![]() |
حمید مصدق زندگي و اشعارش
نگاهى به زندگى و آثار حمید مصدق شاعر و حقوقدان ایرانی 1318-1377 قصيده آبی ، خاکستری ، سياه در شبان غم تنهايی خويش عابد چشم سخنگوی توام من در اين تاريکی من در اين تيره شب جانفرسا زائر ظلمت گيسوی توام..... ... حمید مصدق در بهمن سال 1318 در شهرضا متولد شد. چند سال بعد به همراه خانوادهاش به اصفهان منتقل شد. تحصیلات ابتدایى را در دبستان شمس و دوره متوسطه را در دبیرستان ادب گذراند. در دوره دبیرستان با نامدارانى چون منوچهر بدیعى، هوشنگ گلشیرى، محمد حقوقى و بهرام صادقى هممدرسه بود و با آنان دوستى و آشنایى داشت. در سال 1339 وارد دانشکده حقوق دانشگاه تهران شد و در رشته بازرگانى درس خواند. سپس در مؤسسه تحقیقات اقتصادى دانشکده حقوق به کار پرداخت و همزمان با کار تحقیق، از سال 43 در رشته حقوق قضایى تحصیل کرد و بعد از آن هم فوقلیسانس اقتصاد گرفت. در سال 1350 در رشته فوق لیسانس حقوق ادارى از دانشگاه ملى فارغالتحصیل شد و در دانشکده علوم ارتباطات تهران و دانشگاه کرمان به تدریس پرداخت. وى پروانه وکالت خود را از کانون وکلا دریافت کرد و در دورههاى بعدى زندگى همواره به کار وکالت مشغول بود و کار تدریس را در دانشگاههاى اصفهان، بیرجند، ملى (شهید بهشتى) دنبال مىکرد. در سال 1345 به منظور ادامه تحصیل به انگلیس رفت و در زمینه روش تحقیق به تحصیل و تحقیق دست زد. تا سال 1358 بیشتر به تدریس روش تحقیق اشتغال داشت و از سال 1360 عهدهدار تدریس درس حقوق بخصوص حقوق تعاون شد و تا پایان عمر عضو هیأت علمى دانشگاه علامه طباطبایى بود. مدتى نیز سردبیرى مجله کانون وکلا را بهعهده داشت. دوستانش او را مردى دوستباز و نیز انجمنباز معرفى مىکنند. به خاطر اینکه روحیه اجتماعى داشت و همه را دور خود جمع مىکرد. جلسات شعر و بحث راه مىاندخت. به ایجا انجمنهاى ادبى علاقهمند بود. دستکم دو انجمن ادبى تأسیس کرد: انجمن ادبى صائب در اصفهان در زمانى که هنوز دانشآموز دبیرستان بود و به دست او تأسیس شد و انجمن خصوصى یاران امید را در سالهاى شکوفایى در تهران تشکیل داد. انجمن ادبى صائب زمانى که او اداره آن را بهعهده داشت برخلاف انجمنهاى آن دوران که جملگى به شعر کهن مىپرداختند، محلى براى ارائه شعرهاى نو و داستانخوانى و ادبیات جدید شد. |
حمید مصدق زندگي و اشعارش
گيسوان تو پريشانتر از انديشه من گيسوان تو شب بی پايان جنگل عطرآلود. شکن گيسوی تو موج دريای خيال. کاش با زورق انديشه شبی از شط گيسوی مواج تو ، من بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم. کاش بر اين شط مواج سياه همه عمر سفر می کردم. آثارش در زمینه کارهاى دانشگاهى عبارتند از: - مقدمهاى بر روش تحقیق - قوانین و مقررات آپارتماننشینى و اجاره - رباعیات مولانا جلالالدین مولوى با مقدمه او و در زمینه شعر کتابهاى: 1- درفش کاویان، 2- منظومه آبى، خاکسترى، سیاه، 3- منظومه در رهگذار باد، 4- منظومه از جدایىها، 5- سالهاى صبورى (مجموعه شعرهاى کوتاه)، 6- مجموعه «تا رهایى» که شامل تمام این کتابهاى منتشر شده تا آن زمان بود، و شیر سرخ که آخرین کتاب او در زمان حیات است حمید مصدق در هشتم آذر ماه 1377 بر اثر بیمارى قلبى در تهران درگذشت. و اما درباره مجموعههاى شعر که بهصورت کلیات اشعار شاعران معاصر از نیمایوشیج تا معاصرین را دربر مىگیرد به چند نکته اشاره مىکنم: براساس آنچه که آقاى علیرضا رئیسدانا مدیر مؤسسه انتشارات نگاه اعلام کردند در طول 34 سال فعالیتهاى مستمر فرهنگى و ادبى خود، 1200 عنوان چاپ و منتشر کرده است. در این میان 350 عنوان از شعرهاى کلاسیک و معاصر بوده است. و ما در اینجا تنها به عناوین مجموعه اشعار چاپ شده در شکل کلیات اشعار اشاره مىکنیم: کلیات اشعار نیمایوشیج، احمد شاملو، سیمین بهبهانى، شهریار، نادر نادرپور، عماد خراسانى، منوچهر آتشى، ژاله اصفهانى، نصرت رحمانى و سیدعلى صالحى از مجموعه اشعار در دست انتشار مىتوان به عناوین زیر اشاره کرد: مجموعه اشعار جواد مجابى، حسین منزوى، م. آزاد، مفتون امینى و شمس لنگرودى » پس از آن فیلمی کوتاه از حمید به نمایش درآمد و در ادامه بیتا رهاوی بخشی از شعر بلند و به یاد ماندنی حمید مصدق ، « آبی ، خاکستری ، سیاه » را قرائت کرد . سپس محمد علی سپانلو به عنوان قدیمی ترین دوست این شاعر از خاطرات خود با او گفت و افزود « همیشه گفته ام که حمید مصدق شاعر جنبش دانشجویی است .او شاعر نسل جوان است . من این بعد اجتماعی او را دوست دارم که مؤثرترین نقش را نیز دارد . وقتی هم که جنبش دانشجویی تکرارشد باز این شعر تکرار شد . ما هر دو حقوق خواندیم و از دیر باز با یکدیگر حشر و نشر داشتیم . مصدق با همین شعر خود ایرانگیر شد . لحنی که در سپهری هم هست و می توان در فریدون مشیری هم دید . وزن آن صمیمی است و بیانی ساده دارد . ... » محمد حقوقی نیز از حمید مصدق چنین یاد کرد : « کلاس آخر متوسطه بودم . من 1316 به دنیا آمده بودم و حمید 1318 . دو سال از من کوچکتر بود . معمولاٌ ما با هم بودیم ، گاهی هم بهرام صادقی می آمد ، گاهی هم بدیعی و بعضی اوقات هم ابوالحسن نجفی . بعد به انجمن صائب رفتم که بنیانگذارش حمید بود و هوشنگ گلشیری هم در این انجمن آمد و شد داشت . بعد هم که با یکدیگر مجله جنگ اصفهان را راه انداختیم و در آنجا حمید با کسرایی آشنا شد که خوب کسرایی روی او تأثیر گذاشت . شعر می خواندیم و با هم دوست بودیم گرچه دیدگاه های ما از شعر با یکدیگر تفاوت داشت اما این به رفاقت ما کاری نداشت . و این دوستی سال ها تا پایان زندگی حمید ادامه پیدا کرد.... » محلى براى ارائه شعرهاى نو و داستانخوانى و ادبیات جدید شد. آثارش در زمینه کارهاى دانشگاهى عبارتند از: - مقدمهاى بر روش تحقیق - قوانین و مقررات آپارتماننشینى و اجاره - رباعیات مولانا جلالالدین مولوى با مقدمه او و در زمینه شعر کتابهاى: 1- درفش کاویان، 2- منظومه آبى، خاکسترى، سیاه، 3- منظومه در رهگذار باد، 4- منظومه از جدایىها، 5- سالهاى صبورى (مجموعه شعرهاى کوتاه)، 6- مجموعه «تا رهایى» که شامل تمام این کتابهاى منتشر شده تا آن زمان بود، و شیر سرخ که آخرین کتاب او در زمان حیات است حمید مصدق در هشتم آذر ماه 1377 بر اثر بیمارى قلبى در تهران درگذشت. و اما درباره مجموعههاى شعر که بهصورت کلیات اشعار شاعران معاصر از نیمایوشیج تا معاصرین را دربر مىگیرد به چند نکته اشاره مىکنم: براساس آنچه که آقاى علیرضا رئیسدانا مدیر مؤسسه انتشارات نگاه اعلام کردند در طول 34 سال فعالیتهاى مستمر فرهنگى و ادبى خود، 1200 عنوان چاپ و منتشر کرده است. در این میان 350 عنوان از شعرهاى کلاسیک و معاصر بوده است. و ما در اینجا تنها به عناوین مجموعه اشعار چاپ شده در شکل کلیات اشعار اشاره مىکنیم: کلیات اشعار نیمایوشیج، احمد شاملو، سیمین بهبهانى، شهریار، نادر نادرپور، عماد خراسانى، منوچهر آتشى، ژاله اصفهانى، نصرت رحمانى و سیدعلى صالحى از مجموعه اشعار در دست انتشار مىتوان به عناوین زیر اشاره کرد: مجموعه اشعار جواد مجابى، حسین منزوى، م. آزاد، مفتون امینى و شمس لنگرودى » پس از آن فیلمی کوتاه از حمید به نمایش درآمد و در ادامه بیتا رهاوی بخشی از شعر بلند و به یاد ماندنی حمید مصدق ، « آبی ، خاکستری ، سیاه » را قرائت کرد . سپس محمد علی سپانلو به عنوان قدیمی ترین دوست این شاعر از خاطرات خود با او گفت و افزود « همیشه گفته ام که حمید مصدق شاعر جنبش دانشجویی است .او شاعر نسل جوان است . من این بعد اجتماعی او را دوست دارم که مؤثرترین نقش را نیز دارد . وقتی هم که جنبش دانشجویی تکرارشد باز این شعر تکرار شد . ما هر دو حقوق خواندیم و از دیر باز با یکدیگر حشر و نشر داشتیم . مصدق با همین شعر خود ایرانگیر شد . لحنی که در سپهری هم هست و می توان در فریدون مشیری هم دید . وزن آن صمیمی است و بیانی ساده دارد . ... » |
