پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   رمان - دانلود و خواندن (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=163)
-   -   رمان بسيار زيبا و خواندني قلب سنگي (http://p30city.net/showthread.php?t=25281)

T I N A 05-01-2010 08:40 AM

رمان بسيار زيبا و خواندني قلب سنگي
 
سرآغاز
بمناسبت روز باشکوه مادر پدر جشن کوچکی ترتیب داده بود. با شوهر وپسر کوچکمان اشکان زودتر رفته بودم تا به مادر کمک کنم. برادرم فرهاد نیز با کمی تاخیر به جمع ما پیوست. دایی مسعود با خانواده اش و عمه لیلا با آقا محمود نیز دعوت داشتند. پس از صرف شام و جمع آوری سفره صحبتها گل انداخت. پدر هدیه ای گرفته بود.
فرهاد پس از دادن هدیه به مادر گونه اش را بوسید و گفت : روزت مبارک مادر. قلب مهربان تو بیشتر از این ها ارزش دارد. شما و پدر برای ما خیلی زحمت کشیده اید. انشاءالله همیشه زنده باشید و سایه تان بالای سرمان باشد. مادر با مهربانی صورت فرهاد را بوسید و گفت : عزیزم ما کاری نکرده ایم. این وظیفه هر پدر و مادری است که تکیه گاهی برای فرزندانشان باشند.
قبل از اینکه فرهاد جوابی بدهد با مهربانی رو به مادر کرده و گفتم: شما برای ما بیشتر از آنچه وظیفه بود عمل کرده اید. من و فرهادموفقیت خودمان را نتیجه زحمات و تلاش شماها می دانیم. الان فرهاد وکیل موفق دادگستری و منهم دبیری موفق هستم تمامی اینها نتیجه زحمات و فداکاری شماها بودهاست. این شما بودید که خوب بودن را به ما آموختید .
مادر گفت: اینها همه بر اثرتلاش خودتان بوده ما فقط راه را به شما نشان داده ایم تا به هدفمان برسید و سپسادامه داد : احساس می کنم زن خوشبختی در دنیا هستم. دایی مسعود لبخندی زد وگفت: ببین بچه ها چه طور از قلب مهربانت صحبت می کنند . قلبی که روزی به قلب سنگی معروف بود. سپس انگاری به گذشته برگشته باشد به جایی خیره شد و گفت: خدای من چهروزگاری را پشت سر گذاشتیم . مادر لبخندی به دایی زد و گفت: مسعود جان درباره گذشته فکر نکن. مدتهاست که همه چیز را فراموش کرده ام و به قول رامین جان آن را به طوفان خاطره ها سپرده ام. در اینجا حس کنجکاویم تحریک شده از مادر خواستم که درباره گذشته و اینکه چرا به او لقب قلب سنگی داده اند برایمان صحبت کند. فرهاد نیز به کمک آمده و گفت: مادر جان حال که همگی دور هم هستیم خوب است که از گذشته ها صحبتی کند تا ماهم با اطلاع شویم.
مادر که همواره از نقل خاطرات ایام گذشته اش طفره میرفت رو به دایی مسعود کرده لبخندی زد و گفت: بالاخره اینها را تو به جون من انداختی حالا مگه دست از سرم برمیدارند. پدر گفت : بچه ها مادرتان را اذیت نکنید گذشته جالبی نیست که شما اینطور مشتاق شنیدنش هستید. زن دایی شیما آهی کشید و گفت: آقا رامین این حرف رانزن سرگذشت همه ما برای خودش یک کتاب داستان است مخصوصا افسون جان که خیلی ... بعدسکوت کرد. فرهاد با کنجکاوی از پدر پرسید : اگر مادر قلب سنگی داشت چطور شما اورا برای زندگی با خود انتخاب کردین .
در این سالهای زندگی همیشه شما را مانند دوعاشق دیده ام که لحظه ای طاقت دوری همدیگر را نداشته و حتی با صدای بلند با مادرصحبت نکرده اید. پس مادر نمیتوانسته قلب سنگی داشته باشد. پدر لبخندی زد و گفت: من عاشق قلب سنگی مادرت بودم و آن را دیوانه وار دوست داشتم سپس دستش را روی دست مادرگذاشته نگاهی دلنشین به صورت مادر انداخت. آقا محمود که تا آن لحظه در فکر فرورفته بود رو به پدر کرده و گفت: آقا رامین دیگه وقتش رسیده که بچه ها از گذشته بدانند بعد رو کرد به مادر و گفت : افسون جان لطفا تعریف کن. پدر گفت : تمام خاطراتبیشتر متعلق به افسون است . دختری که قلبی مانند سنگ داشت ولی دست روزگار آن رامانند خاکستر نرم کرد. در همان لحظه پدر رو به مادر کرد و گفت: عزیزم اگر خسته نمیشوی برای بچه ها تعریف کن می دانم دست از سرمان بر نمیدارند. مادر دستی به موهای خاکستری رنگش که کرد پیری روی آن نمایان بود کشید و با حالت خستگی گفت : آخه حوصله تان سر میرود بگذارید برای وقتی دیگر الان ساعت ده شب است باید استراحت کنید. شوهرم شاهین که خیلی مشتاق بود از گذشته مادر بداند گفت : مادر خواهش میکنم اینقدر طفره نروید شما هم برای امشب یک هدیه به ما بدهید و از شما می خواهیم کههدیه امشب شما تعریف خاطرات گذشته تان باشد . مادر لبخندی زد و گفت : خوب فردا جمعهاست و می توانیم تا صبح به گذشته سفر کنیم همه هورا کشیدند و دور مادر حلقه زدند.
مادر خنده ای کرد و گفت : اینطور که شما مشتاق هستید بشنوید من هول می کنم. فرهادگفت: مادر جان دوست دارم چیزی از قلم نیندازی. مادر با مهربانی گفت: باشه پسرم بهت قول میدهم که چیزی را پنهان نکنم شاهدان اطرافم نشسته اند و با این حرف به دایی مسعود و آقا محمود نگاه کرد و لبخند قشنگی زد. من گفتم تورو خدا مامان زودتر شروع کن دلم داره آب میشه. مادر شروع کرد و همه به چهره زیبای مادر خیره شدیم.

T I N A 05-01-2010 08:42 AM

قلب سنگی قسمت اول

ما یک خانواده شش نفری بودیم که خوشبخت در کنار هم زندگی می کردیم پدر مرد زحمت کشی بود و مادر عاشق شوهر و بچه هایش. دو خواهر زیبا داشتم به نامهایشکوفه و رویا و برادرم مسعود که الان او را میبینید از من پنج سال بزرگتر است بعداز آن اتفاق شوم به من لقب قلب سنگی دادند.
یازده سال بیشتر نداشتم در یکی ازروزهای گرم تابستان همراه خانواده داخل حیاط روی نیمکت زیر درخت گیلاس نشسته وداشتیم هندوانه ای خنک میخوردیم که زنگ در را زدند. مادر برای باز کردن در رفت وبعد از مدتب برگشت و در حالیکه لبخند شیرینی روی لب داشت به خواهرم شکوفه نگاه کرد. پدر پرسید کی بود. مادر نگاهی به ما کرد و گفت: بچه ها لطفا بروید توی اتاق خودتان می خواهم با پدرتان کمی صحبت کنم . پدر پرسید : چرا بچه ها را بلند کردی؟ مادرلبخندی زد و گفت: خواستم حرفی بزنم که نباید بچه ها اینجا باشند .
من که کنجکاوشده بودم با دلخوری همراه خواهرانم داخل اتاق شدیم. آرام خود را به دستشویی که نزدیک حیاط بود رساندم به سختی می شد از سوراخ هوا کش بیرون را نگاه کرد چشمم به آفتابه مسی گوشه دستشویی افتاد .آنرا زیر پایم گذاشتم هنوز روی آفتابه خوب جابه جا نشده بودم که از زیر پایم لیز خورد و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم در بغل پدرم داخل حیاط بودم و مادر بصورتم آب میریخت و خواهرانم در اطرافم داشتند گریه میکردند و داداش مسعود که همیشه با من لجبازی میکرد و مانند کارد و پنیر بودیم وقتیدید که به هوش آمدم اشکهایش را پاک کرده و گفت: آخ جون خوب شد تا تو باشی که از این فضولی ها نکنی. از حرفهای نیش دار مسعود خونم به جوش آمد خواستم از جا بلند شوم تایک نیشگون از او بگیرم درد شدیدی در سرم احساس کردم و دوباره داز کشیدم . تازه متوجه شدم سرم شکسته است. دلم طاقت نیاورد گفتم: خوب بالاخره چه خبر بود که ما نبایستی می شنیدیم. مادر با عصبانیت گفت: باز تنبیه ات نشد . با این حالش از فضولی دست برنمیدارد. پدرم با خنده گفت: دخترم راست میگه زودتر بگو تا ایندفعه خودش رانکشته و با همان خنده دلنشین ادامه داد : عزیزدلم خودم برات میگم. سپس ادامه دادبرای شکوفه خواستگار آمده من که همچنان از درد سر امان نداشتم چنان شوکه شدم که مادر ترسید و گفت پناه بر خدا دختر چرا لال شدی ؟ به شکوفه نگاه کردم .صورتش ازخجالت سرخ شده بود یکدفعه زدم زیر گریه. پدر با تعجب پرسید: عزیزم چرا گریه میکنی ؟ گفتم : نمیخواهم شکوفه عروسی بکنه. پس شبها من پیش کی بخوابم؟ خودتون میدونین که من بدون آبجی شکوفه شبها خوابم نمیگیره . آخه من بدون او تنها میمانم . پدرم خندید و گفت دخترم بالاخره تو هم یک روز عروس میشوی و ایندفعه من و مادرت بایستی گریه کنیم. مادر با عصبانیت گفت : من که اصلا برای افسون گریه نمی کنم تازه از خدام هست که او را هرچه زودتر ببرند تا من از دستش راحت شوم.

شکوفه من را به اتاق برد و گفت: حالا که اینجا هستیم بیا سرت را پانسمان کنم. نمیدانم چرا از آن به بعد هر وقت شکوفه را می دیدم چنان قلبم به طپش می افتاد که خودم به خوبی در آن سن و سال آن را حس میکردم. رویا و شکوفه خیلی ساکت و آرام بودندو همیشه در خانه به مادر کمک می کردند و اجازه نمی دادند که مادر زیاد کار خانه را انجام دهد.
مادر به رویا و شکوفه خیلی احترام می گذاشت و آن دو را مثل چشمهایش دوست داشت و همیشه گله می کرد و می گفت : افسون بر عکس آنها خیلی بازیگوش و سرزبون داراست و مدام از من پیش پدر شکایت می کرد. خواستگار شکوفه یکی از دوستان صمیمی دایی محمود بود و دایی هم خبر نداشت آن روز که من زخمی شدم عمه داماد بود که بامادر جلوی در خانه قرار خواستگاری را گذاشته بود. وقتی دایی محمود شنید که دوستش به خواستگاری خواهرزاده اش آمده خوشحال شد و اصرار داشت جواب مثبت بدهند. و بالاخره روز خواستگاری مشخص شد تا هفته آینده پدر و مادر داماد از شیراز به تهران بیایند. پدر همچنان در تدارک مراسم خواستگاری بود ما نیز به کمک مادر خانه را کاملا تمیزکرده بودیم. خواهرم شکوفه خوشحال بود . اولا داماد دانشجو بود ثانیا پسری باادب که همه تعریفش را می کردند و دایی محمود از اینکه دوست صمیمی اش به خواستگاری آمده دائما از او تعریف می کرد و از متانت و خوشگلی اش در جلوی شکوفه حرف می زد و من نیزحرص می خوردم.
زمان سپری می شد تا روز خواستگاری فرا رسید. زنگ در به صدا درآمد وپدر برای باز کردن در از اتاق خارج شد. آقا داماد با یک دسته گل همراه پدر و مادر وعمه اش وارد خانه شدند. من هم کنار پدر نشستم. کم کم صحبتها گل انداخت. مادرداماد زن مودب و با وقاری بود و پدرش نیز در کنار پدرم روی مبل نشسته و با لهجه شیرین شیرازی صحبت میکرد. داماد هم کت و شلوار مشکی پوشیده و با پیراهن سفید وکراوات قرمز که واقا برازنده اش بود. او از شرم صورتش گلگون شده بود. پدر از داماد سنش را پرسید و او با صدایی که کمی از شرم می لرزید گفت : بیست و دو سال دارم ودانشجو هستم.
من که همچنان از صحبتهای گرم و صمیمانه آنها رنج می بردم با ناراحتیرو به مادر داماد کرده گفتم: نمی پرسید عروس خانم چه هنری دارند؟ با لبخند جواب دادبرای ما فرقی نمی کنه. اصل انسانیت و معرفت اوست که خودشمان آمده. کارها را بعدا میشود یاد گرفت. عمه خانم هم گفت : پسرمان از خود شکوفه خانم خوششان آمده. مادر بااخم نگاهم کرد. دلم هوری ریخت. سپس ادامه دادند حاج خانم شکوفه جان خیلی کارها بلداست خیاطی- آشپزی. امسال دانشگاه قبول شده. ولی منکه می خواستم هر طور شده مراسم خواستگاری بهم بخوره سریع گفتم نخیر اصلا این طوری نیست شکوفه اگر خیاطی بلد بودچرا برای من یک بلوز ندوخته. مادر که کنارم نشسته بود آرام چنان نیشگونی از پهلویم گرفت که جیغم فضا را پر کرد. اطرافیان همه زدند زیر خنده و آقای شریفی گفت: دخترم ما همینجوری خواهرت را قبول داریم. من که خود را شکست خورده دیدم با خجالت و عجله اتاق را ترک کرده و به حیاط رفتم. از طرفی در دلم غم سنگینی نشسته بود.
ترس ازاینکه بعد از رفتن میهمانها مادر چه بلایی سرم خواهد آورد به گوشه حیاط رفته و بعداز ربع ساعتی دلم طاقت نیاورده و خواستم ببینم نتیجه خواستگاری چه می شود. جلو درپذیرایی ایستادم و گوشم را به در چسبانده تا حرفهایشان را بشنوم که یکباره در بازشده و نقش زمین شدم. همه به طرف در برگشتند و با دیدن من در آن حالت زدند زیر خنده. خجالت کشیدم خودم را جمع و جور کرده خواستم از اتاق خارج شوم که پدر گفت دختر گلم بیا کنارم بنشین . با نگاه پر مهر پدر دلم آرام گرفت .
پدر گفت دخترم چرا امروزشیطون شدی بیا بغل من بنشین. با شرمندگی آهسته کنر پدر نشستم و دیگر جیکم در نیامد. آقای شریفی گفت : انگاری این دختر گلت ماشاءالله رودست دختران دیگه زده. سپسپدر با مهربانی دستی به موهایم کشید و گفت : افسون خانم خیلی به خواهرهایش علاقهدارد و جدایی از شکوفه برایش خیلی سخت است. آقای داماد که اسمش رامین بود رو بهپدر گفت: افسون خانم انگاری شما را مانند اسمش افسون خود کرده است چون خیلی او رادوست دارید. من که به خاطر حرکات بدم نمی توانستم حرف بزنم سرم را پایین انداخته وسکوت کردم.
پدر خندید و گفت: آقا رامین این دختر شادی خانه ما است. مسعود بالحنی جدی گفت تمام سروصداهای این خانه فقط از افسون است. خدا کنه او را زودتر بهخانه شوهر ببرند تا یک نفس راحتی کشیده و از شر او خلاص شویم. من سکوت کرده ولیحرصو درآمده بود و خواستم جواب دندان شکنی به او بدهم به اجبار جلوی زبانم راگرفتم. طفلک شکوفه همچنان محجوب در حالیکه چادر سفید و گلدارش را روی سر کشیده بود مدام خودش را جمع و جور کرده و با نگاه پر مهرش به من فهماند که حرمت مجلس راحفظ کرده و سکوت کنم. گفتگوها به پایان رسید. ایندفعه من دوست داشتم که مهمانهادر خانه بمانند چون فکر کردم بعد از رفتن آنها مادر حسابی تنبیهم می کند. بالاخره میهمانها رفتند و تصمیم بر این شد که مراسم را یک هفته بعد برگزار کنند. پدر بامادر و مسعود بعد از بدرقه میهما نها به اتاق برگشتند من گوشه ای ساکت کز کردهبودم. مثل اینکه پدر به مادر گفته بود که با من کاری نداشته باشد. مادر چیزی به مننگفت . مسعود تا خواست غوغا به پا کند که چرا اینگونه رفتاری داشتی پدر گفت: آقامسعود لطفا ساکت شوید دخترم به اشتباه خود پی برده است. لطفا شما کوتاه بیایید. مسعود با ناراحتی و غرغر کنان به اتاق خودش رفت.

T I N A 05-02-2010 08:26 AM

تصمیم گرفتم از شکوفه که درآشپزخانه مشغول ریختن چای بود عذرخواهی کنم. به طرفش دویدم و به سرعت دستم را دورکمرش حلقه کردم و با این کار شکوفه تعادلش بهم خورده و چای ریخت روی دامنش و کمی ازپایش سوخته و با صدای فریاد شکوفه و شکستن استکان همه به آشپزخانه آمدند.
من از ترسبه گوشه آشپزخانه پناه برده و گریه می کردم. شکوفه به طرفم آمد و سرم را در آغوشکشیده گفت : ناراحت نباش افسون جان نمی دانم چرا امروز اینطوری شده ای.
با گریهگفتم: بخدا خواستم از شما عذرخواهی کنم انگاری باز اشتباه کردم. خواهر گونه ام رابوسید و گفت همین قدر که به اشتباه خودت پی بردی برای من کافی است.
پدر وقتی دیدخیلی ناراحت هستم دستم را گرفته و همراه خودش به پارک برد.
روزها پی در پی می گذشت و رفت و آمدها ادامه داشت تا روز عقد کنان جشن مفصلی توسطخانواده ها ترتیب داده شد.
در روز جشن عقد کنان رامین کنار شکوفه مثل مردهایخوشبخت بود و لبخند از روی لبانش دور نمی شد.
چند ماهی از مراسم عقد کنان رامینو شکوفه گذشته بود که به اصرار خانواده رامین به شیراز دعوت شدیم.
اولین ماهتابستان بود بعد از تعطیلی مدارس همراه خانواده عازم شیراز بودیم.
ساعت شش صبح باصدای پدر از خواب بیدار شدیم. پدر اجازه نداد حتی صبحانه را در منزل بخوریم همگی مارا به کله پزی دعوت کرد و حرکت کردیم.
مادر کنار پدر نشسته بود . من و شکوفه و رویاو مسعود روی صندلی عقب ماشین بودیم. با اذیت و آزار مسعود صدای جیغم بلند شده وشکوفه بغلم کرد.
ناخودآگاه به شکوفه گفتم آبجی جون وقتی به شیراز رسیدیم موقعبرگشتن تو هم با ما می آیی: شکوفه لبخندی زد و گفت : افسون جون این چه حرفیه می زنیحتما برمیگردم و با صدای آرامی گفت: تا وقتی بابا و مامان اجازه ندهند از شما جدانخواهم شد.
بغض کرده و گفتم: تورو خدا آبجی جون زود به زود به دیدن ما بیا.
شکوفه خندید حتما خواهر کوچولوی من. بعد صورتم را بوسید . رویا خیلی کم حرف وآرام بود لبخندی زد و گفت : افسون از الان ماتم گرفته.
نمی دانم وقتی نوبت خودش بشهچطور می تونه پدر و مادر را با این روحیه ترک بکنه.
اخمی کردم و گفتم : من هیچوقتازدواج نمی کنم می خواهم همیشه پیش بابا و مامان بمونم.
مسعود با صدای بلند گفت : واویلا خدا به داد ما برسه.

T I N A 05-02-2010 08:30 AM

پدر خنده ای کرد و گفت: دخترم ماشاءالله اینقدرخوشگل و خوش زبان است که فکر کنم در سن پانزده شانزده سالگی در خانه را از پاشنهبکنند.
مادر گفت : خوب بسه دیگه تا افسون بد و خوب خودش را تشخیص نده شوهرش نمیدم.
مسعود گفت : این دختر را که من دیدم تا پیر بشه بد و خوب خودش را تشخیص نمیدهد. پس نکنه می خواهید تا زمان پیری بیخ ریشمان باشه؟ همگی زدند زیر خنده .
خواستم مشتی به پهلوی مسعود بزنم که شکوفه مانع شد و با خنده دستم را گرفت وبغلم کرد.
مادر گفت : اتفا قا چند وقت پیش که آقا رامین به دیدنمان آمده بودگفت خیلی از افسون خوشش آمده . چون خیلی شلوغ و زیرک است.
شکوفه لبخندی زد وگفت: یکبار هم به من گفته بود انگار افسون زیاد از من خوشش نمی آید چون وقتی بهدیدنش می آیم با اخم و ناراحتی بدرقه ام می کند.
ولی بهش گفتم ام به دل نگیردچون افسون از کودکی در کنارم بوده و زیادی به من وابسته است کمی حسادت می کنه.
با اخم گفتم باید هم حسودی بکنم اگر شما جای من بودید اینکار را نمی کردی. وقتیآقا رامین از شیراز می آید من شما را نمی بینم مدام یا بیرون می روید یا در اتاقترا می بندی و خودتان را حبس می کنید وقت نداری که حتی با من حرف بزنی.
پدر خندهای کرد و گفت : دخترم راست می گه دیگه. چرا باید او را مدام تنها بگذاری که او نسبتبه رامین حسودی بکنه.
شکوفه با خجالت سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
چندکیلومتری از تهران خارج شده بودیم که پدر جلو مغازه کله پزی ماشین را نگه داشت وگفت : پیاده بشین که خیلی گرسنه ام شده. حتما شما هم مثل من گرسنه اید.
همگیپیاده شدیم و بیرون رستوران روی نیمکتهای پهنی که رویشان گلیمهای رنگارنگ انداختهبودند نشستیم. قلیان خوش نقش و نگاری کنار هر تخت به چشم می خورد پدر دائما باشکوفه شوخی می کرد و او نیز با صورتی قرمز شده سرش را پایین می انداخت و آرام غذایشرا می خورد.
من پدر را خیلی دوست داشتم و او را بهترین پدر دنیا می دانستم. دستخودم نبود احساس بدی داشتم و مدام به صورت پدر نگاه می کردم و دوست داشتم بهتر پدررا حس کنم.
رویا گفت : افسون چرا دائما به بابا نگاه می کنی ؟ پدر خندید آخردخترم تازه می خواد منو بشناسه.
مادر لبخندی زذد و گفت : اینقدر اذیتش نکنیدحتما طفلک خوابش میاد صبح زود بیدار شده.
مسعود با حالت تمسخر گفت : واله رفتار اینلوس عجیب غریبه آخه اگر کسی خوابش بیاد چشمهاشو می بنده ولی این زل زده و بربر بابارا نگاه می کنه. بعد همگی به خنده افتادند.
با ناراحتی گفتم : تو دیگه رجزخوانی نکن از همه بدتری فقط بلدی آدم را ذلیل کنی.
مسعود تا خواست جوابم را بدهدپدر مانع شد. فقط مسعود چشم غره ای بهم کرد و با انگشت برایم خط و نشان کشید و منهم برایش زبان در آوردم.
بعد از خوردن صبحانه همگی سوار ماشین شدیم. ایندفعهکنار مادر نشستم . پدر خیلی سرحال بود. دائما به شوخی فرمان ماشین را ول کرده و دستمی زد. مادر چند بار با نگرانی تذکر داد که این کار را نکن و پدر با گفتن کلمه چشمقربان به رانندگی ادامه می داد.
لحظه ای بعد خواب سنگینی کلافه ام کرده بود. وقتی دیدم روی پای مادر نمی توانم بخوابم روبروی مادر نشسته و سرم را روی پای مادرگذاشتم و بخواب رفتم.

T I N A 05-04-2010 08:04 AM

نمی دانم چه مدت گذشته بود که یکدفعه با صدای ترمز شدیدماشین وحشت زده از خواب بیدار شدم و وقتی به خود آمدم در کنار جاده افتاده بودم . سریع بلند شدم سرم به شدت می سوخت . وقتی دست به سرم کشیدم متوجه خرده شیشه ها شدم . از لابه لای موهایم خون می چکید.

به اطراف نگاه کرده چشمهایم داشت از حدقهبیرون می زد. یک طرف ماشین زیر لاستیکهای کامیون به طور وحشتناکی له شده بود . باپاهای لرزان به طرف پدر رفته قلبم به شدت می زد.

پدر در حالی که سرش روی فرمانماشین بود حرکتی نداشت. سرش را بلند کردم صورتش پر از خون بود و فرمان ماشین در تنشفرو رفته بود . وحشت زده به عقب رفتم لال شده بودم . تمام تنم می لرزید عقب عقبرفته و به پدر نگاه می کردم.

پایم به چیزی خورد برگشتم و نگاه کردم شکوفهعزیزم روی آسفالت جاده بیهوش افتاده بود . کنارش نشسته و سرش را در آغوش گرفتم. ولیحرکتی نداشت.

وای خدای من شکوفه زیبا و دوست داشتنی ام با یک نسیم بهاری پرپرشده بود. هر چه صدایش کردم جوابی نداد. وقتی سرش را برگرداندم متوجه شدم که کنارشقیقه اش خون جاری شده. با سر آستین خون را پاک کرده و با گریه صدایش کردم. آبجیتورو خدا بیدار شو من میترسم آبجی ولی صدایی نشنیدم .

به اطراف چشم دوختم مادررا دیدم . شکوفه را آرام روی زمین گذاشته و پیش مادر رفتم . او نیز بیهوش کنار جادهافتاده بود. سر مادر را بغل کرده و صدایش زدم . او در حالت بیهوشی ناله ای سر داد . بلند شدم و آبی که در کلمن بود را به صورتش ریختم. بهوش آمد . چند تا از دندانهایششکسته و دهانش پر از خون بود . با وحشت بلند شد و به اطرافش نگاه کرد و با دست مرابه عقب هول داد.

وقتی متوجه مرگ پدر شد صدای ناله و شیونش بلند شد و گریان بطرفخواهرانم رفته و قتی دید شکوفه فوت شده موهایش را با چنگ می کشید و صورتش را میخراشید و شیون و ناله می کرد.

من به طرف رویا رفتم . او ناله ضعیفی کرده و مادررا صدا زد. مادر به طرف رویا آمد و او را در آغوش گرفت و روی صورتش آب ریخت.

رویا ی زیبا چشمهایش را باز کرد و به مادر نگاهی انداخت و با صدای ضعیفی گفت : مامان بابا و بعد چشمهایش را برای همیشه بست.

مسافرینی که از آن جاده عبور میکردند ماشینها را پارک کرده و به کمک ما آمدند . مسعود که بیهوش کنار جاده افتادهبود را به هوش آوردند و متعجب به صحنه تصادف نگاه می کردند. زنها سعی می کردند مادررا ساکت کنند. یکی از مسافران جهت آوردن کمک به اورژانس آن شهرستان رفت .

اماهیچکس نمی توانست جلوی شیون و فریادهای مادر را بگیرد. مسعود شکه شده و حیران بهاطراف نگاه می کرد که یکدفعه یکی از آن مسافران جلو مسعود رفته و با چند سیلی او رابه خود آورد.

سپس مسعود نیز به گریه افتاد.

من در کنار شکوفه نشسته و موهایبلند و خرمایی رنگ خواهرم که روی زمین پخش شده بود را با گیره موی خودم بسته و درحالیکه گریه می کردم نگاهی به پدر و شکوفه و رویا انداختم دلم آتش گرفت داد زدمخدایا چند تا.

سرنوشت پرده سیاهش را سایبان خانه مان کرده بود. و بوی بد مصیبتمشامم را می آزرد. احساس کردم زمین به من می خندد. از زنده بودنم نفرت پیدا کرده ودوست داشتم با پدر و خواهرانم بودم.

پس از گذشت مدت زمانی صدای آژیر آمبولانسمرا به خود آورد. زمان جدایی از پدر و خواهرانم رسیده بود. مادر همچنان به شکوفهچسبیده بود و فریاد می زد و نمی گذاشت جگر گوشه اش را از او جدا کنند. اما مامورینآمبولانس مادر را از او جدا کرده و مارا با ماشین پلیس به بیمارستان رساندند.

مامورین و خدمه آمبولانس نیز به حال مادر می گریستند. چند تا پرستار به کمک منو برادر و مادرم آمدند و در یک اتاق ما را بستری کردند . مادر روی تخت نشسته وهمانطور جیغ می کشید و خودش را می زد و صورتش را با ناخن می خراشید . با تزریقآمپول توسط یکی از پرستاران مادر به خواب رفته و بعد دستهای مادر را به تخت بستند . مثل اینکه دیوانه ای را زنجیر می کنند.

من و مسعودآرام روی تخت کز کرده و مانند آدمهای لال و کر به گوشه ای خیره شده بودیم. در همینموقع پرستاری به طرفم آمده گفت : دخترم بیا پایین می خواهم سرت را پانسمان کنم. همراه او به اتاق پانسمان رفتم و موقع پانسمان آرام گریه می کردم.

نگاهی بهپرستار کرده گفتم : پدر و خواهرانم را کجا برده اند ؟ می دانم که آنها مرده اند. پرستار بغض گلویش را فرو خورد و گفت : دخترم آنها نمرده اندآنها همیشه در منار شماهستند.
یکباره پرستار گفت : خدای من از پایت خون می آید و سرسع با قیچی قسمت سرزانوی شلوارم را پاره کرد و گفت باید دکتر را صدا کنم بدجوری زخمی شده ای.
وقتیزانویم را دیدم از زخم آ« حالم بهم خورد. گوشت پایم گرد تا گرد پاره شده بود واستخوان پایم بخوبی معلوم بود
صورتم را برگرداندم. پرستار با ناراحتی گفت تو چطور متوجه نشدی مگه درد نداشتی؟
با بغض گفتم : دردسینه ام بیشتر از درد پام است.
پرستار سرم را در آغوش کشید و آرام به گریهافتاد و دکتر را صدا کرده و پارگی پایم را بخیه زده و با تزریق آمپول بخواب رفتم.

T I N A 05-04-2010 08:06 AM

مدتی در خواب بودم که با صدای شیون مادر از خواب پریدم. برادرم مسعود کنار مادرایستاده بود و گریه می کرد و می گفت: مامان تورو خدا ساکت باشم اینقدر خودت را اذیتنکن.
بعد از گذشت چند ساعت عموها همراه دایی محمود وارد اتاقی که بستری بودیمشدند. وقتی آنها را دیدم انگاری داغمان دوباره تازه شده و شروع کردیم به گریه کردن.
دست مادر را به تخت بسته بودند. ولی او همچنان فریاد می کرد و شکوفه و رویا وپدر را صدا می زد. عموها و دایی وقتی متوجه شدند چه بلایی سرمان آمده همچنان فریادمی کشیدند و گریه می کردند.
دایی محمود خودش را به درو دیوار می زد. توسطپرستاران آنها را به آرامش دعوت کردند.
رامین شکوفه را در منزل دایی محمود دیدهبود و از او خوشش آمده و به خواستگاریش آمدند.
مادر با ناله پرسید : به شما چهکسی گفت که ما بدبخت شده ایم.؟ دایی با صدای گرفته ای گفت : مسعود با من تماس گرفتهو من نیز موضوع را تلفنی به آقای شریفی اطلاع دادم.
مادر با ناله گفت : جوابرامین را چی بدهم ؟ چی بگم ؟ خدا چی بگم؟ دوباره شروع کرد به ناله زدن.
شب آنحادثه شوم آقای شریفی همراه زنش و رامین به بیمارستان آمدند. هر سه هراسان بودند. مادر با دیدن رامین شروع به گریه کرد و با فریاد گفت : رامین جان تو دیگه عروسنداری . تو دیگه عزیز نداری و در همان حال از هوش رفت.
رامین با شنیدن این حرفشوکه شد و با ناباوری گفت : نه ... این دروغه شکوفه نمرده دایی محمود دستش را رویشانه رامین گذاشت و با گریه گفت : رامین . سپس رامین با فریاد گفت : شما دروغ میگوئید نمی توانم باور کنم و با مشت به درو دیوار می زد و گریه می کرد.
دایی وعموهایم به زحمت رامین را آرام کردند.
مینا خانم و آقای شریفی گریه می کردند وعروسشان را به نام صدا می کردند. در همین موقع پرستار وارد اتاق شده و با ناراحتیگفت : شماها به جای اینکه آنها را تسلا داده و به آرامش دعوت کنید خودتان بیشتر ارآنها ناراحتی می کنید. لطفا همه بیرون یروید تا کمی استراحت کنند.
همگی بیرونرفتند به غیر از مینا خانم. او با التماس خواست که پیش مادر بماند و دیگر شیوننخواهد کرد. پرستار قبول کرده و اجازه داد که ایشان بماند.
بعد از مدتی بسختیاز روی تخت پایین آمدم و لنگ لنگان از اتاق بیرون رفته و در راهرو قدم زدم و یک یکاتاقها را سرک کشیدم تا دوباره پدر و خواهرانم را بیایم . اتفاقا به اتاقی رسیده کهروی درب آن نوشته بود سردخانه. آرام در را باز کرده و بدون وحشت وارد شدم آنجا محلسرد و بی روحی بود . آهسته جلو رفتم صدای ضعیفی به گوشم رسید.
جلوتر رفتم آقارامین بود که کنار صندوق جسد خواهرم ایستاده بود و با گریه داشت با جسد بی روحشکوفه صحبت می کرد. صورت زیبای شکوفه همانند فرشته ها بود. انگار به خواب عمیقی فرورفته باشد.
مژه های بلند و فر دارش در آن صورت زیبا و سفید مانند برگ گل کوکبزیبا و قشنگ بود. انگاری شکوفه داشت خواب بهشت زیبا را می دید که اینچنین با اشتیاقچشمهایش را بسته و اصلا توجهی به کسی نداشت که برای باز بودن آن چشمها آرزو داشتند.
بی اختیار یک دفعه جیغ بلندی کشیده و خود را روی جنازه شکوفه انداختم . رامینهر چه خواست مرا آرام کند نمی توانست. در آ« موقع عشق شکوفه عزیز به رامین رافراموش کرده سیلی محکمی به صورتش زده و با فریاد گفتم : به من دست نزن تو باعث مرگآها شده ای. مقصر شما هستید که ما بدبخت شدیم و با گریه ادامه دادم اگر اصرار شما وخانواده ات نبود که به شیراز خراب شده بیاییم الان آنها زنده بودندرامین باناراحتی نگاهم کرد. باور نمی کرد که من دارم این حرفها را می زنم. دوباره فریاد زدهمشتهای نفرتم را حواله سر و صورت رامین کردم.

در این موقع دستم را گرفته و سرم رادر آغوش کشید و به گریه افتاد و من با ناله گفتم : شکوفه را خیلی دوست داشتم چراخانواده ام را به شیراز دعوت کردید. چرا؟ چرا؟ دیگر نفهمیدم چه شد.

T I N A 05-05-2010 09:13 AM

وقتی به هوشآمدم رویتخت بیمارستان سرم به دستم وصل بود و رامین و عموها و دایی محمود و آقایشریفی همگی کنار تخت من نگران بودند. وقتی آقای شریفی را دیدم در دل گفتم حتمارامین همه حرفهایم را برای پدرش گفته است.

صورتم را از رامین برگرداندم. آقایشریفی با ملایمت گفت : دخترم حالت چطوره ؟ خدا را شکر بهوش آمدی.

گفتم : بهترم. رامین آرام گریه می کرد. حس کردم به تنهایی بزرگترین ضربه روحی را به او وارد کردهام.

عمو علی گفت : دخترم بهتر است تو کمی استراحت کنی. ما پیش مادرت می رویم تاسری به او بزنیم. دایی محمود و آقای شریفی همراه آنها رفتند ولی رامین کنار منماند.
رامین با ناراحتی دستم را گرفته و گفت : افسون اگر می دانستم این اتفاق میافتد به خدا هیچ وقت به شما اصرار نمی کردم به شیراز بیائید. خواهش می کنم اینقدرمرا سرکوفت نزنی و روی زخمم نمک نپاشی . من تا عمر دارم شکوفه و عشق پاکش را فراموشنخواهم کرد. و بی اختیار اشک ریخت. با ناراحتی گفتم ببخشید من در آن لحظه اصلابا خود نبوده و نفهمیدم که چه می گویمرامین بلند شده و آهی ازته دل کشیده گفت : فردا شما و مادر و آقا مسعود مرخص می شوید. من تا فردا دربیمارستان می مانم و اگر به چیزی احتیاج داشتید حتما به من بگو و از اتاق خارج شد.

سکوت کردم . افکارم پریشان بود . صورت پدر جلو چشمانم ظاهر می شد. نمی توانستمبا این فاجعه کنار بیایم.

فردا صبح عموها و دایی محمود برای ترخیص ما بهبیمارستان آمدند و آمبولانس در حالی که جنازه عزیزانمان را در خود داشت جلوتر حرکتکرد. مادر اصرار داشت که عزیزانش را در شهرستان محل تولدشان که در یکی ازشهرهای شمال کشور بود ببرند.

مادر همچنان بی قراری می کرد و مدام دخترها وشوهرش را صدا می زد و فریاد می کشید و بی هوش می شد.

با خود گفتم : بعد از مرگعزیزانمان مادر از بین خواهد رفت. چون اصلا به خود توجه نداشت و مانند بید از ترسجدایی به خود می لرزید.

بالاخره همراه عزیزانمان به قبرستان شهرستان رشترسیدیم. آنجا مملو از جمعیت بود. انگار کسی خبر حادثه را بین فامیل پخش کرده بود. تمام دوستان و آشنایان و همسایه ها برای همدردی آمده بودند.

با رسیدنمان عمه هاو خاله ها شیون کنان به طرفمان آمده و دور مادر جمع شدند و جنازه ها را از آمبولانسخارج کردند و الله اکبر گویان به طرف مرده شور خانه بره تا پیکر پاکشان را غسل وکفن نمایند.

دختران فامیل و دوستانم دور من نشسته و گریه می کردند.

من نیزبه گور کنان که داشتند سه حفره تنگ و تاریک برای عزیزانمان می کندند با تنفر نگاهمی کردم. یکباره طاقتم تمام شد و تحمل این همه سنگدلی را نتوانستم داشته باشم. آنهاچطور می توانستند تن زیبای شکوفه و رویا را با بی رحمی داخل آن گور تنگ و تاریکبگذارند. به طرفشان حمله برده و بیل را از دستشان گرفته و با فریاد گفتم: چطوردلتان می آید این عزیزان را در خاک بگذارید.؟ شما چطور می توانید یک عروس زیبا راکه در این دنیا با آرزوهای فراوان بود با این بی رحمی به داخل گور بگذارید؟ برویدگم شوید. شماها انسان نیستید.

جیغ می کشیدم و خاکها را در گودال می ریختم.

یکباره دستی مرا از پشت گرفته و از روی زمین بلند کرده و در آغوش کشید. رامینبود و همچنان گریه می کرد.

با خشم گفتم : ولم کن. تو آنها را کشتی. حالا خوبتماشا کن ببین چطور دارند با شقاوت آنها را دفن می کنند. ببین چطور می خواهن صورتزیبای شکوفه و رویا را با بی رحمی در این گور سرد پنهان کنند.

رامین را با دستبه عقب هول داده و از آغوشش بیرون آمده و همچنان بر سرش فریاد می کشیدم. در اینهنگام دایی محمود به طرفم آمده و دستش را روی دهانم گذاشته با عصبانیت گفت: ساکتباش . چرا داری با این حرفها او را خرد می کنی ؟ رامین با پریشانی به طرف ماشینرفته و از قبرستان دور شد. همه نگران شدند.

یک ربع ساعت بیشتر نگذشته بود کهرامین با دسته ای گل از ماشین پیاده شد و در حالیکه همچنان گریه می کرد گلها راداخل قبرها گذاشت به طوری که وقتی به داخل گور نگاه کردم انگار از گل تشکی برایعزیزانمان درست کرده بود. بعد نگاهی به من انداخت با این کار او کمی آرام شدم.

نگاهم به مادر افتاد که چطور پریشان و بی قرار است همانند تک درختی که دربیابان مورد حمله طوفان قرار گرفته از این مصیبت به خودش می پیچید.

هر لحظهتنفرم از رامین بیشتر می شد. اول خواستند پدر را دفن کنند. جنازه پدر را در پاچهسفیدی پیچیده بودند. بر جنازه نماز خواندند و آن را در گور تنگ و تاریک گذاشتند. عمه و مادر بزرگم و پدر بزرگ آمده و آنقدر شیون کردند تا بی حال آنها را از کنارقبر بیرون کشیدند. کنار قبر پدر رفته چند شاخه گل روی سینه پدر گذاشتم. در همانلحظه احساس کردم که چیزی همانند احساس محبت و عاطفه ام را به پدر هدیه دادم و درآغوش او گذاشتم تا آن را از من به یادگار داشته باشد.




T I N A 05-05-2010 09:17 AM

دایی محمود مرا در آغوشگرفته و گفت : افسون جان بس کن و مرا کنار کشید دیگر نمی توانستم گریه کنم. اشکمخشک شده بود انگاری چشمه اشکم را به پدر هدیه داده بودم.
وقتی روی پدر خاک میریختند احساس کردم که روی تمام احساس و عشقم خاک می ریزند.
رویای عزیز را با یکپارچه سفید رنگ پیچیده طوری که اندام زیبایش را در خود جمع کرده بود. با خود گفتم : خدایا این خاک چطور می تواند دسته گلی به این زیبایی را در خود پنهان کند. مادر باپریشانی جلو رفته و چند شاخه گل روی سینه رویا گذاشت. دستهای مادر می لرزید. خم شدهو چشمهایش را غرق بوسه کرد و او را در آغوش گرفته و چنان جیغی کشید که احساس کردمکوهها از مصیبت مادر می خواهند خورد شوند و دریاها از اشک مادر اقیانوس.
مادررا از رویا جدا کرده و رویای زیبای مادر را داخل گور تنگ و بی رحم گذاشتند. و آنخاکهای نفرت انگیز را روی رویای همیسه عزیز ریختند.
و حالا نوبت شکوفه مهربانبود که عمر زیبایش مانند شکوفه بهاری با یک نسیم از شاخ و برگ جدا شده و به نیستیپیوسته بود.
شکوفه عزیز را در حالی که پارچه سفید را دور تن زیبایش پیچیدهبودند و یک تور سفید روی صورتش انداخته آوردند. مادر با دیدن شکوفه عزیز بی هوش شد. مادر رامین خاکها را روی سرش می ریخت. عروس عزیزش را صدا می کرد. آقای شریفی بادیدن شکوفه نعره ای کشید و بی هوش شد. طوری که نتوانستند آن را به هوش بیاورند وسریع او را به بیمارستان بردند.

رامین آرام نزدیک شکوفه عزیز رفته و یک شاخه گل رزکنار صورت زیبای شکوفه گذاشته و با صدایی که از ته چاه در می آمد با ناله گفت : نمیدانم این خاک چطور دلش می آید بدن عزیزت را در آغوش بگیرد. ای کاش من نیز با توبوده و درون این خاک می خوابیدم تا بتوانم آرام بگیرم . خم شده و موهایش را بوسیدهو کنارش بی هوش شددر همین حال مادر نقل وپول خرد روی سر آنها ریخته دوباره غش کرد و بر زمین افتاد.
این صحنه چنانحاضرین را منقلب کرد که همه به گریه افتادند . شکوفه عزیز را سمت چپ پدر دفن کردندو بعد از تدفین عزیزانمان همگی به منزل پدربزرگ رفتیم.
پیرمرد از مصیبت از دستدادن فرزند و نوه هایش دائما بی قراری می کرد . عموها از داغ برادر جامه سیاهپوشیده بودند.
آقای شریفی و رامین و مینا خانم تا مراسم شب هفت ماندند. تمامیفامیل خانواده شریفی به جهت تسلیت به شمال آمده در غم ما خود را شریک می دانستند. منزل پدر بزرگ مملو از افراد سیاه پوشی بود که برای تسلیت آمده بودند.
به مادرداروهای آرام بخش می خوراندند تا بی قراری نکند ولی با از بین رفتن اثر داروها مادردوباره بی تابی کرده و شیون و زاری سر می داد.
او وقتی رامین را می دید شروع بهخواندن شعرهای سوزناک به زبان محلی می کرد. رامین مادر را در آغوش گرفته و با گریهگفت : مادر به خدا من بعد از شکوفه از شما جدا نشده و همیشه به یادتان خواهم بود.
مادر گونه اش را بوسید و گفت : تو بوی شکوفه ام را می دهی تو همیشه عزیز منهستی.
مراسم شب هفت عزیزان تمام شده بود ولی پدر بزرگ اجازه نداد تا پایانمراسم چهلم به تهران برویم و فقط یک روز به خاطر برگزاری مراسم یادبود پدرم که توسطهمکارانش در مسجد نزدیک خانمان برقرار شده بود به تهران آمدیم و دوباره به رشتبرگشتیم.
آقای شریفی و رامین و مینا خانم خداحافظی کرده و به شیراز رفتند. عموها و دایی محمود به تهران برگشتند. ما نیز در منزل پدربزرگ بودیم.
عمه ها وفامیل برای تسلی دائما پیش ما آمده و ما را به آرامش دعوت می کردند . عمه کبریدخترش را مدام به دیدنم می فرستاد تا تنها نباشم . اما من با برخورد بدم باعث شدماز من قهر کرده و با ناراحتی پیش مادرش برگردد.
رامین هر روز با مادر تلفنیتماس می گرفت و حالش را می پرسید و می خواست با من نیز حرف بزند که می گفتم بگوییددر خانه نیستم یا اینکه خوابیده ام.
در مراسم چهلم خانواده آقای شریفی همراهچند تن از فامیلها ی نزدیک به رشت آمدند.
وقتی چشمم به رامین افتاد جا خوردم. پیش خودم گفتم وای خدای من چقدر او لاغر شده است. رامین تا مرا دید جلو آمد و باصدای گرفته ای گفت : حالت چطور است ؟ آرام گفتم : هنوز نفس می کشم . او با ناراحتیادامه داد هنوز مرا مقصر در مرگ آنها می دانید ؟ گفتم : نه قسمت آنها اینطور بوده وصورتم را برگرداندم. با ناراحتی گفت: پس چرا هر وقت خواستم تلفنی با شما صحبت کنمبهانه آورده و صحبت نمی کردی؟ هر زمان که مرا میبینی صورتت را از من بر می گردانی؟
با عصبانیت گفتم: چکار کنم؟ انتظار داری با این غم و مصیبت برایت بخندم؟آرام گفت : نه ولی لااقل طوری رفتار کن تا خودم را مقصر در مرگ آنها ندانم. توباعث شدی که همیشه خودم را مقصر بدانم به جهت اینکه در آمدن به شیراز اصرار کردم وبا این حرکات که تنفرت را نشان می دهد در مرگ آن عزیزان خودم را مقصر بدانم. پوزخندی زده و سکوت کردم.
رامین حرصش درآمده خواست حرفی بزند که با آمدن دخترعمویم حرفش را فرو خورد و با ناراحتی از من دور شد.


T I N A 05-09-2010 10:18 AM

پس از اتمام مراسم تصمیم براین شد که به تهران بیاییم. به درخواست رامین من و مادر سوار ماشین آنها شدیم. پدربزرگ و مادربزرگ و مسعود با ماشین عمو علی و عموی دیگر با دایی محمود زودتر بهتهران رفته تا خانه را برای ورود ما آماده کنند.
هرگاه به صورت رامین نگاه میکردم دلم برایش می سوخت انگاری روح این جوان که بیشتر از بیست و سه سال نداشت مردهبود.
کار مادر مدام گريه و زاريبود. گوشه و کنار خانه برايش تمام خاطرات عزيزانش بود.
زير دخت گيلاس نشستهبودم. همسايگان يک به يک براي اظهار همدردي به ديدن مادر مي آمدند.
رامين نيززانوي غم بغل کرده و گوشه حياط در حال گريستن بود. خانه شاد و پورشورمان تبديل بهعزاخانه اي شده بود کههر کس از راه مي رسيد گريه و زاري سر ميداد. آقاي شريفيو خانمش نيز سه روز پيش مادر بودند و سپس عازم شيراز شدند.
رامين پيش مادر آمدو گفت: مادر هيچوقت شما را تنها نخواهم گذاشت. مادر رامين را در آغوش گرفته و گفت : پسرم مواظب خودت باش. الهي هر کجا هستي خوشبخت و موفق باشي .
رامين با گريه گفت : مادر من هيچوقت خوشبخت نمي شوم.
دست مادر را بوسيده به طرف مسعود رفت. با اوخداحافظي و سپس رو به من کرد و گفت : افسون خانم خواهش مي کنم مواظب مادر باشيداو را ناراحت نکنيد. تقاضاي ديگرم اين است که اگر مشکلي يا کاري پيش آمد حتمامرا با اطلاع کنيد.
نگاهي به چهره افسرده اش کردم و با بغض گفتم : ما هيچوقتمشکلمان را لا غريبه ها درميان نمي گذاريم.
با اين حرف من حس کردم رامين دگرگونشده و رنگ از صورتش پريد. متدر سريع گفت : افسون ساکت باش و از رامين عذر خواهيکرد.
رامين خيلي آرام با صدايي گرفته گفت : مادر خودتان را ناراحت نکنيد. نگاهيبه من انداخته ادامه داد : مواظب خودت باش اميدوارم دفعه ديگرکه به دبدارتانآمدم کينه اي از من به دل نداشته باشيد. تا من راحت تر با اين مصيبت کنار بيايم واز مادر دور شد.

بعد از رفتن آنها خانواده شش نفري ما تبديل به خانواده اي سهنفري شده بود و اين مسئله براي مادر و مسعود و من غير قابل تحمل بود.
رامين يکروز درميان با مادر تماس ميگرفت. ولي من اصلا با او صحبت نمي کردم و ماهي يکبار بهديدن ما مي آمد.
هشت ماه بعد از مرگ عزيزانمان يکروز به تهران آمده و گفت : کهبراي ادامه تحصيل به خارج از کشور مي رود تا پايان دوره تخصصي اشدر کشورآلمان خواهد ماند. در موقع رفتن رامين بود که تازه از مدرسه برگشته بودم. بعد ازسلام سردي که به رامين کردم به اتاقم رفته تا لباسهايم را عوض کنمدر همين موقعرامين وارد شد و گفت : افسون خانم وقتي برگردم شما براي خودتان خانمي خواهيد شد.
خواهش مي کنم در صورت تماس تلفني با هم صحبتي داشته باشيم. نگذاريد فکر اينکهدر مرگ عزيزانمان مقصر هستم کينه اي از من بدل بگيريد.
لبخن سردي زده گفتم : اميدوارم موفق باشيد به خاطر اينکه زودتر از اتاقم برود ادامه دادم شما هم مراقبخودتان باشيداميدوارم از من دلخور نشده باشيد. در آن موقعيت نمي فهميدم چه ميگويم. رامين در حالي که بغض سنگيني در گلويش بود خداحافظي کرد و رفت.
فرداي آنروز راهي کشور آلمان شد. خيلي خوشحال بودم . ولي مادر انگار که پسرش از او دور ميشد خيلي ناراحت بود.

T I N A 05-09-2010 10:28 AM

پدر و مادر رامين مدام با مادر در تماس بودند. يادم مي آيد که يک روز سر مادر فرياد کشيدم که چرا خانواده آقاي شريفي دست از سرمان بر نمي دارند.

شکوفه که مرده و دختري نداريم که به رامين بدهيم. چرا اينقدر مارا عذاب مي دهند. حتما عذاب وجدان دارند که اينطور به ما ترحم مي کنند.

مادر با عصبانيت گفت : آنها مردمان خوبي هستند خدا نخواست که با ما وصلت کنند. ولي دليلي ندارد که انسانيت خودشان رافراموش کنند.

درسهايم خيلي ضعيف بود. اصلا حوصله درس خواندن را نداشتم. جاي خالي پدر و خواهرانم برايم خيلي زجر آور بود.

شکوفه هميشه مراقب درس خواندنم بود و در موقع امتحانات کمکم مي کرد. نبودن او در کنارم برايم غير قابل تحمل بود.

عيد با تمام زيباييهايش کم کم داشت نزديک مي شد. هيچ شور و شوقي نداشتيم. حتي براي خريد لباس عيد هيچ اشتياقي نشان نمي دادم.

وقتي مادر پيشنهاد خريد لباس عيدمان را کرد عصباني شده گفتم : نمي خواهم براي عيد لباس نو بخرم.

درست يک روز به عيد مانده بود که تلفن زنگ زد. مادر گوشي را برداشته و با بغض به احوال پرسي پرداخت. متوجه شدم رامين است
مادر قدري صحبت کرده گوشي را به مسعود داد . من سريع از منزل خارج شدم اصلا دوست نداشتم با رامين حرف بزنم. بعد از نيم ساعت به خانه برگشتم .

مادر عصباني بود و با ديدن من گفت : دختره سنگ دل رامين بيچاره چقدر منتظر بود تا با تو حرف بزند. سکوت کرده و يک راست به اتاق رفتم.

مادر خواست به خاطر من و مسعود سفره هفت سينبچيند تا ما را خوشحال کرده باشد. ولي مسعود و من بدون وجود پدر و خواهرهايمان درگوشهاتاق نشسته و زانوي غم در بغل داشتيم.
مادر سفره را پهن کرد و آينه وشمعدان را گذاشت و تا خواست که لوازم ديگر را آورده و در سفره بچيند صورتش را ديدمکه با غم و اندوهي اين کاررا انجام مي دهد.

ناگهان و بدون اينکه متوجه عملکردمباشم بلند شدم و سفره را با وسايلي که مادر در آن چيده بود به طرف گوشه اتاق پرتکردم و چنان گريه ايسر دادم که مادر و مسعود به طرفم آمده و مرا در آغوشکشيدند و آنها نيز با من شروع به گريه کردند.
لحظه اي بعد صداي زنگ در منزل بهصدا در آمد . مادر رفت که در راباز کند ناگهان صداي گريه مادر و خانم شريفي بلندشد. آنها در داخل حياط همديگر رابغل کرده و داشتند گريه مي کردند. من صورتم راشسته و وارد اتاق شدم. نيم ساعت به تحويل سال مانده بود .
خانم شريفي داخل اتاقشده و مرا در آغوش گرفت و گريه کرد و با همان حال گفت : انشاءالله سال خوبي داشتهباشي.
تشکر کرده و با تنفري که از آنها در دل داشتم مشغول جمع کردن سفره اي کهبه گوشه اتاق پرت کرده بودم شدم ودايي محمود و عموها با زن و بچه هايشان همگيموقع سال تحويل به خانه ما آمدند تا در موقع تحويل سال تنها نباشيم. بچه هااطرافمان را پر سروصدا کرده بودند.
با اينکه همگي دورمان بودند من و مسعوداحساس کمبود مي کرديم و مدام به اطراف نگاه کرده تا بتوانيم اثري از گمشده هايمانپيدا کنيم.
بعد از رفتن مهمانها مينا خانم (مادر رامين) از چمدانش سه عدد کادودرآورد و جلوي مادر گذاشت و گفت : رامين جان برايتان هديه فرستاده است و يکنامه هم براي افسون جون و خيلي عذرخواهي کرده که نمي تواند موقع عيد کنارتانباشد.
مادر لبخندي زده گفت: دست رامين جان درد نکن. ديروز با ما تماس گرفت خيليناراحت بود به او گفتم که ناراحتي نکن و به درسش ادامه بدهد.



T I N A 05-09-2010 10:34 AM

مادر وقتي بياعتنايي من را ديد هديه رامين را باز کرد و گفت : ببين افسون آقا رامين چه لباسقشنگي براي تو فرستاده. ماشاءالله چقدر خوش سليقه است.
سکوت کرده سپس به اتاقمرفتم مادر از مينا خانم عذرخواهي کرد و گفت : که مدتي هست خيلي نارحت هستم و بهانههاي جورواجور به خاطر برخوردم آورد.
جلوي پنجره ايستاده بودم. درخت گيلاس درحال شکوفه زدن بود و تا چند روز ديگر جامه سفيد زيباي شکوفه بر تن مي کرد.
دريک لحظه احساس کردم شکوفه عزيزم از زير درخت گيلاس به من نگاه مي کند. قلبم به تپشافتاد و با اشتياق نگاهش کردم و دست را به طرفش داراز کردمولي او با ناراحتيصورتش را از من برگردانده و به طرف درخت رفته و ناپديد شد.
بدنم از اين حرکت اويخ کرده بود . به خو آ»ده و از اتاق سريع بيرون رفتم. مادر را در حاليکه داشتبا مينا خانم صحبت مي کرد را ديدم . مادر متوجه حالتم شد و گفت : افسون جان چيه چرارنگت پريده.
با اين حرف آقاي شريفي و مينا خانم به من نگاه کردند . گفتم : مامان آبجي شکوفه را ديدم . اون تو حياط بود و با اين حرف مادر به طرفم آمده و مرادرآغوش کشيد و شروع کرد به گريه کردن.
آقاي شريفي با ناراحتي گفت : دخترماز بس که در فکر آنها هستي خيالاتي شده اي . مادر صورتم را بوسيد و گفت : دخترمکمي صبور باشمي دانم که به تو چي مي گذرد . به خاطر من هم که شده کمي آرامباشيد تا خيالم از بابت شماها آسوده باشد.
آقاي شريفي و مينا خانم روز بعد بهشيراز رفتند چون دخترشان ليلا را پيش عمويش گذاشته بودند. ليلا را هنوز نديده بودم.
مسعود و من همچنان با روحيه ضعيف به درس خواندن ادامه مي داديم. در پايان سالروفوزه شدم.
ولي مسعود بيچاره که هميشه نمراتش از هيجده پايين تر نبود 3 تاتجديد آورد و لي در امتحانات شهريور ماه با سعي و کوشش بسيار قبول شد.
در کلاسسوم راهنمايي بودم که با دختري به نام شيما آشنا شدم و دوستي صميمانه اي بين ماحاکم شد او هم مانند من پدر نداشتو ما همديگر را خوب درک مي کرديم. شيما خيليتمايل داشت رفت و آمد خانوادگي داشته باشيم. ولي من دوست نداشتم.
فقط شيما بودکه حرکات خشن و تندم را تحمل مي کرد و سعي داشت که بيشتر خودش را به من نزديک کند.
وقتي متوجه شدم او برعکس تمامي دختران که حرکات خشن من را مي ديدند و سريع ازمن دوري مي کردند نيستمنهم با او طرح دوستي ذريختم اما زياد خنده و شوخي نميکردم و او هم از من انتظاري نداشت.
در موقع تعطيلات تابستان با همديگر از طريقتلفن ارتباط داشتيم . چند دفعه پيشنهاد کرد با همديگر رفت و آمد خانوادگي داشتهباشيمولي من استقبال نکردم.
در خانه بيشتر ساکت بودم و زياد به مادر کمکنمي کردم. يکروز با دايي محمود در حياط نشسته بوديم .
دايي گربه اي را داشتنوازش مي کرد . من هم خواستم او را نوازش کنم ولي با چنگهاي تيزش دستم را خراش داد .
حرصم درآمد چنان گربه را به طرف ديوار پرت کردم که گربه بيچاره به شدت بهديوار برخورد کرده و بي هوش نقش زمين گرديد و ديگر به هوش نيامد .
دايي از اينکار من سخت حيرت کرده و از آن به بعد لقب قلب سنگي به من داد. چون هيچ حالت زنانهاي نداشته و خيلي خشنو عصبي بودم.
فصلها پي در پي مي گذشت و من به تدريج رشدمي کردم و از اينکه اندامم فرم ديگري مي گرفت ناراحت بودم. از بزرگ شدن بدم مي آمدچون بايستي مانند آدمهاي بزرگ رفتار مي کردم.
رامين ماهي يک بار با ما تماسمي گرفت و مادر با او صحبت مي کرد . من هيچوقت در اين مدت با او صحبت نکرده بودم.
دايي محمود هر وقت مرا مي ديد لبخندي موزيانه مي زد و مي گفت : ديگه داريماشاءالله براي خودت خانمي مي شوي. روز به روز هم خوشگل تر. و من با خجالت ميگفتم : اي کاش هميشه بچه مي ماندم. بعد از کنار دايي با شرم بلند مي شدم و بهآشپزخانه مي رفتم.
دايي محمود را خيلي دوست داشتم . مرد خوش قلب و مهرباني بود. خيلي هم خوش حرف بود. هميشه با من شوخي مي کرد.
يک سال ديگر نيز بايد درس ميخواندم تا ديپلمم را بگيرم. دايي محمود کمک کرد تا با نمره خوبي قبول شدم .
واز اينکه کم حرف بودم خيلي ناراحت بود و مدام مي گفت : دختر بايد کمي سرو زبونداشته باشه. تو اينقدر کم حرف هستي که بعضي مواقعيادم مي ره که تو در اين خانهنفس مي کشي. دايي محمود هم سن و سال رامين بود.
بيست و نه سال داشت ولي هنوز ازدواجنکره بود.
دايي فارغ التحصيل رشته الکترونيک بود .

T I N A 05-09-2010 10:42 AM

تعطيلات تابستان شروعشده بود و من در سن هيجده سالگي بودم . برايم خواستگار آمد و مادر بدون مشورت با منخواستگار را که پسر جواني بود
و به تازگي تحصيلاتش را تمام کره بود رد کردهبود. و داشت براي دايي تعريف مي کرد که افسون يک خواستگار خوب داشت که ردش کردم.
چون هنوز به بزرگ شدن و عاقل شدنش اطمينان ندارم.

دايي خنده اي کرد و گفت : براي افسون جان هنوز زود است که مارا ترک کند و ادامه داد : ماشاءالله انقدر خوشگلهست که از الان دارند پاشنه در خانه
را در مي آورند.

چون دايي با رامينمکاتبه داشت به موضوع خواستگاري از من هم اشاره کرده بود. رامين ماهي يک دفعهبرايم نامه مي نوشت و لي من نامه ها را بدون
اينکه بخوانم در سطل زباله ميانداختم. اينقدر از او متنفر بودم که وقتي نامه اش به دستم مي رسيدخشم تماميوجودم را فرا مي گرفت و نامه را در همانجا پاره مي کردم. ولي رامين دست بردار نبودو ماهي يک بار برايم نامه مي نوشت.

حتي يک بار وسوسه شدو تا يکي از نامه هاي اورا بخوانم.

در يکي از روزهاي گرم تير ماه روي نيمکت داخل حياط نشسته بودم.مادرداشت گلها را آب ميداد و مسعود هم خانه نبود که تلفن زنگ زد.

مجبور شدم گوشيرا خودم برداشته و گفتم الو بفرمائيد. جوابي نشنيدم.

دوباره تکرار کردم : الوبفرمائيد و بعد آز آن طرف سيم کسي با صداي لرزاني گفت: سلام. جوابش را ندادم . خيلي خشن گفتم : شما با کي کار داريد ؟

ادامه داد : شمائيد افسون خانم؟
جوابش رانداده با همان لحن گفتم : اگر ممکن است خودتان را معرفي کنيد. و او ادامه دادماشالله صدايتان مثل خانومها شده است. يک لحظه فکر کردم مزاحم است.

گفتم :آقاچرا مزاحم مي شويد مگر مرض داريد ؟ يکدفعه گفت: افسون خانم بايد هم نشناسي الان هفتسال است که حتي از شنيدن صداي من هم فرار مي کنيو جواب نامه هايم را نمي دهي.
يکدفعه جا خوردم و شوکه شدم. قلبم داشت از سينه درمي آمد و لال شده بودم. رنگ بهصورت نداشتم .

رامين بود که زنگ زده بود. ادامه داد: چيه هنوز از من کينه بهدل داري؟ باز حرفي نزدم. با ناراحتي گفت: نمي خواهي با من صحبت کني؟

بريدهبريده گفتم سه ...سه... سلام. با مهرباني جوابم را داد. سريع گفتم گوشي خدمتتان تامادر را صدا بزنم.

رامين فوري گفت : نه نه افسون جان و بعد سکوت کرد . لحظه ايبعد گفت: نه افسون خانم من با مادر زياد صحبت کرده امو حالا بعد از هفت سالمي خواهم با شما صحبت کنم وادامه داد : ببينم ديپلم را گرفتي؟گفتم : حتما مادر بهشما گفته که هنوز ديپلم نگرفته ام..

رامين جواب داد آره. مدام از مادر حالت ووضعيت درسي شما را مي پرسيدم ولي مي خواهم که از دهن خودت بشنوم.

گفتم: اگر خدابخواهد امسال ديپلم مي گيرم . رامين با خوشحالي گفت: انشاءالله . بعد با لحني ملايمتر ادامه داد: به اميد خدا امسال چند ساله مي شوي؟

با خودم گفتم او که مي داندچند سال دارم. پس چه دليلي دارد که اين حرفها را مي زند؟

با حرص جواب دادم : بازم اگه خدا بخواهد نوزده ساله مي شوم.

رامين درحالي که لحن صدايش شيطنت آميزبود گفت: پس براي خودت خانمي شده اي و سپس گفت : خيلي دوست دارم شما و مادر راببينم.

انگار هنوز از من متنفر هستيد؟ گفتم اين حرف را نزنيد. شما براي من ومادر خيلي مورد احترام هستيد.

رامين گفت : پس چرا جواب نامه هايم را نمي دهيد؟سکوت کردم .

رامين گفت : خودت را ناراحت نکن. حالا بگو ببينم درسته که براتخواستگار آمده و مادر جوابش کرده؟

حدس زدم دايي محمود همه چيز را برايش در نامهنوشته است.

جواب دادم : واله من که خبر نداشتم و ادامه دادم مي بخشيد آقا رامينيکي از دوستان به ديدنم آمده و مادر هم صدام مي زنه. اگه مي شه مي خواهم خداحافظيکنم.

رامين که از صدايش مشخص بود دلخور شده اشت گفت : باشه برويد. سلام مرا بهمادر و آقا مسعود برسانيد. لطفا مواظب خودت باش.

به اميد ديدار تا هفته ديگه. دوست داشتم با شما بيشتر صحبت کنم ولي انگار شما مايل نيستيد. خدا نگهدار. خيليکوتاه خداحافظي کردم وگوشي را محکم روي شاسي گذاشتم و به طرف حياط رفتم. مادربا ديدن من گفت : چرا رنگت پريده؟

جواب دادم چيزي نيست.

مادر با نگرانيپرسيد : کي بود تلفن زد؟ چرا حرف نمي زني؟

گفتم: رامين بود.

مادر لبخندب زدو گفت : خوب بالاخره با اين پسره طفلک صحبت کردي. خوب چي گفت :نگفت کي به ايران ميآيد؟

گفتم : ازش نپرسيدم کي به ايران مي آيد.
مادر گفت : خوب تعريف کن چيگفتي و چي شنيدي؟
با ناراحتي گفتم: اصلا يادم نمي آيد چي گفتم و چي شنيدم.
مادر با نگراني گفت : نکنه اون بيچاره را ناراحت کرده باشي؟
گفتم : وايمامان چقدر نگران اون پسره بي همه چيزو هستي. . انگار يادت رفته که باعث بدبختي مااين مرد شده است.

مادر با عصابانيت گفت : تا وقتي که رامين زن نگرفته است برايمبوي شکوفه را مي دهد. او يادگاري دختر من است و مثل مسعود دوستش دارم.

زير لبزمزمه کنان گفتم: مرده شور اين يادگاري را ببره.

مادر متوجه شد وبا خشم گفت: افسون به خدا اگر اين دفعه تکرار کني شيرم را حلالت نمي کنم و با ناراحتي به اتاقرفت.

بعد از يک هفته رامين زنگ زد و با مادر صحبت کرد. مادر خيلي خوشحال بود. وقتي گوشي را گذاشت با خوشحالي گفت :

رامين برگشته و قراره فردا همراه خانوادهاش به تهران بيايند.

دلم فرو ريخت و دستم شروع به لرزيدن کرد. اصلا دوست نداشتمرامين را ببينم.

رو به مادر کرده و گفتم: مي تونم يک خواهش بکنم؟

بامهرباني گفت : چيه عزيزم؟
گفتم: اجازه مي دهي دو سه روزي برم پيش دايي محمودبمونم؟ مي خواهم برام کمي تنوع بشه. از خانه ماندن خسته شدم.

با اخم گفت : چيهحالا که فهميدي رامين مي خواد به تهران بيايد بهانه مي گيري؟ به التماس افتادم.

وقتي مادر ديد کم مانده اشکم سرازير شود با دلخوري رضايت داد .

با خوشحاليوسايلم را جمع کرده و ساعت نه صبح به طرف خانه دايي محمود راه افتادم.

