![]() |
اشعار مهدی اخوان ثالث
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند كه ره تاريك و لغزان است وگر دست محبت سوي كسي يازي به اكراه آورد دست از بغل بيرون كه سرما سخت سوزان است نفس ، كز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريك چو ديدار ايستد در پيش چشمانت نفس كاين است ، پس ديگر چه داري چشم ز چشم دوستان دور يا نزديك ؟ مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي دمت گرم و سرت خوش باد سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي منم من ، ميهمان هر شبت ، لولي وش مغموم منم من ، سنگ تيپاخورده ي رنجور منم ، دشنام پس آفرينش ، نغمه ي ناجور نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم بيا بگشاي در ، بگشاي ، دلتنگم حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد تگرگي نيست ، مرگي نيست صدايي گر شنيدي ، صحبت سرما و دندان است من امشب آمدستم وام بگزارم حسابت را كنار جام بگذارم چه مي گويي كه بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟ فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان است و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يكسان است سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين درختان اسكلتهاي بلور آجين زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه غبار آلوده مهر و ماه زمستان است مهدي اخوان ثالث ( م.امید ) |
پرستار
شب از شبهاي پاييزي ست از آن همدرد و با من مهربان شبهاي شك آور ملول و سخته دل گريان و طولاني شبي كه در گمانم من كه آيا بر شبم گريد ، چنين همدرد و يا بر بامدادم گريد ، از من نيز پنهاني من اين مي گويم و دنباله دارد شب خموش و مهربان با من به كردار پرستاري سيه پوش پيشاپيش ، دل بركنده از بيمار نشسته در كنارم ، اشك بارد شب من اينها گويم و دنباله دارد شب |
چه آرزوها
درآمد چه آرزوها كه داشتم من و ديگر ندارم چها كه مي بينم و باور ندارم چها ،چها ، چها ، كه مي بينم و باور ندارم مويه حذر نجويم از هر چه مرا برسر آيد گو در آيد ، در آيد كه بگذر ندارد و من هم كه بگذر ندارم برگشت به فرود اگرچه باور ندارم كه ياور ندارم چه آرزوها كه داشتم من و ديگر ندارم مخالف سپيده سر زد و من خوابم نبرده باز نه خوابم كه سير ستاره و مهتابم نبرده باز چه آرزوها كه داشتيم و دگر نداريم خبر نداريم خوشا كزين بستر ديگر ، سر بر نداريم برگشت در اين غم ، چون شمع ماتم عجب كه از گريه آبم نبرده باز چها چها چها كه مي بينم و باور ندارم چه آرزوها كه داشتم من و ديگر ندارم |
گل
همان رنگ و همان روي همان برگ و همان بار همان خنده ي خاموش در او خفته بسي راز همان شرم و همان ناز همان برگ سپيد به مثل ژاله ي ژاله به مثل اشك نگونسار همان جلوه و رخسار نه پژمرده شود هيچ نه افسرده ، كه افسردگي روي خورد آب ز پژمردگي دل ولي در پس اين چهره دلي نيست گرش برگ و بري هست ز آب و ز گلي نيست هم از دور ببينش به منظر بنشان و به نظاره بنشينش ولي قصه ز اميد هبايي كه در او بسته دلت ، هيچ مگويش مبويش كه او بوي چنين قصه شنيدن نتواند مبر دست به سويش كه در دست تو جز كاغذ رنگين ورقي چند ، نماند |
زندگي
بر زمين افتاده پخشيده ست دست و پا گسترده تا هر جا از كجا ؟ كي ؟ كس نمي داند و نمي داند چرا حتي سالها زين پيش اين غم آور وحشت منفور را خيام پرسيده ست وز محيط فضل و شمع خلوت اصحاب هم هرگز هيچ جز بيهوده نشنيده ست كس نداند كي فتاده بر زمين اين خلط گنديده وز كدامين سينه ي بيمار عنكبوتي پير را ماند ، شكن پر زهر و پر احشا مانده ، مسكين ، زير پاي عابري گمنام و نابينا پخش مرده بر زمين ، هموار ديگر آيا هيچ كرمكي در هيچ حالي از دگرديسي تواند بود ؟ من پرسم كيست تا پاسخ بگويد از محيط فضل خلوت يا شلوغي كيست ؟ چيست ؟ من مي پرسم اين بيهوده اي تاريك ترس آور چيست ؟ |
و نه هيچ
نه زورقي و نه سيلي ، نه سايه ي ابري تهي ست آينه مرداب انزواي مرا خوش آنكه سر رسدم روز و سردمهر سپهر شبي دو گرم به شيون كند سراي مرا |
بي دل
آري ، تو آنكه دل طلبد آني اما افسوس ديري ست كان كبوتر خون آلود جوياي برج گمشده ي جادو پرواز كرده ست |
دريغ
بي شكوه و غريب و رهگذرند يادهاي دگر ، چو برق و چو باد ياد تو پرشكوه و جاويد است و آشناي قديم دل ، اما اي دريغ ! اي دريغ ! اي فرياد با دل من چه مي تواند كرد يادت ؟ اي باد من ز دل برده من گرفتم لطيف ، چون شبنم هم درخشان و پاك ، چون باران چه كنند اين دو ، اي بهشت جوان با يكي برگ پير و پژمرده ؟ |
سبز
با تو ديشب تا كجا رفتم تا خدا وانسوي صحراي خدا رفتم من نمي گويم ملايك بال در بالم شنا كردند من نمي گويم كه باران طلا آمد ليك اي عطر سبز سايه پرورده اي پري كه باد مي بردت از چمنزار حرير پر گل پرده تا حريم سايه هاي سبز تا بهار سبزه هاي عطر تا دياري كه غريبيهاش مي آمد به چشم آشنا ، رفتم پا به پاي تو كه مي بردي مرا با خويش همچنان كز خويش و بي خويشي در ركاب تو كه مي رفتي هم عنان با نور در مجلل هودج سر و سرود و هوش و حيراني سوي اقصامرزهاي دور تو قصيل اسب بي آرام من ، تو چتر طاووس نر مستم تو گراميتر تعلق ، زمردين زنجير زهر مهربان من پا به پاي تو تا تجرد تا رها رفتم غرفه هاي خاطرم پر چشمك نور و نوازشها موجساران زير پايم رامتر پل بود شكرها بود و شكايتها رازها بود و تأمل بود با همه سنگيني بودن و سبكبالي بخشودن تا ترازويي كه يك سال بود در آفاق عدل او عزت و عزل و عزا رفتم چند و چونها در دلم مردند كه به سوي بي چرا رفتم شكر پر اشكم نثارت باد خانه ات آباد اي ويراني سبز عزيز من اي زبرجد گون نگين ، خاتمت بازيچه ي هر باد تا كجا بردي مرا ديشب با تو ديشب تا كجا رفتم |
برف
پاسي از شب رفته بود و برف مي باريد چون پر افشاني پر پهاي هزار افسانه ي از يادها رفته باد چونان آمري مأمور و ناپيدا بس پريشان حكمها مي راند مجنون وار بر سپاهي خسته و غمگين و آشفته برف مي باريد و ما خاموش فار غ از تشويش نرم نرمك راه مي رفتيم كوچه باغ ساكتي در پيش هر به گامي چند گويي در مسير ما چراغي بود زاد سروي را به پيشاني با فروغي غالبا افسرده و كم رنگ گمشده در ظلمت اين برف كجبار زمستاني برف مي باريد و ما آرام گاه تنها ، گاه با هم ، راه مي رفتيم چه شكايتهاي غمگيني كه مي كرديم با حكايتهاي شيريني كه مي گفتيم هيچ كس از ما نمي دانست كز كدامين لحظه ي شب كرده بود اين بادبرف آغاز هم نمي دانست كاين راه خم اند خم به كجامان ميكشاند باز برف مي باريد و پيش از ما ديگراني همچو ما خشنود و ناخشنود زير اين كج بار خامشبار ،از اين راه رفته بودندو نشان پايهايشان بود 2 پاسي از شب رفته بود و همرهان بي شمار ما گاه شنگ و شاد و بي پروا گاه گويي بيمناك از آبكند وحشتي پنهان جاي پا جويان زير اين غمبار ، درهمبار سر به زير افكنده و خاموش راه مي رفتند وز قدمهايي كه پيش از اين رفته بود اين راه را ،افسانه مي گفتند من بسان بره گرگي شير مست ، آزاده و آزاد مي سپردم راه و در هر گام گرم مي خواندم سرودي تر مي فرستادم درودي شاد اين نثار شاهوار آسماني را كه به هر سو بود و بر هر سر راه بود و راه اين هر جايي افتاده اين همزاد پاي آدم خاكي برف بود و برف اين آشوفته پيغام اين پيغام سرد پيري و پاكي و سكوت ساكت آرام كه غم آور بود و بي فرجام راه مي رفتم و من با خويشتن گهگاه مي گفتم كو ببينم ، لولي اي لولي اين تويي آيا بدين شنگي و شنگولي سالك اين راه پر هول و دراز آهنگ ؟ و من بودم كه بدين سان خستگي نشناس چشم و دل هشيار گوش خوابانده به ديوار سكوت ، از بهر نرمك سيلي صوتي مي سپردم راه و خوش بي خويشتن بودم 3 اينك از زير چراغي مي گذشتيم ، آبگون نورش مرده دل نزديكش و دورش و در اين هنگام من ديدم بر درخت گوژپشتي برگ و بارش برف همنشين و غمگسارش برف مانده دور از كاروان كوچ لكلك اندوهگين با خويش مي زد حرف بيكران وحشت انگيزي ست وين سكوت پير ساكت نيز هيچ پيغامي نمي آرد پشت ناپيدايي آن دورها شايد گرمي و نور و نوا باشد بال گرم آشنا باشد ليك من ، افسوس مانده از ره سالخوردي سخت تنهايم ناتوانيهام چون زنجير بر پايم ور به دشواري و شوق آغوش بگشايم به روي باد همچو پروانه ي شكسته ي آسبادي كهنه و متروك هيچ چرخي را نگرداند نشاط بال و پرهايم آسمان تنگ است و بي روزن بر زمين هم برف پوشانده ست رد پاي كاروانها را عرصه ي سردرگمي هامانده و بي در كجاييها باد چون باران سوزن ، آب چون آهن بي نشانيها فرو برده نشانها را ياد باد ايام سرشار برومندي و نشاط يكه پروازي كه چه بشكوه و چه شيرين بود كس نه جايي جسته پيش از من من نه راهي رفته بعد از كس بي نياز از خفت آيين و ره جستن آن كه من در مي نوشتم ، راه و آن كه من مي كردم ، آيين بود اينك اما ، آه اي شب سنگين دل نامرد لكلك اندوهگين با خلوت خود درد دل مي كرد باز مي رفتيم و مي باريد جاي پا جويان هر كه پيش پاي خود مي ديد من ولي ديگر شنگي و شنگوليم مرده چابكيهام از درنگي سرد آزرده شرمگين از رد پاهايي كه بر آنها مي نهادم پاي گاهگه با خويش مي گفتم كي جدا خواهي شد از اين گله هاي پيشواشان بز ؟ كي دليرت را درفش آسا فرستي پيش تا گذارد جاي پاي از خويش ؟ 4 همچنان غمبار درهمبار مي باريد من وليكن باز شادمان بودم ديگر اكنون از بزان و گوسپندان پرت خويشتن هم گله بودم هم شبان بودم بر بسيط برف پوش خلوت و هموار تك و تنها با درفش خويش ، خوش خوش پيش مي رفتم زير پايم برفهاي پاك و دوشيزه قژفژي خوش داشت پام بذر نقش بكرش را هر قدم در برفها مي كاشت شهر بكري برگرفتن از گل گنجينه هاي راز هر قدم از خويش نقش تازه اي هشتن چه خدايانه غروري در دلم مي كشت و مي انباشت 5 خوب يادم نيست تا كجاها رفته بودم ، خوب يادم نيست اين ، كه فريادي شنيدم ، يا هوس كردم كه كنم رو باز پس ، رو باز پس كردم پيش چشمم خفته اينك راه پيموده پهندشت برف پوشي راه من بود گامهاي من بر آن نقش من افزوده چند گامي بازگشتم ، برف مي باريد باز مي گشتم برف مي باريد جاي پاها تازه بود اما برف مي باريد باز مي گشتم برف مي باريد جاي پاها ديده مي شد ، ليك برف مي باريد باز مي گشتم برف مي باريد جاي پاها باز هم گويي ديده مي شد ليك برف مي باريد باز مي گشتم برف مي باريد برف مي باريد ، مي باريد ، مي باريد جاي پاهاي مرا هم برف پوشانده ست |
