به او مي رسد ناچار همانطور كه آمده بودم همانطور هم با قيافـﮥ حق بجانب و معقول سر خر را برگرداندم.
در همان اثنا كه به سوي اطاق خود برمي گشتم صداي طبل بگير و ببند به گوشم رسيد و ملتفت شدم كه چند ساعتي از شب گذشته است. احدي ديده نمي شد و خاموشي دنيا را فرا گرفته قو پر نمي زد. فكر كردم خود را به بام برسانم و خود را از آنجا به هر وسيله اي شده به كوچه بيندازم. كورمال كورمال پلكان را گرفته به كمك دست و بازو و آرنج و زانو خود را به بام رساندم. چراغ سر در مريضخانه پرتو ضعيفي به كوچه مي انداخت. ديدم ديوار بلندتر از آن است كه تصور كرده بودم و جستن همان خواهد بود و خرد و خمير شدن همان. هر چه كند و كو كردم به جائي نرسيد و طناب و نردباني هم پيدا نشد كه كمكي بكند. مدتي انتظار كشيدم كه شايد رهگذري پيدا شود و محض الله يار و ياورم گردد ولي از آنجائي كه دارالمجانين در گوشه اي از گوشه هاي شهر پرت واقع شده بود چشمم سفيد شد و دياري نمودار نگرديد. عبايم را نوار نوار پاره كردم كه شايد كمندي با آن بسازم. زياد مندرس و پوسيده بود و به هيچ دردي نخورد و از عبا هم محروم ماندم. سر برهنه و پاي پتي يكتا پيراهن و يكتا شلوار در آن نيمـﮥ شب در گوشـﮥ بام دارالمجانين مانند مجسمـﮥ دزدي و تبه كاري سرپا ايستاده در كار خود سرگردان بودم. در دل آرزو مي كردم كه ايكاش بجاي يكي از آن سگهائي بودم كه در پاي ديوار كوچه آزاد و بي پرستار خوابيده بودند و صداي نفس منظم و آرامشان تا بالاي بام به گوشم مي رسيد.
ناگهاي صداي پائي شنيده شد و از دور سياهي يك نفر را ديدم كه تلوتلو خوران نزديك
مي آيد. وقتي به روشنائي رسيدم چشمم به يكي از آن داش مشديهاي تمام عياري افتاد كه مانند حيوانات اول خلقت رفته رفته جنسشان دارد از ميان مي رود. از زور مستي روي پاي خود بند
نمي شد. كلاه نمدي تخم مرغي بر سر كمرچين ماهوت آبي يكشاخ بر دوش پيراهن قيطان دار دكمه به دوش بر تن كمر و قداره غلاف به يك دست و بطري عرق سر خالي به دست ديگر با زلفان پريشان و سبيلهاي تابدار مست و لايعقل يك پاچه بالا زده سينه چاك و بي باك از اين ديوار به آن ديوار مي خورد و به اقبال بي زوال برق قمه و مرد قمه بند صداي سكسكه اش يك ميدان بلند بود. وقتي به روشنائي رسيد دهنه بطري را به روزنـﮥ ديده نزديك نمود و همين كه ديد چون كيسـﮥ اهل فتوت خالي است تفي به زمين انداخته نيم تسبيح از آن فحش هاي آب نكشيده اي كه از روز ازل امتياز انحصاري آن بدين طايفه ممتازه اعطا شده است به ناف بطري بي زبان بست و چنان آن را به غيظ و غضب به روي سنگفرش كوچه كوفت كه گوئي نارنجكي از آسمان به زمين افتاده آنگاه آروغ پيچان مفصلي تحويل داد و چشمان خمار را به طرف آسمان گردانيده با لحن و لهجه كه مخصوص اين جماعت است به آواز بلند بناي خواندن اين بيت را گذاشت در حالي كه يك در ميان بعد از هر كلمه مرتباً يك سكسكـﮥ جانانه جا مي داد: «من .... از وقتي .... كه اينجا ..... پا نهادم .... ترك سر ..... كردم .... مثال .... مرغ ...... چوغليده (ژوليده) ..... سرم را زير پر ...... كردم.»
پس از خواندن اين بيت باز لحظه اي چند خاموش ايستاد و زير لب با خود سخناني گفت كه چون بريده بريده به گوش من مي رسيد معني و مفهوم آن بر من معلوم نگرديد. آنگاه از نو صورت را به سوي آسمان برگردانيد و پرخاشجويانه با صدائي شكوه آميز و عتاب آميز از ته دل فرياد برآورد كه «اي دنياي لامروت بي غيرتم كردي» و قداره را از غلاف بدر آورد در ميان كوچه بناي جولان را گذاشت.
گرچه چشمم از طرف او آب نمي خورد معهذا ترسيدم فرصت از دست برود و پشيمان گردم. از اينرو به صداي بلند گفتم «داداش جان بپا پايت توي سوراخ نرود» به تعجب به اطراف نگريسته گفت مگر در سوراخ راه آب قائم (غايب) شده اي كه به چشم نمي آئي. بيا بيرون ببينم كيستي و حرف حسابيت چيست. گفتم رفيق و آشنا در طرف راست بالاي بامم با يك رشته سكسكه هاي به هم پكيده جواب داد كه قربان هر چه لوطي است. د زود اگر عرق مرقي داري بردار و بيا پائين تا به سبيل مرد با هم يك جام بزنيم. گفتم اگر نردباني پيدا كني به منت به خدمت مي رسم. جيب و بغلش را جسته گفت به جان عزيزت نردبان ندارم ولي نترس خيز بگير و بپر پائين اگر جائيت عيب كرد به گردن من. گفتم نه بال و پر دارم و نه از جانم سير شده ام. گفت بگو يك جو غيرت ندارم و دردسر را كم كن. گفتم اگر طنابي برايم دست و پا كني پنجاه دانه قران چرخي امين السلطاني جلويت درمي آيم. گفت بيخود پولت را به رخ ما نكش ما از اين قرانهاي چرخي به لطف پرودگار زياد ديده ايم و چشم و دلمان سير است. گفتم مقصودم اين بود كه با آدم حق و حساب دان سر و كار داري نه با آدم بي پدر و مادر و نمك نشناس. گفت قربان هر چه آدم حق و حساب دان است. بيا چفته مي گيريم بيا پائين.
خواست خود را به پاي ديوار برساند ولي از زور مستي بيش از اين طاقت ايستادن نياورد و سكندري سختي خورده با شكم به زمين آمد همانجا پايتل شد و پس از آنكه مدتي مشغول استفراغ بود سر را نيز به زمين نهاد و به خواب ناز فرو رفت و ديگر صدايش بلند نشد.
به بخت و طالع خود هزار نفرين فرستادم و بيچاره و مأيوس از بام به زير آمدم. ناگهان به فكرم رسيد كه بروم هدايتعلي را بيدار نمايم و دست توسل به دامان او زده از او چاره جوئي كنم.
بي درنگ به اطاقش شتافتم. در ميان مقداري كاغذ و كتاب در تختخواب افتاده مست بود. به محض اينكه دستم به شانه اش رسيد از جا جسته چشمانش را گشوده و نگاهي به من انداخته گفت مگر خداي نكرده باز شدت كرده است كه در اين نيمه شب با اين سر و وضع مناسب خود را دولت بيدار پنداشته به سر وقتم آمده اي به اختصار ماجرا را برايش حكايت كردم و گفتم دستم از همه جا كوتاه مانده آمده ام ببينم شايد عقل حيله باز و فكر مكار تو بتواند گره از كارم بگشايد. گفت هواي مال عمو و حسن دختر عمو چنان به سرت زده كه حتي طاقت نداري تا فردا صبح صبر كني. گفتم دخترك بيچاره تنها مانده و در اين عالم تمام اميدش به من است گفت اميد خانم تا فردا صبح قطع نخواهد شد. وانگهي حالا كه با نماز و دعا ميانه پيدا كرده اي و با عالم ملكوت و برهوت راه داري و با ملائكـﮥ مقرب همزانو و هم پياله شده اي پرواز سر اخلاص دعا كن كه از عالم غيب براي دختر عمويت يار موافق و دلسوزتري از تو پيدا شود. گفتم وقت مزاح و ياوه گوئي نيست. اگر عقلت به جائي نمي رسد صاف و پوست كنده بگو تا چاره ديگري بينديشم. گفت رفيق تو ادعاي پاكبازي
مي كني و مي گوئي از علايق و خلايق بريده اي و به آزادي و وارستگي رسيده اي ولي هنوز بوي كباب به دماغت نرسيده چنان دامنت از دست رفته كه خواب از سرت پريده و دلت مي خواهد بال و پر درآوري و باز هر چه زودتر خود را به همان محيط آلوده و تار و تاريك برساني كه سابقاً مي گفتي جهنم روح و عذاب جان است گفتم جناب مسيو براي موعظه نيامده ام و ابداً گوش استماع اين بيانات حكيمانه را ندارم بگو ببينم به عقل ناقصت چه مي رسد. گفت شغال شو و از سوراخ راه آب بيرون برو گفتم. صدايت از جاي گرم بلند است واز حال پريشان و زار من خبر نداري. گفت اين مؤسسـﮥ عريض و طويل را براي رفع پريشاني مثل من و تو ساخته اند به كجا مي خواهي بروي گفتم تو يك نفر لامحاله حقيقت را مي داني كه اساساً آمدن من از اول بدينجا بي مورد بودگفت اكنون متجاوز از يكسال است كه شب و روزت را در ميان خيل ديوانگان مي گذراني اگر روزي هم يك ذره عقل داشتي اكنون نبايد چيزي از آن باقي مانده باشد. گفتم به شخص تو كه ديگر مطلب مشتبه نيست و خوب مي داني كه به چه حيله و تدبيري بدينجا وارد شدم. گفت خيلي از آنچه پنداشته بودم ساده تري. مرد حسابي آدمي كه ديوانه نباشد محال است خود را در ميان ديوانگان بيندازد. گفتم تو اصلاً دنيا را پر از ديوانه مي بيني. گفت اتفاقاً هم همين طورهاست. گفتم اگر همه مردم ديوانه بودند تا به حال همديگر را خورده بودند. گفت نكته همين جاست كه آفت عالم و بلاي جان بني آدم هميشه نيم عقلا و نيم ديوانگان بوده اند و الا از آدم تمام عاقل و تمام ديوانه (اگر فرضاً پيدا شود) هرگز سرسوزني آزار نمي رسد. گفتم راستي كه در وراجي يد طولائي داري. تو هر چه مي خواهي بگو من خود را عاقل مي دانم و يك ساعت حاضر نيستم در اين خراب شده بمانم. گفت پسر جان ديوانـﮥ واقعي كسي است كه نخواهد ميان ديوانگان بماند. آدمي كه شب و روز سر و كارش با آسيابان است خواهي نخواهي گرد آرد بر عارضش مي نشيند. تو هم اگر روزي ادعاي عقل داشتي امروز ديگر بايد اين ادعا را از سر بيرون كني. گفتم عاقل يا ديوانه بايد خودم را از اينجا بيرون بيندازم.» گفت اگر عاقلي كه با دگنك هم از اينجا بيرون نخواهي رفت و اگر هم ديوانه اي كه از اينجا رفتنت صورتي ندارد. با اين وصف از خر شيطان پياده شو و ما را هم بگذار اقلاً از استراحت شب برخوردار باشيم ....
سر و كله زدن با اين آدم جز تلف كردن وقت فائده اي نداشت. بلند شدم كه پي كار خود بروم كه ناگهان چشمم به ديوار اطاق افتاد و از تعجب دهانم باز ماند. ديدم شكل صليبي به ديوار كشيده اند و كتابي را چهار ميخ بر روي آن به قناره كشيده اند. به مشاهده اين احوال صداي خندﮤ شوم هدايتعلي بلند شد و در حالي كه كتاب را نشان مي داد گفت ديشب از بس اذيتم كرد به چهار ميخش كشيدم. همانجا بماند تا دنده اش نرم شود و نفسش درآيد و گوشت و پوستش بگندد و بپوسد و به زمين بريزد.
گفتم خدا عقلت بدهد. گفت چرا نفرين در حقم مي كني. بلكه دلت به حال اين كتاب
مي سوزد بي حياي بي چشم و رو از بس با من لجبازي و دهن كجي كرد كلافه شدم و ديروز آخرين بار با او اتمام حجت كردم و قسم خوردم كه اگر دست از اين ادا و اطوارهاي كثيف برندارد به دارش خواهم زد. به خرجش نرفت و باز بناي هرزگي و لودگي را گذاشت من هم آن رويم بالا آمد و بلائي راكه مي بيني به سرش آوردم. خيلي جان سخت بود. دو ساعت خر خر كرد و نگذاشت بخوابم ولي به روي خود نياوردم عاقبت جان به عزرائيل داد و از سر و صدا افتاد.
اول خيال كردم شوخي مي كند ولي از برآشفتگي حال و لحن مقالش فهميدم كه باز گرفتار امواج بحران گرديده و سر و كارم با هدايتعلي شوخ و شنگ نيست بلكه با «بوف كور» سركش و بي فرهنگ است سرش را به لطف و مهرباني به بالش نهادم لحاف را به رويش كشيدم و چراغ را خاموش نموده از اطاق بيرون جستم.