ساعت پنجغروب بود که در خانه پيش دايي نشسته بودم که تلفن زنگ زد و دايي گوشي را برداشتهبعد از لحظه اي متوجه شدم که رامين است.

به دايي اشاره کردم که اگر از من پرسيدبگويد که حمام هستم..دايي چشم غره اي به من رفت و گفت : رامين جان افسون حمام رفتهو سپس خداحافظي کرد.

دايي محمود با دلخوري نگاهي به من انداخت و گفت : بيچارهرامين خيلي ناراحت بود. صدايش خيلي گرفته بود.

لبخندي زده و گفتم :حالا چکارداشت؟

دايي با همان حالت دلخوري گفت : هيچ بيچاره گفت مگه افسون خانم نمي دانستکه ما به ديدنشان مي آويم؟ اين رسم مهمان نوازي است؟

و سپس ادامه داد خيلي دوستداشتم بعد از هفت سال او را ببينم.

گفتم : دايي جون ناراحت نشي ولي اين دوستشما خيلي پرو است. نمي دانم چرا دست از سرمان بر نمي دارد. اي بابا شکوفه مرد وتمام شد.

چرا او چسبيده به خانواده ما و راحتمان نمي زاره؟

دايي به کنايهگفت : شايد فکرهايي در سر داره. شايد از تو ... حرف دايي را با اخم قطع کردم و باصداي نسبتا بلندي گفتم :
دايي خواهش مي کنم حرفش را نزن. من حتي چشم ديدن اورا ندارم تا چه برسد که ... بعد سکوت کردم.

ساعت نزديک يازده شب بود که زنگ دربه صدا درآمد. در حاليکه تازه به اتاق خواب رفته بودم که بخوابم جا خورده گوشايستادم تا ببينمکه اين وقت شب چه کسي است با دايي محمود کار دارد.
تعجبکردم رامين بود که همراه مسعود به خانه دايي آمده بود.


T I N A 05-10-2010 08:33 AM

فورا دراتاقم را قفل کرده و رفتم داخل رختخواب دراز کشيدم. صدايي دايي و رامين را مي شنيدمکه با خوشحالي باه همديگر صحبت مي کردند وتعارفات آنها فضا را پر کرده بود .
بعد از چند دقيقه صداي رامين را شنيدم که پرسيد : پس افسون خانم کجا هستند؟
نکنه هنوز در حمام است و اين جمله آخر را با لحني تمسخر آميز ادا کرد.
داييمحمود با نگراني گفت : نه حمام نيست فکر کنم داره خواب دختر شاه پريان را مي بينه. احساس کردم صداي رامين موقع صحبت کردن مي لرزه و همراه با عصبانيت است.
مسعود گفت : دايي جان امشب با آقا رامين مي خواهيم خانه شما بخوابيم. آقا رامينخيلي مايل بود هر طور شده شما را ملاقات بکنه.
دايي خنده اي کرد و گفت : جدي ميگي؟ پس امشب همه دور هم هستيم. و با شيطنت ادامه داد : ببينم اين تصميم شما بود ياآقا رامين؟
رامين به من من افتاد و گفت : تصميم مادر بود.
پيش خودم گفتم : اي مامان بدجنس بالاخره کار خودت را کردي. دوباره گوش تيز کردم تا حرفهايشان رابشنوم.
مسعود گفت : مامان وقتي ديد آقا رامين ناراحت است و بي قرار گفت : که بهخانه شما بيائيم تا مردها دور هم باشيم و گپي بزنيم.
تا آقا رامين از ناراحتيدر بياد. مي دانستم که مسعود مي خواهد رامين را اذيت کند.
رامين با لحن جدي گفت : آقا مسعود من هيچوقت با شما احساس ناراحتي نمي کنم و خيلي هم راحت هستم.
داييبا کنايه گفت : بله نبايد هم ناراحت باشي. مخصوصا که امشب در خانه من هستي و در آناتاق هم ... و بعد با صداي بلند خنديد.
نمي دانم چرا اصلا تمايل نداشتم رامينرا ببينم. داشت تازه خوابم مي برد که احساس کردم کسي کنارم ايستاده.
با عجله ازخواب بيدار شدم . چراغ خواب را روشن کردم .شکوفه بود. با موهاي بلندش و گل رزي کهرامين گوشه مويش زده بود.
با ديدن شکوفه جا خوردم. چنان ترسيدم که نزديک بودجيغ بکشم. چون آن قيافه مهربان تبديل به يک دخترعصباني که در حال انجام قتلباشد شده بود. پتو را روي سرم کشيدم و نفسم به سختي بالا و پايين مي رفت.
بعداز نيم ساعت پتو را آرام کنار زدم. کسي را نديدم. بلند شده نشستم. دهنم خشک شده بودو گلويم مي سوخت.
در را باز کرده هيچکس در سالن پذيرايي نبود. پاورچين پاورچينبا آشپزخانه رفتم و از يخچال شيشه آب را برداشته و سر کشيدم.
وقتي خواستم بهاتاقم برگردم متوجه شدم در حياط کسي نشسته . به طرف پنجره رفتم . رامين بود. بعد از گذشت چند سال خيلي بزرگتر شده و قيافه مردانه اي پيدا کرده بود. بايستي 29سال داشته باشد.
هيکلش نه زياد لاغر بود نه زياد چاق. چشمهاي درشت و سياهشزيبايي چشم گيري به صورت کشيده و قشنگش داده بود.
وقتي مي خنديد دو طرف گونه اشگدي زيبايي ظاهر مي شد و شکوفه عاشق خنده هاي رامين بود و او نيز اين موضوع را ميدانست و هميشه خندان پيش او مي آمد
خواستم از جلوي پنجره کنار بروم متوجه کسيدر پشت سرخود شدم. تا آمدم جيغ بکشم دستش را روي دهنم گذاشت و گفت : هيس نترسمنم محمود. به خود آمدم و گفتم دايي جون اينجا چه مي کنيد؟
با کنايه گفت : بالاخره دلت طاقت نياورد تا صبح صبر کني ؟
با شرم گفتم : نه به خدا دايي جون. آمدم آب بخورم. احساس کردم کسي در حياط ايت دقت کردم ديدم او آنجا نشسته .
داييبا شوخي گفت : خواهر زاده عزيز دوست داري آقا رامين را صدا بزنم؟
با ناراحتيگفتم : نه تورو خدا دايي جون. و سريع به اتاق خواب رفتم.
صداي دايي را شنيدم کهبا خنده گفت : رو که نيست سنگ پا قزوينه و با خنده به طرف حياط رفت.
خوابمپريده بود. تا سحر بيدار بودم تا اينکه خوابم برد. صبح وقتي دايي محمود صدايم زدفهميدم خيلي خوابيده ام.
سريع بلند شدم و ايستادم. نمي دانستم وقتي او را ببينمچطور برخورد کنم؟ به جلوي آينه رفته موهايم را شانه کرده و به پشت جمع کردم.
دامن کلوش بلند و يک بلوز آستين بلند مشکي به تن کردم وقتي خودم را در آينهديدم يک لحظه خنده ام گرفت.
درست مثل يک مداد باريک و سياه شده بودم.
داييبه پشت در آمده گفت : نکنه باز خوابيدي ؟ گفتم نه دايي جون دارم آماده مي شوم.
در همان لحظه دايي وارد اتاق شده و گفت : دختر مگر سفر قندهار مي خواهي بروي يااينکه تصميم داري رامين را اذيت بکني و با صدايي بلند طوري که اوبشنود گفت : واي خداي من افسون چقدر خوشگل شدي .
لبخندي زده گفتم : درست مثل مداد سياه شدهام. دايي اخمي کرد و گفت : نه عزيزم ماشاءالله مثل مرواريد سياه شده اي.
اينجملات را با صدايي بلند ادا مي کرد. دايي دستم را گرفته گفت : زود باش که از گرسنگيمرديم. هيچکدام صبحانه نخورديم تا تو بياييپرسيدم دايي جون او هنوز اينجاست؟
با تعجب پرسيد : اون کيه ؟
با خجالت گفتم : رامين را مي گم.
دايي خندهاي کرد و گفت : بله عزيزم خيلي هم مشتاق است که هر چه زودتر تو را ببيند. خيلي بيتابي مي کنه ولي فکر کنم حدسم درست باشه.
گفتم : کدوم حدس؟ دايي گفت هموني کهديشب ... با صداي محکم و جدي حرف دايي را قطع کردم و گفتم : دايي بس کن. منهنوز صورتم را نشسته ام . شما برويد من هم الان مي آيم.
دايي با خنده نگاههيبه انداخت و گفت : اي بدجنس کوچولو خيلي دوست دارم با رامين دوباره وصلت کنيم. اينآرزوي من است. چون اورا دوباره خوشبختخواهيم ديد. با اخم نگاهي به داييانداختم. دايي بوسه اي به گونه ام زد و با خنده از اتاق خارج شد.
من دست وصورتم را شسته به اتاق برگشتم تا صورتم را خشک کنم . وقتي صورتم را خشک کردم خواستمبه پذيرايي بروم کهچشمم به رامين افتاد که جلو در اتاق ايستاده و داره من رانگاه مي کنه. چنان شوکه شدم که به من من افتادم.
رامين بدون اينکه از من اجازهبگيرد وارد اتاق شد و در را بست .
با اين کار او قلبم به شدت به طپش افتاد. رامين به طرفم آمد و همچنان چشم به من دوخته بود. ولي احساس کردم عصبي است.
بيمقدمه گفت : ماشاءالله بزرگ شدي. براي خودت خانمي شدي.
با لحن ملايمي گفتم : سلام. جوابم را نداد. گفتم صبحانه خوردي؟
صورتش را از من برگرداند و باحالت عصبي گفت : از ديروز تا حالا هيچي از گلوم پاوين نمي ره و دوباره به طرفمبرگشت و با صدايي بلند گفت : تو هنوز منو باعث مرگ آنها مي داني؟ تو چرا از مننفرت داريو بعد دوباره پشتش را به من کرد و گفت : تو حتي از شکوفه زيبا تري ولياز نظر عاطفه . فهم و. درک و انسانيت خاک پاي او هم نمي شوي.
جا خوردم. فکرش رانمي کردم رامين با من اينطوري برخورد کند
با صدايي لرزان ولي بلند گفتم : کسياز شما اظهار نظر نخواست تا درباره من قضاوت کنيد. رامين به طرفم برگشت و بالحن آرامتري گفت : تو چه جور آدمي هستي؟ چرا از ديدن من فرار مي کني؟ من هفت سال درکشور غريب تمام فکرم پيش شما بودولي تو حاضر نشدي در اين هفت سال حتي يک باربا من صحبت کني. وقتي هفته قبل به خانه شما زنگ زدمو تو گوشي را برداشتي وصدايت را شنيدم انگار تمام دنيا را به من داده اند. اول باورم نمي شد خودت باشيولي از لحن سرد صدايتفهميدم که بايد خودت باشي و من اشتباه نکرده ام. تو اصلاعوض نشده اي. فقط قد بلند کردي و زيباتر شدي همين.
ولي من تمام حواسم و زندگيممشغول شما بود. اين هفت سال مانند هفتاد سال بر من گذشت.
ناگهان از دهنم پريد وگفتم : چون شما عذاب وجدان داشتيد همه حواستان پيش ما بوددر همين لحظه راميندگرگون شد و به طرفم آمد و با خشم يک دستش را براي سيلي زدن بالا برد ولي خودش رابه اجبار نگه داشت و در چشمانم نگاه کردو با فرياد گفت : اگه يک دفعه ديگه اينحرف را بزني به خدا چنان سيلي محکمي به صورتت مي زنم تا دوروز صورتت ورم کند.
سکوت کردم.

T I N A 05-10-2010 08:39 AM

دايي محمود در زد و آمد تو اتاق. رامين مرا ول کرد و با ناراحتيدستي به موهايش کشيد.
دايي محمود گفت : چه خبره ؟ چرا مثل خروس جنگي مي مانيد. صدايتان چند خانه آنورتر شنيده مي شه. بياييد صبحانه بخوريد که از گرسنگي مرديم.
رامين از اتاق خارج شد و به پذيرايي رفت.
بغضي راه گلويم را بسته بود وليقيافه اي جدي و سرد به خودم گرفته بودم. از دايي خجالت مي کشيدم. چون دايي تمامحرفهاي مارا شنيده بود. اصلا فکرش را نمي کردم بعد از هفت سال با رامين اين برخوردرا داشته باشم.
بيشتر احساس نفرت از او مي کردم . به پذيرايي رفتم . روي صندليجهت صرف صبحانه نشستم .رامين روبه رويم نشسته بود . اصلا او را نگاه نمي کردم.
رامين هر چند لحظه يک بار نگاهم مي کرد آشکارا از برخوردش ناراحت بودم. دايي مدام جوک تعريف مي کرد تا ما را بخنداند ولي ما در عالم خودمان بوديم.
يکدفعه رو به دايي کرده و گفتم : دايي جان اگه مي شه اجازه بدهيد وسايلم را جمعکنم و به خانه عمو عباس بروم.
به جاي دايي مسعود گفت : کجا براي خودت تصميم ميگيري؟ خواهر آقا رامين هم همراه آنها آمده است. او هم سن و سال خودت مي باشد.
مادر خيلي تاکيد داشت که ناهار حتما به خانه بيايي.
رامين در همان لحظه ازجلوي ميز بلند شد و رفت روي مبل نشست و سيگاري روشن کرد و به پک زدن پرداخت.
باناراحتي گفتم: آخه...
دايي حرفم را قطع کرد و گفت : آخه نداره. ديگه بايد بروي. خوي نيست يک دختري که هم سن و سال خودت است در خانه شما تنها باشد و تو اينوروآنورباشياز سر ميز بلند شدم . ميز را جمع کردم و به آشپزخانه بردم. داشتم استکانهارا مي شستنم که متوجه شدم رامين به آشپزخانه آمد.
کنارم ايستاد و ظرفهايي را کهاسکاج زده بودم برداشت و شروع به آب کشيدن کرد. چيزي نگفتم.
رامين نگاهي به منانداخت و آرام گفت: افسون تو منو مي بخشي؟
حرفي نزدم. رامين لحن صدايش التماسآميز شد و گفت : به خدا براي يک لحظه کنترلم را از دست دادم . تورو به ارواح خاکشکوفه منو ببخش. اصلا دست خودم نبود . مدت يک هفته است که خواب به چشمهايمنيامده است . همش منتظر بودم که هرچه زودتر پيش شماها بيايم.
وقتي با اون همهذوق و شوق آمدم و تو را نديدم انگار دنيا دور سرم چرخيد. ديشب تا صبح نخوابيدم.
خودت ديدي که حتي صبح طاقت نياوردم که از اتاق بيرون بيايي. خواهش مي کنم منوببخش. من مرد کم طاقتي هستمتقصير اين دايي محمود شما بود که با صداي بلند حرفمي زد. از اين حرف او لبخندي روي لبهايم ظاهر شد.
رامين نيز لبخندي زد و گفت : خنده هايت برام يک دنيا ارزش دارد. آرام گفتم : من که هنوز شما را نبخشيدم کهخوشحال هستي.
رامين گفت : اينقدر معذرت خواهي مي کنم تا خسته شوي. و ادامه داد : تو عجيب ترين دختري هستي که تو عمرم ديدم. سخت و يکدنده. حتي احترام خواهرت رانداريالان روح اون دختر به خاطر برخورد تو با من آرام و قرار نداره.
يکدفعه ياد ديشب افتادم که شکوفه را ناراحت ديدم. پيش خودم گفتم نکنه از اينحرکات من شکوفه ناراحت است . در دلم لرزش خاصي افتاد.
نگاهي به چشمان سياهرامين انداختم و گفتم : شما هر چه که دلت خواست به من گفتي و حالا معذرت خواهي ميکني.
باشه شما را مي بخشم. رامين با خوشحالي گفت : تو دختر خوبي هستي و اگهاين کينه لعنتي را از دلت پاک کني بهترين دختر دنيا مي شويو با يک شور خاصيظرفها را از من گرفت و شروع کرد به آبکشي.
در همان موقع دايي محمود به آشپزخانهآمد. وقتي منو با رامين در حال ظرف شستن ديد گفت : شما آب و روغن چطوري کنار همايستاده ايد دل مي دهيد و قلوه مي گيريد؟
رامين خنده اي کرد و گفت : دايي جانما که ساکت پهلوي هم ايستاده ايم و داريم ظرفهاي جنابعالي را مي شو ئيمو باکنايه ادامه داد : ما از اين شانسها نداريم که دل بدهيم و قلوه بگيريم.
داييقيافه اي جدي به خودش گرفت و به ظاهر اخم کرد و گفت : بله چه چيزها مي شنوم منظورتچي بود ؟
رامين جاخورد و خودش را جمع و جور کرد و گفت : به خدا منظوري نداشتم. خواستم شوخي کرده باشم.
دايي با همان حالت گفت : حالا خوبه که افسون به شمامردها رو نشان نمي دهد و گرنه...
رامين با دستپاچگي حرف دايي را قطع کرد و گفت : دايي جان من معذرت مي خوام منو ببخش.
يکدفعه دايي زد زير خنده و گفت : خوب ازتو زهر چشم گرفتم . رنگت چقدر پريده است.
رامين نفس بلندي کشيد و گفت : اي بابامحمود جان چرا اينجوري کردي. چنان جدي صحبت کردي که داشتم از ترس قالب تهي مي کردم. من همچنان سکوت کرده بودم و آرام استکانها را مي شستم.
دايي رو به من کرد وگفت : افسون جون تو برو وسايلت را جمع کن بقيه استکانها را رامين مي شوره.
رامين سريع گفت : دايي جان غريب گير آوردي بيچاره من کسي نيست که از من طرفداريکنه .
دايي با شيطنت گفت : بيچاره حالا بايد اينقدر زجر بکشي و منت کشي کني تاشايد فلاني طرفدارت بشه . با گفتن فلاني با چشم به من اشاره کرد.
از حرفهايکنايه دار پدر خسته شدم. اخمي کردم و اسکاج را محکم توي ظرفشويي انداختم و به طرفاتاق رفتم تا وسايلم را جمع و جور کنم. حرصم از دست دايي داشت درمي آمد . مدامگوشه کنايه مي زد و من اصلا خوشم نمي آمد.
دايي بعد از لحظه اي به اتاق آمد وگفت : افسون از دست من ناراحت شدي؟با اخم گفتم : دايي تورو خدا اينقدر جلوي اواز اين حرفها نزن. شما درست دست روي نقطه ضعف من مي گذاريد. و من را ناراحت ميکنيد.
دايي به طرفم آمد و گفت : افسون جون رامين پسر خوبي است. اينقدر اذيتشنکن. از من به نو نصيحت با احساسات يک مرد هيچوقت بازي نکن. اگه رامين بخواهداذيتت کند راحت مي تواند. اگر او مرد بد و بي وجداني بود بايستي الان زن و بچهداشت.
او اين همه مدت با خاطرات شکوفه زندگي کرده است. و حالا مي دانم کهتورو...
با خشم حرف دايي را قطع کرده و گفتم :دايي خواهش مي کنم. دايي اخميکرد و گفت : اگر من جاي رامين بودم تورو آدم حساب نمي کردم و خودم را جلوي تو بيشخصيت نمي کردم. تو لياقت رامين را نداري. اگه رامين عاشق تو شده باشد اشتباهکرده است.
حرف دايي را قطع کردم و گفتم : دايي جان خواهش مي کنم . دايي نميخواهم چيزي در اين باره بشنوم. من همينم.
اگه دوست داري تحملم کن و اگه دوستنداري... اين دفعه دايي حرفم را قطع کرد و با عصبانيت گفت : دختر تو انساننيستي . تو عاطفه نداري. تو عشق و علاقه را در خودت کشتي.
يکدفعه رامين باناراحتي داخل اتاق شد و گفت : محمود جان بس کن بياءيد برويم. و بعد در چشمان منخيره شد و گفت : آقا محمود اگه فکر مي کني من خودم را جلوي افسون بي شخصيت ميکنم کاملا در اشتباه هستي.
من فقط به خاطر شکوفه به او احترام مي گذارم و دوستشدارم همين. من که از دست دايي عصباني بودم تمام عقده هايم را روي سر رامينريختم و با خشم گفتم : من به احترام شما احتياجي ندارم احترام را براي خودتاننگهداريد.
دايي با خشم به طرفم آمد و با فرياد گفت : خفه شو دختر تو اصلاعقل توي سرت نيست . فقط قد بلند کردي.
رامين به طرف دايي رفت و بازوي او راگرفت و نگذاشت دايي روي من دست بلند کند و گفت : محمود خواهش مي کنم بس کن. بهخاطر من کوتاه بيا.
دايي را هيچوقت اينچنين عصباني نديده بودم. اصلا فکرش رانمي کردم دايي به خاطر رامين با من اينطوري برخورد کند.
دايي با خشم گفت : ازديشب تا حالا حرکاتش را تحمل کرده ام . ديگه صبرم تمام شده است. آخه دختره منفي بافتو چقدر بي عاطفه هستي.
رامين با صداي بلند گفت : محمود بس کن من راضي نمي شومکه با افسون اينطور برخورد کني . تو بيشتر منو ناراحت مي کني.

T I N A 05-10-2010 08:48 AM

چمدانم رابرداشتم و سريع از اتاق بيرون آمدم . مسعود را ديدم که روي کاناپه نشسته است و سرشرا ميان دو دستش گرفته و ناراحت است.

از ديدن مسعود در اين حالت بيشتر عصبانيشدم . رو کردم به دايي و با صداي بلند گفتم : دايي جون از پذيرايي که کردي دستت دردنکنه
خوب حق دايي بودن را به جا آوردي. به خاطر يک غريبه اينجوري ما را ناراحتميکني .

دايي به طرفم آمد و با صداي نسبتا ملايمي گفت : تو چرا همه کاسه کوزهها را سر رامين بدبخت مي شکني. اون چه تقصيري تو مرگ پدرت و يا اين موضوع داره.

تو چرا نمي خواهي بفهمي. الان تو نوزده سال داري. چرا نمي خواهي حقيقت را پيداکني.؟

به سرعت راه افتادم. خودم را در کوچه ديدم. صداي فرياد دايي را مي شنيدمکه مي گفت : افسون وايسا ماشين را روشن کنم تا با هم برويم.

من هم با صداييبلند گفتم : با تاکسي مي روم مي ترسم دوباره منت بگذاريد که تحملم کرده ايد.

صداي دايي را مي شنيدم که مي گفت : اين دختر چقدر لجباز و زود رنج است . اصلانمي تونم باور کنم که افسون اينطور رفتاري داشته باشد.
راه افتادم سر کوچه کهرسيدم احساس کردم کسي چمدانم را گرفت. به عقب برگشتم رامين بود.

اخمي کردم و باعصبانيت گفتم : نمي خواد خودم مي توانم چمدانم را بياورم.
رامين چنان نگاهسنگيني به من انداخت که ناخودآگاه چمدانم را به او دادم و سکوت کردم.

سر کوچهتاکسي گرفت. عقب تاکسي دوتا زن و يک مرد نشسته بودند و جلوي ماشين خالي بود. اصلادوست نداشتم کنار رامين بشينم.

به خاطر همين از آقايي که عقب نشسته بود خواهشکردم که کنار رامين بشيند و من عقب نشستم . وقتي صورت رامين را از آينه ماشين ديدم
که از ناراحتي عضله صورتش مي لرزيد و قرمز شده بود از کارم احساس رضايت کردم.

سر کوچه خانه خودمان پياده شديم و رامين چمدان را از صندوق عقب ماشين بيرونآورد و با هم به راه افتاديم.

خواستم جلوتر از رامين به خانه بروم ولي وقتيصورت خشمگين رامين را ديدم ترسيدم و با او همگام شدم.

زنگ خانه را فشردم . نگاهي به رامين انداختم . نگاهش با نگاهم جفت شد سرم را پايين انداختم. چشمهايش ازفرط خشم سرخ شده بود .

دختر خانمي که خيلي شبيه رامين بود در را باز کرد و بهگرمي مرا در آغوش گرفت و احوال پرسي کرد.

حدس زدم که بايد خواهر رامين باشد. بالحن سردي جوابش را دادم و داخل خانه شدم.

با آقا و خانم شريفي سلام و عليک کردمو به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم.

بعد از تعويض لباس روي تخت دراز کشيدم وبه حرکات دايي فکر کردم. باورم نمي شد که دايي محمود اينچنين مرا جلوي رامين تحقيرکرده باشد.
در اتاقم به صدا درآمد. گفتم بفرمائيد داخل. رامين بود . سريع بلندشدم لبه تخت نشستم.

رامين با حالت عصبي گفت : افسون خانم خواهش مي کنم اگه بامن اين رفتار را مي کني من تحمل مي کنم ولي لطفا با خواهرم خوب برخود کن
اوندختر حساس و ضعيفي است. مي ترسم رفتارت او را ناراحت کند.

با تمسخر گفتم : چشمحتما. نمي گذارم به اين دختر حساس بد بگذره.
رامين با ناراحتي دستي به موهايشکشيد و با صدايي مرتعش گفت : افسون تورو خدا با من اينطور صحبت نکنمن فقط ازتمي خواهم حرفهاي سردي که به من مي زني و يا گوشه کنايه هايي که نثارم مي کني بهخواهرم نگويي . فقط همين را ازت مي خواهم.

حالت جدي به خود گرفتم و گفتم : اينقدرها هم که به من مي گويند بي عاطفه نيستم. من هم آدمم و احساس دارم. براي چيبايد با خواهر شما بد برخورد کنم.

رامين آرام به طرفم آمد و گفت : قول مي دهي ؟

گفتم : قول شرف.

براي چند لحظه رامين به من خيره شد. انگار مي خواست حقيقترا از چشمانم بخواند . خودم را جمع و جور کردم. رامين متوجه شدبه خودش آمد وصورتش گلگون گشت و به سرعت از اتاق خارج شد .
بعد از چند لحظه مادر با نگراني داخل اتاقم شدوگفت : افسون جان شما چرا تنها آمديد. پس دايي محمود و مسعود کجا هستند.
گفتم : آنها بعدا مي آيند . چون دايي در حمام بود و رامين اصرار داشت زودتر به خانهبيائيم. به خاطر همين ما زودتر آمديم.
داخل آشپزخانه بودم و سالاد درست مي کردمکه دايي محمود و مسعود آمدند. من به پيشواز نرفتم.بعد از پنج دقيقه دايي محمود سراغمرا گرفت و به آشپزخانه آمد.
با ديدن دايي اخمي کرده و مشغول خورد کردن کاهوشدم.
دايي لبخندي زد و به طرفم آمد و دسته گلي را که در دست داشت به طرفم درازکرد و گفت : خواهر زاده عزيز و زود رنج من لطفا منو ببخش دست خودم نبود.
لبخندي به دايي زده و گفتم: لازم نبود دسته گل بگيري. بالاخره هر چي باشي داييبدجنس من هستي.
دايي گونه من را بوسيد و روي صندلي نشست و گفت : راستش نميتوانستم ناراحتي يک مرد را ببينم. خودت خوب منو مي شناسي و مي داني چقدر دوستت دارمو منظوري از حرفهايم نداشتم . وقتي ديشب مي ديدم که چطور رامين تا صبح بيداريود و در حياط سيگار مي کشيد خودم ناراحت بودم.
و با خنده گل را به دستم داد وگفت : گل براي آشتي کنان اسن و بعد دستش را در جيبش کرد و کادو کوچکي درآورد و رويگل گذاشن و گفت : اين هم به خاطر حرفهايي که به خواهرزاده قشنگم زدم.
تشکرکرده و گفتم : دايي جون تو در همه حال هميشه مانند پدر در کنار ما بودي. من هيچوقتدر منار شما کمبود پدر را احساس نکردم.
رامين در همان لحظه به آشپزخانه آمد. باديدن گل و کادو لبخندي زد و گفت : افسون خانم من اگه جاي شما بودم مدام با آقامحمود قهر مي کردمتا محمود مجبور بشه برام کادو بخره.
به طرف رامين نگاهکردم و ناخودآگاه گفتم درسته که ما پدر نداريم ولي صدقه بگير نيستيم.
يکدفعهمتوجه شدم چه حرف زشتي زدم .
رامين دوباره عصباني شد و به طف پذيرايي رفت.
دايي با حالت عصبي گفت : حتما از اينکه او را آزار مي دهي لذت مي بري.
سرمرا پائين انداختم و گفتم : خودم متوجه اشتباهم شدم . منو ببخشيد از دهنم پريد. ولينمي دانم چرا هر وقت او را مي بينم ازش بدم مي آيد. در صورتي که او هيچوقت بهمن بي احترامي نکرده است.
دايي دستي به موهايم کشيد و گفت : تو از وقتي که پدرو خواهرانت از بين رفتند از او کينه به دل گرفتي و او را مقصر در مرگ عزيزانت ميداني.
تو اين کينه را چند سال پرورش دادي در صورتي که رامين چه گريه ها کهنکرد. مثل زنها ضجه مي زد وخودش را به دروديوار مي کوبيد.حتي کناراو بي هوش شدآهي کشيدم و گفتم : اگه اون مارا به شيراز دعوت نمي کرد شايد اين بلا سر ما نميآمد.
دايي اخمي کرد و گفت : تو چرا مثل خاله زنها صحبت مي کني اين قسمت آنهابود که از بين بروند و خواست حرف را عوض کند و گفت : خواهر آقا رامين خيليقشنگه تاحالا نديده بودمش .

نگاهي موزيانه به دايي انداختم . دايي به خندهافتاد و گفت : اينجوري نگاهم نکن آخه خيلي از او خوشم آمده است.
به خندهافتادم.
دايي آرام به صورتم نواخت و گفت : بي خود نخند . ماموريتي که از طرف منداري اين است که زياد تعريف منو پيش او بکني. مي خواهم او خاطر خواه من بشه.
درهمان لحظه مينا خانم به آشپزخانه آمد و گفت : دخترم ببخشيد تو زحمت افتاديد.
گفتم : زحمتي نيست . واقعا خوشحالمون کرديد که تشريف آورديد بعد به دايي نگاهکردم .
دايي با شيطنت لبخندي زد و از آشپزخانه خارج شد.
خواستم سفره راپهن کنم که مسعود جلو آمد و گفت : سفره را بده به من و زير لب گفت : باز نکنه بهرامين حرفي زده اي؟
گفتم : چطور مگه؟ مسعود با اخم گفت آخه خيلي ناراحت استرفته لب حوض تو حياط نشسته است. توروخدا تا اينها اينجا هستند خوب رفتار کن.
ديشب خواب رويا را مي ديدم که مي گفت : شکوفه از دست ما خيلي ناراحت است.
اين را گفت و سفره را از دستم بيرون کشيد و به پذيرايي رفت.
درجا ميخکوبشدم و ياد ديشب افتادم که شکوفه به سراغم آمده بود . احساس کردم دستي به شانه هايمخورد.
نگاه کردم مينا خانوم بود . لبخندي به رويش زدم و به آشپزخانه رفتم. خواهر رامين داشت قرمه سبزي را در ظرف مي ريخت . به طرف او رفتم لبخندي زده وگفتم : ببخشيد تو زحمت افتاديد .
مامان فقط بلده از هر دختر جواني که ببينه کاربکشه. ليلا لبخندي زد و گفت : خودم خيلي کار کردن را دوست دارم. گفتم شماديپلم گرفته ايد ؟
ليلا با تعجب گفت : مگه رامين با شما درباره من صحبت نکردهاست؟ چون او مي گفت با شما ارتباط تلفني داشته و به هم خيلي نامه مي داديد.
جاخوردم و با من من گفتم : چرا ولي من بيشتر ... در همان لحظه دايي به آشپزخانه آمد وگفت : زود باشيد سفره پهن است. و چشمکي به من زد.
لبخندي زده و گفتم : داييجان شما بشينيد . مسعود ظرفها را مي آورد.
دايي چشم غره اي به من رفت و گفت : تنبلي کار تو است نه من و در حالي که ديس برنج را برمي داشت آرام با پايش به پايمزد واز آشپزخانه خارج شد.
ليلا گفت : الان سه سال مي شود ديپلم گرفته ام امسالهم تازه دانشگاه قبول شدم.
گفتم : مبارکه پس از من دو سال بزرگتر هستيد.
مادر به آشپزخانه آمد و گفت : دخترهازود باشيد دير شده صداي دايي محمود درآمدهاست. و اشاره اي به من کرد و گفت : افسون جون مامان برو رامين را بگو بيادسرسفره بشينه. مي دونم باز حرفي زدي که ناراحت شده است.
با حالت نارضايتي بهحياط رفتم . رامين را ديدم که کنار حوض نشسته بود و زانوي غم در بغل داشت.
برخلاف ميلم در کنارش نشستم .
رامين تا مرا ديد خودش را جمع و جور کرد و سرش راپايين انداخت.
گفتم :آقا رامين چرا به اتاق نمي آييد سفره ناهار را پهن کردهايم و منتظر شما هستيم.
رامين در حالي که به ماهي هاي داخل حوض نگاه مي کرد گفت : گرسنه نيستم شما بفرماييد داخل ناهارتان را بخوريد.
با لبخند گفتم: آخه غذااز گلويم پايين نمي ره .

T I N A 05-10-2010 08:55 AM

رامين با تعجب به طرفم نگاه کرد و به صورتم خيره شدمي خواست بفهمد راست مي گويم يا دروغ .

با ناراحتي گفت : مسخره ام مي کني ؟

قيافه جدي به خود گرفتم و گفتم : نکنه امروز شما مرا مسخره مي کردي که گفتيد ازديروز تا حالا غذا از گلويتان پايين نرفته است.

رامين با اخم گفت : من توي عمرمکسي را مسخره نکرده ام ولي شما ... و بعد ساکت شد .

با ناراحتي گفتم: بله ديگه . حالا من دلقک شده ام و همه را مسخره مي کنم منظورتان اين است ؟

بيچاره رامينهول کرد و با دستپاچگي گفت : نه اينطور نيست چرا من حرفي مي زنم شما جور ديگه ايبرداشت مي کنيد. و بعد سرش را ميان دو دستش گرفتو با ناراحتي گفت : نمي دانمبا تو چکار کنم . حرکاتت مانند يک خنجر در دلم نفوذ مي کند و مي خواهد اين سينه امرا خاکستر کند.

آخه چرا با من اينطور برخورد مي کني. اي کاش من جاي شکوفه ميمردم تا اينقدر زخم زبان نمي شنيدم.

براي يک لحظه دلم برايش سوخت و از حرکاتمشرمگين شدم. گفتم : آقا رامين به خاطر امروز منو ببخش به خدا دست خودم نيست نميدانم چرا اينطور شده امدرصورتي که شما را خيلي دوست دارم و برايم عزيز هستيد.

رامين با تعجب نگاهم کرد حس کردم از آن حالت ناراحتي در آمده است.

لبخنديزد و گفت : آخه دختر چرا اينجوري هستي. يک بار اينقدر خوب هستي که مي خواهم تمامهستي خودم را به پاي تو بريزم و يک بار...
در همان لحظه مسعود به حياط آمد وگفت : بفرمائيد داخل غذا سرد شد.

رامين لبخندي زد و گفت : بلند شو برويم دارماز گرسنگي غش مي کنم.

وقتي با هم به اتاق رفتيم مينا خانم رو کرد به آقاي شريفيو آرام گفت : ماشاءالله چقدر هر دو به همديگه مي آيند. آقاي شريفي نگاهي به کرد ولبخند زد.

از اين حرف مينا خانم حالم منقلب شد و رنگ از صورتم پريد .چنانعصباني شدم که لرزش عضله صورتم را حس مي کردم.

ولي هر طور بود جلوي زبانم رانگه داشتم.

رامين متوجه حالم شد و با ناراحتي به مادرش نگاه کرد.
همه دورسفره نشسته بودند.

رامين رفت کنار مادرش نشست. متوجه شدم مينا خانم بلند شد ورفت طرف ديگه سفره نشست و گفت :
افسون جون شما سرجاي من بنشين من مي خواهم کنارمنير خانوم بنشينم.
با لحن سردي گفتم : چشم اگه اجازه بدهيد بروم دستم را بشويمو بعد به طرف دستشويي رفتم.

عصباني بودم مدتي در دستشويي بودم و در آينه بالايروشويي خودم را نگاه کردم وبعد آرام آرام دستم را شستم و بعد از دستشويي بيرونآمدم.آخر غذاي رامين بود .

به اتاقم رفتم تا دستم را خشک کنم. کمي هم در اتاقموقت گذراندم . تمام کارها را آرام انجام مي دادم تا غذاي آنها تمام شود .

عودايک بلوز عوض کردم و از اتاق بيرون آمدم. ديگه غذا خوردن آنها تمام شده بود.

وقتي مسعود از کنارم رد شد زير لب گفت : خيلي نفهم هستي. مادر چشم غره اي به منرفت . متوجه شدم خيلي از دست من ناراحت است.
به طرف رامين رفتم او خيلي پکربود.

گفتم : ببخشيد دير کردم دستم چرب بود و به زحمت آن را شستم. خم شدم تابشقابهاي جلوي رامين را جمع کنم رامين به طرف من خم شدوسرش را نزديک گوشم آوردو آرام گفت : در دروغگويي مهارت زيادي نداري بهتره کمي توجه به اين موضوع بکني کهاز تو زرنگ تر هم هست.

لبخندب بهش زدم رامين نگاهم کرد و لبخندي سرد زد و گفت : خيلي بدجنس هستي.

سرم را پايين انداختم و بشقابها را جمع کردم.

مسعود بهآشپزخانه آمد و گفت : افسون اگه مي شه بيا تو اتاقت کارت دارم.
حدس زدم کهمسعود بدجوري از دستم عصباني است.

به اتاقم رفتم . مسعود جلوي پنجره ايستادهبود و خيلي عصباني به نظر مي رسيد. وقتي مرا ديد گفت : در را ببند.

وقتي در رابستم به طرفم آمد . ناگهان سيلي محکمي به صورتم زد.
صورتم را گرفتم . لبم دردشديدي گرفت. ولي سکوت کردم.

مسعود با خشم گفت : هيچوقت نمي خواستم توي کارهايتدخالت کنم ولي هميشه از دور مراقب حرکاتت بوده و هستم.

يک لحظه احساس کردم دستمگرم شد نگاه کردم دستم خوني بود. از گوشه لبم خون مي آمد. لبم را روي هم فشار دادمو به روي خودم نياوردم.

مسعود به طرفم برگشت و گفت : افسون تورو به ارواح پدرقسم مي دهم طوري رفتار نکني که احترام شکوفه پيش آنها از بين برود.. با اين حرکاتتو من و مادر خجالت مي کشيمچرا با خانواده آنها اينطور رفتار مي کني مخصوصا بارامين . اون مرد تحصيل کرده اي است رفتار تو براي او خيلي گران تمام مي شوداوبه خاطر من و مادر و احترام شکوفه به تو حرفي نمي زند و خودداري مي کند.

درصورتي که در جواب کارهاي تو مي تواند عکس العمل شديدي نشان دهد.
براي يک لحظهاز خانواده آقاي شريفي متنفر شدم . چون از صبح تا حالا فوش و ناسزا به خاطر آنهاخورده بودم.

مسعود به طرفم آمد و گفت : خواهر عزيزم خواهش مي کنم تمنا مي کنمشخصيت خانواده ما را زير سوال نبرو بعد دستش را زير چانه ام برد و سرم را بالاآورد تا اثر حرفهايش رادر صورتم ببيند. ولي متوجه خون لبم شد
يک دفعه جا خورد وبا صداي بلند گفت : خداي من چه کرده ام دست مسعود را گرفتم .

مسعود همچنان بهخودش لعنت مي فرستاد.
گفتم : خودت را ناراحت نکن. چيزي نيست تاحالا ازت کتکنخورده بودم و اين سيلي برايم خيلي لذت بخش بود.

مسعود با گريه صورتم را بوسيدو گفت : تورو خدا من را ببخش يک لحظه کنترلم را از دست دادملبخندي زده و گفتم : اي بابا چقدر ناراحتي عيبه گريه نکن. چيزي نشده که اينطوري اشک مي ريزي.

وبعد جلوي اينه رفتم و لبم را با دستمال پاک کردم. رو کردم به مسعود و گفتم : اگه ميشه مي خواهم تنها باشم .

مسعود با ناراحتي نگاهم کرد و از اتاق خارج شد.
وقتي مسعود رفت مي خواستم گريه کنم ولي نمي توانستم . انگار دلم براي خودم همبه رحم نمي آمد. رفتم جلوي آينه نشستم و خودم را با تنفر نگاه مي کردم.

اززندگي بدم مي آمد و از اينکه نفس مي کشيدم ناراحت بودم نمي دانم تا چه مدت در آنحال بودم که کسي به در نواخت.

مسعود بود و نگرانم شده بود که چرا از اتاق بيروننمي آيم . گفتم : الان مي آيم کمي اجازه بده تا خودم را مرتب کنماز اتاق بيرونآمدم گوشه لبم ورم کرده بود همه دور هم نشسته بودند و داشتند صحبت مي کردند.

رفتم کنار ليلا نشستم .ليلا داشت با دايي صحبت مي کرد و قتي ديد کنارش نشستم بهطرفم برگشت و تا خواست صحبت کند متوجه لبم شد و گفت :
لبت چي شده ؟ چرا ورمکرده ؟ با اين حرف ليلا نگاه ها به طرف من متوجه شد . لبخندب به اجبار زده و گفتم : چيزي نيست آمدم برس را از روي ميز بردارم لبم به ميز توالت خورد و کمي خون آمد.

ليلا با تعجب گفت : و بعد تو هم چيزي نگفتي؟ اگه من جاي شما بودم صداي فريادمچند خانه آنورتر شنيده مي شد.

نمي دانم چرا هر لحظه که مي گذشت بيشتر از آنهابدم مي امد . شايد به خاطر اينکه زياد به من توجه نشان مي دادند.

بلند شدم و بهطرف آشپزخانه رفتم تا براي خودم چاي بريزم وقتي با استکان چاي خواستم از آشپزخانهبيرون بيايم چشمم به رامين افتادکه در ميان در آشپزخانه ايستاده است.

گفتم : شما هم چاي مي خوريد برايتان بياورم.

رامين به من نزديک شد و روبه رويمايستاد و به صورتم خيره شد. خجالت کشيدم و سرم را پايين انداختم. رامين به خودش آمدو گفت :
بگو لبت چي شده ؟

گفتم : هيچي به ميز خورده.

رامين دوبارهپرسيد : راستش را بگو. در چشمهايت مي خوانم که دروغ مي گوييبا حالت کمي عصبيگفتم : به خاطر جنابعالي از صبح تا حالا هزار جور فحش و ناسزا خورده ام.

رامينگفت : پس حدسم درست بود مسعود روي تو دست بلند کرده است و ادامه داد : ببينم خيليمزاحمت هستم؟

مي خواستم فرياد بزنم آره تو مزاحمي و خانواده ات هم مزاحم هستند. ولي حرفهاي مسعود يادم آمد و آرام گفتم : نه شما اصلا مزاحم نيستيد من آدم بديهستم.

رامين آرام و با ملايمت گفت : اين حرف را نزن تو مثل يک مرواريد زيباهستي ولي کمي مخلوط با بدجنسي و فقط منو از دست خودت ناراحت مي کني.
و بعد دستشرا آرام به طرف صورتم آورد تا نوازش کند ولي من خودم را سريع عقب کشيدم.

رامينمتوجه شد و خودش را جمع و جور کرد و گفت : ناهار را که با هم نخورديم لااقل چاي رابا هم بخوريم و به طرف سالن رفت.

فرداي آنروز صبح بعد از صرف صبحانه دايي محمودبه خانه ما آمد . خانواده آقاي شريفي خانه ما بودند.

مادر صدايم زد و سيني چايرا به دستم داد و گفت : اين را براي رامين ببر چون رامين سيگار مي کشد و سيگاريهازياد چاي مي خورند.
با بي ميلي گفتم : بده مسعود ببره.

مادر اخمي کرد و گفت : اصلا از اين کارت خوشم نمي ياد تازگيها خيلي زبون در آورديبه خاطر اينکهمادر ناراحت نشود چاي را از او گرفتم به طرف رامين رفتم وجلوي او گذاشتم.

راميننگاهي به من انداخت و گفت : دستت درد نکند چون الان مي خواستم بلند شوم براي خودمچاي بريزم.

لبخندي به اجبار زدم و گفتم : اين لطف مامان بود من که کاري نکردم ورفتم روي مبل روبه رو نشستم .

دایی محمود با لیلا گرم گرفته بود و صحبت می کزد. زیر چشمی دایی را نگاه کردم دایی متوجه شد و طوری که لیلا متوجه نشود به من چشمکیزد.
با این کار دایی به خنده افتادم و صورتم را از دایی برگرداندم و چشمم بهرامین افتاد . او در حالی که داشت آرام چایش را می خورد نگاه های مرموزی به منانداختمعذب شدم و قتی دیدم نگاه های او مرا آزار می دهد بلند شده تلوزیون راروشن کردم و روی مبلی که روبه روی تلوزیون بود نشستم.

داشتم تلوزیون تماشا میکردم که حس کردم کسی کنارم نشست.
نگاه کردم رامین بود. برای من چای ریخته بود وبه این بهانه آمد کنارم نشست.

یک دندان قروچه ای کردم ولی چیزی نگفتم. خودم راجمع و جور کردم و بی اعتنا به او به تلوزیون چشم دوختمرامین آرام گفت : میخواهم خبری بهت بدم.

بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : خیر باشه.
رامین لبخندبزد و گفت : می خواهم در تهران شرکت خصوصی باز کنم .
ناخودآگاه گفتم : وای نه.

رامین جا خورد و با ناراحتی گفت : یعنی تا این حد از من بیزاری هستی.
با منمن گفتم : نه آخه برایم غیر منتظره بود . پس پدرو مادرت را چه می کنی؟

رامین درحالی که آرام با قند توی دهنش بازی می کرد گفت : قراره در تهران خانه ای بخریم وهمه با هم زندگی کنیم. چون لیلا هم در دانشگاه تهران قبول شده است.

زیر لب بهطوری که فقط من بشنوم گفت : با وجود عزیزی که در تهران دارم چطور می توانم در شیرازآرام و قرار بگیرمو بعد قند را توی دهانش گذاشت و چایی را سر کشید.

پوزخندی زده و گفتم : نمی دانستم در تهران عزیزی هم داری.
رامین با شیطنتگفت : یعنی نمی دانی که من هم احساس دارم و زود گرفتار می شوم.

سکوت کردم ازاین حرفهای رامین حالم به هم می خورد. دوست نداشتم زیاد با او حرف بزنم.
رامینمتوجه شد و گفت : نمی دانم چی کار کنم تا این کینه را از دلت بیرون کنم . به خدا هرچه کینه ای باشی سنگدل تر می شوی.

با ناراحتی از منارم بلند شد . متوجه شدم کهاز دستم ناراحت است .
ار اینکه بایستی مدام مواظب حرکات و رفتارم باشم خسته شدهبودم. بلند شدم و رفتم کنار رامین که روی مبلی تنها نشسته بود نشستم.

رامینوقتی مرا دید لبخند سردی زد و گفت : مجبور نیستی تظاهر به خوب بودن کنی.
آهستهگفتم : چکار کنم اگه این کار را نکنم تا وقتی شما اینجا هستید فکر نکنم صورتی برایمباقی بماند.

رامین با ناراحتی گفت : نمی دانم چطور دلشان آمد دست روی تو بلندکنند . من حتی نمی توانم حرف تند به تو بزنم تا چه برسه دستم را برای تو بلند کنم.
آهی کشیدم و گفتم : در فامیل ما خیلی برای شما احترام قائل هستند . مخصوصا داییمحمود و مسعود خیلی شما را دوست دارند.

رامین لبخندی زد و گفت : من هم آنها رادوست دارم. اتفاقا مادرم خیلی اصرار دارد که در اطراف خانه شما دنبال خانه بگردیم .
منهم خیلی مایلم در نزدیکی شما خانه ای بخریم. اینطور خیالم خیلی راحت است.

در حالی که از ته دل ناراحت بودم و مدام دعا می کردم که آنها نزدیک ما نتوانندخانه ای تهیه کنند گفتم :
اینطوری مادرم هم تنها نیست. چون با رسیدن مهرماه منباید مدرسه بروم. مسعود هم که مدام در دانشگاه است . مادر روزها در خانه تنها است
رامین با خوشحالی گفت : وای چقدر خوشحالم که شما هم راضی به آمدن ما به تهرانهستی.

در همان لحظه مادر مرا صدا زد و من به آشپزخانه رفتم. گفتم : مامان چیکارداشتی مرا صدا زدی؟
مادر لبخندی زد و گفت : لطفا اگه می شه سالاد را تو درست کن.
مواد سالاد را از مادر گرفتم .به پذیرایی رفتم و کنار دایی محمود نشستم.

دایی همچنان با لیلا صحبت می کرد . درباره دانشگاه و چیزهای مربوط به آن حرف میزد.
به طرف دایی نیمخیز شدم و گفتم : دایی جون بد نگذره. انگار جای مرا پر کردهاید من آمدم خانه تا همدم و هم صحبت لیلا خانوم باشم انگار شما ...
دایی حرفمرا قطع کرد و با نیشخند گفت : تو سالاد درست کن و کاری به من نداشته باش . تورو چهبه این کارها .

در همان لحظه آقای شریفی به جمع ما پیوست و دایی محمود بهاحترام آقای شریفی از کنار لیلا بلند شد و کنار رامین نشست.
یکدفعه رامین گفت : بچه ها موافق هستید امشب شام را در رستوران بخوریم؟

لیلا با خوشحالی فریاد زدآخ جون. خیلی دوست دارم امشب بیرون از خانه باشم.
همه موافقت کردند و آقایشریفی گفت : امشب همه مهمان من هستید.
رامین گفت : نه پدر جان من این پیشنهادرا داده ام پس باید همه مهمان من باشند.

آقای شریفی به شوخی چشم غره ای بهرامین رفت و گفت : وقتی بزرگتر هست کوچکتر حرف نمی زنه.
رامین لبخندی زد و سکوتکرد.

آقای شریفی نگاهی به من انداخت و گفت : افسون جان شما چرا ساکتید؟
لبخندی زده و گفتم : وقتی دایی جان قبول کنه مگه می شه کسی روی حرف او حرفبزنه.

دایی با تعجب گفت : از کی تاحالا حرف مارا کسی به حساب می یاره ؟
لبخندی زده و در حالی که صدایم را آهسته می کردم گفتم : از وقتی که دایی جون مندل خودشو باخته.

دایی قرمز شد و لب پایینش را گزید . آهسته گفت : دختر زبون بهدندان بگیر چرا هر چی تو دهنته بیرون می آوری.
یکدفه همه زدند زیر خنده و داییسرخ شد .
غروب همه سوار ماشین شدیم . رامین و مسعود ولیلا سوار ماشین دایی محمود شده و من با اصرار خودم سوار ماشین آقای شریفی با مادرو مینا خانم شدم.
وسط راه بود که دیدم آقای شریفی از سمت خانه دوستم شیما رد شدسریع گفتم : لطفا نگه دارید . آقای شریفی با تعجب گفت : چی شده ؟لبخندیزده و گفتم : چیزی نیست چند وقت پیش به یکی از دوستانم کتاب داده بودم چون کتابهامال خودم نیست اینجا خانه همان دوستم است. اگه می شه نگه دارید تا من از این فرصتاستفاده کنم و کتابها را بگیرم.
آقای شریفی گفت : باشه دخترم بهتره زودترکتابها را بگیری می ترسم بچه ها که از ما زودتر رفته اند نگرانمان شوند. جلویدر خانه نگه داشت و من پیاده شدم و زنگ در را زدم. صدای مرد جوانی از پشت آیفونگفت : کیه ؟گفتم : من افسون دوست شیما خانوم هستم ایشون تشریف دارند؟
مردبا لحنی صمیمی که انگار مرا می شناسد گفت : به به افسون خانوم تشریف بیارید بالاشیما خانوم از دیدن شما حتما خوشحال می شود و در را زد.
دوباره زنگ را فشردم . دوباره آن مرد جوان پشت آیفون آمد و گفت : مگه در باز نشد؟گفتم : چرا باز شدولی اگه می شه به شیما جان بگویید بیایند پایین من تنها نیستم. با شیما خانوم کاردارم. و باید سریع برگردم. مرد جوان گفت : باشه همین الان به شیما می گم بیادپایین. لحظه ای نگذشته بود که شیما با خوشحالی پایین آمد وقتی مرا دید با شور وهیجان مرا در آغوش کشید.
همدیگر را بوسیدیم. شیما با خوشحالی گفت : چقذدر دلمبرات تنگ شده است. نه روزه که تورو ندیدم. لبخندی زده و گفتم : منهم دلم برات تنگشده بود. اومدم کتابها را بگیرم. باید زودتر بروم. منتظرم هستند. شیما چشمش بهماشین افتاد و گفت : کدوم مادرت هست؟شیما را به طرف مادرم بردم و به او معرفیکردم. مادر هم به گرمی با شیما احوال پرسی کرد.
شیما پرسید: کجا می خواهیدبروید؟گفتم : بچه ها تصمیم گرفته اند که به رستوران یاس بروند و ما هم قبولکردیم. شیما با خوشحالی گفت : آخ جون. اتفاقا ما هم می خواستیم به همان رستورانبرویم . برادرم فرهاد که وکیل دادگستری است امروز در دادگاه موفق شده به خاطر همینمی خواهد سور بدهد. و قراره ما هم به رستوران یاس برویم. چه تصادف جالبی چقدر دوستداشتم خانواده هایمان همدیگر را ببینند ولی تو بدجنس این را دوست نداشتی.
لبخندب زده و گفتم : ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است. حالا امشب همدیگر رامیبینیم.

T I N A 05-10-2010 09:03 AM

در همان لحظه مادر شیما به طرف ما آمد و گفت : چرا دم در ایستاده اید بفرمائید داخل آخه اینجوری خوب نیست.

تشکر کردم.
شیما رو کرد به مادرش و گفت : مامان مادر افسون جون و خانواده اش می خواهن به رستوران یاس بروند . داداش هم می خواهد ما را آنجا ببرد. خواهش می کنم از مادر افسون اجازه بگیر تا افسون با ما به رستوران بیاید.

مادر شیما با خوشحالی گفت : این باعث خوشحالی من هست که ایشون با ما همراه باشند من تعریف این دختر خوب را زیاد شنیده ام.
سرم را پایین انداختم و تشکر کردم.

مادر شیما به طرف مادرم و آقای شریفی رفت . آنها وقتی مادر شیما را دیدند از ماشین پیاده شدند . مادر شیما خیلی گرم با مادرم و مینا خانوم و آقای شریفی احوال پرسی کرد.

مادر شیما زن خیلی خونگرمی بود. و مادر با یک برخورد از او خیلی خوشش آمد بعد از احوال پرسی گرمی که کردند مادر شیما خواهش کرد من همراه آنها به رستوران بروم. مادر وقتی اصرار زیاد شیما و مادرش را دید قبول کرد و آقای شریفی گفت : پس ساعت 9 در رستوران منتظر شما هستیم.

آنها در حالی که اصرار به زود آمدن می کردند از ما خداحافظی کردند و رفتند.

شیما همینجوری مثل بچه ها ذوق می کرد.
با هم به طبقه بالا رفتیم . وقتی داخل خانه شدیم از دیدن برادران شیما کمی معذب شدم . شیما برادرانش را به من معرفی کرد . برادر بزرگ فرهاد و برادر کوچکش که از خودش بزرگتر بود فرزاد نام داشت.

فرهاد برادر بزگتر شیما که وکیل دادگستری بود خیلی شوخ و خوش مشرب بود.

شیما مرا راهنمایی کرد و به پذیرایی برد. روی مبل نشسته بودم و برادران شیما روبه رویم نشسته بودند. مادر شیما از من پذیرایی می کرد. از اینکه دعوت شیما را قبول کرده بودم از ته دل ناراحت بودم . با وجود برادران او خیلی احساس بیگانگی می کردم. در همان لحظه فرهاد رو کرد به من و گفت : بالاخره این دوست شیما جان رادیدیم . آخه این دختر اینقدر در خانه حرف شما را می زند که انگاری خیلی وقته شما را می شناسم و واقعا تعریف شیما خانوم هم به جا بود.

نگاهی به شیما انداختم و گفتم : این نظر لطف شیما جان را می رسونه. منهم خیلی دوستش دارم.

فرزاد گفت : با رسیدن فصل تابستان دیگه اسم دوست مدرسه ای بردن کمی مشکل می شه چون همه دوستان پراکنده می شوند. ولی شیما دلش خیلی پیش شما بود.

شیما گفت : چند دفعه توی این نه روز بهت زنگ زدم یا تلفن شما اشغال بود و یا اینکه تو خانه نبودی. بدجنس چرا با من تماس نداشتی؟
جواب دادم : آخه از شیراز برایمان مهمان آمده و من مشغول بودم. راستش تو هم که اخلاق منو می دونی زیاد حوصله تلفن ندارم.

شیما لبخندی زد و گفت : بله می دونم که چقدر از آدم فراری هستی. و زیاد رفت و آمد را دوست نداری.

از این حرف شیما سرخ شدم و سرم را پایین انداختم.
شیما با شیطنت گفت : ببینم این مهمان که اینقدر دوست عزیز مرا مشغول کرده پسر هم داره یا اینکه... و بعد به خنده افتاد.

لبخندی زده و گفتم : تو خودت خوب میدونی که برای من پسر و یا دختر فرقی نمی کنه چون با هر دو یک جور برخورد می کنم.
فرهاد موزیانه پرسید : منظورتون از اینکه با هر دو یک جور برخورد می کنید چیه ؟

آرام و با کمی خجالت گفتم : نه زیاد صمیمی و نه زیاد سرد و روکردم به شیما و ادامه دادم : رامین همراه خانواده اش آمده است. رامین را که می شناسی برات تعریف کرده ام. شوهر خواهرم بود. چهار روز می شه از خارج برگشته است.

شیما گفت : راستی رامین چرا هنوز ازدواج نکرده است ؟ مدت هفت سالی می شه که خواهرانت به رحمت خدا رفته اند.
فرهاد رو به شیما کرد و گفت : آخه دختر تو مگه وکیل وصی مردم هستی. تو چکار داری که چرا ازدواج نکرده است. شاید دوست نداشته و بعد نگاهی به صورتم انداخت.

سرم را پایین انداختم.
فرزلد میوه تعارف کرد و گفت : لطفا چیزی بخورید قابل تعارف نیست . تشکر کردم.
مادر شیما آمد کنار فرهاد نشست . لبخندی زد و گفت : از اینکه با شما آشنا شده ام خیلی خوشحالم. چون تعریف شما را خیلی از شیما شنیده ام.

فرهاد لبخندی زد و گفت : فکر کنم در هر شصت دقیقه که می گذرد شیما خانوم پنجاه و نه دقیقه اش را درباره شما صحبت می کنه.
آرام گفتم : این لطف شیما جان را می رسونه.

مادر شیما گفت : شیما جان تو چرا این دوست خوشگل خودتو از ما مخفی کرده بودی. حالا اگه دوست نداشت پیش ما بیاید لااقل مارا پیش ایشونو خانواده محترمش می بردی. منکه خیلی از مادر افسون خانوم خوشم آمده است. زن واقعا خوبی است.

شیما که می خواست حال فرهاد را بگیرد و او را اذیت کند گفت : از ترس فرهاد.
فرهاد با تعجب گفت : از ترس من مگه من حرفی زذدم. منکه اصلا مثل فرزاد کنجکاوی هیچ دختری را از تو نمی کنم.
شیما جواب داد : درسته ولی خوب حال آدم را جلو دوستانم می گیری.
فرهاد خنده ای کرد و گفت : آخه خواهر عزیز بنده شما درست مثل پیرزنها می خواهی از همه چیز سر دربیاری و رو کرد به من و گفت : درست می گم افسون خانوم.

به صورتش نگاه کردم. یکدفعه ضربان قلبم به صدوهشتاد درجه رسید در حالی که صدایم آشکارا می لرزید گفتم : این حرف را نزنید. شیما جان از حرفشان منظوری نداشتند.

با خود گفتم : چرا من اینجوری شدم چرا در برابر فرهاد اینطور دست و پای خودم را گم کرده ام. منکه هیچ وقت در برابر یک مرد ضعف نشان نمی دادم پس چرا در برابر او اینطور شده ام.
مادر شیما گفت : فرهاد جان اینقدر شیما را اذیتنکن . تو که می دونی بعدا چه بلایی سرت می آورد.
فرهاد با خنده گفت : وای راستمی گی . دیگه حرف نمی زنم. همه زدند زیر خنده. من دلم شور می زد که به موقع بهرستوران نرسیم. می دانستم مسعود از دست من حتما عصبانی می شود. ناخوآگاه به ساعتمنگاه کردم.
فرهاد متوجه شد و گفت : شیما جان زودتر لباست را عوض کن داره دیر میشه. مادر به مادر افسون خانم قول داده راس ساعت نه رستوران باشیم.
شیما از رویمبل بلند شد و گفت : من می روم لباسم را عوض منم زود حاضر می شوم. و به اتاقش رفت . فرزاد و مادرش هم هر کدام با اتاقشان رفتند تا آماده شوند.
از اینکه با فرهادتنها بودم خجالت می کشیدم. فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت : انگار شما خیلیخجالتی هستید. سرم را بلند کردم و نگاهم به صورت او افتاد. قلبم فرو ریخت . سریع سرم را پایین انداختم و گفتم : اتفاقا اصلا خیجالتی نیستم. فقط دلم شور میزنهچون برادرم مسعود حتما از غیبت من ناراحت می شه. فرهاد لبخند موزیانه ای زد وگفت : ولی حالتهای شما غیر از این را نشان می دهد. و بعد توی پیش دستی من میوهگذاشت.
آرام تشکر کردم. پیش خودم گفتم : خدایا کمکم کن چرا اینطوری شده ام . بعد از نوزده سال احساس کردم که حالتی در قلبم به وجود آمده است. از خودم بدم آمدهبود . چون همیشه خودم را مانند یک مرد می دانستم و حالا با دیدن یک مرد اینطورآشفته شده بودم. چشمهای میشی رنگ فرهاد در قلبم جا باز کرده بود. موهای یکدست وخرمایی رنگش که روی پیشانی ریخته بود به او زیبایی چشم گیری داده بود.
هیکل بلند وتنومندش برعکس هیکل شیما که ریز و ظریف بود او را برازنده کرده بود. به خودم لعنتفرستادم که چرا به خانه شیما آمدم. زیاد به فرهاد نگاه نمی کردم.
فرهاد پرسید : شما چند سالتونه ؟در حالی که با بند کیفم بازی می کردم آرام گفتم : نوزده سال . لبخندی زد و گفت : شما بایستی الان دیپلم داشته باشید.
با کمی خونسردیجواب دادم : بله ولی در کلاس پنجم رفوزه شدم . فرهاد با تعجب گفت : ولی شیماخیلی از درس شما تعریف می کنه . می گه شاگرد زرنگ کلاس هستید .
آب دهانم را بهاجبار قورت داده و گفتم : آره شیما جان راست می گه ولی وقتی پدر و خواهرانم از دستدادم در همان سال با فشار روحی که داشتم نتوانستم درس بخوانم.
فرهاد با ناراحتیسرش را پایین انداخت و گفت : ببخشید که این سوال بیجا را از شما کردم. و بعد باکنجکاوی خاصی ادامه داد : این آقا رامین که داماد شما بود چرا بعد از خواهرتانازدواج نکرده است ؟
لبخندی به اجبار زده و گفتم : شما که الان از طفلک شیما جانایراد گرفتید.
فرهاد به خنده افتاد و گفت : آره آخه به اون ربطی نداشت . ولی ... و بعد حرفش را ناتمام گذاشت. گفتم : نمی دانم . واقعا نمی دانم چرا اوازدواج نکرده است و آرام زیر لب با نفرت زمزمه کردم : شاید هنوز عذای وجدان دارد.
فرهاد گفت : ببخشید متوجه نشدم چی گفتید . سریع گفتم : چیزی نگفتم با خودمبودم. فرهاد لبخندب زد و آرام گفت : امشب معلوم میشه و با همان حالت از روی مبلبلند شد و به طرف آشپزخانه رفت .
لحظه ای نگذشت که شیما از اتاقش بیرون آمد . همه سوار ماشین شدیم و به طرف رستوران حرکت کردیم. من و شیما و فرزاد عقبماشین نشستیم و پرئین خانم کنار فرهاد نشست. فرهاد ار آینه جلوی ماشین زیر چشمیهر چند لحظه یک مرتبه نگاهم می کرد. شیما مدام حرف می زد و من فقط گوش می دادم . اصلا حوصله صحبت کردن نداشتم و دلم مدام شور می زد که دیر به رستوران برسیم.
فرهاد از آینه نگاهی به من انداخت و گفت : شیما جان اینقدر حرف نزن بیچارهافسون خانم سرش درد گرفت . لبخندی زده و گفتم : من عمدا سکوت کرده ام تا شیماجان حرف بزند . چون خیلی دلم برای حرفهای او تنگ شده است.
شیما رو به فرهاد کردو گفت : چیه نکنه حسودیت می شه . فرهاد خندید و گفت : نه بابا دلم برای افسونخانم می سوزه که داره تحملت می کنه .
همه زدند زیر خنده . ماشاءالله شیمامدام حرف می زد. و فرزاد هم بین حرفهای او می پرید و او را اذیت می کرد. ازاینکه فرهاد توی آینه هر چند لحظه نگاهم می کرد ناراحت شدم و با ناراحتی خودم راجمع و جور کردم تا در دید او نباشم.
فرهاد متوجه شد و به رانندگی خودش ادامهداد و آینه را طوری تنظیم کرد که در دید او نباشم. همه با هم به رستوران رفتیم. رستوران زیبایی بود و آهنگ ملایمی در فضا پیچیده بود و آرامش خاصی به محیط میداد.
مادر با دیدن ما لبخند زنان جلو آمد و با سلام مجدد گفت : به موقع آمدیدالان آقا رامین داشت می گفت بهتره به دنبال افسون برویم خوب شد که آمدید . بفرماییدسر میز ما بنشینید . تا همه دور هم باشیم و آنها با کمال میل قبول کردند.
خدایمن مسعود اینقدر عصبانی بود که اگه او را صدا می زدم چند تا ناسزا تحویلم میداد. انگار مینا خانوم برای من در کنار رامین جا باز کرده بود مجبور شدم کنار رامینبنشینم.
همه به احترام خانواده شیما از سر میز بلند شدند و به گرمی خوش و بشکردند. ولی رامین خیلی سرد و سنگین با فرهاد دست داد. وقتی همه دور میز نشستیمرامین زیر لب بالحم مسخره ای گفت : به شما خوش گذشت ؟
لبخند سردی زده و گفتم : جای شما خالی بد نبود و بعد صورتم را از او برگرداندم.
گارسون لیست غذا را آوردو به دست هر یک از ما داد من منتظر ماندم تا فرهاد غذایش را انتخاب کند و او جوجهکباب را انتخاب کرد و بقیه چلوکباب سفارش دادند.
من هم جوجه کباب سفارش دادم میخواستم عکس العمل رامین را از این کار ببینم.
رامین پوزخندی زد و صورتش را ازمن برگرداند. وقتی داشتم غذایم را می خوردم متوجه شدم که رامین با غذایش بازیمی کند و خیلی ناراحت است . حلقه شکوفه هنوز در دستش بود . با دیدن حلقه دلم به طپشافتاد و روزی که آنها مانند دو کبوتر عاشق سر سفره عقد نشسته بودند جلوی چشمانمنمایان شد.
ناخوآگاه تکه ای سینه مرغ را روی غذای رامین گذاشتم و گفتم : بهترهاین را امتحان کنی خیلی خوشمزه است . رامین با تعجب نگاهی به من انداخت و آرام گفت : دستت درد نکنه و بعد او هم تکه ای از کباب روی برنجم گذاشت.
فرهاد موزیانهحرکات من و رامین را زیر نظر داشت و این نگاه او از چشم تیزبین رامین به دور نماندهبود. رامین با اشتها شروع به خوردن کرد. از این کار او خنده ام گرفت .
اینحرکات من از چشم مینا خانوم به دور نماند و زیر لب آرام گفت : الهی به پای همخوشبخت شوید . حرفش را شنیدم و خشم تمام وجودم را فرا گرفت طوری که دستم شروع بهلرزیدن کرد.
رامین متوجه ناراحتیم شد آرام گفت : به دل نگیر پیرزن دلش را بهاین حرفها خوش کرده است.
با ناراحتی گفتم : آخه منظورش از این حرفها چیه . رامین در لیوان برایم نوشابه ریخت و گفت : ناراحت نشو مادرم منظوری نداره لطفااخمهاتو باز کن که با دیدن آنها دلم می گیره. به اجبار لبخندی زده شروع کردم بهخوردن .
دایی محمود غذایش را زودتر تمام کرد و گفت : بچه ها هر کی غذایش راخورده بیاد بیرون رستوران بنشینید فضای خیلی خوبی در آنجا هست و با این حرف از سرمیز بلند شد و از آقای شریفی تشکر کرد.
رامین هم غذایش را تمام کرد و رو به منگفت : چقدر آرام غذا می خوری دوست دارم همراه شما پیش دایی محمود بروم. در حالیکه سرم پایین بود گفتم : بهتره شما زودتر بروید چون من می خواهم با دوستم شیماباشم. خوب نیست او راتنها بگذارم.
رامین با دلخوری بلند شد و از پدرش تشکر کردو پیش دایی رفت. بعد از لحظه ای غذایم را تمام کردم و در حالی که بلند می شدمرو کردم آقای شریفی و گفتم : دستتون درد نکنه.
آقای شریفی رو کرد به فرهاد وگفت : خواهش میکنم شما امشب پول غذایتان را حساب نکنید . چون اینطور به من لذتی نمیدهد. فرهاد قبول نکرد . وقتی اصرار آقای شریفی را دید گفت : به شرطی که جمعهدیگه همه مهمان من در رستوران سنتی بیرون از شهر باشید. شیما با صدای بلند هوراکشید . ولی بعد با خجالت خودش را جمع و جوذر کرد . همه زدند زیر خنده.
به بیرونرستوران رفتم . فضای سبز و زیبایی پشت رستوران قرار داشت . نیمکتهای زیادی کنار همچیده شده بودند. چشمم به رامین و دایی محمود افتاد که روی نیمکت نشسته بودند وصحبت می کردند. خواستم به طرف آنها بروم که صدایی من را به طرف خودش کشید وقتی بهپشت نگاه کردم فرهاد را دیدم . باز آن چشمان میشی رنگ مرا میخکوب کرد. او با قدمهایتند لبخند زنان به طرفم آمد و گفت : ببخشید که مزاحمتان شدم.
آرام گفتم : خواهشمی کنم شما هیچوقت مزاحم من نیستید. فرهاد گفت : بالاخره متوجه شدم که چرا اوازدواج نکرده است. خودم را به نادانی زدم و گفتم : درباره چی حرف می زنید؟
فرهاد خنده ای کرد و گفت : خودتان خوب می دانید که درباره کی حرف می زنم. ولیانگار شما دل خوشی از او ندارید. سکوت کردم. فرهاد وقتی سکوت من را دید گفت : شما با همه مردها اینطور برخورد می کنید یا فقط با آقا رامین اینطورید.
با حالتعصبی حرفش را قطع کردم و در حالی که سعی در آرام صحبت کردن می کردم گفتم : رامینمانند برتدرم مسعود است من فقط او را به چشم برادرم نگاه می کنم.
فرهاد لبخندیزد و گفت : ولی آقا رامین شما را به چشم دیگری نگاه می کند و روی حرکاتتان خیلیحساس است . با خشم گفتم : او حساس نیست او به خاطر پدرم عذاب وجدان دارد . اوباعث مرگ آنها شد .اگر او مارا به شیراز دعوت نمی کرد شاید آن اتفاق شوم هرگز نمیافتاد.
فرهاد پوزخندی زد و گفت : نمی دانستم شما اینقدر کوته فکر هستید. جاخوردم و با تعجب به فرهاد نگاه کردم. فرهاد متوجه ناراحتیم شد و گفت : ببخشیدکه اینقدر رک صحبت می کنم ولی تا آنجا که من تجربه کرده ام هیچکس حاضر نیست عزیزشرا از دست بدهد. رامین حتی حلقه ازدواجش را بعد از سالها هنوز درنیاورده است . شمااشتباه می کنید که او را مقصر می دانید.
در همان لحظه شیما به طرفمان آمد و گفت : افسون جان ببخشید دیر کردم آخه خیلی گرسنه ام بود و بعد رو کرد به فرهاد و باکنایه گفت : ببخشید افسون جان که داری برادر سمج من را تحمل می کنی.
فرهاد بهظاهر اخمی کرد و گفت : من مثل تو بیهوده حرف نمی زنم و آسمان ریسمان نمی بافم. لبخندی زده و گفتم : دعوا نکنید تقصیر من بود که مزاحمتان شدم. فرهاد گفت : لطفا این حرف را نزنید شما تقصیر ندارید همه تقصیرها را فقط شیما دارد.
شیما باشیطنت گفت : فهاد جان شما را اولین بار است می بینم به یک دختر توجه نشان می دهید. فرهاد یکدفعه تا بنا گوش سرخ شد و گفت : شیما خجالت بکش اگه این دفعه کنایهبزنی به خدا گوش تورا می کشم. شیما به خنده افتاد و دستش را به حالت تسلیم بالاآورد و گفت : من تسلیم هستم دیگه نمی گویم که نکنه عاشق شده ای.
از این حرفشیما قلبم فرو ریخت و سرخ شدم . فرهاد هم دست کمی از من نداشت. و نیشگونی از بازویشیما گرفت و جیغ شیما فضا را پر کرد. فرهاد زیر چشمی نگاهی به من انداخت ولبخندی دلنشین زد.



