-
شعر
(
http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
| behnam5555 |
05-01-2010 06:50 AM |
ريزه ميزه، شعر نو
مصنوعی
با دندانهای پدرم میخندم
چهارده ساله میشوم
به شهر میروم
سرم از چرخوفلک میچرخد
از جادوی شبنمای چرخ دوچرخه
میچرخد
چرخ
چرخ
خ
خ
خودم را در بیمارستانهای شهر به خواب میزنم
و با صدای سفید ملحفهها و پردهها و پرستارها گرم میشوم
زرد
یرقان میشوم
چشم روی هم نمیگذارم
نمیگذارم
نمی...
چشم باز که میکنم
دهانام را اعلامیههای بیسوادی بسته است
پلک بر هم نمیگذارم
پلک بر هم نمی...
و پلاک سردی
شبها
تنهایی پیراهنام را پر میکند
زندهزنده شهید میشوم
عضو بیمصرف نقرهداغی میشوم
که عضوی از من
در طلائیه جا مانده
پا
به پای پدر عصا نشدم
پا به فرار میگذارم از
گور پدرم.
مصنوعی میدوم
با پای پدرم
مصنوعی.
ثنا نصاری
|
| behnam5555 |
05-01-2010 06:52 AM |
«بهار با گلی کوچک»
بهار با گلی کوچک
و زمستان با برفی سنگین
و پدر با خشونت و بوسه
به سراغ روزهایم میآیند
دیگر این پیراهن برای دو نفر جا ندارد
پس گوشَت را نزدیکتربیاور
تا صدایی را که از لولهی تفنگ میگذرد بشنوی
گوشَت رانزدیکتر بیاور
تا صدایی را که از لولهی تانک میگذرد بشنوی
همیشه درختان روبهرو زیبا نیستند
گاهی صدایی از شاخهها میآید
که حوصلهی گنجشکها را سر میبرد
حوصلهی این تفنگ را سر بردهای
گاهی برای اینکه بگویم محبوب من!
کافیست ساعت هفت بیدارت کنم تا به اداره بروی
و پشت میز کار سالخوردهات پیر شوی
تنها تنهاییات را میفهمم در آینه
و انگشتانی که شکوفههای سرخ میدهند
قصهای از آدمبزرگها برایت میخوانم
مقاومت کن
محبوب من!
مقاومت کن
چاقوها با انگشتهای بریده کاری نمیتوانند بکنند...
آرامآرام این قصه را میخوانم
و به آخر قصه که برسم
یا خوابت میبرد
یا در خواب سری را میبُرند
که گمانم مال ماست...
کتابها خمیازه میکشند و کتابخانه را باید عقب وانتی بزرگ گذاشت و برد
هر صبح با چمدانی از خانه بیرون میروم
هر شب با چمدانی به خانه برمیگردم
ای کاش جایی را برای سفر میدانستم...
محبوب من
طناب دور گردنات پوسیده نیست
و همیشه باید فکر کنی
به چهارپایهای که ناگهان از زیر پایت میکشند
رسول پیره
|
| behnam5555 |
05-01-2010 06:55 AM |
«کمحوصله»
دریا در کتابخانه بود
و مخاطبان بسیارش که ساعتها روبهرویش مینشینند
و به حرفهای شبیه به هم و بیپایاناش نگاه میکنند
درخت در کتابخانه بود
و پرندگانی که اوقات فراغتاش را پر میکردند
تفنگ در کتابخانه بود
و مردگانی که علاقهای به لباس نظامی نداشتند
چمدان در کتابخانه بود
و مسافران بسیاری که یا به جایی میرفتند
یا از جایی باز میگشتند
یا...
و حتی قطارها
و رئیسجمهورها
و...
در کتابخانهها بودند
اما هیچکدام جذاب نبودند
من نه شنا بلد بودم
نه پرواز
نه سفر
نه سیاست
و تنها پشت تمام کتابها نشستهبودم
در دوردست
به شکل کتابداری پیر و کمحوصله
که کتابهای تازهاش را
فقط برای تو نگاه میداشت.