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟ بی تو مردم ، مردم گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟ آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی ، روی تو را کاشکی می دیدم شانه بالازدنت را بی قید و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد و تکان دادن سر را که عجیب !عاقبت مرد ؟ افسوس کاش می دیدم من به خود می گویم: ” چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ بخشی ازشعر شبان تنهایی غم |
حمید مصدق زندگي و اشعارش
من هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سرور ، گيسوان تو در انديشه من گرم رقصی موزون . کاشکی پنجه من در شب گيسوی پرپيچ تو راهی می جست... .. « چرا شعارهایی که از درون شعر حمید مصدق بیرون آمده، هنوز کاربرد دارد؟ چرا دانشجویان از زمان انقلاب تا کنون از این شعارها استفاده می کنند؟ چرا هنوز وقتی گروههای معترض در جایی جمع می شوند این شعارها را بر سر دست بلند می کنند؟ چرا این شعارها کهنه نشده است؟ و چرا تمام شعارهای انقلابی از درون شعرهای معاصر فارسی و از زمان انقلاب مشروطه به بعد بیرون آمده است؟ واقع این است که شعر فارسی از زمان انقلاب مشروطه احساس رسالت کرد. شاید بتوان گفت که از زمان انقلاب مشروطه تئوری ادبیات تغییر کرد و بهتر است بگوییم ادبیات و شعر برای اولین بار دارای تئوری شد. تا آن زمان و در تمام طول هزار سال پیش از آن که ادبیات فارسی جریان داشت، ادب فارسی که شعر برجسته ترین عنصر آن است، هیچ گاه از دادخواهی خالی نبوده است؛ نامه اهل خراسان انوری، شعر ناصرخسرو که در دری را به پای خوکان نمی ریخت، و بوستان سعدی که سرشار از عدالت خواهی به معنای قدیم کلمه است، نمونه هایی از این دادخواهی هستند اما در هیچ شعر فارسی تا پیش از پیدایی افکار نو و مشروطه خواهی، ادبیات داعیه دار تحول اجتماعی نبود. ادبیات فارسی تا آن زمان قصد تغییر دنیای فارسی زبان را نداشت. اما از زمان مشروطه خواهی است که شعر مثل دیگر رشته های فکر و ادب احساس رسالت کرد. از آن زمان است که شعر فارسی و شاعر فارسی زبان قصد دارد جهان را تغییر دهد. کهنه و نو ندارد. محتوای شعر فارسی از زمان مشروطیبت به بعد چه درشکل کهن و چه در شکل نو از این زاویه که من نگاه می کنم یکی است و احساس رسالت می کند. برای خود وظیفه قائل است. کار محمدعلی سپانلو در باره چهار شاعر آزادی و کار ماشاء الله آجودانی در زمینه « یا مرگ یا تجدد » بزرگترین نشانه های داعیه داری شعر فارسی و احساس رسالت شاعران در زمینه اجتماعی است. در شعر شاعران آزادی یعنی فرخی، عشقی، عارف، ایرج و بویژه در شعر سید اشرف الدین حسینی، نسیم شمال، یا در شعرهای علامه دهخدا ما با فوران احساس رسالت رو به روییم. در شعر شاعران نوپرداز حتا در شعر خود نیما این احساس رسالت موج می زند. « غم این خفته چند » نمونه درخشان همین احساس رسالت است. شعر شاملو و شعر اخوان بخصوص شعرهای از این اوستا داعیه دار همین تغییر و تحول اجتماعی – سیاسی است، و این موضوع در شعر شعرای بعدی و شعرای جوان تر هم ادامه پیدا کرده است. حمید مصدق یکی از آنهاست که این داعیه داری و تحول خواهی در آن پر رنگ است. شاعر بیش از آنکه مطابق معمول شعرای سنتی عاشق باشد، عاشق تغییرات اجتماعی است. نام و محتوای نخستین منظومه او « درفش کاویانی » گویای همین معنی است. نام درفش کاویانی با آن محتوا، گویای نکته دیگری هم هست. در شعر شعرای بعد از مشروطه بویژه در شعر شعرای نوپرداز بعد از سالهای 1320، این تحول خواهی رنگ چپ دارد. مثلا آرش کمانگیر با همه قهرمان ملی بودنش در شعر سیاوش کسرایی تا حد قابل توجهی رنگ چپ به خود گرفته است. آبشخور فکری تقریبا تمامی این نوع شعرها سوسیالیسم است. به همین جهت است که مثلا در شعر سایه می خوانیم: « دیرگاهی است که در خانل همسایه من خوانده خروس، وین شب سرد عبوس، می فشارد به دلم پای درنگ ». ایدئولوژی حاکم بر شعر در این گونه مواقع احتمالا سبب شده است که شاعر صدای خرس را با صدای خروس اشتباه بگیرد. اما آن بحث دیگری است. شاید هم همین چپ گرایی سبب شده باشد که آن دسته از شعرهای ما که قابلیت آن را داشت که تبدیل به شعار شود، به خاطر رنگ باختن ایدئولوژی، رنگ خود را از دست داده است اما در شعر حمید مصدق که آبشخور فکری آن نه ایدئولوژی چپ، بلکه ناسیونالیسم و ملی گرایی است، این رنگ ثابت و قابل استفاده مانده است. برای اینکه ملی گرایی مصدق سبب شده است که آن دسته از شعرهای او که تبدیل به شعار شده، چنان کلیتی داشته باشد که نتوان از آن تعبیر خاص کرد. گویا حمید مصدق تنها شاعر نوپرداز ما باشد که شعرش از ابتدا تا انتها رنگ ملی گرایی خود را حفظ کرده است. مقصود این نیست که ملت گرایی بهتر یا بدتر از چپ گرایی و ایدئولوژی های دیگر است. شاید باشد و شاید هم نباشد. آن بحث را باید در جای خود مطرح کرد. حتا مقصودم این نیست که در شعر شعرای چپگرا رنگ ملت خواهی بکلی محو و نادیده گرفتنی است، پیداست که در بیشتر آنها ملی گرایی و چپ اندیشی به هم آمیخته و درهم تنیده است. چنانکه اخوان که از جانب چپ شروع به حرکت کرد سرانجام به زردشت و مزدشت رسید. مقصودم این است که در بین تمام شعرای بعد از سالهای 1320 که ایدئولوژی چپ بر افکارشان غلبه داشته، حمید مصدق تنها شاعری است که به راه دیگر می رود و ملی گرایی در او غلبه دارد. به غیر از زبان که شاعر سعی می کند حرفش را به قابل فهم ترین کلام باز نماید، این وجه شاخص افتراق او با دیگر شاعران است و هویت شعر او را می سازد. همین امر سبب می شود که بتوان او را در بین یک جمعیت انبوه با قد و قواره و با چهره و قیافه دیگری باز شناخت. و همین امر سبب می شود که او - خارج از خوب بودن یا بد بودن شعرش، نو بودن یا کهنه بودن سروده هایش، عالی بودن یا میانه حال بودن سطح کلامش، به صدای مردم خود و به شیپور جوانان مرز و بوم خود بدل شود. نیز شاید همین امر سبب شده باشد که او ده سال پس از خاموش شدن، هنوز زنده تر از هر شاعر زنده ای در میان ما باشد. » |
مجموعه اشعار حميد مصدق
مجموعه اشعار حميد مصدق افسانه مردم از منظومه: سالهاي صبوري ديدم او را آه بعد از بيست سال گفتم : اين خود اوست، يا نه، ديگري ست چيزكي از او در بود و نبود گفتم : اين زن اوست ؟ يعني آن پري ست ؟ هر دو تن دزديده و حيران نگاه سوي هم كرديم و حيرانتر شديم هر دو شايد با گذشت روزگار در كف باد خزان پرپر شديم از فروشنده كتابي را خريد بعد از آن اهنگ رفتن ساز كرد خواست تا بيرون رود بي اعتنا دست من بود در را برايش باز كرد عمر من بود او كه از پيشم گذشت رفت و در انبوه مردم گم شد او باز هم مضمون شعري تازه گشت باز هم افسانه مردم شد او ((خرداد 1367 )) |