T I N A 05-15-2010 04:59 PM

شیما گفت : راستی افسون قراره من همراه فرزاد با چند نفر ازدوستانم همراه پدر یا برادرهایشان به کوه برویم . خیلی دوست دارم تو هم همراه ماباشی.

لبخندی زده و گفتم : من که اختیارم دست خودم نیست . مادر و مسعود حتماباید به من اجازه بدهند تا همراهت بیایم.

فرهاد لبخندی زد و گفت : اگه شما راضیبه آمدن باشید من مادر و برادرتان را حتما راضی می کنم.
شیما نگاهی به فرهادانداخت و گفت : تو که گفتی به کوه نمی آیی چطور نظرت برگشت؟
فرهاد جا خوردهنگاهی به من انداخت . شیما به خنده افتاد . فرهاد هم لبخندی موزیانه زد.
شیماگفت : به خدا فرهاد این اولین بار است که می بینم به دختری توجه نشان می دهی. ایبابا کمی من و افسون را راحت بگذار چرا به ما چشسبیده ای.

در همان لحظه فرهادگوش شیما را به شوخی گرفت و گفت : یک بار به تو اخطار داده بودم که اگه کنایه بزنیگوش تورا می کشم.
شیما به خنده افتاد.

فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت : بهتره برویم پیش آقا رامین و آقا محمود بشینیم.
وقتی منار دایی محمود نشستمدایی با ناراحتی نگاهی به من انداخت ولی چیزی نگفت. در همان لحظه بقیه به جمع ماپیوستند.
شیما مدام حرف می زد و از دوره راهنمایی با منصحبت می کرد. من به او نگاه می کردم ولی تمام حواسم پیش فرهاد بود . خیلی از فرهادخوشم آمده بود و احساس می کردم او را دوست دارم.
در همان موقع فرهاد رو بهمسعود کرد و گفت : فردا قراره شیما جان همراه دوستانش به کوه برود. و هر کدام ازآنها با پدر یا برادرهایشان به کوه می آیند و شیما جان خیلی مایل است که افسونخانوم همراهش به کوه برود و این بهانه ای می شه که شماها هم با ما به کوه بیایید. مسعود نگاهی به دایی محمود انداخت و گفت : نظر شما چی هست ؟دایی محمودلبخندی زد و گفت : به شرطی که آقا رامین هم همراه خانواده اش به این تفریح بیاید.
آقای شریفی گفت : نه محمود جان . شما جوانها به این تفریح بروید. ما پیرها نمیتوانیم به کوه نوردی بیاییم در خانه راحت تر هستیم. مسعود گفت : میل خودتونه هرطور راحت هستید و رو کرد به رامین و گفت : پس شما همراه لیلا خانم بیایید و من وافسون و دایی محمود فردا همراه با شما به کوه می رویم. خیلی وقت است که کوه نرفتهام و فردا خیلی برای این تفریح مناسب است.
مادرم گفت : پس اینجوری خوب نیست کهشما فردا جمعه در خانه تنها بمانید . بهتره آقا فرهاد شما را به خانهما بیاوردتا تنها نباشید و ما پیرها می نشینیم دور هم و یاد قدیمها می کنیم. به شوخیاخمی کرده و گفتم : مامان اینطور حرف نزن شما هنوز خیلی جوان هستید طوری حرف میزنید که انگار نود سال دارید. مادر لبخندی زد و گفت : دخترم پیری را که نمی شودپنهان کرد.
فرهاد نگاهی به من انداخت و با لحن کنایه آمیزی گفت : افسون خانمخیلی از حقیقت فراری هستند . بالاخره باید قبول کنند که یک روز مادرشان پیر می شودو خودش هم یک روز پا توی سن می گذارد. نگاهم به چشمان قشنگش افتاد لبخندی زده وگفتم : من هیچوقت نمی خواهم پیر شوم. مادر من هم تا زمان پیری خیلی فاصله دارد ولیاز الان به پیشواز پیری رفته است. فرهاد خواست جوابم را بدهد که شیما پیش دستیکرد و گفت : بس کنید . خدا را شکر ما در جمعمان پیر نداریم. لطفا بحث را عوض کنید.
فرزاد با نیش خند رو کرد به فرهاد و گفت : راستی فرهاد جان شما که گفتید به کوهنمی آیید و در منزل می مانید چطور شد نظرتان برگشت؟فرهاد کمی سرخ شد لبخندی زدو گفت : آخه وقتی همه شما می خواهید به کوه بروید چطور من می توانم در خانه قراربگیرم. مخصوصا که تازه با خانواده محترم آقا مسعود آشنا شده ایم. می دان فردا باوجود آقا و مسعود و بقیه دوستان حتما خوش خواهد گذشت و بعد نگاهی زیر چشمی به منانداخت که از چشم دایی محمود دور نماند.
دایی چشم غره ای به من رفت و با آرنجکمی محکم به پهلویم نواخت . سرم را پایین انداختم. شیما بلند شد آمد کنارمنشست . لبخندی زد و آرام سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت : وای افسون فرهاد خیلی چشمشتو را گرفته است. و اگه هم چیزی یا کسی را بخواهد تا وقتی که به دستش نیاورده استول کن نیست.
به شوخی اخمی کرده و گفتم : شیما بس کن فرهاد مانند برادرم مسعوداست. ولی می دانستم دروغ می گویم. چون در قلبم تحولاتی ایجاد شده بود. و فرهادبرایم اهمیت پیدا کرده بود. مادر و مینا خانم با مادر شیما خیلی گرم گرفتهبودند و صمیمانه با هم صحبت می کردند. رامین خیلی پکر بود و بیشتر در فکر فرومی رفت . فکر کنم متوجه توجه فرهاد به من شده بود. و این موضوع اورا نگران کردهبود.
ساعت یازده شب بود که رامین گفت : بهتره دیگه به خانه برویم. دیر وقت است. فرهاد گفت : من هفته دیگه جمعه منتظرتان هستم تا با هم به رستوران سنتی شیرخوانبرویم. آقای شریفی گفت : آخه پسرم مزاحم می شویم. فرهاد نگاهی به من انداختو بعد دوباره رو کرد با آقای شریفی و گفت : این حرف را نزنید اصلا مزاحم نیستید . تازه همدیگر را پیدا کرده ایم.
پروین خانم مادر شیما گفت : منکه شیفته منیرخانوم شده ام و دوست دارم که بیشتر با آنها باشم. واقعا که شیما خیلی بی انصاف است. شیما لبخندب زد و گفت : مامان اینجوری منو متهم نکن تمام این بی انصافی ها ازطرف افسون بدجنس است که از همه دوری می کنه و فقط به خودش چسبیده است. لبخندیزدم و سرم را پایین انداختم.
فرهاد موزیانه گفت : ولی از این به بعد مجبور هستکه ماها را تحمل کنه و با تنهایی خداحافظی کند. چون ما دیگه ایشون را راحت نمیگذاریم. شیما آرام به پهلویم زد . سرخ شدم.
آقای شریفی گفت : چه عالی چونما هم تا چند وقت دیگه اسباب کشی می کنیم اینطور دیگه اصلا افسون خانم تنها نیست وباید شلوغی خانه را تحمل کند. آرام گفتم اختیار دارید وجد شما در خانه ما نعمتاست شما جای پدر من هستید. مینا خانم با کنایه گفت : آره عزیزم انشاءالله تاچند وقته دیگه رخت سفید پوشیدی دیگه تنها نیستی و ما مدام پیش تو هستیم.
از ابنحرف مینا خانم حرصم درآمد اما چیزی نگفتم.
رامین بلند شد و گفت : دیگه بسهبهتره برویم. همه از او پیروی کردند و بلند شدند . وقتی سوار ماشین شدیم فرهادگفت : من جمعه بی صبرانه منتظرتان هستم. راستی فردا یادتان نرود. ساعت هفت صبح منجلوی خانه شما هستم. زودتر آماده شوید که تا هوا خنک است راه بیفتیم.
مادرم گفت : مادرتان را حتما فردا به خانه ما بیاورید. فرهاد لبخندی زد و گفت : چشم حتمامادرم را می آورم. و بعد خداحافظی کرد.
رامین رانندگی می کرد. نیمه های راه بودکه من همچنان در فکر شیما و فرهاد بودم. با خودم می گفتم : یعنی فرهاد نیز مانند مناینطور احساسی را در خود پیدا کرده است. رامین از آینه جلوی ماشین نگاهی به منانداخت و گفت : چیه ؟ افسون خانم چرا در فکر غوطه ور هستید و این حرف را با حالتتمسخر ادا کرد.
جوابش را ندادم. دوباره با حالت عصبی پرسید : در فکر چیهستی چرا اینقدر تو خودت فرو رفته ای؟
جواب دادم : هیچی مگه نمی دانی ساعتیازده است و من خوابم می آید.
آقای شریفی گفت : بله الان ساعت یازده است و همهخسته هستیم. منهم خیلی خوابم می آید.
وقتی به خانه رسیدیم من یکراست به اتاقمرفتم و خودم را روی تخت انداختم . صورت فرهاد جلوی چشمانم بود.

T I N A 05-15-2010 05:03 PM

صبح سرحال بودم . صبحانه ام را با اشتها خوردم.
مادرم متوجه سرحالی من شده بود . گفت : الهی فدات بشم انگار دیشب خیلی به دخترم خوش گذشته است.

دایی محمود نگاهی به من انداخت و با حالت تمسخر گفت : باید هم خوش بگذره. با یک وکیل آشنا شدن خودش دنیایی داره.

با دلخوری به دایی نگاه کردم و گفت : دایی جون شما تازگی ها خیلی ایرادگیر شده اید.
دایی با لحن جدی گفت : ایرادگیر نشده ام دقیق تر شده ام.
سکوت کردم تا دایی بحث را ادامه ندهد.

همه آماده شدیم تا به کوه برویم. ساعت هفت صبح فرهاد همراه مادرش و شیما و فرزاد به خانه ما آمدند. . پروین خانم خانه ما ماند و ما به راه افتادیم.
من به اصرار شیما سوار ماشین فرهاد شدم و می دانستم که رامین خیلی عصبانی است. و نگاه سنگین دایی محمود را به خودم حس کردم.
رامین ماشین خودشان را نیاورد و آنها سوار ماشین دایی محمود شدند.

دوستان شیما که سوار سه ماشین بودند با آنها جلوی در خانه آمده و همه با هم به کوه رفتیم.
وقتی به کوه رسیدیم ماشین ها را پارک کردیم و همه دسته جمعی که حدود پانزده نفر بودیم به کوه پیمایی مشغول شدیم. من زیاد صحبت نمی کردم و آرام قدم می زدم.

یکی از دوستان شیما گفت : افسون خانم شما چرا اینقدر کم حرف هستید.
لبخندی زده و گفتم : آخه سکوت این کوه برایم لذت بخش است .
فذرهاد گفت : شما بر عکس ظاهر سردتان خیلی روح ظریف و رومانتیکی دارید.

لبخندی زده و سکوت کردم.
رامین به طرفم آمد و گفت : تو چرا امروز اینقدر تو فکر هستی. نکنه کسی چیزی بهت گفته که اینطور ناراحت هستی.
گفتم : نه ناراحت نیستم. فقط حوصله حرف زدن ندارم.

رامین آرام دستم را گرفت و گفت : وقتی ناراحت می بینمت دلم می گیره و اعصابم به هم می ریزه.
جواب دادم : ولی ناراحت نیستم فقط سکوت این کوه مرا جذب خودش کرده استو بعد دستم را آرام از دست او بیرون کشیدم و قدمم را سریع تر کردم تا همگام مسعود شوم.

مسعود لبخندی به من زد و دستش را داخل دستم حلقه زد و گفت : راستی افسون تو چند وقت می شه که با شیما دوست هستی ؟
نگاهی خنده دار به او کردم.

مسعود به خنده افتاد و گفت : ای موزی بدجنس منظوری از حرفم نداشتم.
با خنده گفتم : ولی تا به حال از اینجور سوالهای غریبانه از من نکرده بودی.
مسعود سرخ شد و گفت : جوابم را بده و اینقدر هم موزی نباش.

جواب دادم : از کلاس سوم راهنمایی تا به حال با او دوست هستم.
مسعود با تعجب گفت : ولی تو هیچوقت درباره شیما صحبت نکرده بودی. وحتی او را به خانه دعوت نکردی.

لبخندی زده و گفتم : تو که می دانی من اصلا حوصله دوست و رفیق ندارم. و حتما می دانی که بیشتر دوست دارم تنها باشم وحالا هم که می بینی با آنها آمده ام به خاطر این است که احساس کردم خانواده آنها دوست دارند که با ما رفت و آمد داشته باشند و مادر هم به این موضوع راضی است.

مسعود لبخندی زد و گفت : ولی فرهاد خیلی اصرار به این رفت و آمد خانوادگی داره.
سرخ شذدم و سرم را پایین انداختم.

مسعود ادامه داد : می دانم از رامین متنفر هستی ولی من به رامین بیشتر احترام می گذارم و اگه روزی از من بپرسی که بین فرهاد و رامین یک نفر را انتخاب کنم من رامین را ترجیح می دهم.
با ناراحتی به مسعود نگاه کردم.

مسعود دستم را فشرد و گفت : ولی تو باید به دلت توجه کنی تا ببینی برای چه کسی بیشتر می طپد.
سکوت کردم و نخواستم مسعود به راز دلم راه پیدا کند در صورتی که او چیزهایی بو برده بود.

همه نزدیک یک کلبه چوبی که در وسط کوه قرار داشت و به آن رستوران می گفتند ایستادیم. بیرون کلبه نیمکتهای چوبی زیادی به چشم می خورد.
فرهاد گفت : بچه ها بیایید کمی استراحت کنیم چون صدای خانمها در آمده است.

همه روی نیمکتها نشستیم.
وقتی نشستیم تازه گزگز پاهایم شروع شد . کمی با دست پاهایم را ماساژ دادم.
رامین نگاهی به من انداخت و گفت : نکنه خسته شدی حق هم داری خیلی راه رفتیم.

نگاهی در چشمان درشت سیاهش انداختم و گفتم : حالا که نشسته ام تازه گز گز پاهایم شروع شده است.

یکی از برادرهای دوست شیما که اسمش شهرام بود رو کرد به من و گفت : شما چقدر کم حرف هستید از صبح تا حالا بیشتر از دو سه کلمه صحبت نکرده اید. در صورتی که خواهرم و این چند نفر دختر از پر حرفی حوصله ما را سر برده اند.

مسعود گفت : وقتی آدم به تفریح می آید باید سرحال و خوش صحبت باشد ولی با افسون خستگی توی تن آدم می مونه.

رامین گفت : این حرف را نزن چطور دلت می آید این حرف را می زنی. با دیدن افسون خانوم خستگی آدم رفع می شه.
شهرام زد زیر خنده و گفت : حتما برای شما اینطور است چون صورتتان سررخ شده است.

رامین لبخندی زد و در حالی که تا بنا گوش سرخ شده بود گفت : هوای اینجا کمی سرد است به خاطر همین از سرما قرمز شده ام .
یکدفعه شلیک خنده بلند شد. (خودتونو مسخره کنید بی ادبا)
فرهاد می خواست حرف را عوض کند در حالی که سعی در پنهان کردن حسادتش داشت گفت : موافق هستید از رستوران چایی بگیریم.فکر کنم توی این هوا مزه بدهد.

همه یکصدا گفتند : نیکی و پرسش.
فرهاد بلند شد و به رستوران رفت و لحظه ای بعد با یک سینی چای برگشت.
اول چای را جلوی من گرفت . بدون اینکه نگاهش کنم چای را برداشتم و تشکر کردم.

وقتی داشتم چای را می خوردم نگاهم به فرهاد افتاد و لحظاتی نگاهمان به هم خیره ماند از خجالت سرخ شده و یکدفعه چای پرید تو گلویم به سرفه افتادم و اشک در چشمانم حلقه زد. (خوبت شد)

فرهاد لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.
مسعود آرام زد به پشتم و گفت : ای بابا چی شد چرا اینطوری شدی.
شیما با شیطنت گفت : من می دانم چرا به سرفه افتاد.

چشم غره ای به شیما رفتم . شیما به خنده افتاد و در حالی که بلند می شد گفت : در رستوران چند نفر دارند برنامه شعبده بازی اجرا می کنند. بهتره برویم از این برنامه دیدن کنیم.

همه بلند شدند . رامین گفت : افسون خانوم مگه شما نمی آییدد.
در حالی که دستهایم را که از سرما سرد شده بود مالش می دادم گفتم : نه من از شعبده بازی خوشم نمی آید بهتره شما همراه بقیه بروید.
رامین گفت : آخه بدون شما که نمی شه.

نگاه سردی به انداختم و گفتم : ولی من می خواهم کمی از سکوت این کوه لذت ببرم . بهتره شما همراه خواهرتان و بقیه باشید و مرا با سوالهایتان و یا اصرارهایتان ناراحت نکنید. (به جهنم دختره گربه سگه تورشیده).
رامین سرش را پایین انداخت و آه کوتاهی کشید و همراه بقیه به راه افتاد. (الهی افسون پیش مرگت بشه)

T I N A 05-15-2010 05:09 PM


مسعود در حالی که بند کتانی خودش را می بست گفت : خودتو لوس نکن بیا برویم. برنامه قشنگی است اگه برنامه را نبینی سرت کلاه می ره.

گفتم : به خدا حوصله تماشا کردن ندارم. می خواهم کمی استراحت کنم تا موقعراهپیمایی صدایم در نیاید.
شیما با دلخوری گفت : بدجنس نشو بیا برویم داخلرستوران. اینجا حوصله ات سر می ره.

لبخندی به او زده و گفتم : می خواهم کمی ازسکوت اینجا لذت ببرم ماشاءالله تو اینقدر صحبت می کنی که همه سردرد گرفته اند.
مسعود گفت : اگه امروز شیما خانوم نیامده بود اصلا به ما خوش نمی گذشت . چون توکه همش ساکت هستی ولی شیما خانم با این طبع شوخ خودش لااقل به این تفریح صفا میدهد.

نگاهی به مسعود انداختم لبخندی زدم و به شوخی گفتم : شیما جان مبارک خودتحالا من چی کار کنم مانند شیما نتوانستم دل شما را به دست بیاورم .
یکدفعهمسعود و شیما تا بنا گوش سرخ شدند و هر دو سرشان را پایین انداختند.

مسعود گفت : ما میرویم تو هم از این سکوت لذت ببر و دیگه حرفهای کنایه آمیز نزن .

به خندهافتاده و به دور شدن آندو نگاه کردم خیلی برازنده هم بودند. و تصمیم گرفتم شیما رابرای مسعود خواستگاری کنم.
به دیواره نیمکت تکیه داده و به رفت و آمد مردم نگاهمی کردم. با اینکه تازه بیست روز از اول تابستان می گذشت هنوز کمی برف روی زمیننشسته بود. نسیم سردی صورتم را می نواخت. جمعیت زیادی به کوه آمده بودند .

حسکردم کسی در منارم نشست. وقتی نگاه کردم فرهاد را دیدم. لبخندی زده و گفتم : مگهشما به رستوران نمی روید.

فرهاد گفت : دلم نمی آید شما را تنها بگذارم در اینده دقیقه تمام حواسم پیش شما بود.
در حالی که قلبم به شدت می طپید گفتم : ولیمن این تنهایی را دوست دارم.
فرهاد گفت : یعنی الان بودن من در اینجا شما راناراحت کرده است؟

سریع گفتم : نه این حرف را نزنید. وجود شما هیچ وقت مراناراحت نمی کند. من با شما راحتم.
فرهاد با زیرکی گفت : به چه دلیل شما با منراحت هستید ؟
لبخندی زده و گفتم : می خواهید از شغل خودتان سواستفاده منید و ازمن حرف یکشید.

فرهاد در صورتم خیره شد.
صورتم را از او برگردانده و به یکبچه که همراه پدر و مادرش به زحمت از کوه بالا می رفت نگاه کرده و آهسته گفتم : چرااینطور نگاهم می کنید ؟

فرهاد گفت : آخه شما جوابم را ندادید می خواهم ازچشمانتان جوابم را بگیرم و ادامه داد : نمی دانم چرا شما هیچوقت نخواستید که باشیما رفت و آمد خانوادگی داشته باشید وقتی دیشب این موضوع را از شیما پرسیدم او میگفت : شما همیشه در مدرسه گوشه گیر و تنها بودید و خودتان این تنهایی را می خواستیدو به شرطی با او دوست شدید که رفت و آمد خانوادگی نداشته باشید و فقط دوستی تان درحد مدرسه باشد.

لبخندی زده و گفتم : آره شیما درست می گه . نمی دانم چراهیچوقت مایل نبودم با کسی صمیمی شوم و لی همیشه شیما را نسبت به دیگران ترجیح دادهو با شیطنت ادامه دادم : و حالا بیشتر او را دوست دارم.

فرهاد گفت : می تونمبپرسم به چه دلیل حالا بیشتر دوستش دارید.
لبخندی زده و گفتم : همینجوری گفتم . دوست داشتن دلیل نمی خواهد.
فرهاد که می خواست از من اقرار بگیرد گفت : ولیاین جواب من نشد.
من هم برای اینکه برخلاف میل او حرف زده باشم گفتم : حالا کهدوست دارید بدانید می گویم. چون می خواهم خواهر شما را برای برادر عزیزم خواستگاریکنم و دوست داشتن من به این دلیل بوده است نه چیزی که شما فکر می کردید.

فرهادبا زیرکی گفت : به نظر شما من چی فکر کرده ام که این حرف را زدید.
نفس بلندیکشیدم و گفتم : وای با یک وکیل پایه یک هم صحبت شدن چقدر سخت است . چون مدام میخواهد با زیرکی تمام از آدم حرف بیرون بکشد.
فرهاد لبخندی زد و گفت : همنشینیبا یک دختر باهوش و تیزبین خیلی برایم جالب است . چون با طفره رفتن از سوالها باعثعصبی شدن یک وکیل می شود. خوب حالا حرف دلتان را بزنید چون حرفهایتان جز منحرف کردنمغز من چیز دیگری نبود و حرف دلتان را به زبان نیاوردید.

گفتم : وای شما چقدرآدم را سین جیم می کنید . چه چیز را باید به شما بگویم . من حرفی برای گفتن ندارم وبه شوخی ادامه دادم : تا وکیلم نیاد دیگه یک کلمه حرف نمی زنم . فرهاد به خندهافتاد .

فرهاد گفت : پس به مجرم بودن خود اعتراف می کنید.
با تعجب گفتم : مجرم ؟
فرهاد گفت : دیشب شما خوب خوابیدید ؟
با تعجب گفتم : آره چطور مگه .

فرهاد در حالی که سرخ شده بود گفت : دیدی گفتم شما مجرم هستید.
گفتم : چطورمنظورتان را نمی فهمم.

فرهاد گفت : جرم شما این است که دیشب باعث شدید مننتوانم تا صبح بخوابم و الان از بی خوابی کلافه ام.
در حالی که منظور فرهاد راخوب می دانستم خودم را به نادانی زده و گفتم : منظورتان را نمی فهمم چطور دیشبنخوابیدید .

فرهاد در حالی که سرخ شده بود گفت : جرم شما این است که چشمهایتانباعث آشفتگی من شده بود و خواب آرام مرا از من بیچاره گرفته بود.
در حالی کهگرمای صورتم را احساس می کردم و می دانستم سرخ شده ام آرام گفتم : می خواهید اقرارکنید.

فرهاد لبخندی زد و گفت : احتیاجی به اقرار نیست چون خودتان فهمیده اید که ... و بعد سکوت کرد.
نگاهی به صورت سفیدش انداختم در صورتم خیره شده بود.
لحظه ای بعد ادامه داد : اولین باری است که احساس می کنم گرفتار شده ام . شمابا این سکوت و ظاهر سردتان دل بیچاره منو گرفتار کرده اید.

و آرام گفت : مادرممتوجه این موضوع شده است . و از اینکه بعد از بیست و هشت سال پسرش را اینچنینگرفتار می بیند خیلی خوشحال است ولی نمی دونه من دارم چی می کشم.
لبخندی زده وسکوت کردم.
لحظه ای بعد فرهاد گفت : آقا رامین مرد خوبی است . شما چرا با اواینقدر سرد و خشن برخورد می کنید.

جواب فرهاد را ندادم و خودم را مشغول پاککردن کفشم کردم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : چرا جوابم را نمی دهی.
با حالتعصبی گفتم : خواهش می کنم در این مورد با من صحبت نکن.
فرهاد خنده ای کرد و کفشرا از دستم بیرون کشید و گفت : ولی حواستان باشد که با من مثل رامین برخورد نکنید . چون من رامین نیستم که تحمل این حرکات سرد را داشته باشم.

لبخندی زده و گفتم : شما خیلی رک صحبت می کنید.
فرهاد با همان حالت گفت : آره . با کسی که دوستشداشته باشم اینطور صحبت می کنم واینکه امیدوارم دایی و مادرتان مرا به عنوان دامادبپذیرند.
گفتم : ولی من آمادگی هیچ چیز را ندارم لطفا دیگه حرفش را نزنید تاوقتی که درسم تمام شود.

فرهاد لبخندی زد و گفت : باشه دیگه حرفش را نمی زنم تاوقتی که آمادگی خودت را به من یا شیما اعلام کنی. آن آن و بعد هد دوستش را رویدهانش گذاشت.
از این حرکت او خنده ام گرفت.
فرهاد لبخندی زد و گفت : ای وایآقا رامین و دایی محمود شما دارند می آیند و سرسع از کنارم بلند شد و ادامه داد : من به رستوران می روم تا بقیه به جای خالی من شک نکنند و لبخند زنان از من دور شد.

رامین و دایی محمود آمدند و روی نیمکت نشستند. دایی با کنایه گفت : انگار زیادتنها نبودی ببینم خوش گذشت؟
با ناراحتی به دایی نگاه کردم وگفتم : دایی توروخدا شروع نکن.
دایی سکوت کرد و رامین همچنان ناراحت و پکر بود ولی زیاد به رویخودش نمی آورد.

موقع نهار فرهاد برای من و خودش جوجه کباب سفارش داد و برایبقیه چلو کباب کوبیده.
شیما سریع گفت : فرهاد جان خودت که جوجه کباب می خوریدیگه دیگران را به این غذا عادت نده. شاید افسون جان دوست نداشته باشند.
فرهادلبخندی زد و گفت : می دانم افسون خانم جوجه کباب دوست داره من و ایشون از نظر غذابا همدیگه هم سلیقه هستیم .

فرزاد با شیطنت گفت : عجب تفاهم خوبی دارید افسونخانم بایند بداند که برادر عزیز بنده خیلی پرخور و شکمو است. همه زدند زیر خنده . (نمکدون)
لبخندی به فرهاد زدم که از چشم دایی محمود دور نماند و از زیر میزلگدی به پایم زد. یه آخ گفتم و سریع خودم را جمع و جور کردم.
تا غروب در کوهبودیم . ساعت هشت شب به خانه رسیدیم.
مادر اجازه نداد فرهاد همراه خانواده اشبه خانه خودشان بروند.
فرهاد لحظه ای مادرش را صدا زد و پروین خانم به حیاط رفتو با فرهاد پچ پچ کردند.

وقتی هر دو داخل پذیرایی شدند پروین خانم نگاهیخریدارانه به سر تا پای من انداخت من متوجه قضیه شدم و فرهاد لبخندی زد و رفت کنارمسعود نشست.
از حرکات فرهاد معلوم بود به به من علاقه دارد. و مسعود و داییمحمود این موضوع را می دانستند. مادر هم متوجه شده بود ولی به روی خودش نمی آورد. چون مادر رامین را واقعا دوست داشت و دلش راضی نمی شد که دوباره او را ناراحت کند.
احساس کردم مسعود بدجوری به شیما توجه نشان می دهد. ولی چون پسر خجالتی بود نمیتوانست با او مانند فرهاد ارتباط برقرار کند.

از فردای آنروز شیما مدام از منمی خواست با او به گردش بروم . قبول نمی کردم دو روز گذشت وقتی شیما ناراحت شد کهچرا با او به تفریح نمی روم از مادر اجازه گرفتم که به خاطر شیما دعوتش را قبول کنممادر اجازه داد.
شیما به دنبالم آمد و من آماده شدم و همراه او از خانه بیرونرفتم. آنروز لیلا و مینا خانم همراه رامین و آقای شریفی به دنبال خانه رفته بودندو
وقتی سر کوچه رسیدیم دیدم فرهاد در ماشین منتظرمان است. با دلخوری به شیما نگاهکردم. شیما خنده ای کرد و گفت : منظوری نداشتم در این دو روز فرهاد کچلم کرده بودتا به یک بهانه تو را از خانه بیرون بکشم. خیلی برای دیدنت دلتنگی می کرد. ای بیانصاف مدت دو روزه که برادر عزیزم از دیدن رخ ماه تو محروم شده است.

فرهاد ارماشین پیاده شد . لبخندی زد و گفت : چه عجب بعد از دو روز به خودتان رحم کردید و ازخانه بیرون آمدید.
آرام سلام کردم.
فرهاد جوابم را داد و در ماشین را برایمباز کرد و آرام گفت : سرورم لطفا سوار شوید تا زودتر از این جا دور شویم.
سرخشدم و خواستم عقب ماشین بشینم که فرهاد مانع شد و با شیطنت گفت : امکان نداره ملکهقلبم عقب ماشین بشینه جای شما در منار من است.
با خجالت گفت : آقا فرهاد خوبنیست اینطور حرف می زنید.

شیما به خنده افتاد و گفت : افسون جان تو ناراحت نشوحالا کجاش را دیدی بگذار عقد شوید و بعد بهت نشان می دهم که این پسر اصلا نمی تونهجلوی زبونش را بگیره . دو هفته پیش به مامان می گفت که منشی اش خیلی اطوار می ریزهبیا و کمی به اون طرز خانوم بودن رو یاد بده تا اینقدر دلبری نکنه.
نگاه سردیبه فرهاد انداختم.

فرهاد هول کرد و گفت : ای بابا منظوری نداشتم و چشم غره ایبه شیما رفت . شیما با صدای بلند به خنده افتاد و من صورتم را با ناراحتی از فرهادبرگرداندم.
فرهاد با دستپاچگی گفت من منشی جدیدی آورده ام که کمی ... و بعدلحظه ای سکوت کرد و دوباره چشم غره ای به شیما از داخل آینه رفت.
شیما گفت : منمنشی فرهاد را دیده ام دختر خیلی زشتی است. به خاطر زشتی اش داره اینطور اطوار میریزه که آن زشتی را پنهان منه.
فرهاد سریع حرف شیما را تایید کرد.
آرامگفتم : حالا کجا می خواهیم برویم ؟
فرهاد گفت : ببینم هنوز از من ناراحت هستی ؟
با لحن سردی گفتم : جوابم را ندادید کجا می خواهید بروید ؟
فرهاد با دلخوریبه شیما نگاه کرد و جواب داد : به نظر شما عزیز بنده کجا برویم بهتره ؟
باناراحتی گفتم : آقا فرهاد لطفا با من اینطور حرف نزنید چون با اینطور حرف زدنتان منناراحت می شوم من منشی جنابعالی نیستم که با این حرفها لذت ببرم.
فرهاد باناراحتی گفت : ولی من تا به حال به منشی ام رو نشان نداده ام. و شما حق نداریدفکرهای ناجور درباره من بکنید.
شیما با خنده گفت : آخ جون شما دونفر را به دعواانداختم.
فرهاد به اجبار لبخندی زد و گفت : خیالت راحت باشه اجازه نمی دهم کسیمانع عشق من با این دختر بی احساس شود و بین ما دعوا راه بیاندازد.
شیما گفت : راستی افسون امشب قراره ما همگی شب نشینی به خانه شما بیاییم . مامانم خیلی دوستداره مادر تو را ببینه و امشب قرار شده به خانه شما بیاییم.
لبخندی زده و گفتم : با این حرف خوشحالم کردید. شب منتظرتان هستم.
فرهاد به شوخی گفت : منتظر منهستی یا مادرم و بچه ها؟
آرام گفتم : منتظر همه شما هستم.
فرهاد لبخندی زدو زمزمه کنان گفت : چقدر از این حرکات مظلومانه ات که همه ظاهر سازی است لذت میبرم.
با تعجب به او نگاه کردم.
فرهاد و قتی تعجبم را دید گفت : اینطورنگاهم نکن . آدم وقتی تورو می بینه فکر می کنه خیلی مظلوم و بی زبان هستی در صورتیکه زیر این ظاهر مظلوم یکدنیا غرور و تکبر پنهان است و من عاشق اینها هستم.
بازسکوت کردم.
فرهاد گفت : حتی این حرف نزدن تو همه نشانه غرور تو است که مرا لایقنمی دانی.
با ناراحتی گفتم : این حرف را نزن . آخه من نمی دانم چی بهت بگم. تویعمرم تا حالا با هیچ مرد غریبه ای همصحبت نشده ام و یا تا چهار روز قبل قلبم برایکسی نطپیده بود . به خاطر همین نمی دانم به شما چی بگم و یا چطور برخورد کنم تابتوانم توجه یک مرد را جلب کنم. من از حرکات زنانه هیچی نمی دانم به خاطر همین شمااز من می رنجید. ولی به خدا دست خودم نیست . حرف نزدن من ربطی به شما نداره توروخدا ناراحت نشوید . با این حرفتان من از شما دلگیر شدم.

T I N A 05-15-2010 05:12 PM

فرهاد لبخندی زد و گفت : از اینکه قلبتان فقط برای من به طپش افتاده چقدر خوشحالم.
شیما آرام زیر لب به شوخی گفت : چه مرد خودخواهی خدا رحم کنه به این دوست عزیز من.
لبخندی زده و گفتم : حالا که برادر خودخواه خودتو به من غالب کردی داری برایم دلسوزی می کنی.
فرهاد خنده ای کرد و گفت : شما زنها خیلی برای هم دل می سوزانید ولی وقتی چیزی به نفع خودتا باشد دست به هر کاری می زنید. مثلا همین شیما به خاطر برادر عزیزش حاضر شد دوست مغرور خودشو به دام برادرش بیاندازه و چقدر هم از این کار راضی به نظر می رسه.
شیما به شوخی اخمی کرد و گفت : اگه این کار را نمی کردم چطور می توانستم اخمهای سنگین تورا تحمل کنم. توی این دو روز پدرم را درآوردی تا افسون را راضی به بیرون آمدن کنم.
فرهاد با صدای بلند به خنده افتاد.
من سکوت کردم. هر سه به یک کافه رفتیم و فرهاد سه عدد بستنی گرفت. فرهاد خیلی مرد شوخ طبع و پرجنب و جوشی بود و لبخند از روی لبهایش دور نمی شد. اصلا با موقعیت شغلی که داشت به فکر کسی نمی رسید که او اینچنین شلوغ و پر سر و صدا باشد. ولی وقتی با او می نشستند متوجه شوخ طبعی او می شدند. شو خی او به حدی بود که اجازه نمی داد که از حد افراط بگذرد.
ساعت دوازده ظهر بود که فرهاد مرا سر کوچه پیاده کرد و گفت : امشب شما را می بینم . مواظب خودت باش خدانگهدار و به امید دیدار.
خداحافظی کردم و به خانه آمدم . مادر گفت که رامین و خانواده اش امشب خانه یکی از فامیلهایشان دعوت هستند و من خیلی خوشحال شدم.
شب فرهاد به همراه خانواده اش شب نشینی به خانه ما آمدند . من به خاطر اینکه زیاد روبه روی فرهاد نباشم تا دایی محمود ناراحت نشود دست شیما را گرفتم و به اتاق خودم رفتیم. آلبوم عکسها را به او نشان دادم و تا وقتی که فرهاد و مادرش خواستند به خانه شان بروند من و شیما در اتاقم ماندیم.
وقتی از اتاق بیرون آمدیم فرهاد خیلی پکر و ناراحت بود . شیما آرام زد به پهلویم و گفت : فرهاد چقدر ناراحت است . می دانم وقتی به خانه رفتیم کلی باید مرا سرزنش کند که چرا با هم در اتاق خواب بوده ایم.
لبخندی زده و سکوت کردم.
فرهاد و خانواده اش خداحافظی کردند و و قتی رفتند مسعود با دلخوری گفت : تو شیما را کجا بردی . بی انصاف چرا.
حرف مسعود را قطع کردم و در حالی که به اتاق خوابم می رفتم گفتم : بی خود به دوست من نظر نداشته باش اون هنوز باید یک سال درس بخونه.
مسعود پایش را لای در اتاق خوابم گذاشت و مانع بستن در شد و با کنایه گفت : ولی درس تو هم تمام نشده که اینقدر خاطر خواه داری. امشب فرهاد از کار تو خیلی دلخور شده بود . اون که به خاطر من نیامده بود.
به شوخی با دست مسعود را به عقب هول داده و گفتم : ساعت دوازده شب است لطفا اینقدر غرغر نکن بذار بخوابم.
مسعود خنده ای کرد و گفت : ای دختره پرو.
هنوز روی تخت دراز نکشیده بودم که مادر به اتاقم آمد . کنارم نشست و گفت : می خواهم خبری را بهت بدم.
با تعجب گفتم : خیر باشه.
مادر با ناراحتی گفت : انشاءالله که خیر است و بعد نگاهی به صورتم انداخت و گفت : امشب پروین خانم درباره تو صحبت می کرد. او غیر مستقیم تو را برای فرهاد خواستگاری کرده است.
لبخندی به مادر زدم و در حالی که سرخ شده بودم سرم را پایین انداختم.
مادر آهی کشید و با ناراحتی گفت : مینا خانوم پریروز از تو خواستگاری کرد ولی من به آنها جواب دادم تا وقتی که درست تمام نشده است نمی توانم به آنها قولی بدهم. و حالا امشب پروین خانوم برای پسرش فرهاد تو را خواستگاری کرده است ولی من جوابش را ندادم. و بعد نگاهی به من انداخت و گفت : افسون می دانم که تو از رامین متنفر هستی و می دانم به فرهاد علاقه داری . ولی من بیشتر برای رامین راضی هستم. ما او را بیشتر می شناسیم و روی او شناخت داریم . بهت قول می دهم رامین تو را خوشبخت کند . رامین مرد...
حرف مادر را با خشم قطع کردم و گفتم : مامان تو رو خدا حرف او را نزن من هیچوقت در کنار او احساس خوشبختی نمی کنم. لطفا من را وادار نکنید با رامین ازدواج کنم.
مادر با ناراحتی گفت : نه من اصلا تو را مجبور به این کار نمی کنم و خیالت راحت باشه که فرهاد را هم خیلی دوست دارم . فقط اگه اجازه بدی جواب پروین خانوم را الان به او ندهم. دوست ندارم تا وقتی که رامین خانواده اش اینجا هستند صحبتی از خواستگاری فرهاد از تو پیش بیاید . من برای خوشبختی خود حاضرم از دل خودم بگذرم. دلی که هفت سال آرزو داشت رامین را دوباره داماد خودش بداند و او یاد شکوفه را برایم زنده نگهدارد . و با بغض ادامه داد : خیلی دوست داشتم بچه های رامین نوه های حقیقی من بودند . رامین برایم خیلی عزیز ... و بعد صدای هق هق مادرم در گلو مانع ادامه حرفش شد.
خیلی دوست داشتم چیزی را که مادرم می خواست می توانستم انجام دهم و حتی اگر به جز رامین مادرم دوست داشت که با مرد دیگری ازدواج کنم حاضر بودم از فرهاد چشم بپوشم و با مردی که مادرم در نظر داشت ازدواج کنم . ولی مادرم رامین را دوست داشت مردی که هفت سال کینه اش را در دلم پرورش داده بودم و تنفرش تمام وجودم را پر کرده بود.روی تخت خوابیدم و پتو را روی سرم کشیدم . مادر آرام از کنارم بلند شد و در حالی که هنوز صدای هق هقش را می شنیدم ار اتاقم خارج شد.
پتو را از روی سرم کنار زدم در دلم غم سنگینی نشسته بود . خیلی مایل بودم مادر را خوشحال کنم ولی رامین را نمی توانستم به عنوان شریک زندگی انتخاب کنم.
از روز دوشنبه که فرهاد و خانواده اش به شب نشینی خانه ما آمده بودند دیگه او را ندیدم تا شب پنجشنبه.
آنشب دوباره آنها به خانه ما آمدند تا ما را برای جمعه دعوت رسمی کنند. فرهاد از دیدن من خوشحال بود و منهم ذوق زده در پوست خود نمی گنجیدم.
فرهاد آقای شریفی و خانواده اش را نیز دعوت کرد.
آقای شریفی خیلی از فرهاد خوشش آمده و می گفت : با اینکه او یک وکیل است ولی طبع شوخ و مهربانش خیلی برایم جالب است . او اصلا مغرور و از خود راضی نیست و مانند مردم عادی رفتار می کند.
غروب جمعه همه با هم به رستوران رفتیم . وقتی دایی محمود مرا اینقدر خوشحال دید با ناراحتی گفت : بیچاره رامین خودش را معطل چه کسی کرده است.
من سعی کردم خیلی سنگین و بی تفاوت با فرهاد رفتار کنم تا دایی محمود و مادر را ناراحت نکنم. و فرهاد متوجه حرکات سنگین و بی تفاوت من شده بود و نگران به نظر می رسید.
از سر میز بلند شدم تا دستم را بشورم . هنوز به دستشویی نرسیده بودم که فرهاد سریع خودش را به من رساند و با ناراحتی گفت : افسون جان.
به طرفش برگشتم.
به اجبار لبخندی زد و به طرفم آمد و گفت : ببینم مگه از من رفتار بدی دیدی که اینطور نگاه قشنگت را از من دریغ می کنی ؟
لبخندی زدم و گفتم : نه اینطور نیست. اگه رفتار بدی دیده بودم که اصلا به این دعوت نمی آمدم.
فرهاد لبخندی با آرامش زد و گفت : خدارا شکر پس چرا اینقدر کم حرف شدی و اینکه اصلا نگاهم نمی کنی؟
جواب دادم چیزی نیست اینجا همه طرفدار رامین هستند و وقتی من و شما را می بینند که صحبت می کنیم کمی ناراحت می شوند و حس می کنم همه فهمیده اند که جنابعالی به من علاقه دارید.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت : تو چی ؟ علاقه ای که من به تو دارم تو هم در دل به من داری؟
سرم را پایین انداختم و گفتم : فکر کنم خودت بهتر بدونی و بعد سریع از او جدا شدم و به طرف دستشویی رفتم . در حالی که داشتم دستم را می شستم متوجه شدم که دستم هنوز می لرزد . لبخندی زده و آب را بستم و سر میز برگشتم.
وقتی سر میز نشستم فرهاد نگاهی به من انداخت و لبخندی دلنشین زد و این خنده از چشم دایی محمود به دور نماند . با آرنج به پهلویم زد و آهسته گفت: به خدا افسون تو داری اعصاب مرا خرد می کنی.
گفتم : دایی جون بس کن منکه کاری نکرده ام.
دایی آرام ولی عصبانی گفت : آخ که چقدر دوست دارم رامین تورو کتک مفصلی بزنه . به خدا افسون تو داری اعصاب مرا خرد می کنی.
گفتم : دایی جون بس کن منکه کاری نکرده ام.
دایی آرام ولی عصبانی گفت : آخ که چقدر دوست دارم رامین تورو کتک مفصلی بزنه. به خدا به جای او من سبک می شوم.
گفتم : خوب دایی جان عزیز لزومی نداره او مرا کتک بزنه خودت می توانی تا جایی که قوت در بدن داری با کتک زدن من خودت را آرام کنی.
دایی پوزخندی زد و گفت : همان فحشی که از من خوردی برای هفت جدم بسه. اون روز تو پدرم را در آوردی و منو به غلط کردن انداختی.
در همان لحظه فرهاد دیس کباب را جلوی من گرفت و گفت : لطفا تعارف نکنید . قابل تعارف نیست.
تشکر کردم.
فرزاد با شیطنت گفت : داداش جان شما عادت خودتان را به افسون خانوم انتقال داده اید و فکر نکنم که ایشون جز جوجه کباب چیز دیگه ای بتوانند بخورند.
فرهاد لبخندی زد و گفت : من جوجه کباب را برای سالم بودن و اطمینان داشتن به گوشتش انتخاب کرده ام. ولی کبابهای دیگه معلوم نیست از چه گوشتی است.
آقای شریفی گفت : آقا فرهاد راست می گه. چند وقت پیش در روزنامه خواندم که یک قصاب به جای گوشت گوسفند و یا گوشت گاو گوشت الاغ و اسب به خورد مردم بیچاره می داده که وقتی از قصاب اعتراف گرفتند او گفته بود مدت سه سال است این کار را انجام می داده.
مینا خانم گفت: لطفا حرفهای خوب بزنید من یکی داره حالم بهم می خوره.
فرهاد تکه ای از جوجه کباب را روی برنجم گذاشت و آرام گفت : لطفا تعارف نکنید شما خیلی کم غذا می خورید.
دایی با حرص گفت : چقدر هم تحویل می گیره.
گفتم: چیه حسودیت می شه.
دایی آهی کشید و آرام گفت : افسون تورو خدا خوب فکرهایت را بکن رامین مرد بزرگی است من واقعا به احترام می گذارم.
سکوت کردم تا دایی حرف را کش ندهد

T I N A 05-18-2010 02:03 PM

بیرون رستوران فضای سبز و محیط سنتی درست کرده بودند که کنارهر تخت قلیان روشنی به چشم می خورد. فرهاد به گارسون سفارش هندوانه و میوه وچای داد. همه روی نیمکتها نشستیم.
حوض بزرگی بین دایره نیمکتها به چشم می خوردکه داخل آن میوه های جورواجور و هندوانه ریخته بودند.. همه دور هم نشسته بودیمو فرهاد جلوی من هندوانه و سیب و خیار همراه گیلاس گذاشت . تشکر کردم و زیر لب گفتم : امشب از پرخوری نمی توانم بخوابم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : تو که چیزی نخوردهای . تعارف نکن باید تمام میوه هایت را بخوری. مادر رو کرد به آقای شریفی و گفت : راستی امروز همسایه بغل دستی ما خبر داد که می خواهد خانه اش را بفروشد . چونشوهر بیچاره اش تصادف کرده و او باید دیه ای را که برایش بریده اند بپردازد و حالامجبور شده که خانه را بفروشد و یک آپارتمان بخرد. آقای شریفی با خوشحالی گفت : همسایه سمت راست یا همسایه سمت چپ.
مادر گفت : همسایه سمت چپ که خانه ای بسیاربزرگ و شیک دارد. همان خانه که ستونهای بلند و مرمر داره. مینا خانم با خوشحالیگفت : آن خانه دو طبقه و ویلایی است. اگه آن را بفروشد عالی می شود. آقای شریفیگفت : اول باید خانه را ببینیم حتی اگه قیمتش زیاد هم باشد آنجا را می خرم . چونبهترین حسن آن خانه این است که کنار خانه آقا مسعود و منیر خانوم قرار دارد و درآینده رامین جان مشکلی نخواهد داشت.
همه متوجه منظور آقای شریفی شدند. مادر آهیکشید و سرش را پایین انداخت و رنگ صورت فرهاد به وضوح پرید. در دل گفتم » آخه مامانبه تو چه می رسه که خانه همسایه را به آنها پیشنهاد می کنی. حرصم از این کار مادردرآمد. رامین لبخند سردی زد و در حالی که سرخ شده بود سرش را پایین انداخت
. وقتی چشمم به حلقه دست رامین می افتاد غمی سنگین روی دلم سنگینی می کرد و او رابه خودم نزدیک حس می کردم. احساس می کردم شکوفه هنوز زنده است و رامین را به چشمشوهر خواهر و دامادمان نگاه می کردم. در این فکر بودم که رامین اگر شکوفه راداشت چقدر زوج خوشبختی می شدند . شکوفه عاشق رامین بود و رامین او را می پرستید . یاد روزی که آن دو کنار سفره عقد نشسته بودند و یاد شادی های رامین که سر سفره عقدوقتی شکوفه با انگشت عسل را در دهانش گذاشت او انگشت او را به شوخی گاز گرفت و صدایشکوفه یکدفعه بلند شد. یاد همه چیز.
در همان لحظه سوزشی در دستم حس کردم . چاقورا روی زمین انداختم .خیاری که پوست می کندم خونی شده بود. چیزی نگفتم. دستمالکاغذی را از جیبم درآوردم و روی کف دستم که با نوک تیز چاقو پاره شده بود گذاشتم. عمیق بریده بود و التهابش را حس می کردم. مادر متوجه شد گفت : چیه نکنه دستت راپاره کردی. ؟لبخندی زده و گفتم : چیزی نیست زیاد عمیق پاره نشده است.
درهمان لحظه فرهاد به طرفم آمد و گفت : ببینم با خودت چیکار کردی؟گفتم : نگراننباش چیزی نیست نوک چاقو به کف دستم گرفته است . الان خونش بند میاد. مادر گفت : ای دختره دست و پا چلفتی تو حتی نمی تونی خیار پوست بکنی دختر هم اینقدر بی دست وپا می شه. دایی محمود با کنایه گفت : حالا خوبه اینقدر دستو پا چلفتی است واینهمه خاطرخواه داره . حالا بگذار بعضی ها ببینند که همچین دختر زبرو زرنگی نیستکه اینطور او را می خواهند. پروین خانوم گفت : خوب دخترم حواسش نبود چرا اینقدراذیتش می کنید.
شیما با شیطنت گفت : من می دانم حواس این دختره کجا پرسه میزنه. چشم غره ای به شیما رفتم . نگاهی به فرهاد کردم. فرهاد لبخندی زد و درحالی که سعی می کرد خون دستم را بند بیاورد آرام گفت : اینطور نگاهم نکن و در همانلحظه مسعود گفت : تورو خدا ببین اصلا صدای این دختره در نمیاد آخه دختر تو چقدرپوست کلفت هستی خون دستت بند نمی آید ولی تو همینجور بربر ماها را نگاه می کنی.
فرهاد گفت : اتفاقا من از این حالت افسون خانوم خوشم می آید. درست مانند مردهامی مونه . حالا اگه شیما بود الان بایستی صدای جیغ و فریادش این محیط را برمیداشت. لیلا گفت : منکه اصلا طاقت دیدن خون را ندارم. اگه از جایی از دستم خبیاید غشمی کنم. رامین گفت : اتفاقا دختر باید کمی حالتهای زنانه داشته باشد تا بین اوو مرد اختلاف باشد. نکه ...
با ناراحتی حرف رامین را قطع کرده و گفتم : به جایاظهار نظر کردن یک کاری برای دستم بکنید . چون خونش بند نمی آید این بسته دستمالکاغذی داره تموم می شه. رامین بلند شد دستم را گرفت و گفت : بلند شو برویمبیمارستان و یا درمانگاه فکر کنم دستت به بخیه احتیاج داشته باشد. رامین دستمرا گرفته بود و فرهاد کمی عصبی به نظر می رسید فرهاد و مسعود با شیما همراه من ورامین سوار ماشین شدند. فرهاد رو به مادرش کرد و گفت : شما اینجا بشینید ما نیمساعت دیگه بر میگردیم. و همه با هم به طرف نزدیکترین درمانگاه رفتیم. وقتی دکتردستم را دید گفت : سه عدد بخیه احتیاج داره . و دستم را بخیه زد و بعد از پانسماننگاهی به من انداخت و گفت : اصلا شما را ناراحت نمی بینم.
لبخندی زده و گفتم : آخه چیزی نشده که ناراحت باشم. شیما گفت : دکتر جان تعجب نکنید این دوست ما آدمآهنی است. چون اصلا احساس نداره. دکتر به خنده افتاد. بعد از یک ساعت بهپیش مادر و بقیه برگشتیم. رامین رفت برایم آب میوه گرفت و به دستم داد و گفت : خیلی ازت خون رفته است . این را بخور تا کمی حالت بهتر شود. درد دستم داشت کمکم شروع می شد. برگ نسخه دست رامین بود. رو به رامین کرده و گفتم : اقا رامیناگه می شه بروید داروهایم را بگیرید چون درد دستم داره شروع می شه.
رامین گفت : من نیم ساعت دیگه بر می گردم. بهتره دستت را زیاد تکان ندهی. وقتی خواست نسخهرا از روی نیمکت بردارد دوباره چشمم به حلقه اش افتاد . وقتی خواست برود صدا زدمآقا رامین مواظب خودت باش و زیاد عجله نکن. رامین لبخندی زد و گفت : نگران نباشزود بر می گردم و از ما دور شد. یک لحظه چشمم به فرهاد افتاد . او خیلی عصبانیبود وقتی دید نگاهش می کنم اخم کرد . ولی من به رویش لبخند زدم.
درد دستم داشتزیاد می شد. طوری که نزدیک بود ناله سر دهم. ولی هر طور بودخودم را منترل کردم. فرهاد همینطور اخم کرده بود و حسادت از چشمان میشی رنگش نمایان بود. پروین خانممتوجه ناراحتی پسرش شده بود و فرزاد زیر گوش فرهاد پچ پچ می کرد و بعد می خندید. ولی فرهاد ناراحت بود. رامین بعد از یک ربع آمد. او قرصهایم را به من خوراند . یک مسکن هم خوردم. رامین کنارم نشست و گفت : تا چند دقیقه دیگه درد دستت آرام میشود . و بعد دستم را در دستش گرفت و گفت : تا مچ دستت ورم کرده است.
آرام دستمرا از دست او بیرون کشیدم . رو به مادر کرده و گفتم : بهتره به خانه برویم. پروین خانم متوجه شد و گفت : نه دخترم هنوز زود است. گفتم : ولی من باخوردن مسکن خیلی خوابم می آید و خسته هستم. رامین گفت : بهتره من و شما به خانهبرویم. منهم خسته هستم . شما زودتر بروید که استراحت کنید. و رو کرد به مادرم و گفت : شما می توانید اینجا بمانید و همراه آقا فرهاد به خانه برگردید . من افسون را بهخانه می برم.
مادر گفت : باشه شما بروید ما هم یک ساعت دیگه می آییم. بلندشدم و به طرف فرهاد رفتم . از پذیرایی که کرده بود تشکر کردم. خیلی سرد گفت : کاری نکرده ام می بخشید اگه به شما بد گذشت. گفتم : با شما بودن هیچوقت برایمبد نیست و آرام ادامه دادم : از کاری که کردم منظوری نداشتم. پوزخندی زد و گفت : من رامین نیستم که هر کاری دلت خواست با من و احساسم بکنی. با ناراحتی گفتم : ولی من منظوری نداشتم و نخواستم با احساست بازی کنم و سپس گفتم : خداحافظ. ازپذیرایی شما ممنون هستم و همراه رامین به خانه برگشتیم.

T I N A 05-18-2010 02:05 PM

به اتاق خودم رفتم . بعد از چند دقیقه رامین در زد و به اتاقم آمد. تعارف کردم که روی صندلی بشیند . رامین نگاهی به من انداخت و گفت : احساس می کنم فرهاد خیلی گرفتارت شده است.
جوابش را ندادم.
او ادامه داد : تو چرا داری با من دو رو برخورد می کنی. منو سر دوراهی گذاشته ای.
با حالت عصبی گفتم : من فقط شما را به عنوان شوهر خواهرم یعنی شوهر شکوفه نگاه می کنم و شما را به همین عنوان دوست دارم.
رامین با خشم گفت : ولی من دیگه شوهر خواهرت نیستم.
با ناراحتی گفتم : ولی تا وقتی که ازدواج نکرده اید شما را به چشم شوهر شکوفه نگاه می کنم.
رامین با ناراحتی بلند شد و دستی به موهایش کشید و گفت : با تو صحبت کردن بیهوده است و بعد شب بخیر گفت و از اتاق خارج شد.
من چون قرص مسکن خورده بودم زود خوابم برد.
صبح شیما زنگ زد و خواست حالم را بپرسد.
تشکر کردم و گفتم : آقا فرهاد چطور هستند می خواستم از زحمتی که دیشب دادیم تشکر کنم . ولی انگار مایل نیست با من صحبت کند.
شیما خنده ای کرد و گفت : فرهاد بد نیست فقط خیلی عصبانی است. هیچکس جرات نمی کنه نزدیکش بره. دیشب وقتی به خانه آمدیم در حالی که کتش را در می آورد با خشم گفت : پدر عشق بسوزه که اینطور آدم را بدبخت می کنه. . یه دختر سنگدل نوزده ساله امشب تونسته با غرورم بازی کنه و من نتونستم یک کلمه حرف بزنم.
با ناراحتی گفتم : به فرهاد بگو رامین شوهر خواهرم است و من نخواستم با غرور جنابعالی بازی کنم.
شیما گفت : ول کن می دان که آخر هم خود فرهاد به منت کشی میفته. حالا بگو ببینم دستت چطوره؟
نگاهی به دست باند پیچی شده ام انداختم و گفتم : بد نیست دردش کمتر شده.
شیما گفت : امروز بیست و دو روز از اول تابستان گذشته است و ما هنوز تصمیم نگرفته ایم کجا برویم فرهاد قرار بود ما را به اصفهان ببرد ولی دیدن تو همه این قرارها را به هم زد. و فکر نکنم او بدون تو از تهران خارج شود.
گفتم : متاسفم برنامه هایتان را به هم خورد. ای کاش برای گرفتن کتاب به خانه شما نمی آمدم هم خودم از زندگی عادی افتاده ام و هم شما را تو دردسر انداختم.
شیما به خنده افتاد و گفت : زن داداش جان مراقب خودت باش.
با صدای بلند گفتم : شیما خودتو لوس نکن.
صدای قهقه او داخل گوشی پیچیده بود.
لبخندی زدم و گفتم : منهم می دونم چطور اذیتت کنم خداحافظ و به همه سلام برسان.
شیما گفت : باشه زن برادر عزیز سلام گرمت را به برادرم می رسانم.
به شوخی غریدم : شیما .
شیما سریع خداحافظی کرد و با خنده گوشی را گذاشت.
همان شب فرهاد همراه مادرش و شیما به خانه ما آمدند تا حال مرا بپرسند ولی فرهاد خیلی سنگین با من رفتار می کرد. منهم زیاد روبه روی او ننشستم و بیشتر خودم را در آشپزخانه مشغول کردم.
آنشب وقتی آنها رفتند با خودم گفتم : نکنه فرهاد این موضوع را بزرگ کنه و همه چیز بین ما تمام شود. بغض سنگینی روی گلویم نشسته بود. یک هفته گذشت و فرهاد نه تلفن به من زد و نه به خانه ما آمدند.
آقای شریفی خانه آقا الیاسی را که همسایه ما بود خرید و با یک جعبه شیرینی به خانه ما آمدند رامین به همه شیرینی تعارف کرد . خرید خانه را به آنها تبریک گفتم .
بعد از ناهار بود که توی آشپزخانه داشتم ظرفهارا می شستم که رامین به آشپزخانه آمد روی صندلی نشست و در حالی که به من نگاه می کرد گفت : انگار از خرید خانه راضی به نظر نمی رسید .
جواب دادم : برای چی راضی نباشم . اتفاقا خیلی خوشحالم چون مادرم دیگه تنها نیست.
رامین نفس بلندی کشید و آرام گفت : خیلی به فرهاد علاقه داری؟
سکوت کردم .
رامین لبخند عصبی زد و گفت : نمی خواد انکار کنی من متوجه رفتارت شده ام و بعد کم کم صدایش عصبی شد و گفت : لااقل این رفتاری که با من داری با او نداشته باش چون او مانند من نیست. (الهی)
گفتم : مگه شما چطور هستید؟
سرش را پایین انداخت و گفت : تو هر کاری که می خواهی با احساس و روحیه من می کنی و من فقط چاره ای جز سکوت ندارم. چون هنوز تو مرا شوهر خواهرت می دانی.
پیش دستی میوه را جلوی رامین گذاشتم و گفتم : داری صحبت می کنی دهنت خشک می شه لااقل میوه بخوذر.
رامین با عصبانیت پیش دستی میوه را گوشه آشپزخانه پرت کرد و با صدای بلند گفت : آره زیاد حرف می زنم صدای من جز اینکه نفرت دلت را بیشتر کند چیز دیگه ای نیست. وقتی با فرهاد هستی دو ساعت تمام حرف می زنید و خسته نمی شوی ولی من تا می آیم حرف بزنم طفره می روی.
با ناراحتی گفتم : آرام صحبت کن خوب نیست فرهاد مدام از شما حمایت می کنه و شما را ...
رامین با خشم حرفم را قطع کرد و گفت : من به حمایت هیچکس احتیاجی ندارم . حامی من فقط خداست که خودش همه جوره این چرخ و فلک را می چرخونه و قضاوتش را هیچکس نمی تونه رد بکنه.
با ناراحتی گفتم : آقا رامین.
ولی رامین با خشم از آشپزخانه بیرون رفت.
از اینکه کسی را نداشتم تا با او درد دل کنم بغضم گرفته بود. دوست داشتم خواهرانم زنده بودند تا من می توانستم با آنها صحبت کنم و هر چه در این سینه لعنتی انبار شده بود مانند یک سیب گندیده بیرون می انداختم.
از آشپزخانه بیرون آمدم .
رامین را دیدم که با ناراحتی توی حیاط نشسته بود و سیگار می کشید.
مادر نگاه غمگینی به من انداخت . مینا خانوم و لیلا و آقای شریفی سکوت کرده بودند و با نگرانی روی مبل نشسته بودند .
در حالی که از دیدن آقای شریفی خجالت می کشیدم به اتاقم پناه بردم می خواستم گریه کنم ولی جز اینکه بغض توی گلویم مانند یک سنگ سنگینی می کرد قطره ای از چشمانم لغزید. شاید این نفرت داشت مرا مانند یک کوه یخ می کرد. اصلا رامین را حتی به اندازه یک سر سوزن دوست نداشتم و ناراحتی او برایم اصلا مهم نبود ولی نمی دانستم چرا وقتی او را از خودم می رنجاندم از ته دل ناراحت می شدم و وجدانم عذابم می داد. احساس می کردم شکوفه تمامحرکاتم را زیر نظر دارد. و مرا می بیند.
مدت یک هفته بود که فرهاد را ندیده بودم و مادر علت عصبی شدن مرا می دانست. غروب آنروز آقای شریفی همراه خانواده اش به خانه یکی از دوستانشان دعوت بودند و من تنها روی نیمکت زیر درخت گیلاس نشسته بودم . به درخت تکیه دادم و زانوی غم بغل کردم. غرورم اجازه نمی داد که به شیما تلفن بزنم چون من هیچوقت به خانه آنها زنگ نزده بودم و اگر حالا زنگ می زدم آنها متوجه می شدند که به خاطر فرهاد زنگ زده ام تا سروگوشی آب بدهم. دلم بدجوری برای او تنگ شده بود . چرا بایستی اینطور گرفتارش می شدم. چشمان میشی رنگش جلوی چشمانم می درخشید سرم را میان دو دستم گرفتم و برای چند لحظه همان طور ماندم و اصلا متوجه دایی محمود نشدم که کنارم نشسته است.
دایی با صدای ملایمی گفت : افسون.
سرم را بلند کردم.
دایی لبخندی زد و گفت : چرا زانوی غم بغل کرده ای ؟ اصلا خوش ندارم تو را افسرده ببینم .
جواب دادم : چیزی نیست کمی دلم گرفته است.
دایی لبخندی زد و دستم را آرام گرفت و گفت : خیلی احساس تنهایی می کنی.
گفتم : با داشتن دایی مهربانی مانند شما چرا باید تنها باشم.
دایی سرم را بوسید و گفت : منهم بعضی وقتا با داشتن خواهر و خواهرزاده عزیزی مانند شما خیلی احساس تنهایی می کنم.
لبخندی زدم و به شوخی گفتم : انشاءالله تا چند وقت دیگه لیلا خانوم شما را از تنهایی در میاره.
دایی آرام زد به پشتم و گفت : ای بدجنس کوچولو حرف نمی زنی و وقتی هم که شروع به حرف زدن می کنی برای سرخ کردن من دست به هر کاری می زنی و بعد ادامه داد : اینقدر حرف را عوض نکن بگو چرا اینقدر توی خودت هستی.
آهی کشیده و سکوت کردم.
دایی لبخندی زد و گفت : بگو که دلت برای فرهاد تنگ شده است.
تا بنا گوش سرخ شده و سکوت کردم.
دایی لبخند سردی زد و گفت : تقصیر از تو بود چرا بایستی با رامین آن طور برخورد می کردی که فرهاد حسادت کنه.
با ناراحتی گفتم : ولی رامین شوهر خواهرم است و من هیچ عیبی ندیدم که با او آن طور صحبت کنم.
دایی که مشخص بود خشمش را به اجبار کنترل می کند به ظاهر لبخندی زد و گفت : ولی فرهاد متوجه شده است که رامین تو را به عنوان خواهر زن نگاه نمی کنه. چرا آن دو را به بازی گرفته ای. شانس آوردی که رامین مرد فهمیده ای است وگرنه اگه من بودم...
حرف دایی را با بغض قطع کردم و گفتم : من تا حالا نسبت به هیچ مردی توجه نشان نداده بودم و اصلا نمی دانم با یک مرد چطور باید رفتار کرد تا دلش را به دست آورد.
دایی خنده ای سر داد و گفت : لقب خوبی بهت دادم واقعا که در سینه تو به جای قلب فقط سنگ کار گذاشته اند.
با ناراحتی گفتم : خیلی دوست دارم مثل دخترهای دیگه می توانستم حالتهای زنانه داشته باشم. لااقل الان که اینطور گرفتار شده ام . دیگه با مشکلی اینچنین دچار نمی شدم.
دایی دستی به موهایم کشید و گفت : ولی فرهاد خودش گفت که این حالتهای تورا دوست دارد چون مانند یک مرد هستی.
گفتم : پس چرا او از من زود ناراحت می شود.
دایی جواب داد : او ناراحت نیست فقط خیلی حسود تشریف دارد . حق هم دارد . تو چه دلیل داشت که به رامین بگویی مواظب خودت باش. منهم یک لحظه جا خوردم . چون هیچوقت تو با رامین خوب نبودی.
گفتم : وقتی حلقه شکوفه را در دست او می بینم یکدفعه تمام نفرتم به او فراموش می کنم . احساس می کنم آن حلقه با من حرف می زنه.
دایی با ناراحتی دستی به صورتم کشید و گفت : تو دل پاکی داری و بعد ناخودآگاه خنده ای بلند سر داد و گفت : می خواهم بلایی سرت بیاورم.
با تعجب به دایی نگاه کردم.
دایی گفت : اینطور نگاهم نکن فردا شب فرهاد را با خانواده اش دعوت کرده ام به خانه خودم و تو باید از آنها پذیرایی کنی.
با صدایی نیمه فریاد گفتم : نه دایی من نمی تونم.
دایی به درخت تکیه داد و گفت : باید بتونی چون آبروی تو و من در میان است. تازه اینکه آقای شریفی را هم با خانواده اش همراه مادرت و مسعود را نیز دعوت کرده ام.
در حالی که حیرت کرده بودم گفتم : وای دایی محمود توروخدا با من این کارو نکن.
دایی بلند شد و از درخت چند عدد گیلاس چید و برد داخل حوض شست و آورد جلوی من گذاشت و گفت : دوست دارم فرهاد و رامین دست پخت تو را بخورند . تا فکر نکنند خواهر زاده من آشپزی بلد نیست.
با ناراحتی گفتم : آخه من نمی تونم غذای اینهمه جمعیت را درست کنم. و اینکه غذا درست کردن بلد نیستم.
دایی به شوخی اخمی کرد و گفت : بی خود حرف نزن مادرت را هم نمی خواهم بیاورم تا کمکت کند. می خواهم ببینم عرضه داری از آنها پذیرایی کنی یا نه. ضمنا الان باید بروی درمانگاه و بخیه دستت را باز کنی و دیگه مشکلی و یا بهانه ای نیاری.
با نگرانی از این وضع گفتم : تورو خدا دایی من تا حالا آشپزی نکرده ام و می ترسم.
دایی اخمی کرد و گفت : می خواهم ببینم این همه خاطرخواه داری آیا برای خودت بزرگ شده ای که بتونی از عهده شوهر و مسئولیت زندگی بربیایی. یا اینکه فقط قد بلند کردی ولی... و بعد سکوت کرد.
نگاهی به دایی انداختم و گفتم : پس می خواهی مرا آزمایش کنی.
دایی خندید و گفت : درست حدس زدی.
از روی نیمکت بلند شدم و گفتم : بی انصاف حالا نمی شود از طریق دیگه ای منو آزمایش کنی آخه اینجوری پای آبرو در میان است.
دایی در حالی که ساعتش را در می آورد تا دستش را بشوید گفت : بهترین موقعی که می توانستم انتحانت کنم فردا است . لازم نیست برای یک مهمانی خودم را بدبخت کنم و زن بگیرم . بهتره خواهر زاده عزیزم این لطف را به دایی خودش بکند. و با خنده دستش را داخل آب حوض فرو برد و با شدت یک مشت آب به روی صورتم پاشید. جیغ کوتاهی کشیدم و سریع داخل خانه رفتم.
فکر فردا شب آرامم نمی گذاشت . دلم بدجوری شور می زد . مادر در آشپزخانه بود . به آشپزخانه رفتم و رو به مادر گفتم : مامان شما از تصمیم دایی خبر دارید.
مادر خنده ای کرد و گفت : چیه می ترسی؟
با ناراحتی گفتم : مگه نمی خوای کمکم کنی ؟
مادر جواب داد : دایی من را قسم داده که اصلا کمکت نکنم حتی مقدار غذاهایی که باید درست کنی را نباید بهت بگم.
با اخم گفتم : نکنه شما هم قبول کردید.
مادر در حالی که سیب زمینی خلال می کرد گفت : چیکار کنم دایی مرا قسم داده است.
گفتم : شما چقدر بی انصاف هستید اصلا به فکر آبروی من بیچاره نیستید و با قهر بلند شدم و همراه دایی به درمانگاه رفتم تا بخیه دستم را باز کنم.
آن شب گذشت و صبح فردا دایی به دنبالم آمد و مرا به خانه خودشان برد.


