پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   رمان - دانلود و خواندن (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=163)
-   -   رمان بسیار جذاب و خواندنی حریم عشق (http://p30city.net/showthread.php?t=30117)

SonBol 12-30-2010 03:37 PM

رمان بسیار جذاب و خواندنی حریم عشق
 
رمان بسیار جذاب و خواندنی حریم عشق

رمان حریم عشق - قسمت اول
او آمد ، امابا لباسی دیگر چهره اش در اولین لحظات نا آشنا می نمود ، ولی لبخند زیبایش او را همان آشنای قبلی معرفی میكرد . به محض دیدنش جلو رفتم بارها نزد خود این صحنه را تجسم نموده و برخوردم را تمرین كرده بودم . با اینحال مطمئن هستم كه باز چهره ام مرا بی نهایت دستپاچه نشان می داد و صدایم از شدت هیجان می لرزید . سلام كردم . نگاهش طور خاصی بود ، گویا برایش آشنا بودم ولی صدایش پر از تردید بود .
- 000 سلام


- امیدوارم حالتون خوب باشه و مصدومیتتون بهبود پیدا كرده باشه . - آه ... شناختمتون
- بله من هفته قبل ... خاطرتون كه هست ، موقع باز كردن در ماشین بعلت عجله زیاد متوجه شما نشدم و این بی دقتی باعث شد در به پای شما بخوره و صدمه ببینید .
- صدمه ؟ شوخی می كنید ؟ ... من كه همون موقع هم عرض كردم چیز مهمی نیست .
- بله فرمودید، ولی من بازم نگران بودم
خندید و گفت " نگرانی شما بیهوده بوده ، همان طور كه می بینید من در سلامت كامل بسر می برم "
برخورد با رهگذاران باعث شد بخاطر بیاورم درست در وسط پیاده رو ایستاده ایم . با چهره ای خجالت زده گفتم :"اگه اشكالی نداره بقیه صحبت رو توی ماشین ادامه بدیم ، اینجا نمی شه صحبت كرد ، چون ظاهرا سد معبر كردیم .
- ولی من فكر نمی كنم مسیر هامون یكی باشه
- خوب اشكالی نداره .
- ولی 000
- تمنا می كنم تعارف نفرمایید
چند لحظه بعد او در اتومبیل من بود . حتی خودم هم نفهمیدم چگونه اتفاق افتاد . از خوشحالی سر از پا نمی شناختم . بلافاصله حركت كردم . برای آن كه سر صحبت را باز كرده باشم و سكوت را بشكنم ، پخش ماشین را روشن كردم و گفتم : " صدای موسیقی كه شما رو اذیت نمی كنه "
- نه بر عكس من به موسیقی علاقه دارم .
- چه جالب ! درست مثل من .
او بار دیگر سكوت كرد و من نمیدانستم این بار چطور شروع كنم . به ناچار پرسیدم :" نفرمودید از كدوم طرف باید برم ."
- از هر مسیری كه به مقصد خودتون میرسه . منم سر همین خیابون زحمت رو كم می كنم
- زحمت كدومه خانم ؟ اگر افتخار بدید ، می خواستم شما رو به مقصد برسونم .
- آخه مسیر من خیلی طولانیه . می ترسم بنزین شما ته بكشه .
- در حال حاضر باك ماشین پره ، 40 لیتر بنزین دارم ، اگر هم كم اومد از پمپ بنزین های سر راه استفاده می كنیم ، مگه گیر نمی یاد ؟
در آینه نگاهش كردم ، خندید و گفت :" نه ، در محله ما همه درشكه سواری می كنن ، اون كه نیازی به بنزین نداره ، با كاه و یونجه راه می ره .
- مسئله ای نیست تجربه سوخت جدید به گمونم برای ماشین ما هم شیرین باشه ، حالا می تونم خواهش كنم مسیر تون رو بفرمایید .
- خودتون خواستیدها ... پس فعلا تا میدان گلها تشریف ببرید .
- فعلا ، یعنی بعد از اون هم امیدوار باشم كه در خدمتتون هستم ؟
- گفتم كه مسیرم طولانیه .
- هر چی طولانی تر بهتر .
- چرا؟
می خواستم بگویم برای آنكه بیشتر از مصاحبت شما فیض ببرم ، ولی نتوانستم و تنها به لبخندی بسنده كردم . در همان حال پرسید : " شما چه كاره هستید ؟"
با وجودی كه از سوالش جا خورده بودم ، ولی خیلی خوشحال شدم ، چون به هر حال زحمت آغاز بحث را برایم كم كرده بوده . پاسخ دادم :" شما چی فكر می كنید ؟"
- پزشك هستید؟
- پزشك ؟ نه ، چطور چنین فكر كردید ؟
اشاره ای به بدنه ماشین كرد و گفت :" بخاطر این ... خیلی گرون قیمته ، نه ؟ "
- شاید ... شما دوست داشتید مصاحبتون یه پزشك باشه ؟
- خندید ، از همان خنده های خاص كه در اولین نظر توجه ام را جلب نموده بود ، در حین خنده گفت :" نه ، برای من چه فرقی می كنه ؟"
- پس اجازه بدید خودم بگم ... من كارمند هستم .
- كه این طور !پس این ماشین باید متعلق به رئیس شما باشه ، تصورش رو بكنید اگه الان آقای رئیستون شما رو با این ماشین ببینه ، فردا صبح تو شركت چه بلوایی بر پا می شه !
این مرتبه من از حرفش به خنده افتادم ، و با صدای بلند خندیدم . ابروانش را درهم كشید ، اخم هم به اندازه خنده در صورتش برازنده بود . با لحنی پشیمان سوال كردم :" ناراحت شدید ؟"
با وجودی كه پاسخش منفی بود ، اما لحنش چیز دیگری می گفت ، لذا بار دیگر گفتم منو ببخشید ، می دونید شما خیلی جالب حرف می زنید ."
- جالب یا مسخره
از تحكم كلامش دانستم كه حدسم درست بوده و او عصبانی است ، عصبانی تر از آنچه تصورش را كرده بودم ، برای همین هم دلجویانه ادامه دادم : " من ... من اصلا منظوری نداشتم . "
سكوت كرد و از پنجره به بیرون خیره شد . نمی خواستم چیزی بگویم . می ترسیدم ناراحتی او را تجدید نمایم . در آن لحظه خود را بخاطر برخورد نامناسبم سرزنش می كردم ، حتی هنوز هم از حرفهای بی ملاحظه ای كه زدم عصبانی هستم ، چون با اعمال و گفتار مسخره چندین مرتبه موجود زود رنجی چون او را از خود رنجاندم . در آن لحظه فكرم كار نمی كرد . نمی دانستم واقعا رفتارم تا این حد ناشایست بود؟ با این حال باز هم نتوانستم سكوت كنم و گفتم :" مایلید راجع به شغلم بیشتر توضیح بدم ؟"
بی علاقه سر تكان داد و اعلام بی تفاوتی كرد ولی من به روی خود نیاوردم و ادامه دادم : می دونید خانم ... اسمتون رو هم نمی دونم .
لحظه ای مكث كردم ، شاید نامش را بگوید ، ولی او همچنان سكوت كرد ، و من كه چنین دیدم به ناچار ادامه دادم :" همون طور كه عرض كردم من در یك شركت بازرگانی فعالیت می كنم . اونروز كه برای بار اول شما رو زیارت كردم ، بخاطر دارید ؟ من به یه جلسه می رفتم ، بین راه ماشین خراب شد و راننده مجبور شد ماشین رو به تعمیرگاه ببره ، منم ناچار با ماشین خودم راه افتادم . انقدر عجله داشتم كه حتی موقع پیاده شدن متوجه شما نشدم ...
باز هم در آینه نگاهش كردم ، تا از چهره اش بخوانم ، كه هنوز هم از من عصبانی است یا نه ؟ ناگهان سرش را بالا آورد ، در یك لحظه نگاه هایمان با هم تلاقی كرد و من شرمنده و خجل و از همه بدتر بشدت دستپاچه سرم را پائین انداختم و ادامه دادم : " باور می كنید من تمام این هفته رو راس همون ساعت اونجا بودم ؟"
چشمانش از تعجب گرد شد و پرسید :" برای چی ؟"
- براتون نگران بودم .
با شیطنت پرسید :" پس چرا همون روز پیگیر قضیه نشدید ؟"
نمی دانستم چه بگویم . اجازه نداد سكوتم طولانی شود و گفت :" خوب مسلما كارتون از یه غریبه مهمتر بوده ؟"
نمی دانم چرا از كلمه (غریبه ) خوشم نیامد و معترضانه تكرار كردم :" غریبه ؟"
- بله غیر از اینه ؟
- ولی من در مقابل شما احساس دیگه ای داشتم .
- چه احساسی ؟
- نمی دونم ، هر چی بود احساس غریبه گی نبود .
- شما پسرها نمی تونید قصه تازه تری برای ما بسازید .
از حرفش ناراحت شدم ، ولی شاید حق با او بود ، شاید بارها این سخنان را از دیگران شنیده بود و برایش تكراری بود . به چهارراه نزدیك شدیم بی آنكه بخواهم پایم را از روی پدال گاز برداشتم ، چراغ زرد با سستی من به قرمز تبدیل شد . او كه متوجه گردیده بود گفت :" شما به رنگ قرمز علاقه دارید ؟"
- خیر چطور؟
- پس چرا آروم رفتید تا رنگ قرمز چراغ رو زیارت كنید؟
سرم را به طرفین تكان دادم و چیزی نگفتم . او با لبخند شیرینی گفت : " این بار من باید از شما سوال كنم كه ناراحت شدید؟"
- نه ناراحت نشدم .
- ولی این طور بنظر می رسه .
- من هیچ وقت از دست شما ناراحت نمی شم .
- طوری حرف می زنید كه انگار قراره ما سالها با هم در ارتباط باشیم .
می خواستم بگویم چرا كه نه؟ اما چیزی نگفتم ، نگاهی به جلو انداختم ، تا انتهای خیابان ترافیك سنگین ، اما روان بود . در دل آرزو كردم به یكی از آن گره های كور ترافیك برخورد كنیم و تا ساعتها در راه بمانیم ، اما این طور نشد از طرف دیگر راه زیادی هم تا مقصد باقی نمانده بود . می خواستم بجای حاشیه روی، اصل مطلب را بگویم ، ولی این كار هم ساده نبود . بالاخره گفتم :
- اسمتون رو نگفتید .
- منم اسمی از شما نشنیدم .
-شاید علت این باشه كه سوال نفرمودید .
- باید می پرسیدم .
- اگر تمایلی به شنیدن داشته باشید .
- تمایل؟ برام فرقی نمی كنه .
- ولی من خیلی دوست دارم اسم شما رو بدونم .
- بهتون اجازه می دم هرچی كه دوست دارید صدام كنید .
- از لطفتون ممنون ، ولی اگه اجازه بدید ، ترجیح می دم شما رو با نام اصلیتون صدا كنم
- از نظر من مانعی نداره ، من نیلوفر هستم .
چقدر اسمش بنظرم زیبا و برازنده آمد . اسم یك گل زیبا برای موجودی یه زیبایی و ملاحت او واقعا شایسته بود گفتم :" اسم بسیار زیبایی دارید . منم كیانوش مهرنژاد هستم . از آشنایی با شما هم واقعا خرسندم . "
- متشكرم
بعد دل را به دریا زدم و بعد از سكوت چند دقیقه ای گفتم :" می دونید ، من حرفای زیادی برای گفتن دارم ."
- برای من ؟
- بله .
- خوب پس چرا ساكتید؟
- شاید برای گفتن این حرفا خیلی زود باشه و شما هرگز اونا رو باور نكنید .
- از حرفای شما تعجب می كنم ، هنوز نیم ساعت بیشتر از آشنایی ما نگذشته ، ولی شما ادعا می كنید ، حرفای زیادی برای گفتن دارید و تازه انتظار دارید من حرفای شما رو باور كنم .
- قبول دارم كه كمی احمقانه است ، ولی خواهش می كنم این طور قضاوت نفرمایید من شما رو هشت روز پیش زیارت كردم و این فرصت كافیه تا آدم یه دنیا حرف در دلش ذخیره كنه ، در این چند روز من دائما بشما فكر می كردم، در حالیكه مطمئن هستم شما هرگز بعد از اون اتفاق حتی یكبارم منو بخاطر نیاوردید ، برای شما اون تصادف یك اتفاق ساده بود ، ولی برای من یك حادثه زندگی ساز
- خدای من باور كنید من متوجه حرفای شما نمی شم .
- كاش میتونستم براتون توضیح بدم ، ولی متاسفانه قادر نیستم ، چون شما برای من انقدر تازه و پر اهمیت هستید كه حتی نمی دونم باید اسمتون رو چی بذارم؟
سكوتش برایم شجاعتی به ارمغان آورد كه بتوانم ادامه دهم :" شاید حرفام با بیان مناسبی ادا نمی شن ، می دونید قبل از اینكه شما رو ببینم سعی كرده بودم تمام حرفای امروزم رو دیكته كنم تا راحت تر براتون شرح بدم ، ولی ظاهرا بیهوده بوده ، چون همه رو فراموش كردم ... نمی دونم چطور بگم شما باعث شدید من زندگی رو بخاطر بیارم .... من قبل از دیدار شما ...
ادامه دارد ...
نویسنده: رویا خسرونجدی

SonBol 12-30-2010 03:38 PM

رمان حریم عشق - قسمت دوم
یكباره وسط حرفم پرید ، از این عمل او جا خوردم ، ولی او بی اعتنا و با سرعت گفت:" اجازه بدید من ادامه بدم ، من قبل از دیدار شما هرگز به هیچ دختر دل نبسته بودم ، اما شما این دژ چندین ساله رو در هم شكستید و من برای اولین بار دل سپردم كه مسلما آخرین بار هم هست ، حالا هم قصد بدی ندارم ، باور كنید می خواستم با هم آشنا بشیم و اگر دیدیم تفاهم اخلاقی داریم یك زندگی مشترك رو پایه ریزی كنیم و...و...و....و می بینید دقیقا حرفهایی رو زدم كه شما قصد گفتن اونا رو داشتید ، اگر دوست داشته باشید باز هم می تونم ادامه بدم .... گوش كنید آقا ، این حرفا برای من تازگی نداره ، از اینها زیاد شنیدم . آنقدر گیج شده بودم كه نمی دانستم چه بگویم . كنار خیابان بحالت پارك ایستادم .
نمی توانستم در چنین شرایطی ادامه دهم . فورا دستش را روی دستگیره در گذاشت گویی نگه داشته بودم تا او پیاده شود با عصبانیت پرسیدم :" كجا؟"
و او خونسرد پاسخ داد." فكر نمی كنم هنوز هم قصد داشته باشید منو برسونید."
- خیالتون راحت باشه ، من هنوز سر حرفم هستم . شما رو می رسونم حتی اگر با كلمات نیشدارتون تمام طول راه عذابم بدید .
- به قول خودتون این حرفا برای دیدار اول خیلی زوده .
- من آدم صریحی هستم خانم ، حرفامو بی پرده می زنم ، از حاشیه رفتن هم خوشم نمی آد .
- از این صفتتون خوشم اومد .
- گوش كنید نیلوفر خانم ، من برای خوشامد شما حرفی نزدم ، واقعیت رو گفتم . من آنقدر درد سر و مشغله فكری دارم كه فرصت خوندن رمانهای عشقی رو ندارم . عاشقانه حرف زدن هم بلد نیستم ، چون نه از كسی شنیدم ، نه به كسی گفتم .
- مگه من از شما حرفای عاشقونه خواستم ؟
- نه می دونم گوش شما از این حرفا پره
- شما خیلی عصبی هستید . من ترجیح می دم بقیه راه رو تنها برم
برای آنكه به ماندن مجبورش كنم حركت كردم . فكر می كنم در آن لحظه كمی زیاده روی كردم ، شاید علت آن لحن آزار دهنده او بود ، ولی با این حال نمی خواستم مصاحبتش را آسان از كف بدهم ، زیرا آسان به دست نیاورده بودم پرسیدم :"بعد از میدون به كدوم سمت برم؟"
- من میدون پیاده می شم .
- آخه چرا؟ مگه به مقصد رسیدید؟
- بله
- یعنی شما تو میدون منزل دارید
- درست وسط میدون ، من تو چادر زندگی می كنم
- باید خیلی جالب باشه .
- چی؟
- زندگی چادر نشینی ، جالب نیست؟
با سر تائید كرد و دوباره پرسیدم :" نگفتید از كدوم طرف؟"
- خیابون سمت چپ
از جلو خیابان رد شدم با تعجب پرسید:" مگه نشنیدید اون خیابون رو گفتم " در آینه به او كه با انگشت به خیابان اشاره می كرد نگاه كردم و گفتم " دیر گفتید خانم باید یه دور دیگه بزنم الان بر میگردم "
در حالیكه دور میدان گردش می كردم به حرف خود خندیدم ، چون توجیه جالبی برای وقت كشی كرده بودم . داخل خیابان شدیم . دو طرف خیابان را انبوه درختان سر به فلك كشیده احاطه كرده بود و سكوت دل انگیزی بر آن حكمفرما بود آهسته گفتم :" خیابون قشنگیه "
ماشین را به كنار خیابان هدایت كردم و ایستادم پرسید : بنزین تموم كردید؟
با لبخند پاسخ دادم :" خیر ، فقط فكر كردم شاید مایل باشید این مسیر رو پیاده طی كنیم "
لحظه ای درنگ كرد گویا نمی دانست چه بگوید ، بعد گفت : "تنها؟"
- مگه من می ذارم
- پس شما هم می یاید؟
- البته با اجازه سركار.
- در این صورت ترجیح می دم پیاده روی رو به فرصت دیگه ای موكول كنم .
-امر، امر شماست
این مرتبه با صدای بلند خندید ، احساس كردم دیگر هیچ رنجشی از او ندارم در همان حال خنده گفت : "چه بامز!"
پاسخی ندادم و آهسته به حركت در آمدم یك مرتبه گویا چیزی بخاطر آورده باشد ، پرسید :" گفتید شركت شما چه نوع شركتیه ؟"
از اینكه در مورد كنجكاوی می كرد ، بسیار خوشحال شدم و با عجله گفتم :"بازرگانی ."
- خصوصی؟
- بله
- و شما اونجا چه می كنید ؟
- من كارمند هستم
- كارمند آبدار خونه؟
- نه ، تو یه قسمت دیگه
- كدوم قسمت ؟
- باید به سمتم اشاره كنم؟
- البته اگر دوست داشته باشید؟
- من مدیر شركت هستم
- مدیر عامل؟
- نه مدیر كل
- دروغ كه نمی گید ؟
- فكر نمی كنم .
- خوب جناب مدیر شما به منشی احتیاج ندارید؟
- من رئیس میخوام ، البته اگر شما بپذیرید
كودكانه خندید پرسیدم : " شما شاغل هستید؟
- نه
خوشحال شدم . می توانستم كاری در شركت به او پیشنهاد كنم ولی او گویا فكرم را خوانده بود چون گفت: دنبال كار هم نمی گردم من فقط شوخی كردم ...
خوب كم كم باید زحمت رو كم كنم .
به این زودی رسیدیم؟
- بله تقریبا
- یعنی شما می خواید پیاده بشید؟
- خوب بله .
- چرا؟
چشمانش را كه از فرط تعجب گرد شده بود ، به من دوخت و گفت: چرا؟ شما می خواستید منو به مقصد برسونیدكه رسوندید ، حالا هم دیگه وقت خداحافظیه ، من سر چهارراه دوم پیاده می شم .
- منزلتون اونجاست؟
- بله
- اگه مسیر دیگه ای هم هست بفرمایید . خواهش می كنم تعارف نفرمایید
- متشكرم ، ولی من به مقصد رسیدم .
- از این كه یكبار دیگه زیارتتون كردم و خوشبختانه سلامت بودید ،خیلی خوشحالم .
- متشكرم
لحظه ای سكوت كردم ، نمی دانستم چگونه ادامه بدهم ، ولی به هر حال زمان در حال گذر بود ، تا چند لحظه دیگر او می رفت و اگر آنچه را كه میخواستم ، نمی گفتم شاید برای همیشه از دستش داده بودم ، به هر ترتیبی كه بود برخود مسلط شدم و سوال كردم :" امكان داره یكبار دیگه هم شما رو ببینم ؟"
با صدای بلند خندید ، حتی بلندتر از دفعه قبل حسابی جا خوردم و با خود فكر كردم : یعنی حرف من تا این حد مضحك است؟ وقتی آرام گرفت گویا حال مرا از چهره ام دانست ، مسلما در آن لحظه بشدت سرخ شده بودم . اما با این حال با لحنی ب تفاوت گفت :" این سوال رو چند مرتبه در ذهنت حلاجی كردی؟ قبل از اینها منتظرش بودم."
نمی دانستم چه بگویم ولی از حذفش هیچ خوشم نیامد ، بنابراین ترجیح دادم سكوت اختیار كنم ، ولی او سكوت را شكست و پرسید :" همین مرتبه به اندازه كافی خسته نشدی؟"
بی آنكه ناراحتی خود را ابراز كنم پاسخ دادم :" مصاحبت با شما نه تنها باعث خستگی نمی شه ، بلكه خستگی رو هم از تن به در می كنه ."
لبخند شیرینی لبانش را زینت بخشید و گفت:" رفیق زود آشنا در مقابل این سوال انتظار چه جوابی از من دارید؟ می خواهید بگم فلان روز ، در فلان خیابون و یا این شماره تلفن من هر وقت خواستید تماس بگیرید؟ گوش كنید آقا من یكشنبه هفته گذشته برای تحویل گرفتن لباسم از خیاط به اون خیابون رفتم و برای اولین بار و خیلی تصادفی شما رو ملاقات كردم ، نمی دونم شاید بدشانسی شما بود كه لباس نقصی داشت ، یكی از دوستانم برای رفع عیب اون رو پس فرستاد . امروز هم بنا بود خودش برای پس گرفتن لباس به خیاطی بره ، ولی كاری براش پیش اومد و من مجبور شدم خودم بیام ، می بینید همه چیز اتفاقی بوده ممكن بود امروز دوستم به خیاطی بره و در اون صورت شاید هرگز من از اون خیابان گذر نمی كردم ، شما هم هرگز منو نمی دیدید . ولی حالا ، شما برای من قصه تعریف می كنید ...
بقیه كلماتش را نمی شنیدم ، قبل از چهارراه توقف كردم ، او مرا مسخره می كرد . لحنش پر كنایه و عذاب دهنده بود دستش را بر دستگیره در گذاشت . گویا قصد پیاده شدن داشت . با این كه از او رنجیده بودم ، اما باز هم نمی خواستم برود شاید برایم هیچ اهمیتی نداشت كه او غرورم را شكسته بود . در را باز كرد ، حالا او می رفت و من می ماندم و این دل دیوانه و اسیر ، ولی نمی دانستم چاره چیست . نگاهش كردم ظاهرا قصد صحبت داشت وجودم را اشتیاق پر كرد دهان باز و عطش شنیدن تمام وجودم را در بر گرفت .
-000 كرایه ما چقدر میشه ؟
این كلمات چون پتكی بر سرم فرود آمد . از شدت عصبانیت چشمانم سیاهی رفت . دلم میخواست بر سرش فریاد بزنم ، اما نمی توانستم . نگاهش كردم و تنها به جمله " كم لطفی نفرمایید" كه ناخواسته با لحنی آرام ادا شد اكتفا كردم . در حین پیاده شدن بی تفاوت گفت :" به هر حال متشكرم شما خیلی زحمت كشیدید ، مخصوصا با این مسیر طولانی و راه پر ترافیك .
به زحمت توانستم بگویم " خواهش می كنم "

