![]() |
رمان بسيار زيبا و خواندني قلب سنگي
سرآغاز
بمناسبت روز باشکوه مادر پدر جشن کوچکی ترتیب داده بود. با شوهر وپسر کوچکمان اشکان زودتر رفته بودم تا به مادر کمک کنم. برادرم فرهاد نیز با کمی تاخیر به جمع ما پیوست. دایی مسعود با خانواده اش و عمه لیلا با آقا محمود نیز دعوت داشتند. پس از صرف شام و جمع آوری سفره صحبتها گل انداخت. پدر هدیه ای گرفته بود. فرهاد پس از دادن هدیه به مادر گونه اش را بوسید و گفت : روزت مبارک مادر. قلب مهربان تو بیشتر از این ها ارزش دارد. شما و پدر برای ما خیلی زحمت کشیده اید. انشاءالله همیشه زنده باشید و سایه تان بالای سرمان باشد. مادر با مهربانی صورت فرهاد را بوسید و گفت : عزیزم ما کاری نکرده ایم. این وظیفه هر پدر و مادری است که تکیه گاهی برای فرزندانشان باشند. قبل از اینکه فرهاد جوابی بدهد با مهربانی رو به مادر کرده و گفتم: شما برای ما بیشتر از آنچه وظیفه بود عمل کرده اید. من و فرهادموفقیت خودمان را نتیجه زحمات و تلاش شماها می دانیم. الان فرهاد وکیل موفق دادگستری و منهم دبیری موفق هستم تمامی اینها نتیجه زحمات و فداکاری شماها بودهاست. این شما بودید که خوب بودن را به ما آموختید . مادر گفت: اینها همه بر اثرتلاش خودتان بوده ما فقط راه را به شما نشان داده ایم تا به هدفمان برسید و سپسادامه داد : احساس می کنم زن خوشبختی در دنیا هستم. دایی مسعود لبخندی زد وگفت: ببین بچه ها چه طور از قلب مهربانت صحبت می کنند . قلبی که روزی به قلب سنگی معروف بود. سپس انگاری به گذشته برگشته باشد به جایی خیره شد و گفت: خدای من چهروزگاری را پشت سر گذاشتیم . مادر لبخندی به دایی زد و گفت: مسعود جان درباره گذشته فکر نکن. مدتهاست که همه چیز را فراموش کرده ام و به قول رامین جان آن را به طوفان خاطره ها سپرده ام. در اینجا حس کنجکاویم تحریک شده از مادر خواستم که درباره گذشته و اینکه چرا به او لقب قلب سنگی داده اند برایمان صحبت کند. فرهاد نیز به کمک آمده و گفت: مادر جان حال که همگی دور هم هستیم خوب است که از گذشته ها صحبتی کند تا ماهم با اطلاع شویم. مادر که همواره از نقل خاطرات ایام گذشته اش طفره میرفت رو به دایی مسعود کرده لبخندی زد و گفت: بالاخره اینها را تو به جون من انداختی حالا مگه دست از سرم برمیدارند. پدر گفت : بچه ها مادرتان را اذیت نکنید گذشته جالبی نیست که شما اینطور مشتاق شنیدنش هستید. زن دایی شیما آهی کشید و گفت: آقا رامین این حرف رانزن سرگذشت همه ما برای خودش یک کتاب داستان است مخصوصا افسون جان که خیلی ... بعدسکوت کرد. فرهاد با کنجکاوی از پدر پرسید : اگر مادر قلب سنگی داشت چطور شما اورا برای زندگی با خود انتخاب کردین . در این سالهای زندگی همیشه شما را مانند دوعاشق دیده ام که لحظه ای طاقت دوری همدیگر را نداشته و حتی با صدای بلند با مادرصحبت نکرده اید. پس مادر نمیتوانسته قلب سنگی داشته باشد. پدر لبخندی زد و گفت: من عاشق قلب سنگی مادرت بودم و آن را دیوانه وار دوست داشتم سپس دستش را روی دست مادرگذاشته نگاهی دلنشین به صورت مادر انداخت. آقا محمود که تا آن لحظه در فکر فرورفته بود رو به پدر کرده و گفت: آقا رامین دیگه وقتش رسیده که بچه ها از گذشته بدانند بعد رو کرد به مادر و گفت : افسون جان لطفا تعریف کن. پدر گفت : تمام خاطراتبیشتر متعلق به افسون است . دختری که قلبی مانند سنگ داشت ولی دست روزگار آن رامانند خاکستر نرم کرد. در همان لحظه پدر رو به مادر کرد و گفت: عزیزم اگر خسته نمیشوی برای بچه ها تعریف کن می دانم دست از سرمان بر نمیدارند. مادر دستی به موهای خاکستری رنگش که کرد پیری روی آن نمایان بود کشید و با حالت خستگی گفت : آخه حوصله تان سر میرود بگذارید برای وقتی دیگر الان ساعت ده شب است باید استراحت کنید. شوهرم شاهین که خیلی مشتاق بود از گذشته مادر بداند گفت : مادر خواهش میکنم اینقدر طفره نروید شما هم برای امشب یک هدیه به ما بدهید و از شما می خواهیم کههدیه امشب شما تعریف خاطرات گذشته تان باشد . مادر لبخندی زد و گفت : خوب فردا جمعهاست و می توانیم تا صبح به گذشته سفر کنیم همه هورا کشیدند و دور مادر حلقه زدند. مادر خنده ای کرد و گفت : اینطور که شما مشتاق هستید بشنوید من هول می کنم. فرهادگفت: مادر جان دوست دارم چیزی از قلم نیندازی. مادر با مهربانی گفت: باشه پسرم بهت قول میدهم که چیزی را پنهان نکنم شاهدان اطرافم نشسته اند و با این حرف به دایی مسعود و آقا محمود نگاه کرد و لبخند قشنگی زد. من گفتم تورو خدا مامان زودتر شروع کن دلم داره آب میشه. مادر شروع کرد و همه به چهره زیبای مادر خیره شدیم. |
قلب سنگی قسمت اول ما یک خانواده شش نفری بودیم که خوشبخت در کنار هم زندگی می کردیم پدر مرد زحمت کشی بود و مادر عاشق شوهر و بچه هایش. دو خواهر زیبا داشتم به نامهایشکوفه و رویا و برادرم مسعود که الان او را میبینید از من پنج سال بزرگتر است بعداز آن اتفاق شوم به من لقب قلب سنگی دادند. یازده سال بیشتر نداشتم در یکی ازروزهای گرم تابستان همراه خانواده داخل حیاط روی نیمکت زیر درخت گیلاس نشسته وداشتیم هندوانه ای خنک میخوردیم که زنگ در را زدند. مادر برای باز کردن در رفت وبعد از مدتب برگشت و در حالیکه لبخند شیرینی روی لب داشت به خواهرم شکوفه نگاه کرد. پدر پرسید کی بود. مادر نگاهی به ما کرد و گفت: بچه ها لطفا بروید توی اتاق خودتان می خواهم با پدرتان کمی صحبت کنم . پدر پرسید : چرا بچه ها را بلند کردی؟ مادرلبخندی زد و گفت: خواستم حرفی بزنم که نباید بچه ها اینجا باشند . من که کنجکاوشده بودم با دلخوری همراه خواهرانم داخل اتاق شدیم. آرام خود را به دستشویی که نزدیک حیاط بود رساندم به سختی می شد از سوراخ هوا کش بیرون را نگاه کرد چشمم به آفتابه مسی گوشه دستشویی افتاد .آنرا زیر پایم گذاشتم هنوز روی آفتابه خوب جابه جا نشده بودم که از زیر پایم لیز خورد و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم در بغل پدرم داخل حیاط بودم و مادر بصورتم آب میریخت و خواهرانم در اطرافم داشتند گریه میکردند و داداش مسعود که همیشه با من لجبازی میکرد و مانند کارد و پنیر بودیم وقتیدید که به هوش آمدم اشکهایش را پاک کرده و گفت: آخ جون خوب شد تا تو باشی که از این فضولی ها نکنی. از حرفهای نیش دار مسعود خونم به جوش آمد خواستم از جا بلند شوم تایک نیشگون از او بگیرم درد شدیدی در سرم احساس کردم و دوباره داز کشیدم . تازه متوجه شدم سرم شکسته است. دلم طاقت نیاورد گفتم: خوب بالاخره چه خبر بود که ما نبایستی می شنیدیم. مادر با عصبانیت گفت: باز تنبیه ات نشد . با این حالش از فضولی دست برنمیدارد. پدرم با خنده گفت: دخترم راست میگه زودتر بگو تا ایندفعه خودش رانکشته و با همان خنده دلنشین ادامه داد : عزیزدلم خودم برات میگم. سپس ادامه دادبرای شکوفه خواستگار آمده من که همچنان از درد سر امان نداشتم چنان شوکه شدم که مادر ترسید و گفت پناه بر خدا دختر چرا لال شدی ؟ به شکوفه نگاه کردم .صورتش ازخجالت سرخ شده بود یکدفعه زدم زیر گریه. پدر با تعجب پرسید: عزیزم چرا گریه میکنی ؟ گفتم : نمیخواهم شکوفه عروسی بکنه. پس شبها من پیش کی بخوابم؟ خودتون میدونین که من بدون آبجی شکوفه شبها خوابم نمیگیره . آخه من بدون او تنها میمانم . پدرم خندید و گفت دخترم بالاخره تو هم یک روز عروس میشوی و ایندفعه من و مادرت بایستی گریه کنیم. مادر با عصبانیت گفت : من که اصلا برای افسون گریه نمی کنم تازه از خدام هست که او را هرچه زودتر ببرند تا من از دستش راحت شوم. شکوفه من را به اتاق برد و گفت: حالا که اینجا هستیم بیا سرت را پانسمان کنم. نمیدانم چرا از آن به بعد هر وقت شکوفه را می دیدم چنان قلبم به طپش می افتاد که خودم به خوبی در آن سن و سال آن را حس میکردم. رویا و شکوفه خیلی ساکت و آرام بودندو همیشه در خانه به مادر کمک می کردند و اجازه نمی دادند که مادر زیاد کار خانه را انجام دهد. مادر به رویا و شکوفه خیلی احترام می گذاشت و آن دو را مثل چشمهایش دوست داشت و همیشه گله می کرد و می گفت : افسون بر عکس آنها خیلی بازیگوش و سرزبون داراست و مدام از من پیش پدر شکایت می کرد. خواستگار شکوفه یکی از دوستان صمیمی دایی محمود بود و دایی هم خبر نداشت آن روز که من زخمی شدم عمه داماد بود که بامادر جلوی در خانه قرار خواستگاری را گذاشته بود. وقتی دایی محمود شنید که دوستش به خواستگاری خواهرزاده اش آمده خوشحال شد و اصرار داشت جواب مثبت بدهند. و بالاخره روز خواستگاری مشخص شد تا هفته آینده پدر و مادر داماد از شیراز به تهران بیایند. پدر همچنان در تدارک مراسم خواستگاری بود ما نیز به کمک مادر خانه را کاملا تمیزکرده بودیم. خواهرم شکوفه خوشحال بود . اولا داماد دانشجو بود ثانیا پسری باادب که همه تعریفش را می کردند و دایی محمود از اینکه دوست صمیمی اش به خواستگاری آمده دائما از او تعریف می کرد و از متانت و خوشگلی اش در جلوی شکوفه حرف می زد و من نیزحرص می خوردم. زمان سپری می شد تا روز خواستگاری فرا رسید. زنگ در به صدا درآمد وپدر برای باز کردن در از اتاق خارج شد. آقا داماد با یک دسته گل همراه پدر و مادر وعمه اش وارد خانه شدند. من هم کنار پدر نشستم. کم کم صحبتها گل انداخت. مادرداماد زن مودب و با وقاری بود و پدرش نیز در کنار پدرم روی مبل نشسته و با لهجه شیرین شیرازی صحبت میکرد. داماد هم کت و شلوار مشکی پوشیده و با پیراهن سفید وکراوات قرمز که واقا برازنده اش بود. او از شرم صورتش گلگون شده بود. پدر از داماد سنش را پرسید و او با صدایی که کمی از شرم می لرزید گفت : بیست و دو سال دارم ودانشجو هستم. من که همچنان از صحبتهای گرم و صمیمانه آنها رنج می بردم با ناراحتیرو به مادر داماد کرده گفتم: نمی پرسید عروس خانم چه هنری دارند؟ با لبخند جواب دادبرای ما فرقی نمی کنه. اصل انسانیت و معرفت اوست که خودشمان آمده. کارها را بعدا میشود یاد گرفت. عمه خانم هم گفت : پسرمان از خود شکوفه خانم خوششان آمده. مادر بااخم نگاهم کرد. دلم هوری ریخت. سپس ادامه دادند حاج خانم شکوفه جان خیلی کارها بلداست خیاطی- آشپزی. امسال دانشگاه قبول شده. ولی منکه می خواستم هر طور شده مراسم خواستگاری بهم بخوره سریع گفتم نخیر اصلا این طوری نیست شکوفه اگر خیاطی بلد بودچرا برای من یک بلوز ندوخته. مادر که کنارم نشسته بود آرام چنان نیشگونی از پهلویم گرفت که جیغم فضا را پر کرد. اطرافیان همه زدند زیر خنده و آقای شریفی گفت: دخترم ما همینجوری خواهرت را قبول داریم. من که خود را شکست خورده دیدم با خجالت و عجله اتاق را ترک کرده و به حیاط رفتم. از طرفی در دلم غم سنگینی نشسته بود. ترس ازاینکه بعد از رفتن میهمانها مادر چه بلایی سرم خواهد آورد به گوشه حیاط رفته و بعداز ربع ساعتی دلم طاقت نیاورده و خواستم ببینم نتیجه خواستگاری چه می شود. جلو درپذیرایی ایستادم و گوشم را به در چسبانده تا حرفهایشان را بشنوم که یکباره در بازشده و نقش زمین شدم. همه به طرف در برگشتند و با دیدن من در آن حالت زدند زیر خنده. خجالت کشیدم خودم را جمع و جور کرده خواستم از اتاق خارج شوم که پدر گفت دختر گلم بیا کنارم بنشین . با نگاه پر مهر پدر دلم آرام گرفت . پدر گفت دخترم چرا امروزشیطون شدی بیا بغل من بنشین. با شرمندگی آهسته کنر پدر نشستم و دیگر جیکم در نیامد. آقای شریفی گفت : انگاری این دختر گلت ماشاءالله رودست دختران دیگه زده. سپسپدر با مهربانی دستی به موهایم کشید و گفت : افسون خانم خیلی به خواهرهایش علاقهدارد و جدایی از شکوفه برایش خیلی سخت است. آقای داماد که اسمش رامین بود رو بهپدر گفت: افسون خانم انگاری شما را مانند اسمش افسون خود کرده است چون خیلی او رادوست دارید. من که به خاطر حرکات بدم نمی توانستم حرف بزنم سرم را پایین انداخته وسکوت کردم. پدر خندید و گفت: آقا رامین این دختر شادی خانه ما است. مسعود بالحنی جدی گفت تمام سروصداهای این خانه فقط از افسون است. خدا کنه او را زودتر بهخانه شوهر ببرند تا یک نفس راحتی کشیده و از شر او خلاص شویم. من سکوت کرده ولیحرصو درآمده بود و خواستم جواب دندان شکنی به او بدهم به اجبار جلوی زبانم راگرفتم. طفلک شکوفه همچنان محجوب در حالیکه چادر سفید و گلدارش را روی سر کشیده بود مدام خودش را جمع و جور کرده و با نگاه پر مهرش به من فهماند که حرمت مجلس راحفظ کرده و سکوت کنم. گفتگوها به پایان رسید. ایندفعه من دوست داشتم که مهمانهادر خانه بمانند چون فکر کردم بعد از رفتن آنها مادر حسابی تنبیهم می کند. بالاخره میهمانها رفتند و تصمیم بر این شد که مراسم را یک هفته بعد برگزار کنند. پدر بامادر و مسعود بعد از بدرقه میهما نها به اتاق برگشتند من گوشه ای ساکت کز کردهبودم. مثل اینکه پدر به مادر گفته بود که با من کاری نداشته باشد. مادر چیزی به مننگفت . مسعود تا خواست غوغا به پا کند که چرا اینگونه رفتاری داشتی پدر گفت: آقامسعود لطفا ساکت شوید دخترم به اشتباه خود پی برده است. لطفا شما کوتاه بیایید. مسعود با ناراحتی و غرغر کنان به اتاق خودش رفت. |
تصمیم گرفتم از شکوفه که درآشپزخانه مشغول ریختن چای بود عذرخواهی کنم. به طرفش دویدم و به سرعت دستم را دورکمرش حلقه کردم و با این کار شکوفه تعادلش بهم خورده و چای ریخت روی دامنش و کمی ازپایش سوخته و با صدای فریاد شکوفه و شکستن استکان همه به آشپزخانه آمدند.
من از ترسبه گوشه آشپزخانه پناه برده و گریه می کردم. شکوفه به طرفم آمد و سرم را در آغوشکشیده گفت : ناراحت نباش افسون جان نمی دانم چرا امروز اینطوری شده ای. با گریهگفتم: بخدا خواستم از شما عذرخواهی کنم انگاری باز اشتباه کردم. خواهر گونه ام رابوسید و گفت همین قدر که به اشتباه خودت پی بردی برای من کافی است. پدر وقتی دیدخیلی ناراحت هستم دستم را گرفته و همراه خودش به پارک برد. روزها پی در پی می گذشت و رفت و آمدها ادامه داشت تا روز عقد کنان جشن مفصلی توسطخانواده ها ترتیب داده شد. در روز جشن عقد کنان رامین کنار شکوفه مثل مردهایخوشبخت بود و لبخند از روی لبانش دور نمی شد. چند ماهی از مراسم عقد کنان رامینو شکوفه گذشته بود که به اصرار خانواده رامین به شیراز دعوت شدیم. اولین ماهتابستان بود بعد از تعطیلی مدارس همراه خانواده عازم شیراز بودیم. ساعت شش صبح باصدای پدر از خواب بیدار شدیم. پدر اجازه نداد حتی صبحانه را در منزل بخوریم همگی مارا به کله پزی دعوت کرد و حرکت کردیم. مادر کنار پدر نشسته بود . من و شکوفه و رویاو مسعود روی صندلی عقب ماشین بودیم. با اذیت و آزار مسعود صدای جیغم بلند شده وشکوفه بغلم کرد. ناخودآگاه به شکوفه گفتم آبجی جون وقتی به شیراز رسیدیم موقعبرگشتن تو هم با ما می آیی: شکوفه لبخندی زد و گفت : افسون جون این چه حرفیه می زنیحتما برمیگردم و با صدای آرامی گفت: تا وقتی بابا و مامان اجازه ندهند از شما جدانخواهم شد. بغض کرده و گفتم: تورو خدا آبجی جون زود به زود به دیدن ما بیا. شکوفه خندید حتما خواهر کوچولوی من. بعد صورتم را بوسید . رویا خیلی کم حرف وآرام بود لبخندی زد و گفت : افسون از الان ماتم گرفته. نمی دانم وقتی نوبت خودش بشهچطور می تونه پدر و مادر را با این روحیه ترک بکنه. اخمی کردم و گفتم : من هیچوقتازدواج نمی کنم می خواهم همیشه پیش بابا و مامان بمونم. مسعود با صدای بلند گفت : واویلا خدا به داد ما برسه. |
پدر خنده ای کرد و گفت: دخترم ماشاءالله اینقدرخوشگل و خوش زبان است که فکر کنم در سن پانزده شانزده سالگی در خانه را از پاشنهبکنند.