T I N A 05-18-2010 02:07 PM


دلم شور می زد و واقعا وحشتکرده بودم . رنگ صورتم پریده بود دایی با دیدن من در آن حالت خنده اش گرفت. چشمغره ای به دایی رفتم. دایی با خنده گفت : بالاخره امشب باید آبروی من و خودت رابخری. و اینکه من از قبل به چلو کبابی سرکوچه که رفیقم است سفارش آماده باش داده امتا اگه دسته گل به آب دادی لااقل من از بیرون غذا بیاورم. با ناراحتی به دایینگاه کردم : دایی خواهش می کنم کمی رحم داشته باش . اگه من نتوانم از عهده این کاربرآیم دیگه نمی توانم تو روی شیما و خانوادش نگاه کنم. و می دانم شیما مدام سر بهسرم می گذاره. دایی با خنده گفت : تو ازز شیما خجالت نمی کشی بلکه از فرهاد وشوخی های کنایه آمیز او ناراحت می شوی. دست دایی را گرفتم و گفتم : تورو جونلیلا برو مامان را بیاور. دایی خنده بلندی سر داد و گفت : امکان نداره و بعددستم را کشید و مرا به آشپزخانه برد و گفت : همه چیز برایت آماده است فقط تو بایدآنها را درست کنی. نگاهی به آشپزخانه انداختم . دایی همه چیز خریده بود. مرغ . گوشت وخیلی چیزهای دیگر. دایی با یک دست به پشتم زد و گفت : موفق باشی من دیگهباید سرکارم بروم و راستی تلفن خانه را هم قطع می کرده ام تا نتوانی با متدرت تماسداشته باشی. دلم فرو ریخت. با صدای نیمه فریاد گفتم : تو به تلفن چی کار داریتورو خدا تلفن را سرجایش بگذار. دایی خنده کنان در حالی که به طرف در خروجیمیرفت گفت : باید خودت تنها تمام این کارها را بکنی. راستی خانه را هم تمیز کن . خداحافظ. وسط آشپزخانه مثل مجسمه ایستاده بودم و نمی دانستم از کجا شروع کنم. به اتاق رفتم و با ناراحتی روی مبل نشستم . یکدفعه به سرم زد که شاید دایی کتابآشپزی داشته باشد. به اتاق خواب دایی رفتم و بین کتابهای او دنبال کتاب آشپزی گشتم. ولی کتاب آشپزی را پیدا نکردم. با خستگی روی مبل نشستم . به ساعتم نگاه کردم . ده صبح بود. با خود گفتم : اینجوری نمی شه باید کاری کنم . به آشپزخانه رفتم . نمی دانستم مرغ را چطور باید پاک کرد . من هیچوقت در آشپزی به مادر کمک نکرده بودم. چشمم به کاهو و خیار افتاد تنها کاری که کردم فقط توانستم در ساعت یازده ظهرسالاد درست کنم. از طرفی خوشحال بودم دایی مهمانها را برای شام دعوت کرده است. و منتا شب خیلی وقت داشتم با خودم گفتم تا شب فرجی می شود. از بسنگران مهمانی شببودم نتوانستم چیزی برای ناهار بخورم. ساعت چهار بعد از ظهر بود و من فقط سالاددرست کرده بودم. روی صندلی نشسته بودم و به مواد خام بربر نگاه می کردم. یکدفعهزنگ در خانه به صدا درآمد. دلم هوری ریخت. با دستپاچگی بلند شدم و در آشپزخانه راسریع بستم و با ناراحتی به طرف در رفتم. در را با دستی لرزان باز کردم ولی بادیدن زن فقیری که برای کمک گرفتن آمده بود کمی آرام شدم. داخل خانه شدم و مقداریپول از کیفم بیرون آوردم ولی یکدفعه فکری در مغزم جرقه زد. پول را برداشتم وجلوی در رفتم پیرزن با لباسی کهنه و وصله دار که بیشتر لباس با وصله دوخته شده بودجلوی در همچنان ایستاده بود. پول را به طرفش دراز کردم . پیرزن پول را گرفت وگفت : انشاءالله خوشبخت شوی. خدا همیشه سربلندت کند. و تا خواست برود گفتم : مادربزرگ. پیرزن با تعجب برگشت نگاهم کرد. لبخندی زده و گفتم : شما آشپزیبلد هستید. پیرزن نگاهی به سرتاپایم انداخت و گفت : چطور مگه؟با خوشحالیدست پیرزن را گرفتم و در حالی که به اجبار او را به طرف خانه می بردم گفتم : توروخدا به من کمک کنید اینجا نمی توانم برایتان موضوع را تعریف کنم. پیرزن در حالیکه از حرکات من متعجب شده بود داخل راهروی خانه شد. بوسه ای به گونه پیرزن زدمو گفتم : تورو جون هر کی که دوست دارید اگه آشپزی بلد هستید به من کمک کنید. پیرزن لبخندی زد و گفت : آخه چی شده . شما چرا اینطور نگران هستید. باناراحتی موضوع را برای پیرزن توضیح دادم. یکدفعه او به خنده افتاد و با صدایبلند قهقه سر داد. با دلخوری او را نگاه کردم . او متوجه شد . دستم را فشرد وگفت : ناراحت نشو. آخه خیلی برایم جالب است که دایی شما اینطور داره شما را آزمایشمی کنه. آرام گفتم : حالا آشپزی بلد هستید یا اینکه ... و بعد سکوت کردم .پیرزننفس بلندی کشید که از این نفس بوی غم او را حس کردم. در حالی که چشمانش پر ازاشک شده بود گفت : دخترم تو الان منو نگاه نکن. من روزی برای خودم خانوم خانه ایبودم. خانه ای نه چندان بزرگ ولی گرم و باصفا که شادی آنجا را هر کسی نمی توانست بهدست بیاره. با پسرم و شوهرم مانند هر انسان خوشبختی در گوشه ای از این جهان پهناورزندگی آرامی داشتیم. آشپزی من زبون زد خاص و عام بود و حالا به خاطر شوهرم به اینروز افتاده ام. اشک مانند مروارید از صورت چروکیده اش که سختی روزگار را نشانمی داد چون جویبار باریکی می چکید . آهی غمگین کشید و ادامه داد : خدا از عروسم ومادر بی انصافش نگذره که زندگی منو به باد داد. با تعجب گفتم : عروستون آخه چرا؟پیرزن گفت : وقتی پسرم زن گرفت بدبختی چشمش را به خانه ما دوخت. و چرای آن رانمی دانم. هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که خانواده زن پسرم به خارج سفرکردند و همه مقیم آنجا شدند. عروسم هم روی یک پا ایستاد که حتما باید خانه رابفروشیم و بهخارج نزد پدر و مادرش برود. پسرم نیز که تمایل به این کار داشتخانه را فروخت و برای ما یک خانه کوچک کهنه اجاره کرد و خودش بار سفر بست و همراهزنش به خارج رفت و دیگه سراغی از مت نگرفت. دو سال تمام چشم انتظاری باعث شد کهشوهرم سکته کرد و زمین گیر شد. منهم سواد نداشتم و کاری از دستم بر نمی آمد مجبورشدم وسیله خانه را فرروختم تا خرج دوا دکتر شوهرم را بدهم. ولی وقتی دیدم که چیزدیگه ای برای فروش نداریم دست به این کار زدم . کاری که هیچوقت فکرش را نمی کردم. حال باید گدایی کنم تا هم اجاره خاننه را بدهم و هم شکم خودم و شوهرم را سیر کنم. وقتی پیرزن سکوتم را دید و دید که چقدر از این سرنوشت ناراحت شده ام لبخندی زدو گفت : خوب غذا چی دوست داری برایت درست کنم. تا انگشتهایت را هم با غذا بخوری؟یکدفعه به خودم آمدم به ساعت نگاه کردم چهارو نیم بود گفتم : بیایید داخل خانهتا وسایل را به شما نشان دهم دیگه تصمیم با خودتان است که چی درست کنید. وقتیپیرزن داخل آشپزخانه شد گفت : بیچاره دایی شما چقدر وسیله خریده است. و بعد سریعدست و صورتش را شست و انگار که دوباره جوان شده است. و خودش را خانوم خانه می داندگفت : خوب حالا با این وسائل برایت چند نوع غذا درست می کنم. تا دهن همه مهمانهاباز بماند. و بعد خیلی تند شروع کرد به پاک کردن مرغها. گفتم : اگه کاری داریدبدهید انجام دهم. پیرزن لبخندی زد و گفت : تو بادمجانها را پوست بگیر . بااینها کلی غذا درست می کنم که خودت تعجب کنی و ادامه داد : راستی مهمانها چند نفرهستند. جواب دادم با خودم دوازده نفر. نگاهی به صورت پیرزن انداختم . چقدربا خوشحالی کار را انجام میداد. خودش را خانوم خانه می دانست و با یک غرور خاصی کارمی کرد. خیلی با سلیقه بود و کارها را به ترتیب انجام می داد. زنگ خانه به صدادرآمد . دلم فرو ریخت . پیرزن هم نگران شد. با پاهای لرزانی جلوی در رفتم . دررا باز کردم. با تعجب دیدم رامین جلوی در است . لای در را طوری باز کردم که فقطهیکل خودم نمایان بود و در را با یک پا به خودم چسبانده بودم. لبخندی به ظاهرزدم و گفتم : سلام چقدر زود به مهمانی آمدی مهمانی شب است. رامین لبخندی زد وگفت : اومدم ببینم اگه کاری داری بهت کمک کنم منظورم کار بیرون است. لبخندی زدهو گفتم : نه خیلی ممنون . دایی همه چیز خریده است. رامین نگاهی به صورتم انداختو گفت : مادرم و مادر شما خیلی دلواپس هستند و چون مادر شما برای دایی قسم خورده کهبه شما در پخت غذاها کمک نکند مادر من این کار را قبول کرده و بعد کاغذی از جیبشبیرون آورد و گفت : مادرم تمام اندازه غذاها و طرز درست کردن آنها را برایت نوشتهاست. امیدوارم تونسته باشه به شما کمکی کرده باشد. لبخندی زده و گفتم : احتیاجیبه این کاغذ ندارم. الان تمام غذاها روی اجاق است و تا شب خوب جا می افته. رامین با تعجب گفت : ولی دایی محمود می گفت : شما را به آشپزخانه برده بود خیلیترسیده بودید. لبخندی زده و گفتم : من شوخی کزدم می خواستم دایی را کمی اذیتکنم. در همان لحظه صدای افتادن در قابلامه از آشپزخانه شنیده شد. رامین باکنجکاوی نگاهی به من انداخت و گفت : کسی توی آشپزخانه است. در را کمی جمع ترکردم و گفتم : نه فکر کنم در قابلامه را بد گذاشته ام اون افتاده و سریع گفتم : ببخشید می ترسم غذاها بسوزه از مادرتان هم تشکر کنید. خداحافظ تا شب که دوبارهشماها را می بینم. و در را سریع بستم. داخل آشپزخانه شدم . پیرزن گفت : کیبود.؟جواب دادم : شوهر خواهرم بود. پیرزن با ناراحتی گفت : نمی دانم چی شددر قابلامه از دستم افتاد. نکنه او شنید. در حالی که به طرف ظرفشویی می رفتمگفتم : فهمید ولی یک جوری موضوع را سر هم آوردم. پیرزن چهار رنگ غذا درست کردهبود و عطر غذا اتاق را پر کرده بود. با خوشحالی گفتم : مادربزرگ شما آبروی منوامشب از دست بعضی ها نجات دادید چقدر خوشحالم که شما را دیدم. پیرزن در حالی کهاشک از چشمانش سرازیر شده بود گفت : این دومین بار است که مرا مادربزرگ خطاب میزنی.چقدر آرزو دارم اسم مادربزرگ را بشنوم . دوست دارم کسی مرا مدام مادربزرگ صدابزنه و حالا تو و بعد مرا در آغوش کشید. صورتش را بوسیدم و گفتم : با اینکهبیشتر از دو سه ساعت نیست که با شما آشنا شده ام ولی احساس نزدیکی به شما دارم. پیرزن صورتم را بوسید و گفت : خدا هیچوقت بنده خودشو فراموش نمی کنه. و امروزاو بزرگترین هدیه را به من داد. و اون هم تو هستی و بعد دستم را گرفت و گفت : بیاعزیزم بیا اینها را نشانت بدهم تا خیالت راحت شود و بعد در یک یک قابلامه ها رابرداشت و گفت : این خورشت قرمه سبزی این زرشک پلو با مرغ و این هم از کباب ماهیتابه ای و این هم از کشک بادمجان. با حالت خوشحالی فریاد زدم وای مادربزرگ شمایک هنرمند هستید. فدات بشم . شما بهترین مادربزرگ دنیا هستی. پیرزن گفت : توبرو اتاقها را تمیز کن تا من هم برنج را دم کنم راستی می خواهم یک ماست و موسیرعالی هم که تو عمرتان نخورده اید درست کنم. با خوشحالی به پذیرایی رفتم و شروعکردم به تمیز کردن اتاقها.

T I N A 05-18-2010 02:08 PM

ساعت هفت شب بود که پیرزنمرا صدا زد. وقتی به آشپزخانه رفتم پیرزن با دیدن من گفت : خوب حالا من باید بروممواظب غذاها باش تا موقع آمدن آنها غذاها گرم باشند. سفره آنطور که گفتم تزئین کن. گفتم : چشم مادربزرگ به خدا من این لطف را حتما جبران می کنم و بعد مقداری غذاکشیدم و گفتم : خودت زحمت کشیده ای . لااقل کمی برای خودت غذا ببر و مقداری پولخواستم به او بدهم . پول نگرفت و گفت : دخترم امروز بهترین روز زندگیم بود. منهیچوقت امروز را فراموش نمی کنم . و بعد غذا را گرفت و رفت. آدرس خانه اش راگرفتم که هر چند وقت یک بار به دیدنش بروم. احساس رضایت می کردم پیش خودم گفتم : وقتی دایی اینهمه غذا را ببینه از تعجب شاخ در میاره. رفتم حمام کردم . هنوزموهایم خیس بود که زنگ در به صدا درآمد. دایی محمود بود. جلو رفتم و گفتم : سلام خسته نباشی دایی جون عزیزم. دایی لبخندی زد و گفت : چیه سرحال هستی وادامه داد : ببینم هنوز کسی نیومده ؟جواب دادم جز شما هیچکس در این خانه را بهصدا در نیاورده است. دایی به پذیرایی آمد و خواست به آشپزخانه برود که من سریعدر آشپزخانه را کلید کردم و گفتم : حق ورود به آشپزخانه را نداری. دایی لبخندیزد و گفت : بروم چلو کبابها را بگیرم. اخمی کرده و گفتم : اصلا حرفش را نزن. هرچی درست کردم باید بخورید. دایی گفت : آخه من چون دایی هستم می خورم . ولی آنبیچاره ها چه گناهی کرده اند که باید تحمل کنند و ادامه داد : نمی دونم این بوی خوبغذا از خانه همسایه می آید یا اینکه از آشپزخانه جنابعالی. گفتم : نمی دونم. فکر نکنم کشک بادمجان آنقدر بو داشته باشد که فضای خانه از بوی آن پر شود. داییبا صدای نیمه فریاد گفت : چی ؟ کشک بادمجان درست کرده ای. دختر جان خجالت بکش من میروم چلوکبابها را از رستوران بیاورم. و با این حرف از خانه خارج شد. لبخندی زدهو با خودم گفتم : اینطوری دایی تنبیه می شه و توی خرج می افته. اون باشه که دیگهمنو نخواد امتحان کنه. میوه ها و شیرینی ها را روی میز چیده بودم و همه چیزبرای پذیرایی آماده بود. در همان لحظه مادر و مسعود همراه آقای شریفی به خانهآمدند. مادر پرسید :دایی کجاست؟جواب دادم : رفته سر کوچه کبابها را بگیرهبیاره. مادر اخمی کرد و گفت : می دانستم دست و پا چلفتی هستی. امشب آبروی منوبردی. مینا خانم گفت : منکه برنامه غذاها را به رامین جان دادم چرا قبول نکردی؟جواب دادم: آخه اون موقع غذایم روی اجاق بود و احتیاجی به آن نداشتم. مادربا تعجب گفت : غذا چی درست کردی؟ نکنه غذاها را سوزاندی و دایی مجبور شده چلوکباببخره. لبخندی زده و گفتم : تا حالا کی کشک بادمجان را سوزانده است که من دومیشباشم. مادر با فریاد گفت : نکنه می خواستی کشک بادمجان به مهمانها بدهی ؟گفتم : مگه چه عیبی داره کشک بادمجان هم یک نوع غذاست. رامین لبخندی زد وگفت : شما برای جواب دادن کم نمی آورید. لیلا خنده ای کرد و گفت : من فقط کشکبادمجان می خورم حتما خوشمزه است. در همان لحظه فرهاد و خانواده اش هم رسیدند. وقتی فرهاد را دیدم خیلی خوشحال شدم . با خوشحالی به او سلام کردم ولی او خیلیرسمی با من احوال پرسی کرد. چیزی نگفتم. از ته دل خوشحال بودم که در این آزمایشسر بلند شده ام. با اینکه می دانستم دارم خودم را گول می زنم ولی از اینکه آبرویمجلوی آنها نمی رفت خوشحال بودم. جلو رفتم . کت فرهاد را از او گرفتم و زیر لبگفتم : انگار از اومدن به اینجا راضی نیستی. و بعد به طرف اتاق خواب رفتم تا کت اورا آویزان کنم. (چه پرو) شیما خنده کنان به اتاق آمد و گفت : شنیده ام داییمحمودت امشب می خواهد تو را امتحان کنه. گفتم : این حرف را کی به شما گفته ؟شیما خنده ای سر داد و گفت : دایی شما به فرهاد گفته و فرهاد هم شه ما. گفتم : خوب پس دایی به همه خبر داده است و بعد در دل با خود گفتم واقعا خدا بامن بود که آن پیرزن را برایم فرستاد وگرنه امشب می بایست مسخره دست دایی و اطرافیانمخصوصا فرهاد می شدم. و دوباره خدا را شکر کردم. فرهاد کنار تلوزیون روی مبلخیلی سنگین نشسته بود. رامین بدون توجه به او داشت مجله می خواند . پیش دستیبرداشتم و همراه میوها جلوی فرهاد گذاشتم.(اه) وقتی داشتم پیش دستی را جلوی اومی گذاشتم نگاهی به من انداخت و آرام گفت : انگار خیلی سرحال هستی. جواب دادم : درست برعکس شما چون اینقدر اخم کرده ای که هر کی ندونه فکر می کنه ورشکست شده ای. فرهاد آرام صحبت می کرد. آرام گفت : کی باعث این اخم شده ؟گفتم : خودت چراباید حسود باشی که حالا برایم اخم کنی و بعد لبخندی زده و رفتم کنار شیما نشستم. مسعود از دیدن شیما خیلی خوشحال بود ولی آن را بروز نمی داد. گلگون بودنصورتش خوشحالی درونش را نشان می داد. در همان لحظه دایی محمود با قابلامه بزرگیداخل اتاق شد. همه به خنده افتادند. فرهاد نگاهی به من انداخت و در حالی که لبخندروی لبهایش بود سری به عنوان تاسف تکان داد. از این کار او حرصم درآمد. رامینرو کرد به دایی و گفت : محمود جان چرا به زحمت افتادی. همان کشک بادمجان خیلی بهتربود. غریبه که اینجا نبود چرا رفتی کباب خریدی. دایی لبخندی زد و گفت : دیدیبهتون گفتم این دختر فقط قد بلند کرده ولی از زندگی کردن چیزی نمی دونه. رامینلبش را گزید و چشم غره ای به دایی رفت و گفت : دیگه بی انصافی حرف نزن خوب نیست. دایی گفت : افسون خانم پاشو در آشپزخانه را باز کن تا قابلامه را داخل آشپزخانهبگذارم. تو چرا اینقدر بی خیال نشسته ای. انگار نه انگار که برای ما جلوی اینهمهخاطر خواه آبرو نگذاشته است. سرخ شدم و اخمی به دایی کردم و گفتم : این قابلامهغذای شماست و غذای من در آشپزخانه است. لطفا شما قابلامه غذایتان را در اتاق خواببگذارید. اصلا خوشم نمیاد که قابلامه شما کنار قابلامه من باشد . چون غذای شماآبروی غذای من را می برد. دایی با تمسخر گفت : اگه این حرف را نزنی چطور میتوانی کمی از خجالتت را کم کنی. و بعد قابلامه را به اتاق برد. دایی گفت : ساعتهشت و نیم است بهتره شام را بیاوریم. گفتم : الان زود است ساعت نه غذا را میآوریم. دایی با کنایه گفت : می ترسم خورشتهایی که درست کرده ای از دهن بیفته. در حالی که یک پایم را روی آن پای دیگر می گذاشتم گفتم : شما نگران آن نباش . هر چی بگذره غذا جا افتاده تر می شه. مسعود به شوخی گفت : مخصوصا کشک و بادمجان . شیما گفت : آبروی منو بردی . حالا از این به بعد آقا فرهاد باید همکلاسداشتنم و بی عرضگی اورا به رخم بکشه. اخمی به شیما کردم و گفتم : بی خود حرفنزن لطفا بعد از شام نظر بدهید تا دیگران هم بشنوند و بعد یک عدد شیرینی در دهانمگذاشتم . همه از اینقدر بی خیال بودنم تعجب کرده بودند. یک لحظه چشمم بهرامین افتاد. نگاه او به من خیره ماند . لبخندی زد و گفت : می دانم غذاهای خوشمزهای درست کرده ای. گفتم : خوشحالم که شما مانند بقیه مسخره ام نمی کنید . ازاطمینان شما واقعا ممنون هستم. شیما آرام به پهلویم زد و گفت : بدجنس نشو . فرهاد و ناراحت نکن. آن روی رامین حساس است. به ساعتم نگاه کردم و بلند شدم ودر حالی که به طرف آشپزخانه می رفتم گفتم : دایی جون لطفا سفره بزرگ را پهن کنغذاها جا بگیره. دایی با تعجب گفت : شوخی می کنی. گفتم : من درمورد آشپزیبا کسی شوخی ندارم. مادر و شیما برای کمک به آشپزخانه آمدند از دیدن آن همه غذاشوکه شده بودند. دایی وقتی به آشپزخانه آمد با دیدن قابلمه ها چشمهایش گشاد شدهبود. با خوشحالی گفت : ای بدجنس کوچولو. می خواستی من بیشتر تو خرج بیفتم. کلی پولکبابها را دادم. با خنده گفتم : حقت بود. حالا حرف نزن که خیلی گرسنه هستم. دایی با خوشحالی سفره را پهن کرد. وقتی غذاها چیده شد همه تعجب کرده بودند. آقای شریفی گفت : پس غذا کشک بادمجان بود؟لبخندی زده و گفتم : به شمانگفتم تا برایتان سوپریز باشه. همه شروع کردند به غذا خوردن. آقای شریفیاینقدر تعریف دست پخت مرا کرد که یک لحظه خجالت کشیدم. دایی گفت : تو این همهغذا بلد بودی و خودت را به نادانی می زدی. و ادامه داد : ببینم نکنه از همسایه هاکمک گرفتی. به شوخی اخمی کرده و گفتم : دایی جون این به جای تشکر شماست. اگهدوست داری برو از آنها بپرس من حتی از خانه بیرون نرفته ام. رامین لبخندی زد وگفت : افسون خانم راست می گه وقتی من خواستم از طریق مادر به ایشون کمک کنم او قبولنکرد و اصلا صدایی هم از توی آشپزخانه بیرون نیامد. با نگرانی به رامین نگاهکردم. لبخندی زد و سرش را پایین انداخت

T I N A 05-18-2010 02:10 PM

وقتی دیدم همه از دست پخت من تعریف می کننددر دل مدام به پیرزن دعا می کردم که به کمک آمده بود.

پروین خانم با هر قاشقغذایی که در دهانش می گذاشت مدام تعریف می کرد.
نگاهی به فرهاد انداختم . اومتوجه شد و لبخندی زد و گفت : انگار دایی محمود در این آزمایش شکست خورده است.

گفتم : دیگه دایی حق نداره از این کارها بکنه که اصلا خوشم نمی آید. امروز ازخستگی حال نداشتم ناهار بخورم.
مادر گفت : قربونت برم. چقدر هم زحمت کشیدی .آخهاین همه غذا چرا درست کردی.
دایی لبخند موزیانه ای زد و گفت : آخه می خواست بهما ثابت کنه که آماده است که به خانه شوهر برود.

یکدفعه هجوم خون را در صورتماحساس کردم و تا بنا گوش سرخ شدم.
همه زدند زیر خنده.
آقای شریفی گفت : انشاءالله تا یکی دو ماه دیگه لباس عروسی را توی تن افسون جان می بینیم و بعد نگاهیبه رامین انداخت . ولی رامین آرام مشغول خوردن غذایش بود و سکوت کرده بود.

داییلبخندی به اجبار زد و گفت : انشاءالله رامین جان باید تا یکی دو ماه دیگه دامادبشه. دیگه داره خیلی برایش دیر می شود.
فرهاد متوجه منظور دایی شد و رنگ صورتشبه وضوح پرید.
رامین به ظاهر لبخندی زد و گفت : من هنوز تصمیم به ازدواج ندارملااقل تا سه چهار سال دیگه باید مجرد بمانم. ولی محمود جان فکر کنم تو هر چه زودترازدواج کنی بهتر است چون داری کم کم کچل می شوی.

یکدفعه همه زدند زیر خنده.
دایی اخمی کرد و گفت : بی خود حرف نزن موهای من اصلا نمی ریزه و هنوز سفتسرجایشان هستند.
فرزاد با خنده گفت : آقا رامین راست می گه چون جلوی موی شماکمی کم پشت شده است.
دایی به شوخی اخمی کرد و گفت : پس اینطور است هر چه زودتراقدام کنم.
همه یکدفعه هورا کشیدند و تبریک گفتند.
دایی با خنده گفت : منظورم از اقدام می کنم یعنی به دکتر می روم تا از کچل شدنم پیشگیری کنم.

دوباره شلیک خنده بلند شد.
دایی وقتی فرهاد را پکر و ناراحت دید دیس مرغ راجلوی او گرفت و گفت : شاه داماد آینده لطفا کمی از دست پخت خواهرزاده عزیزم بخوریدببینید چقدر دست پختش خوشمزه است . بالاخره نظر شما برای ما خیلی مهم است و بعد باکمی ناراحتی از این حرکاتش زیر چشمی به رامین نگاه کرد و نفس عمیق کشید که مجبوراست جلوی رامین به خاطر من اینطور با فرهاد برخورد کند.

فرهاد سرخ شد و کمی مرغرا از دیس برداشت.
رو به فرهاد کرده و گفتم : اگه اشتهایتان کور شده است بهترهاز ماست موسیر کمی بخورید. برای تحریک اشتها مفید است و بعد لبخند شیطنت آمیز زدم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و بعد آؤام مشغول خوردن غذا شد.
رو کردم بهدایی و گفتم : تورو جون من راستش را بگو تا حالا توی عمرت ماست و موسیری به اینخوشمزگی خورده ای.
دایی لبخندی زد ودر حالی که یک قاشق از ماست و موسیر را برمیداشت گفت : الحق که عالی است. هنر تو حرف نداره خوش به حال مردی که با تو ازدواجکند.. فکر کنم در عرض یک ماه چاق شود.

آقای شریفی گفت : راستی مینا جان وقتی بهخانه رفتیم حتما از افسون جان طرز درست کردن این ماست و موسیر را بپرس چون خیلیعالی شده.
در همان لحظه رنگ صورتم به وضوح پرید . پیش خودم گفتم : ای وای من کهموقع درست کردن آن پیش پیرزن نبودم. رفتم که اتاقها را تمیز کنم. حالا چه خاکی توسرم بریزم.
رامین متوجه حالم شد لبخندی زد و گفت : افسون خانم چرا رنگت پریده.
فرهاد با تمسخر گفت : شاید ماست و موسیر را تقلب کرده است.

اخمی کرده وگفتم : اتفاقا خودم درست کردم الان هم که می بینی رنگم پریده به خاطر این است که ازصبح تا حالا سرپا ایستاده ام و کمی خسته هستم.
آقای شریفی به کمکم آمد و گفت : راست می گه دخترم این همه کار کرده است به خدا اگه لیلا بود با اینکه آشپزی بلد استنمی تونست اینهمه غذا درست کنه. لیلا حرف پدرش را تایید کرد.
چشم غره ای بهفرهاد رفتم

فرهاد لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.
شیما سرش را نزدیکمآورد و گفت : راستش را بگو این غذاها را تو درست کرده ای.
در حالی که برای خودمسالاد میریختم گفتم : چیه حسودیت می شه که نمی تونی مانند من باشی. تو هم مانندبرادرت حسود تشریف داری.
فرهاد نگاهی به من انداخت و لبخندی زد.
همه از دستپختم تعریف می کردند. یاد پیرزن افتادم که می گفت دستپختش زبون زد خاص و عام استواقعا راست گفته بود.
تصمیم گرفتم فردا حتما برای تشکر از او پیشش بروم.
بعد از جمع کردن سفره جلوی در آشپزخانه ایستادم و رو کردم به مادر و بقیه زنهاکه می خواستند برای شستن ظرفها به آشپزخانه بیایند و گفتم : هیچ خانومی حق ندارهظرفهای دایی را بشوره. باید تنبیه بشه که دیگه منو اذیت نکنه و بعد در آشپزخانه راکلید کردم.

دایی گفت : بی انصافی نکن تورو جون من بگذار ظرفها را بشویند تو بهآنها چیکار داری.
به شوخی اخمی کرده و گفتم : اصلا اجازه نمی دهم آنها بهآشپزخانه بروند باید خودت آنها را بشویی.
و بعد روی مبل نشستم و گفتم : من دیگهخسته هستم . لطفا دایی جان پذیرایی را به عهده بگیر که دیگه دست به چیزی نمی زنم. با این حرف من همه زدندزیر خنده.
واقعا خسته بودم. پاهایم گزگز می کرد . بااینکه همه کارها را آن پیرزن بیچاره کرده بود ولی اینقدر که حرص و جوش می خوردم وهیجان داشتم مدام راه می رفتم و نمی نشستم وسعی می کردم که اتاقها تمیز باشد.

نگاهم با ننگاه فرهاد خیره ماند
یکدفعه احساس کردم کسی آرام به پهلویم زد . شیما بود. گفت : چیه با چشمهایتان حرف می زنید که اینطور همدیگر را نگاه می کنید.
آرام گفتم : انگار خوشت می آید اذیتم کنی.
شیما لبخندی زد و گفت : حالا کهتو داداش عزیز منو آزار می دهی.
یک هفته است که خواب به چشمهایش نیامده است. مانمی توانیم با او حرف بزنیم . فرزاد جرات نداره او را صدا بزنه چون سریع به ماپرخاش می کنه.
آهی کشیدم و گفتم : ای کاش هیچوقت به خانه تان نمی آمدم.

شیما با خنده گفت : اتفاقا فرهاد هم می گه ای کاش روزی که افسون به خانه ما آمدمن خانه نبودم که حالا اینطور گرفتار شوم.
گفتم : راستی تو فردا می تونی ازمادرت اجازه بگیری تا با هم برای ناهار بیرون برویم. می خواهم در مورد چیزی با توصحبت کنم.
شیما با خوشحالی گفت : منکه از خدام هست تا با تو بیرون بروم و اینکهمامانم چیزی نمی گه.
شیما با خوشحالی فریاد کوتاهی کشید که همه با تعجب به طرفاو برگشتند . با خجالت خودش را جمع و جور کرد و آرام معذرتخواهی کرد.
لبخندی برروی همه نشست.

تا ساعت دوازده شب همه دور هم نشسته بودیم و از هر دری صحبت میکردیم.
فرهاد و خانواده اش بلند شدند و گفتند که می خواهند رفع زحمت کنند.
من به اتاق خواب رفتم و کت فرهاد را برایش آوردم و دستش دادم.
نگاهی بهصورتم انداخت و لبخندی زد و گفت : دستت درد نکنه. خوب داری با این حرکات مرا گول میزنی.
آرام گفتم : گولت نمی زنم به شما احترام می گذارم.
فرزاد داشت با بقیهصحبت می کرد و همه حواسها جمع او بود.

فرهاد گفت : برادر خوبی دارم او همیشههوای منو دذاره . ببین چه جوری حواس همه را به خودش جلب کرده تا من و تو راحت با همخداحافظی کنیم. بعد آهی کشید و گفت : ای کاش همیشه همینجوری بودی و فقط به من توجهمی کردی.
به شوخی گفتم : اتفاقا الان می خواهم بروم کت آقا رامین را بیاورم.
فرهاد با خشم نگاهم کرد و گفت : به خدا اگه این کار را بکنی دیگه با تو حرف نمیزنم.
لبخندی زده و گفتم : باشه ناراحت نشو. کت او را نمی آورم.

فرهادلبخندی پیروزمندانه زد و گفت : دست پختت خیلی خوشمزه بود . جلوی همه مرا سربلندکردی.
مادر گفت : بهتره ما هم برویم ساعت دوازده است.
دایی با عجله به طرفمآمد وگفت : افسون جان تورو خدا اینجا بمون و ظرفها را بشور من تنهایی نمی توانم اینهمه ریخت و پاش را جمع و جور کنم.

گفتم : دایی جان حرفش را نزنید من کار خودمرا کرده ام .
دایی لبخندی زد و ناخودآگاه گفت : آقا فرهاد خدا به داد تو برسهبا این انتخاب وحشتناک.
دایی یک دفعه متوجه رامین شد رنگ از صورتش پرید که چراجلوی او این حرف را زده. با خشم نگاهم کرد و گفت : تمام ناراحتی های او تقصیر تواست . ای کاش او به ایران نمی آمد . و با ناراحتی به طرف او رفت.

فرهاد نفسبلندی کشید و گفت : چقدر همه از رامین حساب می برند.
در حالی که از حرکات داییجلوی فرهاد ناراحت بودم گفتم : نه آنها خیلی رامین را دوست دارند و برایش احترامزیادی قائل هستند. بالاخره هر چه باشه شوهر خواهر مرحوم است و احترام واجب است.

همه از دایی خداحافظی کردیم و به خانه خودمان رفتیم . فرهاد هم همراه خانوادهاش به خانه خودشان رفتند.

T I N A 05-18-2010 02:14 PM

صبح از خواب بیدار شدم . از مادر اجازه خواستم که برای ناهار همراه شیما بیرون بروم.

مادر قبول نکرد. وقتی به مادر گفتم : که می خواهم درمورد مسعود با شیما حرف بزنم خیلی خوشحال شد . قبول کرد و گفت : ولی باید مسعود همراهتان باشد. آخه خوب نیست دو تا دختر تنها تا ظهر توی خیبان باشند. گفتم : آخه نمی خواهم جلوی مسعود با شیما صحبت کنم.

مادر گفت : اشکالی نداره مسعود از دور مراقب شماست و خودش را به شما نشان نمی دهد.
مسعود را از تصمیم با خبر کردم . خیلی خوشحال شد و گفت : اگه این کار را بکنی همیشه ممنونت می شوم.

رامین وقتی فهمید می خواهم با مسعود بیرون بروم سوئیچ ماشین خودش را به مسعود داد و گفت : با ماشین راحت تر هستی . بهتره با ماشین بروید.
مسعود از رامین خواهش کرد که او هم با ما همراه باشد.

گفتم : به شرطی هر تو با من می یایید که خودتان را به شیما نشان ندهید و گرنه نقشه هایم به هم می خورد.
رامین با تعجب گفت : چه نقشه ای؟

خندیدم و گفتم : بعدا می فهمی.
و هر سه سوار ماشین شدیم و به جایی که با شیما قرار گذاشته بودم رفتیم.

نزدیک محوطه ای که قرار بود آنجا همدیگر را ببینیم ماشین را نگه داشتیم و من پیاده شدم. با تاکید گفتم : که خودشان را نشان ندهند و آنها قبول کردند.

شیما را از دور دیدم برایش دستی تکان دادم و به طرفش رفتم. با هم داخل پارک شدیم. شیما خیلی خوشحال بود و شروع کرد به صحبت کردن.

روی نیمکت پارک نشستیم . نگاهی به چمنها انداختم تازه و شاداب بودند. و ساعتی نمی شد که به آنها آب داده بودند رو به شیما کردم و گفتم : دوست دارم روی چمنها راه بروم.

شیما با خنده گفت : باغبان چشمهاتو درمیاره . مگه نمی بینی تازه به چمنها آب داده.

کفشهابم را در آوردم و جورابم را به دست شیما دادم و شروع کردم روی چمنها راه رفتن . چشمهایم را بستم تا از لمس چمنها به کف پایم بیشتر لذت ببرم. احساس کردم چمنها زیر پاهایم لیز می خورند.

شیما صدایم زد.
چشمهایم را باز کردم . ولی یکدفعه رنگ صورتم پرید . باغبان رو به روی من ایستاده بود و نگاهم می کرد.

وقتی من را با آن حالت دید لبخند زد و گفت : ما به بچه ها می گوییم داخل چمنها نیایند ولی نمی دانستیم به بزرگترها هم هشدار داد.

وقتی لبخند باغبان را دیدم آرام گرفتم و با پرویی گفتم : آخه نمی دونی چقدر لذت بخش است وقتی آدم روی چمن خیس راه می ره.

باغبان اخم کوچکی کرد و گفت : زود از چمن برو بیرون همه را له کردی.
با صدای بلند گفتم : چشم قربان اطاعت می شود.
و سریع از آنجا بیرون آمدم و جوراب و کفشم را پوشیدم.

شیما گفت : یک لحظه فکر کردم الان باغبان حسابت را می رسه ولی بیچاره چیزی نگفت.
در همان لحظه دو پسر ولگرد که کنار تیر چراغ برق ایستاده بودند با تمسخر گفتند : آخه باغبان به دخترهای خوشگل چیزی نمی گه.

شیما خواست جوابشان را بدهد که چشم غره ای رفتم و آهسته گفتم : اگه جوابش را بدهی بدتر می شه. بهتره قدم بزنیم.
شیما بلند شد و با هم به قدم زدن پرداختیم. آن دو پسر ولگرد همینجور با حرفهای پوچشان مزاحمت ایجاد می کردند .

رو کردم به شیما و گفتم : شیما تو از مسعود خوشت میاد؟

شیما سرخ شد و گفت : این چه حرفی است که می زنی . اونو مثل برادرم فرهاد دوست دارم.
با خشم به عقب برگشتم . آندو مزاحم حرفهای مزخرف می زدند. با خشم گفتم : خفه شوید آشغالها و بعد قدمهایم را تند کردیم.

روی نیمکتی نشستیم.
گفتم : من بدون مقدمه حرف می زنم . چون خودت می بینی که این دیوانه ها نمی گذارند من مقدمه چینی کنم. می خواهم تو را برای مسعود خواستگاری کنم. یعنی اینکه می خواهم تو زن داداش من شوی. فهمیدی ؟

شیما که حرفهایم را به شوخی گرفته بود گفت : دختر تو دیوانه شده ای.

گفتم : به جون مسعود دارم جدی صحبت می کنم . مسعود خیلی خاطر خواه تو شده است . اگه قبول کنی خیلی خوشحال می شود.

شیما سکوت کرده بود و گلگون بودن صورتش خجالت او را نشان می داد.

گفتم : شیما جوابم را بده.

شیما گفت : آخه تو مرا غافل گیر کرده ای نمی دانم چی بگم.
گفتم : من تو را مجبور نمی کنم خوب فکرهایت را بکن و بعد تصمیم بگیر. تو مسعود را می شناسی . نه سیگاری است نه دماغش گنده است و نه کچل است. نه چشمهایش چپ است.

از این طور حرف زدن من شیما به خنده افتاد . منهم خنده ام گرفت و ادامه دادم : و اینکه مسعود دانشجو در رشته مهندسی شیمی است و انشاءالله تا یک سال دیگه برای خودش آقای مهندس است.

شیما در حالی که سرخ شده بود گفت : اجازه بده که فکرهایم را بکنم.

گفتم : هر چه زودتر فکرهایت را بکن چون من زیاد طاقت صبر کردن ندارم. و به اطراف نگاه کرده پرسیدم :ساعت چنده دلم داره ضعف میره.

به جای اینکه شیما جوابم را بده یکی از آن پسرهای مزاحم گفت : عزیزم ساعت دوازده و نیم است. اگه به ما افتخار بدهید برای ناهار در خدمتتون باشیم تا با هم لذت ببریم.

اخمی کرده و گفتم : خفه شو تن لش.
آنها به خنده افتادند.

من و شیما هر دو بلند شدیم و به طرف رستوران روبه رویی پارک رفتیم.
چشمم به ماشین رامین افتاد . در دل خدا را شکر کردم که آنها با من آمدند.

داخل رستوران شدیم و جلوی پنجره میزی انتخاب کردم و با هم نشستیم. آن دو پسر مزاحم آمدند سر میز ما نشستند.

انگار مسعود متوجه آن دو پسر شده بود چون شیشه ماشین را لحظه ای پایین کشید و به جایی که ما نشسته بودیم نگاهی انداخت.

رو کردم به یکی از آن پسرها و گفتم : مگه شماها خواهر مادر ندارید که مزاحم می شوید.
آن دو به خنده افتادند و یکی از آنها گفت : آنها هم برای خودشان دارند عشق می کنند. ما چکار به حال آنها داریم.

با اخم گفتم : پس شماها آدمهای بی غیرتی هستید که وقتی به خانواده هایتان تعصب ندارید نمی شه توقع داشت که به دیگران احترام بگذارید.

یکی از آن دو نفر خنده زشتی کرد و ردیف دندانهای سیاه و زشتش نمایان شد و گفت : آدم خوشگل تنها بیرون نمیاد.

سکوت کردم.
گارسون چهار تا شیشه نوشابه سرمسز ما گذاشت و گفت : تا ده دقیقه دیگه غذایتان آماده است.

تشکر کردم.
نوشابه را برداشتم و داشتم کم کم با نی آن را می خوردم که احساس کردم دستی روی رانم به حالت نوازش کشیده شد.

تنم یخ کرد نگاه کردم و دیدم یکی از همان پسرها دستش روی را روی پایم گذاشته است. دیگه نتوانستم تحمل کنم. بلند شدم و یکدفعه با شیشه نوشابه چنان توی شرش زدم که شیشه توی سرش خورد شد و بعد هیاهویی به پا شد. (دمت گرم)

مسعود که داشت ما را نگاه می کرد با رامین سریع از ماشین پیاده شدند و به رستوران آمدند.
با کیفم همچنان توی صورتشان می کوبیدم. شیما فقط بلد بود جیغ بکشه.

مسعود و رامین به داخل رستوران آمدند و تا قدرت داشتند آن دو ولگرد را آنقدر کتک زدند که آنها به التماس افتادند.

در همان لحظه پلیس به داخل رستوران آمد و فریاد کشید : اینجا چه خبره چرا آشوب به پا کرده اید ؟
مسعود و رامین آن دو را ول کردند.

وقتی پلیس چشمش به پسری که من با شیشه توی سرش زده بودم افتاد گفت : اوه اوه چه بلایی سرش آوردید.

نگاهی با نفرت به آن پسر انداختم . تمام صورتش پر از خون بود. من سریع جلو رفتم و گفتم : من اون کثافت را به این روز در آوردم.

پلیس نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت : مگه به شما چی گفت که این بدبخت بیچاره را به این روز دراوردی؟

با خشم گفتم : حرف که زیاد زد ولی من به خاطر مزخرفاتش این کارو نکردم . نشسته بودم که خواست به من دست درازی کنه منهم این بلا را سرش آوردم
.
پلیس نزدیک آنها شد و یک پس گردنی به آنها زد و گفت : مردتیکه ها مگه شما ناموس ندارید و بعد به دستشان دستبند زد و آنها را برد.

شیما به خودش آمد و مسعود و رامین را دید و گفت : ببینم شما از کجا سردرآوردید که به اینجا آمدید.
من و مسعود هول کردیم و به من من افتادیم.

رامین لبخندی زد و گفت : همینجوری آمدیم . من چون می دانستم افسون خانوم با شما قرار داره به آقا مسعود گفتم برای تفریح ما هم به اینجا بیاییم ولی یکدفعه با منظره روبه رو شدیم.
شیما با سادگی گفت : خدا را شکر که آمدید و گرنه معلوم نبود چه بلایی سرمان می آمد.

اخمی کرده و گفتم : مگه من مرده ام که بلا سرمان بیاید. تو هم دیگه خیلی ترسو هستی.
رامین لبخند سردی زد و گفت : خوشا به حال آقا فرهاد با این انتخابش.
سکوت کردم و شیما با خوشحالی دستم را گرفت و گفت : فرهاد همیشه در همه چیز برنده است مخصوصا ازدواج.

مسعود خسارت میز و صندلی های شکسته را داد و بعد یک میز دیگر انتخاب کردیم و همه با هم نشستیم و چهار نفری ناهار خوردیم و دوباره به پارکی روبه روی رستوران بود رفتیم. روی نیمکتی که جلوی آن استخر بزرگی بود نشستیم.

تصمیم گرفتم مسعود و شیما را با هم تنها بگذارم تا آنها کمی از نظرات همدیگر مطلع شوند .
چشمکی به مسعود زده و گفتم : شیما جان با اجازه من می روم آب بخورم و بلند شدم و رو به رامین کرده و گفتم : اگه می شه شما با من بیایید . دیگه می ترسم تنهایی جایی بروم. رامین بلند شد و هر دو از آنها دور شدیم.

رامین گفت : چه عجب برای یک بار هم که شده خواستی من همراهیت کنم.
جواب دادم : آخه با هم حرفی نداریم که بخواهیم صحبتی کرده باشیم.
رامین آهی کشید و گفت : شاید تو حرفی برای گفتن نداشته باشی ولی من خیلی حرفها برای گفتن دارم.

وقتی خوب از آنها دور شدیم روی نیمکتی نشستم.
رامین با تعجب گفت : مگه نمی خواستی آب بخوری.
جواب دادم : نه فقط می خواستم مسعود و شیما کمی با هم تنها باشند .

رامین متوجه موضوع شد و لبخندی زد و گفت : خوش به حال مسعود.
گفتم : چطور مگه؟

جواب دادم : آخه یک خواهر با عرضه داره تا برایش دست بالا کنه.
لبخندی زده و گفتم : غصه نخور شما فقط انتخاب کن خودم برایت دست بالا می کنم.

رامین کنارم نشست و چشمانش را به آسمان دوخت و گفت : ای کاش می شد ولی این کار تو نیست.

خواستم حرف را عوض کنم چون از حرفهای آن می دانستم چه در دل دارد.
گفتم : آقا رامین شما چطور با شکوفه آشنا شدید.
رامین یکه خورد.

نگاهش کرده و گفتم : شکوفه عاشق شمت بود. اگه اون زنده بود شما الان خوشبخت ترین مرد دنیا بودید.


T I N A 05-22-2010 11:08 AM

حلقه ای اشک در چشمان درشت و سیاهشدرخشید و با بغض گفت : دوست داری از او برایت بگویم ؟
نفسی با تمام قدرت کشیدمتا بغض در سینه خفه شود و گفتم : آره خیلی مایلم از او بیشتر بدانم
رامین انگار به آن دوره برگشته بود ، در فکر فرورفت و آرام گفت:شکوفه را در خانۀ دایی محمودت دیدم.آنروز آمده بودم تا به محمود خبربدهم که شب خانۀ یکی از دوستانمان دعوت هستیم و شکوفه در را برویم باز کرده وهمانجا مهرش در دلم نشست.متانت شکوفه زبانزد فامیل هایم بود.گفتم:شکوفه را خیلیدوست اشتی.

رامین سرش را به طرفم برگرداند و در حالی که در صورتم خیره شده بودگفت:اون دختر بی نظیری بود ، هم حرمت مرا داشت و هم حرمت خانواده ام را.وقتی با اوبودم ، انگار تمام دنیا مال من بود و روی ابرها راه میرفتم.وقتی با او پیش فامیلهایم که در تهران بودند میرفتم به وجود او افتخار میکردم.او هیچوقتی سعی نمیکرد دلکسی را بشکند.و هیچوقت نشده بود که با صدای بلند با من صحبت کند و حتی برای یک بازمرا عصبانی نکرده بود.آن مدت کوتاهی که عقد بودیم ، بهترین روزهای زندگیمبود.

نمیدانم چرا یک لحظه به شکوفه حسادت کردم.
کنار دست رامین بوته ای گل رزبود.یک شاخه از گل را کند و به طرف من دراز کرد.
لبخندی به او زده و گل را گرفتمو آرام تشکر کردم.
رامین با صدایی لرزان گفت:افسون ، تو حتی از شکوفه برایمعزیزتری.دوست دارم این را بدانی.

سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:رامین ،فراموشم کن.چون هیچوقت نمیتونی در دلم جا باز کنی.بلند شده و ادامه دادم:بهترهبرویم ، مسعود زیاد صحبت کرده میترسم روی دلش بمونه.
رامین بلند شد و با هم بهطرف آنها رفتیم.

رامین گفت:شیما دختر خوبی است و به مسعود هم می خوره.
لبخندیزده و گفتم:مگه من برای برادرم دختر بدی انتخاب میکنم.من می گردم و گل چین میکنم.توهم باید این کار را بکنی.

رامین آهی کشید و گفت:من گل چین کرده ام ولی گل مال من، خار دارد و چیدنش مشکل است.
لبخند سردی زده و گفتم:شاید این گل میداند که شمامی خواهی او را بچینی خار دارد ولی شاید برای دیگران اینطور نباشد.

رامین آرامگفت:آره همینطوره و این از بخت سیاه منه که اینطور است.
به طرف آنها رفتیم و باهم سوار ماشین شدیم.

اول شیما را به خانه اش رساندیم و بعد هر سه به خانهبرگشتیم.سلام کرده و بعد با معذرت خواهی به اتاقم رفتم تا لباس را عوض کنم.
صدایآقای شریفی را میشنیدم که به رامین گفت:پسرم به فرودگاه برو و برای فردا بلیط شیرازبگیر.

از اتاقم بیرون آمدم و رفتم کنار لیلا نشستم و گفتم:شما که ماشین داریدچرا می خواهید با هواپیما بروید.

آقای شریفی جواب داد:می خواهم ماشین را اینجابگذارم چون تا چند وقت دیگه اسباب کشی می کنیم و بچه ها توی این رفت و امد با ماشینخسته میشوند.من با اسبابها می آیم و آنها با هواپیما بر میگردند.

رامین گفت:فکرخوبیه چون مادر دیگه خسته نمیشه.
بعد از استراحت کوتاهی ، رامین به دنبال بلیطرفت.غروب بود که توی حیاط روی نیمکت نشسته بودم که مادرم مرا صدا زد و گفت:فرهادزنگ زده است و می خواهد با تو صحبت کند.
سریع به اتاق رفتم.مادر غرغرکنان گوشیتلفن را به من داد و وقتی می خواست به آشپزخانه برود گفت:انگار این دختر تصمیمگرفته منو دق مرگ کنه.آخه طفلک رامین مگه چشه که اینقدر او را اذیت می کنه و داخلآشپزخانه شد.

سلام کردم.
صدای قشنگ فرهاد را شنیدم که گفت:سلام خانومآرتیست.
گفتم:نشستی پای حرف اون دخترۀ دهن لق و اون همه چیز را برایت تعریفکرد.
فرهاد خنده ای کرد و گفت:آخه چکار کنم ، شغلم ایجاب میکنه از زیر دهن مردمحرف بیرون بکشم.

گفتم:خب ، با من چکار داشتی.
فرهاد جواب داد:هیچی می خواستمببینم حالت چطوره.زیر چشمت کبود که نشده.بعد با صدای بلند به خندهافتاد.
گفتم:اگه بخواهی اذیتم کنی همون بلایی که سر اون پسرۀ بیچاره آوردم سر توهم در می آورم.

فرهاد خندید و گفت:اتفاقا کمی میترسم که نزدیکت شوم.چون تو مانندیک بمب می مانی و امکان داره که هر لحظه منفجر شوی.

با ناراحتی گفتم:چه بهتردیگه مجبور نیستم برات خم و راست شوم تا شما حسودی نکنی.
فرهاد با نگرانیگفت:چیه ناراحت شدی.
جواب دادم:نه.دارم جوابت را میدهم.اینکه اصلا از شوخی هایتخوشم نمی آید.
فرهاد گفت:خب از شوخی بگذریم.برای این به شما زنگ زده ام که بگممادرم پیشنهاد داده تا روز جمعه اگه مایل باشید با هم به جاده چالوس برویم تا کمیتفریح کنیم.
با لحن سردی گفتم:لطفا گوشی دستت تا مادر را صدا بزنم.
فرهاد باناراحتی گفت:هنوز از من ناراحت هستی.
جواب دادم:نه ناراحت نیستم.دیگه نماندم تافرهاد ادامه بدهد.گوشی را نگه داشتم و مادر را صدا زدم.مادر با فرهاد صحبت کرد وبعد دوباره مرا صدا زد و گوشی را به من داد.
فرهاد با حالت عصبی گفت:دختر مگه توشوخی سرت نمیشه ، چرا زود ناراحت شدی.
با دلخوری گفتم:تو خیلی شوخی های بی مزهمیکنی و من اصلا خوشم نمی آید.
فرهاد با همان حالت گفت:انگار تو خوشت میاد کهحال آدم را بگیری و اینکه راستی امشب قراره من با خانواده ام به خانۀ شمابیایم.دوست ندارم برایم اخم کرده باشی.
گفتم:به چه مناسبت می خواهی به خانۀ مابیایی ما که دیشب همدیگر را دیده ایم.
فرهاد خنده ای کرد و گفت:همینجوری میخواهیم بیاییم.می خواهیم به آقای شریفی سر بزنیم.
گفتم:بهانۀ خوبی است.
فرهادگفت:آخه چکار کنم ، اگه بگم بخاطر تو می آیم مغرور میشوی و برام ناز میکنی.
باپوزخند گفتم:حالا خوبه تنها چیزی که بلد نیستم ناز کردن است.
صدای فرهاد راشنیدم که آرام آهی کشید و گفت:من هم فقط این کارت را دوست دارم.
گفتم:دیگه زیادحرف زدیم.ساعت پنج است و من کار دارم.
فرهاد خنده ای کرد و گفت:باشه.باشه.خانومجان من شب میبینمت.خداحافظی کرد.
دلم بدجوری هوای پیرزن را کرده بود.دوست داشتماز کمکی که او به من کرده بود تشکر کنم.مادر در حیاط بود و داشت به گل ها آبمیداد.به حیاط رفتم و گفتم:مامان اجازه میدهی خانۀ یکی از دوستانم بروم.
مادرنگاهی با تعجب به من انداخت و گفت:این موقع روز کجا می خواهی بروی.گفتم:خونۀ فاطمهدوستم میروم.
مادر با کنجکاوی نگاهم کرد و گفت:تو که اصلا با دوستانت رابطهنداری ، چطور شده که می خواهی پیش فاطمه بروی.
جواب دادم آخه دلم گرفته ، حوصلهام سر رفته ، مگه بچه هستم که اینطور مهارم کرده اید.حالا خبه مانند دخترهای دیگهمدام تو کوچه و خیابان نیستم.
مادر لبخندی زد و گفت:باشه دختر عزیزم ، برو ولیزود برگرد.
خوشحال شدم و سریع به اتاقم رفتم و لباسم را عوض کردم.مقداری پولبرداشتم و از مادر خداحافظی کردم.تاکسی گرفتم و آدرسی که پیرزن به من داده بود بهراننده دادم.
سر کوچۀ تنگ و باریکی نگه داشت.پیاده شدم و با تعجب به کوچه نگاهکردم.چقدر کثیف بود.
راننده گفت:خانوم مواظب خودتان باشید.اینجاها جای شمانیست.بهتره برگردید ممکنه ولگردهای این کوچه به شما آسیبی برسانند.
لبخندی زده وگفتم:نه من نمیترسم.بهتره شما اینجا بمانید من نیک ساعت دیگه بر میگردم.راننده قبولکرد.
داخل کوچه قدم گذاشتم.احساس میکردم که توی تونل تنگی گیر کرده ام.وسط کوچهجوی باریکی رد میشد.داخلش پر از آشغال بود.مگسها از سر و کول آدم بالامیرفتند.
آدرس خانه را خواندم.بعد از دو تا کوچۀ باریک گذشتم ، جلوی در خانه ایایستادم.آدرس درست بود.در چوبی کوچکی روبرویم به چشم می خورد.کمی وحشت کردهبودم.
با دستی لرزان آرام به در نواختم.
بعد از چند دقیقه پیرزن در را بازکرد.با دیدن من فریادی از خوشحالی کشید و گفت:فکرش را نمی کردم به این زودی بهدیدنم بیایی.چون جوانها آدمهای پیر را زود فراموش میکنند.
لبخندی زده و گفتم:شمابهترین مادربزرگ دنیا هستید.من واقعا شما را دوست دارم.
پیرزن چشم هایش برقی زدو گفت:راستی دیشب چطور گذشت.
گفتم:می خواهی جلوی در مرا بازخواست کنی.
پیرزنانگار تازه متوجه شده بود ، آرام زد روی صورتش و گفت:خدا مرگم بده.اصلا حواسمنبود.بعد از جلوی در کنار رفت.داخل خانه شدم.
خدای من.انجا خانه نبود.درست مثلآب انبارهای تاریک و مرطوب بود.تمام در و دیوارهایش دوده گرفته و سیاه بود.پله هاشکسته و با ارتفاع بلند از زمین که باعث میشد نتوانم راحت از آن پایین بروم.بوی نمتمام محیط را پر کرده بود.
پیرزن در پوسیده ای را باز کرد و مرا به داخلراهنمایی کرد.
با دیدن آن منظره عرق سردی روی تنم نشست.
توی اتاق اصلا فرشنبود ، فقط چند تخته پتوی کهنه که بیشتر جاهایش پاره شده بود وری زمین پهن بود وپیرمرد مفلوکی گوشۀ اتاق دراز کشیده بود و سرفه های پی در پی میکرد.
زیر پیرمردبالشی کهه و پاره پاره بود و یک لگن رنگ و رو رفته کنارش به چشم میخورد.اصلا فکرشرا نمیکردم انسانی اینطور زندگی داشته باشد.
با اینکه چیزی خانه نبود که جالبباشد ولی اینقدر تمیز آب و جارو شده بود که لذت بردم.
به اجبار لبخندی زده و روبه پیرزن گفتم:مامان بزرگ شما خیلی با سلیقه هستید.دیشب وقتی همه از دست پخت شما میخوردند مدام تعریف میکردند.
پیرزن گفت:خدا را شکر.ببینم متوجه کار من کهنشدند.
جواب دادم:نه اصلا متوجه نشدند.چقدر تعریف مرا کردند و من هم ذوقکردم.دستتون درد نکنه منو سر بلند کردید.
پیرزن لبخندی زد و گفت:کارینکردم.وظیفه ام بود.
در همان لحظه پیرمرد به سرفه های پی در پی افتاد.
بهطرفش رفتم.سرش را بلند کردم و آبی بهش خوراندندم.
پیرمزد تشکر کرد و گفت:دختریکه بی بی تعریفش را میکرد شما هستید.
به جای من پیرزن گفت:آره.اون بود که دوبارهمنو به گذشتۀ شادمان برگرداند.
گفتم:پدر بزرگ خوش به حالتان.زن خوب و با سلیقهای دارید.من زن روی دست مادر بزرگ ندیده ام.
پیرمزد لبخندی به بی بی زد و گفت:بیبی بهترین زن دنیاست.در همان لحظه سرفه به یرمزد امان نداد.
روی زمین نشسته بودمو از سرمای زمین پاهایم کرخت شده بود.رطوبت در آن زیرزمین خیلی بود.تمام اتاق بوینم میداد.از اینکه دست خالی پیش انها رفته بودم خجالن کشیدم.به خورم گفتم:آخه دخترتو چقدر نادان هستی.مگه نمیتونستی کمی میوه یا چیز دیگری بگیری و با خودت برای آنهابیاوری.
بعد به خودم جواب دادم:آخه اصلا حواسم نبود.اینقدر که دوست داشتم پیرزنرا ببینم یادم رفت چیزی بخرم.حالا هم دیر نشده است میتونم کمک دیگری به آنهابکنم.
رو به پیرزن کرده و گفتم:ببخشید که با دست خالی آمدم ، اصلا حواسم نبود کهچیزی برایتان بگیرم.اینقدر که دوست داشتم شما را ببینم یادم رفت که...
پیرزنلبخندی زد و گفت:دخترم تو که به اینجا آمدی انگاری تمام دنیا را به من دادند.بعدپیشانیم را بوسید پیرمرد همینجور سرفه میکرد.
دلم از سرفه های او میگرفت.
گفتم:مامان بزرگ شما چرا پدر بزرگ را به دکتر نمیبرید.
اهی کشید و جوابداد:عزیزم دکتر رفتن پول می خواهد و من که میبینی...بعد سکوت کرد.
یکدفعه فکریدر من قوت گرفت.سریع بلند شدم و گفتم:مادر بزرگ شما پدر را آماده کن می خواهم او رادکتر ببرم.
پیرزن لبخندی زد و گفت:نه عزیزم ، تو نمیتونی.بی خود خودت را تویزحمت نیانداز.
در حالیکه از اتاق خارج میشدم گفتم:من میروم ماشین بگیرم.شما هماو را اماده کنید.
از خانه خارج شدم.هنوز تاکسی منتظر من بود.بطرفش رفتم و موضوعرابرایش تعریف کردم.مرد از تاکسی پیاده شد و برای کمک به من به خانۀ پیرزن آمد.وقتیداخل خانه شدیم ان دو اماده بودند.
پیرزن با بغض بطرفم آمد و خواست که دستم راببوسد.دستم را با ناراحتی کشیدم و گفتم:تورو خدا این کار را نکنید.من ناراحتمیشوم.من شما و پدر بزرگ را دوست دارم و وقتی شما را دیدم احساس نزدیکی به شما کردم، حالا دوست دارم شما مرا دختر خودتان بدانید و با من تعارف نکنید.
پیرزن بهگریه افتاد.
من و رانندۀ تاکسی داخل اتاق شدیم و پیرمرد را لای پتو گذاشتیم و باهم سوار ماشین شدیم و به یک بیمارستان دولتی رفتیم.
پیرمرد را بستریکردند.بایستی به بیمارستان مقداری پول می پرداختم.کیفم را بازدید کردم بیشتر پول رابه راننده داده بودم و در کیفم پول کافی وجود نداشت.
کمی دستپاچه شدم.پیرزنمتوجه شد و گفت:دخترم ، تو زحمت افتادی.
سرخ شده و گفتم:نه مادر بزرگ شما نگرانهیچی نباشید.من جورش میکنم.و ادامه دادم:اگه میشه شما اینجا بمانید من زود برمیگردم.سریع به خیابان رفتم.
نمیدانستم چکار کنم.اگه برای مادر زنگ میزدم وموضوع را می گفتم ، قضیه دیشب لو میرفت و دیگه از دست شوخی های اطرافیان آسایشنداشتم.
به ساعت نگاه کردم.هفت شب بود.کمی در خیابان قدم زدم.یک لحظه شیطان برمن غالب شد و با خودم گفتم:که به خانه برگردم و کاری به کار انها نداشته باشم.به منچه که انها بیچاره هستند.ولی یکدفعه به خودم امدم و وجدانم از این فکر پست ناراحتشد و به خودم غریدم که چرا این فکر کثیف را کرده ام.با ناراحتی دستی به موهیمکشیدم.یکدفعه چشمم به دستبند طلایی که توی دستم بود افتاد.این دستبند را مادرمبرایم خریده بود.وقتی کلاس اول نظری را قبول شدم و بعنوان هدیه به من دادهبود.
دوست نداشتم هدیۀ مادرم را بفروشم ولی از یک طرف هم دلم نمی امد پیرزن راناامید کنم.سریع به طلافروشی رفتم ، دستبندم را در اوردم.دلم راضی به فروششنبود.
رو کردم به مرد طلافروش و با مین مین گفتم:ببخشید اقا.میشه به وزن ایندستبند پول به من بدهید و این را گرو نگه دارید تا من فردا غروب برایتان پول بیاورمو بعد دستبند خودم را از شما بگیرم.
طلافروش که از طرز صحبت کردن من تعجب کردهبود نگاهی به من انداخت و گفت:شما اینقدر حرفتان را سریع زدید که من غافلگیر شدهام.یعنی اینقدر به پول احتیاج دارید.
سرم را پایین انداختم و در حالیکه صورتم ازخجالت سرخ شده بود گفتم:پدربزرگم در بیمارستان بستری شده است و من پول برای خرجبیمارستان کم اورده ام و اینکه این دستبند هدیه مادرم است و دلم راضی به فروش اننیست.اگه بشه به وزن این به من پول بدهید تا فردا پول را فراهم میکنم.شما تا غروبصبر کنید و اگه نیامدم دستبند را بردارید.
طلافروش لبخندی زد و گفت:پس من تاساعت هفت شب فردا منتظرتان می مانم و اگه نیامدید دستبند را برای خودمبرمیدارم.
از لبخند طلافروش حرصم در امد.پول را گرفتم و سریع از انجا خارجشدم.به بیمارستان رفتم و پول صندوق بیمارستان را پرداختم.ساعت هشت و نیم بود.دلمشور میزد.میدانستم مادر نگرانم شده است.