SonBol 12-30-2010 03:39 PM

رمان حریم عشق - قسمت سوم
به مجرد آنكه صدای بسته شدن در را شنیدم ، بی اختیار پایم را روی پدال گاز فشردم . ماشین از جا كنده شد ، زوزه كشان و با سرعت پیش رفت . اما هنوز به سر خیابان نرسیده پشیمان شدم ، بلافاصله دور زدم و بجای اول خود بازگشتم اما او رفته بود . چند دقیقه ای همان جا ایستادم و بعد بناچار بازگشتم . با وجودی كه در شركت كارهای بسیاری انتظارم را می كشید ، بخانه آمدم قبل از هر كاری برای آنكه اعصابم كمی آرام گیرد ، دوش آب سردی گرفتم و قهوه ای گرم و غلیظ نوشیدم . آنگاه روی تخت دراز كشیدم . چشمانم را روی هم گذاشتم ، فكر كردم دیگر همه چیز تمام شده است ، درست مثل یك خواب .
دیگر هرگز او را نخواهم دید ، تمام نقشه هایم نقش بر آب شد چرا او حرفهای مرا باور نكرد؟ من فكر می كردم او دختری است كه می تواند زندگی ام را بسازد و تا عمر دارم همراهم باشد ، ولی او حتی لحظه ای هم این فكر را نكرد... سعی كردم بخوابم اما تلاشم بی ثمر بود . بی اختیار برخاستم بطرف پاركینگ رفتم ، درست سر جای او داخل ماشین نشستم و پخش را روشن كردم موزیك ملایمی همراه با صدای نرم خواننده كه غزلی از حافظ را می خواند فضای داخل ماشین را پر كرد . بار دیگر چشمهایم را روی هم فشردم و همه آنچه را كه اتفاق افتاده بود مجسم نمودم . احساس كردم صدای خواننده لحظه به لحظه دورتر میشود و پلكهایم سنگین میشود .
زمانیكه چشمهایم را گشودم ابتدا به ساعتم نگاه كردم . تقریبا دو ساعت خوابیده بودم . بلافاصله یاد او در خاطرم نقش بست . با خود اندیشیدم آن بار احوالپرسی را بهانه كردم ، این بار چه كنم ؟ حتی اگر بتوانم بار دیگر او را ببینم ، مسلما مرا نخواهد پذیرفت . كاش بهانه ای داشتم كه یكبار دیگر بر سر راهش قرار گیرم . ولی افسوس كه همه چیز تمام شد و چه ناگوار . در آن لحظه بشدت احساس دلتنگی و شكستگی می كردم. هرچند او مرا تحقیر كرده و از خود رنجانده بود ، اما برایم اهمیتی نداشت ، با اولین نگاهش همه چیز را فراموش می كردم ، ولی دیدار او محال بود
با ناامیدی از جای برخاستم و بیرون آمدم . خواستم در را ببندم كه شیء براقی زیر صندلی توجه ام را بخود جلب كرد در را تا آخر باز كردم و به داخل خم شدم از آنچه می دیدم كم مانده بود از شادی فریاد بكشم . دستم را پیش بردم و آن را برداشتم ، یك گل سر كوچك بشكل پروانه كه بالهایش با نگینهای رنگین تزئین شده بود . پروانه را در مشت فشردم و گفتم :" قاصدك عشق تو اینجا چه می كنی ؟"
اكنون كه پاسی از شب گذشته و من مشغول نوشتن هستم ، پروانه در مقابلم روی میز قرار دارد نور چراغها بر روی بالهای رنگینش می رقصد ، كاش می توانستم آن را برای همیشه نزد خود نگه دارم ، اما نمی شود این پروانه بهانه من برای دیدار بهار زندگی ام است . درست مانند پروانه های واقعی كه بهار را نوید می دهند . بنزد او می روم و می گویم من وظیف داشتم گمشده او را برگردانم ، او حتما توجیه مرا می پذیرد ، ولی شاید بعد ها از او بخواهم این پروانه زیبا را برای همیشه به من بدهد . من امشب را به امید آینده ای زیبا و موفق و در اندیشه او خواهم گذراند ، ولی گمان نكنم حتی لحظه ای بتوانم او را ...
- شما اینجا چه می كنید؟
دفتر از دست دختر جوان افتاد ، بخود آمد . لرزشی تمام بدنش را فرا گرفت . به جانب صدا برگشت و در مقابل خود كیانوش را دید نگاهش را به زمین دوخت . نمی دانست چه باید بگوید . مرد لب باز كرد و به طعنه گفت:" شما فراموش كردید كه نباید بدون اجازه به لوازم شخصی دیگران دست بزنید؟"
- من .... من ..... یعنی پدر بستنی خریده بود ، من برای شما بستنی آورده بودم .
- برای من ؟ شما هیچ وقت از این كارها نمی كردید.
- به خواست پدر اومدم ولی شما و آقای جمالی هیچ كدوم نبودید ، می خواستم بستنی رو اینجا بذارم و برم .....
- پس بخاطر پدرتون اومدید .
دختر پاسخی نداد كیانوش نیز منتظر پاسخ نماند پیش آمد و دفترش را از روی زمین برداشت و در همان حال گفت:" دونستن گذشته من برای شما آنقدر جالب بود كه پنهانی دفترچه خاطراتم رو می خوندید؟
- من قصد نداشتم این كا رو بكنم
- ولی من شما رو در حال مطالعه دفتر دیدم ، لازم نبود خودتون رو به زحمت بیندازید و به اینجا بیایید . اگر اراده می كردید شخصا تقدیم می كردم .
لحن كلامش پر از طعنه و كنایه بود . ولی دختر جوان حرفی برای گفتن نداشت . دلش می خواست از آن اتاق بگریزد ، ولی كیانوش راهش را سد كرده بود . او به طرف میز رفت و ظرف بستنی را برداشت نگاهش را به چشمان دختر دوخت و گفت :" كاملا آب شده نیكا خانم ، معلوم میشه مدت زیادی از اومدنتون می گذره . باید حداقل یك فصل از كتاب زندگی منو خونده باشید ، شاید هم بیشتر."
نیكا باز هم سكوت كرد . كیانوش دستش را درون موهایش فرو برد و گفت :" چرا جواب نمی دید؟ چیزی بگید."
- من فقط كنجكاو شده بودم . جلدی زیبای اون دفترچه نظرم رو جلب كرد. از این بابت هم متاسفم . حالا هم میخوام برم .
- البته سركارخانم بفرمایید
مرد كنار رفت و نیكا قدم پیش گذاشت و در آستانه در ایستاد . در حالیكه دستش بر روی دستگیره در قرار داشت یكبار دیگر رو گرداند . مسلما یك عذرخواهی به این مرد بدهكار بود ، اما نمی توانست چیزی بگوید ، گویا لبانش را به هم دوخته بودند .
- اینجا منزل شماست . من كاره ای نیستم ، از طرفی یك بیمار روانی لایق مصاحبت با شما نیست .
- اصلا مسئله این نیست .
- چرا همینه . من خوب می دونم كه علیرغم خواست شما و مادرتون به اینجا اومدم ، می دونم كه مزاحم شما هستم ، خصوصا مزاحمی كه عقل درست و حسابی هم نداره ، در عین حال دلتون به حال این دیوونه می سوزه ، نگاههای پرترحمتون بیانگر ادعاهای منه ، شما مسلما كنجكاو بودید كه بدونید چه كسی یا چه چیزی منو به وادی جنون كشونده . خوب حالا تقریبا همه چیز رو فهمیدید . حالا می دونید دیوونه ای كه در مقابل شما ایستاده دیوونه ای كه مشت بر شیشه ها می كوبه و نیمه شب ها زیر برف و بارون سر به خیابونها می ذاره ، مردی كه حتی آدرس زندگیش رو گم كرده چه مسیری رو پشت سر گذاشته .
- ولی من تنها چند برگ از اون دفتر رو خوندم
- هیچ مانعی در كار نیست ، شما می تونید باقیمونده داستان رو هم بخونید .
نیكا در سكوت به كیاونش چشم دوخت . می خواست علت این پیشنهاد را بداند ولی چیزی دستگیرش نشد بنابراین گفت :" شوخی می كنید؟"
- خیر كاملا جدیه
بعد دفتررا از روی میز برداشت و جلوی نیكا گرفت ، نیكا مردد بود . با آنكه دلش می خواست دفتر را بگیرد ، ول گفت :" متشكرم ، نمی تونم بپذیرم ."
- چرا؟
- می ترسم از اینكه منو از راز زندگیتون آگاه می كنید . پشیمون بشید .
كیاونش لبخند پر تمسخری زد و پاسخ داد : " در زندگی من تمام این كلمات بی معنیه پشیمونی ، راز ، حتی خود زندگی ."
- به هر حال من تصمیم ندارم قبول كنم .
- هر طور میل شماست . ظاهرا به غلط تصور كردم كه داستان زندگی این دیوونه ممكنه برای شما جالب باشه ، فراموش كرده بودم من تنها یكی از صدها بیمار روانی پدر شما هستم .
نیكا دیگر نمی توانست كنایه های او را تحمل كند . بنابراین گفت:" شب بخیر آقای مهرنژاد."

SonBol 12-30-2010 03:40 PM

رمان حریم عشق - قسمت چهارم
آنگاه در را گشود و بسرعت خارج شد . احساس می كرد سایه كیانوش او را تعقیب می كند بی اختیار شروع به دویدن كرد. از حیاط گذشت و بطرف ساختمان خودشان آمد و با سرعت پله ها را پیمود ، خود را به اتاقش رساند ، داخل شد و دررا پشت سر خود قفل كرد . روی تخت دراز كشید و به آن چه اتفاق افتاده بود اندیشید. كاش آن دفتر روی میز نبود كه توجه اورا جلب كند. فكر پاسخ گویی به پدر بیش از همه عذابش می داد ، اگر كیانوش ماجرا را برای پدر می گفت او مسلما از این عمل نیكا شرمنده و دلگیر می شد ، اما واقعا دست خودش نبود!


اینكه او كیست و چرا به این خانه آمده؟ سوالی بود كه از همان روز نخست ذهن دختر جوان را بخود مشغول كرده بود . از همان عصر جمعه كه او و پدرش تازه از گردش بعد از ظهر ، بازگشته بودند. بمحض آنكه وارد حیاط شدند ، ماشین مدل بالایی كه وسط باغ پارك شده بود توجهشان را بخود جلب كرد . نیكا هرگز بیاد نمی آورد كه پیش از این صاحب این اتومبیل را دیده باشد ، برای دانستن هویت مهمان با سرعت به داخل ساختمان رفتند . بمحض ورود آنها مادر خبر ورود دكتر بهروزی را به همراه یك غریبه به آنها داد . نیكا دكتر بهروزی را خوب می شناخت . او از دوستان نزدیك پدرش بود ، از دوستان زمان تحصیل . پیشترها برخی اوقات به خانه آنها می آمد ، حتی گاهی با خانواده ، ولی مرد دوم كه دكتر بهروزی او را آقای مهر نژاد معرفی كرد ، نیكا هرگز نامش را هم نشنیده بود . آنها لحظاتی در پذیرایی نشستند و نیكا دید كه دكتر بهروزی در گوش پدر نجوایی كرد و آنگاه پدر برخاست و هر دو را به اتاق كارش دعوت كرد . خودش هم بعد از اینكه به مادر و نیكا سفارش كرد كسی مزاحمشان نشود، به داخل اتاق رفت و در را بست ، مسلما دكتر بهروزی كار مهمی با پدر داشت كه او و مادرش را بشدت كنجكاو كرده بود. یكساعت ، شاید هم بیشتر بدین منوال سپری گردید ، تا سرانجام در باز شد و مهمانان عازم گردیدند. نیكا می شنید كه دكتر و مرد غریبه پیوسته از لطف پدرش تشكر می كردند . بالاخره مهمانان با اتومبیل غریبه ، خانه آنها را ترك گفتند و پدر تنها بازگشت . هنوز پایش را كاملا داخل ساختمان نگذاشته بود كه آن دو با یك دنیا سوال بطرفش هجوم بردند . دكتر آمرانه گفت :" اجازه بدید همه چیز رو توضیح می دم . اتفاقا موضوع صحبتهای ما به شما هم مربوط میشه . حالا بیایید تا براتون تعریف كنم .
هر سه بر روی صندلی هایشان نشستند و دكتر اینگونه آغاز كرد :
- مردی رو كه بهروزی معرفی كرد دیدید... مهرنژاد رو می گم ، اون مرد بسیار پولدار و تحصیل كرده ایه ، در ضمن از دوستان خیلی نزدیك دكتر هم هست ، مهرنژاد برادرزاده ای داره كه مدتی پیش دچار بیماری شدید روانی شده ، چندماهی در بهترین كلینیك های روانی داخلی و خارجی بستری بوده ، الان تقریبا حالش بهتره ولی به بهبودی كامل نرسیده ، اونا ترجیح می دن كه این جوون مدتی تحت نظر یه روانپزشك خارج از آسایشگاه زندگی كنه ...
مادر نگذاشت پدر ادامه دهد و با اعتراض گفت :" ولی مسعود تو به من قول داده بودی كه دیگه طبابت نكنی."
- عزیزم این مورد استثناست. من نمی تونم تقاضای نزدیكترین دوستم رو رد كنم .
- خوب برای مداوای بیمارت كجا باید بری؟
- من به جایی نمیرم.
هر دو یك صدا پرسیدند:" نمی رید؟"
پدر در حالیكه سعی میكرد آرام و با احتیاط صحبت كند ، پاسخ داد: " اون به اینجا می آد"
مادر فریاد كشید:" چی گفتی؟ اون به اینجا می آد؟ خدای من ! مسعود ، تو خودت هم روانی شدی . آخه مگه اینجا آسایشگاهه كه هر دیوونه ای سرش رو پایین بندازه و بیاد تو.
پدر سعی كرد او را آرام نماید . برای همین گفت :" گوش كن عزیزم! اون برای ما هیچ مشكلی ایجاد نمی كنه ، اتاقهای اونطرف باغچه رو به اون می دیم ، در واقع جدا از ما زندگی می كنه ، حتی مستخدمها و خدمتكارهاش رو هم با خودش می آره تا تمام كارهاش رو انجام بدن ....
و به این ترتیب بحث وجدل آغاز گردید ، پدر اصرار میكرد كه او باید بیاید و مادر دلیل می آورد كه نمی تواند بپذیرد، و نیكا متحیر به بحث آن دو می نگریست . زمانی پدر و لحظه ای مادر از او نظر خواهی می كردند ، ولی نیكا نمی دانست كه باید جانب كدامیك را بگیرد ، به عقیده او آنها هر دو حق داشتند .
بالاخره مادر كه می دید اصرار فایده ای ندارد با لحن دلسوزانه ای گفت : " گوش كن مسعود ، من بخاطر خودت می گم ، مگه این تو نبودی كه مارو از تهران به اینجا كشوندی تا تو این باغ در آسایش و سكوت زندگی كنی؟ حالا بازم می خوای برامون دردسر درست كنی؟ چرا نمی ذاری راحت و بی دغدغه زندگی كنیم . خوب اگه اون دیوونه است بذار تو همون آسایشگاه بمونه ."
ولی پدر باز هم اصرار كرد:" افسانه خواهش میكنم قبول كن كه اون بیاد من می دونم پذیرفتن یه غریبه توی این خونه برای تو ونیكا مشكله ولی قول می دم هیچ مسئله ای پیش نیاد، باور كن . از طرف دیگه اون تو یه برزخ زندگی می كنه ، در مرز سلامت و جنون برای همین هم نمی تونه ، یعنی نمیشه توی تیمارستان بمونه... افسانه به اون جوون فكر كن كه به من محتاجه."
مادر عصبانی شد و فریاد كشید:" تو برای مردم ساخته شدی . همه دنیا به تو نیاز دارند ، بجز من و دخترت ، ما برای تو هیچ ارزشی نداریم اینطور نیست . گوش كن جناب دكتر تو روزهای شیرین زندگی منو، جوونی و وجودم رو ، همه چیزم رو به پای مریضات ریختی و حالا یه مریض دیگه ."
آنگاه برخاست و بطرف اتاق خواب دوید و در را به روی خود بست . پدر هم به دنبالش پشت در رفت و از او خواهش كرد در را باز كند، ولی نیكا تنها صدای گریه اش را شنید.
علیرغم مخالفتهای مادر بالاخره در یك غروب زیبای پاییز بار دیگر آن اتومبیل مدل بالا وارد حیاط شد ، این بار اتومبیل سیاه رنگی نیز در پس آن بود كه حتی زیباتر و شیك تر از اتومبیل اول بنظر می رسید .
نیكا بی صبرانه پشت پنجره ایستاده بود تا آنها را ببیند، درها گشوده شد، از ماشین اول دكتر بهروزی و همان غریبه كه آقای مهرنژاد نام داشت پیاده شدند. از ماشین دوم هم مردی میانسال با سرعت پیاده شد و در را گشود آنگاه جوانی خارج شد كه از آن فاصله نیكا او را مردی بلند قامت با اندامی تكیده تشخیص داد، اما صورتش را بخوبی نمی دید ، تنها عینك تیره روی چشمانش توجه اش را بخود جلب كرد. در نظر نیكا او هیچ شباهتی به دیوانگان نداشت !
طبق برنامه قبلی او در عماره آن سوی باغ ساكن گردید، محل سكونت او با اتاق نیكا فاصله چندانی نداشت . طوری كه او بخوبی می توانست پنجره های اتاقهایش را ببیند.
تازه وارد كه اكنون نیكا می دانست كیانوش نام دارد ، برای دیدار از خانواده دكتر نیامد و یك راست به محل زندگی خود رفت . به فرمان او پرده های اتاقها كشیده شد و حتی برای پنجره های پرده توری ، پرده های ضخیم مخمل خریداری گردید و به این ترتیب تمام روزنه ها مسدود شد و ارتباط او با خارج قطع گردید .
كیانوش هرگز رزها از خانه خارج نمی شد ، تنها گاهی آن هم بندرت هنگام غروب آفتاب و یا در واپسین دقایق شب برای پیاده روی بیرون می رفت و ساعتی بعد بی هیچ گفتگویی باز می گشت ، تنها همدم او در این روز و شبها خدمتكارش بود ، همان مرد اطو كشیده و رسمی كه روز اول در ماشین را برایش باز كرده بود بعد ها او فهمید كه جمالی نام دارد. جمالی چهره ای حتی بمراتب وهم انگیزتر از اربابش داشت . او همیشه در كنار كیانوش بود و حتی لحظه ای نیز اورا تنها نمی گذاشت.
نیكا بیاد داشت در نخستین روزها ، دكتر پیوسته از وضعیت بسیار نامساعد روحی بیمار سخن می گفت ، او بیماری جوان را افسردگی بسیار شدید ناشی از شوك عصبی تشخیص داده بود. و هر روز ساعتها در اتاق بیمار مشغول مداوا بود ولی به رغم تلاشهای پیگیر او كار معالجه بسیار كند پیش می رفت و او نمی توانست بیمار جوانش را از استرسهای شدید عصبی ، لرزش مداوم دستها ، سردردهای چند روزه و كابوسهای شبانه خلاص كند. او تمایلی به دیدار هیچ كس حتی خانواده اش نداشت و آنها نیز تنها به گرفتن گزارشات تلفنی از دكتر اكتفا می كردند.
نیكا بارها او را دیده بود كه نیمه های شب به آرامی درون باغ قدم می زد در این لحظات دخترك بیش از هر زمان دیگری از این دیوانه می ترسید و شاید هیكل مردانه او را در زیر فانوس مهتاب شبه هیولایی می پنداشت. یكی دوبار نیز بطور اتفاقی او را در تاریك و روشن غروب و یا در زیر نور لامپ دیده بود و بالاخره توانسته بود چهره اش را آشكارا ببیند او مردی بلند قامت با اندامی كشیده و نحیف بود صورتی استخوانی ولی بسیار زیبا داشت و پوستش همیشه رنگ پریده و سرد بنظر می رسید ، ولی آنچه در این میان بیش از هر چیز دیگر توجه نیكا را بخود جلب كرده بود رنگ چشمان درشت و كشیده او بود، رنگ نامشخص چشمانش كه زمانی نیكا آن را سبز گاهی خاكستری و مواقعی آبی می پنداشت ، درست مانند چشمان نوزادان در نخستین روزهای تولد و شاید معصومیت نگاه و چهره اش نیز به همین خاطر بود . در تمام این دیدارهای چند لحظه ای صحبتهای آنان به یك سلام و یا عصر بخیر خلاصه می شد و جوان گویا چیز وحشتناكی دیده باشد بسرعت از برابر نگاههای كنجكاو و نافذ نیكا می گریخت . ولی نیكا هر بار كه او را می دید او را از دفعه قبلزیباتر می یافت .
تا جایی كه به یاد داشت همیشه مایل بود در جلسات مشاوره پدرش شركت كند و با بیماران او از نزدیك آشنا شود. ولی مادرش همیشه او را از این كار بر حذر می داشت و نمی خواست او خود را درگیر مسائل پدر كند. مادر كه اكنون با دیدن وضعیت رقت بار بیمار حس ترحم زنانه اش برانگیخته شده بود بجای خرده گیری بر دكتر او را در مداوای بیمار تشویق و یاری می نمود ولی نیكا را پیوسته از نزدیك شدن به او باز می داشت . حتی پدر نیز از او خواسته بود بر سر راه جوان قرار نگیرد .
با تمام این حرفها اكنون كه این بیمار جوان در چند قدمی او قرار داشت حس كنجكاویش بیش از پیش تحریك می شد. آنچه در این میان بیش از همه برایش اهمیت داشت دانستن گذشته جوان بود ، او می خواست بداند چه ضربه ای بر پیكر او وارد شده كه كارش به اینجا كشیده شده است ، حتی گاهی بشوخی علت بیماری كیانوش را از پدرش می پرسید . ولی دكتر نیز با همان لحن طنز آلود پاسخ می داد )) دكتر باید محرم اسرار بیمار باشد)) با گذشت زمان و مساعدتر شدن حال بیمار ، نیكا گهگاه او را همراه پدر می دید كه در باغ گردش میكرد، مادر برای او از غذایی كه درست میكرد و یا كیك و شیرینی كه می پخت می برد . مستخدمش آنها را می گرفت و بعد بنوعی تلافی می كرد و اگر بطور اتفاقی خودش جلوی در می آمد ، بندرت جز تشكر حرف دیگری میزد.
درست مثل امروز كه پدر از نیكا خواسته بود برای كیانوش بستنی ببرد و این پیشامد روی داد. با آنكه بخاطر این كنجكاوی از خود عصبانی بود، ولی بازهم قلبا تمایل داشت ادامه ماجرا را نیز بداند ، شاید اگر بار دیگر در فرصتی مشابه قرار می گرفت باز هم همان كار را میكرد، چون بشدت تشنه دانستن ادامه داستان بود. می خواست بداند بالاخره كیانوش با آن پروانه كوچك چه كرده است؟ آیا توانسته بار دیگر آن دختر رویایی را ببیند؟ لحظه ای فكر كرد كاش دفتر را گرفته بود ولی باز پشیمان شد، مسلما اینطور بهتر بود. صداری در او را بخود آورد . قلبش به تپش افتاد . شاید پدر بود كه از ماجرا مطلع گردیده و اكنون برای سرزنش او آمده بود ، از فكر پاسخی كه مجبور بود به پدر بدهد ، احساس دلشوره كرد . باز هم صدای در آمد و یك نفر از پشت در گفت :" نیكا خوابیدی؟ بیا دخترم شامت سرد میشه."
نفس در سینه محبوسش را آزاد كرد و پاسخ داد:" اومدم مادر"

SonBol 12-30-2010 03:41 PM

رمان حریم عشق - قسمت پنجم

از جای برخاست ، خود را در آینه برانداز كرد و از پله ها پایین آمد. یكراست به آشپزخانه رفت، مادر ظرف سالاد را به دستش داد ، ناچار به اتاق رفت تا آن را بر روی میز بگذارد ، نگاهی به اطرافش انداخت و چون دكتر را ندید پرسید :" مادر! پدر كجاست؟"
مادر از داخل آشپزخانه پاسخ داد:" رفته دنبال كیانوش."
نیكا متعجب به آشپزخانه برگشت، مقابل افسانه ایستاد و گفت:" كیانوش؟!"
- بله ، امشب با ما شام می خوره