مادر گفت : خوب بسه دیگه تا افسون بد و خوب خودش را تشخیص نده شوهرش نمیدم. مسعود گفت : این دختر را که من دیدم تا پیر بشه بد و خوب خودش را تشخیص نمیدهد. پس نکنه می خواهید تا زمان پیری بیخ ریشمان باشه؟ همگی زدند زیر خنده . خواستم مشتی به پهلوی مسعود بزنم که شکوفه مانع شد و با خنده دستم را گرفت وبغلم کرد. مادر گفت : اتفا قا چند وقت پیش که آقا رامین به دیدنمان آمده بودگفت خیلی از افسون خوشش آمده . چون خیلی شلوغ و زیرک است. شکوفه لبخندی زد وگفت: یکبار هم به من گفته بود انگار افسون زیاد از من خوشش نمی آید چون وقتی بهدیدنش می آیم با اخم و ناراحتی بدرقه ام می کند. ولی بهش گفتم ام به دل نگیردچون افسون از کودکی در کنارم بوده و زیادی به من وابسته است کمی حسادت می کنه. با اخم گفتم باید هم حسودی بکنم اگر شما جای من بودید اینکار را نمی کردی. وقتیآقا رامین از شیراز می آید من شما را نمی بینم مدام یا بیرون می روید یا در اتاقترا می بندی و خودتان را حبس می کنید وقت نداری که حتی با من حرف بزنی. پدر خندهای کرد و گفت : دخترم راست می گه دیگه. چرا باید او را مدام تنها بگذاری که او نسبتبه رامین حسودی بکنه. شکوفه با خجالت سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. چندکیلومتری از تهران خارج شده بودیم که پدر جلو مغازه کله پزی ماشین را نگه داشت وگفت : پیاده بشین که خیلی گرسنه ام شده. حتما شما هم مثل من گرسنه اید. همگیپیاده شدیم و بیرون رستوران روی نیمکتهای پهنی که رویشان گلیمهای رنگارنگ انداختهبودند نشستیم. قلیان خوش نقش و نگاری کنار هر تخت به چشم می خورد پدر دائما باشکوفه شوخی می کرد و او نیز با صورتی قرمز شده سرش را پایین می انداخت و آرام غذایشرا می خورد. من پدر را خیلی دوست داشتم و او را بهترین پدر دنیا می دانستم. دستخودم نبود احساس بدی داشتم و مدام به صورت پدر نگاه می کردم و دوست داشتم بهتر پدررا حس کنم. رویا گفت : افسون چرا دائما به بابا نگاه می کنی ؟ پدر خندید آخردخترم تازه می خواد منو بشناسه. مادر لبخندی زذد و گفت : اینقدر اذیتش نکنیدحتما طفلک خوابش میاد صبح زود بیدار شده. مسعود با حالت تمسخر گفت : واله رفتار اینلوس عجیب غریبه آخه اگر کسی خوابش بیاد چشمهاشو می بنده ولی این زل زده و بربر بابارا نگاه می کنه. بعد همگی به خنده افتادند. با ناراحتی گفتم : تو دیگه رجزخوانی نکن از همه بدتری فقط بلدی آدم را ذلیل کنی. مسعود تا خواست جوابم را بدهدپدر مانع شد. فقط مسعود چشم غره ای بهم کرد و با انگشت برایم خط و نشان کشید و منهم برایش زبان در آوردم. بعد از خوردن صبحانه همگی سوار ماشین شدیم. ایندفعهکنار مادر نشستم . پدر خیلی سرحال بود. دائما به شوخی فرمان ماشین را ول کرده و دستمی زد. مادر چند بار با نگرانی تذکر داد که این کار را نکن و پدر با گفتن کلمه چشمقربان به رانندگی ادامه می داد. لحظه ای بعد خواب سنگینی کلافه ام کرده بود. وقتی دیدم روی پای مادر نمی توانم بخوابم روبروی مادر نشسته و سرم را روی پای مادرگذاشتم و بخواب رفتم. |
نمی دانم چه مدت گذشته بود که یکدفعه با صدای ترمز شدیدماشین وحشت زده از خواب بیدار شدم و وقتی به خود آمدم در کنار جاده افتاده بودم . سریع بلند شدم سرم به شدت می سوخت . وقتی دست به سرم کشیدم متوجه خرده شیشه ها شدم . از لابه لای موهایم خون می چکید. به اطراف نگاه کرده چشمهایم داشت از حدقهبیرون می زد. یک طرف ماشین زیر لاستیکهای کامیون به طور وحشتناکی له شده بود . باپاهای لرزان به طرف پدر رفته قلبم به شدت می زد. پدر در حالی که سرش روی فرمانماشین بود حرکتی نداشت. سرش را بلند کردم صورتش پر از خون بود و فرمان ماشین در تنشفرو رفته بود . وحشت زده به عقب رفتم لال شده بودم . تمام تنم می لرزید عقب عقبرفته و به پدر نگاه می کردم. پایم به چیزی خورد برگشتم و نگاه کردم شکوفهعزیزم روی آسفالت جاده بیهوش افتاده بود . کنارش نشسته و سرش را در آغوش گرفتم. ولیحرکتی نداشت. وای خدای من شکوفه زیبا و دوست داشتنی ام با یک نسیم بهاری پرپرشده بود. هر چه صدایش کردم جوابی نداد. وقتی سرش را برگرداندم متوجه شدم که کنارشقیقه اش خون جاری شده. با سر آستین خون را پاک کرده و با گریه صدایش کردم. آبجیتورو خدا بیدار شو من میترسم آبجی ولی صدایی نشنیدم . به اطراف چشم دوختم مادررا دیدم . شکوفه را آرام روی زمین گذاشته و پیش مادر رفتم . او نیز بیهوش کنار جادهافتاده بود. سر مادر را بغل کرده و صدایش زدم . او در حالت بیهوشی ناله ای سر داد . بلند شدم و آبی که در کلمن بود را به صورتش ریختم. بهوش آمد . چند تا از دندانهایششکسته و دهانش پر از خون بود . با وحشت بلند شد و به اطرافش نگاه کرد و با دست مرابه عقب هول داد. وقتی متوجه مرگ پدر شد صدای ناله و شیونش بلند شد و گریان بطرفخواهرانم رفته و قتی دید شکوفه فوت شده موهایش را با چنگ می کشید و صورتش را میخراشید و شیون و ناله می کرد. من به طرف رویا رفتم . او ناله ضعیفی کرده و مادررا صدا زد. مادر به طرف رویا آمد و او را در آغوش گرفت و روی صورتش آب ریخت. رویا ی زیبا چشمهایش را باز کرد و به مادر نگاهی انداخت و با صدای ضعیفی گفت : مامان بابا و بعد چشمهایش را برای همیشه بست. مسافرینی که از آن جاده عبور میکردند ماشینها را پارک کرده و به کمک ما آمدند . مسعود که بیهوش کنار جاده افتادهبود را به هوش آوردند و متعجب به صحنه تصادف نگاه می کردند. زنها سعی می کردند مادررا ساکت کنند. یکی از مسافران جهت آوردن کمک به اورژانس آن شهرستان رفت . اماهیچکس نمی توانست جلوی شیون و فریادهای مادر را بگیرد. مسعود شکه شده و حیران بهاطراف نگاه می کرد که یکدفعه یکی از آن مسافران جلو مسعود رفته و با چند سیلی او رابه خود آورد. سپس مسعود نیز به گریه افتاد. من در کنار شکوفه نشسته و موهایبلند و خرمایی رنگ خواهرم که روی زمین پخش شده بود را با گیره موی خودم بسته و درحالیکه گریه می کردم نگاهی به پدر و شکوفه و رویا انداختم دلم آتش گرفت داد زدمخدایا چند تا. سرنوشت پرده سیاهش را سایبان خانه مان کرده بود. و بوی بد مصیبتمشامم را می آزرد. احساس کردم زمین به من می خندد. از زنده بودنم نفرت پیدا کرده ودوست داشتم با پدر و خواهرانم بودم. پس از گذشت مدت زمانی صدای آژیر آمبولانسمرا به خود آورد. زمان جدایی از پدر و خواهرانم رسیده بود. مادر همچنان به شکوفهچسبیده بود و فریاد می زد و نمی گذاشت جگر گوشه اش را از او جدا کنند. اما مامورینآمبولانس مادر را از او جدا کرده و مارا با ماشین پلیس به بیمارستان رساندند. مامورین و خدمه آمبولانس نیز به حال مادر می گریستند. چند تا پرستار به کمک منو برادر و مادرم آمدند و در یک اتاق ما را بستری کردند . مادر روی تخت نشسته وهمانطور جیغ می کشید و خودش را می زد و صورتش را با ناخن می خراشید . با تزریقآمپول توسط یکی از پرستاران مادر به خواب رفته و بعد دستهای مادر را به تخت بستند . مثل اینکه دیوانه ای را زنجیر می کنند. من و مسعودآرام روی تخت کز کرده و مانند آدمهای لال و کر به گوشه ای خیره شده بودیم. در همینموقع پرستاری به طرفم آمده گفت : دخترم بیا پایین می خواهم سرت را پانسمان کنم. همراه او به اتاق پانسمان رفتم و موقع پانسمان آرام گریه می کردم. نگاهی بهپرستار کرده گفتم : پدر و خواهرانم را کجا برده اند ؟ می دانم که آنها مرده اند. پرستار بغض گلویش را فرو خورد و گفت : دخترم آنها نمرده اندآنها همیشه در منار شماهستند. یکباره پرستار گفت : خدای من از پایت خون می آید و سرسع با قیچی قسمت سرزانوی شلوارم را پاره کرد و گفت باید دکتر را صدا کنم بدجوری زخمی شده ای. وقتیزانویم را دیدم از زخم آ« حالم بهم خورد. گوشت پایم گرد تا گرد پاره شده بود واستخوان پایم بخوبی معلوم بود صورتم را برگرداندم. پرستار با ناراحتی گفت تو چطور متوجه نشدی مگه درد نداشتی؟ با بغض گفتم : دردسینه ام بیشتر از درد پام است. پرستار سرم را در آغوش کشید و آرام به گریهافتاد و دکتر را صدا کرده و پارگی پایم را بخیه زده و با تزریق آمپول بخواب رفتم. |
مدتی در خواب بودم که با صدای شیون مادر از خواب پریدم. برادرم مسعود کنار مادرایستاده بود و گریه می کرد و می گفت: مامان تورو خدا ساکت باشم اینقدر خودت را اذیتنکن.
