پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   رمان - دانلود و خواندن (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=163)
-   -   رمان جالب وخواندنی جوانی (http://p30city.net/showthread.php?t=30039)

behnam5555 12-25-2010 09:45 PM

رمان جالب وخواندنی جوانی
 


جوانی

اثر:

جان کوئتزی

ترجمه ی: م.سجودی

یک

او در آپارتماني يك اتاقه زندگي مي كند نزديك ايستگاه راه آهن ماوبري، كه براي آن هرماه يازده گينه مي پردازد. در آخرين روز کاری هرماه، قطار مي گيرد و به شهر مي رود، به خيابان لوپ، كه بنگاه معاملات املاك اي. بي. ليوي دفتر كوچكي دارد با تابلو برنجي بر سر درش، اين آقاي بي. ليوي کوچک تر از برادران دیگراست. او پاكتي را كه مبلغ اجاره در آن است تحويل بنگاهی مي دهد. آقاي ليوي پول را مي ريزد روي ميز درهم برهم خود و مي شمارد. غرولندكنان و عرق ريزان رسيدي مي نويسد و مي گويد: “ بگير جوان” و کاغذ را با اطمينان به دست او مي دهد.
دردش اين است كه اجاره اش دير نشود زيرا كه به بهانه اي جعلي در آن آپارتمان است. وقتي اجاره نامه را امضا كرد و حق الزحمه ی بنگاه را پرداخت، شغل خود را نه “ دانشجو” بلكه “كتابدار” معرفي كرد و آدرس كاري خودرا دانشگاه داد.
همه اش هم دروغ نيست. از دوشنبه تا جمعه شغلش اداره كردن اتاق مطالعه در طول ساعتهاي شب است. اين شغلي است كه در اكثر مواقع، زنان كتابدار معمولي، ترجيح مي دهند انجام ندهند، زيرا دانشكده كه در بالاي منطقه ی كوهستاني واقع شده، به هنگام شب بيش از اندازه متروك و غم افزاست. حتي او هنگامي كه در عقبي را باز مي كند و كورمال كورمال راهش را از راهرو شيب دار و تاريك به كليدهاي اصلي برق مي پيمايد، سرمايي در مهره هاي پشتش احساس مي كند. براي بدكاران خيلي راحت است كه هنگام رفتن كارمندان به خانه در ساعت پنج، پشت قفسه هاي كتابها پنهان شوند، بعد دفاتر خالي را غارت كنند و در تاريكي گوش به زنگ بمانند تا در كمين كتابدار شب بنشينند ، براي كليدهايش.
تعداد اندك دانشجويان از بازبودن كتابخانه در شبها استفاده مي كنند؛ تعداد اندكي حتي از آن آگاهند. كار كمي است كه انجام دهد. شبي ده شيلينگ كه مي گيرد پول زيادي نيست.
گهگاه در تخيلش دختر زيبايي را مي بيند در لباس سفيد كه پس از بستن كتابخانه در اتاق مطالعه سرگردان و پريشان و مردد است، تصور مي كند كه اسرار صحاف خانه و اتاق كاتالوگ را به دختر نشان مي دهد، بعد با او از شب پرستاره سر در مي آورد. چيزي كه هرگز رخ نمي دهد.
كاركردن در كتابخانه تنها شغل او نيست. بعد از ظهرهاي چهارشنبه در دپارتمان رياضيات با آموزشياران سال اول همكاري مي كند(هفته اي سه پاوند) ؛ جمعه ها دانشجويان نمايش را از راه كمديهاي منتخب شكسپير رهبري مي كند(دو پاوند و ده پنس)؛ و در بعد از ظهر آخر هفته در مدرسه اي به نام روندبوخ كه دانش آموزان تنبل را براي امتحانهاي دانشگاهي آموزش مي دهد(ساعتي سه شيلينگ) استخدام شده است. در زمان تعطيل براي شهرداري (بخش خانه سازي عمومي) كارمي كند و كارش استخراج داده هاي آماري از مصاحبه شونده هاي خانه دار است. رويهمرفته وقتي همه ی اين پولهارا جمع مي زند خيالش راحت مي شود – راحت از اين جهت كه مي تواند كرايه ی اتاق و شهريه ی دانشگاهش را بپردازد و جان و جسم را با هم نگهدارد و حتي كمي هم پس انداز كند. درست است كه فقط نوزده سال دارد اما روي پاي خود مي ايستد و به كسي وابسته نيست.
با نيازهاي جسماني برابر با موضوع ساده ی عقل سليم رفتار مي كند. هر يكشنبه لوبياي درشت باغي و كرفس مي پزد تا يك قابلمه ی‌ بزرگ سوپ درست كند كه تا آخر هفته دوام بياورد. جمعه ها به بازار سالت ريور سر مي زند براي يك جعبه سيب يا گواوا يا هر ميوه ی ديگر فصل. هرروز صبح شيرفروش يك شيشه شير پشت در اتاقش مي گذارد. هروفت شير زياد مي آيد آن را در جوراب نايلون مي ريزد، بالاي ظرفشويي می آویزد و پنير درست مي كند. نان را هم از مغازه ی سر كوچه مي خرد. پرهيز غذايي روسو يا افلاتون را تأييد مي كند. لباسهايش نيز عبارت است از يك ژاكت آبرومند و شلواري كه دركلاسها مي پوشد. در مواقع ديگر از همان لباسهاي كهنه استفاده مي كند.
او ثابت مي كند كه : هر مرد يك جزيره است؛ كه تو به پدر و مادر نياز نداري.
بعضي شبها با شورت و دمپايي و باراني در طول مين رد راه مي رود، باران مويش را خيس مي كند، چراغهاي جلو ماشينهاي گذري سراپايش را روشن مي كنند و او حسي دارد كه در اين حالت چه شگفت به نظر مي رسد. غيرعادي نيست(غيرعادي به نظر رسيدن كمي تفاوت دارد)، صرفاٌ شگفت است.
لاغر اندام و شل و ول و در عين حال وارفته است. دلش مي خواهد جذاب باشد اما مي داند كه چنين نيست. چيزي اساسي است كه او فاقد آن است، چيزي كه خوش قياقه تعريف مي شود. چيزي از بچگي هنوز در وجودش پرسه مي زند. از چه مدتها قبل خواسته كه بچگي را پشت سر گذارد؟ چه چيز از بچگي درمانش مي كند كه مرد بارش بياورد؟
آنچه درمانش مي كند، اگر فرارسد عشق خواهد بود. شايد به خدا اعتقاد ندارد اما به عشق باور دارد و نيروهاي عشق. هميشه چشم به راه روزي است كه ببيند ناگهان از ميان در خروجي زوج و فرد و شايد در خروجي تاريك، محبوب سرنوشت ساز به آتشي معرفي اش مي كند كه درونش را مي سوزاند. در همين حال، متأثر و عجيب به نظر رسيدن بخشي از برزخي است كه او بايد از ميان آن عبور كند تا يك روز در نور سر درآورد، نور عشق، نور هنر. براي هنرمند شدن، از خيلي پيش زمينه اش را فراهم كرده است. اگر تا زمان موعود بايد گمنام و مضحك باشد، به اين دليل است كه هنرمندان بسياري از گمنامي و مضحكي رنج مي برند تا روزي كه در نيروهاي راستينشان آشكار مي شوند و تمسخرها و دست انداختن ها فروكش مي كند.
كفشهاي راحتي او جفتي دو شلينگ و شش پني مي ارزد. اين كفشها از جنس لاستيك هستند كه در جايي از آفريقا، شايد نياسالند ساخته مي شود. خيس كه مي شوند، پاشنه ی پا را نگه نمي دارند. در زمستان كيپ، هفته هاي پشت سرهم مدام باران مي بارد. هنگامي كه در امتداد مين رد در باران راه مي رود، گاهي مجبور مي شود چندين بار بايستد تا كفشش را كه از پايش بيرون آمده دوباره پا كند. در چنين مواقعي مي تواند شهرنشينان فربه كيپ تاون را ببيند كه هنگام گذر از كنارش، بي خيال در ماشينهاشان نشسته به او پوزخند مي زنند.

بهترين دوستي كه دارد، پل، مثل او رياضييات مي خواند. پل بلند قد و تيره پوست و در بحبوحه ی آشنايي با زني مسن تر از خودش به نام الينور لوريه، ريز اندام و بور و در نگاهي سريع زيبا و پرنده گونه است. پل از حالتهاي غيرقابل پيش بيني الينور گله مند است، از درخواستهايي كه دارد. با اين وجود، او به پل حسوديش مي شود. اگر او معشوقه ی زيبا و عاقله اي داشت كه با ني سيگار، سيگار مي كشيد و به فرانسوي صحبت مي كرد، او نيزخيلي زود تغيير شكل مي داد، حتي وجهه اش دگرگون مي شد، حق به جانب اوست.
الينور و خواهر دوقلويش در انگلستان به دنيا آمده اند؛ پس از جنگ در پانزده سالگي به آفريقاي جنوبي آورده شده اند. مادرشان، بنا به گفته ی پل، بنا به گفته ی الينور، دختران را به رقابت با يكديگر وا مي داشت ، نخست به يكيشان محبت و تأييدش مي كرد، بعد به ديگري، سردرگمشان مي كرد و آنهارا متكي به خود بارمي آورد. الينور، كه قوي تر بود، عزت نفسش را به دست آورده، هرچند هنوز درخواب گريه مي كند و در كشو ميزش خرس عروسكي نگه مي دارد. با اين حال، خواهرش تامدتي آنقدر خل بازي در مي آورد كه زنداني شود. هنوز هم تحت درمان است، چرا كه با روح پيرزن مرده در مبارزه است.
الينور در يك مدرسه ی زبان در شهر درس مي دهد. از زماني كه پل با او آشنا شده، مجذوب گروه دوستان او شده از هنرمندان و روشننفكران كه در گاردنز زندگي مي كنند، لباسهاي چرمي سياه و جين مي پوشند، كفشهاي بنددار به پا مي كنند، شراب سرخ گس مي نوشند و سيگار گلواز دود مي كنند، از كامو و گارسيا لوركا نقل قول مي آورند، به موسيقيٍ پيشرفته ی جاز گوش مي دهند. يكي از آنها گيتار اسپانيايي مي زند و مي تواند ترغيب شود تا تقليدي از كانت هوندو را بنوازد. اينان كه شغل درست و حسابي ندارند، سراسر شب را در آنجا مي مانند و تا ظهر مي خوابند. از ناسيوناليست ها متنفرند اما سياسي نيستند. مي گويند اگر پول داشته باشند، آفريقاي جنوبي جهل زده را ترك مي كنند و به دنبال كاميابي به مونمارت يا جزاير باليري مي روند.
پل و الينور او را به يكي از گردهمايي هاي خود مي برند كه در خانه ی ييلاقي در ساحل چيفتن برگزار مي شود. خواهر الينور، كه گفته بودند روحيه ی مساعدي ندارد، در ميان جمع است. بنا به گفته ی پل، او با مالك خانه ی ييلاقي سر و سري دارد، مردي گلگون صورت كه براي كيپ تايمز مقاله مي نويسد.
خواهر الينور اسمش ژاكلين است. از الينور بلند قدتر است، البته به خوش تركيبي او نيست، اما تا اندازه اي زيبا تر است. سرشار از انرژي عصبي است، وقتي حرف مي زند، پشت سر هم سيگار مي كشد و سر و دستش را به كار مي گيرد. از او خوشش مي آيد. ژاكلين به تيزهوشي الينور نيست، به همين خاطر خيالش راحت مي شود. افراد تيز ناراحتش مي كنند. وقتي سرش را برمي گرداند تصور مي كند كه آنها دستش مي اندازند.
ژاكلين به او پيشنهاد مي كند كه بروند كمي در ساحل قدم بزنند. دست در دست (چگونه رخ داد؟) در شب مهتابي، درازناي ساحل را قدم مي زنند. در گام دوم در ميان صخره ها، ژاكلين به طرف او برمي گردد، لبهايش را تقديم مي كند.
او جواب مي دهد اما با اكراه. اين كار به كجا مي انجامد؟ تا آن موقع با زني مسن تر از خود عشقبازي نكرده بود. اگر او هماهنگ با معيارهايش نباشد چي؟
در واقع او مجذوب نشده است. در آنجا نه تنها موضوع شن است كه در هر چيزي رسوخ مي كند، بلكه پرسش آزاردهنده ی اين زن است كه هرگز قبلا ملاقاتش نكرده خودش را تسليم او مي كند. آيا باوركردني است كه در يك گفت و گوي اتفاقي، ژاكلين آن شعله ی پنهاني كه درونش را مي سوزاند كشف كرده باشد، شعله اي كه به عنوان هنرمند ممتازش مي كند؟ يا صرفاٌ زني حشري است، و به همين دليل، پل، هنگامي كه گفت او "تحت درمان" است، به روش ظريف خود، اورا از ژاكلين برحذر مي داشت. در مسايل جنسي كلاٌ تربيت نشده نيست. اگر مرد از عشقبازي لذت نبرد، پس زن هم لذتي نخواهد برد؛ اين چيزي است كه مي داند و يكي از قوانين مسايل جنسي است. اما بعدها، بين يك مرد و يك زن كه در بازي شكست خورده اند چه پيش خواهد آمد؟ آيا هرگاه كه دوباره يكديگر را ملاقات مي كنند و احساس دستپاچگي مي كنند، مقيد به فراخواني شكستشان هستند؟
دير وقت است، شب سپري مي شود. در سكوت لباسهايشان را مي پوشند و به سوي خانه ی ييلاقي برمي گردند؛ كه جشن در حال پايان گرفتن است. ژاكلين كفش و كيفش را جمع مي كند. به ميزبانشان "خداحافظ" مي گويد و بوسه اي كوتاه به روي پيشاني او مي زند.
میزبان به ژاكلين مي گويد: “مي رويد؟”
او جواب مي دهد: “آره، مي رم جان را برسونم خونه.”
ميزبان به هيچ وجه دستپاچه نيست و مي گويد: “ پس خوش بگذره، به دوتايي تون.”
ژاكلين پرستار است. او قبلاٌ با پرستاري نبوده، اما از اين ور و آن ور شنيده كه كاركردن در ميان بيماران و افراد درحال مرگ و مواظبت از نيازهاي جسماني شان، پرستاران را از نظر اخلاقي بدگمان بار مي آورد. دانشجويان پزشكي با اشتياق زماني را پيش بيني مي كنند كه در نوبتهاي شب بيمارستان كار كنند. آنها مي گويند پرستاران تشنه ی روابط جنسي هستند. هروقت و هرجا كه پا بدهد ترتيبشان را مي دهند.
با اين حال ژاكلين پرستاري معمولي نيست. او پرستار بیمارستان گاي است، ژاكلين از همان اول آگاهش ساخته كه در مامايي بيمارستان گاي در لندن تربيت شده است. روی سينه ی كتش، با نوارهاي سردوشي قرمزش، نشان برنزي كوچكي زده، يك سرپوش و دستكش با شعار پرآردوا. او نه تنها در گروت شور، بيمارستان عمومي، بلکه در يك خانه ی پرستاري خصوصي كه حقوقش بهتراست نيز كار مي كند.
دو روز بعد از واقعه ی ساحل كليفتن به اقامتگاه پرستاران زنگ مي زند. ژاكلين لباس پوشيده در سالن ورودي منتظراست كه بيرون بروند و هردو بي درنگ آنجارا ترك مي كنند. از پنجره ی طبقه هاي بالا چهره هايي آن دو را می پایند؛ آگاه است كه ساير پرستاران كنجكاوانه به او خيره مي شوند. او خيلي جوان است، روشن است كه خيلي جوان ، براي زني سي ساله؛ و در لباسهاي شلخته اش، بدون ماشين، بدون هيچ چيزي كه دست كم توجه را جلب كند.
ژاكلين به فاصله ی يك هفته از اقامتگاه پرستاران بيرون مي آيد و به آپارتمان او نقل مكان مي كند. هرچه فكر مي كند به خاطر نمي آورد كه از او دعوت كرده باشد، در برابر آنچه كه پيش آمده مقاومت هم نمي تواند بكند.
هيچ وقت تا حالا با كس ديگري زندگي نكرده، نه با يك زن و يا يك معشوقه. حتي از بچگي اتاق مخصوص خودش را داشته با دري كه قفل مي كرده است. آپارتمان ماوبري داراي يك اتاق دراز است با راهي كه به آشپزخانه و حمام منتهي مي شود. راستي چگونه خواهد گذراند؟
مي كوشد هرطور شده به شريك جديد سرزده ی خود خوش آمد بگويد، بكوشد تا براي او جايي بازكند. اما در طول چند روز كم كم از سر و صداي جعبه ها و چمدانها، ريخت و پاش لباسها در همه جا، و كثيف بودن حمام عاصي شده است. از غرش موتور اسكوتر كه نشانه ی بازگشت ژاكلين از نوبت كاري است ترس به جانش مي افتد. هرچند هنوز باهم عشقبازي مي كنند اما بين آنها بيش از پيش سكوت حكمفرماست، او پشت ميزش مي نشيند و وانمود مي كند كه غرق كتابهايش شده، ژاكلين هم در اطراف پرسه مي زند، به او محل نمي گذارد، آه مي كشد و پشت سر هم سيگار دود مي كند.
ژاكلين خيلي زياد آه مي كشد. همين كارش اختلال رواني اش را نشان مي دهد، اگر واقعاٌ چنين باشد، اختلال رواني نشانه هايش آه كشيدن، احساس خستگي كردن و گهگاه گريستن بي صداست. انرژي، خنده و جسارت برخورد روزهاي نخست به هيچ كاهش مي يابد. سرور و شادي آن شب صرفاٌ فراغتي در ابر تيره بود، به نظر مي رسيد تأثير الكل يا شايد حتي عملي بود كه ژاكلين وانمود مي كرد.
هردو در تختي مي خوابند كه براي يك نفر ساخته شده است. ژاكلين در رختخواب، مدام از مرداني صحبت مي كند كه از او استفاده كرده بودند،
درباره ی تراپيستهايي كه كوشيده اند بر فكر او تسلط یابند و اورا به عروسكي بدل كنند. مبهوت مي ماند كه آيا او يكي از همان مردان است؟ آيا او هم از ژاكلين استفاده مي كند؟ و آيا مرد ديگري وجود دارد كه نزدش از او شكايت كند؟ در حالي كه ژاكلين هنوز حرف مي زند، به خواب مي رود، هنگام صبح ، گيج و منگ از خواب بيدار مي شود. ژاكلين با هر معياري كه حساب كني، زني جذاب، جذاب تر، پيچيده تر، دنياديده تر از آن است كه او شايستگي اش را داشته باشد. راستش اگر به خاطر رقابت بين خواهران دوقلو نبود، ژاكلين دلش نمي خواست در رختخواب او بخوابد. او پياده ی شطرنجي را مي مانست در يك بازي كه دوطرف بازي مي كردند، بازي كه از پيش شروع شده بود و او هيچ تصوري در باره ی آن نداشت. با اين وجود، تنها كسي بود كه از اين بازي بهره مي برد و نبايد از اقبال خود چون و چرا مي كرد. در اينجا آپارتماني را با زني سهيم شده كه ده سال از او بزرگتر است، زني با تجربه كه در دوران محدود آموزش در بيمارستان گاي، با انگليسي ها، فرانسوي ها، ايتاليايي ها و حتي يك ايراني خوابيده است(به قول خودش). اگر نمي تواند ادعا كند كه هيچ يك از اينها به خاطر خودش عاشقش نبوده اند، دست كم به او فرصتي داده شده تا آموزش در قلمرو عشق شهواني را گسترش دهد.
چنين است اميدهاي او. اما پس از دوازده ساعت نوبت كاري در خانه ی پرستاري و به دنبال آن شامي از گل كلم در سوس سفيد و بعد شبي از سكوتٍ عبوسانه، ژاكلين مستعد نشده كه بايد با خودش سخاوتمند باشد. اگر ژاكلين ابداٌ اورا در آغوش نمي كشد، از روي بي مبالاتي اين كار را مي كند، زيرا كه اگر اين كار به خاطر رابطه ی جنسي نيست كه دو غريبه خودرا با هم در چنين فضاي زندگي ناراحت و درهم ريخته حبس كرده اند، پس چه دليلي براي بودن در آنجا را دارند؟
همه ی اينها هنگامي به سرش مي زند كه او بيرون از آپارتمان است، ژاكلين يادداشتهايش را پيدا مي كند و آنچه را كه از زندگي دونفرشان با هم نوشته
مي خواند. او برمي گردد و متوجه مي شود كه ژاكلين اثاثيه اش را بسته بندي كرده است.
مي پرسد: “چي شده؟”
ژاكلين لب بسته به يادداشتهاي او اشاره مي كند كه روي ميز تحريرش باز است.
او از سرخشم ناگهان از جا مي پرد: “ تو نمي توني جلو نوشتن منو بگيري!” اين جمله ی تهديدكننده اي نيست و او از آن خبر دارد.
ژاكلين نيز خشمگين است، اما به روشي سردتر و عميقتر. مي گويد: “ اگر همان طور كه مي گويي، متوجه شدي كه من بار توصيف ناپذيري هستم، اگر من آرامش و محرميتت را به هم مي زنم و توانايي ات را در نوشتن، بگذار از جانب خودم بگويم كه از زندگي با تو متنفر شده ام، از هر دقيقه اش متنفر شده ام، و نمي توانم منتظر بمونم كه آزاد بشم.”
آنچه او بايد مي گفت اين بود كه يادداشتهاي محرمانه ی افراد را نبايد خواند. درواقع، او بايد يادداشتهايش را در جايي مخفي مي كرد كه ژاكلين نتواند پيدا كند. اما حالا ديگر كار از كار گذشته و خرابي بار آمده است.
در حالي كه ژاكلين وسايلش را مي بندد به تما شايش مي ايستد، در بستن بند چمدان به پشت موتور اسكوتر كمكش مي كند. ژاكلين مي گويد: “ كليد را با اجازه تون نگه مي دارم، تا بقيه ی خرت و پرتهايم را جمع و جور كنم.” كلاه ايمني اش را مي چسبد و مي گويد: “ خداحافظ. واقعاٌ ازت نااميد هستم، جان. شايد خيلي زرنگ باشي، اما خيلي چيزهاست كه بايد ياد بگيري انجام بدي.” پدال گاز را فشار مي دهد. موتور جواب نمي دهد. دوباره استارت مي زند و دوباره. بوي بنزين در هوا پخش مي شود. كاربوراتور پر از بنزين مي شود؛ كاريش نمي شود كرد، بايد منتظر ماند تا خشك شود. جان پيشنهاد مي كند: “ بيا تو.” صورت سنگ شده رد مي كند و مي گويد: “ متأسفم، درباره ی همه چيز.”
او وارد خانه مي شود و ژاكلين را در كوچه تنها مي گذارد. پنج دقيقه بعد، صداي موتور را مي شنود و اسكوتر به غرش در مي آيد.
آيا از اين برخورد متأسف است؟ مطمئناٌ از اين كه ژاكلين نوشته ی اورا خوانده متأسف است. اما پرسش واقعي اين است، انگيزه ی او در آنچه نوشته چه بود؟ شايد به همين منظور نوشت كه ژاكلين آن را بخواند؟ آيا افكار واقعي اش را در آن نوشته ها گنجاند تا او مقيد به پيداكردن و خواندن حرفهايي شود كه به دليل بيش از اندازه بزدل بودنش جرئت گفتنش را رو در روي او نداشت؟ به هرحال افكار واقعي او چه هستند؟ بعضي روزها احساس خوشحالي مي كند، حتي مزيت، كه با زني زيبا زندگي مي كرده، يا دست كم تنها زندگي نمي كرده است. روزهاي ديگر متفاوت احساس مي كند. آيا خوشبختي، بدبختي يا ميانگين هردو حقيقت است؟
مسئله ی آنچه بايد اجازه مي داد كه به درون يادداشتش برود و آنچه كه براي هميشه در حجاب نگه داشته مي شد به قلب تمامي نوشته اش مي رود. اگر او بايد خودرا از بيان هيجانهاي فرومايه _ رنجش از اينكه آپارتمانش مورد تهاجم قرارگرفته يا شرمنده از شكست خودش به عنوان عاشق _ سانسور كند ، چگونه آن هيجانها تغيير شكل پيدا خواهند كرد و به شعر تبديل مي شوند؟ و اگر شعر نبايد عامل تغيير شكل او از فرومايگي به والايي شود، چرا اصلاٌ با شعر خودرا به درد سر بياندازد؟ افزون برآن، چه كسي بايد آن احساسها را كه او در يادداشتش مي نويسد بگويد كه احساسهاي راستين او هستند؟ چه كسي بايد بگويد كه در هر لحظه، هنگامي كه قلم حركت مي كند او به راستي خودش است؟ در يك لحظه ممكن است به راستي خودش باشد، در لحظه اي ديگر ممكن است صرفاٌ چيزهارا ابداع كند. چطور مي تواند مطمئناٌ بداند؟ اصلاٌ چرا بايد حتي بخواهد كه مطمئناٌ بداند؟
چيزها به ندرت آنچنانند كه به نظر مي رسند: يعني آنچه كه او بايد به ژاكلين مي گفت. با اين حال چه فرصتي بود كه ژاكلين بايد مي فهميد؟ چطور مي توانست باور كند كه آنجه را در يادداشت او مي خواند حقيقت نبوده، حقيقتٍ فرومايگي، درباره ی آنچه كه در طول آن شبهاي سنگين سكوت و آه كشيدنها در ذهن شريكش مي گذشته، بلكه در عوض خيال بوده ، يكي از آن بسيار خيالهاي ممكن، كه تنها به احساس يك اثر هنري راستين است _ راستين با خود اثر، راستين با هدفهاي ماندگارخود اثر _ هنگامي كه خواندن فرومايگي اينچنين دقيق با بدگماني خود ژاكلين همنوايي مي كند كه شريكش عاشقش نيست، حتي اورا دوست ندارد؟
ژاكلين به او اعتقاد ندارد، به همان دليل ساده اي كه او اعتقادي به ژاكلين ندارد. او نمي داند كه به چه اعتقاد دارد. گاهي فكر مي كند كه به هيچ چيز اعتقاد ندارد. اما هنگامي كه همه چيز گفته مي شود و انجام مي شود، حقيقت باقي مي ماند كه كوشش نخست او در زندگي با يك زن به شكست انجاميده است، در فرومايگي. او بايد به زندگي با خود بازگردد؛ و هيچ آسودگي در اين نوع زندگي وجود ندارد. با اين حال تا ابد كه نمي تواند تنها زندگي كند. معشوقه داشتن بخشي از زندگي هنري است: حتي اگر از دام ازدواج شانه خالي كند، كاري كه مطمئناٌ انجام مي دهد، برآن است تا راه زندگي كردن با زنان را پيدا كند. هنر نمي تواند تنها از حرمان ، اشتياق و تنهايي تغذيه كند. بايد صميميت، شور و هيجان و عشق نيز وجود داشته باشد.
پيكاسو عاشق زنان مي شود، يكي پس از ديگري. زنان يكي پس از ديگري با او ارتباط برقرار مي كنند، در زندگي اش سهيم مي شوند، مدل او مي شوند. خارج از شور و هيجاني كه با هر معشوقه ی جديد ناگهان از نو ايجاد مي شود، دورا ها و پيلار هايي كه شانس آنهارا به درگاه او مي آورد در هنر جاوداني از نو زاده مي شوند. آري چنين است كه هنز زاده مي شود. اما از او چي؟ آيا مي تواند قول بدهد كه زنان در زندگي خودش، نه تنها ژاكلين، بلكه تمامي زنان غير قابل تصوري كه مي آيند، سرنوشتي يكسان خواهند داشت؟ دوست دارد كه باور كند چنين خواهد شد، اما او نيز ترديدهاي خودش را دارد. اينكه هنرمند بزرگي خواهد شد تنها زمان خواهد گفت، اما يك چيز قطعي است، او پيكاسو نيست. تمامي حساسيت او از حساسيت پيكاسو متفاوت است. او آرامتر، افسرده تر و شمالي تر است. او چشمان هيپنوتيزي پيكاسو را نيز ندارد. اگر همواره مي كوشد تا زني را تغييرشكل دهد، به بي رحمي پيكاسو تغيير شكل نمي دهد كه بدنش را خم مي كند و مي پيچاند، شبيه فلزي در كوره ی آتش. به هرحال نويسندگان شبيه نقاشان نيستند: آنان لطيفتر و مصمم ترند.
آيا اين سرنوشت تمامي زنان است كه با هنرمندان درآميزند: كه بهترين يا بدترينشان استخراج شود و در داستاني گنجانده شود؟ به فكر هلن در جنگ و صلح مي افتد. آيا هلن با يكي از معشوقه هاي تولستوي آغازكرده است؟ آيا هرگز حدس مي زده كه مدتها بعد از آن كه درگذشته، مردان كه هرگز نگاهي به او نيانداخته بودند، با حسرت به شانه هاي عريان زيبايش مي انديشند؟
آيا همه ی اينها بايد چنين بي رحمانه باشد؟ قطعاٌ شكلي از جماع(زندگي با هم) است كه مردان و زنان در آن يكديگر را مي خورند، باهم مي خوابند، باهم زندگي مي كنند، با اين حال در اكتشافهاي دروني محترمانه شان پوشانده مي مانند. آيا به همين دليل است كه ارتباط با ژاكلين محكوم به شكست بوده: زيرا، ازآنجا كه هنرمند نبود نمي توانست نياز هنرمند را براي خلوت دروني ارج نهد؟ براي مثال، اگر ژاكلين مجسمه ساز بود، اگر يك گوشه ی آپارتمان براي او احتصاص داده مي شد تا با سنگ مرمرش كار كند در حالي كه در گوشه اي ديگر او با واژه ها و وزن و قافيه سر و كله مي زند، آن وقت عشق بين آنها شكوفا مي شد؟ آيا اين معناي داستان خودش و ژاكلين است: كه براي هنرمندان بهترين اين است كه تنها با هنرمندان ارتباط نزديك داشته باشند؟


behnam5555 12-25-2010 09:47 PM




جوانی

اثر:

جان کوئتزی

ترجمه ی: م.سجودی

دو

رابطه پايان يافته است. پس از هفته ها صميميت از دست رفته باز اتاق خاص خودش را دارد. جعبه ها و چمدانهاي ژاكلين را در گوشه اي روي هم مي چيند و چشم به راه مي ماند تا برده شوند. البته چنين اتفاقي نمي افتد. درعوض، يك شب، سروكله ی خود ژاكلين پيدا مي شود. او مي گويد نيامده تا دوباره با او زندگي كند(“زندگي كردن با تو غيرممكنه”) بلكه براي آشتي آمده(“من احساسهاي خشم را دوست ندارم، افسرده ام مي كند”)، صلحي كه دنباله اش اول رفتن به رختخواب با اوست، بعد سرزنش كردنش درباره ی آنچه در يادداشتش از او گفته. هي مي گويد و مي گويد: تا ساعت دو صبح به خواب نمي روند.
او دير از خواب بيدار مي شود، كه براي كلاس ساعت هشتش خيلي دير است. از زماني كه ژاكلين به زندگي اش وارد شده اين نخستين كلاسي نيست كه از دست مي دهد. از مطالعاتش عقب افتاده و نمي داند چگونه به آنها برسد. در دوسال اول دانشگاه يكي از ستاره هاي كلاس بود. همه چيز را آسان مي يافت، هميشه يك گام جلوتر از مدرس بود. اما اين اواخر گويا مهي بر ذهنش فرو افتاده است. رياضياتي كه آنها مي خوانند مدرن تر و محض تر مي شود و او شروع مي كند به دست و پا زدن. هنوز مي تواند خط به خط توضيح را روي تخته سياه دنبال كند، اما اغلب وقتها بحث پيچيده تر سردرگمش مي سازد. هيجانهاي دردآوري دارد كه به بهترين نحو پنهان مي كند.
شگفتا! به نظر مي رسد كه او تنها كسي است كه رنجور است. حتي دانشجويان زحمتكش در ميان همكلاسيهايش گرفتاريهاي بيشتر از معمول ندارند. ستارگان كلاس، ستارگان واقعي در كشاكش شب زنده داريهايشان او را جا گذاشتند.
در زندگي خود هرگز مجبور نبوده حداكثر نيروهايش را فراخواند. هميشه كمترين نيرويش به قدر كافي خوب بوده است. اكنون براي زندگي اش در مبارزه است. مگر اينكه تمامي به كار خود بپردازد وگرنه غرق خواهد شد.
با اين حال، روزها در مهي از خستگي خاكستري رنگ سپري مي شود. خودرا نفرين مي كند براي اينكه به خود اجازه مي دهد تا در رابطه اي مكيده شود كه اينهمه برايش گران تمام مي شود. اگر معشوقه داشتن مستلزم چنين چيزي است، پس پيكاسو و ديگران چگونه با آن كنار مي آيند؟ راستش اينكه توان آن را ندارد كه از اين كلاس درس به آن كلاس، از اين شغل به آن شغل بدود، سپس روزي كه وقتش رسيده، به زني توجه كند كه بين خوشبختي و افسونهاي تيره ترين افسردگي به نحوي آزاردهنده به روي بي ميليهاي يك عمر مي چرخد.
هرچند ژاكلين رسماٌ مدت زيادي با او زندگي نكرده، احساس آزادي مي كند كه وقت و بي وقت در ساعتهاي شب و روز به پشت در خانه اش بيايد. گهگاه مي آيد تا به خاطر چند كلمه يا چيز ديگري كه اجازه داده از قلمش جاري شود كه معناي مستوره اش تنها اكنون برايش روشن مي شود به او اعتراض كند. گهگاه ژاكلين صرفاٌ احساس حقارت مي كند و مي خواهد شاداب باشد. بدترين روز پس از درمان است: او در آنجا براي تمرين كردن است، بارها و بارها، آنچه در اتاق مشاور تراپيست او گذشته، توجه كردن به الزامات ريزترين حركت مرد، آه مي كشد و مي گريد، گيلاس شراب را يكي پس از ديگري سر مي كشد و در ميانه ی همخوابگي به حالت موت مي رود.
در حالي كه دود سيگار را به هوا مي فرستد به او مي گويد؛“ تو بايد خودت را درمان كني.”
او جواب مي دهد:“بهش فكر مي كنم.” اكنون خوب مي داند كه نبايد مخالفت كند.
در حقيقت او در رؤياي رفتن به درمان نيست. هدف درمان واداشتن فرد به خوشبختي است. نكته ی مورد نظر چيست؟ آدمهاي خوشبخت جالب نيستند. بهتراست بار مسئوليت ناخشنودي را بپذيريم و بكوشيم تا آن را به چيزي ارزشمند بدل كنيم، شعر يا موسيقي يا نقاشي: اين همان چيزي است كه او باور دارد.
با اين وحود، صبورانه تا آنجا كه مي تواند به حرفهاي ژاكلين گوش مي دهد. او مرد است و آن ديگري زن؛ او لذتش را از وجود او داشته و اكنون بايد بهايش را بپردازد: كه به نظر مي رسد شيوه هاي رابطه بايد كارگر افتد.
سرگذشت ژاكلين، كه شبهاي متوالي به صورتهاي متفاوت تعريف شده، در گوش مست از خوابش، به اين صورت است كه خود حقيقي اورا، آزاردهنده اي كه گاهي مادر مستبدش، گاهي پدر فراريش، گاهي اين يا آن عاشق ساديستي و گاهي هم تراپيست شيطان صفت است از او ربوده اند. ژاكلين مي گويد آنچه را كه او در بازوانش دارد تنها صدفي از خود حقيقي اوست؛ او، يعني ژاكلين هنگامي قدرت براي دوست داشتن را دوباره به دست مي آورد كه خود واقعي اش را به دست آورد.
او گوش مي دهد اما باور نمي كند. پيش خود فكر مي كند اگر تراپيست او براي ژاكلين نقشه هايي دارد، پس چرا دست از ديدن او برنمي دارد؟ اگر خواهرش اورا دست كم مي گيرد، پس چرا صرفاٌ دست از سر خواهرش بر نمي دارد؟ از نظر خودش، فكر مي كند كه اگر ژاكلين آمده تا با او بيشتر به عنوان يك محرم راز و نه به عنوان يك عاشق رفتار كند، به اين دليل است كه او نه عاشقي تمام عيار، نه عاشقي آتشين و نه عاشقي پرشور است. فكر مي كند كه اگر او بيشتر از يك عاشق بود، ژاكلين به زودي متوجه خود گم شده اش و هوس گمشده اش مي شد.
چرا با كوبيدن در آپارتمانش مدام در را به روي او باز مي كند؟ آيا اين كاري است كه هنرمندان مي كنند _ سراسر شب را بيدار ماندن، زندگيهاشان را درگير هم ساختن _ يا به اين دليل است كه به رغم همه ی اينها، با اين زن خوش اندام و شفاف غيرقابل انكار كه ابايي ندارد در اطراف آپارتمان برهنه در زير نگاه خيره ی او اين طرف و آن طرف پرسه بزند، غرق افكار شاعرانه مي شود؟
چرا او در حضورش چنين آزاد است؟ آيا براي دست انداختن اوست( زيرا ژاكلين احساس مي كند كه چشمان او به روي اوست، اين را مي داند)، يا تمامي پرستاران در خلوت اين طور رفتار مي كنند، لباسهاشان را در مي آورند، خودرا مي خارانند، درباره ی مدفوع راحت صحبت مي كنند، همان لطيفه هاي بي تربيني مردها ي توي بارها را تعريف مي كنند؟ با اين حال اگر ژاكلين خودش را از تمامي اين همه قيد و بندها آزاد ساخته، پس چرا در عشقبازي اش اينهمه پريشان، بي تأمل و نوميدكننده است؟
عقيده ی او نبود كه اين رابطه را آغاز كند و همچنين ادامه دهد. اما اكنون كه در ميانه ی آن است، توان گريز از آن را ندارد. اعتقاد به سرنوشت گريبان او را گرفته است. اگر زندگي با ژاكلين نوعي از بيماري است، پس بگذار اين بيماري دوره اش را بگذراند.

پل و او آنقدرنجيب هستند كه نكته هاي مربوط به معشوقه هاشان را مقايسه نكنند. با اين وجود او فكر مي كند كه ژاكلين لورير موضوع را با خواهرش درميان بگذارد و خواهرش هم به پل خبردهد. از فكر اينكه پل در زندگي خصوصي اش چه مي گذرد دلواپس مي شود. مطمئن است كه از دونفرشان، پل تواناتر با زنان كنار مي آيد.
يك شب، هنگامي كه ژاكلين در خانه ی پرستاري در نوبت شب كار مي كند، او بي خبر به آپارتمانٍ پل سر مي زند. متوجه مي شود كه پل آماده مي شود تا به خانه ی مادرش به سنت جيمز برود و آخر هفته را در آنجا بگذراند. پل پيشنهاد مي كند كه او نيز به همراهش برود، دست كم يكشنبه را.
آخرين قطار را غير قابل انتظار از دست مي دهند. اگر باز مي خواستند به سنت جيمز بروند بايد تمامي دوازده مايل را پياده بروند. شب قشنگي است. چرا اين كار را نكنند؟
پل كوله پشتي و ويولونش را برمي دارد. مي گويد تنها ويولونش را به همراه مي آورد، چرا كه تمرين در سنت جيمز كه همسايه ها زياد نزديك به يكديگر نيستند راحت تر است.
پل از زمان كودكي ويولون خوانده، اما خيلي زياد پيشرفت نكرده است. به نظر مي رسد كاملاٌ راضي است كه همان آهنگهاي كوتاه و مينوتهاي يك دهه قبل را بنوازد. آرزوهاي خودش به عنوان يك موسيقيدان خيلي فراتر است. در آپارتمانش پيانو دارد كه مادرش هنگامي كه پانزده ساله بوده خريده است و شروع كرده به درس پيانو گرفتن. درسها موفقيت آميز نبودند، او حوصله ی متدهاي گام به گام و كند معلمش را نداشت. با اين وجود، اميدواراست كه يك روز خواهد نواخت، هرچند بد. اپوس3 از بتهوون، پس از آن، آوانويسي بوسوني از دي مينورچاكون باخ را. او به اين هدفها خواهد رسيد بدون اينكه خط سير انحرافي را از راه چرني و موتزارت طي كند. در عوض، اين دو قطعه را تمرين خواهد كرد و بعد به تنهايي، مدام، نخست نت هارا با نواختن آنها ياد مي گيرد بسيار بسيار آهسته‌، بعد گام(ميزان سرعت) را تا آنجا كه نياز است روز به روز به جلو مي كشد. اين روش خاص خود او در يادگيري پيانو است كه خودش اختراع كرده است. تا آنجا كه از جداول خود بدون ترديد پيروي مي كند، دليلي نمي بيند كه نبايد كار كند.
با اين حال آنچه او پيدا مي كند، اين است كه مي كوشد از خيلي خيلي كند به صرفاٌ خيلي كند پيشرفت كند، مچهايش سفت و قفل مي شوند، مفصلهاي انگشتانش خشك مي شود و طولي نمي كشد كه ديگر اصلاٌ نمي تواند بنوازد. سپس عصباني مي شود، مشتهايش را به روي كليدها مي كوبد و در توفان يأس غرق مي شود.
پاسي از نيمه شب گذشته و با پل چيزي از واينبرگ فاصله ندارند. ترافيك از بين رفته، مين رد خالي است و فضا براي سپور خيابان كه جارويش را به حركت درآورد باز شده است.
در دیپ ريور، از كنار شيرفروشي مي گذرند كه به روي گاري اسبي اش نشسته است. مي ايستند كه تماشايش كنند در حالي كه او افسار اسبش را مي كشد، به كوچه باغي مي پيچد و دو شيشه شير پشت در خانه اي مي گذارد، دوتا
شيشه ی خالي را برمي دارد، سكه هارا تكان مي دهد و به گاريش بر مي گردد.
پل به شيرفروش مي گويد:“ ما مي تونيم يه شيشه بخريم؟” و چهار پني به او مي دهد. شيرفروش در حالي كه آن دو، شير را مي نوشند لبخند مي زند. شيرفروش جوان، خوش اندام و سرشار از انرژي است. به نظر نمي رسد حتي اسب سفيد تنومند با سمهاي پشمالو اهميت بدهد كه در نيمشب كار مي كند.
او حيرت زده است. تمامي شغلي كه او درباره اش چيزي نمي داند، هنگامي انجام مي گيرد كه مردم خوابيده اند: خيابانها جارو شده اند، شير در پشت درها گذاشته مي شود، اما يك چيز براي او معماست. چرا كسي شيرها را از پشت درها نمي دزدد؟ چرا دزدها شيرفروش را تعقيب نمي كنند تا شيشه شيرهايي را كه او پشت درها مي گذارد بدزدند؟ در سرزميني كه مالكيت جنايت است و هرچيزي را مي توان دزديد، چه چيزي شيرفروش را مستثني مي كند؟ حقيقت اينكه دزدي كار خيلي آساني است. آيا حتي در ميان دزدها معيارهاي رهبري حاكم است؟ يا اينكه دزدها به شيرفروش رحم مي كنند كه در اكثر موارد جوان، سياه پوست و فاقد قدرت هستند؟
دلش مي خواست اين آخرين توضيح را باور كند. دلش مي خواست باور كند كه ترحم كافي براي سياه پوستان و سرنوشتشان در فضا وجود دارد، ميل كافي كه افتخار آميز با آنها رفتار شود، كه براي بي رحمي قوانين كاربرد داشته باشد. اما مي داند كه چنين نيست. بين سفيد و سياه گردابي ثابت است. ژرفتر از ترحم، ژرفتر از رفتارهاي احترام آميز، ژرفتر حتي از حسن نيت، آگاهي در دو طرف قرار دارد كه افرادي شبيه پل و خودش، با پيانوها و ويولونهاشان، به روي اين زمين، زمين آفريقاي جنوبي، به روي تكان دهنده ترين دستاويزها هستند. همين شيرفروش، كه يك سال قبل بايد پسري مي بود كه گله اي را در عميقترين دشت ترانسكي مي چراند، بايد اين را مي دانست. در حقيقت، از آفريقايي ها در كل، حتي از افراد رنگين پوست، يك كنجكاوي احساس مي كند، از قيد رها شدن ظريف سرگرم كننده اي: حسي كه بايد ساده لوحانه باشد، در نياز به حمايت، اگر او تصور مي كند كه مي تواند بر اساس نگاههاي مستقيم و رفتارهاي احترام آميز كنار بيايد، هنگامي كه زمين زير پاهايش آغشته به خون و عقب افتادگي گسترده ی حلقه هاي تاريخي با فريادهاي باد روزانه كه يال اسبش را شانه مي زند، آنچنان نجيبانه لبخند مي زند، همچنان كه دو نفرشان را در حال نوشيدن شيري كه به آنها داده تماشا مي كند؟
سپيده دم به خانه در سنت جيمز می رسند. او بي درنگ روي نيمكتي به خواب می رود و تا ظهر می خوابد، تا اينكه مادر پل بيدارشان می کند و برايشان صبحانه را به روي ايواني آفتابگير مشرف به تمامي ميدان ديد فلسبي می آورد.
بين پل و مادرش گفت و گوي زيادي مي شود كه او نيز به راحتي شركت مي كند. مادر پل عكاس است با استوديويي كه مال خودش است. كوچك اندام و خوش لباس با صداي خشك سيگاري و حال و هواي بي قرار. پس از اينكه آن دو صبحانه شان را مي خورند او از آنها پوزش مي خواهد و مي گويد كه بايد برود كارش را شروع كند.
با پل تا ساحل را قدم مي زنند، شنا مي كنند، برمي گردند و شطرنج می زنند. بعد او قطاري مي گيرد و به خانه برمي گردد. اين نخستين نگاه به زندگي خانوادگي پل است و كاملا حسوديش مي شود. چرا او رابطه اي عادي و زيبا با مادرش ندارد؟ آرزو مي كند كاش مادرش شييه مادر پل بود. كاش مادرش زندگي خاص خودرا خارج از قفس تنگ خانواده داشت.
رهايي از ستمگري خانواده بود كه خانه را ترك كرد. اكنون به ندرت پدر و مادرش را مي بيند. هرچند در چند قدمي او زندگي مي كنند به ديدنشان نمي رود. هيچ وقت پل يا هيچ يك از دوستان ديگرش را به ديدن آنها نبرده، از ژاكلين هم با آنها سخني به ميان نياورده است. اكنون كه خودش درآمد دارد، از استقلال خود استفاده مي كند تا پدر و مادرش را از زندگي خود مجزا كند. مي داند كه مادرش از سردي او اندوهگين است، همان سردي كه با آن در سراسر زندگي اش به عشق او جواب داده است. مادرش در سراسر زندگي خواسته تا نوازشش كند؛ اما او در سراسر زندگي خود هميشه مقاومت كرده است. با اينكه هميشه اصرار مي كند، مادر نمي تواند باور كند كه براي زندگي كردن پول كافي دارد. هروقت اورا مي بيند مي كوشد تا پول در جيبش بگذارد، يك اسكناس يك پوندي يا دو پوندي. مادر آن را “ چيز ناقابلي” مي داند. براي آپارتمانش پرده مي دوزد و لباسهاي چركش را مي شويد. او بايد قليش را عليه مادر سنگ كند. اكنون زمان آن نيست كه نگهبان خودرا مأيوس كند.




behnam5555 12-25-2010 09:49 PM



جوانی

اثر:

جان کوئتزی

ترجمه ی: م.سجودی

سه

نامه های ازرا پاوند را می خواند كه از شغلش در كالج واباش در اينديانا بركنار شد، به دليل اينكه زنی در خانه اش بوده است. پاوند كه از اين كوته نظری شهرستانی خشمگين می شود، از آمريكا رخت سفر برمی بندد. در لندن با دوروتی شكسپير زيبا آشنا می شود، با او ازدواج می كند و برای زندگی كردن به ايتاليا می رود. بعد از جنگ جهانی دوم متهم به كمك رسانی و همكاری با فاشيست ها می شود. برای گريز از حكم اعدام خودرا به ديوانگی می زند و در آسايشگاهی روانی محبوس می شود.
پاوند در سال یکهزار و نهصد و پنجاه و نه آزاد می شود و به ايتاليا برمی گردد، هنوز روی برنامه ی زندگی اش، كانتو ها كار می كند. تمامی كانتوها كه تاكنون به چاپ رسيده ، چاپهای فيبری در كتابخانة دانشگاه كيپ تاون موجود است كه در آنها صفوف منظم سطرها با حروف زيبای سياه كه گهگاه شبيه ضربه های ناقوس قطع شده، با حروف درشت چينی به چاپ رسيده است. او مجذوب كانتو ها شده است، بارها و بارها آنهارا می خواند( گناهكارانه از بخشهای مبهم درباره ی وان بورن و مالاتستاها می گذرد)، از كتاب هيوزكنر درباره ی پاوند به عنوان راهنما استفاده می كند. تي. اس. اليوت بزرگوارانه پاوند را صنعتگر بهتر نامیده است. . از آنجا كه بيشتر كار خود اليوت را می ستايد، فکر می كند كه حق به جانب اليوت است.