ناژو
دور از گزند و تيررس رعد و برق و باد وز معبر قوافل ايام رهگذر با ميوده ي هميشگيش ،سبزي مدام ناژوي سالخورد فرو هشته بال و پر او در جوار خويش ديده ست بارها بس مرغهاي مختلف الوان نشسته اند بر بيدهاي وحشي و اهلي چنارها پر جست و خيز و بيهوده گو طوطي بهار انديشناك قمري تابستان اندوهگين قناري پاييز خاموش و خسته زاغ زمستان اما او با ميوه ي هميشگيش ، سبزي مدام عمري گرفته خو گفتمش برف ؟ گفت : بر اين بام سبز فام چون مرغ آرزوي تو لختي نشست و رفت گفتم تگرگ ؟ چتر به سردي تكاند و گفت چندي چو اشك شوق تو ، اميد بست و رفت |
ياد
هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز آن شب كه عالم عالم لطف و صفا بود من بودم و توران و هستي لذتي داشت وز شوق چشمك مي زد و رويش به ما بود ماه از خلال ابرهاي پاره پاره چون آخرين شبهاي شهريور صفا داشت آن شب كه بود از اولين شبهاي مرداد بوديم ما بر تپه اي كوتاه و خاكي در خلوتي از باغهاي احمد آباد هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز پيراهني سربي كه از آن دستمالي دزديده بودم چون كبوترها به تن داشت از بيشه هاي سبز گيلان حرف مي زد آرامش صبح سعادت در سخن داشت آن شب كه عالم عالم لطف و صفا بود گاهي سكوتي بود ، گاهي گفت و گويي با لحن محبوبانه ، قولي ، يا قراري گاهي لبي گستاخ ، يا دستي گنهكار در شهر زلفي شبروي مي كرد ، آري من بودم و توران و هستي لذتي داشت آرامشي خوش بود ، چون آرامش صلح آن خلوت شيرين و اندك ماجرا را روشنگران آسمان بودند ، ليكن بيش از حريفان زهره مي پاييد ما را وز شوق چشمك مي زد و رويش به ما بود آن خلوت از ما نيز خالي گشت ، اما بعد از غروب زهره ، وين حالي دگر داشت او در كناري خفت ، من هم در كناري در خواب هم گويا به سوي ما نظر داشت ماه از خلال ابرهاي پاره پاره |
شعر
چون پرنده اي كه سحر با تكانده حوصله اش مي پرد ز لانه ي خويش با نگاه پر عطشي مي رود برون شاعر صبحدم ز خانه ي خويش در رهش ، گذرگاهش هر جمال و جلوه كه نيست يا كه هست ، مي نگرد آن شكسته پير گدا و آن دونده آب كدر وان كبوتري كه پرد در رهش گذرگاهش هر خروش و ناله كه هست يا كه نيست ، مي شنود ز آن صغير دكه به دست و آن فقير طاليع بين و آن سگ سيه كه دود ز آنچه ها كه ديد و شنيد پرتوي عجولانه در دلش گذارد رنگ گاه از آنچه مي بيند چون نگاه دويانه دور ماند صد فرسنگ چون عقاب گردون گرد صيد خود در اوج اثير جويد و نمي جويد يا بسان آينه اي ز آن نقوش زود گذر گويد و نمي گويد با تبسمي مغرور ناگهان به خويش آيد ز آنچه ديد يا كه شنود در دلش فتد نوري وين جوانه ي شعر است نطفه اي غبار آلود قلب او به جوش آيد سينه اش كند تنگي ز آتشي گدازنده ارغنون روحش را سخت در خروش آرد يك نهان نوازنده زندگي به او داده است با سپارشي رنگين پرتوي ز الهامي شاعر پريشانگرد راه خانه گيرد پيش با سريع تر گامي بايد او كند كاري كز جرقه اي كم عمر شعله اي برقصاند وز نگاه آن شعله يا كند تني را گرم يا دلي را بسوزاند تا قلم به كف گيرد خورد و خواب و آسايش مي شود فراموشش افكند فرشته ي شعر سايه بر سر چشمش پرده بر در گوشش نامه ها سيه گردد خامه ها فرو خشكد شمعها فرو ميرد نقشها برانگيزد تا خيال رنگيني نقيش شعر بپذيرد مي زند بر آن سايه از ملال يك پاييز از غروب يك لبخند انتظار يك مادر افتخار يك مصلوب اعتماد يك سوگند روشنيش مي بخشد با تبسم اشكي يا فروغ پيغامي پرده مي كشد بر آن از حجاب تشبيهي يا غبار ايهامي و آن جرقه ي كم عمر شعله اي شود رقصان در خلال بس دفتر تا كه بيندش رخسار ؟ تا چه باشدش مقدار ؟ تا چه آيدش بر سر ؟ |
چون پرنده اي كه سحر
با تكانده حوصله اش مي پرد ز لانه ي خويش با نگاه پر عطشي مي رود برون شاعر صبحدم ز خانه ي خويش در رهش ، گذرگاهش هر جمال و جلوه كه نيست يا كه هست ، مي نگرد آن شكسته پير گدا و آن دونده آب كدر وان كبوتري كه پرد در رهش گذرگاهش هر خروش و ناله كه هست يا كه نيست ، مي شنود ز آن صغير دكه به دست و آن فقير طاليع بين و آن سگ سيه كه دود ز آنچه ها كه ديد و شنيد پرتوي عجولانه در دلش گذارد رنگ گاه از آنچه مي بيند چون نگاه دويانه دور ماند صد فرسنگ چون عقاب گردون گرد صيد خود در اوج اثير جويد و نمي جويد يا بسان آينه اي ز آن نقوش زود گذر گويد و نمي گويد با تبسمي مغرور ناگهان به خويش آيد ز آنچه ديد يا كه شنود در دلش فتد نوري وين جوانه ي شعر است نطفه اي غبار آلود قلب او به جوش آيد سينه اش كند تنگي ز آتشي گدازنده ارغنون روحش را سخت در خروش آرد يك نهان نوازنده زندگي به او داده است با سپارشي رنگين پرتوي ز الهامي شاعر پريشانگرد راه خانه گيرد پيش با سريع تر گامي بايد او كند كاري كز جرقه اي كم عمر شعله اي برقصاند وز نگاه آن شعله يا كند تني را گرم يا دلي را بسوزاند تا قلم به كف گيرد خورد و خواب و آسايش مي شود فراموشش افكند فرشته ي شعر سايه بر سر چشمش پرده بر در گوشش نامه ها سيه گردد خامه ها فرو خشكد شمعها فرو ميرد نقشها برانگيزد تا خيال رنگيني نقيش شعر بپذيرد مي زند بر آن سايه از ملال يك پاييز از غروب يك لبخند انتظار يك مادر افتخار يك مصلوب اعتماد يك سوگند روشنيش مي بخشد با تبسم اشكي يا فروغ پيغامي پرده مي كشد بر آن از حجاب تشبيهي يا غبار ايهامي و آن جرقه ي كم عمر شعله اي شود رقصان در خلال بس دفتر تا كه بيندش رخسار ؟ تا چه باشدش مقدار ؟ تا چه آيدش بر سر ؟ |
سگها و گرگها
1 هوا سرد است و برف آهسته بارد ز ابري ساكت و خاكستري رنگ زمين را بارش مثقال ، مثقال فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ سرود كلبه ي بي روزن شب سرود برف و باران است امشب ولي از زوزه هاي باد پيداست كه شب مهمان توفان است امشب دوان بر پرده هاي برفها ، باد روان بر بالهاي باد ، باران درون كلبه ي بي روزن شب شب توفاني سرد زمستان آواز سگها زمين سرد است و برف آلوده و تر هواتاريك و توفان خشمناك است كشد - مانند گرگان - باد ، زوزه ولي ما نيكبختان را چه باك است ؟ كنار مطبخ ارباب ، آنجا بر آن خاك اره هاي نرم خفتن چه لذت بخش و مطبوع است ، و آنگاه عزيزم گفتم و جانم شنفتن وز آن ته مانده هاي سفره خوردن و گر آن هم نباشد استخواني چه عمر راحتي دنياي خوبي چه ارباب عزيز و مهرباني ولي شلاق ! اين ديگر بلايي ست بلي ، اما تحمل كرد بايد درست است اينكه الحق دردناك است ولي ارباب آخر رحمش آيد گذارد چون فروكش كرد خشمش كه سر بر كفش و بر پايش گذاريم شمارد زخمهايمان را و ما اين محبت را غنيمت مي شماريم 2 خروشد باد و بارد همچنان برف ز سقف كلبه ي بي روزن شب شب توفاني سرد زمستان زمستان سياه مرگ مركب آواز گرگها زمين سرد است و برف آلوده و تر هوا تاريك و توفان خشمگين است كشد - مانند سگها - باد ، زوزه زمين و آسمان با ما به كين است شب و كولاك رعب انگيز و وحشي شب و صحراي وحشتناك و سرما بلاي نيستي ، سرماي پر سوز حكومت مي كند بر دشت و بر ما نه ما را گوشه ي گرم كنامي شكاف كوهساري سر پناهي نه حتي جنگلي كوچك ، كه بتوان در آن آسود بي تشويش گاهي دو دشمن در كمين ماست ، دايم دو دشمن مي دهد ما را شكنجه برون : سرما درون : اين آتش جوع كه بر اركان ما افكنده پنجه دو ... اينك ... سومين دشمن ... كه ناگاه برون جست از كمين و حمله ور گشت سلاح آتشين ... بي رحم ... بي رحم نه پاي رفتن و ني جاي برگشت بنوش اي برف ! گلگون شو ، برافروز كه اين خون ، خون ما بي خانمانهاست كه اين خون ، خون گرگان گرسنه ست كه اين خون ، خون فرزندان صحراست درين سرما ، گرسنه ، زخم خورده ، دويم آسيمه سر بر برف چون باد وليكن عزت آزادگي را نگهبانيم ، آزاديم ، آزاد |
جرقه
به چشمان سياه و روي شاداب و صفاي دل گل باغ شب و دريا و مهتاب است پنداري درين تاريك شب ، با اين خمار و خسته جانيها خوش آيد نقش او در چشم من ، خواب است پنداري |
لحظه دیدار نزدیکست ؛ ..