بعد از گذشت چند ساعت عموها همراه دایی محمود وارد اتاقی که بستری بودیمشدند. وقتی آنها را دیدم انگاری داغمان دوباره تازه شده و شروع کردیم به گریه کردن. دست مادر را به تخت بسته بودند. ولی او همچنان فریاد می کرد و شکوفه و رویا وپدر را صدا می زد. عموها و دایی وقتی متوجه شدند چه بلایی سرمان آمده همچنان فریادمی کشیدند و گریه می کردند. دایی محمود خودش را به درو دیوار می زد. توسطپرستاران آنها را به آرامش دعوت کردند. رامین شکوفه را در منزل دایی محمود دیدهبود و از او خوشش آمده و به خواستگاریش آمدند. مادر با ناله پرسید : به شما چهکسی گفت که ما بدبخت شده ایم.؟ دایی با صدای گرفته ای گفت : مسعود با من تماس گرفتهو من نیز موضوع را تلفنی به آقای شریفی اطلاع دادم. مادر با ناله گفت : جوابرامین را چی بدهم ؟ چی بگم ؟ خدا چی بگم؟ دوباره شروع کرد به ناله زدن. شب آنحادثه شوم آقای شریفی همراه زنش و رامین به بیمارستان آمدند. هر سه هراسان بودند. مادر با دیدن رامین شروع به گریه کرد و با فریاد گفت : رامین جان تو دیگه عروسنداری . تو دیگه عزیز نداری و در همان حال از هوش رفت. رامین با شنیدن این حرفشوکه شد و با ناباوری گفت : نه ... این دروغه شکوفه نمرده دایی محمود دستش را رویشانه رامین گذاشت و با گریه گفت : رامین . سپس رامین با فریاد گفت : شما دروغ میگوئید نمی توانم باور کنم و با مشت به درو دیوار می زد و گریه می کرد. دایی وعموهایم به زحمت رامین را آرام کردند. مینا خانم و آقای شریفی گریه می کردند وعروسشان را به نام صدا می کردند. در همین موقع پرستار وارد اتاق شده و با ناراحتیگفت : شماها به جای اینکه آنها را تسلا داده و به آرامش دعوت کنید خودتان بیشتر ارآنها ناراحتی می کنید. لطفا همه بیرون یروید تا کمی استراحت کنند. همگی بیرونرفتند به غیر از مینا خانم. او با التماس خواست که پیش مادر بماند و دیگر شیوننخواهد کرد. پرستار قبول کرده و اجازه داد که ایشان بماند. بعد از مدتی بسختیاز روی تخت پایین آمدم و لنگ لنگان از اتاق بیرون رفته و در راهرو قدم زدم و یک یکاتاقها را سرک کشیدم تا دوباره پدر و خواهرانم را بیایم . اتفاقا به اتاقی رسیده کهروی درب آن نوشته بود سردخانه. آرام در را باز کرده و بدون وحشت وارد شدم آنجا محلسرد و بی روحی بود . آهسته جلو رفتم صدای ضعیفی به گوشم رسید. جلوتر رفتم آقارامین بود که کنار صندوق جسد خواهرم ایستاده بود و با گریه داشت با جسد بی روحشکوفه صحبت می کرد. صورت زیبای شکوفه همانند فرشته ها بود. انگار به خواب عمیقی فرورفته باشد. مژه های بلند و فر دارش در آن صورت زیبا و سفید مانند برگ گل کوکبزیبا و قشنگ بود. انگاری شکوفه داشت خواب بهشت زیبا را می دید که اینچنین با اشتیاقچشمهایش را بسته و اصلا توجهی به کسی نداشت که برای باز بودن آن چشمها آرزو داشتند. بی اختیار یک دفعه جیغ بلندی کشیده و خود را روی جنازه شکوفه انداختم . رامینهر چه خواست مرا آرام کند نمی توانست. در آ« موقع عشق شکوفه عزیز به رامین رافراموش کرده سیلی محکمی به صورتش زده و با فریاد گفتم : به من دست نزن تو باعث مرگآها شده ای. مقصر شما هستید که ما بدبخت شدیم و با گریه ادامه دادم اگر اصرار شما وخانواده ات نبود که به شیراز خراب شده بیاییم الان آنها زنده بودندرامین باناراحتی نگاهم کرد. باور نمی کرد که من دارم این حرفها را می زنم. دوباره فریاد زدهمشتهای نفرتم را حواله سر و صورت رامین کردم. در این موقع دستم را گرفته و سرم رادر آغوش کشید و به گریه افتاد و من با ناله گفتم : شکوفه را خیلی دوست داشتم چراخانواده ام را به شیراز دعوت کردید. چرا؟ چرا؟ دیگر نفهمیدم چه شد. |
|
دایی محمود مرا در آغوشگرفته و گفت : افسون جان بس کن و مرا کنار کشید دیگر نمی توانستم گریه کنم. اشکمخشک شده بود انگاری چشمه اشکم را به پدر هدیه داده بودم. |
پس از اتمام مراسم تصمیم براین شد که به تهران بیاییم. به درخواست رامین من و مادر سوار ماشین آنها شدیم. پدربزرگ و مادربزرگ و مسعود با ماشین عمو علی و عموی دیگر با دایی محمود زودتر بهتهران رفته تا خانه را برای ورود ما آماده کنند. |
پدر و مادر رامين مدام با مادر در تماس بودند. يادم مي آيد که يک روز سر مادر فرياد کشيدم که چرا خانواده آقاي شريفي دست از سرمان بر نمي دارند.