ازرا پاوند بيشتر عمر را آزار ديده است. رفتن به تبعيد، سپس زندانی شدن، بعد اخراج از وطنش برای بار دوم. با اين حال، به رغم برچسب ديوانگي، پاوند ثابت كرد كه شاعر بزرگی است، شايد به بزرگی والت ويتمن. به پيروی از اهريمن، زندگی خودرا فدای هنر كرد. همين طور اليوت، هرچند رنج اليوت بيشتر شخصی و طبيعی بود. اليوت و پاوند زندگانيهای اندوهبار و گهگاه رسوايی را سپری كردند. هر صفحه از شعر آنان را كه به خانه می برد برای او درسی است - از اليوت گرفته كه نخستين بار هنگامی كه هنوز در مدرسه بود در اشعارش غوطه ور شد، و اكنون شعرهای پاوند. او بايد شبيه پاوند و اليوت خودرا برای رنجهايی كه زندگی برايش تدارك ديده آماده كند، حتی اگر معنايش تبعيد،‌ نامفهومي، كار و ناسزاگويی باشد. و اگر از رفيع ترين آزمايش هنر شكست بخورد، اگر روشن شود كه سرانجام از آن استعداد ذاتی برخوردار نيست، آنگاه بايد آماده شود تا قضاوت غيرقابل حركت تاريخ، سرنوشت هستی را، به رغم تمامی رنجهای اكنون و گذشته اش تحمل كند. بسياری فراخوانده شده اند و تعداد كمی انتخاب شده اند. برای هر شاعر مهتر ابری از شاعران كهتر وجوددارند؛ شبيه پشه هايی كه دور و بر يك شير وزوز می كنند. در علاقه ی شديدش به پاوند تتها با يكی از دوستانش نوربرت سهيم می شد. نوربرت در چكسلواكی متولد شده، پس از جنگ به آفريقای جنوبی آمده و زبان انگليسی را با كمی نوك زبانی آلمانی صحبت می كند. درس می خواند تا شبيه پدرش مهندس شود. لباس زيبايی به سبك رسمی اروپايی می پوشد، و با دختر زيبايی از خانواده ای خوب رابطه ی فوق العاده احترام آميزی دارد و هفته ای يك روز با او به گردش می رود. نوربرت و او در قهوه خانه ای در سرازيری كوهستان وعده ی ديدار می گذارند، درباره ی آخرين شعرهای خودشان اظهارنظر می كنند و با صدای بلند قطعه های مورد علاقه از شعرهای ازراپاوند را برای يكديگر می خوانند.
برای او جالب توجه است كه نوربرت، كسی كه می خواهد مهندس شود و او، كه می خواهد رياضيدان بشود، از مريدان ازراپاوند باشند، در حالی كه ساير شاعران دانشجو كه می شناسدشان، آنهايی كه ادبيات می خوانند و مجله ی ادبی دانشگاه را اداره می كنند، پيروان ژرارد مينلی هاپكينز هستند. خود او در مدرسه، در طول زمانی كه تعداد زيادی تك هجاهای فشرده را در اشعارش پركرد و از واژه های اصيل رمانس دوری گزيد، موقتاٌ در فاز هاپكينز وارد شد. اما به موقع سليقه ی هاپكينز را از دست داد، به همان صورت كه اكنون در روند از دست دادن سليقه ی شكسپير است. بيتهای هاپكينز بسيار فشرده با حروف بی صدا بود و اشعار شكسپير نيز بيش از اندازه فشرده با كنايه ها. هاپكينز و شكسپير از واژه های غير معمولی نيز زياده از حد استفاده می كنند، به ويژه
واژه هايی از انگليسی كهنه:
maw, reck, pelf
نمی فهمد چرا شعر هميشه به حد دکلمه دكلمه می رسد، چرا نمی تواند به پيروی از آهنگهای صحبت كردن عادی قانع باشد؛ در حد حقيقت چرا بايد اينهمه متفاوت از نثر باشد؟

به تازگی پوپ را از شكسپير و سويفت را از پوپ برتر می داند. به رغم صراحت بی رحمانه ی تعبير، كه او بر آن صحه می گذارد، پوپ به اين دليل كه هنوز بيش از اندازه در ميان كلاه گيسی ها و شليته پوشهای وطنی است؛ در حالی كه سويفت مردی وحشی و گوشه نشين است.
چاسر را نيز دوست دارد. قرون وسطايی ها خسته كننده،‌ آزار ديده بر اثر عصمت و طهارت و تاراج شده به وسيله ی ‌كشيشانند، شاعران قرون وسطا در اكثر موارد ترسو هستند، هميشه برای راهنمايی به سوی پدران لاتين عقب نشينی می كنند. اما چاسر از اختيارات خود فاصله ی طنزگونه ی زيبايی می گيرد و به رغم شكسپير، به ياوه گويی درباره ی چيزها و لقاظی نمی پردازد.
اما ديگر شاعران انگليسي، پاوند به او آموخته كه احساسهای ساده را كه رمانتيكها و ويكتوريها در آن می غلتند شناسايی كند، نظم نامنسجمشان كه ديگر جای خود دارد. پاوند و اليوت می كوشند تا شعر آنگلو – آمريكايی را با دميدن شور و هيجان شعر فرانسوی به كالبد آن حيات تازه اش بخشند. او كاملا موافق است. چگونه بود كه می توانست زمانی اينهمه شيفته ی كيتس باشد، كه قصيده های كيتسی بسرايد كه نتواند از آنها سردربياورد. شعر كيتس شبيه هندوانه است، نرم و شيرين و خونی رنگ، درحالی كه شعر بايد سخت و روشن شبيه شعله باشد. خواندن شش صفحه از شعرهای كيتس به مانند تسليم شدن به اغواشدن است.
او در مريد پاوند بودن بيشتر احساس امنيت می كرد اگر می توانست فرانسه بخواند. اما تمامی كوششهايش برای آموختن فرانسه راه به جايی نبرد. احساسی نسبت به اين زبان نداشت، با واژه هايی كه گستاخانه شروع می شد تا در يك زمزمه پايان گيرد. پس بايد كاملاٌ به ازرا پاوند و اليوت اعتماد كند كه بودلر و نروال، كوربيه ولافورگ، به راهی اشاره می كنند كه او بايد پيروی كند.
وارد دانشگاه كه شد نقشه ش اين بود رياضيدانی شايسته شود، آنگاه به خارج برود و خودرا وقف هنر كند. همين برنامه تا آنجا كه امكان داشت، تا آنجا كه نياز به رفتن داشت جلو رفته و زياد از آن منحرف نشده است. هنگامی كه مهارتهای شعری خودرا به كمال می رساند، با شغلی گمنام و احترام انگيز زندگی خودرا تأمين می كند. از آنجا كه هنرمندان بزرگ سرنوشتشان اين است كه تا مدتی ناشناخته بمانند، او تصور می كند كه سالهای كارمندی اش را به سمت يك منشی خدمت كند كه فروتنانه ستونهای ارقام را در اتاق عقبی شركتی جمع و تفريق می زند. قطعاٌ او يك بوهمی نخواهد بود كه می گويند همواره مست و طفيلی و تنبل است
آنچه اورا به سوی رياضيات می كشاند، افزون بر نمادهای محرمانه ای كه بكارمی برد، محض بودن آن است. اگر دپارتمانی از فكر محض در دانشگاه وجود داشت به احتمال در فكرمحض نيز نامنويسی می كرد؛ اما به نظر می رسد رياضيات محض بايد نزديكترين مفهومی باشد كه آكادمی در قلمرو شكلها تأمين می كند.
با اين حال، در برنامه ی تحصيلش يك مانع وجو دارد: مقرراتی كه اجازه نمی دهد فرد با مجزاكردن هرچيز ديگر به تحصيل رياضيات محض بپردازد. اكثر دانشجويان در كلاس او تركيبی از رياضيات محض، رياضيات كاربردی و فيزيك را انجام می دهند. اين مسيری است كه متوجه شده نمی تواند دنبال كند. هرچند در زمان بچگی علاقه ی بی ربطی به فن پرتاب موشك و شكستن
هسته ی اتمی داشت، هيچ احساسی به آنچه دنيای واقعی ناميده می شود ندارد، از درك اينكه چرا اشيا در فيزيك به همان صورت كه هستند وجود دارد، عاجز است. برای نمونه، چرا توپی كه به هوا پرتاب می شود ناگهان از بالاجستن باز می ايستد؟ همشاگرديهايش با اين مسئله مشكل چندانی ندارند: آنها می گويند برای اينكه ضريب قابليت ارتجاعی آن كمتر از يك است. اما او از خود می پرسد چرا بايد چنين باشد؟ چرا ضريب قابليت ارتجاعی دقيقا يك نيست يا بيشتر از يك نيست؟ آنها شانه هايشان را تكان می دهند. می گويند ما در دنيای واقعی زندگی می كنيم؛ در دنيای واقعی ضريب قابليت ارتجاعی هميشه از يك كمتر است. به نظرش جواب قانع كننده ای نمی رسد.
از آنجا كه به نظر می رسد هيچ وجه اشتراكی با دنيای واقعی ندارد، از علوم صرف نظر می كند و حفره های خالی برنامه اش را با دروس انگليسي، فلسفه و مطالعات كلاسيك پر می كند. دلش می خواهد اورا دانشجوی رياضيات بشناسند كه اتفاقی چند درس هنر نيز گرفته؛ اما در ميان دانشجويان علوم كه هست، غم و غصه اش اين است كه به چشم بيگانه ای نگاهش می كنند، دانشجويی ناشی كه در كلاسهای رياضيات حاضر و بعد ناپديد می شود. خدا می داند به كجا می رود.
از آنجا كه بايد رياضيدان شود، مجبوراست بيشتر وقتش را برای رياضيات يگذارد. اما رياضيات آسان است در حالی كه لاتين چنين نيست. در لاتين ضعيفترين است. سالهای تمرين در مدرسه ی كاتوليكی منطق نحو لاتين را در او جاداده بود؛ اكنون اگر اوزحمت بكشد می تواند نثر سيسرونی را درست بنويسد؛ اما ويرژيل و هوراس، با نظم واژه ای اتفاقی و كاهش ذخيره ی كلمه، مدام اورا گيج می كند.
در يك گروه آموزشی لاتين اسم نويسی می كند كه اكثر دانشجويان ديگر زبان يونانی نيز گرفته اند. دانستن يوناني، لاتين را برايشان آسان می سازد؛ او بايد تقلا كند تا ادامه دهد، نه اينكه سر خودش كلاه بگذارد. آرزو می كند كاش به مدرسه ای رفته بود كه يونانی می آموخت.
يكی از جذابيتهای سری رياضيات اين است كه از الفبای يونانی استفاده می كند. هرچند او واژه های يونانی حز اينها:
hubris, arete, eleutheria
نمی داند، ساعتها می كوشد تا در الفبای يونانی مهارت پيدا كند، سخت به روی ضربه های پايين فشار می آورد تا تأثير يك كلمه ی بودونی را بگذارد.
زبان يونانی و رياضيات در چشمان او شريفترين موضوعهايی هستند كه شخص می تواند در يك دانشگاه تحصيل كند. كلاسهای يونانی را ارج می گذارد هرچند كه نمی تواند در آنها شركت كند: آنتون پاآپ، پاپيرولوژيست؛ موريس پوپ، مترجم سوفوكل(سوفوكلس)؛ موريس هيمسترا، مفسر آثار هراكليتوس. همراه با دوگلاس استيرز، استاد رياضيات محض، در جايگاهی عالی قراردارند.
به رغم بهترين كوششهايش، نمره های زبان لاتينش زياد بالا نيست. هربار تاريخ رم است كه نمره اش را پايين می آورد. استادی كه انتخاب شده تا تاريخ رم را درس دهد جوان ناخشنود و پريده رنگ انگليسی است كه علاقه ی واقعی اش
Digenis Arkitas
است. دانشجويان حقوق، كه به اجبار زبان لاتين را می گیرند، ضعف او و عذابی را كه می كشد حس می كنند. آنها دير به كلاس می آيند و زود كلاس را ترك می كنند، هواپيماهای كاغذی هوا می كنند، هنگام صحبت استاد، با صدای بلند پچ پچ می كنند، هنگامی كه استاد يكی از لطيفه های بی مزه اش را تعريف می كند، دانشجويان به نحو ناهنجاری خنده سر می دهند و با پاهای خود ضرب می گيرند و دست بردار نيستند.
حقيقت اين است كه خود او نيز به همان اندازه ی دانشجويان حقوق و شايد استاد آنان نيز، با نوسانهای قيمت گندم در طول حكومت كومودوس ناراحت است. بدون حقايق، تاريخی وجود ندارد و او هيچگاه سری برای حقايق نداشته است: هنگامی كه امتحانات فرا می رسد و از او دعوت می شود تا نظرياتش را درباره ی جريانهايی كه در امپراتوری اخير پيش آمد ابراز دارد، تنها با درماندگی به صفحه ی خالی خيره می شود.
تاسيتوس را به ترجمه می خوانند: از برخوانی های خشكی از افزون طلبيها و بی عدالتی های امپراتوران كه تنها شتاب جمله بعد از جمله با طنز به آن رويدادها اشاره می كند. اگر بخواهد شاعر شود بايد درسهايی از كاتولوس بياموزد، شاعر عشق، كه شعرهايش را به صورت آموزشی ترجمه می كنند؛ اما اين تاسيتوس تاريخنگار است و زبان لاتينش چنان مشكل است كه نمی تواند به زبان اصلی دركش كند، واقعا كه نفس گير است.
به پيروی از توصيه ی پاوند، فلوبر را خوانده است، نخست مادام بواری و بعد سالامبو، رمان فلوبر از كارتاژ قديم را ، در صورتی كه از خواندن ويكتور هوگو سخت سرباز زده است. پاوند می گويد ويكتور هوگو سخنرانی پرگو است، در صورتی كه فلوبر صنعت سخت جواهرسازی شعر را به نوشته ی نثر وارد می كند. از فلوبر نخست هنری جيمز، سپس كنراد و فورد ماكس فورد پديد می آيد.
فلوبر را دوست دارد. به ويژه اما بواری را، با چشمان سياهش، حساسيت بی قرارش، آمادگی اش برای ايثار، اورا از غلامان خويش ساخته است. دوست دارد با اما به رختخواب برود و صدای سوت وار كمربند مشهور شبيه مارش را بشنود هنگامی كه عريان می شود. ولی آيا پاوند تأييد می كند؟ مطمئن نيست كه ميل به ملاقات اما دليل كافی برای ستايش فلوبر باشد. در حساسيتش گمان می برد هنوز چيزی فاسد شده، چيزی از تفكر كيتسی باقی است.
البته اما بواری آفريده ای تخيلی است كه هرگز در خيابان به او برخورد نمی كند. ولی همين اما از هيچ هم به وجود نيامده است: اصالتش را در تجربه های گوشت و خون نويسنده اش دارد، تجربه هايی كه بعدها در تجلی آتش هنر اثر می گذارد. اگر اما يك يا چندين خاستگاه داشت، پس نتيجه می شود كه زنانی شبيه اما و خواستگاه اما بايد در دنيای واقعی وجود داشته باشند. و اگر حتی چنين نباشد، اگر حتی در دنيای واقعی زنی كاملا شبيه اما وجود نداشته باشد، بايد زنان زيادی باشند كه با خواندن مادام بواری سخت تحت تأثير قرار گرفته اند و افسون اما چنان آنهارا فراگرفته كه به نمونه ای از آن بدل شده اند. شايد امای واقعی نباشند اما به معنايی تجسم زندگانی او هستند.
آرزو دارد هرچيزی را كه ارزش خواندن دارد پيش از رفتن به خارج بخواند تا وقتی به اروپا می رود آدم بی خبری نباشد. در راهنمايی برای خواندن متكی به اليوت و پاوند است. به توصيه ی آنان درقفسه های كتاب يكی پس از ديگری می گردد و حتی نيم نگاهی نيز به اسكات، ديكنس، تاكري، ترولوپ، مرديت نمی اندازد. هيچ يك از آثار قرن نوزدهم آلمان، ايتاليا، اسپانيا يا اسكانديناوی را نيز ارزش توجه نمی داند. روسيه ممكن است چند غول جالب توجه بارآورده باشد اما روسها به عنوان هنرمند چيزی برای آموزش ندارند. تمدن از قرن هجدهم به بعد تمدن انگليسی فرانسوی است.
از طرف ديگر، دسته هايی از تمدن در زمانهای دور وجود دارد كه نمی توان ناديده گرفت، نه تنها آتن و رم بلكه آلمان والتر ون در وگلويد، پروونس آرنوت دانيل، فلورانس دانته و گيدو كاوالكانتي، تانگ چين و هند مغول و اسپانيای الموراويد كه ديگر جای خود دارد. بنابراين،سوای اينكه چيني، ايرانی و عربی می آموزد تا دست كم بتواند آثار كلاسيكشان را بفهمی نفهمی بخواند، ممكن است در ضمن بربر هم باشد. وقت از كجا بياورد؟

در درس انگليسی اول زياد خوب نبود. معلمش در ادبيات جوانی اهل ولش به نام آقای جونز بود. در آفريقای جنوبی تازه وارد بود؛ و اين نخستين شغل اصلی اش بود. دانشجويان حقوق تنها به اين دليل در كلاس او اسم نوشته بودند كه شبيه لاتين موضوعی اجباری بود. آقای جونز بلافاصله نامطمئنی خودرا بوكشيد: دانشجويان رو در رويش خميازه می كشيدند، اداهای مسخره در می آوردند، لحن صحبتش را تقليد می كردند تا اينكه گاهی كاملاٌ نااميد می شد.
نخستين كار عملی شان تحليل انتقادی از يك شعر آندرو مارول بود. او با اينكه فكر می كرد واقعا نمی داند معنای تحليل انتقادی چيست بهترين تلاش خودرا كرد. آقای جونز به او گاما داد. گاما در مقياس دانشگاهی پايين ترين نمره نيست – هنوز منهای گاما وجود دارد، يعنی از گوناگونی های دلتا هيچ نبود – اما كار خوبی نبود. تعدادی از دانشجويان، با دانشجويان حقوق، نمره ی بتا گرفتند؛ هنوز حتی منهای آلفای تنها وجود داشت. با وجود اينكه همكلاسهايش ممكن بود نسبت به شعر بی تفاوت باشند، باز چيزهايی را می دانستند كه او نمی دانست. اما اين چه بود؟ برای مسلط شدن در زبان انگليسی چه بايد كرد؟
آقای جونز، آقای بريانت و خانم ويلكينسون معلمانش همگی جوان بودند و در كمال نوميدی به نظرش می رسيد كه از آزار دانشجويان حقوق در سكوت رنج می برد، اميدوار بود كه آنها از كارهای خود خسته و پشيمان شوند. به سهم خودش برای گرفتاری آنان كمی احساس همدردی می كرد. آنچه از معلمانش می خواست قدرت بود نه نمايشی از آسيب پذيري.
بهتر شده بود. اما هيچگاه در رديفهای اول نبود، همواره به معنای واقعی كلمه تقلا می كرد، و از آنچه تحصيل ادبيات بايد باشد نامطمئن بود. در مقايسه با نقد ادبي، واژه شناسی انگليسی يك كار برجسته بوده است. دست كم با صرف فعل انگليسی قديم يا دگرگونيهای صدا در انگليسی ميانه تكليف فرد روشن است كه چه می كند.
اكنون، در سال چهارم، در كلاس نثر آغازين انگليسی نامنويسی كرده كه استاد گای هووارث درس می دهد. تنها دانشجوی اوست. هووارث به خاطر خشك بودن و فضل فروشی از احترام برخوردار است، اما او به اين چيزها اهميت نمی دهد. او چيزی بر ضد فضل فروشی ندارد. آنهارا به آدمهای متظاهر ترجيح می دهد.
استاد بلند می خواند در حالی كه او يادداشت برمی دارد. هووارث بعد از چند جلسه، متن درس را به او امانت می دهد تا به خانه ببرد و بخواند.
متن درس كه با نوار كمرنگ به روی كاغذ زردرنگ خشك چاپ شده از قفسه ای بيرون كشيده شده كه به نظر می رسد پرونده ای از هر نويسنده ی انگليسی زبان در آن وجود داشته باشد، از اوستن گرفته تا ييتس. آيا اين همان كاری است كه بايد انجام داد تا استاد زبان انگليسی شد، نويسندگان تثبيت شده را خواند و درباره ی هركدام يك سخنرانی نوشت. چه تعداد از سالهای عمر را می بلعد؟ با جان فرد چه می كند؟
هووارث استراليايی است و گويا به او علاقمند شده است كه نمی تواند بفهمد چرا. گرچه نمی تواند بگويد هووارث را دوست دارد اما احساس می كند كه از حمايتش برخوردار بودن مزيتی است.
در آخرين روز ترم، پس از نشست آخرين كلاس با يكديگر، هووارث دعوتی را پيشنهاد می كند. : “برای يك نوشيدنی فرداشب به خانه ی من بياييد.”
اطاعت می كند، اما با حالتی نگران. سوای گفت و گوهايشان درباره ی مسايل ادبی دوره ی اليزابت، او چيزی برای گفتن به هووارث ندارد. افزن بر آن، از نوشخواری خوشش نمی آيد. حتی شراب، بعد از اولين جرعه، به مذاقش شور می آيد، شور و سنگين و نا مطبوع. نمی تواند سردرآورد كه مردم چگونه وانمود می كنند از آن لذت می برند.
در اتاق نشيمن تاريكی با سقف بلند در خانه ی هووارث در گاردنز می نشينند. گويا او تنها كسی است كه دعوت شده است. هووارث درباره ی شعر استرالياييی ، درباره ی كنت اسلسور و اي. دي. هوپ سخن می گويد. خانم هووارث سرزده وارد و خارج می شود. احساس می كند كه از او خوشش نيامده، او را آدمی منفور، فاقد شور و حال و حاضر جوابی يافته است. ليليان هووارث زن دوم هووارث است. بدون ترديد در روزگار خودش زن زيبايی بوده، اما اكنون كوتاه، چاق و خپل شده با پاهای دوك وار و پودر بسيار زياد به روی صورتش. بنا به روايتی مشروبخور نيز هست و هنگام مستی صحنه های شرم آوری ايجاد می كند.
منظور از دعوت او روشن می شود. خانم و آقای هووارث قصد دارند شش ماه به خارج بروند. آيا او آمادگی دارد كه در خانه شان اقامت و از آن نگهداری كند؟ در اين صورت نه اجاره می پردازد، نه هزينه های ديگررا، تنها چند مسئوليت به دوشش گذاشته می شود.
پيشنهادرا بدون چون و چرا می پذيرد. هرچند به نظر آنان خنگ و وابسته به نظر می رسد اما از او انتظار می رود كه كمی چاپلوسی كند. در ضمن اگر آپارتمانش را در ماوبری از دست بدهد، می تواند زودتر پول بليطش را به سوی انگلستان پس انداز كند. و اما خانه، مجتمعی است عظيم و سرگردان به روی شيبهای پايينی كوه، با راهروهای تاريك و بوی ناگرفته، اتاقهای بی مصرف كه شيفتگی خاص خودرا داراست.
يك مورد وجود دارد. ماه اول بايد خانه را با مهمانان هووارث، زنی اهل نيوزيلند با دختر سه ساله اش شريك شود.
روشن می شود كه خانم اهل نيوزيلند نيز الكلی است. اندكی بعد از ورود به خانه، نيمه شب سرگردان به اتاق او می رود و وارد رختخوابش می شود، اورا در آغوش می كشد، به خود می فشاردش و بوسه های مرطوب به او می دهد. او نمی داند چه كند. زن را دوست ندارد، هيچ ميلی به او ندارد، لبهای بی رمقش را كه در جست و جوی دهان اوست دفع می كند. نخست لرزشی سرد در سراسر تنش جاری می شود و سپس درد. فرياد می زند: “ نه، برويد پی كارتان!” و در خود فرو می رود.
زن لرزان از تخت او پايين می آيد. هيس هيس كنان می گويد: “ حرامزاده!” و رفته است.
تا پايان ماه شريك بودن آن خانه ی بزرگ را ادامه می دهند، از برخورد با يكديگر اجتناب می كنند، به جيرجير كف چوبی اتاق گوش می خوابانند، وقتی اتفاق می افتد كه نگاهشان به يكديگر تلاقی كند از آن رو می گردانند. هردو خودشان را به نفهمی می زنند، اما دست كم زن احمقی بی پروابود، كه قابل بخشش است، در حالی كه او كوته فكر و گيج و گنگ بود.
در سراسر زندگی اش هيچگاه مست نكرده است. از مستی بيزار است. جشن هارا زود ترك می كند تا از تلو تلوخوردن و حرفهای احمقانه ی مردم كه بيش از اندازه مست كرده اند بگريزد. به نظر او، مجازات رانندگان مست به جای نصف بايد دوبراير شود. اما در آفريقای جنوبی هر زياده روی تحت تأثير الكل بخشوده می شود. كشاورزان می توانند كارگرانشان را تا زمانی كه مست هستند به سرحد مرگ شلاق بزنند. مردان زشت می توانند خودشان را به زور به زنها تحميل كنند، زنان زشت به مردان روی خوش نشان می دهند؛ اگر يكی مقاومت كند، آن ديگری بازی را ادامه نمی دهد.
هنری ميلر را خوانده است. اگر زن مستی به بستر هنری ميلر خزيده بود گاييدن و نوشيدن نيز تا پاسی از شب ادامه می يافت. اگر هنری ميلر آدمی شهوانی بود، غولی با اشتهای خالی از تبعيض، می توانست ناديده بگيرد. اما هنری ميلر يك هنرمنداست و داستانهايش هرچند ممكن است هتك حرمت باشد و به احتمال سرشار از دروغ، داستانهايی هستند از زندگی يك هنرمند. هنری ميلر درباره ی پاريس دهه ی 1930می نويسد، شهر هنرمندان و زنانی كه عاشق هنرمندان هستند. اگر زنها شیفته ی هنری ميلر شوند، پس دیگر
، mutatis mutandis
و بعد، بايد به ازرا پاوند، هنرمندان بزرگ ديگر نیز كه در آن روزگاران در پاريس زندگی می كردند، روی خوش نشان دهند. پابلو پيكاسو كه ديگر جای خود دارد. اگر او در پاريس يا لندن باشد چه خواهد كرد؟ آيا در بازی نكردن اين نقش پافشاری خواهد كرد؟
افزون بر وحشت از ميخوارگی از زشتی بدنی نيز هراس دارد. وقتی
وصينتنامه ی ويون را می خواند، می تواند فقط تصور كند كه
bell heaumier
تا چه اندازه زشت به نظر می رسد، چروكيده و ناشسته و بد دهن. اگر كسی قراراست هنرمند شود، بايد زنان را بدون تبعيض دوست بدارد. آيا زندگی هنرمند مستلزم خوابيدن به نام زندگی با هركس و هركجاست؟ اگر كسی
درباره ی مسايل جنسی ايرادگير است، آيا زندگی را طرد می كند؟
پرسش ديگر: چه چيزی ماري، زن نيوزيلندی را واداشت تصميم بگيرد كه او ارزشش را دارد به رختخوابش برود؟ آيا صرفاٌ به اين دليل بود كه او در آنجا بود يا هووارث به او گفته بود كه او شاعر است، يا شاعر خواهد شد؟ زنها عاشق هنرمندان هستند به اين دليل كه آنها از آتشی درونی می سوزند، شعله ای كه مصرف می شود با اين حال هرخشك و تری را كه لمس می كند از نو می سازد. ماری كه به درون بسترش خزيد بايد فكر می كرد كه شعله ی هنر در كامش خواهد كشيد و خلسه ای ورای كلمه را تجربه خواهد كرد. در عوض، او خودرا از جوانكی رنج كشيده كنار كشيد. بدون ترديد، يك راه ديگر مانده است، انتقام خودرا خواهد گرفت. بی شك، در نامه ی بعدی او، دوستانش آقا و خانم هووارث نسخه ای از رويدادهارا دريافت خواهند كرد كه در آن او شبيه
بچه ننه ای به نظر می آيد.
او می داند كه زنی را به جرم زشت بودن محكوم كردن نكوهش پذير است. اما خوشبختانه، هنرمندان از نظر اخلاقی افرادی قابل تحسين نيستند. آنچه مهم است اينكه آنان هنر ارزشمند می آفرينند. اگر هنر خود او بايد قابل تحقير تر از جانب خودش سرچشمه گيرد، پس چنين خواهد بود. گلها در مزبله ها به بهترين وجه رشد می كنند، همان طور كه شكسپير از اين گفته خسته نمی شود. حتی هنری ميلر، كه خودرا آدمی رك و پوست كنده معرفی می كند، آماده است تا با هر زني، با هر شكل و قواره نرد عشق ببازد، به احتمال جنبه ی تاريكی دارد كه به قدر كافی محتاط است كه پنهان كند.
افراد عادی سختشان است كه بد باشند. افراد عادی هنگامی كه احساس بدی می كنند در درون شعله ور می شوند، می نوشند، قسم می خورند، به خشونت دست می زنند. بدی برای آنها شبيه تب است: دلشان می خواهد كه اين بدی از وجودشان بيرون رود، دلشان می خواهد كه به حالت عادی برگردند. اما هنرمندان بايد با تبشان زندگی كنند، چه در ماهيتش خوب باشد يا بد. همين تب است كه آنهارا هنرمند می سازد؛ اين تب بايد زنده نگهداشته شود. به همين دليل است كه هنرمندان هيچگاه نمی توانند كاملا به دنيا معرفی شوند: يك چشم هميشه به باطن می چرخد. به زنانی كه مدام به دور هنرمندان پرسه می زنند، نمی توان كاملا اعتماد كرد. صرفاٌ از آنجا كه روحيه ی هنرمند هم شعله است و هم تب، بنابراين زنانی كه مشتاقند تا زبانه های آتش آنهارا به كام خود بكشد، در عين حال بهترين تلاش خود را می كنند تا تب را فرونشانند و هنرمند را به زمين معمولی فرود آورند. بنابراين از زنان بايد حذر كرد حتی اگر عاشق شده اند. به آنان نبايد اجازه داد كه بيش از اندازه به شعله نزديك شوند كه آن را ببلعند.



behnam5555 12-25-2010 09:52 PM





جوانی

اثر:

جان کوئتزی

ترجمه ی: م.سجودی

چهار
در یک دنیای کامل او تنها با زنان کامل می خوابد، زنانی هنوز با زنانگی کامل که جوهره ی تیره پوستی شان با پوست تیره ترخودش هماهنگی داشته باشند. اما او زنهایی با این ویژگی ها نمی شناسد. ژاکلین – از کشف هر تیرگی در جوهره اش ناتوان مانده است– بدون اخطار از دیدارش دست کشیده و این احساس خوب را داشته که سعی نکند کشف کند چرا. پس باید با زنهای دیگر چاره ای بیندیشد – در حقیقت با دخترانی که هنوز زن نیستند و ممکن است ابداً جوهره ی زنانگی درستی نداشته باشند، یا از آن صحبتی به میان نمی آورند: دخترهایی که تنها از روی بی میلی با مردی می خوابند، چرا که با آنها دراین باره صحبت شده یا دوستانشان این کار را می کنند و نمی خواهند از آنان عقب بمانند یا اینکه گاهی هم تنها راه است برای چسبیدن به دوست پسری.
با یکی از همین ها آشنا می شود که آبستنش می کند. وقتی زن تلفن زد که این خبر را به او بدهد، مبهوت و شگفت زده شد. چطور می توانست کسی را آبستن کرده باشد؟ با حسی مطمئن می داند دقیقاً چگونه است. یک حادثه: شتاب، سردرگمی، انبوهی از چیزها که هرگز راهش را در رمان ها نمی یابد. با این حال در همان موقع نمی تواند باورش کند. قلبا احساس نمی کند که بیش از هشت سال یا حداکثر ده سال داشته باشد. یک کودک چگونه می تواند پدر باشد؟
به خود می گوید شاید درست نباشد. شاید این جریان شبیه یکی از امتحانهایی باشد که شما مطمئن هستید رد شده اید، با این حال هنگامی که نتایج را اعلام می کنند آنقدرها هم بد از آب در نیامده اید.
اما اوضاع بر این منوال نمی چرخد. یک تلفن دیگر. از لحن دختر چنین برمی آید که رفته است پیش یک پزشک. کوتاهترین مکث، به اندازه ای که او بپذیرد حرفش را بزند. توانست بگوید: "من کنارت می مانم. همه اش را بگذار به عهده ی من!" اما چطور می تواند بگوید کنارش خواهد ماند که درواقع کنارش ماندن اورا از رخ دادن رویدادی هولناک سرشار می کند، درصورتی که تمامی انگیزه اش این است که گوشی تلفن را بیاندازد و فرارکند؟
مکث به پایان می رسد. دختر ادامه می دهد، اسم را دارد، از کسی که مشکل را برطرف می کند. طبق معمول برای روز آینده قرار دیداری می گذارد. آیا او آماده است که با ماشین دختر را تا محل دیدار ببرد و بعد برگرداندش، زیرا که به دختر نصیحت شده بعد از آن رویداد در حالتی نیست که رانندگی کند؟
اسم دختر سارا است. دوستانش صدایش می زنند سالی، اسمی که او دوست ندارد. سطر " به باغهای سالی بیایید" را یادش می آورد. این باغهای سالی دیگر چه صیغه ای است؟ او اهل ژوهانسبورگ است، اهل یکی از آن نواحی که مردم یکشنبه هاشان را به روی اسب چهارنعل می تازند و به یکدیگر "خوش باشی" می گویند؛ در حالی که سیاه پوستها با دستکشهای سفید در دست برایشان نوشیدنی می آورند. هنگام کودکی چهارنعل تاختن در اطراف به روی اسب ها و از اسب افتادن و خودرا آسیب زدن اما دم برنیاوردن، سارا را تبدیل به یک آجر کرده است. او می تواند از زبان ژوهانسبورگی او بشنود که: "سال یک آجر واقعی است." دختر زیبا نیست – بیش از اندازه سخت استخوان، بیش از اندازه با طراوت – اما سراپا سالم است. و دختر وانمود نمی کند. اکنون که فاجعه کار خودرا کرده، دختر در اتاقش ابایی ندارد که وانمود کند خطایی پیش نیامده است. برعکس، متوجه آن چیزی شده که باید متوجه می شد – در کیپ تاون چگونه سقط جنین کند – و وسایل ضروری را فراهم کرده است. در واقع، جان را در محظور قرارداده است.
در ماشین کوچک دختر به سوی ووداستاک می رانند و در برابرردیفی از خانه های کوچک نیمه مجزای مشخص می ایستند. دختر از ماشین پیاده می شود و در یکی از خانه ها را می کوبد. جان نمی بیند که چه کسی دررا باز می کند؛ اما معلوم است که کسی جز خود سقط جنین کننده نیست. سقط کننده ی جنین را زنی تصور می کند زمخت با موی رنگ کرده و آرایش کیک گونه با ناخنهای نه چندان تمیز. آنها به سارا گیلاسی از جین خالص می دهند ، به پشت می خواباناندش و با یک تکه سیم که عمل قلاب گیری و کشیدن را انجام می دهد در داخل تنش کارهای غیرقابل بیانی را انجام می دهند. جان در ماشین نشسته، شانه هایش را تکان می دهد. چه کسی به فکرش می رسد که در خانه ی معمولی این چنینی با گل ادریسی ها و مجسمه ی گچی در باغش، به چنان کارهای هراس انگیزی دست بزنند!
نیم ساعتی می گذرد. او بیش از بیش عصبی می شود. آیا می تواند آنچه را که از او خواسته می شود برآورده سازد؟
سروکله ی سارا پیدا می شود و در را پشت سرش می بندد. به آرامی و با حالتی از تمرکز به سوی ماشین گام برمی دارد. نزدیک تر که می آید، جان متوجه رنگ پریدگی و عرق کردنش می شود. سارا حرف نمی زند.
اورا تا خانه ی بزرگ هووارث می رساند و در رختخوابش که مشرف به تیبل بی و بندراست می خواباند. چای و سوپ به دختر پیشنهاد می کند که هیچ یک را نمی خواهد. سارا یک چمدان آورده با حوله های خودش و ملافه های خودش. فکر همه چیز را کرده است. او حتما باید دورو برش بپلکد، گوش به زنگ که مبادا اتفاقی بیافتد. رخدادها زیاد قابل پیش بینی نیست.
سارا حوله ی گرمی می خواهد. او حوله ای را روی اجاق برقی می گذارد. بوی سوختگی بلند می شود. هنگامی حوله را به طبقه ی بالا می برد که به سختی می توان گفت گرم شده است. اما سارا آن را روی شکمش می گذارد و چشمانش را می بنددو به نظر می رسد که به وسیله ی آن آرامش پیدا کرده است.
هرچند ساعت یکی از قرصهایی را که زن به او داده با آب می خورد، لیوان پس از لیوان. پس از آن با چشمان بسته دراز می کشد و درد را تحمل می کند. با آگاه بودن از نازک نارنجی بودن جان، آنچه را که در وجودش می گذرد از دید او پنهان نگه داشته: پوشکهای خونی و هرچیز دیگری را که در آنجا هست.
او می پرسد: " حالت چطوره؟"
سارا من من کنان می گوید:" خوبم."
اگر حالش خوب نباشد او چه خواهد کرد، هیچ عقیده ای ندارد. سقط جنین غیرقانونی است اما چه غیرقانونی؟ اگر به پزشکی مراجعه می کردند آیا پزشک به پلیس خبر می داد؟
روی تشکی کنار تخت سارا می خوابد. پرستاری او بی فایده است، بی فایده تراز بی فایده. کاری که او می کند درواقع هیچ ربطی به پرستاری ندارد. کارش صرفا کار یک توبه کننده است، توبه کننده ای کودن و بی خاصیت.
سارا صبح روز سوم در آستانه ی در اتاقهای مطالعه ی طبقه ی پایین پیدایش می شود، رنگ پریده و لرزان به روی پاها، اما سراپا لباس پوشیده. می گوید آماده است که به خانه برود.
او سارا را به محل سکونت خودش می رساند با چمدان و کیسه ی لباسهای نشسته که احتمالا حاوی حوله ها و ملافه های خونی است. می پرسد: " نمی خوای مدتی پیشت بمونم؟" سارا سرش را تکان می دهد و می گوید: "حالم خوب می شه." پیشانی سارا را می بوسد و به طرف خانه راه می افتد.
سارا هیچ سرزنشی نکرده، هیچ درخواستی نداشته؛ حتی پول سقط جنین را خودش پرداخته است. در واقع، به او درسی آموخته که چگونه رفتار کند. او برایش به صورتی رسوایی آور عمل کرده که نمی تواند آن را رد کند. کمکی که به سارا کرده بی اعتمادی و بدتر از آن بی کفایتی بوده است. دعا می کند که سارا هیچ وقت قضیه را به کسی نگوید.
افکارش تا آنجا می رود که چه چیز در درون سارا نابود شده است – آن تکه گوشت، آن آدمک لاستیکی. می بیند که آن مخلوق به داخل مستراح در ووداستاک افکنده می شود، در میان پیچ و خم مجراهای فاضل آب بالا و پایین می پرد و سرانجام به آبهای کم عمق پرتاب می شود، در خورشید ناگهانی چشمک می زند، دربرابر امواجی که اورا به درون خلیج می برد مقاومت می کند. او نمی خواست که جنین زندگی کند و اکنون نمی خواهد که او بمیرد. با این حال حتی اگر باید به سمت ساحل بدود، جنین را پیدا کند و آن را از دریا نجات دهد، با آن چه خواهد کرد؟ به خانه بیاوردش، در پارچه ی پشمی گرمش نگهدارد، سعی کند که آن را بزرگ کند؟ چطور می تواند او که هنوز خود بچه است، بچه ای را بزرگ کند؟
او بیرون از ژرفای خود است. خود به زحمت سر از این دنیا درآورده و قبلا مرگ را تجربه کرده است. چه تعداد مردان دیگر را در خیابانها می بیند که بچه های مرده را با خود حمل می کنند؛ شبیه کفشهای بچه گانه که به دور گردنشان آویزان است؟
ترجیح می دهد که سارا را دوباره نبیند. اگر موضوع خودش درمیان بود، ممکن بود بتواند بهبودی یابد و طبق معمول به زندگی بازگردد. اما تنها گذاشتن سارا هم در حال حاضر خیلی شرم آوراست. بنابراین هرروز به اتاقش سرمی زند، کنار تختش می نشیند و دستش را محجوبانه در دست نگاه می دارد. اگر چیزی برای گفتن ندارد، به این دلیل است که شجاعت پرسیدن این پرسش را ندارد که برای او، در درون او چه اتفاقی افتاده است. حیرت زده از خود می پرسد که آیا این شبیه یک بیماری است که اکنون در روند بهبود یافتن است یا شبیه یک قطع عضو از بدن است که فرد از آن هرگز بهبود نخواهد یافت؟ چه تفاوتی است بین سقط جنین و یک
حادثه ی ناگوار و آنچه در کتابهاست که از دست دادن بچه نامیده می شود؟ در کتابها زنی که بچه ای را از دست می دهد در را به روی دنیا می بندد و سوگواری می کند. آیا سارا هنوز مانده تا به زمان سوگواری وارد شود؟ و درباره ی او چی؟ آیا او نیز به سوگواری می پردازد؟ اگر کسی سوگواری کند تا چه مدت طول می کشد؟ آیا سوگواری او به پایان می رسد و آیا پس از سوگواری آدم مثل اول می شود؛ یا تا ابد برای چیز کوچکی که شبیه گهواره ی کوچک بچه به دریا افتاده و گم نشده، بلکه در امواج ووداستاک، بالا و پایین می شود، سوگواری می کند؟ گریه کن، گریه کن! کودک گهواره ای گریه می کند ، که غرق نخواهد شد و ساکت نخواهد شد.
برای بیشتر پول به دست آوردن، بعد از ظهر دیگری را در دپارتمان ریاضیات درس خصوصی می دهد. دانشجویان سال اول که در کلاسهای خصوصی شرکت می کنند آزادند پرسش هایی درباره ی ریاضیات کاربردی و نیز ریاضیات محض مطرح کنند. با تنها یک سال خواندن ریاضیات کاربردی، به زحمت جلوتر از دانشجویانی است که تصور می رود باید کمکشان کند: هرهفته مجبوراست برای آماده شدن ساعتها مطالعه کند.
هرچند غرق در نگرانی های خصوصی خود است، اما نمی تواند از مشاهده ی اوضاع کشور که در آشفتگی است بازماند. گذراندن قوانینی که آفریقایی ها و فقط آفریقایی ها محکوم می شوند؛ هرچه بیشتر محدودتر می شود و در همه جا اعتراض ها ناگهان با خشونت سر برمی آورد. در ترانسوال پلیس به اجتماع مردم تیراندازی می کند، سپس با روشهای دیوانه وارشان مردان، زنان و کودکان را که در حال فرار هستند از پشت به گلوله می بندند. این جریان ها از آغاز تا پایان بیمارش می کند: خود قوانین، پلیس قلدر، حکومت، که خلاف خواست مردم سرسختانه حامی جنایتکاران است و کشتارهارا تکذیب می کند، و مطبوعات که از بس ترسیده اند درچاپ و انتشار آنچه که هرکس با چشمان خود می تواند ببیند کوتاهی می کنند.
پس از کشتار شارپویل هیچ چیز شبیه گذشته نیست. حتی در کیپِ اقیانوس، اعتراض ها و راهپیمایی هایی صورت می گیرد. هرجا راهپیمایی انجام می گیرد افراد پلیس حاضر می شوند با تفنگهایی که به این سو و آن سو نشانه گرفته اند و دنبال بهانه می گردند تا شلیک کنند.
تمامی اینها یک روز بعد از ظهر که در حال انجام وظیفه ی تدریس است آغاز می شود. اتاق تدریس آرام است؛ او از این میز به آن میز سرمی زند، بررسی می کند تا ببیند دانشجویان چگونه با تمرینهایی که به آنها داده شده عمل می کنند و می کوشد تا مشکلشان را برطرف کند. ناگهان در بر پاشنه می چرخد و باز می شود. یکی از کارکنان ارشد جلو می آید، روی میز می کوبد و می گوید: " ممکن است به من توجه کنید!" در صدایش لرزشی عصبی است، صورتش برافروخته است. " لطفا قلمهایتان را زمین بگذارید و به من توجه کنید! هم اکنون در دو وال درایو راهپیمایی کارگران است. به دلایل امنیتی از من خواسته شده اعلام کنم که هیچ کس حق ندارد از اینجا خارج شود تا اطلاع بعدی. تکرار می کنم: هیچ کس مجاز نیست که اینجارا ترک کند. این حکمی است که از طرف پلیس صادر شده است. کسی سئوالی ندارد؟"
ظاهرا سئوالی نیست، اما تازه اگر سئوالی هم باشد وقت مطرح کردنش نیست. کشور به چه مرحله ای رسیده که آدم نتواند یک جلسه ی آموزشی را در صلح و آرامش اداره کند؟ در مورد حکم پلیس برای یک لحظه باورش نمی شود که پلیس به خاطر دانشجویان دانشکده را بسته است. آنها دانشکده را محاصره کرده اند تا دانشجویان، این سرچشمه ی بدنام چپگرایان به راهپیمایی نپیوندد، همین
امیدی به ادامه ی درس ریاضیات نیست. در اطراف اتاق پچ پچ و گفت و گواست، دانشجویان قبلا کیفهایشان را بسته و درحال خارج شدنند، مشتاق هستند ببینند چه خبراست.
به دنبال جمعیت تا خاکریز بالای دو وال درایو می رود. تمامی رفت و آمد ها متوقف شده است. راهپیمایان در حال رسیدن به وولساک رُد هستند در یک مار ضخیم ده، بیست نفری، پهلو به پهلو، می چرخند به سوی بزرگراه. بیشترشان مرد هستند، در لباس خاکستری- بالاپوش ها، کتهای مازاد ارتشی، کلاههای پشمی – بعضی هاشان عصا به دست دارند، همگی با زیرکی و آرامی راه می روند. تا چشم کار می کند انتهای این مار ضخیم دیده نمی شود.اگراو پلیس بود زهره ترک می شد.
دانشجوی رنگین پوستی در همان نزدیکی می گوید:"این همان پی ای سی است. چشمانش می درخشد، در نگاهش قصدی ندارد. او از کجا می داند؟ آیا اینها نشانه هایی است که آدم باید بشناسد؟ پی ای سی شبیه کنگره ی ملی افریقا نیست. خیلی شوم تراست. پی ای سی می گوید: آفریقا برای آفریقایی ها! سفید هارا به دریا بریزید!
هزاران هزار، ستونی از مردان راه خود را می پیچاند به بالای تپه. شبیه یک ارتش نیست، بلکه چیزی است از نوع خاص خود، ارتشی که به ناگهان از سرزمینهای بی حاصل کیپ فلاتز فراخوانده شده اند. زمانی که به شهر می رسند، چه خواهند کرد؟ به این صورت که هست، در منطقه، پلیس به اندازه ی کافی نیست تا جلوشان را بگیرد و گلوله ی کافی هم موجود نیست که بکشندشان.
دوازده ساله که بودبه درون اتوبوسی رانده شد پر از بچه های مدرسه و به خیابان آدرلی برده شد، در آنجا پرچمهای کاغذی نارنجی- سفید - آبی به آنها دادند و گفتند که هنگام عبور رژه روندگان از جلوشان تکان دهند. سیصد سال تاریخ، سیصد سال تمدن مسیحیت در رأس آفریقا، سیاستمداران در سخنرانی هاشان می گفتند: خداوندا! بگذار سپاست گوییم. اکنون، در برابر چشمانشان، خداوند دست حمایتش را از آنان دریغ می دارد. همین خداوند در سایه ی کوهستان شاهد تاریخی است که بی ثمر می شود.
در سروصدای اطرافش، در میان این تولیدهای ظریف خوش پوش بچه های دبیرستان روندبوخ و کالج دیوسزان، در این جوانانی که نیم ساعت پیش سرگرم جمع زدن زوایای حامل بودند و رویای شغلهای مهندسی راه و ساختمان در سر داشتند، او می تواند همان ضربه ی وحشت را احساس کند. آنها در انتظار لذت بردن از یک نمایش بودند، که دیگران را دست بیاندازند، و این میزبان دوده ای را مشاهده نکنند. بعداز ظهرشان خراب شده بود؛ آنچه اکنون دلشان می خواست رفتن به خانه بود، نوشیدن کوکا، خوردن ساندویچ و فراموش کردن آنچه گذشته بود.
و او؟ او نیز متفاوت نبود. آیا فردا نیز کشتی ها حرکت خواهند کرد؟- این یکی از فکر هایش بود. باید پیش از اینکه دیربشود بروم بیرون!
روز بعد، هنگامی که همه چیز تمام شده و راهپیمایان به خانه رفته اند، روزنامه ها راههایی برای صحبت کردن درباره ی آن پیدا کرده اند. آنها راهپیمایی را این طور توصیف کرده اند: ایجاد منفذی برای سرکوب خشم. یکی از بسیار راهپیمایی های اعتراضی سراسری به دنبال شارپویل. آنها می گویند: براثر عملکرد خوب(برای یک بار) پلیس و همکاری رهبران راهپیمایی خنثی شد. آنها می گویند: حکومت به خوبی نصیحت شده بود که بنشیند و یادداشت بردارد. آنها رویدادرا مهار کردند و از آنچه بود کمتر ساختند. او گول نخورده بود. به کوچک ترین صدای سوت، از خانه های موقتی و پادگانهای کیپ فلاتز، همان ارتش مردان بیرون خواهند جست، قوی تر از قبل، به تعداد بی شمار. مسلح به تفنگهای چینی. چه امیدی است به مقاومت در برابر آنها که به آنچه برایش می ایستی باور نداری.
موضوع نیروی دفاعی است. وقتی مدرسه را ترک کرد باید یک سفید پوست در مقابل سه سیاه پوست به نظام وظیفه می رفتند. بخت با او بود که قرعه به نامش اصابت نکرد. اکنون همه چیز تغییر می کرد. مقررات جدیدی بود. هرآن ممکن بود در صندوق نامه اش یادداشتی ببیند. به شما احتیاج است که خودرا در ساعت نه صبح در فلان تاریخ به پادگان معرفی کنید. تنها وسایل بهداشتی با خود بیاورید.
وورترکرهوگت، جایی است در ترانسوال، اردویی آموزشی که بسیار درباره ی آن شنیده است. جایی که سربازان وظیفه را از کیپ به آنجا می فرستند، دور از خانه که تربیتشان کنند. در عرض یک هفته خودرا در پشت میله های خاردار در وورترکرهوگت خواهد یافت و چادری را با آفریقایی های آدمکش سهیم خواهد شد، گوشت بیف کنسروی خواهد خورد و از رادیو اسپرینگبوک آواز جانی ری گوش خواهد کرد. تحملش را نخواهد داشت؛ مچ های خودرا خواهد برید. تنها یک راه باز مانده است: فرار. اما چطور می تواند بدون گرفتن مدرک خود فرار کند؟ این کار شبیه جداشدن برای یک سفر طولانی است، سفر زندگی، بدون لباس، بدون پول، بدون سلاح(مقایسه بیشتر منتج از بی میلی است.)


behnam5555 12-25-2010 09:55 PM




جوانی

اثر:

جان کوئتزی

ترجمه ی: م.سجودی

پنج

دیروقت است، نیمه شب سپری شده. در کیسه خواب آبی رنگ کهنه ای که از آفریقای جنوبی آورده، به روی نیمکتی در اتاق دوستش پل در بلسایز پارک خوابیده است. در آن سوی اتاق، در تختخوابی کامل، پل در حال خرخر کردن است. از لای درز پرده، نور آسمان شب که نارنجی رنگ سدیمی است و با بنفش کمرنگی ترکیب شده به درون می تابد. هرچند پاهایش را با تشک پوشانده، بازهم احساس یخ زدگی می کند.
در دنیا دو یا شاید سه مکان است که زندگی در آنها می تواند بی نهایت سخت باشد. لندن، پاریس و شاید وین. پاریس در خط اول است: شهر عشق، شهر هنر. اما زندگی کردن در پاریس ملازمه اش رفتن به مدرسه ی طبقه ی بالااست که فرانسه تدریس کند. اما وین، وین برای یهودیان است که برای اعاده ی حقوق زمان تولدشان به آنجا برمی گردند: مثبت گرایی منطقی، موسیقی دوازده لحنی، روانکاوی. می ماند لندن، که آفریقای جنوبی ها نیاز به ارائه ی مدرک ندارند و جایی است که زبان انگلیسی صحبت می کنند. لندن ممکن است سنگی ، پیچ و خم دار و سرد باشد اما در پس دیوارهای ممنوعه اش مردان و زنان در کار نوشتن کتابها، نقش زدن نقاشی ها و آفریدن موسیقی هستند. هرروز آدم درخیابان از کنارشان رد می شود بدون آنکه از اسرارشان سردربیاورد، به این دلیل که بریتانیای مشهور و ستایش برانگیز تودار است.
بابت سهیم شدن در یک اتاق که شامل اتاق تنها و یک ضمیمه با یک اجاق گاز و ظرفشویی آب سرداست(حمام و مستراح در طبقه ی بالا بین تمامی ساکنان خانه مشترک است) هفته ای دو پوند به پل می پردازد. تمامی پس اندازی که با خود از آفریقای جنوبی آورده هشتاد و چهار پوند است. بی درنگ باید شغلی برای خود دست و پا کند.
به دفاتر شورای منطقه ای لندن سرمی زند و نامش را در فهرست معلمان آزاد ثبت می کند، معلمانی که آماده اند تا با یادداشت کوتاهی جاهای خالی را پرکنند. برای مصاحبه به یک
مدرسه ی متوسطه ی مدرن در بارنت فرستاده می شود در انتهای نورثرن لاین. مدرکش در ریاضیات و زبان انگلیسی است. رئیس مدرسه از او می خواهد تا علوم اجتماعی درس بدهد، افزون برآن هرهفته دوتا بعدازظهر بر شنای دانش آموزان نظارت داشته باشد.
او لب به اعتراض می گشاید: " ولی من شنا بلد نیستم!"
رئیس مدرسه می گوید: " بالاخره باید یاد بگیری، نه؟"
او قضایای مدرسه را ترک می گوید با نسخه ای از کتاب درسی علوم اجتماعی در زیر بغلش. آخر هفته را دارد جهت آماده کردن خود برای نخستین کلاسش. هنگامی که به ایستگاه می رسد از اینکه شغل را پذیرفته خودرا نفرین می کند. اما خیلی ترسوتر از آن است که برگردد و بگوید که تصمیمش عوض شده است. از دفتر پست بلسایز پارک کتاب را برمی گرداند با یک یادداشت: "رویدادهای غیرقابل پیش بینیی انجام وظایف را برای من غیرممکن ساخت. لطفا خالصانه ترین پوزشهای مرا بپذیرید."
یک آگهی در گاردین او را به سفری در روثمستد می برد، ایستگاه کشاورزی خارج از لندن که هالستد و مک اینتایر، نویسندگان طرح تجربه های آماری، یکی از کتابهای درسی دانشگاهی او قبلاً در آنجا کار می کردند. مصاحبه با سفری در باغها و سبزخانه ها، به خوبی برگزار می شود. شغلی که او درخواست کرده، کارمند جزء آزمایشی است. وظایف این شغل که او می آموزد شامل آماده کردن تجهیزات برای کاشت، ثبت بازده ها تحت رده های متفاوت، سپس تحلیل داده ها در کامپیوتر ایستگاه است، همگی تحت نظر یکی از کارمندان ارشد. کار عملی کشاورزی به وسیله ی باغبانها انجام می شود که به راهنمایی کارمندان کشاورزی کار می کنند؛ از او انتظار نمی رود که دستانش را کثیف کند.
چندروز بعد نامه ای به دستش می رسد که تأیید می کند شغلی به او پیشنهاد شده است با حقوق ششصد پوند در سال. شوق خودرا نمی تواند پنهان کند. چه ضربتی! کارکردن در روثمستد! مردم آفریقای جنوبی باورشان نمی شود!
ولی یک مشکل هست. در آخر نامه آمده است: "وسایل زندگی را می توان در ده یا در شورا ی مسکن محلی تامین کرد." او نامه را جواب می دهد: می گوید پیشنهاد را می پذیرد اما ترجیح می دهد که در لندن زندگی کند. بین لندن و روثمستد رفت و آمد می کند.
در پاسخ نامه، تلفنی از دفتر کارمندان به او می شود. به او گفته می شود رفت و آمد بین لندن و روثمستد عملی نیست. شغلی که به او پیشنهاد شده، پشت میز نشستن با ساعتهای مشخص نیست. بعضی صبحها باید کارش را خیلی زود شروع کند؛ در مواقع دیگر مجبور است دیر بکار بپردازد یا اواخر هفته را نیز کارکند. بنابراین شبیه تمامی کارمندان باید در محل دسترسی ایستگاه سکونت داشته باشد. آیا وضعش را دوباره توضیح خواهد داد و برای تصمیم نهایی گفت و گو خواهد کرد؟
امید به پیروزیهایش با یإس برخورد کرد. چه فایده از آمدن این همه راه از کیپ تاون تا لندن اگر باید در خانه ی شورای محلی ساکن شود که فرسنگها بیرون از شهر قرار دارد، در آستانه ی سپیده دم از خواب برخیزد تا ارتفاع قد و قواره ی لوبیاها را اندازه بگیرد؟ او می خواهد به روثمستد بپیوندد، می خواهد از ریاضیات که اینهمه سالها برای آموختنش جان کنده استفاده ببرد، اما درضمن می خواهد به جلسه های شعرخوانی برود، با نویسندگان و نقاشان دیدار کند و رابطه های عاشقانه نیز داشته باشد. چطور می تواند مردم روثمستد را وادار کند که این موضوع را بفهمند؟ مردانی در نیمتنه های راه راه که پیپ می کشند و زنانی با موهای نخ نخی و عینکهای جغدوار. چطور می تواند واژه هایی شبیه عشق و شعر را جلو آنان مطرح کند؟
با این حال چگونه می تواند پیشنهاد را زمین بگذارد؟ در یک قدمی شغل واقعی و دلخواه و ماندن در انگلستان قرار دارد. تنها مانده که یک کلمه بگوید – بله – و آن وقت می تواند به مادرش نامه ای بنویسد و به او خبر بدهد که منتظرش هست، به این معنا که پسرش شغل محترمانه ای پیدا کرده و درآمد خوبی دارد. مادر نیز به نوبت می تواند به خواهران پدرش تلفن کند و بگوید که "جان به سمت یک دانشمند در انگلیس کار می کند." این کار سرانجام به عیبجویی ها و نیشخندهای آنان پایان می دهد. یک دانشمند: چه چیز می تواند از آن با اعتماد تر باشد؟
اعتماد همان چیزی است که او همیشه فاقد آن بود. اعتماد پاشنه ی آشیل او بود. هوش به قدر کافی داشت(هرچند نه به اندازه ای که مادرش فکر می کند و نه به اندازه ای که خودش زمانی فکر می کرد)؛ اما اعتماد هرگز نداشته است. روثمستد به او می بخشد، اگرنه اعتماد، نه بلافاصله، پس حداقل کمی، یک دفتر، یک صدف، کارمند جزء تجربی، بعد یک روز کارمند تجربی، کارمند ارشد تجربی: مطمئناً در پس این پوسته ی قابل احترام برجسته، محرمانه، سری، خواهد توانست با کار تغییرشکل دادن تجربه به هنر، کاری که به خاطر آن به دنیا آورده شده است ادامه دهد.
این بحثی است برای ایستگاه کشاورزی. بحث علیه ایستگاه کشاورزی به این معناست که در شهر لندن، شهر عشق و شور نیست.
جان به روثمستد نامه ای می نویسد. می گوید بر مبنای بازتاب بالنده تمامی شرایط را مورد توجه قرار می دهد، فکر می کند که بهترین نپذیرفتن است.
روزنامه ها پراست از آگهی های برنامه نویسی کامپیوتر. مدرک علمی توصیه می شود اما مورد نیاز نیست. جان از برنامه نویسی کامپیوتر شنیده اما عقیده ی روشنی از آن ندارد. هرگز نگاهش نیز به کامپیوتر نیفتاده است، جز در کارتون ها، که کامپیوترها به صورت اشیای جعبه مانند که طومارهای کاغذ را به بیرون می فرستند. در آفریقای جنوبی جایی را نمی شناسد که کامپیوتر داشته باشد.
به آگهی آی بی ام جواب می دهد که به بزرگترین و بهترین شرکت کامپیوتری بدل شده، با پوشیدن لباس چرمی سیاه که پیش از ترک کیپ تاون خریده به مصاحبه می رود.
مصاحبه کننده ی آی بی ام، مردی است حدود سی ساله، شبیه خود او کت چرمی سیاه پوشیده، اما کمی شیک تر، برش خطی.
نخستین چیزی که مصاحبه کننده می خواهد بداند این است که او آفریقای جنوبی را به خوبی ترک کرده یا نه.
او جواب می دهد بله.
مصاحبه کننده می پرسد: "چرا؟"
او جواب می دهد: "به این دلیل که کشور در آستانه ی انقلاب است."
سکوت حکمفرما می شود. انقلاب: شاید کلمه ی مناسبی برای سالنهای آی بی ام نباشد.
مصاحبه کننده می گوید:"و می گویید که این انقلاب چه موقع انجام می گیرد؟"
او جوابش را آماده دارد: "پنج سال." این چیزی است که هرکس از رویداد شارپویل گفته است. شارپویل علامت آغاز و پایان رژیم سفید است، رژیم به طور فزاینده تبهکار سفید.
بعد از مصاحبه، تست هوش به او داده می شود. جان همیشه از تستهای هوش خوشش می آمده و آنهارا به خوبی جواب می داده است. در مجموع، تستها، معماها و امتحان ها بهتر از زندگی واقعی است.
پس از چندروز آی بی ام اورا به عنوان کارآموز برنامه نویس انتخاب می کند. اگر او دردوره ی کارآموزی خوب عمل کند و بعد دوره ی کارآموزی را با موفقیت بگذراند، اول یک برنامه نویس شایسته خواهد شد و بعد روزی یک برنامه نویس ارشد. کارش را در دفتر پروسه ی داده های آی بی ام در نیومن استریت، کنار آکسفورد استریت در قلب وست اند شروع خواهد کرد. ساعتهای کاری بین نه صبح تا پنج بعد از ظهر خواهد بود. حقوق اولیه اش سالی هفتصد پوند خواهد بود.
شرایط را بدون تردید می پذیرد.
همان روز درحال گذر تابلواستخدامی را در قطار زیرزمینی لندن می بیند. از متقاضیان برای شغل تربیت سرکارگر ایستگاه با حقوق سالانه هفتصد پوند در سال دعوت شده است. حداقل تحصیلات مورد نیاز: گواهی تحصیلی مدرسه، حداقل سن بیست و یک سال.
مبهوت می ماند که آیا به تمامی شغلها در انگلیس یکسان دستمزد پرداخت می شود؟ اگر چنین است پس داشتن مدرک چه فایده دارد؟
در دوره ی برنامه نویسی در شرکت، دو کارآموز دیگر را می بیند – یکی دختری که نسبتا جذاب تراست از نیوزیلند و جوانی اهل لندن با صورتی کک مکی – و یک دوجین یا چیزی در همین حدود مشتری های آی بی ام و تجار. به حق او باید بهترین کارآموز باشد و شاید دختر نیوزلندی که او نیز مدرک ریاضیات دارد؛ اما در واقع بسیار تقلا می کند که بفهمد چه خبر است و در نوشتن تمرین ها بد عمل می کند. در پایان هفته ی اول آنها یک تست می نویسند، که او به زحمت از پس آن برمی آید. مدرس از او راضی نیست و در ابراز نارضایتی خود تردیدی به دل راه نمی دهد. او در دنیای کسب و کار است و کشف می کند که در دنیای کسب و کار احتیاج نیست که شخص مؤدب باشد.
در برنامه نویسی چیزی هست که آشفته اش می کند، با این حال حتی تاجرانی که در کلاس هستند با آن مشکلی ندارند. در بلاهت خود تصورکرده بود که برنامه نویسی کامپیوتر درباره ی شیوه های ترجمه ی منطق سمبولیک است و قراردادن تئوری در کدهای دیجیتالی. به جای آن ، صحبت ها همه درباره ی فهرست دارایی ها و نقل و انتقال هاست، درباره ی مشتری الف و مشتری ب است. دارایی ها و نقل و انتقال ها چیستند و چه ربطی به ریاضیات دارند؟ ممکن بود منشی باشد که کارتها را در دسته بندی ها ردیف کند؛ ممکن بود کارآموز سرکارگر ایستگاه باشد.
در پایان هفته ی سوم آخرین تست خودرا می نویسد، با درجه ی غیر برجسته قبول می شود و در نیومن استریت فارغ الحصیل می شود که در اتاقی پشت میز می نشیند با نه برنامه نویس جوان دیگر. تمامی اثاث دفتر خاکستری رنگ است. در کشو میزش بسته ای کاغذ، یک خط کش، مداد، مدادتراش و دفتر کوچک یادداشت و یک پوشش سیاه پلاستیکی پیدا می کند. روی پوشش با حروف بزرگ نوشته شده فکر کنید. روی میز مشاور، در اتاقک دفتر اصلی، تابلوی است که روی آن نوشته شده فکرکنید. فکر کنید شعار آی بی ام است. آنچه در باره ی آ بی ام خاص است بهایی است که به فهمیدن داده شده، که بی امان متعهد به تفکر است. این بستگی به کارمندان دارد که در همه مواقع فکر کنند و از همین رو با آرمان بنیانگذار آی بی ام، تامس جی واتسون زندگی کنند، که آریستوکرات دنیای ماشینی تجارت است. در پایگاه او در وایت پلینز نیویورک، آی بی ام آزمایشگاههایی دارد که پژوهشهای نهایی در علوم کامپیوتر انجام می گیرد به همان صورت که در تمامی دانشگاهها. به دانشمندان در وایت پلینز دستمزد بهتری از استادان دانشگاه پرداخت می شود و تمامی نیازهای قابل درک آنها تامین می گردد. در مقابل آنچه از آنها انتظار می رود فکرکردن است.
هرچند ساعتهای دفتر نیومن استریت از نه صبح تا پنج بعدازظهر است، او خیلی زود متوجه می شود که به کارمندان مردی که درست رأس ساعت پنج آنجارا ترک می کنند اخم می شود. کارمندان زن که خانواده هایی را تحت سرپرستی دارند ممکن است بدون سرزنش در ساعت پنج از آنجا بروند؛ اما از مردان دیگر انتظار می ردو که دست کم تا ساعت شش کارکنند. هنگامی که کار زیاد است ممکن است آنها مجبور باشند سراسر شب را کارکنند، با فرصتی برای رفتن به پابی که به ساندویچی گازبزنند. جان پاب ها را دوست ندارد، تمامی مدت را کار می کند. به ندرت پیش از ساعت ده به خانه می رسد.
جان در انگلستان است، در لندن؛ شغلی دارد، شغلی کامل، شغلی که بهتر از تدریس است، که به خاطر آن حقوقی دریافت می کند. از آفریقای جنوبی نجات پیدا کرده است. همه چیز روبه راه است، به نخستین هدف خود رسیده است، باید خوشحال باشد. درواقع، به موازات سپری شدن هفته ها، خودرا بیش از بیش بدبخت می یابد. در معرض حمله های دردآور است که با اشکال برطرفش می کند. در دفتر هیچ چیزی وجود ندارد که چشم به روی آن بیاساید جز سطح متالیک هموار. در زیر نور بی سایه ی برق نئون احساس می کند همان روحش نیز در معرض حمله است. ساختمان، بلوک بی قواره ا ی از سیمان و شیشه است که به نظر می رسد گازی متصاعد می کند، بدون بو، بدون رنگ که راهش را در داخل خون او می یابد و کرختش می کند. می تواند قسم بخورد که آی بی ام می کشدش و تبدیلش می کند به یک آدم مسخ شده.
هنوز نمی تواند تسلیم شود. دومین ساختمان مدرن آی بی ام روثمستد دربارنت هیل. جرئت نمی کند برای سومین بارشکست بخورد. اگرشکست بخورد خیلی شبیه پدرش خواهد بود. از میان آژانس خاکستری رنگ و بی روح آی بی ام دنیای واقعی آزمایشش می کند. باید خودرا فولاد سازد تا تحمل کند.



behnam5555 12-25-2010 09:58 PM




جوانی

اثر:

جان کوئتزی

ترجمه ی: م.سجودی

شش

از آی بی ام به سینما پناه می برد. از اِوریمن در همپستید چشمانش به فیلمهایی از سراسر دنیا باز شده که ساخته ی کارگردانانی است کاملاً ناشناخته برای او. در فصل فیلمهای آنتونیونی تمامی فیلمهایش را می رود. در فیلمی به اسم کسوف، زنی در خیابانهای شهری آفتاب زده و خلوت سرگردان است. زنی که آشفته حال و نگران است. متوجه نمی شود که زن از چه نگران است، چهره اش چیزی را نشان نمی دهد.
نقش زن را مونیکا ویتی بازی می کند. با ساق پاهای پر، لبهای شهوانی و نگاه انتزاعی. مونیکا ویتی دلش را می رباید، عاشقش می شود. در رؤیاهایی است که او، از میان تمامی مردان دنیا انتخاب شده تا آسایش دهنده و آرام بخش او باشد. تقه ای به در اتاقش زده می شود. مونیکا ویتی در برابرش می ایستد، انگشتش را به روی لبهایش می برد که به نشانه ی سکوت است. جان گامی پیش می گذارد و درآغوشش می کشد. زمان باز می ایستد؛ مونیکا ویتی و او یکی هستند.
اما آیا به راستی عاشقی است که در جست و جوی مونیکا ویتی است؟ آیا بهتر از مردانی است که در فیلمهایش به دنبال آرام کردن نگرانی او هستند؟ مطمئن نیست. حتی اگر او اتاقی برای دوتایشان پیدا کند، گوشه ی انزوایی سری در منطقه ی آرام و مه گرفته ی لندن، شک دارد که باز در ساعت سه صبح از بستر بیرون خزد، و پشت میز در زیر تابش نور لامپی تنها به تفکر بنشیند و دستخوش نگرانی شود.
با آن نوع نگرانی که مونیکا ویتی و سایر شخصیتهای آنتونیونی به دوش می کشند کاملاً نا آشناست. درواقع این نگرانی نیست بلکه چیزی ژرف تر است: احساس نگرانی. دلش می خواست مزه ی احساس نگرانی را بچشد، اگر تنها می دانست که چه مزه ای می دهد. اما، هرچند سعی می کند ممکن است نتواند در قلبش چیزی پیدا کند که بتواند به عنوان احساس نگرانی بشناسد. به نظر می رسد که احساس نگرانی اروپایی باشد، کاملاً چیزی اروپایی؛ با این حال باید راهش را به انگلستان بیابد، یعنی از مستعمره های انگلستان چیزی نمی داند.
در مقاله ای در ابزرور، احساس نگرانی اروپایی سینما به عنوان شاخه ای از یک ترس نابودی هسته ای است؛ همچنین از نامطمئنی به دنبال مرگ خدا است. متقاعد نشده است. نمی تواند باور کند که آنچه مونیکا ویتی را به خیابانهای پالرمو در زیر کره ی سرخ آفتاب می فرستد، هنگامی که فقط می تواند در پشت خنکای اتاق هتلی بایستد و با مردی عشقبازی کند، بمب هیدروژنی یا قصوری درباره ی سهم خدا باشد که با او صحبت کند. توضیح راستین به هر صورتی که هست باید پیچیده تر از آن باشد.
احساس نگرانی، شخصیتهای برگمان را نیز می فرساید. این احساس، علت تنهایی غیر قابل علاجشان است. با این حال، آبزرور با توجه به احساس نگرانی برگمان، توصیه می کند که نباید بیش از اندازه جدی گرفتش. آبزرور می گوید، بوی تظاهر می دهد؛ احساسی است که با زمستانهای طولانی اروپای شمالی، شبهای نوشخواری مفرط و خماری ها نامرتبط است.
تازه به تدریج متوجه می شود حتی روزنامه هایی که تصور می شود لیبرال هستند مثل گاردین و آبزرور دشمن زندگی فکری هستند. آنها که با چیزی عمیق و جدی روبه رو شده اند، شتابزده نیشخند می زنند و با مسخره بازی آن را از ذهنها می زدایند. تنها در فرصتهای اندک شبیه برنامه ی سوم هنر جدید – شعر آمریکایی، موسیقی الکترونیکی، اکسپرسیونیسم آبستره – جدی گرفته می شود. روشن می شود که انگلستان مدرن باید کشور مبتذل و بی فرهنگ و آزاردهنده ای شده باشد، اندکی متفاوت از انگلستان دبلیو.اچ. هنلی و راهپیمایی های شکوه و شرایط که ازرا پاوند در سال 1912 علیه آن اعتراض کرد.
پس او در انگلستان چکار می کند؟ آیا اشتباه بزرگی کرده که به آنجا آمده؟ آیا خیلی دیرشده که برگردد؟ اگر زبان فرانسه اش عالی بود، پاریس شهر هنرمندان با او بیشتر همخوانی نداشت؟ استکهلم چی؟ تردید می کند که از نظر روحی در استکهلم احساس راحتی کند. اما درباره ی زبان سوئدی چی؟ زندگی را چگونه تأمین کند؟
در شرکت آی بی ام مجبوراست خیالپردازیهایش را برای خودش نگهدارد، و بقیه ی ادعاهای هنری خودرا نیز. به دلایل ناروشن، یکی از همکاران برنامه نویس به نام بیل بریگس اورا به عنوان دوست صمیمی پذیرفته است. بیل بریگس کوتاه قد و کک مکی است؛ دوست دختری دارد به اسم سینتیا که قصد دارد با او ازدواج کند؛ در جست و جوی بهارخوابی است با اجاره ی پایین در ویمبلدان. با اینکه سایر برنامه نویس ها با لهجه های باورنکردنی دستورزبان مدرسه ای حرف می زنند و روز را با مرور صفحه ها ی دیلی تلگراف شروع می کنند تا قیمتهای سهام را بررسی کنند. بیل بریگس لهجه ی مشخص لندنی دارد و پولش را در یک حساب انجمن ساختمانی می گذارد.
به رغم خاستگاههای اجتماعیش، دلیلی وجود ندارد که چرا بیل بریگس در آی بی ام نباید موفق باشد. آی بی ام شرکتی آمریکایی است، ناشکیبا از هیرارشی طبقاتی بریتانیا. این قدرت آی بی ام است: آبی ام کاری متمرکز، وظیفه شناس و سخت است. بیل بریگس سخت کار و بی چون و چرا وفادار به آی بی ام. افزون برآن، به نظر می رسد که بیل بریگس هدفهای والاتری از آی بی ام و مرکز دیتا پروسسینگ نیومن استریت دارد که می توان گفت از سرش زیادتر است.
به هریک از کارکنان آی بی ام دفترچه هایی داده شده برای خرید غذا. در ازای سه و شش پنی هرنفر می تواند غذای کاملاً مناسبی بگیرد. تمایل خود او به غذاهای لیونز در توتنهام کورت رُد است که می توان از سالن سالاد آن هر چند بار که بخواهی استفاده کنی. ولی اشمیت در شارلوت استریت بیشتر مورد توجه برنامه نویسان آی بی ام است. پس با بیل بریگس می رود به رستوران اشمیت و در آنجا شنیتسل وینر، یا خرگوش سرخ کرده می خورند. برای تغییر ذائقه گاهی به آتنا در گوج استریت می روند برای موساکا. بعد از ناهار، اگر باران نبارد، پیش از آنکه به پشت میزهاشان برگردند در همان خیابان قدم می زنند.
طیف موضوعهایی که او و بیل بریگس در نهان توافق کرده اند در گفت و گوهاشان مطرح نکنند آنچنان گسترده است که شگفت زده می ماند چیزی بجامانده باشد.. از هوسها یا بلندپروازیهای بزرگترشان سخن به میان نمی آورند. درباره ی زندگانیهای شخصی، خانواده هاشان، نوع بارآمدنشان، سیاست، مذهب و هنرها سکوت می کنند. بحث درباره ی فوتبال قابل قبول است، اما اشکالی که دارد که او هیچ چیز درباره ی باشگاههای انگلیس نمی داند. پس تنها چیزهایی که می ماند درباره شان حرف بزنند، هواست و اعتصابهای راه آهن، قیمت خانه ها و آی بی ام: نقشه های آی بی ام برای آینده، مشتریان آی بی ام و نقشه های مشتریانش که می گفتند در آی بی ام چه می گذرد.
رویهمرفته گفت و گوی دلتنگ کننده ای است. اما این سکه طرف دیگری هم دار. همین دو ماه پیش جوانک شهرستانی ناآگاهی بود که در ساحل بارانی باراندازهای ساوتمپتن پاگذاشت. اکنون در قلب شهر لندن، غیرقابل تشخیص در یونیفورم سیاه هر کارمند دفتری لندنی، درباره ی موضوعهای روزانه با یک لندنی اصیل تبادل نظر می کند و با موفقیت، تمامی خواص گفت و گو را مدنظر قرار می دهد. دیری نمی گذرد که اگر پیشرفتش ادامه یابد و مواظب ادای حروف صدادار خود باشد، هیچ کس اورا از نگاه دوم دریغ نخواهد کرد. در میان یک جمعیت به عنوان یک لندنی رفت و آمد می کند و چه بسا حتی به مرور زمان یک مرد انگلیسی.
اکنون که درآمدی دارد می تواند اتاقی در خانه ای از آرچوی رُد در شمال لندن برای خود اجاره کند. اتاق در طبقه ی دوم است با نمایی بر یک مخزن آب. یک بخاری گازی و شاه نشین با یک اجاق گاز و قفسه هایی برای غذا و وسایل آشپزخانه. در گوشه ی اتاق یک کنتر است که در آن سکه می اندازد تا بتواند از گاز استفاده کند.
غذایش تنوعی ندارد: سیب، پوره ی جو دوسر و نان و پنیر، با برشهای سوسیس به اسم چیپولاتاس که روی اجاق سرخ می کند. این چیپولاتاس را به سوسیس واقعی ترجیح می دهد، زیرا که احتیاج به یخچال ندارد. هنگام سرخ کردن هم نیازی به روغن نیست. گمان می کند که مقدار زیادی آرد ذرت با گوشت مخلوط دارد که البته برای آدم بد نیست.
ازآنجا که صبح ها زود از خانه بیرون می زند و شبها دیر برمی گردد، کمتر با همسایه ها روبه رو می شود. شنبه ها را در کتاب فروشی ها، گالری ها، موزه ها و سینماها می گذراند. یکشنبه ها در اتاقش آبزرور می خواند، بعد می رود به دیدن یک فیلم یا برای سلامتی پیاده روی می کند.
شبهای شنبه و یکشنبه بدترین وقتهاست. سپس تنهایی که معمولاً ترتیبی می دهد تا بر او غلبه نکند، تنهایی غیرقابل تشخیص هوای گرفته، خاکستری و مرطوب لندن یا از سردی سخت آهنی پیاده روها. حس می کند که صورتش از گنگی سخت و کودن شده است، حتی آی بی ام و مبادله های مقوله بندی اش بهتر از این سکوت است.
امیدوار است از جمعیتهای بی قواره ای که در میان آنان حرکت می کند زنی سربرآورد و به نگاهش پاسخ دهد، خاموش کنارش بخرامد، با او (بازهم خاموش – نخستین کلامشان چه می تواند باشد؟ - غیرقابل تصور است.) به رختخوابش برود، با او عشق بورزد، در تاریکی پنهان شود، شب بعد دوباره ظاهر شود(او به روی کتابهایش خواهد نشست، تقه ای به در زده می شود) دوباره اورا در آغوش می کشد، دوباره، با نوازش نیمه شب، پنهان می شوند و به همین ترتیب، زندگیش را تغییر شکل می دهد و سیلان شعر بسته را درباره ی الگوی قصیده هایی برای اُرفئوس رها می کند.
نامه ای از دانشگاه کیپ تاون می رسد. به دلیل امتحانهای بسیار موفقش، بورسیه ای به مبلغ دو هزار پوند برای ادامه تحصیلش اهدا شده است.
مبلغ عنوان شده بسیار کم است، به ویژه برای اسم نویسی در یک دانشگاه انگلیسی بسیار بسیار کم است.
در هرحال، اکنون که شفلی پیدا کرده نمی تواند به از دست دادنش فکر کند، تنها یک فرصت باقی مانده است: در دانشگاه کیپ تاون به عنوان دانشجوی غیابی اسم نویسی کند. فرم اسم نویسی را تکمیل می کند. در زیر "حوزه ی تمرکز"، پس از کمی تأمل می نویسد "ادبیات". درست بود که می نوشت "ریاضیات"، ولی درحقیقت به آن باهوشی نیست که با ریاضیات ادامه دهد. ممکن است ادبیات به اصالت ریاضیات نباشد، اما دست کم درباره ی ادبیات چیزی نیست که اورا مرعوبش کند. در مورد موضوع تحقیق با عقیده ی پیشنهاد کانتوهای ازرا پاوند بازی می کند، اما در پایان به سراغ رمانهای فورد مادوکس فورد می رود. خواندن فورد دست کم به دانستن زبان چینی احتیاجی نیست.
فورد، متولد هوفر، نوه فورد مادوکس براون نقاش، نخستین کتاب خودرا در سن هجده سالگی به سال 1891 منتشر کرد. از آن پس تا به هنگام مرگ، در سال 1939، زندگی خودرا صرفاً از راه کارهای ادبی گذراند. ازرا پاوند اورا بزرگترین نویسنده ی صاحب سبک زمان خود نامید و پوست انگلیسی هارا کند که نادیده اش گرفتند. خود او تا آن روز پنج رمانش را خوانده بود– سرباز خوب و چهار کتابی را که از پایان نمایش باشکوه تشکیل می شود – و متقاعد شده است که حق به جانب پاوند است. از تاریخچه نگاری پیچیده و متناوب طرحهای فورد، از زیرکی که با یک یادداشت، به طور اتفاقی ضربه می زند و بی هنرانه تکرار می شود، و فصلهای بعد با انگیزه ای والا آشکار باقی می ماند، مبهوت شده است. از عشق بین کریستوفر تیتجنس و والنتاین وانوپ بسیار جوانتر نیز تحت تأثیر قرارگرفته، عشقی که تیتجنس از به وصال رسیدنش، به رغم آمادگی والنتیاین پرهیز می کند، زیرا که (تیتجنس می گوید) یک دوست حاضر به ازاله بکارت ها نیست. به نظر او، آداب و رسوم موجز تیتجنس از نجابت معمول و اصالت انگلیسی سراپا ستایش برانگیزاست.
به خود می گوید اگر فورد توانسته پنج شاهکاری اینچنین بیافریند، قطعاً باید شاهکارهای دیگری نیز وجود داشته باشد، که هنوز ناشناخته مانده است. به احتمال درمیان انبوه نوشته های تنها کاتالوگ شده و پراکنده اش، هنوز شاهکارهایی وجود دارد که او می تواند به شناساندنشان یاری رساند. بلافاصله شروع می کند به خواندن آثار فورد، تمامی شنبه ها را در اتاق مطالعه ی موزه ی بریتانیا می گذراند، با دو شب در هفته، که اتاق مطالعه تا دیروقت باز است. هرچند روشن می شود که کارهای نخستین نومیدکننده است. دست از کار نمی کشد، فورد را مقصر نمی داند زیرا هنوز باید حرفه ی خود را بیشتر بیاموزد.
یکی از شنبه ها باب مکالمه اش با خواننده ی میز کنار دستی باز می شود و با هم درچایخانه ی موزه چای می نوشند. نام او آنا است، آنا اصلش لهستانی است ولی هنوز ته لهجه دارد. آنا می گوید که پژوهشگر است و آمدن به اتاق مطالعه بخشی از شغل اوست. آنا در حال حاضر برای زندگی جان اسپک، کاشف نیل،اسناد و مدارک جست وجو می کند. جان به سهم خود از فورد و همکاری او با ژوزف کنراد سخن می گوید. هردو درباره ی زمان کنراد در آفریقا صحبت می کنند، آغاز زندگیش در لهستان و الهام بعدی او که یک ارباب انگلیسی شد.
همان طور که باهم حرف می زنند دراین فکر است که آیا بخت با اویاراست که در اتاق مطالعه ی موزه ی بریتانیا، او که دانشجوی اف.ام فورد است، با زنی همشهری کنراد برخورد کرده است؟ آیا آنا همان سرنوشت اوست؟ آنا قطعا از زیبایی برخوردار نیست: از او بزرگتر است؛ صورتش استخوانی، حتی نحیف است؛ کفشهای راحتی تخت به پا می کند و دامنی خاکستری رنگ و بی قواره می پوشد. اما کیست که بگوید او شایسته ی دختر بهتری است؟
در آستانه ی این است که از او برای بیرون رفتن دعوت کند، شاید برای تماشای یک فیلم؛ اما شجاعت آن را ندارد. تازه اگر پیشنهاد خودرا به زبان آورد وطرف موافقتی نشان ندهد چی؟ چگونه از این خفت و خواری نجات پیدا کند؟
گمان می کند که تعداد زیادی از افراد همیشگی اتاق مطالعه به تنهایی او هستند. برای نمونه، مردی هندی با صورتی چاله چوله دار که بوی جوشانده ها و نوارهای کهنه ی زخم بندی را می دهد. به نظر می رسد که هربار او به دستشویی می رود، مرد هندی به دنبالش می رود و در آستانه ی آن است که سر صحبت را با او بازکند، اما بعد نمی تواند.
سرانجام، یک روز، همان طور که هردو کنار لگن دستشویی ایستاده اند، مرد به سخن می آید. با صدای گرفته از او می پرسد که آیا از کینگز کالج است و او جواب می دهد که نه، از دانشگاه کیپ تاون است. مرد از او می پرسد که آیا حاضراست باهم چای بنوشند.
در چایخانه کنار هم می نشینند، مرد گزارش مفصلی از پژوهش خود بیان می کند که مربوط به بزک کردن اجتماعی تماشاگران در تئاتر گلوب است. هرچند او به ویژه علاقمند موضوع نیست، تمامی هم خودرا بکار می گیرد تا توجه کند.
زندگی ذهن، با خودش فکر می کند: آیا این همان چیزی است که ما خودمان را وقف آن می کنیم، من و این دیگران سرگردان تنها در اندرون های موزه ی بریتانیا؟ آیا روزی پاداشی برای ما خواهد بود؟ آیا تنهایی ما به پایان خواهد رسید یا زندگی ذهن پاداش خود آن خواهد بود؟


behnam5555 12-25-2010 10:00 PM



جوانی

اثر:

جان کوئتزی

ترجمه ی: م.سجودی

هفت

ساعت سه بعد از ظهر شنبه است. از هنگام بازشدن اتاق مطالعه در حال خواندن کتاب آقای هامپتی دامپتی اثر فورد است، داستانی آنچنان ملال آور که مجبور شده برای بیدارماندن مبارزه کند.
دیری نمی گذرد که اتاق مطالعه برای روز بسته خواهد شد، تمامی موزه ی بزرگ بسته خواهد شد. روزهای یکشنبه اتاق مطالعه بازنمی شود، بین الان و شنبه ی دیگر، مطالعه، موضوع یک ساعت بعد از ظهر قاپیدن اینجا و آنجا خواهد بود. با اینکه به خمیازه کشیدن افتاده آیا باید تا بسته شدن اتاق مطالعه ادامه بدهد؟ به هرحال، نکته ی این عمل تهورآمیز چیست؟ برای یک برنامه نویس کامپیوتر چه خوبی دارد اگر برنامه نویسی کامپیوتر باید زندگیش باشد، که در ادبیات انگلیسی ام ای داشته باشد؟ و شاهکارهای ناشناخته که او می خواهد کشفشان کند کجا هستند؟ قطعاً آقای همپتی دمپتی یکی از آنها نیست. کتاب را می بندد و در قفسه می گذارد.
بیرون که می رد هنوز رنگش پریده است. در امتداد خیابان گریت راسل ، خسته و کوفته به سوی کورت رُد می رود، سپس به جنوب و طرف چرینگ کراس. انبوه جمعیت در پیاده روها، که اکثر جوانانند. راستش اوهم از قماش آنان است، اما چنین احساسی ندارد. حس میان سالی می کند، میان سالی پیش رس: یکی از دانش پژوهان خسته، گنبد اعلای بی رمقی که پوستش به کوچک ترین تماس، پوسته پوسته می شود. ژرفتر از آن اینکه هنوز بچه است، ناآگاه از جایگاهش در این جهان، ترسان و نامطمئن. کاری که در این شهرِ سرد و گل و گشاد می کند صرفاً زنده ماندن است؛ به این معنا که همواره خودرا به سختی سرپا نگاه می دارد تا سعی کند به زمین نخورد.
کتابفروشیهای خیابان چرینگ کراس تا ساعت شش باز می مانند. تا ساعت شش جایی دارد که برود. پس از آن در میان تفریح جویان یکشنبه شب پرسه می زند. تا مدتی می تواند به دنبال سیل جمعیت برود، وانمود کند که او نیز درپی تفریح است، وانمودکند که او نیز جایی دارد که برود، کسی را ملاقات کند؛ اما در نهایت مجبوراست که تسلیم شود و قطار بگیرد و به ایستگاه آرچوی برگردد به تنهایی اتاقش.
کتابفروشی فویلز که نامش تا کیپ تاون رفته است، نومیدی را ثابت کرده است. گزافی که فویلز هرکتابی را که چاپ شده در انبار دارد دروغی محض است و درهرحال معاونان که اکثرشان جوانتر از خود او هستند نمی دانند کتابها را از کجا پیدا کنند. دیلونز را ترجیح می دهد، هرچند ممکن است قفسه های آن نظم و ترتیب موضوعی نداشته باشند. می کوشد تا هفته ای یک بار سری به آن بزند تا ببیند چه چیزهایی تازه است.
در میان مجله هایی که در دیلونز پیدا می کند افریکن کمونیست است. در باره ی افریکن کمونیست شنیده است اما راستش تا کنون آن را ندیده، چون در آفریقای جنوبی ممنوع است. با شگفتی متوجه می شود که بعضی گردانندگانش هم سن و سالهای خودش از کیپ تاون هستند - همان هم دانشجویانی که سراسر روز را می خوابند و شبها را در پارتی ها می گذرانند، مست می کنند، سربار پدرانشانند، در امتحانات مردود می شوند، سال تحصیلی را به جای سه سال، پنج سال می گذرانند. با این حال در اینجا مقاله های پر سر و صدایی درباره ی اقتصاد کار یا شورش در ترانسکی می نویسند. آیا در بحبوحه ی رقاصی و میخوارگی و عیاشی وقت آن را پیدا می کنند که درباره ی چنین چیزهایی مسایلی بیاموزند؟
با این حال، آنچه واقعاً اورا به دیلونز می کشاند مجله های شعر است. قفسه ی نامرتبی از مجله های شعر در طبقه ی همکف پشت در جلواست: آمبیت و آجندا و پاون؛ گاهنامه هایی از جاهای پرت مثل کیل، شماره های نامرتب، مدتها از تاریخ چاپشان گذشته و چندتا مجله هم از آمریکا. از هریک نسخه ای می خرد و آنهارا به اتاقش می برد، با دقت می خواندشان، می کوشد تا بفهمد چه کسی مطالب را نوشته و کجا چاپ شده اند تا اگر روزی بخواهد چیزی را به چاپ برساند بداند کجا برود.
مجله های انگلیسی با احتیاط شعرهای کوتاه فروتنانه ای درباره ی اندیشه ها و تجربه های روزانه چاپ می کنند، شعرهایی که در نیم قرن گذشته اعتنایی به آنها نمی شد. بر سر جاه طلبی های شاعران بریتانیایی چه آمده است؟ آیا این خبر را که ادوارد تامس و دنیای او برای همیشه از بین رفته هضم نکرده اند؟ آیا از پاوند و الیوت درس نیاموخته اند که از بودلر، رمبو، هجوگویان یونانی و چینی ها سخنی به میان نمی آورند؟
شاید هم بیش از اندازه شتاب زده درباره ی بریتانیایی ها داوری می کند. شاید مجله های نامربوط را مطالعه می کند، شاید ناشران ماجراجوی بیشتری هستند که راه به دیلونز پیدا نمی کنند. یا شاید محفلی از استعدادهای خلاق آنچنان بدبین به جو جاری وجود دارد که زحمت فرستادن مجله هایی شبیه باتج اسکیور را به کتابفروشی هایی شبیه دیلونز، به خود نمی دهند: از کجا می تواند مجله های اینچنینی را بخرد؟ اگر چنین محفل روشنفکری وجود دارد، چگونه می تواند پیداشان کند و چطور می تواند به جرگه ی آنان راه یابد؟
اما درباره ی نوشته های خودش امیدواراست که اگر فردا بمیرد، آنها بجابمانند، چندتایی شعر که پژوهنده ای فارغ از خود آنهارا ویراستاری کرده و محرمانه به روی دفترچه ی کوچک خط دار تمیزی چاپ کرده، مردم را وادار خواهد کرد که سر تکان دهند و زیرلبی پچ پچ کنند که :"چه وعده ای! چه وقت تلف کردنی!" این امیدش است. با این حال حقیقت این است که شعرهایی که او می سراید نه تنها کوتاه تر کوتاه تر می شوند بلکه – نمی توند احساس کند که – کمتر اساسی نیز هستند. به نظر می رسد دیگر توان آن را ندارد که از آن شعرهایی بسراید که در سنین هفده یا هجده سالگی می سرود، قطعه هایی که بعضی مواقع صفحه های طولانی را می گرفت، شعرهایی پریشان، بخشهایی خام، اما درعین حال سرشار از بدعتها. آن شعرها یا می توان گفت اکثر آنان ناشی از حالت عاشقی نگران و نیز سیلابهای خواندنی بود که انجام می داد. اکنون، چهارسال بعد، هنوز نگران است، اما نگرانیش عادت شده، حتی مزمن، شبیه سردردی که خوب نمی شود. شعرهایی که می سراید قطعه هایی کوتاه و کنایه آمیزند، به معنای واقعی کلمه، کم اهمیت. درهرصورت موضوع اسمی شان خود او هستند – به دام افتادگی، تنهایی، بینوایی - که در مرکزشان است؛ با این حال – از دیدنشان عاجز نیست – این شعرهای تازه فاقد توان یا حتی میل به کشف تنگنای روحیه اش به صورت جدی است.
درواقع، تمامی مدت خسته است. در پشت میز بزرگ خاکستری رنگش در اداره ی آی بی ام، بر توفانهای خمیازه ای که می کوشد تا پنهان کند غلبه کرده است: در موزه ی بریتانیا، واژه ها دربرابر چشمانش شنا می کنند. آنچه می خواهد اینکه سرش را در بازوهایش فروبرد و بخوابد.
با این حال نمی تواند بپذیرد که زندگی اش در لندن بدون نقشه یا معناست. یک قرن پیش، شاعران با حشیش یا الکل خودرا دیوانه می کردند؛ آنچنان که در آستانه ی دیوانگی می توانستند از تجربه های دیداری خود گزارشهایی ارائه دهند. با چنین وسایلی آنان خودرا به پیشگویان و پیامبران آینده بدل می کردند. حشیش و الکل در برنامه ی او قرار ندارد، او بیش از اندازه ترسان است که ممکن است به سلامتی اش لطمه بزند. اما آیا خستگی و بینوایی نمی توانند در همان حد آسیب برسانند؟ آیا زندگی در آستانه ی سقوط فیزیکی به خوبی زندگی در آستانه ی دیوانگی است؟ چرا آن قربانی بزرگی است، انهدام بزرگتر شخصیت است، که در اتاقی زیرشیروانی در لفت بانک مخفی شوی برای اینکه نتوانسته ای اجاره را بپردازی، یا از این کافه به آن کافه سرگردان شوی، ریشو و ناشسته، بوگندو، نوشابه های مفت از دوستان خوردن، تا اینکه لباس چرمی مشکی بپوشی و کار دفتری جانکاه انجام دهی و تسلیم شوی به تنهایی تا مرگ یا ****** بدون هوس؟ قطعاً لباسهای ژنده و نخ نما امروزه قدیمی شده اند. و قهرمانی چیست، در هر حال، آیا گول زدن صاحبخانه است از راه اجاره خانه اش؟

تی. اس. الیوت در بانک کار می کرد. والاس استیونس و فرانتس کافکا در شرکتهای بیمه کار می کردند. الیوت، استیونس و کافکا در روزهای زندگی شان کمتر از پو یا رمبو رنج نکشیدند. انتخاب الیوت، استیونس و کافکا برای پیروی کردن بی حرمتی نیست. انتخابش پوشیدن لباس چرمی سیاه است همانگونه که می پوشیدند، آن را شبیه پیراهنی سوزان می پوشد، نه کسی را استثمار می کند، نه سر کسی کلاه می گذارد و هزیه اش را خودش می پردازد. در عصر رمانتیک هنرمندان به مقیاس وسیعی دیوانه می شدند. دیوانگی آنان به صورت بندهای شعر هذیانی یا نقرس های سترگ نقاشی تجلی می یافت. آن عصر به پایان رسیده است: دیوانگی او، اگر بخت آن را داشته باشد که از دیوانگی رنج بکشد، به صورت دیگری خواهد بود، آرام و بی اعتنا. در گوشه ای خواهد نشست، محکم و قوزکرده، شبیه رداپوشیده ای در قلمزن دوره، بی صبرانه در انتظار فصلش در جهنم که بگذرد. و هنگامی که گذشت برای تحمل کردن قوی تر خواهد شد.

این است آن قصه ای که در روزهای بهتر برای خود تعریف خواهد کرد. در روزهای دیگر، همان روزهای بد، مبهوت می ماند که آیا عواطف به همان اندازه ی اراده اش شعر بزرگ را تغذیه خواهد کرد؟ انگیزه ی موسیقیایی در درونش، که زمانی آنچنان قوی بود، از قبل رو به افول گذاشته است. آیا اکنون در روند از دست دادن انگیزه ی شاعرانه است؟ آیا از شعر به نثر رانده خواهد شد؟ آیا این همان نثری است که دارای اسرار است: بهترین انتخاب دوم، پناهگاه قصور روحیه های خلاق؟
تنها شعری که سال گذشته سروده و دوست دارد تنهاً پنج مصرع طولانی است:

زنان ماهیگیران صخره - خرچنگ

عادت کرده اند که تنها بیدار شوند،
شوهرانشان قرنهاست سپیده دم ماهی می گیرند؛
خوابشان به ناراحتی خواب من نیست.
اگر رفته ای، پس برو به نزد مردان ماهیگیر رده صخره – خرچنگ پرتغال.

مردان ماهیگیر صخره - خرچنگ: از اینکه توانسته عبارتی این چنین دنیوی را وارد شعر کند کاملاً خوشحال است، با اینکه خود شعر، اگر به دقت نگاه کنی، هیچ احساسی را برنمی انگیزد. فهرستی از واژه ها و عباراتی را ردیف کرده، دنیوی یا مرموز، در انتظار آن است تا برای آنها مأمنی پیدا کند. برای نمونه، پرشور: روزی کلمه ی پرشور را در قطعه ای خواهد گنجاند که سرگذشت رمزی آن چنین خواهد بود که به عنوان یک مجموعه برای کلمه ای تنها خلق شده، همچون گل سینه ای که بتواند مجموعه ای برای یک جواهر باشد. به نظر می رسد که شعر درباره ی عشق یا نومیدی خواهد بود، با این حال از واژه ی صدادار عاشقانه ای خواهد شکفت که هنوز از معنایش مطمئن نیست.


آیا قطعه ها کافی است تا شعری را به روی آنان بنانهد؟ از نظر شکل، یک قطعه هیچ ایرادی ندارد. دنیایی از احساس را می توان در یک مصرع تنها گنجاند، همان گونه که یونانی ها بارها و بارها به اثبات رسانده اند. اما قطعه های او همیشه به ایجاز یونانی ها نمی رسد. در اغلب موارد تهی از احساس هستند، در اغلب موارد بسیار لفظ قلم هستند.


الیوت در واژه هایی که در یادداشت خود آورده می گوید: "شعر بازتاب آبکی عواطف نیست بلکه فرار از هویت است."سپس الیوت در پی آن نظر تلخی ارائه می دهد:" اما تنها کسانی که هویت و عواطف دارند می دانند که رهایی جستن از این چیزها چه معنا می دهد."


او از جاری کردن عواطف صرف به روی کاغذ هراس دارد. هنگامی که شروع به جاری کردن می کند دیگر نمی تواند جلوش را بگیرد. این کار شبیه بریدن شریان و تماشای جاری شدن خون زندگی است. نثر، خوشبختانه به عواطف نیاز ندارد: همان طور که می خواهی می نویسی. نثر شبیه ورقه ی مسطح و هموار آب است که به روی آن می توان به راحتی الگوهایی را کشید.


یک هفته را برای نخستین تجربه اش با نثر کنار می گذارد. داستانی که از این تجربه پدید می آید، اگر بتوان داستانش خواند، هیچ طرح واقعی ندارد. هرچه که اهمیت دارد در ذهن راوی رخ می دهد، جوانی بی نام که بیش از اندازه شبیه خود اوست، دختر بی نامی را به یک ساحل تنهایی می برد و هنگام شنا تماشایش می کند. از بعضی حرکتهای کوچک دختر، بعضی حرکتهای ناآگاهانه ی او، ناگهان متقاعد می شود که نسبت به او بی وفا بوده است؛ افزون بر آن، پسر متوجه می شود که دختر، خبردار شده که او می داند اما توجهی نمی کند. همه اش همین. یعنی قطعه ی نثر به همین صورت پایان می گیرد. یعنی آغاز و انتهایش همین است.


این داستان را که می نویسد نمی داند با آن چه کند. اصراری ندارد که آن را به کسی نشان دهد، بجز شاید به دختر بی نام اصلی. اما تماس با اورا ازدست داده است، و اورا به هرطریق نخواهد شناخت، بدون آنکه برانگیخته شود.


زمینه ی داستان در آفریقای جنوبی گذاشته شده است. از اینکه می بیند هنوز درباره ی آفریقا می نویسد، بی قرارش می سازد. ترجیح می دهد که خودِ آفریقای جنوبی را پشت سر بگذارد، همان طور که خودش آفریقای جنوبی را پشت سر گذاشته است. آفریقای جنوبی شروع بدی بود، یک معلول. خانواده ای روستایی، نا مشخص، کم سواد، زبان آفریقایی: از هریک از این اجزاء معلولی که او دارد، کم یا بیش، رهایی یافته است. در جها ن بزرگ است، زندگی خودرا تأمین می کند و وضع زیاد بدی ندارد یا دست کم آشکارا درنمانده است. نیازی ندارد که آفریقای جنوبی را به یادش آورد. اگر فردا موجی کشنده از اقیانوس اطلس برخیزد و قاره ی آفریقا را از بین ببرد، یک قطره اشک هم نخواهد ریخت. او در میان نجات یافتگان خواهد بود.

هرچند داستانی که نوشته، داستان ضعیفی است (بدون هیچ تردید)، اما بد هم نیست. با این وجود در نظر ندارد که آن را چاپ کند. انگلیسی جماعت از آن سردر نمی آورد. ساحلی که در داستان از آن نام برده شده در ذهن انگلیسی ها چند سنگریزه که براثر امواج به ساحل آورده شده را تداعی می کند. آنها فضای خیره کننده ی شن را در پای پرتگاههای صخره ای نمی بینند که امواج کوبنده بر آنها می کوبند، با مرغهای دریایی و قره غاز ها که در رویارویی با باد جیع و داد راه می اندازند.

به نظر می رسد راههای دیگری نیز وجود دارد، که در آن، نثر شبیه شعر نیست. در شعر عمل می تواند هرجا و هیچ جا رخ دهد: مهم نیست که زنان تنهای مردان ماهیگیر، در کالک بی یا پرتغال یا مین زندگی می کنند. از طرف دیگر، به نظر می رسد که نثر، نق نق کنان طالب مجموعه ی خاصی است.