- باز من دیوانه ام ، مستم ؛ - باز میلرزد دلم ، دستم ؛ - باز گوئی در جهان دیگری هستم ! - . . . های ! مپریشی صفای زلفکم را ، دست ! های ! مخراشی بغفلت گونه ام را ، تیغ ! - وآبرویم را نریزی ، دل ! ای نخورده مست ! لحظه دیدار نزدیکست .. |
ماچون دو دریچه روبروی هم ،
آگاه زِ هر بگو مگوی هم ، هر روز سلام و پرسش و خنده .. هر روز قرار روز آینده . """"""""" عمر آینه بهشت ، اما ؛ آه .. بیش از شب و روزِ تیر و دی کوتاه ! اکنون دل من شکسته و خسته ست ؛ زیرا یکی از دریچه ها بسته ست ! نه مهر فسون ، نه ماه جادو کرد ؛ نفرین یه سفر که هرچه کرد ، او کرد .. !! |
منزلی در دوردست
منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم لیک ای ندانم چون و چند ! ای دور تو بسا کاراسته باشی به ایینی که دلخواه ست دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک کاش این را نیز می دانستم ، ای نشناخته منزل که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه یا کدام است آن که بیراه ست ای برایم ، نه برایم ساخته منزل نیز می دانستم این را ، کاش که به سوی تو چها می بایدم آورد دانم ای دور عزیز ! این نیک می دانی من پیاده ی ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاه ست کاش می دانستم این را نیز که برای من تو در آنجا چها داری گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار می توانم دید از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟ شب که می اید چراغی هست ؟ من نمی گویم بهاران ، شاخه ای گل در یکی گلدان یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟ |
کتیبه
فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار کوهی بود و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی زن و مرد و جوان و پیر همه با یکدیگر پیوسته ، لیک از پای و با زنجیر اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی به سویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود تا زنجیر ندانستیم ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان و یا آوایی از جایی ، کجا ؟ هرگز نپرسیدیم چنین می گفت فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری بر او رازی نوشته است ، هرکس طاق هر کس جفت چنین می گفت چندین بار صدا ، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت و ما چیزی نمی گفتیم و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی گروهی شک و پرسش ایستاده بود و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی و حتی در نگه مان نیز خاموشی و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود شبی که لعنت از مهتاب می بارید و پاهامان ورم می کرد و می خارید یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود ، لعنت کرد گوشش را و نالان گفت : باید رفت و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز باید رفت و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند کسی راز مرا داند که از اینرو به آنرویم بگرداند و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم و شب شط جلیلی بود پر مهتاب هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم کردیم هلا ، یک ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی و ما با آشناتر لذتی ، هم خسته هم خوشحال ز شوق و شور مالامال یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود به جهد ما درودی گفت و بالا رفت خط پوشیده را از خک و گل بسترد و با خود خواند و ما بی تاب لبش را با زبان تر کرد ما نیز آنچنان کردیم و سکت ماند نگاهی کرد سوی ما و سکت ماند دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم بخوان ! او همچنان خاموش برای ما بخوان ! خیره به ما سکت نگا می کرد پس از لختی در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد فرود آمد ، گرفتیمش که پنداری که می افتاد نشاندیمش بدست ما و دست خویش لعنت کرد چه خواندی ، هان ؟ مکید آب دهانش را و گفت آرام نوشته بود همان کسی راز مرا داند که از اینرو به آرویم بگرداند نشستیم و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم و شب شط علیلی بود |
قصه ی شهر سنگستان
دو تا کفتر نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی که روییده غریب از همگنان در ردامن کوه قوی پیکر دو دلجو مهربان با هم دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم دو تنها رهگذر کفتر نوازشهای این آن را تسلی بخش تسلیهای آن این نوازشگر خطاب ار هست : خواهر جان جوابش : جان خواهر جان بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش نگفتی ، جان خواهر ! اینکه خوابیده ست اینجا کیست ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز کورا دوست می داریم نگفتی کیست ، باری سرگذشتش چیست پریشانی غریب و خسته ، ره گم کرده را ماند شبانی گله اش را گرگها خورده و گرنه تاجری کالاش را دریا فروبرده و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابانها سپرده با خیالی دل نه ش از آسودگی آرامشی حاصل نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها اگر گم کرده راهی بی سرانجامست مرا به ش پند و پیغام است در این آفاق من گردیده ام بسیار نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را نمایم تا کدامین راه گیرد پیش ازینسو ، سوی خفتنگاه مهر و ماه ، راهی نیست بیابانهای بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحم ست وز آنسو ، سوی رستنگاه ماه و مهر هم ، کس را پناهی نیست یکی دریای هول هایل است و خشم توفانها سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب و ان دیگر بسی زمهریر است و زمستانها رهایی را اگر راهی ست جز از راهی که روید زان گلی ، خاری ، گیاهی نیست نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی ست ؟ غریبی، بی نصیبی ، مانده در راهی پناه آورده سوی سایه ی سدری ببنیش ، پای تا سر درد و دلتنگی ست نشانیها که در او هست نشانیها که می بینم در او بهرام را ماند همان بهرام ورجاوند که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست هزاران کار خواهد کرد نام آور هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشکوه پس از او گیو بن گودرز و با وی توس بن نوذر و گرشاسپ دلیر شیر گندآور و آن دیگر و آن دیگر انیران فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خک اندازند بسوزند آنچه ناپکی ست ، ناخوبی ست پریشان شهر ویرام را دگر سازند درفش کاویان را فره و در سایه ش غبار سالین از جهره بزدایند برافرازند نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست گرش نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپای بیغاره ببنیش ، روز کور شوربخت ، این ناجوانمردی ست نشانیها که دیدم دادمش ، باری بگو تا کیست این گمنام گرد آلود ستان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان تواند بود کو باماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست و از بسیارها تایی به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی نه خال است و نگار آنها که بینی ، هر یکی داغی ست که گوید داستان از سوختنهایی یکی آواره مرد است این پریشانگرد همان شهزاده ی از شهر خود رانده نهاده سر به صحراها گذشته از جزیره ها و دریاها نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان بجای آوردم او را ، هان همان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی به شهرش حمله آوردند بلی ، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی به شهرش حمله آوردند و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر دلیران من ! ای شیران زنان ! مردان ! جوانان ! کودکان ! پیران وبسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان پریشانروز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می گشت و چون دیوانگان فریاد می زد : ای و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز دلیران من ! اما سنگها خاموش همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل ز سنگستان شومش بر گرفته دل پناه آورده سوی سایه ی سدری که رسته در کنار کوه بی حاصل و سنگستان گمنامش که روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود نشید همگنانش ، آغرین را و نیایش را سرود آتش و خورشید و باران بود اگر تیر و اگر دی ، هر کدام و کی به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده و صیادان دریابارهای دور و بردنها و بردنها و بردنها و کشتی ها و کشتی ها و کشتی ها و گزمه ها و گشتی ها سخن بسیار یا کم ، وقت بیگاه ست نگه کن ، روز کوتاه ست هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک شنیدم قصه ی اینپیر مسکین را بگو ایا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید ؟ کلیدی هست ایا که ش طلسم بسته بگشاید ؟ تواند بود پس از این کوه تشنه دره ای ژرف است در او نزدیک غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید اهورا وایزدان وامشاسپندان را سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید پس از آن هفت ریگ از یگهای چشمه بردارد در آن نزدیکها چاهی ست کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد پس آنگه هفت ریگش را به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد ازو جوشید خواهد آب و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب تواند باز بیند روزگار وصل تواند بود و باید بود ز اسب افتاده او نز اصل غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار سخن پوشیده بشنو ، من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست غم دل با تو گویم غار کبوترهای جادوی بشارتگوی نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند من آن کالام را دریا فرو برده گله ام را گرگها خورده من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ من آن شهر اسیرم ، سکنانش سنگ ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت کجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟ اشارتها درست و راست بود اما بشارتها ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم ، غار درخشان چشمه پیش چشم من خوشید فروزان آتشم را باد خاموشید فکندم ریگها را یک به یک در چاه همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک به جای آب دود از چاه سر بر کرد ، گفتی دیو می گفت : آه مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست ؟ مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست ؟ زمین گندید ، ایا بر فراز آسمان کس نیست ؟ گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بند دماوندست پشوتن مرده است ایا ؟ و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است ایا ؟ سخن می گفت ، سر در غار کرده ، شهریار شهر سنگستان سخن می گفت با تاریکی خلوت تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش ز بیداد انیران شکوه ها می کرد ستم های فرنگ و ترک و تازی را شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد غمان قرنها را زار می نالید حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد غم دل با تو گویم ، غار بگو ایا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟ صدا نالنده پاسخ داد آری نیست ؟ |
چه روز ابری زشتی
ترشرو، تنگ و تار آنگه نه بارانی، نه خورشیدی نه چشم انداز دلخواهی نه چشمی را توان و خواهش دیدی اگر ابریست این تاریک چرا بر حال ما اشکی نمی بارد؟ و ما را اینچنین خشک و طاقت سوز بکردار کویری تشنه می دارد؟ تو هم خورشید پنهان کاش گاهی می درخشیدی و می دیدی چه دهشتناک روز ابری زشتی ست همان روز مبادایی که می گویند امروز است بد و بیراه پیروز است نه دیروز و نه فردایی نه ایمانی، نه امّیدی نه بارانی ، نه خورشیدی |
در آن لحظه
در آن پر شور لحظه دل من با چه اصراري ترا خواست، و من ميدانم چرا خواست، و مي دانم كه پوچ هستي و اين لحظه هاي پژمرنده كه نامش عمر و دنياست ، اگر باشي تو با من، خوب و جاويدان و زيباست . |
قاصدك
قاصدك ! هان ! چه خبر آوردي ؟ از كجا ؟ .. وز كه خبر آوردي ؟ خوش خبر باشي .. اما ، اما ؛ گرد بام و در من - بي ثمر مي گردي ! انتظار خبري نيست مرا . - نه ز ياري ، نه ز ديار و دياري ، باري ! برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس ، برو آنجا كه تو را منتظرند ، قاصدك ! در دل من ، همه كورند و كرند ! دست بردار ازين در وطن خويش غريب .. قاصد تجربه هاي همه تلخ ؛ با دلم مي گويد : كه دروغي تو ، دروغ .. كه فريبي تو ، فريب .. قاصدك ! هان ! ولي ... آخر ... اي واي ! راستي ؛ آيا رفتي با باد ؟ با توام ، آي ! كجا رفتي ؟ آي ! راستي ؛ آيا جايي خبري هست هنوز ؟ مانده خاكستر گرمي ، جايي ؟! - در اجاقي - طمع شعله نمي بندم - خردك شرري هست هنوز ؟! قاصدك ! ابرهاي همه عالم شب و روز ، در دلم مي گريند. |
آخر شاهنامه
اين شكسته چنگ بي قانون رام چنگ چنگي شوريده رنگ پير گاه گويي خواب مي بيند . خويش را در بارگاه پر فروغ مهر طرفه چشم انداز شاد و شاهد زرتشت يا پريزادي چمان سرمست در چمنزاران پاك و روشن مهتاب مي بيند. روشني هاي دروغيني كاروان شعله هاي مرده در مرداب بر جبين قدسي محراب مي بيند . ياد ايام شكوه و فخر و عصمت را مي سرايد شاد قصه ي غمگين غربت را - هان ، كجاست .. پايتخت اين كج آيين قرن ديوانه ؟ با شبان روشنش چون روز روزهاي تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه با قلاع سهمگين سخت و ستوارش با لئيمانه تبسم كردن دروازه هايش ، سرد و بيگانه - هان ، كجاست .. پايتخت اين دژآيين قرن پر آشوب ؟ قرن شكلك چهر بر گذشته از مدارماه ليك بس دور از قرار مهر قرن خون آشام قرن وحشتناك تر پيغام كاندران با فضله ي موهوم مرغ دور پروازي چار ركن هفت اقليم خدا را در زماني بر مي آشوبند . هر چه هستي ، هر چه پستي ، هر چه بالايي ؛ سخت مي كوبند پاك مي روبند. - هان ، كجاست .. پايتخت اين بي آزرم و بي آيين قرن ؟ كاندران بي گونه اي مهلت هر شكوفه ي تازه رو بازيچه ي باد است ، همچنان كه حرمت پيران ، ميوه ي خويش بخشيده عرصه ي انكار و وهن و غدر و بيداد است . پايتخت اينچنين قرني ؛ بر كدامين بي نشان قله ست ؟ - در كدامين سو ؟ - ديده بانان را بگو تا خواب نفريبد ! بر چكاد پاسگاه خويش ، دل بيدار و سر هشيار ؛ هيچشان جادويي اختر هيچشان افسون شهر نقره ي مهتاب نفريبد . بر به كشنيهاي خشم بادبان از خون ما ، براي فتح ، سوي پايتخت قرن مي آييم ! تا كه هيچستان نُه توي ، فراخ اين غبار آلود بي غم را با چكاچاك مهيب تيغهامان ، تيز غرش زهره دران كوسهامان ، سهم پرش خارا شكاف تيرهامان ، تند نيك بگشاييم شيشه هاي عمر ديوان را از طلسم قلعه ي پنهان ، ز چنگ پاسداران فسونگرشان خلد برباييم بر زمين كوبيم ور زمين گهواره ي فرسوده ي آفاق دست نرم سبزه هايش را به پيش آرد تا كه سنگ از ما نهان دارد چهره اش را ژرف بخشاييم . ما ؛ - فاتحان قلعه هاي فخر تاريخيم - شاهدان شهرهاي شوكت هر قرن . ما ؛ - يادگار عصمت غمگين اعصاريم . ما ؛ - راويان قصه هاي شاد و شيرينيم . [ قصه هاي آسمان پاك نور جاري ، آب سرد تاري ، خاك قصه هاي خوشترين پيغام از زلال جويبار روشن ايام قصه هاي بيشه ي انبوه ، پشتش كوه ، پايش نهر قصه هاي دست گرم دوست در شبهاي سرد شهر .. ] ما ؛ - كاروان ساغر و چنگيم . لوليان چنگمان افسانه گوي زندگيمان ، زندگيمان شعر و افسانه ساقيان مست مستانه هان ، كجاست .. پايتخت قرن ؟ ما براي فتح مي آييم ! تا كه هيچستانش بگشاييم . اين شكسته چنگ دلتنگ محال انديش نغمه پرداز حريم خلوت پندار جاودان پوشيده از اسرار ؛ چه حكايتها كه دارد روز و شب با خويش .. اي پريشانگوي مسكين ! پرده ديگر كن پوردستان ، جان ز چاه نابرادرها نخواهند برد مرد ، مرد ، او مرد داستان پور فرخزاد را سر كن آن كه گويي ناله اش از قعر چاهي ژرف مي آيد نالد و مويد مويد و گويد آه ، ديگر ما فاتحان گوژپشت و پير را مانيم ! بر به كشتيهاي موج بادبان را از كف دل به ياد بره هاي فرهي ، در دشت ايام تهي ، بسته تيغهامان زنگ خورده و كهنه و خسته كوسهامان جاودان خاموش تيرهامان بال بشكسته .. ما ؛ - فاتحان شهرهاي رفته بر باديم !!! با صدايي ناتوانتر زانكه بيرون آيد از سينه ؛ راويان قصه هاي رفته از ياديم . كس به چيزي يا پشيزي برنگيرد سكه هامان را گويي از شاهي ست بيگانه يا ز ميري دودمانش منقرض گشته گاهگه بيدار مي خواهيم شد زين خواب جادويي همچو خواب همگنان غاز چشم مي ماليم و مي گوييم : آنك ، طرفه قصر زرنگار صبح شيرينكار ليك بي مرگ است دقيانوس واي ، واي ، افسوس ... |
چاووشي