- من خبر نداشتم ! - منم نمی دونستم . چند دقیقه پیش پدرت گفت.
- فكر نمی كنم بیاد .
- پدرت كه می گفت می آد ... نمی دونم چرا دیر كردند غذا سرد شد .
مادر با ظرف دسر بطرف میز رفت، نیكا در دل به بخت بد خود نفرین كردو گفت :" لعنت به این شانس ، از این همه شب چرا امشب باید بیاد اینجا."
در همین لحظه صدای گفتگوی پدر و كیانوش را شنید.
-000 تعارف نكن كیانوش جان! خواهش می كنم بفرمایید.
نیكا از آشپزخانه سرك كشید. كیانوش و بعد از او پدر داخل شدند . مادر از جای برخاست كیانوش آرام شب بخیر گفت و در كنار دكتر پشت میز نشست. نیكا بصورت پدرش نگاه كرد، ناراحت بنظر نمی رسید ، شاید كیانوش چیزی به او نگفته بود. مادر از داخل اتاق صدایش كرد :" نیكا عزیزم چرای نمی آی غذات سرد شد"
نیكا سعی كرد بر خود مسلط شود، بمحض آنكه از آشپزخانه خارج شد به آرامی سلام كرد . جوان بدون آن كه به او نگاه كند پاسخش را داد. نیكا پشت میز جای گرفت . دكتر كه بشقاب كیانوش را برداشت ، نیكا از زیر چشم به او نگریست ، او هیچ توجهی به اطراف خود نداشت، حتی بنظر می رسید به غذاها نیز توجهی ندارد . دكتر پرسید:" خوب پسرم چی بریزم؟"
- فرقی نداره دكتر، هر چی باشه خوب
- دست پخت همسرم حرف نداره بخور و قضاوت كن
بعد بشقاب پر را جلوی او گذاشت او آهسته گفت:" خیلی زیاده!"
افسانه پاسخ داد :" اشكالی نداره هر قدر كه می تونید بخورید . شما جوونید ، برای شما كه این چیزها زیاد نیست."
او پاسخی نداد .پدر ظرف مرغ را جلویش گرفت، قطعه كوچكی برداشت . دكتر به سیب زمینی های سرخ شده اشاره كرد ، ولی او تشكر كرد و بر نداشت . نیكا بی اختیار گفت:" باید بردارید من سرخشون كردم."
پدر و مادرش هر دو با صدای بلند خندیدند ، ولی كیانوش تنها یك لحظه به نیكا نگاه كرد ، لبخند كمرنگی زد و باز سرش را پایین انداخت . اما اینبار مقدار كمی از سیب زمینی ها را برداشت و یكی را به چنگال خود زد . شام در سكوت صرف شد تنها یكبار نیكا نمكدان را از پدر خواست ، ولی چون در دسترس كیانوش قرار داشت ، او آن را برداشت و مقابل نیكا گرفت ، نیكا در حالیكه به دستهای لرزانش خیره شده بود ، نمكدان را گرفت و تشكر كرد
لحظاتی بعد پدر و كیانوش از جای برخاستند . او در حین بلند شدن گفت: "خیلی خوشمزه بود، متشكرم"
آنگاه همراه پدر بطرف هال رفت. مادر به ظرف غذای او اشاره كرد و گفت :" با این همه كه گفتیم ، نگاه كن هیچی نخورد.فقط بازی كرد."
نبكا به بشقاب او نگاه كرد ، تنها سیب زمینی ها را خورده بود! مادر مشغول جمع كردن میز غذا شد و به نیكا گفت :" دخترم پذیرایی با شما ، میز رو بذار برای من ."
نیكا به هال رفت و پرسید:" آقایون چای قهوه ؟"
پدر خندید و گفت :" هر چی آقای مهرنژاد میل دارن."
نیكا منتظرانه به او نگریست. چند لحظه ای طول كشید تا او سنگینی نگاه نیكا را دریافت . سرش را كمی بالا آورد و گفت:" هرچی خودتون دوست دارید و براتون آسونتره."
نیكا به آشپزخانه رفت ولی تمام حواسش به صحبتهای پدر و كیانوش بود ، ولی تنها صدای پدرش را می شنید . كیانوش كاملا ساكت بود فنجانهای پرشده را درون سینی چید و به هال برگشت . مقابل كیانوش و پدر خم شد و سینی را كه نیمی از فنجان هایش چای و نیم دیگر قهوه بود مقابل آنها گرفت ، با شیطنت خندید و گفت :" حالا هركس هر چی دوست داره برداره."
- می بینید آقای مهرنژاد بمعنای واقعی آتیشه!
كیانوش تنها لبخند زد، از همان لبخندهای تصنعی همیشگی ! آنگاه دستش را پیش برد و فنجانی چای برداشت، دكتر قهوه انتخاب كرد . نیكا مقابل آنها نشست و سینی را روی میزش گذاشت . مادر با ظرفی از كیك شكلاتی وارد شد و در ضمن نشستن آن رابدست نیكا داد و گفت :" دخترم به آقای مهرنژاد تعارف كن، شاید با چای دوست داشته باشند."
نیكا بلافاصله برخاست و كیك را تعارف كرد. كیانوش تنها برش كوچكی برداشت پدر معترض شد و برش بزرگتری در بشقاب او گذاشت و خواست تا او تعارفات را كنار بگذارد . مادر نگاهی به كیانوش انداخت و گفت:چه عجب آقای مهرنژاد بعد از هفت ،هشت ماه بالاخره افتخار میزبانی شما نصیب ما شد."
كیانوش با شرمندگی سر به زیر انداخت و گفت :" كم سعادتی بنده خانم بوده ."
- خواهش میكنم به هر حال ما دوست داریم بیشتر در خدمتتون باشیم ."
- شما لطف دارید ، ولی من به اندازه كافی مزاحم شما هستم .
- این حرفا چیه؟ برای من شما و نیكا هیچ فرقی ندارید.
كیانوش این بار تنها با تكان دادن سر تشكر كرد و در سكوت به بخاری كه از روی فنجان چای بلند می شد ، خیره گشت . دكتر گویا تمایلی به سكوت او نداشت دستی به پشتش زد و گفت :" سرد شد پسر."
كانوش سعی كرد لبخند بزند . آنگاه فنجان چای را برداشت و جرعه جرعه مشغول نوشیدن شد . در آن حال آهسته گفت :" می خواستم عرض كنم كه اگه اجازه بدید به تهران برگردم."
- تهران؟
- بله می دونید توی شركت كارهای زیادی انتظارم رو می كشند .
لبخند رضایت بر لبان دكتر نشست، زیرا او میدانست ماههسات كیانوش حتی نامی از شركت هم نبرده ، تا چه رسد به آنكه قصد كار داشته باشد، ولی با این حال می ترسید برای آغاز كار كمی زود باشد لذا گفت:" كار همیشه هست ، بنظر من بهتره شما یه كم دیگه استراحت كنید."
- می ترسم اونوقت حسابی تنبل بشم و دیگه هیچ وقت بشركت برنگردم.
همه خندیدند و دكتر گفت:" شما جوون و پرانرژی هستید و برای كار كردن وقت زیاد دارید."
- اگر شما صلاح نمی بینید من اعتراضی ندارم.
- البته كیانوش جان شما آمادگی كار رو دارید و هر وقت كه خودتون بخواین می تونید شروع كنید، ولی اگر نظر منو بخواید چند هفته صبر كنید . كار شما تو شركت سنگینه و نیاز به آمادگی كامل داره.
نیكا بی اختیار پرسید:" شما چه كاره هستید؟"
هنوز جمله اش تمام نشده بود كه پشیمان شد. خودش هم نفهمید چرا این سوال را پرسید وقتی كه جوابش را می دانست . كیانوش لحظه ای به نیكا خیره ماند . نیكا انتظار داشت او بگوید( شما كه خوندید دیگه چرا میپرسید؟) ولی او با متانت پاسخ داد:" توی یه شركت بازرگانی كار می كنم ، كارمندم اما نه تو آبدار خونه."
پدر اضافه كرد:" ایشون مدیر هستند."
و این چیزی بود كه نیكا بخوبی می دانست حتی متوجه كنایه كیانوش نیز شد.
كیانوش به ساعتش نگاه كرد و آرام گفت :" خوب من باید كم كم رفع زحمت كنم ، امشب حسابی شما رو به زحمت انداختم ."
همسر دكتر پاسخ داد:" تازه سر شبه ، شما كه شام نخوردید ، لااقل بفرمایید میوه بخورید."
- به این زودی خوابت گرفته جوون؟
كیانوش رو به دكتر كرد و گفت:" شما كه بهتر می دونید من اغلب تا نیمه های شب بیدارم ، ولی خانم ها حتما خسته هستند و باید استراحت كنند."
بعد بی آنكه اجازه پاسخ به كسی بدهد از جای برخاست بار دیگر تشكر كرد، شب بخیر گفت و به راه افتاد. دكتر تا دم در او را مشایعت كرد. نیكا به صندلی خالی او نگریست ، ناگهان چیزی توجهش را جلب كرد. نزدیكتر رفت درخشش یك خودنویس بود . آن را برداشت مسلما متعلق به كیانوش بود. نگاهی به بدنه آن كرد بر بالای لوله آن كنار گیره حروف (ك . م) به لاتین حك شده بود . با سرعت به طرف در رفت ، در بین راه با پدر كه داخل میشد برخورد كرد ، دكتر متعجب پرسید :" كجا؟"
و او در حالیكه می دوید خودنویس را در هوا تكان داد و گفت: خودنویسه كیانوشه ، میخوام بهش بدم."
بعد بطرف حیاط دوید . كیانوش را دید كه آرام آرام به آن سوی باغ می رفت فریاد زد:" آقای مهرنژاد... آقای مهرنژاد."
كیانوش بطرف او برگشت ، از دیدنش یكه خورد و برجای متوقف شد نیكا به او رسید . كیانوش پرسشگرانه نگاهش كرد. نیكا دستش را بالا آورد، خودنویس را به او نشان داد و در حالیكه نفس نفس میزد، بریده بریده گفت: " خودنویس ... شماست روی مبل... افتاده بود."
- چرا انقدر دویدید؟ خوب فردا صبح می آوردید، عجله ای در كار نبود.
نیكا پاسخی نداشت لحظه ای سكوت كرد ، ولی ناگهان توجیهی به ذهنش رسید و گفت:" فكر كردم شاید بهش نیاز داشته باشید."
كیانوش لبخندی زد و گفت: به هر حال متشكرم .... لطف كردید.
آنگاه سرش را پایین انداخت تا برود ولی نیكا باز او را صدا كرد:" آقای مهرنژاد!"
او بار دیگر برگشت و گفت:"بله!"
نیكا سكوت كرد كیانوش گفت:"نكنه پشیمون شدید."
- نه !
- پس بفرمایید.
- شما 000 شما هنوز هم بخاطر مسئله امروز از من دلگیرید؟ ... خیلی لطف كردید كه به پدر چیزی نگفتید ، ناراحت میشد.
كیانوش با صدای بلند خندید نیكا جا خورد و كمی ترسید ، ولی او بخود آمد ناگهان ساكت شد و گفت:" شما كاری نكردید كه من ناراحت بشم ، كه گفتم می تونید بقیه اون دفتر رو هم بخونید. من فقط كمی عصبانی شدم و حالا عذر می خوام "
نیكا سرش را پایین انداختو گفت : من باید عذر خواهی كنم ، منو ....
اما كیانوش نگذاشت ادامه دهد و گفت :" گفتم كه نیازی نیست آنگاه خودنویس را در میان انگشتانش چرخاند و ادامه داد: می دونید نیكا خانم ....
لحظه ای مكث كرد و باز تكرار كرد: نیكا خانم هیچ می دونید نام خیلی قشنگی دارید؟
نیكا پاسخی نداد و او ادامه داد: حتما متوجه شدید كه من جمله ام رو تغییر دادم؟
- بله.
- می دونستم می فهمید برای همین هم اعتراف كردم.
- یعنی اسم من قشنگ نیست.
- چرا، خیلی هم زیباست . ولی جمله من این نبود.
نیكا پرسید:" حالا نمی خواهید جمله اصلی رو بگید."
- چرا ، می خواستم بگم هیچ می دونید كه این خودنویسم برگی از اون دفتره.
- پس خوب شد كه بلافاصله براتون آوردم ، مسلما خیلی با ارزشه
كیانوش لحظه ای درنگ كرد و زیر لب گفت:" شاید"
بعد بدون هیچ كلام دیگری راه افتاد، نیكا در حالیكه دور شدنش را تماشا میكرد ، حس كرد با حرفش او را رنجانده است .

SonBol 12-30-2010 03:41 PM

رمان حریم عشق - قسمت ششم
خودش هم نمی دانست چرا همراه پدر ومادرش بمنزل همكار پدر نرفته بود ، شاید علتش این بود كه نمی توانست دختر لوس و دردانه آقای فرامرزی را تحمل كند ، ولی اكنون فكر آنكه آنها برای شام نیز بازنگردند . اورا از نرفتن پشیمان میكرد. كتابی را كه میخواند بست وكناری گذاشت . پشت پنجره رفت و به حیاط نگاه كرد . چشمش به اتومبیل كیانوش افتاد . ناگهان فكری بمغزش خطور كرد :" خوبست سری به او بزنم" بودن اتومبیل در حیاط نشانه آن بود كه خودش هم منزل بود، چون بتازگی دكتر به او اجازه داده بود در مسیرهای خلوت و برای مدتهای محدود رانندگی كند ، و او به دكتر اطمینان داده بود كه مطابق میل او رفتار كند. به هر حال نیكا هرگز شاهد ورود و خروجش نبود . بیش از یك هفته از شبی كه كیانوش مهمان آنها بود می گذشت و بعد از آن نیكا او را ندیده بود، ولی حالا دلش میخواست به دیدارش برود و مهم ترین انگیزه این دیدار همان حس عجیب دانستن ادامه داستان آن دفتر بود ، چون امیدوار بود كه یكبار دیگر كیانوش خواندن آن دفترچه را به او پیشنهاد كند و او بپذیرد.
تردید به دلش چنگ میزد ، نمی دانست باید چه كند. لحظه ای فكر كرد، آنگاه تصمیم خود را گرفت ، محكم از جای برخاست و با خود گفت :" چه اشكالی داره كه سری به اتاق كیانوش بزنم . اون چند ماهه اینجاست ولی من تابحال به دیدنش نرفتم ، حالا میخوام برم"آنگاه مقابل آینه لباس پوشید ، سر ووضع خود را مرتب كرد و بطرف در رفت ، ولی هنوز در را كاملا باز نكرده بود كه صدای زنگ تلفن برخاست ، بی اعتنا به راه خود ادامه داد ، اما ناگهان فكر آنكه مادر پشت خط باشد و نگران او شود ، سبب شد بطرف تلفن بدود و گوشی را بردارد.
- 000 الو.
- ایران.
- بله صداتون خوب نمی آد.
- منزل دكتر معتمد
- بله ، عمه جون شما هستید؟
- دخترم نیكا تویی؟
- بله عمه، صداتون خوب نمی آد . لطفا بلندتر.
- حالت خوبه؟
- خوبم مرسی ، شما چطورید؟
- منم خوبم ، پدر ومادرت چطورند؟
- خوبند ، سلام می رسونند، رفتند خونه آقای فرامزی.
- كی؟
- فرامرزی دوست پدر
- آهان ... دیگه چه خبر؟
- سلامتی ، خبرها پیش شماست.
- شما كه یادی از ما نمی كنید.
- ما همیشه به فكر شما هستیم ، منتها پدر خیلی گرفتاره.
- می دونم دخترم شوخی كردم، راستی اون پسره كه اومده بود خونه تون هنوز حالش خوب نشده؟
- حالش خیلی بهتره ، ولی پدر هنوز اجازه نداده كه بره شما چی؟ دكتر شما چی گفت؟ كی برمی گردید؟
- هفته دیگه عمه جون
نیكا با شادی فریاد كشید:" راست می گید هفته بعد؟"
- بله عزیزم
نیكا با شرم پرسید:" ایرج هم می آد؟"
- ای شیطون ... راستش رو بخوای بیشتر بخاطر تو و ایرج می خوام بیام. تازه شادی هم می آد، دوست داره تو مراسم نامزدی داداش و دختر داییش شركت كنه.
- عالیه عمه جون! خیلی دلم برای شادی تنگ شده بود
- برای ایرج چی؟
نیكا خندید و پاسخ داد:" برای همه تون. عمه چه وقت می رسید؟"
- هنوز دقیقا معلوم نیست.
- ولی ما می خوایم بیاییم فرودگاه استقبال .
- دوباره زنگ میزنم عزیزم ، ساعت و شماره پرواز رو بهت اطلاع می دم خوب عمه دیگه كاری نداری؟
- نه متشكرم
- ببینم نمی خوای با كسی حرف بزنی؟
- مثلا كی؟
- نمی دونم تو چی دوست داری؟
نیكا فقط خندید و عمع گفت:" ایرج اینجاست می خواهد باهات صحبت كنه."
با شنیدن این جمله دختر جوان احساس حرارتی عجیب كرد، عمه بار دیگر گفت:" خوب با من كاری نداری؟"
- نه ... سلام برسونید.
- سلامت باشی... گوشی.
- الو!
- سلام!
- سلام یكی یكدونه دختردایی! حالت چطوره؟
- از احوالپرسی های شما پسر عمه.
- شرمنده خانم، تهران تلافی می كنم.
- ببینیم و تعریف كنیم
- خوب مامان رفت بیرون ، بریم سر حرف خودمون . نیكا باور كن خیلی خیلی دلم برات تنگ شده، دختر من هر وقت از مرز می گذرم احساس می كنم بیشتر از هر وقت دیگه دوست دارم...
- برای همینه كه نه ماهه رفتی؟
- گرفتار عمل مامان بودم ، وگرنه تا حالا ده مرتبه اومده بودم .
- حالا عمه دیگه خوب شده؟
- آره بابا دكتر گفت می تونید برگردید، ولی چون عمل حساسی بوده باید باز هم استراحت كنه.
- خوب قلبه، شوخی بردار نیست .
- آره ولی شكرخدا تموم شد.
- عمه گفت هفته بعد برمی گردید.
- بله خانم خودت رو برای عروسی حاضركن.
نیكا خندید و ایرج ادامه داد:" بمجرد اینكه پام به ایران برسه مقدمات جشن رو فراهم می كنم ، یه نامزدی حسابی ، موافقی؟"
- چه جورم .
- پس دیگه مشكلی در كار نیست ... آخ آخ داشت یادم می رفت حال پدر زن و مادر زن عزیزم چطوره؟
- خوبند سلام می رسونن، ولی اگه بدونن داماد بی معرفتی مثل تو دارن بهترم می شن.
- چه كنم وقتی با تو حرف می زنم خودمم فراموش می كنم.
- بسه بسه ، دیگه انقدر شلوغش نكن.
- چشم ، خوب دیگه مزاحمت نمی شم خانم.
- خواهش می كنم شما مراحمید.
- امری باشه در خدمتم.
- عرضی نیست ممنون.
- پس خداحافظ
- به سلامت
- راستی نیكا
- برای دیدنت لحظه شماری می كنم.
- منم همین طور.
نیكا بلافاصله گوشی را گذاشت ، دستش را روی گونه اش گذاشت، حرارت سوزانی را زیر انگشتانش احساس كرد ، بطرف آشپزخانه دوید و از داخل یخچال شیشه آب سردی را برداشت و لیوانش را پر كرد ، ولی هنوز اولین جرعه را ننوشیده بود كه صدای توقف ماشین پدر را در حیاط شنید. به طرف پنجره رفت و مادرش را دید كه از ماشین پیاده می شد. لیوان را بر روی میز گذاشت و بطرف حیاط دوید تا هر چه زودتر خبر تازه را به پدر و مادرش بدهد.

SonBol 12-30-2010 03:41 PM

رمان حریم عشق - قسمت هفتم

نیكا در حالیكه فریاد می كشید) دیر می رسیم من می دونم) قدم به حیاط گذاشت از دور كیانوش و آقای جمالی را در حال پاك كردن شیشه اتومبیل دید. كمی جلوتر رفت . كیانوش دستمال را از جمالی گرفت و خود مشغول شد و جمالی به داخل ساختمان برگشت. در حالی كه دسته گلی را كه در دستش بود در هوا تكان می داد بسوی او پیش رفت . كیانوش در آخرین لحظات متوجه اوشد، سرش را بالا آورد ، نیكا با شادی خندید و گفت:


- سلام آقای مهرنژاد - سلام خانم شب بخیر، جایی تشریف می برید؟
- بله اگه پدر ومادذرم حاضر بشن .... من می دونم دیر می رسیم، از اینجا تا فرودگاه این همه راه.
- آهان پس به استقبال عمه تون می رید؟
- بله!
- شما رو خیلی سرحال می بینم.
- تعجبی نداره ، چون بعد از ماهها عمه ام رو می بینم.
- ایشون مریض بودن؟
- بله برای جراحی قلب رفته بودن، البته اونجا خونه دخترشون بود، شادی اونم می آد.
- كه این طور عمه ، دختر عمه و پسر عمه درست گفتم.
- بله!
- می تونم سوالی بكنم؟
- البته!
- شما نسبت دیگه ای هم با پسر عمه تون دارید؟
- منظورتون رو نمی فهمم؟
- نشنیده بگیرید.
نیكا لحظه ای سكوت كرد و بعد گفت :" نه آقای مهرنژاد... فعلا نه"
- پس به زودی...
-بله!
- تصورش رو می كردم ، شما این روزها خیلی شاد هستین.
نیكا خندید . كیانوش به گلها نگاه كرد و گفت:" دسته گل قشنگیه!"
- متشكرم ، می دونید من زیاد از گل میخك خوشم نمی آد
- چه گلی رو دوست دارید؟
- گل سرخ
- خوب پس چرا گل میخك خریدید؟
- آخه ..... آخه.....
- فهمیدم مسلما مطابق سلیقه پسر عمه تونه
- همین طوره .
كیانوش لبخند زد و طور به نیكا نگاه كرد كه او احساس كرد مسخره اش می كند ، بعد مشغول كار خود شد. نیكا هم بطرف ماشین پدر رفت و یكباره فریاد زد:" خدای من!"
كیانوش با سرعت به جانب او برگشت و پرسید:" چی شده خانم معتمد؟"
- لاستیك ماشین پدر پنچره.
- خوب اشكالی نداره، حتما دكتر زاپاس دارن.
- ولی آقای مهرنژاد این كار كلی وقت میگیره.
در همین لحظه دكتر وهمسرش نیز سر رسیدند نیكا با عصبانیت گفت:" می بینید جناب دكتر"
- خدای من! نمی دونستم پنچره
- دیر میشه .... دیرمیشه ، من از اولم گفتم.
- شلوغ نكن دختر ، پدرت الان لاستیك رو عوض میكنه
- متاسفانه نمی تونم افسانه جون
- چرا؟
- چون زاپاس هم پنچره
- شنیدید مادر، وای حالا باید چكار كنیم؟
كیانوش جلو آمد و گفت "اینكه مسئله ای نیست دكتر" بعد سوئیچ اتومبیلش رااز جیب در آورد و مقابل دكتر گرفت و ادامه داد:" بفرمایید این هم ماشین ، در اختیار شماست."
- ولی كیانوش جان مثل اینكه شما خودتون می خواستید بیرون برید؟
- خوب نمی رم.
- ولی این درست نیست ما با آژانس میریم.
- دكتر شوخی می كنید؟ كار من واجب نبود. فقط میخواستم برای هواخوری برم، باشه یه وقت دیگه .
همسر دكتر گفت: كیانوش جان شما هم با ما بیا هم هواخوریه ، هم ما خوشحال می شیم .
- منم از مصاحبت شما خوشحال می شم
- پس دیگه مشكلی نیست ، نیكا ، افسانه سوار بشید ، آقای مهرنژاد زحمت می كشند و ما رو می رسونن . برای برگشتن هم یه فكری می كنیم
- دكتر اگه اجازه بدید ترجیح می دم مزاحمتون نشم ، محیط پر سر و صدای فرودگاه غیر قابل تحمله ، از او گذشته من با خودم عهد كردم هیچ وقت برای استقبال یا بدرقه كسی به فرودگاه نرم .
دكتر با تردید سوئیچ را گرفت و تشكر كرد ، كیانوش جلو رفت و درها را باز كرد و خود كنار ایستاد . دكتر و همسرش در صندلیهای جلو جا گرفتند و نیكا در حالیكه تمام حواسش متوجه آخرین جمله كیانوش بود، جلوی در ایستاد و به كیانوش كه رو به رویش ایستاده بود ، آرام گفت:" آقای مهرنژاد فرودگاه هم برگه ای از اون دفتره؟"
كیانوش جلو آمد ، لحظه ای نگاهش را بصورت نیكا دوخت و گفت:" بله ، به وقتش اون دفتر رو در اختیارتون می ذارم ، با وجودی كه روزگاری ابدا مایل نبودم كسی حتی خطی از اون رو بخونه ... ولی ....
كیانوش سكوت كرد ، نیكا نمی دانست ادامه جمله اش چیست ، ولی منتظر هم نماند و سوار شد. كیانوش در را بست و ماشین بحركت در آمد . نیكا برگشت و به پشت سرش نگاه كرد . دكتر از پنجره سرش را بیرون آورد و گفت:" بازم متشكرم، خدانگهدار"
كیانوش دستش را بلند كرد و چون همیشه آن لبخند ساختگی بر لبش درخشید و هنوز ماشین از خانه خارج نشده بود كه سلانه سلانه بطرف اتاقش رفت.
دكتر در آینه نگاهی به نیكا كرد و گفت:" مرد جالبیه!"
نیكا با سر تصدیق كرد و آرام گفت :" خیلی جالب!"
مادر وارد گفتگوی آنها شد و گفت :" مسعود حالش خیلی خوب شده."
- بله ولی هنوز سر دردهای عصبی و تشنج دستها و پاهاش برطرف نشده و شاید تا یكی دو سال هم همین طور بمونه من اونو از صفر ساختم واقعا ویرونه بود."
- نیكا نگاهی خریدارانه به دور و برش كرد و گفت: عجب ماشین قشنگی داره!
- بله!
- خیلی گرون قیمته ، نه؟
- گمون كنم ، خوب اون صاحب یكی از بزرگترین شركتهای بازرگانیه . قبل از این بیماری یادم می آد همه صحبت از اون می كردند . من نقلش رو زیاد شنیده بودم، باعث تعجب بود كه مرد جوونی به سن و سال اون، چنین مدیر لایقی باشه .
- می دونی مسعود من خیلی ازش خوشم می آد خیلی آقاست، رفتارش خیلی مودبانه و متینه.
- موافقم ، تو چطور نیكا؟
نیكا كه در خود فرو رفته بود، با شنیدن اسمش گویا از خواب پریده باشه ناگهان بخود آمد و برای آنكه خود را متوجه نشان دهد بجای پاسخ سوالی كه نشنیده بود گفت:" راستی رشته اش چیه؟"
- فوق لیسانس مدیریت بازرگانی
- جدی؟ مسعود فوق لیسانسه؟
- بله!
- پس حتما از بس درس خونده و كار كرده به این روز افتاده
- تصور نمی كنم مادر ، مسئله بیشتر از این حرفهاست
دكتر با تعجب به نیكا نگاه كرد و پرسید:" تو در این مورد چیزی می دونی؟"
نیكا دستپاچه پاسخ داد:" نه .... فقط حدس میزنم."
- مسعود خیلی مونده؟ نیكا راست می گه دیر شد، خدا كنه بموقع برسیم
- می رسیم خانم ، نیكا خانم عجله داره زودتر نامزدش رو ببینه شما چرا؟
هر دو با صدای بلند خندیدند نیكا كه از شدت شرم گونه هایش گل انداخته بود معترضانه گفت:"ا... پدرجون..
بقیه راه تقریبا در حالت سكوت و اضطراب ناشی از تاخیر گذشت ، ولی بالاخره وارد پاركینگ فرودگاه شدند. دكتر چندین مرتبه قفل درهای ماشین را چك كرد و نیكا و افسانه را عصبانی ساخت ، ولی او خونسردانه در مقابل فریادهای اعتراض آنها گفت : امانت مردمه بعد با سرعت بطرف سالن انتظار به راه افتادند ، هنوز قدم اول را بداخل سالن نگذارده بودند كه بلندگو شماره پرواز میهمانان را اعلام كرد . لحظات در نظر نیكا كند و كشدار می گذشت . او دائما در میان مسافرینی كه از پشت شیشه می گذشتند سرك می كشید ، ولی نشانی از مسافران خود نمی یافت . بالاخره انتظار پایان یافت و چشمان منتظر نیكا بر چهره عمه و دو نفر همراهش خیره ماند . عمه مانند همیشه بود همان صورت شكسته و نگاه مهربان ، ولی آن دو نفر را گویا هرگز ندیده بود چهره شادی خیلی فرق كرده بود ، ولی نه به اندازه چهره عجیب ایرج با آن موهای بلند و مسخره ، نیكا از دیدن هر دوی آنها یكه خورد ، ولی به روی خود نیاورد . از میان منتظران راهی به پشت شیشه جست و برای عمه و خانواده اش دست تكان داد . آنها نیز كه در میان استقبال كنندگان بدنبال خانواده دكتر می گشتند ، بلافاصله متوجه نیكا شدند و با لبخند برایش دست تكان دادند .
لحظاتی بعد نیكا بطرف عمه دوید و خود را در آغوش او انداخت ، بعد از آن شادی را صمیمانه بوسید . دكتر خواهرش را در آغوش كشید و از احوالش پرسید . آنگاه در حالیكه بین خواهر و خواهر زاده هایش قرار گرفته بود ، بطرف پاركینگ به راه افتادند ، ایرج و نیكا چند قدمی با بقیه فاصله گرفته بودند و عقب تر حركت می كردند ، ایرج گفت :" حال همه رو پرسیدی غیر از من."
- خوب اینكه ناراحتی نداره حال شما چطوره ایرج خان؟ سفر خوش گذشت ؟
- خوبم ، ممنون جای شما در تمام مدت خیلی خیلی خالی بود
- دوستان بجای ما
- دوستان بسیار، ولی هیچ كدوم نمی تونند جای شما رو بگیرن ، حتما باید یه سفر با هم بریم اونطرفی
نیكا لبخندی زد و چون نزدیك ماشین رسیده بودند به وسط جمع پرید و گفت:" صبر كنید ، اگه گفتید ماشین ما كدومه "
باوجودی كه ماشین كیانوش دقیقا مقابل چشمهای آنها قرار داشت ، هیچكدام به آن اشاره نكردند . بالاخره وقتی نیكا به تمام پاسخهای آنها جواب منفی داد، ایرج با انگشت به ماشین كیانوش اشاره كرد و به شوخی گفت: نكنه می خوای بگی اینه؟
نیكا با شیطنت پاسخ داد: چرا كه نه؟
ایرج با نعجب به دكتر نگاه كرد. در اینحال نیكا سوئیچ را از پدرش گرفت و در را باز كرد و گفت: خواهش میكنم بفرمایید
ایرج در حین سوار شدن گفت:" خدای من! دای جان حسابی وضعت خوب شده! ماشین مدل بالایی داری.
دكتر در حالیكه استارت میزد گفت: بله البته فقط همین امشب .
شادی كنار ایرج روی صندلی جلو نشست و گفت: ببینم نكنه بخاطر ما از آژانس ماشین كرایه كردید؟
نیكا خندید و جواب داد : نخیر این ماشین به ما پیشكش شده
ایرج ناباورانه پرسید: از طرف چه كسی؟
نیكا صدایش را بم كرد و گفت: از طرف هواداران
عمه نگاهی به همسر دكتر كرد و گفت : نیكا چی می گه افسانه جون؟
- شوخی میكنه الهه خانم . می خواستیم بیایم ماشین مسعود پنچر بود آقای مهرنژاد سوئیچش رو به ما داد تا بموقع برسیم .
- ایرج برگشت و گفت: آقای مهرنژاد، اون دیگه كیه زن دایی؟
- همون پسری كه داره تو خونه مداواش می كنه .
- پس اسمش مهرنژاده .
- نه آقا اسمش كیانوشه، مهرنژاد فامیلیشه
ایرج به نیكا نگاه كرد و گفت : با ما هم بله شیطون؟
- چرا كه نه.
همه خندیدند و ایرج گفت : پس لقمه بزرگی برداشتی دایی جون، طرف باید خیلی پولدار باشه
- پولدار كه هستند ، ولی به من ربطی نداره .
- چطور به شما ربطی نداره؟
- من اینكارو فقط بخاطر دوستم آقای بهروزی قبول كردم ، نه منافع مادی

SonBol 12-30-2010 03:42 PM

رمان حریم عشق - قسمت هشتم
- ولی خوب ... حق معالجه رو كه باید بگیری. دكتر پاسخی نداد و دنده عوض كرد. ایرج به خنده رو به خواهرش كرد و گفت: شادی دوست داشتی جای این دیوونه بودی؟
شادی رو به نیكا كرد و گفت:" می بینی چی میگه؟ خدا نكنه من جای اون باشم."
- بیچاره پولداره! ماشینش رو ببین.


- اگر كمی دیگه تبلیغ كنی ممكنه نظرم عوض بشه . نیكا نمی دانست چرا وقتی ایرج كلمه (دیوانه ) را آن هم با آن لحن زننده ادا كرد بی علت ناراحت شد، احساس كرد او به كیانوش توهین می كند. عمه دستش را به شانه نیكا زدو او روی برگرداند ، عمه پرسید: خیلی جوونه؟
- بله عمه جون ، حدود 30، 31 سالشه
- بمیرم برای دل مادرش، حالش خیلی بده؟ دیوونه دیوونه است؟
- نه حالا كه بهتر شده ، ولی ناراحتی شدید اعصاب داره .
- چرا؟
نیكا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: نمی دونم ، پدر چیزی نمیگه .
ایرج وارد بحث شد و گفت:" باید آدم جالبی باشه ، دلم میخواد ببینمش."
- پدر ایرج می تونه كیانوش رو ببینه؟
- اگر كیانوش تمایل داشته باشه ما می تونیم به خونمون دعوتش كنیم ، ولی مطمئن نیستم قبول كنه ، اون به تنهایی رغبت بیشتری نشون می ده.
شادی سرش را به عقب گرداند و آرام پرسید:" نیكا خوشگله؟"
- خیلی! هم خوشگل ، هم خوش تیپ ، هم مودب
- پس حتما دعوتش كنید.
نیكا و شادی هر دو با صدای بلند خندیدند ، ایرج بطرف نیكا برگشت و گفت :" خانمها بلندتر ، اجازه بدید ما هم بخندیم ."
- متاسفم ایرج جان مخصوص خانمها بود.
افسانه نگاهی به شادی كرد و گفت:" خیلی حیف شد كه مازیار نیومد، كاش اون و پسرت رو هم می آوردی."
- زندایی به پای اونا می نشستم تا آخر سال هم نمی تونستم بیام ، هومن مدرسه داره ، گذاشتمش پیش مازیار ، بذار تنها بمونه بچه داری كنه تا قدر منو بفهمه.
- دایی بیكار بودی اومدی حومه شهر، حالا این همه راه رو باید بریم .
- در عوض دایی جان كلی با صفاست .
- اصلا داداش این چه زحمتی بود برای خودتون درست كردید؟ می رفتیم خونه خودمون ، مزاحم شما نمی شدیم .
- زحمت چیه الهه خانم؟ شما باید استراحت كنید. برای شما هم زندگی تو حومه شهر خوبه ، فعلا چند روزی خونه ما بد بگذرونید.
- زن داداش جون مگه با شما بدم می گذره .
- اه ! خانمها چه تعارفاتی تكه پاره می كنن دایی .
دكتر لبخند زد و گفت:" خوب رسیدیم حتما خسته شدید؟
- نه دایی جون اتفاقا بعد از مدتها دیدن خیابونای تهران برای من كه جالب بود، حتما برای مادر و ایرج هم همین طور بوده مخصوصا تو این ماشین كه كسی خسته نمیشه .... نیكا فردا این ماشین رو بر می داریم می ریم گردش .
- نقشه نكش خواهر جون وگرنه صاحبش به حسابت میرسه .
- اتفاقا كیانوش اینطوری نیست .
- مثل اینكه دیوونه ها خیلی به دلت می شینن دختر دایی جون.
نیكا از طعنه ایرج هیچ خوشش نیامد. در همان حال دكتر كه برای باز كردن در حیاط پیاده شده بود ، دوباره سوار شد . ماشین داخل حیاط شد و مسافرین پیاده شدند .
نیكا بلافاصله به پنجره اتاق كیانوش نگاه كرد ، شیاری از نور از لا به لای پرده بیرون میزد. او هنوز بیدار بود . به دكتر كه همراه مهمانان داخل می شد نزدیك شد و گفت:" پدر سوئیچ كیانوش رو امشب بهش می دید؟"
- فكر می كنی لازمش داشته باشه؟
نیكا شانه هایش را بی تفاوت بالا انداخت و گفت:" نمی دونم"
پدر سوئیچ را به دخترش داد نیكا گفت:" كیانوش بیداره ، ازش دعوت می كنم بیاد پیش ما؟"
- فكر نمی كنم بیاد ، ولی تعارفش كن.
- شما برید من زود می آم .
نیكا بطرف دیگر حیاط دوید و در ساختمان را زد، پس از چند لحظه آقای جمالی در را گشود و گفت: كاری داشتید؟
- شب بخیر ، می خواستم سوئیچ آقای مهرنژاد رو پس بدم .
-به من بدید. ایشون كسی رو نمی پذیرن، سرشون درد می كنه.
- به من بدید. ایشون كسی رو نمی پذیرن، سرشون درد میكنه .
- متاسفم اگه لازمه پدرم رو خبر كنم؟
- نه لزومی نداره، دستور نفرمودند. حالا سوئیچ رو بدید و برید
نیكا از برخورد او تعجب نكرد، چون این مرد همیشه با او همین طور رفتار میكرد. گاهی اوقات كه به نیكا نگاه میكرد، می شد شعله پر فروغ نفرت را در نگاهش عیان دید . نیكا سوئیچ را بالا آورد تا به او بدهد كه صدایی پرسید:" جلال كیه؟"
او به داخل برگشت و گفت :" دختر دكتر، سوئیچ رو آورده آقا، داشتن می رفتن."
- بگید اگر كاری ندارن تشریف بیارن تو .
- ولی ایشون مهمان دارن.
نیكا واقعا عصبانی شد ، میخواست فریاد بزند( به تو چه ربطی داره اون با من صحبت میكنه تو چرا جواب می دی) اما چیزی نگفت فقط سوئیچ را بالاتر گرفت و با عصبانیت گفت: بگیرید.
همین كه جمالی دستش را برای گرفتن سوئیچ پیش آورد ، دست دیگری او را كنار زد، كیانوش در آستانه در ظاهر شد . نیكا بنظرش رسید كه او رنگ پریده و خسته است . وقتی نگاهش را به او دوخت چشمانش را دید كه به شدت سرخ شده بود
- شب بخیر.
- معذرت میخوام آقای مهرنژاد ، فكر كردم شاید به ماشین احتیاج داشته باشید سوئیچ رو آوردم ، قصد مزاحمت نداشتم .
- حالا هم مزاحم نیستید، بفرمایید تو می دونید كه منزل شماست ، من نباید تعارف كنم .
- متشكرم ، ولی مثل اینكه شما حالتون خوب نیست.
- چیز مهمی نیست، كمی سردرد دارم. فكر می كنم بزودی خوب میشه.
- پس بهتره من زودتر برم تا شما استراحت كنید هر چند میخواستم از شما بخوام اگه دوست داشته باشید بیایید دور هم باشیم ، ولی ظاهرا شما نمی تونید این افتخار رو نصیب ما كنید
- از لطفتون ممنون ، در یه فرصت بهتر حتما به دیدن خواهر آقای دكتر میام
- بفرمائید این هم سوئیچ.
- احتیاجی بهش ندارم ، لطفا ببرید، شاید بخواید با مهمونا به گردش برید.
- به گمونم اونا خسته باشن ، می خوان استراحت كنن ، ممكنه شما صبح به ماشین احتیاج داشته باشید، ولی ما خواب باشیم .
- من صبح هم لازمش ندارم، شما سوئیچ رو ببرید تا صبح دكتر بتونن لاستیك ها رو به تعمیرگاه ببرن.
- ما امشب خیلی مزاحم شما شدیم، باید ببخشید.
- ابدا اینطور نیست خانم ، شب خوش
- شب بخیر
نیكا به راه افتاد، اما هنوز چند قدم نرفته بود كه به عقب برگشت ، كیانوش همچنان بر آستانه در ایستاده بود نیكا گفت:" آقای مهرنژاد شما مطمئن هستید كه به پدر نیازی ندارید؟"
- بله متشكرم ، شما نگران نباشید
- امیدوارم هر چه زودتر حالتون خوب بشه.
- شما خیلی لطف دارید
- خدانگهدار
- سلام منو به دكتر و مهمانها برسونید و از جانب من عذرخواهی كنید.
- حتما متشكرم.
- نیكا از پشت سر صدای بسته شدن در را شنید ، با سرعت بطرف ساختمان خودشان رفت، وقتی داخل شد گویا صحبت بر سر كیانوش بود، زیرا او شنید كه عمه گفت:" طفلك افسانه حق داشته مخالفت كنه، تو دختر جوون داری چطور جرئت كردی از اینكارا بكنی؟
ایرج دنباله حرف عمه را گرفت و ادامه دا:" مخصوصا مردی كه عقل سلیمی نداره. اگر اتفاقی بیفته هیچ كس اونو محكوم نمی كنه، چون همه می دونن دیوونه است"
- قبلا هم گفتم اون طور كه شما تصور می كنید دیوونه نیست ، فقط ناراحتی اعصاب داره ... افسرده است.
نیكا دیگر نتوانست تحمل كند در را بشدت باز كرد و داخل شد . با ورود او سكوت برقرار گردید . دكتر برای آنكه چیزی گفته باشد ، رو به نیكا كرد و گفت :" دخترم سوئیچ رو دادی؟"
- نه پدر.
- چرا؟
- گفت احتیاجی به ماشین نداره ، باشه تا فردا شما بتونید لاستیكها رو به تعمیرگاه ببرید.
مادر با سینی چای وارد شد و گفت: نیكا جان پذیرایی نمی كنی؟
نیكا سینی چای را از دست مادر گرفت و به تك تك حاضرین تعارف كردوقتی مقابل ایرج رسید، او در حالیكه فنجانش را بر می داشت گفت :" آقای مهرنژاد تشریف نمیارن؟"
- نه ، سر درد داشت .
دكتر شتابزده پرسید:" كیانوش سردرد داره؟"
- بله
دكتر در حالیكه برمی خاست گفت:" چرا زودتر نگفتی باید برم ببینمش ."
- نه لزومی نداره
- چطور؟
- خودش گفت نیازی به شما نیست.
دكتر نشست و ایرج با دلخوری گفت:" مثل اینكه تو این خونه جز در مورد این آقا حرفی زده نمی شه؟"
افسانه گویا كاملا متوجه دلخوری او شده بود و برای عوض كردن موضوع صحبت گفت:" حق با ایرجه ، خوب شادی جان الهه خانم از سفر تعریف كنید."
شادی گویا منتظر همین كلام بود ، زیرا بلافاصله شروع به تعریف كرد و با آب و تاب بسیار از رخدادهای سفر سخن گفت. نیكا كم كم احساس كرد خواب پلكهایش را سنگین می كند ، خمیازه ای كشید . در همین لحظه نگاه شادی به او افتاد و به خنده گفت:" قصه كه نمی گم دختر خوابیدی ، بهتره بقیه تعریفها رو بذاریم برای فردا."
همه با صدای بلند خندیدند و مادر گفت:" آره شما خسته اید باید استراحت كنید."
نیكا از جای برخاست و گفت :" شادی بیا تو اتاق من."
- خوب پس خانمهای جوان به اتاقتون برید.
- شب همگی بخیر
شادی ونیكا بطرف اتاق نیكا رفتند، او در را باز كرد و گفت : "بفرمایید."
شادی داخل شد دور خود چرخی زد و هیجان زده گفت:"خدای من! این اسباب بازیها منو یاد دوران بچگی انداخت."
نیكا عروسكی را بغل كرد . مقابل شادی ایستاد و گفت :" این یادت میاد؟"
- آره یادمه چقدر سر این عروسك دعوا می كردیم ....چه دوران خوشی بود! چه غلطی كردم شوهر كردم ، به هوای خارج رفتن 16 سالگی شوهر كردیم و راهی دیار غربت شدیم بخاطر هیچی
- كاش الان هم بچه بودیم !
- خوش بحال تو ، سهیلا ، پریسا ، من بیچاره فقط 3-4 سال از شما بزرگترم ، اون وقت من یه پسر 7 ساله دارم تو تازه می خوای عروس خانم بشی.
- بس كن دختر ، تو هم خوشبختی ، مازیار مرد خوبیه ، هومن كوچولو هم باعث افتخار مادرش میشه.
- ولی نیكا دوری از شهر و دیار و خانواده خیلی سخته .
در همین لحظه چند ضربه به در خورد ، ایرج در را گشود و گفت : " شما بیدارید
-بله!
- می تونم بیام تو؟
- البته دادش جون.
- نمی یام.
- چرا؟
- چون نیكا دوست نداره
- من دوست ندارم؟
- بله صاحبخونه تویی ، چرا شادی باید منو دعوت كنه؟
- ایرج بچه نشو بیاتو.
ایرج داخل شد و در حالیكه در را می بست رو به نیكا كرد و پرسید :" راست بگو ببینم تو واقعا از دیدن ما خوشحال شدی؟"
- این چه سوالیه؟ مسلمه كه خوشحال شدم .
- ولی من اینطور فكر نمی كنم.
نیكا توپ بادی كوچكی را برداشت و بسوی ایرج پرتاب كرد . او توپ را در هوا قاپید و گفت :"نوكرتم"
بعد توپ را بطرف شادی پرتاپ كرد و شادی توپ را با هر دو دست گرفت فریاد زد:" بگیر نیكا ، دست رشته ... اگه راست می گی بگیرش ایرج."
به این ترتیب دست رشته با هیاهو و خنده شروع شد.

SonBol 12-30-2010 03:42 PM

رمان حریم عشق - قسمت نهم
كیانوش بالش را روی سرش فشرد، براحتی می توانست صدای نیكا را بشنود ، حتما پنجره اتاقش باز بود . صدای بازی آنان چنان در اتاق او پیچیده بود كه گویا بازی در همان اتاق جریان داشت . كیانوش روی تخت نشست . بالش را به گوشه ای پرتاب كرد و فریاد كشید :" جلال"
جمالی بسرعت داخل اتاق گردید مضطرب پرسید:" چی شده آقا؟"
- قرصهام ، قرصهام كجاست ؟

- او با سرعت از اتاق خارج شد ، لحظه ای بعد با یك لیوان آب و ظرفی كه درون آن چندین قرص قرارداشت ، بازگشت . كیانوش تمام قرصها را با هم به دهان ریخت و لیوان آب را لاجرعه سر كشید ، جمالی جلو آمد و دستش را بر پیشانی كیانوش گذاشت . آنگاه بالش را از گوشه اتاق برداشت . بر روی تخت گذاشت و شانه های كیانوش را به عقب كشید و او را وادار به دراز كشیدن كرد، آنگاه با سرعت از اتاق خارج شد . ولی هنوز چند لحظه ای نگذشته بود كه بار دیگر بازگشت ، در دستش حوله ای خیس و خنك بود . آن را بر روی پیشانی جوان گذاشت و او چشمانش را بزحمت گشود مرد پرسید: آقا می خواهید دكتر رو خبر كنم؟
- نه.
- سعی كنید بخوابید.
بعد بطرف پنجره رفت و در حالیكه زیر لب غر میزد( نصفه شب بازی، اون هم با این همه سر و صدا ، عجب دختر بی فكریه!)
آن را بست كیانوش بی اختیار به جانب پنجره برگشت ، لحظه ای به پرده ها خیره شد و گفت : متشكرم جلال میتونی بری.
- نه آقا ، تا شما نخوابید نمی رم .
- برو استراحت كن من بهتر شدم .
- هر چی شما بفرمایید.
آنگاه نگاه دیگری به صورت رنگ پریده جوان كرد و آهسته خارج شد . با خروج او كیانوش از جای برخاست پشت پنجره رفت ، پرده را كنار زد و پنجره را باز كرد و مقابل آن ایستاد. بار دیگر موجی از هیاهو وارد اتاق شد . كیانوش توپ رنگارنگ را می دید كه به این طرف و آن طرف پرتاب می گردید. و صدای كودكانه خنده نیكا را می شنید، نسیم خنك بهاری به صورتش میخورد و او احساس سرما میكرد ، این مناظر او را به روزهای گذشته می كشاند ولی او نمیخواست دفتر خاطراتش را مرور كند ، خسته و سرخورده چشمانش را روی هم گذاشت .
*******************
توپ پشت تخت افتاد، نیكا بطرف توپ دوید،روی تخت خم شد و توپ را برداشت ، درحین بلند شدن چشمش به پنجره روبه رو افتاد كیانوش را پشت آن دید . توپ را بطرف او پرتاب كرد، وقتی توپ به هوا رفت ، تازه فهمید كه چه كرده است و در دل آرزو كرد توپ به او نرسد ، ولی توپ دقیقا از پنجره روبرو گذشت و به تن كیانوش خورد و او را بخود آورد . او چشمانش را گشود و توپ را مقابل پای خود و نیكا را پشت پنجره دید ، خم شد توپ را برداشت . نیكا برایش دست تكان داد . او توپ را بطرفش پرتاب كرد و بسرعت از جلوی پنجره كنار رفت و پرده ها را كشید . ایرج كنار نیكا آمد و پرسید :" آقا اتاق شما رو تماشا می كردن؟"
نیكا دستپاچه گفت:" نه ، داشت پنجره اتاقش را می بست ، من توپ رو براش پرت كردم."
شادی هم جلو آمد و پرسید:" كجاست ؟ كدوم پنجره؟
نیكا به پنجره اتاق كیانوش اشاره كرد: اون پنجره
- ولی اونجا كه كسی نیست.
- كنار رفت
- برای چی توپ رو براش پرت كردی؟
- خودم هم نمی دونم خیلی مسخره بود به گمونم ناراحت شد
- خودت رو ناراحت نكن دختر، فكر می كنه توپ اتفاقی تو اتاقش افتاده
ایرج با اخم روی كاناپه نشست . نیكا متوجه ناراحتی او شد خودش هم ناراحت و پشیمان بود ، ولی شادی راست می گفت مسلما كیانوش تصور كرده بود كه توپ اتفاقی با او برخورد كرده است، او مطمئن بود كه كیانوش به اتاقش نگاه نمیكرد . پس حتما نمی فهمید كه نیكا عمدا توپ را بسوی او پرتاب كرده است . اما مشكل دیگری نیز بود ایرج را چطور قانع كند
- گوش كن ایرج باور كن من منظوری نداشتم
- می دونم
- پس چرا اینطوری نشستی ؟ تو كه انقدر حساس نبودی!
- حق داری ، منو ببخش ، منظوری نداشتم ... خوب دخترها ادامه می دید یا می خوابید؟
- من كه خوابم گرفته.
- این از شادی خانم كه از دور خارج شد ، نیكا جان تو هم استراحت كن ، من هم می رم تا شماها راحت باشید.
بعد از جای برخاست ، بطرف در رفت . نیكا نیز بدنبال او براه افتاد ایرج در را باز كرد و خارج شد" بعد بطرف نیكا برگشت ، لبخندی زد و گفت: " خیالت راحت باشه رفتم" نیكا با ناز خندید و ایرج ادامه داد:" نیكا تو كه سر قولت هستی نه؟"
- مسلمه!
- حتما؟
نیكا با سر تصدیق كرد و ایرج گفت :" پس شب بخیر همسر آینده"
-شب تو هم بخیر
- به امید آینده ای شیرین .
ایرج خندید و رفت . نیكا در حالیكه لبخند میزد به داخل بازگشت ، شادی با شیطنت گفت:" همیشه بخندی خانم"
- متشكرم تو هم همینطور
- خوب چی پچ پچ می كردید .
- هیچی امان از دست این برادرت
- خیلی هم دلت بخواد ، هیچ عیبی نداره گیریم فقط عاشقه.
نیكا خندید و درحالیكه تخت را آماده میكرد گفت:" تو روی تخت بخواب من روی زمین رختخواب پهن میكنم.
- نیازی نیست با هم می خوابیم
- جا نمی گیریم
- یادت نیست وقتی بچه بودیم چهار نفره روی یه تخت می خوابیدیم
- باشه اگه تو راضی باشی من حرفی ندارم .
- شادی روی تخت دراز كشید نیكا هم كنارش قرار گرفت شادی با خنده گفت:" میبینی زیادم جا تنگ نیست، معلومه كه خیلی هم بزرگ نشدیم."
- راست می گی
- خوب حالا كه تنها شدیم بگو ببینم برای چی توپ رو به كیانوش زدی؟
نیكا به شادی چشم دوخت و گفت: حقیقتش خودم هم نمی دونم ، دیدم خیلی متفكر ایستاده ، انگار اصلا تو این دنیا نیست . خواستم با این كار اون رو هم به بازی دعوت كنم."
-دلت براش می سوزه؟
- خیلی.
- حق داری... تو می دونی چرا دیوونه شده؟
نیكا در یك لحظه تصمیم گرفت ماجرای دفترخاطرات را بازگو كند، اما بسرعت منصرف شد و با سر پاسخ منفی داد.
- خیلی دلم میخواد ببینمش
- امشب گفت كه به دیدنتون میاد..... خیلی شلوغ كردیم فكر می كنم سر و صدای مارو شنیده.
- حتما شنیده ، مگه این پنجره ها چقدر با هم فاصله دارند
- سرش درد میكرد خیلی بد كردیم... اصلا حواسم نبود