|
مادر وقتي بياعتنايي من را ديد هديه رامين را باز کرد و گفت : ببين افسون آقا رامين چه لباسقشنگي براي تو فرستاده. ماشاءالله چقدر خوش سليقه است. |
|
فورا دراتاقم را قفل کرده و رفتم داخل رختخواب دراز کشيدم. صدايي دايي و رامين را مي شنيدمکه با خوشحالي باه همديگر صحبت مي کردند وتعارفات آنها فضا را پر کرده بود . |
دايي محمود در زد و آمد تو اتاق. رامين مرا ول کرد و با ناراحتيدستي به موهايش کشيد. |
|
|
|
|
|
|
|
بیرون رستوران فضای سبز و محیط سنتی درست کرده بودند که کنارهر تخت قلیان روشنی به چشم می خورد. فرهاد به گارسون سفارش هندوانه و میوه وچای داد. همه روی نیمکتها نشستیم. |
|
|
ساعت هفت شب بود که پیرزنمرا صدا زد. وقتی به آشپزخانه رفتم پیرزن با دیدن من گفت : خوب حالا من باید بروممواظب غذاها باش تا موقع آمدن آنها غذاها گرم باشند. سفره آنطور که گفتم تزئین کن. گفتم : چشم مادربزرگ به خدا من این لطف را حتما جبران می کنم و بعد مقداری غذاکشیدم و گفتم : خودت زحمت کشیده ای . لااقل کمی برای خودت غذا ببر و مقداری پولخواستم به او بدهم . پول نگرفت و گفت : دخترم امروز بهترین روز زندگیم بود. منهیچوقت امروز را فراموش نمی کنم . و بعد غذا را گرفت و رفت. آدرس خانه اش راگرفتم که هر چند وقت یک بار به دیدنش بروم. احساس رضایت می کردم پیش خودم گفتم : وقتی دایی اینهمه غذا را ببینه از تعجب شاخ در میاره. رفتم حمام کردم . هنوزموهایم خیس بود که زنگ در به صدا درآمد. دایی محمود بود. جلو رفتم و گفتم : سلام خسته نباشی دایی جون عزیزم. دایی لبخندی زد و گفت : چیه سرحال هستی وادامه داد : ببینم هنوز کسی نیومده ؟جواب دادم جز شما هیچکس در این خانه را بهصدا در نیاورده است. دایی به پذیرایی آمد و خواست به آشپزخانه برود که من سریعدر آشپزخانه را کلید کردم و گفتم : حق ورود به آشپزخانه را نداری. دایی لبخندیزد و گفت : بروم چلو کبابها را بگیرم. اخمی کرده و گفتم : اصلا حرفش را نزن. هرچی درست کردم باید بخورید. دایی گفت : آخه من چون دایی هستم می خورم . ولی آنبیچاره ها چه گناهی کرده اند که باید تحمل کنند و ادامه داد : نمی دونم این بوی خوبغذا از خانه همسایه می آید یا اینکه از آشپزخانه جنابعالی. گفتم : نمی دونم. فکر نکنم کشک بادمجان آنقدر بو داشته باشد که فضای خانه از بوی آن پر شود. داییبا صدای نیمه فریاد گفت : چی ؟ کشک بادمجان درست کرده ای. دختر جان خجالت بکش من میروم چلوکبابها را از رستوران بیاورم. و با این حرف از خانه خارج شد. لبخندی زدهو با خودم گفتم : اینطوری دایی تنبیه می شه و توی خرج می افته. اون باشه که دیگهمنو نخواد امتحان کنه. میوه ها و شیرینی ها را روی میز چیده بودم و همه چیزبرای پذیرایی آماده بود. در همان لحظه مادر و مسعود همراه آقای شریفی به خانهآمدند. مادر پرسید :دایی کجاست؟جواب دادم : رفته سر کوچه کبابها را بگیرهبیاره. مادر اخمی کرد و گفت : می دانستم دست و پا چلفتی هستی. امشب آبروی منوبردی. مینا خانم گفت : منکه برنامه غذاها را به رامین جان دادم چرا قبول نکردی؟جواب دادم: آخه اون موقع غذایم روی اجاق بود و احتیاجی به آن نداشتم. مادربا تعجب گفت : غذا چی درست کردی؟ نکنه غذاها را سوزاندی و دایی مجبور شده چلوکباببخره. لبخندی زده و گفتم : تا حالا کی کشک بادمجان را سوزانده است که من دومیشباشم. مادر با فریاد گفت : نکنه می خواستی کشک بادمجان به مهمانها بدهی ؟گفتم : مگه چه عیبی داره کشک بادمجان هم یک نوع غذاست. رامین لبخندی زد وگفت : شما برای جواب دادن کم نمی آورید. لیلا خنده ای کرد و گفت : من فقط کشکبادمجان می خورم حتما خوشمزه است. در همان لحظه فرهاد و خانواده اش هم رسیدند. وقتی فرهاد را دیدم خیلی خوشحال شدم . با خوشحالی به او سلام کردم ولی او خیلیرسمی با من احوال پرسی کرد. چیزی نگفتم. از ته دل خوشحال بودم که در این آزمایشسر بلند شده ام. با اینکه می دانستم دارم خودم را گول می زنم ولی از اینکه آبرویمجلوی آنها نمی رفت خوشحال بودم. جلو رفتم . کت فرهاد را از او گرفتم و زیر لبگفتم : انگار از اومدن به اینجا راضی نیستی. و بعد به طرف اتاق خواب رفتم تا کت اورا آویزان کنم. (چه پرو) شیما خنده کنان به اتاق آمد و گفت : شنیده ام داییمحمودت امشب می خواهد تو را امتحان کنه. گفتم : این حرف را کی به شما گفته ؟شیما خنده ای سر داد و گفت : دایی شما به فرهاد گفته و فرهاد هم شه ما. گفتم : خوب پس دایی به همه خبر داده است و بعد در دل با خود گفتم واقعا خدا بامن بود که آن پیرزن را برایم فرستاد وگرنه امشب می بایست مسخره دست دایی و اطرافیانمخصوصا فرهاد می شدم. و دوباره خدا را شکر کردم. فرهاد کنار تلوزیون روی مبلخیلی سنگین نشسته بود. رامین بدون توجه به او داشت مجله می خواند . پیش دستیبرداشتم و همراه میوها جلوی فرهاد گذاشتم.(اه) وقتی داشتم پیش دستی را جلوی اومی گذاشتم نگاهی به من انداخت و آرام گفت : انگار خیلی سرحال هستی. جواب دادم : درست برعکس شما چون اینقدر اخم کرده ای که هر کی ندونه فکر می کنه ورشکست شده ای. فرهاد آرام صحبت می کرد. آرام گفت : کی باعث این اخم شده ؟گفتم : خودت چراباید حسود باشی که حالا برایم اخم کنی و بعد لبخندی زده و رفتم کنار شیما نشستم. مسعود از دیدن شیما خیلی خوشحال بود ولی آن را بروز نمی داد. گلگون بودنصورتش خوشحالی درونش را نشان می داد. در همان لحظه دایی محمود با قابلامه بزرگیداخل اتاق شد. همه به خنده افتادند. فرهاد نگاهی به من انداخت و در حالی که لبخندروی لبهایش بود سری به عنوان تاسف تکان داد. از این کار او حرصم درآمد. رامینرو کرد به دایی و گفت : محمود جان چرا به زحمت افتادی. همان کشک بادمجان خیلی بهتربود. غریبه که اینجا نبود چرا رفتی کباب خریدی. دایی لبخندی زد و گفت : دیدیبهتون گفتم این دختر فقط قد بلند کرده ولی از زندگی کردن چیزی نمی دونه. رامینلبش را گزید و چشم غره ای به دایی رفت و گفت : دیگه بی انصافی حرف نزن خوب نیست. دایی گفت : افسون خانم پاشو در آشپزخانه را باز کن تا قابلامه را داخل آشپزخانهبگذارم. تو چرا اینقدر بی خیال نشسته ای. انگار نه انگار که برای ما جلوی اینهمهخاطر خواه آبرو نگذاشته است. سرخ شدم و اخمی به دایی کردم و گفتم : این قابلامهغذای شماست و غذای من در آشپزخانه است. لطفا شما قابلامه غذایتان را در اتاق خواببگذارید. اصلا خوشم نمیاد که قابلامه شما کنار قابلامه من باشد . چون غذای شماآبروی غذای من را می برد. دایی با تمسخر گفت : اگه این حرف را نزنی چطور میتوانی کمی از خجالتت را کم کنی. و بعد قابلامه را به اتاق برد. دایی گفت : ساعتهشت و نیم است بهتره شام را بیاوریم. گفتم : الان زود است ساعت نه غذا را میآوریم. دایی با کنایه گفت : می ترسم خورشتهایی که درست کرده ای از دهن بیفته. در حالی که یک پایم را روی آن پای دیگر می گذاشتم گفتم : شما نگران آن نباش . هر چی بگذره غذا جا افتاده تر می شه. مسعود به شوخی گفت : مخصوصا کشک و بادمجان . شیما گفت : آبروی منو بردی . حالا از این به بعد آقا فرهاد باید همکلاسداشتنم و بی عرضگی اورا به رخم بکشه. اخمی به شیما کردم و گفتم : بی خود حرفنزن لطفا بعد از شام نظر بدهید تا دیگران هم بشنوند