رسول پیره
|
| behnam5555 |
05-01-2010 06:56 AM |
میگردد امشب زمین
بر مدار چرخش ۲ رقاص
که شوقشان آفتاب را
از پشت ماه بیرون میکشد،
و چهرههایی که کسوف تعصب
را به صورت دارند،
با دلی از حسرت یک چرخش دلبرانه پر
بر لبهاشان روضهی حیا میخوانند.
مهسا بیاتی
|
| behnam5555 |
05-01-2010 06:58 AM |
وقتی باد میوزد
بیقرار میشوم
گلهای پیراهنات را
با دلتنگی میچینم
كه زیرِ پوتینها پژمرده شدهاند!
چشمهایم را
به شرط گلوله بستهام
و فرشتهها
با روبانهای سبز
به تدفینِ ما میآیند
از تابوتی كه ماه
در آن زندهبهگور شد
از میخهای زنگزدهاش
خون میچكد
تمام درها را
به روی خود بستهام
سكوتِ اشیا
سكوتِ مجسمهها
كلافهام میكند.
آبِ دهانام را
آن قدر قورت دادهام
كه دو ماهی سرخ
در چشمهایم غرقشدهاند
روزی هزار بار میمیرم
روزی هزار بار میمیرم
در خانهای که
چراغهایش خاموش است.
حامد رحمتی
|
| behnam5555 |
05-01-2010 07:01 AM |
دریاچه
در سپیدهدم
پوست میاندازد
و ساحل
به تمنای آواز نهنگ؛
موج را به اعصاب میریزد
روز
چون دستی
گشوده میشود
به سمت مرگهای دیگر.
چه باید کرد؟
نه ابری در سنگ گره میخورد
نه کودکی به آواز قمریها
کف میزند
علتها
پردههای هوایند
و مگسها
در پنجره؛ پیچمیخورند.
دریا
دیوانهایست
که در دلهره نشست میکند.
رگهای بادبادک
در لحظهها جاریست.
چشمی
از درخت
آویزان میشود.
قابی
در پنجرهی باد میلرزد.
پاییز
چشمهای غایب اسفندیار
و شاهزادگان دیروز
در سالنهای بیمارستان
چشم در امید آیندهای بهتر
بلوطهای حنایی را
در خیالشان
از دهلیزهای سالها
عبور میدهند.
به پایان ضیافت
نزدیک میشویم
و خورشید
ساعتها را میچرخاند
چشمها مات میماند از نور
تا رؤیاها
در آبهایی بمیرند
سردتر از دستان آسمان
و ستارگان
در تشنگیهایی غرق شوند
خاکستریتر از کهکشان.
***
ما با خاطرات کور
پیمان بستهایم
از راههای ندیده گذشتهایم
در آینهای
دنیای خود را دیدهایم
برای دیدن لعاب نگاه
چشم در چشم شکستهایم.
قصههای پریشان آسمان را
در کوچههای تنگ
در قصههای شرقی و
چشمان افسوس
از سنگ آفتاب شنیدهایم
و میدانیم
کفنهای روز تنگ است
و خاک
ترانهی دوبارهی مرگ است
و زندگی
خنیاگریست
که هماره بر دریای مردهی خاک میگرید
و من بر دوش میکشم
درد دلازردگان جهان را
و پنهان میشود
در ترانههایی که دیگران سرودهاند
در سفرهای ناگزیر
در رگهای شب و
رنگهای روز
و میدانم
هیچ مرگی
اندوه را تسکین نخواهد داد
و هیچ سرودی
شب را به رنگی سرخ نخواهد نوشت.