هنوز انگلستان را به قدر کافی خوب نمی شناسد تا انگلستان را در نثر بنویسد. حتی مطمئن نیست که بتواند بخشهایی از لندن را که با آنها آشناست به نثر بنویسد، لندن جمعیتهایی که از کار کردن خسته می شوند، لندن سرما و گرما، لندن اجاره نشینهای تک اتاقه با پنجره های بی پرده و لامپهای چهل وات. اگر او سعی می کرد، آنچه حاصل می شد فرقی نمی کرد، از لندن هر کارمند مجرد دیگر مظنون است. او ممکن است دیدگاه خودش را نسبت به لندن داشته باشد، اما در آن دیدگاه هیچ وحدتی وجود ندارد. اگر این دیدگاه قوت معینی دارد، تنها به این خاطراست که دیدگاه باریکی است و دیدگاه باریکی است به این خاطر که نسبت به هرچیزی که خارج از خود است بی خبر است. او بر لندن تسلط پیدا نکرده است. اگر بنا بر تسلط یافتن است این لندن است که بر او تسلط یافته است.




behnam5555 12-25-2010 10:02 PM


جوانی

اثر:

جان کوئتزی

ترجمه ی: م.سجودی

هشت
آیا نخستین برنامه ی جدیدش به سوی نثر ازتغییرجهت در زندگی اش خبر می دهد؟ آیا در آستانه انکارشعراست؟ مطمئن نیست. اما اگر بخواهد نثر بنویسد، ممکن است مجبور شود تمامی هم و غم خودرا بر سر آن بگذارد و از هنری جیمز پیروی کند. هنری جیمز شخصیتی را نشان می دهد که چگونه فراتر از ملیت می رود. درواقع، همیشه روشن نیست قطعه ای که جیمز نوشته در کجا نهاده شده، در لندن، پاریس یا نیویورک، چرا که جیمز به صورت خارق العاده ای ورای جریان های زندگی روزانه است. شخصیتهای آثار جیمز مجبور به پرداخت اجاره نیستند، اجباری درنگهداری شغل ندارند؛ تنها چیزی که از آنان انتظار می رود گفت و گوهای ثابتی است که تأثیرش اندکی قدرت را بالا ببرد، آنچنان دقیق که برای هیچ کس قابل دیدن نباشد جز چشم تربیت شده. هنگامی که چنین تغییری صورت گرفت، موازنه ی قدرت بین پرسوناژهای داستان که ناگهان و به صورتی برگشت ناپذیر تغییرکرده باشند، آشکار شده است. و چنین است که داستان وظیفه ی خودرا به اتمام رسانده و می تواند به پایان آورده شود.
به سبک جیمز خودرا به آزمایش می گذارد. اما استاد شدن در روش جیمزی ثابت می کند کاربه آن آسانی ها هم نیست که فکرش را می کرد. آفریدن شخصیتها یی که وادار به گفت و گوهای زیرکانه شوند شبیه وادارکردن پستانداران به پرواز است. یک یا دو دقیقه بازوهاشان را تکان می دهند و خودرا در هوا نگاه می دارند. سپس فرود می آیند.
تردید نیست که حساسیت هنری جیمز فراتر از اوست. اما تمامی شکست او در این قضیه نیست. جیمز می خواهد فرد باورکند که گفت و گوها و مبادله ی واژه ها تمامی آن چیزی است که اهمیت دارد. فکر می کند اگر این یک اعتقاد است آماده ی پذیرش آن است، اما متوجه می شود که نمی تواند از آن پیروی کند، آن هم در لندن، شهری که دندانه های عبوسش در حال شکستن است، شهری که باید از آن نوشتن را بیاموزد، پس راستی اصلاً آنجا چه کار می کند؟
زمانی که بچه ی معصومی بود اعتقاد داشت زرنگی تنها معیاری است که اهمیت دارد، یعنی هرچه فرد زرنگ تر باشد هرچیزی را که می خواهد می تواند بدست آورد. رفتن به دانشگاه اورا به جای خود نشاند. دانشگاه نشانش داد که به هیچ وجه زرنگ ترین دانشجو نیست. و اینک با زندگی واقعی روبه رو شده است، جایی که حتی امتحان هایی وجود ندارد که با آنها خودرا بیازماید.انگار در زندگی واقعی آنچه می تواند به خوبی از پس آن برآید بدبخت بودن است. از نظر بدبختی هنوز در رأس کلاس قراردارد. به نظر می رسد برای بدبختی که می تواند جذابیتی برایش داشته باشد و تحملش کند نهایتی وجود ندارد. حتی هنگامی که در حاشیه های خیابانهای سرد این شهر بیگانه پرسه می زند، به هیچ جا راه نمی برد، تنها راه می رود تا خودرا خسته کند، آن سان که وقتی به اتاقش برمی گردد دست کم بتواند بخوابد، در خود هیچ حسی از کمترین تمایل به صداکردن در زیرسنگینی این بدبختی نمی کند. بدبختی عنصر اوست. در خانه شبیه ماهی در آب، در بدبختی غوطه ور است. اگربدبختی از بین برود نمی داند که با خود چه کند.
به خود می گوید خوشبختی به انسان چیزی نمی آموزد. از طرف دیگربدبختی انسان را برای آینده فولاد می کند. بدبختی مکتبی برای روح است. انسان از آبهای بدبختی در ساحل فرادست تطهیرمی شود و قدرتمند سر برمی آورد، آنگاه آماده است تا دوباره کشاکش های یک زندگی هنری را از سرگیرد.
با این حال حس می کند که بدبختی شبیه حمام پاک کننده نیست. برعکس، حس می کند شبیه استخری از آبهای کثیف است. از هر کشمکش تازه ی بدبختی نه تنها روشن تر و قوی تر سربرنمی آورد؛ بلکه تیره تر و سست تر ظاهر می شود. به راستی این عمل پاکسازی که بدبختی مورد احترام اوست چگونه عمل می کند؟ آیا به اندازه ی کافی در آن غوطه نخورده است؟ آیا باید ورای بدبختی صرف به درون مالیخولیا و دیوانگی شناکند؟ هنوز تاکنون کسی را که بتوان گفت کاملاً دیوانه شده ملاقات نکرده است، اما ژاکلین را فراموش نکرده که به قول خودش "در تراپی" بود و با او کم و بیش شش ماه را در آپارتمانی مشترک سرکرده است. هیچ وقت ژاکلین با آتش الهی و روح بخش خلاقیت شعله ور نشد. برعکس، ژاکلین خود مانع، غیرقابل پیش بینی و زندگی کردن با او خسته کننده بود. آیا پیش از آن که بتواند یک هنرمند باشد باید برای این کار آفریده می شد؟ و تازه چه دیوانه یا بدبخت، چگونه می توان نوشت هنگامی که خستگی شبیه دستی که در دستکش است مغز را در فشار و تنگنا قرار می دهد؟ یا آنچه را که دوست دارد خستگی بنامد درواقع یک آزمایش است، آزمایشی به ظاهر تغییریافته، آزمایشی که افزون برآن با شکست مواجه شده است. آیا پس از خستگی، آزمایش های دیگری فرامی رسد، به همان فراوانی که در محفل های دوزخ دانته وجود دارد؟ آیا خستگی صرفاً نخستین آزمایش های استادان بزرگ شبیه هولدرلین، بلیک، پاوند و الیوت است که باید از سر بگذراند؟
آرزو می کند کاش حتی برای یک دقیقه، حتی برای یک ثانیه آتش مقدس هنر می توانست نصیبش شود تا بفهمد که چه گونه با آن می سوزد و به زندگی برمی گردد.
رنج کشیدن، دیوانگی و ******: سه راه فرودآوردن آتش مقدس به روی خوداست. با لایه های پایینی رنج کشیدن برخورد کرده است، در تماس با دیوانگی بوده است، اما از ****** چه می داند؟ ****** و خلاقیت همدوش یکدیگرند، همه همین را می گویند و او در آن تردیدی ندارد. برای اینکه هنرمندان آفریننده اند، هنرمندان از راز عشق بهره مندند. آتشی که درون هنرمند را می سوزاند برای زنان آشکاراست، به دلیل غریزه ی ذاتی شان. زنان خود از این آتش مقدس بهره ای ندارند(استثناهایی وجود دارد: سافو، امیلی برونته). در جست و جوی سخت و درازمدت همین آتشی که ندارند، یعنی آتش عشق است که زنان به دنبال هنرمندان هستند و خودرا به آنان تسلیم می کنند. هنرمندان و معشوقه هاشان در عشقبازیشان به طور مختصر و سردوانیدن، زندگی خدایان را تجربه می کنند. هنرمند با چنین عشقبازی به کار غنی و قدرتمند خود برمی گردد و زن به زندگی اش که تغییر شکل یافته است.
پس خودِ او چه؟ اگر هنوز زنی، در پس وجود خشک و عبوس او، هیچ سوسویی از آتش مقدس کشف نکرده؛ اگر به نظر می رسد هیچ زنی بدون جدی ترین تردیدها یا عدم اطمینان ها خودرا به او تسلیم نکرده؛ اگر عشقبازی که با نحوه ی آن آشناست و عشقبازی زن و نیز خود او نگران کننده یا ناراحت کننده است یا هم نگران کننده و هم ناراحت کننده – آیا به این معناست که او هنرمندی واقعی نیست یا به این معناست که به اندازه ی کافی رنج نکشیده، به اندازه کافی وقت در یک تصفیه خانه که شامل کشمکش های تجویزی ****** بدون شور و هیجان است صرف نکرده است؟


با بی توجهی مغرورانه اش به زندگی صرف، هنری جیمز کششی قوی به او نشان می دهد. با این حال، هرچه ممکن است سعی می کند اما نمی تواند دست روح وار جیمز را که دراز می کند تا ابرویش را به مبارکی لمس کند احساس نماید. جیمز از آنِ گذشته است: هنگامی که او به دنیا آمده، بیست سال از مرگ هنری جیمز گذشته بوده. اما جیمز جویس هنوز زنده بود. جویس را ستایش می کند، حتی می تواند عبارت هایی از یولیسس را از بر بخواند. اما جویس نیز وابسته به ایرلند و مسایل ایرلند است که باید در قلمرو خودش باشد. ازرا پاوند و تی. اس. الیوت، هرچند ممکن است متزلزل باشند، و اسطوره پوش، هنوز زنده اند، یکی در راپالو و دیگری در لندن. اما اگر او بخواهد شعر را ترک گوید( یا شعر بخواهد اورا ترک کند) پاوند و الیوت چه مثالی می توانند به او ارائه دهند؟
از چهره های بزرگ معاصر تنها یکی بجا می ماند: دی. اچ. لاورنس. لاورنس نیز پیش از به دنیاآمدن او از دنیا رفته است، اما این می تواند به حساب نیاید چرا که جوانمرگ شده است. بچه مدرسه که بود اول لاورنس را خواند، هنگامی که عاشق لیدی چاترلی سرآمدِ تمامی کتابهای ممنوع بود. در سال سوم دانشکده، تمامی آثار لاورنس را خوانده، برای کار شاگردی ذخیره کرده بود. هم دانشجویانش نیز جذب لاورنس شده بودند. دخترها لباس های راحت می پوشیدند و در باران می رقصیدند و خودرا به مردانی تسلیم می کردند که قول می دادند آنهارا به هسته ی تاریک خودشان ببرند. مردانی که در بردن آنها به چنان جایی شکست می خوردند بی صبرانه از آن دست می کشیدند.

از این که شیفته و پیرو بی چون و جرای لاورنس بشود ابا داشت. زنان کتابهای لاورنس ناراحتش می کردند، آنهارا چونان حشره های مؤنث، عنکبوت ها یا آخوندک های سرسختی تصور می کرد. در زیر نگاه خیره ی کشیشان زن سیاه جامه و نگاه غرض آلود مذهبی شان در دانشگاه، خودرا شبیه حشره ای عزب، کوچک، عصبی که سراسیمه حرکت می کند حس می کرد. دوست داشت با بعضی از آنها بخوابد، که انکار نمی کرد – در مجموع، هر مردی تنها با آوردن زنی به هسته ی تاریک خود، می تواند به هسته ی تاریک خود برسد – اما او خیلی مقدس بود. خلسه های آنان آتشفشان وار خواهد بود و اوآن قدر ضعیف بود که نمی توانست ارضاشان کند.
افزون برآن، زنانی که از لاورنس پیروی می کردند رمزی از عصمت نوع خاص خود را داشتند. در طول زمانی که تمایل داشتند تنها با خود یا خواهرانشان باشند به دوره هایی از سردی می افتادند، دوره هایی که در آن تفکر تسلیم کردن تنشان شبیه یک پیمان شکنی بود. تنها با فریاد آمرانه ی خودِ مرد سیاه از خواب سردشان بیدار می شدند. او خود نه سیاه بود نه تحکم آمیز، یا دست کم سیاهی اصیلش و تحکم آمیزیش هنوز به منصه ی ظهور نرسیده بود. در نتیجه کار را با دختران دیگر شروع کرد، دخترانی که هنوز زن نشده بودند و ممکن بود هیچ گاه زن نشوند، چرا که از هسته ی سیاه برخوردار نبودند، یا از آن سخنی به میان نمی آوردند، دخترانی که قلباً نمی خواستند آن کاررا بکنند، درست مثل او که از ته قلبش نگفته بود که می خواهد آن کاررا بکند.

در آخرین هفته های اقامتش در کیپ تاون با دختری به اسم کارولین رابطه برقرار کرد، دانشجوی هنرهای نمایشی با آرزوهای صحنه ای. با هم به تئاتر رفته بودند، سراسر شب را به بحث درباره مزیت های ژان آنوی بر سارتر، یونسکو بر بکت گذرانده و در نهایت با هم خوابیده بودند. بکت نمایشنامه نویس محبوب او بود اما کارولین از او خوشش نمی آمد. می گفت بکت بیش از اندازه غم افزاست. دلیل واقعی اش این بود که بکت بخشهایی برای زنان ننوشته است. به ترغیب کارولین، خود او نمایشنامه ای منظوم نوشت در باره ی دون کیشوت. اما دیری نگذشت که به کوچه ی بن بست رسید – ذهن این اسپانیایی قدیمی بسیار دست نیافتنی بود، نمی توانست فکرش را در آن وارد کند – و دست کشید.
حالا، یک ماه بعد، سر و کله ی کارولین در لندن پیدا می شود و با او تماس می گیرد. در هایدپارک قرار ملاقات می گذارند. کارولین هنوز رنگ پوست نیمه قهوه ای جنوبی دارد، سرشار از زنده دلی است و سراپا شور و شوق که در لندن باشد، همچنین بیش از اندازه مشتاق بوده که او را ببیند. در پارک قدم می زنند. بهار فرارسیده است، شبها طولانی تر شده اند، درختان برگ کرده اند. اتوبوسی سوار می شوند و به کنزینگتون برمی گردند، همان جا که دختر زندگی می کند.
تحت تأثیر کارولین،انرژی و عمل تهورآمیزش قرارگرفته است. چندهفته ای در لندن می ماند و بعد دیگر جای پایش محکم شده است. شغلی پیداکرده، گواهی هنری اش به تمامی سازمان های تئاتری رفته است؛ آپارتمانی با سه دختر انگلیسی در یک ناحیه ی شیک لندن دارد. از خود می پرسد این سه همخانه ای خودرا چگونه پیداکرده است؟ دختر جواب می دهد دوستان، به وسیله ی دوستان.
رابطه شان را از سرمی گیرند، اما از نقطه ی شروع مشکل است. شغلی که پیدا کرده مستخدمی در کلوب شبانه ای در وست اِند است، که ساعت های کاری اش قابل پیش بینی نیست. ترجیح می دهد که در آپارتمان دختر ملاقاتش کند نه اینکه در کلوب به سراغش برود. از آنجا که دختران دیگر اعتراض می کنند غریبه ها کلید داشته باشند، مجبور است بیرون در خیابان منتظر بماند. پس در پایان هرروز کاری خود قطاری می گیرد و برمی گردد به آرچ وی رُد، شامی از نان و سوسیس در اتاقش می خورد، یک یا دو ساعت مطالعه می کند یا به رادیو گوش می دهد، بعد آخرین اتوبوس را سوار می شود و به کنزینگتون می رود و انتظارش را شروع می کند. گاهی کارولین درست نیمه شب و گاهی ساعت چهار صبح از کلوب برمی گردد. با هم شب را سر می کنند و به خواب می روند. ساعت هفت صبح زنگ ساعت به صدا درمی آید : او باید قبل از ساعت هفت، پیش از آن که دوستان کارولین از خواب بیدار شوند آپارتمان را ترک کند. اتوبوسی سوار می شود و به هایگیت برمی گردد، صبحانه می خورد، یونیفورمش را می پوشد و عازم اداره می شود.
به زودی همه چیز عادی می شود، به گونه ای که وقتی می تواند برای لحظه ای به عقب بایستد و منعکس کند، شگفت زده می شود. او در رابطه ای است که قوانین آن را زن و تنها زن وضع کرده است. آیا این همان هوای نفس است که برسر مرد می آید: که غرورش را از او بربایند؟ هرگز چنین تصور نکرده بود. هنگامی که از هم جدا بودند به سختی تسلیمش می شد. حالا چه شده که به این سر به راهی و فرومایگی افتاده؟ آیا با این رویه می خواهد بدبختی را بسازد؟ آیا آین همان بدبختی است که برای او آمده است: دارویی که بدون آن نمی تواند کاری انجام دهد؟
بدترین زمانها هنگامی است که کارولین شبها اصلاً به خانه نمی آید. ساعت ها در پیاده رو قدم می زند، هنگامی که باران می بارد، در زیر طاق در چمباتمه می زند. مأیوسانه از خود می پرسد آیا واقعاً تا دیروقت کار می کند یا اصلا کلوب در بیسواتر دروغ بزرگی است و در همان لحظه با کسی دیگر خوابیده است؟
وقتی رودررو به کارولین اعتراض می کند، تنها پوزشهایی می شنود. کارولین می گوید شب کلوب شلوغ بود و ما تا دم صبح باز بودیم. یا پول برای پرداخت به تاکسی نداشته است. یا مجبور بوده برای یک نوشیدنی با یک مشتری برود. به صورت زننده ای یاد می آورد که در دنیای عملی، تماس ها همگی مهم هستند. شغل کارولین بدون تماس هرگز نمی چرخد.
هنوز باهم نرد عشق می بازند، اما شبیه گذشته نیست. فکر کارولین جای دیگر است. بدتر از آن، با عبوس بودن ها و ترشرویی هایش به زودی دل اورا می زند و می تواند این واقعه را حس کند. اگر یک ذره حس داشت باید هم اکنون رابطه را قطع می کرد و بر همه چیز خط بطلان می کشید. اما این کار را نمی کند. کارولین ممکن است همان محبوب سیاه چشم و رمزآمیز نباشد که به خاطرش به اروپا آمده، حتی ممکن است هیچ چیز نباشد اما باز دختری از کیپ تاون است، از خانواده ای پایین شبیه خودش، تازه در حال حاضر تنها کسی را که دارد، اوست.



behnam5555 12-25-2010 10:04 PM



جوانی

اثر:

جان کوئتزی

ترجمه ی: م.سجودی
نه

در انگلیس دخترها به او توجه نمی کنند، شاید به این دلیل که هنوز تردیدهایی درباره ی حال و هوای ناشی گری استعماری شخص او وجود دارد، شاید هم لباسهایش مناسب نیست. وقتی در لباسهای چرمی آی بی ام نیست، تنها لباسی که دارد لباسهای پشمی خاکستری و ژاکت سبز ورزشی است که با خود از کیپ تاون آورده است. برعکس، جوانانی که در قطارها و خیابانها می بیند، شلوارهای سیاه باریک، کفشهای نوک دار، ژاکتهای تنگ و جعبه مانند با دکمه های زیاد می پوشند. همچنین مویشان را بلند نگاه می دارند، روی پیشانی و گوشهایشان می اندازند، در حالی که او هنوز موی کوتاه کم پشتی دارد به همان سبک که در زمان بچگی سلمانی های شهرستانی و دهاتی اصلاح می کردند و آی بی ام نیز با آن موافق است. در قطارها نگاههای دختران به سرعت از او می گذرد یا با تحقیر نگاهش می کنند.
در گرفتاری هایش چیزی وجود دارد که کاملاً مناسب نیست: اگر تنها می دانست کجای کار لنگ است و به چه کسی مربوط می شود اعتراض می کرد. رقیبانش چه نوع شغلهایی دارند که مجازشان می دارد لباسهایی بپوشند که خوششان می آید؟ و اصلا چرا باید مجبور باشد به هرصورت از مد پیروی کند؟ آیا کیفیتهای درونی به هیچ حسابی نمی آید؟
معقول آن است که برای خود لباس مناسبی شبیه آنان بخرد و آخر هفته ها آن را بپوشد. اما وقتی فکرش را می کند چنان لباسهایی پوشیدن به نظر نه تنها با شخصیتش بیگانه است؛ بلکه بیشتر لاتین است تا انگلیسی، احساس می کند که مقاومتش عجیب تر است. نمی تواند این کاررا بکند: مثل اینکه خودرا تسلیم یک بازی یا یک معما کرده باشد.
لندن پر از دخترهای خوشگل است. از سراسر دنیا آمده اند: برای کلفتی، آموختن زبان یا گردشگری. حلقه های گیسوانشان را به روی گونه هاشان می اندازند، چشمانشان سیاه سایه دار است؛ حال و هوای مؤدب رمزآمیزی دارند. زیباترینشان سوئدی های بلندبالا و عسلی پوست هستند، اما ایتالیایی ها چشم بادامی و کوچک اندامند و جذابیتهای خاص خود را دارند. تصور می کند که عشقبازی ایتالیایی ها تند و داغ خواهد بود، کاملاً متفاوت از سوئدی ها، که لبخند خواهد بود و بی حالی. اما آیا تا به حال فرصتی یافته که یکی را برای خود پیدا کند؟ اگر بتواند بر ترس خود فائق آید تا با یکی از این خارجی های زیبارو سر صحبت را بازکند، چه بگوید؟ آیا دروغ گفته که خودرا ریاضی دان معرفی کند تا برنامه نویس کامپیوتر؟ آیا امتیازهای یک ریاضی دان دختری از اروپارا تحت تأثیر قرار خواهد داد یا بهتراست به رغم ظاهر ناجورش بگوید که شاعر است؟
همیشه کتاب شعری را در جیب خود دارد، گاهی هولدرلین، گاهی ریلکه و گاهی هم واله خو. در قطارها، متظاهرانه کتابش را از جیب بیرون می آورد و خودرا جذب آن نشان می دهد. این یک آزمایش است. تنها یک دختر استثنایی آنچه را که می خواند ستایش می کند و در او روحیه ای استثنایی نیز می شناسد. اما هیچ یک از دخترانی که در قطار هستند به او توجهی نمی کنند. به نظر می رسد از نخستین چیزهایی که دختران هنگامی که پا به خاک انگلیس می گذارند، یاد می گیرند این است که هیچ توجهی به اشاره های مردان نکنند.
ریلکه به او می گوید: آنچه را زیبایی می نامیم صرفاً نخستین وحشت محرمانه است. ما دربرابر زیبایی به خاک می افتیم تا به خاطر تحقیر شمردنمان که ویرانمان کند سپاسگزارش باشیم. آیا دختران، این آفریدگان زیبا از دنیاهای دیگر، این فرشتگان خرابش می کنند اگر جسارت به خرج دهد و خیلی به آنان نزدیک شود، یا اورا به این خاطر بیش از اندازه ناچیز خواهند یافت؟
در مجله ی شعری – شاید آمبیت یا آجندا – یک آگهی پیدا می کند برای کارگاه هفتگی که انجمن شعر به نفع جوانانی برپا می کند که هنوز اثری به چاپ نرسانده اند. خودرا برای شرکت در زمان آگهی شده آماده می کند و لباس چرمی سیاه خودرا می پوشد. خانم جلو در مظنونانه براندازش می کند و سنش را می پرسد. می گوید:"بیست و یک". دروغ می گوید: بیست و دو سالش است.
گرد هم به روی صندلیهای راحتی چرمی می نشینند، شاعران هم سن و سالش براندازش می کنند و از دور سر تکان می دهند. همگی از او جوان ترند، در سن نوجوانی، بجز مرد میان سالی که, گویا در انجمن شعر کاره ای است. به نوبت آخرین شعرهاشان را می خوانند. شعری که او می خواند با این واژه ها ختم می شود:"امواج خشماگین غیرقابل کنترل من". مرد لنگ انتخاب کلمه اش را ناخوشایند فرض می کند. او می گوید کسانی که در بیمارستان کارمی کنند می دانند که غیر قابل کنترل برای ادرار بکار می رود یا بدتر از آن.
هفته ی بعد باردیگر در انجمن شعر ظاهر می شود و در پایان جلسه با دختری قهوه می نوشد که شعری درباره ی مرگ دوستش براثر حادثه ی اتومبیل خوانده که به جای خود شعر خوب، آرام و بی تکلفی بوده. دختر به او می گوید که وقتی شعر نمی سراید، دانشجوی کینگ کالج لندن است؛ لباس سنگین و مناسبی پوشیده، در دامن تیره و جورابهای سیاه. ترتیبی می دهند که دوباره یکدیگر را ببینند.
در یکی از بعداز ظهرهای یکشنبه در لیسستر اسکوییر یکدیگررا می بینند. نصف نصف موافقت می کنند که به دیدن فیلمی بروند، اما به عنوان شاعر در برابر زندگی وظیفه ای دارند که در نهایتش به انجام برسانند، پس در عوض به اتاق دختر در خیابان گوور می روند، جایی که دختر اجازه می دهد لختش کند. از شکیل بودن اندام برهنه اش بهتش می زند، سپیدی عاج مانند پوستش. فکر می کند آیا تمامی زنان انگلیسی هنگامی که لباسشان را در می آوردند به این زیبایی هستند.
برهنه در آغوش یکدیگر دراز می کشند، اما حرارتی در میانشان ایجاد نمی شود و روشن می شود که هرکاری بکنند گرمایی ایجاد نخواهد شد. سرانجام دختر پس می کشد، بازوانش را به دور پستانهایش حلقه می کند، دستانش راعقب می کشد و گنگ وار سرش را تکان می دهد.
می توانست سعی کند ترغیبش کند، وادارش سازد، تحریکش کند،ممکن بود موفق هم بشود، اما فاقد چنین روحیه ای است. روی هم رفته او تنها یک زن نیست، با بصیرتهای یک زن، بلکه یک هنرمند نیز هست. آنچه او می کوشد که دختر را به سوی آن بکشد چیزی واقعی نیست – دختر باید آن را می دانست.
در سکوت لباسهایشان را به تن می کنند. دختر می گوید:"متاسفم." او شانه بالا می اندازد. عصبانی نیست. دختررا سرزنش نمی کند. بدون بصیرتهای خاص خود نیست. قضاوتی که دختر درباره ی او کرده درباره خودش نیز هست.
پس از این پیش درآمد از رفتن به انجمن شعر خودداری می کند. به هرحال هیچگاه احساس خوشی درآنجا نداشته است.
شانس بیشتر با دختران انگلیسی ندارد. در آی بی ام دختران انگلیسی زیاد هستند، منشی ها و اپراتورهای پانچ و فرصتهایی که با آنها گپ بزند. اما از طرف آنها مقاومتی را احساس می کند، انگار آنها مطمئن نیستند که او کیست، انگیزه هایش ممکن است چه باشد، و در این مملکت چه کار می کد. با مردهای دیگر تماشا یشان می کند. مردهای دیگر با بذله گویی و روش چرب زبانی انگلیسی با آنها لاس می زنند. دخترها هم به این لاس زدن ها پاسخ می دهند، می تواند آن را ببیند: دختر ها شبیه گلها باز هستند. اما لاس زدن چیزی نیست که او آموخته باشد و بتواند از پس آن برآید. حتی مطمئن نیست که بر آن صحه بگذارد. و در هر صورت، نمی تواند بگذارد در میان دختران آی بی ام روشن شود که او شاعراست. آن وقت بین خودشان زیرجلکی می خندند و قضیه را در همه جای ساختمان پخش می کنند.
بالاترین آرزویش، بالاتر از یک دوست دختر انگلیسی، بالاتر از حتی یک دختر سوئدی یا ایتالیایی یک دختر فرانسوی است. اگر رابطه ی پرشوری با دختری فرانسوی داشته باشد مطمئن است که بر اثر تماس با زبان فرانسوی و لطافت تفکر فرانسوی موقعیت بهتری پیدامی کند. اما چرا باید یک دختر فرانسوی بیشتر از یک دختر انگلیسی تمکین کند که با او سر صحبت را بازکند؟ و به هرحال، در لندن زیاد به دختر های فرانسوی برخورد نکرده است. فرانسوی ها روی هم رفته فرانسه را دارند، زیباترین کشور جهان را. چرا باید به انگلیس سرد بیایند به دنبال بچه های بومی؟
فرانسوی ها متمدن ترین مردم دنیا هستند. تمامی نویسندگان مورد احترامش در فرهنگ فرانسوی غوطه خورده اند؛ اکثراً فرانسه را وطن معنوی خود دانسته اند – فرانسه و تا حدی ایتالیا، هرچند ایتالیا به نظر می رسد که در دورانهای سخت سقوط کرده است. در سن پانزده سالگی، هنگامی که پاکتی پستی برای پنج پاوند و ده شلینگ به انستیتوی پلمان فرستاد و در عوض یک کتاب گرامر و بسته ای از اوراق تمرین دریافت کرد که تکمیل کند و برای نمره گرفتن به انستیتو برگرداند، سعی کرده بود که فرانسه یادبگیرد. تمامی راه از کیپ تاون تا انگلیس، پانصد کارت را، که رویشان واژگان اساسی فرانسوی نوشته شده بود، هر کارت یک کلمه، در چمدانش با خود آورده بود تا همه جا با خود حمل کند و آنهارا به خاطر بسپارد تا در سراسر ذهنش سیلی از عبارت پردازی های فرانسوی جاری شود.
اما کوشش هایش به جایی ره نمی بَرَد. حسی برای فرانسه ندارد. به نوارهای زبان فرانسوی که گوش می دهد، اکثر مواقع نمی تواند بگوید که یک کلمه کجا تمام می شود و بعد ازکجا شروع می شود. هرچند می تواند متن های نثری ساده را بخواند، اما نمی تواند در گوش درونش بشنود که آنها چه صدایی می دهند. زبان در برابرش مقاومت می کند، به او راه نمی دهد؛ راهی برای نفوذ در آن پیدا نمی کند.
از نظر تئوری باید زبان فرانسه را آسان بیابد. لاتین را می داند؛ برای لذت بردن از آن گهگاه عبارتهایی از لاتین را به صدای بلند می خواند – نه لاتین عصر طلایی یا عصر نقره ای، بلکه لاتین وولگات، با عدم توجهش به نظم وا ژه ی کلاسیکی. زبان اسپانیایی را بدون اشکال درک می کند. اشعار سزار وايه خو، نیکلاس گیلن، و پابلو نرودا را در یک متن دوزبانه می خواند. زبان اسپانیایی سرشار است از واژه هایی با صدای بربری وحشیانه که معنی شان را حتی نمی تواند حدس بزند، اما این مهم نیست. دست کم هر حرف تلفظ می شود تا حتی دوتا ر.
باری، زبانی که نسبت به آن احساسی واقعی دارد زبان آلمانی است. این زبان از کلن پخش می شود و هنگامی که بیش از اندازه ملال انگیز نیستند از برلن شرقی و بیشتر اوقات آنهارا می فهمد. شعر آلمانی را نیز می خواند و به خوبی از آن سردرمی آورد. روشی را که در آن هر هجا در زبان آلمانی وزنه ی خاص خود را دارد تأیید می کند. با شبحی از آفریقایی ها که هنوز در گوشهایش هست، از نظر نحوی هنوز در وطن است. درواقع، از طولاتی بودن جمله های آلمانی و توده های مجتمع افعال در پایان جمله لذت می برد. بارها هنگامی که در حال خواندن زبان آلمانی است از یاد می برد که در کشوری بیگانه است.

اشعار اینگه بورگ را بارها و بارها می خواند، برشت را می خواند، هانس ماگنوس انسنزبرگر را می خواند. در زبان آلمانی کنایه ای نهفته است که جذبش می کند؛ هرچند مطمئن نیست آنچه را که درآن است کاملا درک می کند – درحقیقت متحیر می ماند که آیا تنها تصور نمی کند. می تواند بپرسد، اما کسی را نمی شناسد که شعر آلمانی بخواند، همان طور که کسی را نمی شناسد فرانسوی صحبت کند.
با این حال در این شهر گل و گشاد باید هزاران نفر باشند که در ادبیات آلمانی سر فرو برده اند، هزاران نفر که شعر را به زبان روسی، مجاری، یونانی و ایتالیایی می خوانند- می خوانند و ترجمه می کنند، حتی به این زبانها شعر می سرایند: شاعران در تبعید، مردانی با موی بلند و عینکهای قاب استخوانی، زنهایی با صورتهای کشیده ی خارجی و لبهای گوشتالو و هوس انگیز. در مجله هایی که از دیلونز می خرد شاهد کافی بر وجود این افراد پیدا می کند: ترجمه هایی که باید کار همین افراد باشد. اما او چگونه پیدایشان کند؟ این موجودهای خاص، هنگامی که نمی خوانند و نمی نویسند و ترجمه نمی کنند چه کاری می کنند؟ آیا او ندانسته در میان آنان، در بین شنوندگان در اوریمن می نشیند، در میان آنان در همپسیتد هیث قدم می زند؟
در هیث با انگیزه ای به دنبال زوج خوش قیافه ی جوانی راه می افتد. مرد بلندبالا و ریشواست، زن موی بلند بوری دارد که در پشت سرش بی اختیار لغزان است. مطمئن است که آنها روسی هستند. اما وقتی خوب نزدیک می شود که استراق سمع کند روشن می شود که انگلیسی هستند؛ از قیمت اثاث خانه در هیل صحبت می کنند.
باقی می ماند هلند. اندک معرفتی درونی از هلند دارد، دست کم این مزیت را دارد. در میان تمامی محافل در لندن، آیا محفلی از شاعران هلندی نیز وجود دارد؟ اگر وجود دارد آیا آشنایی او با زبان هلندی امکان ورود به این محفل را می دهد؟
شعر هلندی همیشه پیش از آنکه خسته کننده باشد تکانش می دهد، اما اسم سیمون وینکنوگ در مجله های شعر دیده می شود. وینکوگ از جمله شاعران هلندی است که به نظر می رسد در صحنه ی بین المللی ظاهر شده است. هرچه را که در موزه ی بریتانیا از وینکنوگ پیدا می کند می خواند و تشویق نشده است. اشعار وینکنوگ خشن، زمخت و فاقد هرگونه بُعد عرفانی است. اگر وینکنوگ تمامی آن چیزی است که هلند می تواند ارائه کند، پس بدترین بدگمانی اش تأیید شده است: که در میان تمامی ملتها هلند ی ها ضد شاعر ترین و عبوس ترین هستند. برای این میراث هلندی همین هم زیاد است. افزون برآن ممکن است او تک زبانی باشد.
بارها کارولین از سرکار به او زنگ می زند و ترتیبی می دهد که اورا ببیند. بالاخره یک بار که باهم هستند، دختر ناشکیبایی اش را با او پنهان نمی کند. به او می گوید آخر چقدر می تواند به لندن بیاید و روزهایش را صرف جمع زدن ارقام به روی یک ماشین بکند؟ به او می گوید نگاهی به اطرافت بکن: لندن نمایشگاهی از نوگرایی ها و لذت ها و سرگرمی هاست. چرا او از خود بیرون نمی آید و برای خود سرگرمی پیدا نمی کند؟
در جواب دختر می گوید: "بعضی از ما برای سرگرمی ساخته نشده ایم." دختر حرفش را به شوخی می گیرد و سعی نمی کند که از آن سردربیاورد.
کارولین هنوز توضیح نداده که برای محل سکونتش در کنزینگتون و وسایل و چیزهایی که در آنها ظاهر می شود پول از کجا می آورد. پدر خوانده اش در آفریقای جنوبی در کار موتور آلات است. آیا کار موتورآلات آنقدر درآمد دارد که زندگی لذت آوری را برای دخترخوانده اش در لندن فراهم کند؟ واقعا کارولین درکلوب چه کار می کند که ساعتهای شب را در آنجا می گذراند؟ آویزان کردن لباسها در اتاق لباس و جمع کردن انعام ها؟ حمل کردن سینی های نوشابه ها؟ یا کار در یک کلوب استفاده از نامی مطلوب برای کار نامطلوب دیگری است؟
دختر به او اطلاع می دهد از تماسهایی که در کلوب پیدا کرده یکی هم با لورنس اولیویه است. لورنس اولیویه به شغل بازیگری او علاقه مند شده است. به او قول شرکت در نمایشنامه ای را داده که هنوز مشخص نشده است. همچنین اورا به خانه ی خود در شهرستان دعوت کرده است.
او از این اخبار چه نتیجه ای باید بگیرد؟ شرکت در نمایشنامه به نظر دروغ می رسد؛ اما آیا لورنس اولیویه به کارولین دروغ می گوید یا کارولین به او؟ لورنس اولیویه اکنون باید پیرمردی باشد با دندانهای مصنوعی. آیا کارولین می تواند از خود در مقابل لارنس اولیویه دفاع کند اگر مردی که اورا به خانه اش در شهرستان دعوت کرده واقعا الیویه باشد؟ مردان در این سن و سال برای لذت بردن با دختران چه می کنند؟ آیا مناسب است به مردی حسادت کند که به احتمال دیگر نمی تواند نعوظ داشته باشد؟ آیا حسادت به هرصورت، هیجانی از رده خارح است در این لندن سال 1962؟
به احتمال زیاد اگر این لورنس اولیویه ی واقعی باشد بهترین پذیرایی را در خانه ی مجلل شهرستانی خود از کارولین خواهد کرد. راننده ای را می فرستد به ایستگاه و بر سر میز شام هم پیشخدمتی به پیشواز آنان خواهد رفت. بعد، هنگامی که سرش از باده ی سرخ گرم شده است اولیویه دختر را به رختخوابش راهنمایی می کند و با او عشق می بازد، و کارولین هم از راه ادب و سپاس در برابر نقشی که به او واگذار می کند تن به قضا می دهد. آیا هنگامی که سر در هم فروبرده اند، کارولین به خود زحمت می دهد که بگوید رقیبی هم در پشت صحنه وجود دارد، کارمندی که برای شرکت ماشین حساب کار می کند و در اتاقی در آرچی رُد زندگی می کند که بعضی مواقع شعر هم می سراید؟
نمی فهمد چرا کارولین از او ، این دوست پسر کارمند جدا نمی شود. پس از گذراندن شب را با او، وقتی که در تاریک روشنی های صبح به درون خانه اش می خزد، تنها می تواند دعا کند که دیگر با او تماس نگیرد. و در حقیقت، یک هفته می گذرد بدون آنکه کلمه ای با کارولین رد و بدل کرده باشد. آنگاه، درست هنگامی که دارد احساس می کند رابطه شان بخشی از تاریخ شده است، کارولین تلفن می کند و باز در به روی همان پاشنه می چرخد.
به عشق شورانگیز معتقد است و نیروی تغییر شکل دهنده ی آن. تجربه ی او با این حال، از روابط حرفه ای است که وقت او را به هدر می دهد، خسته اش می کند و در کارش خلل ایجاد می کند. آیا ممکن است برای آن ساخته نشده که زنان را دوست بدارد، یعنی در حقیقت او همجنس باز است؟ اگر همجنس باز بود که مشکلش را از آغاز تا پایان شرح می داد. با این حال، از زمانی که شانزده سالش شده همواره مجذوب زیبایی زنان و حال و هوای رمزآمیز دست نیافتنی آنان بوده است. از دوران دانشجویی در تب مداوم بیماری عشق بوده، گاهی برای این دختر، گاهی برای آن یکی و بعضی مواقع برای دوتا در آن واحد. خواندن اشعار شعرا تنها تبش را بالا می برده است. شاعران می گفتند از راه خلسه ی کور ******، انسان به درون روشنایی ورای مقایسه رانده می شود، در قلب سکوت؛ انسان با نیروهای عنصری جهان یکی می شود. هرچند روشنایی ورای مقایسه از آن زمان تا کنون اورا دورکرده است، یک لحظه هم شک نکرده که شاعران درست می گویند.
یک شب به خود اجازه می دهد که در خیابان با مردی آشنا شود. مرد از او مسن تراست – در واقع از نسلی دیگر. با تاکسی به سلون اسکوییر می روند، جایی که مرد زندگی می کند- به نظر می رسد تنهاست – در آپارتمانی پر از مخده های منگوله دار و چراغهای رومیزی کم نوز.
به ندرت حرف می زنند. به مرد اجازه می دهد که از روی لباسش به او دست بکشد: او در عوض هیچ حرکتی نشان نمی دهد. اگر مرد بخواهد به انزال برسد، او با احتیاط ترتیبش را می دهد. بعد به او اجازه می دهد که خارج شود و به خانه برود.
آیا این همجنس بازی است؟ همه اش همین است؟ حتی اگر بیشتر از آن هم باشد به نظر می رسد در مقایسه ی ****** با زنان فعالیتی ضعیف است: سریع، بی فکر، فارغ از ترس اما نیز تهی از لذت. به نظر می رسد چیزی در معرض خطر نیست: نه چیزی از دست داده می شود و نه چیزی نصیب کس می شود. مسابقه ای برای مردمی که از اتحاد بزرگ می ترسند: مسابقه ای برای بازندگان.


behnam5555 12-25-2010 10:05 PM



جوانی

اثر:

جان کوئتزی

ترجمه ی: م.سجودی

ده
به انگلیس که آمد، نقشه ای در حافظه ی نهانش بود، تنها نقشه ای که تا آن زمان داشت و آن پیداکردن شغل و پس انداز پول بود. پول کافی که به دست می آورد شغلش را رها می کند و خودرا تمامی وقف نوشتن می کند. پس اندازش که ته کشید دوباره شغل تازه ی پیدا می کند و همین طور تا الا آخر.
خیلی زود کشف می کند که این نقشه تا چه اندازه ابلهانه است. درآمدش در آی بی ام، قبل از نتیجه گیری ها، شصت پاوند در ماه است، که می تواند حداکثر ده پاوندش را پس انداز کند. یک سال کار، دوماه آزادی برایش به ارمغان می آورد، که بیشتر این وقت آزادش را گشتن به دنبال کار جدید خواهد بلعید. پول بورسیه اش از آفریقای جنوبی به سختی شهریه های دانشگاهی اش را تأمین می کند.
افزون بر این ها، می آموزد که در تغییر شغل ها به خواست خود آزاد نیست. مقررات جدید حاکم بر بیگانگان در انگلستان مشخص می کند که هر تغییر شغلی باید به تصویب ادراه ی اتباع بیگانگان برسد. بی بند وبار بودن ممنوع است: اگر از آی بی ام استعفا بدهد باید بی درنگ کار دیگری پیدا کند وگرنه از کشور بیرونش می کنند.
تاکنون به اندازه ی کافی در آی بی ام بوده که با کارهای روزمره خوکرده باشد. با این حال هنوز مسلط شدن بر کار روزانه را سخت می یابد. هرچند به او و همکاران برنامه نویسش پیوسته در گردهم آیی ها، و دیدارهای ضروری گوشزد می کنند که یادشان باشد در رأس کار حساسی هستند. از این رو، احساس می کند شبیه منشی بدبخت رمان های دیکنس است که به روی چهارپایه ای نشسته و اسناد کهنه را نسخه برداری می کند.
تنها توقف های خستگی آور روز در ساعت یازده و سه و نیم است، که سر و کله ی خانمی با جرخ دستی اش پیدا می شود که چای توزیع می کند. او یک فنجان چای قوی انگلیسی جلو هریک از آنها می گذارد.(بفرما جانم!). تنها اندکی از ساعت پنج که می گذرد – منشی ها و اپراتورهای پانچ بدون مشکل اضافه کاری سر ساعت آنجارا ترک می کنند – و شب عمیق می شود او آزاد است که از پشت میزش بلند شود، در اطراف چرخی بزند و استراحتی بکند. در طبقه ی پایین، اتاقی است که ماشین شماره ی 7090 با قفسه های بزرگ حافظه قراردارد که کمتر اتفاق می افتد خالی باشد. در این فرصت است که می تواند برنامه ها را به روی کامپیوتر کوچک شماره ی 1401 راه بیاندازد و حتی مخفیانه بازی هم بکند.
در چنین مواقعی شغل خودرا نه تنها قابل تحمل بلکه جالب می یابد. اهمیت نمی دهد که سراسر شب را در دفتر بگذراند، برنامه های اختراعی خودرا اجرا کند تا چرتش بگیرد، بعد دندان هایش را در دست شویی ممسواک بزند و کیسه ی خوابی را زیر میزش پهن کند. بهتر از این است که آخرین قطار را بگیرد و با خستگی آرچوی رُد را به سوی اتاق تنهایش طی کند. اما چنین رفتار بی قاعده ای خوشایند آی بی ام نیست.
با یکی از اپراتورهای پانچ طرح دوستی می ریزد. اسمش رودا است؛ دختری تا اندازه ای لب کلفت، اما با ترکیبی از جذابیت زیتونی ابریشمی. دختر کارش را جدی می گیرد، گهگاه او در آستانه ی در به تماشایش می ایستد که روی صفحه کلیدش خم شده است. دختر آگاه است که او تماشایش می کند اما به نظر می رسد اهمیت نمی دهد.
هیچ گاه نمی شود که با رودا جز کار صحبت دیگری کند. زبان انگلیسی او، با حرف های سه صوتی و ایست های حنجره ای به آسانی قابل درک نیست. دختری بومی است به صورتی که برنامه نویسان همکارش، با پس زمینه های مدرسه ی ابتدایی شبیه او نیستند؛ زندگی خارج از محدوده ی ساعت های کار رودا، برای او کتاب بسته ای است.
وارد کشور که شد، خودرا برای سردمزاجی های بریتانیای مشهور آماده کرده بود. اما حالا متوجه می شود که دخترها در آی بی ام، اصلاً به آن سردمزاجی هم نیستند که فکرش را می کرد. حساسیت گرم خاص خودرا دارند، حساسیت حیوان هایی را که با هم در یک لانه ی پرحرارت گردهم آورده اند، آشنا با عادت های بدنی یکدیگر. هرچند این دختران نمی توانند از نظر فریبندگی با دختران سوئدی و ایتالیایی رقابت کنند، با این حال جذب معقولی و شوخ طبعی دختران انگلیسی شده است. دلش می خواهد رودا را بهتر بشناسد. اما چه گونه؟ او به قبیله ی بیگانه ای تعلق دارد. قید و بندهایی را که باید کارکند تا به گذشته اش راه یابد از میثاق های معاشقه ی قبیله ای هیچ نمی گوید، در نتیجه دلسرد و نا امیدش می کند.
کارآیی عمل نیومن استریت با استفاده از ماشین 7090 سنجیده می شود. این ماشین قلب اداره و دلیل هستی اوست. هنگامی که 7090 کار نمی کند زمانش را زمان بلا استفاده می نامند. زمان بلااستفاده ناکارا است و ناکارایی گناه است. هدف نهایی اداره کارکردن ماشین 7090 درسراسر روز و شب است، با ارزش ترین مشتری ها آنانی هستند که ماشین 7090 را ساعت ها تا پایان کار اداری اشغال می کنند. چنین مشتریانی تیول برنامه نویسان ارشد هستند که او هیچ سروکاری با آن ها ندارد.
با این حال، روزی یکی از همین مشتری های جدی با مشکلات کارت های داده ها روبرو می شود و به او مأموریت می دهند که کمکش کند. مشتری آقای پومفرت است، مرد کوچک اندامی در لباس چین و چروک خورده و عینک دار. او هر پنجشنبه از جایی در شمال انگلستان به لندن می آید، جعبه های بسیاری از کارت های پانچ شده را با خود می آورد؛ به طور منظم شش ساعت با ماشین 7090 کار می کند، که از نصف شب شروع می شود. از شایعه های اداره چنین برمی آید که کارت ها حاوی داده های تونل بادی برای بمب انداز جدید بریتانیایی است به اسم تی سی آر-2 که برای نیروی هوایی سلطنتی می سازند.
مشکل آقای پومفرت، و مشکل همکاران آقای پومفرت به شمال برمی گردد، این است که نتیجه های اجراهای دو هفته ی اخیر غیرعادی است. این نتیجه ها نامفهوم است. یا داده های آزمایشی غلط است یا در طراحی هواپیما اشکالی وجود دارد. مأموریت او بازخوانی کارت های آقای پومفرت به روی ماشینی کمکی است، ماشین 1401 که کارت هارا یک به یک بررسی کند تا ببیند مبادا هیچ یک از آنها عوضی پانچ نشده باشد.
تا پاسی از نیمه شب کار می کند. کارت های آقای پومفرت را دسته دسته از راه کارت خوان می گذراند. در پایان می تواند گزارش دهد که در امرپانچ کردن هیچ اشتباهی صورت نگرفته است. نتیجه ها در حقیقت غیرعادی است؛ مشکل واقعی است.
مشکل واقعی است. او نیز تصادفاً به برنامه ی تی سی آر-2 پیوسته، بخشی از فعالیت های دفاعی بریتانیا شده و نقشه های بریتانیا را برای بمباران مسکو پیش برده است. آیا برای همین کار به انگلستان آمده: تا با اهریمن شریک شود، اهریمنی که در شریک شدنش هیچ پاداشی نیست، نه حتی حداکثر توهمی؟ در سراسر شب بیدار ماندن برای اینکه آقای پومفرت، مهندس هوانوردی با حال و هوای آرام و تقریبا نومید کندنده اش و چمدان پر از کارت هایش بتواند نخستین قطار شمال را سوارشود تا بتواند سر موقع به آزمایشگاهش برسد برای گردهم آیی صبح جمعه؟
در نامه ای به مادرش می نویسد که دارد به روی داده های تونل بادی برای تی اس تی آر-2 کار می کند، اما مادرش کمترین اطلاعی از تی سی آر-2 ندارد و نمی داند که چه چیزی است.
آزمایش های تونل بادی به پایان می رسد. بازدیدهای آقای پومفرت از لندن متوقف می شود. روزنامه ها را برای خبرهای بیشتری از تی سی آر-2 وارسی می کند اما هیچ نشانی نمی بیند. به نظر می رسد که تی سی آر-2 به جهنم رفته است.
حالا که دیگر خیلی دیرشده، مبهوت می ماند که چه اتفاقی می افتاد اگر هنگامی که کارت های تی سی آر-2 در دستانش بود، محرمانه داده های روی آن هارا عمداً تغییر می داد. آیا تمامی برنامه بمب انداز درهم می ریخت یا مهندسان در شمال دخالت اورا کشف می کردند؟ از یک طرف، خوشش می آمد که با این کار روسیه را از بمباران نجات می داد. از طرف دیگر، آیا از نظر اخلاقی حق دارد از مهمان نوازی بریتانیایی لذت ببرد در حالی که نیروی هوایی شان را خراب می کند؟ و به هرصورت، روس ها از کجا بدانند که یک هوادار گمنام در اداره ی آی بی ام لندن برای چندروزی فضای نفس کشیدن در جنگ سرد به آن ها جایزه داده است؟
سر در نمی آورد که بریتانیایی ها و روس ها چرا علیه هم شاخ و شانه می کشند؟ بریتانیا و روسیه در تمامی جنگ ها که می شناسد از سال 1854 تا کنون کنار هم بوده اند. روس ها هیچ گاه تهدید نکرده اند که بخواهند بریتانیارا اشغال کنند. پس چرا بریتانیا در کنار آمریکایی هاست که دراروپا همچنان که در سراسر دنیا، قلدربازی در می آورد؟ البته این به معنای آن نیست که بریتانیایی ها واقعا آمریکایی هارا دوست داشته باشند. کارتون سازان روزنامه ها همواره گردشگران آمریکایی را دست می اندازند، با سیگارهاشان و پیراهن های گل گلی هاوایی شان، شکمهای گنده شان و مشت های پر از دلارشان که برق می زند. به نظر او بریتانیایی ها باید از فرانسوی ها سرمشق بگیرند و از ناتو بیرون بیایند، آمریکایی ها و همپالگی تازه شان مثل آلمان غربی را تنها بگذارند تا کینه شان را علیه روسیه تعقیب کنند.
روزنامه ها پر است از اخبار سی ان دی، مبارزه برای خلع سلاح هسته ای. عکس هایی چاپ می کنند از مردان دراز و باریک و دخترانی با موی موش وار که پلاکارت هایی را تکان می دهند و شعارهایی را فریاد می زنند که اورا برای دوست داشتن سی ان دی مستعد نمی کند. از طرف دیگر، خروشچف شاهکاری تاکتیکی رو می کند: پایگاه های موشکی روسی در کوبا می سازد تا موشکهایی که روسیه را حلقه کرده اند خنثی سازد. اکنون کندی تهدید می کند که روسیه را بمباران خواهد کرد مگر اینکه موشکهای روسی از کوبا برچیده شود. همین موضوع است که سی ان دی علیه آن به تهاجم برخاسته است: حمله اتمی که پایگاه های آمریکایی در بریتانیا درآن شرکت خواهند داشت. او چنین ایستادگی را تأیید می کند.
هواپیماهای جاسوسی آمریکایی از بارکش های روسی که در اقیانوس اطلس به سوی کوبا در حرکت هستند عکس برداری می کنند. آمریکایی ها می گویند بارکش ها موشک های بیشتری حمل می کنند. در عکس ها موشک ها – شکل های مبهم در زیر پارچه های کرباسی قیراندود- در دایره ی سفیدی حلقه زده اند. به نظر او، شکل ها می تواند تنها قایق های نجات باشد. تعجب می کند که روزنامه ها از گزارش آمریکایی ها پرسشی به میان نمی آورند.
بیدار شوید! سی ان دی فریاد سر می دهد: ما در آستانه ی نابودی هسته ای هستیم. بهتش می زند، آیا درست است؟ آیا همه نابود خواهند شد و خود او هم؟
به تظاهرات بزرگ سی ان دی در میدان ترافالگار می رود، مواظب است که در حاشیه ها باشد به این علامت که او تنها یک تماشاگراست. این نخستین گردهم آیی بزرگی است که تاکنون در آن شرکت می کند: مشت تکان دادن و شعار فریاد زدن، برانگیختن احساس به طور کلی بیزارش می کند.. به نظر او تنها عشق و هنرارزش آن را دارند که انسان خودرا بدون چشم داشت فداکند.
اوج تظاهرات راه پیمایی سران سی ان دی است که از یک هفته قبل، بیرون از آلدرمستون، در جلو پایگاه سلاح های اتمی بریتانیا شروع شده است. روزها است که گاردین تصاویری از راه پیمایان خیس چاپ می کند. اکنون فضا و حالت در میدان ترافالگار تاریک است. همان طور که به سخنرانی ها گوش می کند برایش روشن می شود که این مردم یا بعضی از آنها واقعا به آنچه می گویند باوردارند. باوردارند که لندن در آستانه ی بمب باران شدن است و باوردارند که همگی خواهند مرد.
آیا درست می گویند؟ اگر درست می گویند، به نظر می رسد که واقعا نامردی است، نامردی برای روس ها، نامردی برای مردم لندن، اما بیشتراز همه نامردی برای اوست که باید در پی آمد جنگ طلبانه ی آمریکایی ها خاکستر شود.
به نیکلای روستوف در صحنه ی جنگ استرلیتس می اندیشد که شبیه خرگوش هیپنوتیز شده ای نارنجک اندازهای فرانسوی را تماشا می کند که با سرنیزه های ترسناکشان اورا هدف گرفته اند . چه طور می خواهند منو بکشند، به خودش اعتراض می کند – منو، منو که این قدرمردم دوستم دارند؟
از ماهی تابه به داخل آتش! چه مضحکه ای! از دست آفریقایی ها که می خواستند اورا در ارتش خود بچپانند و سیاهانی که می خواستند اورا به داخل دریا برانند نجات پیداکردن و اکنون خودرا در جزیره ای یافتن که در یک چشم به هم زدن تبدیل به خاکستر می شود! این دیگر چه دنیایی است که در آن زندگی می کند؟ به کجا می توان رفت که از شر سیاست رها شوی؟ به نظر می رسد تنها سوئد است که از این هراس فارغ است. آیا به صلاح است که همه چیز را رها کند و قایق بعدی را به سوی استکهلم سوار شود؟ آیا باید حتما در سوئد زبان سوئدی صحبت کرد؟ آیا سوئدی ها به برنامه نویس های کامپیوتر نیاز دارند؟ آیا اصلا سوئدی ها کامپیوتر دارند؟
تظاهرات پایان می گیرد. به اتاقش برمی گردد. باید جام زرین را بخواند یا روی شعرهایش کارکند، اما فایده اش چیست، اصلا فایده ی این کارها چیست؟
چندروز که می گذرد ناگهان بحران به سر می رسد. دربرابر تهدیدهای کندی، خروشچف تسلیم می شود. به بارکش ها دستور داده می شود که برگردند. موشک هایی که قبلا در کوبا کارگذاشته شده اند خنثی می شوند. روس ها لحنشان را طوری عوض می کنند که عملشان را توجیه کنند، اما روشن است که تحقیر شده اند. از این پیش درآمد در تاریخ تنها کوبایی ها با اعتبار سربرمی آورند. کوبایی ها بی باکانه تعهد می کنند که بدون موشک ها هم از انقلابشان تا آخرین قطره ی خون دفاع می کنند. او کوبایی هارا تأیید می کند و فیدل کاسترو را. دست کم فیدل آدمی ترسو نیست.
در گالری تیت با دختری که فکر می کند گردشگراست گفت و گورا آغاز می کند. دختری رنگ پریده، عینکی و متکی به خود، از نوع دخترانی که به آنان علاقه مند نیست ولی شاید به او علاقه مند شود. به او می گوید که اسمش آسترید است. اهل اتریش و کلاگنفورت و نه وین.
روشن می شود که آسترید گردشکر نیست و خدمتکار است. روز بعد اورا به دیدن یک فیلم می برد. در همان وهله ی نخست متوجه می شود که سلیقه هاشان کاملا متفاوت است. با این وجود، هنگامی که دختر دعوتش می کند که به خانه ای که در آن کار می کند برگردند، نه نمی گوید. نگاه گذرایی به اتاق او می اندازد: اتاقی زیرشیروانی با پرده های آبی رنگ کتانی و روانداز مشابه و یک خرس کوچولوی عروسکی که به بالش تکیه داده است.
در طبقه ی پایین با او و کارفرمایش، بانویی انگلیسی که با چشمان بی روحش براندازش می کند و و اورا دلخواه نمی یابد چای می نوشند. چشمان صاحبخانه می گوید که اینجا خانه ای اروپایی است: ما احتیاج نداریم که مستعمره ای ناخوشایند و یک بوئر در آن پابگذارد.
موقعش نیست که در انگلستان یک آفریقای جنوبی باشد. آفریقای جنوبی با نمایش بزرگی از خودمختاری خودرا یک جمهوری خوانده و بلافاصله از کشورهای مشترک المنافع خارج شده است. پیغامی که حاوی آن اخراج بوده، غیرقابل اشتباه است. بریتانیایی ها از بوئرها خسته شده بودند و آفریقای جنوبی به رهبری بوئر، مستعمره ای بوده که همیشه بیشتر از آن که برای انگلستان نفع داشته باشد ضرر داشته است. آنها راضی خواهند بود اگر آفریقای جنوبی بی سرو صدا از صحنه ی جهان محو شود. قطعاً دلشان نمی خواهد که سفیدهای سرگردان آفریقای جنوبی شبیه یتیمان در جست و جوی پدرمادرهاشان درهای خانه هاشان را به صدا درآورند. تردید ندارد که آسترید غیرمستقیم از راه این بانوی انگلیسی شیک و پیک آگاه شده که او فرد دلخواهش نیست.
از راه تنهایی، از راه ترحم نیز، به خاطر این بیگانه ی غمگین و ناخوشایند با انگلیسی ضعیف دختر، دوباره به بیرون دعوتش می کند. بعد از آن ، بدون دلیل قانع کننده ای ترغیبش می کند که به اتاقش برگردند. دختر هنوز هجده سالش نشده است، حالت کودکی هنوز در صورتش آشکاراست، و او هنوز با کسی به این جوانی نبوده است که درواقع یک بچه است. وقتی لباسش را در می آورد، احساس می کند که پوستش تر و چسبناک است. می داند که دچار اشتباه شده است. هیچ احساسی نسبت به آسترید ندارد، هرچند زن ها و نیازهایشان معمولا برای او از اسرار است، مطمئن است که آسترید نیز هیچ احساسی ندارد. اما آنها خیلی جلو رفته اند، هردوشان و دیگر نمی توانند بازگردند، پس به جلورفتن ادامه می دهند.
در هفته هایی که می آید چندین شب را باهم می گذرانند. اما زمان همواره مسئله است. آسترید تنها پس از اینکه بچه های کارفرمایش به رختخواب می روند می تواند بیرون بیاید؛ در نتیجه ساعت عجولانه ای را می توانند باهم باشند پیش از آنکه با آخرین قطار به کنزینگتون برگردد. زمانی آن قدر شجاعتش را داشت که سراسر شب را بماند. وانمود می کند که دوست دارد اورا با خود داشته باشد، اما حقیقتش چنین نیست. بهتراست که با خود بخوابد. با کسی دیگر که روی تختش می خوابد در سراسر شب ناراحت است و صبح خسته از خواب بیدار می شود.