behnam5555 04-16-2010 09:25 PM

قسمت سی ویکم دارالمجانين


مواجهه با اولاد آدم

پيش از آنكه به اطاق خودم برگردم به اميد اينكه شايد در آن وقت شب راه فرار باز و حاجب و درباني در ميان نباشد يك مرتبه ديگر به طرف در دارالمجانين روانه گرديدم ولي حسابم باز غلط درآمد. در بسته بوده و قفلي به بزرگي ران شتر بر آن زده بودند و قاپوچي مانند ماري كه به روي گنج خوابيده باشد تخته پوست خود را در پاي در انداخته خر و پفش بلند بود.
از ناچاري به اطاق خود برگشتم و از زور خستگي بر روي بستر افتادم و از شما چه پنهان با همه غم و غصه اي كه داشتم طبيعت غالب آمد و فوراً به خواب رفتم.
وقتي بيدار شدم كه آفتاب به اطاقم تابيده بود و سپاه غدار و جرار زنبور و مگس فضاي اطاقم را جولانگاه تاخت و تاز خود قرار داده بود. دهنم تلخ بود و سرم بي اندازه درد مي كرد. يك تنگ آب را يك نفسه سر كشيدم و در پي چند قرص آسپريني مي گشتم كه سابقاً دكتر داده بود و در گوشه اي پنهان كرده بودم كه از پشت تجير صداي آه و ناله اي به گوشم رسيد. شتابان خود را بدانجا رساندم و ديم بيچاره و بينوا «برهنه دلشاد» با چهرﮤ زرد و چشمان تبدار مثل مار بخود مي پيچد و از زور درد و تب مي نالد. معلوم شد دو سه شب پيش باز بي احتياطي كرده است و نيم و برهنه تا بوق سحر در زير درختان با ماه و ستاره به مغازله و معاشقه مشغول بوده است و سرماي سختي خورده سينه پهلو كرده است. سعي من و پرستاران بي حاصل ماند و هنوز طبيب نيامده بود كه رفيق بي كس و بي يار ما بطور ابد از هر درد و رنج و نيك و بدي آزاد و از هر طبيب و درماني بي نياز گرديد و جان به جان آفرين تسليم نمود و برهنه دلشاد به اصل و مبداء خود پيوست.
تأثير بي نهايتي كه از مرگ اين آدم عجيب دامن گيرم شد مانع اجراي نقشه ام نگرديد و هنوز پاي دكتر به اطاقش نرسيده بود كه به نزدش شتافتم و قضايا را بي كم و بيش برايش حكايت نموده استدعا كردم رخصت بدهد كه بدون تأخير از دارالمجانين بيرون بروم. با لبخندي كه صد معني داشت پرسيد عجله براي چه؟ خداي نكرده مگر تقصيري از ما زده كه از ديدن ما بيزاريد. مگر فعلاً كه در خدمت سركار هستيم چه عيبي دارد.
گفتگوي من و دكتر مدتي به همين لحن و همين طرز در ميان بود عاقبت حوصله ام سر رفت كفرم بالا آمد فرياد برآوردم كه مگر حرف حق به گوش شما فرو نمي رود. هر چه مي گويم نرم
مي گويند به دوش آخر تا به كي بايد تكرار نمايم كه ديوانه نيستم و هرگز نبوده ام و هيچ علتي ندارد يك دقيقه بيشتر در اين هولداني بمانم.
از سر اوقات تلخي پك قايمي به سيگار زد و گفت آقا جان من همه كس مي داند كه يكي از بارزترين مشخصات مرض جنون همين است كه ديوانگان مدعي مي شوند ديوانه نيستند و به اصرار و ابرام مي خواهند حرف خود را به كرسي بنشانند. نعره زنان گفتم آقاي دكتر اين چه فرمايشي است اينكه حرف نشد كه هر كس بگويد ديوانه نيستم به همين جهت ديوانه باشد. ديوانه كساني هستند كه با همـﮥ ادعا و تجربه به اين آساني فريب چون من جوان بي ادعا و بي تجربه اي را خورده الان يكسال آزگار است بار منزل و غذا و دواي مرا به دوش كشيده اند. گفت استغفرالله من كي گفتم شما ديوانه ايد. زبانم لال. مقصودم اين است كه باز چندي استراحت بفرمائيد براي خودتان هم بهتر است.
از جا بدر آمده صدا را بلند كردم و گفتم جناب دكتر مگر قدغن است كه حرف خودتان را صريح بزنيد. اگر واقعاً مرا ديوانه مي دانيد بفرمائيد تا خودم هم بدانم و اگر نمي دانيد ولم كنيد بروم پي كار خود دستها را به هم ماليد و با قيافـﮥ پر ملعنتي كه چاپلوسي از آن مي باريد گفت من كي گفتم شما ديوانه ايد. هرگز چنين جسارتي نخواهم كرد. راست است كه علم طب پاره اي از آثار اين مرض را در شما تشخيص داده ولي مربوط به شخص من نيست. من هميشه نسبت به شما ارادتمند بوده و هستم.
فرياد زنان گفتم اين ارادتمنديها و اخلاص كيشيها درد مرا دوا نمي كند و قاتوق نانم
نمي شود. از اين تعارفات و خوش آمدگوئيهاي مفت و كالذي دلم گنديد. مگر خداوند آره و نه در دهن شماها نگذاشته است بوذرجمهر به دست شما بيفتد دو روزه بهلول مي شود: لقمان با شما طرف بشود ديوانه زنجيري مي گردد.
با همان لطف و عنايت قلابي جواب داد كه امروز از قرار معلوم زياد عصباني هستيد و
مي ترسم آبمان در يك جو نرود انشاءالله وقتي آرام شديد و حالتان برجا آمد مفصلاً گفتگو خواهيم كرد.
خون خونم را مي خورد و با نهايت بي ادبي و گستاخي در ميان سخنش دويدم و گفتم آخر چه خاكي بسر بريزم كه عقل و شعور من بر شما ثابت گردد و با من مثل بچه هاي دو ساله صحبت نداريد. شيره بسر كسي ماليدن هم اندازه دارد. بفرمائيد ببينم براي اثبات عقل خود چه كاري
مي خواهيد بكنم. به هر سازي بخواهيد مي رقصم. مي خواهيد برايتان ضرب و به ضرب و دحرج و يدحرج را صرف كنم. مي خواهيد اسماء سته را برايتان بشمارم و فسيكفيكهم الله را تركيب كنم. مي خواهيد جدول ضرب را از اول تا به آخر پس بدهم. مي خواهيد قضيه عروس را برايتان ثابت كنم. مي خواهيد لامية العجم را بدون كم و كسر برايتان بخوانم مي خواهيد اصول دين و فروع دين را برايتان بشمارم. مي خواهيد رودخانه هاي ايران و درياچه هاي آمريكاي جنوبي را برايتان شرح بدهم. مي خواهيد دوازده امام و چهارده معصوم و هفتاد و دو تن را برايتان يكنفس بشمارم.
مي خواهيد از جبر و مقابله مسائل دو مجهولي و سه مجهولي حل نمايم. مي خواهيد سال جلوس و وفات سلاطين اشكاني و ساساني را برايتان يكي به يكي بگويم سابقاً عرض كرده بودم كه در مدرسه طب يك نيمه سال علم استخوانشناسي خوانده ام مي خواهيد استخوانهاي حرقفه و قمحدورا برايتان شرح بدهم. مي خواهيد برايتان يك دهن ابوعطا و بيات اصفهان بخوانم.
مي خواهيد برايتان مثل حافظ غزل و مثل انوري قصيده بسازم و مثل ناصر خسرو به وزن نامطبوع شعر بگويم. هر حقه بخواهيد سوار مي كنم و هر فني بفرمائيد بكار مي برم. حاضرم در وسط همين مجلس برايتان شيرجه بروم و پشتك و وارو بزنم اگر دلتان بخواهد برايتان مثل خرس
مي رقصم و مثل بوزينه كله معلق مي زنم. مي خواهيد قر بيايم غمزه بيايم ابرو بيندازم.
مي خواهيد بنشينم با هم مشاعره كنيم. از سوراخ سوزن رد مي شوم و مته به خشخاش
مي گذارم به شرطي كه تصديق كنيد كه عقلم تمام و كمال بجاست و مي توانم از اين سرزمين شگرفي كه ايمان فلك و عقل بني آدم را بياد مي دهد بيرون جهم. مقصود اين است كه براي اثبات عقل و فهم خود در انجام هر امري كه بفرمائيد حاضرم.
گفت همين فرمايشات شما براي اثبات عقل و درايت سركار كافي است و به نقد براي كفن و دفن رفيق ناكاممان برهنه دلشاد بايد حاضر بشويم ولي قول مي دهم همين امروز در باب شما با آقاي مدير صحبت بدارم. فعلاً برويد استراحت كنيد كه نهايت لزوم را براي شما دارد.
پس از اداي اين كلمات پيشدامني خود را به عجله بست و بدون آنكه ديگر اعتنائي به من بكند پريد بيرون. پيش خود گفتم مرا مدام در پي نخود سياه مي فرستد. مدير مرا نزد طبيب
مي فرستد و طبيب پيش مدير و مدير و طبيب هر دو دستم انداخته اند و كلاه بسرم مي گذارند. خدا نفس هر دو را قطع كند كه دارند رشته جانم را قطع مي كنند.
وقتي خود را از هر دري رانده و از همه جا وامانده ديدم به فكر رحيم افتادم و پيش خود گفتم اگر چه آخرين بار كه به ديدنش رفتم خوب با من تا نكرد و دشمن وار از خود راند ولي عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد از كجا كه از صحبت با او فرجي دست ندهد.
از اطاق دكتر يكراست به اطاق او رفتم. ديدم مانند مرتاضان هند سيخ و بي حركت در وسط اطاق ايستاده است و دستها را بالاي سر به طرف سقف دراز نموده گوئي قالب بي جاني بيش نيست. به صداي پاي من چشمها را نيم باز نمود و لبانش آهسته به حركت آمد و گفت با احترام داخل شو. مگر نمي بيني كه من يك شده ام يك لم يزل و يك لايزال انا الفرد و انا الفريد- انا الواحد و انا الوحيد – انا الاحد و اناالصمد- اعبدوني دون ان تعرفوني.
اين را گفته و دوباره چشمان را بست و ميخ وار در ميان اطاق خشكش زد و آنگاه بناي حركاتي رقص مانند را گذاشت در حالتي كه با لحني كه حاكي بر تواضع و ايقان بود اين ابيات را
مي خواند:
«يكي است عين هزار ارچه هست غير هزار
كه مختلف به ظهورند و منفق بگهر

يكي است ساقي و هر لحظه در يكي مجلس
يكي است شاهد و هر لحظه در يكي زيور

يكي است اصل و حقيقت يكي است فرع و مجاز
يكي است عين و هويت يكي است تبع و اثر»