مجموعه اشعار حميد مصدق
از منظومه: سالهاي صبوري از اينجا تا مصيبت گلي جان سفره دل را برايت پهن خواهم كرد گلي جان وحشت از سنگ است و سنگ انداز و گرنه من برايت شعرهاي ناب خواهم خواند در اينجا وقت گل گفتن زمان گل شنفتن نيست نهان در آستين همسخن ماري درون هر سخن خاري ست گلي جان در شگفتم از تو و اين پاكي روشن شگفتي نيست ؟ كه نيلوفر چنين شاداب در مرداب مي رويد ؟ از اينجا تا مصيبت راه دوري نيست از اينجا تا مصيبت سنگ سنگش - قصه تلخ جدائي ها سر هر رهگذرش مرگ عشق و آشنايي هاست از اينجا تا حديث مهرباني راه دشواري ست بيابان تا بيابانش پر از درد است مرا سنگ صبوري نيست گلي جان با توام سنگ صبورم باش! شبم را روشنائي بخش گلي، درياي نورم باش ! ... « به شادروان مهدي اخوان ثالث » |
مجموعه اشعار حميد مصدق
خود شكن از منظومه: سالهاي صبوري ين مرد خود پرست اين ديو، اين رها شده از بند مست مست استاده روبه روي من و خيره در منست *** گفتم به خويشتن آيا توان رستنم از اين نگاه هست ؟ مشتي زدم به سينه او، ناگهان دريغ آئينه تمام قد روبه رو شكست . .. |
مجموعه اشعار حميد مصدق
خوشه هاي گندم از منظومه: از جدايي ها چه انتظار عظيمي نشسته در دل ما هميشه منتظريم و كسي نمي آيد صفا گمشده آيا بر اين زمين تهي مانده باز مي گردد ؟ اگر زمانه به اين گونه - پيشرفت اين است بي ترديد حصار كاغذي ذهن را ز هم نشكافت و خواهش من و تو نيم گامي از تب تن نيز دورتر نگذشت كه در حصار تمناي تن فرو مانديم و در كوير نفس سوز« من » فرو مانديم نه از حصار تن خويشتن برون گامي نه بر گسستن اين پاي بندها، دستي *** هميشه مي گفتم: « من و سكوت؟ محال است « سكوت، عين زوال است « سكوت، - يعني مرگ ! *** سكوت، نفس رضايت سكوت، عين قبول است سكوت، - كه در زمينه اشراق اتصال به حق - دراين زمانه نزول است . سكوت، يعني مرگ . *** كجاي اي انسان ؟ عصاره عصيان چگونه مسخ شدي با سكوت خو كردي تو اي فريده هر آفريده - بر تو چه رفت ؟ كز آفريده خود از خداي بي همتا به لابه مرگ مفاجاة آرزو كردي ؟ .. |
مجموعه اشعار حميد مصدق
ارزش انسان از منظومه: سالهاي صبوري دشتهاي آلوده ست در لجنزار گل لاله نخواهد روئيد در هواي عفن آواز پرستو به چه كارت آيد ؟ فكر نان بايد كرد و هوايي كه در آن نفسي تازه كنيم گل گندم خوب است گل خوبي زيباست اي دريغا كه همه مزرعه دلها را علف كين پوشانده ست هيچكس فكر نكرد كه در آبادي ويران شده ديگر نان نيست و همه مردم شهر بانگ برداشته اند كه چرا سيمان نيست و كسي فكر نكرد كه چرا ايمان نيست و زماني شده است كه به غير از انسان هيچ چيز ارزان نيست . « تابستان 57» |
مجموعه اشعار حميد مصدق
قدرت و قلم از منظومه: سالهاي صبوري پنداشت او - قلم در دستهاي مرتعشش باري عصاي حضرت موساست . مي گفت: (( اگر رها كنمش اژدها شود (( ماران و مورهاي (( اين ساحران رانده وامانده را - فرو بلعد مي گفت: (( وز هيبت قلم (( فرعون اگر به تخت نلرزد (( ديگر جهان ما به چه ارزد ؟ *** بر كرسي قضا و قدر قاضي بنشسته با شكوه خدايان تند خو تمثيل روزگار قيامت انگشت اتهام گرفته به سوي او: (( برخيز! - از اتهام خود اينك دفاع كن (( اين آخرين دفاع (( پيش از دفاع زندگيت را وداع كن ! مي گفت : (( امان دهيد (( تا آخرين سپيده (( تا آخرين طلوع زندگيم را (( نظاره گر شوم *** پيش از سپيده دم كه فلق در حجاب بود بر گرد گردنش اثري از طناب بود و چشمهاي بسته او غرق آب بود . *** در پاي چوب دار هنگام احتضار از صد گره، گرهي نيز وا نشد موسي نبود او در دستهاي او قلمش اژدها نشد ... |
من با بطالت پدر هرگز بیعت نمیکنم
من با بطالت پدر هرگز بیعت نمیکنم سفر دوم هنگام هنگامه سفر بود اینک توهمی کالوده می کند سرچشمه زلال تفاهم را ای آفتاب پاک صداقت در من غروب کن ای لفظ ها چگونه چنین ساده و صریح مفهوم دیگری را با واژه های کاذب مغشوش تفسیر می کنید ؟ دیگر به آن تفاهم مطلق هرگز نمی رسیم و دست آرزو با این سموم سرد تنفر که می وزد دیگر شکوفه های عشق و شهامت را ازشاخسار شوق نمی چیند افزون شوید بین من و او گرد غبارهای کدورت فرسنگها ی فاصله افزونتر کنون لبخند خنجری ست آغشته زهرنک و اشک اشک دانه تزویر زندگی ست ایا هنگام نیست که دیگر دلاله وقیح هیزم کش نفاق این پیر زال رانده وامانده در دادگاه عشق به قصد اعتراف نشیند ؟ یا این جغد شوم سوی عدم بال و پر زند در عمق اعتکاف نشیند من شاهد فنای غرور رود در ژرفنای تشنه مردار و ناظر وقاحت کفتار بوده ام کفتار پیر مانده ز تدبیری و شاهد شهادت شیری در بند و خسته زنجیری دیدم تهدید شور شعله های شهامت را مرعوب می کند و همچنان که سم گرازان تیزرو رویای پاک بکرگی را به ذهن برف منکوب می کند ای کاش آن حقیقت عریان محض را هرگز ندیده بودم دیدم که بی دریغ با رشته فریب این رقعه زندگیم کوک می خورد داناییم به ناتوانی من افزود دیدم که آن حقیقتت عریان ز چشم من مکتوم مانده بود در زیر چشم باز من اما همیشه کور در شهرهای پاک مقدس در شهرهای دور دیو و فرشته وعده دیدار داشتند دیدم که رود رود که یک روز پاک بود اینک در استحاله سیال خویش تسلیم محض پهنه مرداب می نمود کو یک خنده یک تبسم زیبا یک صوت صادقانه یک آوای بی ریا ؟ آری چه کرد باید با دسته های خنجر پیدا از آستین لبخندها فریب و مهربان صدایی اگر هست در زمین سوز نوای زمزمه جویبارهاست ایینه را به خلوت خود بردم ایینه روشنایی خود را در بازتاب صادق این روح خسته دید اما تو در درون اینه می بینی نقش خطوط خسته پیشانی پیری شکستگی و پریشانی ایینه ها دروغ نمی گویند و من آن قدر صادقم که صداقت را چون آبهای سرد گوارا با شوق در پیاله مسگون صبح نوشیدم و بیم من همه این بود که مباد تندیس دستپرور من در هم شکسته گردد و بیم من همه این بود که مباد روزی به ناگه از سرانگشت پرسشی عریان شود حقیقت تلخی که هیچگاه پنهان نمانده بود و بیم داشتم ویران کند تمامی ایمان به عشق را که روزی آن مترسک جالیز در من نشانده بود و من افسوس می خورم که چرا و چگونه چون آن آفتاب روشن آن نور جاری جوشان عشق من در شط خون نشست در لجه جنون ... |
من با بطالت پدر هرگز بیعت نمیکنم
سفر سوم من با بطالت پدرم هرگز هنگام هنگامه سفر بود من در جنوب نقش جنون دیدم آمیزه های آتش و خون دیدم و میل به جنایت و میل به جنایت تنها در جان جانیان خطرنک نیست از چشم من زبانه کشید آتش این خشم شعله ور هنگامه سفر گهواره فلزی دریایی می بردم آن زمان تا ساحل جزیره آغشته با جنون آنجا برای من پنداشتی جزیره ممنوع بوده است نه نامسکون در آن جزیره که آنجا شاید که سیب سرخ هشیواری ست گویا که گاه فرصت بیداری ست دیدم که آن جزیره آبشخور شگرف هیولای آهنی ست آن شب من مست مست بودم و میل به جنایت در عمق جان مضطربم شعله می کشید ای کاش کور بودم دیدم شگرف هیولاها دریای پاک را آلوده می کنند گهواره فلزی دریا ها می برد این مسافر غمگین خسته را هنگام بازگشت آنک جزیره بی من تنهاست اینک در انحصار هیولاهاست ای کاش گهواره گور می شد آنجا طنین خنده و پچ پچ بود می سخوت جان خسته این عاشق این حسود دیدم نهنگ را کامش گشوده طعمه طلب کن گهواره فلزی ما را تعقیب می کند گفتم در کام این نهنگ شاید که ایمنی ست ایا این ترس ذاتی من بود که آن نهنگ گرسنه دریا از لقمه لذیذ تنم بی نصیب ماند ؟ می سوختم در شعله های خشم خروشان خویشتن دلاله محبت عفریته پلید به پیری نشسته می دانست در من توان نماند و شکیبایی می برد دیو را تا حجله گاه پاک اهورا آه ای جانیان لحظه عصیان رفاقتی در من نمانده است نه صبری نه طاقتی دیدم که دیو بود و فرشته کز حجله شکسته قانون برون شدند اینک نه جلوه ای ز اهورا اهریمنند هر دو عفریته پلید به پیری نشسته می خندید من می گریستم دیدم پرنده را که ز ساحل پریده بود دریا تمام شد آغاز خشکسالی خشکی رسیده بود در من جنوب یاد آور جنون و جهالت یاد آور شکوفه هشیاری ست بیعت نمی کنم |