behnam5555 12-25-2010 10:11 PM


جوانی

اثر:

جان کوئتزی

ترجمه ی: م.سجودی
یازده

سالها پیش، که هنوز در خانواده بچه ای بیش نبود می کوشید تا به بهترین وجه نرمال باشد، پدرومادرش معمولاً به رقص های شب یک شنبه می رفتند. هنگامی که آن دو خودرا برای رفتن آماده می کردند او تنها تماشایشان می کرد؛ اگر تا آخر شب بیدار می ماند، می توانست مادرش را سئوال پیچ کند. اما به راستی در سالن رقص هتل مسونیک در شهر وُرچستر که هرگز پیش نیامده بود ببیند، چه می گذشت: پدر و مادرش چه نوع رقص هایی می کردند، چه هنگامی که وانمود می کردند در چشمهای یکدیگر خیره شده اند، چه هنگامی که تنها با یکدیگر می رقصیدند یا شبیه فیلم های آمریکایی، غریبه ای اجازه می یافت که دست به روی شانه ی زن بگذارد و اورا از شریکش دور ببرد، طوری که همرقصش مجبور شود برای خود به دنبال یکی دیگر بگردد یا اینکه با ترشرویی در گوشه ای سیگار دود کند.
چرا افرادی که ازدواج کرده اند باید به خود زحمت بدهند لباس بپوشند و برای رقصیدن به هتلی بروند، در حالی که می توانند خودشان همین کاررا با شنیدن موسیقی از رادیو به خوبی در اتاق نشیمن انجام دهند؟ هرچه فکر می کرد سر در نمی آورد چرا. اما ظاهراً شبهای یک شنبه در هتل ماسونیک برای مادرش اهمیت داشت، به همان اهمیتی که در اسب سواری آزادی داشت یا اگر اسبی آماده نبود، دوچرخه سواری. اسب سواری و درچرخه سواری از آن چیزهای لازم زندگی بود که پیش از ازدواج لازمه ی زندگی اش بود، بخشی جدانشدنی از داستان زندگی اش بود که اگر امکانش نبود خانه برایش زندان می شد.(من توی این خونه زندانی نمی شوم!)
سرسختی او راه به جایی نبرد. کسی که از دفتر پدرش آنهارا به رقص های شب یک شنبه می برد یا خانه را جا به جا کرد یا از رفتن به رقص دست کشید. لباس آبی روشن با سنجاق نقره ای به روی آن، دستکش سفید، کلاه کوچک خنده دارکه به گوشه ی سر می نشست، همه ای اینها در چمدان ها و کشوها از نظر ناپدید شد و غائله خاتمه یافت.
خوشحال بود که رقص به آخر کارش رسیده، هرچند حرفی در این باره نمی زد. خوشش نمی آمد که مادرش بیرون برود، از حال و هوای آشفته ای که روز بعد گریبانگیرش می شد خوشش نمی آمد. در رقصیدن هیچ حسی را نمی دید. از فیلم هایی که قول رقص در آنها داده می شد اجتناب می کرد، از رفتن طفره می رفت، از آن نگاه های احساساتی که مردم به چهره های یکدیگر می انداختند خوشش نمی آمد.
مادرش اصرار می کرد: " رقص ورزش خوبی است. ریتم و تعادل را به تو می آموزد:" ترغیب نمی شد. اگر کسی به ورزش احتیاج دارد که می تواند ورزشهای سبک بکند یا دمبل و هالتر بزند یا در اطراف بلوک ها بدود.
از سالهایی که ورسستر را پشت سر گذاشته، نظرش نسبت به رقص هیچ تغییر نکرده است. در دوران دانشجویی که متوجه شد از رفتن به پارتی ها و ندانستن رقص بیش از اندازه دستپاچه می شود، در مدرسه ی رقصی به صورت فشرده اسم نویسی کرد. برای یادگرفتن گام تند، والس، تویست و چاچا، افزون بر پول تو جیبی اش پرداخت کرد. اما کاری از پیش نبرد: چند ماهی نگذشت که همه ی آنهارا فراموش کرده بود. فراموش کردنی که به خواست خودش بود. کاملاً خوب می داند که چرا چنین اتفاقی رخ داد. در طول درس، هرگز حتی برای یک لحظه هم واقعا دل به رقص نمی داد. هرچند پاهایش الگوها را دنبال می کردند، اما در باطن با مقاومت روبه رو می شد. و حالا هم هنوز همین طور است: در عمیق ترین سطح هنوز دلیلی نمی بیند که مردم چه احتیاجی به رقصیدن دارند.
رقصیدن هنگامی معنا پیدا می کند که به عنوان چیزی دیگر تفسیر شود، چیزی که مردم ترجیح می دهند نپذیرند. این چیز دیگر چیز واقعی است، رقص صرفاً یک پوشش است. دعوت یک دختر به رقص یعنی دعوت او به رختخواب، پذیرفتن دعوت یعنی موافقت کردن به همخوابگی؛ و رقصیدن، تقلید و حاکی بودن از همخوابگی است. پس بر این مبنا برایش آشکار می شود که چرا مردم خودرا برای رقصیدن به زحمت می اندازند.
موسیقی رقصی از مدافتاده با ریتم های روستایی و موسیقی هتل ماسونیک همیشه ناراحتش می کرد. همین طور از رقصهای خام آمریکایی که هم سن و سالهایش با آن می رقصند، تنها بدسلیقه گی سخت گیرانه ای احساس می کند.
برمی گردیم به آفریقای جنوبی که آوازهای رادیو تمامی از آمریکا می آمد. در روزنامه ها از عتیقه های ستارگان فیلم آمریکایی به نحو آزاردهنده ای تقلید می شد. دیوانگان آمریکایی دوست دارند هولاهوپ را کورکورانه تقلید کنند. چرا؟ چرا در همه چیز به آمریکا نگاه می کنند؟ آفریقای جنوبی ها که اول به دست آلمانی ها و اکنون به دست بریتانیایی ها دارایی هایشان سلب شده ، آیا تصمیم گرفته اند که مقلد آمریکایی ها بشوند؟ هرچند اکثرشان در زندگانی هاشان هرگز با دقت به روی زندگانی واقعی آمریکایی جشم ندوخته اند.
انتظار داشت که در بریتانیا از شر آمریکا– از موسیقی آمریکایی، از مدهای زودگذر آمریکایی - خلاص شود. اما خلاف انتظار، بریتاینا نیز زیاد بدش نمی آید که از آمریکا تقلید کند. روزنامه های مشهور عکس هایی از دختران چاپ می کنند که در کنسرت ها جیغ های آنچنانی می کشند. مردانی که مویشان به روی شانه هاشان ریخته، به تقلید از تلفظ های آمریکایی فریاد می کشند و ناله می کنند و گیتارهاشان را می شکنند و تکه تکه می کنند. همه ی این کارها ورای تصور اوست.
نجات دهنده ی وجهه ی بریتانیا برنامه ی سوم رادیو است. اگر یک چیز باشد که پس از روز کاری در آی بی ام مشتاقانه درهوای آن است، آمدن به خانه و بازکردن رادیو در آرامش اتاقش و گوش دادن به موسیقی از آن نوعی که هرگز قبلا نشنیده یا گفت و گوی آرام هوشمندانه است. هرشب پشت سر هم بدون وقفه و بدون هزینه، دروازه های تماس به روی او باز می شود.
برنامه ی سوم تنها به روی موج بلند پخش می شود. اگر روی موج کوتاه پخش می شد ممکن بود بتواند در کیپ تاون هم بگیرد. در آن حالت دیگر چه احتیاجی داشت که به لندن بیاید؟
در یکی از سری برنامه ها ی شعری صحبت از شاعری روسی بود به نام جوزف برودسکی. جوزف برودسکی به اتهام انگل اجتماع به پنج سال کار اجباری در اردویی در خلیج آرخانگل در شمال یخ زده محکوم می شود. حکم هنوز در حال اجراست. هم اکنون که او در اتاق گرمش در لندن نشسته، قهوه اش را می نوشد، دسر کشمش و گردویش را مزمزه می کند،آدمی به سن او، شاعری شبیه خودش، در سراسر روز اره به روی الوارها می کشد، از انگشتان یخ زده اش مراقبت می کند، پوتین هایش را با کهنه پاره ها وصله پینه می زند و با کله ماهی و سوپ کلم زندگی می گذراند.
برودسکی در یکی از شعرهایش می گوید: "به تاریکی درون سوزن." نمی تواند این مصرع را از ذهنش بیرون کند. اگر تمرکز می کرد، اگر شب ها پشت سر هم، واقعاً تمرکز می کرد ، اگر با توجه صرف مجبور می شد، الهام خدادادی بر او نازل می شد و ممکن بود بتواند چیزی بگوید همسنگ با این مصرع . از آنجا که این الهام را در خود دارد، می داند که تخیلش همرنگ تخیل برودسکی است. اما پس از آن چه گونه واژه ها را بدست آورد؟
بر اساس شعرهایی که از رادیو شنیده و نه چیز دیگر، برودسکی را می شناسد، اورا به طور کامل می شناسد. همین شناخت خود توانایی شعر است. شعر حقیقت است. اما برودسکی نمی تواند چیزی از او در لندن بداند. چه گونه می تواند به آن مرد یخ زده بگوید که با اوست، در کنار اوست، روز از پس روز؟
جوزف برودسکی، اینگه بورگ باخمان، زبیگنیو هربرت: اینان از دکلهای تنهای متلاطم به روی دریاهای سیاه اروپا شعرهاشان را و واژه هاشان را به هوا می پراکنند و همگام با امواج هوا واژه ها با شتاب به داخل اتاقش می آیند، واژه های شاعران هم عصرش، باز به او می گویند که شعر چه می تواند باشد و بنابراین او چه می تواند باشد، از لذت سرشارش می کند که ساکن همان خاک است که آنها. اگر می توانست پیغامی به این صورت برایشان می فرستاد: "صدایتان در لندن شنیده شد – لطفاً به پخش ادامه بدهید."
در آفریقای جنوبی یک یا دو قطعه از شوئنبرگ و آلبانبرگ – کنسرتو ویولون فرکلرت ناخت – شنیده بود. اکنون برای نخستین بار موسیقی آنتون فون وبرن را می شنود. در برابر وبرن به او اخطار داده شده که مواظب باشد. خوانده است که وبرن خیلی فرادست می رود: آنچه وبرن می نویسد دیگر موسیقی نیست، تنها صداهای تصادفی است. خم شده به روی رادیو گوش می دهد. اول یک نت، بعد نت دیگر، سپس نت دیگر، سرد شبیه حبه های یخ، به ردیف بیرون می آیند شبیه ستارگان در آسمان. یک دقیقه یا دو دقیقه در این مسحوری و سپس تمام می شود.
وبرن را سربازی آمریکایی در سال 1945 به گلوله بست. گفتند که اشتباهی صورت گرفته است، حادثه ای بود در جنگ. مغزی که آن صداها ، آن سکوت ها و آن صدا و سکوت را ترسیم کرد، برای همیشه از بین رفت.
به نمایشگاهی از اکسپرسیونیست های آبستره در گالری تیت می رود. پانزده دقیقه جلو تابلوی از جکسن پولاک می ایستد، فرصتی می یابد که در آن نفوذ کند، می کوشد تا نگاهی داورانه به آن بیندازد چرا که می بیند یک لندنی موقر، این شهرستانی جاهل را برانداز می کند. سر در نمی آورد. نقاشی برای او هیچ معنایی ندارد. چیزی در آن هست که سردر نمی آورد.
در اتاق دیگر، بالا به روی دیوار، تابلوبسیار بزرگی نشسته از یک قطره ی سیاه به روی یک دشت سپید و نه چیزی بیشتر. برچسب آن را می خواند: مرثیه برای جمهوری 24 اسپانیا از روبرت موترول. میخکوب شده است. تهدیدکننده و رمزآمیز، شکل سیاه مبهوتش می کند. صدایی شبیه ضربه ی ناقوس از آن بیرون می آید، لرزان و سست زانو بجایش می گذارد.
چنین نیرویی ازکجای این نقاشی بیرون می آید، چنین شکل حال و هوایی که نه به اسپانیا شبیه است و نه هیچ چیز دیگر، با این حال چاهی از احساس تیره را در درون او به جنبش درمی آورد؟ زیبا نیست، با این وجود آمرانه شبیه زیبایی سخن می گوید. چرا موترول دارای چنین قدرتی است و پولاک یا ون گوگ یا رامبراند فاقد آنند؟ آیا این همان قدرتی است که با دیدن یک زن قلبش را به جهش وا می دارد و با دیدن زنی دیگر هیچ حسی در او برانگیخته نمی شود؟ آیا مرثیه برای جمهوری اسپانیا تا حد ارتباط درجان او جای می گیرد؟ درباره ی زنی که سرنوشت اوست چی؟ آیا سایه اش از قبل در تیرگی نهانش جاگرفته است؟ چه مدت به درازا می کشد که زن خودرا آشکار کند؟ چه زمانی این کار را می کند؟ آیا آمادگی اش را دارد؟
نمی تواند بگوید که پاسخ چیست؟ اما اگر بتواند اورا، یعنی همان کسی را که نخستین سرنوشت اوست به صورت برابر دیدارکند، ، آنگاه آیا عشق بازی آنان که از آن مطمئن است، بی مثال خواهد بود؟ خلسه ای که تا مرز مرگ کشیده می شود و بعد هنگامی که به زندگی برمی گردد، موجودی جدید خواهد بود که تغییر شکل یافته است. برق انهدام شبیه لمس قطب های متضاد، شبیه دوقلوهای همسان، خواهد بود و آنگاه تولد تازه ی آهسته. باید برای آن آماده باشد. آمادگی همه چیز است.
در سینمای اِوریمن فصلی از فیلم های ساتیا جیت رای است. تریلوژی آپو را در سه شب متوالی و در حالتی از جذبه ی کامل تماشا می کند. در وجود مادر تلخ و به دام افتاده ی آپو، پدر سست و درگیرش، پدر و مادر خودرا می شناسد با درد سخت شکست. اما ورای همه ی اینها، موسیقی فیلم است که مجذوبش می کند، کش و واکش های پیچیده ی گیج کننده بین طبل ها و سازهای زهی، آوازهای یک نفره ی طولانی با فلوت که مقیاس یا وجهش – چیز زیادی از تئوری موسیقی نمی داند که مطمئن باشد کدام – به قلبش رسوخ پیدا می کند، به حالتی می کشاندش از سودازدگی نفسانی که تا مدت ها پس از پایان یافتن فیلم هنوز ادامه می یابد.
تا آن زمان هرچه را که نیاز داشته در موسیقی غرب و از همه مهمتر، باخ پیداکرده است. اکنون با چیزی آشنا می شود که باخ نیست، هرچند واقعیت هایی از آن است: تسلیم لذت آور تعقل می شود و ذهن مجذوب به رقص انگشتان.
در فروشگاه های صفحه فروشی سرمی کشد، و در یکی از آن ها صفحه ای 78 دور از استاد ولایت خان پیدا می کند ، با برادرش، - برادر جوان تر، از عکس متوجه می شود – به روی وینا، و نوازنده ی طبل بی نام. از خودش گرام ندارد، اما می تواند به ده دقیقه ی اول صفحه در همان فروشگاه گوش کند. همه چیز در همان است: کشف شناور نت های پشت سرهم، لرزش هیجان، سیلان جذبه. به اقبال خوش خود باور ندارد. کشف قاره ای جدید و همه اش فقط ده شلینگ. صفحه را به خانه می برد، بین آستینهای مقوایی نازک می گذارد تا روزی که بتواند دوباره به آن گوش کند.
در اتاق پایینی زوجی هندی زندگی می کنند. بچه ای دارند که گاهگاهی تا حد غش کردن گریه می کند. هنگام عبور از پله ها و برخورد با مردهندی، برای یکدیگر سر تکان می دهند. سروکله ی زن کمتر پیدا می شود.
یک شب تقه ای به در زده می شود. مردِ هندی است. آیا دوست دارد فردا شب را با آنها شام بخورد؟
می پذیرد، اما با شبهه. عادت به ادویه های تند ندارد. آیا می تواند بدون چلپ و چلوپ غذا بخورد و گندش را درنیاورد؟
وارد خانه شان که می شود بی درنگ احساس خودمانی می کند. اهل جنوب هند هستند و گیاه خوار. میزبانش اشاره می کند که ادویه های تند بخش اصلی آشپزخانه ی هندی ها نیست: ادویه های تند تنها برای سرپوش گذاشتن به مزه ی گوشت فاسد است. غذای جنوب هند در دهان کاملاً آرام است. و درحقیقت ، همین هم ثابت می شود. آنچه جلوش می گذارند – سوپ نارگیل با عطرهل و میخک، یک املت – کاملاً شیرین است.
میزبانش مهندس است. با زنش چندین سال است که در انگلستان زندگی می کنند. می گویند که در اینجا راحت و خوشحال هستند. وسایل زندگی شان بهترین هایی است که تا بحال داشته اند. اتاق فضادار و خانه آرام و شسته رفته است. البته که از آب وهوای انگلیس خوششان نمی آید. اما – شانه هایش را تکان می دهد – خوب و بد را باید پذیرفت.
همسرش به ندرت در گفت و گوها سهیم می شود. بدون اینکه غذا بخورد از آنها پذیرایی می کند، بعد در گوشه ی اتاق کنار نوزادش که در تخت خود خوابیده استراحت می کند. شوهرش می گوید زبان انگلیسی اش زیاد تعریف ندارد.
همسایه ی مهندسش علوم و فن آوری غربی را ستایش می کند، گله مند است که هند عقب افتاده است. هرچند رجزخوانی ها برای ماشین ها معمولاً دلش را می آزارد، اما چیزی نمی گوید که مخالف با عقیده های مرد باشد. آنها نخستین افرادی هستند در انگلیس که اورا به خانه شان دعوت کرده اند. از همه مهمتر: آنها هم افراد رنگین پوست هستند، خبر دارند که او اهل آفریقای جنوبی است، با این حال دستی به سویش دراز کرده اند. او هم سپاس گزار است.
پرسش این است که در برابر این سپاس گزاری چه باید بکند؟ امکان پذیر نیست که باید شوهر و زن و بدون ترید کودک گریان را به اتاقش در طبقه ی بالا دعوت کند تا پاکتی سوپ و به دنبال آن اگر نه غذای آفریقای جنوبی، بلکه ماکارونی با سوس پنیر بخورند. اما به چه صورت دیگر باید پاسخ این رفتار دوستانه را بدهد؟
یک هفته می گذرد و کاری نمی کند، بعد هفته ی دوم. بیش از بیش دستپاچه می شود. صبح ها از پشت در اتاقش گوش می دهد، منتظر می ماند تا مهندس خانه را برای کار ترک کند و بعد از او قدم به پله ها بگذارد.
باید کاری کرد، کار ساده ای برای عمل متقابل، اما نمی تواند راهش را پیداکند، و اگر کاری نکند خیلی دیر می شود. چرا این طور شده؟ چرا ساده ترین چیزها را اینهمه برای خود مشکل می سازد؟ اگر جواب این است که طبیعتش چنین است پس برای چنین طبیعتی چه چیز خوب است؟ چرا طبیعت خودرا تغییر نمی دهد؟
اما به راستی طبیعتش چنین است؟ تردید دارد. شبیه طبیعت حس نمی کند، شبیه یک بیمار حس می کند، بیمار اخلاقی: خست، فقر روحی، در اساس هیچ تفاوتی از سردی اش با زنان وجود ندارد. آیا می توان هنر را از بیماری شبیه آن پدید آورد؟ و اگر کسی می تواند، درباره ی هنر چه می گوید؟
روی تخته اعلان بیرونی بنگاهی در همستد یک آگهی توجهش را جلب می کند: " چهار نفر برای آپارتمانی در سوییس کاتیج نیاز است. اتاق شخصی، آشپزخانه مشترک."
مشترک بودن را دوست ندارد. ترجیح می دهد که در همان جای خود زندگی کند. اما تا زمانی که با خود زندگی می کند از لاک تنهایی اش بیرون نمی آید. تلفن می کند و قرار ملاقات می گذارد.
مردی که آپارتمان را به او نشان می دهد چندسالی مسن تر از اوست. ریشو ست و ژاکت آبی رنگ نهروی با دکمه های طلایی جلو پوشیده است. اسمش میکلوس استس و اهل مجارستان است. خود آپارتمان تمیز و جادار است، خیلی هم مدرن. می گوید: "مال من." و بدون مکث به میکلوس می گوید: "ممکنه بیعانه بدم؟"
اما کار به این سادگی ها نیست. میکلوس می گوید: "اسم و شماره ی تلفتنتون رو بگذارید، شمارو توی لیست می گذارم."
سه روز چشم به راه می ماند. روز چهارم تلفن می زند. دختری که جواب تلفن را می دهد می گوید میکلوس خانه نیست. اتاق؟ آها، به اجاره رفت، روزهای پیش به اجاره رفت.
صدای دختر صدای خارجی ضعیف و خشکی است: بی شک دختری زیبا، باهوش و خبره است. از او نمی پرسد که مجاری است یا نه. اما اگر اتاق را گرفته بود اکنون آپارتمان را با او شریک بود. کیست او؟ اسمش چیست؟ آیا او عشق سرنوشتش بود؟ و آیا سرنوشتش اکنون از او فرار کرده است؟ کیست آن فرد خوشبختی که اتاق را بدست آورده و آینده ای را که باید از آن او می بود صاحب شده است؟
به فکرش رسید که وقتی برای آپارتمان تلفن زد، میکلوس آنجارا تقریباً سرسری نشانش داد. می تواند فکر کند که میکتوس به دنبال کسی می گشت که بیشتر به اقتصاد خانه کمک کند تا صرفاً یک چهارم کرایه را بپردازد، کسی که افزون برآن شادی یا سبک یا وجهه ای هم داشته باشد. در یک نگاه به این نتیجه رسید که او فاقد شادی، سبک و وجهه است و ردش کرد.
باید پیشقدم می شد. باید می گفت: "من آنچه به نظر می رسم نیستم. ممکن است به نظر شبیه یک کارمند باشم، اما در واقع یک شاعرم، یا شاعر بعد از این. افزون برآن، سهم کرایه ام را سرموعد خواهم پرداخت، خیلی به موقع تر از آن که اکثر شاعران می پردازند." اما او این حرف ها را نزده بود، التماس نکرده بود، با سرافکندگی، برای خود و شغلش، و حالا هم که دیگر دیرشده بود.
چطور یک مجارستانی در لباس آخرین مد سرپرستی آپارتمان مجللی در سوییس کوتیژ را پیدا می کند؟ شک نیست که هرروز صبح با تنبلی، دیروقت از خواب بیدار می شود، آن هم با دختر زیبایی که صدای خشکی دارد و کنارش خوابیده، در حالی که او سراسر روز را باید برای آی بی ام بردگی کند و زندگی را در اتاق خشکی در آرچوی رد بگذراند. کلیدهایی که درهای لذت لندن را باز می کنند چه گونه به مالکیت میکولوس درآمده است؟ چنین مردمی از کجا پول پیدا می کنند که زندگی را به این راحتی می گذرانند؟
هرگز از افرادی که قوانین را رعایت نمی کنند خوشش نمی آید. اگر قوانین نادیده گرفته شود، زندگی بی معنا می شود: در ضمن کسی ممکن است شبیه ایوان کارامازوف باشد. با این حال به نظر می رسد که لندن پر از افرادی است که قوانین را نادیده می گیرند و از مجازات می گریزند. به نظر می رسد که او به اندازه ی کافی کودن است که با قوانین بازی می کند، او و سایر کارمندان مشکی پوش، عینکی و عجول که در باران ها می بیندشان. پس چه باید بکند؟ از ایوان سرمشق بگیرد؟ از میکولوس؟ به نظرش می رسد که از هرکدام سرمشق بگیرد، می بازد. برای اینکه استعداد دروغ گفتن یا گول زدن یا از قانون فرارکردن را ندارد، به همان اندازه که استعداد لذت بردن از لباسهای تجملی را ندارد. تنها استعدادش برای بدبختی است، بدبختی تیره و صادقانه. اگر این شهر به بدبختی پاداشی نمی دهد، پس در اینجا چه می کند؟

behnam5555 12-25-2010 10:14 PM


جوانی

اثر:

جان کوئتزی

ترجمه ی: م.سجودی
دوازده

هرهفته نامه ای از مادرش می رسد، نامه ای با پاکت هوایی آبی کمرنگ که آدرسش را با حروف بزرگ سیاه تمیز نوشته است. از همین نامه هاست که با غضب، شواهد عشق مادرش را نسبت به خود دریافت می کند. آیا مادرش نمی خواهد بفهمد که وقتی از کیپ تاون بیرون آمد از همه قید و بندهای گذشته گسسته است؟ چگونه می تواند مادرش را وادارد تا بپذیرد که روند تبدیل شدنش به شخصی متفاوت هنگامی شروع شد که پانزده ساله بود و چه مراحل سختی را از سرگذرانده تا خاطره ی خانواده و کشوری که پشت سر گذاشته خاموش شود؟ چه موقع متوجه خواهد شد که او تا چه اندازه از او دور شده و رشد کرده و ممکن است بیگانه ای بیش نباشد؟
مادر در نامه هایش از اخبار فامیل می نویسد، از آخرین وظایفش(از این مدرسه به آن مدرسه به جای معلمانی که در اثر بیماری مدرسه را ترک می کنند). نامه را با امید سلامتی برای او به پایان می برد و توصیه می کند که لباسهای گرم بپوشد، مواظب باشد دچار آنفلوانزا نشود که شنیده در سراسر اروپا شایع شده است. درباره ی مسایل آفریقای جنوبی چیزی نمی نویسد چرا که برای مادرش روشن ساخته که به آنها علاقمند نیست.
او به مادر یادآور می شود که دستکشهایش را در قطار جاگذاشته است. یک اشتباه. فوری بسته ای با پست هوایی می رسد: یک جفت دستکش دستبافت از پشم گوسفند. تمبرهای روی پاکت بیش از دستکش می ارزد.
مادر نامه هایش را در شبهای یکشنبه می نویسد و صبح دوشنبه طوری پست می کند که با همان سرویس اولیه ارسال شود. او می تواند تمامی صحنه را خیلی آسان تصور کند، هنگامی را که مجبور شدند خانه شان را د ر روندبوچ بفروشند و با مادر و پدر و برادرش به آپارتمان دیگری نقل مکان کنند. شام تمام شده است. مادر میز را تمیز می کند، عینکش را می زند، چراغ مطالعه را نزدیکتر می کشد. پدرش که از شبهای یکشنبه وحشت دارد و آرگوس را از اول تا آخر خوانده و چیزی نخوانده نمانده است، می پرسد: "می خوای چکار کنی؟"
مادر لبها را به روی هم فشار می دهد و اورا به سکوت وامی دارد و می گوید: " باید برای جان نامه بنویسم." و شروع می کند: جان عزیز.
این زن خودسر و بی آبرو با این نامه های خود امیدوار است چه به دست آورد؟ آیا نمی تواند بفهمد که دلایل مهربانی اش، مهم نیست تا چه اندازه سرسختانه، هرگز اورا نرم نخواهد کرد و برنخواهد گشت؟ آیا نمی تواند بپذیرد که او بهنجار نیست؟ می تواند عشقش را بر برادرش متمرکز کند و اورا از یادببرد. برادرش آدمی ساده تر و معصوم تراست. برادرش قلب نرمی دارد. بگذار برادرش عشق اورا تحمل کند؛ بگذار به برادرش گفته شود که از هم اکنون او فرزند ارشدش است، بهترین محبوبش است. سپس او، همان تازه فراموش شده، آزاد خواهد بود که زندگی خود را خودش بسازد.
مادر هرهفته نامه می نویسند اما او جوابش را هرهفته نمی نویسد. بیش از اندازه شبیه عمل متقابل خواهد بود. گهگاه جواب نامه هارا می دهد، آن هم خیلی مختصر، خیلی کوتاه.
این بدترین نوعش است. تله ای است که مادر ساخته، تله ای که هنوز او راهی برای نجات از آن نیافته. اگر باید همه ی پیوندهارا قطع کند، اگر باید هیچ نامه ای ننویسد، مادر بدترین نتیجه را می گیرد، بدترین ممکن را؛ و همان فکر اندوهی که در همان زمان در مادرش رسوخ خواهد کرد اورا وامی دارد که تا چشمها و گوشهایش را ببندد. تا زمانی که مادر زنده است او جرئت ندارد که بمیرد. بنا براین تا زمانی که مادر زنده است، زندگی او از آن خودش نخواهد بود. ممکن است با این وضعیت بی پروا نباشد. هرچند او عملاً خودش را دوست ندارد.، باید به خاطر مادرش از خودش مراقبت کند، حتی تا نقطه ی گرم پوشیدن، غذای خوب خوردن و مصرف ویتامین ث. با این وجود دیگر جایی برای خودکشی نمی ماند.
اخبار آفریقای جنوبی را از رادیو بی بی سی ومنچستر گاردین آگاه می شود. گزارشهای گاردین را با وحشت می خواند. کشاورزی، یکی از کارگرهایش را به درخت می بندد و تا سرحد مرگ شلاق می زند. پلیس بدون هدف جمعیت را به گلوله می بندد. یک زندانی را در سلولش مرده یافتند که با ملافه خودرا حلق آَویز کرده، صورتش سیاه و خونی شده است. وحشت به روی وحشت، قساوت به روی قساوت، بدون آسایش.
از دیدگاههای مادرش خبر دارد. به عقیده ی او دنیا نسبت به آفریقای جنوبی بدفهمی دارد. سیاهان آفریقای جنوبی از تمامی سیاهان دیگر در آفریقا بهترند. اعتصاب ها و اعتراض ها را مبلغان کمونیست راه می اندازند. دستمزد کارگران کشاورزی را که به صورت ذرت می پردازند و اینکه مجبورند در مقابل سرمای زمستان به تن بچه هاشان کیسه های گونی بکشند، مادرش تصدیق می کند که کار ناخوشایندی است. اما چنین چیزهایی تنها در ترانسویل رخ می دهد. این آفریقایی های سفیدپوست ترانسوالی هستند که با کینه ی عبوسانه شان وسنگدلی شان به کشور چنین نام بدی می دهند.
نظر او، که در مراوده با مادرش هیچ تردیدی در آن به خرج نمی دهد این است که به جای سخنرانی پس از سخنرانی در سازمان ملل، روس ها باید بدون تأخیر آفریقای جنوبی را تسخیر کنند. باید چتربازهایی در پرتوریا فرود آورند، ورورد را بگیرند و اسیران هوادارش را کنار دیوار ردیف کنند و به گلوله ببندند.
اینکه بعد از گرفتن ورورد و به گلوله بستن هوادارانش روسها چه باید بکنند هنوز به فکرش نرسیده که چیزی بگوید. عدالت باید اجرا شود، این از همه مهم تراست، بقیه اش سیاست است و او به سیاست علاقه ای ندارد. تا آنجا که به یاد می آورد سفیدپوستهای آفریقای جنوبی مردم را لگدمال کرده اند زیرا ادعا می کنند که زمانی خود لگدمال شده اند. خوب، بگذار تا دوباره چرخ بگردد، بگذار زور با زور بیشتر جواب داده شود. خوشحال است که او در متن جریان قرار ندارد.
آفریقای جنوبی شبیه مرغابی بزرگ دریایی به دور گردنش آویزان است. می خواهد کنارش بزند، مهم نیست چگونه، طوری که بتواند شروع کند به نفس کشیدن.
مجبور نیست منچستر گاردین را بخرد. روزنامه های دیگر و آسان تر نیز هست: برای نمونه تایمز یا دیلیتلگراف. اما منچستر گاردین از این بابت مورد اعتماد است که هیچ خبری از آفریقای جنوبی را از دست نمی دهد و روحش را آزار می دهد. دست کم با خواندن منچستر گاردین مطمئن است که از بدترین چیزها خبردار می شود.
هفته هاست که با آسترید ارتباطی نداشته است. اکنون او تلفن می زند. اقامتش در انگلستان به پایان رسیده و عازم وطنش اتریش است. می گوید: "حدس می زنم دیگر نمی بینمت. زنگ زدم که خداحافظی کنم."
آسترید می کوشد خونسرد باشد اما او گریه آلودی صدایش را متوجه می شود. با پوزش خواهی قرار ملاقاتی با او می گذارد. با هم قهوه ای می نوشند، به اتاقش می آید و شب را با هم می گذرانند(آسترید آن شب را"شب آخرمان" می نامد)، یکدیگر را در آغوش می گیرند و آرام می گریند. صبح زود روز بعد(یکشنبه است) می شنود که آسترید از بستر بیرون می خزد و با پنجه ی پا به حمام می رود تا لباس بپوشد. وقتی برمی گردد وانمود می کند که خوابیده است. می داند که تنها باید کوچکترین علامتی بدهد تا آسترید بماند. اگر چیزهایی باشد که باید در مرحله ی نخست ترجیح دهد، شبیه خواندن روزنامه، پیش از آنکه به او توجه کند، آسترید به آرامی گوشه ای می نشیند و منتظر می ماند. به نظر می رسد این چیزی است که دخترها باید بیاموزند در کلاگنفورت چگونه رفتار کنند: هیچ چیز طلب نکنند، آنقدر منتظر بمانند تا مرد آماده شود و بعد به خدمت او درآیند.
دلش می خواست با آسترید مهربان تر باشد، دختری به این جوانی و به این تنهایی در شهری بزرگ. دلش می خواست اشکهایش را خشک کند، به لبخند زدن واداردش، دلش می خواست به او ثابت کند که قلبش به آن سنگی نیست که به نظر می رسد، که توانایی آن را دارد به اشتیاق او، با اشتیاقی که خاص خود اوست پاسخ دهد، اشتیاق برای درآغوش کشیدنش و گوش دادن به داستانهایش درباره ی مادر و برادرانش که در وطنش مانده اند. اما باید مواظب باشد. گرمای بیش از اندازه ممکن است باعث شود او بلیطش را باطل کند، در لندن بماند و به اتاقش نقل مکان کند. دو شکست خورده در بازوهای یکدیگر پناه بگیرند، یکدیگر را تسلا دهند: چشم اندازی بیش از اندازه تحقیر آمیز است. حتی ممکن است ازدواج هم بکنند، او و آسترید، و بعد بقیه ی زندگانی شان را شبیه معلولان دیگر به دنبال یکدیگر بگردند. از همین رو هیچ علامتی نمی دهد، اما با پلکهای درهم فشرده دراز می کشد تا صدای تلق تلق پله ها را می شنود و تقه ی در جلویی را.
ماه دسامبر است و هوا سرد می شود. برف می بارد، برفی که به برفاب بدل می شود، برفاب یخ می زند: روی پیاده روها باید شبیه کوهنوردی پا جای پاهای دیگران گذاشت. پرده ای از مه شهر را در برمی گیرد، مه با غبار ذغال و گوگرد ضخیم می شود. برق می رود، قطار ها از رفتن بازمی مانند، پیرها در خانه هاشان تا دم مرگ یخ می زنند. روزنامه ها می گویند بدترین زمستان قرن است.
در آرچوی رُد سرگردان است، روی یخ سر می خورد و لیز می خورد ، شالی را به روی صورتش نگاه می دارد، می کوشد تا نفس نکشد. لباسهایش بوی گوکرد می دهد، مزه ی بدی را در دهانش احساس می کند، سرفه که می کند بلغم سیاهی بالا می آورد. در آفریقای جنوبی تابستان است. اگر در آنجا بود می توانست در ساحل استرانفونتین باشد، کیلومترها را به روی شن سفید و زیر آسمان بزرگ آبی بدود.
در طول شب لوله ای در اتاقش می ترکد. کف اتاق را سیل برمی دارد. از خواب که برمی خیزد ملافه ای از یخ احاطه اش می کند.
روزنامه ها می گویند همه جا دوباره توفان و کولاک است. آنها داستانهایی چاپ می کنند از سوپ آشپزخانه ها برای بیخانمان ها که زنهای مددکار می چرخانند، از تعمیرکارانی که در طول شب کار می کنند. آنها می گویند بحران بهترین زمینه را برای لندنی ها فراهم آورده که با قدرت آرام و کنایه های آماده، با فلاکت روبه رو شوند.
اما او، ممکن است شبیه یک لندنی لباس بپوشد، شبیه یک لندنی به سر کار برود، شبیه یک لندنی از سرما رنج بکشد، اما کنایه های آماده ندارد. لندنی ها اورا به عنوان چیزی واقعی به حساب نمی آورند. برعکس، لندنی ها بلافاصله اورا به عنوان فرد دیگری از خارجیان می شناسند که به دلیل حماقتشان جایی را برای زندگی کردن انتخاب می کنند که به آن تعلق ندارند.
تا چه مدت باید در انگلستان زندگی کند تا اجازه یابد چیزی واقعی بشود، یعنی انگلیسی بشود؟ آیا گرفتن گذرنامه ی انگلیسی کافی است یا با اسم عجیبی که غیر انگلیسی به نظر می رسد، معنایش برای همیشه طرد شدن است؟ و "انگلیسی شدن" – به هرحال چه معنایی می دهد؟ انگلستان وطن دو ملت است: مجبور خواهد بود بین این دو یکی را انتخاب کند، یا انگلیسی طبقه ی متوسط باشد یا انگلیسی طبقه ی کارگر. به نظر می رسد که قبلاً انتخاب کرده است. او لباس طبقه ی متوسط را می پوشد، روزنامه ی طبقه ی متوسط را می خواند، و صحبت طبقه ی متوسط را تقلید می کند. اما ظواهر صرف، از قبیل اینها کافی نیست تا پذیرش خودرا بگیرد، به هیچ وجه. پذیرش برای طبقه ی متوسط – پذیرش کامل، نه بلیط موقتی که برای برخی زمانها ی روز در برخی زمانهای سال معتبر است – تا آنجا که می تواند بگوید سالها قبل تصمیمش گرفته شده ، حتی نسلهای قبل، طبق قوانینی که برای همیشه برای او تاریک خواهد بود.
اما طبقه ی کارگرچی؟ با خلق و خوی آنان سهیم نیست، از زبانشان به زحمت سردرمی آورد، هرگز کمترین حرکت احساسی خوش آمدی از آنان احساس نکرده است. دختران آی بی آم دوستان پسر طبقه ی کارگر خاص خودشان را دارند، در افکار ازدواج و بچه و خانه ی شورا جذب شده اند، و با سردی به پیش درآمدها پاسخ می دهند. او ممکن است در انگلیس زندگی کند، اما قطعاً نه با دعوت طبقه ی کارگر انگلیس.
اگر گزارش هارا باور کند هزاران آفریقای جنوبی دیگر نیز در لندن زندگی می کنند. کانادایی ها، استرالیایی ها، نیوزیلندی ها، حتی آمریکایی ها هم هستند. اما این افراد مهاجر نیستند، اینجا نیامده اند تا ساکن شوند، تا انگلیسی شوند. آمده اند دنبال تفریح خودشان یا تحصیل یا پس انداز قدری پول پیش از آن که به گردشگری اروپا بروند. وقتی به قدر کافی از دنیای قدیم بهره بردند به وطن خود می روند و زندگیهای واقعی خودرا از سر می گیرند.
اروپایی ها هم در لندن هستند، نه تنها دانشجویان زبان، بلکه پناهندگانی از بلوک شرق و کمی که به عقب برگردیم، از آلمان نازی. موقعیت اینها هم با او متفاوت است. او پناهنده نیست، تازه ادعای پناهنده بودن مشکل او را با دفتر اتباع خارجی حل نمی کند. دفتر از او می پرسد چه کسی شمارا تحت ستم قرار می دهد؟ از چه چیزی فرار کرده اید؟ او جواب می دهد از ملالت. از ابتذال فرهنگی. از ضعف زندگی اخلاقی. از شرم. چنین لابه هایی او را به کجا خواهد برد؟
سپس پادینگتون. در امتداد مایدا ویل یا کیلبورن های رُد در ساعت شش عصر راه می رود و در زیر روشنایی های نقره فام شبح وار، گروههایی از وست ایندین ها را می بیند که خسته به منزلگاه های خود برمی گردند و جلو دهان خودرا در برابر سرما گرفته اند. شانه هاشان افتاده، دستهاشان در جیبهاشان فرورفته، پوستهاشان رنگ خاکستری گردگونه گرفته است. چه چیزی آنها را از جاماییکا و ترینیداد به این شهرسنگدل کشانده که سرما از هر سنگ خیابانهایش جاری است، جایی که ساعت های روزش در جان کنی می گذرد و شب ها به روی بخاری گازی در اتاق اجاره ای با پوست انداختن دیوارها و فرسوده شدن وسایل خانه فرود می آید؟ مطمئناً همه ی اینها اینجا نیستند که به شهرت شاعری برسند.
افرادی که با آنها کار می کند آنقدر مؤدب هستند که نظراتشان را در باره ی بازدیدکنندگان خارجی بیان نکنند. با این وجود، از بعضی سکوت هاشان می داند که اورا در کشورشان نمی خواهند، از جنبه ی مثبت قبولش ندارند. در باره ی وست ایندین ها هم سکوت می کنند.، اما می تواند نشانه ها را بخواند. شعارهای نوشته شده روی دیوارها چنین است: گم شو سیاه زنگی. یادداشت های روی شیشه های اقامتگاه های موقتی چنین است: رنگین پوست ها نه. هر ماه حکومت قوانین مهاجرت خودرا سخت تر می کند. جلو وست ایندین ها در باراندازهای لیورپول گرفته شده است، آنقدر دربازداشت مانده اند تا مأیوس شده اند و بعد با کشتی به جایی که از آن آمده اند برگردانده شده اند. اگر او وادار نشده تا برهنگی و نا خوشامدگی دیگران را احساس کند، تنها به دلیل رنگ آمیزی حفاظتی اوست: پوست پریده رنگش در برابر رنگهای تیره ی برادرانش.


behnam5555 12-25-2010 10:16 PM



جوانی

اثر:

جان کوئتزی

ترجمه ی: م.سجودی
سیزده

"بعد از توجه دقیق به این نتیجه رسیده ام که ..." بعد از جان کندن زیاد به این نتیجه رسیده ام که ..."
بالغ بر یک سال است که در خدمت آی بی ام است، زمستان، بهار، تابستان، پاییز، زمستان دیگر و اکنون در آغاز بهاری دیگر. حتی در اداره ی نیومن استریت، ساختمان قوطی گونه ای با پنجره های مهرشده، می تواند تغییر ملایم هوارا احساس کند. به همین صورت نمی تواند ادامه دهد. نمی تواند بیش از این زندگی خودرا فدای اصولی کند که افراد انسانی مجبورند در بینوایی برای نان جان بکنند، اصولی که به نظرش می رسد هواخواه آن است، هرچند به فکرش نمی رسد که کجا به آن خواهد رسید. برای همیشه نمی تواند به مادرش در کیپ تاون نشان دهد زندگی ثابتی برای خود ساخته و بنابراین او می تواند درباره اش نگران نباشد. معمولاً ذهن خود را نمی شناسد، توجه هم نمی کند که از آن آگاهی پیدا کند. به نظرش، آگاهی از ذهن خودش تا آن حد که به خوبی پی به آن ببرد، مرگِ جرقه ی خلاقیت است. اما در این حالت، نمی تواند تامین کند که به ابهام بی تصمیمی معمولی خود ارتقا یابد. باید آی بی ام را ترک کند. باید بیرون برود، مهم نیست که این حقارت به چه بهایی تمام می شود.
در طول سال گذشته، دستنوشته اش، ورای کنترلش، کمتر و کمتر و بیشتر سِرٌی شده بود. اکنون، پشت میزش می نشیند و آنچه را می نویسد که بیانگر استعفایش است، آگاهانه می کوشد تا نامه هارا طولانی تربنویسد، حلقه ها را درشت تر و به نظر قابل اعتماد ترانتخاب کند.
سرانجام می نویسد: "پس از بازتابی طولانی به این نتیجه رسیده ام که آینده ی من درآی بی ام رقم زده نشده است. بنابراین در شرایطی قراردادم که مایلم یادداشت ماهانه ام را تقدیم دارم."
نامه را امضا می کند، مُهر می زند و به نشانی دکتر بی. ال. مک آیور، مدیر بخش برنامه نویسی می فرستد و با احتیاط در سینی نامه های داخلی می اندازد. هیچ کس در اداره به او نگاهی نمی اندازد. دوباره روی صندلی خود می نشیند.
تا ساعت سه، هنگامی که نامه ها جمع آوری می شود،فرصتی برای افکار بعدی هست، فرصتی برای برداشتن نامه از سینی و پاره کردن آن. با این حال، هنگامی که نامه توزیع شود، تصمیم گرفته شده است. تا فردا که خبر در سراسر ساختمان می پیچد: یکی از کارمندان مک آیور، یکی از برنامه نویس های طبقه ی دوم، همان که اهل آفریقای جنوبی است، استعفا داده است. هیچ کس نمی خواهد دیده شود که درباره ی او حرف می زند. به محرمخانه می فرستندش. در آی بی ام رسم چنین است. احساسات مصنوعی معنایی ندارد. نشان اخراجی بر او زده می شود، یک بازنده، یک ناپاک.
ساعت سه بعد از ظهر سر و کله ی خانم متصدی پحش غذا پیدا می شود. او به روی نامه هایش خم می شود، قلبش تاپ تاپ به صدا در می آید. نیم ساعت قبل به دفترمک آیور احضار شده است. مک آیور در خشم سردی است. به نامه ای که روی میز افتاده اشاره می کند و می گوید: "این چیه؟"
- تصمیم گرفتم استعفا بدم.
- چرا؟
حدس زده بود که مک آیور با او بد تا می کند. مک آیور همان کسی است که در ابتدا برای گرفتن شغل با او مصاحبه کرده ، اورا پذیرفته و تأییدش کرده بود، که سرگذشتش را بلعیده بود، بر این پایه که همکاری معمولی است از مستعمره ها که دنبال شغلی در امور کامپیوتر است. مک آیور رؤسای خاص خودش را دارد که باید اشتباهش را به آنان توضیح دهد.
مک آیور مرد بلند قدی است. برازنده لباس می پوشد، با لهجه ی آکسفوردی صحبت می کند. او به برنامه نویسی خواه علم باشد یا مهارت یا هنر یا هر چیز دیگر علاقه ای ندارد. او یک مدیر است و نه چیز دیگر. همان چیزی که در آن خبره است: واگذاری کار به مردم، مدیریت بر وقت و کار شان، راه انداختنشان و سرانجام پول خود را از این راه به دست آوردن.
مک آیور دوباره با بی صبری می گوید: " چرا؟"
- من کار در آی بی ام را آنچنان راضی کننده د ر سطح انسانی ندیدم. یعنی ارضاکننده نیافتم.
- ادامه بدهید.
- به چیزی خیلی بیشتر از اینها امید داشتم.
- و این چیز چه می تواند باشد؟
- به امید دوستی ها بودم.
- جو اینجارا غیر دوستانه دیدید؟
- نه، نه غیر دوستانه، نه ابداً. همه خیلی مهربانند. اما دوستانه بودن همان چیزی نیست که دوستی می نامیم.
امیدوار شده بود که نامه در حد آخرین حرفهایش باشد. اما چنین امیدی ساده لوحانه بود. باید می فهمید که آنها نامه اش را به هیچ خواهند انگاشت. درست مثل نخستین شلیک در جنگ.
- دیگر چه؟ اگر چیز دیگری در ذهنت هست فرصتی است که بیانش کنی.
- چیز دیگری نیست.
- چیز دیگری نیست. می فهمم. تو به فکر دوستی ها هستی. دوستانی پیدا نکرده ای.
- بله، درسته. من کسی را سرزنش نمی کنم. به احتمال تقصیر خودم است.
- و به این خاطر می خواهی استعفا بدهی.
- بله.
حرفها ی زده شد به نظر احمقانه می رسند، و احمقانه نیز هستند. به ورطه ای کشانده شد که حرفهای احمقانه بزند. اما باید انتظارش را می داشت. چنین است که وادارش می کنند تاوان طرد آنها و کاری را که به او داده اند، بپردازد، آنهم کاردر آی بی ام، شرکتی که رهبری بازار را به عهده دارد. شبیه مبتدایی در شطرنج به کناره ها رانده شد و ده دقیقه طول نکشید که ، در حرکت هشتم، در حرکت هفتم مات شد.
درسی برای تسلط. خوب بگذار چنین کنند. بگذار حرکتهاشان را انجام دهند، و بگذار او هم حرکت های احمقانه، حرکت های به آسانی پیش بینی شده، حرکت های برگشتی پیشدستی را بازی کند، تا آنجا که آنها از بازی خسته شوند و دست از سرش بردارند.
صبح روز بعد از طریق منشی مک آیور – مک آیور خود از کنارش می گذرد بدون اینکه به سلامش پاسخ دهد- آگاه می شود که بدون تأخیر، گزارشی به اداره ی کل آی بی ام در شهر، به دپارتمان پرسنل بنویسد.
شخصی در دپارتمان پرسنل به شکایت او درباره ی دوستی ها که به روشنی نقل می شود به دقت گوش می دهد. موردی که آی بی ام از تأمین آن قصور ورزیده است. پرونده ای روی میز جلو او گشوده است؛ همان طور که پرسش ها جلو می رود او نکته ها را علامت می زند. چه مدت درکارش ناخشنود بوده ؟ آیا در هیچ مرحله ای نا خشنودی خود را با مقام بالاترش در میان گذاشته؟ اگر چنین نکرده چرا؟ آیا همکارانش در نیومن استریت از دیدگاه مثبت غیر دوستانه بوده اند؟ نه ؟ آیا شکایتش را ادامه خواهد داد؟
هرچه از واژه های دوست، دوستی، دوستانه بیشتر استفاده می شود، این کلمه ها عجیب تر به نظر می رسند. می تواند تصور کند که مرد می گوید، اگر شما دنبال دوستانی هستید، خوب عضو یک باشگاه بشوید، دارت بازی کنید، هواپیماهای مدلی پرواز دهید، تمبر جمع کنید. چرا نشسته اید که آی بی ام، ماشین های بین المللی تجارت، سازنده ی ماشین حساب های الکترونیکی این کارهارا برایتان انجام دهد؟
و البته که حق به جانب ایشان است. رویهمرفته او چه حقی دارد که در این کشور لب به شکایت بگشاید، جایی که هرکس نسبت به دیگری این همه خونسرد است؟ این همان چیزی نیست که او به خاطرش انگلیسی هارا می ستود: دچار هیجان نشدن؟ این همان چیزی نیست که هنگام فراغتش، تزی برمبنای آثار فورد مادوکس فورد، تجلیل کننده ی نیمه آلمانی موجز گوی انگلیسی می نویسد؟
آشفته و گیچ شکایتش را بیشتر توضیح می دهد. توضیح های او برای کارمند اداره ی پرسنل به همان گنگی شکایت اوست. بدفهمی: تنها کلمه ای که کارمند اداره ی پرسنل برای شکایتش پیدا می کند. کارمند دچار بدفهمی شده است: این برداشت می تواند مقوله بندی دقیقی برای این مورد باشد. اما احساس می کند راه چاره ای برایش پیدا نشده است. بگذار آنها راه خود را از این سردرگمی او پیدا کنند.
آنچه کارمند پرسنل به ویژه در صدد یافتن آن است بعدأ انجام خواهد داد. آیا این صحبت عدم دوستی صرفاً پوششی است برای انتقال از آی بی ام به یکی از شرکتهای رقیب حوزه ی ماشینهای تجاری آی بی ام؟ آیا قول هایی به او داده شده و انگیزه هایی در او ایجاد کرده اند؟
در انکارهایش نمی توانست زیاد دلگرم باشد. شغل دیگری از طرف رقیب یا کس دیگری در پیش رو ندارد. با کسی هم مصاحبه نکرده است. آی بی ام را صرفاً به خاطر بیرون آمدن از آی بی ام ترک می کند. می خواهد آزاد باشد، همین.
هرچه بیشتر حرف می زند احمقانه تر به نظر می رسد و از دنیای تجارت بیشتر پرت به نظر می آید. اما دست کم این حرف را نمی زند که "آی بی ام را ترک می کنم چون می خواهم شاعر بشوم." دست کم این راز هنوز از آن خود اوست.
در کشاکش این جریان، کارولین دور از انتظار زنگ می زند. از بوگنور رجیس در ساحل جنوب که تعطیلاتش را در آنجا می گذراند و هیچ برنامه ای ندارد. چرا قطاری را نمی گیرد تا شنبه را با او بگذراند؟
کارولین در ایستگاه قطار به دیدنش می آید. از جایگاهی در مین استریت دو چرخه کرایه می کنند، دیری نمی گذرد که در امتداد جاده های خلوت شهر و مزارع جوان گندم رکاب می زنند. هوا به صورت نامعتدلی گرم است. از سر و رویش عرق سرازیر می شود. لباسش مناسب آنجا و نیز دوچرخه سواری نیست. ژاکت پشمی خاکستری. کارولین زیرپوش کوتاه گوجه فرنگی رنگ به تن دارد با دم پایی. گیسوان بلوندش برق می زند، پاهای بلندش همچنان که رکاب می زند می درخشد، به نظر شبیه الهه ای می ماند.
از کارولین می پرسد در بوگنور رجیس چکار می کند؟ جواب می دهد نزد خاله اش است. خاله ای که مدتها ست در انگلیس گمش کرده بود. بیش از این کنجکاوی نمی کند.
کنار جاده می ایستند، از پرچینی وارد می شوند. کارولین ساندویچ آورده است؛ مکانی در سایه ی درخت شاه بلوطی پیدا می کنند و غذای پیک نیکی شان را می خورند. بعد از آن احساس می کند کارولین ازعشقبازی بدش نمی آید. اما اعصابش متشنج است، چرا که در فضای باز قرار دارند و هر آن ممکن است کشاورزی یا حتی نگهبانی بر سرشان فرود آید و برایشان درد سر درست کند.
به کارولین می گوید: " از آی بی ام استعفا داده ام."
- چه خوب. خوب بعداً می خوای چکار کنی؟
- نمی دونم. فکر می کنم مدتی همین جور سرکنم.
کارولین منتظر می ماند که بیشتر بشنود، می خواهد که از برنامه هایش خبر شود. اما او چیز بیشتری برای گفتن ندارد، نه نقشه هایی نه عقایدی. چه آدم کودنی! چرا دختری مثل کارولین به خود زحمت بدهد که اورا یدک بکشد، دختری که با انگلستان خو گرفته، در زندگی به موفقیت دست یافته و او را از هرجهت عقب گذاشته است؟ تنها یک توضیح برای او پیش می آید: اینکه کارولین هنوز او را به همان صورت می بیند که در کیپ تاون بود، هنگامی که هنوز می توانست خودرا به عنوان شاعر آینده معرفی کند، هنگامی که هنوز آی بی ام از او موجودی اخته، وزوزو نساخته بود، بچه ی نگرانی که هرروز شتاب می کند تا قطار ساعت هشت و هفده دقیقه را برای رفتن به اداره سوار شود.
جاهای دیگر در بریتانیا، وقتی کارمندان استعفا می دهند برایشان مجلس تودیع می گذارند، دست کم اگر ساعت طلا به آنان ندهند، در فاصله ی استراحت برای چای، سخنرانی راه می اندازند، از آنان تمجید می کنند و برایشان آینده ی روشن آرزو می کنند، چه صمیمی بوده باشند یا غیر صمیمی. او به اندازه ی کافی در این کشور بوده که این چیزهارا بفهمد. اما نه در آی بی ام. آی بی ام بریتانیا نیست. آی بی ام موجی تازه است، راهی تازه است. به همین دلیل آی بی ام می خواهد راهی میان بر از طریق جبهه ی مخالف بریتانیا بپیماید. جبهه ی مخالف هنوز درگیر راه های ناکافی، قدیمی و کند است. آی بی ام برعکس، قوی، سخت و بی رحم است. بنابراین هیچ مجلس تودیعی در آخرین روز کاری برای او تدارک دیده نشده است. در سکوت میزش را تمیز می کند و به همکاران برنامه نویسش خداحافظی می گوید. یکی از آنها محتاطانه می پرسد: " چکار می خواهی بکنی؟" تمامی آنان قصه ی دوستی را شنیده اند؛ همه شان را ناراحت و غمگین ساخته است. او جواب می دهد: "تا ببینم چه پیش می آد."
فردا صبح که از خواب بیدار می شود حس جالبی است که هیچ جای خاصی نمی خواهد برود. روزی آفتابی است: با قطار به لیسستر اسکوییر می رود و در چرینگ کراس رد سری به کتاب فروشی ها می زند. ریشش یک روزه شده است؛ تصمیم گرفته ریش بگذارد. با ریش شاید در میان جوانان خوش پوش و دختران زیبا که از مدارس زبان بیرون می ریزند و سوار آندرگراوند می شوند آنچنان غریبه به نظر نرسد. پس بگذار شانس کار خودش را بکند.
از حالا به بعد تصمیم گرفته خودش را در هر فرصتی به دست تصادف بسپارد. رمان ها سرشار از دیدارهای تصادفی است که منجر به جریان های عاشقانه می شود – عاشقانه یا فاجعه. آماده است برای جریان عاشقانه، حتی جریان فاجعه، آماده برای هرچیزی است، در واقع، تا آنجا که با آن مصرف شود و دوباره ساخته شود. به همین دلیل در لندن است، رویهمرفته: رهاشدن از خودِ قدیمی اش و آشکار شدن در خودِ راستین، جدید و پرشورش؛ و اکنون هیچ مانعی در راه جست و جویش نیست.
روزها می گذرد و او به همان سادگی می گذراند که آرزو می کند. صحبت اساسی در این است که موقعیتش غیر قانونی است. در گذرنامه اش قید شده که اجازه ی کار مجازش می دارد تا در بریتانیا ساکن شود. اکنون که کاری ندارد، اعتبار مجوزش از بین می رود. اما اگر زیاد آفتابی نشود، شاید آنها – پلیس، اولیای امور یا هرمسئول دیگر – از او چشم پوشی کنند.
در افق روبه رویش مشکل پول جلوه گری می کند. پس اندازهایش همیشه دوام نخواهد آورد. چیز با ارزشی هم برای فروش ندارد. محتاطانه از خرید کتاب دست می کشد: هوا که خوب است، به جای قطار سوارشدن پیاده می رود، شکمش را نیزبا نان و پنیر و سیب سیر می کند.
شانس هیچ یک از خواستهایش را برآورده نمی کند. اما شانس قابل پیش بینی نیست، باید به آن فرصت داد. تا روزی که شانس سرانجام به او لبخند بزند، می تواند به حالت آماده، چشم به راه بماند.


behnam5555 12-25-2010 10:18 PM


جوانی

اثر:

جان کوئتزی

ترجمه ی: م.سجودی

چهارده

با کسب آزادی دلخواهش، طولی نکشیده که مجموعه نوشته های پراکنده ی فورد را به پایان رسانده است. زمان داوری نزدیک است. چه می خواهد بگوید؟ پای علوم که در میان باشد،
آدم مجاز است نتایج منفی و شکستها در اثبات فرضیه ها را گزارش کند. اما درباره ی هنر چه؟ اگر حرف تازه ای درباره ی فورد برای گفتن نداشته باشد، آیا کار درست و افتخارآمیزی خواهد بود که اعتراف کند مرتکب اشتباه شده، از دانشجویی خود صرف نظر کند، بورسیه اش را برگرداند؛ یا ، به جای نوشتن تز، مجازاست تنها به نوشتن گزارشی درباره ی آنچه که موضوعش مأیوس کننده بوده اکتفاکند؛ و اینکه تا چه اندازه از قهرمان خود نومید شده است.
کیف در دست از بریتیش میوزیوم بیرون می زند و به رهگذران گریت راسل استریت می پیوندد: از هزاران موجود زنده، حتی یک نفرشان هم توجه ندارد که او درباره ی فورد مادوکس فورد یا هرچیز دیگری چه فکر می کند. اوایل که به لندن آمده بود، معمولاً گستاخانه به درون چهره های این رهگذران خیره می شد و در جست و جوی جوهر یگانه ی هریک از آنها بود. به خود می گفت: ببین، من به تو نگاه می کنم! اما این خیره نگاه کردن های گستاخانه راه به جایی نبرد؛ آن هم در شهری که خیلی زود کشف کرد مردان و زنانش نه تنها به نگاهش اعتنایی ندارند، که با سردی از آن اجتناب هم می کنند.
احساس می کند که هر اجتنابی از نگاه خیره اش چونان لبه ی تیز کاردی قلبش را می شکافد. بارها و بارها به خود می قبولاند که در این راه موفق خواهد شد اما به بن بست می رسد. دیری نمی گذرد که اندک اندک به ناراحتی عصبی دچارمی شود، حتی پیش ازآنکه از تیررس نگاهش بگریزند دچار رعشه های عصبی می شود. درمی یابد که با زنان بهتر می تواند کنار آید و آسان تراست که دزدیده نگاهشان کند. یعنی انگار که در لندن این نوعش مناسب تر است. اما دزدانه نگاه کردن - نمی توانست خودرا از این احساس رها کند – کاری کثیف و مکارانه است. بهتر آن است که اصلاً نگاه نکند. بهتر آن است که درباره ی همسایگان کنجکاوی نکند و نسبت به آنان بی تفاوت باشد.
در طول زمانی که اینجا بوده بسیار تغییر کرده است؛ البته مطمئن نیست که این تغییر به سوی بهتر بوده است. در طول زمستانی که تازه سپری شده، بارها پیش آمد که فکر می کرد از سرما و بدبختی و تنهایی خواهد مرد. اما با همه بدبختی زنده ماند. به هرحال زمستان دیگر فرامی رسد، و سرما و بدبختی فرصت خرید کمتری را به او خواهد داد. سپس در مسیری خواهد افتاد که یک لندنی تمام عیار بشود، سخت مثل سنگ. تبدیل به سنگ شدن از هدفهایش نبود، اما ممکن است به این کار مجبورشود.
با همه ی این اوصاف لندن ثابت می کند که تزکیه کننده ی توانایی است. آرزوهایش پیش از این بسیار بسیار معتدلانه بود. لندنی ها با فقر و آرزوهاشان در همان آغاز نومیدش کردند. اکنون در راه پیوستن به آنان است. هرروز می آموزد که شهر تزکیه اش می کند، شبیه سگی کتک خورده تنبیهش می کند.
درباره ی فورد نمی داند که می خواهد چه بگوید. صبح ها تا دیروقت در رختخواب دراز می کشد. وقتی بالاخره پشت میزش می نشیند نمی تواند تمرکزکند. تابستان به آشفتگی فکریش می افزاید. لندنی که او می شناسد شهری است زمستانی که آدم در سراسر روز با زحمت کاری را انجام می دهد بدون آنکه دلش به آینده خوش باشد؛ جز شبانگاه و رختخواب و فراموشی. در درازنای این شبهای خنک تابستانی که انگار برای آسایش و لذت فراهم شده، آزمایش ادامه می یابد: کدام بخش از زندگی اش باید به آزمایش گذاشته شود مطمئن نیست. گهگاه به نظر می رسد که صرفاً به خاطر خود آزمایش به آزمایش گذاشته می شود تا ببیند آیا می تواند آزمایش را تحمل کند.
از ترک کردن آی بی ام متأسف نیست. اما حالا دیگر هیچ کس را ندارد که با او حرف بزند، حتی بیل بریگس را. روزها از پس یکدیگر سپری می شوند بی آنکه کلمه ای از زبانش جاری شود. شروع می کند روزهای سکوت را با علامت س در دفتر یادداشتش نشانه گذاری کردن.
بیرون از ایستگاه آندرگراوند، اشتباهی به پیرمرد ریز نقشی که روزنامه می فروشد تنه می زند. می گوید: "متأسفم!" مرد غرولند کنان می گوید: "جلو پاتونیگا کن!" او دوباره تکرار می کند: "متأسفم."
متاسفم:
این کلمه همچون سنگی به سختی از دهانش بیرون می آید. آیا یک کلمه ی تنها از طبقه ای نامشخص سخن به حساب می آید؟ آیا آنچه بین خودش و پیرمرد پیش آمد مثالی از تماس انسانی بود یا به بیان بهتر صرفاً تعاملی اجتماعی بود شبیه تماس دیده بانهای مورچگان؟ به طور قطع از نظر پیرمرد هیچ یک از اینها نبود. پیرمرد سراسر روز در آنجا می ایستد با توده ی روزنامه ها، خشماگین با خودش غر می زند؛ همواره منتظر است تا فرصتی به دست آورد و به رهگذری بد و بیراه بگوید. اما در مورد خودش، خاطره ی این کلمه ی تنها، هفته ها و شاید تا پایان عمر برایش باقی می ماند. تنه زدن به مردم، گفتن "متأسفم!"، بد و بی راه شنیدن، یک خدعه، یک راه آسان وادارکردن به گفت و گو است. چگونه سر تنهایی کلاه گذاشتن است.
در دره ی آزمایش است و بسیار خوب از پس آن برنمی آید. با این حال نمی تواند تنها کسی باشد که به آزمانش گذاشته می شود. باید افرادی باشند که از میان دره گذشته اند و از آن سویش بیرون آمده اند؛ همچنین باید افرادی باشند که تمامی از آزمایش طفره رفته اند. او نیز برای نمونه، می توانست طفره برود، اگر ترجیح می داد می توانست به کیپ تاون فرار کند و هرگز بازنگردد. اما آیا این همان چیزی است که می خواست انجام دهد؟ قطعا نه، هنوز نه.
اما اگر بماند و در امتحان رد بشود، آنهم با آبروریزی رد بشود چه؟ اگر به تنهایی در اتاقش شروع به گریستن کند و نتواند از گریستن باز ایستد چه؟ اگر یک روز صبح دریابد که توان برخاستن ندارد چه؟ متوجه شود که آسان تر است تمامی روز را در رختخواب بماند؛ آن روز را، روز بعد را و همین طور روز های بعد را چه؟ ملافه ها که کثیف و کثیف تر خواهند شد چه؟ برای افرادی چون او چه پیش می آید، افرادی که نمی توانند در برابر آزمایش ایستادگی کنند و درهم می شکنند؟
پاسخ را می داند. آن ها را به جایی می برند که ازشان مراقبت کنند – به بیمارستان، به خانه، به یک مؤسسه. او نیز خیلی ساده به آفریقای جنوبی برگردانده خواهد شد. انگلیسی ها خودشان به قدر کافی از این قبیل آدم ها دارند که از آنان مراقبت کنند، افرادی که در آزمایش رد می شوند. دیگر کجا می رسند که از اجنبی ها مراقبت کنند.
در جلو دری در سوهو، درگریک استریت، مکث می کند، روی کارت بالای زنگ در نوشته شده: جکی - مدل. به همخوابگی انسانی نیاز دارد: چه چیزی می تواند از همخوابگی جنسی انسانی تر باشد؟ آنچه از خواندنی هایش کسب کرده، این است که هنرمندان تا آنجا که بشر به یاد می آورد از روسپیان مکرر نام برده و روسپی گری را بد ندانسته اند. در واقع، هنرمندان و روسپیان در یک خط جبهه ی جنگ اجتماعی هستند. اما جکی – مدل: آیا مدل در این کشور همیشه یک روسپی است یا در تجارت فروش خود درجه بندی هایی وجود دارد، درجه بندی هایی که هیچ کس در آن باره به او چیزی نگفته است؟ شاید مدل در گریک استریت به معنای چیزی کاملا خاص است برای حالت های خاص: مثلا زنی برهنه در زیر نور ژست می گیرد، با مردی بارانی پوش که در سایه های اطراف ایستاده، مکارانه از گوشه ی چشم به او نگاه می کند؟ اگر ناگهان زنگ در را به صدا درآورد، ، پیش از آنکه وارد خانه شود، آیا به خاطر کنجکاوی و سردرآوردن از کم و کیف قضایاست ؟ اگر معلوم شود که خود جکی، پیر، چاق یا زشت است چی؟ و از نظر آداب معاشرت چی؟ آیا با کسی مثل جکی ملاقات کردن به این طریق است- بدون وقت قبلی- یا باید قبلا تلفن کرد و وعده ی ملاقات گذاشت؟ چقدر باید پرداخت؟ آیا نرخ معینی است که هر مردی در لندن از آن خبر دارد جز او؟ اگر بلافاصله مشخص شود که یک احمق، یک دهاتی است، آن وقت چندبرابر از او بگیرند چی؟
تردید می کند و عقب می نشیند.
در خیابان مردی که لباس تیره پوشیده از کنارش رد می شود. به نظر می رسد اورا می شناسد، انگار در فکر ایستادن و صحبت کردن با اوست. یکی از برنامه نویس های ارشد ازدوران آی بی ام است، کسی که زیاد با او تماس نداشته، اما همیشه فکر می کرد که نسبت به او نظر مساعد داشته است. مرد مکث می کند، سپس با دستپاچگی سر تکان می دهد و با شتاب می گذرد.
- خوب، بفرمایید این روزها چه می کنید، زندگی را خوش می گذرانید؟
بی گمان برنامه نویس ارشد با لبخند خوش مشربانه ای چنین می پرسید اگر می ایستاد. و او در جواب چه می توانست بگوید؟ که ما همیشه نمی توانیم کاربکنیم، که زندگی کوتاه است، تا آنجا که می توانیم باید طعم لذتش را بچشیم؟ چه شوخی عجیبی و چه افتضاحی! زیرا آدم متوسط و خیره سر آنچنان زندگی می کند که نیاکانش زیستند، در لباسهای تیره شان در گرما و گرد و غبار کارو عرق می ریختند، تا منتج به این شد: جوانی در شهری بیگانه پرسه بزند، پس اندازهایش را بخورد، جنده بازی کند و وانمودسازد که هنرمند است! چطور می تواند این چنین با لاابالیگری به آنان خیانت کند و بعد امیدوار باشد که ارواح انتفامجویشان را نجات دهد؟ در طبیعت آن مردان و زنان نبود که همجنس باز باشند و لذت ببرند و در او نیز چنین طبیعتی نیست. او بچه ی آنان است، از تولد مقدرش این بوده که افسرده باشد و رنج بکشد. آخر شعر از چه چیز دیگری می جوشد، جز رنج کشیدن، بسان خونی که از سنگی می چلانند؟
آفریقای جنوبی زخمی در درون خویش است. تا کی طول می کشد تا این زخم از خون ریزی باز ایستد؟ تا کی طول می کشد که او مجبور شود دندانهایش را روی هم بساید و تحمل کند پیش از آن که بتواند بگوید: "روزی، روزگاری من در آفریقای جنوبی زندگی می کردم اما اکنون در انگلستان زندگی می کنم؟"
برای نمونه، گهگاه فرصتی پیدا می کند تا خودرا از بیرون ببیند: بچه ننه ای نگران و نق زن، آن چنان گرفته و معمولی که هیچ کس به خود زحمت نمی دهد دوباره نگاهش کند. این بازتاب های برجسته ناراحتش می کند، پیش از آن که آنهارا در رأس قراردهد، می کوشد تا در ظلمت مدفونشان سازد و به فراموشیشان بسپارد. آیا این خودی که در این مواقع می بیند صرفاً همان است که باید ظاهر شود، یا همان چیزی است که واقعا هست؟ اگر اسکار وایلد درست گفته باشد حقیقتی ژرف تر از ظاهر وجود ندارد؟ آیا ممکن است که آدم نه تنها در سطح گرفته و معمولی باشد، بلکه در ژرفاهای ژرف ترینش نیز چنین باشد و هنوز یک هنرمند باقی بماند؟ آیا برای نمونه ممکن است تی. اس. الیوت مخفیانه در ژرفاهایش گرفته بوده، و ممکن است ادعا می کرده که شخصیت هنرمند به هیچ وجه بستگی به کارش ندارد، تدبیری بوده که گرفتگی خودرا پنهان کند؟
شاید، اما باورش نمی شود. اگر بخواهد بین باورکردن وایلد و باورکردن الیوت یکی را برگزیند همیشه الیوت را انتخاب می کند. الیوت انتخاب می کند که به نظر گرفته برسد، انتخاب می کند که لباس چرمی بپوشد و در بانک کارکند، و خودرا جی. آلفرد پروفراک بنامد، این باید در لباس دیگری رفتن باشد؛ به عنوان بخشی از زیرکی ضروری هنرمند در عصر مدرن.
گاهی، به عنوان استراحت از راه رفتن در خیابان های شهر، به همپستید هیث، برمی گردد. در آنجا هوا تا اندازه ای گرم است، راه ها پر از مادران جوانی است که کالسکه های بچه ها را راه می برند یا همچنان که بچه ها جست و خیز می کنند با یکدیگر گپ می زنند. چه خرسندی و آرامشی! او قبل از این بی تاب اشعاری بود درباره ی گلهای به غنچه نشسته و باد صبا. اکنون، در سرزمینی که آن اشعار سروده شده، کم کم می فهمد که چگونه شادی ژرف می تواند با بازگشت خورشید جاری شود.
یک بعدازظهر یکشنبه، خسته، ژاکتش را به دور بالشی می پیچد، زیر سرش می گذارد و روی چمن دراز می کشد. غرق خواب می شود، یا نیمه خواب که در آن شعور ناپدید نمی شود اما به شناور بودن ادامه می دهد. حالتی است که قبلاً از آن خبر نداشته: در همان حالت انگار چرخش یکنواخت زمین را احساس می کند. گریه های دوردست بچه ها، آواز پرندگان، جیرجیر حشره ها نیرویی گرد می آورد و در یک سمفونی لذت آور گرد هم می آیند. قلبش آماس می کند. فکر می کند: سرانجام! سرانجام فرارسیده، لحظه ی وحدت خوشی زیاد با همه! از ترس آن که مبادا این لحظه محو شود، می کوشد تا فکرش را در همان موقعیت نگهدارد، می کوشد تا صرفاً رهبری باشد برای آن نیروی عظیم جهانی که نامی ندارد.
این رویدادِ نشانه ای، ثانیه هایی بیشتر طول نمی کشد. اما هنگامی که برمی خیزد و ژاکتش را از خاک می تکاند، تجدید حیات یافته و جان گرفته است. به شهر بزرگ ظلمت سفر کرده تا به آزمایش گذاشته شود و سیمای دیگری پیدا کند، و اینجا، روی این تکه زمین سبز، زیر خورشیدِ ملایم بهار، کلمه ی پیشرفتش، با شگفتی فرارسیده است. اگر کاملاً دگرگون نشده، پس دست کم با اشاره ای سرافراز شده که به این خاک تعلق دارد.



behnam5555 12-25-2010 10:19 PM


جوانی

اثر:

جان کوئتزی

ترجمه ی: م.سجودی
پانزده

باید راههایی برای پول پس انداز کردن پیدا کند. مسکن تنها، بالاترین هزینه را می برد. در بخش طبقه بندی شده ی روزنامه ی محلی همپستید آگهی می کند: "خدمتکار خانه، با سابقه ی کار و مسئولیت پذیر، کوتاه مدت یا طولانی." به دو تلفنی که جواب می دهد آی بی ام را به عنوان کارسابق خود می دهد و امیدواراست که ته و توی قضیه را در نیاورند. تأثیری که می کوشد بیافریند از برازندگی ظریفی برخورداراست. این کارتأثیر خوبی می گذارد تا برای یافتن آپارتمانی در سوییس کاتیج در ماه جون سرگرم باشد.
افسوس که آپارتمان را برای خود ندارد. این آپارتمان از آن بانوی مطلقه ای است با دختری کوچک. در مدتی که او در سوییس است، دختر کوچولو و پرستارش در حمایت او هستند. وظایفش ساده است: به غذا توجه کند، قبض هارا بپردازد، و به هنگام کارهای فوری دم دست باشد. یک اتاق هم برای خود خواهد داشت و دسترسی به آشپزخانه.
در تصویر، یک شوهر سابق هم دیده می شود. سر و کله ی این شوهر سابق شنبه ها برای بیرون بردن دخترش پیدا می شود. بنا به گفته ی کارفرمایش یا حامی مؤنثش، این شوهر سابق "کمی تندخو است" و نباید اجازه داد که "چیزی را بدزدد". فکر می کند راستی این شوهر چه چیزی را ممکن است بخواهد بدزدد؟ به او گفته شده که بچه را یک شب نگاه می دارد. به سراسر آپارتمان سر می کشد. چیزهارا برمی دارد. به هیچ وجه، مهم نیست که چه قصه ای می بافد – زن نگاه معنی داری به او می اندازد – اگر او مجاز به برداشتن چیزها باشد.
بنابراین کم کم می فهمد که چرا به او نیازاست. پرستار که اهل مالاوی است، کشوری نه چندان دور از آفریقای جنوبی، به خوبی از عهده ی تمیز کردن آپارتمان برمی آید، خرید می کند، به بچه غذا می دهد، پیاده او را به مهد کودک می برد و می آورد. شاید حتی قادر به پرداخت قبض ها نیز باشد. آنچه در توانش نیست، ایستادن در برابر مردی است که تا همین اواخر کارفرمایش بوده و هنوز به چشم ارباب نگاهش می کند. شغلی که درواقع خود به دلخواه پذیرفته نگهبانی است، نگهبانی آپارتمان و محتویات آن از دست مردی که تا همین اواخر در آن می زیسته است.
روز اول ماه جون تاکسی کرایه می کند، صندوق و چمدان خودرا در آن می گذارد و از حومه های کهنه ی آرچوی رُد به منطقه ی زیبا و سطح بالای همپستید نقل مکان می کند.
آپارتمان بزرگ و جادار است؛ آفتاب از لای پنجره ها به درون اتاق جاری می شود؛ قالی های سفید نرم کف اتاق را پوشانده است، قفسه های کتاب پراست از کتاب های چشم نواز. همه چیز کاملاً مغایر باچیزهایی است که تا کنون در لندن شاهدشان بوده است. این خوش اقبالی باورش نمی شود.
هنگامی که اثاثیه اش را باز می کند،دختری کوچولو، صاحبخانه ی جدیدش در آستانه ی در ایستاده، کوچک ترین حرکت هایش را زیر نظر دارد. او هیچکاه تا کنون از بچه ای مواظبت نکرده است. آیا به دلیل جوانی اش پیوندی طبیعی با بچه دارد؟ آهسته و آرام، در حالی که مطمئن ترین لبخندش را به روی لب می آورد، در را به روی او می بندد. پس از چند لحظه، دختر در را با فشار باز می کند و عبوسانه باز به بازرسی ادامه می دهد. انگار که می گوید،این خانه ی من است. توی خانه ی من چکار می کنی؟
اسمش فیونا است. پنج ساله است. نزدیکیهای غروب می کوشد تا در دوستی را با او بازکند. در اتاق نشیمن، جایی که دختر سرگرم بازی است، روی زانو می نشیند و گربه نری درشت هیکل، تنبل و بی تفاوت را نوازش می کند. گربه نوازش را تحمل می کند، همان طور که به نظر می رسد همه چیزهارا تحمل می کند.
از دختر می پرسد: "این بچه گربه شیر نمی خواد؟ کمی شیر بهش بدیم؟"
دخترک هیچ واکنشی نشان نمی دهد، به نظر می رسد که صدایش را نمی شنود.
به سمت یخچال می رود، در پیاله ی گربه شیر می ریزد، آن را جلو گربه می گذارد. گربه شیر سرد را بو می کشد اما نمی نوشد.
دخترک ریسمان را به دور عروسک هایش می پیچد، آنهارا در زنبیل لباسشویی می چپاند و دوباره بیرون می کشد. اگر این یک بازی است، از آن نوع بازیهایی است که او از آن سردرنمی آورد.
از دخترک می پرسد: "عروسکهات اسمشون چیه؟"
دخترک جواب نمی دهد.
- اسم این لولو چیه؟ گلی؟
دخترک می گوید: "لولو نیست."
تسلیم می شود. می گوید: "بهتره برم دنبال کارم." و برمی گردد دنبال کارش.
به او گفته شده که پرستار را تئودورا بنامد. تئودورا تا کنون اسم خودرا برای او آشکارکرده است: نه درواقع ارباب. او در انتهای راهرو جنب اتاق کودک اتاقی را اشغال کرده است. معلوم شده که این دو اتاق و رختشویخانه حوزه ی قلمرو اوست. اتاق نشیمن قلمرو بی طرفی است.
حدس می زند که تئودورا چهل ساله باشد. پیش از خروج از مالاوی در خدمت مرینگتن ها بوده. شوهر سابق تندخو مردم شناس است؛ مرینگتن ها در یک سفر پژوهشی در کشور تئودورا بوده اند، موسیقی قبیله ای ضبط و ابزار موسیقی جمع آوری می کرده اند. به گفته ی مرینگتن ها ، تئودورا خیلی زود " نه تنها یک یاری دهنده ی خانه بلکه یک دوست شد.". اورا به لندن آوردند برای اینکه نسبت به کودک علاقمند شده بود. هر ماه دستمزدهایش را به خانه می فرستد تا خورد و خوراک، لباس و هزینه ی مدرسه رفتن بچه هایش تأمین شود.
و اکنون، به ناگاه غریبه ای را در تصدی این قلمرو گذاشته اند و گنج او را نصف کرده اند. تئودورا با تحمل کردن و با سکوتش به او می فهماند که از حضورش متنفر است.
زن را سرزنش نمی کند. مسئله این است که آیا صرفاً غرورش از تنفر نهفته اش بیشتر جریحه دارشده است؟ تئودورا باید بداند که او انگلیسی نیست. آیا تنفرش نسبت به شخص اوست که یک آفریقای جنوبی است، یک سفید پوست است، یک آفریکانراست؟ او باید بداند که آفریکانرها چه کسانی هستند. آفریکانرها افرادی هستند – مردان شکم گنده و دماغ قرمز، کلاه به سر با شلوارهای کوتاه، زنهای چاق و چله در لباسهای بیقواره – در سراسر آفریقا: در رودزیا؛ آنگولا، کنیا و به طور حتم در مالاوی. آیا می تواند طوری به او بفهامند که او هیچ یک از آنها نیست، که آفریقای جنوبی را ترک کرده و برآن شده تا آفریقای جنوبی را برای همیشه پشت سر بگذارد؟ آفریقا از آن توست، از آن توست تا هرگونه که آرزو کنی با آن بسازی: اگر بی خبر، در پشت میز آشپزخانه این را به تئودورا می گفت، آیا نظرش را نسبت به او تغییر میداد؟
آفریقا از آن توست. چه کاملا طبیعی می نمود اگرهنوز آن قاره را موطن خود می نامید، در حالی که از بُعد اروپا بیش از بیش مضحک به نظر می آید: که دسته ای از هلندی ها یاید در ساحل ووداستاک گرد هم آیند و مالکیت خطه ی خارجی را که هیچگاه قبلاً چشم بر آن نداشته اند ادعا کنند؛ که نیاکانشان اکنون باید آن خطه را به عنوان دارایی مادرزادیشان قلمداد کنند. از این چرند تر اینکه آن را نخستین گردهم آیی زمینی نامیده اند که فرمانهایش نامفهوم بود یا انتخاب کردند که نامفهوم باشد.دستورهایش حفر باغی بود و کاشتن اسفناج و پیاز برای زیردریایی هند شرقی. دو هکتار، سه هکتار، پنج هکتار حداکثر: تمامی آنچه که نیاز بود. هرگز در نظر نبود که باید بهترین بخش آفریقا را بدزدند. آگر آنها تنها از فرمانهایشان پیروی می کردند، اکنون نه او اینجا بود، نه تئودورا. تئودورا با خوشحالی در زیر آسمان های مالاوی ارزن آرد می کرد و او – راستی او چه می کرد؟ در پشت میزی در اداره ای در روتردام بارانی می نشست و ارقام را در دفتری کل جمع و تفریق می زد.
تئودورا زن چاقی است، چاق به تمام معنا، از گونه های گوشتالویش تا قوزک های بادکرده اش. قدم زنان از این طرف به آن طرف خودرا می جنباند، از سنگینی خس خس می کند. در اندرونی ها دم پایی به پا می کند، هنگامی که صبح ها بچه را به مدرسه می برد، پاهایش را در کفشهای تنیس می فشارد، کت سیاه بلندی می پوشد و کلاه بافتنی به سر می گذارد. شش روز هفته را کار می کند. یکشنبه ها می رود به کلیسا، در غیر این صورت روزهای استراحتش را در خانه می گذراند. هرگز از تلفن استفاده نمی کند؛ به نظر می رسد که هیچ محفل اجتماعی ندارد. نمی تواند حدس بزند که تئودورا هنگامی که با خودش است چه می کند. هیچ وقت به اتاق او یا بچه سرک نمی کشد، حتی هنگامی که آنها بیرون از آپارتمان هستند: در مقابل امیدواراست که آنان نیز در اتاقش به کندوکاو نپردازند.
درمیان کتابهای مرینگتن ها کتاب ورق بزرگی از صورقبیحه ی چین امپراتوری است. مردان با کلاههای عجیب و غریب خرقه هاشان را باز می کنند و آلتهاشان را با خشونت به سمت آلتهای زنان ریزنقش هدف می گیرند که به اجبار به این کار تن درداده و لنگهاشان را به هوا بلند کرده اند. زنها رنگ پریده و عسلی رنگ به بچه زنبورها می مانند؛ انگار پاهای کوچکشان به شکمشان چسبیده است. متحیر می ماند که آیا هنوز هم زنان چینی به همین صورت لخت و عریان هستند، یا آموزش جدید دیده اند و کار در مزرعه ها بدنهای مناسب و پاهای خوش ریختی به آنها بخشیده است؟ آیا فرصتی پیداکرده که از این جریان سردربیاورد؟
از زمانی که ظاهراً به عنوان یک آدمی وابسته و حرفه ای، مسکن آزاد به دست آورده، مجبوراست وانمود کند که شغل دارد. صبح زود از خواب برمی خیزد، زودتر از آنچه که معمول است، صبحانه را پیش از به جنب و جوش درآمدن تئودورا و بچه صرف می کند. سپس دررا به روی خود می بندد. هنگامی که تئودورا از بردن بچه به مدرسه برمی گردد، آپارتمان را ترک می کند، به این معنا که به سر کار می رود. روزهای اول حتی کت چرمی سیاه خودرا می پوشد، اما به زودی خودرا از این بخش عوامفریبی رها می کند. بعد از ظهرها گهگاه ساعت پنج و بعضی مواقع هم ساعت چهار به خانه برمی گردد.
خوبی اش این است که تابستان است و محدودیتی در بریتیش میوزیم و کتاب فروشی ها و سینماها وجود ندارد، بلکه می تواند در حول و حوش پارکهای عمومی پرسه بزند. این حالت کم و بیش به پدرش می ماند که در طول دوره های طولانی بیکاری، زندگی می گذراند: شهر را در لباسهای کارش زیر پاگذاشتن، در بارها نشستن، به عقربه های ساعت نگاه کردن، و چشم به راه ساعت مناسبی که به خانه برگردد. آیا رویهمرفته روشن خواهد شد که فرزند پدرش خواهد بود؟ آیا جریان سستی، سخت در او ریشه دوانده است؟ آیا روشن خواهد شد که میخواره نیز خواهد بود؟ آیا خلق و خوی خاصی لازم است تا آدم میخواره بشود؟
نوشابه ی پدرش براندی بود. او نیز یک بار براندی را امتحان کرد، چه چیزی نصیبش شد جز حالتی ناخوشایند و فلزگونه. در انگلستان مردم آیجو می نوشند که از مزه ی ترشش خوشش نمی آید. اگر لیکور را دوست ندارد، آیا علامت سالم بودن و تلقیح شدن دربرابر میخواره شدن است؟ آیا هنوز راههای دیگری وجود دارد مبنی بر اینکه پدرش خودرا در زندگی او متجلی سازد و هنوز حدس زده نشده است؟
طولی نمی کشد که سروکله ی شوهر سابق پیدا می شود. صبح یکشنبه است و او در رختخواب راحت و بزرگ چرت می زند که ناگهان زنگ در صدا می کند و کلیدی در قفل به چرخش درمی آید. از رختخواب بیرون می پرد و به خود بد و بیراه می گوید. صدایی به گوشش می رسد: "سلام فیونا، سلام تئودورا! صدای کشاکش و پاهای درحال دویدن. سپس بدون اینکه تقه ای به در اتاقش زده شود، لنگه های در باز می شود و آنها، مرد با بچه در آغوش براندازش می کنند. او به ندرت شلوارش را می پوشد. مرد می گوید: "سلام! ما اینجا چی می بینیم؟"
یکی از همان عبارت هایی که انگلیسی ها بکار می برند؛ برای نمونه هنگامی که پلیس انگلیسی کسی را در حال ارتکاب جرم دستگیر می کند. فیونا که می تواند بگوید که در اینجا چه می بیند، انتخاب می کند چیزی نگوید. در عوض، از ایوانش در آغوش پدر، با سرد ی آشکاری به او می نگرد. دختر پدر، با همان چشمان سرد، با همان ابرو.
می گوید:" من در غیاب خانم مرینگتن از آپارتمان مواظبت می کنم."
مرد می گوید: "آها بله، همون آفریقای جنوبیه. فراموش کرده بودم. اجازه بدین خودمو معرفی کنم. ریچارد مرینگتن. من در گذشته ارباب ملک اربابی اینجا بودم. اوضاع و احوال اینجارو چطور دیدین؟ خوب جا افتادین؟
- بله، خوبم.
- خوبه.
سر و کله ی تئودورا با کت و چکمه های بچه پیدا می شود. مرد می گذارد تا دختر از آغوشش بیرون بخزد. به دختر می گوید: "جیشتو هم بکن، پیش از اینکه سوار ماشین بشیم."
تئودورا و بچه دور می شوند. آن دو با هم می مانند، این مرد خوش اندام و خوش لباس که او در رختخوابش خوابیده بوده است.
مرد می گوید: "خوب تا کی قصد داری اینجا بمانی؟"
- درست تا آخر ماه.
- نه، مقصودم تا کی توی این کشور؟
- آها، معلوم نیست. من آفریقای جنوبی را ترک کرده ام.
- به نظر می رسد اونجا اوضاع خیلی خرابه، اینطور نیست؟
- بله.
- حتی برای سفیدها؟
چقدر آدم باید به پرسشی شبیه این جواب بدهد؟ اگر نمی خواهی که از شرم نابود بشوی؟ اگر می خواهی که از تحولات عمده و ناگهانی که فرا می رسد نجات پیداکنی؟ چرا کلمه های بزرگ در این کشور بی جا به نظر می رسند؟
می گوید: "بله، دست کم من این طور فکر می کنم."
مرد می گوید: "این به یادم می آورد که،" از اتاق به سوی ردیفی از صفحه های گرامافون عبور می کند، در میانشان به جست و جو می پردازد، یکی، دوتا و سه تا را جدا می کند.
این درواقع همان چیزی است که در برابرش اخطار شده، درست همان چیزی که نباید اجازه دهد اتفاق افتد. به مرد می گوید: " ببخشید. خانم مرینگتن بخصوص از من خواست که...."
مرد تمام قد برمی خیزد و دربرابر او می ایستد.
- دایانا بخصوص از شما چی خواست؟
- هیچ جیز مجاز نیست از آپارتمان خارج شود."
- مزخرفه. این صفحه ها مال منه، اون هیچ از اونا استفاده نمی کنه.
با سردی جست و جویش را از سر می گیرد، صفحه های بیشتری را جابه جا می کند.
- اگه حرف منو باور نداری یه زنگ بهش بزن.
بچه با چکمه های سنگینش می پرد وسط اتاق. مرد می گوید: "عزیزم، آماده ای بریم، نه؟
-خداحافظ. امیدوارم به همه خوش بگذره. خداحافظ تئودورا. نگران نباش، ما پیش از وقت حمام برمی گردیم."
و درحالی که دخترش و صفحه هارا بغل کرده، از در خارج می شود.


behnam5555 12-25-2010 10:21 PM



جوانی

اثر:

جان کوئتزی

ترجمه ی: م.سجودی
شانزده

از مادرش نامه ای می رسد. می نویسد که برادرش ماشینی خریده است، یک ام جی تصادفی. برادرش به جای درس خواندن، حالا تمامی وقت خودرا صرف تعمیر ماشین می کند و هم و غمش این است که هرجور شده آن را راه بیاندازد. همچینین مادرش می نویسد که تازگی ها دوستان تازه ای پیدا کرده که به او معرفی شان نکرده است. به نظر می رسد که یکی از آنها چینی باشد. در گاراژ دور هم می نشینند و سیگار می کشند؛ مادر بو برده که دوستان الکل نیز می آورند. از این بابت نگران شده است. برادرش به جاده ی سرازیری افتاده است؛ مادر چگونه می خواهد نجاتش دهد؟