behnam5555 04-16-2010 09:28 PM

قسمت سی ودوم دارالمجانين


هر چه گفتم و هر چه كردم بي اثر و بي فايده ماند. لند لندكنان از اطاقش بيرون رفتم و نزد خود گفتم حقا كه دعاهايم در حقش مستجاب شده است.
در وسط مريضخانه سرگردان مانده نمي دانستم دست به دامن كدام پدر آمرزيده اي بزنم. از وقتي كه جسد «برهنه دلشاد» را به آن حال زار در پشت تجير اطاقم ديده بودم از آن اطاق هم سير و دلسرد شده بودم و پايم به آن طرف جلو نمي رفت.
در همان حال چشمم به يكي از پرستاران افتاد كه در زير سايـﮥ درختي ايستاده ساعت بغليش را كوك مي كرد. به طرف او دويده آستينش را گرفتم و گفتم شما را به خدا ببينيد چه مردم ظالمي هستند. حرف حق ابداً به گوششان فرو نمي رود هر چه مي گويم بابا من ديوانه نيستم بگذاريد پي كار و زندگيم بروم مي گويند تا چشمت كور بشود ديوانه هستي و ديوانه خواهي ماند و همين جا بايد بماني تا از اينجا روي تخته به ابن بابويه بروي. شما متجاوز از يك سال است كه پرستار من هستيد شما را به خدا و به پير و پيغمبر و امام قسم مي دهم راست حسيني عين حقيقت را بگوئيد ببينم عقيده شخص شما دربارﮤ من چيست. آيا مرا ديوانه مي دانيد گفت اختيار داريد و راهش را گرفته پي كار خود روان شد.
باغبان در همان نزديكي آبپاش به دست باغچه را آب مي داد خود را به او رساندم و به التماس گفتم باغبان باشي يك نفر در اين مؤسسه پيدا نمي شود كه محض رضاي خدا بخواهد حرف حق بزند. شما از وقتي كه وارد اينجا شده ام صد بار با من از هر رهگذري صحبت داشته ايد. شما به به صدو بيست و چهار هزار پيغمبر به حق قسم مي دهم لري و پوست كنده بگوئيد ببينم آيا من ديوانه ام. سري جنبانده گفت استغفرالله و به طرف حوض رفته مشغول پر كردن آبپاش شد.
صفرعلي جاروب كش جانخاني بزرگي به دوش از آنجا رد مي شد. دوان دوان جلوي او را گرفتم و گفتم داداش هر چه باشد ماههاي دراز است كه من و شما با هم در اين خانه زندگي
كرده ايم و لابد احوال من بر شما پوشيده نيست. بيا و به جان پدر و مادرت قسم اگر انشاءالله هنوز زنده اند و به خاكشان اگر خداي نخواسته مرده اند رك و راست بگو ببينم آيا واقعاً مرا ديوانه
مي داني. تبسمي نموده گفت چه عرض كنم و دور شد.
چشمم به رقيه سلطان النگه ي افتاد كه باز به نفت گيري چراغها مشغول بود.
به مهرباني و ادب سلام دادم و گفتم خواهر جان يك سال است هر شب اطاقم را تو روشن كرده اي. تو را به جان عزيزت و به همين نور و به شاه چراغ قسم مي دهم راست بگو ببينم آيا هيچ در من اثري از جنون و ديوانگي سراغ كرده اي. گفت من چه مي دانم و بدون آنكه ديگر محلي بگذارد كفشهاي شلختـﮥ كذائي را به صدا درآورد عقب كار خود رفت.
از شدت غيظ و غضب نزديك بود يقه ام را جر بدهم. پس از آنكه مدتي به كاينات و به جد و آباء آن نااهلي كه پاي مرا به اينجا باز كرده بود لعنت فرستادم پيش خود گفتم كه آشپز مرد مؤمن و با خدائي است و مكرر از خوردنيهائي كه شاه باجي خانم برايم آورده است به حلقش چپانده ام شايد او به فريادم برسد. يكراست به آشپزخانه رفتم ديدم ديگبري روي آتش است و كفگير به دست در مقابل اجاق ايستاده به كار خود سرگرم است. جلو رفتم و پس از سلام و احوالپرسي گفتم آشپزباشي تو آدمي هستي ساده و بي شيله پيله بيا و به حق همان امامي كه ضريح شش گوشه اش را بوسيده اي رودربايستي را كنار بگذار و بگو ببينم آيا من ديوانه ام گفت فرزند جان همين قدر بدان كه چه ديوانه باشي و چه عاقل اجلت در ساعت معين خواهد رسيد و در اين صورت برو فكري بكن كه به درد آخرتت بخورد.
كفرم بالا آمد گفتم پروردگارا اين چه مخلوقي است آفريده اي كه جز چه «عرض كنم» و «اختيار داريد» و «العياذبالله» و «سبحان الله» و «استغرالله» و «خدا نخواهد» و «اين حرفها چيست» و «مختاريد» و «اين چه فرمايشي است» حرف ديگري در دهنشان نيست. دستم رفت كه هيزم سوزاني از زير ديگ درآورده ريش و پشم متعفن اين آشپز ياوه گو را بسوزانم ولي ترسيدم اين را هم باز دليل تازه اي بر جنونم قرار دهند لذا دندان به روي جگر گذاشتم و اشتلم كنان و عربده جويان از آشپزخانه بيرون جستم. به اطاقم رفتم و عصاي خيزرانم را برداشته يكسر وارد دفتر مدير گرديدم.
مانند مجسمـﮥ نكبت در پشت ميز نشسته بود و آثار خماري و بي خوابي و عشقبازيهاي موهوم و خيالي ديشب از سر تا پايش مي باريد. آتش جوش و خروش خود را هر طور بود فرو نشاندم و به ادب سلام داده گفتم بنا بود دكتر با جنابعالي درخصوص بنده صحبت بدارد آمده ام ببينم چه تصميمي گرفته ايد. به جاي جواب دست و پا را مانند خرچنگ كج و معوج ساخته دهان را تا بناگوش برده خميازه اي چنان با جزر و مد تحويل داد كه صداي تق تق درهم شكستن يكصد و پانزده بند استخوانش تا زوايا و خفاياي دارالمجانين پيچيد و دكان ترقه فروشي را بخاطر آورده كه آتش بدان افتاده باشد. آنگاه با پشت دودست بناي پاك كردن چشمان و دماغ و دهن را گذاشته بريده بريده گفت اي آقا تو هم واقعاً ما را خفه كردي بيا و محض رضاي خدا دست از سر كچل ما بردار و بگذار چند دقيقه راحت باشيم.