سنگی که بر گردن آویختهام
به من چنین میگوید:
«تو تنها خواهیماند»
در شعرها پلک برهم میزنی
در شعرها پلک میزنی
با ارواحی در زنگهای بلند
با شاعری گمشده در رؤیا
روان به سمت هیچ
وقتی مسافر
شبحی جامانده در شهر است
چون سپیدی ِ پس از مرگ
در سکوت کویر و
لکهها
پنهان میشوی
در خیابان و
تابلوهای موزاییکی
با شکل بیوزن آسمان
در ستارههای بیپاسخ
و ماهیان
به جای خالی ِ تو مینگرند
وقتی تمام راهها را رفتهای
و ستاره
کودکیست
دور از دسترس
وقتی با آتش چشمهایت
ترانهای بر صخرهها نوشتهای
و با زنی در موجهای غزل
ملاقات عاشقانه داری
علیرضا آبیز
|
| behnam5555 |
05-01-2010 07:05 AM |
«مرا به آهنگ شعبده بیدار کن»
خاموشی درخت و
خاطرههای پرنده
منم
زخمی بر آستانهات
اینک/ ترانه مرگاش
هزار پله/ به کوچههای پرچم
بود
نه/ چه میگویی
بارانهای زمستانی/ جنس دیگری دارند
به یاد آر
زانوی فوارهای و
دستی که بر شانههای تو میوزد
سبز/ سبز سبز میشوی
مثل طلوع سپیدهای در برف
یادمان باشد
چیزی مگو
کارنامه سنگینی/ در تو پس میزند
ازدحام خیابان و/ دست مرا ندیده بگیر
برادران خاکستر و/ با د
جهان/ بر شعلههای تو میتازد
بزرگ و/ بزرگتر میشوی
سر/ به هوای واژههای تو میرود
گزمههای شبانه
در خوابند
قصابها/ به کوچه میآیند
دلواپس یا سی و/ سرنوشت داسی
تو
بر میهن تلخ نیلوفران
رفیق
از چه سخن میگویی؟
این خانه/ هزار پنجره دارد
هزار حافظه دریا و
مشتی گشوده از یادت
مرا به آهنگ شعبده/ بیدار کن
محمود معتقدی
|
| behnam5555 |
05-01-2010 07:09 AM |
چقدر باید آدمی عمر کند تا بفهمد
که لب به شکل بوسه آفریده شده است
که پرندگان ناگزیر از آوازند
که پیشهی جوانی عاشقیست
و من زرخرید تو نیستم سرور من!
چقدر باید آدمی عمر کند
تا بفهمد که شاخه برای شکستن نیست
که واژه جیبات را نمیرباید
و کلام پایت را نمیشکند!
و من زرخرید تو نیستم سرور من!
چقدر باید آفتاب در مغرب فرو شود
از مشرق برآید
بر تو بتابد
تا بفهمی که زمین میچرخد
و تو مرکز عالم نیستی
و هیچ کس زرخرید تو نیست سرور من!
چقدر باید آدمی عمر کند ای فرزند انسان!
تا بفهمد که زیر آسمان هیچ چیز تازه نیست
و باطل اباطیل است
و تو حتی لایق هجویهای هم نیستی سرور من!
در دیوار کعبه دیدم
بر سنگی نوشته بود:
زیانکار است فرزند آدم
و چه گمراه است آنکه میپندارد در راه است!
علیرضا آبیز
|
| behnam5555 |
05-01-2010 07:11 AM |
«از روح سنگ»
هی های
هوا غبار گرفته
باد خسته میوزد
صدای آواز مرا بشنويد
هی های
سينهام را شکافته-
دلام را پارهپاره میکنم
بياييد ببريد
هی های
آن نازنين ديگر نگاه نمیکند
هوا غبار گرفته
آبی آبی نيست
دست ميان دست نمیماند
هيچ چشمی مردمکاش نوشته ندارد
چيزی خوانده نمیشود
جز روح سنگ شدهی سنگ
صاف و بیرنگ.
سنگ گفتمت سنگ
نه مرمر چشم
فقط سنگ
روح سنگ
دل سنگ
کلام کسی که
اندوه ناگفتهی عشق را
در ذهن زمان نوشت و خواند-
تا قرنها بعد
کسی دوباره
با روح سنگشدهیخاکگرفتهاش بخواند.