SonBol 12-30-2010 03:46 PM

رمان حریم عشق - قسمت دهم
شاید برای همین میخواسته پنجره رو ببنده نیكا سكوت كرد ، او می دانست كه كیانوش قصد بستن پنجره رانداشت فقط جلوی آن ایستاده بود خواست چیزی بگوید اما با دیدن چشمان بسته شادی منصرف شد و چشمانش را بر هم فشرد.
غروب سومین روز ورود مهمانان بود و جوانان قصد داشتند برای گردش بیرون بروند كه زنگ ساختمان بصدا در آمد مادر از آشپزخانه بیرون آمد در را بازكرد نیكا كنجكاو به در نزدیك شد ، ولی مادر در را بست و برگشت.


نیكا پرسید : كی بود؟ - آقای جمالی
- چه كار داشت؟
- گفت آقای مهرنژاد میخواد به دیدن عمه بیاد
- كی؟
- فكر می كنم همین الان ، اگه بشه برای شام نگهش می داریم بعد از شام چهارتایی برید چطوره؟
- خیلی خوبه
- پس برو به پدرت و ایرج هم بگو.... آهان راستی به شادی هم بگو . خیلی اصرار داشت كیانوش رو ببینه.
نیكا از آشپزخانه بیرون زد و داخل هال شد و با صدای بلند گفت :" خانمها ، آقایون برنامه گردش به بعد از شام موكول شد."
- چرا؟
- آقای مهرنژاد میخواد به دیدن شما بیاد
- ا پس بالاخره سعادت زیارت ایشون نصیب ما میشه.
- دخترم كی گفت؟
- آقای جمالی اومده بود ببینه ما خونه هستیم یا نه؟
- پس به مادرت بگو برای شام كیانوش رو نگه می داریم .
- اتفاقا مامان هم همین رو گفت.
- نیكا بیا بریم اتاقت
- بریم شادی جون.
شادی در حالیكه همراه نیكا از اتاق خارج می شد گفت:" بریم به سر ووضعمون برسیم ، الان فكر می كنه ما از جنگل اومدیم."
همسر دكتر میز و میوه ها را مرتب كرد و فنجانها را به آشپزخانه برد، در همین حال صدای زنگ برخاست و دكتر خود برای بازكردن در از جای برخاست و در را گشود. كیانوش با دیدن دكتر فورا سلام كرد . یك سبد گل زیبا و یك جعبه بزرگ شیرینی در دست داشت . دكتر در حالیكه جعبه و گل را از دستش می گرفت گفت:" چرا خودتون رو به زحمت انداختید ؟ اینطوری راضی نبودیم"
- خواهش می كنم قابل شما رو نداره
- حالا بفرمایید چرا دم در ایستادید؟ همه منتظرتون هستند
همسر دكتر از آشپزخانه بیرون آمد . كیانوش بمحض دیدن او مودبانه سلام كرد افسانه جواب داد" سلام آقای مهرنژاد شما كه سری به ما نمی زنید وقتی هم كه می آیید اینطور خودتون رو به زحمت می اندازید ، شرمنده كردید."
- خواهش می كنم خانم این حرفها چیه؟
- خوب بفرمایید.
دكتر و بدنبال او كیانوش و بعد از آنها افسانه وارد پذیرایی شدند . عمه و ایرج از جای برخاستند . كیانوش شرمگینانه گفت:" خواهش می كنم بفرمایید خانم معتمد ، تمنا می كنم"
سپس هر كس بر جای خود نشست . كیانوش كنار دكتر قرار گرفت و صحبتها آغاز شد. مطابق معمول او بیشتر شنونده بود و بندرت صحبت میكرد . نیكا و شادی داخل هال با هم صحبت میكردند و برای داخل شدن آماده می شدند .
-صبر كن نیكا بذار اول یه سرك بكشم
- سرك برای چی؟ یك مرتبه می ریم تو دیگه
- نه بذار ببینم .... یوهو چه خوشگله!
- حالا برو تو
- نه صبر كن یه دفعه دیگه
- اگر كسی ببینه خیلی بد میشه
- نیكا یه صدایی بكن روش رو اینطرف كنه ، میخوام درست ببینمش
- ای بابا خوب بیا بریم تو
- چه سربزیره بابا ، سرش رو بلند نمی كنه ، بریم تو
نیكا و شادی با هم داخل شدند . كیانوش ابتدا متوجه ورود آنها نشد . ولی زمانیكه نیكا سلام كرد ، او رویش را بجانب آن دو كرد و به احترامشان از جای برخاست و پاسخ سلام هر دو را داد اما نگاهش را از زمین برنداشت . دكتر رو به شادی كرد و خطاب به كیانوش گفت :" آقای مهرنژاد ! شادی خانم دختر خواهرم"
كیانوش تنها لحظه ای سربلند كرد و گفت " خیلی خوشوقتم خانم " و باز سرش را پایین انداخت شادی با آرنج به پهلوی نیكا زد و گفت :" حیف این همه زحمت، یه لحظه هم نگاهمون نكرد."
نیكا به خنده افتاد و پاسخی نداد ایرج رو به كیانوش كرد و گفت: " مستخدم شما بموقع رسید می خواستیم به گردش بریم"
- خدای من ! پس چرا نگفتید؟ واقعا متاسفم كه مزاحم شدم .
شادی بجای ایرج جواب داد:" اتفاقا بر عكس ما خیلی هم خوشحال شدیم ، گفتیم شام رو در خدمت شما صرف كنیم و بعد به اتفاق هم به گردش بریم مگه نه نیكا؟
نیكا نگاهش را از سبد گل زیبای روی میز گرفت و گفت:" بله همین طوره"
- ولی من به اندازه كافی مزاحم شما شدم ، اگه اجازه بدید برنامه شام رو منتفی كنیم
- شاید مصاحبت ما براتون دل انگیز نیست
- شادی خانم من در خدمت شما هستم ولی....
دكتر نگذاشت كیانوش جمله اش را تمام كند و گفت :" ولی نداره پسرم ، قبول كن"
كیانوش محجوبانه سر بزیر انداخت و گفت:" هر چی شما و خانمها بفرمایید"
-مثل اینكه دخترها شما رو محكوم كردند .
كیانوش در پاسخ ایرج تنها لبخندی زد و او ادامه داد:" خوشحالم كه با ما همراه می شید ."
صدای تلفن نیكا را مجبور ساخت كه از جای برخیزد در ضمن عذرخواهی بطرف گوشی رفت. لحظه ای بعد برگشت و گفت:" پدرجان ، با شما كار دارن"
دكتر از جای برخاست و گفت:" ببخشید زود بر میگردم"
ایرج نگاهی به كیانوش كرد و با لحنی نیش دار گفت:" شنیدم شما صاحب یه شركت بازرگانی هستید؟"
كیانوش با سر تائید كرد ایرج ادامه داد:" می دونید ، چطور بگم .... بقول معروف بهتون نمی آد "
بر عكس لحن مغرضانه ایرج، كیانوش لبخندی دوستانه زد و با صمیمیت پاسخ داد:" حق با شماست، این حرف رو قبلا هم از دیگران شنیده بودم نمی دونم شاید سنم برای اینكار كم باشه، شاید هم چیز دیگه ای"
- شما كه یه بیمار روانی هستید چطور می تونید امور مالی یك شركت رو اداره كنید؟
نیكا از این سوال ایرج بر آشفت و به او چشم غره رفت . بعد به كیانوش چشم دوخت كه رنگش پریده تر از همیشه بنظر می رسید با اینحال زبان گشود و با صدایی مرتعش گفت :" ایرج خان من مدتیه به شركت نمیرم"
- واقعا پس در غیاب شما امور مربوط بشركت رو چه كسی انجام میده؟
- مشاورام و عموم ، البته زیر نظر پدرم كار می كنند
- پس زیر بالتون رو میگرن. مطمئن بودم كه مردی مثل شما به تنهایی از عهده این كارها بر نمی آد.
كیانوش چشمانش را تنگ كرد و نگاهی موشكافانه به ایرج انداخت و بعد به نیكا نگاه كرد . نیكا احساس كرد او با این نگاه علت رفتار ایرج را می پرسد . ناچار برای تغییر موضوع صحبت و گفت:" آقایون نگفتید بعد از شام مارو به كجا خواهید برد؟"
نیكا به كیانوش نگاه كرد و منتظر پاسخ او شد. این كار ایرج را خشمگین كرد كیانوش به ناچار پاسخ داد:" هر جا كه شما تمایل داشته باشید"
شادی پرسید:" مثلا؟
ایرج گفت :" یه جایی می ریم دیگه ، چقدر عجولید؟"
شادی هم كه گویا از قصد نیكا آگاه بود گفت:" ولی ما باید بدونیم كجا می ریم تا مناسب همون جا لباس بپوشیم درست می گم خانمها؟"
عمه و همسر دكتر تصدیق كردند . آنگاه مادر از جای برخاست تا به آشپزخانه برود ، عمه نیز با او بلند شد ودر حالیكه می گفت :" بهتره جوونها رو تنها بذاریم و به كارهامون برسیم " آنها را ترك كرد . نیكا گفت: نگفتید تكلیف ما چیه آقای مهرنژاد؟
او عمدا در آخر جمله اش از كیانوش نام برد ، زیرا قصد داشت جملات نیشدار ایرج را تلافی كند .
- من كه عرض كردم خانم معتمد ، هر جا شما و ایرج خانم بفرمایید بنده در خدمتم .
- ما دوست داریم شما بگید
- شما لطف دارید شادی خانم ، ولی من واقعا نمی دونم شما چطور جاهایی رو برای گردش می پسندید شاید من پیشنهادی بدم كه شما موافق نباشید....
ایرج اجازه نداد كیانوش جمله اش را تمام كند و به طعنه گفت :" هیچ كار سختی نیست شما می تونید یكی از جاهایی رو كه سابقا با دوستانتون می رفتید پیشنهاد كنید ، مسلما جاهای زیادی رو بلدید "
كیانوش نگاه غضب آلودی به ایرج انداخت ولی بزودی برخود مسلط شد ، رو به نیكا كرد . وعصبانیتش نیكا را به فراست از چهره اش دریافت و برای آنكه دختر جوان بیش از این ناراحت نشود به ناچار گفت:" اگر موافق باشید به یه رستوران دنج و باصفا می ریم ."
شادی هیجان زده با گفتن كلمه " عالیه" اعلام موافقت كرد. در اینحال دكتر وارد شد ، ضمن عذرخواهی مجدد برجای خود نشست . نیكا از اتاق خارج شد و به ایرج اشاره كرد كه دنبال او برود . اشاره او از چشمان تیز بین كیانوش دور نماند و او بی اختیار با نگاهش ایرج را تا بیرون از پذیرایی دنبال كرد. نیكا در گوشه ای از هال انتظار او را می كشید . ایرج بطرفش رفت و گفت:" بفرمایید خانم امری داشتید؟"
نیكا ابروانش را درهم كشید و گفت:" این چه طرزحرف زدنه ایرج؟ چرا با این بیچاره اینطوربرخورد میكنی ؟" - مگه من چی گفتم ؟
- من چه می دونم ، چرا اذیتش می كنی؟
- بس كن انقدر نازك نارنجیش نكن ، من شوخی كردم.
- این چه جور شوخی كردنه كه بقیه رو ناراحت می كنه؟
- اصلا مگه تو وكیل مدافع مردمی؟ اگه ناراحت می شه چرا خودش چیزی نمی گه؟
این حرف خشم نیكا را بیش از پیش بر انگیخت و با عصبانیت گفت:" اون بتو احترام می ذاره نمی فهمی؟
و بعد با همان حالت به آشپزخانه رفت تا در چیدن میز به عمه و مادر كمك كند لحظاتی بعد شادی نیز به جمع آنان پیوست و آنها با هم میز شام را چیدند . البته در تمام مدت نیكا متوجه صحبتهای آقایان در داخل پذیرایی بود. بعد از آماده شدن میز، آقایان برای صرف شام دعوت شدند و همگی پشت میز جای گرفته و مشغول خوردن غذا شدند . در حین صرف شام صحبت خاصی پیش نیامد ، تنها عمه با دیدن خورشت قورمه سبزی بیاد همسر مرحومش افتاد و از محاسن او داد سخن راند . او كیانوش را مخاطب قرار داده بود و نیكا می دید مرد جوان در عین آنكه هیچ متوجه صحبتهای عمه نبود و چون همیشه در خود فرو رفته بود ظاهرا خود را مشتاق شنیدن نشان می داد و این برایش تعجب آور بود كه چگونه یك نفر می تواند به این خوبی نقش بازی كند . بعد از شام ، مادر چای را زودتر آماده كرد تا جوانها بتوانند زودتر به گردش بروند قبل از همه كیانوش برخاست شادی با تعجب به او گفت:" از اومدن با ما منصرف شدید؟"

SonBol 12-30-2010 03:46 PM

رمان حریم عشق - قسمت یازدهم
نیكا با خود اندیشید : با رفتار ایرج اگر تا حالا هم نرفته است باعث تعجب است ." اما بر خلاف انتظارش كیانوش با همان لبخند كمرنگ همیشگی گفت:" خیر با اجازه شما میرم اتومبیل رو آماده كنم ."
- كیانوش جان با ماشین من برید.
- مگه فرقی هم داره آقای دكتر؟


- نه فرقی نداره - پس با اجازه ، من توی حیاط منتظر شما هستم .
و بعد با احترام برای خانمها سر خم كرد و شب بخیر گفت، جلوی در از دكتر و همسرش تشكر كرد و خارج شد . با خروج او شادی رو به نیكا كرد و گفت:" بهتره زودتر آماده بشیم . درست نیست زیاد معطل بمونه"
بعد هر دو از جای برخاستند ایرج نیز برای تعویض لباس برخاست .
شادی جلوتر از پله ها بالا رفت. نیكا خواست قدم بر پله اول بگذارد كه ایرج مچش را كشید و گفت:" خدا به دادمون برسه این دیوونه رانندگی بلده؟"
نیكا با غیظ پاسخ داد:" خیلی بهتر از تو"
ایرج نیز به طعنه گفت:" واقعا؟ معلوم می شه كه قبل از این خیلی باهاش همسفر بودی كه اینطور با اطمینان حرف می زنی."
نیكا خسته از این بحث بی مورد گفت:" بخاطر خدا بس كن . اگه می خوای اینطور ادا در بیاری من نمی آم ، خودتون برید"
تهدید نیكا كارگر افتاد و ایرج اینبار با لحن آرامی گفت:" معذرت می خوام ، باور كن منظور نداشتم ."
نیكا نیز با تبسمی دلنشین گفت:" مطمئن باش بار اوله كه سوار ماشینش می شم."
ایرج هم با رضایت خندید و گفت:" برو آماده شو منتظرت هستم ."
چون كار دخترها بطول انجامید ، ایرج در ساختمان را باز كرد ، سرش را به داخل كشید و فریاد زد :" عجله كنید بابا سحر شد، عروسی كه نمی رید."
شادی پاسخ داد :" اومدیم "
ایرج در را بست و دوباره به حیاط بازگشت و رو به كیانوش گفت:" امان از دست این زنها ، موجودات غریبی هستند"
كیانوش لحظه ای به نقطه نامعلومی خیره شد و زیر لب نجوا كرد:" خیلی عجیب"
ایرج با تعجب به او نگریست و خواست چیزی بگوید كه سر و صدای شادی و نیكا او را متوجه آنها كرد، رو به آن دو كرد و گفت :" كجایید؟ زیر پامون علف سبز شد، من و آقای مهرنژاد یك ساعته معطلیم ."
- لابد ساعت شما خرابه ، هنوز نیمساعت هم نشده .
- ای بابا ، خوب حالا سوار شید
كیانومش بطرف ماشین رفت در عقب را باز كرد ، كنار ایستاد و گفت:" بفرمایید"
اول شادی و پس از او نیكا سوار شدند . كیانوش با همان احترامی كه دررا گشوده بود آنرا بست ، بعد سوئیچ را بطرف ایرج گرفت و گفت :" ایرج خان"
ایرج نگاهی به سوئیچ كرد و پاسخ داد:" قربانت ، بزن بریم."
ایرج و كیانوش سوار شدند . كیانوش ماشین را روشن كرد و حركت كرد. جلوی در ایستاد . جمالی با سرعت در را باز كرد و برای آنها دست تكان داد .
كیانوش هم چراغی زد و با حركت سر تشكر كرد . نیكا به پشت سر خود نگاه كرد و جمالی را دید كه با همان حالت رسمی همیشگی در را می بست .
كیانوش پایش را روی پدال گاز فشرد و ماشین با سرعت بحركت در آمد. شادی بازوی نیكا را فشرد و گفت :" وای چقدر تند میره، من میترسم"
نیكا به او نگاه كرد و تنها لبخند زد او هم از سرعت ماشین كمی ترسیده بود، چون پدرش همیشه آهسته می راند و او به این سرعت عادت نداشت. ایرج سكوت را شكست و گفت:"اینجا خیلی ساكته ، پخش نداری؟"
كیانوش بجای پاسخ با لبخند پخش ماشین را روشن كرد ، از آینه نیم نگاهی به شادی و نیكا كرد و گفت :" خانمها صدا اذیتتون نمی كنه؟"
آنها پاسخ منفی دادند ، ایرج به خنده گفت:" شما همیشه از این نوارها گوش نمی كنید؟"
ظاهرا او از نوار كیانوش خوشش نیامده بود . خواننده یك غزل می خواند و نیكا سعی میكرد بیاد آورد این شعر از كیست ؟كیانوش سرش را بطرفین تكان داد، ایرج دوباره پرسید:" مگه شما شاعرید؟"
-من هیچ وقت فرصت این كارها رو نداشتم !از زمانی كه یادم می آد یه دفتر كل و یه دفتر روزنامه جلوی دستم بود و من اعداد رو ماشین می زدم و حسابها رو كنترل می كردم ،برای من زندگی تقریبا صفحه ماشین حسابم بود و آرزوم اعداد نجومی بود.
شادی و ایرج خندیدند ، ولی نیكا تنها به كیانوش نگریست و احساس كرد، او با حسرت سخن می گوید. ایرج گفت:" پس حالا كه اینطوره با اجازه شما من نوارتون رو عوض می كنم . این لالایی شما آدم رو خواب میكنه. جوون باید آهنگهای شاد و با نشاط گوش كنه كه سرحال بیاد."
بعد كاست دیگری رااز جیبش خارج كرد و درون پخش گذاشت . صدای یك خواننده خارجی كه با سر وصدا و سوز و گداز می خواند ، فضای ماشین را پركرد . نیكا احساس كرد نوار قبلی با حالت آنها همخوانی بیشتری داشت،خواست بگوید ) لطفا همان قبلی را بگذار)اما منصرف شد. حوصله بحث با ایرج را نداشت. نگاهی به كیانوش كرد، بنظرش رسید سر و صدای داخل ماشین او آزار می دهد ، ولی به هر حال او شكایتی نكرد
- خوب نگفتید كجا بریم آقای مهرنژاد؟
- شادی خانم من یه رستوران خوب و دنج سراغ دارم . اگر موافق باشید می ریم اونجا ، جای باصفاییه.
- كجاست؟
- شمیران
- این همه راه؟
- بله فقط عیبش اینه كه بمنزل شما دوره ، اگه جای دیگه ای در نظر دارید كه نزدیكتره اونجا بریم .
- نه ایرج اشكالی نداره دور باشه ، می دونید آقای مهرنژاد ما فقط قصد گردش داریم ، پس هیچ اشكالی نداره كه كمی هم دور باشه
- پس اگه خانم معتمد هم موافق باشن همون جا می ریم؟
- چطور شد شما شادی رو شادی صدا می كنید ولی منو خانم معتمد؟
- منو ببخشید من نام خانوادگی شادی خانم را نمی دانم .
- اشتباه نكنید ، منظورم این بود كه منو هم نیكا صدا كنید.
كیانوش آینه را كمی حركت داد تا صورت نیكا را در آن ببیند ، بعد لبخندی زدو گفت:" از حالا، خوب نیكا خانم بالاخره نگفتید موافقید؟
- بله موافقم.
- ایرج كاملا برگشت و رو به دخترها نشست. نیكا از پنجره به بیرون خیره شد . شب زیبا و دل انگیزی بود . آسمان پر از ستارگان درخشان بود و مهتاب كه بر روی پرده شب نقره می پاشید ، جلوه بیشتری به آن می بخشید . ایرج شروع به صحبت كرد . گاهی صحبتهای او نیكا و شادی را به خنده می انداخت . در این حال نیكا بسرعت به كیانوش نگاه میكرد، ولی گویا صدای آنها را نمی شنید، هیچ عكس العملی نشان نمی داد. وارد اتوبان كه شدند كیانوش آنچنان با سرعت می رفت كه نیكا احساس میكرد پرواز میكند، ولی اكنون به اندازه اول راه نمی ترسید ، زیرا می دید او بسیار تند، ولی حساب شده می راند ، نه ترمزی بشدت آنها را تكان می داد ، نه پیچی بطرفی پرتابشان میكرد. تنها صدای لاستیكها بود كه بگوش نیكا می رسید . شادی متوجه حالت غریب كیانوش شد و به ایرج اشاره كرد ایرج هم نگاهش را با تعجب به او دوخت و آرام گفت:" رفته تو عالم هپروت" نیكا اشاره كرد(( ساكت!)) و بعد به كیانوش چشم دوخت . بنظرش رسید چشمان او را اشك پر كرده است شادی آرام گفت:" صداش كن ایرج نذار اینطوری بره تو خودش ، شاید براش خوب نباشه"
ایرج شانه هایش را بالا انداخت و بی تفاوت گفت:" به من چه؟"
نیكا كه چنین دید آهسته گفت:" آقای مهرنژاد."
ولی او تكان نخورد نیكا این بار بلندتر گفت :" كیانوش خات."
جوان بخود آمد . متعجب از آنكه نیكا او را بنام خوانده بود به او نگریست و گفت :"بله!"
ایرج نگذاشت این حالت بطول بیانجامد و گفت:" پسر خوابیده بودی؟"
- نه ... فكر میكردم.
-به صورت حساب سود و زیان یا تراز نامه های نخونده ؟
كیانوش لبخند اندوهبار زد و پاسخ داد:" به تراز نامه زندگیم كه هیچ وقت نخونده"
ایرج این بار با صدای بلند خندید و گفت:" مدیر مقتدری مثل تو چطور نمی تونه تراز زندگیش رو میزون كنه؟"
- گاهی سرنوشت انقدر پرقدرته كه مقتدرترین آدمها رو به زانو در می آره ما كه در مقابل اونها هیچیم .
شادی گفت:" آقای مهرنژاد ما مایلیم لااقل امشب كه با ما هستید شما رو شاد ببینیم."
- معذرت می خوام ، فكر می كنم وجود من برنامه های شما رو خراب می كنه .
- باور كنید منظورم این نبود ، من فقط بخاطر خودتون گفتم .
- می دونم .
كیانوش سعی كرد لبخند بزند ماشین در كوچه پس كوچه های شمیران حركت میكرد نسیم خنكی از لای پنجره بداخل می دوید شهر تقریبا در سكوت آخر شب غرق بود . كیانوش به خیابان زیبا و پردرختی اشاره كردو گفت:" نیكا خانم خونه من تو این خیابونه ، یه روز با شادی خانم و ایرج خان تشریف بیاریید.
- حتما شركتتون هم همین طرفهاست .
- نه بعدا آدرس شركت رو بهتون می دم .... اگر دوست دارید همین الان هم می تونیم بریم خونه .
- نه ممنون ، مزاحم نمی شیم ، باشه برای یه فرصت دیگه .
- هر طور شما مایلید
ایرج در حالیكه وانمود میكرد از طولانی بودن راه كسل شده رو به كیانوش كرد و گفت:" كیانوش جان خیلی مونده ؟"
- نه تقریبا رسیدیم .
- این خیابونا خیلی با صفاست آدم از گشتن اینجاها خسته نمی شه مخصوصا تو شبی به این قشنگی
- نیكا چی می گی كجای این خیابونا قشنگه؟ باید پات رو از مرز بیرون بذاری تا بهشت رو تو این دنیا ببینی .
- ولی من ایران رو خیلی دوست دارم .
- اشتباه می كنی .
نیكا عصبانی شد و معترض گفت:" ایرج"
ایرج نگاهش كرد و با لحن مسخره ای گفت:" معذرت میخوام ."
كیانوش برای آنكه به بحث خاتمه دهد گفت:" خوب رسیدیم ." آنگاه ماشین را به كنار خیابان هدایت كرد . در مقابل یك در بزرگ دو نگهبان ایستاده بودند كه با خم كردن سر ادای احترام نمودند كیانوش داخل حیاط پیچید نیكا از داخل ماشین به بیرون نگاه كرد مقابل او وسط یك محوطه باز و پر درخت یك ساختمان سفید چند طبقه به چشم می خورد كه با چراغهای الوان تزئین گردیده بود . كیانوش گوشه پاركینگ پارك كرد و با سرعت خارج شد و در را برای شادی گشود و شادی پیاده شد و تشكر كرد نیكا در حال پیاده شدن شنید كه ایرج گفت:" انقدر خانمها را لوس نكن خودشون در رو باز می كنن."
وقتی پیاده شد به ایرج چشم غره ای رفت و از كیانوش تشكر كرد . كیانوش درها را بست و به راه افتاد بقیه نیز بدنبال او حركت كردند كیانوش آرام گفت:" خانمها اغلب از اینجا خوششون میاد. امیدوارم نظر شما هم مثبت باشه.
شادی پاسخ داد:" حتما ما به حسن سلیقه شما ایمان داریم ."
كیانوش تشكر كرد و گفت :" اگه مایل باشید داخل ساختمون نریم بیرون قشنگتره"
نیكا از دور حوضی بزرگ با فواره های بلند دید كه داخل آن چراغهای رنگارنگ روشن و خاموش میشد با دیدن این صحنه به وجد آمد و گفت :" موافقم ."