و بعد یک عدد شیرینی در دهانمگذاشتم . همه از اینقدر بی خیال بودنم تعجب کرده بودند. یک لحظه چشمم بهرامین افتاد. نگاه او به من خیره ماند . لبخندی زد و گفت : می دانم غذاهای خوشمزهای درست کرده ای. گفتم : خوشحالم که شما مانند بقیه مسخره ام نمی کنید . ازاطمینان شما واقعا ممنون هستم. شیما آرام به پهلویم زد و گفت : بدجنس نشو . فرهاد و ناراحت نکن. آن روی رامین حساس است. به ساعتم نگاه کردم و بلند شدم ودر حالی که به طرف آشپزخانه می رفتم گفتم : دایی جون لطفا سفره بزرگ را پهن کنغذاها جا بگیره. دایی با تعجب گفت : شوخی می کنی. گفتم : من درمورد آشپزیبا کسی شوخی ندارم. مادر و شیما برای کمک به آشپزخانه آمدند از دیدن آن همه غذاشوکه شده بودند. دایی وقتی به آشپزخانه آمد با دیدن قابلمه ها چشمهایش گشاد شدهبود. با خوشحالی گفت : ای بدجنس کوچولو. می خواستی من بیشتر تو خرج بیفتم. کلی پولکبابها را دادم. با خنده گفتم : حقت بود. حالا حرف نزن که خیلی گرسنه هستم. دایی با خوشحالی سفره را پهن کرد. وقتی غذاها چیده شد همه تعجب کرده بودند. آقای شریفی گفت : پس غذا کشک بادمجان بود؟لبخندی زده و گفتم : به شمانگفتم تا برایتان سوپریز باشه. همه شروع کردند به غذا خوردن. آقای شریفیاینقدر تعریف دست پخت مرا کرد که یک لحظه خجالت کشیدم. دایی گفت : تو این همهغذا بلد بودی و خودت را به نادانی می زدی. و ادامه داد : ببینم نکنه از همسایه هاکمک گرفتی. به شوخی اخمی کرده و گفتم : دایی جون این به جای تشکر شماست. اگهدوست داری برو از آنها بپرس من حتی از خانه بیرون نرفته ام. رامین لبخندی زد وگفت : افسون خانم راست می گه وقتی من خواستم از طریق مادر به ایشون کمک کنم او قبولنکرد و اصلا صدایی هم از توی آشپزخانه بیرون نیامد. با نگرانی به رامین نگاهکردم. لبخندی زد و سرش را پایین انداخت |
|
|
حلقه ای اشک در چشمان درشت و سیاهشدرخشید و با بغض گفت : دوست داری از او برایت بگویم ؟ |
|
|
|
|
|
|
|
به گریه افتادم و به اتاقم رفتم . به خوملعنت فرستادم که چرا این کار را با او کردم. |
خوشبختانه فرهاد همراه خانواده اش و عموی بزرگشآمدند و فرهاد گفت که عمویش کمی دیر کرده بود و آنها مجبور شدند بخاطر او منتظربمانند و معذرت خواهی کرد.بعد از تعارف زیاد نوبت من شد که چای را دوبارهببرم.فرهاد خیلی سرد و رسمی روی مبل نشسته بود و اصلا لبخند روی لبهایشنبود.بعد از سلام کردن ، چای را جلوی بزرگترها گرفتم.وقتی چای را جلوی فرهادگرفتم او بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد استکان چای را برداشت و اصلا تشکرنکرد.از عصبانیت داشتم منفجر میشدم.کنار عمو علی نشستم.عمو علی دربارهشیربها و مهریه صحبت کرد و فرهاد بدون کوچکترین مخالفت همه را پذیرفت.مادرم باگرفتن شیربها مخالفت کرد و فقط مهریه را که عمو تعیین کرده بود پذیرفت.عمویفرهاد رو کرد به فرهاد و گفت:آفرین پسرم چقدر خوش سلیقه هستی.این عروس خانوم را ازکجا گیر آوردی که اینقدر خوشگل است؟فرهاد نگاه سردی به من انداخت و گفت:عمو جانخوشگلی برایم مطرح نیست ، فکر کنم خودتان بهتر این موضوع را بدانید و زیر لب ادامهداد:ای کاش به جای خوشگلی کمی با معرفت و با وفا بود.از ناراحتی سرخ شدهبودم.پروین خانم بطرفم آمد و مرا بوسید و گفت:عزیزم انشالله خوشبخت شوی.میدانمفرهاد خوشبختت میکنه.بعد یک گردنبد طلا در گردنم اویخت.همه دست زدند و شیرینی رامسعود تعارف کرد.فرهاد را با ناراحتی نگاه کردم ولی او بی توجه داشت با عموعباس صحبت میکرد.زن عمو گفت:الهی قربونت بشم دخترم چقدر سرخ شدی.کتایونگفت:سفیدی زیاد این عیب را دارد که خجالت آدم را زود نشان میدهد.فرهاد نگاهسردی به من انداخت و بعد دوباره صورتش را از من برگرداند.عموی فرهاد یکدفعهموضوع عقد را پیش کشید.عموهایم جا خوردند و با تعجب گفتند ولی به این زودی عقدرخلی عجولانه است.فرهاد گفت:ولی از نظر شرعی نامزدی طولانی اصلا صحیح نیست.واینکه هر دو جوان هستیم و نمی خواهم اشتباهی انجام بدهیم.من می خواهم وقتی افسونخانوم را با خودم پیش فامیل هایم میبرم با هم محرم باشیم تا هردو معذبنباشیم.عموهایم چون متعصب بودند قبول کردند و قرار شد به زودی عقد صورتبگیرد.بعد از ساعتی فرهاد و خانواده اش برای خداحافظی بلند شدند.موقع خداحافظیفرهاد با همه خداحافظی کرد جز من.خیلی ناراحت بودم.پروین خانوم مرا در آغوش کشید وبا من روبوسی کرد و شیما وقتی می خواست بوسم کند زیر گوشم گفت:ناراحت نشو ، فرهادداره کمی قیافه می گیره.تو به دل نگیر.بهت قول میدهم خودش برای آشتی پیش قدم میشودلبخندی به شیما زدم و او خداحافظی کرد.بعد از مراسم نامزدی فرهاد تا دو روز بهدیدنم نیامد.از این همه سردی او ناراحت بودم ولی حق را به او میدادم.چون خودم باعثاین رفتارش شده بودم.بعد از گذشت دو روز از آن ماجرا در شرکت مشغول کار بودم واقای محمدی با چند نفر خارجی جلسه داشت که فرهاد زنگ زد.بعد از سلام و احوال پرسیسردی که تحویلم داد گفت:ساعت سه به دنبالت می ایم تا با هم بیرونبرویم.گفتم:ولی فرهاد جان امروز اقای محمدی جلسه دارند و من باید اینجاباشم.کمی دیر به خانه میروم.فرهاد بدون این که چیز دیگه ای بگوید یکدفعه گوشیرا قطع کرد.با ناراحتی خودم به دفتر کارش زنگ زدم.منشی او گوشی رابرداشت.گفتم:می خواهم با اقای وکیل صحبت کنم.منشی گفت:ایشون امروز با کسی تلفنیصحبت نمیکنند.گفتم:من نامزدش هستم و اگه شما به او بگویید که من زنگ زده امحتما صحبت میکند.منشی با صدایی که با بغض همراه بود گفت:گوشی دستتان.بعد ازکمی انتظار منشی گوشی را برداشت و گفت:ایشون می گویند نمی توانند صحبت کنند و کاردارند.گوشی را محکم گذاشتم.حرصم از این حرکات او داشت در می آمد.چند دفعه تصمیمگرفتم نامزدی را به هم بزنم ولی دلم راضی به این کار نشد.چون خودم را مقصر در اینرفتارش میدانستم.اقای محمدی به اتاقم امد و فیش حقوقی را به دستم داد و گفت:سر برجاست و شما سراغی از حقوقت نمی گیری.گفتم:دستتان درد نکنه.اصلا یادم نبود که سربرج است.با من من پرسید:شما جواب خواستگای را به خواستگارتان دادید؟سرم رابلند کردم.نگاهی به صورت ریز نقشش انداختم و گفتم:بله.جواب را داده ام.لرزشدستهایش را می دیدم.سرخ شده بود.وقتی سکوتم را دید گفت:نکنه جواب مثبت داده اید کهسکوت کرده اید؟گفتم:بله.جوابم مثبت بود.در حالی که رنگ صورتش به وضوح پریدهبود لبخندی کمرنگ زد و گفت:تبریک میگم.امیدوارم خوشبخت شوید.به اتاق خودشرفت.وقتی جلسه تمام شد به خانه زنگ زدم و گفتم:شب به خانه عمو عباس میروم وانجا می مانم.مادر با بی میلی قبول مرده و من به جای اینکه خانه عمو عباس برومبه خانه مادربزرگ رفتم.انها با دیدن من خیلی خوشحال شدند و بعد از پذیرایی مفصلی کهاز من کردند پدربزرگ خواست تا موضوع ناراحتی خودم را برای انها تعریف کنم.بابغض و ناراحتی همه موضوع را تعریف کردم.پدربزرگ در حالی که داشت توت خشکش را میخورد گفت:عزیزم باز تو اشتباه کردی ، تو بایستی او را قانع میکردی یا اینکه به اومی گفتی بیاید دنبال تو و بعد او در شرکت می نشسا وقتی کارت تمام شد با هممیرفتید.گفتم:آخه چقدر باید کینه ای باشد.او می خواهد غرور مرا خردکند.پدربزرگ خنده ای کردو گفت:فرهاد غرور تو را خرد نکرده است.