بسان رهنورداني كه در افسانه ها گويند گرفته كولبار زاد ره بر دوش فشرده چوبدست خيزران در مشت گهي پر گوي و گه خاموش در آن مهگون فضاي خلوت افشانگيشان راه مي پويند ما هم راه خود را مي كنيم آغاز سه ره پيداست نوشته بر سر هر يك به سنگ اندر حديقي كه ش نمي خواني بر آن ديگر نخستين : راه نوش و راحت و شادي به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادي دوديگر : راه نميش ننگ ، نيمش نام اگر سر بر كني غوغا ، و گر دم در كشي آرام سه ديگر : راه بي برگشت ، بي فرجام من اينجا بس دلم تنگ است و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است بيا ره توشه برداريم قدم در راه بي برگشت بگذاريم ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است ؟ تو داني كاين سفر هرگز به سوي آسمانها نيست سوي بهرام ، اين جاويد خون آشام سوي ناهيد ، اين بد بيوه گرگ قحبه ي بي غم كي مي زد جام شومش را به جام حافظ و خيام و مي رقصيد دست افشان و پاكوبان بسان دختر كولي و اكنون مي زند با ساغر مك نيس يا نيما و فردا نيز خواهد زد به جام هر كه بعد از ما سوي اينها و آنها نيست به سوي پهندشت بي خداوندي ست كه با هر جنبش نبضم هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاك افتند بهل كاين آسمان پاك چرا گاه كساني چون مسيح و ديگران باشد كه زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان پدرشان كيست ؟ و يا سود و ثمرشان چيست ؟ بيا ره توشه برداريم قدم در راه بگذاريم به سوي سرزمينهايي كه ديدارش بسان شعله ي آتش دواند در رگم خون نشيط زنده ي بيدار نه اين خوني كه دارم ، پير و سرد و تيره و بيمار چو كرم نيمه جاني بي سر و بي دم كه از دهليز نقب آساي زهر اندود رگهايم كشاند خويشتن را ، همچو مستان دست بر ديوار به سوي قلب من ، اين غرفه ي با پرده هاي تار و مي پرسد ، صدايش ناله اي بي نور كسي اينجاست ؟ هلا ! من با شمايم ، هاي ! ... مي پرسم كسي اينجاست ؟ كسي اينجا پيام آورد ؟ نگاهي ، يا كه لبخندي ؟ فشار گرم دست دوست مانندي ؟ و مي بيند صدايي نيست ، نور آشنايي نيست ، حتي از نگاه مرده اي هم رد پايي نيست صدايي نيست الا پت پت رنجور شمعي در جوار مرگ ملل و با سحر نزديك و دستش گرم كار مرگ وز آن سو مي رود بيرون ، به سوي غرفه اي ديگر به اميدي كه نوشد از هواي تازه ي آزاد ولي آنجا حديث بنگ و افيون است - از اعطاي درويشي كه مي خواند جهان پير است و بي بنياد ، ازين فرهادكش فرياد وز آنجا مي رود بيرون ، به سوي جمله ساحلها پس از گشتي كسالت بار بدان سان باز مي پرسد سر اندر غرفه ي با پرده هاي تار كسي اينجاست ؟ و مي بيند همان شمع و همان نجواست كه مي گويند بمان اينجا ؟ كه پرسي همچو آن پير به درد آلوده ي مهجور خدايا به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده ي خود را ؟ بيا ره توشه برداريم قدم در راه بگذاريم كجا ؟ هر جا كه پيش آيد بدانجايي كه مي گويند خورشيد غروب ما زند بر پرده ي شبگيرشان تصوير بدان دستش گرفته رايتي زربفت و گويد : زود وزين دستش فتاده مشعلي خاموش و نالد دير كجا ؟ هر جا كه پيش آيد به آنجايي كه مي گويند چوگل روييده شهري روشن از درياي تر دامان و در آن چشمه هايي هست كه دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين بال شعر از آن و مي نوشد از آن مردي كه مي گويد چرا بر خويشتن هموار بايد كرد رنج آبياري كردن باغي كز آن گل كاغذين رويد ؟ به آنجايي كه مي گويند روزي دختري بوده ست كه مرگش نيز چون مرگ تاراس بولبا نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاك ديگري بوده ست كجا ؟ هر جا كه اينجا نيست من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم ز سيلي زن ، ز سيلي خور وزين تصوير بر ديوار ترسانم درين تصوير عمر با سوط بي رحم خشايرشا زند دويانه وار ، اما نه بر دريا به گرده ي من ، به رگهاي فسرده ي من به زنده ي تو ، به مرده ي من بيا تا راه بسپاريم به سوي سبزه زاراني كه نه كس كشته ، ندروده به سوي سرزمينهايي كه در آن هر چه بيني بكر و دوشيزه ست و نقش رنگ و رويش هم بدين سان از ازل بوده كه چونين پاك و پاكيزه ست به سوي آفتاب شاد صحرايي كه نگذارد تهي از خون گرم خويشتن جايي و ما بر بيكران سبز و مخمل گونه ي دريا مي اندازيم زورقهاي خود را چون كل بادام و مرغان سپيد بادبانها را مي آموزيم كه باد شرطه را آغوش بگشايند و مي رانيم گاهي تند ، گاه آرام بيا اي خسته خاطر دوست ! اي مانند من دلكنده و غمگين من اينجا بس دلم تنگ است بيا ره توشه برداريم قدم در راه بي فرجام بگذاريم |
گرگ هار
گرگ هاري شده ام هرزه پوي و دله دو شب درين دشت زمستان زده ي بي همه چيز مي دوم ، برده ز هر باد گرو چشمهايم چو دو كانون شرار صف تاريكي شب را شكند همه بي رحمي و فرمان فرار گرگ هاري شده ام ، خون مرا ظلمت زهر كرده چون شعله ي چشم تو سياه تو چه آسوده و بي باك خزامي به برم آه ، مي ترسم ، آه آه ، مي ترسم از آن لحظه ي پر لذت و شوق كه تو خود را نگري مانده نوميد ز هر گونه دفاع زير چنگ خشن وحشي و خونخوار مني پوپكم ! آهوكم چه نشستي غافل كز گزندم نرهي ، گرچه پرستار مني پس ازين دره ي ژرف جاي خميازه ي جادو شده ي غار سياه پشت آن قله ي پوشيده ز برف نيست چيزي ، خبري ور تو را گفتم چيز دگري هست ، نبود جز فريب دگري من ازين غفلت معصوم تو ، اي شعله ي پاك بيشتر سوزم و دندان به جگر مي فشرم منشين با من ، با من منشين تو چه داني كه چه افسونگر و بي پا و سرم ؟ تو چه داني كه پس هر نگه ساده ي من چه جنوني ، چه نيازي ، چه غمي ست ؟ يا نگاه تو ، كه پر عصمت و ناز بر من افتد ، چه عذاب و ستمي ست دردم اين نيست ولي دردم اين است كه من بي تو دگر از جهان دورم و بي خويشتنم پوپكم ! آهوكم تا جنون فاصله اي نيست از اينجا كه منم مگرم سوي تو راهي باشد چون فروغ نگهت ورنه ديگر به چه كار آيم من بي تو ؟ چون مرده ي چشم سيهت منشين اما با من ، منشين تكيه بر من مكن ، اي پرده ي طناز حرير كه شراري شده ام پوپكم ! آهوكم گرگ هاري شده ام |
چون سبوي تشنه ...
از تهي سرشار جويبار لحظه ها جاري ست چون سبوي تشنه كاندر خواب بيند آب ، واندر آب بيند سنگ دوستان و دشمنان را مي شناسم من زندگي را دوست مي دارم مرگ را دشمن واي ، اما با كه بايد گفت اين ؟ من دوستي دارم كه به دشمن خواهم از او التجا بردن جويبار لحظه ها جاري |
گزارش
خدايا ! پر از كينه شد سينه ام چو شب رنگ درد و دريغا گرفت دل پاكروتر ز آيينه ام دلم ديگر آن شعله ي شاد نيست همه خشم و خون است و درد و دريغ سرايي درين شهرك آباد نيست خدايا ! زمين سرد و بي نور شد بي آزرم شد ، عشق ازو دور شد كهن گور شد ، مسخ شد ، كور شد مگر پشت اين پرده ي آبگون تو ننشسته اي بر سرير سپهر به دست اندرت رشته ي چند و چون ؟ شبي جبه ديگر كن و پوستين فرود آي از آن بارگاه بلند رها كرده ي خويشتن را ببين زمين ديگر آن كودك پاك نيست پر آلودگيهاست دامان وي كه خاكش به سر ، گرچه جز خاك نيست گزارشگران تو گويا دگر زبانشان فسرده ست ، يا روز و شب دروغ و دروغ آورندت خبر كسي ديگر اينجا تو را بنده نيست درين كهنه محراب تاريك ، بس فريبنده هست و پرستنده نيست علي رفت ، زردشت فرمند خفت شبان تو گم گشت ، و بوداي پاك رخ اندر شب ني روانان نهفت نمانده ست جز من كسي بر زمين دگر ناكسانند و نامردمان بلند آستان و پليد آستين همه باغها پير و پژمرده اند همه راهها مانده بي رهگذر همه شمع و قنديلها مرده اند تو گر مرده اي ، جانشين تو كيست ؟ كه پرسد ؟ كه جويد ؟ كه فرمان دهد ؟ وگر زنده اي ، كاين پسنديده نيست مگر صخره هاي سپهر بلند كه بودند روزي به فرمان تو سر از امر و نهي تو پيچيده اند ؟ مگر مهر و توفان و آب ، اي خدا دگر نيست در پنجه ي پير تو ؟ كه گويي : بسوز ، و بروب ، و برآي گذشت ، آي پير پريشان ! بس است بميران ، كه دونند ، و كمتر ز دون بسوزان ، كه پستند ، و ز آن سوي پست يكي بشنو اين نعره ي خشم را براي كه بر پا نگه داشتي زميني چنين بي حيا چشم را ؟ گر اين بردباري براي من است نخواهم من اين صبر و سنگ تو را نبيني كه ديگر نه جاي من است ؟ ازين غرقه در ظلمت و گمرهي ازين گوي سرگشته ي ناسپاس چه ماده ست ؟ چه قرنهاي تهي ؟ گران است اين بار بر دوش من گران است ، كز پس شرم و شرف بفرسود روح سيه پوش من خدايا ! غم آلوده شد خانه ام پر از خشم و خون است و درد و دريغ دل خسته ي پير ديوانه ام |
راستي ، اي واي ، آيا
دگر ره شب آمد تا جهاني سيا كند جهاني سياهي با دلم تا چها كند بيامد كه باز آن تيره مفرش بگسترد همان گوهر آجين خيمه اش را به پا كند سپي گله اش را بي شباني كند يله در اين دشت ازرق تا بهر سو چرا كند بدان زال فرزندش سفر كرده مي نگر كه از بعد مغرب چون نماز عشا كند سيم ركعت است اين غافل اما دهد سلام پس آنگه دو دستش غرقه در چين فرا كند به چشمش چه اشكي راستي اي شب اين فروغ بيايد تو را جاويد پر روشنا كند غريبان عالم جمله ديگر بس ايمنند ز بس كاين زن اينك بيكرانه دعا كند اگر مرده باشد آن سفر كرده واي واي زنك جامه بايد چون تو جامه ي عزا كند بگو اي شب آيا كائنات اين دعا شنيد ومردي بود كز اشك اين زن حيا كند ؟ |
اخوان و شعر اجتماعی
مَردُم, ای مردم ...