T I N A 05-22-2010 11:15 AM

از کیوسک تلفن داخل محوطه بیمارستان به خانه زنگزدم.با یک زنگ تلفن مادر گوشی را برداشت و با هیجانگفت:الوبفرمایید؟
گفتم:مامان.
تا مادر صدایم را شنید فریاد کشید:دخترۀ دیوانه کجاهستی؟همۀ ما را جون به لب کردی.
گفتم:حالم خوبه نگران نباشید.زنگ زدم که بگم منیک ساعت دیگه خانه هستم.
در همان موقع مسعود گوشی را از مادر گرفت و با عصبانیتگفت:تو کجا هستی تا من به دنبالت بیایم؟
-جواب دادم:نه شما زحمت نکش.من خودمدارم می آیم.زنگ زدم تا دلواپسم نباشید.فقط کمی دیر می آیم.
مسعود با خشمگفت:برای چه می خواهی دیر بیایی؟آقا فرهاد با خانواده اش اینجا هستند و تو بیرونمیگردی؟!و با خشم ادامه داد:راستی تو که خونۀ فاطمه نبودی پس کجاهستی؟
جواب دادم:بعداً برایتان تعریف میکنم.اگه میشه از شیما و فرهاد معذرتخواهی کن.من هم خودم رامیرسانم.بعد تلفن را قطع کردم.
بیرون بیمارستانچشمم به سوپرمارکت افتاد.چند عدد کمپوت خریدم و پیش پیرمرد برگشتم.وقتی داخل اتاقیکه پیرمرد بستری بود شدم دیدم مادربزرگ در حال نماز خواندن است.
پیرمردبا دیدن من لبخندی زد و گفت:خدا تو رو به ما هدیه داده است.تو هدیۀ خدا برای منهستی.انشاللهخوشبخت شوی.
در حالیکه کمپوت را برایش باز میکردمگفتم:دوست دارم شما را سالم از اینجا بیرون ببرم و شما هم باید بخاطرمن هرچه زودتر خوب شوید.بعد آب کمپوت را به پیرمرد خوراندم.
مادربزرگ نمازش به اتمامرسید.
گفتم:التماس دعا.
پیرزن لبخندی زد و گفت:تمام دعاهای دنیا مال تو دخترعزیزم.
گفتم:مادربزرگ من باید هر چه زودتر به خانه برگردم.خیلی دیر شده است.توروخدا مواظب پدربزرگ باشو خوب از او مراقبت کن.

مادربزرگ گفت:خدا پشت وپناهت دختر عزیزم.
با او روبوسی کردم و از بیمارستان خارج شدم و ماشین گرفتم وبه خانه رفتم.
نمیدانستم به مادر چی بگم تا انها به موضوع پی نبرند بهانه ای بهذهنم نمیرسید.با تردید و ترس از مسعود داخلخانه شدم.

همه با دیدن منبلند شدند.به اجبار لبخندی زده و سلام کردم.
فرهاد خیلی عصبی بود ، نگاهی به منانداخت و با لحنی سرد و عصبی جواب سلامم را داد.
رامین و اقای شریفی روی مبلنشسته بودند.رفتم کنار اقای شریفی نشستم.شیما از دستشویی بیرون امد و باهمروبوسی کردیم و او رفت کنار مادرش نشست.از خستگی حال نداشتم.ولی به روی خودم نمیاوردم.
مادر که مشخص بود به اجبار خودش را کنترل میکند پرسید:تا حالا کجابودی؟
نمیدانستم چی جواب بدهم.یکدفعه یاد دستبندم افتادم.
با مِن مِن جوابدادم:نمیدانم دستبندم را کجا گم کرده ام ، بخاطر همین خجالت کشیدم به شما بگویمدستبندم را گمکرده ام.خانۀ فاطمه را بهانه کردم تا دنبالش بگردم.
مادرگفت:آخه تو نمیگی ما دلواپس میشویم؟اگه لحظه ای دیرتر تلفن زده بودی اقا فرهاد ومسعود و اقا رامینهمراه دایی می خواستند دنبالت بگردند و میبایست درخیابان سرگردان میشدند.
با خستگی گفتم:بخدا مامان اینقدر زمین را نگاه کرده امتا دستبندم را پیدا کنم الان سرم گیج میره.
فرهاد که تا ان لحظه سکوت کرده بود ونمیتوانست طاقت بیاورد با حالت عصبی ولی ارام گفت:میتونم بپرسمکه شما کجادنبال دستبندتون می گشتید؟
نگاهی به ان چشمهای زیبا و میشی رنگش انداختم.لبخندیبه رویش زدم ولی او توجهی نکرد.جواب دادم:

پیش خودم فکر کردم که شاید وقتیبا شیما توی پارک قدم میزدیم و یا توی رستوران وقتی دعوا کردم دستبندم پارهشده و افتاده آنجا.به این امید به رستوران هم رفتم ولی انها گفتند که چیزیندیده اند.بخاطر همین در پارکخیلی دنبال ان گشتم ولی بی فایدهبود.
فرهاد پوزخندی تمسخرآمیز زد و گفت:ولی دلیل نداشت تا ساعت ده شب در پارکدنبال دستبند بگردید!
گفتم:آقای وکیل.مادرم شما را وکیل خودش کرده که شما اینقدرمرا سین جیم می کنید و زیر رگبار سوالگرفته اید؟
در همان لحظه رامینلبخندی زد که از چشم تیزبین فرهاد به دور نماند.
اخمی کرد و گفت:ولی باید بدانیمکه شما تا این وقت شب کجا بودید!
یک لحظه کنترل خودم را از دست دادم و با خشمگفتم:همه شما خوب میدانید مه من اهل ولگردی نیستم.حتمابرای خودم دلیلیداشتم که می خواستم تا این موقع شب بیرون بمانم.با یک معذرت خواهی کوتاه و عصبیبلندشدم و به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم.
واقعا روز پر ماجراییداشتم.انگار امروز از سمت چپ بیدار شده بودم که صبح آنجور گذشت و شب هماینطور.
لباسم را عوض کردم و دوباره به پذیرایی برگشتم.چشمم به فرهادافتاد که از ناراحتی صورتش سرخ شدهبود.دست و صورتم را شستم و رفتم کنارشیما نشستم.
لحظه ای سکوت بین همه حاکم بود.
من سکوت را شکستم.آرام رو کردمبه فرهاد و گفتم:ببخشید که یک لحظه عصبانی شدم.از صبح اعصابم بهمریختهاست.واقعا معذرت می خواهم.میدانم شما بزرگوارتر از ان هستی که من فکرمیکنم.
فرهاد نگاه سردی به من انداخت و با بی میلی جواب داد:مهم نیست.شناختن شماخیلی مشکل است.
رو کردم به مسعود و گفتم:مسعود جان شما میتونی یک کار خوب مانندمنشی گریبرایم دست و پا کنی؟
نگاه تعجب آمیز همه بطرف من برگشت و با ناباوری بهمن چشم دوختند.
مسعود با ناباوری گفت:چی گفتی؟
به اجبار لبخندی زده وگفتم:فکر کنم خودت متوجه حرفم شده ای که چی میگم.
مسعود با حالت عصبانیتپرسید:کار برای چه می خاهی؟مگه مشکلی داری؟
با ناراحتی گفتم:آخه این سه ماهتابستان که به این زودی تمام نمیشه.هنوز یک ماهش تمام نشده.دو ماه باقیمانده را چطور تحمل کنم.حوصله ام سر میره.بیکاری واقعا ادم را کلافهمیکند.تورو خدا اگه میشه برایمکاری فراهم کن تا این دو ماه برای خودمسرگرم باشم.
با خودم می گفتم:باید برای اون پیرزن و پیرمرد کاری کنم.انها نبایدوقتی از بیمارستان مرخص شدند دوبارهبه ان خانه ی نمناک و سرد برگردند.بایدبرایشان کاری کنم تا اخر عمری احساس خوشبختی کنند و آرامشداشته باشند واینکه اصلا نباید انها از پیرمرد و پیرزن چیزی بدانند وگرنه موضوع خانه دایی محمودلو میرفتو من بایستی مترسک و مسخره دست دایی و مخصوصا فرهادمیشدم.
رامین با متانت پرسید:مگه شما مشکلی دارید که نمی خواهید بگویید؟اینجاکسی غریبه نیست و اقا فرهاد دیگه ازخودمان است.
میدانستم رامین خودش راقانع کرده است که من اصلا به او هیچ گرایشی ندارم و با کنایه این حرف را زدنگاهیبه صورتش انداختم.لبخندی زد و دو طرف صورتش گودی زیبایی ظاهر شد.
جوابدادم:نه من هیچ مشکلی ندارم.می خواهم این دو ماه را سرگرم باشم.تا این تعطیلات تمامشود.
اقای شریفی گفت:افسون جان راست میگه.ادم وقتی بیکار باشه حوصله اش سرمیره.مخصوصا دختریجوان مانند افسون جان که فقط دوست داره که نیروی جوانیشرا کمی به کار بیندازد.
پروین خانوم حرف اقای شریفی را تأید کرد و فرهاد با خشمبه مادرش نگاه کرد.
رامین رو به من کرد و گفت:اگه دوست داشته باشی در شرکت ازدوستانم بعنوان منشی شما را معرفیمیکنم.اگه می خواهی جایی کار کنی بهترهدر جایی مطمئن و شناس این کار را بکنی.تا خیال همه از بابت شماراحتباشه.
با خوشحالی به رامین نگاه کرد.
فرهاد با حالت عصبی گفت:ولی بهتره خوبفکرهایت را در این بازه بکنی ، کار مشکلی را میخواهی قبولکنی.و اینکه اگهبخواهی مدتی همه با هم به شمال و کنار دریا ویا اصفهان برویم تا کمی تفریح کردهباشید وخستگی تابستان...
حرف فرهاد را قطع کردم و گفتم:نه اصلا حوصلۀمسافرت بیرون از شهر را ندارم.و اینکه کار مشکلی فکرنکنم باشه.مخصوصا کهمعرف من اقا رامین است و نمی گذارد انها به من سخت بگیرند.
رامین در حالیکه چاییمی خورد گفت:پس من فردا شما را به شرکت دوستم میبرم تا شما را به دوستم معرفیکنم.
گفتم:عالی میشه.بعد به فرهاد نگاه کردم.او خیلی ناراحت بود و شیماهم نگران او بود.
مسعود گفت:شانس اوردی اقا رامین اشنا داشت وگرنه اجازه نمیدادمدر جایی کار کنی.
لبخندی زده و گفتم:اقا رامین لطف کردند.واقعا ایشون هیچوقتلطفشون را از ما دریغ نمیکنند.
فرهاد اشاره ای به مادرش کرد تا بلند شوند و بهخانه بروند.
وقتی فرهاد می خواست برود ارام کنارش ایستاده و گفتم:اینطور اخمنکن.من بجز تو به هیچکس دیگه ای فکرنمیکنم.
فرهاد با اخم نگاهی به منانداخت و گفت:ای کاش امشب به خانه تان نمی آمدم.اعصابم را خرد کردی.
گفتم:ازاینکه ناراحتت کردم معذرت می خواهم.اصلا منظورم اذیت کردنت نبود.
شیما با نگرانیبه طرفم آمد و گفت:موضوع دستبندت راست است؟
به شوخی اخمی کرده و گفتم:ای وایدختر تو چقدر شکاک هستی.آره که درسته.تو هم مانند برادرت دیرباورهستی.بعد گونه اش را بوسیدم و با هم خداحافظی کردیم.
صبح خیلی سرحال اماده شدمتا همراه رامین به شرکت دوست او بروم.
همراه رامین سوار ماشین شده و راهافتادیم.در بین راه رامین پرسید:میتونم ازت سوالی بکنم.
در حالی که به بیروننگاه میکردم گفتم:بفرمایید
رامین پرسید:تو مشکلی داری که می خواهی سر کاربروی؟
نگاهی به صورتش انداختم و گفتم:این چه حرفی است که میزنی؟تو خودت خوبمیدونی که من مشکل مالیاصلا ندارم.فکر کنم بهتر از من بدانی که پدرم باعمو علی شریکی یک کارخانۀ پارچه بافی داشت و عمو علیهر ماه از سهم کارخانهپول زیادی به مادرم میدهد و ما هیچ مشکل مالی نداریم.فقط دوست دارم خودم سرکاربروم تا سرگرم باشم و کمی در اجتماع بین مردم باشم.می خواهم دختر پر تلاشیباشم و وقت گرانبهایم را بیخود هدر ندهم.
رامین در حالیکه با یک دستآینۀ جلوی ماشین را درست میکرد گفت:ولی من چیز دیگه ای حس میکنم و این حسرا هم فرهاد و بقیۀ خانواده ات میکنند.یکدفعه بدون انتظار من با خشم و صدایبلند گفت:افسون از تومتنفرم.
با تعجب نگاهش کردم.تعجبم از این بود کهاو یکدفعه عصبانی شد.ولی منظورش را میدانستم و حرفی نزدم.
وقتی دید سکوت کردمپرسیدم:نمیپرسی که چرا از تو متنفرم؟
جواب دادم:آخه میدانم چه میخواهیبگویی.
خنده ای عصبی سر داد . گفت:تو سنگدل ترین دختر دنیا هستی.تو احساسنداری.چرا با فرهاد اینطوررفتار میکنی؟چرا با احساس مردها اینطور بازیمیکنی؟تو داری غرور او را خرد میکنی.فرهاد تو را دیوانهوار دوست دارد ولیتو به احساس و عشق او بی اعتنا هستی.دیشب بهانۀ دستبند را جور کردی ولی او فهمیدکه دروغ میگویی و خودت هم متوجه شدی که او حرفت را باور نکردهاست.
گفتم:تورو خدا اقا رامین بس کن ، اصلا حوصلۀ شنیدن این حرفها روندارم.
رامین صدایش را ارام کرد و به حالت زمزمه گفت:آره باید سکوت کنم.چون تواز من متنفر هستی.باید فقطحرکاتت را نگاه کنم و حرفی نزنم چون قلب تو مملواز نفرت از من است.فقط سکوت.فقط سکوت.بعد سکوتکرد و آهی عمیق از ته دلکشید.
منهم سکوت کردم.هیچ احساسی نسبت به او نداشتم و از اینطور حرف زدنش اصلادلم به رحم نیامد و ازحرکاتم ناراحت نشدم.
به شرکت رسیدیم.
رامینمرا به دوستش اقای محمدی معرفی کرد و او راه و روش یک منشی را خلاصه برایم توضیحداد.
اقای محمدی هم سن وسال خود رامین بود.بیست و نه سال داشت.مردی قد کوتاه ولاغر بود و صورتی مانندژاپنی ها داشت.چشمهایی ریز و کشیده و صورتی گرد وسفید با موهای لخت و پپشتش خوب به چشم میامد.عینکی ریز و ته استکانی بهچشم داشت.قیافه اش مظلوم و ارام به نظر میرسید.
اقای محمدی رو به من کرد وگفت:اگه دوست دارید میتونید از همین امروز کارتان را شروع کنید؟
اول خواستم قبولکنم ولی یادم امد که باید به پیرمرد سر بزنم.
گفتم:اگه اجازه بدهید از فردا کارمرا شروع میکنم.کمی در خانه کار دارم که باید انها را تمام کنم تا بتونم باخیال راحت کارم را شروع کنم.
اقای محمدی قبول کرد و من و رامین خداحافظیکرده و از شرکت بیرون امدیم.
با هم سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.
رو بهرامین کرده و گفتم:این اقای محمدی میتونه حقوق این ماه منو جلوتر بدهد؟
یکدفعهرامین زد روی ترمز و ماشین با تکان شدیدی ایستاد.
با تعجب نگاهی به من انداخت وگفت:تو داری به من دورغ میگی.تو حتما مشکلی داری که از ما چنهانمیکنی.
لبخندی زده و گفتم:نه بابا.فقط دوست دارم حقوقم را زودتربگیرم.
پیش خودم فکر کردم اگه امروز پول را به طلا فروش ندهم او دستبندم را برایخودش برمیدارد و من دوست نداشتم که هدیه مادرم را به همین راحتی از دستبدهم.وقتی دیدم رامین نگاهی عمیق به صورتم انداخته استسرم را پایینانداختم.
رامین دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بلند کرد و گفت:افسون تو روجون شکوفه راستش را بگو.تو بهچولی احتیاج داری که نباید کسیبدونه؟
سکوت کردم و صورتم را از صورت پر از سوالش برگرداندم.
راین دوبارهپرسید:از تو نمی پرسم که پول را برای چه می خواهی ، ولی می خواهم مقدار پولی را کهلازمداری به من بگویی تا شاید بتوانم کمکت کنم.
دلم از خوشحالیفروریخت.نگاه شادی به او انداختم و گفتم:بخدا اقا رامین هر وقت حقوق گرفتم همه رایکجابه تو میدهم.فقط نمی خواهم کسی از موضوع پول دادن شما به من چیزیبداند.
رامین نفس بلندی کشید و گفت:خیالم را نسبتا راحت کردی.حدسم درست بود کهتو به ما دروغ میگفتی.حالابگو چقدر احتیاج داری؟
با شادی زیادی که دردل داشتم به تندی گفتم:ده هزار تومن.به جون مامان همه رو بهت بر میگردونم.
رامین لبخندی زده و گفت:قسم نخور میدانم برمیگردینی و نگاهی به صورتمانداخت و گفت:راستی تو نکنهدستبندت را فروخته ای؟
جواب دادم:نه.اون روگرو گذاشته ام و اگه تا غروب پول را به طلافروش ندهم او دستبند را برای خودشبرمیدارد.
رامین با خشم سرم فریاد کشید:تو خیلی نفهم هستی.درست مثلادمهای ولگرد.بعد بقیه حرفش را خورد.
رامین وقتی صورت بغض آلودم را دید دستم راگرفت و گفت:افسون معذرت می خواهم.یک لحظه عصبیشدم.حالا اینطور بغض نکن کهخودم را نمیبخشم.آخه عزیز دلم چرا اینکار را کردی؟چرا چیزی به من نگفتیتاکمکت کنم؟آخه این مشکل تو چی هست که اینقدر خودت را عذاب میدهی؟

T I N A 05-22-2010 11:20 AM

آرام و با صدایی بغض آلود گفتم : نمی تونم چیزی ازمشکلم را به تو بگم . ولی خیلی به این پول احتیاج داشتم. که مجبور شدم بدون مشورتبا شما دستبندم را گرو بگذارم.
رامین آرام دستم را فشرد و گفت : افسون جونشکوفه منو ببخش دوست ندارم تو را ناراحت کنم. اگه بدونی اخم و ترشرویی های تو چقدربرایم زجر آور است هیچوقت سعی نمی کنی برام اخم کنی تا چه برسه که برایم بغض همبکنی. این چشمهای اشک آلودت زره زره وجودم را خرد می کند. پس لطفا حرفم را فراموشکن و منو ببخش.

نفس بلندی کشیدم تا بغضم را بتوانم مهار کنم.
نگاهی به صورتزیبای رامین انداختم و در دل گفتم : او واقعا دوستم دارد. با اینکه تا به حال کلمهدوستت دارم را به زبان نیاورده است ولی تمام حرفهایش بوی عشق و علاقه می دهد. پسچرا نمی توانم او را دوست داشته باشم . چرا اینقدر از او متنفر هستم. چرا او مارابه شیراز دعوت کرد. چرا پدرم مرد و چرا ... و یکدفعه با نفرت صورتم را از اوبرگرداندم و تمام وجودم از کینه پر شد.
به خانه رسیدیم.

مادر از دستم دلخوربود و از اینکه می خواستم سر کار بروم ناراحت بود. غرور مادر اجازه نمی داد کهدخترش سر کار برود. می گفت که مردم چه فکری می کنند وقتی بدانند که دخترم سر کار میرود. هزار جور فکرهای ناجور درباره ما می کنند ولی من مادر را متقاعد کردم که فقطبرای سرگرمی این کار را می کنم. نه چیز دیگه ای.
غروب همان روز آماده شدم. نمیدانستم چه بهانه ای جور کنم تا از خانه خارج شوم.
مادر در حیاط روی نیمکت زیردرخت گیلاس کنار رامین و مینا خانم نشسته بود و صحبت می کرد و رامین آرام میوه دردهان می گذاشت.
وقتی به حیاط رفتم رامین نگاهی به من انداخت و لبخند کمرنگی رویلبهایش نشست.
کنار مادر نشستم .

مادر گفت : مگه جایی می خواهی بروی که لباسبیرون پوشیده ای.
نگاهی به مادر انداختم و گفتم : نه همینجوری لباس بیرونپوشیده ام. مگه عیبی داره . به ساعتم نگاه کردم و بعد نگاهی به رامین انداختم.
مادر رامین توی پیش دستی برایم میوه گذاشت و گفت : عزیزم کمی میوه بخور و روکرد به مادرم و گفت : افسون جان خیلی کم خوراک است به خاطر همین انقدر لاغر و ضعیفاست.
مادر گفت : از بس دختر بی فکری است نه به خودش می رسه نه اینکه کمی به فکررفتار و کردارش است.
رامین اخمی کرد و گفت : مادر این حرف را نزنید . شما خیلیافسون خانوم را اذیت می کنید. به خدا من از رفتار شما با افسون ناراحت می شوم و بعدرو کرد به مادرش و با ناراحتی ادامه داد : ببینم افسون کجاش لاغره که اینطور منیرخانوم را تحریک کردی که مجبور بشه به افسون حرف بزنه. نکنه چاقی چیز خوبیه که دوستدارید او چاق شود. نمی دانم چرا هر کس به افسون می رسه می خواد یک جور او را اذیتکنه.

مینا خانم لبخندی زد و گفت : ببخشید پسرم والله من منظوری نداشتم که توناراحت شدی.
رامین رو کرد به مادرم و گفت : مادر جان اجازه می دهید افسون خانومرا با خودم بیرون ببرم کمی حوصله ام سر رفته است و می دانم که او هم مانند من حوصلهاش از این غروب دلتنگ سر رفته است.
مادر لبخندی زد و گفت : باشه پسرم. بروید ولی تورو خدا افسون را تنها نگذار می ترسم ایندفعه خودش را گم کند و تا نیمه شب...
رامین حرف مادر را قطع کرد و گفت : مادر جان اینطور حرف نزنید . شما درست دستروی نقطه ضعف من می گذارید.
مینا خانوم با نیش خند گفت : می دانیم نقطه ضعفتافسون جان است ولی چکار کنیم که نقطه ضعف تورا فهمیده ایم و به خاطر همین اذیتت میکنیم.
رامین تا بنا گوش سرخ شد و آراک گفت : مامان اذیتم نکن.
صورتم را ازآن دو برگرداندم و به حوض توی حیاط نگاه کردم تا شاهد نگاه شیطنت آمیز و خریدارانهمینا خانم نباشم. ناگهان یاد روزی افتادم که داخل دستشویی به خاطر فضولی بی هوششدم. من را کنار حوض خوابانده بودند و مادر به صورتم آب می ریخت . یاد چشمان زیبایشکوفه افتادم که چطور به خاطر من اشک در آن جمع شده بود و پدرم چطور مانند پروانهدور سرم می گشت تا من را خوشحال کند. لحظه ای از تمام حرکات مینا خانوم و رامینحرصم گرفت و نفرت مانند سیل خروشانی در رگهای بدنم به گردش درآمد.
رنگ صورتمپریده بود.

مادر با نگرانی گفت : افسون چرا رنگت پریده است. چرا اینطوری عرقکرده ای.
مینا خانم به طرفم آمد و دستم را گرفت و گفت : عزیزم چی شده ؟
باخشم دستم را بیرون کشیدم و با صدای بلند گفتم : دست بهم نزن. و به سرعت به اتاقمرفتم.
روی تخت نشستم سرم را میان دو دستم گرفتم . ده دقیقه همان طور روی تختنشستم که احساس کردم کسی کنارم نشست . سرم را بلند کردم رامین بود.
نگاهی بهصورتم انداخت.
آرام گفتم : متاسفم . دست خودم نبود.
رامین با صدایی گرفتهگفت : اگه مایل هستی با هم بیرون برویم. ساعت داره هفت میشه. ممکنه دستبندت را ازدست بدهی.
بلند شدم. او هم بلند شد. وقتی خواستم از اتاق خارج شوم رامین دستمرا گرفت و مرا به طرف خودش کشید و گفت : افسون کینه را از دلت پاک کن . کینه تومانع خوشبختی من است . مانع آرامش خیالم است . چون وقتی می بینم عزیزترین کس منیعنی تمام زندگی من اینطور از من متنفر است آرزوی مرگ می کنم . چیزی که تو آرزویشرا برایم داری.
از این حرف رامین تنم یخ کرد . چون من هیچوقت آرزوی مرگ او رانداشتم و هیچوقت حتی فکر مرگ برای رامین را نکرده بودم ولی او چرا اینطور فکر میکرد؟

با اخم دستم را بیرون کشیدم و با صدای بلند گفتم : من هیچوقت آرزوی مرگبرای تو نکردم. دیگه هم دوست ندارم این حرف را بزنی.
رامین آهی کشید و آرام گفت : امیدوارم اینطور باشه و ادامه داد : من تا ماشین را روشن می کنم تو هم آماده شوکه برویم و به سرعت از کنارم رد شد و از اتاق خارج شد.
آهی کشیدم و دوباره بهاتاقم برگشتم. هیچوقت به مرگ او فکر نکرده بودم و حالا که او این حرف را زد احساسکردم قلبم از این حرف او فرو ریخت و این احساس برایم عجیب بود . چون هیچوقت قلبمبرای او به طپش نیفتاده بود.
به طرف میز توالتم رفتم . دو عدد گشواره و یکزنجیر و پلاک که عمو و دایی محمود برایم به خاطر جشن تولدم خریده بودند و مقداری پسانداز که در قلکم بود را برداشتم و در کیفم گذاشتم و از اتاق خارج شدم.
به حیاطرفتم . مینا خانم خیلی پکر روی نیمکت نشسته بود و مادر داشت از او به خاطر حرکاتممعذرت خواهی می کرد. به طرف مینا خانم رفتم و ارام صورتش را بوسیده و گفتم : ببخشیدکه شما را ناراحت کردم. یک لحظه...
مینا خانم لبخندی زد و گونه ام را بوسید وگفت : عزیزم تو منو ببخش. حرفی زدم که ناراحتت کردم. حالا برو که رامین منتظرت است.
دوباره گونه اش را بوسیدم و از در حیاط بیرون رفتم . رامین به ماشین تکیه دادهبود و سیگار می کشید و در عالم خودش بود. به طرفش رفتم و گفتم : اینقدر فکر نکن کچلمی شوی.

رامین به خودش آمد . نگاهی به صورتم انداخت. لبخندی زده و گفتم : نکنهپشیمان شدی با من بیرون بروی.
رامین لبخند سردی زد و گفت : از کی تا حالا فکرکردن کچلی میاره؟ و دوم اینکه من هیچوقت از تصمیمی که می گیرم پشیمان نمی شوم.
در حالی که در ماشین را باز می کردم گفتم : ولی من احساس می کنم کمی از موهایسرت کم شده.
رامین داخل ماشین نشست. با نگرانی آینه جلوی ماشین را به طرف خودشکج کرد و دستی داخل موهایش کشید و گفت : دروغ نگو من حتی موهایم ریزش نداره. چطوردارم کچل می شوم.
به خنده افتادم.
رامین متوجه اذیتم شد . لبخندی زده وگفت: لطفا با موهایم شوخی نکن که اصلا خوشم نمیاد. من روی موهایم خیلی حساس هستم.

به خنده افتادم.
از اینکه رامین و مادرش را ناراحت کرده بودم از ته دل خودمرا نمی بخشیدم . و از وقتی فهمیده بودم که رامین فکر می کند که من آرزوی مرگ او رادارم خیلی احساس گناه می کردم و دوست نداشتم رامین این حرف را می زد و یا این فکررا می کرد.
رو به رامین کرده و گفتم : آخ جون نقطه ضعف شما را پیدا کردم.
رامین در حالی که ماشین را روشن می کرد گفت : انگار همه دست به یکی کرده اید تانقطه ضعف هایم را پیدا کنید .
گفتم : خیلی دوست دارم نقطه ضعف دایی محمود راپیدا کنم ولی او خیلی زرنگ است و به این زودی دم به تله نمی دهد.

رامین به خندهافتاد و گفت : دوست داری نقطه ضعف محمود را بهت بگم. با خوشحالی فریاد زدم جدیمیگی؟ تو می دونی او چه ضعفی داره؟
رامین با خنده گفت : آره ولی بهت نمی گم . چون می دانم چه بلایی سرش می آوری.
با دلخوری او را نگاه کردم و صورتم را از اوبرگرداندم.
رامین متوجه شد . لبخندی زد و گفت : قهر نکن . باشه بهت می گم . توهم از وقتی که نقطه ضعف مرا از مادرم شنیده ای چقدر بدجنس شده ای . با لبخند بهرامین نگاه کردم و گفتم : خوب حالا نقطه ضعف دایی محمود عزیزم چی هست؟

رامینزیر لب گفت : وای خدا به داد محمود برس و رو کرد به من و گفت : او از شلغم بد جوریبدش می آید و این موضوع را فقط من می دانم. او از من خواسته به کسی این موضوع رانگویم. ولی در برابر تو من هیچ اختیاری از خودم ندارم.
دو دستم را به هم مالیدمو با خوشحالی گفتم خوب حالا فهمیدم چکار کنم. که دایی هوس نکنه اذیتم کنه.
رامین به خنده افتاد.

با هم به مغازه طلا فروشی رفتیم.
درست پنج دقیقهبه هفت شب بود.
مرد طلا فروش وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت : چه به موقع آمدید.
جواب دادم : آخه چیز عزیزی را پیش شما گرو گذاشته بودم و بعد گوشواره ها وگردنبند را از کیفم درآوردم و روی میز مرد طلا فروش گذاشتم و گفتم : اینها رو وزنکنید و برای خودتان بردارید و اگه کم بود بقیه اش را پول می دهم.
رامین همچنانحرکاتم را زیر نظر داشت.

دست در جیب کتش کرد و اسکناسهای درشت هزار تومانیبیرون آورد و روی میز مرد طلا فروش گذاشت و گفت : آنها را به این خانم پس بدهید . دستبندش را هم بدهید . این تمام پولتان است.
گفتم : نه آقا رامین فکر کنماینطور پولش جور بشه و دستبند را بگیرم.
او اخمی کرد و گفت : قرار شد که سر ماهبه من برگردانی . وبعد دستبند و گوشواره ها و گردنبند را از روی میز برداشت و درجبی کتش گذاشت و گفت : اینها پیش من می مونه تا یک بار به سرت نزنه که آنها رابفروشی.

دسته پول را از روی میز برداشتم . شمردم و پنج هزار تومان به طلا فروشدادم.
رامین با تعجب گفت : مگه نگفتی ده هزارتومان احتیاج داری؟

جواب دادم : پنج هزار تومان پول دستبند و بقیه را برای خودم احتیاج دارم. و پولها را در کیفمگذاشتم. دز همان لحظه طلا فروش گفت : انشاءالله حال پدربزرگتان زودتر خوب شود.
جا خوردم.
رامین با تعجب پرسید : پدربزرگ؟
لبخندی به اجبار زدم و گفتم : آره. آخه مجبور شدم به طلا فروش ردوغ بگویم که پدربزرگم مریض است تا او به مناطمینان کند.

رامین در حالی که در ماشین را باز می کرد گفت : بالاخره تو با اینکارهای خودسرانه ات مرا دیوانه زنجیری می کنی.
دوست داشتم به پیرمرد سر بزنمولی وجود رامین مانع شد.
داخل ماشین ننشستم . سرم را داخل ماشین کردم و گفتم : آقا رامین شما می تونید قدری اینجا بمونید تا من فقط نیم ساعت جایی بروم.
رامینبا حالت عصبی گفت : آخه مادرت تو را دست من سپرده است.
با قهر گفتم : تو هممانند بقیه با من مثل بچه ها رفتار می کنی . منکه بچه نیستم نوزده سال دارم. توروخدا اجازه بده نیم ساعت برم زود برمی گردم.
رامین دودل شد . از ماشین پیاده شدو به طرفم امد و گفت : افسون...
حرفش را قطع کردم و گفتم : تورو جون شکوفهبگذار بروم.
رامین اخمی کرد و گفت : اصلا اجازه نمی دهم بروی .بیا تو ماشینبنشین تا به خانه برگردیم.
خیلی دوست داشتم مادربزرگ و پدربزرگ را ببینم شایدآنها به چیزی احتیاج داشتند.
با قهر کیفم را عقب ماشین پرت کردم و رفتم داخلنشستم.
رامین کنارم ایستاد و سرش را داخل ماشین کرد و گفت : باز که قهر کردی.
با اخم گفتم : انگار دیگه جون شکوفه برات عزیز نیست.
رامین گفت : آره درستفکر کردی. چون جون کس دیگه ای برایم عزیز است که زنده است و نفس می کشه. شکوفه الانیک خاطره شیرین و افسانه است. ولی من عاشق یک حقیقت هستم و دوست دارم عزیزم را درواقعیت داشته باشم و حالا بهت می گم که شکوفه در قلبم جای نداره. چون دوباره عشقواقعی به سراغم آمده است. نه عشقی که هفت سال است دارم آن را به پوچی در سینه حفظمی کنم. عشقی که می دانم آخرش به هیچی منتهی می شود.
با خشم به رامین نگاه کردمو گفتم : آره باید هم فراموشش کنی. شما مردها همه اینطور هستید. مانند طوفان لحظهای می مانید وقتی که طوفان از بین می رود دیگه یادتان می رود که چند لحظه قبل اینطوفان باماها چه کرد و چه خرابیها و ردپاهایی از خودش گذاشت. تو می دونی شکوفه چقدردوست داشت.

با اخم گفت : بس کن طوری حرف می زنی که انگار من خیانت کرده ام.
گفتم : مگه نکردی؟
رامین آهی کشید و گفت : درسته که طوفان از خودش رد پا وخرابیها به جا می گذاره ولی به مرور زمان این رد پا و نشانی های طوفان از بین میرود و زندگی رنگ واقعی خودش را به دست می آورد. این را باید بدانی.
خواستم بهبحث خاتمه بدهم . رو به رامین کرده و گفتم : اجازه بده نیم ساعت جایی بروم زود برمیگردم.
رامین گفت : اصلا حرفش را نزن.
با ناراحتی گفتم : تورو جون من بگذاربروم. به خدا زود برمی گردم.
رامین مکثی کرد و گفت : باشه برو چون جون خودتوقسم دادی بهت اجازه دادم ولی اگه دیر کنی نمی بخشمت و به ساعت نگاه کرد و گفت : ساعت هفت و نیم است درست نیم ساعت دیگه باید اینجا باشی.
با خوشحالی از ماشینپیاده شدم و گفتم : بهت قول می دهم که سر ساعت اینجا باشم.
رامین لبخندی زد وگفت : سعی می کنم خودم را یک جوری سرگرم کنم تا برگردی من همینجا هستم. مواظب خودتباش.
از او جدا شدم وقتی خوب از رامین دور شدم ماشینی گرفتم و به بیمارستانرفتم. بیمارستان نزدیک بود و پیاده هم می شد رفت ولی چون به رامین قول داده بودم کهزودتر برگردم مجبور شدم ماشین بگیرم.
وقتی مادربزرگ مرا دید با خوشحالی به طرفمآمد . با هم روبوسی کردیم . چند عدد کمپوت گرفته بودم . پدربزرگ گفت: دخترم چرازحمت کشیدی هوا داره تاریک می شه . راضی نبودم این وقت شب به اینجا بیایی.
لبخندی زده و گفتم : اتفاقا باید هر چه زودتر برگردم واینکه می خواستم بگم مندیگه نمی گذارم شما به آن خانه نمناک و تاریک بروید اگه خدا بخواهد می خواهم خانهکوچکی برایتان اجاره کنم تا شما راحت آنجا زندگی کنید.پیرزن به گریه افتاد و دوبارهصورتم را بوسید.
پیرمرد در حالی که بی اختیار گریه می کرد گفت : این بهترینهدیه خدا برای ماست. و بعد دستش را رو به آسمان دراز کرد و گفت : خدایا شکرت که اورا به ما هدیه دادی.
جلو رفتم و دست پیرمرد را بوسیدم . اودستی به موهایم کشیدو گفت : فرشته کوچولو هرگز این مهربانیت را فراموش نمی کنم. ولی به خاطر ما خودت راعذاب نده. ما دونفر پیر هستیم و یک پایمان لب گو است.

لبخندی زده و گفتم : اینحرف را نزنید . لطف مادربزرگ بیشتر از این بود. او آبروی مرا جلوی خانواده ام خریدوگرنه آنشب بایستی مسخره دست همه مهمانها مخصوصا دایی محمودم می شدم.
پیرزندستم را گرفت و گفت : اگه نتونستی کاری انجام بدی تورو خدا خودت را ناراحت نکن وعذاب نده.
گفتم : من دیگه باید بروم خیالتان راحت باشه که من می تونم و باید همبتونم و گونه او را بوسیدم و خداحافظی کردم.

جلوی در بیمارستان تاکسی سوار گرفتم و کنار ماشینرامین پیاده شدم.رامین وقتی مرا دید که از تاکسی پیاده شدم عصبانی شد.داخل ماشینرفتم و سلام کردم.
با خشم گفت:این چه مسخره بازی است که در آوردی؟اگه چیز مهمیهست بگو تا من هم بدانم.چرا قایم موشک بازی میکنی؟
گفتم:آخه دوست ندارم کسی چیزیبدونه تا وقتی که خودم بخواهم.
رامین غرغرکنان ماشین را روشن کرد و بطرف خانهرفتیم.بین راه رو به رامین کرده و گفتم:درست مانند پیرمردها رفتار میکنی.خیلی ایرادگیر هستی.
رامین پوزخندی زد و گفت:یعنی از فرهاد بیشتر ایراد میگیرم؟
گفتم:وای نه ، خدا نکنه تو مانند او باشی.فرهاد که راه میره از زمین وآسمان ایراد میگیره.
رامین با لحن سردی گفت:پس خدا به داد تو برسه با اینانتخاب.
سکوت کردم.رامین هم سکوت کرد ولی رنگ صورتش به وضوح پریده بود.
آن شبرامین و خانواده اش بایستی به فرودگاه میرفتند تا به شیراز بروند که برای اسباب کشیآماده باشند.
ساعت یازده شب پرواز داشتند.قرار شده بود دایی محمود ساعت ده شبانها را به فرودگاه برساند.
رامین کلید ماشین را به مسعود داده بود تا اگهاحتیاجی به ماشین پیدا کرد از آن استفاده کند.
موقع خداحافظی رامین به طرفمآمد.رو به او کرده و گفتم:از کمکی که امروز به من کردید خیلی ممنون هستم ، انشاللهبتوانم روزی جبران کنم.
رامین لبخندی زد و گفت:هنوز نمی خواهی دربارۀ این رازچیزی به من بگی؟
لبخندی به او زده و گفتم:هنوز نه.
اخمی کرد و گفت:به مناطمینان نداری؟
جواب دادم:از چشمهای خودم بیشتر بهت اطمینان دارم ولی موضوع رابرایت تعریف نمیکنم.
رامین با شیطنت گفت:من دیوانۀ اون چشمهاهستم.
لحظه ایعصبی شدم.سرم را پایین انداختم و در دلم گفتم:شیطونه میگه حرفی بزنم که او دیگهجرأت نکنه با من اینطور حرف بزنه.ولی به اجبار خودم را نگه داشتم.انها همراه داییمحمود به فرودگاه رفتند.فردا صبح به شرکت رفتم.اقای محمدی منتظرم بود.با خوشروییجلو امد و بعد از احوال پرسی میزم را نشان داد و گفت:از امروز شما در شرکت من کارمیکنید و باید به قوانین اینجا احترام بگذارید و حتما به دستورات من عملکنید.
لبخندی زده و گفتم:چشم قربان.
صورتش گلگون شد و لبخندی زد و به اتاقشرفت.
بیشتر به تلفنها جواب میدادم و لیست اسامی کسانی که قرار ملاقات با رییسداشتند را در دفتری مینوشتم و یا لیست خریدهای شرکت از کارخانه های داروسازی راردیف میکردم و به دست رییس میدادم.ساعت یازده صبح بود که خواستم با فرهاد صحبتکنم.مادر فرهاد گوشی را برداشت.بعد از احوال پرسی با شیما صحبت کردم او خیلی خوشحالبود.بعد از کلی صحبت کردن شماره تلفن دفتر فرهاد را از او گرفتم.وقتی به دفتر کاراو زنگ زدم دختری گوشی را برداشت.حدس زدم منشی او است.گفتم:با آقای وکیل کاردارم.جواب داد:اقای وکیل امروز کسی را نمی پذیرند.گفتم:شما لطف کنید به ایشونبگویید کسی پای تلفن است که شما بی صبرانه منتظرش هستید.
صدای منشی گرفته شد ،معلوم بود بغض کرده است.گفت:گوشی دستتان.بعد از چند دقیقه صدای فرهاد در گوشیپیچید.قلبم به شدت شروع به زدن کرد.هجوم خون را در صورتم حس میکردم.او گفت:الوبفرمایید؟
گفتم:سلام.حالت چطوره؟
فرهاد با لحن سردی گفت:تواز کجا میدونی کهمتتظرت هستم؟
گفتم:از اونجایی که امدی و گوشی را برداشتی!
با لحن تمسخرآمیزیگفت:ولی فکر نمیکردم سرکار عالی باشی.
گفتم:آخه تو به جز من به کس دیگه ای علاقهنداری.
خنده تمسخرآمیزی سرداد و گفت:تو دختر خوش خیالی هستی که فکر کردی دوستتدارم.
یک لحظه تنم یخ کرد ، حرفهای فرهاد را باور نمیکردم.به اجبار خونسردی خودمرا حفظ کرده و گفتم:اشکالی نداره دوست داشتن یک طرفه خودش دنیایی داره.خدانگهدار ومحکم گوشی را روی شاسی گذاشتم.بغض کرده بودم ولی نمیتوانستم گریه کنم.کمی جلویپنجره راه رفتم و دوباره خودم را مشغول کار کردم.
ساعت 3 بعد از ظهر شرکت تعطیلمیشد.وقتی تعطیل شدم یک راست به بیمارستان رفتم.پدربزرگ می بایست دو هفته دربیمارستان بستری میشد و من فرصت زیادی برای پیدا کردن خانه نداشتم.به چند بنگاهمعاملات ملکی سر زدم ولی همه جا پول پیش زیاد می خواستند و من نداشتم.تا یک هفتهوقتی از سر کار مرخص میشدم به بنگاه ها سر میزدم و در ساعت هفت شب به خانه میامدم.دیگر خسته شده بودم.پنجشنبه بود که اقای محمدی پیشم امد و گفت:شما چرا مدتیهکه ناراحت هستید و خیلی خسته به نظر میرسید.نکنه کارهایتان سنگین است؟من نگرانتانهستم.گفتم:چیزی نیست فقط کمی خسته هستم.اقای محمدی پرسید:چرا خسته هستید؟مگه مشکلیدارید؟نگاهی به ان صورت کوچولو و چشمان ژاپنی اش نگاه کرده و گفتم:به شرطی به شمامیگویم که به اقا رامین در این باره نگویید.بعد ماجرای خانه را برایش تعریف کرده وگفتم:یک هفته است که دنبال خانه میگردم ولی بی فایده است.اقای محمدی لبخندی زد وگفت:چرا این موضوع را زودتر به من نگفتید؟من یک خانه تمیز ولی نقلی دارم که خیلی همبا صفا و زیبا است.من بیشتر از حیاط ان خانه خوشم امد که انرا خریدم.چون مانند یکبهشت زیبا میمونه.اگه مایل باشید خانه را نشانت بدهم؟
از خوشحالی فریادی کشیدمولی سریع خودم را جمع و جور کردم و معذرتخواهی کردم.او لبخندی زده و
گفت:پسامروز بعد از ظهر از ساعت کار با هم به دیدن خانه میرویم.
با خوشحالی قبولکردم.بعد از ساعت کار با همدیگر به انجا رفتیم.
وقتی در خانه را باز کرد اززیبایی انجا لذت بردم.چقدر قشنگ بود.گفتم:وای چقدر اینجا زیباست.مانند یک رویامیمونه.
درختان سر به فلک کشیده ، بیدهای مجنون ، گلهای لاله عباسی ، گلهای پیچککه به تمام در و دیوار خانه چسبیده بودند.گلهای رز و گلهای شب بو.بوی گل همه جاپیچیده بود.اینقدر غرق تماشا شدم که یادم رفت با کی امده ام و در کجا هستم.صدایاقای محمدی مرا به خودم اورد.او گفت:حالا تشریف بیاورید داخل خانه را همببینید.
داخل خانه شدم.دو اتاق خواب آبی رنگ و گچ بری شده و تمیز بود.یک حمامکوچک و یک دستشویی گوشه اتاق داشت.آشپزخانه نسبتا کوچکی که تمام کابینت شده بود بهچشم می خورد.پرسیدم اجاره اینجا چقدر است؟او لبخندی زد و گفت:اصلا حرفش را نزن.منهمینجوری این را به شما میدهم تا استفاده کنید.
گفتم:آخه من که نمی خواهم اینجازندگی کنم.با تعجب پرسید:پس شما برای کی این را می خواهید؟!گفتم:برای پدربزرگ ومادربزرگم.
لبخندی زد و گفت:انها هم از شما هستند.فرقی نمیکنه.
گفتم:اگهاجاره اینجا را نگویید من قبول نمیکنم.وقتی اصرار مرا دید گفت:باشه میگویم.بعدمبلغی پایین تر از قیمتش گفت.گفتم:ولی بیشتر از این می ارزد!
لبخند ملایمی زد وگفت:گفتم که من به پولش احتیاجی ندارم.ولی چون شما اینقدر اصرار می کنید من هم یکچیزی گفتم.
تشکر کردم.آقای محمدی مرا جلو خانه مان پیاده کرد.وقتی پیاده شدمگفتم:اگه میشه موضوع پدربزرگ و مادربزرگم را به کسی ، حتی اقا رامیننگویید.
نگاهی پر سوال به صورتم انداخت.لبخندی زد و گفت:حتما.به من اطمینانکنید.بعد خداحافظی کرد و از من دور شد.
وقتی داخل خانه شدم مادر خبر داد کهقراره پروین خانم امشب برای شام به خانۀ ما بیاید.
خیلی خوشحال شدم و از اینکهبعد از یک هفته فرهاد را می دیدم ، از ته دل بی قرار بودم و گفتم:چطور شد انها میخواهند برای شام بیایند؟
مادر جواب داد:ساعت پنج بود که پروین خانوم زنگ زد وگفت که بعد از شام می خواهد به خانه ما بیاید و در باره تو با ما صحبت کند و من همگفتم که حتما برای شام بیاید تا دور هم باشیم.با رفتم مینا خانوم من خیلی تنها شدهام.اصرار کردم پروین خانوم با خانواده اش برای شام به خانه ما بیایند.
خیلی خستهبودم.به ساعت نگاه کردم هشت شب بود.به حمام رفتم و دوش گرفتم تا خستگی از بدنمبیرون کنم.وقتی روی تخت دراز کشیدم خوابم برد.
با صدای نواختن به در بیدارشدم.خمیازه کشیدم.مادر وارد اتاقم شد و با عجله گفت:پاشو بیا برون الان نیم ساعتمیشه که فرهاد با خانواده اش امده اند.
گفتم:خب چرا زودتر بیدارمنکردید؟
مادر گفت:اول اومدم ولی غرق خواب بودی دلم نیامد بیدارت کنم.پروین خانومو شیما مدام از من سراغ تو را میگیرند.
با خستگی بلند شدم.احساس میکردم به خوابخیلی احتیاج دارم.جلوی اینه خودم را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.به پذیراییرفتم.سلام کردم و بطرف شیما و پروین خانوم رفتم و با انها روبوسی کردم.فرهاد خیلیسرد با من احوال پرسی کرد و من سعی کردم با او خیلی بی تفاوت و خونسرد رفتارکنم.
شیما لبخندی زد و گفت:چقدر خسته به نظر میرسی.ببینم از کار شرکت راضیهستی؟
گفتم:اجازه بده کنارت بنشینم بعدا منو سین جیم کن.
فرزاد گفت:این یکیاز عادت های شیما است که باید هر چه زودتر خبرها را به دست بیاورد.
لبخندی زده وگفتم:ترک عادت موجب مرض است و میدانم شیما نمیتونه این عادت بد را ترککنه.
مسعود چشم غره ای به من رفت و بعد رو به فرزاد کرد و گفت:به نظر من شیماخانوم خیلی از افسون جان بهتره ، اگه شما به جای من بودید این را خیلی خوب متوجهمیشید و تحمل کردن یک خواهر خودسر برایتان...
حرف مسعود را قطع کرده و گفتم:لطفاشما نظر ندهید.هر کس عیبی داره.کاری نکن عیبهای خودت را رو کنم.رو کردم به شیما وگفتم:یک رییس خیلی خوب و مهربان دارم که خیلی به من لطف دارد و اینکه خیلی از محیطکارم راضی هستم.
پروین خانوم گفت:خدا را شکر.اگه راستش را بخواهید...
در همینلحظه زنگ در به صدا در امد و دیی محمود وارد اتاق شد.همه به احترام بلند شدند.داییکمی سرد با من برخورد کرد که خیلی تعجب کردم.
وقتی دوباره همه دور هم نشستیمپروین خانوم شروع به مقدمه چینی کرد و درباره ازدواج صحبت کرد و رو کرد به من وگفت:دخترم غرض از مزاحمت این بود که من از روز اولی که شما را دیدم خیلی مهرت دردلم نشست.همینطور در دل فرهاد و خاوناده ام و خیلی دوست دارم ک ه عروس گل خودمشوی.بهت قول میدهم فرهاد شما را خوشبخت کنه.
در حالی که صورتم سرخ شده بود سرمرا پایین انداختم.
فرهاد هم سرخ شده بود.
دایی محمود لبخندی زد و گفت:چه بدموقع رسیدم.درست موقع سرخ شدن خواهر زاده ی عزیزم سر رسیدم.
همه زدند زیرخنده.فرهاد سکوت کرده بود.
مادر خیلی پکر بود ولی به اجبار لبخند میزد گفت:اگهشما اجازه بدهید برای خواستگاری عموهای افسون جان اینجا باشند.هر چه باشه عمهایش حقپدری به گردن او دارند.
پروین خانوم گفت:میدانم.من فقط می خواستم خیالم از بابتافسون جان راحت بشه که تمایل به این وصلت دارد یا نه؟
همه سکوت کردند تا من حرفبزنم.
در حالی که عرق های صورتم را پاک میکردم گفتم:والله من الان نمیتوانم جوابقطعی را به شما بدهم.اصلا انتظار نداشتم که امشب شما بخاطر این موضوع اینجا امدهباشید.بخاطر همین غافلگیر شده ام.
شیما با خنده گفت:این عجله از طرف فرهادبود.
مادرم گفت:افسون جان لطفا جواب پروین خانوم را بده چون من نمیتونم از بابتتو حرفی بزنم.
نفس بلندی کشیدم که بتونم کمی از دلهره ام بکاهم و گفتم:نمیدونمچی بگم؟ارام بلند شدم به اتاقم رفتم.
لحظه ای بعد مسعود به اتاقم امد و کنارمنشست و گفت:چرا جواب انها را نمیدهی؟ما که میدانیم تو به فرهاد علاقه داری پس چراجواب خواستگاری را نمیدهی؟
با ناراحتی اهی کشیدم و گفتم:ولی احساس میکنم مارد ازاین خواستگاری ناراحت است.او را مین را خیلی دوست دارد.نمیدانم چکار کنم!
مسعوددستش را روی شانه هایم گذاشت و مرا بطرف سینه اش کشاند.سرم را روی سینه اش گذاشتم وبوسه مسعود را روی سرم حس کردم.
مسعود گفت:خواهر کوچولوی من به قلبت مراجعه کن وحرف ان را بشنو.ما راضی نیستیم که تو بر خلاف میلت با کسی که دوستش نداری ازدواجکنی.میدانم که برای مادر سخت است ولی او راضی به ناراحتی تو نیست.
سرم را بلندکردم و به صورت مسعود چشم دوختم و گفتم:نظر تو دربارۀ فرهاد چیست؟من دوست ندارمبرخلاف میل خانواده ام ازدواج کنم.
مسعود لبخندی زد و گفت:فرهاد و رامین برایماندر یک سطح هستند.هر دو انسانهای با شخصیتی هستند و اصلا نمیشه به این دو ایرادگرفت.در زیبایی صورت هر دو به یک اندازه هستند و از نظر شغلی هم همینطور.پس خیلیسخت است بین این دو یک نفر را انتخاب کرد و این تصمیم با تواست که نفوذ یکی از ایندو را در قلبت ببینی.
ارام و با خجالت گفتم:من به رامین هیچ احساسی ندارم.همهاین را خوب میدانند.
مسعود گفت:به فرهاد چطور؟
سرم را پایین انداختم وگفتم:دوستش دارم.همانطور که تو شیما را دوست داری.ولی نمیتونم جلوی انها جوابیبدهم.بهتره این مأموریت را تو به عهده بگیری.
مسعود پیشانی ام را بوسید وگفت:بهتره به موضوع کمی بهتر نگاه کنیم.فردا قراره به جاده چالوس برویم.انجا بیشتربا فرهاد برخورد داریم و می توانیم بهتر او را بشناسیم.از کنارم بلند شد و گفت:بیابرویم سفره را می خواهیم پهن کنیم.امشب جوابی به انها نمیدهیم و سعی میکنم موضوعاین خواستگاری را عوض کنم.
با هم بیرون رفتیم و من به اشپزخانه رفتم.وقتی میخواستم از سر حوض حیاط اب بردارم دیدم فرهاد داره دست و صورتش را میشوید.رفتم سرشیر اب و در پارچ اب ریختم.فرهاد سرش را بلند کرد ، نگاهی به صورتم انداخت وگفت:انگار محیط کار شما را افاده ای کرده است.خیلی خودت را میگیری!
در حالیکهشیر اب را میبستم گفتم:با شما باید اینطور برخورد کرد.مگه یادت رفته با من پشت تلفنچطور برخورد کردی؟
فرهاد بطرفم امد و گفت:چرا اینقدر برای جواب دادن به مادرمطفره میروی؟نکنه پشیمان شده ای؟!
جواب دادم:نخیر.ولی حرکاتت مرا دو دلمیکند.برای جواب دادن سر دو راهی میمونم.
فرهاد پوزخندی زد و گفت:انگار تو یادترفته جلوی رامین و خانواده اش چطور شخصیتم را زیر سوال بردی؟اصلا فکرش را نمیکردمبا من جلوی ان همه ادم اینطور برخورد کنی و حالا دست پیش گرفتی تا عقب نیفتی؟وادامه داد:لطفا به مادرم جواب بده ، نمی خواهم دست خالی از اینجا بروم.بعد پارچ ابرا از دستم گرفت و داخل خانه شد.
سر سفره و آخر غذایم بود که رامین زنگ زد وخواست که با من صحبت کند.فرهاد نگاهی سنگین به صورتم انداخت.بلند شدم و بطرف تلفنرفتم.


T I N A 05-23-2010 08:51 AM

صدای متین ودلنشین او را شنیدم که گفت : سلام خانوم مرموز.
خیلی گرم با هم صحبت می کردیم. از زحماتی که برایم کشیده بود خیلی تشکر کردم. یک لحظه چشمم به فرهاد افتاد کهناراحت روی مبل نشسته بود و سیگار می کشید. خواستم کمی جواب حرکات تند و خشنش رابدهم . گفتم : آقای محمدی خیلی به من لطف داره و مانند پروانه دورم می چرخه. واقعاممنونم که ایشون را به من معرفی کردید. رئیس خیلی مهربانی است.
رامین گفت : تورو خدا دیگه اون بیچاره را بدبخت نکن گناه داره.
لبخندی زده و گفتم : اون مردواقعا خوبی است . من به او احترام می گذارم. شما هم اینقدر دلواپس او نباش.
رامین به خنده افتاد.
گفتم : راستی آقا رامین اگه می شه یک قاب عکس خاتمکاری شده برایم بیاور. می خواهم به خاطر لطف آقای محمدی آن را به او هدیه بدهم. اومرد خیلی پاکی است.
رامین گفت : باشه حتما می آورم . چیز دیگه ای نمی خواهی؟
جواب دادم : نه فقط سلامتی شما را از خدا می خواهم.
رامین آهی کشید و آرامگفت : جدی می گی یعنی باور کنم که تو به من هم فکر می کنی.
لبخندی زده و گفتم : آره. باید باور کنی . چون هر چی باشه تو شوهر خواهرم هستی و شکوفه...
رامین بالحنی محکم و جدی گفت : افسون خواهش می کنم . منکه بهت گفتم که ...
حرفش را قطعکرده و گفتم : باشه باشه می دانم او را از قلبت بیرن رفته است دیگه حرفش را نمیزنم.
رامین با صدای گرفته ای گفت : ببخشید که مستقیما بهت گفتم که دیگه شکوفهدر قلبم جایی نداره ولی می خواستم حقیقت را بهت گفته باشم او یک خاطره است خاطرهشیرین و به یاد ماندنی . فقط به یاد ماندنی.
صدایش می لرزید . آرام گفتم : کارینداری؟ انشاءالله کی به تهران برمی گردید.
رامین جواب داد : تا یکی دو هفتهدیگه اسباب کشی می کنیم و دیگه مجبور هستی هر روز مرا ببینی.
با لحن جدی گفتم : مجبور نیستم . دیگه این حرف را نزن.
رامین گفت : باشه . دیگه حرف نمی زنم وحرفهایت را با جان و دل باور می کنم . خدانگهدار.
فرهاد به حیاط رفته بود.
مسعود و دایی محمود چشم غره ای به رفتند تا مکالمه با رامین را کوتاه کنم. خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم.
با رفتن فرهاد به حیاط همه به حیاط رفتند تادور هم روی نیمکت بشینند. چراغهای توی حیاط را روشن کرده بودند .
به خاطر اینکهفرهاد را از ناراحتی دربیاورم یک استکان چای ریختم و برایش تو حیاط بردم و جلویشگذاشتم.(عجب رویی داره این دختره شیطونه می گه...)
دایی که می خواست فرهاد راکمی اذیت کند گفت : خدا شانس بده پس ما آدم نیستیم که چایی برایمان نیاوردی. فرهاداز تو خاستگاری کرده است که اینطور بهش می رسی.
در حالی که سرخ شده بودم گفتم : ای وای ببخشید اصلا حواسم نبود.
فرهاد چایی را جلوی دایی محمود گذاشت و گفت : دایی جان شما میل کنید. من چایی نمی خورم. و بعد از تعارف زیاد فرهاد چای را جلویدایی گذاشت.
پروین خانم گفت : راستی قراره فردا به جاده چالوس برویم باید صبحزود برویم تا برای ناهار آنجا باشیم.
گفتم : من فردا می خواهم در خانه کمیاستراحت کنم خیلی خسته هستم.
یکدفعه فرهاد با اخم نگاهم کرد و گفت : بی خودخودت را لوس نکن تو باید بیایی.(چایی نخورده پسر خاله شد)
همه از این طور حرفزدن فرهاد جا خوردند. خود فرهاد هم یکه خورد و آرام گفت : ببخشید که اینطور رک حرفزدم. یک لحظه از کوره در رفتم.
همه زدند زیر خنده.
فرهاد سرخ شده و سرش راپایین انداخت.
پروین خانم گفت : فرهاد جون راست می گه. عروس خوشگلم اگه نیاد کهبه ما و مخصوصا به فرهاد جان خوش نمی گذره.
لبخندی زده و گفتم : باشه به خاطردایی محمود حتما می آیم.
دایی با تعجب نگاهم کرد و گفت : به خاطر من ؟
شیماگفت : داره غیر مستقیم حرف می زنه . شما دیگه چیزی نگو.
دوباره شلیک خنده بلندشد.
از کنار آنها بلند شدم و به اتاقم رفتم. از پنجره فرهاد را دیدم که صورتشگلگون شده است و در فکر فرو رفته. به آشپزخانه رفتم . برای خودم چای ریختم و رویمیز داخل آشپزخانه گذاشتم. در همان لحظه فرهاد داخل آشپزخانه شد و روبه رویم نشست . بدون اینکه به او حرفی بزنم چای را جلوی او گذاشتم.
فرهاد همچنان نگاهم می کرد . یکدفعه گفت : تو چرا دوست داری مرا ناراحت کنی.
جواب دادم این چه حرفیه . یعنی من نمی تونم با شوهر خواهرم صحبت کنم . آخه هیچ عیبی نمی بینم.
فرهاد کمیصدایش را بلند کرد و با حالت پوزخند گفت : شوهر خواهرم . تو خودت خوب می دونی کهاون تو را به چشم خواهر زن نگاه نمی کنه . او تو را دوست دارد. این را خودت بهتر ازهمه می دانی.
منهم صدایم را بلند کردم و با عصبانیت گفتم : ولی من فقط او را بهچشم شوهر خواهر می بینم .
فرهاد سرش را میان دو دستش گرفت و من یکدفعه چشمم بهدستش افتاد . خراش عمیقی که دیگه زخمش کهنه شده بود روی مچ دستش بود.
با نگرانیپرسیدم : دستت چی شده ؟ جای چنگ است ؟
فرهاد سرش را بلند کرد . لبخندی زد و گفت : چقدر خودت را باهوش می دانی.
با اخم گفتم : راستش را بگو چی شده؟
فرهادلبخندی زد و گفت : اگهچیزی که ذهن منحرف تو را مشغول کرده است باشه چی کار می کنی؟
سکوت کردم و بلند شدم تا برای خودم چای بریزم.
فرهاد خنده ای کرد و گفت : ای دختره حسود. حالا اینطور اخم نکن . وقتی تو برایم هفته قبل زنگ زدی و به منشیگفتی کسی که همیشه منتظرش هستی پشت تلفن است با سرعت از پشت میز بلند شدم . چونخیلی دلم برایت تنگ شده بود دستم به لبه میز گرفت و بدجوری پاره شد. توجهی نکردمیکدفعه یادم افتاد که تو حتما از شرکت زنگ می زنی. تمام شوقم از بین رفت.
پوزخند عصبی زده و گفتم : چقدر هم با من خوب صحبت کردی.
فرهاد لبخندی زد وگفت : می خواستم عکس العمل تو را ببینم . در صورتی که وقتی گوشی را گذاشتم خیلی ازرفتارم ناراحت شده بودم و ادامه داد : افسون خیلی دوست دارم تمام توجهت فقط به منباشد.
چشم غره ای به او رفتم و گفتم : چقدر پرتوقع هستی. راستی فرهاد می خواهمشیما را از شما خواستگاری کنم.
فرهاد خنده ای کرد و گفت : برای مسعود.
بااخم گفتم : آره مگه عیبی داره که داری می خندی.
فرهاد گفت : نه عیبی نداره . ولی تا وقتی تو جواب خواستگاریم را ندهی اجازه نمی دهم شما از خواهرم خواستگاریکنید.
گفتم : ولی مادرت که مرا عروس خودش می داند.
فرهاد لبخندی زد و گفت : آره چون چه بخواهی و چه نخواهی عروسش هستی.
با اخم گفتم : آخه هنوز درس من تمامنشده است. و اینکه می خواهم حتما دانشگاه بروم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت وگفت : ولی من از زن شاغل خوشم نمی آید و ادامه داد : و اینکه شیما هم مانند تو هنوزباید درس بخواند . شیما هیجده سال دارد و می تونه خودش برای زندگی خودش تصمیمبگیره. ببینم شیما از دام شما خبر داره.
لبخندی زده و گفتم : آره . می دونه کهاز هر دستی بده از اون دست می گیره.
فرهاد با ناراحتی گفت : پس خودتان همه کارکرده اید. و ما را ...
سریع حرفش را قطع کردم و گفتم : نه ناراحت نشو . هنوزشیما جوابی به من نداده است.
فرهاد با دلخوری گفت : ولی از حرکاتش پیداست کهچقدر راضی به این ازدواج است و بعد آرام حبه قندی به طرفم پرت کرد و گفت : همه اینآتیش ها زیر سر تست.
گفتم : مگه عیبی داره که می خواهم خواهرت را شوهر بدهم.
لبخندی زد و گفت : فقط از بی عرضگی شیما حرصم درآمده است. که چرا مانند تواینقدر برای شوهر کردن ناز نمی کنه. تا آقا مسعود بفهمد که من الان دارم چی می کشم . وادامه داد : من با ازدواج مسعود و شیما مخالفتی ندارم.
ذوق زده شدم و گفتم : پس قرار خواستگاری را بگذاریم.
فرهاد خنده بلندی سر داد و گفت : حالا چه عجلهای داری. هر وقت تو جوابم را دادی بعد می توانید به خواستگاری بیایید.
گفتم : ولی من حالا حالاها تصمیم به ازدواج ندارم.
فرهاد نگاه جدی به صورتم تنداخت وگفت : پس چرا اجازه دادی دوستت داشته باشم.
گفتم : به خاطر اینکه من همدوستت... و بعد سکوت کردم .
فرهاد لبخندی زد و گفت : بدجنس کوچولو نمی خواهیحرفت را تمام کنی.
رو کردم به فرهاد و گفتم : ولی تا آن موقع دل برادر عزیز منمیمیره.
فرهاد گفت : فقط داداش سرکار دل داره و من بیچاره دل تو سینه ندارم.
لبخندی به او زده و گفتم : خیلی لجباز هستی و بعد چای خودم را سر کشیدم. وفرهاد در حالی که به صورتم نگاه می کرد چای خودش را آرام خورد.
لبخندی به اوزدم . فرهاد آرام دستش را جلو آورد و خواست که دستش را روی دستم بگذارد که شیماوارد آشپزخانه شد و او سریع خودش را جمع و جور کرد.
شیما گفت : شما دو نفر چرااینجا نشسته اید. همه بیرون نگران شما هستند و رفت پشت فرهاد ایستاد. دو دستش راروی شانه های فرهاد گذاشت و گفت : داداش عزیزم اینقدر زن داداشم را اذیت نکن. بگذاراو از آشپزخانه بیرون بیاید . چرا او را اینجا گروگان گرفته ای.
فرهاد دستش راروی دست شیما گذاشت و گفت : تورو خدا خواهر جان کمی این دختر را نصیحت کن. او دارهکم کم دیوانه ام می کنه. مدتی هست که اصلا نتوانستم در دفترم کار کنم. موکلهایم همهاز دستم ناراحت هستند. نمی توانم به پرونده ها رسیدگی کنم . تمام فکرم را این دوستعزیزت به هم ریخته است . لطفا منو از دست این بانوی بیرحم نجات بده که داره زره زرهوجودم را مال خودش می کنه.
سرخ شدم در حالی مه بلند می شدم گفتم : دیگه داریزیاد غلو می کنی . اینقدرها هم بی رحم نیستم . حالا پاشو برویم بیرون که الان همهمی ریزند اینجا.
فرهاد خنده ای کرد و بلند شد. هر سه به حیاط رفتیم. پروین خانمتا مرا دید گفت : بیا عروس گلم . بیا کنارم بشین.
با خچالت رفتم کنارش نشستم. نگاهی به صورت افسرده مادر انداختم . می دانستم که او از این ناراحت است که منفرهاد را به رامین ترجیح داده ام. ولی از نظر خودش چیزی به من نمی گفت .
داییمحمود نگاهی به صورتم انداخت و گفت : از محیط کار خودت راضی هستی.
گفتم : آره . برای سرگرمی و اوقات فراقت خوب است. از بی کاری بهتر است.
دایی با پوزخند گفت : شنیده ام ساعت کار تو تا ساعت سه بعد از ظهر است ولی تو ساعت شش به خانه می آیی.
در همان لحظه رنگ صورت فرهاد به وضوح پرید.
مادر با خشم گفت : از ساعت سهتا شش تو کجا می روی.
جا خورده بودم و رنگ صورتم به وضوح پریده بود.
با منمن گفتم : اضافه کاری می مانم.
دایی با عصبانیت گفت : دروغ نگو . من مدت یکهفته است که ساعت چهار به شرکت شما می آیم ولی تو را آنجا ندیدم. و فقط امروز دیدمتکه همراه آقای محمدی سوار ماشین شدی. به دنبالت آمدم ولی از شانس بد پشت چراغ قرمزگیر افتادم.
نمی دانستم چه بگویم. آشکارا دستم می لرزید.
فرهاد در حالی کهخودش را به اجبار کنترل می کرد آرام پرسید : با آقای محمدی کجا می رفتی.
نگاهیبه صورت زیبایش انداختم . از ناراحتی قرمز شده بود.
گفتم : هیچ کجا. آقای محمدیپیشنهاد داد که با هم به یک رستوران برویم و درباره پرونده ها صحبت کنیم.
فرهادگفت : دروغ می گویی . من از چشمهایت دروغ را می خوانم.
رو به دایی کرده و گفتم : دایی جان کاش در این مورد تنها با من صحبت می کردی . شما دارید شک و تردید در دلهمه می اندازید.
دایی با خشم گفت : آخه باید آقا فرهاد بداند که از چه کسیخواستگاری می کنه. هر چی باشه تا چند وقت دیگه نامزد هم هستید . پس اینجا کسی غریبهنیست که من تنها با تئ صحبت کنم.
با حالت عصبی گفتم : من نمی تونم در این موردبا کسی صحبت کنم. این به خودم مربوط است که کجا می روم. و خیالتان راحت باشد کهآقای محمدی به من نظری ندارد و سریع بلند شدم.
مسعود جلوی مرا سد کرد . نگاهیبه صورتم تنداخت و با ناراحتی گفت " تازگیها خیلی خودسر شده ای . انگار زیاد تو راآزاد گذاشته ام.
با اخم به اتاقم رفتم.
شیما به اتاقم آمد . با ناراحتیگفتم : نمی دونم چرا هیچ وقت خدا نمی خواهد که من یک روز شاد باشم. بالاخره موضوعیپیش می یاد که لحظه شادم به ناراحتی و جنگ اعصاب تبدیل شود.
شیما کنارم نشست وگفت : لااقل موضوع بیرون رفتنت را برای من تعریف کن. من و تو دو دوست هستیم.
گفتم : به خدا نمی تونم وگرنه مسخره دست همه می شوم.
شیما دستم را گرفت وگفت : پس باید تمام حرکات اطرافیان را تحمل کنی. چون آنها فکرهای دیگری درمورد تومی کنند.
در همان لحظه فرهاد شیما را صدا زد . با هم از اتاق خارج شدیم و آنهاخداحافظی کردند و رفتند.
با دلخوری به دایی نگاه کردم. او به طرفم آمد و گفت : افسون من به تو ایمان دارم ولی اگه چیزی هست به ما بگو چرا قایم موشک بازی می کنی.
گفتم : چیز مهمی نیست که شما می خواهید خبردار شوید و خیلی سرد به دایی شب بخیرگفتم و به اتاقم رفتم.
ساعت 9 صبح بود که فرهاد و خانواده اش به خانه ما آمدندتا با هم به جاده چالوس برویم.
من آرام آرام آماده می شدم و فرهاد زیر چشمینگاهم می کرد. خونسرد کار خودم را می کردم.
فرهاد غیر مستقیم گفت : لطفا زودباشید دیر شده است . به ناهار نمی رسیم.
دلم بد جوری برای پیرمرد شور می زد . با خودم گفتم : امروز روز ملاقات است . آن بیچاره ها چشم به راهم هستند. ای کاشخانه بودم تا می توانستم بهانه ای جور کنم و به دیدنشان بروم. به بیرون نگاه کردمهمه منتظر من جلو در ایستاده بودند.
آرام گوشی تلفن را برداشتم و به بیمارستانزنگ زدم. بعد از لحظه ای صدای ضعیف مادر بزرگ را شنیدم. احوال پرسی کردم و گفتم : امروز نمی توانم به دیدنشان بروم . قبول کرد. گفتم : تورو خدا مراقب خودتان باشید . من فردا حتما به دیدنتان می آیم. دوستت دارم. فردا منتظرم باش. حتما می آیم.
درهمان لحظه فرهاد را جلوی در اتاق دیدم. سریع خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم. وقتیخواستم از کنار او رد شوم دستش را جلو رویم سد کرد و گفت : با کی صحبت می کردی؟
....