تو بودی کهشخصیت و غرور و مردانگی او را زیر سوال بردی.دخترم این رفتار فرهاد حقت بود.تونبایستی او را اینقدر اذیت کنی.مادربزرگ گفت:آخه عزیزم با مردها هر چه ملایم تربرخورد کنی ، در زندگی موفق تر هستی.وقتی به مرد محبت کنی گردن مرد مال خودشنیست.واقعا هستی اش را به پای زن میریزد.حتی مرد حاضر است جانش را بخاطر اوبدهد.(مادربزرگ زیادی غلو کردی در مورد مردها!!)آهی کشیده و گفتم:مادربزرگ شمابا پدربزرگ خیلی خوشبخت هستید؟مادربزرگ خندید و گفت:این خوشبختی را تو به مادادی.ما مدیون تو هستیم.ساعت ده شب بود که زنگ در به صدا رد امد.هر سه نفر تعجبکرده بودیم.مادربزرگ رفت در را باز کرد.اقای محمدی بود.وقتی او تعجب مرادید لبخندی زد و گفت:مگه شما به خانواده تان خبر ندادید که به اینجا می آیید؟بانگرانی گفتم:نه چیزی به انها نگفتم.فقط گفته ام میروم خانه عمو عباس و شب را انجامی مانم.او گفت:همه دارند دنبال شما می گردند.چون عموی سرکار خانم در حال حاضردر خانه شما هستند و انها موضوع نبودنتان را فهمیده اند.گفتم:شما از کجا خبردارید؟اقای محمدی عینک درشتش را روی چشم جابجا کرد و گفت:اقا رامین به تهرانامده است و او به خانه ما زنگ زد و از من سراغ شما را گرفت و پرسید که شما چه موقعاز شرکت بیرون امده اید.من چون به شما قول داده بود که آدرس اینجا را به کسی نگویمچیزی به رامین نگفتم ، فقط گفتم ساعت 5 وقتی جلسه تمام شد شما از شرکت بیرون آمدهاید.سریع اماده شدم و از پدربزرگ و مادربزرگ خداحافظی کردم و با اقای محمدی بهخانه رفتم.دم در رو کردم به اقای محمدی و گفتم:اگه میشه شما هم با من بیایید.میترسمکه...و بعد سکوت کردم.او لبحندی زد و گفت:باشه.بعد از ماشین پیاده شد و با هم بهخانه رفتیم.اشتباه بزرگی کردم.نبایستی از اقای محمدی خواهش می کردم تا با من بهخانه بیاید.چون وقتی فرهاد وبقیه او را دیدند فکرهای ناجوری در ذهن کردند.مسعودو خانواده ی اقای شریفی و فرهاد انجا بودند.عمو عباس و دایی محمود هم بودند.وقتیمرا با اقای محمدی دیدند همه جا خوردند.بعد از سلام و احوال پرسی با اقای محمدی همهبه من نگاه کردند.بخاطر وجود اقای محمدی سکوت کردند ولی در داخل داشتند منفجرمیشدند.وقتی به جلوی رامین رفتم او ارام و با حالت نگرانی پرسید:تا حالا کجابودی؟لبخند سردی از ترس فرهاد زده و گفتم:خانه یکی از دوستانمبودم.میترسیدم به اتاقم بروم ، چون اگه میرفتم فرهاد به اتاقم می امد و دمار ازروزگارم در می آورد.کنار فرهاد نشستم.نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم.عموعباس با حالت عصبی پرسید:دخترم ، کجا بودی؟شنیده ام قرار بود امشب به خانه مابیایی!با صدایی که از ته چاه بیرون می امد گفتم:خانه یکی از دوستانم رفته بودمو او اصرار کرد تا شب را آنجا بمانم.فرهاد با حالت کینه و عصبانیت گفت:پس اقایمحمدی خانه دوستتان چکار میکردند؟اقای محمدی گفت:افسون خانوم به من گفته بودندکه کجا میروند.شماره تلفن دوستشان را به من داده بودند که هر وقت با ایشان کارداشتم تماس بگیرم.چون چند تا از لیست های خرید داروها رو با خودم به خانه برده بودمتا اگه اشتباهی در این لیستها بود با ایشون در تماس باشم.نفس راحتی کشیدم ، ولیفرهاد قانع نشد و گفت:ولی وقتی اقا رامین با شما تماس گرفت شما گفتید که نمیدانیدافسون کجا رفته است!اقای محمدی لبخندی زد و با متانت گفت:بله.ان لحظه اصلاحواسم به تلفن رامین جان نبود و مهمان داشتم.ولی وقتی گوشی را گذاشتم تازه یادم امدکه افسون خانم شماره تلفن دوستشان را به من داده است.ببخشید اگه شما را نگرانکردم.و ادامه داد:با اجازه من دیگه باید بروم.ببخشید که مزاحمتان شدم.بعد بلند شد وخداحافظی کرد.من و رامین و مسعود به بدرقه او رفتیم.میترسیدم که کنار مسعود باشم ،بیشتر در کنار رامین بودم.وقتی به اتاق امدیم مسعود با خشم بطرفم امد ولی رامینمانع او شد و جلویش را گرفت.مسعود رو به فرهاد کرد و گفت:اقا فرهاد اگه من به جایتو بودم یخدا افسون را ول میکردم.او لیاقت تو را نداره.او باید با مردی ازدواج کنهتا مثل خودش دروغگو و سر به خوا باشه.به گریه افتادم و به اتاقم پناهبردم.لحظه ای بعد رامین به اتاقم امد و با ناراحتی گفت:این چه مسخره بازی استکه در اورده ای؟از یک ماه قبل تا حالا فرهاد بیچاره کلی لاغر شده است.مگه تو انساننیستی که به او ظلم میکنی؟تو از عشق او سوءاستفاده کرده ای.مادرت همه چیز را دربارتو وعذاب دادن فرهاد بیچاره را تعریف کرده است.اخه تو چرا اینقدر با او بد برخوردمیکنی؟تو اصلا شعور و انسانیت شکوفه را نداری.با من اینطور برخورد میکنی بکن منچیزی نمیگویم ولی حالا که شنیده ام فرهاد نامزدت است چرا اینقدر او را اذیتمیکنی؟گفتم:اخه او مرا درک نمیکنه.امروز به شرکت زنگ زد و خواست که با هم بیرونبرویم.گفتم که جلسه داریم ولی او عصبانی شد و گوشی را قطع کرد.او می خواهد شخصیتمنو خرد کنه.وقتی به دفترش زنگ زدم فرهاد نخواست با من صحبت کند.چرا او باید اینطوربا من برخورد کند؟از وقتی نامزد کرده ایم به دیدنم نیامده است.حتی به من تلفننمیزند.بعد بلند شدم و بطرفم کیفم رفتم.رامین گفت:ولی تمام اشتباه ها همهاز تو بود و باید حالا حرکاتش را تحمل کنی.ده هزار تومان حقوق گرفته بودم.پنجهزار تومان را به رامین داده و گفتم:اگه میشه شما این مقدار پول را بگیرید 5 هزارتومان را ماه دیگه یکجا به شما میدهم ، چون بقیه این پول را باید به کس دیگریبدهم.رامین به شوخی گفت:ولی شما قرار بود همه را یکجا به من بدهید.جا خورده وگفتم:ولی من ده هزار تومان بیشتر حقوق نگرفته ام.بعد بقیه پول را به رامین داده وگفتم:اشکالی نداره این را هم بگیرید و لطفا طلاهایم را بدهید.در حالی که پول رادسته میکردم و بطرف رامین دراز کرده بودم یکدفه فرهاد در را باز کرد.وقتی دسته پولرا در دستم درد که بطرف رامین دراز است با اخم گفت:من نباید از کارهای تو سر دربیاورم؟در همان لحظه رامین با یک معذرت خواهی کوتاه از اتاق خارج شد و من وفرهاد را تنها گذاشت.فرهاد بطرفم امد.دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالااورد و درحالی که از عصبانیت عضله صورتش میلرزید گفت:اگه به من نگویی که داری با منچکار میکنی بخدا ولت میکنم و همه چیز را که با دست خودم ساخته ام نابودمیکنم.خیلی دوستش داشتم.گفتم:خودت میدونی که چقدر دوستت دارم.خندهتمسخرآمیزی سر داد و گفت:تو دروغ گویی.تو موجود پستی بیش نیستی که داری به من خیانتمیکنی.از این حرف فرهاد عرق سردی روی پشتم نشست.سرم را پایین انداختم.فرهادبطرف پول ها رفت و گفت:حقوق گرفتی؟جواب دادم:آره.امروز گرفته ام.با حالتعصبانی بطرفم برگشت و گفت:پس چرا ان را به رامین میدادی؟به من من افتاده بودم ونمیدانستم به او چه بگویم.فرهاد با عصبانیت پول ها را بطرفم پرت کرد و گفت:پسچرا لال شدی؟در حالی که داشت از اتاق خارج میشد گفت:دیگه هر چه بین ما بود تمامشد.فردا تکلیفت را روشن میکنم.و سریع از اتاق خارج شد.ترسیده بودم.سریع بطرف دررفتم.صدا زدم فرهاد صبر کن.ولی او در حیاط بود و داشت ماشینش را روشن میکرد.(اولباید در حیاط رو باز میکرد بعد ماشین رو روشن میکرد اینطوری که میری تو در!)بهحیاط رفتم و در ماشین را باز کرده و گفتم:فرهاد تو رو خدا صبر کن.