هرچه هستم از شما هستم ؛ هرچه دارم, از شما دارم. مَردُم ! ای مَردُم – دوزخ اما سرد با نگاهی به شعر اخوان بیهیچ تردیدی میتوان گفت: شعر او شعری است اجتماعی؛ شعری كه ریشه در وقایع و واقعیات اجتماعی- سیاسی روزگار دارد و آیینه تمام نمای زمانه خویش است. شعری كه ناشی از برخورد مستقیم شاعر با جهان پیرامون خویش و حاصل نگرش آگاهانه او به اموری است كه در اطرافش میگذرد.اخوان خود میگوید: « انسان هنرمند و شاعر در یك جامعه اگر نگوییم حساسترین اعضا و عناصر, لااقل یكی از حساسترین نقطهها و شاخههای پیكره و درخت آدمیت است. درختی در جنگل انسانی و جامعه بشری. بنابراین نسبت به حال و هوا و چند و چون اوضاع و كیفیات و كمیات آن جمع و جامعه حساسیت و عكسالعمل دارد. هر نسیم آرام یا باد تندی كه میوزد, هر بارش و تابش و ضربت و ریزش بر او و در او شاید بیش از دیگران تأثیر كند و طبیعی است كه او خاصه بدین دلیل كه زبان و زبانه روزگار و جامعه خود است, پیش از دیگران صدایش در بیاید, فریاد و ضجه یا آواز پر شور و شعف داشته باشد. » (1) بدین ترتیب اخوان جایگاه شاعر را در بستر تحولات اجتماعی تبیین میكند و شاعر را از حساسترین افراد جامعه میداند. شاعری كه زبان روزگار است و با حس اجتماعی و انسانی نیرومند نسبت به رویدادها و پدیدههای پیرامونش واكنش نشان میدهد. شاعری كه فارغ از درد و رنج مردم نیست. در میان مردم و با آنان زندگی میكند؛ با آنان زخم میخورد؛ با آنان میگرید و با آنان فریاد میكشد. بدین گونه است كه شاعر برج عاج نشینی گسسته از مردم نیست؛ بلكه پارهای از پیكره اجتماع است و چه بسا دردمندتر و خستهتر از دیگران.و اخوان چنین شاعری است؛ شاعر اندوه و درد و حرمان. دردی كه نه تنها درد او كه درد یك نسل و حتی درد یك تبار در تمام تاریخ است.او در جایی میگوید: « شعر یعنی صمیمیت, یعنی صداقت, یعنی دردی داشتن, حرفی از درد دیگران داشتن, یعنی زخم دیگران را خوردن.» (2) و او خود دردمندی بود كه « زخم خورده و معصوم » هم از درد خویش و هم از دردهای جامعه میسرود؛ و شاید یكی از ویژگیهایی كه سبب رواج و روایی شعر او شده صداقت و صمیمیتی است كه در بیان دردها و جراحتهای جامعه دارد. او میگوید: « در این شهر فرنگ غرب و عُرُب زده, سردستان است و سكون و سكوت و بیزاری و خشم و نفرت و بیشتر گریه و ضجه. من قیاس از خویش میگیرم و زندگی دردآلود خویش كه بدش روز افزون بتر شده است و میشود. اما افسوس كه بر سراپای موجودیت این خراب آباد, گویی, انگار زبانم لال, خاك گورستان پاشیدهاند. » (3) در چنین روزگاری است كه او بر نقش انسانی و جایگاه اجتماعی شعر تأكید میكند؛ به گونهای كه رسالتهای انسانی و اجتماعی را از وظایف ادبیات میداند و اثری را جزء آثار پیشرو میداند كه دارای هدفهای انقلابی و انسانی باشد. در این باره میگوید: « من همیشه برای ادبیات وظایفی قائل بودم و آن وظایف همیشه وظایف اجتماعی و اخلاقی ادبیات بوده است و اثری را جزء آثار پیشرو میدانم كه دارای اثرات اجتماعی و انسانی باشد. این نوع آثار در بعضی خصایص با سیاست همسایگی و گاه برخورد پیدا میكند. همه مبارزه بیست وچند ساله نسل من, كسانی كه با كودتای 28 مرداد دچار خفقان شدهاند, همه آثار ادبیشان دارای همین جهات بوده و آثار پیشرو محسوب میشد. رسالتهای انسانی و اجتماعی و مترقّی همیشه با ادب مقاوم و مبارز بوده و آثار درخشان ادبی ما هم دارای این وجه و خصوصیت است. » (4) بنابراین در جامعهای كه بسیاری از مناسبات اقتصادی, اجتماعی و حتی فرهنگی ـ هنری تابعی از معادلات سیاسی است؛ و تحولات و جابهجاییهایی كه در سطوح گوناگون حاكمیت رخ میدهد سبب تغییر بسیاری از سیاست گزاریها و برنامهریزیهای اجتماعی ـ فرهنگی میشود, شعر اجتماعی بهطور طبیعی جنبههای سیاسی نیز خواهد یافت و بدین گونه میتوان اخوان را شاعری سیاسی دانست؛ بیآنكه خود گرایش خاصی به سیاست داشته باشد.شعر او همواره از وقایع و حوادث سیاسی كشور بارور شده و رویدادهای سیاسی با شكلی نمادین و تمثیلی در شعر او جلوه یافته است.او خود نیز به این نكته اشاره دارد كه هرگز « سیاسی » و « سیاسی نویس » نبوده است: « اشعار زمستان, چاووشی و ... هیچ یك در متن سیاست و فوت و فن و ترفندهایش... به آن معنی پلید و كثیف و پلشت و فریبكارش نبوده و نیست ... اگرچه منبعث از واقعیات و امور و اتفاقات سیاست هم بوده است.» (5) اخوان در همین زمینه میگوید: « غیر از بعضی شعرهای غزلی یا شعرهای كوتاه دیگر, بقیه و سواد اعظم شعرهای من جهت اجتماعی داشته, جهت سیاسی داشته. بدون این كه من سیاست را صریحاً و مستقیماً چه در شعر نواَم و چه در شعر كهنهام آورده باشم. وقتی من دیدم چه بلایی سر مصدق آمد, شعر « نوحه » یا قصیده « تسلی و سلام » را گفتم و به پیر محمد احمد آبادی تقدیم كردم كه خود مصدق بود؛ و شعر را با یك ناله و دردی توأم كردم. پس جنبههای سیاسی هم داشت. » (6) « پس شعرهای من اشاره به مسائل زمانه است ولی شعار صریح نیست. من هیچ شعری را بیمقصد و هدفی نگفتم و شعر در نفس خود و زمزمهاش به خاطرم خطور میكند, ولی همیشه یك چیزی را, یك هدفی را برای خود داشتهام, دارم و تا باشم خواهم داشت. خلاصه من شعرم بیقصد و غرض نیست. و همیشه ابعاد شعر من, ابعاد اجتماعی است, سیاسی است. » (7) اخوان همواره با نگاه كاوشگر خود وقایع و واقعیات جامعه را میكاود و بیآنكه فریب ظواهر آراسته و دروغها و نیرنگها را بخورد, بیدادها و بیعدالتیها را در مییابد و باجها و تاراجها را میبیند. « و كشتیها و كشتیها و كشتیها... و بردنها و بردنها و بردنها... » (قصه شهرسنگستان – از این اوستا) اما كار او به همینجا پایان نمییابد و آنچه را كه میبیند و مییابد, فریاد میكند و ضجه میزند تا به گوش همگان برسد و دیگران نیز زشتی و دشواری و ناگواری شرایطی را كه در آن به سر میبرند بهدرستی دریابند.او در مقدمه چاپ دوم مجموعه « زمستان » چنین میگوید: « میگویم و مردم نیز میدانند كه در كنه واقعیت و نفس حقیقت – نه در ظواهر فریبهای آراسته و پیراسته - متأسفانه هیچ خبر تازهای نبوده و نیست. همچنان ستمها و جنایتها, و باجها و تاراجها جاری و ساری است, و دروغها سایر و دایر. » (9) او در ادامه میگوید: « ... من میخواهم كه ما مردم فراموش نكنیم كه در چه وضع ناگوار و حال شوم و زشتی به سر میبریم. میخواهم كه ما مردم بدانیم و فراموش نكنیم كه چه سرگرمیها و اشتغالات ذهنی بچگانهای برای ما فراهم میآورند و چه فریب پراكنی و دروغباران پلید و چركینی در كار است, برای تاراج بود و نبود مادی و معنویمان و برای اینكه نفهمیم چه حال و روزی داریم, در كجای دنیا و چه زمانی و چگونه ایستادهایم, كه بودهایم, كیستیم و چه خواهیم شد... » (10) چنانكه یكی از شاخصترین شعرهای اجتماعی اخوان – كه به نسبت دیگر شعرهای او از نمادگرایی كمتری نیز برخوردار است – شعر « ناگه غروب كدامین ستاره » است. شعری كه روایت شبگردیهای شاعر در گوشه و كنار شهر است. توصیفی است از واقعیات زشت و پلشت جامعه و آنچه در كوچههای شهری شب زده میگذرد.او در گفتگویی چنین میگوید: « شعر روزگار ما شعر فریاد و خشم و خروش است, شعر گریه و اندوه است, شعر درد و تأمل بشری است... شعر حركات زمانه است. شعر ضجههای گرسنگی و دربدری و فریاد از ستم و نارواییهاست, این است آنچه باید باشد, مایههای روحی و انسانی, وجود انسان, این باید در شعر باشد, شعر باید پر باشد از انسان و محیط و تأمّلات در این دو. » (11) به این ترتیب شعر اخوان همچون آیینهای است كه بازتاب تمامی رویدادهای سیاسی و اجتماعی را در آن میتوان دید. اما آنچه افزون بر این در شعر او به چشم میخورد, قضاوت او نسبت به وقایع است؛ داوریای است كه در برابر رویدادها و پدیدههای سیاسی و اجتماعی دارد.او در شعر خود تنها به بیان رویدادها بسنده نمیكند. بلكه در برابر آنها موضع میگیرد, درباره آنها قضاوت میكند و حتی این قضاوتها را از حد یك داوری درباره پدیده و موضوعی خاص به یك حكم كلی و فلسفی تبدیل میكند. او در این باره میگوید: « شاعر همیشه باید نسبت به مسائل زمانهاش داوری كند.... بیشتر سرودههای من به بیان دردهای جامعه مربوط میشود. شكوه و شكایت دارد, خلاصه نق نق میكند, فریاد میزند, ناله میكند. » (12) اخوان در مقدمه چاپ نخست مجموعه « زمستان » نیز به این نكته اشاره میكند: « زمستان, داوری این حال و روز من درباره زندگی و زمانهایست كه در آنم. » (13) نكته دیگری كه در شعراخوان به چشم میآید, شیوه شاعرانه و هنرمندانهای است كه در بیان مسائل اجتماعی دارد. بدین معنا كه پدیدههای سیاسی و اجتماعی را به شكل گزارش وخبر بیان نمیكند و از آنها روایتی نمادین و رمزآمیز بدست میدهد. او خود میگوید: « اگر از شعر اجتماعی منظور این باشد كه نسبت به مسائل سیاسی و اجتماعی روز به شكلی ابتدایی و گذرا توجه داشته باشیم و شعرمان بشود آیینه و پرونده منظوم خبرهای اجتماعی و سیاسی روز, باید بگویم این شعر نیست, نمیماند و گذراست. » (14) « درست است كه شعر اجتماعی است ولی نوع عرضهداشت و به قوام آوردن تأثّرات اجتماعی, و هنری كردن یك تأثّر مطرح است نه به صراحتهای روز نزدیك كردنش. در این صورت است كه شعر حالت شعار به خود میگیرد و ارزش هنری ندارد. ... پس من برای شعری ارزش قائل هستم كه تأثّرش, تأثّر اجتماعی باشد. برداشتش, برداشت اجتماعی باشد ولی نحوه بیان, بیان هنری و شعری باشد. شعر اجتماعی آنست كه سرایندهاش به وقایع زمانهاش پوشش هنری بدهد نه جلوه خبری. » (15) بنابراین همانگونه كه اخوان به « چه گفتن » اهمیت میدهد, «چگونه گفتن» نیز برایش مطرح است. او معتقد است: « ... من معتقدم كه شعر و هنر باید همیشه ریشه در مسائل زمانهاش داشته باشد, از آنها بارور شـود تا اثری زنـده باقـی بماند, اگر این حالت نباشد, شعر یا هر اثر هنری دیگر, بیروح میشود, خیلی زود میمیرد. » (16 اخوان درباره شعر اجتماعی و دشواریهای آن چنین میگوید: « در شعر اجتماعی باید توجه داشته كه شعار به جای شعر ننشیند, شعر را به حد خبر و شعار تنزّل ندهیم بلكه فكر و شعار را به مرتبه شعر ترقّی دهیم و این نكته اصلی و اساسی است.» (17) « ... شعر اجتماعی به یك حساب دشوارترین نوع شعر است. چون از جمله انواع و اغراض شعر هر كدام جلوه وجذبه و كشش خاصی دارد كه به كار شعر و شاعری و توفیق شاعر بسیار كمك میكند و از آسانیهای دنیای شعر است. ولی اجتماعیات لغزشگاههـایی دارد و دشواریهایـی كـه توفیق در آن كـار هـر كسی نیست. » (18) اخوان با بهكارگیری ساختار روایی و بهرهگیری از تمثیلها و نمادهای گوناگون از این لغزشگاهها و دشواریها بهخوبی گذشته و رویدادهای سیاسی و اجتماعی را به گونهای نمادین و تمثیلی روایت كرده است. چنانكه در شعر « مرد و مركب » به گونهای نمادین درباره انقلاب سفید شاه ایران سخن میگوید. در شعر « قصّه شهرسنگستان » به شیوهای رمزآمیز و با بهرهگیری از عناصر اسطورهای ایران باستان به جنبش ملّی پیش از كودتای 28 مرداد و جریان كودتا اشاره میكند. در شعر « زمستان » توصیفی از شرایط اجتماعی پس از كودتا به دست میدهد و شعرهای دیگر او نیز آكنده از نمادها, رمزها و تمثیلهایی معطوف به اوضاع سیاسی آن روزگار است.