چيزي نمانده بود كه تف به صورتش بيندازم و هر چه به دهنم بيايد به دلش ببندم ولي باز جلوي خود را گرفتم و با بردباري هر چه تمامتر گفتم حضرت آقاي مدير شما رئيس و بزرگ ما هستيد و ما بيچارگان بي پناه را اينجا به دست شما سپرده اند. اگر شما به كار ما نرسيد و غمخوار ما نباشيد كي به فكر ما خواهد بود و غم ما را كي خواهد خورد. مثل اينكه كاسـﮥ فولس به دستش داده باشند اخم و تخم را درهم كشيد و صدايش را نازك نموده گفت عرض كردم كه شما قبل از همه چيز محتاج به استراحت هستيد. چرا اين پرستار پدر سوخته جلوگيري نمي كند كه هر دقيقه يك نفر الدنگ سر زده وارد شود و موي دماغ مردم بشود.
گفتم فرضاً هم كه مريض باشم زنداني نيستم كه محتاج دوستاقبان باشم مستحق زندان كساني هستند كه شبها را به شب زنده داري و ميگساري و معاشقه با پرده نشينان موهوم و دلبرهاي خيالي آنچناني مي گذرانند.
به شنيدن اين كلمات يكه سختي خورد و بي ادبي مي شود مثل اينكه عقرب به خصيتينش افتاده باشد بناي داد و فرياد را گذاشت و الم شنگه اي برپا ساخت كه آن سرش پيدا نبود. در دم چند نفر از خدمه و پرستاران و موكلين شداد و غلاظ سراسيمه حاضر شدند مرا به آنها نشان داد نعره زنان گفت اين بي ادب بي چشم و رو را از مقابل چشم بكشيد بيرون. پسرك هنوز دهنش بوي شير مي دهد آمده جلوي من ايستاده چشم حيزش را تو چشم من دوخته و شرم و حيا و قباحت را بلعيده حرفهاي از دهنش گنده تر مي زند. بكشيد ببريد. بيندازيدش توي اطاق و بدون اجازﮤ مخصوص من نگذاريد قدم بيرون بگذارد تا چشمش كور شود و دندش نرم شود. ما خفيه نويس و فضول آمر علي و آقا بالاسر لازم نداريم.
مرا كشان كشان چون گوسفندي كه به سلاخخانه ببرند به اطاقم بردند و در آن گرمائي كه مار پوست مي انداخت در را برويم بستندو رفتند. چمپاته در گوشـﮥ اطاق نشستم و اشگم روان شد و رفته رفته شب هم فرا رسيد و بر تاريكي اطاقم افزود. فكر كردم مبادا حق با اينها باشد و راستي راستي ديوانه باشم. به ياد حرف دكتر دارالمجانين افتادم كه به هدايتعلي گفته بود ديوانگي كه شاخ و دم ندارد و به خود گفتم اي دل غافل مرد حسابي ديوانه بودي و خبر نداشتي.
از طرف ديگر ديدم هيچكدام از كارهايم به كار ديوانگان نمي ماند و برعكس همه از روي فكر سليم و ارادﮤ مستقيم بوده و هست. ولي افسوس كه مجموع آنها روي هم رفته از يك نوع رنگ و بوي جنون عاري نيست. جنون خود را با ديو تشبيه كردم و پيش خود گفتم در اينكه ديو مخلوق عجيبي است شك و شبهه اي نيست. ولي اگر يكايك اعضاي او را در نظر بگيريم علتي براي عجيب بودن او باقي نمي ماند چون اگر شاخ است كه بز هم شاخ دارد اگر دم است كه خر هم دم دارد اگر چنگ تيز است كه گربه هم چنگال تيز دارد اگر قد بلند است كه چنار هم بلند است وانگهي اگر يك پدر آمرزيده اي بپرسد كه اگر عاقلي پس اينجا كارت چيست چه جوابي خواهم داد چيزي كه هست از آدم ديوانه هم اين قبيل حسابها و صغري و كبري تراشيها و پشت سرهم اندازيها ساخته نيست. ديوانه اي كه بداند ديوانه است كه ديگر ديوانه نمي شود. من چگونه ديوانه اي هستم كه مدام به فكر ديوانگي خود هستم اما از كجا كه اين هم يك نوع از انواع بي شمار جنون نباشد. اگر چنين باشد اسمش را بايد جنون عنكبوتي گذاشت چون كه اينگونه ديوانگان مثل خود من گردن شكسته شب و روز در تار افكار خود مي لولند و هرگز نجات و خلاصي ندارند. از طرف ديگر اگر بنا شود هر كس را كه به فكر خود مشغول است و به اصطلاح «سر به جيب مراقبت فرو مي برد» ديوانه بشماريم كه نصف كرﮤ زمين دارالمجانين خواهد شد از كجا هم كه چنين نباشد. خلاصه آنكه از اين قرار من هم ديوانه هستم. ديوانه هم نباشم دارم ديوانه مي شوم. و باز زار زار بناي گريستن را گذاشتم. آنگاه از اين كار هم خجالت كشيدم و گفتم پسرك مدمغ مثل پيرزنها ماتم گرفته اي از غوره چلاندن هم دردي دوا نمي شود. خون گريه كني دياري به دادت نمي رسد. فكري بكن كه فكر باشد. ...
در همان حيص و بيص صداي نوكر حاج عمو از پشت در به گوشم رسيد كه از كسي
مي پرسيد چرا در را بروي من بسته اند. از همان پشت در صدايش زده گفتم جلوتر بيا و به حرفهايم درست گوش بده و قضيه را مختصراً برايش حكايت كردم و سپردم به تاخت خود را به خانه برساند و پس از هزار سلام و دعا و عذرخواهي پيغام مرا به بلقيس خانم برساند و بگويد كه به ملاحظـﮥ
پاره اي مشكلات بيرون آمدن من از مريضخانه قدري به عقب افتاد ولي ابداً تشويشي به خاطر عزيز خود راه ندهند. اگر شده آسمان را به زمين بياورم همين امروز و فردا خودم را به ايشان خواهم رسانيد.
او هم رفت و باز در پشت در تنها و بيچاره ماندم. اين دو لنگه در پوسيده و آن ديوار كچ ريخته در نظرم از سطح يأجوج و مأجوج رزين تر و استوارتر آمد و خود را در پشت آن در و ديوار به كلي ناتوان يافتم. دست خود را از هر كاري كوتاه ديدم و انديشه هاي غريب و عجيب در مخيله ام خطور نمود ولي افسوس كه هيچكدام عملي نبود. كم كم طاقتم طاق شد و بناي فرياد كشيدن را گذاشتم. طولي نكشيد كه چند نفر از پرستاران دورم را گرفتند و بناي بدزباني را گذاشتند. گفتم خدا شاهد است اگر به حرفم گوش ندهيد در اطاق را با لگد درهم مي شكنم و خود را به خاك و خون مي كشم.
بزودي خبر به مدير بردند و «نظر به مقتضيات اداري» حكم صادر گرديد كه فوراً مرا به شعبـﮥ ديوانگان خطرناك منتقل سازند داد و فريادها و تقلاها و تضرع و زاريهايم ثمري نبخشيد و با كمال بيرحمي دو دستم را از پشت بستند و كشان كشان به شعبه ديوانگان خطرناك بردند. به حال زار در اطاقي انداخته و در را برويم بستند و رفتند.