من با بطالت پدر هرگز بیعت نمیکنم
سفر چهارم هنگام هنگامه سفر من لول لول بودم آری ملول بودم آن مرغ آهنین در هم شکاف سینه شب با غرشی شگرف مرا می برد این لول یا این ملول رانده ز هر جا را از شهر زرق و برق تا شرق تا سرزمین غربت و نکامی تا انهدام ویرانی این لول یا این ملول رانده تنها را که در درون سینه سردش آوار دردهای گرانبار است شب بود آن موکب سریع که سبقت را از بادها گرفته مرا می برد همراه راهیان سفر بودم با پر گشوده موکب در اوج آسمان رفتم به سوی شرق و باچه سرعتی پنداشتی سریعتر از برق رفتم سوی مراسم اعدام خویشتن تا شاهد شهادت خود باشم شب بود و باز بارش باران نور بود از چلچراغها در چلچراغها دیدم باغی که سبز بود به زردی نشست در پاییز شب بی آفتاب روشن نورانی بود تا صبحگاه تا سپیده دمان مهمانی بود و خنده بود پچ پچ بود تکرار وعده های نهانی بود دیدم که دوی وحشت با توطئه گران به فکر تبانی بود آن گونه ای که نیز تو دانی بود شب بود پاییز بود و سوز سحزگاهان بود من بودم و سکوت خیابان بود و روح روح ساده معصومی که آخرین دم از نفسش را در صولت سپیده دمان زد و هیچ کس بر مرگ این شهید که من باشم یک قطره هم سرشک نیفشاند جز من که بهت حتی حال این سخن نگفته بماند بهتر تا صولت سپیده دمان در شرق شب چون مرغ نیم جانی پرپر زد تا خورشید بامدادی سرزد غرنده و خزنده آن اژدهای ز آهن و پولاد با سرعتی سریعتر از باد از شرق تا شهر زرق و برق مرا می برد من می گریختم چون بادها از پیش بیدهای معلق از پیش آن حقیقت مطلق حقیقت مطرود از آن شبی که روح آن روح ساده را در مشهد مقدس در صولت سپیده دمان با دستهای خونین در تیره خاک سپردم من می گریختم اما من در خواب رفته بود در خواب خوف و خفت خواب همیشگی آن اژدهای ز آهن پولاد غرنده و خزنده و توفان وش از شرق می گذشت و صفیرش در شهرهای دیگر درایستگاهها در قریه در بیابان می پیچید با طبل بازگشت من بازگشته بودم با توطئه گران که همه تک تک در پاکی و اصالتشان بی شک من هیچ شک و شبهه نمی بردم و با تمامشان سر یک میز سوپ می خوردم بدرود این آخرین سفر بود ... |
درفش کاویان
درفش کاویانی کلاغان سیه این فوج پیش آهنگ شام تار فراز شهر با آواز ناهنجار رسیدند آن زمان چون ابر ظلمت بار زمین رخت عزای خویش می پوشید زمان ته مانده های نور را در جام خاک خسته می نوشید فرو افتاده در طشت افق خورشید میان طشت خون خورشید می جوشید سیاهی برگ و پر بگشوده پیچک وار بر دیوار می پیچید شبانگاهان به گلمیخ زمان شولای شوم خویش می آویخت و بر رخسار گیتی رنگهای قیرگون می ریخت در این تاریکی مرموز شهر بی تپش مدهوش چراغ کلبه ها خاموش در این خاموش شب اما درون کوره آهنگری یک شعله سوزان بود لب هر در به روی کوچه ها آهسته وا می شد و از دهلیز قلب خانه ها با خوف سراپا واژه انسان رها می شد هزاران سایه کمرنگ در یک کوچه با هم آشنا می شد طنین می شد صدا می شد صدای بی صدایی بود و فرمان اهورایی درون کوره آهنگری آتش فروزان بود و بررخسار کاوه سایه های شعله می رقصید غبار راه سال و ماه نشسته در میان جنگل گیسوی مشگین فام خطوط چین پیشانیش نشان از کاروان رفته ایام نهاده پای بر سندان دژم پژمان پریشان بود ستمها بر تن و بر جان او رفته دلش چون آهنی در کوره بیداد ها تفته از آن رو کان سیه کردار گجسته اژدهاک پیر دژ رفتار آن خونخوار هماره خون گلگون جوانان وطن می خورد روان کاوه زاین اندوه می آزرد اگرچه پیکرش را حسرتی جانکاه می کاهید درون سینه اش دل ؟ نه که خورشید محبت گرم می تابید به قلبش گرچه اندوه فراوان بود هنوزش با شکست از گشت سال و ماه فروغ روشنی بخش امید و شوق در چشمش نمایان بود در آن میدان کنار کارگاه کاوه جنگجو جانباز فزونی می گرفت آن جمع را هر چند در آنجا کاوه بر آن جمع جانبازان جنگاور نگاهی مهربان افکند اگر چه بیمناک افکند اگر چه بیمناک از جان یاران بود همه یاران او بودند همه یاران با ایمان او بودند همه در انتظار لحظه فرمان او بودند و کاوه مرد آزاده سکوت خویش را بشکست و اینسان گفت گذشته سالهای سال که دلهامان تهی گشته است از آمال اجاق آرزو ها کور چراغ عمرمان بی نور تن و جانمان اسیر بند به رغم خویشتن تا چند دهیم از بهر ماران دو کتف اژدهاک پیر سر فرزند مرا جز قارن این دلبند نمانده دیگرم فرزند اگر در جنگ با دشمن روان او رود از تن از آن به تا سر او طعمه ماران دوش اژدهاک دیوخو گردد شما را تا به چند آخر نشستن روز و شب اندوه و غم خوردن شما را تا به کی باید در این ظلمت سرا عمری به سربردن بپا خیزید کف دستانتان را قبضه شمشیر می باید کماندارانتان را در کمانها تیر می باید شما را عزمی اکنون راسخ و پیگیر می باید شما را این زمان باید دلی آگاه همه با همدگر همراه نترسیدن ز جان خویش روان گشتن به سوی دشمن بد کیش نهادن رو به سوی این دژ دیوان جان آزار شکستن شیشه نیرنگ بریدن رشته تزویر دریدن پرده پندار اگر مردانه روی آرید و بردارید از روی زمین از دمشنان آثار شود بی شک تن و جانتان ز بند بندگی آزاد دلها شاد تن از سستی رها سازید روانها را به مهر اورمزدا آشنا سایزد از آن ماست پیروزی درنگی کاوه کرد آنگاه با لبخند نگاهی گرم وگیرا بر گروه مردمان افکند لبش را پرسشی بشکفت به گرمی گفت با یاران دراینجا هست آیا کس که با ما نیست هم پیمان ؟ گروهی عزمشان راسخ که اکنون جنگ باید کرد به خون اهرمن شمشیر را گلرنگ باید کرد و دامان شرف را پاک از هر ننگ باید کرد گروهی گرچه اندک در نگهشان ترس و نومیدی هویدا بود و در رخسارشان اندیشه تردید پیدا بود زبانشان زهر می پاشید زهر یاس و بدبینی بد اندیشی تهی از مهر میهن قلب ناپاکش صدا سر داد ای یاران قضای آسما ست این همانا نیست جز این سرنوشت ما در این کشور چه خواهد کرد با گفتار خود کاوه گروهی را به کشتن می دهد این مرد آهنگر و تو ای کاوه ای بی دانش و تدبیر نمی دانی مگر کادین اژدهاک پیر به جان پیمان یاری تا ابد با اهرمن دارد نگیرد حلقه این بندگی از گوش تا جان در بدن دارد نمی دانی مگر کاو آرزومند است زمین هفت کشور را ز خون مردمان هفت کشور لعلگون سازد روان در هفت کشور رود خون سازد تو را که نیست غیر از انتقام خون فرزندان نه دردل آرزویی نی هوای دیگری درسر چه می گویی دگر اندیشه ات خام است تو رااینک سزا لعن است و دشنام است من اینجا درمیان زیج غمها می نشینم در شبان تار که آخر دیر پاشام سیه را هم سرانجام است در این ماندن اگر ننگ است اگر نام است نمی پویم من این ره را که آرامش نه در رزم است در بزم است و با جام است سخنها کار خود می کرد میان جمع موج افتاد شدند اندیشه ها سرگشته در گردابی از تردید سپاه یاس در کار تسلط بود بر امید چه باید کرد ؟ گروهی گرم این نجوا که اکنون نیکتر مردن از اینسان زندگی با ننگ و بدنامی به سربردن گروهی بر سر ایمان خود لرزان که آری نیک می گوید کنون این اژدها ی فتنه در خواب است نشاید خوابش آشفتن گروهی که به کیش آیند و با فیشی روند آماده رفتن که ناگه بانگ گردی از میان انجمن برخاست جبان خاموش شرمت باد صدای گرم و گیرایش شکست اندیشه تردید کلامش دلپذیر افتاد سکونی و سکوتی جمع را بگرفت نفس در تنگنای سینه ها واماند که این آوای مردانه ز نو بر آسمان برخاست جبان خاموش شرمت باد تو ای خو کرده با بیداد سحر با خود پیام صبح می آرد لبان یاوه گو بر بند که پیکان نفاق از چاه لبهات می بارد اگر صد لشکر از دیو و ددان اژدهاک بد کنش با حیله و ترفند به قصد ما کمین سازند من و تو ما اگر گردند بنیادش براندازند هراسی در دل ما نیست ستمهایی که بر ما رفت از این افزون نخواهد شد دگر کی به شود کشور اگر اکنون نخواهد شد اگر می ترسی از پیکار اگر می ترسی از دیوان جان آزار را بر جنگ دشمن نیست گر آهنگ تو واین راه تنهایی که آلوده ست با هر ننگ نوید ما امید ماست امید ماست که چون صبح بهاری دلکش و زیباست اگر پیمان گجسته اژدهاک دیوخو با اهرمن دارد برای مردم آزاده گر بند و رسن دارد دلیران را از این دیوان کجا پرواست نگهدار دلیران وطن مزداست میان آن گروه خشمگین این گفتگو افتاد بلی مزداست نگهدار دلیران وطن مزدای بی همتاست نفاق افکن ز شرم و بیم رسوایی گریزان شد و در خیل سیاهیهای شب از پیش چشم خشمگین خلق پنهان شد و مردم باز با ایمان راسختر ز جان و دل به هم پیوسته با هم یار می گشتند به جان آماده پیکار می گشتند کنار کوره آهنگری کاوه به سرانگشت خود بستر اشک شوق آنگه گفت فری باد و همایون باد شما را عزم جزم ای مردم آزاد به سوی مهر بازآیید و از آیینه دلها غبار تیره تردید بزدایید روانها پاک گردانید و از جانها نفوذ اهرمن رانید که می گوید قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد ؟ قضای آسمانی نیست اگر مردانه برخیزید و با دیو ستم جانانه بستیزید ستمگر خوار و بی مقدار به پیش عزم مردان و دلیران چون نخواهد شد ؟ نگاه کاوه آنگه چون عقابی بیکران دور را پیمود دل و جانش در آن دم با اهورا بود به سوی آسمان دستان فرا آورد یاران هم چنین کردند نیایش با خدای عهد و پیمان میترا آورد خدای عهد و پیمان میترا پشت و پناهم باش بر این عهد و براین میثاق گواهم باش در این تاریک پر خوف و خطر خورشید راهم باش خدای عهد و پیمان میترا دیراست اما زود مگر سازیم بنیاد ستم نابود به نیروی خرد از جای برخیزیم و با دیو ستم آن سان در ویزیم و بستیزیم که تا از بن بنای اژدهاکی را براندازیم به دست دوستان از پیکر دشمن سراندازیم و طرحی نو دراندازیم پس آنگه کاوه رویش را به سوی کوره آهنگری گرداند زمین با زانوانش آشنا شد کاوه با مجوا نیایش را دگر باره چنین برخواند به دادار خردمندی که بی مثل است و بی مانند به نور این روشنی بخش دل و جان و جهان سوگند که می بندیم امشب از دل و از جان همه پیمان که چون مهر فروزان از گریبان افق سر بر کشد تابان جهانی را ز بند ظلم برهانیم ز لوث اژدهاک پیر زمین را پاک گردانیم سپس برخاست به نیزه پیش بند چرمی اش افراشت نگاه او فروغ و فر فرمان داشت کنون یاران به پا خیزید و بر پیمان بسته ارج بگزارید عقاب آسا و بی پروا به سوی خصم روی آرید به سوی فتح و پیروزی به سوی روز بهروزی زمین و آسمان لرزید و آن جمعیت انبوه ز جا جنبید چونان شیر خشم آگین یه سان کوره آتشفشان از خشم جوشان شد چنان توفان بنیان کن خروشان شد روانشان شاد ز بند بندگی آزاد به سوی بارگاه اژدهاک پیر با فریاد غضبشان شیر به مشت اندر فشرده قبضه شمشیر و در دلشان شرار عقده های سالیان دیر و د ر بازویشان نیرو و در چشمانشان آتش همه بی تاب و بس سر کش روان گشتند به سوی فتح و آزادی به سوی روز بهروز ی و بر لبها سرود افتخار آمیز پیروزی به روی سنگفرش کوچه سیل خشم در قلب شب تاری چو تندآب بهاری پیش می لغزید و موج خشم برمی کند و از روی زمین می برد بنای اژدهاکی را و می آورد طربناکی و پاکی را در آن شب از دل و ازجان به فرمان سپهسالار کاوه مردم ایران ز دل راندند نفاق و بندگی و خسته جانی را و بنشاندند صفا و صلح و عیش وشادمانی را نوازش داد باد صبحدم بر قله البرز درفش کاویانی را {پپوله} |
مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباری
گل خورشید وا می شد شعاع مهر از خاور نوید صبحدم میداد شب تیره سفر می کرد جهان ازخواب بر می خاست و خورشید جهان افروز شکوهش می شکست آنگه خموشی شبانگاه دژم رفتار و می آراست عروس صبح رازیبا وی می پیراست جهان را از سیاهیهای زشت اهرمن رخسار زمین را بوسه زد لبهای مهر آسمان آرا و برق شادمانیها به هر بوم و بری رخشید جهان آن روز می خندید میان شعله های روشن خورشدی پیام فتح را با خود از آن ناورد نسیم صبح می آورد سمند خستهپای خاطراتم باز می گردید می دیدم در آن رویا و بیداری هنوز آرام کنار بستر من مام مگر چشم خرد بگشاید و چشم سرم بندد برایم داستان می گفت برایم دساتان از روزگار باستان می گفت سرکشی می فشانم من به یاد مادر ناکام دریغی دارم از آن روزگاران خوش آغاز سیه فرجام هنوز اما مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباری دریغا صبح هشیاری دریغا روز بیداری .. .. . |
مجموعه اشعار حميد مصدق
گفتم بهار خنده زد و گفت.. ای دریغ دیگر بهار رفته نمی آید گفتم پرنده ؟ گفت اینجال پرنده نیست اینجا گلی که باز کند لب به خنده نیست گفتم درون چشم تو دیگر ؟ گفت دیگر نشان ز باده مستی دهنده نیست اینجا به جز سکوت سکوتی گزنده نیست.. .. |
با خویشتن نشستن در خود شکستن
اندک نسیمی از سر افسوس چندان که برگ برگ درختان باغ را با سوزناک زمزمه ای آشنا کند خاموشی شگرف ابهام پر ابهت دریا را مغشوش کرده است ما چون م اهیان فتاده به دریا بر آبها رها با ضربه های موج ز هم دور می شویم با بازوان باز امواج آب را تسخیر می کنیم مغرور می شویم اما ناگه اگر دوباره به هذیان شود دچار دریای نیلگون بر ما چه می رود چونماهیان فتاده به دریا بر موجها رها ؟ |
با خویشتن نشستن در خود شکستن
بعد از تو در شبان تیره و تار من دیگر چگونه ماه آوازهای طرح جاری نورش را تکرار می کند بعد از تو من چگونه این آتش نهفته به جان را خاموش میکنم ؟ این سینه سوز درد نهان را بعد از تو من چگونه فراموش می کنم؟ من با امید مهر تو پیوسته زیستم بعد از تو ؟ این مباد که بعد از تو نیستم بعد از تو آفتاب سیاه است دیگر مرا به خلوت خاص تو راه نیست بعد از تو در آسمان زندگیم مهر و ماه نیست بعد از من آسمان آبی است آبی مثل همیشه آبی |
با خویشتن نشستن در خود شکستن
دیگر تبار تیره انسان برای زیست محتاج قصه های دروغین خویش نیست ما ذهن پاک کودک معصوم را با قصه های جن و پری و قصرهای نور آلوده می کنیم آیا هنوز هم دلبسته کالسکه زرینی ؟ آیا هنوز هم در خواب ناز قصر های طلایی را می بینی ؟ |
با خویشتن نشستن در خود شکستن
شب مثل شب شریر و سیاه است و پر ز درد در شب شرارتی است که من گریه می کنم و صبح بر صداقت من رشک می برد با خوابهای خاطره خوش بودم هر چند خواب خاطره ام تلخ دیگر تو را به خواب نمی بینم حتی خیال من رخساره تو را از یاد برده است دیروز طفل خواهرم از روی میز من تصویر یادبود تو را ای داد برده است.. ... |