هوا غبار گرفته
باد خسته میوزد
بايد رفت
هی های
آواز مرا بشنويد
سينهام شکافته
پاره دلام را ببينيد
آن نازنين ديگر حرفی نمیگوید
اسماعیل یوردشاهیان اورمیا
|
| behnam5555 |
05-01-2010 07:13 AM |
«به تنهايی نيامده»
بيا از اين جا برويم
دستمالات را برای چشمانام نگهدار عزيزم
اشکهايت برای خداحافظی
هيچکس با ما نيست
همه به تنهاييشان نگاه میکنند
و من و تو به فردا
به روزهای تنهايی نيامده
و زمان سرد آدمی
بيا از اين جا برويم
دستمالات را برای زخم دستانات –
نگهدار عزيزم
اسماعیل یوردشاهیان اورمیا
|
| behnam5555 |
05-01-2010 07:16 AM |
«گاهی به شکلِ کهن سال ِ مرگ»
هرجا و هر کجای جهان که باشم
باز به بسترِ بیخواب خود برمی گردم،
باز این عطر و اسم توست
که مرا
به مرور واژهها میخواند.
من از شروعِ تو بوده
که شب را
برای رسیدن به صبح میخواهم.
و تو
هر جا و هرکجای جهان که باشی
باز به رؤیاهای من بازخواهیگشت.
تو مرا ربوده، مرا کُشته
مرا به خاکسترِ خوابها نشاندهای
هم از این روست که هر شب
تا سپیده دم بیدارم.
دشوار است!
کسی باورنخواهدکرد،
اما تو
تکلمِ خواناترین کلمات را از من ربودهای،
تو
دل و دیدهی دریا پَرَست ِ مرا از تخیل تشنگی ربودهای.
حیرتآور نیست
عشق گاهی به شکلِ دوست میآید
عشق گاهی به شکلِ ... زبانام لال!
به من بگو بیانصاف
این چه خوابیست
که دست از ربودن رؤیاهای من برنمیدارد!
عشق
همین است در سرزمین من،
من کُشندهی خوابهای خویش را
دوستمیدارم.
حالا هزارههاست
خانه به خانه وُ
کو به کو،
هی میگردم و باز
بازت نمییابم به این جهان.
جهان
این جهانِ بی هر کجا
که مرا در مرارتِ کلمات ِ خود
کشتهاست.
سیدعلی صالحی
|
| behnam5555 |
05-01-2010 07:18 AM |
در گلویم قفلی پنهان است
و هر دوی شما کلیدش را دارید
یکی از شما
کلید را در گلویم میچرخاند
تا به حرف بیایم
دیگری
کلید را در مشتهایش نشان میدهد
و میرود
یکی از شما را وقتی که هست دوست دارم
دیگری را برای همیشه.
محمد بیاتی
|
| behnam5555 |
05-01-2010 07:20 AM |
غمگین است
ماه تنها
بر پهنهی آسمان
غمگینند
ستارهها
در کنار یکدیگر
حتی پرندهای که نشان کرده بودیم
و همهی عمر
سقف لانهاش را
ستارهها و ماه آراسته بودند
غمگین است
در این میان
تنها شهاب کوچکی
برای لحظاتی کوتاه
طعم زندگی را چشیده است.
محمد بیاتی
|
| behnam5555 |
05-01-2010 07:21 AM |
«نفس در هذیان خطوط»
و جنگ نزدیک شد
به رگهایم!
من این استکان مبهم را نمیدانم چرا نوشیدم!
حالا مثل دستهای تو
دنبال نیمهام میچرخم
در پاگرد صلح
بی درد سر!
و خوابام هنوز به دستهایت نرسیده است
نفس میکشی در هذیان خطوط !
من چشمهایت را نمیبندم
تا مثل جنگ از کلمات حرف میکشی
مانند مردی که نگاه ندارد و کتاب میخواند
جهان را چقدر گیج میروم
این نیمکتهای خالی هم ساکتند
و خون شهر دارد سر میرود
شاید لبخند اجدادمان پشت جنگ
ماسیده بماند
تا پنهان میمانیم از هرچه دیدنیست
حالا به خیابان میآییم!