SonBol 12-30-2010 03:48 PM

رمان حریم عشق - قسمت دوازدهم
پس از طی كردن تعدادی پله به كنار حوض رسیدند دور تا دور آن آلاچیق های كوچك چوبی قرار داشت كه میزهایی زیر آنها چیده شده بود . زیر سقف هر آلاچیق فانوس كوچكی سوسو میزد هر چند نور ناقابل آن در مقابل آن همه چراغهای رنگی بحساب نمی آمد ولی منظره دلپذیری به آلاچیق های كوچك داده بود . پیشخدمت كه كناری ایستاده بود بمحض دیدن آنها جلو آمد تعظیمی كرد و خطاب به كیانوش گفت:" آقای مهرنژاد بعد از مدتها قدم رنجه فرمودید، خیلی خوش آمدید خوشبختانه جای همیشگی شما خالیه همونجا تشریف می برید؟


كیانوش سرد ومحكم پاسخ داد: خیر! - پس در اینصورت یكی از بهترین میزهامون رو در اختیار شما قرار می دم . لطفا بفرمایید خانمها خواهش می كنم .
او آنها را بسمت یك میز چهار نفره كنار حوض راهنمایی كرد آن میز در انتهای سكوی حوض بزرگ قرار داشت و چشم انداز زیبای شهر از آنجا به خوبی هویدا بود، طوری كه بنظر می رسید شهر زیر پای انسان است . گارسون دیگری بسرعت آمد . او نیز كیانوش را می شناخت با او صحبتی كرد و لیست دسرها را در اختیار آنان گذارد كیانوش به آرامی گفت:" خانمها هر چی مایلید سفارش بدید."
- من كرم كارامل می خورم تو چی نیكا؟
نیكا فكری كرد و پاسخ داد:" منم موافقم ."
- ودیگه؟
- كافیه .
- خوب برای خانمها كرم كارامل ، بستنی میوه ای و نوشیدنی ، شما چطور ایرج خان؟
- اگه برنامه خانمها اینه منهم موافقم .
گارسون از كیانوش پرسید : شما هم مثل همیشه؟
با زهم چهره كیانوش تغییر كرد ، لحنش سرد گردید و گفت : خیر مثل بقیه
- چشم آقا!
گارسون با سرعت دور شد . نیكا مردی را با كت و شلوار مشكی ، پیراهن سفید كراواتی زرشكی دید كه بطرف آنها می آمد نزدیكتر كه شد با آن قد كوتاه و اندام فربه به چشم نیكا خپل و بامزه آمد او با تعجب گفت: اون آقا بطرف ما میاد؟
كیانوش به آنسو نگاه كرد، لحظه ای چشمانش را برهم فشرد و با ناله گفت:" خدای من مدیر رستوران!"
مرد پیش آمد كیانوش با بی میلی برخاست و با او دست داد. مرد رو به كیانوش كرد و گفت :" چه عجب یادی از ما كردید؟
- گرفتاری زیاده
- می دونم .... ایران نبودید؟
- مدتی نبودم ، مدتی هم استراحت میكردم .
- آقای مهندس چطورند؟ مادر و عمو خوبند؟ سلام منو برسونید
- خوبند متشكرم
- بفرمایید داخل شام میل كنید.
- متشكرم شام صرف شده ، ما فقط برای دسر اومدیم
- به هر حال من در هر مورد در خدمتم
در همین لحظه گارسون با چرخی كه سینی پر از سفارشات بر روی آن قرار داشت به كنار میز رسید و خواست ظرفها را بچیند ، ولی مدیر رستوران گفت : خودم این كارو میكنم تو برو.
سپس تمام ظروف را با احترام بر روی میز چید و با لبخند گفت: (( بفرمایید)) بعد رویش را به كیانوش كرد و گفت:" من فكر می كنم وجودم اینجا ضرورتی نداره اگر اجازه بدین زمت رو كم كنم شما راحت تر خواهید بود ، ولی اگر امری داشتید حتما منو خبر كنید.
- متشكرم .
مرد بار دیگر با احترام سر خم كرد و رفت در حالیكه نیكا از برخورد رسمی و خشك كیانوش با او متعجب شده بود . او حتی مدیر رستوران را تعارف به نشستن هم نكرد و این بر خلاف تواضع همیشگی او در برخورد با خانواده دكتر بود . وقتی تنها شدند كیانوش با همان لحن قبلب از بچه ها خواست شروع كنند شادی گفت:" تصور می كنید ما بتونیم این همه رو بخوریم ؟"
- هر قدر كه می تونید بخورید اگر چیز دیگه ای هم خواستید خواهش می كنم بی تعارف سفارش بدید.
ایرج گفت:" خیلی وقته به اینجا نیومدی؟"
- بله خیلی وقته .
- جای خوبیه ولی خیلی خلوت و آرومه .
- خوبیش هم در همینه ولی این خلوتی فقط در روزهای غیر تعطیله
- می دونی كیانوش من جاهای شلوغ رو ترجیح میدم .
- خیلی خوبه ، فكر می كنم علتش اینه كه هنوز جوونید وقتی مقل ما سن و سالی ازتون گذشت از سر و صدا و شلوغی گریزون می شید.
همه خندیدند و شادی در میان خنده گفت:" مگه شما چند سالتونه؟"
- خیلی بیشتر از شما
- دل باید جوون باشه
- پس در این صورت نزدیك به هزار سال .
شادی و ایرج خندیدند ، ولی نیكا لحظه ای به چهره افسرده كیانوش نگریست و تنها لبخند زد شادی در حالیكه قاشقی از بستنی كاكائویی بر می داشت گفت:" من پسری به سن شما دارم كه فقط بستنی كاكائویی می خوره"
- مثل نیكا خانم كه فقط قسمت شاه توتی بستنی خودشون رو خوردند .
نیكا با تعجب به كیانوش نگاه كرد . او تصور نمیكرد این مرد كه در ظاهر به هیچ چیز توجه ندارد اینگونه با دقت كارهای اطرافیانش را زیر نظر داشته باشد كیانوش كه نوز از بستنی خود نخورده بود آنرا جلوی نیكا گذاشت و گفت: لطفا قسمت شاه توتی این رو هم بردارید.
- متشكر كافی بود.
- خواهش میكنم بردارید
- پس شما هم هر قسمتی رو كه بیشتر دوست دارید از بستنی من بردارید چون من بقیه رو نمی خورم .
- برای من فرقی نداره طعم همه چیز برای من یكسانه
نیكا به خواسته او عمل كرد بچه ها همه مشغول بودند به استثناء كیانوش كه تنها بازی میكرد. با سر چاقو نقشهایی بر روی كرم كاراملش می كشید ولی فورا آنها را پاك میكرد . در اینحال گارسون پیش آمد و در مقابل كیانوش خم شد و گفت : فرمایشی داشتید؟
نیكا اصلا متوجه نشد او چه وقت به گارسون اشاره كرد ظاهرا ایرج و شادی هم نفهمیده بودند چون آنها نیز با تعجب به گارسون نگاه میكردند كیانوش در گوش جوان یونیفورم پوشیده چیزی زمزمه كرد . نیكا شنید كه او پاسخ داد(( الساعه قربان!)) و سپس رفت. كیانوش به هیچ كدامشان نگاه نكرد شاید نمی خواست توضیحی بدهد. تنها در همان حال عذر خواهی مختصری كرد چند لحظه بعد پیشخدمت بازگشت و به كیانوش گفت:" بله قربان!" كیانوش بلافاصله از جای برخاست و گفت:" منو ببخشید، مجبورم چند لحظه ای شما رو تنها بذارم زود بر می گردم. از خودتون پذیرایی كنید." و بعد رفت نیكا احساس كرد كه رنگ چهره اش پریده و دستانش می لرزید، حتی صدایش نیز مرتعش بود . علاوه بر آن بسیار دستپاچه و هیجانزده بنظر می آمد حس كنجكاویش تحریك شد . دلش می خواست دنبال او برود اما وجود همراهانش مانع شد . شادی با تعجب پرسید:" كجا رفت؟"
- نمی دونم
- من احساس كردم طور خاصی شده بود . نیكا بنظر تو اینطور نبود؟ چهره اش خیلی وهم انگیز شده بود.
- نیكا با سر تائید كرد. و ایرج گفت :" خیالبافی نكن دختر ، اصلا شما چه كار دارید؟ حتما كاری داره ، نوشیدنی هاتون رو بخورید."
شادی دستانش را بهم زد و گفت:" خیلی چسبنده بود، اینطوری نمی تونم بخورم ، دستشویی كجاست؟"
نیكا و ایرج به اطراف خود نگاه كردند ، ولی چیزی دستگیرشان نشد . نیكا گفت:" بهتره از گارسون ها بپرسیم
- من تنها نمیرم ایرج بلند شو.
- خوب نیكا تنها می مونه.
- راست می گی نمیخواد خودم میرم .
- نه مساله ای نیست ، ایرج همراهش برو
- ولی ....
- ولی نداره تنها نمی تونه بره.
شادی از جایش برخاست . ایرج نیز بالاجبار با او همراه شد . نیكا دور شدن آندو را تماشا كرد، بعد با چاقو بر روی كرم كارامل كیانوش كه همچنان دست نخورده باقی مانده بود ، نوشت (( نیلوفر)) چند لحظه دیگر هم نشست ناگهان فكری بخاطرش رسید، از جای برخاست و به اولین گارسونی كه برخورد كرد پرسید:" می بخشید ، یكی از همكارهای شما الان سر میز ما با آقای مهرنژاد صحبت كردند ، می تونم ایشون رو ببینم؟"
- كدوم رو خانم؟
- همون جوان قد بلند لاغر
- خوب با ایشون چه كار دارید؟
- می خواستم بدونم آقای مهرنژاد كجا رفتند ؟
- منم می تونم بشما كمك كنم اینجا همه می دونن ایشون كجا هستند ، شاید نزدیك به هفت ، هشت سال باشه كه به اینجا میان و همیشه هم جاشون مشخصه
- پس منو راهنمایی می كنید؟
- بله ، ولی من اجازه ندارم مزاحمشون بشم ، باید تنها برید
- اشكالی نداره ، خیلی ممنون
نیكا بدنبال پیشخدمت به راه افتاد ، یكبار به پشت سرش نگاه كرد ، ولی اثری از ایرج و شادی ندید . كارسون در حالیكه از چند پله سرازیر شده بود گفت:" دفعه اول كه آقای مهرنژاد خانمشون رو اینجا آورده بودند ، هیچ وقت یادم نمی ره ، باورتون نمیشه به همه انعامهای حسابی داد."
نیكا با تعجب به او نگاه كرد، تا آنجا كه او خبر داشت كیانوش مجرد بود، ولی چیزی نگفت هر دو وارد باغ شدند . پیشخدمت به گوشه ای از باغ اشاره كرد وگفت:" اونجا پشت اون بید مجنون جای خیلی قشنگیه ! خوش منظره ترین قسمت این رستوران."
- متشكرم ، لطفا اگه دوستای من سراغم رو گرفتند چیزی بهشون نگید.
- چشم خانم
با رفتن پیشخدمت نیكا آهسته بطرف درخت حركت كرد. نزدیكتر كه رسید صدای گفتگویی را شنید ، ظاهرا كیانوش با كسی صحبت میكرد قلب نیكا بی جهت به تپش افتاد و احساس كرد مخاطب كیانوش دختری است گوشهایش را تیز كرد:

SonBol 12-30-2010 03:50 PM

رمان حریم عشق - قسمت سیزدهم
- زندگیمو تباه كردی آخه چرا؟ من برای تو دنیایی از سعادت و خوشبختی می ساختم، تو برای من همه چیز بودی ، فراموش كردن تو سخت تر از اونی بود كه تصور میكردم... نمی تونم ، نمی تونم فراموشت كنم . چشمای تو جهنم آرزوهای من بود. ولی من فكر میكردم كه میتونم آلونك خوشبختیم رو میون سبزه زار چشمات بنا كنم.... تو همه چیز رو خراب كردی ، چرا رفتی چرا؟ صدای بغض آلود كیانوش خاموش شد و نیكا صدای هق هق گریه اش را شنید ، تاكنون ندیده بود كه مردی اینگونه گریه كند.
باورش نمیشد . كمی جلوتر رفت، چشمانش از تعجب گرد شده بود . كیانوش را دید كه سرش را بر زانو گذارده بود و شانه هایش از شدت گریه می لرزید اما هر چه نگاه كرد كس دیگری را ندید بی اختیار پیش رفت، درخشش آتش سیگار لای انگشتان او توجهش را بخو جلب كرد هرگز او را در حال كشیدن سیگار ندیده بود. كیانوش سرش را از روی زانو برداشت قطرات اشك بر گونه اش درخشید پك محكمی به سیگارش زد و دودش را فرو خورد ، چشمانش را بر هم فشرد لحظاتی به همان حال ماند و باز چشمانش را گشود. با مشت محكم روی تخت كوبید و فریاد زد" لعنت بر تو! بعد سرش را بالا آورد در یك لحظه چشمش به چهره بهت زده نیكا افتاد. نیكا احساس كرد، خشم عضلات صورت مرد جوان را منقبض می كند ، خواست بگریزد اما پایش حركت نمیكرد ، این دومین بار بود كه در مقابل كیانوش به این حالت دچار میشد،كیانوش با تعجب و خشم گفت:" شما اینجا چكار می كنی؟"
- من ..... من برات نگران شده بودم
- برای من؟ شما فقط برای ارضاء حس كنجكاویتون به اینجا اومدید
نیكا به لحن پر طعنه كیانوش اعتنایی نكرد و گفت:" باوركن با اون حالتی كه ما رو ترك كردی نگرانت شدم"
- خوب پس بیا و بنشین
نیكا با قدمهای نا مطمئن پیش رفت .
- بنشین!
او گویا مسخ شده باشد آرام نشست
- با پسر عمه عزیزتون چكار كردید؟
- شادی رو برد به دستشویی ، میخواست دستاش رو بشوره
- خوب دستشویی زیاد دور نیست ، حتما الان برگشتند نمی ترسید از اینكه منو با شما ببینه ناراحت بشه؟
- ناراحت نمیشه.
- دروغ می گید، اون مرد مو بلند با اون لباسهای هزار رنگش خیلی بشما حساسه
نیكا پاسخی نداد و او ادامه داد:" خیلی وقته اینجا هستید؟
- نه!
- باز هم دروغ میگید.
- نه باور كن دروغ نمی گم ، تازه اومده بودم ، فكر میكردم با كسی صحبت میكنید جلو نیامدم
كیانوشسیگارش را در جاسیگاری خاموش كرد و با لحن ملایمتری گفت:" معذرت میخوام ، فراموش كردم خاموشش كنم خانمها چندان علاقه ای به دود ندارند.
- شما سیگار می كشید؟
- بله خیلی زیاد
- من نمیدونستم
- توقع كه ندارید من در مقابل پدرتون سیگار روشن كنم.
نیكا سری تكون داد و كیانوش باز گفت:" بلند شید ، فكر نمی كنم صلاح باشه مهمانها رو معطل كنیم .؟
نیكا هنوز به دور و برش نگاه میكرد ، كیانوش كمی به او نزدیك شد و گفت: اینجا رو خوب تماشا كن ، روزی معبد من بود. هفته ای یك شب با الهه ام به اینجا می اومدم و شب بعد برای ستایش جای پاهاش تنها می اومدم . نیكا به خود جرات داد و پرسید: خیلی دوستش داشتید؟
كیانوش سری تكان داد و گفت :" خیلی؟.... نه این كلمه چندان مناسب نیست هیچ كلمه مناسبتری هم پیدا نمی كنم .
نیكا با اندوه نگاهش كرد و از جای برخاست كیانوش گفت: صبر كن می خوام باهات حرف بزنم"
نیكا از لحن خودمانی او تعجب كرد و گفت: بفرمائید.
- گوش كن خانم كوچولو هیچ وقت خودت رو درگیر عشق نكن ، به هیچ كس و هیچ چیز دل نبند و پایبند نشو ، عشق مثل تار عنكبوته و تو مثل پروانه ، نذار بالهات در این حصار چسبناك گیر كنه كه در اون صورت زندگیت تباه میشه . نیكا اندیشید تشبیه عشق به تار عنكبوت چه تشبیه زشتی است گرچه با صحبتهای كیانوش موافق نبود ، ولی مخالفتی نیز نكرد و در سكوت همراهش شد . از دور بمیز نگاه كرد ایرج و شادی برگشته بودند اكنون باید پاسخی مناسب برای ایرج می یافت. وقتی چشم ایرج به نیكا افتاد كه دوشادوش كیانوش پیش می آمد در چشمانش شعله های خشم زبانه كشید و با تنفری آشكار به كیانوش نگاه كرد. بمحض آنكه بمیز نزدیك شدند كیانوش لب به سخن گشود و قبل از آنكه كسی فرصت صحبت بیابد گفت: " چرا نیكا خانم رو سرگردون كردین؟ اگر من ایشون رو نمی دیدمتا آخر باغ رفته بود"
ایرج با تعجب پرسید:" تو دنبال ما اومدی!؟"
نیكا چاره ای جز ادامه دروغ كیانوش نداشت بنابراین گفت: بله
كیانوش فورا جمله نیكا را اینطور ادامه دادكه:" یكی از گارسونها به خام گفته بود كه دستشویی ته باغه ، غافل از اینكه شما به داخل ساختمون رفته بودین درسته؟"
چهره ایرج رفته رفته آرام شد و گفت:" بله ..... چطور شد دنبال ما اومدی؟
- دیر كردید حوصله ام سر رفت
ظاهرا همه چیز بخوبی تمام شده بود . كیانوش و نیكا بر جای خود نشستند كیانوش نگاهی بمیز كرد و گفت:گ خوب چیزی سفارش بدید. چی می خورید؟"
ولی ناگهان چهره اش تغییر كرد . نگاهی به ظرف كرم و نگاهی غضب آلود به نیكا انداخت . نیكا فورا متوجه منظور او شد . او فراموش كرده بود نام نیلوفر را از روی كرم كارامل كیانوش پاك كند . او همچنان به نیكا نگاه میكرد و نیكا سنگینی نگاهش را بخوبی حس میكرد . ولی جرات نمیكرد سرش را بلند كند كیانوش از جای برخاسا ظرف كرم كارامل را برداشت یكراست بطرف سطل زباله كنار حیاط رفت و آنرا با ظرف داخل سطل انداخت هر سه بهت زده به او نگاه كردند او برگشت و گفت: پشه توش افتاده بود.
شادی و ایرج خندیدند و ایرج گفت: تو كه نمی خوری لااقل اون بخوره
بعد از آن كیانوش دیگر سكوت كرد و در چند جمله بعدی كه رد و بدل شد دخالتی نكرد تا آنكه شادی مستقیما اورا مخاطب قرارداد و گفت: " آقای مهرنژاد مایلید كمی قدم بزنیم"
ولی كیانوش تنها با حركت سر اعلام موافقت كرد، آنگاه همگی از جا برخاستند و به آرامی حركت كردند . چهره كیانوش نیكا را عذاب می داد. نمی دانست چه باید بكند؟ امشب دو مرتبه این جوان را آزرده بود و اكنون سكوت مبهم او شكستنی نبود ، بالاخره نیكا تصمیم گرفت از دیگران بخواهد كه به این گردش كسالت آور خاتمه دهند، لذا رو به ایرج كرد و گفت:" فكر نمی كنی برای امشب كافی باشه؟ بهتره بریم خونه ، من خیلی خوابم می یاد."
- حالا زوده .
كیانوش نگاهی به نیكا كرد و گفت:" خسته شدید؟"
نیكا از اینكه بالاخره او به سكوتش خاتمه داد خوشحال شد و گفت:" بله فكر می كنم شما هم خسته شدید."
- من خسته نیستم ، ولی اگر شما خسته اید بهتره برگردیم ، موافقید ایرج خان؟
- حالا زوده ، یاد بگیر كمی تحمل كنی.
نیكا عصبانی شد و فریاد كشید:" ولی من بر می گردم."
صدایش پیچید، خودش هم نفهمید چرا فریاد كشیده . ایرج از فریاد او جا خورد ولی او بی اعتنا رو به كیانوش كرد و گفت:" آقای مهرنژاد لطفا سوئیچ ماشینتون رو به من بدید . من اونجا منتظر می مونم ، شما هم هر وقت این آقا خسته شد بیاید.
كیانوش بی معطلی سوئیچ را مقابل نیكا گرفت. نیكا آنرا برداشت
ایرج گفت: منم می آم
- لازم نیست
- فقط تا كنار ماشین
- گفتم لازم نیست
- نمی شه كه تنها بری.
كیانوش پا در میانی كرد و گفت:" اگر اجازه بدید من همراهتون می آم.
شادی گفت:لااقل با كیانوش خان برو
نیكا در سكوت به راه افتاد . كیانوش نیز نگاهی به شادی و ایرج كرد و با اشاره سر شادی به دنبال نیكا حركت كرد. وقتی چند قدمی دور شدند، شادی با غیظ به ایرج گفت: تو چرا این كارها رو می كنی ، نمی تونی جلوی این پسر كه می بینی نیكا بهش حساسه بهتر برخورد كنی؟
- مگه من چی گفتم؟
شادی با دلخوری روی گرداند و پاسخی نداد.
كیانوش و نیكا در سكوت حركت می كردند. نیكا دلش میخواست كیانوش این سكوت را بشكند . ولی او چیزی نگفت ، حتی وقتی كه نزدیك ماشین رسیدند كیانوش دستش را پیش برد و نیكا دانست كه او سوئیچ را می خواهد . او چند قدم جلوتر رفت، در ماشین را باز كرد، خم شد و صندلی را خواباند و به نیكا اشاره كرد كه داخل شود نیكا نیز در سكوت داخل ماشین شد و روی صندلی دراز كشید كیانوش از دردیگر كاپشن خود را از روی صندلی برداشت و برروی او كسید او نیز با نگاهش تشكر كرد بعد چشمانش را روی هم گذارد رایحه عطری كه تمام ریه هایش را پركرده بود دور شد كیانوش خارج شد نیكا از زیر چشم او را دید كه پایین می رود، آرام گفت:" كیانوش"
كیانوش بازگشت و نیكا لبخندی را روی لبانش دید ، بر روی صندلی نشست و با صدایی آرام و نرم گفت:"بله!"
- بنظر شما من دختر بدی هستم؟
- شما یه فرشته هستید، مهربون و خوش قلب
- مسخره ام می كنی؟
- نه
- گوش كن، من نمی خواستم دنبال شما بیام ، نمی خواستم با نوشتن نام .........
كیانوش نگذاشت جمله اش را تمام كند و گفت:" می دونم ، استراحت كنید"
- من شما رو ناراحت كردم؟
- نه اینطور نیست من می خواستم از شما بپرسم چرا ناراحت شدید مگه اسم شما روی اون كرم بود كه از دست من عصبانی شدین؟
- من فقط از دست خودم عصبانی هستم كه باعث شدم شما ناراحت بشید.
- بس كنید من كه گفتم ناراحت نشدم
- به من دروغ نگید شما تغییر كردید.
- بله ولی علتش اونچه كه شما فكر می كنید نبود ، این رستوران منو بیاد خاطرات زجر آوری می اندازه
- پس چرا ما رو به اینجا آوردید؟
- دوست داشتم شمام اینجا رو ببینید فكر میكردم خوشتون می یاد
- اتفاقا همین طورم هست، اینجا خیلی قشنگه!
در این حال كیانوش خم شد تا از كنار صندلی چیزی بردارد، نیكا نمی دانست به دنبال چه می گردد ، ولی حرفش را ادامه داد:"امشب برای شما شب بدی بود ، از یه طرف حرفهای ایرج و از طرف دیگه كارهای من، حسابی كلافه شدید."
كیانوش در داشبورد را باز كرد و فنجانی را از داخل آن بیرون آورد ، نیكا دردست دیگرش فلاسك كوچه طلایی رنگی را دید. كیانوش فنجان را پر كرد و به دست نیكا داد و گفت:" بخورید، حالتون رو جا می آره.... من واقعا معذرت می خوام."
- برای جی؟
- چون باعث شدم شما عصبانی بشید و با ایرج خان اونطور صحبت كنید و به قول معروف دق ودل منو سر ایشون خالی كنین.
نیكا لبخند زد ، كیانوش هم خندید، لحظه ای به چهره مهتابی دختر جوان نگریست و بعد گفت:" بهتره من زیاد اینجا نمونم می دونم كه همسرتون خوش ندارن زیاد با شما هم صحبت بشم."
بعد پایین رفت نیكا با صدای بلند گفت:" آقای مهرنژاد واقعا از شما ممنونم."
كیانوش خم شد سرش را داخل ماشین كرد و خیلی آرام گفت:" كاش همون كیانوش صدام می كردین، مثل چند دقیقه قبل"
سپس بی درنگ در را بست . نیكا زیر لب زمزمه كرد"كیانوش" و چشمانش را برهم نهاد.