با خویشتن نشستن در خود شکستن
نه نه نه این هزار مرتبه گفتم نه دیگر توان نمانده توانایی در بند بند من از تاب رفته است شب با تمام وحشت خود خواب رفته است و در تمام این شب تاریک تاریک چون تفاهم من با تو انسان افسانه مکرر اندوه و رنج را تکرار می کند گفتی امیدهاست در نا امید بودن من اما این ابر تیره را نم باران نبود و نیست این ابر تیره را سر باریدن انسان به جای آب هرم سراب سوخته می نوشد گلهای نو شکفته این لاله های سرخ گل نیست خون رسته ز خاک است باور کن اعتماد از قلبهای کال بار رحیل بسته و مهربانی ما را خشم و تنفر افزون از یاد برده است باورنمی کنی ؟ که حس پاک عاطفه در سینه مرده است.. .... |
با خویشتن نشستن در خود شکستن
دیگر زمان زمانه مجنون نیست فرهاد در بیستون مراد نمی جوید زیرا بر آستانه خسرو بی تیشه ای به دست کنون سر سپرده است در تلخی تداوم و تکرار لحظه ها آن شور عشق عشق به شیرین را از یاد برده است تنهاست گردباد بیابان تنهاست و آهوان دشت پاکان تشنگان محبت چه سالهاست دیگر سراغ مجنون آن دلشکسته عاشق محزون رام را از باد و از درخت نمی گیرند زیرا که خاک خیمه ابن سلام را خادم ترین و عبدترین خادم مجنون دلشکسته محزون است در عصر ما عصر تضاد عصر شگفتی لیلی دلاله محبت مجنون است ای دست من به تیشه توسل جو تا داستان کهنه فرهاد را از خاطرات خفته برانگیزی ای اشتیاق مرگ در من طلوع کن من اختتام قصه مجنون رام را اعلام میکنم.. ... |
با خویشتن نشستن در خود شکستن
گوی شب را پگاه نیست هر سو سکوت هست سکوتی هراسناک ای کاش تا شیشه دریچه این خانه بشکند سنگی ز دست کودک کوچه رها شود ای کاش دست ستم کشیده به سنگ آشنا شود من از حصار سخت گذشتم در آن سوی حصار حصین شادی ست در آن سوی حصار شور رهایی و آزادی ست آیا جهان به وسعت فکر ما آیا جهان به وسعت زندان است؟ دیدم تو را که وسعت روحت را به دوستاقبانی دلقکها در آن بهار عمر غافل ز بازگشت بهاران گماشتی آیا جهان به وسعت دلتنگی ست ؟ از آن حصار سخت گذشتم اما حصار خاطره ها را این حنظل همیشه به کامم ویران که می تواند ؟ اینک تو رفته ای و نمی دانم آیا کدام هلهله ات شاد می کند آیا کدام عاشق صادق نام تو را شبانه در کوچه های شب زده فریاد می کند من از حصار تیره گذشتم دیدم سیماب صبحگاهی از سر بلندترین کوهها فرو می ریخت.. ..... |
آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می کند
وقتی تو نسیتی خورشید تابناک شاید دگر درخشش خود را و کهکشان پیر گردش خود را از یاد می برد و هر گیاه از رویش نباتی خود بیگانه می شود و آن پرنده ای کز شاخه انار پریده پرواز را هر چند پر گشوده فراموش می کند آن برگ زرد بید که با باد تا سطح رود قصد سفر داشت قانون جذب و جاذبه را در بسط خاک مخدوش می کند آنگاه نیروی بس شگرف مبهم نامرئی نور حیات را در هر چه هست و نیست خاموش می کند وقتی تو با منی گویی وجود من سکر آفرین نگاه تو را نوش می کند چشم تو آن شراب خلر شیرازست که هر چه مرد را مدهوش می کند |
آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می کند
ای مهربانتر از من با من در دستهای تو آیا کدام رمز بشارت نهفته بود ؟ کز من دریغ کردی تنها تویی مثل پرنده های بهاری در آفتاب مثل زلال قطره بباران صبحدم مثل نسیم سرد سحر مثل سحر آب آواز مهربانی تو با من در کوچه باغهای محبت مثل شکوفه های سپید سیب ایثار سادگی است افسوس آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می کند؟ |
آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می کند
ای مهربان من من دوست دارمت چون سبزه های درست چون برگ سبزرنگ درختان نارون معیارهای تازه زیبایی با قامت تو سنجیده می شود زیبایی عجیب تو معیار تازه ای ست با غربت غریب فراوانش مانند شعر من این شعر بی قرین و این تفاخر از سر شوخی ست {پپوله} {پپوله} {پپوله} نازنین {پپوله} {پپوله} {پپوله} |
آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می کند
ای قامت بلند ای از درخت افرا گردنفرازتر از سرو سر بلند بسی پاکبازتر ای آفتاب تابان از نور آفتاب بسی دلنوازتر ای پاک تر از برفهای قله الوند تو مهربانتر از لطیف نسیم ساکت شیرازی در سینه خیز دماوند و دست تو دست ظریف تو گلهای باغ را زیور گرفته است و شعرهای من این برکه زلال تصویر پرشکوه تو را در بر گرفته است من کاشف اصالت زیبایی توام مفتون روح پاک و فریبایی توام تو با نوشخند مهر با واژه محبت فرسوده جان محتضزم را از بند درد آزاد می کنی و با نوازشت این خشکزار خاطره ام را آباد می کنی با سدی از سکوت در من رساترین تلاطم ساکن را بنیاد می کنی با این سکوت سخت هراس انگیز بیداد می کنی |
آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می کند
ای ما همیشه با هم و بی هم پیوند پاک تا بزند درمیان ما اینک کدام دست ؟ آه ای بیگانه وقتی تو مهربان باشی دنیای مهربانی داریم ای با تو هر چه هست توانایی در دست توست معجزه عیسایی وقتی بهار بود و گل رنگ رنگ بود آن شب شمیم عشق نخستین خویش را از دست مهربان تو بوییدم اکنون بهار نیست تا برگهای سبز درختان نارون تن در نسیم نرم بهاری رها کنند تا ماهیان سرخ در آبهای برکه آبی شنا کنند .... |
آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می کند
محبوب من بیا تا اشتیاق بانگ تو در جان خسته ام شور و نشاط عشق برانگیزد من غرق مستی ام از تابش وجود تو در جام جان چنین سرشار هستی ام من بازتاب صولت زیبایی توام آیینه شکوه دلارایی توام ... |
آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می کند
باری طلوع پاک تو در آن شب سیاه شاید بشارت از دم صبح سپید بود وقتی طلیعه تو درخشید از پشت کوهسار توهم دیدم که این طلوع زیباترین سپیده صبح امید بود ای سرکشیده از دل این قیرگونه شب بر آسمان برآی و رهاکن زرتار گیسوان زرافشان را همچون شهابها بر بیکران سپهر با شب نشستگان سخن از آفتاب نیست آنان که از تو دورند چونان به شب نشسته شبکورند ت خورشید خاوری جان جهان ز نور تو سرشار می شود همراه با طلوع تو ای آفتاب پاک در خواب رفته طالع من این خفته سالیان بیدار می شود ای آیه مکرر آرامش می خواهمت هنوز آری هنوز هم دریای آرزوی در این دل شکسته من موج می زند راهی به دل بجو... ... .. |
آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می کند
افسوس هنوز هم گلهای کاکتوس پشت دریچه های اتاق توست ؟ آه ای روزهای خاطره ای کاکتوسها آیا هنوز هم دیوارهای کوچه آن خانه از اشکهای هر شبه من نمناک مانده است ؟ آیا هنوز هم امید من به معجزه خاک مانده است ؟ افسوس گلهای کاکتوس |
آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می کند
رنجوری تو را باور نمی کنم ای پیش مرگ تو همه رخشنده اختران تو مرگ آفتاب درخشان و پاک را باور مکن که ابر ملالی اگر توراست چونان غروب سرد غم انگیز بگذرد دردی اگر به جان تو بنشست این نیز بگذرد تهمت به تو ؟ تهمت زدن چگونه توانم به آفتاب ؟ لعنت به آن کنم که دو رو بود نفرین به او کنم که عدو بود ... |
با خویشتن نشستن در خویشتن شکستن