و جمجمهی جنگ
شكسته میشود
به خیابان آمدیم
به همین سادگی!
حمیدرضا اکبری شروه
|
| behnam5555 |
05-01-2010 07:22 AM |
«همین فعلهای نمیدانم کجا»
سرریز از متن
همین فعلهای نمیدانم چی!
حرف از گیسوان تو هم میشود.
و سایههایی که شبیه هم نیستند.
شعر فقط میسوزد
در بیفعلی این جملات
تا اتو میکشی زبانام را در لوزی این حروف!
مخاطب باد میشوم در متن.
سرریز از نمیدانم چی/ نمیخواهم
حالا شناسنامهام مهر خورده است
با صدای بلند فکری کردهام!
و ماه پیراهناش را پاره در کوچه انداخته است.
جهان سرریز از متن/ رو به اتمام است!
این خط این نشان/ همین فعلهای نمیدانم کجا!
حمیدرضا اکبری شروه
|
| behnam5555 |
05-01-2010 07:25 AM |
برهم/ کنش:
از بس واقعیت دارند
آلودگیهای دردآور
آب دارند
روشناییهای هستیشناسانهات در آینه
زیر لجنهای ذهنات
دربارهی بیماران جوان حدسام این است
با سطح اقتصادی عمیق
پایینتر از خط رانت هم هستند
در هم/ جوشش:
روی پوست انگلیات خوابیده وولوول کنند
در خبرگزاریها از تو نامی نبرده
حاضر بودی تمام داراییات را هذیان
بزنی به فاز فضا
چیز متحرکی توی آینه نمیبینی
بلند میشوی
از بس که واقعاً
کرمها تمام مویرگهایت را مورمور میشوند
موریانه روی باسنات وول
حشرات موذی دور دماغات لای موهات
گول هیچ جانوری را نخورده
علیالخصوص آنهایی که توی آینه نیستند و هستند
بودت را به آب و آلودگی پاشیده تر کردی و ...
از هم/ واکنش:
از هم جدا شدن تا رسیدن به آتشفشانهای ماه
خودم را خارانده است
هذیان پارازیتوز *
گرفته میداند که
مختص متخیلان یک درصد
--------------------------------------
زیر خط فقر و آهن و ...
ای ای ای.
عابد اسماعیلی
|
| behnam5555 |
05-01-2010 07:27 AM |
«برگهای بیعشوهی ختمی»
میان آنچه در تنهاییام و آنچه در میان جامعه هستم
تبسم دخترکیست که نیست هرگز
کشتی نامرئی بزرگی در مه
که اسم پوسیدهام را با خود میبرد
آی کشتی اندوهگین!
اورانیومهای غنیشده خونآلودند کجا میبری؟
آی کشتی اندهگین!
هر از این خیابانها یک
که میان بولوار و میداناش
میل کثیف آزادی را نعره میزدم
اشباحی در بادند بر عرشهی تو میرقصند
با اسم پوسیدهی من کجا میبری؟
زمان گذشت و ساعت پنج بار نواخت
زمان گذشت و ساعت پنج عصر
دختری موطلایی بود
اسبسواری در طرح باد هی میریزد به هم چهرهاش را بود
زمان گذشت
و تبسم دختر
تنهایی مرا که زردوزیهای بال سنجاقکی قرمز در بیشههای شهرم بود
خط به خط میخواندمش از بر
و تبسم دختر
دوستان مرا یکی یکی، گلبرگهای گلی سرخ، میکند و بر باد میداد:
استخاره میکنم مرد!