T I N A 05-23-2010 08:53 AM

نگاه سردی به صورتش انداختم.از خشم عضله های صورتشمیلرزید.
گفتم:این به خودم مربوط است.
با خشم در را بست.لحظه ای جا خوردم واز خشم او ترسیدم.گفتم:دیر شده باید برویم.
فرهاد با عصبانیت گفت:چیزی که به تومربوط باشد به من هم مربوط است.
گفتم:با دوستم صحبت میکردم.
پوزخندی زد وگفت:از کی تا حالا به دوستانت میگی که دوستشان داری؟
در حالی که در را بازمیکردم گفتم:خیالت راحت باشه که من فقط به هم جنسهای خودم دوستت دارم میگویم.
پسلطفا فکرهای ناجور نکن که اصلا خوشم نمی اید.
فرهاد با اخم گفت:ولی من از اینراز لعنتی سر در میاورم.به سرعت از اتاق خارج شد.
بلوز و شلوار سفید پوشیدم و بایک رُبان سفید موهایم را جمع کردم و کتانی سفید به پا کردم و به راهافتادم.
شیما با دیدن من گفت:وای چقدر خوشگل شدی.عجب زن داداشی.
فرهاد با خشمحرف شیما را قطع کرد و گفت:زودتر سوار شو دیر شده است.
گفتم:جوانها با داییمحمود بیاییند و مادرها با اقا فرهاد.
فرهاد با لحن سردی گفت:نه.هر کس سوارماشین خودش بشود.
پروین خانم اعتراض کرد و گفت:من پیش منیر خانوم مینشینم.
فرهاد گفت:آخه مادر...
پروین خانم حرفش را قطع کرد و گفت:آخه نداره ،همین که گفتم.و ادامه داد:افسون جان و مسعود جان با شما می ایند و ما هم با اقامحمود.
گفتم:اخه دایی محمود تنها میمونه.پس من همراه دایی محمود می ایم.
شیماسریع گفت:نخیر تو باید همراه من باشی.فرزاد با اقا محمود می اید.دوست دارم که تو باما باشی.
فرزاد سریع داخل ماشین دایی محمود نشست تا من اعتراض نکنم.
من وشیما عقب ماشین فرهاد نشستیم و مسعود کنار فرهاد نشست.اصلا به فرهاد توجهینمیکردم.احساس میکردم که فرهاد از آینه جلوی ماشین هر چند لحظه یک بار نگاهممیکند.بیشتر به بیرون نگاه میکردم و آرام بودم.فرهاد نوار ملایمی در ضبط ماشینگذاشت و مسعود با او دربارۀ تظتهراتی کع تازگیها در کشورمان به وجود امده بود صحبتمیکرد.مدتی بود که سر و صداهایی مانند زمزمه در کوچه و خیابان به گوش میرسید و میگفتند که می خواهد حکومت شاهنشاهی برکنار شود ولی همه را در حد شایعهمیدانستیم.وقتی به جاده چالوس رسیدیم کنار رودخانۀ پر از آب بساطمان را پهنکردیم.روز جمعه بود و انجا مملو از جمعیت بود.شلوغی آنجا آدم را سر شوق میآورد.جوانها فوتبال یا والیبال بازی میکردند و مادرها و پدرها در تدارک غذابودند.دخترها و پسرهایی که نامزد بودند با هم قدم میزدند و صحبت میکردند.
همینکه وسایلمان را پهن کردیم و نشستیم یک خانواده کنار بساط ما جا گرفتند و انها هموسایلشان را پهن کردند.فرهاد با دیدن انها دگرگون شد و گفت:اینجا زیاد مناسب نیست وبهتره به جای دیگری برویم.پروین خانم سریع اعتراض کرد و مادر هم گفت که خستهاست.وقتی فرهاد دید که همه ناراحت هستند دیگه اصرار نکرد.خانواده ای که کنارمان جاگرفته بودند دو تا دختر داشتند و دو تا پسر.پسرها یکی هم سن مسعود و دیگری هم سنفرهاد بودند.(سنشون رو از کجا تخمین زدی؟!D
نیم ساعت بعد آنچهار نفر خواهر و برادر بلند شدند و شرو کردند به والیبال بازی کردن.مسعود هم بافرهاد شطرنج بازی میکرد و من و شیما بازی آن خواهر و برادرها را نگاه میکردیم.داییمحمود با فرزاد حرف میزد.یکدفعه یکی از دخترها بطرف ما امد و رو کرد به شیما وگفت:اگه مایلید شما هم بیایید با ما والیبال بازی کنید.عده ی ما کم است نفرات زیادباشد بهتر است.من و شیما نگاهی به هم انداختیم و لبخندی زدیم.رو به ان دختر کرده وگفتم:با کمال میل با شما بازی میکنیم.سریع هر دو بلندشدیم.در همان لحظه فرهاد شیمارا صدا زد و با اخم گفت:شیما خانوم.شما لطفا همینجا بمانید.و شیمای بیچاره بدون چونو چرا قبول کرد و سرجایش نشست.من کتانی ام را پوشیدم و بطرف میدان بازی رفتم.درهمان موقع دایی محمود گفت:من هم می ایم.می خواهم جای شیما خانوم بازی کنم.خیلیخوشحال شدم.زیر لب غرغرکنان طوری که دایی هم بشنود گفتم:پسرۀ لجباز می خواهد همه رازیر فرمان خودش بگیرد.دایی نگاهی به صورتم انداخت و گفت:تقصیر خودت است که او رابرای زندگی انتخاب کرده ای.دلم برای فرهاد سوخت با دلخوری به دایی نگاه کرده وگفتم:تو رو خدا دایی جون اینجوری دربارۀ فرهاد صحبت نکن.فرهاد پسر خوبیه ولی کمیحساس است.
دایی خندید و گفت:پس تو چرا اینقدر غرغر میکنی؟
در همان لحظه برادرآن دختر که اسمش سامان بود(معرفی نکرده اسمشو میدونی!؟)
جلو امد و گفت:سلام.بهجمع ما خوش امدید.
دایی و من بعد از احوال پرسی با ان خواهر وبرادرها شروع بهبازی کردیم.من و یکی از خواهرهای سامان با خود او با هم افتادیم و دایی هم با برادرو خواهر دیگل سامان.
سامان از من پرسید:ببخشید اسمتونچیه؟
گفتم:افسون.
نگاهی به صورتم انداخت لبخندی زد و گفت:واقعا اسم خوبیبرایت گذاشته اند.دوباره بازی را شروع کردیم ، خیلی بازی کردیم.من خسته شده بودماجازه خواستم که از بازی بیرون بیایم و دایی و سامان قبول کردند.فرهاد گوشه اینشسته بود بطرفش رفتم.فرزاد و شیما و مسعود آنجا نبودند.حدس زدم که به گردش رفتهاند.
رو به فرهاد کرده و گفتم:شما از والیبال خوشتان نمی اید.
اخمی کرد و باپرخاش گفت:همین که شما با مرد غریبه بازی میکنید برایم کافی است.
لبخندی زده وارام گفتم:ولی والیبال با شما لذت دیگه ای داره.بعد کنارش نشستم.
نگاهی به منانداخت و گفت:تو چرا اینجوری هستی؟چرا دوست داری همش آزارم بدهی؟
لبخندی زده وگفتم:چیه؟دست پیش گرفته ای تا عقب نیفتی.از صبح تا حالا برام قیافه گرفته ای.بعدآهی عمیق کشیدم و ادامه دادم:وای اگه میدونستم اینقدر حسود و بداخلاق هستی اصلا سعینمیکردم که دوستت داشته باشم.
فرهاد پوزخندی عصبی زد و گفت:الانشم مجبور نیستیدوستم داشته باشی.
جا خوردم با عصبانیت از کنارش بلند شدم و گفتم:معلومه کهمجبور نیستم.چرا قبلا به این فکر نیفتادم؟!
فرهاد جا خورد و گفت:افسون آرام باشمن شوخی کردم.و هر چه مرا صدا زد افسون.افسون.توجه نکردم و با ناراحتی از او دورشدم.
با صدای بلند طوری که فرهاد بشنود گفتم:اقا سامان اجازه میدهید دوبارهبیایم قوت قلبتان شوم تا برنده شوید!؟
سامان لبخندی زد و گفت:قدمتان رویچشم.تشریف بیاورید.دوباره کلی با هم بازی کردیم.
دیگر واقعا خسته شده بودم ازبازی بیرون آمدم و روی تخته سنگی که کنار رودخانه بود نشستم.از دست فرهاد عصبانیبودم.
با خودم گفتم:اون چطور جرأت کرد این حرف را بزند؟یعنی او میتواند به اینراحتی فراموشم کند که این حرف را زد.
دایی محمود کنارم نشست و گفت:چیه؟چراناراحت هستی؟مثلا امده ایم بیرون تفریح کنیم.
سکوت کردم.
دایی خندید وگفت:وقتی ان حرف را به سامان زدی یک لحظه احساس کردم دیوانه شده ای.خود سامان همشوکه شده بود.از تو اناظار این حرف را نداشت ولی من میدانم این کار تو بی دلیلنبوده است.بالاخره هرچی باشه تو خواهر زاده ی عزیز من هستی.حالا بگو چرا این حرف رابه سامان زدی؟
ماجرا را با ناراحتی برای دایی توضیح دادم و دایی همچنان مانند یکهمدم خوب به درد دل من گوش می داد.وقتی حرفهایم تمام شد دایی گفت:پس اینطور ، بیشترتقصیرها را من داشتم.دیشب نبایستی جلوی انها ان حرف را میزدم.و اینکه چقدر طرز فکرفرهاد پایین است.و با کنایه ادامه داد:صد رحمت به رامین لااقل او حرکات تو را بهروی خودش نمی آود.من فکر میکنم تو زیاد به فرهاد بال و پر داده ای و منت او راکشیده ای.او باید بفهمد که نباید اینطور با تو برخورد کند.بعد صورتم را بطرف خودشبرگرداند و گفت:ببینم خیلی دوستش داری؟نگاهی به صورت دایی انداختم.بغض روی گلویمنشسته بود.سرم را پایین انداختم و گفتم:نمیدانم.واقعا نمیدانم.فقط میدانم که طاقتاخم و ناراحتی او را ندارم و وقتی او را میبینم ، این قلبی که شما اسمش را قلب سنگیگذاشته اید ف بخاطر او شعر او به طپش می افتد و مثل یک موم در دست اوست.ولی ازوقتیکه متوجه شده او رفتارش اینطور است و زیاد حساس و زودرنج است نمیدانم او را میخواهم یا نه.سر دو راهی مانده ام ولی میدانم اگه او را از دست بدهم دیگه نمی توانمبه دیگر کسی دل ببندم و یکدفعه به گریه افتادم.
بعد از مرگ پدرم ، این اولینباری بود که واقعا گریه میکردم و اولین باری بود که دایی مرا گریان میدید و خیلیناراحت شد.سرم را در آغوش کشید و با ناراحتی گفت:اخه عزیز دایی چرا گریهمیکنی؟انشالله همه چیز درست میشه.با خنده ادامه داد:بیچاره سامان را نگاه کن ، هنوزتوی فکر است.
نگاهی به او انداختم.دیدم دایی راست میگه.رو به دایی کرده وگفتم:دایی جان اگه میشه برو به سامان موضوع را بگو ، دوست ندارم او دربارۀ منفکرهای ناجور بکنه.
دایی بلند شد و با خنده گفت:چشم خانوم خانوما.الان میروم اینپسرۀ بیچاره را از تو فکر در می آورم.چکارکنم ، دایی هستم و باید هوای خواهر زادهرا داشته باشم.
من هنوز از روی تخته سنگ بلندشدم و بطرف مادر رفتم.کنارش نشستم ودایی را دیدم که با سامان صحبت میکرد و سامان لبهایش برای خنده باز شد.
پروینخانم جلوی من میوه گذاشت و گفت:عزیزم چیزی بخور خیلی خسته شدی.مثلا آمده ایم بیرونکه با هم خوش باشیم ولی تو و فرهاد با اعصاب ما بازی میکنید و با این کارتون حالادم را میگیرید.از این حرف پروین خانم خجالت کشیدم.سرم را پایین انداختم و سیبی رابرداشتم و آرام شروع به خوردن کردم.اینقدر از فرهاد دلخور بودم که حتی نگاهی به اونکردم.
فرهاد دراز کشیده بود و روی صورتش روزنامه ای انداخته بود و به ظاهر خودشرا به خواب زده بود.
دایی محمود بطرفم آمد و گفت:افسون جان مایل هستی با هم قدمبزنیم؟
بلند شدم و همراه دایی به راه افتادم.دایی اشاره ای به سامان کرد و سامانبه طرفمان امد و کنار دایی مشغول قدم زدن شد.
متوجه شدم دایی عمدا سامان را صدازد تا با ما همراه باشد.
سامان واقعا پسر خوبی بود و متانت از رفتارش بخوبی بهچشم می خورد.کنار رودخانه قدم میزدیم و دایی گاهی با من و گاهی با سامان صحبتمیکرد.
وقتی کمی قدم زدیم دایی گفت:من میروم چند تا نوشابه بگیرم تا موقع قدمزدن با هم بخوریم.با این حرف از ما دور شد.وقتی من و سامان تنها شدیم او گفت:انگارخیلی دوستت داره!
مکثی کرده و گفتم:کی؟
خندید و گفت:خودتان بهتر میدانیدرباره چه کسی صحبت میکنم.دایی شما همه چیز را برایم تعریف کرده است.
گفتم:شمااینطور فکر میکنید؟
سامان جواب داد:آره ، چون اینقدر حساسیت بخاطر دوست داشتنبیش از حد است.ولی شما خیلی خوب اذیتش میکنید.
سرخ شدم و گفتم:نه.اینطور نیست.وادامه دادم:ببخشید که شما را غافل گیر کردم.فقط می خواستم یک جوری حرصم را خالیکنم.اصلا دست خودم نبود.بعد بخاطر اینکه موضوع حرف را عوض کنم گفتم:شغل شماچیه؟
سامان لبخندی زد و گفت:می خواهید موضوع حرف را عوض کنید؟و ادامه داد:مندبیر ریاضی هستم.
گفتم:چه جالب من از شغل معلمی خیلی خوشم می آید و رو کردم بهاو و گفتم:شما ازدواج کرده اید یا نه؟سامان خنده ای کرد و گفت:چند لحظه پیش به فکرازدواج افتادم ولی بعدش...و بعد سکوت کرد.
در همان لحظه توپی به طرفمان پرت شد وسامان با پا توپ را برای ان بچه ها پرتاب کرد.
گفتم:خواهرهای زیباییداری.
لبخندی زد و گفت:آره خیلی خواستگار دارند ولی انها علاقه بسیاری دارند بهدانشگاه بروند.
یکدفعه و بدون مقدمه رو کردم به سامان و گفتم:میدانید که چرادایی محمود به شما اشاره کرد که با ما قدم بزنید؟
سامان لبخندی زد و گفت:ای باباهمینجوری!
گفتم:دایی به شما این مأموریت را داده است که او را حتما همراهیکنید.
سامان گفت:دختر باهوشی هستی و لبخندی زد و ادامه داد:دایی شما می خواستعکس العمل نامزد شما را ببینه.
گفتم:هنوز او نامزدم نیست.چون تا به حال حرفیدرباره ازدواج با او نزده ام.
سامان گفت:از دایی شما شنیده ام که او به شما خیلیعلاقه دارد ولی بهتان بگم مردها با محبت بهتر رام میشوند تا با کم محلی.این را درگوش خودتان بسپارید.
گفتم:ولی معلوم نیست که از امروز دیگه علاقه ای به من داشتهباشد یا نه.و میدانم حق با شماست.من نسبت به او خیلی بی اعتناء هستم.
در همانلحظه دایی محمود با سه عدد نوشابه بطرفمان امد.بعد از خوردن نوشابه رو به دایی کردهو گفتم:دایی جان خسته شده ام.اگه اجازه بدهید بروم پیش بقیه بنشینم.
دایی قبولکرد و من از انها جدا شدم و بطرف مادر و بقیه بچه ها رفتم.وقتی فرهاد دید که منبطرف انها میروم از جایش بلند شد و بطرف ماشین رفت.خیلی ناراحت بود.دلم داشت برایشپر میکشید.پیش خودم گفتم:ای کاش اینقدر او حساس نبود.ای کاش می توانستم با او راحتباشم و حرف دلم را بزنم.وقتی کنار مادر نشستم مادر اخمی کرد و گفت:دختر خجالت بکش ،اینقدر این پسر را اذیت نکن ، خدا را خوش نمیاد.اینقدر او را عذاب نده و سر به سرشنگذار.
پروین خانم با ناراحتی گفت:مدت یک هفته است که خنده روی لبهای فرهادنیامده است.خیلی دلش گرفتار شده است.خودش هم خیلی در تعجب است که چرا وقتی از اینحرکاتت خوشش نمی آید پس برای چه عاشقت شده است؟!
از حرکات خودم ناراحت بودم ،نگاهی به فرهاد انداختم.او داشت با ماشین ور میرفت.کاپوت را بالا زده بود و به ظاهرداشت با موتور سر و کله میزد.
ماشین را به اندازه ی سی قدم دورتر از محلی کهاطراق کرده بودیم پارک کرده بود.یک دلم می گفت پیش فرهاد بروم و یک دلم میگفت نهنرو.بگذار تنبیه شود که دیگه از این حرفها نزند و بالاخره دلم طاقت نیاورد و بطرفشرفتم.
یک دستش لبۀ ماشین بود.دستم را کنار دستش گذاشتم و گفتم:خستهنباشی.
سریع دستش را کشید و رفت در صندوق عقب ماشین را بازکرد.
گفتم:فرهاد؟
با عصبانیت گفت:خفه شو.
چیزی نگفتم و به اجبار خودم راکنترل کردم.خودش را مشغول پیدا کردن یک قطعه از ابزار مکانیکی کرده بود و دوبارهرفت جلوی ماشین و به موتور مشغول شدم.رفتم جلو و کنارش به تماشا ایستادم.
سکوتکرده بودم.
او با خشم ، با موتور ور میرفت.وقتی دید نگاهش میکنم حرصش در امد.درکاپوت را محکم بست و وقتی خواست از کنارم رد شود محکم با یک دست مرا به عقب هولداد.تعادلم را از دست دادم و به تنۀ درخت خوردم.
احساس کردم بازویم سوزشگرفت.وقتی نگاه کردم دیدم از دستم خون باریکی جاری شده.متوجه شدم وقتی فرهاد هولمداد دستم به تنۀ درخت گرفته و خراش سطحی به وجود امده بود.کنار ماشین زیر درخت سرونشستم.خیلی از خودم ناراحت بودم.
لحظه ای سامان را جلوی رویم دیدم.دستمالی رابطرفم دراز کرد و گفت:تمامش تقصیر من بود.نبایستی به خواهرم می گفتم که شما را دعوتبه بازی کند.
لبخندی زده و گفتم:نه.شما هیچ تقصیری ندارید ، او از دیشب تا بهحال اینطور قیافه گرفته است و خودم هم باعث این همه عصبانیت بودم.
سامانبهماشین تکیه داد و گفت:تو به جای این همه عکس العمل تند می توانستی با ملایمت او رابطرف خودت بکشی.و اینکه شما اصلا حالت زنانه نداری.
به اجبار لبخندی زده وگفتم:در عرض این دو سه ساعت چطور شما میتوانید روی حرکات من نظر بدهید؟
خندهمتینی روی لبهایش نشست و گفت:حتما که نباید با هم زندگی کنیم تا به خصوصیات همدیگرپی ببریم.
وقتی شما اون حرف را توی زمین بازی به من زدید اول شوکه شدم ولی احساسکردم حرف هایتان جز ظاهر سازی چیز دیگه ای نبوده است.چون هیچ حالتهای عشوه گری و یالوندی در شما ندیدم و فهمیدم که شما با دخترهای دیگه خیلی فرق دارید.
گفتم:مگهدخترهای دیگه چطور هستند که من نیستم؟
نگاهی به صورتم انداخت و گفت:من یک دبیرهستم و در دبیرستان دخترانه درس میدهم و این امر برای من تجربه شده است و حالتهاییکه در این دوران تجربه کرده ام در تو ندیده ام.
در همان موقع دایی محمود بطرفمامد.خیلی عصبانی بود.وقتی دستم را دید که خون امده است خواست بطرف فرهاد برود تا بااو دعوا کند ولی خواهش کردم که اینکار را نکند.
دایی با اخم گفت:از دور دیدم کهاو با تو چکار کرد.او حق نداشت دست روی تو دراز کند.او فقط یک خواستگاری معمولی ازتو کرده است و نباید تا جوابی نشنیده است تو را متعلق به خودش بداند.با خشم ادامهداد:آخه دختر تو چقدر سبک هستی که به یک مرد بی همه چیز دل بسته ای!
با ناراحتیگفتم:دایی تورو خدا درباره فرهاد اینطور حرف نزن.تقصیر خودم بود او میداند که دوستشدارم بخاطر همین نمیتونه قبول کنه که من به او کم محلی کنم.فرهاد خیلی به من علاقهدارد و دوست دارد که من فقط به او توجه کنم و من درباره او اشتباه میکنم.او راازدست خودم ناراحت کردم.
و بعد ارام گفتم:اگه میشه مرا تنها بگذارید و لطفابخاطر من فرهاد را ناراحت نکن.دایی لبخندی زد و گفت:چشم بانوی فداکار ، هیچی به مردمورد علاقه ات نمیگویم و بعد دستی به سرم کشید و همراه سامان از من دور شد.


T I N A 05-23-2010 08:54 AM

آستین لباسم کمی خونی و پاره شده بود. بهدرخت تکیه دادم . احساس گناه می کردم. رامین و فرهاد را با هم مقایسه کردم. چقدررامین شکوفه را دوست داشت. چقدر هر دو به هم احترام می گذاشتند . اگر شکوفه زندهبود الان آنها خوشبخت ترین زن و شوهر دنیا بودند . وقتی آن روز در پارک رامیندرباره شکوفه صحبت می کرد عشق از چشمهایش خوانده می شد. صدایش به وضوح می لرزید . او دروغ می گوید که شکوفه را فراموش کرده است. عشق هیچ وقت فراموش نمی شود. مخصوصامحبت شکوفه هیچ وقت از یادش نرفته است.
می دانم رامین هم مانند من هنوز او رادوست دارد و نمی تواند محبت او را فراموش کند.
یک لحظه احساس کردم کسی بالایسرم است . نگاه کردم فرهاد بود. به بهانه اینکه سیگار را از داخل ماشین بردارد آمدهبود ببیند که چرا آنجا نشسته ام. وقتی دید آستین لباسم کمی خونی است ناراحت شد . آمد و کنارم نشست.
گفتم : خوب سبک شدی؟
نگاهی با خشم به من انداخت و گفت : هنوز نه.
به شوخی دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم : اگه هنوز از دست منناراحتی بیا شاهرگم را بزن تا خیالت راحت شود.
دستم را با اخم کنار زد و گفت : من مثل تو بیرحم نیستم . تو برای اینکه اعصاب مرا خرد کنی دست به هر کاری می زنی. حتی با اون پسره غریبه...
حرفشرا قطع کردم و گفتم اسمش آقا سامان است.
نگاهتندی به من انداخت و گفت : آره با همون پسره غریبه بازی کردی قدم زدی خندیدی ولیمن این کار را نکردم . در صورتی که می توانستم نورا خوب اذیت کنم و مانند تو که حرصمرا درآوردی حرصت را دربیاورم. حالا تو مرا بیرحم می دانی . ببینم با اون پسرهدرباره چی صحبت کردی؟
گفتم : هیچی درباره شغلش و چیزهای دیگه
فرهاد با اخمگفت : درباره ازدواج با تو صحیت نکرد؟
گفتم : نه اجازه این کار را به او ندادم. چون فهمیده است چقدر دوستت دارم.
فرهاد نگاهی به من انداخت . بلند شد و یک ظرفآب از داخل ماشین برداشت و برایم گرفت تا بازویم را بشویم .
لبخندی زده و گفتم : می خواهم آثار جرم تو را به مادرت نشان دهم که هنوز عروسش نشده ام پسرش چه بلاییسرم آورده است.
فرهاد لبخندی زد و گفت : جقت بود . حالا خودت را لوس نکن و دستترا بشور . دستم را شستم.
فرهاد گفت: آستین لباست خونی شده . بهتره لباست را عوضکنی.
گفتم : نمی خواد آخه با خودم لباس نیاورده ام.
فرهاد به طرف ماشین رفتو ئر حالب که در ماشین را باز می کرد گفت : وقتب حون لباست را می بینم وجدانمناراحت می شود و اینکه خجالت می کشم مادرت و برادرت ببینند که منن باعث زخمی شدنتشده ام.
و بعد یکی از بلوزهای خودش را آورد و به دستم داد و گفت : این را ببپوش . بهتر از لباس خونی خودت است.
نگاهی به بلوز ائداختم و گفتم : وای من که تواین لباس گم می شوم .
غرهاد لبخندی زد و گفت : حالا اینقدر ایراد نگیر . بایداین را بپوشی . دایی محمودت خیلی از دستم ناراحت است وای به روی خودش نمی آورد . فکر کنم تو به او گفته ای که چیزی به من نگوید.
در خالی مه به طرف ماشین میرفتم تا داخل آن لباسم را عوض کنم گفتم : به هیچکس اجازه نمی دهم به تو توهین کند. و بعد داخل ماشین شدم . فرهاد به درخت تکیه داده بود و پشتش به ماشین بود . آرامزیر لب شعری را زمزمه می کرد .
از ماشین بیرون آمدم و رفتم پشت فرهاد ایستادم . فرهاد به طرفم برگشت و با دیدن من زد زیر خنده.
گفتم : چیه مثل مترسک سز جالیزشدم .
فرهاد با خنده کفت : اتفاقا چقدر بهت می یاد . تو اینقدر خوشگل هستی کههر چه بپوشی زیبا تر می شی.
فرهاد کمی نزدیکتر شد . خجالت کشیدم و سرم را پایینانداختم .
دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا آورد و گفت : از اینکه تو راهول دادم ناراحت نیستم . ولی چون دستت خون آمد واقعا متاسفم و دیگه اجازه نداریبرام قیافه بگیری و یا اخم کنی.
گفتم : شانس آوردی که دوستت دارم . گرنه تا بهحال بین ما همه چیز تمام شده بود.
فرهاد لبخندب زد و گفت : تو هم شانس آوردی کهدیوانه ات هستم وگرنه مانند یک غریبه با تو رفتار می کردم و بعد هر دو به روی هملبخند زده و با هم به طرف مادر و بچه ها رفتیم.
شیما تا مرا دید زد زیر خندهو گفت : دختر این لباس چقدر برازنده ات است . خیلی خوشگل شدی.
فرهاد لبخندی زدو گفت : متاسفانه اندازه ایشون لباسی نداشتم وگرنه با دل و جان می دادم.
مادرگفت : دخترم چرا لباسهایت را عوض کریدی؟
تا آمدم جواب بدهم فرهاد پیش دستی کردو گفت : لباسش همه گلی شده بود و من هم لطف کردم بهشون یکی از لباسهایم را دادم .
لحظه ای چشمم به سامان افتاد.
سامان داشت نگاهم می کرد. لبخندی به من زد واین لبخند از چشم تیزبین فرهاد به دور نماند.
فرهاد من را صدا زد و با عصبانیتگفت : کنار مادرت بشین.
گفتم : آخه... حرفم را قطع کرد و گفت : آخه بی آخه.
سکوت کردم و رفتم کنار مادر نشستم.(بی عرضه)
دایی محمود نیش خندی تحویلمداد که حرصم درآمدو مسعود هم وقتی سکوت مرا در برار فرهاد دید به خنده افتاد و بهشوخی سری به عنوان تاسف برایم تکان داد.
دیگه همه مارا به چشم نامزد نگاه میکردند چون از احسساس من به فرهاد خبر داشتند.
پروین خانم چشم غره ای به فرهادرفت تا اینقدر مرا تحت فشار نگذاردو
سامان مانند یک برادر مرا نصیحت کرده بود واگه تصیحت او نبود هنوز من و فرهاد قهر بودبم. ولی سامان من را متوجه اشتباهم کرد.
سفره را پهن کردیم و من کنار مادر شروع کردم به غذا خوردن و خیلی گرسنه ام بود. بعد از اتمام غذا وقتی سفره را جمع کردیم آرام رو به فرهاد کردم و آهسته گفتم : ببخشید قربان اجازه می دهید بروم بلوزم را آب بکشم.تا موقع رفتن بتوانم این لباسکذایی را در بیاورم.
فرهاد لبخندب زد و گفت : اجازه ما هم دست شماست. مواظبخودت باش.
داشتم کنار رودخانه لباسم را اب می کشیدم که سامان به کنارم آمد وکنارم نشست.
قلبم شروع کرد به طپیدن و نگران شدم. با خود گفتم : اگه فرهادسامان را اینجا ببینه درباره...
در همان لحظه سامان با متانت گفت : تبریک می گمانگار اشتی کردید.
جواب دادم : اره بالاخره او کوتاه آمد و اگه الان شما را پیشمن ببینه دوباره شروع می کنه.
در همان موقع فرهاد با عصبانیت به طرف ما آمد وبا خشم رو کرد به سامان و گفت : شما اینجا فرمایشی داشتید.
به جای سامان منگفتم : ایشون دبیر ریاضی هستند...
فرهاد حرفم را قطع کرد و گفت : شما ساکت باش. من دارم با این آقا حرف می زنم.
سامان با متانت گفت : نه کاری نداشتم می خواستمحالشان را بپرسم. چون چند لحظه قبل دیدم از دستشان خون می آید.
فرهاد باعصبانیت یقه سامان را گرفت . ناخودآگاه بلوز از دستم رها شد و آن را آب با خودشبرد. توجهی نکردم و به طرف فرهاد رفتم. دستش را گرفتم تا یقه سامان را ول کند. گفتم : فرهاد ولش کن.
فرهاد فریاد زد : مرتیکه به تو چه ربطی داره که می خواهی حالشرا بپرسی .
داد زدم : فرهاد بس کن. چرا مثل پسرهای گردن کلفت رفتار می کنی. انگار نه انگار یک وکیل متشخص هستی و برای خودت شخصیت داری.(خوب بابا همه فهمیدننامزدت وکیله)
فرهاد یقه سامان را ول کرد و رو کرد به من و گفت : تو دیگه برایمن شخصیت گذاشته ای که من آن را حفظ کنم.
پدر و برادر سامان به سرعت به طرف ماآمدند.
سامان آنها را آرام کرد و گفت : چیزی نشده. سوء تفاهمی ایجاد شده است.
مسعود و دایی محمود آمدند و فرهاد را آرام کردند. من از سامان با خجالت معذرتخواهی کردم.
تمام آدمهایی که برای تفریح آمده بودند دور ما جمع شده بودند. خیلیخجالت می کشیدم.
دایی دست فرهاد را گرفت و گفت : مرد حسابی تو چرا اینقدر زوداز کوره در می ری . عاشقی هم حدی داره . مگه فقط تو عاشق شده ای که اینطور برایمردم شاخ و شانه می کشی.
فرهاد نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت . کنارم امدو آرام گفت : ببخشید افسون. می دانم چه کار زشتی کردم. یک لحظه منترل خودم را ازدست دادم.
سکوت کردم.
فرهاد با نگرانی گفت : افسون اینطور سکوت نکن. خواهشمی کنم منو ببخش. وقتی دیدم او به طرف تو می آید حرصم درآمد و کنترل خود را از دستدادم.
باز سکوت کردم. از دست او کلافه شده بودم . رفتم کنار مادرم نشستم. همهساکت بودند و فرهاد در فکر فرو رفته بود و گاهی با نگرانی به من چشم می دوخت و منبا ناراحتی لحظه ای او را نگاه می کردم و بعد سرم را پایین می انداختم.
مادرجلوی فرهاد چای گذاشت و گفت : پسرم اینقدر ناراحت نباش همه تقصیر افسون است که شمارا ناراحت می کند. و بعد چشم غره ای به من رفت.
یکدفعه فرهاد بدون مقدمه رو بهمادرم کرد و گفت : منیر خانم اجازه بدهید همینجا دوباره خودم از دختر شما خواستگاریکنم. من افسون را می خواهم و او هم مرا دوست دارد . ببخشید که بدون مقدمه صحبت میکنم. خواهش می کنم همین الان جوابم را بدهید. و مانند دیشب ایقدر طفره نروید.
مادر جا خورد و به مسعود نگاه کرد.
فرهاد لحظه ای بعد دوباره گفت : خواهشمی کنم الان جوابم را بدهید دیگه طاقت صبر کردن ندارم لطفا قبول کنید.
داییمحمود خنده بلندی سر داد و گفت : بالاخره نتوانستی طاقت بیاوری تا به خانه برویم.
قلبم مانند طبل می زد. با برخوردی که امروز فرهاد داشت تصمیم برایم سخت و دشواربود. ولی اورا دیوانه وار دوست داشتم.
مادر به من من افتاده بود . دوباره بهمسعود نگاه کرد. مسعود لبخندی زد و گفت : منکه حرفی ندارم افسون جان باید برایزندگی خودش تصمیم بگیره.
فرهاد نگاهی به من انداخت و من سرم را پایین انداختم.
فرهاد آرام گفت : افسون من از تو خواستگاری کرده ام قبول می کنی تا با هم خانهکوچک و با صفایی به پا کنیم.
سکوت کردم. فکر کنم تا بنا گوش سرخ شده بدم.
فرهاد با لحنی عصبی که به اجبار خودش را نگه داشته بود گفت : افسون جان جوابمرا بده تو منو به عنوان یک شریک زندگی قبول داری.
گفتم : آخه اینجا که نمی شه. در این...
پروین خانوم حرفم را قطع کرد و با خوشحالی گفت : اتفاقا اینجا بهترینجا برای این موضوع است.
شیما گفت : تورو خدا جواب فرهاد را بده تو که مارا جونبه لب کردی.
سرم را بلند کردم و به صورت گلگون شده فرهاد نگاهی انداختم. چشمهایمیشی رنگش برق می زد . قلبم به شدت می طپید واقعا فرهاد را دوست داشتم . اخمهایفرهاد نتوانسته بود کوچکترین تغییری در قلبم به وجود بیاورد.
یکدفعه فرهاد دادزد : افسون جوابم را بده. تو داری اعصابم را به هم می ریزی.
همه از این حرکتفرهاد فرهاد جا خوردند . ولی یکدفعه زدند زیر خنده.
لبخندی به فرهاد زدم.
او با ناراحتی دستی به موهایش کشید و گفت : ببخشید افسون جان لطفا جوابم رابده.
آرام گفتم : هر چه بزرگترها بگویند من حرفی ندارم.
مادر آهی کشید ونگاهی به صورتم انداخت و گفت : منکه راضی هستم. انشاءالله خوشبخت شوی.
مسعودگفت : منهم راضی هستم.
دایی محمود گفت : وقتی خود دختر دیوانه خواستگارش باشددیگر کی می تونه حرف بزنه. انشاءالله مبارک باشه.
فرهاد گفت : افسون می خواهمبله را از دهان خودت بشنوم.
دوباره نگاهی به چشمان جذابش انداختم . دلم فروریخت آرام و با خجالت گفتم : بله.
در همین لحظه پروین خانوم قند روی سر ماریخت و همه با هم هورا کشیدند.
پروین خانم انگشتری از انگشتش درآورد و به اصراردر انگشت من کرد و مرا بوسید.
شیما به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید.
فرزادبه شوخی گفت : بالاخره طلسم ازدواج برادر من به دست افسون خانوم شکسته شد. دیگه خدارا شکر سد راهی ندارم و با خیال راحت می توانم دست بالا کنم و بعد فرهاد را بغل کردو او را بوسید.
فرهاد رو به فرزاد گفت : خوب اگه زن می خواستی چرا زودتر نگفتیتا برایت دست بالا کنم.
فرزاد خنده ای کرد و گفت : آخه وقتی داداش بزرگتر زننگرفته من چطوری می توانستم زن بگیرم.
فرهاد آرام به پشت فرزاد زد و گفت : توبه من چکار داری. خوب زن می گرفتی.
مسعود به طرفم آمد و سرم را بوسید و گفت : فکرش را نمی کردم به این زودی ما را ترک کنی.
گفتم : ولی من تا یک سال دیگهمهمان شما هستم چون باید دیپلم بگیرم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : حتما باید دیپلمبگیری وگرنه بدون دیپلم تو را به خانه خودم نمی برم و ادامه داد : بلند شو که میخواهم با خیال راحت با تو قدم بزنم.
دایی به شوخی گفت : طفلک از صبح تا حالادلش رفت. اینقدر که افسون او را تنها گذاشته بود.
فرهاد لبخندی زد و اشاره کردکه قدم بزنیم . از مادر اجازه گرفتم. مادر لبخندی زد و گفت : انشاءالله سفید بختبشی . برو عزیزم. بلند شدم و در کنار فرهاد لب رودخانه قدم زدم.
....


T I N A 05-23-2010 08:55 AM

یکدفعه فرهاد ایستاد و به طرفم برگشت و در چشمانمخیره شد و گفت:افسون بخدا تو را خوشبخت میکنم.به تو قول میدهم.
چنان این حرف رااز صمیم قلب ادا کرد که در چشمانش اشک حلقه زد.ولی غرور مردانه اش به او اجازه ندادکه اشکهایش روی گونه بغلتد.به اجبار خودش را کنترل کرد.لبخندی زد و گفت:ببخشید کهناراحتت کردم.فکر کنم خواستگاری من عجیب ترین خواستگاری دنیا بود.افسون دوستت دارمبه اندازه تمام دنیا می خواهمت.
لبخندی زده و گفتم:من هم همینطور.امیدوارم بتونمخوشبختت کنم.
در حالی که داشتیم قدم میزدیم چشمم به سامان افتاد.رو به فرهادکردم و گفتم:می خواهم خواهشی ازت بکنم.
لبخندی زد و گفت:بفرما عزیزم که هر چیبگی گوش میکنم.
گفتم:اگه میشه از سامان بخاطر برخورد تندت معذرت خواهی کن.منخیلی از رفتارت ناراحت شدم.اون اصلا منظوری نداشت تو نبایستی آنطور با او برخورد میکردی.
فرهاد دوباره عصبانی شد و گفت:اینقدر این پسره برای تو مهم است که من خودمرا کوچیک کنم و از او معذرت بخواهم؟من هرگز این کار را نمیکنم.
گفتم:آخه تواشتباه میکنی.او پسر خیلی خوب و با ایمانی است.اون مرا متوجه اشتباهم کرد.او گفت کهیم مرد با محبت بهتر رام میشود تا با خشونت.سامان به من گفت:فرهاد تو را دوست داردکه اینقدر حساسیت نشان میدهد.بخدا تو اشتباه میکنی او اصلا به من نظریندارد.
فرهاد گفت:اگه اینطور که تو میگی باشه.من قبول کرده و از او معذرت خواهیمیکنم.
با خوشحالی گفتم:بخدا فرهاد تمام حرف هایم حقیقت است.اگه منو دوست داریاین کار را بکن چون من خودم را نمی بخشم.
فرهاد گفت:باشه فقط به خاطر تو کهاینقدر برایم عزیز هستی این کار را میکنم.و به تو ثابت میکنم که چقدر دوستت دارم.بهطرف سامان رفت.سامان داشت با خواهرهایش قدم میزد وقتی فرهاد را دید که به طرفشمیرود ایستاد ولی خواهرهای او با نگرانی به فرهاد چشم دوختند.
فرهاد رو کرد بهسامان و به خاطر دعوایی که با او کرده بود معذرت خواهی کرد.من هم بطرف انها رفتم وکنار فرهاد ایستادم.
سامان به من و فرهاد به خاطر نامزدیمان تبریک گفت و رو کردبه فرهاد و گفت:آقا فرهاد قدر نامزدت را بدان زن خوبی را انتخاب کردی.هیچوقت بهعشق او شک نکن چون برخلاف ظاهر سردش نسبت به شما عشق آتشینی دارد.
فرهاد لبخندیبه من زد و گفت:میدانم ولی ای کاش ظاهرش هم پر حرارت بود.اینجوری دیگه من عصبانینمیشدم.بعد فرهاد دوباره معذرت خواهی کرد و از او جدا شدیم و کنار هم شروع به قدمزدن کردیم.از فرهاد پرسیدم:چرا یکدفعه تصمیم گرفتی که خودت از من خواستگاریکنی؟
فرهاد لبخندی زد و گفت:برای یک لحظه حس کردم که تو را از دست میدهم.دیگهطاقت نیاوردم و پیش خودم گفتم بهتره خودم مستقیما از مادرت خواستگاریتکنم.
گفتم:وای اگه عموهایم بدانند که من بدون اطلاع انها نامزد کرده ام چهغوغایی به پا میکنند.چون ما بدون اجازه انها هیچ کار نمیکنیم.
فرهاد در حالی کهکنار رودخانه ایستاده بود گفت:پس بهتره دوباره به خواستگاریت بیایم.دوست ندارمعموهای زنم از من دلگیر باشند.
لبخندی زده و گفتم:خیلی عروس خنده داری بودم مگهنه؟
فرهاد به شوخی اخمی کرد و گفت:منظورت چیه؟
گفتم:با این لباس مانند مترسکسرجالیز شده ام.خودم از قیافه ام خنده ام میگیره تا برسه نامزدم.والله شکل همه چیزبودم جز یک عروس.
فرهاد لبخندی زد و گفت:من همینجوری هم تو را قبول دارم ودیوانۀ قیافه ات هستم.
یکدفعه بغضی روی گلویم نشست و گفتم:ای کاش پدرم زنده بودو خوشبختی مرا می دید.
فرهاد با ناراحتی به طرفم برگشت.دستم را گرفت و گفت:عزیزمخودت را ناراحت نکن.من هم پدر ندارم.دلیل نمیشه امروز که بهترین روز برای هر دویماست را خراب کنیم.انها الان شاهد خوشبختی ما هستند.تو رو خدا بس کن و برام گریهنکن که حالم گرفته میشه.
به اجبار لبخندی زده و گفتم:اگه میشه برگردیم من خستهشدم.
فرهاد با دلخوری گفت:صبح تفریح خودت را کرده ای و حالا که با من هستی میگیخسته شده ای؟!
گفتم:چه تفریحی؟کتک خوردن هم شد تفریح؟
فرهاد متوجه کنایه امشد و گفت:حقت بود.می خواستی اینقدر با غرورم بازی نکنی(عجب رویی داره!)
ولی بازازت معذرت می خواهم.
در همان لحظه مادر ما را صدا زد و گفت:بیایید چاییبخورید.
من و فرهاد به طرف انها رفتیم.کنار مارد نشستم.پروین خانم لبخندی زد وگفت:قربون عروس خوشگلم بشم.خدا را شکر که بالاخره زن فرهاد را دیدم.همیشه میترسیدمکه مرگ اجازه ندهد من عروس قشنگم را ببینم.و خدا را سپاس که این فرصت را به منداد.
فرهاد به شوخی اخمی به مادرش کرد و گفت:مادر این حرف را نزن ، شما باید حتینوه هایتان را عروس و داماد کنید.به شوخی ادامه داد:انشالله تا سال دیگه نوه تان رامیبینید.
از این حرف فرهاد تا بنا گوش سرخ شدم و چشم غره ای به او رفتم.همه زدندزیر خنده.
فرهاد با خنده گفت:اینطور برام اخم نکن.شوخی کردم.تو باید هنوز یک سالدیگه درس بخوانی.
پروین خانم لبخنید زد و گفت:حالا نمیشه وقتی به خانه شوهر امددیپلم خودش را بگیرد؟
فرهاد اهی کشید و گفت:اینجوری که خیلی بهتره ولی میدونماین دختر راضی نمیشه.
دایی با خنده گفت:فرهاد جان چرا اه میکشی؟یک سال که چیزینیست چشم به هم بزنی مثل باد می گذره.
فرهاد لبخندی زد و گفت:اقا محمود تا بهحال عاشق نشدی تا ببینی من چه میکشم.خدا هیچ بنده ای را عاشق نکنه که عشق پدر ادمرا در میاره.
دایی لبخندی زد و گفت:تو از کجا میدونی که من عاشق نشده ام؟پدرعاشقی بسوزه که ادم رو دیوانه میکنه.
همه به خنده افتادند.پروین خانم به شوخی روبه فرهاد گرد و گفت:الهی برای دلت بمیرم مادر.
شلیک خنده بلند شد و فرهاد باخجالت سرش را پایین انداخت.
از کنار مادر بلند شدم رو به فرهاد کردم و گفتم:اگهمیشه سوئیچ ماشین را بدهید می خواهم کمی استراحت کنم.
فرهاد سوئیچ را به دستمداد.
روی صندلی عقب ماشین دراز کشیدم.خیلی خسته بودم.ناخودآگاه خوابم برد.یکلحظه احساس کردم چیزی رویم انداخته شد.از خواب پریدم.دیدم فرهاد ملافه ای روی منانداخته است.
لبخندی به او زده و گفتم:نکنه از اینکه خوابیده او ناراحتهستی؟
فرهاد گفت:ناراحت نیستم.می خواستم ملافه روی سرت بکشم تا راحت تربخوابی.راستی چرا اینجا خوابیدی؟(پس کجا می خوابید؟!سر قبر تو؟!بچه ها ببخشید کهوسط کتاب پارازیت دادم!)
فرهاد شیشه های ماشین را بالا کشید.با تعجب گفتم:وای تورو خدا نکنه می خواهی مرا خفه کنی؟
فرهاد به خنده افتاد و گفت:ای بابا نترس خفهات نمیکنم.هنوز بهت احتیاج دارم.میخواهم کولر ماشین را روشن کنم تا خنکشوی.
دیگه خواب از سرم پریده بود.به فرهاد نگاه کردم.فرهاد کنارم نشست و گفت:چیهناراحت شدی؟
جواب دادم:نه.تازه داشت خوابم میبرد که جنابعالی مرا بیدارکردی.حالا خواب از سرم پریده است.
فرهاد گفت:بروم نوشابه بیاورم که توی این گرماخیلی می چسبه و با این حرف از من دور شد.
دور شدن او را نگاه کردم.ته دلم یکجوری بود.دوستش داشتم ولی یک اضطراب خاصی داشتم.نمیدانستم این چه حسی است که مننسبت به او دارم.
لحظه ای بعد فرهاد با دو شیشه نوشابه به طرفم امد.یکی را به منداد و گفت:نوشابۀ خنکی است.بعد نوشابه خودش را کمی سر کشید.
فرهاد لبۀ صندلیکنار من نشسته بود و پاهایش از ماشین بیرون بود.رو به من کرد و گفت:تو چرا اینقدرتو فکر هستی؟نکنه از چیزی ناراحتی؟
گفتم:نه.فقط کمی خسته هستم.با کنایه ادامهدادم:فکر کنم خستگی ام بخاطر جنگ اعصابی است که صبح داشتم.
فرهاد با گوشه چشمنگاهی به من انداخت و گفت:مقصر این جنگ اعصاب کی بود؟!حالا داری کنایه میزنی؟ ولیهمه این اخم ها و خستگی ها تقصیر خودت بود و حالا اینقدر کنایه نزن که خوشمنمیاد.
لبخندی زده و گفتم:شوخی میکنم.اقا بزرگ.
فرهاد گفت:افسون دیگه دوستندارم سر کار بروی.
یکدفعه جا خوردم و رنگ صورتم پرید.با خودم گفتم:پس چطوریمیتوانم کرایه خانه اقای محمدی را بدهم و یا چطور میتوانم وسیله رفاه مادر بزرگ رافراهم کنم.انها تمام امیدشان به من است و چشم به من دوخته اند.
نگاه التماسآمیزی به فرهاد انداختم و گفتم:فرهاد تو رو خدا اینقدر اذیتم نکن.دوست دارم این دوماه را سر کار بروم و از تو می خواهم اجازه بدهی که این کار را بکنم.
وقتی فرهاداصرار مرا دید بیشتر شک کرد و با اخم گفت:یعنی اینقدر کار کردن برایت مهم است کهحتما بروی؟
گفتم:نه.فقط برای سرگرمی دوست دارم این کار را بکنم.
فرهادگفت:ولی بهت قول میدهم نگذارم حوصله ات سر برود.هر روز سرگرمت میکنم.خب حالا راضیشدی؟
نمی دانستم چطور او را راضی کنم.هر طور شده بایستی به شرکت میرفتم.به پولشخیلی احتیاج داشتم.وگرنه تمام آرزوهای ان پیرزن و پیرمرد بر باد میرفت.
با بغضگفتم:اگه اجازه ندهی به سر کار بروم مجبورم بر خلاف میل باطنی ام نامزدی را به همبزنم.
فرهاد رنگ صورتش پرید و با خشم گفت:اینقدر این کار برایت با ارزشاست؟
گفتم:آره.نمیتوانم چیزی بهت بگویم.ولی می خواهم اجازه بدهی که بروم.چوندوست ندارم تو را از دست بدهم.دستش را گرفتم و با بغض او را نگاه کردم و ادامهدادم:اینقدر دوستت دارم که فکر جدا شدن از تو برایم یک شکنجه است.ولی خواهش میکنممجبورم نکن این کار را بکنم.
فرهاد با عصبانیت دستش را از دستم بیرون کشید وگفت:اگه پای کسِ دیگری در میان باشد اجازه نمیدهم ، حتی اگه از هم جدا شویم.
بااخم گفتم:این حرف را نزن.اخه اگه من به کسی دیگه علاقه داشتم پس چرا به تو جواب بلهرا دادم؟!(همون!یه چیزی گفته واسه خودش تو به دل نگیر!)
فرهاد با حالت عصبیگفت:باشه میگذارم به شرکت بروی ولی موقع مدارس باید از این شرکت لعنتی بیرونبیایی.
از خوشحالی فریاد کشیدم و ناخودآگاه بطرف فرهاد خم شدم ولی زود متوجه شدمو خودم را جمع و جور کردم.
فرهاد خنده اش گرفت و گفت:خجالت نکش.مهم نیست.من کهناراحت نمیشوم.
با خجالت سرم را پایین انداختمفرهاد با شیطنت گفت:عزیزم ما نامزدهستیم.چرا خجالت کشیدی؟
در همان موقع پروین خانم به طرف ما آمد.با دیدن او خودمرا جمع و جور کردم و از ماشین بیرون امدم.
پروین خانم لبخندی زد و گونه ام رابوسید و گفت:عزیزم چرا اینجا نشسته ای؟
فرهاد گفت:مادر جان ، عروسیتون خجالتمیکشه که جلوی شما استراحت کند.به خاطر همین اینجا امده است.
نگاهی به فرهادانداختم و رو کردم به پروین خانم گفتم امدم استراحت کنم ولی این اقای وکیل اجازهخواب به بنده نداد.فرهاد تا خواست جوابم بدهد ، پروین خانم نگاهی به او انداخت وگفت پسرم اگه میشه قدری ما را تنها بگذار.می خواهم با عروس خوشگل خودم کمی صبحتکنم.
فرهاد لبخندی به من زد و رو کرد به مادرش و گفت:باشه ولی زودتر حرفتان رابزنید ، آخه حوصله ام سر میره.با این حرف از ما جدا شد.
پروین خانم دستم را گرفتو گفت:عزیزم انشالله فرهاد جان بتواند تو را خوشبخت کند.دوست داشتم کمی با هم صحبتکنیم.من برای بچه هایم خیلی زحمت کشیده ام.همانطور که مادر شما برایتان زحمت کشیدهاست.میخواستم ازت خواهش کنم فرهاد را درک کنی.فرهاد مرد خوبیست ولی فقط خیلی حساس وزودرنج است.وقتی اولین بار تو را دید متوجه شدم که خیلی از تو خوشش امده است ومیدانستم که اگه او چیزی بخواهد حتما بدست می اورد.وقتی دیپلم گرفت خواست که دردانشگاه در رشته علوم قضایی شرکت کند و حتما قبول شود.همینطور هم شد.
فرهادهمیشه می خواست که ما در رفاه باشیم و از هر نظر رفاه ما را تکمیل میکرد.من هیچوقتمرگ شوهرم را حس نکردم چون او همه چیز را برایم مهیا کرده بود.او محبت و عاطفه اشرا نثار ما کرده است.بخدا او حتی جای پدرش را برایمان پر کرده است.من میدانم که اوتو را خوشبخت میکند و رو کرده به من و در چشمانم خیره شد و ادامه داد:دخترم ، اگهتو با احساسات و یا غرورش بازی نکنی او را بهترین مرد دنیا میبینی و من دیدم کهامروز چقدر اذیتش کردی.امروز فرهاد فقط بخاطر مادرت چیزی بهت نگفت.وقتی که تو برایاشتی پیش او رفتی خودت دیدی که با تو چکار کرد.بخدا تا حالا هیچوقت فرهاد را اینچنین عصبانی ندیده بودم.او در شوخ طبعی در فامیل مشهور است ولی از وقتی که تو رادیده است انگار که در این عالم نیست و مدام در فکر فرو میرود.وقتی امروز او راعصبانی دیدم خودم ترسیده بودم.فرشته دختر خاله اش به شیما پیغام داده بود که اگهفرهاد به خواستگاری او برود او تمام زندگیش را به پای او میریزد و وقتی شیما پیغامفرشته را به فرهاد داد فرهاد با شنیدن این حرف عصبانی شد و گفت وقتی دختر پیشنهادازدواج بدهد ، یعنی اینکه خودش را می خواهد تحمیل کند.دختر باید کمی غرور و شخصیتداشته باشد.فرهاد می گفت بخاطر این از افسون خوشم می اید که مثل دخترهای هم سن وسال خودش لوس نیست.حتی وقتی دستش پاره شد چیزی نگفت و خودش را لوس نکرد.من اینجوریدوست دارم.دختر نباید خودش برای جلب توجه کردن پیش قدم شود.افسون او واقعا دوستتدارد و تو هم دوستش داری ولی کمی حالت زنانه به خودت بده تا بتوانی مانند یک زنریوف و عاشق پیشه باشی.
گفتم:من از وقتی که پدرم مُرد دیگه از هر چه لوس شدن ویا ناز کردن بود بدم امد.خیلی خودم را برای پدرم لوس میکردم و پدرم واقعا دوستمداشت.اینقدر در خانه پر سر وصدا بودم که صدای اعتراض مادرم بلند میشد.ولی پدرم عاشقسر و صدایم بود و وقتی پدرم مرد تمام عشق و عاطفه ام را به پدرم نثار کردم.دوستنداشتم کسی به من ترحم کند.به خاطر همین همیشه خودم را خشک و خشن نشان دادم تا کسیبه من ترحم نکن. هیچوقت قیافه مظلوم به خودم نگرفتم تا کسی برایم دلسوزی کند.ازدلسوزی دیگران متنفرم.وقتی می خواستند پدرم را دفن کنند همانجا چیزی مانند عشق ومحبت از وجودم خالی شد و در آغوش پدرم پنهان شد.همانجا عشق و علاقه ام را به پدرمهدیه کردم و بعد از مرگ پدرم هیچوقت گریه نکردم تا امروز که پسرتان اشکم رادراورد.بعد لبخندی به پروین خانم زده و ادامه دادم:بخاطر همین است که همه به من لقبقلب سنگی داده اند.چون بعد از مرگ پدرم دیگه گریه نکردم.فرهاد خیلی مرد سخت گیریاست.اصلا فکرش را نمیکردم که اینطور باشد.
پروین خانم لبخندی زد و دستش را دورگردنم انداخت و گفت:فرهاد سخت گیر هست ولی تو میتوانی او را دست کنی.خودت دیدی کهبخاطر تو از سامان معذرت خواهی کرد.در صورتی که او مردی نبود که از کسی معذرت خواهیکند.و با خنده گفت:ای وای این پسر سرو کله اش پیدا شد.دلش طاقت نمی اورد کمی از تودور باشد.
در همان موقع فرهاد کنار ما امد و گفت:مادر چقدر صحبت میکنی.بگذار کمیمن صحبت کنم.حوصله ام سر رفت.
پروین خانم به شوخی گفت:بیا صحبت کن ، من که نمیخواهم زنت را بخورم که تو اینطور این پا و اون پا میکنی.من رفتم.با این حرف خندهکنان از ما دور شد.
روی چمن ها دراز کشیدم.خیلی خوابم می امد.
فرهاد بادلخوری گفت:تا منو دیدی خوابت گرفت!اصلا شوهر داری بلد نیستی.
گفتم:آخه بی انصافتو که نگذاشتی بخوابم.بعد کنارش نشستم.
فرهاد گفت:ناراحت شدی؟
آهی کشیدم وگفتم:نه.من حق ناراحت شدن ندارم.
فرهاد خندید و گفت:چرا ناراحت شدی ؟تو استراحتکن.دیگه حرفی نمیزنم.
گفتم:بهتره پیش بقیه برویم.شاید شیما ناراحت شود.بعد هر دوبلند شدیم و بطرف بچه ها رفتیم.
دایی و سامان و شیما و مسعود داشتند والیبالبازی می کردند.دایی با صدای بلند گفت:شما نمی خواهید چند دقیقه از هم جداشوید؟
فرهاد گفت:بیا برویم والیبال بازی کنیم.
گفتم:من خسته هستم.بهتره خودتبازی کنی.
فرهاد گفت:نه اگه تو نیایی من هم نمیروم.
دایی گفت:آقا داماد بیاوالیبال بازی کن.
فرهاد گفت:نه.افسون خسته است و نمیتواند بازی کند.گناه دارهتنهایش بگذارم.
رو به دایی کرده و گفتم:دایی جان اینقدر اصرار نکنید.اقا فرهادوالیبال بلد نیست و خجالت میکشد که شما اصرار میکنید.
فرهاد اخمی کرد و گفت:مندر والیبال رقیب ندارم.الان بهت نشون میدهم که والیبال بلد هستم.و بعد عینک دودی وکیف پولش را به دستم داد و گفت:اینها را نگهدار تا والیبالم را بهت نشان بدهم.و بااین حرف بطرف زمین بازی رفت.
کنار زمین نشستم و شروع کردم به تشویق کردن فرهاد واو هم با مهارت کامل بازی میکرد.فرهاد واقعا حق داشت چون والیبالیست قابلیبود.بالاخره همه خسته شدند فرهاد لبخندزنان از بازی خودش راضی به طرف من امد وگفت:بالاخره دیدی برنده شدیم؟
گفتم:آفرین.فکرش را نمیکردم یک اقای وکیل اینچنینقشنگ و با مهارت بازی کند!
با هم بلند شدیم و رفتیم پیش بقیه.
شیما با فرزادداشت صحبت میکرد وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:ببخشید که این برادر عزیزم شما راکمی راحت نمیگذاره.
فرهاد لبخندی زد و گفت:حسودیت میشه؟اشکالی نداره چند وقتدیگه در خونۀ ما هم به صدا در میاد و تو هم مثل افسون میشوی.
شیما سرخ شد و سرشرا پایین انداخت.
دایی محمود گفت:دیگه داره شب میشه.زودتر اماده شویدبرویم.
همه بلند شدیم و وسایل را جمع کردیم.من بطرف سامان رفتم.او با دیدن منبلند شد.گفتم:از اینکه با شما آشنا شدم خیلی خوشحال.امیدوارم بخاطر برخورد امروز بافرهاد مارا ببخشی.
سامان گفت:اگه اقا فرهاد ناراحت نمیشود شماره تلفن خانه ومدرسه را به شما میدهم تا اگه نشکلی داشتید با من تماس بگیرید.
تشکر کردم وشماره را از او گرفتم و بعد از کمی تعارف با هم خداحافظی کردیم.وقتی بطرف فرهادرفتم او را عصبانی دیدم.متوجه شدم که از دستم ناراحت شده است.گفتم:شما نمی خواهیدبا اقا سامان خداحافظی کنید؟
فرهاد با عصبانیت گفت:تو که زودتر این کار راکردی.
لبخندی زده و گفتم:من با تو فرق میکنم.اگه میشه خودت برو خوب نیست.منشماره تلفن سامان را گرفتم تا اگه...
فرهاد با خشم حرفم را قطع کرد و گفت:تو بیخود کردی بدون اجازه من این کار را کردی.به اجازه کی این کار را کردی؟
دست فرهادرا گرفتم و گفتم:بی انصاف نشو.من که منظوری نداشتم.اگه خدای ناکرده منظوری داشتم بهتو که نمیگفتم از سامان شماره تلفن گرفته ام.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت.انگارآرام شده بود.گفت:ببخشید که اینطور عصبانی شدم.دست خودم نبود.اصلا نمیتوانم تو رابا یک غریبه ببینم.
گفتم:تقصیر من بود که نماندم تا با تو پیش او بروم تو بایدمنو ببخشی.
فرهاد دستم را فشرد و با لبخند گفت:عزیزم من همیشه تو را میبخشم.
فرهاد همراه مسعود و دایی محمود رفت تا با سامان خداحافظی کند.با خودمگفتم:اگه من رفتارم خوب باشد ، فرهاد مرد مهربانی است.این تقصیر خودم است کهناخواسته او را عصبانی میکنم.
همه با هم به خانۀ ما رفتیم و مادر اجازه ندادانها برای شام به خانه خودشان بروند.