دردی عظیم دردی ست با خویشتن نشستن در خویشتن شکستن وقتی به کوچه باغ می برد بوی دلکش ریحان را بر بالهای خسته خود باد گویی که بوی زلف تو می داد وقتی که گام سحر ربای تو وز پله های وهم سحرگاهی گرم فرار بود در چشمهای من ابر بهار بود برگرد در این غروب سخت پر از درد محبوب من به بدرقه من برگرد هرگز دوباره بازنخواهی گشت و من تمام شب این کوچه باغ دهکده را با گامهای خسته طوافی دوباره خواهم کرد و شکوه تو را تا صبح تا طلوع سحر با ستاره خواهم کرد وقتی سکوت دهکده را برگشت گله های هیاهوگر آشفته می کند وقتی که روی کوه خورشید چون جام پر شراب فروی میریزد و باد این اسب اسب سرکش ناشاد آشفته یال و سم به زمین کوبان در کوچه باغ دهکده می پیچد یاد از تو می کنم آیا دوباره بازنخواهی گشت ؟ و من از شهریان بریده به ده اوفتاده را تا شهر شور و عشق نخواهی برد ؟ آیا دوباره بازنخواهی گشت ؟ تا سبزه های دشت و ساقه لاله عباسی و بوته های پونه وحشی به رقص برخیزند تا آب چشمه گرد سفر را زان روی تابناک بشوید و از تن تو این تن تندیس مرمرین گرد و غبار خاک بشوید آیا دوباره بازنخواهی گشت ؟ آیا سمند سرکش را چابک سوار چیره نخواهی شد ؟ چون تک سوارها هر روز گرد دهکده هی هی کنان طواف نخواهی کرد ؟ آنگه مرا رها شده از من راهی کوه قاف نخواهی کرد ؟ بیهوده انتظار تو را دارم دانم دگر تو بازنخواهی گشت هر چند اینجا بهشت شاد خدایان است بی تو برای من این سرزمین غم زده زندان است در هر غروب در امتداد شب من هستیم و تمامت تنهایی با خویشتن نشستن این راز سر به مهردر خویشتن شکستن تا کی درون سینه نهفتن گفتن بی هیچ باک و دلهره گفتن یاری کن مرا به گفتن این راز بازیاری کن ای روی تو به تیره شبان آفتاب روز می خواهمت هنوز {پپوله} {پپوله} {پپوله} {پپوله} |
گیرم که آب رفته به جوی آید با آبروی رفته چه باید کرد ؟
پنداشتی چون کوه کوه خاموش دمسردم ؟ بی درد سنگ ساکت بی دردم ؟ نی قله ام بلندترین قله غرور اینک درون سینه من التهابهاست هرگز گمان مبر شد خاطرات تلخ فراموشم هرچند نستوه کوه ساکت و سردم لیک آتشفشان مرده خاموشم... ...._:2:.... |
من مرغ آتشم
من مرغ آتشم می سوزم از شراره این عشق سرکشم چون سوخت پیکرم چون شعله های سرکش جانم فرو نشست آنگاه باز از دل خاکستر بار دگر تولد من آغاز می شود و من دوباره زندگیم را آغاز می کنم پر باز می کنم پرواز می کنم {پپوله} {پپوله} {پپوله} |
قصیده آبی خاکستری سیاه
قصیده آبی خاکستری سیاه {پپوله} {پپوله} {پپوله} در شبان غم تنهایی خویش عابد چشم سخنگوی توام من در این تاریکی من در این تیره شب جانفرسا زائر ظلمت گیسوی توام گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من گیسوان تو شب بی پایان جنگل عطرآلود شکن گیسوی تو موج دریای خیال کاش با زورق اندیشه شبی از شط گیسوی مواج تو من بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم کاش بر این شط مواج سیاه همه ی عمر سفر می کردم من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور گیسوان تو در اندیشه ی من گرم رقصی موزون کاشکی پنجه ی من در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست چشم من چشمه ی زاینده ی اشک گونه ام بستر رود کاشکی همچو حبابی بر آب در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود شب تهی از مهتاب شب تهی از اختر ابر خاکستری بی باران پوشانده آسمان را یکسر ابر خاکستری بی باران دلگیر است و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است شوق بازآمدن سوی توام هست اما تلخی سرد کدورت در تو پای پوینده ی راهم بسته ابر خاکستری بی باران راه بر مرغ نگاهم بسته وای ، باران باران ؛ شیشه ی پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟ آسمان سربی رنگ من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ می پرد مرغ نگاهم تا دور وای ، باران باران ؛ پر مرغان نگاهم را شست اب رؤیای فراموشیهاست خواب را دریابم که در آن دولت خاموشیهاست ن شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم و ندایی که به من می گوید : ”گر چه شب تاریک است دل قوی دار ، سحر نزدیک است “ دل من در دل شب خواب پروانه شدن می بیند مهر صبحدمان داس به دست خرمن خواب مرا می چیند آسمانها آبی پر مرغان صداقت آبی ست دیده در آینه ی صبح تو را می بیند از گریبان تو صبح صادق می گشاید پر و بال تو گل سرخ منی تو گل یاسمنی تو چنان شبنم پاک سحری ؟ نه از آن پاکتری تو بهاری ؟ نه بهاران از توست از تو می گیرد وام هر بهار اینهمه زیبایی را هوس باغ و بهارانم نیست ای بهین باغ و بهارانم تو سبزی چشم تو دریای خیال پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز مزرع سبز تمنایم را ای تو چشمانت سبز در من این سبزی هذیان از توست زندگی از تو و مرگم از توست سیل سیال نگاه سبزت همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود من به چشمان خیال انگیزت معتادم و دراین راه تباه عاقبت هستی خود را دادم آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟ مرغ آبی اینجاست در خود آن گمشده را دریابم ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن باز کن پنجره را تو اگر بازکنی پنجره را من نشان خواهم داد به تو زیبایی را بگذاز از زیور و آراستگی من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد که در آن شکوت پیراستگی چه صفایی دارد آری از سادگیش چون تراویدن مهتاب به شب مهر از آن می بارد باز کن پنجره را من تو را خواهم برد به عروسی عروسکهای کودک خواهر خویش که در آن مجلس جشن صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس صحبت از سادگی و کودکی است چهره ای نیست عبوس کودک خواهر من در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد کودک خواهر من امپراتوری پر وسعت خودذ را هر روز شوکتی می بخشد کودک خواهر من نام تو را می داند نام تو را می خواند گل قاصد آیا با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟ باز کن پنجره را من تو را خواهم برد به سر رود خروشان حیات آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز باز کن پنجره را صبح دمید چه شبی بود و چه فرخنده شبی آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید کودک قلب من این قصه ی شاد از لبان تو شنید : ”زندگی رویا نیست زندگی زیبایی ست می توان بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت می توان از میان فاصله ها را برداشت دل من با دل تو هر دو بیزار از این فاصله هاست “ قصه ی شیرینی ست کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد قصه ی نغز تو از غصه تهی ست باز هم قصه بگو تا به آرامش دل سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت یادگاران تو اند رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ در تمام در و دشت سوکواران تو اند در دلم آرزوی آمدنت می میرد رفته ای اینک ، اما آیا باز برمی گردی ؟ چه تمنای محالی دارم خنده ام می گیرد چه شبی بود و چه روزی افسوس با شبان رازی بود روزها شوری داشت ما پرستوها را از سر شاخه به بانگ هی ، هی می پراندیم در آغوش فضا ما قناریها را از درون قفس سرد رها می کردیم آرزو می کردم دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را من گمان می کردم دوستی همچون سروی سرسبز چارفصلش همه آراستگی ست من چه می دانستم هیبت باد زمستانی هست من چه می دانستم سبزه می پژمرد از بی آبی سبزه یخ می زند از سردی دی من چه می دانستم دل هر کس دل نیست قلبها ز آهن و سنگ قلبها بی خبر از عاطفه اند از دلم رست گیاهی سرسبز سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت برگ بر گردون سود این گیاه سرسبز این بر آورده درخت اندوه حاصل مهر تو بود و چه رویاهایی که تبه گشت و گذشت و چه پیوند صمیمیتها که به آسانی یک رشته گسست چه امیدی ، چه امید ؟ چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید دل من می سوزد که قناریها را پر بستند و کبوترها را آه کبوترها را و چه امید عظیمی به عبث انجامید در میان من و تو فاصله هاست گاه می اندیشم می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری تو توانایی بخشش داری دستهای تو توانایی آن را دارد که مرا زندگانی بخشد چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی و تو چون مصرع شعری زیبا سطر برجسته ای از زندگی من هستی دفتر عمر مرا با وجود تو شکوهی دیگر رونقی دیگر هست می توانی تو به من زندگانی بخشی یا بگیری از من آنچه را می بخشی من به بی سامانی باد را می مانم من به سرگردانی ابر را می مانم من به آراستگی خندیدم من ژولیده به آراستگی خندیدم سنگ طفلی ، اما خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت قصه ی بی سر و سامانی من باد با برگ درختان می گفت باد با من می گفت : ” چه تهیدستی مرد “ ابر باور می کرد من در آیینه رخ خود دیدم و به تو حق دادم آه می بینم ، می بینم تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم چه امید عبثی من چه دارم که تو را در خور ؟ هیچ من چه دارم که سزاوار تو ؟ هیچ تو همه هستی من ، هستی من تو همه زندگی من هستی تو چه داری ؟ همه چیز تو چه کم داری ؟ هیچ بی تو در می ابم چون چناران کهن از درون تلخی واریزم را کاهش جان من این شعر من است آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی راستی شعر مرا می خوانی ؟ نه ، دریغا ، هرگز باورنم نیست که خواننده ی شعرم باشی کاشکی شعر مرا می خواندی بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه بی تو سرگردانتر ، از پژواکم در کوه گرد بادم در دشت برگ پاییزم ، در پنجه ی باد بی تو سرگردانتر از نسیم سحرم از نسیم سحر سرگردان بی سرو سامان بی تو - اشکم دردم آهم آشیان برده ز یاد مرغ درمانده به شب گمراهم بی تو خاکستر سردم ، خاموش نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق نه مرا بر لب ، بانگ شادی نه خروش بی تو دیو وحشت هر زمان می دردم بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد و اندر این دوره بیدادگریها هر دم کاستن کاهیدن کاهش جانم کم کم چه کسی خواهد دید مردنم را بی تو ؟ بی تو مردم ، مردم گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟ آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی ، روی تو را کاشکی می دیدم شانه بالازدنت را بی قید و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد و تکان دادن سر را که عجیب !عاقبت مرد ؟ افسوس کاکش می دیدم من به خود می گویم: ” چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “ باد کولی ، ای باد تو چه بیرحمانه شاخ پر برگ درختان را عریان کردی و جهان را به سموم نفست ویران کردی باد کولی تو چرا زوزه کشان همچنان اسبی بگسسته عنان سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟ آن غباری که برانگیزاندی سخت افزون می کرد تیرگی را در دشت و شفق ، این شفق شنگرفی بوی خون داشت ، افق خونین بود کولی باد پریشاندل آشفته صفت تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب تو به من می گفتی : ” صبح پاییز تو ، نامیومن بود ! “ من سفر می کردم و در آن تنگ غروب یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح دل من پر خون بود در من اینک کوهی سر برافراشته از ایمان است من به هنگام شکوفایی گلها در دشت باز برمی گردم و صدا می زنم : ” آی باز کن پنجره را باز کن پنجره را در بگشا که بهاران آمد که شکفته گل سرخ به گلستان آمد باز کنپنجره را که پرستو می شوید در چشمه ی نور که قناری می خواند می خواند آواز سرور که : بهاران آمد که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “ سبز برگان درختان همه دنیا را نشمردیم هنوز من صدا می زنم : ” باز کن پنجره ، باز آمده ام من پس از رفتنها ، رفتنها ؛ با چه شور و چه شتاب در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها وصبوری مرا کوه تحسین می کرد من اگر سوی تو برمی گردم دست من خالی نیست کاروانهای محبت با خویش ارمغان آوردم من به هنگام شکوفایی گلها در دشت باز برخواهم گشت تو به من می خندی من صدا می زنم : ” آی با باز کن پنجره را “ پنجره را می بندی با من اکنون چه نشتنها ، خاموشیها با تو اکنون چه فراموشیهاست چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم خانه اش ویران باد من اگر ما نشویم ، تنهایم تو اگر ما نشوی خویشتنی از کجا که من و تو شور یکپارچگی را در شرق باز برپا نکنیم از کجا که من و تو مشت رسوایان را وا نکنیم من اگر برخیزم تو اگر برخیزی همه برمی خیزند من اگر بنشینم تو اگر بنشینی چه کسی برخیزد ؟ چه کسی با دشمن بستیزد ؟ چه کسی پنجه در پنجه هر دشمن دون آویزد دشتها نام تو را می گویند کوهها شعر مرا می خوانند کوه باید شد و ماند رود باید شد و رفت دشت باید شد و خواند در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟ در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟ در من این شعله ی عصیان نیاز در تو دمسردی پاییز که چه ؟ حرف را باید زد درد را باید گفت سخن از مهر من و جور تو نیست سخن از تو متلاشی شدن دوستی است و عبث بودن پندار سرورآور مهر آشنایی با شور ؟ و جدایی با درد ؟ و نشستن در بهت فراموشی یا غرق غرور ؟ سینه ام آینه ای ست با غباری از غم تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار آشیان تهی دست مرا مرغ دستان تو پر می سازند آه مگذار ، که دستان من آن اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد آه مگذار که مرغان سپید دستت دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد من چه می گویم ، آه با تو اکنون چه فراموشیها با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست تو مپندار که خاموشی من هست برهان فراموشی من من اگر برخیزم {پپوله} تو اگر برخیزی :53: همه برمی خیزند {پپوله} {پپوله} آذر ، دی 1343 حمید مصدق |
پشمینهپوش
در درههای یوش با آن ردای کهنه به دوش با لکنتِ زبان کاهیده جسم و جان پیوسته در تدارکِ آتش به کَندوکاو شبهاش در عبادتِ زرتشتوار خویش سرگرمِ کار خویش میکرد نو ، قبای کهن را به صد تلاش ای کاش بر جای زخم ، زخمِ زبانهای بیشمار بر آن قلب پاکزاد دستی به مهر مرهمی از عشق مینهاد !... .::. حمید مصدق .::. |
امشب صفای گریه ی من ،
سیلاب ِ ابرهای بهاران است این گریه نیست ، ریزش ِ باران است ... آواز می دهم : « آیا کسی مرا ، از ساحل ِ سپیده ی شب ها صدا نزد ؟! » حمید مصدق |
اکنون ساعت 04:25 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)