SonBol 12-30-2010 03:51 PM

رمان حریم عشق - قسمت چهاردهم
آقای رئیس. - بله
- یه فاكس از ایتالیا، فروشندگان كالاهای جدید اعلام كردند بانك هنوز براشون گشایش اعتبار نكرده.
- چطور ممكنه ؟ من هفته گذشته به آقای پیر هادی گفتم دنبال كار گشایش اعتبار باشه. فورا جریان رو با ایشون درمیون بذارید و نتیجه رو به من اطلاع بدید.


- بله قربان ، در ضمن آقای رئیس جناب آقای صدیقی می خواستن بدونن شما فردا در سیمنار صادرات وواردات شركت می كنین. - چه ساعتیه؟
- 5/8 صبح
- بله بگین آماده باشن
- آقای مهرنژاد برای عقد قرار داد خرید صنایع دستی خودتون شخصا به اصفهان تشریف می برید؟
- بله برام بلیط رزرو كنید.
- برای فردا؟
- بله
- چه ساعتی
- 10 رفت و 4 برگشت
- ساعت 6 با تجار داخلی جلسه دارید
- می دونم بموقع میرسم فراموش نكنین برای پس فردا 8 صبح بلیط دو سره برای تبریز لازم دارم
- اونجا خودتون تشریف می برید؟
- بله! فراموش نكنین همه چیز باید سر وقت آماده باشه
- البته امر دیگه ای نیست.
- خیر!
هنوز منشی خارج نشده بود كه صدای زنگ تلفن برخاست (بله)
- 00000 آقای رئیس از شركت حمل ونقل افق
- وصل كنید صحبت میكنم.
چند جمله ای كه با گوشی اول صحبت كرد صدای زنگ تلفن دیگر شنیده شد (( بله))
- خریداران صنایع دستی از اروپا.
- وصل كنید صحبت میكنم
جمله ای با این تلفن و سخنی با دیگری . بالاخره گوشیها را زمین گذاشت . چند لحظه ای چشمانش را برهم فشرد ، احساس خستگی می كرد، تصمیم گرفت از منشی هایش بخواهد كه برای ساعتی هم كه شده او را آسوده بگذارند ولی ظاهرا آنها پیش دستی كردند و این بار صدای زنگ آیفون برخاست:" بله"!
- جناب آقای مهندس كیومرث مهرنژاد اینجا تشریف دارن اجازه می دید......
- البته ...... صبر كنید ، لطفا كسی مزاحم ما نشه ، تلفنها رو به اتاق آقای صدیقی وصل كنید
- چشم ، امر دیگه نیست؟
- متشكرم
ضربه ای به در خورد از پشت میز برخاست و به استقبال عمویش رفت
- سلام آقای رئیس.
- سلام كیومرث جان خوش اومدی، چه عجب!
- چطوری عمو؟ مثل اینكه خیلی گرفتاری
- مثل همیشه كارهای این شركت همیشه همین طور زیاد و در همه
- حالت چطوره؟
- خوبم.
- ولی رنگ پریده بنظر میرسی
- طوری نیست
- خیلی به خودت فشار نیار عمو جان.
- مطمئن باش...... خوب شما چه می كنی؟
- خوبم ، نگفتی چرا بی حال و خسته ای؟ ..... كارت زیاده؟
- نه ، دیشب تا صبح نخوابیدم
- چرا؟
- نمی دونم
- اگر لازم می بینی با دكتر معتمد تماس بگیر.
- نه لزومی نداره
- داروهات رو بموقع می خوری؟
- آره ، راستی گفتی دكتر معتمد، یاد چیزی افتادم
بعد شاسی تلفن را فشار داد صدای منشی بگوش رسید كه پرسید: " امری بود آقای رئیس؟"
- لطفا با رئیس بانك تماس بگیرید و به اتاق من وصل كنید
- همین الساعه.
كیانوش سرش را بلند كرد و نگاهش رابه كیومرث دوخت او پرسید:"بالاخره جشن نامزدی دختر دكتر رفتی؟"
-نه
- چرا ؟ میرفتی پسر ، برات مفید بود، هوایی تازه میكردی؟
- حوصله جشن و این حرفا رو ندارم
- یعنی عروسی منم نمیای؟
- از شما گذشته ، نكنه در مرز پنجاه سالگی هوس بیچاره گی كردی؟
- نه پسر جون، من اگه میخواستم مرتكب این اشتباه بشم در جوانی می شدم.
كیانوش خندید و صدای زنگ او را متوجه خود كرد:"بله؟"
- آقای مهرنژاد رئیس شعبه پشت خط هستند.
- صحبت می كنم.
- ......... الو.
- الو، سلام كیانوش مهرنژاد هستم.
- سلام آقای مهرنژاد حال شما؟
- متشكرم، می بخشید كه مزاحم شدم.
- خواهش می كنم، امری باشه در خدمتم.
- می خواستم بدونم ظرف این هفته چكی از حساب شخصی من نقد شده؟
- این هفته؟
- بله.
- اجازه بفرمائید.
كیانوش منتظر ماند لحظاتی بعد صدا گفت:" آقای مهرنژاد!"
- بله ، بله
- دو روز قبل چكی در وجه شخصی بنام دكتر معتمد ببانك تسلیم شده.
- منظورم همون چكه می تونم مبلغش رو بپرسم؟
- منو ببخشیذ قربان شاید شوخی یا اشتباهی در كار بوده.
- چطور؟
- آخه مبلغ این چك 500 ریاله.
- چقدر؟
- 500 ریال گفتم كه حتما اشتباهی .....
- خیر ، درسته ممنونم.
- امر دیگه ای نیست؟
- متشكرم، خدانگهدار
كیانوش گوشی را گذاشت لحظه ای ساكت و متفكر به آن خیره ماند و بعد لبخند زد كیومرث گفت:" میتونم بپرسم دكتر چه مبلغی حق الزحمه برای خودشون در نظر گرفتن؟"
- خیلی زیاد!
- باید مبلغ خیلی بالایی باشه كه تو می گی زیاد.
- بله ،500 ریال
- چقدر؟
- 500 ریال
- خدای من!چرا اینقدر كم؟
- نمی دونم
- خوب دكتر بهروزی قبلا گفته بودكه ایشون دیگه طبابت نمیكنن واگه قبول كنه فقط روی حساب دوستیه.
- دكتر معتمد هم مرد خیلی خوب هم حاذقیه، باید به نوعی محبتهاشون رو تلافی كنم
- حتما........ كیا چطوره دعوتشون كنیم یه روز بیان دور هم باشیم؟
- اتفاقا چنین قصدی هم دارم اونا رو همراه دامادشون یه روز جمعه به نهار دعوت میكنم ،‌چطوره؟
- خیلی خوبه ، به اصطلاح عروس پاگشا.
- بله! بقول شما اینطور.
- خوب من دیگه باید برم حتما كارهای زیادی داری باید بهشون برسی
- به این زودی میری؟
- نمیخوام مزاحمت بشم
- بمونید عمو جان نهار با ما باشید
- تو كه ساعت 12 جلسه داری.
- حق با شماست ولی از كجا می دونید؟
- از منشی ات شنیدم.......... ولی من دلم می خواست شام با ما باشی
- چه خبره؟
- هیچی مادر و پدرت میان
- مهمان داری؟
- خب بله، شما
- نه، غیر از ما
- بله!
- می دونستم ، اجازه بدید من حدس بزنم مهمونتون كیه؟
- بگو.
- بی تردید سرهنگ عبدی
- از كجا فهمیدی؟
- وقتی شما به اینجا بیای و منو به شام دعوت كنی معلومه كه حضور من خیلی با اهمیته و زمانی حضور من اهمیت پیدا می كنه كه پای دختری در ضیافت شام بمیون بیاد و چه دختری برای شما مناسب تر از دختر سرهنگ عبدی ، سركار خانم كتایون
- خوب مگه چه عیبی داره، با یك مشت پیرزن و پیرمرد اون دختر بیچاره حوصله اش سر میره بهتره یه جوون هم در جمع ما باشه تا با هم صحبت بشن
- من هیچ علاقه ای به این مصاحبت ندارم.
- علاقه پیدا میشه صبر كن
- نمیخوام هیچ علاقه ای به هیچ موجودی پیدا كنم . دیگه از دل بستن متنفرم
- عصبانی نشو پسر، من نمی خوام با تو بحث كنم ولی دوست دارم بیای، میای؟
- اگه اصرار داری، باشه
- خیلی خوشحالم كردی
- ولی بذار از همین حالا بگم من هیچ علاقه ای به كسی ندارم خواهش می كنم شایعه پراكنی نكنید.
- مطمئن باش ، پس برای شام منتظرت هستیم
- حتما
- سعی كن بموقع بیای
- سعی میكنم ، ولی من می دونی كه كار دارم .
- امیدوارم خوش باشی
كیانوش با تمسخر تكرار كرد:"خوش!" كیومرث خداحافظی كرد و رفت او بار دیگر پشت میزش قرار گرفت و شروع به وارسی پرونده ها كرد و باز صدای زنگهای پی در پی تلفن و پاسخهای خسته كننده و كارهای همیشگی آغاز شد.

SonBol 12-30-2010 03:51 PM

رمان حریم عشق - قسمت پانزدهم
خود را روی كاناپه انداخت و چشمانش را برهم فشرد و به نظرش آمد كه این روزها خیلی خسته و بی حوصله شده . جنگ و جدالهای مختلف بر سر موضوعات كم اهمیت اعصابش را خرد كرده بود . هرگز تصور نمیكرد این ازدواج اینقدر پر دردسر باشد و بین او و ایرج تا این حد اختلاف نظر وجود داشته باشد ولی اكنون بینشان دریایی از اختلاف قرار گرفته بود گویا آن دو او دو دنیای مختلف به هم رسیده بودند. سه ماه تمام در كشمكش گذشته بود و او در سكوت رنج می كشید و به روی خود نمی آورد . ولی رنگ پریده چهره اش نشان می داد كه روزهای سختی را می گذراند .
تقریبا پاسخ به این سوال در هر برخورد برایش عادی شده بود كه "چرا لاغر شده ای؟" شب گذشته وقتی پدرش او را مستقیما مخاطب خود قرار داد و از وضع رابطه اش با ایرج پرسید . او سكوت اختیار كرده بود و زبان به شكوه نگشوده بود اما خوب می دانست كه پدر تقریبا همه چیز را می داند ولی بظاهر وانمود میكرد كه از ایرج بسیار راضی است.
حلقه اش را در انگشت چرخاند، چشمانش را اشك پر كرد و بغض گلویش را سوزاند و با خو اندیشید:" من باید تحمل كنم بخاطر پدر، بخاطر مادرم ، و از همه مهم تر بخاطر عمه و شادی"
شاید ایرج او را دوست داشت و در این مورد دروغ نمی گفت ، ولی با رفتارش آزارش می داد و او سر در نمی آورد این چه نوع دوست داشتن است كه انسان حتی ذره ای از خواسته های خود بخاطر كسی كه دوستش دارد نگذرد. شاید او فقط ادعا میكرد، چون اكنون سه روز بود كه قهر كرده بود و حتی تماس مختصری نیز نگرفته بود و نیكا میترسید با ادامه این روند بزودی همه متوجه اختلافات میان آن دو شوند بنابراین می خواست به این مساله خاتمه دهد اما غرورش به او اجازه نمی داد كه قدم پیش بگذارد.
ناگهان صدای زنگ تلفن برخاست از صدا ترسید گویا قلبش در سینه فرو ریخت . شاید ایرج باشد . با این فكر بطرف گوشی دوید و آنرا برداشت و نفس نفس زنان گفت:"........ ب ....... بله"
- عصر سركار بخیر منزل دكتر معتمد؟
- بله بفرمایید
- معذرت میخوام سركار خانم ، جناب دكتر تشریف ندارن؟
بی حوصله پاسخ داد:خیر.
- خیلی عذر می خوام كه مزاحمتون شدم ، شما زحمت رسوندن پیامی رو تقبل می فرمایید؟
- بله ........ ولی شما؟
- منو نمی شناسید . خانم معتمد؟
- نخیر شما؟
- من مهرنژادم ، كیانوش مهرنژاد
- آه بله ، آقای مهرنژاد چرا زودتر خودتون رو معرفی نكردین؟ حالتون چطوره؟
- خوبم ممنون . بنظرم رسید حوصله ندارید صحبت كنید. گفتم زیاد مزاحمتون نشم.
- واقعا معذرت میخوام ، شما رو بجا نیاوردم....
- خواهش می كنم ، حق دارید این اولین مرتبه است كه تلفنی مزاحم شما می شم ؟
- لطف دارید ، خوب چه می كنید؟
- مثل همیشه مشغول و گرفتار ، شما چه می كنید؟ ایرج خان چطورند؟
- خوبه سلام می رسونه
- زندگی جدید خوش می گذره؟
- ای .......... چی بگم؟
- مدتی زمان می برع تا عادت كنید
- بله حق با شماست
- خانم و آقای معتمد چطورند؟
- خوبند، سلام می رسونن
- خیلی دلم براشون تنگ شده.
- پس چرا سری به ما نمی زنید؟
- من تلفنی جویای احوالات شما هستم ، ولی چون به اندازه كافی مزاحم شدم و پدرتون با نپذیرفتن حق معالجه و زحمتشون منو خیلی شرمنده كردند، دیگه نتونستم بازم مزاحم بشم.
- این حرفا چیه؟ شما مثل غریبه ها حرف می زنید.
- لطف دارید خوب نیكا خانم غرض از مزاحمت............
- بفرمایید در خدمتم
- راستش می خواستم از شما و خانواده تون و ایرج خان و خانواده دعوت كنم روز جمعه نهار در خدمتتون باشیم.
- خدمت از ماست ، ولی چرا خودتون رو به زحمت می اندازید؟
- می خواستم از مصاحبت شما بهره مند شم . اگه قبول كنید خوشحال می شم
- البته ، ولی شادی رفته عمه هم حالش مساعد مهمانی نیست ، اگه اشكالی نداره خودمون مزاحم می شیم.
- هر جور خودتون صلاح می دونید، پس حتما ایرج خان رو هم بیارید . از زیارتشون خوشحال می شیم.
- حتما اونم خوشحال میشه ، حالا آدرس رو بدید........ چند لحظه اجازه بدید.
نیكا خودكاری از روی میز برداشت و دوباره بطرف تلفن رفت . خودكار را روی كاغذ فشرد و گفت:"خوب بفرمایید."
- خانم معتمد؟
- بله!
- پیشنهادی داشتم.
- بفرمایید.
- چون ممكنه شما منزل رو راحت پیدا نكنید، اجازه بدید من راننده ام رو بفرستم دنبالتون موافقید؟
- با این حساب دیگه خیلی اسباب زحمت می شیم.
- تعارف نكنید
- ولی خودمون می آییم.
- هر طور میلتونه، ولی بنظر من اونطوری بهتره.
- باشه . اگر شما اصرار دارید من حرفی ندارم.
- پس روز جمعه ده و نیم صبح من یه ماشین می فرستم دنبالتون تا شما رو به كلبه خرابه ما بیاره
- ممنونم
- امری نیست؟
- عرضی نیست.
- به همه سلام برسونید، جمعه می بینمتون.................... فعلا خدانگهدار.
- متشكرم خداحافظ.
نیكا گوشی را گذاشت و با خود گفت :(( این هم بهانه لازم برای تماس با ایرج او فكر خواهد كرد مجبور شده ام كه به او اطلاع دهم برای همین هم تماس گرفتم)) فورا گوشی را برداشت و با سرعت شماره خانه عمه را گرفت صدای بوق چندین مرتبه شنیده شد ، ولی ارتباط برقرار نشد نیكا نا امیدانه خواست گوشی را بگذارد كه صدای خفه ای پاسخ داد:" بله!"
- سلام ، كجایی؟
- سلام نیكا خانم
- خواب بودی ایرج؟
- بله.
- معذرت می خوام ولی الان تقریبا غروبه
- دیشب تا دیر وقت بیدار بودم، صبح هم جایی كار داشتم مجبور شدم زود از خونه بزنم بیرون ، برای همین هم از ظهر تا حالا خواب بودم.
- نیكا با خود فكر كرد پس او هم چون من ناراحت است، من راجع به او اشتباه میكردم بعد پرسید:" خوب چرا دیشب نخوابیدی؟"
- با دوستام به مهمونی رفته بودیم تا دیروقت طول كشید
نیكا از پاسخ او رنجید . انتظار چنین جوابی را نداشت:" به من نگفته بودی مهمان هستی؟"
- اگه می گفتم هم فرقی نمیكرد تو از دوستای من خوشت نمی آد پس نمی اومدی، می اومدی؟
- نه.
- دیدی حدسم درست بود
- پس بیخود نیست كه سراغی از ما نم گیری، سرت شلوغه.
- نه بابا یه دیشب رو رفته بودم.
- خوش بگذره
- جات خالی خیلی خوش گذشت. حالا چطور شد یادی از ما میكردی؟
- میخواستم خبری بهت بدم.
- اِ پس زنگ نزده بودی حال منو بپرسی.
نیكا پاسخی نداد ایرج ادامه داد:" خوب حالا چه خبره؟"
- برای جمعه به مهمانی دعوت شدیم.
- چه خوب .............. كجا؟
- منزل آقای مهرنژاد.
- كی؟
- كیانوش، ما و شما رو به نهار دعوت كرده.
- متاسفانه من روز جمعه با دوستام قرار دارم ، می خوایم بریم كوه
- خوب اگه اینطوره باهاش تماس می گیرم برنامه رو می ذاریم برای شما
- نه لزومی نداره
- پس می آی؟ راستی عمه هم دعوته
- حال مادر زیاد مساعد نیست، ما نمی تونیم بیایم.
- ظاهرا تو دنبال بهانه می گردی، اول می خوای بری كوه حالا هم می گی حال عمه مساعد نیست. بگو نمی خوام شما رو ببینم. من اشتباه كردم كه با تو تماس گرفتم
- اصلا اینطور نیست ، باور كن نیكا من همین امشب می خواستم بیام خونه شما ، البته هنوز هم تصمیم دارم . ولی قبول كن كیانوش میزبان كسل كننده ایه تحمل این مرد خشك و جدی برام مشكله. نمی تونم دعوتش رو بپذیرم من اصلا حوصله مهمانی رفتن ندارم.
- هر طور خودت می خوای با من كاری نداری؟
- صبر كن نیكا
- خداحافظ
- نیكا گوشی را روی تلفن كوبید و فریاد كشید:" برای هرزه گردی با رفقای احمقت وقت داری ، ولی برای مهمانی سالم نه، به جهنم كه نمی آی" و بعد با صدای بلند شروع به گریستن كرد.