__________________

behnam5555 04-16-2010 09:30 PM

قسمت سی وسوم دارالمجانين


پرده آخر

خود را در اطاقي ديدم كه با زندان هيچ تقاوتي نداشت و حتي در جلوي يكتا پنجرﮤ آن عبارت بود از سوراخ گردي به كوچكي يك غربال ميلهاي آهني كلفتي كار گذاشته بودند كه از همان ساعت به بعد زمين آسمان و گلها و درختها و اميد و آزادي را بايستي از پشت آن تماشا نمايم.
در چنين اطاقي از نو با فكر پريشان و خاطر افكار خود تنها ماندم. در شرح بدبختي خود هرچه بگويم كم گفته ام. به راستي كه مرگ را هزار بار بر آن زندگي ترجيح مي دادم و اگر اميد نجات مانند ستارﮤ ضعيفي در گوشه آسمان وجودم سوسو نمي زد بلاشك رشته لرزان عمر نكبت بار را ولو با نوك ناخن هم بود پاره كرده بودم . ولي مدام چهرﮤ رنگ پريده بلقيس در مقابل چشمم جلوه گر
مي گذشت و با لبخند غميني كه آتش به جانم مي زد مژدﮤ وصل و كامراني مي داد :
هرگز تصور نكرده بودم كه زمان بتواند به اين آهستگي بگذرد . مثل هزارپائي به نظرم
مي آمد كه پاي آخر نداشته باشد دقيقه ها كش مي آمدند و ساعتها به صورت سالها در مي آمدند و روز هرگز به شب نمي رسيد و امان از شبها كه هرساعتي از ساعتهاي هولناك آن به مراتب سخت تر از شب اول قبر مي گذشت .
تنها صدائي كه از دنياي آزاد بگوشم مي رسيد صداي بغبغوي عاشقانه كبوترهائي بود كه در زير شيرواني عمارت دارالمجانين لانه داشتند و گاهي براي جمع كردن نان خشكي كه مخصوصاً براي أنها روي هرﮤ پنچره مي گذاشتم بالهايشان را به صدا در مي أورند و دم جنبان دم جنبان سينهاي هزاررنك و تقولوي خود را جلوه داده بديدنم مي أمدند نغمـﮥ گوارا و دلپسند اين مرغكان محبوبي كه در هر كجاي دنيا نمونـﮥ مهر ورزي و وفا داري هستند در وجود من اثر سحر و جادو داشت . اغلب سه پايه ام را به نزديك پنچره مي آورم و ساعتها همانجا نشسته چشم به آسمان مي دوختم و آواز يكنواخت آنان را مايـﮥ تسلي قلب افسردﮤ خود قرار مي دادم.
روز سوم بود كه از پشت در اطاقم جار و جنجال غريبي بلند شد و صداي شاه باجي خانم به گوشم رسيد. معلوم شد از حالم خبردار گرديده است و چون ماده شيري كه از بچه اش جدا كرده باشند خشمناك و عربده جويان به جان پرستاران افتاده آنها را به باد فحش و نفرين گرفته است . مي گفت اي لامذهبهاي از سگ بدتر يك فرزندم را بزور ديوانه كرديد كه ديگر پدر و مادر خودش را هم نمي شناسد. حالا كمر قتل اين بي چاره را بسته ايد و از خدا و پيغمبر شرم نكرده مادر مرده را در اين سياه چال انداخته ايد كه زهره ترك شود. اگر دق بكند خونش به گردن شما كافرهاي از شمر بدتر خواهد افتاد. آخر روز قيامت جواب خدا را چه خواهيد داد. به جواني او رحم نمي كنيد به اين
گيس سفيد من رحم بكنيد.
آواز دادم پشت در آمد و اشك ريزان بناي قربان و صدقه رفتن را گذاشت. گفتم شاه باجي خانم دست به دامنت. به مرگ خودتان و به خاك پدرم قسم من هرگز ديوانه نبوده ام و حالا هم نيستم و گول شيطان را خوردم كه به اينجا آمدم. مي خواهيد باور بكنيد و مي خواهيد نكنيد تمام آن ديوانه بازيهائي كه در مي آوردم ساختگي و تقلبي بود و جز سر بسر گذاشتن مردم مقصودي نداشتم . گفت محمود جان من كه از همان روز اول مي گفتم هر كه بگويد تو ديوانه اي خودش ديوانه است. همان روزهاي اولي كه اينجا آمده بودي پنج سير نبات و يك شيشه گلاب برداشتم و رقتم گذر مهدي موش پيش سيد كاشف. برايم سر كتاب باز كرده و گفت مريضي داريد ولي مرضش مرض نيست . جادويش كرده اند و اثر اين جادو بزودي از ميان خواهد رفت . بعد به دست خودش دعاي باطل السحرنوشته به دستم داد. به منزل كه برگشتم در آب شستم و با آن آب حلوا پختم و برايت آوردم و جلوي چشم خودم نوش جان كردي و از همان ساعت يقين دارم اگر ملالي هم داشتي بكلي رفع شده است . همين ديروز هم باز رفتم يك فال ديگر برايم گرفت . گفت دلواپسي داري اما دل خوش دار كه به زودي فرج در كارت پيدا خواهد شد اگر چشم به راه مسافري هستي برخواهد گشت اگر زائو در خانه داريد به سلامتي فارغ خواهد شد. اگر از بابت مريض و بيماري نگراني داريد تا شب جمعه عرق خواهد كرد. گفتم مريض جواني دارم بفرمائيد ببينم در آن باب چه حكم مي كنيد. گفت جواني را مي بينم كه يا پسرتان است يا به منزلـﮥ پسرتان طالع او را در برج نحسي مي بينم معلوم مي شود گره در كارش خورده است . به خضر پيغمبر متوسل شويد آجيل مشكل گشا نذر كنيد به زودي گره از كارش گشوده خواهد شد. اين هم حرز حضرت صادق است كه داده بايد به بازويت ببندم. گفتم مادر جان حالا چه وقت اين حرفهاست. اگر آجيل هم مشكل گشا بود كه دكان آجيل فروشها را هر روز هزار بار به غارت مي بردند. بهر حال محض رضاي خدا به آنچه مي گويم درست گوش بدهيد كه فرصت كوتاه است و معلوم نيست كي بتوانيم باز همديگر را ببينيم.
در اين جا صداي پرستا بلند شد كه تا كي روده درازي مي كنيد. آقاي مدير غدغن كرده اند كه صحبت با مريضها بيشتر از يك ربع ساعت طول نكشد.
شاه باجي خانم از پر چهار قد خود دو صاحب قران در آورده در كف قوﮤ مجريه گذاشت و بي موي دماغ به گفتگوي خود دنباله داديم. گفتم البته خبر داريد كه بلقيس حالا به كلي آزاد و راه سعادتمندي به روي ما كاملاً گشاده است ولي درد اين جاست كه اين بي همه چيزهاي بي رحم و مروت بي سبب و بي جهت مرا در اين گور سياه انداخته اند و حتي قلم و دوات خودم را هم
نمي دهند كه اقلا براي رفع دلتنگي درد دلي بنويسم. گفت جان من نبردبان پله پله اول صبر كن تا همين الان بروم قلم و دواتت را بي آورم و بعد عقلمان را روي هم بگذاريم و ببينيم چاره درد تو چيست. و به چه وسيله و تمهيدي مي توان تو را از اين هولداني خلاص كرد. گفتم استدعا دارم كتابچه اي را هم كه روي طاق دو لابچه انداخته ام بدون آن كه چشم احدي بر آن بيفند برايم بیاورید كه هيچ دلم نمي خواهد بدست نامحرم بيفتد. گفت هيچ ترس و لرز به خودت راه مده كه اگر علي ساربان است مي داند شتر را كجا بخواباند.
از پشت پنجره ديدم كه با آن چادر و چاخچور و آن قد كوتاه و تن فربه مانند تخم مرغي كه در شيشه مركب افتاده باشد قل قل زنان و لند لندكنان دور شد. طولي نكشيد كه برگشت و از لاي ميلهاي پنچره كاغذ و قلم و دوات را كه آورده بود به دستم داد و همانجا ايستاده هاهاي بناي گريستن را گذاشت . گفتم شاه باجي خانم باز هرچه باشد آجيل مشكل گشا را به اين اشكهاي شوري كه مثل باران از چشمهاي بادامي نازنين شما روان است ترجيح مي دهم. مي خواستم به شما بگويم كه اگر خداي نكرده بلقيس از احوالم خبردار بشود و بفهمد كه به چه مصيبتي گرفتارم از غم و غصه هلاك خواهد شد. استدعا دارم مرا به خدا بسپاريد و از همين جا يك راست به منزل او رفته اطمينان بدهيد كه همين امروز و فردا خود را به او خواهد رسانيد. همان طور كه مثل باران اشك به روي گونه هاي تورفته اش مي ريخت گفت خداوندا ديگر هيچ نمي دانم چه خاكي بسر كنم. حال آقا ميرزا ساعت به ساعت بدتر مي شود. الان دو شبانه روز است يك قطره آب از گلويش پائين نرفته و از همه بدتر نه به حرفهاي من گوش مي دهد و نه به دستورالعمل حكيم عمل مي كند.