نكته قابل توجه در شعر اخوان, اهمیت و موضوعیت جنبههای اجتماعی در تمام دورههای شاعری اوست. اخوان هم در سالیان نخست شاعری خود – كه با حس عدالتخواهانه و ستیزهجویانهای به آیندهای رها و روشن امیدوار است- به انسان و دردهای او میپردازد, و هم در روزگاری كه شكستها و فریبها او را ناامید و سرخورده كرده نگاهی اجتماعی و انسانگرا دارد.او در دوره نخست شاعریاش با شور و امیدی فراوان از مبارزه با بیعدالتی سخن میگوید و با رویكردی كنشمند و فعال به نابسامانیهای اجتماعی و رنجهای انسانی میپردازد كه نمونه چنین نگاهی را در شعرهای « خفته » , « بیسنگر » , «مهتاب بر گورستان » و « سگها و گرگها » از مجموعه « زمستان » میتوان دید. در دوره بعدی شعر اخوان نیز – كه این شور و امید جای خود را به ناامیدی و بدبینی میدهد – این نگاه انسانی و گرایش اجتماعی را بهروشنی میبینیم كه در قالب شعرهای اجتماعی– سیاسی مجموعههای « آخر شاهنامه » و « از این اوستا » با شكلی نمادین و رمزآمیز جلوه میكند؛ و در مجموعههای « در حیاط كوچك پاییز, در زندان » , « زندگی میگوید: اما باز باید زیست » و « دوزخ, اما سرد » به دور از نماد و تمثیل, آشكارا از آن سخن میگوید. در میان دفترهای شعر اخوان, مجموعه « زندگی میگوید: اما باز باید زیست ... » هم به واسطه سادگی و صراحت آن, هم از این جهت كه از زبان مردم و به زبان آنان سخن میگوید, و هم به دلیل این كه از درد و رنج توده مردم دم میزند, نمونهای از شعر اجتماعی واقعگرایانهای است كه نگاهی فلسفی نیز به وقایع و واقعیات جامعه دارد.این چنین است كه او همواره از درد مردم و بیدادی كه بر آنها میرود دم میزند و درباره روزگار و زمانهای كه در آن زندگی میكند داوری میكند: «... بله بنده عقده عدالت دارم ... تاریخ مملكتم را دوست میدارم و خودم را از این سرزمین میدانم و داوری دارم راجع به زمانه خودم و مردم زمانه خودم.»(19) 1- مرتضی كاخی (گردآورنده), صدای حیرت بیدار (گفت وگوهای مهدی اخوان ثالث), چاپ اول, انتشـارات زمستـان, تهـران 1371, « دیدار و شناخت م. امید », ص 94. 2- همان كتاب, « هنوز هیچكس نیما را بدرستی نشناخته است. » , ص 176. 3- مهدی اخوان ثالث, زمستان, چاپ بیستم, انتشارات زمستان, تهران 1383, « یادداشت برای چاپ دوم », ص 16. 4- مرتضی كاخی, همان كتاب, « رسالت اجتماعی و اخلاقی ادبیات », ص 252. 5- مهدی اخوان ثالث, ترا ای كهن بوم و بر دوست دارم, چاپ دوم, انتشارات مروارید, تهران 136, ص 10. 6- مرتضی كاخی, همان كتاب, « از دریچهای بر ادبیات امروز ایران », ص 353 و 354. 7- همان كتاب, ص 355. 8- مهدی اخوان ثالث, زمستان, چاپ بیستم, انتشارات زمستان, تهران 1383, « یادداشت برای چاپ دوم », ص 15. 9- همان كتاب, ص 16. 10- همان كتاب, ص 18. 11- مرتضی كاخی, همان كتاب, « دیدار و شناخت م. امید », ص 112. 12- همان كتاب, « مرشدی به گوشه عزلت نشست », ص 242. 13- مهدی اخوان ثالث, زمستان, چاپ بیستم, انتشارات زمستان, تهران 1383, « مقدمه چاپ اول », ص 9. 14- مرتضی كاخی, همان كتاب, « هنوز هیچكس نیما را بدرستی نشناخته است », ص 183. 15- همان كتاب, ص 185. 16- همان كتاب, « مرشدی به گوشه عزلت نشست », ص 241. 17- همان كتاب, « دیدار و شناخت م. امید » ص 99. 18- همان كتاب, ص 100. 19- همان كتاب, « یادواره امید », ص 499. |
اخوان در نگاه دیگران
شعرهای اخوان در دهه های 1330 و 1340 شمسی روزنه هنری تحولات فکری و اجتماعی زمان بود و بسیاری از جوانان روشنفکر و هنرمند آن روزگار با شعرهای او به نگرش تازه ای از زندگی رسیدند. مهدی اخوان ثالث بر شاعران معاصر ایرانی تاثیری عمیق دارد.
جمال میرصادقی جمال میرصادقی داستان نویس و منتقد ادبی در باره اخوان گفته است: من اخوان را از آخر شاهنامه شناختم. شعرهای اخوان جهان بینی و بینشی تازه به من داد و باعث شد که نگرش من از شعر به کلی متفاوت شود و شاید این آغازی برای تحول معنوی و درونی من بود. هنر اخوان در ترکیب شعر کهن و سبک نیمایی و سوگ او بر گذشته مجموعه ای به وجود آورد که خاص او بود و اثری عمیق در هم نسلان او و نسل های بعد گذاشت. نادر نادرپور نادر نادر پور، شاعر معاصر ایران که در سال های نخستین ورود اخوان به تهران با او و شعر او آشنا شد معتقد است که هنر م . امید در ترکیب شعر کهن و سبک نیمایی و سوگ او بر گذشته مجموعه ای به وجود آورد که خاص او بود و اثری عمیق در هم نسلان او و نسل های بعد گذاشت. نادرپور گفته است: "شعر او یکی از سرچشمه های زلال شعر امروز است و تاثیر آن بر نسل خودش و نسل بعدی مهم است. اخوان میراث شعر و نظریه نیمایی را با هم تلفیق کرد و نمونه ای ایجاد کرد که بدون اینکه از سنت گسسته باشد بدعتی بر جای گذاشت. اخوان مضامین خاص خودش را داشت، مضامینی در سوگ بر آنچه که در دلش وجود داشت - این سوگ گاهی به ایران کهن بر می گشت و گاه به روزگاران گذشته خودش و اصولا سرشار از سوز و حسرت بود- این مضامین شیوه خاص اخوان را پدید آورد به همین دلیل در او هم تاثیری از گذشته می توانیم ببینیم و هم تاثیر او را در دیگران یعنی در نسل بعدی می توان مشاهده کرد." اما خود اخوان زمانی گفت نه در صدد خلق سبک تازه ای بوده و نه تقلید، و تنها از احساس خود و درک هنری اش پیروی کرده : "من نه سبک شناس هستم نه ناقد ... من هم از کار نیما الهام گرفتم و هم خودم برداشت داشتم. در مقدمه زمستان گفته ام که می کوشم اعصاب و رگ و ریشه های سالم و درست زبانی پاکیزه و مجهز به امکانات قدیم و آنچه مربوط به هنر کلامی است را به احساسات و عواطف و افکار امروز پیوند بدهم یا شاید کوشیده باشم از خراسان دیروز به مازندران امروز برسم...." هوشنگ گلشیری هوشنگ گلشیری، نویسنده معاصر ایرانی مهدی اخوان ثالث را رندی می داند از تبار خیام با زبانی بیش و کم میانه شعر نیما و شعر کلاسیک فارسی. وی می گوید تعلق خاطر اخوان را به ادب کهن هم در التزام به وزن عروضی و قافیه بندی، ترجیع و تکرار می توان دید و هم در تبعیت از همان صنایع لفظی قدما مانند مراعات النظیر و جناس و غیره. اسماعیل خویی اسماعیل خویی، شاعر ایرانی مقیم بریتانیا و از پیروان سبک اخوان معتقد است که اگر دو نام از ما به آیندگان برسد یکی از آنها احمد شاملو و دیگری مهدی اخوان ثالث است که هر دوی آنها از شاگردان نیمایوشیج هستند. به گفته آقای خویی، اخوان از ادب سنتی خراستان و از قصیده و شعر خراسانی الهام گرفته است و آشنایی او با زبان و بیان و ادب سنتی خراسان به حدی زیاد است که این زبان را به راستی از آن خود کرده است. تعلق خاطر اخوان را به ادب کهن هم در التزام به وزن عروضی و قافیه بندی، ترجیع و تکرار می توان دید و هم در تبعیت از همان صنایع لفظی قدما مانند مراعات النظیر و جناس و غیره آقای خویی می افزاید که اخوان دبستان شعر نوی خراسانی را بنیاد گذاشت و دارای یکی از توانمندترین و دورپرواز ترین خیال های شاعرانه بود. زمستان، نمونه عالی شعر اخوان وی به عنوان نمونه به شعر زمستان اشاره می کند و می گوید این شعر فقط یک روز برفی طبیعی توس نو را تصویر می کند و از راه همین فضا آفرینی و تصویر آفرینی در حقیقت ما را به دیدن یا پیش چشم خیال آوردن دوران ویژه ای از تاریخ خود می رساند که در آن همه چیز سرد، تاریک و یخ زده و مملو از هراس است. اسماعیل خویی معتقد است که اخوان همانند نیما از راه واقع گرایی به نماد گرایی می رسد. وی درباره عنصر عاطفه در شعر اخوان می گوید که اگر در شعر قدیم ایران باباطاهر را نماد عاطفه بدانیم، شعری که کلام آن از دل بر می آید و بر دل می نشیند و مخاطب با خواندن آن تمام سوز درون شاعر را در خود بازمی یابد، اخوان فرزند بی نظیر باباطاهر در این زمینه است. غلامحسین یوسفی غلامحسین یوسفی در کتاب چشمه روشن می گوید مهدی اخوان ثالث در شعر زمستان احوال خود و عصر خود را از خلال اسطوره ای کهن و تصاویری گویا نقش کرده است. شعر زمستان در دی ماه 1334 سروده شده است. به گفته غلامحسین یوسفی، در سردی و پژمردگی و تاریکی فضای پس از 28 مرداد 1332 است که شاعر زمستان اندیشه و پویندگی را احساس می کند و در این میان، غم تنهایی و بیگانگی شاید بیش از هر چیز در جان او چنگ انداخته است که وصف زمستان را چنین آغاز می کند: سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت سرها در گریبان است کسی سربرنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را. نگه جز پیش پا را دید نتواند، که ره تاریک و لغزان است. وگر دست محبت سوی کس یازی، به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛ که سرما سخت سوزان است. |
|
شعری متفاوت از اخوان ثالث - تازگی ها . . .