T I N A 05-23-2010 08:59 AM

من بهاتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. صدای مادر را می شنیدم.که به پروین خانم تعارف میکرد که راحت باشد و اینقدر تعارف نکند.
پروین خانم گفت : آخه خجالت می کشم مازیاد مزاحمتان شده ایم.
مادر گفت : این حرف را نزنید ما دیگر فامیل شده ایم ونباید شما تعارف کنید . الان شما پیش عروس خودتان هستید.
صدای فرهاد را شنیدم کهگفت : اینقدر تعارف نکنید . امشب به مناسبت نامزدی من و افسون جان می خواهم برایهمه شما را شام از بیرون بگیرم . همه بچه ها هورا کشیدند.
در همان لحظه فرهادبه اتاقم آمد و گفت : هنوز خوابت می یاد.
گفتم : نه فقط خیلی خستههستم.
فرهاد به شوخی گفت : دختر جان خجالت بکش اینقدر نخواب چاق می شوی. و من اززن چاق خوشم نمی آید.
بلند شدم لبه تخت نشستم و گفتم : آخه پسر تو چقدر غر میزنی آخه مگه مرد هم اینقدر غرغر می کنه.
فرهاد بی مقدمه گفت : می خواهم همینهفته عقدت کنم.
جا خورده و گفتم : مگه می خواهم فرار کنم که این قدر عجله داریتا عقد کنیم.
فرهاد کنارم نشست و گفت : دوست دارم وقتی با هم تنها هستیم و یابهت دست می زنم محرم باشیم. من خودم اینطور معذب هستم. خودت می دانی که چقدر دوستتدارم و همین امر باعث می شود که بعضی وقتها ناخودآگاه دستت را بگیرم و یا وقتی باهم پیش فامیلهایم می رویم محرم باشیم وقتی عقد باشیم من و تو راحت هستیم. و بایدبدانی که از نظر شرعی درست نیست که زیاد نامزد بمانیم.
گفتم : پس مدرسه ام چه میشه.
فرهاد لبخندی زد و گفت : تو به فکر آن نباش خودم درستش می کنم. هر چی باشهتو زن یک وکیل هستی. و اینکه پس فردا برای خواستگاری مجدد با مادرم می آیم. نمیخواهم عموهایت از دست تو و من ناراحت باشند.
گفتم : ولی فکر نکنم عموهایم راضیشوند این هفته عقد کنیم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و با خنده گفت : همینطورکه تو را راضی کرده ام عموهایت را هم راضی می کنم.
گفتم : با این زبون چرب ونرمی که داری معلومه که آنها راضی می شوند. هر چی باشه وکیل هستی و فوت و فن کار رابلدی.
فرهاد گفت : جون من پاشو بیا بیرون بشین . مدام می خواهی بخوابی . پاشووقتی که ما رفتیم می تونی راحت استراحت کنی.
همراه فرهاد از اتاق خارجشدم.
فرهاد ماجرای خواستگاری را به مادر گفت و مادر قبول کرد ولی خواستگاری رابرای روز پنجشنبه انداخت تا او هم آماده باشد.
فرهاد همراه مسعود رفت تا ازبیرون غذا بگیرند . من و شیما داشتیم سالاد درست می کردیم . شیما خیلی سرحال بود ومدام سر به سرم می گذاشت.
همه دور هم نشستیم و شام را با هم خوردیم . آخر شبفرهاد با خانواده اش به خانه خودشان رفتند.
فردا صبح سرکار رفتم و آقای محمدیطبق معمول منتظر من بود. سلام کردم و سر میز نشستم . ساعت ده صبح بود که فرهاد زنگزد و حالم را پرسید . در همان موقع آقای محمدی مرا صدا زد . از فرهاد معذرت خواهیکرده گفتم : آقای محمدی مرا صدا می زند. و فرهاد غرغر کنان خداحافظی کرد و گوشی راگذاشت.
داخل اتاق آقای محمدی شدم. تا مرا دید سرخ شد و خیلی متین جواب سلامم راداد . گفتم : با من کاری داشتید .
جواب داد : بله می خواستم به شما بگم به خانهای که به شما نشان داده ام آماده است. خواستم کلید خانه را به شما بدهم.
باخوشحالی تشکر کرده و گفتم : به اون خانه نمی کویند آنجا یک بهشت زیبا است. من کهخیلی آنجا را دوست دارم . می دانم پدربزرگ و مادربزرگ خیلی در آنجا راحتهستند.
برقی در چشمانش درخشید و گفت : خیلی خوشحالم که شما از آنجا خوشتان آمدهاست. ولی آنجا خیلی کوچک است.
جواب دادم : ولی صفا و زیبایی آنجا را فکر نکنمهیچ خانه ای داشته باشد.
سرش را پایین انداخت و درحالی که تا بنا گوش سرخ شدهبود گفت : این بهشت کوچک فرشته ای مثل شما می خواهد که در آن باغ راه برود.
سرمرا پایی ن انداخته و از تعریفش تشکر کردم. کلید را گرفتم و از اتاقش بیرون آمدم. یکربع بعد دوباره فرهاد تلفن کرد و اصرار داشت بداند آقای محمدی با من چه کارداشت.
گفتم : چیزی نبود می خواست بداند فردا چه کسانی را باید ملاقات کند . اسمهایشان را می خواست . و ادامه دادم : مگه تو کار نداری مدام تلفن میزنی.
خنده ای بلند سر داد و گفت : اینقدر کار دارم که همه روی دستم باد کرده استولی مدام فکرم پیش تو است.
گفتم : خیالت راحت من که فرار نمی کنم .
جواب داد : این که حتمی است. تو چه بخواهی چه نخواهی مال خودم شدی و دیگه چاره اینداری.
گفتم : اگه تو کار نداری من بیچاره کار دارم. شب دوباره همدیگه را میبینیم . اگه می شه خداحافظی کنیم که کلی کار دارم. فرهاد قبول کرد و با هم خداحافظیکردیم.
ساعت سه بعد از ظهر بود که تصمیم گرفتم وقتی تعطیل شدم به بیمارستانبروم. وقتی بیرون آمدم دیدم فرهاد جلوی در شرکت منتظرم است. جا خوردم . دلم خیلیبرای مادربزرگ تنگ شده بود. جلوی ماشین رفتم و سلام کردم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : عزیزم بیا سوار شو .
گفتم : اگه اجازه بدهی می خواستم جایی بروم. می خواهم پیشعموی بزرگم بروم . با او کار دارم.
اخمی کرد و با عصبانیت گفت : خودم تو را آنجامی رسانم حالا بیا سوار شو.
گفتم : نه خودم می روم. می ترسم عمویم تو را ببیند وهمه چیز برای روز خواستگاری لو برود.
فرهاد پوزخند عصبی زد و گفت : تو نمی خواهیبه من بگی که توی این مغز کوچکت چی می گذره. دروغ گوی کوچولو.
گفتم : آخه چیزینیست که تو بدانی. و فرهاد با خشم پایش را روی گاز ماشین گذاشت و از جلوی من بسرعترد شد.
از اینکه دوباره او را عصبانی کرده بودم ناراحت شدم. با خودم گفتم : طفلکبا چه شور و شوقی به دنبالم آمده بود. تا لحظه ای کنار من باشد. و من چقدر او راناراحت کردم.
به طرف بیمارستان رفتم. یک جعبه شیرینی خریدم. وقتی پیرزن مرا دیدبا خوشحالی به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید. پیرمرد حالش خیلی بهتر شده بود و دیگهآن سرفه های پی در پی را نمی کرد. از خوب شدن او خیلی خوشحال بودم. گفتم : پدربزرگنمی دانی چقدر خوشحالم که حالت خوب شده است.
پیرمرد دستم را گرفت و گفت : اینسلامتی من همه از لطف تو فرشته کوچک من بود. تو هدیه خدا به ما هستی. تو از طرف خدافرشته خوشبختی ما هستی.
شیرینی را باز کرده و گفتم : راستی خبر خوشی را می خواهمبه شما بدهم.
پیرزن گفت: عزیزم زودتر بگو که بی صبرانه منتظر آن خبر خوشهستم.
خجالت کشیدم که جلوی پیرمرد خبر نامزدی خودم را بدهم. به خاطر همین سرم رانزدیک گوش پیرزن آوردم و خبر را دادم.
مادربزرگ از خوشحالی مرا محکم بغل کرد وگفت : وای چقدر خوشحالم. انشاءالله سفید بخت شوی. و بعد خبر را به پدربزرگ داد.
پدربزرگ در حالی که شیرینی را جلوی دهانش گرفته بود گفت : این شیرینی خوردنداره. و بعد در دهانش گذاشت. ساعت پنج بود که از آنها خداحافظی کرده و به خانهرسیدم.
وقتی به خانه رسیدم مادر گفت که فرهاد چند دفعه تلفن زده است و از منخواست تا با او تماس بگیرم. گوشی را برداشتم و به فرهاد زنگ زدم.
وقتیفرهادصدایم را شنید با ناراحتی گفت : افسون تو داری روحیه مرا خراب می کنی. آخه توداری با من چکار می کنی.
گفتم ک تورو خدا فرهاد تا یکی دو هفته با من کارینداشته باش بعد خودم همه چیز را برایت تعریف می کنم.
با پوزخند گفت : از اینکهبه شوهرت اطمینان داری خیلی ممنون.
گفتم : فقط تا یکی دو هفته به من فرصت بده . تو چرا اینقدر عذابم می دهی.
فرهاد گفت : باشه به تو فرصت می دهم ولی همیشه بایدساعت پنچ بعد از ظهر خانه باشی. من طاقت ندارم دام دلواپس تو باشم.
گفتم : حتماولی تو هم اینقدر خودت را ناراحت نکن . ببینم امشب به خانه ما می آیی.
فرهاد بالحن سردی گفت : معلوم نیست شاید آمدم . کمی پرونده به خانه آورده ام تا آنها رابررسی کنم . اگه کارم تمام شد حتما به دیدنت می آیم. امروز که تو نگذاشتی کارکنم.
گفتم: خدانگهدار تا شب. و با هم خداحافظی کردیم.
فرهاد شب به دیدنم آمدو یک بلوز زیبا برایم کادو گرفته بود . از دیدن فرهاد خیلی خوشحال شدم. از حرکاتمادر مشخص بود که راضی نبست ما تنها در اتاق باشیم و فرهاد این را به خوبی حس میکرد. بیشتر کنار مسعود بود و من هم در آشپزخانه خودم را سرگرم می کرد.
یک هفتهگذشت و دو روز مانده بود که پدربزرگ از بیمارستان مرخص شود. بایستی برای خانه جدیدمادربزرگ و پدربزرگ وسیله تهیه می کردم تا آنها در آن خانه احساس آرامش کنند.
ازده هزار تومانی که رامین به من داده بود پنج هزار تومان برایم مانده بود. برای خریدوسایل خانه از شرکت نصف روز مرخصی گرفتم و به فروشگاه رفتم. بعد از قیمت گرفتناجناس با خودم حساب کردم که اگر من دو عد فرش ماشینی بخرم و دو دست رختخواب و وسیلهآشپزخانه دوباره ده هزار تومان کم دارم.
آن روز دو تخته فرش خریدم و یک وانتکرایه کردم و فرشها را به خانه مادربزرگ بردم و آنجا را با فرش پر کردم. گلها را آبدادم و در را کلید کرده و به شرکت برگشتم.
در این فکر بودم چطور و از کی کمی پولقرض کنم تا بقیه وسایل را تهیه کنم.
یکدفعه یاد عمو علی افتادم. با خو گفتم : اگه من از عمو پول قرض کنم مطمئن تراست و می توانم بعد از مدتی پول را به اوبرگردانم.
ساعت سه از شرکت بیرون آمدم و یک راست به خانه عمو علی رفتم. عمو و زنعمو از دیدن من خیلی خوشحال شدن . عمو گفت : چه عجب دختر عزیزم تو به اینجاآمدی.
گفتم : عمو جان اینقدر گرفتارم که حد ندارد.
عمو لبخندی زد و گفت : شنیده ام سر کار می روی. اول خیلی ناراحت شدم . ولی مادرت گفت که فقط در اینتعطیلات سر کار می روی و برای سرگرمی این کار را کردی و منهم خیالم راحتشد.
گفتم : اره تو خونه حوصله ام سر می رفت. به خاطر همین از آقا رامین خواستمتا برایم کاری جور کند. و او هم شرکت یکی از دوستانش را به من معرفی کرد.
عموعلی خندید و گفت : آقا رامین مرد بزرگی است. اتفاقا قبل از اینکه به شیراز برگرددبه دیدن من آمد .
خجالت کشیدم از عمو علی پول قرض کنم . تا به حال هیچوقت به کسیرو نینداخته بودم که پول به من قرض بدهد. حتی از مادرم پول تو جیبی نمی گرفتم. وخود مادر همیشه روی میز توالتم مقداری پول می گذاشت تا من برای خودم بردارم. به منمن افتاده بودم.
عمو متوجه حالتهای من شده بود . گفت : چیه دخترم چرا سرخشدی.
جواب دادم چیزی نیست و بعد سرم را پایین انداختم.
عمو که متوجه شده بودمی خواهم چیزی بگویم گفت : دخترم بهتره برویم توی اتاق من با هم صحبت کنیم . و دستمرا گرفت و مرا به اتاق خودش برد و با ملایمت از من خواست تا موضوع را برایش تعریفکنم.
با کمی تردید گفتم : عمو جان من آمده ام تا کمی پول از شما قرضکنم.
بیچاره عمو رنگ صورتش پرید و بی حال به صورتم خیره شد و با صدایی گرفته گفت : عزیز مگه مادرت مشکل مالی دارد که من از آنها غافل بودم.
سریع گفتم : نه نهاصلا ما مشکل مالی نداریم.
عمو با نگرانی گفت : دخترم تو که منو نصف جون کردیحرف بزن.
گفتم : عمو جان خودم مشکل مالی دارم. و می خواهم شما به من کمک کنید. بهتون قول میدهم در دو سه ماه اینده قرض شما را بدهم.
عمو گفت : دختر عزیزمموضوع پس دادن نیست زندگی من متعلق به تو و مسعود است ولی پول را برای چه میخواهی.
نمی دانستم چه بهانه ای جور کنم. گفتم : می خواهم یک کار خیری انجامبدهم. برای آرامش روح پدرم و شکوفه و رویا می خواهم به یک خانواده کمک مالی کنم ولطفا شما از من نپرسید که آن خانواده چه کسی است. نمی خواهم کسی از نام انها چیزیبداند.
عمو به طرفم آمد و پیشانی ام را بوسید و گفت : خدا خیرت بدهد. بهترین کاررا تو می کنی. من زندگی ام به شما تعلق داره. و بعد به طرف صندوقش رفت و گفت : دخترم چقدر پول احتیاج داری. گفتم : اگه ده هزار تومان بدهید فکر کنم کافیباشد.
عمو گفت : دختر مادرت از این کار تو خبر دارد.
گفتم : نه عمو چیزی نمیداند دوست ندارم او از این موضوع چیزی بداند و اینکه عمو جان این پول را به حساب منبگذارید من خودم همه اش را به شما برمی گردانم.
عمو لبخندی زد و گفت : عزیزم اینحرف را نزن این را از طرف من هدیه به آن خانواده بده. می خواهم دراین ثواب شریکباشم.
گفتم: نه عمو جان من این راه را خودم قبول کرده ام و نمی خواهم شما توزحمت بیفتید.
عمو به شوخی اخمی کرد و گفت : خودت را لوس نکن. نکنه می خواهی همهثوابها را خودت بگیری.
گونه عمو را بوسیدم.
عکو پانزده هزار تومان به دستمداد گفتم : نه عمو ده هزار تومان کافی است.
عمو لبخندی زد و گفت : شاید کمآوردی بهتره این دستت باشد.
دوباره با خوشحالی صورت عمو را بوسیدم و تشکر کردم . هر چه عمو اصرارکرد کخ شام را خانه آنها بمانم قبول نکردم و یک راست به خانهبرگشتم.
از اینکه همه چیز به نفع مادربزرگ و پدربزرگ داشت روبه راه می شد خیلیخوشحال بودم .
فرهاد شب به خانه ما آمد . با خوشحالی به طرفش رفتم و سلام کردمولی او خیلی سرد جوابم را داد.
گفتم : ای وای دوباره چی شده ؟ باز که تو اخمکرده ای.
مادر لبخندی زد و گفت : بهتره من بروم برای داماد عزیزم چای بیاورم وبه مسعود اشاره کرد تا مارا تنها بگذارد . چون فرهاد خیلی ناراحت بود.
فرهادنگاه تندی به صورتم انداخت و گفت : صبح کجا بودی؟
گفتم : خوب معلومه تو شرکتبودم.
با عصبانیت گفت : دختر تو چقدر دروغ می گویی . امروز تا ساعت دوازده بهشرکت زنگ زده ولی تو آنجا نبودی و آقای محمدی گفت که مرخصی نصف روز گرفتهای.
گفتم : آره راست می گی. اصلا حواسم نبود . رفته بودم فروشگاه کمی خریدکنم.
فرهاد با اخم گفت : حالا چی خریدی که اینقدر درز کردی؟
لبخندی زدم و باشیطنت گفتم : خوب دختری که بخواهد خانه شوهر برود حتما به جهیزیه احتیاج دارد و منرفتم وسایل خانه شوهرم را انتخاب کنم.
فرهاد اخمهایش باز شد و نگاهی به صورتمانداخت . لبخندی زده و گفتم : چرا اینطوری نگاه می کنی.
در همان لحظه مادر بهپذیرایی آمد و سینی چای را جلوی فرهاد گرفت.
فرهاد تشکر کرد و چای رابرداشت.
رو به مادر مرده و گفتم : راستی مامان عمو علی برایتان سلامرساندو
مادر با تعجب گفت : آنجا چه کار می کردی؟
گفتم : هیچی همینجور رفتمدلم برایشان تنگ شده بود رفتم به آنها سر بزنم .
مادر دلت برای کسی تنگ میشه.
گفتم : از وقتی منو شوهر دادید.
فرهاد نگاهی به من انداخت و ابخند سردیزد و گفت : بیچاره خودم اصلا تو را درست و حسابی نمی بینم.
با اصرار مادر فرهادشام را پیش ما ماند و آخر شب با کلی نصیحت به من خداحافظی کرد و به خانه خودشانرفت.

فردا صبح دوباره مرخصی نصف روز گرفتم.بیچاره اقایمحمدی قبول کرد و به فروشگاه رفتم.دو دست رختخواب و یک اجاق گاز و سرویس کاملآشپزخانه ، دو تا پشتی و یک یخچال کوچک خوشگل خریدم و یک وانت کرایه کردم.وقتی بهوسایل نگاه کردم درست مثل یک جهاز کوچک شده بود.به خانه رفتم.وسایل را به کمکراننده داخل خانه بردم.وقتی راننده رفت انها را مرتب در اتاقها چیدم.خانه خیلی قشنگشده بود.پیش خودم گفتم:انها از دیدن این خانه این خانه خوشحال میشوند.اینقدر خستهبودم که روی یکی از پشتی ها خوابم برد.وقتی بیدار شدم ساعت دو بعد از ظهر بودوباعجله از خانه بیرون امدم و به شرکت رفتم.اقای محمدی با دیدن سر و وضع کمی نامرتبملبخندی زد و گفت:شما چرا به این روز افتاده اید؟
خودم را مرتب کردم و در حالی کهدستی به موهایم میکشیدم گفتم:خب اسباب کشی این دردسرها را داره.
با تعجب گفت:شمابه خانه اسباب کشی کرده اید؟
جواب دادم:آره.همین الان کارم تمام شد.
باناراحتی نگاهم کرد و گفت:خب چرا به من نگفتید که برای کمک بیایم؟آخه تنهایی خودتانرا خسته کردید.گفتم:اینجوری لذتش بیشتره.
بعد سر میز خودم نشستم.اینقدر تنم دردمیکرد که نمیتوانستم کارم را انجام دهم.ساعت سه بود که به بیمارستان رفتم و با دکترصحبت کردم.دکتر گفت که پدربزرگ فردا ساعت 10 صبح مرخص است.
خوشحال شدم و این خبررا به مادربزرگ و پدربزرگ دادم.انها هم مانند من خیلی خوشحال شده بودند.
ازبیمارستان یک راست به خانه رفتم.دایی محمود خانه ما بود.مادر گفت که فردا شب قرارهفرهاد با خانواده اش دوباره به خواستگاریم بیایند و مسعود رفته عموهایم را برایفردا شب باخبر کنه(تلفن نداشتید که زنگ بزنه دیگه مسعود این همه راهو نره تااونجا!)
دایی محمود نگاهی به صورتم انداخت و گفت:تازگیها خیلی مرموز شدهای!
گفتم:چطور مگه؟
دایی اخمی کرد و گفت:خیلی ادم خوش شانسی خستی.هر وقت کهاز شرکت مرخص میشوی و من تعقیبت میکنم یا ماشین بین راه خراب میشه یا اینکه پشتچراغ قرمز گیر می افتم.
گفتم:دلیلی نداره که مرا تعقیب کنی.
دایی سکوتکرد.ولی در چشمان خیره شد.
با خنده گفتم:اینطوری نگاهم نکن.چون نمیتونی منومجبور کنی تا برایت رازم را تعریف کنم که کجا میروم.
در همان لحظه فرهادتماسگرفت.
وقتی صدایم را شنید با حالت عصبی گفت:افسون تو نمی خواهی راستش را به منبگی؟امروز دوباره کجا رفته بودی؟چرا اینقدر عذابم میدهی؟
گفتم:آخه عزیزم چند باربهت بگم که پای هیچ مردی در بین نیست.من کمی برای خودم مشکل دارم که الحمدالله دارهدرست میشه.
فرهاد گفت:اینقدر توی این چند روز از دست حرکات تو حرص خورده ام کهموهای سرم چند تا سفید شده است.از اینکه به من اطمینان نداری اعصابم خردمیشه.
با خنده گفتم:نگران نباش ، من بالاخره مال تو هستم و هیچکس نمیتونه من رااز تو جدا کنه فهمیدی شوهر اخموی عزیزم؟
فرهادخنده ای عصبی سر داد و گفت:چطورخودت را به من تحمیل کردی؟حالا کی مایل بود که تو را بگیره که مدام میگی مال توهستم.از اولش هم کتاب گرفتن تو از شیما بهانه ای بیش نبود تا منو بدبخت کنی.
ازاین حرف فرهاد عصبانی شدم و با خشم گفتم:فرهاد اصلا از این شوخی بی مزه تو خوشمنیومد.
فرهاد لحن صدایش را جدی کرد و گفت:شوخی کردن ، ناراحت نشو.
ولی انگاراین حرف فرهاد غرورم را خدشه دار کرده و احساس بدی نسبت به خودم حس کردم.
با خشمگفتم:خداحافظ.
فرهاد گفت:افسون مسخره بازی در نیاور مگه تو شوخی سرت نمیشه؟ایبابا.ببخشید.خواستم کمی اذیتت کنم.
گفتم:بس کن فرهاد اصلا حوصله حرف زدنندارم.خداحافظ.و گوشی را محکم روی شاسی گذاشتم.
ساعت یازده شب بود که فرهاد بهخانه ما امد.
خیلی سنگین و سرد به او سلام کردم.وقتی به آشپزخانه رفتم او هم بهدنبالم آمد و در آشپزخانه را بست.
با بغض گفتم:فرهاد تو خیلی بی انصاف هستی.و بهگریه افتادم.
فرهاد بطرفم امد و گفت:ببخشید افسون.فکرش را نمیکردم ناراحت شوی واینکه اینقدر حرصم را در اورده بودی که دیگه نقهمیدم دارم چی مگم.
روی صندلینشستم و سرم را میان دو دستم گرفتم.
فرهاد رو به رویم نشست و گفت:اگه راضی میشویجلوی پایت زانو بزنم و معذرت خواهی کنم؟
نگاهی به صورتش انداختم.لبخندی به من زدو گفت:ببخشید که ناراحتت کردم.
در همان لحظه مشعود به اشپزخانه امد.او نمیدانستکه ما انجا هستیم.با دیدن ما سرخ شد و معذرت خواهی کرد.فرهاد گفت:اتفاقادیگه کارینداشتم.می خواستم چند کلمه با خواهرت صحبت کنم.من دیگه باید بروم و بلند شد.بهبدرقه فرهاد رفتم و او روباره از حرفش معذرت خواهی کرد و از در خانه خارجشد.
فردا صبح اول به شرکت رفتم و مرخصی گرفتم بیچاره اقای محمدی چیزی به مننگفت.به بیمارستان رفتم و بعد از تسویه حساب بیمارستان دربستی گرفتم و پدربزرگ ومادربزرگ را به خانه جدیدشان که من اسمش را بهشت کوچک گذاشته بودم بردم.
انها ازدیدن خانه به شوق امده بودند و لذت میبردند.روی نیمکت زیر درخت گلابی پدربزرگ رانشاندم.
پدربزگ گفت:این بهترین خانه ای است که توی عمرم دیده ام.اینجا چقدر گل وگیاه دارد.مثل یک جنگل سبز میمونه.
گفتم:این لطف اقای محمدی بود که خانه اش رابه من اجاره داد.
دست مادربزرگ را گرفتم و داخل اتاقها را به او نشاندادم.
یکدفعه مادربزرگ به گریه افتاد و سرم را در آغوش کشید و صورتم را غرق بوسهکرد.از کار خودم خیلی راضی بودم.احساس خوبی داشتم.احساس میکردم دارم روی ابرهایاسمان راه میروم.از خوشحالی انها لذت میبردم.
مادربزرگ خیلی با اشتیاق شروع کردناهار درست کردن.
چند شاخه گل چیدم و در گلدان قرار داده و وسط نیمکتگذاشتم.پدربزرگ گفت:وای چقدر اینجا زیباست.انگار در بهشت هستم.

گفتم:تامادربزرگ ناهار را اماده کند من میروم داروهای شما را بگیرم و با این حرف از خانهخارج شدم.
وقتی از داروخانه برگشتم مادربزرگ سفره را پهن کرده بود و هر دو منتظرمن بودند.لبخندی زده و گفتم:وای دستپخت مادربزرگ حرف نداره.صدای شکمم در امدهاست.
مادر بزرگ یک سینه مرغ درسته روی برنجم گذاشت.گفتم:نکنه می خواهید با غذامرا خفه کنید؟این خیلی زیاد است.
مادربزرگ خنده ای سر داد و گفت:نه عزیز دلم.اخهتو کمی باید چاق شوی.دختر نباید اینقدر لاغر باشه.
پدرقزرگ لبخندی زد و گفت:ایندوره جوانها از دخترهای چاق خوششان نمی اید و بیشتر دنبال دختر لاغرهستند.
یکدفعه صدای زنگ در بلند شد.قلبم فرو ریخت.گفتم:نکنه دایی محمود مراتعقیب کرده است.وای حالا ابرویم پیش دایی میرود.
با ترس و دلهره در را بازکردم.با دیدن اقای محمدی نفس راحتی کشیدم و سلام کردم.از جلوی در کنار رفتم تا اووارد خانه خودش شود.
اقای محمدی لبخندی زد و وارد خانه شد.وقتی دید پدربزرگ ومادربزرگ زیر درخت نشسته اند گفت:برای خودتان چه لذتی میبرید.ببینم مزاحم می خواهیدیا نه؟
پدر بزرگ با خوشحالی گفت:شما مراحم هستید بفرمایید.بفرمایید تا درخدمتتان باشیم.
گفتم:پدربزرگ ایشون اقای محمدی صاحبخانه ی عزیز ماهستند.
اقای محمدی سرخ شد و گفت:خانه ی خودتان است.لطفا این حرف را نزنید.بعدنگاه پر معنایی به صورتم انداخت و گفت:مگه شما با پدربزرگ و مادربزرگتان زندگی میکنید؟
گفتم:نه من جای دیگری زندگی میکنم.ولی قول میدهم هر روز و یا یک روز درمیان به پدربزرگ و مادربزرگ سر بزنم.از اینکه خانه را به من اجاره داده اید خیلیممنونم.واقعا شما لطف بزرگی به من کردید.
لبخندی زد و گفت:شما مانند رامین جانبرایم عزیز هستید.اینجا متعلق به شما است و باید راحت باشید.
تشکرکردم.
مادربزرگ میوه اورد و جلوی اقای محمدی و من گذاشت و گفت:دخترم دستت دردنکنه خیلی زحمت کشیدی ، آخه دو نفرادم این همه گوشت و مرغ می خواهند چکار که توخریدی و در یخچال پر کرده ای؟
گفتم:قابلی نداره.هر وقتی به چیزی احتیاج داشتیدبگویید تا من وقتی امدم برایتان انها را تهیه کنم.
مادربزرگ یکدفعه بدون مقدمهگفت:ای وای دخترم ، مگه امشب تو مهمان نداری که اینطوری بی خیال نشسته ای؟بایدزودتر بروی الان ساعت چهار است.تا به خانه بروی و حمام کنی و کمی به خودت برسی کهخواستگارها امده اند.
در همان موقع رنگ از رخسار اقای محمدی پرید و با نگرانیپرسید:شما امشب خواستگار دارید؟
با خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم:بله قرارهامشب بیایند.
اقای محمدی گفت:شما اون مرد خوشبخت را دیده اید؟
جواب دادم:بلهدیده ام ولی هنوز با هم صحبتی نکرده ای.
دروغ گفتم که او دیگر مرا سین جیننکند.
دستش آشکارا میلرزید و در فکر فرو رفته بود.پدربزرگ لبخندی به من زد کهسرخ شدم.
تصمیم داشتم امشب فرهاد را بدجوری تنبیه کنم تا دیگه جرأت نکنه با منشوخی های بی مزه و اعصاب خرد کن بکند.
از مادربزرگ و پدربزرگ خداحافظی کردم وقتیبیرون امدم اقای محمدی اصرار کرد تا مرا برساند و با هم بطرف خانه رفتیم.
اقایمحمدی نفس عمیقی کشید و گفت:امیدوارم درباره ازدواج خوب فکرهایت را بکنی.چون ازدواجچیزی نیست که ادم ان را سرسری بگیره.
گفتم:ممنونم که به من گوشزد کردید.حتما بادقت به این ازدواج فکر میکنم.
وقتی از ماشین پیاده شدم اقای محمدی گفت:افسونخانوم درباره ازدواج خوب فکرهایت را بکن تا خدای ناکرده پشیمان نشوی.
لبخندی زدهو گفتم:حتما.
بعد خداحافظی کردم.وقتی داخل خانه شدم مادرم عصبانی بود کهچرااینقدر دیر کرده ام.
عموها و زن عموهایم همه امده بودند.با دیدن انها سرخ شدمو با خجالت سلام کردم.عموها با دیدن من لبخند زدند و جواب سلامم را دادند.زن عموهابطرفم امدند و بعد از روبوسی با شیطنت مرا اذیت میکردند.
مادر گفت:زودتر امادهشو.الان انها می ایند.
به حمام رفتم.هنوز موهایم خیس بود که فرهاد همراه خانوادهاش به خانه ما امدند.کتایون دختر عمو علی به سرعت به اتاقم امد و با هیجان گفت:وایافسون ، اقا داماد چقدر خوشگل است.خدا شانس بده.او را چطوری تور زدی؟مثل پسرهایخارجی می مونه(آه ، چقدر خَزه!!)
نگاه سردی به کتایون انداختم و گفتم:من او رابه تور نزده ام.دفعه اخرت باشه که این حرف را زدی.
کتایون در حالی که سشوار رااز دستم می کشید تا موهایم را خشک کند گفت:شوخی کردم تو چقدر بدجنسهستی.
گفتم:دوست دارم موهایم را لُخت کنم.بهتره اینقدر برس را توی سر بیچاره اوپیچ ندهی.
کتایون به خنده افتاد و گفت:چشم عروس خانوم.میدونی که موهای لخت تو راخوشگل تر میکنه می خواهی دل داماد بیچاره را ببری.
در همان لحظه زن عمو بزرگه بهاتاقم امد و گفت:دختر زود باش.داماد منتظرت است.باید چای رابیاوری.
گفتم:باشه.فقط چند دقیقه صبر کنید امدم.
بعد از لحظه ای بلوز و دامنسفید رنگ پوشیدم و یک تِل موی سفید به موهایم زدم و از اتاق خارج شدم و به آشپزخانهرفتم.سینی چای را زن عمو اماده کرده بود.ان را برداشتم و به پذیرایی رفتم.وقتیفرهاد را دیدم لذت بردم.خیلی خوشگل تر شده بود.کت و شلوار مشکی به تن داشت و رویپیراهن سفیدش یک کراوان زرشکی زده بود و یک دسته گل زیبا روی میز به چشم میخورد.
همه بخاطر ورود من از سر جایشان بلند شدند.تشکر کردم و بعد از احوال پرسیچای را تعارف کردم.وقتی به طرف فرهاد رفتم لبخندی به من زد و ارام گفت:چقدر خوشگلتر شدی.سکوت کردم و فقط با یک لبخند سرد جوابش را دادم.
وقتی خواستم به اشپزخانهبرگردم ، عمو علی مرا صدا زد و گفت:دختر عزیزم بیا کنارم بنشین.و رو کرد به پروینخانم و گفت:باید نظر افسون جون را بدانیم.بالاخره ما داریم درباره زندگی او صحبتمیکنیم.
نگاهی به فرهاد انداختم و بعد سرم را پایین اوردم و گفتم:اگه اجازهبدهید من یک هفته از شما وقت می خواهم تا خوب فکرهایم را بکنم.ازدواج مسئله مهمیاست که به فکر درستی احتیاج دارد.
با این حرف من فرهاد و انهایی که میدانستند منو او با هم نامزد هستیم یکه خوردند و با ناباوری به من چشم دوختند.
مادر فرهادبا من من گفت:عزیزم فکر کردن نداره.شما که ما را میشناسید و به اخلاق و روحیاتهمدیگر اشنا هستیم.
گفتم:بله.حق با شماست.ولی زندگی مشترک را باید جدی تر نگاهکرد.مسئله یک عمر زندگی است.می خواهم در این باره درست فکر کرده باشم.
بیچارهفرهاد از ناراحتی سرخ شده بود و خشم او به خوبی دیده میشد ولی هر طور بود خودش راکنترل کرده بود.
مادرم انگار داشت خواب می دید با ناباوری به دهانم چشم دوختهبود و مسعود و دایی اینقدر عصبانی بودند که اگه بخاطر عموهایم نبود حساب مرا میرسیدند.
دایی محمود گفت:دختر و پسر وقتی می خواهند ازدواج کنند باید اول با همصحبتی داشته باشند تا به روحیات همدیگر بیشتر اشنا شوند.بهتره شما هم در اتاق دیگبا هم صحبت کنید.
متوجه منظور دایی شده و گفتم:نه.من حرفی برای گفتن ندارم ، اگرهم حرفی است می خواهم جلوی همه باشد.و سرم را بلند کردم و در چشمان زیبای فرهاد کهاز خشم سرخ شده بود نگاه کرده و ادامه دادم:می خواهم با مردی ازدواج کنم که بهنظریات و عقیده های من احترام بگذارد و شوخی های بی جا نکند.
فرهاد متوجه منظورمشد و سرش را به حالت تأسف تکان داد و همینطور با غضب نگاهم می کرد.
عمو علیگفت:افسون جان راست میگه ، باید همه چیز را در نظر گرفت.چون باید یک عمر در کنار همزندگی کنند.اگه اقا فرهاد قبول داره یا علی.
سریع گفتم:دایی من یک هفته وقت میخواهم تا خوب فکرهایم را بکنم و بعد جواب بدهم.با خودم گفتم:خدایا اگه مجلسخواستگاری تمام شود مادرم ، مسعود و دایی محمود حسابم را میرسند.و از همه مهم ترنمیدانستم فرهاد را چه کنم.چون من نامزدش بودم.میدانستم بخاطر این توهین مرا هیچوقتنمیبخشد.دنبال چاره می گشتم تا عصبانیتشان فرو کش کند.
عمو عباس گفت:پس تا هفتهدیگه معلوم میشود دختر ما خانه شوهر میرود یا نمیرود.
بالاخره بعد از کمی صبحبتکردن فرهاد و خانواده اش خداحافظی کردند و رفتند.از ترس دیدن قیافه فرهاد به بدرقهشان نرفتم.
مادرم اینقدر عصبانی بود که اگه تنهایی مرا گیر می اورد دمار ازروزگارم در میاورد.بخاطر همین موضوع مدام سعی میکردم پیش عموهایم بنشینم.از دخترعمو کتایون خواهش کردم از مادرم بخواهد که من شب را به خانه انها بروم و مهمان انهاباشم و او هم از خدا خواسته قبول کرد.
هر چه کتایون اصرار کرد مادر قبول نکردولی وقتی اصرا عمو علی را دید به اجبار قبول کرد که شب خانه انها بروم.
ان شبهمراه عمو به خانه شان رفتم.ولی اصلا خوابم نمیبرد.با خودم گفتم:من چرا این کار راکردم؟او که از من معذرت خواهی کرده بود چرا غرور او را خرد کردم؟بعد سرم را در بالشفرو بردم و گریه کردم.
میدانستم که بدجوری غرورش را زیر پا گذاشته بودم و او همحتما ناراحت است.
فردای ان روز جمعه بود ، خیلی برایم سخت و دشوار گذشت.بیچارهعمو زن عمو خیلی به من میرسیدند تا مرا خوشحال کنند ولی من در عالم خودم بودم.ازحرکت دیشب خودم داشتم دیوانه میشدم.با این کار خودم را بی شخصیت کرده بودم.دلم خیلیشور میزد هزار بار به خودم لعنت فرستادم که چرا این کار را با فرهاد کرده بودم.ازعاقبت این کارم میترسیدم.روز جمعه را با هزار بدبختی پشت سر گذاشتم.
شنبه صبح سرکار رفتم اقای محمدی با دیدن من بطرفم امد و با نگرانی بعد از احوال پرسی در حالیکه صورتش رنگ پریده بود پرسید:ببخشید افسون خانوم می خواستم ببینم شما بهخواستگارتان چه جوابی دادید؟
از اینکه اقای محمدی نسبت به دیگر کارکنان شرکت نظرلطفی به من داشت خوشحال بودم.
لبخندی زده و گفتم:قراره یک هفته دیگه جواب انهارا بدهم.
شنیدم که زیر لب گفت:بله تا یک هفته دیگه.یک هفته دیگه که برایم یک قرناست.بعد ارام ازکنارم رد شد.از حالتهای او خنده ام گرفت.بیچاره نمیدانست این قلبسنگی من دیوانه کَس دیگری است ولی من لیاقت او را ندارم.
وقتی ساعت کار تمام شدیک راست به خانه رفتم.
مادر وقتی مرا دید با خشم نگاهم کرد.سلام کردم ولی جوابینشنیدم.از اینکه مسعود را ببینم میترسیدم.
شب مسعود به خانه امد ، تا مرا دید باعصبانیت بطرفم امد.مادرم جلوی او را گرفت و نگذاشت مرا کتک بزند.ولی او با خشمفریاد زد:بخدا افسون اگه من جای فرهاد باشم دیگه نگاهت نمیکنم و نامزدی را به هممیزنم.تو خجالت نکشیدی یک هفته مهلت خواستی؟بی شعور مگه تو نامزد او نبودی؟مگهپروین خانوم انگشتر نامزدی در دستت نکرد که تو اینطور غرور فرهاد را جلوی ما خردکردی؟طفلک از ناراحتی نمیتوانست به ما نگاه کنه.با این کار تو حتی من نمیتوانم باشیما صحبت کنم.از دیدن او خجالت میکشم.ولی تو خجالت و حیا سرت نمیشه.آخه چطور دلتاومد که با فرهاد اینطور رفتار کنی؟دیروز غروب خود شیما به من زنگ زد.از او خجالتمی کشیدم.شیما گفت که فرهاد از صبح بیرون رفته و تا حالا خونه نیامده است.امروز زنگزد و گفت:دیشب فرهاد ساعت دو نیمه شب با اعصابی خرد به خانه امده است و بدون یککلمه حرف به اتاقش رفته.
به گریه افتادم و به اتاقم رفتم.به خودم لعنت میفرستادم که چرا این کار را با او کردم.


T I N A 05-24-2010 08:58 AM

به گریه افتادم و به اتاقم رفتم . به خوملعنت فرستادم که چرا این کار را با او کردم.
یک هفته گذشت . نه مادر و نه مسعودهیچکدام با من صحبت نمی کردند. اعصابم از این همه بی اعتنایی خرد شده بود. شب وقتیبه خانه می آمدم هیچکدام حتی یک کلمه با من حرف نمی زدند جواب سلامم را نمی دادند.
از شب خواستگاری دو هفته گذشته بود ولی فرهاد برای گرفتن جواب خواستگاری نیامدو زنگ هم نزد. حتی شیما و پروین خانم هم نه به خانه ما می آمدند و نه تلفن می زدند.
روز پنجشنبه وقتی از شرکت به خانه آمدم مادر با لحنی سرد و خشن گفت : آماده باشمی خواهیم به جایی برویم.
تعجب کرده گفتم : قراره کجا برویم.
مادر باعصبانیت گفت : امروز قراره به خواستگاری شیما برویم.
با تعجب گفتم : مگه شیمابله را گفته است.
مادر نگاه تندی به من انداخت و گفت : مگه همه مثل تو احمقهستند. جا خوردم و با ناراحتی به اتاقم رفتم.
عمو علی چند لحظه بعد به خانه ماآمد. مادر از عموی بزرگم خواسته بود که برای مراسم خواستگاری همراهمان باشد. خوب هرچی باشه عموی بزرگ مانند پدر آدم است.
از اتاق بیرون آمدم . مسعود از اتاقشبیرون آمده بود و کت و شلوار قشنگی به تن داشت. رو به مادر کرده و گفتم : من خستههستم نمی خواهم با شما بیایم.
مسعود با عصبانیت به طرفم امد و با صدای بلند گفت : تو بی خود می کنی که نیایی. تو باید همراهمان باشی. می خواهم شرمندگی تو را باچشمهایم ببینم. و بعد بازویم را گرفت و به طرف اتاق خواب هولم داد و با خشم ادامهداد : دوست دارم بهترین لباست را بپوشی . حتما باید بیایی.
عمو با نگرانی گفت : چی شده پسرم تو چرا اینقدر عصبانی هستی.
مادر سریع گفت : چیزی نیست . مسعود وافسون کمی با هم دلخوری دارند که انشاءالله رفع می شه.
با اتاقم رفتم. قلبمداشت از سینه در می آمد. از فرهاد و خانواده اش خجالت می کشیدم. بلوز و دامن صورتیروشن پوشیدم و موهایم را با یک پارچه صورتی رنگ جمع کردم. جلوی آینه ایستادم . رنگصورتم به وضوح پریده بود. کمی از روژ لب مادر را به گونه هایم مالیدم تا پریدگی رنگصورتم مشخص نباشد.
مسعود با عصبانیت جلوی در آمد و گفت : زود باش داره دیر میشه.
از اتاق بیرون آمدم. مسعود نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت : خوشگل شدیآره خوشگل مانند یک کودک زیبا که هیچی نمی فهمد و شعور ندارد. سرم را پایینانداختم. بغضی روی گلویم نشسته بود . حرفهای مسعود مانند تیری در قلبم می نشست.
مادر با ناراحتی گفت : مسعود بس کن دیگه . تو داری شورش را در می آوری.
دایی محمود هم آمد . او هم مانند بقیه با من رفتار می کرد. خیلی سرد و خشن.
همه سوار ماشین شدیم و به طرف خانه فرهاد رفتیم. وقتی جلوی در خانه آنها پیادهشدیم نزدیک بود که از دلهره بی هوش شوم. تمام صورتم عرق زده بود. صورتم را بادستمال پاک کردم و همه داخل خانه آنها شدیم.
پروین خانم با خوشرویی به طرفم امدو مرا در آغوش کشید و روبوسی کرد.
در حالی که سرم پایین بود به فرهاد سلام کردمو به سرعت از جلویش رد شدم ولی جوابی از فرهاد نشنیدم.
وقتی همه روی مبلها جایگرفتیم به وضوح دستم می لرزید. دستم را زیر کیفم گذاشتم که لرزش آنها را کسی نبیند.
عمو علی شروع کرد به صحبت کردن.
لحظه ای سرم را بالا آوردم . چشمم به فرزادافتاد. لبخندی تحویلم داد. به اجبار به او لبخندی سرد زدم و دوباره سرم را پایینانداختم. نمی خواستم چشمم به فرهاد بیفتد.
از بس که حرص خورده بودم یکدفعه دلدرد گرفتم . ولی به روی خودم نیاوردم. حالت تهوع به من دست داده بود.
پروینخانم شیما را صدا زد و شیما در حالی که سینی چای در دستش بود داخل اتاق شد. همه بهاحترام او بلند شدند. منهم آرام بلند شدم.
شیما لبخندی به من زد و با مهربانیسلام کرد. جوابش را دادم و وقتی همه نشستیم شیما چای را تعارف کرد.
وقتی سینیچای را جلوی من گرفت گفتم : نه خیلی ممنون نمی توانم چیزی بخورم.
صدای فرهاد راشنیدم که خیلی سرد گفت : لطفا تعارف نکنید آدم دست عروس خانوم را رد نمی کنه.
بدون اینکه نگاهش کنم چای را برداشتم و روی میز گذاشتم.
احساس می کردم حالمخیلی بد است . با یک معذرت خواهی کوتاه بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم. حالم خیلیبد بود . به صورتم آبی زدم تا کمی بهتر شوم. خود را در آینه نگاه کردم. رنگ به صورتنداشتم . درست مانند مرده ای متحرک بودم.
مادر با نگرانی پشت در دستشویی آمد وگفت : افسون جان چی شده. در را باز کن ببینم چرا اینطوری شدی. در را باز کردم . لبخندی بی حال زده و گفتم : چیزی نیست حالم خوبه.
مادر دستم را گرفت و گفت : دستت چقدر سرده. اگه حالت خوب نیست ببرمت دکتر.
وقتی روی مبل نشستم همه بانگرانی نگاهم می کردند.
پروین خانم با نگرانی گفت : عزیزم چرا یکدفعه اینطوریشدی.
به اجبار لبخندی زده و گفتم : چیز مهمی نیست. حالم خوبه فقط کمی ضعف دارم.
فرهاد با ناراحتی گفت : ولب باید مهم باشد چون رنگ صورتتان پریده است.
اصلانمی خواستم نگاهش کنم. از دیدن او شرمنده بودم. سکوت کردم.
عمو به خاطر اینکهادامه صحبت دهد گفت : انشاءالله حالش خوب است. و بعد دوباره وارد بحث شد.
سرمدرد گرفته بود. اینقدر که جنگ اعصاب با خودم داشتم. احساس گنگی داشتم.
یکدفعهاحساس کردم کسی کنارم نشست. وقتی نگاه کردم فرزاد بود. با یک لیوان آب قند و گلابکنارم نشست و آب قند را به دستم داد و گفت : زن داداش اینو بخور برای ضعف خوب است. فکر کنم فشارت پایین آمده است.
با تعجب نگاهش کردم و آهسته گفتم : ولی من دیگهزن داداشت نیستم. همه چیز تمام شده است.
فرزاد لبخندی زد و گفت : چرا هستی. چونفرهاد وقتی تصمیم بگیره حتما باید به اون جامه عمل بپوشه. او ول کن شما نیست. اینهمه اخم او فیلم است. او اینقدر شما را دوست داره که هر روز صبح وقتی شما سرکار میروید از دور به دیدن شما می آید. توی این دو هفته طفلک برادرم اصلا خواب راحتنداشته است و به شوخی ادامه داد : از وقتی که فرهاد زن گرفته من می ترسم بهخواستگاری بروم. وقتی او را می بینم پشیمان می شوم.
به اجبار لبخندی زده و گفتم : من لیاقت فرهاد را ندارم . اون می تونه با زن تحصیل کرده و فهمیده ای زندگی کنه وبعد آرام انگشتر را از کیفم درآوردم و به دست فرزاد داده و گفتم : به فرهاد بگو منوببخش که اینقدر اذیت کردم. بهش بگو که قلب سنگی من لیاقت قلب مهربان و با گذشت تورا ندارد. به او بگو... و دیگه بغض راه گلویم را بست و اجازه نداد حرف بزنم. بهاجبار از ریزش اشکهایم جلوگیری کردم.
فرزاد انگشتر را در انگشتم کرد و گفت : این حرف را نزن تو بهترین زن داداش دنیا هستی. فقط خیلی در رفتارت با مردها کمتجربه هستی.
در همان لحظه صدای دست زدن من و فرزاد را به خودمان آورد.
شیمادر همانجا بله را گفت .
بلند شدم شیما را بوسیدم و به او تبریک گفتم. شیماصورتش سرخ شده بود. وقتی مسعود را بوسبدم او خیلی سرد با من روبوسی کرد. در دلم ازاین رفتار مسعود حرصم در آمده بود.
وقتی خواستم سرجایم بنشینم چشمم به فرهادافتاد که سر جای من نشسته بود و با فرزاد آرام صحیت می کرد.
کنار عمو علینشستم.
فرهاد بلند شد و شیرینی را به همه تعارف کرد. وقتی شیرینی را جلوی منگرفت من هم یک عدد برداشتم.
فرهاد آرام گفت : دل درت خوب شد.
نگاهی درچشمان میشی رنگش انداختم و سکوت کردم . احساس کردم که فرهاد خیلی لاغر شده است. وقتی او نشست در چشمانم خیره شد.
سرم را پایین انداختم . از خودم خجالت میکشیدم. با اینکه شیما یکسال از من کوچکتر بود چقدر سنگین جواب خواستگاری مسعود راداد. ولی من با اینکه نامزد فرهاد بودمبهخاطر لجبازی هم شخصیت خودم راخرد کردم و هم غرور فرهاد را شکستم و حالا از این کردار خود پشیمان بودم. مادرم با خوشحالی انگشتری در انگشت شیما انداخت و پیشانی او را بوسید. شیما خیلی خوشحال بود و زیر چشمی مسعود را نگاه می کرد .
من انگشتری که پروینخانم در دستم کرده بود را در آوردم و در حالی که سعی می کردم کسی متوجه نشود آن راروی میز تلفن که کناردستم بود گذاشتم. در دلم غم بزرگی موج می زد فرهاد را با تماموجودم دوست داشتم. ولی احساس می کردم که فرهاد دیگر علاقه ای به من ندارد.
موقعخداحافظی همه بلند شدیم که به خانه برویم. فرزاد منو صدا زد و من ایستادم . لبخندیزد و گفت : بهتره شما عقب تر راه بروید و با خوشحالی به طرف مسعود و دایی محمود رفتو با عمو علی شروع کرد به صحبت کردن .
آنها در راهرو بودند و من جلوی در اتاقایستاده بودم تا مادرم و پروین خانم از در بیرون بروند که یکدفعه فرهاد بازویم راگرفت و مرا به طرف خودش کشید. مادرم متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد. پروین خانم ومادر مارو تنها گذاشتند.
فرهاد با ناراحتی به من خیره شد و لحظه ای بعد گفت : افسون من فردا جواب خواستگاری را از تو می خواهم فکر کنم دو هفته مهلت کافی باشد. تو یک هفته خواستی ولی من دو هفته این مهلت را بهت دادم و بعد دستم را گرفت و همانانگشتری که من کنار میز تلفن گذاشتم را دوباره در دستم کرد. و بعد دستم را محکمفشرد و با اخم گفت : به همین راحتی نمی گذارم از دستم خلاص شوی . فهمیدی؟
جاخوردم و با ناباوری گفتم : با اینکه اینهمه ناراحتت کردم باز تو مرا می خواهی.
فرهاد با اخم جواب داد : آره می خواهمت. مگه همه مثل تو هستند که عشق را بهبازی گرفته ای. من به عشق خودم احترام می گذارم و مثل تو زود فراموش نمی کنم.
اخمی کرده و گفتم : ولی من توی عمرم یک بار بیشتر عاشق نشده ام و اون هم توهستی. نمی دانم چطور اینو بهت ثابت کنم. می دانم که خیلی ناراحتت کردم. ازت معذرتمی خواهم. ولی دوست ندارم فکر کنی که من بهت علاقه ای ندارم . خودت بهتر می دانی چهعشقی به تو دارم.
فرهاد پوزخندی زد و گفت : بله می بینم. پس چرا انگشتر را جاگذاشتی. این است عشق تو.
گفتم : آخه پیش خودم فکر کردم که تو دیگه علاقه ای بهمن نداری. فقط همین امر باعث شد که انگشتر را...
در همان لحظه دایی محمود بهطبقه بالا آمد و وقتی من و فرهاد را در کنار هم دید گفت : فرهاد جان نمی دانم توچطور دیگه رقبت می کنی که با افسون صحبت کنی. منکه دیگه حوصله افسون و اون اخلاقمسخره اش را ندارم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت : آقا محمود آخه اگهبدونی چقدر این خواهر زاده لوس تو را دوست دارم دیگه این حرف را نمی زدی. ای کاشاینقدر گرفتارش نبوذدم وگرنه راحت تر می توانستم فراموشش کنم . این دو هفته دیوانهشدم.
فرهاد این حرفها را با لحنی جدی بیان می کرد و اصلا لبخندی روی لبهایشنبود.
دایی لبخندی زد و گفت : شما مرد با گذشتی هستی . افسون نباید اینقدر شمارا اذیت کند.
فرهاد دستم را فشرد و گفت : دیگه اجازه نمی دهم او مرا به بازیبگیرد . و با این حرف هر سه از اتاق خارج شدیم. وقتی خداحافظی می کردم او محکم دستمرا در دست داشت. خدا را شکر عمو علی متوجه نشده بود.
شیما با شیطنت گفت : فرهادجان دست عروسم را ول کن بگذار سوار ماشین شود. همه سوار شده اند.
فرهاد آرامدستم را ول کرد و من با شیما روبوسی کردم و سوار ماشین شدم. او همچنان نگاهم میکرد. لبخندی به او زدم و دستی برایش تکان دادم ولی او هیچ عکی العملی نشان نداد. حتی لبخند نزد.
از ته دل خوشحال بودم که فرهاد هنوز به من علاقه دارد. ولیحرکات سرد او رنجم می داد.
فردا صبح من سرکار نرفتم چون حالم زیاد خوب نبود وتنم خیلی خسته بود. و از آقای محمدی باز مرخصی گرفتم و او چون فهمید که حالم خوبنیست به من مرخصی داد و خیلی تاکید داشت که به دکتر بروم.
ساعت یازده صبح بودکه پروین خانم به خانه ما زنگ زد و به مادرم گفت : منیر جان تکلیف مارا روشن کن . ما جواب خواستگاری فرهاد را می خواهیم فرهاد توی این دو هفته خواب و خوراک نداشتهاست.
مادرم با ناراحتی رو به من گفت : الهی افسون جونت در بیاد. به این بیچارهها چه جوابی بدهم. دو هفته است که اینها را معطل خودت کرده ای. الهی ذلیل بشی کهآبروی ما را جلوی آنها بردی.
گفتم : اگه فرهاد هنوز به من علاقه داره من حرفیندارم و جوابم مثبت است.
مادر جوابم را به پروین خانم گفت و بعد از لحظه ایخداحافظی کرد و گوشی را گذاشت و با ناراحتی گفت : فرهاد نیم ساعت دیگه اینجا میآید. مثل آدم حسابی جوابش را باید بدهی. او خیلی توی این مدت از دست تو عذاب کشیده . وقتی اومد بهش احترام بگذار تا کمی از اشتباه گذشته خودت را جبران کنی .
قلبماز صدای زنگ در فرو ریخت . می دانستم فرهاد است. من در اتاقم لبه تخت نشسته بودم واز اتاق بیرون نرفتم. بعد از لحظه ای فرهاد به اتاقم آمد. به احترامش بلند شدم . سرم را پایین انداخته بودم و آرام سلام کردم.فرهاد جوابم را نداد و روی صندلی روبهرویم نشست و گفت : افسون تو واقعا منو می خواهی؟
نگاهی به صورت جذابش انداختم وگفتم : در صورتی که تو هم مرا بخواهی.
فرهاد پوزخندی زد و گفت : اگه تو را نمیخواستم که دیگه به دنبالت نمی آمدم. تو هنوز مرا خوب نشناخته ای و یکدفعه لحن صدایشخشمگین شد و با صدای نسبتا بلند گفت : افسون دیگه اجازه نمی دهم با غرورم بازی کنی. تو توی این مدت آشنایی خیلی مرا دست انداخته ای . دیگه اجازه نمی دهم و اینکه اصلامجبور نیستی که با من ازدواج کنی. درسته که برایم خیلی غیر قابل تحمل است ولی دوستندارم مجبور به این کار باشی.
با ناراحتی گفتم : ولی کسی منو مجبور نکرده است. من دوستت دارم و می خواهم با تو زندگی کنم و از حرکات گذشته خودم هم از تو معذرت میخواهم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و در حالی که از اتاق می خواست خارج شودگفت : تصمیم دارم این هفته عقدت کنم . باید خودت را آماده کنیو خیلی بی تفاوت ازکنارم رد شد و از اتاق خارج شد.
صدای او را می شنیدم که داشت با مادر قرار فردارا می گذاشت تا عموهایم بیایند و خواستگاری به نامزدی تبدیل شود و تاکید داشت کهدرباره عقد با عموهایم صحبت کند.
فردای آنروز ساعت سه به خانه آمدم و برای آمدنآنها لباس زیبایی پوشیدم و موهایم را کتایون درست کرد. وقتی جلوی آینه ایستادم قلبممانند طبل می زد. اضطراب داشتم. حرکات سرد فرهاد بیشتر به این اضطراب من می افزود. ساعت ده شب بود که هنوز آنها نیامده بودند . مادر و مسعود هنوز با من زیاد صحبت نمیکردند. نگران فرهاد و خانواده اش بودم که چرا دیر کرده اند. دایی متوجه نگرانی منشده بود. با لحن کنایه آمیزی گفت : شاید می خواهند تلافی کنند که اینقدر دیر کردهاند.
از این حرف دایی دلم فرو ریخت. پیش خودم گفتم : اگه امشب نیایند دیگههیچوقت اسم فرهاد را نمی آورم.
....