مي ترسم برود و مرا با شما سه نفر بچه بخت برگشته تنها و بي يار و ياور بگذارد. شب و روز دعا مي كنم كه اگر تقدير شده كه برود اول من بروم كه خدا گواه است طاقت اين همه بدبختي را ندارم. بي چاره طفلك معصومم بلقيس هم تنها مانده است و امروز باز تا چشمش به من افتاد اشكش مثل ناودان سرازير شد و اگر نگفته بودم كه بسر وقت تو مي آيم با آنكه به خوبي از حال آقا ميرزا با خبر است هرگز راضي نمي شد كه از من جدا بشود؟ راستي كه يك سردارم و هزار سودا و اگر دختر به درد جا به طوري كه در نوحه خوانيها مي گويند در سه جا عزا داشت من فلكزده امروز چهار جا عزا دارم و دلم از چهار طرف خون است.
در آن موقع دلداري دادن به اين شيرزن فداكار کار آساني نبود ولي باز به اسم خدا و پيغمبر و اراده سبحاني و مشيت آسماني به خيال خود مرهمي به جراحتش نهاده سپردم كه مرا از حال آقا ميرزا و بلقيس بي خبر نگذارد و به خدايش سپردم. از لاي ميلهاي پنجره دستم را گرفته بود ول نمي كرد ولي عاقبت به حالي كه دل سنگ كباب مي شد هق هق كنان و اشك ريزان خدا نگهدار گفته به اميد خدا دور شد.
دواتم خشك شده بود به زور آب راهش انداختم و دو كلمه به هدايت علي نوشتم و او را مجملا از حال خود خبردار ساخته خواهش كردم اگر آب در دست بگذار و فورا بسر وقتم بيايد يك نفر از پرستاران حاضر شد به زور عجز و التماس كاغذ را برساند. طولي نكشيد كه سرو كله جناب ميسو بالب و لنج آويخته از پس پنجره نمودار گرديد.
گفت گل مولا باز زوايه نشين شده اي و در را بروي اغيار بسته اي گفتم اي بابا نمي داني بچه آتشي مي سوزم. گفت هيم الساعه از دكتر شنيدم چه بلائي بسرت آمده است تصور كردم باز مي خواهي نقشي آب بزني. زود بگو ببينم حقيقت امر از چه قرار است.
پيش آمد را مختصرا برايش حكايت كردم و گفتم برادر فكري به حالم بكن كه بد آتشي به جانم افتاده است. گفت جمال مرشد را عشق است. همين آتش بود كه ابراهيم و لگرد شتر سوار را خليل الله كرد.
با نهايت تلخي گفتم تو هم كه بي مزگي و مسخرگي را طوق كرده اي و به گردن افكنده اي. تو را به ياري طلبيدم كه بيائي بيني مرا مثل دزدان و راهزنان چرا در اين منجلاب متعفن و هولناك انداخته اند آمده اي برايم لن تراني مي خواني گفت جان من « هر ديدني براي نديدن بود ضرور» كارها بي حكمت نيست. چند روزي هم در زندان بسر بردن خودش مزه دارد. گفتم مزه اش سرت را بخورد. خدا ميداند كه اگر بنا شود دو سه شب ديگر در اين دالان مرگ بسر ببرم يا از استيصال و فلاكت خواهم مرد و يا با ناخن و دندان هم باشد به اين زندگاني پرنكبت پايان خواهم داد. گفت يعني مي خواهي بگوئي خودكشي مي كني. گفتم يعني مي خواهم بگويم خودكشي مي كنم.
گفت بودن باز هر چه باشد از نبودن بهتر است. اين وسوسه هاي بچگانه را از كله ات بيرون كن و يقين داشته باش كه كارها بخودي خود اصلاح مي شود.
گفتم نمي دانم چرا اين خيالات بچگانه را مي خواني. به خدا قسم اگر مطمئن بودم كه در اين دنيا براي مقصودي خلق نشده ايم همين امروز كار را يك سره مي كردم.
گفت فرضا هم كه رضا قورتكي به دنيا نيامده و براي مقصودي خلق شده باشيم گمان نمي كنم مربوط به سركار عالي و بندﮤ شرمنده باشد من و ترا كجا مي برند. آيا خيال نمي كني كه كون و مكان به منزلـﮥ مدفوعات و فضولات قدرت نامنتهائي باشد اگر در ميدان چوگان بازي دنيا تمام نوع بشر قدر و منزلت يك گوي چوبي قراصه اي را داشته باشد ( و هرگز ندارد) تازه سهم و نصيبش از آن بازي جز تو سري خوردن و ويلان و سرگردان از اين سو بدان سو دويدن چيز ديگري نيست. و آنگهي اصلاً از ما چند نفر كور و كچلي كه اسم خود را بني نوع انسان گذاشته ايم بگذر اگر در آفرينش مقصودي در ميان بود تا به حال در طول زمان گذشتـﮥ بي آغازي كه اسمش را ازل گذاشته اند لابد آن مقصود به عمل آمده بود و حرفي نيست كه اگر در ازل به عمل نيامده علتي ندارد كه در ابد به عمل آيد.
گفتم ديگر بهتر در اين صورت صلاح همان است كه هرچه زودتر قدم را آن طرف پل بگذارم و يك سره راحت شوم.
گفت برادر جان زندگي چراغي پر دود و پركند و بوئي است كه وقتي روغنش ته كشيد خودش خاموش مي شود. چه لزومي دارد فتيله اش را پيش از وقت پائين بکشي.
گفتم فتيله اش را پائين نمي كشم. فوتش مي كنم.
گفت فوتش هم نكن. چون هر چه باشد زندگي را كم و بيش مي دانيم چيست ولي از مرگ به كلي بي خبريم. عجله براي چه
گفتم پس شايد حق با كساني باشد كه مي گويند زندگي خواب و خيالي بيش نيست.
در اين حال چرا زودتر پاياني به اين خواب پريشان ندهم.
گفت عيبي هم ندارد كه اين خواب را تا آخر ببينيم. ولي اصلاً اين پرت و پلاهاي عرش و فرشي براي اشخاص فارغ البال بي كار ساخته شده و نشخوار و تنقلات كله هائي است كه كوكشان هرز مي رود و ابداً به درد من و تو نمي خورد. تو ولو براي خاطر شاه باجي خانم بيچاره و براي دختر عموي بدبخت و بيكست هم باشد از اين خيالهائي كه بوي خودخواهي از آن مي آيد صرف نظر كن و ضمناً فراموش نكن كه مرا نيز تنها گذاشتن حسني ندارد...
در آن لحظه چيزي ديدم كه هرگز منتظر آن نبودم در زمين خشك و شوره زار چشمهاي «بوف كور» كه گوئي تخم مهر و عاطفت را در آن ريشه كن كرده بودند ناگهان آثار يك نوع مهرباني و رقت بسيار صميمي پديدار گرديد و اشك بدور آن حلقه بست ولي فوراً مثل اينكه از اين پيش آمد شرمسار باشد فوراً به قصد خلط مبحث بناي خنديدن و لوده گري را گذاشت و گفت فعلاً چون كار واجبي دارم خدا حافظ ولي فردا آفتاب زده و نزده باز به ديدنت خواهم آمد و به خواست پروردگار راه نجاتي برايت پيدا خواهم كرد.
دستش را برادر وار فشردم و گفتم محبتهاي ترا هرگز فراموش نخواهم كرد. خيال كرده ام همين امشب و فردا شرح حال خود را بي كم و زياد بنويسم و به تو بدهم كه به توسط يك نفر از قوم و خويشانت كه خودت از همه مناسبتر بداني و صاحب استخوان باشد به حكومت و يا به مقام ديگري كه صلاح بداند برساند و به صدق گفتار من شهادت داده رسماً تقاضا نمايد كه فورا اسباب بيرون رفتن مرا از اينجا فراهم سازد.
گفت بسيار فكر خوبي كرده اي و بديهي است كه در راه تو از هيچ گونه كمك و همراهي مضايقه نخواهم كرد.
هدايتعلي رفت و تنها ماندم. آفتاب زردي از لاي پنچره به اطاقم تابيده بود و اولين بار به چشم آشنائي به در و ديوار نگريستم. گچ ديوار در چند جا ريخته از زير آن كاه گل نمايان بود. از دود نفت چراغ دايره هائي چند به سقف افتاده بود و آب باران هم لابلاي آن دويده نقش و نگارهائي بوجود آمده بود كه نقشهاي جغرافيا را به خاطر مي آورد. از خطوط و ياد كارهائي كه به چهار ديوار اطاق نوشته بودند معلوم مي شد كه پيش از من بسيار اشخاص بخت برگشته ديگر نيز در ميان اين چهار ديوار و در زير اين سقف شبهاي تلخي بروز آورده اند. بسياري از اين خط ها پاك شده بود و خواندن آنها آسان نبود. مخصوصاً اين ادبيات را به خطهاي مختلف مكرر در مكررر ديدم:

«بياد كار نوشتم خطي زدلتنگي
در اين زمانه نديدم رفيق يگرنگي

اين نوشتم تا بماند يادگار
من نمانم خط بماند يادگار

غرض نقشي است كز ما باز ماند
كه هستي را نمي بينم بقائي

بهر ديار كه رفتم بهر چمن كه رسيدم
باب ديده نوشتم كه يار جاي تو خالي»

يك نفر كه معلوم مي شد صاحب فضل و كمالي بوده اين دوبيت را با خط شكسته نوشته بود:

«خطي ز آب طلا منشي قضا و قدر
نوشته است بر اين كاروانسراي دو در

كه اي زقافله و اماندگان ره پيما
دمي كنيد بر اين كاروان رفته نظر»

«بعضيها خواسته بودند اشعاري را كه خودشان مناسب حال ساخته بودند بنويسند ولي عموماً به قدري درهم و برهم بود و به اندازه اي غلطهاي املائي داشت كه خواندن آنها واقعاً كار حضرت فيل بود. كلمات جيجك عليشا، و يا علي مدد و شيخ حسن شمردوغ است» گاهي با ذغال و گاهي با نوك چاقو بيشتر از بيست بار در اطراف اطاق ديده مي شد. بعضاً با جملات قبيح به كاينات حمله كرده و دق دل كاملي در آورده بودند. يك نفر با خطهاي موازي عمودي چندين بار در هرگوشه فال خير و شر گرفته بود. خلاصه آنكه از در و ديوار اين اطاق آثار دلتنگي و جنون و بيزاري از خلق و از خلقت مي باريد و چون اين كيفيت در آن ساعت به حال من مناسب بود از تماشاي آن در و ديوار تفريح خاطري يافتم و در حاليكه اين بيت را زمزمه مي كردم.

«به شب نشيني زندانيان برم حسرت
كه نقل مجلسشان دانه هاي زنجير است»

من نيز قطعه زغال پوسيده و رطوبت ديده اي پيدا كردم و به هزار زحمت اين بيت را به ديوار نوشتم:

«نه مرا مونيس به جز سايه
نه مرا محرمي به جز ديوار»

و آنگاه به روي تختخواب افتادم و از لاي پنجره به تماشاي آخرين اشعـﮥ آفتاب كه به روي درختها و ديوارها افتاده بود مشغول گرديدم.
صداي تق تق بال كبوترها بگوشم رسيد و يك جفت از آنها كه با من بيشتر آشنائي پيدا كرده بودند جلوي پنچره ام پائين آمده عاشقانه بناي بغبغو را گذاشتند.
هر وقت آواز مطبوع اين كبوترها به گوشم مي رسيد به ياد كساني مي افتادم كه كس و كار و خانه و زندگي و زن و فرزند دارند و پس از غروب آقتاب دور هم جمع مي شوند و به فراغت بال از هر دري صحبت مي كنند و مي خورند و مي آشامند تا وقتي خواب زور آور شود و سرشان را به بالين آورده از نعمت خواب سنگين و يك سره اي كه اختصاص به خاطرهاي آزاد و بي دغدغه دارد برخوردار گردند. در اين گونه موارد بود كه به خود مي گفتم خوشبختي واقعي راهم مانند راستي و پاكي و بي غل و غش و خيلي چيزهاي ممتاز ديگر خداوند مختص اشخاص ساده اي ساخته كه در عين نيكبختي از نيكبختي خود بي خبرند و به حال اين قبيل مردم حسرتها خوردم و به خود گفتم حقا كه تنها راه سعادت همانا سادگي و شبيه شدن به مردم ساده است و مابقي همه فريب و دردسر است. ولي باز بياد حرفهاي هدايتعلي مي افتادم كه روزي در مورد زن و بچه و علاقه
مي گفت المال و الا و لادفتنه و حكايت مي كرد كه حضرت بودا اسم يكتا فرزند خود را رحوله گذاشته بود كه به معني مانع است و روي سنگ قير ابوالعلاي معري اين عبارت نوشته شده كه هذا جناه ابي علي و ما جنيت علي احد يعني اين گناهي است كه پدرم در حق من كرده و من در حق هيچكس گناهي نکردم رودكي هم مي گويند گفته است.
ندارد ميل فرزانه به فرزند و بزن هرگز ببرد نسل اين هر دو نبرد نسل فرزانه با اين همه بغبغوي كبوترها كه صداي زنان جواني را به خاطر مي آورد كه در كش و قوس زائيدن باشند به گوش من از همـﮥ اين اندرزهاي حكيمانه مطبوع تر و موثر تر مي آمد و خواهي نخواهي به یاد بلقيسم افتادم و يكايك ذرات وجودم آواز داد كه در اين عالم شريف تر و عزيزتر از عشق و آزادي چيزي نيست.
شب فرار رسيده بود و بازخود را درمقابل يكي از آن چراغهاي نفتي كذائي يكه و تنها يافتم.
صحبتي كه با هدايتعلي به ميان آورده بودم به خاطرم آمد از جا جستم و كاغذ و قلم و دوات را حاضر ساخته از همان دقيقه به نگارش شرح حال خود مشغول گرديدم.