خیلی این شعرش رو دوست دارم ! تازه س ! تازگیها دل امید شده ست نق نقو بچه ی ننگی که مپرس می کند فکر محالی که مگو می زند حرف جفنگی که مپرس قصه این است که او دیده به ده از بتان شهر فرنگی که مپرس دارد این مردک همسایه ی من دختر مست و ملنگی که مپرس روستایی صنمی خوش پر و پا آفت زبر و زرنگی که مپرس بینم از رخنه ی دیوار او را روز و شب با دل تنگی که مپرس خفته در راه من بزدل و دل به کمین ماده پلنگی که مپرس دارد این طرفه غزال ددری چشم و ابروی قشنگی که مپرس موی بر پشت نیاراسته اش به دل من زده چنگی که مپرس متصل می شکند تخمه سیاه می کند بو و برنگی که مپرس هوس انداخته در راه دلم توری و دامی و سنگی که مپرس چشم من هم شده در خدمت دل نوکرگوش به زنگی که مپرس دل به دریای هوس غرقه شده رفته در کام نهنگی که مپرس متصل نق زند و داد کشد به غریوی و غرنگی که مپرس می زنم تا که بر او توپ و تشر می کند مکث و درنگی که مپرس جگرم زان نگه حسرت بار می خورد تیر خدنگی که مپرس باز دیشب دل دیوانه ی من داشت با من سر جنگی که مپرس گفتم ای دل به خدا می دهمت، گوش مالی قشنگی که مپرس اهل ده گر که بفهمند بد است می خورد نام به ننگی که مپرس شهد عیش من و تو خواهد شد بعد از آن زهر و شرنگی که مپرس دل من حرف به خرجش نرود شده دیوانه ی منگی که مپرس! می کشد آه به قسمی که نگو می کند گریه به رنگی که مپرس |
پیامی از آن سوی پایان
اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است بالهامان سوخته ست ، لبها خاموش نه اشکی ، نه لبخندی ، و نه حتی یادی از لبها و چشمها زیرا ک اینجا اقیانوسی ست که هر دستی از سواحلش مصب رودهای بی زمان بودن است وزآن پس آرامش خفتار و خلوت نیستی همه خبرها دروغ بود و همه آیاتی که از پیامبران بی شمار شنیده بودم بسان گامهای بدرقه کنندگان تابوت از لب گور پیشتر آمدن نتوانستند باری ازین گونه بود فرجام همه گناهان و بیگناهی نه پیشوازی بود و خوشامدی ، نه چون و چرا بود و نه حتی بیداری پنداری که بپرسد : کیست ؟ زیراک اینجا سر دستان سکون است در اقصی پراکنه های سکوت سوت ، کور ، برهوت حبابهای رنگین ، در خوابهای سنگین چترهای پر طاووسی خویش برچیدند و سیا سایه ی دودها ، در اوج وجودشان ، گویی نبودند باغهای میوه و باغ گل های آتش رافراموش کردیم دیگر از هر بیم و امید آسوده ایم گویا هرگز نبودیم ، نبوده ایم هر یک از ما ، در مهگون افسانه های بودن هنگامی که می پنداشتیم هستیم خدایی را ، گرچه به انکار انگار با خویشتن بدین سوی و آن سوی می کشیدیم اما اکنون بهشت و دوزخ در ما مرده ست زیراک خدایان ما چون اشکهای بدرقه کنندگان بر گورهامان خشکیدند و پیشتر نتوانستند آمد ما در سایه ی آوار تخته سنگهای سکوت آرمیده ایم گامهامان بی صداست نه بامدادی ، نه غروبی وینجا شبی ست که هیچ اختری در آن نمی درخشد نه بادبان پلک چشمی ، نه بیرق گیسویی اینجا نسیم اگر بود بر چه می وزید ؟ نه سینه ی زورقی ، نه دست پارویی اینجا امواج اگر بود ، با که در می آویخت ؟ چه آرام است این پهناور ، این دریا دلهاتان روشن باد سپاس شما را ، سپاس و دیگر سپاس بر گورهای ما هیچ شمع و مشعلی مفروزید زیرا توی هیچ نگاهی بدین درون نمی تراود خانه هاتان آباد بر گورهای ما هیچ سایبان و سراپرده ای مفرازید زیرا که آفتاب و ابر شما را با ما کاری نیست و های ، زنجره ها ! این زنجموره هاتان را بس کنید اما سرودها و دعاهاتان این شبکورها که روز همه روز ، و شب همه شب در این حوالی به طوافند بسیار ناتوانتر از آنند که صخره های سکوت را بشکافند و در ظلمتی که ما داریم پرواز کنند به هیچ نذری و نثاری حاجت نیست بادا شما را آن نان و حلواها بادا شما را خوانها ، خرامها ما را اگر دهانی و دندانی می بود ، در کار خنده می کردیم بر اینها و آنهاتان بر شمعها ، دعاها ، خوانهاتان در آستانه ی گور خدا و شیطان ایستاده بودند و هر یک هر آنچه به ما داده بودند باز پس می گرفتند آن رنگ و آهنگها ، آرایه و پیرایه ها ، شعر و شکایتها و دیگر آنچه ما را بود ، بر جا ماند پروا و پروانه ی همسفری با ما نداشت تنها ، تنهایی بزرگ ما که نه خدا گرفت آن را ، نه شیطان با ما چو خشم ما به درون آمد اکنون او این تنهایی بزرگ با ما شگفت گسترشی یافته این است ماجرا ما نوباوگان این عظمتیم و راستی آن اشکهای شور ، زاده ی این گریه های تلخ وین ضجه های جگرخراش و درد آلودتان برای ما چه می توانند کرد؟ در عمق این ستونهای بلورین دلنمک تندیس من های شما پیداست دیگر به تنگ آمده ایم الحق و سخت ازین مرثیه خوانیها بیزاریم زیرا اگر تنها گریه کنید ، اگر با هم اگر بسیار اگر کم در پیچ و خم کوره راههای هر مرثیه تان دیوی به نام نامی من کمین گرفته است آه آن نازنین که رفت حقا چه ارجمند و گرامی بود گویی فرشته بود نه آدم در باغ آسمان و زمین ، ما گیاه و او گل بود ، ماه بود با من چه مهربان و چه دلجو ، چه جان نثار او رفت ، خفت ، حیف او بهترین ، عزیزترین دوستان من جان من و عزیزتر از جان من بس است بسمان است این مرثیه خوانی و دلسوزی ما ، از شما چه پنهان ، دیگر از هیچ کس سپاسگزار نخواهیم بود نه نیز خشمگین و نه دلگیر دیگر به سر رسیده قصه ی ما ، مثل غصه مان این اشکهاتان را بر من های بی کس مانده تان نثار کنید من های بی پناه خود را مرثیت بخوانید تندیسهای بلورین دلنمک اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است و آوار تخته سنگهای بزرگ تنهایی مرگ ما را به سراپرده ی تاریک و یخ زده ی خویش برد بهانه ها مهم نیست اگر به کالبد بیماری ، چون ماری آهسته سوی ما خزید و گر که رعدش رید و مثل برق فرود آمد اگر که غافل نبودیم و گر که غافلگیرمان کرد پیر بودیم یا جوان ، بهنگام بود یا ناگهان هر چه بود ماجرا این بود مرگ ، مرگ ، مرگ ما را به خوابخانه ی خاموش خویش خواند دیگر بس است مرثیه ،دیگر بس است گریه و زاری ما خسته ایم ، آخر ما خوابمان می آید دیگر ما را به حال خود بگذارید اینجا سرای سرد سکوت است ما موجهای خامش آرامشیم با صخره های تیره ترین کوری و کری پوشانده اند سخت چشم و گوش روزنه ها را بسته ست راه و دیگر هرگز هیچ پیک وپیامی اینجا نمی رسد شاید همین از ما برای شما پیغامی باشد کاین جا نه میوه ای نه گلی ، هیچ هیچ هیچ تا پر کنید هر چه توانید و می توان زنبیلهای نوبت خود را از هر گل و گیاه و میوه که می خواهید یک لحظه لحظه هاتان را تهی مگذارید و شاخه های عمرتان را ستاره باران کنید |
دریچه ها |
پیغام |
اکنون ساعت 01:44 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)