تو چرا اینطوریشدی؟فرهاد فریاد زد:گمشو دختره هرزه.باز خودم را کنترل کردم.دستش راگرفتم و در حالی که سوییچ را با دست دیگرم از ماشین بیرون می کشیدم گفتم:تو رو خدابه حرفم گوش کن و بعد اگه دوست داشتی دیگه سراغم نیا.فرهاد مرا محکم به عقب هولداد.به دیوار خوردم.فریاد زد:باز می خواهی دروغ بگویی؟به گریه افتادم.گفتم:نهفرهاد دروغ نمیگویم.من به حرفهایم را ثابت میکنم.خواهش میکنم آرام باش.فرهادسرش را روی فرمان ماشین گذاشت و با ناراحتی گفت:گریه نکن.حرف بزن بگو ببینم تو داریبا من چه میکنی؟اشک هایم را پاک کرده و گفتم:اخه اینجا که نمیشه ، بیا به اتاقمبرویم.سرش را از روی فرمان ماشین برداشت نگاهی به صورتم انداخت و گفت:تو برولباست را عوض کن و صورتت را بشور با هم بیرون میرویم و صحبت میکنیم.داخل خانهشدم.رنگ صورتم به وضوح پریده بود.همه با نگرانی نگاهم کردند.از دیدن لیلا و میناخانوم خجالت می کشیدم.رامین نگاهی به صورتم انداخت و با ناراحتی گفت:خودت باعث شدیکه همه درباره تو فکرهای ناجور بکنند.با سر حرفش را تصدیق کردم.به اتاقمرفتم.لباسم را عوض کردم و بعد از شستن صورتم با فرهاد سوار ماشین شده و از خانهخارج شدیم.(ایندفعه درو باز کردید؟!)نمیدانستم از کجا شروع کنم.گفتم:فرهاد قولمیدهی به کسی چیزی نگویی؟با خشم نگاهم کرد و گفت:تو به اون مرتیکه بی همه چیزاطمینان میکنی ، با او حرف میزنی با او بیرون میروی ولی به من که شوهرت هستماطمینان نداری؟با ناراحتی گفتم:فرهاد تو رو خدا اینطور صحبت نکن.تو درباره مناشتباه میکنی.فرهاد ماشین را کنار پارکی نگه داشت و گفت:پیاده شود کمی قدمبزنیم.پیاده شدم و کنار فرهاد شروع به قدم زدن کردم.فرهاد گفت:افسون حرفبزن ، دیگه داری حسابی دیوانه ام میکنی.گفتم:حالا نمیشه تا مدتی صبر کنی و بعدباریت تعریف کنم؟با خشم بطرفم برگشت و فریاد زد:نگفتم؟!باز می خواهی به من دروغبگویی.سریع گفتم:باشه.بس کن.برایت تعریف میکنم.تو چرا اینجوری شدی؟به همه شکمیکنی.یکدفعه فرهاد گفت:الهی شیما ذلیل بشی که منو بدبخت کردی.به خندهافتاده و گفتم:مگه شیما با دوستان دیگرش رفت و آمد نداشت؟پس چرا وقتی مرا دیدیدیوانه شدی؟با حالت عصبی گفتم:من گول ظاهر تو را خوردم.حالا بگو بین تو و اقایمحمدی چه میگذره که من نباید بدونم.با اخم گفتم:بین من و او چیزی نیست که توبدانی.فقط من از اقای محمدی یک خانه کرای کرده ام.با تعجب ایستاد و به صورتمخیره شد و گفت:خانه کرایه کرده ای؟!گفتم:لطفا دیگه اینو نپرس چون دوست ندارمکسی از ماجرا بویی ببره.با عصبانیت چنگی به موهایم کشید و با خشم گفت:اگه نگوییخانه را برای چه موضوعی کرایه کرده ای تو را ول نمیکنم.اینقدر میزنمت تا همینجابمیری.(این چرا مثل گربه چنگ میندازه!؟یا مثل سگ هار پاچه میگیره؟!)متوجه شدمکه فکرهای ناجور درباره خانه کرده است.گفتم:باشهوباشه.ولم کنوبرایت تعریفمیکنم.موهایم را ول کرد و رو به رویم ایستاد و گفت:حرف بزن!گفتم:آخه قولبده به کسی نگویی.مخصوصا دایی محمود.فرهاد با نگرانی گفت:اگه اون فکری که منکرده ام نباشه قول میدهم به کسی نگویم.ولی اگه خدای ناکرده همان باشد.به روح پدرمقسم همینجا تو را میکشم.خنده ام گرفت و گفتم:باشه عزیزم ، تو خیلی بدجنس هستی ومیدانم حتما مرا می کشی.فرهاد فت:باید به من ثابت کنی که دروغنمیگویی.گفتم:باشه ثابت میکنم.بعد ماجرای شبی که دایی می خواست مرا موردآزمایش قرار دهد و من چطور با پیرزن آشنا شدم و او چطور به من کمک کرد تا سر بلنداز این آزمایش در بیایم و من هم بخاطر این محبت او خواستم جوری تلافی کنم ولی وقتیپیرزن را با اون وضع دیدم به فکرم رسید که کاری برایشان انجام بدهم و...همه راتعریف کردم.فرهاد سرش را پایین انداخته بود.رفت روی نیمکت داخل پارک نشست.سرشرا میان دو دستش گرفت و با ناراحتی گفت:وای خدایا منو ببخش.کنارش نشستم وگفتم:تو رو خدا خودت را نارحت نکن.من طاقت ناراحتی تو را ندارم.فرهاد گفت:افسونمنو ببخش ، من در عرض این چند هفته خیلی عذابت دادم.تو از دست من و اطرافیان خیلیزجر کشیدی.اخه عزیزم چرا به من نگفتی که من کمکت کنم؟لبخندی زده و گفتم:اگهموضوع را بهت می گفتم که آبرویم میرفت ومیترسیدم تومرا مسخره کنی.مخصوصا داییمحمود.ای وای اگه او بفهمه من دیگه آسایش ندارم.فرهاد دستم را گرفت و گفت:توبهترین قلب دنیا را داری.اخه چرا اینقدر خودت را زجر دادی؟اون اسباب کشی میتونستباعث شود که مریض شوی.گفتم:از اینکه میدیدم تو از من ناراحت هستی و از حرکاتمعذاب می کشی داشتم دیوانه میشدم.چند بار خواستم موضوع را برایت تعریف کنم ولی خجالتکشیدم.فرهاد من بدون تو می میرم.فرهاد لبخندی زد و گفت:من هیچوقت از تو جدانمیشوم.تهدیدت کردم که برایم ماجرا را تعریف کنی.به شوخی گفتم:ولی وقتی اقایمحمدی شنید که نامزد کرده ام رنگ صورتش پرید و به من من افتاده بود.فرهاد اخمیکرد و گفت:بی خود کرده است.تو زن عزیز من هستی و دیگه نباید اذیتم کنی.گفتم:خبحالا که همه چیز را فهمیدی بیا برویم خانه.به ساعت نگاه کردم.دو صبح بود.سوارماشین شدیم و بطرف خانه رفتیم.فرهاد گفت:به رامین چقدر قرض داری؟گفتم:چیزینیست ، قراره بیقه اش را ماره دیگه به او بدهم.فرهاد اخمی کرد و گفت:نه دیگه حقنداری سر کار بروی.گفتمکفرهاد تو رو خدا.فرهاد خندید و گفت:من شوهرت هستم وباید از این به بعد به فرمان من باشی.(مگه برده آوردی که باید به فرمان توباشه؟!)گفتم:پدربزرگ و مادربزرگ چه میشوند؟انها تمام آرزوهایشان به بادمیرود.فرهاد لبخندی زد و گفت:یعنی به قیافه ام می خوره که بی رحم باشم؟نترس منبه انها کمک میکنم و نمیگذارم اب توی دلشان تکان بخورد.و اینکه قرض رامین را همخودم میدهم.فریاد کوتاهی کشیده و گفتم:وای نه فرهاد.اخه خوب نیست.خودم این راهرا قبول کرده ام.تازه این که من به کس دیگری هم قرض دار هستم.فرهاد نگاهی بااخم کرد و گفت:دیگه ب کی قرض داری؟نکنه از اقای محمدی هم...حرفش را قطع کرده وگفتم:نه باب ، من هیچوقت خودم را پیش او کوچک نمیکنم.و این که رامین وقتی دید میخواهم طلاهایم را بفروشم به من پول قرض داد و طلاهایم را برداشت تا اگه به پولاحتیاج پیدا کردم مجبور نشوم طلاهایم را به حراج بگذارم.فرهاد گفت:رامین مردخیلی خوبی است.من برایش احترام زیادی قایل هستم.وقتی امشب شنید که من و تو نامزدکرده ایم جا خورد و بعد از لحظه ای بطرف من امد و به من تبریک گفت.به او گفتم شماخودت را راحت کردید ولی من بیچاره شدم.اما رامین لبخندی زد و گفت:این حرف رانزن.افسون دختر خوبی است و اشتباهی نمیکند.او در پاک دامنی مانند خواهرش شکوفهنمونه است و خیلی برای پیدا کردن تو تلاش کرد.نگاهی به فرهاد انداختم وگفتم:ولی تو به او حسودی میکنی.فرهاد خندید و گفت:اگه بدانم کسی دوستت داشتهباشد باید به من حق بدهی که حسودی کنم.اگه تو به جای من بودی بدتر می کردی.بهخانه رسیدیم.همه به ظاهر خوابیده بودند.فرهاد خداحافظی کرد و به خانه خودشانرفت. |
داخل خانه شدم و پاورچین پاورچین به آشپزخانهرفتم تا کسی را بیدار نکنم . خیلی گرسنه بودم. از داخل یخچال نان و پنیری برداشتموقتی روی میز نشستم رامین را دیدم که جلوی در ایستاده است. |
|
|
اکنون ساعت 07:20 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)