او به سهم خود تحریک شده است. پس سرانجام برادربرآن شده تا خودرا از آغوش مادرشان بیرون بکشد. با این حال چه راه عجیبی انتخاب می کند؟ مکانیکی اتومبیل! آیا برادرش واقعاً می داند ماشین را چگونه تعمیر کند؟ از کجا این کار را یادگرفته؟ همیشه فکر می کرد که برادرش در استفاده از دستهایش تواناتر از اوست و استعداد مکانیکی اش بیشتر. آیا همیشه در این باره اشتباه می کرده؟ برادرش دیگر در آستین چه چیزهایی دارد؟
در این نامه خبرهای بیشتری است. دختر عمویش ایلسه و دوستش همین روزها در سفر تعطیلاتی که به سوییس می روند به انگلیس وارد می شوند. آیا او باید لندن را نشانشان دهد؟ مادر نشانی مهمان پذیری را در ارلزکورت می دهد که آن دو در آنجا اقامت می کنند.
شگفتا که سرانجام به مادر گفته شده می تواند فکر کند که او بدش نمی آید با آفریفای جنوبی ها تماس پیداکند، و به ویژه با فامیل پدرش. نظری به ایلسه ندارد چرا که ازبچگی با هم بودند. چه نقطه مشترکی با او می تواند داشته باشد، با دختری که زمانی به مدرسه می رفت و حالا به جایی رسیده که فکر کرده هیچ چیز بهتر از آن نیست که تعطیلات را در اروپا بگذراند – تعطیلاتی که بدون شک هزینه اش را پدر و مادرش پرداخته اند – آنهم در سوییس، کشوری که در سراسر تاریخش یک هنرمند بزرگ نیافریده است.
با این وجود اکنون که اسم ایلسه آورده شده نمی تواند اورا از خاطر بزداید. بچه ای لاغر و فرز را به یاد می آورد با موی بلند بور که در پشت سرش به صورت دم اسبی پیچیده است. تا حالا باید هجده سالش شده باشد. حالا به چه شکلی درآمده است؟ راستی زندگی بیرون از خانه چه جوری بارش آورده است؟ زیباست یا معمولی؟ زیرا بارها درمیان بچه های کشاورزان شاهد پدیده هایی بوده است: بهاری از کمال جسمی پیش از آنکه چقری و زمختی شروع شود که آنهارا به نسخه های والدینشان تبدیل می کند. آیا باید فرصت قدم زدن در خیابان های لندن را با شکارچی بلند قد آریایی در کنارش از دست بدهد؟
در عالم خیالش خارش شهوانی را می شناسد. چه چیزی در دخترعموهایش، حتی عقایدشان وجود دارد که جرقه ی هوس را در او بیدار می کند؟ آیا صرفاً به این خاطر که آنها ممنوع هستند؟ آیا تابو چنین عمل می کند: آفریدن هوس با ممنوع کردن آن؟ یا حس ذاتی هوس اوست که کمتر انتزاعی است: خاطره های مسابقه ی جسمانی، دختر علیه پسر، بدن در مقابل بدن، از زمان بچگی تلنبار شده و اکنون در هجوم احساس جنسی بیدار شده است؟ شاید همان است، در کمال سهولت و آسانی: دونفر با یک سرگذشت مشترک، یک کشور، یک خانواده، یک محرمیت خونی، پیش از آنکه نخستین کلمه گفته شود. نه مقدمه هایی نیاز است و نه لکنت زبان پیداکردن.
به آدرس ارلزکورت پیغامی می گذارد. چند روز بعد تلفنی می شود: نه از ایلسه بلکه دوستش، همراهش که با انگلیسی شکسته بسته ای صحبت می کند و فعل مفرد و جمع بودن را اشتباه بکار می برد. او خبر بدی دارد: ایلسه بیمار است، زکامی که تبدیل به سینه پهلو شده و در بیسواتر در درمانگاهی خصوصی بستری است. نقشه های سفرشان تا بهبودی او به تآخیر افتاده است.
در درمانگاه خصوصی به دیدار ایلسه می رود. تمامی امیدهایش به یآس تبدیل شده است. ایلسه نه زیباست نه حتی بلندقد، تنها دختر معمولی پریده رنگی است با موی موشی که وقتی حرف زدنش وزوز کردن است. با او سلام و احوالپرسی می کند بدون اینکه ببوسدش، از ترس آن که مبادا گرفتار شود.
دوستش نیز در همان اتاق است. اسمش ماریان است؛ کوچک اندام و گوشتالوست، شلوار مخمل کبریتی پوشیده با چکمه و از سلامتی کامل برخورداراست. تا مدتی همگی انگلیسی صحبت می کنند، سپس او پشیمان می شود و به زبان خانواده، یعنی آفریقایی رو می آورد. هرچند سالها آفریقایی صحبت می کرده، اکنون می تواند احساس آرامش کند، انگار که وارد حمام آب گرم شده است.
انتظار داشت که بتواند لیاقت خودرا در آگاهی از لندن نشان دهد. اما لندنی که ایلسه و ماریان می خواهند ببینند با لندنی که او می شناسد فرق دارد. از مادام توسو، برج و سنت پل چیزی ندارد که بگوید، که از هیچکدام دیدار نکرده است. هیچ آگاهی از این ندارد که از خط هوایی چگونه به استراتفورد می روند. آنچه در توان اوست که برایشان بگوید – کدام سینما فیلمهای خارجی نشان می دهند، کدام کتابفروشی ها بهترین هستند – که آنها علاقه ای به دانستن این چیزها ندارند.
ایلسه به آنتی بیوتیک بسته شده است، روزها طول می کشد تا دوباره به حالت اول دربیاید. ماریان از این پیشامد حوصله اش سررفته است. به او پیشنهاد می کند در ساحل تیمز قدم بزنند. ماریان با چکمه های پیاده روی و موی کوتاه اهل فیکسبرک در میان دختران مدروز لندنی انگشت نماست، اما به نظر می رسد که دختر اهمیت نمی دهد. اگر مردم بشنوند که او آفریقایی صحبت می کند نیز اهمیت نمی دهد. اما او ترجیح می دهد که ماریان صدایش را پایین بیاورد. می خواهد به او بگوید که آفریقایی صحبت کردن در این مملکت انگار صحبت کردن به زبان نازی است، اگر چنین زبانی وجود داشته باشد.
درباره ی سن این دو دختر اشتباه کرده است. اصلاً آنها دیگر بچه نیستند. ایلسه بیست ساله است. ماریان بیست و یک ساله. در سالهای آخر دانشگاه اُرنج فری استیت هستند و هردو مددکاری اجتماعی می خوانند. او هیچ نظری نمی دهد اما به نظرش مددکاری اجتماعی - کمک کردن به پیرزنان و خرید برای آنان – موضوعی نیست که دانشگاه درباره اش چیزی یاد بدهد.
ماریان هرگز چیزی درباره ی برنامه نویسی کامپیوتر نشنیده است و کنجکاوی هم درباره ی آن ندارد. اما از او می پرسد که وقتی به وطن برمی گردد می خواهد چکاره شود.
جواب می دهد که نمی داند. شاید هرکز برنگردد. آیا برای ماریان اهمیتی ندارد که آفریقای جنوبی چه مسیری را می پیماید؟
ماریان سر تکان می دهد. می گوید آفریقای جنوبی به آن بدی نیست که روزنامه های انگلیسی جلوه می دهند. سیاهان و سفیدان اگر به حال خودشان گذاشته شوند با هم کنار می آیند. در هرصورت او به سیاست علاقه مند نیست.
دعوتش می کند به دیدن فیلمی در سینمای اِوریمن. فیلمی است از گُدار که خودش قبلاً دیده اما می تواند بارها ببیند، چون آنا کارینا در آن بازی می کند که خیلی خاطرخواهش است؛ همچنان که یک سال قبل عاشق مونیکا ویتی بود. از آننجا که این فبلمی روشنفکرانه نیست یا ظاهراً اینطور نیست، و صرفاً داستان دارودسته ای است بی کفایت از جنایتکاران غیرحرفه ای، دلیلی نمی بیند که ماریان از آن خوشش نیاید.
ماریان دختر گله مندی نیست، اما در سراسر فیلم بی قراری اورا در کنار خود احساس می کند که ناخنش را می جود و پرده را تماشا نمی کند. بعدها از او می پرسد خوشت نیامد؟ او جواب می دهد نتوانستم سردربیاورم موضوع درباره ی چیست. معلوم می شود که تا آن روز فیلمی با زیرنویس ندیده است.
اورا به آپارتمان خود می برد، یا به نوعی آپارتمانی که تا مدتی نامعلوم از آن اوست، برای نوشیدن فنجانی قهوه. ساعت حدود یازده ی شب است؛ تئودورا خوابیده است. در اتاق نشیمن روی قالی ضخیمی چهارزانو می نشینند، با در بسته و صدای آهسته صحبت می کنند. او دختر عمویش نیست، اما دوست دختر عمویش است، از وطن آمده و حال و هوایی از هیجان غیرمشروع در حول و حوش دختر پراکنده است. اورا می بوسد؛ به نظر می رسد که دختر به بوسیدنش اهمیت نمی دهد. رو در رو به روی قالی دراز می کشند؛ شروع می کند دکمه ها، زیپ ها و بندکفش های اورا باز کردن. آخرین قطار جنوب ساعت یازده و نیم حرکت می کند. روشن است که ماریان به آن نمی رسد.
ماریان باکره است. هنگامی متوجه می شود که سرانجام اورا روی تختخواب دونفره برهنه می کند. هرگز تا کنون با دختر باکره ای نخوابیده و هیچ اطلاعی از باکره بودن به عنوان حالتی جسمانی نداشته است. اکنون درسش را یاد می گیرد. هنگامی که با یکدیگر عشق بازی می کنند ماریان خون ریزی می کند و این خون ریزی بعد ها همچنان ادامه پیدا می کند. از ترس اینکه خدمتکار بیدار شود مجبور است خزیده خزیده به حمام برود تا خودرا بشوید. بعد از رفتن او به حمام، جان برق را روشن می کند. خون همه جای ملافه را خیس کرده، سراسر بدنش نیز قرمز شده است. هردو – منظره به نظرش نا خوشایند می آید - شبیه خوک ها در خون غوطه می خورده اند.
ماریان در حالی که حوله ای به دور خود پیچیده برمی گردد. می گوید: " باید بروم." او می گوید: " آخرین قطار رفته. چرا شب نمی مونین؟"
خون ریزی بند نمی آید. ماریان به خواب می رود با حوله، که بیش از بیش خیس خون می شود و آن را محکم در میان پاهایش نگاه می دارد. با دلخوری کنار او بیدار دراز می کشد. آیا لازم است تلفن کند آمبولانس بیاید؟ بدون بیدار کردن تئودورا می تواند این کاررا بکند؟ به نظر می رسد که تئودورا نباید نگران باشد، اما اگر تنها به خاطر او وانمود کند چه؟ اگر بیش از اندازه معصوم است یا بیش از اندازه اطمینان دارد که آنچه را جریان دارد تخمین بزند چی؟
متقاعد شده که نخواهد خوابید، اما می خوابد. با صداها و ریزش آب از خواب بیدار می شود. ساعت پنج صبح است؛ پرندگان به روی شاخه های درختان شروع به خواندن کرده اند. تلوتلوخوران برمی خیرد و به صدای در گوش می دهد: صدای تئودوراست، بعد صدای ماریان. نمی تواند بشنود که چه می گویند، اما بازتاب خوبی به رویش ندارد.
پوشش های رختخواب را بیرون می آورد. خون به دورن تشک راه یافته، از خود لکه ی ناجور و بزرگی بجا گذاشته است. با مقصر شناختن خود، از سر خشم تشک را به پشت می اندازد. مهم تر از لکه، متوجه زمان می شود. تا حالا باید از خانه بیرون زده باشد. اما باید ازحادثه ای که پیش آمده مطمئن شود.
ماریان از حمام برمی گردد با پوششی که از آن خودش نیست. از سکوت او و نگاههای کج خلقانه اش عقب می کشد. ماریان می گوید:" هرگز نگفتی که این کار را نکنم.. چرا نباید باهاش صحبت می کردم؟ پیرزن مامانی است. آدم خوبی است."
برای یک تاکسی زنگ می زند و در آستانه ی در چشم به راه می ماند در حالی که او لباس می پوشد. تاکسی که می رسد از درآغوش کشیدن او ابا می کند، یک اسکناس یک پوندی در دستش می گذارد. ماریان با حالت معمایی نگاهش می کند و می گوید: "خودم پول دارم." او شانه تکان می دهد، در تاکسی را برایش باز می کند.
در روزهای باقی مانده ی مالکیت موقتش از دیدن تئودورا اجتناب می کند. صبح زود از خانه بیرون می رود و شب دیروقت برمی گردد. اگر پیغامهایی برایش گذاشته می شود نادیده می گیرد. آپارتمان را به این شرط گرفته که همیشه دم دست باشد و آن را از گزند شوهر حفاظت کند. یک بار از انجام وظیفه ی خود ناتوان ماند و این هم یک بار دیگر، اما اهمیت نمی دهد. عشقبازی برهم زننده، پچ پچ زنها، ملافه های خونی، تشک لکه دار شده، دلش می خواهد همه ی این کارهای شرم آور را پشت سر بگذارد و کتابش را ببندد.
با صدای خفه ای به مهمانپذیردر ایرلزکورت تلفن می کند و می گوید که می خواهد با دخترعمویش صحبت کند. آنها می گویند که از آنجا رفته اند، دختر عمو و دوستش. گوشی را می گذارد و نفس راحتی می کشد. به سلامتی رفته اند و لازم نیست که دوباره با آنها روبه رو شود.
می ماند این پرسش که چطور پیش درآمد را بسازد، چگونه آن را با سرگذشت زندگی خودش مطابقت دهد که به خودش بگوید نامردانه رفتار کرده است. تردید ندارد که شبیه آدمی پست و بی تربیت رفتارکرده است. ممکن است این کارها از مد افتاده باشد اما بازهم واقعیت دارد. سزاواراست که سیلی به صورتش زده شود، حتی به صورتش تف بیاندازند. هرکس که می خواهد باشد. تردید ندارد که خودخوری می کند. بگذار این میثاقش باشد با خدایان: خودرا تنبیه کند و در عوض امیدوار باشد که سرگذشت رفتار پستش به بیرون درز نکند.
حال چه اهمیت دارد اگر قضیه به بیرون درز پیدا کند؟ او به دو دنیا تعلق دارد که درهاشان سخت به روی یکدیگر بسته شده است. در دنیای آفریقای جنوبی چیزی بیش از یک روح نیست، حلقه ای از دود که زود از بین می رود، خیلی زود باید ناپدید شود.اما در لندن، خوبی اش این است که در اینجا ناشناخته است. از قبل جست و جو برای مسکن جدیدی را آغاز کرده است. اتاق را که پیداکند، ارتباط با تئودورا و خانه داری مرینگتن را کنار می گذارد و در دریای گمنامی غرق می شود.
با این حال، از این داستان بازهم بخشی مانده که باعث شرمساری است. او به لندن آمد برای انجام کاری که در آفریقای جنوبی غیرممکن بود: کشف ژرفاها. بدون فرورفتن به ژرفاها کسی نمی تواند هنرمند بشود. اما واقعاً ژرفاها چه هستند؟ فکر کرده بود که راه رفتن در خیابان های یخی و کرخت شدن قلبش از تنهایی، ژرفاها به حساب می آید. اما شاید ژرفاهای واقعی چیزهای دیگری هستند و در شکل نامنتظره ای پدیدار می شوند: برای نمونه، در غضب ناگهانی زننده، رو در روی دختری در دمدمه های صبح. شاید ژرفاهایی که او می خواهد بپیماید همواره در درون خود اوست، درسینه اش انباشته شده اند: ژرفاهای سردی، بی عاطفه گی، پستی. آیا به آمالش، به شرارت هایش لجام می بندد و بعد همچنان که اکنون خود خوری می کند، می کوشد تا خودرا شایسته ی هنرمندی بداند؟ نه، در حال حاضر نمی تواند، ببینیم چگونه.
دست کم پیش درآمد بسته شده است، بسته شده و به گذشته سپرده شده، در حافظه مهر شده است . اما این درست نیست، نه کاملاً. نامه ای به دستش می رسد با مهر پست لوسِرن. بدون تآمل بازش می کند و شروع می کند به خواندن. به زبان آفریقایی است. "جان عزیز، فکرکردم باید به تو خبر بدهم که من حالم خوب است. ماریان هم خوب است. اول او نفهمید که چرا زنگ نزدی، اما بعد از مدتی حالش جا آمد و به ما خوش می گذرد. او نمی خواست نامه بنویسد ولی من فکر کردم به هرحال نامه ای بنویسم که بگویم امیدوارم با همه ی دخترها شبیه او رفتار نکنی، حتی در لندن. ماریان دختر خاصی است و شایسته ی رفتاری آنچنانی نیست. تو باید درباره ی زندگی که در پیش داری دوباره فکر کنی. دخترعمویت ایلسه."
حتی در لندن مقصودش از این حرف چیست؟ که حتی با معیارهای لندن کار زشتی کرده است؟ ایلسه و دوستش، این تازه فارغ التحصیل ها از بیهودگی های اُرنج فری استیت، درباره ی لندن و معیارهایش چه می دانند؟ می خواهد بگوید لندن بدتر از این می کند. اگر می خواهید برای مدتی در لندن بمانید، باید با خوبی ها و بدی های آن نیز کنار بیایید. اما او واقعا اشتباه در لندن را باور نمی کند. او هنری جیمز را خوانده است. می داند که بد بودن چه آسان است، چگونه شخص باید برای بدی که ظاهرمی شود خیالش راحت باشد.
زننده ترین لحظه های نامه در آغاز و پایان آن است. جان عزیز شیوه ای نیست که یک عضو حانواده را با آن خطاب می کنند، این شیوه برای غریبه ها بکار می رود. و دختر عمویت، ایلسه: چه کسی فکر می کرد که دختر یک دهقان بتواند چنین طعنه ای را بکارببرد!
روزها و هفته ها، حتی بعد از مچاله کردن نامه و دورانداختنش، نامه ی دختر عمویش آزارش می دهد – نه تنها واژه های واقعی به روی کاغذ، که خیلی زود آنهارا ازبین برد، بلکه خاطره ی لحظه ای که به رغم توجه به تمبر سوییس و دستنوشته ی بچه گانه، پاکت را باز کرد و خواند. چه احمقی! در انتظار چه بود: نامه ای سراسر تشکر؟
از اخبار بد خوشش نمی آید. به ویژه اخبار بد درباره ی خودش. به خود می گوید من درباره ی خودم خیلی سختگیرم. به کمک دیگران نیاز ندارم. این سفسطه ای است که بر پشتش سوار می شود تا بارها و بارها گوشهایش را بر انتقاد ها ببندد: سودمندی آن را هنگامی آموخت که ژاکلین از زاویه ی زنی سی ساله، نظرش را درباره او به عنوان یک عاشق بیان کرد. اکنون، به محض اینکه رابطه ای شروع می شود از حرارت می افتد و کنار می کشد. صحنه ها، حقایق خانگی، و فورانهای خشم را ناپسند می شمرد. (" آیا می خواهی حقایق را درباره ی خود بدانی؟")، و به حتم در خود قدرت آن را دارد که ازآنها طفره برود. درهرصورت حقیقت چیست؟ اگر او برای خودش اسرارآمیزاست، چطور می تواند همه چیز باشد جز یک راز برای دیگران؟ بسته ای وجود دارد که او آماده است آن را به زنان در زندگی اش تقدیم کند: اگر آنها با او به عنوان یک راز رفتار کنند، او با آنها شبیه کتاب بسته ای عمل می کند. تنها بر مبنای این تبادل، معامله امکان خواهد داشت.
احمق نیست. به عنوان یک عاشق رکوردش نامشخص است و این را خود می داند. آنچه را که او هیجان بزرگ می نامد هیچگاه در قلب یک زن تحریک نکرده است. درواقع، به گذشته که نگاه می کند، نمی تواند خودرا هدف یک هیجان، یک هیجان واقعی، از هر درجه فراخواند. این مورد باید چیزی درباره اش بگوید. به گمان او، ******، تا آنجا که کوته فکرانه درک کرده و برای خود فراهم می کند، بیشتردل زدگی است و آنچه که به دست می آورد بازهم دل زدگی است. اگر خطاکاری کار همه کس باشد، شامل او نیز می شود. تا آنجا که شجاعتش را ندارد، پس می زند، چرا پس زن نباید خودرا عقب بکشد؟
آیا ****** معیار همه چیزهاست؟ اگر در ****** شکست بخورد، آیا در تمامی آزمایش های زندگی شکست می خورد؟ اگر این قضیه حقیقت نداشت کارها آسان تر بود. اما هنگامی که به اطراف می نگرد، کسی را نمی یابد که در برابر هیبت خدای ****** بایستد، بجز چندتایی دایناسور، بازماندگان عصر ویکتوری. حتی هنری جیمز، در سطحی آنچنان کامل، آنچنان ویکتوریایی، صفحه هایی دارد که در تاریکی اشاره می کند هرچیزی سرانجام، ****** است.
از تمامی نویسندگانی که او مریدشان است، از همه بیشتر به پاوند اعتماد می کند. در پاوند شور و هیجان فراوان است – درد اشتیاق، آتش زوال، - اما شوری است بدون درد سر، بدون ساحلی تاریک تر. کلید متانت پاوند در چیست؟ آیا به این دلیل از خطا مصون است که به جای ستایشگر خدای عبری، ستایشگر خدایان یونانی است؟ یا اینکه پاوند آنچنان غرق در شعر بزرگ است که وجود جسمانی اش هماهنگ با شور و هیجان اوست، کیفیتی که بی واسطه با زنان ارتباط برقرار می کند و آنها نیز قلبهاشان را به روی او می گشایند؟ یا برعکس، راز پاوند صرفا سرزندگی قطعی است در رهبری زندگی، آن نوع سرزندگی که بیشتر به یک زاده ی آمریکایی نسبت داده می شود تا به خدایان یا شعر، و زنان به عنوان نشانه ای که مرد می داند چه می خواهد پذیرایش می شوند و در راه ثابت دوستانه ای، تصدی این راه را که زن یا مرد می پیمایند به عهده می گیرد. آیا این همان چیزی است که زنان می خواهند: به عهده گرفتن و رهبری کردن؟ آیا به همین دلیل است که رقاصان از رمزی پیروی می کنند انجام می دهند. مرد رهبری می کند و زن پیروی؟
توضیح خود را برای شکست هایش در عشق، که تا حالا کهنه شده و خیلی کم به آنها اعتماد شده؛ این است که هنوز با زن مناسب خود برخورد نکرده است. زن مناسب از فضا ی کدری که او به دنیا ارائه می کند دیده می شود، تا ژرفاهای درون؛ زن مناسب شدت های شور و هیجان را در او بیدار می کند. تا فرارسیدن آن موقع، تا آن روز سرنوشت، صرفا وقت می گذراند. به همین دلیل است که ماریان را نادیده می گیرد.
هنوز یک پرسش در گوشش نق می زند و رهایش نمی کند. آیا زنی که درهای شور وهیجان را به رویش باز می کند، اگر وجودداشته باشد، جریان بسته ی شعر را نیز در او جاری خواهد کرد، یا به عکس، بسته به خود اوست که خودرا به یک شاعرتبدیل کند و از همین رو به خود ثابت کند که ارزش عشق آن زن را داراست؟ اگر اولی حقیقت پیدا کند عالی است، اما گمان نمی کند که چنین شود. درست به همان صورت که از فاصله ی دور به گونه ای عاشق اینگبورگ باخمن شده و به صورتی دیگر عاشق آنا کارینا، پس گمان نمی کند که زن مورد نظربخواهد اورا با کارهایش بشناسد و آنقدر احمق باشد که پیش ازعاشق شدن به خود او، عاشق هنرش بشود.


behnam5555 12-25-2010 10:22 PM


جوانی

اثر:

جان کوئتزی

ترجمه ی: م.سجودی

هفده

از هووارث، استاد راهنمای تزش که به کیپ تاون برگشته، درخواستی دریافت می کند مبنی بر یک کار طاقت فرسای دانشگاهی. هووارث روی زندگی نامه ی نمایشنامه نویس قرن هفدهم به نام جان وبستر کار می کند: از او می خواهد نسخه هایی مطمئن از اشعار اورا از مجموعه دستنویس ها در بریتیش میوزیم(موزه ی بریتانیا) تهیه کند که ممکن است وبستر در زمان جوانی نوشته باشد و هنگامی که این کار را می کند، از هر دستنویس شعری که به امضای آی. دبلیو می بیند و به نظر می رسد وبستر آن را سروده باشد، کپی بگیرد.

هرچند اشعاری را که پیدا می کند و می خواند از اهمیت چندانی برخوردار نیست، اما تحت تأثیر مأموریتی که با تملق به او واگذار شده، می تواند نویسنده ی دوشس مالفیت را با سبک مخصوص خود ش بشناسد. از الیوت آموخته که آزمایش منتقد در توانایی اوست برای ساختن تمایزهای جالب. از پاوند آموخته که منتقد باید در برگزیدن صدای استاد مسلم در میان هرج و مرج سبک توانا باشد. اگر نمی تواند پیانو بنوازد، دست کم باید هنگامی که رادیو را باز می کند، اختلاف بین باخ و تله مان، هایدن و موتزارت، بتهوون و اسپور، بروکنر و ماهلر را بگوید؛ اگر نمی تواند بنویسد، دست کم دارای گوشی باشد که الیوت و پاوند آن را تثبیت کنند.
مسئله این است که آیا فورد مادوکس فورد، که او در حد افراط وقت صرف آن می کند، استادی مسلم است؟ پاوند تا آنجا فورد را بالا برده که او را تنها وارث هنری جیمز و فلوبر در انگلستان نامیده است. اما آیا پاوند آنقدر مطمئن بوده که تمامی آثار فورد را خوانده و چنین حرفی زده است؟ اگر فورد چنین نویسنده ای عالی است، پس چرا در مجموع پنج رمانش اینهمه دری وری دیده می شود؟
اگر قرارباشد درباره ی رمان فورد بنویسد، رمانهای کهتر فورد را از کتابهایش درباره ی فرانسه کم اهمیت تر می یابد. برای فورد شادی بزرگ تری از گذراندن روزها کنار زنی زیبا در خانه ای آفتاب گیر در جنوب فرانسه، با یک درخت زیتون در پشت در و یک شراب محلی خوب در زیرزمین نمی تواند وجود داشته باشد. فورد می گوید، استان گهواره ی همه ی آن چیزهایی است که خوشایندی و تغزلی و انسانی در تمدن اروپایی است؛ همان طور برای زنان استان، با خلق وخوی آتشین و نگاههای خوب و عقاب وارشان که زنان شمال را به شرمندگی وامی دارند.
آیا باید حرف فورد را باورد داشت؟ آیا خود او استان را دیده است؟ آیا زنان آتشین مزاج استان به او که هیچ نشانی از جذابیت آتشین ندارد، توجه نشان داده اند؟
فورد می گوید که تمدن استان دارای روشنایی خاص خود و روی خوش نشان دادن به غذای ماهی و روغن زیتون و سیر است. در هایگیت، محل سکونت جدیدش، از راه احترام به فورد، بجای سوسیس ماهی می خرد و آنهارا بجای کره در روغن زیتون سرخ می کند، و پودر سیر به روی آنها می پاشد.
روشن شده تزی که درحال نوشتن آن است هیچ چیز تازه ای درباره ی فورد ندارد، با این حال نمی خواهد که از آن دست بکشد. کارها را در نیمه راه رها کردن کار پدرش است. دلش نمی خواهد مثل پدرش باشد. در نتیجه وظیفه ی کاهش صدها صفحه از یادداشتهایش را در دستنوشته های ریز شروع می کند برای یک شبکه نثر به هم پیوسته.
یک روز که در اتاق مطالعه ی گنبدی شکل نشسته، متوجه می شود آنقدر خسته و دلزده است که دیگر یک کلمه بیشتر هم نمی تواند بنویسد، به خود اجازه می دهد که تفننی در کتابهایی غرق شود مربوط به آفریقای جنوبی در روزهای قدیم، کتابهایی که تنها در کتابخانه های بزرگ پیدا می شوند، خاطره های بازدید کنندگان از کیپ تاون شبیه داپر و کلب و اسپارمن و بارو و بورچل، که دو قرن پیش در هلند یا آلمان و انگلستان به چاپ رسیده است.
این کار احساس وهم آوری به او دست می دهد که در لندن بنشیند ومطالبی بخواند از خیابانهای – والسترات، بیتنگراخت، بیتنسینگل – در حالی که همراه با همه ی مردم گرداگردش با سرهای فرورفته در کتابهایشان، به تنهایی قدم زده است. اما بیش از گزارشهای کیپ تاون قدیم سخت مسحور داستانهایی شده از مناظره ها ی داخلی ، اکتشاف ها به وسیله ی واگنهای اسبی در بیابان گریت کارو که مسافری می توانسته سراسر روزها را بدون چشم به همزدن به روی واگن سفر کند. زوارتبرگ، لیوریویر، دویکا: این است کشورش، کشور قلبش که او درباره اش مطالعه می کند.
وطن پرستی: آیا این همان چیزی است که کم کم مبتلایش می کند؟ آیا به خود ثابت می کند که می تواند بدون وطن زندگی کند؟ آیا با تکان دادن غبار آفریقای جنوبی جدید زشت از پاهایش ، مشتاق آفریقای جنوبی روزهای قدیم است، هنگامی که بهشت عدن هنوز ممکن بود؟ آیا این انگلیسی های اطراف او هنگامی که سخن از ریدال ماونت یا بیکر استریت در یک کتاب آورده شده، همان کشش را در تپش های قلبشان احساس می کنند که او؟ تردید دارد. این کشور، این شهر از دیرباز تا کنون پیچیده در قرنهای واژه هاست. انگلیسی ها هنگامی که در جاپاهای چاسر یا تام جونز پا می گذارند، هیچگاه احساس غربت نمی کنند.
آفریقای جنوبی متفاوت است. اگر به خاطر تعدادی از کتابها نبود مطمئن نبود که دیروز می توانست به رؤیای کارو برود. به همین دلیل است که به روی بورچل به ویژه دقیق مطالعه می کند؛ در دو جلد سنگین کتابهایش. ممکن است بورچل به استادی فلوبر یا جیمز نباشد، اما آنچه بورچل می نویسد واقعاً رخ داده است. گاوهای نر واقعی که او را می کشند، توصیف گیاه شناسی متنوع از این توقفگاه به آن توقفگاه در گریت کارو؛ ستارگان واقعی که بر بالای سرش می درخشند و افرادش هنگامی که خفته اند. حتی فکر کردن درباره ی این چیزها سرش را به دوار می اندازد.ممکن است بورچل و افرادش مرده باشند و واگنشان به خاک بدل شده باشد، اما آنها واقعا زنده اند، سفرهاشان سفرهای واقعی است. دلیلش همین کتابی است که در دستش نگهداشته، عنوانش سفرهای بورچل است، نسخه ای مخصوص که در موزه ی بریتانیا نگهداری می شود.
اگر سفرهای بورچل با سفرهای بورچل ثابت شده که واقعی است، پس چرا کتابهای دیگر سفرهای دیگر را واقعی نمی سازند، سفرهایی که هنوز تنها فرضی هستند؟ منطق البته غیرواقعی است. با این وجود، او دوست دارد که آن را انجام دهد: کتابی بنویسد به همان اندازه متقاعدکننده شبیه کتاب بورچل و در این کتابخانه بگذارد که تعیین کننده ی همه ی کتابخانه هاست. اگر کتابش را متقاعدکننده بسازد، لازم است که در زیر بستر واگن کاسه ی روغنیِ لرزانی بگذارد که در سراسر سنگهای کارو تکان بخورد، او کاسه ی روغن را درست خواهد کرد. اگر قرارباشد در زیر درختانی که سر ظهر می ایستند زنجره ها جیرجیر کنند، او این زنجره ها را خواهد ساخت. جق جق کاسه ی روغن، جیر جیر زنجره ها را مطمئن است که به وجود خواهد آورد. بخش مشکل این کار تجلی آن است که به قفسه ها برساندش و از همین رو به تاریخ جهان: تجلی حقیقت را.
اندیشیدن در این باره جعلی نیست. مردم قبلاً این جاده را پیموده اند: وانمود کرده اند که آن را یافته اند، در صندوقی در اتاق کوچکی زیر شیروانی، در خانه ای شهرستانی، یک روزنامه، که براثر مرور زمان به زردی گراییده، از رطوبت لکه لکه شده، توصیف یک سفر درسراسر بیابیانهای تاتار یا به درون خطه های مغول بزرگ. اغوا از آن نوع توجهش را جلب نمی کند. مبارزه ای که او درگیر آن است کاملاً ادبی است: کتابی بنویسد که افق دانشش شبیه زمان بورچل باشد، دهه ی یکهزار هشتصد و بیست. با این حال واکنشش نسبت به دنیای اطراف زنده و به شیوه ی بورچل باشد، به رغم توان و هوش و کنجکاویش و خونسردی، نمی توانست چنین باشد به این دلیل که مردی انگلیسی در کشوری خارجی بود، نیمی از مغزش در اشغال پمپبروکشایر و خواهرانش بود که پشت سر گذاشته بود.
او باید خودرا چنان تربیت کند که از درون دهه ی یکهزار هشتصد و بیست بنویسد. برای اینکه از عهده ی این کار برآید لازم است کمتر از آنچه اکنون می داند، بداند؛ لازم است که خیلی چیزهارا فراموش کند. با این حال پیش از آنکه بتواند فراموش کند باید بداند که چگونه فراموش کند؛ پیش از آنکه بتواند کمتر بداند باید بیشتر بداند. از کجا پیدا کند آنچه را نیاز دارد بداند؟ به عنوان یک تاریخنگار تجربه ای ندارد، و به هر صورت آنچه بعداً خواهد بود در کتابهای تاریخ وجود ندارد، چرا که به این جهانی تعلق دارد، این جهانی به همان صورتِ هوایی که تنفس می کنیم. از کجا درباره جهانِ سپری شده دانش عمومی کسب کند، دانشی به آن اندازه اندک که بداند دانش است؟


behnam5555 12-25-2010 10:24 PM



جوانی

اثر:

جان کوئتزی

ترجمه ی: م.سجودی
هجده

آنچه بعد رخ می دهد به سرعت پیش می آید. روی میز راهرو، روی پاکت قهوه ای کم رنگی با مُهر اداره ی اتباع خارجی به آدرس او فرستاده شده است. پاکت را به اتاقش می برد و با قلب تپنده ای بازش می کند. نامه به او می گوید که بیست و یک روز فرصت دارد تا مجوز کارش را تمدید کند وگرنه زمان اقامتش در انگلستان پایان می پذیرد . می تواند با همراه داشتن مجوزکار، اصل گذرنامه و نسخه ای از فورم 1-48 که کارفرمایش تکمیل کرده، در هریک از روزهای هفته بین ساعت نه و دوازده و نیم صبح و یک و نیم تا چهار بعد از ظهر شخصاً به اداره ی اتباع خارجی وزارت کشور در هلند رُد مراجعه و مدارک مربوط را شخصاً تحویل دهد.
پس آی بی ام او را لوداده است. آی بی ام خبر داده که او کارش را ترک کرده است.
چه کار باید بکند؟ پول کافی برای یک بلیط یک سره به آفریقای جنوبی را دارد. اما قابل درک نیست که مثل سگی دمش را لای پاهایش بگذارد و شکست خورده سروکله اش در کیپ تاون پیدا شود. تازه در کیپ تاون چه کار می تواند بکند؟ درس دادنش را در دانشگاه از سر بگیرد؟ تا کی این وضع ادامه پیدا می کند؟ دیگر به سن و سالی رسیده که بورسیه شدن برایش خیلی دیر است، باید با نمره های بهتر با دانشجویان جوان تر رقابت کند. می شود مثل مردمی که شبها در ساحل کلیفتون گرد هم جمع می شوند تا شراب بنوشند و از روزهای سپری شده در ایبیاز صحبت کنند.
اگر بخواهد در انگلستان بماند می تواند یکی از دو راهی را که برای او باز مانده انتخاب کند. دندان روی جگر بگذارد و دوباره رئیس مدرسه بودن را بپذیرد؛ یا برگردد به برنامه نویسی کامپیوتر.
فرضیه ی سومی هم وجود دارد. از آدرس فعلی برود به جای دیگر و در انبوه مردم ذوب شود. مخفیانه می تواند به کِنت برود (تنها جایی که جواز ورود نمی خواهد)، و در شرکتهای ساختمان سازی کارکند. می تواند در مهمان پذیرهای جوانان، در انبار ها بخوابد. اما می داند که هیچ یک از این کارها را نمی کند. آنقدر ناتوان است که هرگز زندگی خارج از محدوده ی قانون را در پیش نمی گیرد، از دستگیر شدن بیش از اندازه می ترسد.
فهرستهای شغلی روزنامه ها پر است از درخواست برای برنامه نویسان کامپیوتر. به نظر می رسد که انگلستان به اندازه ی نیازش نمی تواند برنامه نویس پیدا کند. اکثر درخواست ها برای گشایش های بخشهای پرداخت است. این ها را نادیده می گیرد و تنها به خود شرکتهای کامپیوتری پاسخ می دهد، رقیبان کوچک و بزرگ آی بی ام. چند روز بعد با کامپیوترهای بین المللی مصاحبه می کند و بدون تردید پیشنهادشان را می پذیرد. شاد می شود. دوباره استخدام شده، امنیت پیدا کرده است و دیگر دستور داده نمی شود که از کشور اخراجش کنند.
یک مشکل در میان است. با اینکه کامپیوترهای بین المملی دفتری در لندن دارد، اما کاری که به او پیشنهاد کرده اند خارج از لندن در برکشایر است. سفر به واترلو، یک ساعت با قطار و بعد رسیدن آنجا با اتوبوس. امکان ندارد که در لندن زندگی کند. دوباره جریان روثمستد دوره می شود.
کامپیوتر های بین المللی آمادگی پیدا کرده تا به کارمندان جدید که حقوق پایینی دارند خانه ی مناسبی واگذار کند. به عبارت دیگر با یک گردش قلم می تواند صاحبخانه(او! صاحبخانه!) بشود و با همان عمل خودرا متعهد به بازپرداختهای قسطی کند که در نتیجه ده یا پانزده سال آینده مجبور باشد به شغل خود وابسته باشد. پس از پانزده سال هم شده است پیرمردی تمام عیار. تصمیمی که اگر با شتاب بگیرد، زندگی اش را محدود خواهد کرد و تمامی فرصتهایش را برای هنرمند شدن از دست خواهد داد. با خانه ای کوچک از آن خودش در ردیفی از خانه های آجری قرمز رنگ شیفته خواهد شد؛ بدون اینکه در جامعه ی طبقه متوسط بریتانیایی قدم بگذارد. تنها چیزی که نیازدارد تا تصویر را کامل کند یک همسر و یک ماشین کوچک است.
برای امضا نکردن وام بهانه ای می یابد. به جای آن اجاره نامه ای را برای آپارتمانی در آخرین طبقه ی خانه ای در حاشیه های شهر امضا می کند. صاحبخانه افسر سابق ارتش است و درحال حاضر دلال سهام شرکت ها، که دوست دار میجر آرکرایت نامیده شود. برای میجر آرکرایت شرح می دهد که کامپیوترها چی هستند، برنامه نویسی کامپیوتر چیست و اینکه کار طاقت فرسایی را طلب می کند(وابسته به گسترش عظیمی در صنعت است). میجر آرکرایت به شوخی او را علامه می نامد (ما هیچ وقت در طبقه های بالا علامه نداشتیم.) اسمی که بدون قرزدن می پذیرد.
کار در کامپیوتر های بین المللی کاملا متفاوت از کار در آی بی ام است. می تواند کار را با بیرون آوردن کت سیاه چرمی شروع کند. دفتری از آن خود دارد، اتاقکی در کلبه ی کواُنسِت در باغ پشتی خانه که کامپیوترهای بین المللی به عنوان آزمایشگاه کامپیوتری تجهیز کرده است. اسمش را گذاشته اند خانه ی اربابی، ساختمان قدیمی درهم ریخته ای در انتهای یک در ماشین رو از برگ و علف پوشیده دو مایل خارج از براکنل. به احتمال این محل تاریخی دارد؛ هرچند که هیچ کس خبر ندارد این تاریخ چیست.
به رغم نام "آزمایشگاه کامپیوتر" هیچ کامپیوتری عملاً بر روی فرضیه ها کار نمی کند. اورا برای آزمایش برنامه ها اجیر می کنند تا برنامه بنویسد، باید به دانشگاه کمبریج سفر کند، که صاحب سه کامپیوتر اطلس هستند، تنها سه کامپیوتر موجود که هریک با دیگری تفاوت مختصری دارد. صبح اولین روز در نوشته ی مختصری که روی میزش گذاشته شده می خواند که کامپیوتر اطلس پاسخ بریتانیا به آی بی ام است. هنگامی که مهندسان و برنامه نویسان کامپیوترهای بین المللی این دستگاه ها را راه می اندازند، اطلس بزرگترین کامپیوتر در دنیا خواهد بود، یا دست کم بزرگ ترین کامپیوتری که می توان در بازار آزاد خریداری کرد. (ارتش آمریکا کامپیوترهای خاص خود را داراست که قدرت نا پیدایی دارند و به احتمال ارتش روسیه ). اطلس در صنعت کامپیوترسازی بریتانیا چنان غوغایی بپا خواهد کرد که آی بی ام سالها بعد از آن متوجه خواهد شد. این همان چیزی است که در معرض خطر است. به همین دلیل کامپیوترهای بین المللی گروهی از برنامه نویسان جوان روشن را در این منطقه ی دورافتاده ی روستایی گرد هم آورده که او اکنون یکی از آنهاست.
آنچه درباره ی اطلس منحصر به فرد است و آن را در میان کامپیوترهای دنیا یگانه می سازد خودآگاهی از این نوع است. در فاصله های عادی – هر ده دقیقه یا حتی هر دقیقه – خود را مورد پرسش قرار می دهد، از خود می پرسد که چه چیزی را اجرا می کند وآیا آنها را در نهایت کارآیی اجرا می کند. اگر در نهایت کارآیی اجرا نمی کند، وظایفش را دوباره تنظیم می کند و با نظم متفاوت و بهتری به اجرا می گذارد، از این رو در وقت صرفه جویی می کند که پول است.
وظیفه اش نوشتن برنامه ی روزمره برای ماشین است که تا انتهای هر چرخش نوار مغناطیسی از آن پیروی کند. ماشین از خود باید بپرسد که آیا باید چرخش نوار دیگری را نیز بخواند؟ یا برعکس باید مکث کند و کارت پانچ شده ای را بخواند یا رشته ای از نوار کاغذی را؟ آیا باید بعضی از داده هایی را که به روی نوار مغناطیسی دیگری جمع شده بنویسد یا باید توده ای از برنامه های کامپیوتری را انجام دهد؟ این پرسش ها را باید طبق اصل برتر کارآیی پاسخ داد. او به اندازه ای که نیاز دارد وقت خواهد داشت ( اما ترجیحا شش ماه، چرا که کامپیوترهای بین المللی از زمان سبقت می گیرد) تا این پرسش ها را کاهش دهد و به رمز قابل خواندن ماشین پاسخ دهد و آزمایش کند که آنها بی نهایت مقوله بندی شده اند. هریک از این همکاران برنامه نویس وظیفه ای قابل مقایسه دارند و جدولی مشابه. در عین حال، مهندسان در دانشگاه منچستر شب و روز کار می کنند تا سخت افزار الکترونیکی را تکمیل کنند. اگر همه چیز با برنامه پیش برود، اطلس در سال 1965 به مرحله ی تولید می رسد.
مسابقه علیه زمان. مسابقه علیه آمریکایی ها. این چیزی است که می تواند از آن سردربیاورد، چیزی که می تواند خیلی بیشتر از تعهد نسبت به آی بی ام که هدفش بیش از بیش پول در آوردن بود، از دل و جان برای آن مایه بگذارد. و برنامه نویسی در ذات خود جالب است. به نبوغ فکری نیاز است؛ اگر به خوبی باید انجام شود نیاز به فرمان هنرشناسانه ی زبان داخلی در سطح اطلس دارد. صبح ها که به سرکار می رسد به دنبال وظایفی است که در انتظارش است. برای اینکه هوشش سرجا باشد فنجان پشت فنجان قهوه می نوشد؛ قلبش می کوبد، مغزش به جوش و خروش در می آید، رد زمان را گم می کند، باید برای ناهار فراخوانده شود. شبها نامه هایش را به خانه می برد در می جر آرکرایت و تا پاسی از شب کار می کند.
چنین است زندگی که می گذراند غافل از خویش، فکر می کند من برای آن آماده می شدم! و این جایی است که ریاضیات آدم را به آن سو رهنمون می کند.
پاییز به زمستان تبدیل می شود و او به سختی از آن آگاه شده است. دیگر شعر هم نمی خواند. به جایش کتابهایی درباره ی شطرنج می خواند، بازیهای استادان بزرگ شطرنج را دنبال می کند و مسئله های شطرنجی در آبزرور را حل می کند. بد می خوابد، گهگاه درباره ی برنامه نویسی خوابهایی می بیند. تحولی در درون اوست که با بی علاقه گی شاهد آن است. آیا شبیه دانشمندانی می شود که مغزشان مسایل را هنگام خواب حل می کنند؟
چیز دیگری است که متوجه آن می شود. دیگر از آرزوکردن بازمانده است. خواهش برای بیگانه ی زیبای رمزآمیز که شور و هیجان را در درونش آزاد خواهد کرد دیگر ذهنش را اشغال نمی کند. بدون ترید، بخشی از این جهت است که براکنل هیچ چیزی ندارد که با نمایش دختران در لندن همسانی کند. اما نمی تواند رابطه ای بین پایان آرزوها و پایان شعر ببیند. آیا معنایش این است که بزرگ شده است؟ آیا بزرگ شدن به این مراحل می رسد: بزرگ شدن آرزو، شور و هیجان و همه ی قوتهای روح؟
افرادی که در میان آنها کار می کند – مردان بدون استثنا – جالب تر از افرادی هستند که در آی بی ام کار می کردند: سرزنده تر و شاید هم با هوشتر، به شیوه ای که می تواند بفهمد، به شیوه ای که بیشتر شبیه زرنگ بودن در مدرسه است. با هم در رستوران خانه ی اربابی ناهار می خورند. حرف مفتی درباره ی غذایی که می خورند زده نمی شود: ماهی و چیپس، سوسیس و سبزی پخته، ... تارت ریواس با بستنی. غذارا دوست دارد. شبها، در خانه( آنجه که اکنون هست، اتاقهایش در آرکرایت) زحمت آشپزی به خود نمی دهد، غذای ساده ی نان و پنیر را به روی میز شطرنج می خورد.
در میان همکارانش یک نفر هندی هست به اسم گاناپاتی. گاناپاتی اغلب دیر به سرکار می آید؛ بعضی روزها اصلاً نمی آید. وقتی هم که می آید، در اتاقکش می نشیند و پاهایش را روی میز می گذارد، ظاهراً خواب می بیند. برای غیبتش تنها انبوهی از بهانه ها را می آورد(حالم خوب نبود) با این وجود، سرزنش نشده است. روشن می شود که گاناپاتی استفاده ی ارزشمند ویژه ای برای کامپیوترهای بین المللی دارد. او در آمریکا درس خوانده و مدرک آمریکایی در علوم کامپیوتر گرفته است.
او و گاناپاتی در گروه دو بیگانه اند. بعد از ناهار، اگرهوا اجازه دهد، با هم به قدم زدن در اطراف باغهای خانه اربابی می روند. گاناپاتی برای کامپیوترهای بین المللی و تمامی برنامه ی اطس ارزشی قائل نیست. او می گوید بازگشتش به انگلیس اشتباهی است که مرتکب شده است. انگلیس نمی داند چگونه بزرگ فکر کند. باید در آمریکا می ماند. زندگی در آفریقای جنوبی چطو است؟ آیا در آفریقای جنوبی برای او آینده ای وجود دارد؟
گاناپاتی را وامی دارد که از امتحان کردن آفریقای جنوبی صرف نظر می کند. به او می گوید که آفریقای جنوبی خیلی عقب افتاده است، آنجا هنوز هیچ کامپیوتری وجود ندارد. به او نمی گوید که از غریبه ها به خوبی استقبال نمی شود مگر اینکه سفید پوست باشند.
دوره ی کوتاه بدی پیش می آید از روزهای پشت سرهم باران باریدن و باد شدید وزیدن. گاناپاتی اصلاً به سر کار نمی آید. از آنجا که هیچ کس از این بابت پرس و جو نمی کند، خود او برآن می شود تا تحقیق کند. گاناپاتی هم مثل او از اختیار صاحبخانه شدن سرباز زده است. در آپارتمانی در طبقه ی سوم یک بلوک شورایی زندگی می کند. تا مدتی به کوبیدن در پاسخی داده نیم شود. بعد گاناپاتی در را باز می کند. با زیرشلواری و دم پایی؛ از دم در جریان گرم هوای شرجی و بوی پوسیدگی به مشام می زند. گاناپاتی می گوید: "بیا تو، بیا تو، از سرمای بیرون بیا تو."
در اتاق نشیمن هیچ وسیله ی زندگی نیست جز یک تلویزیون با یک صندلی راحتی جلو آن و دو بخاری شعله ور برقی. پشت در توده ی سیاهی از کیسه های زباله روی هم انباشته شده است. بوی بد از همین کیسه های زباله می آید. در که بسته است این بو کاملاً تهوع اور است. از او می پرسد: "چرا اونارو نمی بری بیرون؟" گاناپاتی طفره می رود. از نیامدنش به سر کار هم حرف نمی زند. درواقع، دلش نمی خواهد که اصلا حرفی بزند.
حدس می زند که شاید دختری در اتاق خواب گاناپاتی باشد، دختری بومی، یکی از همان ماشین نویسن های کوچولوی جسور یا فروشندگان شرکت خانه سازی که در اتوبوس می بیند. یا شاید هم در حقیقت دختر هندی. شاید این توضیحی است برای تمامی غیبت های گاناپاتی: دختر زیبای هندی با او زندگی می کند، و او ترجیح می دهد با او عشقبازی کند، تانترا تمرین کنند و انزال را تا پایان ساعت ها عقب بیاندازند تا اینکه برای ماشین های اطلس رمز بنویسد.
هنگامی که می خواهد آنجارا ترک کند، گاناپاتی سرش را تکان می دهد و پیشنهاد می کند: "یه گیلاس آب می خورید؟
گاناپاتی آب شیر را به او تعارف می کند چون چای و قهوه اش تمام شده است. مواد غذایی اش هم تمام شده است. اصلا غذایی نمی خورد جز موز. معلوم می شود که اصلاً آشپزی نمی کند – آشپزی را دوست ندارد - نمی داند چگونه آشپزی کند. کیسه های آشغال بیشتر از پوسته های موز است. به همین دلیل است که با موزو شکلات زندگی می کند، و اگر داشته باشد چای هم می نوشد. البته او دوست ندارد به این روش زندگی کند. در هندوستان، در خانه با مادر و خواهرانش زندگی می کرد و از آنها مراقبت می کرد. در آمریکا، در کلمبوس، اُهیو، در جایی زندگی می کرد که به آن شبانه روزی می گویند، جایی که در وقتهای مقرر غذاها به روی میز چیده شده است. اگر بین غذاها هم گرسنه شوی می روی بیرون و همبرگر می خری. یک همبرگر فروشی در خیا بان بیرون از شبانه روزی بیست و چهار ساعته باز بود. در آمریکا چیزها همیشه باز بود نه مثل انگلیس. نباید هرگز به انگلیس برمی گشت ، کشوری بدون آینده که حتی بخاری هایش کار نمی کنند.
از گاناپاتی می برسد مبادا بیمار باشد. گاناپاتی به گفته اش اعتنایی نمی کند: لباس خواب را صرفاً برای گرم شدن پوشیده، همین. اما او متقاعد نشده است. اکنون که درباره ی موز شناخت پیداکرده، گاناپاتی را با چشمهای جدید می بیند. گاناپاتی به ریزه میزه ای گنجشگ است که یک ذره گوشت هم به تنش نچسبیده. چهره اش نحیف است. اگر بیمار نباشد دست کم گرسنه است. بنگرید: در براکنل، در قلب خانه ی شهرستان ها، مردی گرسنگی می کشد زیرا آنقدر ناتوان است که نمی تواند خودرا تغذیه کند.
گاناپاتی را برا ی رور بعد به ناهار دعوت می کند، راهنمایی های دقیق و لازم را به او می دهد که چطور به میجر آرکرایت برسد. بعد بیرون می رود و دنبال فروشگاهی می گردد که در بعد از ظهر یک شنبه باز باشد تا آنچه را که برای مهمانی لازم دارد بخرد: نان در کیسه ی پلاستیکی، گوشت سرد، حبوبات یخ زده. روز دیگر به هنگام ظهرآماده ی غداخوردن می شود و منتظر می ماند. گاناپاتی پیدایش نمی شود. از آنجا که گاناپاتی تلفن ندارد، کاری نمی کند جز اینکه غذا را به آپارتمان گاناپاتی ببرد.
مسخره است، اما شاید این همان چیزی است که گاناپاتی می خواهد: غذایش را برای او ببرد. گاناپاتی شبیه خودش، پسر زرنگ هدررفته ای است. شبیه خودش از دست مادرش و چیزهای راحتی که پیشنهاد کرده فرار کرده است. اما مورد گاناپاتی، به نظر می رسد که فرار تمامی انرژی اورا تحلیل برده است. اکنون منتظر است تا رهایی یابد. می خواهد که مادرش یا هرکس دیگر شبیه او بیاید و نجاتش دهد. در غیر این صورت بیماری اش شدت پیدا می کند و در اتاق پر از زباله اش می میرد.
کامپیوترهای بین المللی باید به این مسئله توجه کند. به گاناپاتی نقش کلیدی، یعنی منطق روزمره های جدول شغلی سپرده شده است. اگر گاناپاتی از بین برود، کل برنامه ی اطلس به تأخیر خواهد افتاد. اما کامپیوترهای بین المللی چگونه می تواند از پریشانی های گاناپاتی سردرآورد؟ چگونه هرکس می تواند در انگلستان بفهمد که چه چیز مردم را از گوشه های دور افتاده ی خاک به اینجا می آورد تا به روی جزیره ای نمناک و بدبخت که از آن متنفرند و هیج ارتباطی با آن ندارند بمیرند؟
روز بعد گاناپاتی طبق معمول پشت میزش است. هیچ کلمه ای برای خلف وعده اش ندارد که بیان کند. هنگام ناهار در رستوراان روحیه ی خوبی دارد، حتی هیجان زده است. می گوید برای مینی موریس وارد بخت آزمایی شده است. صد بلیط خریده است – با حقوق کلالنی که کامپیوترهای بین المللی به او می دهد چه کار دیگری باید بکند؟ - اگر برنده شود، به جای انکه قطار سوار شوند، می توانند با هم تا کمبریج رانندگی کنند و آزمایش برنامه هاشان را انچام دهند. یا می توانند یک روز با ماشین به لندن بروند.
آیا از کل موضوع چیزی هست که سردرنیاورد، چیزی که هندی است؟ آیا گاناپاتی به کاستی تعلق دارد که در آن غذا خوردن بر سر میز غربی حرام است.؟ اگر چنین است، پس با بشقابی از ماهی و چیپس در رستوران خانه ی اربابی چه می کند؟ آیا دعوت به ناهار باید رسمی تر می بوده و کتبا تأیید می شده است؟ آیا با نرفتن به سر وعده، گاناپاتی خواسته به او بفهاند که با دیدن مهمانی که بی خبر به در خانه اش آمده دستپاچه شده و دلش نمی خواسته او را به داخل دعوت کند؟ آیا هنگامی که گاناپاتی را دعوت کرده به نوعی نشان داده که از ته دل نبوده و تنها ژست دعوت کردن را به خود گرفته و گاناپاتی هم از راه ادب از این ژست قدردانی کرده بدون اینکه میزبانش را برای تهیه آذوقه به زحمت بیاندازد؟ آیا غذای خیالی(گوشت سرد و حبوبات پخته ی یخ زده با کره) که قراربود با هم بخورند در معامله ی بین خودش و گاناپاتی، همان ارزش را دارد، همان طور که گوشت سرد و حبوبات پخته ی یخ زده عملا ارائه شد و مصرف گردید؟ آیا همه چیز بین خودش و گاناپاتی مثل قبل است یا بهتر از قبل است یا بدتر؟
گاناپاتی درباره ساتیاجیت رای شنیده اما فکر نمی کند هیچ یک از فیلم هایش را دیده باشد. او می گوید تنها بخش کوچکی از هندی ها به چنین فیلمهایی علافه مند هستند. در کل، هندی ها ترجیح می دهند که فیلمهای آمریکایی تماشا کنند. فیلمهای هندی هنوز خیلی ابتدایی هستند.