گفت و چادرنماز گلدارش از کمرگاه هشتی
سر خورد پایین
و من اندام سنت این شهر را دیدم
سعدی گلبیانی
|
| behnam5555 |
05-01-2010 07:30 AM |
توی خیالهای خودم بودم
توی فکر خیابانی
که داشت وطنام میشد
من داشتم به دستهایم فکر میکردم
به انگشتهای نوازشگرم
حتی برای خیابان دست تکان دادم
من ندیده بودم که خیابان
وحشتزده است
من چشمهای خیابان را
ندیده بودم
که بستهاند
توی خیالهای خودم بودم
حتی برای خودم
شعر میخواندم
من فکر کردم
سربازی که به سمت من آمد
لبخند میزند
فکر کردم کاش
توی این خیابان
یک گلفروشی بود
من تفنگ را ندیده بودم
که شلیک میکند
قلب من گرم بود هنوز!
ناهید عرجونی
|
| behnam5555 |
05-01-2010 07:32 AM |
دوباره به من دروغ بگو
بگو که رؤیاهایت
میان مرگ و من
پرسه نمیزند
تنات را چند بار خلاصه کردهای
میان تن آب و طناب؟
چند بار مرد شدهای
به مرگ فکر کردهای
چند بار به من
به پیراهنام که نباشد
دروغ بگو قهرمان
مگر یک مرد
چقدر میتواند
راست بگوید؟
ناهید عرجونی
|
| behnam5555 |
05-01-2010 07:33 AM |
تنها نمیتوا ن گذشت
بر خطبههای زمستانی
شما هم/ خوش آمدید
نگاه کن
بر شانههای قلب تو میرویم
با چشم خاورانی سبز و
بر صف تشنگانی از همین باران
واژههای نخوانده را چه میکنی
این خا ک و
این زمان/ از ما چگونه میرود
جهان/ به سطری کودکانه
نمیبخشد ترا
آشفتهتر از توفانی و
شبیه دستی بر سر زانویت
با دل درختان و/ همسفران باد
گویی/ هنوز ضیافت دریاست و
تکانهی آشوبی/ از پی خاطرههایت
نام نامی عشق و/ تصویر خیابانی که
از سهم تو مینوشد
سلام
آسمان تهران
تازه نمیشود
مگر به رنگینکمان دستهایت
چقدر/ دلام از پس تیغههای تو
میجوشد
هزارهی صنوبران
رویای چه جنگلی به سر دارد؟
یادمان باشد
تنها نمیتوان گذشت
محمود معتقدی
|
| behnam5555 |
05-01-2010 07:34 AM |
گورستان
دهن درهی زمینیست
که از تحقیر آسمان به ستوه آمده
و زندگیش
از روی تقویمها گم شده
در اندوهاش
زنی خوابیده که هیچ وقت
تجربه نکرده پلکهای مرا
من اما
به اندازهی اندوه همین قبرها ...
دهانام گس شده
و هیچ کس پلکهای مرا
نخواهد بست
داوود مالکی
|
| behnam5555 |
05-01-2010 07:37 AM |
زائران از راههای کوهستانی میگذرند
از میان کشتزارها و چمنزارها
از بیابانهای لمیزرع
از رودخانهها و از دریاها
از جنگلها و از بیشهها میگذرند
از کنار ملوانهای خفته میگذرند
از کنار دروگران خسته میگذرند
از کنار سگها و گوسفندان میگذرند
آنها همیشه در گذرند
در هر شهری خیابانی به اسم خود دارند
منزلگاهی، خانقاهی، کلیسایی
و همچنان در گذرند
از زیارتگاهی به زیارتگاهی
در سرگشتگی مدام
که پایانی ندارد مگر آنگاه که خود
به زیارتگاهی تازه بدل شوند.