T I N A 05-24-2010 09:00 AM

خوشبختانه فرهاد همراه خانواده اش و عموی بزرگشآمدند و فرهاد گفت که عمویش کمی دیر کرده بود و آنها مجبور شدند بخاطر او منتظربمانند و معذرت خواهی کرد.بعد از تعارف زیاد نوبت من شد که چای را دوبارهببرم.فرهاد خیلی سرد و رسمی روی مبل نشسته بود و اصلا لبخند روی لبهایشنبود.بعد از سلام کردن ، چای را جلوی بزرگترها گرفتم.وقتی چای را جلوی فرهادگرفتم او بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد استکان چای را برداشت و اصلا تشکرنکرد.از عصبانیت داشتم منفجر میشدم.کنار عمو علی نشستم.عمو علی دربارهشیربها و مهریه صحبت کرد و فرهاد بدون کوچکترین مخالفت همه را پذیرفت.مادرم باگرفتن شیربها مخالفت کرد و فقط مهریه را که عمو تعیین کرده بود پذیرفت.عمویفرهاد رو کرد به فرهاد و گفت:آفرین پسرم چقدر خوش سلیقه هستی.این عروس خانوم را ازکجا گیر آوردی که اینقدر خوشگل است؟فرهاد نگاه سردی به من انداخت و گفت:عمو جانخوشگلی برایم مطرح نیست ، فکر کنم خودتان بهتر این موضوع را بدانید و زیر لب ادامهداد:ای کاش به جای خوشگلی کمی با معرفت و با وفا بود.از ناراحتی سرخ شدهبودم.پروین خانم بطرفم آمد و مرا بوسید و گفت:عزیزم انشالله خوشبخت شوی.میدانمفرهاد خوشبختت میکنه.بعد یک گردنبد طلا در گردنم اویخت.همه دست زدند و شیرینی رامسعود تعارف کرد.فرهاد را با ناراحتی نگاه کردم ولی او بی توجه داشت با عموعباس صحبت میکرد.زن عمو گفت:الهی قربونت بشم دخترم چقدر سرخ شدی.کتایونگفت:سفیدی زیاد این عیب را دارد که خجالت آدم را زود نشان میدهد.فرهاد نگاهسردی به من انداخت و بعد دوباره صورتش را از من برگرداند.عموی فرهاد یکدفعهموضوع عقد را پیش کشید.عموهایم جا خوردند و با تعجب گفتند ولی به این زودی عقدرخلی عجولانه است.فرهاد گفت:ولی از نظر شرعی نامزدی طولانی اصلا صحیح نیست.واینکه هر دو جوان هستیم و نمی خواهم اشتباهی انجام بدهیم.من می خواهم وقتی افسونخانوم را با خودم پیش فامیل هایم میبرم با هم محرم باشیم تا هردو معذبنباشیم.عموهایم چون متعصب بودند قبول کردند و قرار شد به زودی عقد صورتبگیرد.بعد از ساعتی فرهاد و خانواده اش برای خداحافظی بلند شدند.موقع خداحافظیفرهاد با همه خداحافظی کرد جز من.خیلی ناراحت بودم.پروین خانوم مرا در آغوش کشید وبا من روبوسی کرد و شیما وقتی می خواست بوسم کند زیر گوشم گفت:ناراحت نشو ، فرهادداره کمی قیافه می گیره.تو به دل نگیر.بهت قول میدهم خودش برای آشتی پیش قدم میشودلبخندی به شیما زدم و او خداحافظی کرد.بعد از مراسم نامزدی فرهاد تا دو روز بهدیدنم نیامد.از این همه سردی او ناراحت بودم ولی حق را به او میدادم.چون خودم باعثاین رفتارش شده بودم.بعد از گذشت دو روز از آن ماجرا در شرکت مشغول کار بودم واقای محمدی با چند نفر خارجی جلسه داشت که فرهاد زنگ زد.بعد از سلام و احوال پرسیسردی که تحویلم داد گفت:ساعت سه به دنبالت می ایم تا با هم بیرونبرویم.گفتم:ولی فرهاد جان امروز اقای محمدی جلسه دارند و من باید اینجاباشم.کمی دیر به خانه میروم.فرهاد بدون این که چیز دیگه ای بگوید یکدفعه گوشیرا قطع کرد.با ناراحتی خودم به دفتر کارش زنگ زدم.منشی او گوشی رابرداشت.گفتم:می خواهم با اقای وکیل صحبت کنم.منشی گفت:ایشون امروز با کسی تلفنیصحبت نمیکنند.گفتم:من نامزدش هستم و اگه شما به او بگویید که من زنگ زده امحتما صحبت میکند.منشی با صدایی که با بغض همراه بود گفت:گوشی دستتان.بعد ازکمی انتظار منشی گوشی را برداشت و گفت:ایشون می گویند نمی توانند صحبت کنند و کاردارند.گوشی را محکم گذاشتم.حرصم از این حرکات او داشت در می آمد.چند دفعه تصمیمگرفتم نامزدی را به هم بزنم ولی دلم راضی به این کار نشد.چون خودم را مقصر در اینرفتارش میدانستم.اقای محمدی به اتاقم امد و فیش حقوقی را به دستم داد و گفت:سر برجاست و شما سراغی از حقوقت نمی گیری.گفتم:دستتان درد نکنه.اصلا یادم نبود که سربرج است.با من من پرسید:شما جواب خواستگای را به خواستگارتان دادید؟سرم رابلند کردم.نگاهی به صورت ریز نقشش انداختم و گفتم:بله.جواب را داده ام.لرزشدستهایش را می دیدم.سرخ شده بود.وقتی سکوتم را دید گفت:نکنه جواب مثبت داده اید کهسکوت کرده اید؟گفتم:بله.جوابم مثبت بود.در حالی که رنگ صورتش به وضوح پریدهبود لبخندی کمرنگ زد و گفت:تبریک میگم.امیدوارم خوشبخت شوید.به اتاق خودشرفت.وقتی جلسه تمام شد به خانه زنگ زدم و گفتم:شب به خانه عمو عباس میروم وانجا می مانم.مادر با بی میلی قبول مرده و من به جای اینکه خانه عمو عباس برومبه خانه مادربزرگ رفتم.انها با دیدن من خیلی خوشحال شدند و بعد از پذیرایی مفصلی کهاز من کردند پدربزرگ خواست تا موضوع ناراحتی خودم را برای انها تعریف کنم.بابغض و ناراحتی همه موضوع را تعریف کردم.پدربزرگ در حالی که داشت توت خشکش را میخورد گفت:عزیزم باز تو اشتباه کردی ، تو بایستی او را قانع میکردی یا اینکه به اومی گفتی بیاید دنبال تو و بعد او در شرکت می نشسا وقتی کارت تمام شد با هممیرفتید.گفتم:آخه چقدر باید کینه ای باشد.او می خواهد غرور مرا خردکند.پدربزرگ خنده ای کردو گفت:فرهاد غرور تو را خرد نکرده است.تو بودی کهشخصیت و غرور و مردانگی او را زیر سوال بردی.دخترم این رفتار فرهاد حقت بود.تونبایستی او را اینقدر اذیت کنی.مادربزرگ گفت:آخه عزیزم با مردها هر چه ملایم تربرخورد کنی ، در زندگی موفق تر هستی.وقتی به مرد محبت کنی گردن مرد مال خودشنیست.واقعا هستی اش را به پای زن میریزد.حتی مرد حاضر است جانش را بخاطر اوبدهد.(مادربزرگ زیادی غلو کردی در مورد مردها!!)آهی کشیده و گفتم:مادربزرگ شمابا پدربزرگ خیلی خوشبخت هستید؟مادربزرگ خندید و گفت:این خوشبختی را تو به مادادی.ما مدیون تو هستیم.ساعت ده شب بود که زنگ در به صدا رد امد.هر سه نفر تعجبکرده بودیم.مادربزرگ رفت در را باز کرد.اقای محمدی بود.وقتی او تعجب مرادید لبخندی زد و گفت:مگه شما به خانواده تان خبر ندادید که به اینجا می آیید؟بانگرانی گفتم:نه چیزی به انها نگفتم.فقط گفته ام میروم خانه عمو عباس و شب را انجامی مانم.او گفت:همه دارند دنبال شما می گردند.چون عموی سرکار خانم در حال حاضردر خانه شما هستند و انها موضوع نبودنتان را فهمیده اند.گفتم:شما از کجا خبردارید؟اقای محمدی عینک درشتش را روی چشم جابجا کرد و گفت:اقا رامین به تهرانامده است و او به خانه ما زنگ زد و از من سراغ شما را گرفت و پرسید که شما چه موقعاز شرکت بیرون امده اید.من چون به شما قول داده بود که آدرس اینجا را به کسی نگویمچیزی به رامین نگفتم ، فقط گفتم ساعت 5 وقتی جلسه تمام شد شما از شرکت بیرون آمدهاید.سریع اماده شدم و از پدربزرگ و مادربزرگ خداحافظی کردم و با اقای محمدی بهخانه رفتم.دم در رو کردم به اقای محمدی و گفتم:اگه میشه شما هم با من بیایید.میترسمکه...و بعد سکوت کردم.او لبحندی زد و گفت:باشه.بعد از ماشین پیاده شد و با هم بهخانه رفتیم.اشتباه بزرگی کردم.نبایستی از اقای محمدی خواهش می کردم تا با من بهخانه بیاید.چون وقتی فرهاد وبقیه او را دیدند فکرهای ناجوری در ذهن کردند.مسعودو خانواده ی اقای شریفی و فرهاد انجا بودند.عمو عباس و دایی محمود هم بودند.وقتیمرا با اقای محمدی دیدند همه جا خوردند.بعد از سلام و احوال پرسی با اقای محمدی همهبه من نگاه کردند.بخاطر وجود اقای محمدی سکوت کردند ولی در داخل داشتند منفجرمیشدند.وقتی به جلوی رامین رفتم او ارام و با حالت نگرانی پرسید:تا حالا کجابودی؟لبخند سردی از ترس فرهاد زده و گفتم:خانه یکی از دوستانمبودم.میترسیدم به اتاقم بروم ، چون اگه میرفتم فرهاد به اتاقم می امد و دمار ازروزگارم در می آورد.کنار فرهاد نشستم.نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم.عموعباس با حالت عصبی پرسید:دخترم ، کجا بودی؟شنیده ام قرار بود امشب به خانه مابیایی!با صدایی که از ته چاه بیرون می امد گفتم:خانه یکی از دوستانم رفته بودمو او اصرار کرد تا شب را آنجا بمانم.فرهاد با حالت کینه و عصبانیت گفت:پس اقایمحمدی خانه دوستتان چکار میکردند؟اقای محمدی گفت:افسون خانوم به من گفته بودندکه کجا میروند.شماره تلفن دوستشان را به من داده بودند که هر وقت با ایشان کارداشتم تماس بگیرم.چون چند تا از لیست های خرید داروها رو با خودم به خانه برده بودمتا اگه اشتباهی در این لیستها بود با ایشون در تماس باشم.نفس راحتی کشیدم ، ولیفرهاد قانع نشد و گفت:ولی وقتی اقا رامین با شما تماس گرفت شما گفتید که نمیدانیدافسون کجا رفته است!اقای محمدی لبخندی زد و با متانت گفت:بله.ان لحظه اصلاحواسم به تلفن رامین جان نبود و مهمان داشتم.ولی وقتی گوشی را گذاشتم تازه یادم امدکه افسون خانم شماره تلفن دوستشان را به من داده است.ببخشید اگه شما را نگرانکردم.و ادامه داد:با اجازه من دیگه باید بروم.ببخشید که مزاحمتان شدم.بعد بلند شد وخداحافظی کرد.من و رامین و مسعود به بدرقه او رفتیم.میترسیدم که کنار مسعود باشم ،بیشتر در کنار رامین بودم.وقتی به اتاق امدیم مسعود با خشم بطرفم امد ولی رامینمانع او شد و جلویش را گرفت.مسعود رو به فرهاد کرد و گفت:اقا فرهاد اگه من به جایتو بودم یخدا افسون را ول میکردم.او لیاقت تو را نداره.او باید با مردی ازدواج کنهتا مثل خودش دروغگو و سر به خوا باشه.به گریه افتادم و به اتاقم پناهبردم.لحظه ای بعد رامین به اتاقم امد و با ناراحتی گفت:این چه مسخره بازی استکه در اورده ای؟از یک ماه قبل تا حالا فرهاد بیچاره کلی لاغر شده است.مگه تو انساننیستی که به او ظلم میکنی؟تو از عشق او سوءاستفاده کرده ای.مادرت همه چیز را دربارتو وعذاب دادن فرهاد بیچاره را تعریف کرده است.اخه تو چرا اینقدر با او بد برخوردمیکنی؟تو اصلا شعور و انسانیت شکوفه را نداری.با من اینطور برخورد میکنی بکن منچیزی نمیگویم ولی حالا که شنیده ام فرهاد نامزدت است چرا اینقدر او را اذیتمیکنی؟گفتم:اخه او مرا درک نمیکنه.امروز به شرکت زنگ زد و خواست که با هم بیرونبرویم.گفتم که جلسه داریم ولی او عصبانی شد و گوشی را قطع کرد.او می خواهد شخصیتمنو خرد کنه.وقتی به دفترش زنگ زدم فرهاد نخواست با من صحبت کند.چرا او باید اینطوربا من برخورد کند؟از وقتی نامزد کرده ایم به دیدنم نیامده است.حتی به من تلفننمیزند.بعد بلند شدم و بطرفم کیفم رفتم.رامین گفت:ولی تمام اشتباه ها همهاز تو بود و باید حالا حرکاتش را تحمل کنی.ده هزار تومان حقوق گرفته بودم.پنجهزار تومان را به رامین داده و گفتم:اگه میشه شما این مقدار پول را بگیرید 5 هزارتومان را ماه دیگه یکجا به شما میدهم ، چون بقیه این پول را باید به کس دیگریبدهم.رامین به شوخی گفت:ولی شما قرار بود همه را یکجا به من بدهید.جا خورده وگفتم:ولی من ده هزار تومان بیشتر حقوق نگرفته ام.بعد بقیه پول را به رامین داده وگفتم:اشکالی نداره این را هم بگیرید و لطفا طلاهایم را بدهید.در حالی که پول رادسته میکردم و بطرف رامین دراز کرده بودم یکدفه فرهاد در را باز کرد.وقتی دسته پولرا در دستم درد که بطرف رامین دراز است با اخم گفت:من نباید از کارهای تو سر دربیاورم؟در همان لحظه رامین با یک معذرت خواهی کوتاه از اتاق خارج شد و من وفرهاد را تنها گذاشت.فرهاد بطرفم امد.دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالااورد و درحالی که از عصبانیت عضله صورتش میلرزید گفت:اگه به من نگویی که داری با منچکار میکنی بخدا ولت میکنم و همه چیز را که با دست خودم ساخته ام نابودمیکنم.خیلی دوستش داشتم.گفتم:خودت میدونی که چقدر دوستت دارم.خندهتمسخرآمیزی سر داد و گفت:تو دروغ گویی.تو موجود پستی بیش نیستی که داری به من خیانتمیکنی.از این حرف فرهاد عرق سردی روی پشتم نشست.سرم را پایین انداختم.فرهادبطرف پول ها رفت و گفت:حقوق گرفتی؟جواب دادم:آره.امروز گرفته ام.با حالتعصبانی بطرفم برگشت و گفت:پس چرا ان را به رامین میدادی؟به من من افتاده بودم ونمیدانستم به او چه بگویم.فرهاد با عصبانیت پول ها را بطرفم پرت کرد و گفت:پسچرا لال شدی؟در حالی که داشت از اتاق خارج میشد گفت:دیگه هر چه بین ما بود تمامشد.فردا تکلیفت را روشن میکنم.و سریع از اتاق خارج شد.ترسیده بودم.سریع بطرف دررفتم.صدا زدم فرهاد صبر کن.ولی او در حیاط بود و داشت ماشینش را روشن میکرد.(اولباید در حیاط رو باز میکرد بعد ماشین رو روشن میکرد اینطوری که میری تو در!)بهحیاط رفتم و در ماشین را باز کرده و گفتم:فرهاد تو رو خدا صبر کن.تو چرا اینطوریشدی؟فرهاد فریاد زد:گمشو دختره هرزه.باز خودم را کنترل کردم.دستش راگرفتم و در حالی که سوییچ را با دست دیگرم از ماشین بیرون می کشیدم گفتم:تو رو خدابه حرفم گوش کن و بعد اگه دوست داشتی دیگه سراغم نیا.فرهاد مرا محکم به عقب هولداد.به دیوار خوردم.فریاد زد:باز می خواهی دروغ بگویی؟به گریه افتادم.گفتم:نهفرهاد دروغ نمیگویم.من به حرفهایم را ثابت میکنم.خواهش میکنم آرام باش.فرهادسرش را روی فرمان ماشین گذاشت و با ناراحتی گفت:گریه نکن.حرف بزن بگو ببینم تو داریبا من چه میکنی؟اشک هایم را پاک کرده و گفتم:اخه اینجا که نمیشه ، بیا به اتاقمبرویم.سرش را از روی فرمان ماشین برداشت نگاهی به صورتم انداخت و گفت:تو برولباست را عوض کن و صورتت را بشور با هم بیرون میرویم و صحبت میکنیم.داخل خانهشدم.رنگ صورتم به وضوح پریده بود.همه با نگرانی نگاهم کردند.از دیدن لیلا و میناخانوم خجالت می کشیدم.رامین نگاهی به صورتم انداخت و با ناراحتی گفت:خودت باعث شدیکه همه درباره تو فکرهای ناجور بکنند.با سر حرفش را تصدیق کردم.به اتاقمرفتم.لباسم را عوض کردم و بعد از شستن صورتم با فرهاد سوار ماشین شده و از خانهخارج شدیم.(ایندفعه درو باز کردید؟!)نمیدانستم از کجا شروع کنم.گفتم:فرهاد قولمیدهی به کسی چیزی نگویی؟با خشم نگاهم کرد و گفت:تو به اون مرتیکه بی همه چیزاطمینان میکنی ، با او حرف میزنی با او بیرون میروی ولی به من که شوهرت هستماطمینان نداری؟با ناراحتی گفتم:فرهاد تو رو خدا اینطور صحبت نکن.تو درباره مناشتباه میکنی.فرهاد ماشین را کنار پارکی نگه داشت و گفت:پیاده شود کمی قدمبزنیم.پیاده شدم و کنار فرهاد شروع به قدم زدن کردم.فرهاد گفت:افسون حرفبزن ، دیگه داری حسابی دیوانه ام میکنی.گفتم:حالا نمیشه تا مدتی صبر کنی و بعدباریت تعریف کنم؟با خشم بطرفم برگشت و فریاد زد:نگفتم؟!باز می خواهی به من دروغبگویی.سریع گفتم:باشه.بس کن.برایت تعریف میکنم.تو چرا اینجوری شدی؟به همه شکمیکنی.یکدفعه فرهاد گفت:الهی شیما ذلیل بشی که منو بدبخت کردی.به خندهافتاده و گفتم:مگه شیما با دوستان دیگرش رفت و آمد نداشت؟پس چرا وقتی مرا دیدیدیوانه شدی؟با حالت عصبی گفتم:من گول ظاهر تو را خوردم.حالا بگو بین تو و اقایمحمدی چه میگذره که من نباید بدونم.با اخم گفتم:بین من و او چیزی نیست که توبدانی.فقط من از اقای محمدی یک خانه کرای کرده ام.با تعجب ایستاد و به صورتمخیره شد و گفت:خانه کرایه کرده ای؟!گفتم:لطفا دیگه اینو نپرس چون دوست ندارمکسی از ماجرا بویی ببره.با عصبانیت چنگی به موهایم کشید و با خشم گفت:اگه نگوییخانه را برای چه موضوعی کرایه کرده ای تو را ول نمیکنم.اینقدر میزنمت تا همینجابمیری.(این چرا مثل گربه چنگ میندازه!؟یا مثل سگ هار پاچه میگیره؟!)متوجه شدمکه فکرهای ناجور درباره خانه کرده است.گفتم:باشهوباشه.ولم کنوبرایت تعریفمیکنم.موهایم را ول کرد و رو به رویم ایستاد و گفت:حرف بزن!گفتم:آخه قولبده به کسی نگویی.مخصوصا دایی محمود.فرهاد با نگرانی گفت:اگه اون فکری که منکرده ام نباشه قول میدهم به کسی نگویم.ولی اگه خدای ناکرده همان باشد.به روح پدرمقسم همینجا تو را میکشم.خنده ام گرفت و گفتم:باشه عزیزم ، تو خیلی بدجنس هستی ومیدانم حتما مرا می کشی.فرهاد فت:باید به من ثابت کنی که دروغنمیگویی.گفتم:باشه ثابت میکنم.بعد ماجرای شبی که دایی می خواست مرا موردآزمایش قرار دهد و من چطور با پیرزن آشنا شدم و او چطور به من کمک کرد تا سر بلنداز این آزمایش در بیایم و من هم بخاطر این محبت او خواستم جوری تلافی کنم ولی وقتیپیرزن را با اون وضع دیدم به فکرم رسید که کاری برایشان انجام بدهم و...همه راتعریف کردم.فرهاد سرش را پایین انداخته بود.رفت روی نیمکت داخل پارک نشست.سرشرا میان دو دستش گرفت و با ناراحتی گفت:وای خدایا منو ببخش.کنارش نشستم وگفتم:تو رو خدا خودت را نارحت نکن.من طاقت ناراحتی تو را ندارم.فرهاد گفت:افسونمنو ببخش ، من در عرض این چند هفته خیلی عذابت دادم.تو از دست من و اطرافیان خیلیزجر کشیدی.اخه عزیزم چرا به من نگفتی که من کمکت کنم؟لبخندی زده و گفتم:اگهموضوع را بهت می گفتم که آبرویم میرفت ومیترسیدم تومرا مسخره کنی.مخصوصا داییمحمود.ای وای اگه او بفهمه من دیگه آسایش ندارم.فرهاد دستم را گرفت و گفت:توبهترین قلب دنیا را داری.اخه چرا اینقدر خودت را زجر دادی؟اون اسباب کشی میتونستباعث شود که مریض شوی.گفتم:از اینکه میدیدم تو از من ناراحت هستی و از حرکاتمعذاب می کشی داشتم دیوانه میشدم.چند بار خواستم موضوع را برایت تعریف کنم ولی خجالتکشیدم.فرهاد من بدون تو می میرم.فرهاد لبخندی زد و گفت:من هیچوقت از تو جدانمیشوم.تهدیدت کردم که برایم ماجرا را تعریف کنی.به شوخی گفتم:ولی وقتی اقایمحمدی شنید که نامزد کرده ام رنگ صورتش پرید و به من من افتاده بود.فرهاد اخمیکرد و گفت:بی خود کرده است.تو زن عزیز من هستی و دیگه نباید اذیتم کنی.گفتم:خبحالا که همه چیز را فهمیدی بیا برویم خانه.به ساعت نگاه کردم.دو صبح بود.سوارماشین شدیم و بطرف خانه رفتیم.فرهاد گفت:به رامین چقدر قرض داری؟گفتم:چیزینیست ، قراره بیقه اش را ماره دیگه به او بدهم.فرهاد اخمی کرد و گفت:نه دیگه حقنداری سر کار بروی.گفتمکفرهاد تو رو خدا.فرهاد خندید و گفت:من شوهرت هستم وباید از این به بعد به فرمان من باشی.(مگه برده آوردی که باید به فرمان توباشه؟!)گفتم:پدربزرگ و مادربزرگ چه میشوند؟انها تمام آرزوهایشان به بادمیرود.فرهاد لبخندی زد و گفت:یعنی به قیافه ام می خوره که بی رحم باشم؟نترس منبه انها کمک میکنم و نمیگذارم اب توی دلشان تکان بخورد.و اینکه قرض رامین را همخودم میدهم.فریاد کوتاهی کشیده و گفتم:وای نه فرهاد.اخه خوب نیست.خودم این راهرا قبول کرده ام.تازه این که من به کس دیگری هم قرض دار هستم.فرهاد نگاهی بااخم کرد و گفت:دیگه ب کی قرض داری؟نکنه از اقای محمدی هم...حرفش را قطع کرده وگفتم:نه باب ، من هیچوقت خودم را پیش او کوچک نمیکنم.و این که رامین وقتی دید میخواهم طلاهایم را بفروشم به من پول قرض داد و طلاهایم را برداشت تا اگه به پولاحتیاج پیدا کردم مجبور نشوم طلاهایم را به حراج بگذارم.فرهاد گفت:رامین مردخیلی خوبی است.من برایش احترام زیادی قایل هستم.وقتی امشب شنید که من و تو نامزدکرده ایم جا خورد و بعد از لحظه ای بطرف من امد و به من تبریک گفت.به او گفتم شماخودت را راحت کردید ولی من بیچاره شدم.اما رامین لبخندی زد و گفت:این حرف رانزن.افسون دختر خوبی است و اشتباهی نمیکند.او در پاک دامنی مانند خواهرش شکوفهنمونه است و خیلی برای پیدا کردن تو تلاش کرد.نگاهی به فرهاد انداختم وگفتم:ولی تو به او حسودی میکنی.فرهاد خندید و گفت:اگه بدانم کسی دوستت داشتهباشد باید به من حق بدهی که حسودی کنم.اگه تو به جای من بودی بدتر می کردی.بهخانه رسیدیم.همه به ظاهر خوابیده بودند.فرهاد خداحافظی کرد و به خانه خودشانرفت.

T I N A 05-24-2010 09:04 AM

داخل خانه شدم و پاورچین پاورچین به آشپزخانهرفتم تا کسی را بیدار نکنم . خیلی گرسنه بودم. از داخل یخچال نان و پنیری برداشتموقتی روی میز نشستم رامین را دیدم که جلوی در ایستاده است.

لبخندی سرد زد و گفت : چقدر دیر کردی نگران شدم. (قربون دل بزرگت بره افسون)
گفتم : آخه مجبور شدمخیلی صحبت کنم تا قانع شود.

رامین داخل آشپزخانه شد و روی صندلی نشست. احساسکردم می خواهد با من صحبت کند. نمی توانستم به صورتش نگاه کنم. آرام گفت : افسون توبا من چه کردی.
سکوت کردم.

رامینگفت : تو هنوز مرا باعث مرگ شکوفه می دانی؟
گفتم : نمی دانم . ولی اگه ایناتفاق نمی افتاد و اگه شما ما را به شیراز دعوت نمی کردید. الان شکوفه زنده بود. پدرم زنده بود .

رامین سرش را میان دو دستش گرفت و گفت : من چطوری این کینه رااز دلت پاک کنم . آخه کی راضی به مرگ عزیزش است و بعد یکدفعه بلند شد و با عصبانیتگفت : افسون به خدا آنقدر ازدواج نمی کنم تا تو طعم عشق و خوشبختی و علاقه را بچشیو موقعی زن می گیرم که دیگه تو مرا مقصر مرگ آنها ندانی. تو هنوز از عشق هیچی نمیدانی.
گفتم : آرام صحبت کن همه بیدار شدند.

رامین با عصبانیت از آشپزخانهبیرون رفت.
نمی دانستم چرا رامین را همیشه مقصر در مرگ پدرم می دانستم . بهخودم تلقین کرده بودم که او باعث مرگ آنها بوده است و این در ضمیرم ثبت شده بود.
بلند شدم و بع اتاقم رفتم . رامین را دیدم که روی پلکان نشسته بود و سیگار میکشید . اینقدر خسته بودم که زود خوابم برد.

صبح زود سر کار رفتم .
ساعت نهصبح فرهاد به شرکت زنگ زد و با عصبانیت گفت : مگه به تو نگفتم که دیگه حق نداری سرکار یروی؟

گفتم : چرا ولی تا وقتی که زنت نشده ام سر کار می آیم.
فرهاد گفت : افسون تو چقدر لجباز هستی.
گفتم : آخه عزیز دلم نمی خواهم قرض منو تو بدهی. من این راه را قبول کرده ام و تا آخرش هم می روم.

فرهاد با عصبانیت گفت : حالالج کرده ای باشه. ولی وقتی زنم شدی دیگه حق نداری روی حرف من حرف بیاوری و گرنهحسابت را می رسم. و بعد گوشی را قطع کرد.
ساعت سه وقتی شرکت تعطیل شد فرهاد راجلوی در شرکت دیدم. عصبانی بود. سوار ماشین شده و گفتم : سلام آقای بداخلاق.

جوابم را نداد.
گفتم : ای خدا کمی اخلاق به این شوهر عزیز من بده. می ترسمبچه هایش هم مانند او بداخلاق باشند و من بیچاره باید او و بچه های عزیزش را تحملکنم.
فرهاد پوزخندی زد و گفت : اینقدر بچه توی دامنت می ریزم که حوصله سرو کلهزدن و آزار دادن من را نداشته باشی. تا اینقدر حرصم بدهی. می خواهم از سرو کولت بچهبالا برود.
به شوخی اخمی کرده و گفتم : فرهاد خجالت بکش . آخه به یک وکیلفهمیده می خوره که هشت نه تا بچه داشته باشه. یکی کافیه.

فرهاد با لحن جدی گفت : کمتر از شش تا قبول ندارم.
با صدای نیمه فریادی گفتم : فرهاد.
فرهاد بهاجبار جلوی خنده اش را مهار کرده بود و قیافه جدی به خودش گرفته بود.
نگاهشکرده و گفتم : با من قهر کرده ای . کم حرف می زنی.
فرهاد سکوت کرده بود.

منهم سکوت کردم . فرهاد مرا جلوی در خانه رساند و گفت : ساعت شش غروب منتظرم باش دوستدارم با هم بیرون برویم .
گفتم : چشم سرورم.

پوزخندی تمسخر آمیزی زد و بدونخداحافظی به سرعت از جلوی من رد شد.
از اینکه سر کار رفته بودم خیلی ناراحت بود . ولی من دوست نداشتم قرضهایم را بدهد.
ساعت شش غروب فرهاد به دنبالم آمد. لباسزیبایی پوشیده بودم . سوار ماشین شده و گفتم : سلام مرد بزرگ.

نگاه تندی به منانداخت و گفت : امشب قراره با چند نفر از همکارهایم شام بیرون بخوریم. آنها خواهشکردند که تو را هم با خود بیاورم . می خواهم مواظب حرکاتت باشی.
گفتم : چشم مردعزیزم.

با اخم گفت : خودت را لوس نکن که اصلا خوشم نمی آید. به جای این حرفهاکمی به نظریاتم احترام بگذار و حرفهایم را پشت گوش نینداز.
سکوت کردم تا او کمیآرام شود.

جلوی در رستوران زیبایی ماشین را نگه داشت. هر دو با هم داخل رستورانشدیم. فرهاد به طرف میزی رفت که سه تا خانم زیبا که اصلا بهشان نمی خورد همکارفرهاد یعنی یک وکیل با شخصیت باشند. چون طرز لباس پوشیدن آنها خیلی جلف بود و درشخصیت یک وکیل نبود.
فرهاد با آنها دست داد و مرا به آنها معرفی کرد. وقتی من وفرهاد سر میز آنها نشستیم یکی از آن خانمها که اسمش سی سی بود گفت : فرهاد جون اینعروسک خوشگل را از کجا گیر آوردی. خیلی نازه.

فرهاد گفت : عزیزم از تو که نازتر نیست.
از این طور حرف زدنفرهاد جا خوردم و متوجه شدم فرهاد مرا برای اذیت کردن به آنجا آورده است.
فرهادبدون توجه به من با آن زنهای جلف و بی شخصیت می گفت و می خندید.
حرصم داشت درمی آمد. از سر میز بلند شدم. فرهاد سریع گفت : کجا می روی؟

گفتم : دستشویی میروم. دستم کثیف شده است و با این حرف به طرف دستشویی رفتم. در حالی که دستم را میشستم خودم را در آینه نگاه کردم. با خودم گفتم : اگه در برابر این حرکت فرهاد ضعفنشان بدهم او دیگه دست از سرم بر نمی دارد و موقع اذیت کردن از این روش استفاده میکند. پس بهتره خونسرد و بی توجه باشم و با این تصمیم سرجایم برگشتم . لبخندی به سیسی زده و گفتم : شما زن خیلی جالبی هستید دوست دارم بیشتر با شما برخورد داشته باشمو بعد سیگار را از دست سی سی بیرون کشیدم و در حالی که روی لبم می گذاشتم گفتم : ایکاش فرهاد جان زودتر مرا با شما آشنا می کرد. دوست دارم مانند شما باشم. و رو کردمبه فرهاد و گفتم : بی انصاف چرا منو زودتر با ایشون آشنا نکردی . خیلی بد جنسی . فردا باید به خانه ما بیایند.

فرهاد از این حرکت من جا خورد و حاج و واج ماندهبود. سیگار را از گوشه لبم با عصبانیت برداشت و به گوشه ای پرتاب کرد و با صدایخشنی گفت : بلند شو برویم.
من بلند شدم و با همان لحن مسخره ای که سی سی صحبتمی کرد گفتم : سی سی جون عزیزم خداحافظ و بند کیفم را به طور مسخره ای با یک انگشتبه پشتم انداختم.
وقتی سوار ماشین شدیم فرهاد با عصبانیت گفت : این چه حرکتیبود که کردی . مگه نگفتم مواظب حرکاتت باش.

پوزخندی زده و گفتم : اتفاقا حرکتمدرست شایستگی تو و آنها را داشت. ادامه دادم : تو فکر می کنی خیلی زرنگی ولی زرنگتراز خودت را ندیدی. تو نمی تونی با من اینکارها را بکنی چون من معروف هستم به قلبسنگی . این قلب موقعی نرم شد که برای اولین بار تو را دید و عشق تو را لمس کرد. ولیامشب با این کار مسخره ات دوباره قلبم به همان سنگ تبدیل شد. و با خشم گفتم : فرهادمن مثل دخترهای دیگه نیستم که با این بادها بترسم . تو نمی تونی با من بازی کنی . آن هم با سه زن هرزه هرجایی. تو با این کارت امشب به من توهین کردی. اگه از این تیپزن ها خوشت می آید باشه برایت همینطور می شوم. و یک زن هرجایی و کابا...

یکدفعهفرهاد سیلی محکمی به دهانم زد. لبم از داخل ترکید و خون باریکی از کنار لبم بیرونزد . بدون اینکه گریه کنم دستمالی از جلوی داشبورد ماشین برداشتم و لبم را پاک کردهو گفتم : فکر نمی کردم اینقدر کینه ای باشی . تو خودت را پیش من با این زنها ضایعکردی.
فرهاد سکوت کرده بود. ماشین را روشن کرد و بدون اینکه بدانیم کجا می رویمتو خیابان سرگردان بودیم. بالاخره فرهاد خسته شد و کنار پارکی نگه داشت. هر دوپیاده شدیم.

من روی نیمکت نشستم . فرهاد رفت و دو تا نوشابه گرفت و یکی را بهدستم داد. چون لبم درد می کرد نوشابه ام را نخوردم و آن را روی زمین ریختم . فرهادفکر کرد که لج کرده ام .
با عصبانیت گفت : افسون این اخلاق را کنار بگذاروگرنه...

حرفش را قطع کرده و گفتم : آخه لبم درد می کنه و نمی تونم شیشه نوشابهرا روی لبم بگذارم.

فرهاد کنارم نشست و نگاهی در چشمانم انداخت.
باز آنچشمهای جذابش دلم را آرام کرد . لبخندی زده و گفتم : ای بی انصاف انگار می دانیچقدر این چشمهایت روی من اثر دارد که اینطور نگاهم می کنی.

فرهاد سکوت کردهبود. نگاهی به لبم انداخت و بعد با ناراحتی گفت : خدای من چقدر ورم کرده است. اینچه کاری بود که کردم.
گفتم : تو خودت را ناراحت نکن من در عرض این یک ماه خیلیاز این سیلی ها خورده ام.
فرهاد با ناراحتی گفت : من امشب تو را خیلی اذیت کردهام . منو ببخش می دانم کار بچه گانه ای بود.

گفتم : من همیشه تو را می بخشم وادامه دادم : فرهاد دیگه هیچوقت دوست ندارم که با هم دعوا کنیم . دیگه به اندازهکافی همدیگر را رنجانده ایم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : اگه تو حس حسادت منوتحریک نکنی باشه دیگه با تو دعوا نمی کنم و بعد بلند شد و گفت : پاشو عزیزم که خیلیگرسنه ام . هر دو سوار ماشین شدیم و به طرف رستوران رفتیم. وقتی شام را با همخوردیم فرهاد گفت : چند لحظه اینجا بنشین تا من صورت حساب غذا را بپردازم زود بر میگردم.

روی صندلی نشسته بودم که احساس کردم دختری که روبه رویم نشسته است صورتیآشنا دارد . قلبم فرو ریخت . چقدر شبیه شکوفه بود. نه واقعا خود شکوفه بود. او بهصورتم خیره شده بود . لبخند سردی به من زد و از سرجایش بلند شد و همینطور که نگاهممی کرد از در خارج شد.

بلند شدم و به طرف او رفتم. به دنبالش در خیابان راه میرفتم. او همچنان آرام با قدمهای سنگین راه می رفت وسط خیبان بودم که یکدفعه شکوفهغیبش زد . سرگردان به دنبالش گشتم که یکدفعه دستی مرا محکم گرفت و به گوشه خیابانپرتاب شدم. صدای ترمز شدید ماشین روی آسفالت که با صدای دلخراشی کشیده شد به گوشمرسید.

وقتی به خودم آمدم دیدم که در بغل فرهاد هستم و او در حالی که دستهایش میلرزید محکم مرا گرفته بود. هر دو از روی زمین بلند شدیم . راننهده یا حسین گویان ازماشین پیاده شد . وقتی من و فرهاد را سالم دید به گریه افتاد.
فرهاد با نگرانیو ناراحتی گفت : حالت چطوره . صدمه که ندیدی.

گفتم : نه خوبم . تو چطوری .
فرهاد در حالی که آرنجش را گرفته بود گفت : دستم کمی صدمه دیده .
باناراحتی آستین او را بالا زده و گفتم : دستت خون می یاد.
فرهاد گفت : افسون چیشده ؟ تو چرا وسط خیابان ایستاده بودی . نزدیک بود ماشین... و بعد لحظه ای سکوت کردو گفت چرا از رستوران بیرون آمدی.
با ناراحتی گفتم : فرهاد من شکوفه را دیدم. او در همینجا غیبش زد.
فرهاد با نگرانی گفت : تو خیالاتی شدی این حرف را نزنبیا برویم.
گفتم : به خدا شکوفه بود. به من اشاره کرد تا دنبالش بروم. ولی وسطخیابان ناپدید شد . دوباره به اطرافم نگاه کردم تا شاید او را ببینم.

فرهاددستم را گرفت و گفت : بیا برویم دختر تو چرا اینجوری شدی و بعد مرا به طرف ماشینبرد. با بغض به فرهاد نگاه کرده و گفتم : چرا باور نمی کنی. به خدا شکوفه بود.
فرهاد با ناراحتی گفت : آخه عزیزم شکوفه که ...
حرفش را قطع کرده و گفتم : می دانم او مرده است ولی به خدا خود او بود. یکدفعه صدای زمزمه ای به گوشم خورد . شعری که همیشه شکوفه زمزمه می کرد.
گفتم : فرهاد گوش کن این صدای شکوفه است. این شعر را همیشه او می خواند فرهاد دارم راست می گم.

فرهاد دستم را فشرد و گفت : تو رو جون شکوفه بس کن . مگه دیوانه شده ای.
از ماشین پیاده شدم و شروع کردمبه دویدن و شکوفه را صدا می زدم.
فرهاد به طرفم آمد و از پشت مرا محکم گرفت وبا یک حرکت مردانه طوری مرا از دویدن مهار کرد که با زانوهایم روی زمین نشستم و بهگریه افتادم.
فرهاد همچنان سرم را روی سینه اش گذاشته بود و آرام گفت : عزیزمآرام باش. تو چرا با من اینطوری می کنی. لحظه ای بعد مرا از روی زمین بلند کرد . دیگر آرام شده بودم. فرهاد همچنان نگران بود و محکم دستم را گرفته بود. به طرفماشین رفتیم. وقتی حرکت کردیم سکوت سنگینی فضای ماشین را پر کرده بود . جلوی درخانه پیاده شدیم.

فرهاد با نگرانی گفت : امشب بیا برویم خانه ما بمان چون وقتیکنارم هستی من خیالم راحت تر است.
گفتم : نه می خواهم کمی تنها باشم.
فرهادگفت : آخه امشب تو اعصابم را به هم ریختی اگه از تو دور باشم تا صبح خوابم نمی بره. پس اگه اجازه بدهی امشب من خانه شما بمانم . اینطوری خیالم از بابت تو راحت است.
چیزی نگفتم.

مادر با دیدن فرهاد گفت : چیه فرهاد جان نکنه دوباره حرفتانشده است.
فرهاد گفت : نه مادر جان حالمان خوبه فقط افسون کمی ناراحت است . انگار خسته است.
مادر غر غر کنان گفت : ذلیل شده آخر یا منو می کشه یا خودشو.
فرهاد گفت : نه مادر به خدا چیزی نیست. می دانید که من بهتان دروغ نمی گویم.وبه طرف تلفن رفت و به مادرش زنگ زد و گفت که امشب خانه ما می ماند و بعد به اتاقمآمد. کنارم لبه تخت نشست . رو به فرهاد کرده و گفتم : منو ببخش . اصلا دست خودمنبود. بیشتر اوقات سایه شکوفه را می بینم . انگار می خواهد با من حرف بزند.
فرهاد گفت : فکرش را نکن عزیزم وگرنه همه فکر می کنند که تو دیوانه شده ای.
گفتم : تو چه فکری می کنی.

فرهاد خنده ای سر داد و گفت : من همیشه تو رادیوانه می دانم فقط دیوانه خودم نه دیوانه چیز دیگری و بعد به شوخی بالش روی تخت راروی سرم انداخت.
لبخندب زده و بلند شدم از میز توالت باندی برداشتم و دستفرهاد را که کمی پاره شده بود با باند بستم . درحالی که دستش را می بستم گفت : تاسه چهار روز دیگه عقدت می کنم و دیگه کاملا مال خودم هستی و هیچکس حق نداره تو رااذیت کنه.

لبخندب به او زده و گفتم : بهانه خوبی به دستت دادم. در همان لحظهمادر در زد و وارد اتاقم شد. می دانستم که مادر خوشش نمی آید فرهاد تنها به اتاق منبیاید . به بهانه اینکه می خواهد حالم را بپرسد وارد اتاقم شد. وقتی دید دست فرهادرا با باند می بندم نگران شد و باناراحتی پرسید: پسرم چی شده چرا دستت را باند بستهای؟
فرهاد گفت : چیزی نیست . از روی پلکان رستوران افتاده ام.

مادر گفت : پسرم چرا مواظب خودت نبودی. خدا را شکر که دستت طوری نشده و گرنه عقدتان عقب میافتاد.
فرهاد خندید و گفت : اگه دستم و یا پایم می شکست نمی گذاشتم عقدکنان عقببیافتد.
مادر به خنده افتاد. فرهاد لبخندی زد و از اتاق خارج شد. مادر هم وقتیحالم خوبه مرا تنها گذاشت . چند دقیقه بعد صدای نواختن در بلند شد. گفتم : بفرمایید.
رامین بود. در را باز کرد و به اتاق آمد.به احترامش بلند شدم. ازدیدن رامین دلم ریخت و یاد شکوفه افتادم.

رامین گفت : حالت چطوره شنیدم زیادسرحال نیستی.
جواب دادم : خوبم کمی بهتر شده ام.
رامین گفت : ببینم شما باهم صحبت کردید یا اینکه هنوز با هم قهر هستید. مادرت امروز می گفت دوباره با هم قهرکرده اید.
لبخندی زده و گفتم : آره. آشتی کردیم. خیلی بیچاره را ناراحت کردم.
رامین گفت : پس بالاخره فرهاد کوتاه آمد مگه نه.

گفتم : آره او همیشه باگذشت است. ولی امشب برای اولین بار از دست او سیلی خوردم.
رامین جلوی پنجرهایستاد و در حالی که به بیرون نگاه می کرد گفت : چرا اینها را به من می گی.
گفتم : نمی دانم . ولی احساس می کنم خیلی بهت نزدیک هستم. ته دلم نزدیکی خاصیرا به تو احساس می کنم و بعد ماجرای بعد از شام در رستوران را برایش تعریف کردم. کهدختری شبیه شکوفه را دیدم و بقیه ماجرا را.
رامین آرام گریه می کرد. نگاهی بهچشمان درشت و سیاهش انداختم خاطره شیرین شکوفه در آن موج می زد.
رامین گفت : دوست ندارماز حرفم برداشت بد کنی ولی شکوفه به من خیلی علاقه داشت و هیچوقت دوست نداشت مراناراحت ببیند. او الان تو را مقصر ناراحتی های من می داند . تو نمی دانی من چه میکشم. ولی از این به بعد تو را به عنوان خواهر زن نگاه می کنم. همان چیزی که تو میخواهی. بدون که هر وقت به من احتاج داشتی در خدمتت همیشه حاضرم و بعد نزدیکم شد وگفت : افسون خدا خیلی رحم کرد . اگه فرهاد تو را نجات نمی داد ... حرفش را قطع کردمو گفتم : الان من در سرد خانه بودم و فرهاد بالای سرم گریه می کرد.
رامین باعصبانیت گفت : افسون بس کن . من دیگه تحمل ضربه دیگری را ندارم و اگه تو چیزیت بشهبدان که من هم وجود ندارم . پس دیگه این حرف را نزن. تو درست دست روی نقطه ضعف منمیگذاری.
در همان موقع در باز شد و وقتی فرهاد من و رامین را دید با لحن سردیگفت : ببخشید مزاحمتان شدم و خواست که بیرون برود ولی رامین سریع گفت : نه آقافرهاد بفرمایید داخل من دیگه کاری ندارم . بفرمایید و از اتاق خارج شد.
....

T I N A 05-25-2010 09:43 AM

فرهاد کنارم نشست و گفت:رامین چکار داشت که اینطورکنارت نشسته بود؟
گفتم:هیچی.درباره امشب با او صحبت میکردم که در رستوران چهاتفاقی افتاد.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت:رامین چی گفت؟

گفتم:هیچیفقط آرام گریه کرد.
فرهاد ناراحت شد و گفت:واقعا رامین خیلی بردبار است کهتوانسته مرگ شکوفه را تحمل کنه.
لبخندی به فرهاد زده و گفتم:اگه یک روزمن...

یکدفعه فرهاد با ناراحتی گفت:افسون!خواهش میکنم این حرف رانزن.من حتینمیتونم فکرش را بکنم.از خدا خواسته ام که هیچوقت تو را از من نگیرد تا وقتی که منبمیرم.
با اخم گفتم:فرهاد اینطور صحبت نکن.من به اندازه کافی در بچگی مصیبتکشیده ام و زجر خودم را تنهایی به کول کشیده ام من عزیز داده ام ومیدانم از دستدادن عزیز چه عذابهایی دارد.تو رو خدا از این حرف ها نزن که دیوانه میشوم.

فرهادخندید و گفت:عزیزم تو همیشه دیوانه هستی.
گفتم:فردا وقتی از سرکار آمدم می خواهمپیش مادربزرگ بروم.مدتی میشه که به آنها سر نزده ام.
فرهاد گفت:فردا نمیتونی بهشرکت بروی چون باید به مدرسه برویم و اسم نویسی کنی.

گفتم:به این زودی؟
فرهاددر حالی که روی تخت دراز میکشید گفت:آره.چون این هفته عقدت میکنم.قبل از اینکه عقدکنیم میتونی در مدرسه ثبت نام کنی تا دیگه مشکلی برای مدرسه نباشد و اینکه در مدرسهای که تو و شیما درس می خوانید آشنای با نفوذی دارم که کارها را خودش برایمان ردیفمیکنه.بعدش هم عقد میکنیم.ببینم به رامین گفته ای که این هفته عقد کنان مااست؟

جواب دادم:هنوز نه.و اینکه شما باید برای تعیین روز عقدکنان دوباره بامادرتان تشریف بیاورید و قرارها را بگذارید.
فرهاد گفت:وای زن گرفتن چقدر دردسرداره.

گفتم:نکنه پشیمان شدی؟
خنده ای کرد و گفت:پشیمان نیستم فقط می خواهم هرچه زودتر ازدواج کنیم.
گفتم:شما نمی خواهید تشریف ببرید بیرون و در رختخوابی کهمادر کنار مسعود آقا انداخته است بخوابید؟

فرهاد لبخندی زد و با شیطنت گفت:چشممیروم.شما اینقدر نگران رفتنم نباش.با این حرف بلند شد و نگاهی موذی به من انداخت وگفت:دیگه با من کاری نداری؟

در حالی که خودم را مشغول مرتب کردن تختم میکردمگفتم:شب بخیر.خوابهای خوش ببینی.

فرهاد در حالی که بیرون میرفت زمزمه کنان زیرلب گفت:دختره بی انصاف.و از اتاق خارج شد.
به خنده افتادم و توی رختخواب درازکشیدم.

فردا صبح همراه فرهاد به دبیرستان رفتم.آشنای فرهاد به گرمی از مااستقبال کرد.او ناظم مدرسه مان بود.وقتی فرهاد مرا معرفی کرد که نامزدش هستم خیلیخجالت کشیدم.

ناظم مدرسه لبخندی زد و به من و او تبریک گفت و از فرهاد شیرینیخواست.
فرهاد از مدرسه بیرون رفت و برای خرید شیرینی ما را تنها گذاشت.

رو بهآقای کریمی ناظم مدرسه کرده و گفتم:شما معلم های تازه وارد را میشناسید؟شنیده ام دوسه تا معلم جدید به این مدرسه آمده است.
آقای کریمی در حالی که جلوی من چاییمیگذاشت گفت:بله.دبیرهای با تجربه ای به این مدرسه منتقل شده اند.و یکی یکی اسمشانرا گفت.وقتی اسم سامان را شنیدم برق از سرم پرید.با خوشحالی گفتم:من این دبیر ریاضیرا میشناسم.مرد خیلی خوبی است.

اقای کریمی لبخندی زد و گفت:چه بهتر که او رامیشناسید ، چون او دبیر ریاضی شما است.شنیده ام خیلی در کلاس درس جدی و خشناست.
گفتم:قیافه مهربان و مظلومی دارد ، فکر نکنم بد اخلاق باشد.

اقای کریمیگفت:در کلاس ، معلم باید جدی و خشن باشد وگرنه بچه ها از سر و کول معلم بالامیروند.مخصوصا دبیرستان دخترانه.

بعد از لحظه ای کوتاه ، فرهاد با یک جعبهشیرینی داخل دفتر دبیرستان شد و بعد از اسم نویسی از اقای کریمی تشکر کردیم و ازمدرسه خارج شدیم.وقتی سوار ماشین شدیم گفتم:دوست دارم دفتر کارت را ببینم.

فرهادخندید و گفت:برای چی می خواهی انجا را ببینی؟
گفتم:خب دوست دارم محیط کار شوهرمرا ببینم.این عیبی داره؟
فرهاد با خنده گفت:نه.عیبی که نداره.ولی وقتی میگیشوهرم از این حرف لذت میبرم و احساس قشنگی به من دست میدهد.

لبخندی زده وگفتم:مثلا احساس شوهر بودن بهت دست میده؟
فرهاد با خنده گفت:تو خوب حس ادم رامیفهمی.اره ، فکر میکنم که دیگه مال خودم نیستم و مسئولیت یک زندگی و یک عزیز بهعهده من است و برای خوشی های خودم یک همدم در کنارم است تا با او باشم.احساس میکنمیک روح هستیم در دو بدن و از همه اینها بگذریم ، خلاصه خیلی دوستت دارم و برای شروعکردن زندگی مشترکمان لحظه شماری میکنم.

لبخندی زده و گفتم:موعظه جنابعالی تمامشد؟
فرهاد به خنده افتاد و گفت:آره ، ولی دوست دارم باز هم قسمت آخر را تکرارکنم.
لبخندی زدم و سکوت کردم.

با هم به دفتر کارش رفتیم.داخل سالن نسبتابزرگی شدم.دختر سبزه رو قشنگی پشت میز بزگی نشسته بود.با دیدن فرهاد از سر جایشبلند شد و سلام کرد.و بعد نگاهی سرد و با حسادت به من انداخت و ارام سلام کرد.جوابشرا دادم و با فرهاد داخل اتاق کار او شدم.
اتاق بزرگی بود.میز کار بزرگی باکتابخانه ای که خیلی مرتب کتابها در آن چیده شده بود به چشم میخورد.جلو پنجره هاپرده های مخمل آبی رنگی اویخته بود که خیلی به آنجا زیبایی داده بود.گفتم:چقدر باسلیقه اینجا را درست کرده ای.فرهاد لبخندی زد و گفت:اگهبی سلیقه بودم که تو رانمیگرفتم.

چشمم به گلی که روی میز فرهاد بود.لبه میز نشستم و در حالی گل را نگاهمیکردم گفتم:وای چه گل خوشگلی ، تو همیشه روی میزت گل میگذاری؟
فرهاد در حالی کهلای کتابهایش را نگاه میکرد گفت:نه.نمیدانم امروز این گلها را چه کسی اینجا گذاشتهاست.

با لحن سنگینی گفتم:نکنه این گلها همینجوری به اینجا آمده است...
فرهادحرفم را قطع کرد و گفت:عزیزم ، اذیتم نکن.خب حتما کسی اینها را اینجا گذاشتهاست.حالا چرا ناراحت هستی؟
گفتم:این گلها برایم سوال ایجاد کرده است.

فرهادخنده ای کرد و گفت:عزیزم نگران نباش.من دیوانه تو هستم و دیگه عاقل نمیشوم.
باناراحتی گفتم:اگه میشه موضوع گلها را برایم روشن کن.
فرهاد که متوجه ناراحتیمشده بود گفت:باشه.باشه.تو خودت را ناراحت نکن.من الان موضوع را روشن میکنم.فقطاخمهاتو باز کن که میترسم.بعد منشی را صدا زد.

وقتی منشی داخل اتاق شد ،فرهادگفت:ببینم این گلها را چه کسی برایم فرستاده است؟
منشی رنگ صورتش پرید و با منمن گفت:نمیدانم.شا.شاید آبدارچی گذاشته است.
فرهاد آبدارچی را صدا زد.رنگ صورتمنشی به وضوح پریده بود.

آبدارچی داخل اتاق شد و فرهاد از او همان سوال راکرد.آبدارچی نگاهی به منشی انداخت و بعد رو کرد به فرهاد و گفت:من نمیدانم این گلهارا چه کسی اینجا گذاشته است.
فرهاد رو به من کرد و گفت:عزیزم حالا نمیشه کوتاهبیایید؟و رو کرده به منشی و آبدارچی و گفت:شما میتوانید بروید.وقتی انها از اتاقبیرون رفتند با خشم گفتم:انگار خودت هم مایل نیستی که بدانی چه کسی این گلها رافرستاده است؟و به سرعت ازاتاق بیرون امدم.

فرهاد به دنبال امد و جلوی منشی دستمرا گرفت و گفت:اخه عزیزم تو چرا اینقدر حساس هستی؟خب من یک وکیل هستم شاید یکی ازموکلهایم برایم این گل را فرستاده است.
پوزخندی زده و گفتم:بچه گیر آورده ای؟اگهاین گلها از طرف شخصی بود بایستی کارت لای گلها باشد که فرستنده گلها چه کسی.

درهمان لحظه زنگ تلفن به صدا در امد و منشی بعد از لحظه ای فرهاد را صدا زد وگفت:آقای موسوی با او کار دارد.
فرهاد با ناراحتی گفت:الان چه موقع زنگ زدنبود.و بطرف تلفن رفت.
من از دفتر بیرون امدم و ماشینی گرفتم و یک راست به خانهمادربزرگ رفتم.مادربزرگ از دیدن من خوشحال شد.پدربزرگ توی حیاط روی نیمکت نشستهبود.وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:چه عجب ، فرشته ی خوشبختی من به ما سری زد و حالیاز ما پرسید.مدت دو سه روزه که به ما سر نزده ای.
کنارش نشستم و گفتم:بالاخرهآقا فرهاد ماجرای شما را فهمید.

مادربزرگ با نگرانی گفت:خب وقتی شنید چیگفت؟
گفتم:هیچی.از دست من خیلی ناراحت شد که چرا زودتر به او نگفته ام.ولی وقتیفهمید که توی این مدت من با شما بوده ام خیلی خوشحال شد.چون او فکرهای ناجوریدرباره من کرده بود.

مادربزرگ گفت:دختر عزیزم چقدر خوشحالم که بالاخره آشتیکردید.من و پدربزرگ خیلی عذاب وجدان داشتیم چون فکر میکردیم که تو بخاطر ما داریاینقدر عذاب میکشی.
گفتم:نه مادربزرگ اینطور نیست.شما هیچوقت دست و پا گیر مننیستید.شما باعث آرامش روح من هستید.من در کنار شما احساس امنیت میکنم و بعد روکردم به پدربزرگ و گفتم:دیروز دکتر رفتید؟اخه وقت دکتر داشتید.

لبخندی زد وگفت:آره دخترم.دکتر داروهایم را کم کرده است و گفت دیگه داره حالم خوبمیشه.
خوشحال شدم و گفتم:خب داروها را گرفتید یا نه؟
پدربزرگ گفت:هنوز نگرفتهام.چون عزیز خانوم اینجاها را نمیشناسه و من ترسیدم اگه برود شاید گمشود.

گفتم:خوب کاری کردید که نگذاشتید مادربزرگ به داروخانه برود.خب حالا نسخهرا به من بدهید تا داروهایتان را بگیرم.
مادربزرگ نسخه را برایم اورد و من بهداروخانه رفتم.داروخانه خیلی شلوغ بود.یک ساعتی طول کشید تا داروها را گرفتم.وقتیبه خانه امدم و زنگ در را فشردم با تعجب دیدم فرهاد در را برویم گشود.

داخل حیاطشدم.فرهاد لبخندی زد و گفت:بی معرفت حالا از دست من فرار میکنی؟
با دلخوری نگاهشکردم و سلام کردم.رفتم کنار پدربزرگ نشستم.فرهاد گفت:حالا اینطور اخم نکن که حالمگرفته شده است.

گفتم:تا مشخص نشود که چه کسی گلها را روی میزت گذاشته است اصلابا تو صحبت نمیکنم و عقد هم بی عقد.
پدربزرگ گفت:دخترم تو چقدر سخت میگیری.فرهادجان موضوع عقد کردنت را برایم تعریف کرده است.
گفتم:من نمیتونم دست روی دستبگذارم تا گلهای مرموز روی میز اقا ببینم.
فرهاد به اجبار خنده اش را مهار کردهبود.
رو به فرهاد کرده و گفتم:اینجا را از کجا پیدا کردی؟

فرهاد لبخندی زد وگفت:صدای نفسهای عشق را گرفتم و سر از اینجا در اوردم.
از اینکه فرهاد جلویپدربزرگ اینطور حرف زد خجالت کشیدم.گفتم:اینقدر شیرین زبانی نکن.بگو از کجا فهمیدیکه اینجا هستم؟
فرهاد کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:به خانه زنگ زدم دیدمنرفته بودی.حدس زدم که پیش پدربزرگ امده باشی.چون به گفته خودت هر وقت که عصبانیهستی به خانه مادربزرگ پناه می آوری.بخاطر همین به شرکت رفتم و از اقای محمدیخواستم ادرس اینجا را به من بدهد.ولی او نمیداد.وقتی به او گفتم نامزدت هستم و ازموضوع پدربزرگ و مادربزرگ با اطلاع هستم او هم با بی میلی ادرس اینجا را به منداد.حالا اینجا هستم تا تو را با خودم ببرم.
مادربزرگ گفت:کجا می خواهیدبروید؟بخدا نمیگذارم جایی بروید.ناهار را پیش من هستید.
فرهاد لبخندی زد وگفت:چشم مادربزرگ.با اینکه یکبار بیشتر دست پخت شما را نخورده ام ولی باز دوست دارماز غذاهای شما بخورم.انروز که خیلی خوشمزه شده بود.
با دلخوری به فرهاد نگاهکردم.
فرهاد به خنده افتاد و گفت:چرا اینجوری نگاهم میکنی؟خب دارم راست میگم.دستپخت مادربزرگ حرف نداره.
داروها را جلوی پدربزرگ گذاشتم و گفتم:پدربزرگ این همداروهایتان ف خواهش میکنم مرتب بخورید تا حالتان کاملا خوب شود.
فرهاد رو بهپدربزرگ کرد و گفت:پدر جان شما یک کمی این دختر را نصیحت کنید.خیلی مرا اذیتمیکند.
پدربزرگ گفت:اتفاقا وقتی اینجا می اید ف همش نصیحتش میکنم.ولی دختر منخیلی خانوم است.شما هم باید کمی کوتاه بیایید.او هدیه خدا برای ما است.
فرهادنگاهی در چشمهایم انداخت.
نگاهی به او انداختم و گفتم:بی خود اینطور نگاهم نکنتا تکلیف گلها معلوم نشود من با تو حرف نمیزنم.
فرهاد خندید و گفت:حالا من بایدچکار کنم؟شما بگو تا من انجام دهم.و بعد زیر لب ارام گفت:چه اشتباهی کردم تو راامروز به دفترم بردم.
پدربزرگ خندید و گفت:پسرم حالا که افسون جون اصرار دارهبدونه که گلها را چه کسی اورده است خب تو هم به دنبال فرستنده گلها بچرخ تا ان راپیدا کنی.
مادربزرگ در حالیکه میوه را جلوی فرهاد می گذاشت گفت:اخه پسر ما خوشگلاست و هزار تا خاطرخواه داره ، معلومه که باید گلهای رنگ و وارنگ روی میزشباشد.
با دلخوری به مادربزرگ نگاه کرده و گفتم:حالا تازه اومد به بازار کهنهمیشه دل ازار؟!
همه زدند زیر خنده.
مادربزرگ گفت:خب عزیزم ف فقط مگه تو دلداری؟خب دخترهای دیگه هم دل دارند.شاید کسی خاطر خواه پسرم شده است.
اخم کرده وگفتم:دلیل نمیشه که هم برایش گل بفرستد و سرکار اقا پشت میز بنشینه و گلها را تماشاکنه و من سکوت کنم.
وقتی دیدم فرهاد زیر لب می خندد حرصم گرفت و گفتم:اقای محمدیهم خاطر خواه من شده ولی دلیل نمیشه مدام گل روی میز بگذارد.
پدربزرگ اخمی کرد وگفت:ساکت باش افسون خوب نیست.
فرهاد که از این حرف من ناراحت شده بود گفت:تو نمیخواد نگران باشی.من هر طور شده فرستنده گلها را پیدا میکنم.تو هم دیگه حق نداری اسماقای محمدی را به زبان بیاوری.
از حرفم خجالت کشیدم و سرم را پایینانداختم.
مادربزرگ که از برخورد من نسبت به فرهاد ناراحت شده بود گفت:پسرم خودترا ناراحت نکن سر این دختر درد میکنه برای دردسر.شما میوه ات را بخور.تازه از درختچیده ام.
فرهاد لبخند سردی زد و گفت:مادربزرگ ن به این حرکات او عادت کردهام.اینکه چیزی نبود.او طوری شخصیت مرا خرد کرده بود که من تا دو هفته نمیتوانستمجلوی مادرم و برادرم سرم را بلند کنم.(پس خواهرت چی؟!اونو ادم حساب نکردی؟!)
درهمان لحظه صدای اذان در فضای خانه پیچید.مادربزرگ عصای پدربزرگ را به دستش داد تااو سر حوض برود و وضو بگیرد.وقتی ما تنها شدیم فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت:تواز اینکه شخصیت منو خرد کنی لذت میبری؟
گفتمکنه.باید منو ببخشی.ولی فکر گلها یکلحظه مرا ارام نمی گذارد.واینکه من بخاطر تمام اذیت کردن هایم از تو معذرت میخواهم.
فرهاد لبخندی زد و گفت:نمیدانم چرا اینقدر در برابرت ضعیف هستم.جز توهیچکی جرأت نداره نگاه چپ به من بکنه.ولی تو مدام ازارم میدهی.
در همان لحظهصدای زنگ در بلند شد.بلند شدم و بطرف در رفتم.وقتی در را باز کردم از دیدن اقایمحمدی جا خوردم و کمی هول کردم.ارام سلام کردم و از جلوی در کنار رفتم تا او واردحیاط شود.
فرهاد وقتی اقای محمدی را دید پکر شد و نگاه سردی به من انداخت و خیلیسنگین با او دست داد.
پدربزرگ و مادربزرگ بعد از چند لحظه کوتاه به حیاط امدند وبه اقای محمدی خوش امد گفتند و همه روی نیمکت نشستیم اقای محمدی رو به من کرد وگفت:وقتی نامزدتان ادرس را از من گرفتند کمی دل نگران شدم و امدم تا حالتان رابپرسم.
گفتم:خیلی ممنون که اینقدر به فکر من هستید.ببخشید که نتوانستم امروز بهشرکت بیایم چون برای ثبت نام به مدرسه رفته بودم.
اقای محمدی لبخندی متین زد وگفت:نه.اشکالی نداره ، شما با کارکنان شرکت من فرق دارید.من فقط برای پرونده ها کمینگران هستم.چون منشی جدیدی که برای کمک به شما استخدام کرده ام کمی حواس پرت است وچند بار خریدارهای دارو را اشتباهی در تقویم تاریخ زده است و همه پرونده ها جا بهجا شده و من انها را به خانه برده ام و شماره هایشان را ردیف کرده ام.(خب چرااینقدر توضیح میدی؟!)
فرهاد در حالی که جدی و سنگین صحبت میکرد گفت:ولی شما بایداز این به بعد به فکر یک منشی خوب باشید چون افسون خانوم دیگه از فردا اجازه ندارهسر کار برود.
نگاهی به فرهاد انداختم ولی سکوت کردم.
اقای محمدی که هول کردهبود گفت:آخه برای چی؟من از کار افسون خانوم خیلی راضی هستم.ایشون بهترین منشی بودندکه تا بحال دیده ام.چون سریع به کار و روش منشی گری تسلط پیدا کردند.
فرهاد باصدای سرد و کمی عصبی گفت:انگار شما یادتان رفته است که افسون خانوم دیگه ازدواجکرده است و من دوست ندارم سر کار برود؟مدتی است که به افسون گفته ام که دوست ندارمسرکار برود ولی او توجهی به حرفم نکرده است.اتفاقا تصمیم داشتم که خودم به دیدن شمابیایم و در این باره با شما صحبت کنم.
اقای محمدی رو به من کرد و با نگرانیگفت:نظر شما درباره کار کردن در شرکت من چی است؟
نگاهی به فرهاد انداختم و روکردم و به اقای محمدی و گفتم:اقا فرهاد هر چی بگه من حرفی ندارم.از اینکه این یکماه را با شما کار کردم خیلی خوشحالم.توی این مدت شما به من خیلی لطف داشتید.میدانممنشی خوبی برایتان نبودم.
اقای محمدی عرق روی پیشانیش را پاک کرد و گفت:این حرفرا نزنید.شما خیلی خوب به کارها وارد شده بودید.من هم خیلی خوشحالم که یک ماه باشما کار کرده ام.
و بعد بلند شد و گفت:با اجازه من میروم.
مادربزرگ خیلیاصرار کرد تا او ناهار را با ما باشد ولی او قبول نکرد و در حالی که خیلی پکر وناراحت بود خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.
لبخندی به فرهاد زدم ولی چیزینگفتم.


T I N A 05-25-2010 09:46 AM

فرهاد گفت : ناراحت که نشدی؟
گفتم : من که دیگه مال خودم نیستم که فقط خودم تصمیم بگیرم. الان برای هر تصمیم بایدجنابعالی نظر بدهید.

فرهاد نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت : تو نمی خواهی کمیبه خودت برسی؟
با تعجب پرسیدم : چطور مگه ؟ مگه من چمه؟
فرهاد گفت : هیچیکمی به خودت برس و مانند دخترهای نامزد کرده کمی بچرخ. مدام لباس ساده می پوشی. ازخواهرم شیما یاد بگیر . از وقتی با برادرت نامزد کرده است مدام به خودش می رسد.

مادربزرگ خنده ای کرد و گفت : دختر باید دامن بپوشد ولی من مدام تو را با بلوزو شلوار دیده ام.
گفتم : تا وقتی که موضوع گلها روشن نشود اصلا نمی خواهم تو راببینم تا چه برسه که به خودم برسم.

فرهاد به شوخی آرام زد روی سرش و گفت : وایدوباره این دختر حرف خودش را می زنه و بعد بلند شد و گفت : پاشو برویم.
گفتم : کجا ؟

گفت : مگه نمی خواهی بدانی چه کسی آن گلهای مزاحم را روی میز من بیچارهگذاشته است.
مادربزرگ اصرار کرد که برای صرف چای آنجا بمانیم ولی فرهاد قبولنکرد و بعد با هم خداحافظی کردیم و به دفتر کار فرهاد رفتیم.
منشی فرهاد بادیدن من رنگ از رخسارش پرید.

وارد اتاق فرهاد شدم. فرهاد منشی را صدا زد و بالحن خشنی گفت : این گلها را چه کسی اینجا گذاشته است؟
منشی بدبخت که به وضوحرنگ صورتش پریده بود گفت : نمی دانم.فرهاد فریاد زد : گفتم این گلها را چه کسیآورده است.

منشی که نزدیک بود از ترس بی هوش شود گفت : نمی دانم.
فرهاد بهطرف در رفت و با صدای بلند آبدار چی را صدا زد.
آبدار چی وقتی وارد شد فرهاددوباره پرسید گلها را چه کسی آورده است.
آبدار چی به گلها نگاه کرد و بعد وقتیقیافه عصبانی فرهاد را دید گفت : صبح وقتی داشتم طبقه پایین را تمیز می کردم اینگلها را در دست خانم منشی دیدم.

من جا خوردم و با ناراحتی جلوی پنجره ایستادم وبه بیرون نگاه کردم.
فرهاد با خشم به منشی نگاه کرد . منشی با صدای لرزانی گفت : آقای شفیعی به خدا من منظوری نداشتم.

فرهاد با صدای بلند و خشمگین گفت : توکه میدانی من نامزد دارم منظورت از این کار چه بود؟
منشی با گریه گفت : منظورینداشتم. از جلوی گل فروشی رد می شدم دیدم این گلها خیلی قشنگ است . خوشم آمد و آنهارا خریدم.
فرهاد با اخم گفت : پس چرا روی میز من گذاشته اید.

منشی فقط گریهمی کرد و دیگه چیزی نگفت .
دلم برایش سوخت . با خودم گفتم : آخه چرا باید یکدختر خوب اینطور برای جلب توجه کردن خودش و غرورش را زیر سوال ببرد که حالا اینچنینزیر رگبار سوال و توهین قرار بگیرد.

خدا را شکر کردم که از این حالتها در وجودمنیست و مثل بعضی از دخترهای هم سن و سال خودم رمانتیک فکر نمی کردم.
فرهاد بهخاطر من که آنجا بودم با ان دختر بیچاره خیلی تند برخورد کرد.
ناراحت شده وگفتم : آقا فرهاد دیگه تمامش کن.

فرهاد به طرف من نگاهی انداخت و گفت : چرا نمیگذاری رقیبت را گوش مالی بدهم. مگه تو این را نمی خواهی.
گفتم : نه. من فقط میخواستم ببینم چه کسی این گلها را برایت فرستاده است. فقط همین.
فرهاد به طرفمنشی برگشت و با عصبانیت گفت : شما از امروز اخراج هستید. حالا می توتنید بروید.

منشی گریه کنان از در خارج شد.
جلوی پنجره ایستاده بودم و فکر دختر منشیآرامم نمی گذاشت
فرهاد به طرفم آمد و گفت : عزیزم چرا ناراحتی؟

گفتم : چیزینیست اگه کاری نداری می خواهم به خانه برگردم. خیلی خسته هستم.
فرهاد لبخندب زدو رو به رویم ایستاد. دستم را گرفت و گفت : حالا که خیالت از بابت گلها راحت شداجازه می دهی عقدت کنم.

لبخندی به فرهاد زده و گفتم : اگه فرستنده گلها پیدانمی شد باز هم زنت می شدم چون اینقدر دوستت دارم که بتوانم به خاطر تو با رقیبمکنار بیایم و بعد با همان حالت از کنارش رد شده و از اتاق بیرون آمدم. منشی آنجانبود.
فهمیدم که او آنجا را ترک کرده است.
فرهاد به ئنبالم دوید و گفت : صبر کنبا هم برویم و بعد در را قفل کرد و به سرعت به دنبال من پایین آمد.

وقتی هر دوبه خانه رسیدیم با تعجب دیدیم که آقای شریفی اسبابهای خانه را آورده و همه داشتندبه او کمک می کردند تا از کامیون اسبابها را به خانه جدیدشان ببرند.

فرهاد همبه کمک آنها رفت.
وقتی من به کمک مینا خانم و لیلا رفتم آقای شریفی لبخندی زد وگفت : مینا جان اجازه بده افسون جان هر جا که دوست داره وسایل را بگذاره .
بالاخره هر چی باشه باید این خانه به سلیقه افسون جان تزئین بشود.

میناخانم نگاهی با اندوه به من انداخت . تازه متوجه شدم که او از نامزدی من و فرهاد خبرندارد.
در همان لحظه مسعود به اتاق آمد و گفت : افسون جان برو آقا فرهاد با شماکار داره.
گفتم :آقا فرهاد کجاست؟
مسعود گفت : در خانه ماست و خیلی هم عجلهدارد . زودتر برو .
آقای شریفی با تعجب به من نگاهی انداخت.

من سرم راپایین انداختم و با یک عذر خواهی کوتاه به خانه خودمان رفتم.
فرهاد در حیاطمنتظرم بود. وقتی مرا دید گفت : افسون جان من دیرم شده باید به خانه بروم . چون یکیاز موکل هایم باید ساعت پنج بعد از ظهر به خانه ما تلفن کند . من باید آنجا باشم.

با ناراحتی گفتم : فرهاد آقای شریفی خبر نداره که من نامزد کرده ام . خیلی دورسرم می چرخد.
فرهاد در حالی که ناراحتی خودش را به اجبار پنهان می کرد گفت : خوب حالا منظورت چیه؟
گفتم : هیچی ولی من خیلی نگران هستم . آخه اوقلبش ضعیفاست.
فرهاد با اخم نگاهم کرد و گفت : بالاخره چی باید بداند که تو نامزد کردهای و حالا زن من هستی.
لبخندی به او زده و گفتم : حالا اخمهاتو باز کن . آخرشآقای ...

در همان لحظه مسعود با ناراحتی به حیاط آمد و گفت : افسون حال آقایشریفی به هم خورده است . بیایید کمک کنید.
من هول کردم و با فرهاد سریع به طرفخانه آقای شریفی دویدیم. اصلا نمی دانستم چطور از پله ها بالا می روم. همه دورش جمعشده بودند .
مینا خانم با خشم نگاهم کرد ولی چیزی نگفت. به روی خودم نیاوردم وبه طرف آقای شریفی رفتم . دستش را رئی قلبش گذاشته بود و ناله می کرد.
باتاراحتی گفتم : رامین چرا ایستاده ای . برو ماشین را روشن کن تا پدر را بهبیمارستان ببریم.

رامین سریع بلند شد و به طرف ماشین رفت. فرهاد و مسعود زیربغل آقای شریفی را گرفتند و او را داخل ماشین گذاشتند. لیلا همینجوری مثل بارانبهار گریه می کرد. مینا خانم همراه شوهرش به بیمارستان رفت.
وقتی خواستم لیلارا آرام کنم او با حالت عصبی دستم را کنار زد و به اتاق خودش رفت.
من و مادربه خانه خودمان رفتیم . مادر لبه حوض نشست و من با بغض گفتم : آخه چرا اینطور شد.

مادر در حالی که آرام گریه می کرد با خشم گفت : همه آتیش ها از کوره تو بلند میشه.
با تعجب گفتم : برای چی من ؟
مادر با عصبانیت اشکش را پاک کرد و گفت : آره تو . وقتی مینا خانم به آقای شریفی گفت که تو نامزد کرده ای او یکدفعه حالش بههم خورد و دستش را روی قلبش گذاشت و بعد مادر ناله ای کرد و گفت : خدایا کمکش کن . اگه اون بمیره من چه خاکی تو سرم بریزم. همش تقصیر من بود. من میدانستم که رامینتورا دوست دارد. مینا خانم به من گفته بود که رامین بدجوری به تو دل بسته است. ولیمن به تو اجاره دادم تا با اون پسره...

حرف مادر را با اخم قطع کرده و گفتم : مادر خواهش می کنم درباره فرهاد اینطور صحبت نکن. من فرهاد را دوست دارم و هیچعلاقه ای هم به رامین ندارم. مگه یادت رفته که باعث مرگ عزیزانمان آنها شده اند.
مادر با عصبانیت گفت : خفه شو. هیچکس باعث مرگ آنها نبود. تو دیوانه ای که آنهارا مقصر می دانی . رامین حاضر بود خودش بمیرد ولی یک تار موی شکوفه روی زمین نیفتد. به خدا اگه یکدفعه دیگه این حرف را بزنی با پشت دست چنان توی دهنت می زنم تا خودتنفهمی از کجا خورده ای.(منم کمکت می کنم)

لبه حوض نشستم و آرامگفتم : باشه مادر . دیگه چیزی نمی گم . و بعد سرم را پایین انداختم.
مادر دستشرا دور گردنم حلقه زد و آرام گفت : دخترم منو ببخش که به فرهاد توهین کردم . من وفرهاد را بیشتر از چشمهایم دوست دارم. او با مسعود هیچ فرقی برام نداره. فرهاد عزیزمن است ولی یک لحظه کنترلم را از دست دادم و بعد مادر به گریه افتاد.
ساعت هفتشب بود که رامین و فرهاد و مسعود به خانه آمدند . همه با نگرانی به طرفشان دویدیم.
vامین گفت : انشاءالله تا فردا پدر مرخص می شود. چون دکترها خواستند چند تاآزمایش از پدر بگیرند امشب او را نگه داشتند. مادر هم کنار مادر ماند و بعد نگاهیبه صورتم انداخت و سریع سرش را پایین آورد و گفت : با اجازه من به خانه بر کی گردملیلا حتما نگران شده است و با این حرف از حیاط بیرون رفت.

مادر همراه مسعود باناراحتی به اتاق رفتند و من با فرهاد تنها در حیاط ایستادیم.
فرهاد با ناراحتیگفت : می دونی برای چی حال آقای شریفی به هم خورده است؟
خودم را به نادانی زدهو گفتم : نه برای چی ؟
فرهاد آهی کشید و گفت : وقتی مینا خانم به آقای شریفی میگه که افسون نامزد کرده است او حالش بد می شود. حالا افسون ما چی کار کنیم؟
لبخندی زده و گفتم : هیچی همین هفته عقد می کنیم تا سر و صدا ها بخوابه.
فرهاد با نگرانی گفت : خیلی دلم شور می زنه.
گفتم : فکرش را نکن . هیچکسنمی تونه مارا از هم جدا کنه.

فرهاد نگاهی به صورتم انداخت . لبخندی زد و گفت : آره هیچکس نمی تونه ما را از هم جدا کنه چون ما همدیگر را دوست داریم و عاشق همهستیم.
....


اکنون ساعت 07:20 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)