گاناپاتی نخستین هندی است که وراتر از اتفاق شناخته است، اگر بتوان آن را شناختن نامید – باز یهای شطرنج و گفت و گوها که با بی میلی انگلستان را با آمریکا مقایسه می کند، اضافه بر یک بازدید شگفت انگیز از آپارتمان گاناپاتی. گفت و گو بدون تردید بهتر می شد اگر گاناپاتی به جای یک فرد زرنگ، یک روشنفکر بود. متحیر می ماند که افراد می توانند به همان زرنگی افرادی باشند در صنعت کامپیوتر، با این حال هیچ علاقه ای ورای ماشین ها و قیمت های خانه نداشته باشند. فکر کرده بود که این تنها ابتذال و بی فرهنگی رسوای طبقه ی متوسط انگلیسی بود که تجلی خود بود، اما گاناپاتی هم بهتر از آن نبود.

آیا این بی تفاوتی نسبت به دنیا پی آمد آمیزش بیش از اندازه ی ماشین است که ظاهر تفکر را نشان می دهد؟ اگر یک روز باید صنعت کامپیوتر را رها کند و دوباره به جامعه ی متمدن بپیوندد چگونه خواهد گذراند؟ آیا بعد از اینکه بهترین انرژی هایش را صرف اینهمه بازی با ماشین ها کرده قادر خواهد بود خود را در گفت و گو نگهدارد؟ آیا از سالها با کامپیوتر بودن چیزی به دست آورده؟ آیا دست کم فکر کردن منطقی را نیاموخته است؟ آیا پس از آن، منطق طبیعت ثانویش نشده است؟
دلش می خواهد چنین باور کند، اما نمی تواند. سر انجام برای هیچ نوعی از تفکر که می تواند در دایره ی کامپیوتر تجسم یابد احترام قائل نیست. هرچه بیشتر باید با کامپیوتر برنامه بنویسد، به نظرش می رسد که شبیه شطرنج است: دنیای کوچک فشرده ای که با قوانین ساخته شده تعریف شده است، دنیایی که خلق و خوی مستعدی را از پسران می مکد و تبدیل می کند به آدمی نیمه دیوانه، همان طور که او نیمه دیوانه است، آنچنان که تمامی مدت اغفال شده اند و فکر می کنند دارند بازی می کنند، در حالی که واقعاً بازی دارد با آنها بازی می کند.
این دنیایی است که می تواند از آن بگریزد – هنوز زیاد دیر نشده است. شق دیگر اینکه می تواند با این دنیا رابطه ی صلح آمیزی برقرا کند، همان طور که می بیند جوانان اطرافش چنین می کنند، یک به یک: آماده شدن برای ازدواج، و یک خانه و ماشین، آماده شدن برای آنچه که زندگی به صورت واقعی باید به آنها پیشنهاد کند، و انرژی هایشان را در کارشان غرق کند. اندوهگین شده که می بیند چگونه اصول واقعی بخوبی عمل می کند، چگونه در زیر سیخونک تنهایی، پسر با زمینه هایی که برای دختری با موی تیره و ساق پاهای سنگین می چیند، چگونه هرکس، مهم نیست تا چه اندازه غیر دلخواه، در پایان، یک شریک پیدا می کند. آیا مسئله ی او همین است و به همان سادگی است: که مدام ارزش خود را در بازار کار دست بالا گرفته و با این باور که وابسته به پیکرتراشان زن و هنرپیشه های زن است خودرا به احمقی زده؛ در حالی که واقعا وابسته به معلم کودکستان در خانه های دولتی یا شاگرد مدیر زن فروشگاه کفش بوده است؟
ازوداج: چه کسی تصور می کند که او باید احساس یدک کشی داشته باشد، در صورتی که از ازدواج غش می کند! قصد تسلیم شدن ندارد، نه به این زودی. اما این اختیاری است که در شبهای بلند زمستان دارد و با آن بازی می کند، نان و سوسیس خودرا در جلو بخاری گازی میجر آرکرایت می خورد، به رادیو گوش می دهد، در حالی که باران در حیاط پشتی تند تند به روی پنجره می کوبد.



behnam5555 12-25-2010 10:27 PM


جوانی

اثر:

جان کوئتزی

ترجمه ی: م.سجودی

نوزده

باران می بارد. با گاناپاتی در رستوران تنها هستند، شطرنج سبکی بازی می کنند با شطرنج جیبی گاناپاتی. گاناپاتی طبق معمول ماتش می کند.
گاناپاتی می گوید: "باید بری آمریکا. بیخود داری اینجا وقتتو تلف می کنی. ما همه وقتمون را تلف می کنیم."
در پاسخ می گوید: "واقعی نیست." و سر تکان می دهد.
بیش از یک بار به سرش زده که برای شغلی در آمریکا کوشش کند و علیه آن تصمیم گرفته است. تصمیمی محتاطانه اما درست. خوب می داند که برنامه نویسی بیش نیست و استعدادهای خاصی ندارد. همکارانش در گروه اطلس ممکن است مدارک عالی نداشته باشند، اما افکارشان روشن تر از اوست، مسایل کامپیوتری را همیشه سریع تر و اساسی تر از می گیرند. در بحث ها به زحمت می تواند تصمیم خودرا بگیرد؛ همواره وانمود کرده که می فهمد درحالی که واقعا نمی فهمد، و بعد ها برای خودش مسایل را حل می کند. جامعه ی تجارتی آمریکا چطور باید کسی شبیه او را بخواهد؟ امریکا که انگلستان نیست. آمریکا خشن و بی رحم است: اگر با قمپزدرکردن معجزه بشود و شغلی را در آنجا دست وپا کند، به زودی دستش رو می شود. افزون بر آن ، اشعار آلن گینزبرگ و ویلیام بوروز را خوانده است. می داند که آمریکا با هنرمندان چه می کند: بفرستشان دیوانه خانه، محبوسشان کن، بیرونشان بفرست.
گاناپاتی می گوید: " می توانی از یک دانشگاه بورسیه بگیری. من یکی گرفتم، زیاد به زحمت نمی افتی."
سخت نگاهش می کند. آیا گاناپاتی واقعا اینقدر ساده است؟ جنگ سردی درحال رخ دادن است. آمریکا و روسیه بر سر تسخیر قلب ها و ذهن های هندی ها، عراقی ها و نیجریه ای ها رقابت می کنند؛ بورسیه های دانشگاه دربرگیرنده ی ترغیب هایی است که پیشنهاد می کنند. آنان از قلب ها و ذهن های سفید پوستان خوششان نمی آید، آن هم قلبها و ذهن های چندتایی سفید پوست دربدر در آفریقا.
می گوید: " بهش فکر می کنم." و موضوع را عوض می کند. هیچ قصدی ندارد که درباره ی این موضوع فکر کند.
در صفحه ی اول گاردین عکسی از سربازی ویتنامی در یونیفورم سبک آمریکایی چاپ شده که با نومیدی به دریایی از شعله ها خیره شده است. سرخط خبر را می خواند: بمب گذاران انتخاری انتقام ویرانی در ویتنام جنوبی را گرفتند. گروهی از فداییان ویت کنگی از میان سیم های خاردارد در اطرف پایگاه هوایی آمریکایی ها در پلیکو گذشتند، بیست و چهار هواپیما را منفجر کردند و مخزن سوخت تانک ها را به آتش کشیدند. همگی این افراد جان خود را در این عمل از دست دادند.
گاناپاتی که روزنامه را به او نشان می دهد شاد و سرحال است، خود او نیز احساسی از جوش و خروش حمایتی دارد. از زمانی که به انگلستان وارد شده روزنامه های بریتانیایی و رادیو بی بی سی گزارشهایی از شاهکارهای ارتش آمریکا پخش کرده اند که هزاران نفر از ویت کنگی هارا به قتل رسانده اند در حالی که آمریکا یی ها بدون خسارت جان سالم بدر برده اند. اگر تا به حال کلمه ای از انتقاد آمریکا وجود داشته باشد نوع گنگ آن است. او به زحمت می تواند خودرا برای خواندن گزارشهای جنگ راضی کند، چون بیش از اندازه حالش را بد می کند. اکنون ویت کنگ پاسخ دندان شکن و قهرمانی خودرا به آنها داده است.
هیچگاه با گاناپاتی بر سر ویتنام بحث نکرده اند. از آنجا که گاناپاتی در آمریکا درس خوانده، حدس می زد که پشتیبان آمریکا نیز هست یا نسبت به جنگ ویتنام به همان بی تفاوتی کارکنان کامپیوترهای بین المللی است. اکنون ناگهان، چهره ی اسرارآمیز گاناپاتی را در لبخندش و برق چشمانش می بیند. به رغم ستایشش از بس آمدگی آمریکا و اشتیافش برای همبرگرهای آمریکایی، گاناپاتی طرفدار ویتنامی هاست، چرا که آنها برادران آسیایی او هستند.
همین و بس. این است پایان همه چیز. صحبت بیشتری دیگر بین آنها پیش نمی آید. اما شگفت زده بیشتر از آن است که گاناپاتی تا حالا در انگلستان چه می کند، در خانه های سازمانی، کارکردن روی پروژه ای که ارزشی برایش قایل نیست. آیا بهتر نبود در آسیا می ماند و با آمریکایی ها می جنگید؟ آیا بهتر نیست دراین باره با او گپی بزند و اینها را به او بگوید؟
درباره ی خودش چی؟ اگر سرنوشت گاناپاتی در آسیا خفته، سرنوشت او در کجا قرار دارد؟ آیا ویت کنگ خاستگاههایش را نادیده می گیرد و خدمتهایش را می پذیرد، البته نه به عنوان یک سرباز یا بمب گذار انتحاری، بلکه به عنوان یک باربر فروتن؟ اگر نپذیرد، درباره ی دوستان و متحدان ویت کنگ، یعنی چینی ها چی؟
نامه ای به سفارت چین در لندن می نویسد. از آنجا که نمی داند چینی ها از کامپیوتر استفاده می کنند یا نه، از برنامه نویسی کامپیوتر سخنی به میان نمی آورد. می گوید آماده است تا به چین برود و درس انگلیسی بدهد، به عنوان سهمی اداکردن در مبارزه ی جهانی. اینکه چقدر دستمزد به او می دهند برایش اهمیتی ندارد.
نامه را پست می کند و چشم به راه می ماند. در همین مدت کتاب خودتان چینی بیاموزید را می خرد و آغاز می کند به تمرین صداهای عجیب زبان رسمی چینی که شبیه قرچ قروچ دندان است.
روزها می گذرد؛ از سفارت چین خبری نمی شود. آیا سرویسهای محرمانه ی بریتانیا نامه اش را جدا کرده و از بین برده اند؟ آیا تمامی نامه ها را که به سفارت چین فرستاده می شوند جداکرده و ازبین می برند؟ اگر چنین است، پس اینکه به چین اجازه داده اند در لندن سفارتخانه داشته باشد چه معنایی دارد؟ حالا اگر نامه اش را جدا کرده باشند، آیا سازمان جاسوسی انگلیس نامه اش را به اداره ی اتباع بیگانه می فرستد با یادداشتی مبین بر اینکه این فرد آفریقای جنوبی که در کامپیوترهای بین المللی در براکنل کار می کند گرایشهای کمونیستی بروز داده است؟ آیا شغلش را از دست می دهد و به دلیل گزارش سیاسی از انگلستان اخراج می شود؟ اگر چنین پیش آید، اعتراضی نمی کند. سرنوشت چنین رقم خورده است؛ آماده است تا سخن سرنوشت را بپذیرد.
در سفر به لندن هنوز به سینما می رود، اما لذت تماشای فیلم براثر ضعف بیش از بیش بینایی اش به ذلت بدل می شود. مجبور است برای خواندن زیرنویس ها در ردیف جلو بنشیند؛ تازه باید باز هم به چشمانش فشار بیاورد و کوشش زیاد به خرج دهد.
به دیدار چشم پزشک می رود و با عینکی سیاه و قاب استخوانی برمی گردد. در آینه که نگاه می کند حتی خیلی بیشتر به دانشمند مسخره ی میجرآرکرایت شبیه است. از طرف دیگر، از پنجره که به بیرون می نگرد، با شگفتی درمی یابد که می تواند تک تک برگهای روی درختان را ببیند. تا آنجا که می توانست به خاطر بیاورد بدون عینک درختان لکه سبزی بیش نبودند. آیا باید سراسر عمر عینک بزند؟ آیا اینکه کریکت را خیلی بد بازی می کرده علتش همین بوده، چرا همیشه به نظر می رسید توپ از جایی که نمی دید به طرفش می آمد ؟
بودلر می گوید ما عمرنان را شبیه خودهای آرمانی مان به پایان می بریم. چهره ای که با آن به دنیا می آییم کم کم با چهره ی مورد تمایلمان پوشیده می شود، چهره ی رؤیاهای سری مان. آیا چهره ی داخل آینه چهره ی رؤیاهای اوست، این صورت کشیده و اندوهگین با دهان نرم و آسیب پذیر و اکنون چشمان سفید که در پشت عینک پناه گرفته است؟
نخستین فیلمی که با عینک جدیدش می بیند فیلمی است از پازولینی به نام انجیل به روایت سَنت ماتیو. تجربه ی ناراحت کننده ای است. بعد از پنج سال آموزش کاتولیکی فکر کرده بود که برای همیشه ورای درخواست پیام مسیحی است. اما چنین نیست. مسیح استخوانی و پریده رنگ فیلم، از تماس دیگران با لرزش عقب می نیشیند، پابرهنه راه می رود و پیشگویی ها و تهدید ها یی را صادر می کند، به طریقی که مسیح خونین دل هیچگاه نبود. هنگامی که ناخن ها از راه دستان مسیح چکش می خورند؛ هنگامی که قبرش آشکار می شود که خالی است و فرشته به زنان سوگوار اعلام می کند: "اینجارا نگاه نکنید، زیرا که ظهور کرده است." و میسا لوبا ناگهان گریه سرمی دهد و مردم آن سامان، معلول و لنگان، خوار و مطرود، با چهره های نورانی از لذت، که در خبر خوش سهیمند، دوان دوان و لنگان می آیند؛ قلب او نیز می خواهد منفجر شود؛ اشکهای شادی که نمی فهمد روی گونه هایش جاری می شود، اشکهایی که پنهانی پاک می کند پیش از آنکه بتواند دوباره به درون دنیا سربرآورد.
در یکی دیگر از پرسه زدنهای شهریش، در ویترین یک کتابفروشی دست دوم در چَرینگ کراس رُد، ، کتاب کوچک پرورقی را کشف می کند با پوشش بنفشه ای رنگ: وات اثر ساموئل بکت، از انتشارات المپیا پرس. المپیا پرس ناشری بدنام است: از پناهگاه امنی در پاریس، کتابهای پورنوگرافی به زبان انگلیسی برای مشترکان در انگلستان و آمریکا چاپ می کند. اما برای رد گم کردن نوشته های جسورانه ی پیشتازان، برای نمونه لولیتای ولادیمیر نابوکوف را نیز چاپ می کند. به سختی می توان باور کرد که نویسنده ی در انتظار گودو و آخر بازی پورنوگرافی بنویسد. پس این کتاب وات از کدام نوع است؟
کتاب را ورق می زند. با همان حروفی که شعرهای برگزیده ی پاوند به چاپ رسیده حروف چینی شده است، حروفی که برای او محرمیت و همبستگی را برمی انگیزاند. کتاب را می خرد و به میجر آرکرایت می برد. از همان صفحه ی اول می فهمد که به چیزدندانگیری برخورد کرده است. در رختخواب می نشیند و با نوری که از پنجره به داخل می ریزد کتاب را می خواند و می خواند.
وات با نمایشنامه های دیگر بکت کلی فرق دارد. در این نمایشنامه هیچ برخورد، هیچ درگیری وجود ندارد، صرفاًجریانی از یک صدا است که داستانی را نقل می کند، جریانی که پیوسته با تردیدها و وسواس ها بررسی می شود، گامش دقیقاً با گام ذهن خودش برابری می کند. در ضمن وات آنقدر مضحک است که از خنده روده بر می شود. به پایان که می رسد دوباره از اول آغاز می کند.
چرا کسی به او نگفته بود که بکت رمان هم نوشته است؟ چگونه می توانست تصور کند می خواسته به روش فورد بنویسد درحالی که بکت تمامی مدت بغل گوشش بوده است؟ در کارِ فورد همواره عنصری از آدم خوش ظاهر و توخالی وجود داشته که دوست نداشته است، اما تردید داشته که بشناسد ، چیزی که فورد ارزش می گذاشته مبنی براینکه بداند از کجا در وست اند بهترین دستکشهای موتوری را بخرد و چیزهایی از این دست، درحالی که بکت بی طبقه است یا به نوعی دیگر خارج از طبقه، همان طور که خودش ترجیح می دهد باشد.
* * *
آزمایش برنامه ای که آنها می نویسند باید در کمبریج به روی ماشین اطلس انجام گیرد، در طول ساعت های شب هنگامی که ریاضی دانها در خواب ناز به سر می برند. بنابراین هر دو یا سه هفته قطار کمبریج را سوار می شود، با کیفی از کاغذهایش و طوماری از نوارهای پانچ شده و زیرشلواری و مسواکش. به کمبریج که می رسد در هتل رویال ساکن می شود به هزینه ی کامپیوترهای بین المللی. از ساعت شش عصر تا شش صبح به روی اطلس کار می کند. در دمدمه های صبح به هتل برمی گردد، صبحانه می خورد و به رختخواب می رود. بعد از ظهر آزاداست که در اطراف شهر پرسه بزند، شاید به دیدن فیلمی برود. بعد زمان بازگشت به آزمایشگاه ریاضی است، ساختمان غول آسا و معلق مانندی که خانه های اطلس است، برای کار خاصی در مدتی خاص.
این کار روزمره ای است کاملا مناسب او. از سفرهای آموزشی خوشش می آید، گمنامی اتاقهای هتل را دوست دارد، صبحانه ی انگلیسی را که شامل گوشت خوک و سوسیس و تخم مرغ و نان برشته و مارمالاد و قهوه است می پسندد. از آنجا که مجبور نیست لباس چرمی بپوشد، می تواند راحت با دانشجویان در خیابان قاطی شود، حتی مثل یکی از آنها به نظرآید. و سراسر شب با ماشین غول پیکر اطلس بودن، به تنهایی برای مهندس وظیفه شناس فرصتی است تا طومار رمز کامپیوتر را تماشا کند که او سرعتش را از راه نوارخوان نوشته، به تماشای دیسکهای نوار مغناطیسی بنشیند که شروع به چرخیدن می کند و نورهای روی میز زیر کامپیوتر به فرمان او شروع به چشمک زدن می کند، به او حالتی از قدرت می بخشد که می داند کودکانه است اما از آنجا که کسی دیگر ناظر آن نیست، می تواند با خیال راحت از آن لذت ببرد.
گهگاه مجبور است تا صبح در آزمایشگاه ریاضی بماند که با اعضای بخش ریاضیات رایزنی کند. درموردهرچیزی که درواقع درباره ی نرم افزار اطلس تازگی دارد و از کامپیوترهای بین المللی نمی آید بلکه از جمع ریاضی دانهای کمبریج می رسد. از دیگاه معینی، او صرفاً یکی از گروههای برنامه نویسهای حرفه ای صنعت کامپیوتر است که بخش ریاضی کمبریج اجیر کرده تا عقایدشان را به انجام رسانند، درست از همان دیدگاهی که کامپیوترهای بین المللی تجارتخانه ای است از مهندسان اجیرشده به وسیله ی دانشگاه منچستر تا کامپیوتری بسازند طبق طرح خودشان. او از همان دیدگاه، صرفاً کارگر ماهری است در ازای پرداخت دانشگاه، نه همکاری که مستحق است تا با او درباره ی موقعیتی برابر با این دانشمندان جوان با استعداد صحبت شود.
به راستی که آنها واقعاً افرادی با استعدادند. گهگاه از آنچه پیش می آید ناباورانه سر تکان می دهد. او فارغ التحصیلی معمولی از دانشگاهی درجه ی دوم در مستعمره هاست که اجازه یافته با شخصیتهای درجه اول، با دکترهای ریاضی حشر و نشر داشته باشد، مردانی که یک بار صحبت با آنها بیداریشان اورا گیج ومنگ برجا می گذارد. مسایلی که هفته ها با کُندی با آنها دست و پنجه نرم کرده، آنها دریک چشم زدن حل کرده اند. اغلب در پشت آنچه فکرکرده مسایلی وجود نداشته؛ آنها مسایل واقعی را می بینند، و به خاطر او، وانمود می کنند که اونیز دیده است.
آیا واقعاً این مردان آنچنان در مدارج بالای منطق کامپیوتر قرارگرفته اند که نمی بینند او تا چه اندازه کودن است.؛ یا – به دلایلی که برای او روشن نیست، از آنجا که باید برای آنها هیچ به حساب آید – از راه زیردست نوازی مصلحت را در آن می بینند که در گروهشان آبرویش نرود. آیا تمدن همین است: موافقتی ناگفتنی که هیچ کس را، مهم نیست تا چه اندازه مهم، نباید اجازه داد بی آبرو شود؟ او می تواند آن را از ژاپن باور کند؛ آیا برای انگلیس نیز نگه اهمیت دارد؟ به هرصورت که باشد، تا چه اندازه قابل ستایش است!
در کمبریج است، مجموعه های دانشگاهی قدیمی، با عظمتی دوستانه. حتی کلید آزمایشگاه ریاضی به او داده شده، کلید در کناری، که اجازه دارد وارد و خارج شود. دیگر امید به چه چیز بیشتری دارد؟ اما باید از خودرا به موج سپردن و کسب عقاید خودبرتربینی احتیاط کند. او به طور اتفاقی اینجاست و نه چیز دیگر. هیچگاه نمی توانسته در کمبریج تحصیل کند، به آن درجه خوبی نبوده که بورس این دانشگاه نصیبش شود. باید به این فکر ادامه دهد که یک دست اجیر شده است: وگرنه، دغلبازی می شود به همان صورت که جود فاولی در میان مارپیچ های رؤیایی آکسفورد یک دغلباز بود. یکی از همین روزها، به همین زودی، وظایفش انجام شده است، باید کلیدش را پس بدهد، دیدارها از کمبریج پایان می گیرد. پس بهتراست دست کم تا زمانی که می تواند از آنها لذت ببرد.


behnam5555 12-25-2010 11:12 PM


جوانی

اثر:

جان کوئتزی

ترجمه ی: م.سجودی

بیست

سومین تابستان اقامتش در انگلستان است. بعد از ناهار، روی چمن پشت خانه ی اربابی، او با سایر برنامه نویسان قرار گذاشته اند که با یک توپ تنیس و چوبی که در گنجه ی وسایل نظافت پیدا کرده اند کریکت بازی کنند. از زمانی که مدرسه را ترک کرده کریکت بازی نکرده است، این تصمیم را بر زمینه هایی گرفت که ورزش های گروهی با زندگی یک شاعر و یک روشنفکر سازگاری ندارد. اکنون با شگفتی هرچه تمامتر متوجه می شود که تا چه اندازه هنوز از بازی لذت می برد. نه تنها از آن لذت می برد بلکه خوب هم بازی می کند. تمامی ضربه هایی که در زمان کودکی برای استاد می زد بدون برگشت توپ بود، اما اکنون با راحتی و نرمشی که تازگی دارد ضربه می زند؛ زیرا که بازوهایش قوی تر شده اند و دلیلی ندارد که از توپ نرم بترسد. به عنوان گماشته و نیز صاحب توپ بودن بسیار بسیار بهتر از همبازی هایش است. از خود می پرسد این جوانان انگلیسی سالهای مدرسه شان را چگونه می گذرانند؟ او که یک مستعمره نشین بیش نیست باید به آنها بیاموزد که بازی خودشان را بکنند.
میل بیش از اندازه اش به شطرنج در حال افول است، دوباره شروع به خواندن می کند. هرچند کتابخانه ی براکنل دراین یا آن دیگری. تهدید اسباب بازیها که او زندگی اش را از راه آن تأمین می کند، تهدیدی که آن را بیشتر به عنوان صرفاً اسباب بازی می سازد، به این معناست که جاده های این یا آن دیگریرا در مغزهای استفاده کنندگانش می سوزاند و از این رو آنهارا در منطق مضاعفش به صورت تغییرناپذیر قفل می کند. حد خود کوچک و ناکافی است، اما کتابداران آماده اند تا هر کتابی را که بخواهد از طریق شبکه ی استانی سفارش بدهند. تاریخ منطق را مطالعه می کند، با فراست درمی یابد که منطق بدعتی انسانی است، نه بخشی از اساس هستی، و بنابراین(گامهای میانی بسیاری و جود دارد، اما می تواند بعدها آنهارا پرکند) کامپیوترها صرفاً اسباب بازیهایی هستند اختراع شده به دست بچه ها( به رهبری چارلز باباج) برای سرگرمی بچه های دیگر. متقاعد شده که منطق های متفاوت بسیاری(اما چه تعداد؟) وجود دارند؛ هریک درست به خوبی منطق
در دریای اندیشه های ارسطو، پی تر راموس و رودولف کارناپ غوطه ور می شود. اکثر آنچه را که می خواند، درک نمی کند، که معمولا خیلی چیزها را نمی فهمد. آنچه در حال حاضر در جست و جوی آن است، لحظه ای در تاریخ است که این یا آن دیگری انتخاب شده و یا این/ویاآن دیگریدور ریخته شده است.
کتابهایش را دارد و پروژه هایش را(تز فورد، اکنون در انتهای تکمیل شدن است، پیاده کردن منطق) برای شبهای خالی اش، کریکت در نیمروز و هر دوهفته، مدت کوتاهی در رویال هتل با زرق و برق شبها به تنهایی با اطلس، سهمناک ترین کامپیوتر دنیا. آیا زندگی مجردی، اگر بتوان این را زندگی مجردی گفت، بهتر از این می تواند باشد؟
تنها یک سایه وجود دارد. یک سال از روزی که آخرین بیت شعر را سروده گذشته است. چه اتفاقی برایش رخ داده است؟ آیا درست است که هنر تنها از فقر زاده می شود؟ آیا باید دوباره بدبخت شود تا چیز بنویسد؟ آیا شعرخلسه ای وجود ندارد، حتی شعری از کریکت هنگام ناهار به عنوان شکلی از خلسه؟ آیا تا آنجا که به شعر مربوط می شود مهم است که کجا شعر انگیزه اش را پیدا می کند؟
هرچند اطلس ماشینی است که برای چاپ متن ساخته نشده، اما در ساعتهای بیکاری شب، ماشین را بکار می اندازد تا هزاران بیت را در سبک پابلو نرودا به چاپ برساند، فهرستی از توانمندترین واژه ها در بلندیهای ماچو پیچو، به ترجمه ی ناتانیل تارن را به گونه ی قاموسی بکار می گیرد. توده ی ضخیم کاغذ را به رویال هتل می آورد و در آن غوطه ور می شود. "غم غربت قوری های چای" . "گرمای پشت پنجره ها". "اسب سواران خشمگین". اگر در حال حاضر نمی تواند شعر بسراید که از ته قلب برخیزد، اگر قلبش در حالت مناسب قرار ندارد تا شعر خودش را تقویت کند، دست کم آیا نمی تواند رشته هایی از به اصطلاح شعر را که از عبارتهای تقویت شده به وسیله ی ماشین ساخته شده به هم بپیوندد و از همین رو، وارد شدن در مسیر هیجانهای نوشتن و دوباره نوشتن را بیاموزد؟ آیا مناسب است که کمکهای مکانیکی را برای نوشتن بکار برد- مناسب برای شاعران دیگر، مناسب برای استادان مرده؟ شاعران سوررئالیست کلمه ها را به روی تکه های کاغذ می نوشتند، در کلاهی می ریختند، تکان می دادند و کلمه ها را به تصادفی بیرون می آوردند و بیت ها را می ساختند. ویلیام بوروز صفحه ها را برش می دهد و بُرمی زند و تکه ها را کنار هم می گذارد. آیا او همین کار را نمی کند؟ یا منابع عظیم خودرا بکارمی گیرد – چه می شد اگر سایر شاعران در انگلیس، در دنیا، ماشینی به این اندازه به فرمان خود می داشتند - تا کمیت را به کیفیت تبدیل کند؟ با این حال آیا جای بحث دارد که اختراع کامپیوترها ماهیت هنر را با نامرتبط کردن نویسنده با موقعیت قلب نویسنده تغییر داده است؟ در برنامه ی سوم رادیو از استودیوهای رادیو کلن نوعی موسیقی شنیده است که از صداهای درهم برهم الکتریکی و ترق و تروق و سروصدای خیابان و صدای خرده ریزهای ضبط های قدیم و تکه های سخنرانی کنار هم گذاشته شده است. آیا برای شعر هم موقعش فرانرسیده که با موسیقی هماهنگ شود؟
بخشی از شعرهای نرودایش را برای دوستی در کیپ تاون می فرستد، تا در مجله ای که ویراستار آن است به چاپ برساند. روزنامه ای محلی یکی از شعرهای کامپیوتری را با تفسیر استهزا آمیزی بازچاپ کرده است. یک یا دو روز بعد در کیپ تاون وحشی بدنامی قلمداد می شود که می خواهد ماشین را جانشین شکسپیر کند.
سوای کامپیوترهای اطلس در کمبریج و منچستر، اطلس سومی نیز وجود دارد. آن را در ایستگاه پژوهشی سلاحهای اتمی وزارت دفاع خارج از آلدرمستون مستقر کرده اند، که از براکنل زیاد دور نیست. وقتی نرم افزاری که اطلس را راه می اندازد در کمبریج آزمایش شود و خوب عمل کند آن وقت باید به روی آلدرمتسون نصب شود. کسانی که آن را نصب می کنند برنامه نویس هایی هستند که آن را می نویسند. اما این برنامه نویس ها هم باید از بازبینی های سری بگذرند. به هریک از آنها برگه ی پرسشی طولانی داده می شود که درباره ی خانواده شان، سرگذشت زندگی شان، تجربه ی کاری شان پر کنند؛ هریک از این افراد در خانه شان با مردانی دیدار می کنند که خود را از جانب پلیس معرفی می کنند ولی در واقع از شاخه ی اطلاعاتی ارتش هستند.
تمامی برنامه نویسان بریتانیایی پاک و مورد اعتمادند. به هریک از آنها کارتی داده شده با عکسشان به روی آن که هنگام بازدید به گردنشان بیاندازند. هنگام ورود به آلدرمستون، پس از معرفی خودشان به ساختمان کامپیوتر اسکورت می شوند، از آنجا به بعد کم و بیش آزاد گذاشته می شوند تا به هرجا که دلشان می خواهد سر بکشند.
برای گاناپاتی و خود او مشکل پاک بودن وجود ندارد، زیرا که خارجی هستند یا آن طور که گاناپاتی تفسیر می کند خارجی های غیرآمریکایی هستند. بنابراین در دروازه ورودی، برای هریک از دونفر آنها نگهبانی می گمارند که از این مکان به آن مکان راهنمایی شان می کند، نگهبانی که برای او گذاشته اند در تمامی مدت مراقبش هست و از هر گفت و گویی دریغ می کند. هنگامی که به دستشویی می رود، دم در می ایستد، وقتی چیز می خورد، پشت سرش می ایستد. آنها مجازند که تنها با پرسنل کامپیوترهای بین المللی صحبت کنند و نه کس دیگر.
درگیری او با آقای پومفرت در روزهای آی بی ام، و شرکتش در پیش برد تحول بمب افکنهای تی سی آر2 در گذشته آنچنان جزیی و حتی مسخره است که وجدانش را به راحتی در آرامش می گذارد. آلدرمستون وضعی کاملاً متفاوت دارد. درمجموع ده روز، یا کمی بیشتر از یک هفته وقت خود را درآنجا می گذراند. به محض اینکه کارش تمام شود، نوار برنامه ریزی کارهای روزمره به همان خوبی کمبریج کار می کنند. پس او دیگر وظیفه اش را انجام داده است. بدون تردید افراد دیگری نیز هستند که می توانستند این برنامه ها را نصب کنند، اما نه به خوبی او، که برنامه ها را نوشته و می داند که نتیجه اش چیست. هرچند می توانست بهانه ای بیاورد(برای نمونه او می توانست اشاره کند به شرایط غیر معمولی زیرنظر داشتن تمامی کارهایش به وسیله ی نگهبان خشک و انعطاف ناپذیر و تأثیر آن بر حالت ذهنش)، اما چنین کاری نکرد. مستر پومفرت شاید حالت مسخره داشت اما نمی تواند وانمود کند که آلدرمستون یک مسخره است.
تا آن روز جایی مثل آلدرمستون ندیده بود. جَو آن کاملاً با جو کمبریج متفاوت بود. اتاقکی که در آن کار می کند، مثل هر اتاقک دیگری که کس دیگر در آن کار می کند ارزان، معمولی و زشت است. تمامی بنا با مصالح ساختمانهای آجری متفرق ساخته شده و آنچنان زشت بنا شده که می داند هیج کس به آن توجهی نمی کند و حتی نگاهی هم به آن نمی اندازد؛ شاید مکانی به این زشتی که اکنون می شناسد، اگر جنگ درگیرد، اولین جایی است که منفجر شده با خاک یکسان می شود.
بدون ترید در اینجا افراد باهوشی کار می کنند، به باهوشی ریاضی دانهای کمبریج، یا تقریباً در همان حدود. تردید نیست بعضی افراد که در راهروها نگاه اجمالی به آنها می اندازد: سوپروایزرهای کارها، کارمندان پژوهشی، کارمندان فنی درجه های یک، دو و سه، کارمندان فنی ارشد، افرادی که او مجاز به صحبت کردن با آنها نیست، خودشان فارغ التحصیل کمبریج هستند. او برنامه های روزانه را نوشته، نصب کرده، اما نقشه ی پشت آن را افراد کمبریج انجام می دهند، افرادی که نمی توانند از این قضیه آگاه نباشند که ماشین موجود در آزمایشگاه ریاضی خواهر بدشگون ماشین موجود در آلدرمستون است. دستهای افراد کمبریج خیلی زیاد پاک تر از دستهای خود او نیست. با این وجود، با گذشتن از میان این دروازه ها و با تنفس هوای این محیط، او نیز به مسابقه ی تسلیحاتی کمک کرده و شریک جرم جنگ سرد و جانبدار خطا کاران شده است.
به نظر می رسد که از آزمایش ها، همان طور که در دوران دبستان پیش می آمد خبر خوشی نمی رسد. اما در این مورد مشکل است آمادگی نداشتن را بهانه قلمداد کند. از لحظه ای که برای نخستین بار کلمه ی آلدرمستون را به زبان آورد می دانست که آلدرمستون یک آزمایش است و می دانست که در این آزمایش قبول نمی شود زیرا فاقد آن چیزهایی است که برای گذراندن این امتحان باید دارا باشد. با کارکردن در آلدرمستون خود را اجیر اهریمن کرده است و از یک دیدگاه خاص اجیربودن خودرا سرزنش آمیز تر از همکاران انگلیسی اش می داند، که اگر از شرکت سرباز زده بودند، کارشان خیلی بیشتر از او در معرض خطر قرار می گرفت، که در این دعوای بین بریتانیا و آمریکا از یک طرف و روسیه از طرف دیگر، او یک اجیر موقت و فردی بیگانه بود.
تجربه. این واژه ای است که دوست دارد برای توجیه خودش برای خودش بر آن تکیه کند. هنرمند باید تمامی تجربه ها را از سر بگذراند، از شریف ترین تا شریرترین ها را. از آنجا که سرنوشت هنرمند تجربه کردن عالی ترین لذت خلاقیت است، پس باید در سراسر زندگی برای هرگونه بدبختی، ناپاکی و بدنامی آمادگی داشته باشد. به نام تجربه است که او به لندن آمد – روزهای مرده ی آی بی ام، زمستان یخی 1962، اهانت پشت اهانت: صحنه هایی در زندگی یک شاعر، همه ی آنها، برای آزمایش روح او بود. همین طور آلدرمستون – اتاقک نفرین شده ای که درآن کار می کند، با وسایل پلاستیکی آن و منظره اش به پشت یک کوره، با مرد مسلحی در پشت سرش؛ همه ی اینها را به سادگی می توان تجربه و به عنوان صحنه ی جلوتری در سفرش به درون ژرفاها تلقی کرد.
همین توجیه است که لحظه ای هم متقاعدش نمی کند. این سفسطه است که رویهمرفته، سفسطه ی حقیری است. و اگر پیش تر می رود که ادعا کند درست به همان صورت خوابیدن با آسترید و خرس کوچولویش است می خواهد کثافت کاری اخلاقی را بشناسد، بنابراین می گوید که خود توجیه کردن در خودِ شخص قرار دارد که پی بردن به کثافت کاری روشنفکرانه در درجه ی اول است، سپس سفسطه تنها حقیر تر می شود. نه جای گفتن ندارد، نه اینکه باید بی باکانه صادق بود، تازه اگر هم جای حرف داشته باشد نباید چیزی درباره اش گفته شود. در مورد صداقت بی باکانه، صداقت بی باکانه حیله ی مشکلی نیست که آموخته شود. برعکس، ساده ترین چیز در دنیاست. مثل وزغ سمی که برای خودش مسموم کننده نیست، به همین صورت یک نفر زود علیه صداقت خودش دندان خشکی نشان می دهد. مرگ بر تعقل، مرگ بر صحبت کردن! آنچه مهم است اینکه کار درست انجام دهیم، چه برای تعقل درست باشد یا تعقل غلط یا اصلاً بدون تعقل.
درست عمل کردن کار مشکلی نیست. نیاز ندارد که بیش از اندازه فکر کند که بداند کار درست چیست. اگر انتخاب می کرد می توانست کارهای درست را با دقت لغزش پذیری اندک انجام دهد. آنچه او را به مکث وامی داراین مسئله است که آیا با انجام کارهای درست می تواند یک شاعر باشد. وقتی می کوشد تصور کند که اگر کار درست انجام دهد چه گونه شعری از او می تراود زمان از پس زمان که می گذرد، تنها فضای تهی سفیدی می بیند. کار درست، دل آزار است. بنابراین در وضع دشواری قرار می گیرد: بد بودن را بر دل آزاری ترجیح می دهد، هیچ احترامی برای شخصی که بد بودن را بر دل آزاری ترجیح می دهد قائل نیست و همچنین برای آدم باهوشی که می تواند مشکل خود را با ظرافت به واژه ها تبدیل کند.
به رغم کریکت و کتاب ها، به رغم پرندگان همیشه آواز خوان که با چهچهه هاشان از درخت سیب زیر پنجره اش برآمدن آفتاب را خوش آمد می گویند، کنار آمدن با روزهای پایان هفته به ویژه یکشنبه ها سخت است. از بیدار شدن در صبحهای یکشنبه هراس دارد. مراسمی که آدم را در سراسر یکشنبه کمک می کند، عمدتاً بیرون رفتن و خریدن روزنامه و خواندن آن به روی مبل و حل کردن مسایل شطرنج است. اما روزنامه تا بیش از ساعت یازده ی صبح طول نمی کشد؛ و درهر صورت، مطالعه ی پیوست های یکشنبه بیش از اندازه به صورت شفافی راهی برای کشتن وقت است.
وقت کشی می کند، می کوشد وقت کشی کند؛ طوری که دوشنبه زودتر برسد و با دوشنبه استراحت از کاربه پایان می رسد. اما به معنای وسیع کلمه کار نیز خود راهی برای وقت کشی است. از زمانی که خودرا از ساحل ساوتمپتن کنار کشیده، هرچه کرده وقت کشی بوده و چشم به راه ماندن سرنوشتش که فرارسد. به خود می گفت: سرنوشت در آفریقای جنوبی به سویش نخواهد آمد؛ سرنوشت شبیه نوعروسی تنها در لندن، پاریس یا شاید وین در آغوشش خواهد کشید، زیرا تنها در شهرهای بزرگ اروپاست که سرنوشت سکنی می گزیند. تقریبا دوسالی بود که چشم به راه داشت و در لندن زجر می کشید و سرنوشت از او فاصله داشت. اکنون، دیگر توان تحمل لندن را نداشت، با ضربه ی عقب نشینی، به حومه ی شهر پناه برده بود، یک عقب نشینی استراتژیک. نمی دانست که آیا سرنوشت به حومه ی شهر هم سر می زند یا نه، حتی اگر حومه ی شهر در انگلیس باشد و یا حتی از ایستگاه واترلو تا آنجا بیش از یک ساعت راه نباشد.
قلباً آگاه است که سرنوشت به دیدارش نخواهد آمد مگر اینکه به این کار وادارش کند. باید بنشیند و بنویسد، این تنها راه است. اما نمی تواند شروع به نوشتن کند تا لحظه ی موعود فرانرسیده است و مهم نیست که با چه دقتی خود را آماده می کند، میز را تمیز می کند، چراغ را تنظیم می کند، در کنا ر صفحه ی سفید کاغذ یک حاشیه می کشد، با چشمان بسته اش می نشیند، ذهنش را برای آماده شدن از هرچیزی خالی می کند – به رغم همه ی این کارها که می کند، کلمه ها به ذهنش نمی آیند. یا تقریباً، بسیاری کلمه ها می آیند، اما نه کلمه های مناسب، جمله ای که فوری می شناسد، از وزنش، از وضع و تعادلش، آن نیست که سرنوشتش را رقم می زند.
از این برخوردها با صفحه ی سفید کاغذ متنفر است، آنچنان متنفر است که از همان آغاز از کار کردن اجتناب می کند. نمی تواند سنگینی نومیدی را که در پایان هر نشست بی حاصل فرود می آید و درک دوباره ی شکست خوردن را تحمل کند. بهتر است که خودرا در این راه بارها و بارها زخمی نکند. ممکن است هنگامی که فراخوانده می شود از پاسخ دادن بازایستد، ممکن است بیش از اندازه ضعیف و بیش از اندازه ناتوان شده باشد.
به خوبی آگاه است که شکستش درنویسندگی و شکستش درعاشقی آنچنان موازنه ای نزدیک دارند که ممکن است یک چیز باشند. او مرد است، شاعر است، سازنده است، اصل فعال است و از آن مردانی که تصور نمی رود برای نزدیک شدن زن چشم به راه بماند. برعکس، این زن است که تصور می رود باید برای مرد منتظر بماند. زن کسی است که می خوابد تا با بوسه ی شاهزاده ای از خواب بر خیزد؛ زن غنچه ای است که در زیر نوازش شعاعهای خورشید باز می شود. تا زمانی که خودش اراده نکند هیچ چیز رخ نمی دهد، چه در عشق چه در هنر. اما او به اراده اعتماد ندارد. به همان صورت که خودش نمی تواند اراده به نوشتن کند؛ اما باید چشم به راه بماند برای کمک نیرویی از خارج، نیرویی که معمولاً به آن الهه ی شعر و موسیقی گفته می شود، بنابراین نمی تواند به سادگی اراده کند به زنی نزدیک شود بدون احساس واقعیت(از کجا؟ - از کی؟ از درون چه کسی؟ از بالا؟) که آن زن سرنوشت اوست. اگر به زنی نزدیک شود با هر روحیه ی دیگری، نتیجه اش نوعی گرفتاری شبیه دردسر مصیبت بار با آسترید خواهد بود، نوعی گرفتاری که می کوشید تقریباً پیش از شروع از شر آن نجات یابد.
روش بی رحمانه تر دیگری برای گفتن همین چیز وجود دارد. در واقع صدها راه وجود دارد؛ می توانست بقیه ی عمرش را با فهرست کردن آنها بگذراند. اما بی رحمانه ترین راه این است که بگوید ترسیده است: ترس از نوشتن، ترس از زنان. ممکن است به شعرهایی که در گاهنامه های آمبیت و آجندا می خواند روی خوش نشان ندهد، اما دست کم این شعرها در مجله هستند، چاپ شده اند، در جهان هستند. چگونه باید بداند انسانهایی که این شعرهارا سروده اند سالهایی را به همان سختی و ناراحتی او در جلو صفحه ی سفید کاغذ صرف نکرده اند؟ آنها هم ناراحتی کشیده اند، اما بعد سرانجام خودرا به جلو کشانده اند و به بهترین وجهی توانسته اند بنویسند و نوشته هاشان را به بیرون بفرستند و تحقیر و طرد را در برابر مشکل چاپ و نشر در کمال فقر تحمل کنند. همین مردان به همین شیوه بهانه ای پیداکرده اند هرچند عاجزانه، برای صحبت کردن با بعضی دختر های زیبا در قطار زیرزمینی، و یا دست کم یکی از آنها. و اگر آن دختر سرش را برمی گرداند یا به زبان ایتالیایی اعتراض سرزنش آمیزی را به دوستی نشان می داد، خوب، آنها باید رنج این کار را در سکوت به دوش می کشیدند و روز دیگر دوباره با دختر دیگر امتحان می کردند. چنین است راه و رسم روزگار، چنین است روشی که دنیا به آن عمل می کند. و یک روز آنها، این مردان، این شاعران، این عاشقان، خوشبخت خواهند بود، دختر، مهم نیست تا چه اندازه زیبا، به صحبت روی خوش نشان می دهد، یک چیز منجر به چیز دیگری می شود و زندگی هاشان تغییر شکل می یابد، زندگی هردوتاشان و چنین خواهد بود. دیگر برای عاشق، برای نویسنده چه چیزی بیشتر از کودنی، کله شقی بی عاطفه گی، همراه با آمادگی برای شکست خوردن و شکست خوردن دوباره نیاز است؟
اشکال او این است که آماده ی شکست خوردن نیست. برای هر کوشش خود یک الف یا یک آلفا یا صددرصد می خواهد و یک عالی بزرگ در حاشیه. خنده آوراست! بچه گانه است! نباید چنین گفته می شد. خودش می تواند برای خودش این را ببیند. با این وجود. با این وجود نمی تواند آن را انجام دهد. امروز نه. شاید فردا. شاید فردا حالش را داشته باشد، شاید فردا شجاعتش را پیدا کند.
اگر آدم گرم تری بود بدون تردید همه چیز هارا آسان تر می یافت: زندگی را، عشق را، شعر را. اما گرمی در طبیعتش نیست. تازه شعر از گرم بودن نمی تراود. رمبو گرم نبود. بودلر گرم نبود. در حقیقت داغ بودن، بله، هنگامی که نیاز باشد – داغ بودن در زندگی، داغ بودن در عشق – اما نه گرم بودن. او نیز توانایی داغ بودن را داراست، از باورداشتن این قضیه دست نکشیده است. اما در حال حاضر، در حال حاضر نامشخص، سرد است: سرد، یخ زده است.
و سرانجام نتیجه ی این گرم نبودن، این قلب نداشتن چیست؟ نتیجه اش این است که در بعد از ظهر روز یکشنبه در یک اتاق طبقه ی بالا در خانه ای در ژرفاهای حومه ی شهر برکشایر تنها بنشیند، با کلاغ ها که در مزارع قارقار می کنند و مه خاکستری آویزان بالای سرش، با خود شطرنج بازی کند، پیر شود ، چشم به راه شب بماند تا فرود آید؛ طوری که بتواند با وجدان راحت سوسیس و نان خود را برای شام آماده کند. در سن هجده سالگی ممکن بود شاعر شود. اکنون نه شاعر است، نه نویسنده، و نه هنرمند. برنامه نویس کامپیوتر است، برنامه نویس کامپیوتر بیست و چهارساله در دنیایی که برنامه نویس کامپیوتر سی ساله وجود ندارد. در سن سی و یک سالگی برای برنامه نویسی کامپیوتر خیلی دیر است: انسان به چیز دیگری روی می آورد – مثلاً کاسب می شود - یا خودرا می کشد. او، تنها به این دلیل که جوان است، به این دلیل که یاخته های عصبی مغزش هنوز بیش و کم لغزش ناپذیر است، در صنعت کامپیوتری بریتانیا، در جامعه ی بریتانیا، در خود بریتانیا کمی نفوذ دارد. او و گاناپاتی دو روی یک سکه اند: گاناپاتی گرسنگی می کشد نه به این دلیل که از مادر هند بریده است، بل به این دلیل که غذای کامل نمی خورد، به این دلیل که به رغم مدرک عالی اش در علوم کامپیوتر از ویتامین ها، مواد معدنی و اسید امینه ها سر درنمی آورد؛ وخودرا در یک پایان بازی تحلیل رفتنی زندانی کرده است، با خود بازی می کند، با هر حرکت، به سوی یک گوشه پیش می رود و به شکست می رسد. یکی از همین روزها مردان آمبولانسی به در آپارتمان گاناپاتی می زنند و او را به روی یک تخت با ملافه ای به روی صورتش بیرون می آورند. هنگامی که گاناپاتی را می برند ممکن است به سراغ او بیایند و او را نیز با خود ببرند.

پایان



اکنون ساعت 03:24 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)