دادخواهي
اول قصد داشتم كه دادخواهي خود را به شكل عريضه در يك يا دو صفحه به گنجانم ولي ديدم اگر مطلب را از ابتدا شروع نكنم و مقدمات را چنانچه بايد و شايد بروي كاغذ نياورم احدي حرفهايم را باور نخواهد كرد و دل هيچكس به حالم نخواهد سوخت و خلاصه أنكه غرض اصلي به عمل نخواعهد آمد. عريضه ام را مكرر شروع نمودم و هر بار كه از سر خواندم ديدم سر بريده و دم بريده است و نه فقط كسي سر از آن بدر نخواهد آوردبلكه برعكس سند جنونم خواهد گرديد و در هر اميدي برويم بسته خواهد شد. عاقبت چاره اي جز اينكه شرح حال خود را از همان روز تولدم كه در واقع سر آغاز بدبختي و بيچارگيم بود شروع نمايم و تا به آخر شرح بدهم.
تمام آن شب را نخوابيدم و كاغذ سياه كردم. فردا وقتي هدايتعلي بديدنم آمد و از پشت پنجره چشمش به اوراقي افتاد كه كف اطاق زير آن ناپديد شده بود گفت برادر سحر ميكني. در اين گرماي تابستان برف از كجا آورده اي. گفتم عريضـﮥ دادخواهي است كه ديروز در آن باب با هم صحبت داشتيم. گفت اينكه از بحار مرحوم مجلسي هم مفصلتر شده است بي چاره كسي كه بخواهد در حق تو دادگري بكند تا عريضه ات را بخواند ريشش بنافش مي رسد. گفتم هنوز هم تمام نشده است . ولي چاره اي نبود. ترسيدم. اگر مطلب درست روشن نباشد سرگاو بدتر درخمره گير كند و جان نثار شما ديگر رنگ آزادي را مگر در خواب ببيند. گفت پس خوب است من قبلاً يك نفرحمال خبر كنم چون گمان نمي كنم خودم از عهدﮤ حمل و نقل آن بر آيم و انگهي مي ترسم از هر كس خواهش مطالعـﮥ آن را بكنم يك كرور فحش و ناسزا در مقابل چشم و يا پشت سر بدلم ببندد گفتم نترس ما ايرانيان دلباختـﮥ افسانه ديوانگان هستيم و بيخود نيست كه گويندگان ما قصـﮥ ليلي و مجنون را به صد زبان حكايت نموده اند.
گفت مختاري اميدوارم اگر سر مجنون بساماني نرسيد تو هرچه زودتر به مراد خود برسي ديگر تو را به خدا مي سپارم و چون خود من هم اين روزها مشغول تهيه يك دستگاه كامل خيمه شب بازي هستم بيش از اين نمي خواهم تو را از كار دادخواهي بازدارم كه خداي نكرده بعدها براي مقصر قلمداد كردن من جلد دومي نيز به اين دادخواهي بيفزائي گفتم دست خدا به همراهت ولي پيش از آنكه بروي بگو ببينم مقصودت از خيمه شب بازي چيست آيا مي خواهي باز سر به سر من بگذاري و يا واقعاً فكر و نقشه اي داري گفت از بچگي عاشق خيمه شب بازي بودم و در فرنگستان هم مكرر خود را در ميان بچه ها مي انداختم و ساعتها از تماشاي پهلوان كچلهاي فرنگي كيف
مي بردم از همان تاريخ هميشه آرزو مي كردم كه فرصتي داشته باشم و يك دستگاه خيمه شب بازي مفصلي كه معجوني از بازي خودماني و بازي فرهنگي ها باشد درست كنم . علت علاقه و رغبت خود را به اين كار نمي دانم . همين قدر مي دانم كه هر وقت اسم خيمه شب بازي به گوشم ميرسد خود را در عالم بچگي مي بينم كه به لباسهاي نو و موهاي شانه كرده و دست و پاي حنا بسته به همراهي مادر و خواهرم به عروسي يك نفر از خويشان رفته بودم و چند روزي در ميان يك دسته زنان و مرداني كه همه بي نهايت خنده رو و خوشگل و دل فريب بودند و جمله از حرير و اطلس لباس داشتند و مدام مي گفتند و مي خنديدند و دست مي زدند و آواز مي خواندند حكم كودك ناز پروده اي را پيدا كرده بودم كه در باغ بهشت شب و روز را در آغوش حوريها و فرشتگان به تماشاي دلنشين ترين مناظري كه در تصور بگنجد بگذارند.
وانگهي خلق كردن اين عروسکهاي فضول و زبان دراز هم نبايد خالي از لذت و تفريح باشد و هيچ بعيد نمي دانم كه عاقبت پس زدن گوشه اي از پردﮤ اسرار خلقت به دست همين عروسكهاي گستاخ مقدر باشد كه با كوزه گران حكيم نيشابور برادري و خواهري دارند بهر حيث پيش از اينكه به اين جا بيايم چندين بار با لوطي رمضان كه از اساتيد فن است مذاكراتي كردم و اطلاعات بسيار گرانبهائي بدست آورده ام و قول داده است كه از هيچگونه همراهي مضايقه ننمايد.
پس از رفتن هدايتعلي بازدست به كار تحرير شدم و طرفهاي عصر بود كه بعون الملك الوهاب شرح حالم به پايان رسيد و كلمـﮥ تمت را زيرش نوشتم .
اينك اميدوارم امشب بتوانم قدري بخوابم و فردا صبح زود اين اوراق را به هدايتعلي برسانم كه براي نجاتم از اين محل وحشت افزا هرچه زودتر دست و پائي كند. اين است كه ديگر شرح حال خودم را همين جا به پايان مي رسانم و چراغ را خاموش نموده به اميد پروردگار وارد تختخوابي
مي شوم كه به قول يك نفر از نويسندگان فرنگي انسان نصف عمر خود را در آغوش آن به فراموش كردن غم و غصـﮥ آن نصف ديگر مي گذارند.
شب بخير .
از اين جا به بعد باز از روز نامه ام نقل شده است .به تاريخ دو روز بود كه عريضـﮥ دادخواهي خود را حاضر كرده منتظر بودم كه هدايتعلي بيايد بگيرد و مشغول اقدام بشود. چششم سياه شد و از اين جوان لاابالي و بهلول بي خيال خبري نرسيد. از اين مسامحه و بي علاقگي او سخت ملول بودم و مبلغي حرفهاي دو پلهو حاضر كرده بودم كه به محض اينكه چشمم به چشمش بيفتد تحويلش بدهم . در همان اثناء كه پشت پنجره نشسته چشم به راه او بودم صداي شاه باجي خانم بگوشم رسيد كه با پرستاران مشغول يك و دو كردن بود. تمام گوشت بدنش آب شده بود و آثار ملالت و افسردگي فوق العاده در وجنانش نمايان بود. بدون سلام و عليك پرخاشجويان گفت اين ديگر چه وضعي است طفلک بلقيس دقيقه شماري مي كند كه آقا كي تشريف مي آورند و ايشان اينجا خوش كرده اند و ککشان هم نمی گزد.
تفصيل را برايش حكايت كردم و عاجزانه استدعا نمودم كه بهر نحوي شده به بلقيس اطمينان بدهد كه بدون برود و برگرد هيمن دو روزه اگر شده آسمان را به زمين بي آورد خود را به او خواهم رسانيد گفت محمود جان دستم به دامنت دخيلتم امروز بيائي بهتر از فرداست و الساعه بياني بهتر از يك ساعت ديگر است . نمي داني اين دختر بدبخت بچه روز سياهي افتاده است به محض اينكه خبر مرگ پدرش توي شهر پيچيد و مردم ملتفت شدند كه حاج مرحوم وصي و قيمي براي اين دختر معين نكرده و بلقيس بي كس و پناه مانده است مثل مور و ملخ به طرف او هجوم آورده اند و مي ترسم تو به خودت بجنبي اين تكه فرش را هم زير پايش بگذارند نمي داني چه قشقره اي راه افتاده است . مدعي و طلبكار است كه از زمين مي جوشد و ازدر و دديوار مي بارد. هر بي سرو بي پائي با يك دزع و نيم سند به خط و امضاي مرحوم حاجي هراسان مي رسد و مطالبـﮥ خون پدرش را مي كند. ده تا مهر و موم بهردردي زده اند و جز از فروش و حراج و رهن و امانت و تقسمي و بيع شرط و بيع قطع صحبتي در ميان نيست . بدبختي اين جاست كه آقا ميرزا هم در اين حيص و بيص مثل مرده در خانه افتاده و خدا مي داند تا يك ساعت ديگر زنده باشد يا نباشد. ديشب هر چه خواستم دو كلام با او حرف بزنم نشد كه نشد.
شاه باجي خانم زار زار بناي گريه را گذاشت. حال من هم از شنيدن اين اخبار چنان منقلب شده بود كه هر چه خواستم براي تشفي قلب و استمالت خاطر او حرفي بزنم صدا از گلويم بيرون نيامد او آنطرف پنجره مي گريست و من او را هر طور بود به طرف خانه روانه كردم و در نهايت افسردگي و استيصال به پنجره تكيه داده ساعتها در انتظار هدايتعلي باز همانجا ايستادم.
چشمم سفيد شد و كسي نيامد هر ساعتي كه مي گذشت اره براني بود كه با شصت دندانـﮥ دقيقه هايش چنان روحم را ميخراشيد كه آه از نهادم بر مي آمد.
دو روز و دو شب به همین منوال گذاشت . هرچه دست به دامن پرستاران شدم كه پيغامي از من به هدايتعلي برسانند محل سگ به من نگذاشتند. عاقبت همان انگشتري را كه يادگار پدرم بود و در گوشت انگشتم فرو رفته بود به هزار زحمت از انگشت خونين بدر آوردم و به يكي از پرستاران رشوه دادم تا حاضر شد چند كلمه اي را كه نوشته بودم به هدايتعلي برساند. برگشت و گفت مي گويند ميسو را از دارلمجانين برده اند. فرياد برآوردم دروغ براي چه لازم نيست جواب بياوري همان كاغذم را به او بده و كارت نباشد.
گفت دروغ نمي گويم از قرار معلوم پريشب مقداري قارچ از باغ چيده بود و پنهاني به شاگرد آشپز داده بوده است كه اگر اينها را براي من كباب كني و با يك و نيم بطري عرق صحيح بي آوردي ساعت مچي طلاي خود را به تو خواهم داد. او هم كباب كرده و بايك چتول عرق برايش آورده بوده است غافل از اينكه اين قارچها سمي است بي چاره مسيو قارچها را خورده و نخورده مي افتد و مثل آدم مارگزيده بناي بخود پيچيدن را مي گذارد. وقتي دكتر مي رسد جوان مادر مرده يك پايش توي گور بوده است. به محض اينكه كسانش خبردار مي شوند درشكه مي آورند و همان نيمه شبي او را به مريض خانـﮥ امريكائيها مي برند...
از شنيدن اين خبر دنيا را بكله ام كوفتند. مدتي اصلاً نمي خواستم اين حرفها را باور كنم و خيال كردم پرستارها مي خواهند مرا دست بياندازند ولي پرستاري كه اين خبر را آورده بود مدام قسم و آيه مي خورد و عاقبت وقتي ديگران هم شهادت دادند چاره اي جز باور كردن برايم نماند.
دو سه روز گذشت و هر چه دست و پا كردم نتوانستم خبر صحيحي از حال هدايتعلي بدست بياورم . خودم را سخت بناخوشي زدم و وقتي دكتر بديدنم آمد اول سئوالي كه از او كردم از احوال هدايتعلي بود گفت خيلي حالش خراب است و مي ترسم ديگر بر نخيزد. قارچها خيلي حرامزاده بوده است .
اوسط پائيز دو سه ماه از واقعـﮥ مسموم شدن هدايتعلي مي گذرد و هنوز نتوانسته ا م خبر درستي از حال او بدست بياورم شاه باجي خانم هم پس از وفات شوهرش عليل و بستري شده است و خيلي كمتر اين طرفها آفتابي مي شود. حالا ديگر بي چاره با عصا راه مي رود و اصلاً حواس جمعي هم ندارد. عريضه دادخواهيم را لولبه كرده ام و نخ قندي بدورش پيچيدم و زير متكا گذاشتم. چند بار فكر كردم باز هرچه باشد آن را به توسط شاه باجي خانم به حاكم و يا بيكي از اين ملاهاي متنفذ شهر بفرستم ولي بعد از واقعـﮥ هدايتعلي به اندازه اي دلم سرد شده كه دستم به هيچ كاري نمي رود و اساساً كوئي ريشـﮥ هرگونه اميدواري را از قلبم كنده اند.
به نقد كه مانند اسيران در اين گوشه افتاده ام و دلم خوش است كه مدير دارالمجانين وعده داده است بزودي به همان اطاق اول خودم منتقل خواهم شد و لامحاله تا اندازه اي از نعمت آزادي برخوردار خواهم بود. آيا هرگز باز روي آزادي راخواهم ديد هر چند كه مي ترسم آزادي هم مثل بسياري از چيزهاي ديگر از جملـﮥ تو همات مغز خراب و عقل استقامت و محال انديش انسان باشد.


والسلام عليم و رحمه الله و بركاته


اکنون ساعت 11:18 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)