علیرضا آبیز
|
| behnam5555 |
05-01-2010 07:40 AM |
«گفتاری در زیبائیشناسی»
بر دیوارهی غار آلتامیرا
یابوی نقر شده
و چند خط در هم
بعضی صاف، بضعی شکسته
- شاید شکارچیهای بدوی -
و یکیدو نیزه
که چارده هزار سالی هست
درجا و معلق
پشت گاو را نشانه رفتهاند
شگردی نیست
هنر عقربیاست گرفتار در حلقهی آتش
نیش در پشت خودش فرومیکند
در صحنهی کوریوگرافی
با پیچ و تاب بداههی اندامی نرم
که اضطراب را در قابی از گوشت و استخوان نمایش میدهد
قصهی تازهای گفته نمیشود
حتا شعر دیجیتالی هم در شلآب صفرها و یکها
پنجرهای است که به پنجرهای باز میشود
آنکه پنجره را باز میکند
به آنکه روبهرویاش پنجره را باز میکند
خیره مانده است
هنر چیز تازهای نیست
کهنه هم نیست
پیچ و تاب خوردن فکر است
لای بوتههای تمشک
در خانهای ییلاقی با آجرهای سرخ
در شهری وهمی با مهی نقرهرنگ
و شهروندانی که در پهنهی مه
با طرحی از خط های شکسته و صاف
مثل حکاکی زمختی بر خلأ
این طرف آن طرف میروند
"ماه کینهای به دل نمیگیرد
چشمک بیفروغی میزند
و دهاناش، گوش تا گوش، به خنده باز میشود"
هنر هم همینطور است
کلی جسد در هنر پیدا میشود
کلی بوی سوختگی
گردن زدنها، بمبارانها
در «گرنیکا»
با گردن کشیدهی یابوی بیتن و پستانهای دوبعدی ِ زنی عزادار
جسدی بر دو دستاش
و بدنهای از شکل افتادهای که تازه شکل خودشان شدهاند
همین مسیح هم بر در و دیوار کلیساهای فلورانس
بارها مصلوب شده است
ولی در هنر هیچ کینهای نیست
بچه یتیمهای خیابانگرد
با کفشهای خندان و وصله-پینههای چارگوش
بیشتر از صد سال است که در پس کوچهای هی کبریت میزنند و میمیرند
بورژوآجماعت هم، البته، با دامنهای زربفت و حریر
لایه برلایه و مواج
با دستکشهای مخملی
و گیسوهایی که بالای سر، در تور نازکی، جمع شدهاند
همراه ارکستر مجلل
وسط تالار روشن رقص
چرخ میخورند
حتا در هنر کورههای آدمسوزی هم پیدا میشود:
"مینویسد آنگاه که شب بر آلمان فرومیافتد
موهای طلائی تو مارگارت
موهای خاکستری تو شالومیت
در کار کندن گوری در آسمانیم...
جای کافی برای خوابیدن هست آنجا"
کینه اما نه!
آن یابوی زخمی هم
بر دیوارهی سنگی
کینهای در دلاش نیست
نیزههای پادرهوا هم شکایتی ندارند
شاید جان کیتس جوان مرگ هم به همین فکر میکرد
وقتی خطاب به کوزهی باستانی گفت:
"تو ای عروس ِ هنوز دست نخوردهی خاموشی
فرزندخواندهی زمان رخوتناکی و سکوت"
باور کنید ما همهمان
در «هشت و نیم» ِ فلینی
یکبار هم که شده
دور میدان رقصیدهایم
بی هیچ کینهای
با دلقکها و کوتولههای سنج به دست
و حتا در «سالو» هم کینهای نیست
وقتی فاشیستی قهقهه میزند
و با چاقو چشم شهلای جوانی را از حدقه در میآورد
در خانههای فلزی و شبرنگ اوپنهایم که انگار
از نوک شیروانی بر زمین روئیدهاند
و پنجرههایشان رو به واژگون باز میشود
یا پلکانهای معلق اشر
که در انتهای راه ابتدای راه را میبلعند
در مزرعهی کیئفر که خرمنهایاش مدام آب میشوند
و خوشههای گندماش به آسمان نیلی سرازیرند
یا در خلوت ملوان ِ مست و پوتین به پای استیونس
که در کشتی متروکاش، در خواب،
زیر آسمان سرخ
ببر شکار میکند
هیچ نشانی از کینه نیست
و یابوی جاودانه
ماغی بلند میکشد.
علی ثباتی
|
| اکنون ساعت 05:29 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)