SonBol 12-30-2010 03:52 PM

رمان حریم عشق - قسمت شانزدهم
صبح جمعه زمانی كه نیكا كاملا آماده به طبقه پایین امد ساعت دیوای دقیقا ده و نیم را نشان می داد . صدای زنگ در نیز در همان لحظه برخاست و دكتر برای گشودن در به حیاط رفت. نیكا امیدوار بود كه ایرج باشد نمی خواست بدون او برود حتی در تمام مدتی كه در اتاقش آماده می شد ، هر چند لحظه یكبار به صداهایی كه از پایین می آمد گوش می داد اما ایرج نیامد . و او همچنان منتظرش بود، گرچه برای پدر و مادرش كار ضروری او را توجیه كرده بود ولی باز هم دلش میخواست او بیاید . از شیشه به حیاط نگریست بازگشت دكتر به تنهایی نشان می داد كه راننده كیانوش پشت در ایستاده است . حدسش درست بود ، زیرا دكتر بمحض ورود گفت كه راننده منتظر آنهاست و چند لحظه بعد با هم از خانه خارج شدند . در حالیكه نیكا پیوسته به پشت سرش نگاه میكرد ، مبادا ایرج در آخرین لحظات بیاید و او متوجه نشود ولی او نیامد و نیكا نا امیدانه به صندلی تكیه داد و چشمانش را بر هم نهاد چند لحظه صحبتهای راننده توجه نیكارا بخود جلب كرد.
- 000آقای مهرنژاد از صبح تابحال چندین مرتبه منوخبركردند وراجع به ماشین سوال كردند یه مرتبه فرمودند ماشین نقص فنی نداره؟ دفعه دیگه بنزین داری؟ بازچندلحظه بعد مجددا فرمودند ماشین رو حسابی چك كن.
منم عرض كردم آقا مگه سفر قندهار در پیشه؟ تا حومه تهران كه راهی نیست اما ایشون دستور اكید دادند كه همه چیز آماده باشه معلوم میشه كه آقا خیلی بشما علاقمندند،چون امروز واقعا سرحال بودند، بعد از مدتها آقا مثل گذشته ها بودند.
نیكا چشمانش را گشود و از پنجره به بیرون خیره شد و با خود فكر كرد آیا واقعا برای كیانوش مهم است كه آنها بمنزلش بروند؟ بتصور او این اقدام كیانوش تنها برای ادای احترام نسبت به پدرش و انجام یك رسم بود بداخل ماشین نگاه كرد این آن ماشینی نبود كه آنشب آنها را به رستوران مورد علاقه كیانوش رسانده بود كمی از پنجره بدنه ماشین را نگاه كرد رنگ آن قرمز و زیبا بود ولی بنظر او ابهت ماشین سیاهرنگ كیانوش را نداشت ، پس كیانوش در زندگیش حسابی تنوع داده بود، ماشینش را هم عوض كرده و یك رنگ شاد انتخاب كرده بود....... ناگهان فكری بمغزش خطور كرد شاید تاكنون ازدواج كرده باشد. ولی خودش چیزی نگفته بود شاید علتش این بود كه نیكا سوال نكرده بود . عطش دانستن جواب این سوال آنچنان او را تحریك میكرد كه دلش میخواست در همان لحظه از راننده بپرسد ولی خود را كنترل كرد. راه بنظرش طولانی وخسته كننده میآمد ووقتی بالاخره ماشین جلوی در بزرگی متوقف شد .نفس راحتی كشید، راننده چراغی زد و در باز شد و آنها وارد یك باغ بزرگ شدند، مسافتی را در میان باغ طی نمودند. سرانجام ماشین توقف كرد و راننده با سرعت پایین آمد و در ماشین را گشود . نیكا ومادرش پیاده شدند . نیكا نگاهی به دور وبر خود كرد . در اولین نظر ماشین كیانوش توجهش را جلب كرد و بعد نگاهش به ساختمان سبز رنگ وسط باغ افتاد . نمای آن شاید از بهترین سنگهای مرمر ساخته شده بود . همانطور كه به ساختمان زل زده بود كیانوش را دید كه بسرعت بسوی آنها می آمد. تاكنون او را به این زیبایی ندیده بود شلواری برنگ سبز تیره و پیراهنی برنگ سبز روشن ، زیبایی خاصی بر اندامش بخشیده بود و موهایش كه بنحو زیبایی آراسته شده بود متانتی عجیب به چهره اش می داد. از چند قدمی رایحه دلنشین همیشگی عطرش مشام نیكا را پر كرد . او نزدیك شد و با احترام سلام كرد و خوشامد گفت ، سپس آنان را بسمت ساختمان راهنمایی كرد. هنوز چند قدمی نرفته بود كه رو به نیكا كرد و گفت:" خانم معتمد ایرج خان لایق ندونستند؟"
- این چه حرفیه آقای مهرنژاد؟ متاسفانه حال عمه خوب نبود. ایرج مجبور شد خونه بمونه
- خیلی متاسفم. دلم میخواست ایشون هم در جمع ما بودند . مصاحبتشون باعث انبساط خاطره.
- شما لطف دارید.
كیانوش سكوت كرد. آنها از در برزگی عبور كردند و وارد خانه ای بسیار مجلل گردیدند . خانه ای كه از نظر نیكا همچون قصری جلوه كرد . داخل ساختمان نیز تماما از سنگهای مرمر سبز روشن ساخته شده بود، پرده های مخمل سبز رنگ از پنجره ها آویخته شده بودند و پلكانی با نرده های مرمرین از وسط هال می گذشت و راه عبور به طبقه دوم را نشان می داد. كیانوش بسمت راست اشاره كرد و گفت:" لطفا از اینطرف" آنها وارد سالن بزرگی شدند كه دیوارهای آن با تابلوهای نقاشی گرانقیمت با قابهای زیبا تزئین گشته بود و مبلمان و فرشهای سبز رنگ به آن جلوه ای چشم نواز بخشیده بود. با ورود آنها همه حاضرین از جای برخاستند وكیانوش شروع به معرفی آنها كرد:" عموجان كه معرف حضور دكتر و خانمها هستند . ایشون مادرم و ایشون مهندس مهرنژاد پدرم . مادر ، مهندس خانواده محترم دكتر معتمد."
مراسم معارفه انجام پذیرفت و مهمانان نیز در كنار میزبان جای گرفتند و خدمتكاران مشغول پذیرایی شدند. عموی كیانوش در همان نظر اول بچشم نیكا مرد جالبی آمد و احساس كرد از این مرد خوشرو وخوش زبان خوشش می آید. در ادامه ارزیابی اطرافیانش نیكا اینبار پدر كیانوش را از نظر گذراند. او مردی متین و موقر بنظر می رسید . موهایش كاملا سفید بود ولی صورتش شاداب و جوان می نمود. آخرین نفر مادر كیانوش بود كه نیكا بی جهت از همان اولین لحظات نسبت به او احساس علاقه میكرد . او زن زیبایی بود و چشمانی روشن داشت و شاید رنگ چشمان كیانوش كمی به او و كمی به عمویش كیومرث شباهت داشت. خانم مهرنژاد ظاهری برازنده داشت و وقتی صحبت میكرد بی اختیار توجه شنونده را بخود جلب می نمود. عموی كیانوش رشته كلام را در دست گرفت و بخنده گفت:" از صبح تا بحال این كیانوش خان پوست از سر ما كنده ، انقدر منتظر شما بود كه نمی دونید دكتر جان. من كه تا حالا كیانوش رو اینطور ندیده بودم. از صبح ده مرتبه به آشپزخونه سرك كشیده به تمام موارد شخصا رسیدگی كرده برنامه غذایی رو هم خودش تنظیم كرده . درست مثل ترازنامه های مالی آخر سال.
همه خندیدند و كیانوش كه گونه هایش كمی سرخ شده بود معترضانه گفت:" كیومرث خواهش می كنم!"
پدر كیانوش گفت:" انقدر كه كیانوش برای آقای دكتر و خانواده شون مزاحمت ایجاد كرده باید خیلی بیشتر از این حرفها پذیرایی كنه. جناب دكتر ما تا پایان عمر شرمنده الطاف شما هستیم."
- آقای مهرنژاد خواهش میكنم تعارف نفرمائید منكه كاری نكردم.
مادر كیانوش چشم از نیكا بر نمی داشت . در همان حال آهسته بمادر گفت:" نمی دونید چقدر مشتاق بودم شما و دختر خانمتون رو زیارت كنم واقعا دختر شایسته ای دارید. هم زیبا، هم متین و باوقار امیدوارم خوشبخت بشند."
- متشكرم لطف دارید خانم
- كیانوش جان غذاها ته نگیره عمو سری به آشپزخونه بزن
بار دیگر صدای خنده حاضرین برخاست و كیانوش گفت:" شما كه نمی دونید، دست پخت خانم معتمد انقدر خوبه كه من مجبورم تو غذاهای امروز وسواس بخرج بدم"
- ما كه زیاد در خدمت شما نبودیم.
- خواهش می كنم همون چند مرتبه كافی بود.
- عروس خانم گویا بنا بود در خدمت آقای داماد هم باشیم؟
- متاسفانه كاری پیش اومد نتونست خدمت برسه
- خوب وقت زیاده مهندس در فرصت دیگه ای حتما از حضور ایشون هم فیض میبریم.
نیكا از پا در میانی كیانوش خوشحال شد چون بیش از این توجیهی نداشت در عین حال از این كه او پدرش را با نام مهندس مهرنژاد می خواند. تعجب كرد و با خود اندیشید چه جالب خواهد بود كه مثلا او نیز پدرش را با عنوان دكتر معتمد بخواند و از این تصور لبخندی بر لبهایش نشست . ناگهان بخود آمد و كیانوش را دید كه با تعجب به او نگاه می كند نیكا فورا نگاهش را به خانم مهرنژاد دوخت كه مشغول صحبت با مادرش بود و خود را بظاهر متوجه صحبت آنها نشان داد. تا زمان صرف نهار هیچ جمله ای میان او و كیانوش رد و بدل نگردید . سررشته كلام در دست عموی كیانوش بود و كیانوش در بعضی موارد اظهار نظر میكرد . بیشتر مسائل مورد گفتگوی آنها مربوط به كارهایشان بود و كیانوش ناله میكرد كه مشغله های كارش بسیار است. و او دمی در تهران و لحظه ای دیگر در شیراز است، گاهی نهار را داخل مرز صرف می نماید در حالیكه وقت شام خارج از كشور است و نیكا از صحبتهایش به این نتیجه رسید كه او تصمیمش را عملی كرده است و خود را در میان كارهای شركت چنان غرق ساخته كه دیگر لحظه ای نتواند به كسی یا چیزی جز مسائل كاری خود فكر كند. با این تصور ناگهان نسبت به او احساس ترحم كرد . هنگام صرف نهار همه به سالن غذاخوری رفتند میز نهار چنان با دقت و سلیقه چیده شده بود كه دهان نیكا از تعجب باز ماند . غذاهای رنگا رنگ و متنوع اختیار انتخاب را به آنها نمی داد و خصوصا تعارفهای پی در پی خانواده مهرنژاد باعث می شد نیكا نتواند غذا بخورد . نهار تقریبا در سكوت صرف شد، ولی در اواخر صرف غذا كیانوش رو به دكتر كرد و گفت : آقای دكتر دختر خانم شما در رژیم هستند؟
دكتر خندید و پاسخ منفی داد و او ادامه داد:" پس چرا غذا نمی خورند، البته می پذیریم كه غذاهای ما بخوش طعمی دست پخت مادرتون نیست ، اما این یك روز رو باید تحمل بفرمایید."
نیكا پاسخ داد: آقای مهرنژاد من خیلی بیشتر از همیشه غذا خوردم ."
خانم مهرنژاد در پاسخ نیكا گفت:" كی دخترم كه ما ندیدیم؟"
بعد از صرف غذا همگی بسالن پذیرایی بازگشتند . عموی كیانوش فورا پیشنهاد داد كه آقایان كمی استراحت كنند. آنها نیز پذیرفتند و بدنبال كیانوش از اتاق خارج شدند . افسانه و خانم مهرنژاد نیز مشغول صحبت شدند . نیكا احساس میكرد بی حوصله شده ، صحبتهای خانمها برایش جاذبه ای نداشت سعی كرد خود را تزئینات اتاق سرگرم كند كه كیانوش وارد شد . نیكا از دیدن او خیلی خوشحال شد . او می توانست مصاحب مناسبی برای نیكا باشد . او آمد و نشست ، اما حتی نگاهی به نیكا نكرد خانمها همچنان در حال صحبت بودند كه خانم مهرنژاد پیشنهاد كرد به باغ بروند و در هوای آزاد صحبت كنند ، آندو برخاستند نیكا نیز ناچار برخاست، اما زمانی كه براه افتادند ، كیانوش سكوتش را شكست و گفت:" اگه اشكالی نداره شما بمونید؟"
نیكا بجانب او برگشت و با تعجب نگاهش كرد . او ادامه داد:" میخواستم خونه رو بشما نشون بدم."
نیكا نگاهی بمادرش كرد و او با سر رضایت داد. خانم مهرنژاد تاكید كرد:" فكر می كنم اینطوری بهتره دخترم، ظاهرا صحبتهای ما برای شما كسالت آوره."
- نه اینطور نیست ولی..................
- بمون دخترم ، ما ناراحت نمی شیم.
پس از آن مادر و خانم مهرنژاد از سالن خارج شدند . نیكا بر جای نشست كیانوش با اخم گفت:" اگه مایل نبودین بمونین ، می رفتین."
- این چه حرفیه؟ من فقط از این جهت این حرفها رو زدم كه اونها رو نرنجونده باشم.
- شما زیادی بفكر دیگران هستید، ولی من فكر نمی كنم خودتون تمایلی به مصاحبت با من داشته باشید.
- شما خودتون بهتر می دونید كه صحبتهای اونها حوصله منوسر برده بود.
- باور كنم؟
نیكا از لحن پرتردید كیانوش عصبانی شد ، در حالیكه بر می خاست گفت:" اصلا من میرم شما مردها همتون از یك قماشید، من دیگه از بحث و جدل بی مورد خسته شدم نمیخوام با هیچ كدومتون حرفی بزنم."
در همان حال بطرف دررفت. كیانوش با سرعت بدنبالش رفت و گفت:" خواهش می كنم بمون نیكا خانم، خواهش می كنم."
او ایستاد و چیزی نگفت بغض گلویش را میفشرد ، می ترسید اگر كلامی بگوید اشكهایش راز پنهانش را برملا سازد .
- منو ببخش ، باور كن قصد نداشتم ناراحتتون كنم........... من خیلی بی ملاحظه هستم بازم عذر میخوام منو میبخشی؟ نیكا با سرت سر پاسخ مثبت داد و او ادامه داد :" خیلی خوشحالم. حالا بیایید بجایی بریم كه شاید دیدنش براتون جالب باشه"
كیانوش در را برای نیكا گشود و او خارج شد . خودش نیز گامی عقب تر از او بحركت درآمد. نیكا كمی برخود مسلط شده بود گفت:" بیخودی عصبانی شدم....... می دونید من و ایرج .........."
ولی ناگهان مكث كرد و جمله اش را ادامه نداد. كیانوش هم سوالی نكرد و نیكا فهمید كه او خود تا آخر جمله را خوانده است. لبخندی زد، و ادامه داد:" آقای مهرنژاد هنوز كه دست چپتون خالیه، فكر كردم ازدواج كردید و سرتون حسابی شلوغ شده كه دیگه سراغ ما رو نمی گیرید؟"
- ازدواج؟ مگه عقلم رو از دست دادم.
نیكا در حالیكه به راهنمایی كیانوش از پله ها بالا میرفت گفت:" حق با شماست، هیچوقت ازدواج نكنید كه بیچاره می شید."
كیانوش ایستاد و نگاه پر تحسری به نیكا كرد . نیكا كه از توقف ناگهانی او تعجب كرده بود بناچار ایستاد ." او گفت متاسفم امیدوار بودم شما از زندگی جدیدتون راضی باشید."
- راضی؟
نیكا سرش را بطرفین تكان داد و در حالیكه براه می افتاد گفت:" بهتره چیزی نگم، گمون كنم سكوتم شایسته تر باشه."
- سكوتتون هم به اندازه كلماتتون گویاست، چهره شما بخوبی نمایانگر روزگار شماست، ولی من بهر حال امیدوار بودم اشتباه حدس زده باشم شما خیلی لاغر و نحیف شدید، دیگر از اون شورو نشاط در چهره شما اثری نمی بینم ، در این سه ماه انقدر تغییر كردید كه من در نظر اول كه شما رو دیدم جا خوردم .
- ظاهرا روزگار با ما سر ناسازگاری داره.
كیانوش حرف دیگری نزد . قدمی به جلو برداشت و دری را گشود و از نیكا خواست تا داخل شود و نیكا داخل شد و در مقابل خود اتاق بزرگی دید كه دور تادور آن را كمدها و قفسه های چوبی پر از كتاب احاطه كرده بود. ظاهرا اینجا كتابخانه قصر كیانوش بود . نیكا از دیدن آنهمه كتاب بوجد آمد و گفت:" خدای من چقدر كتاب! كیانوش دررا بست و به نقطه نامعلومی خیره شدو پرسید:" شما به كتاب علاقه دارید؟"
- خیلی زیاد!
او گویا در خواب حرف میزند آهسته گفت:" ولی نیلوفر هیچ علاقه ای به كتاب نداشت ، بنظرش اینجا مزخرفترین قسمت این خونه بود" در اینحال با حالتی مسخ شده بحركت در آمد و گفت:" دنبالم بیایید."

SonBol 12-30-2010 03:52 PM

رمان حریم عشق - قسمت هفدهم
آنها به انتهای كتابخانه رفتند. كیانوش دستش را زیر قابی كه به دیوار آویخته بود برد و گفت:" شما رو به اینجا نیاوردم كه كتابخانه رو ببینید." در مقابل چشمان حیرت زده نیكا یك قفسه از كتابها بر پایه خود چرخید و كیانوش داخل شد نیكا چنان شگفت زده شده بودكه نمی توانست ازجای خودحركت كندكیانوش روبه او كرد و با تحكم گفت:" بیا دیگه."
نیكا با گامهای سنگین بدنبال او براه افتاد و از مدخل پنهانی گذر كرد ، لحظه ای احساس نمود به عالم رویا قدم گذارده است.
منظره ای كه مقابل خود می دید بیشتر به یك تابلوی زیبای نقاشی شباهت داشت تا سر سرایی در واقعیت . تمام آنچه در سالن قرار داشت ، از سنگهای مرمرین سبز روشن ساخته شده بود . گلدانهای بزرگ سنگی با گلهای اركیده ، مجسمه های كوچك و بزرگ مرمرین و از همه زیباتر حوض سه طبقه كنار سرسرا بود كه فواره های كوچك درون آن خودنمایی می كردند. دور تادور سالن پیچكهای نیلوفر از سقف آویزان بود و در لا به لای آنها مرغان عشق و قناریها آزادانه پرواز میكردند. نیكا نتوانست احساسات خود را كنترل كند و هیجانزده گفت:" خدای من اینجا چقدر زیباست!"
آنگاه با نگاهش بدنبال كیانوش گشت . او گوشه ای از سالن بر روی میز و نیمكت سنگی نشسته بود و از پشت دود سیگارش به نیكا نگاه میكرد، نیكا از اینكه چون كودكان بوجد آمده بود ، احساس شرم كرد و آهسته بطرف كیانوش بحركت در آمد . او آهسته پرسید:" نظرتون چیه؟"
- خیلی قشنگ و رویاییه!
- می دونید اسم این سالن چیه؟
- نه
- حدس كه میتونید بزنید شما دختر بسیار باهوشی هستید.
نیكا میدانست كه نام این سالن بنحوی با نیلوفر در ارتباط است نمی توانست حدس بزند . كیانوش اجازه نداد سكوت او بطول بیانجامد و گفت:" روزی به اینجا سرای نیلوفری می گفتند. كل این خونه رو برای اون ساختم مطابق سلیقه اون . اما این سالن رو جدای از بقیه بنا كردم . نقشه اش رو كیومرث كشید ، بمناسبت اولین سالگرد آشناییمون اینجا رو آذین بستیم و جشن گرفتیم . به اون میز كه كنار حوضه نگاه كن، ظروف وسایل عصرونه اونروز هنوز دست نخورده اونجاست . اون علاقه خاصی به سنگهای مرمر داشت، برای همین همه چیز این خونه رو از سنگ ساختم درست مثل قلبش " كیانوش بمیز مقابلش اشاره كرد و ادامه داد:" این گلدون گل سرخ رو بخاطر شما و علاقه تون به گل سرخ اینجا قرار دادم وگرنه همیشه گلهای مورد علاقه نیلوفر یعنی گل اركیده اینجا می ذارم ."
نیكا آهسته در سالن قدم زد و كیانوش بیش از این چیزی نگفت ناگهان قاب عكس زیبایی توجه نیكا را بخود جلب كرد او با سرعت بطرف قاب رفت ولی داخل آن بجای عكس یك پروانه كوچك با بالهای رنگین و پر نگین قرار داشت. نیكا لحظه ای به آن خیره شد . مسلما این همان گلسری بود كه كیانوش در دفترش راجع به آن نوشته بود. كمی جلوتر رفت قاب بعدی روی دیوار یك كار خطاطی بود كه بر روی آن نوشته شده بود:
" نیلوفری كه روزی خزانم را بهار كرد ....... روز دگر........ بهارم را خزان نمود"
نیكا با تعجب به اطرافش نگریست ، هرچه بیشتر دقت میكرد بیشتر متعجب می شد ، باورش نمی شد این همه احساس در وجود این مرد خشن و عصبی نهفته باشد . آنگاه به كنار حوض رفت و بر لبه آن نشست و دستهایش را از آب پر كرد و به هوا پاشید و دنبال ماهیها كرد، نگاهش را به كیانوش دوخت كه در عالم خود غرق شده بود و مسلما به نیلوفر فكر میكرد و نیكا بی آنكه بداند چرا دلش نمیخواست او به نیلوفر فكر كند . برای آنكه او را از عالم خود بیرون بكشد گفت:" كسی هم اینجا رفت و آمد میكنه."
كیانوش بخود آمد لبخندی زد و گفت:" نه ، من اینجا تنها زندگی می كنم ."
- پدر و مادرتون چی؟
- اونا تو خونه خودشون زندگی می كنند
- واقعا.......... هیچ كس از سر اینجا مطلع نیست؟
- هیچ كس بجز من و شما ، كیومرث ، نیلوفر و صمیمی ترین دوستم شهریار .
نیكا احساس كرد كیانوش هنوز هم نام نیلوفر را با حالت خاصی ادا می كند. لحظه ای مكث كرد و متفكرانه پرسید:" منو برای چی به اینجا آوردید ، من كه نه صمیمی ترین دوستتون هستم، نه مثل عموتون با شما همدل و نه چون نیلوفر عشقتون ، من اینجا چه می كنم منو به اینجا آوردید تا عذاب بكشم؟
- عذاب بكشید!چرا؟
- شاید به این علت كه مرد زندگی من حاضر نیست چنین عشقی رو بپای من بریزه و شما می خواهید صداقت عشقتون رو به رخ من بكشید.
نیكا سكوت كرد. در حالیكه این خانه و كارهای كیانوش را در ذهن خود با اعمال ایرج مقایسه میكرد و بحال نیلوفر غبطه میخورد كیانوش از جا برخاست مقابل نیكا ایستاد و گفت:" بلند شید بریم."
نیكا دانست كه سخنش كیانوش را عصبانی ساخته، نگاهی به او كرد و از جای برخاست . او با همان لحن عصبانی گفت:" من قصد نداشتم شما رو ناراحت كنم . شما فكر می كنید من چون از دخترها دل خوشی ندارم قصد كردم با آوردن شما به اینجا عذابتون بدم و بقول خودتون كاری كنم كه شما احساس شكست كنید ، اما اینطور نبوده و نیست من ..... من......... ( رویش را برگرداند) و ادامه داد: " شما دخترها هر مسئله ای رو به نفع خودتون تفسیر و توجیه می كنید، برای شما زبون آدما مهمتر از دلشونه ، براتون فرقی نداره كه تو دل یه انسان چه نیتی نهفته ، اگه با حرفهای كذایی شما رو شاد نكنه ، اون رو از خودتون می رونید من راز نهفته ای رو كه حتی از مادرم پنهون كردم برای شما آشكار كردم و شما در مقابل منو بكاری محكوم می كنید كه هر گز قصدم نبوده . این انصاف نیست شما زنها بر عكس ظاهر مهربونتون خیلی بی رحمید ."
نیكا چرخی به دور او زد و مقابلش ایستاد و گفت:" منو ببخشید آقای مهرنژاد خودم می دونم كه اشتباه كردم ولی باور كنید ارادی نبود. این روزها تمام كارهای من عجیب و غریب شده. خودم هم نمی دونم چی می گم با اعصاب در هم ریخته من بیش از این هم نباید انتظار داشت ، اما گذشته از این حرفها به شما بخاطر داشتن این همه احساس و در عین حال سلیقه تبریك می گم."
- متشكرم نیكا ، نمی دونم چطور دیگران قادرند فرشته مهربونی مثل شما رو عذاب بدن من كه چنین قدرتی ندارم . خوب حاضرید با هم یه قهوه بخوریم؟"
- البته.
- پس بفرمایید.
در اینحال با دست بمیز اشاره كرد. نیكا نشست در مقابل او یك سرویس چایخوری از مرمر قرار داشت ، كیانوش مشغول آماده كردم قهوه شد. نیكا شاخه ای از گلهای سرخ داخل گلدان مرمر روی میز را بویید . بعد نگاهی به گلهای اركیده كرد. میخواست میان سلیقه خود و نیلوفر قیاس كن كه كیانوش با قهوه جوش آمد و مقابل او نشست و گفت:"میخواستم بجای تمام گلهای اركیده گل سرخ بذارم . اما فكر كردم شاید شما مایل باشید اینجا رو همونطور كه هست ببینید."
- واقعا از لطف شما ممنونم .
- من بیش از اینها بشما مدیونم.
نیكا دستش را پیش برد ، شاخه ای از گلهای سرخ را كه بطرف پایین سرخم كرده بود، بالا آورد و به آن خیره شد . كیانوش فنجان را پر كرد و قهوه جوش را روی میز گذاشت بعد دستش را در میان گلها فرو برد و زیباترین آنها را در دست گرفت و خواست آنرا بچیند كه خار گل بدستش فرو رفت، لحظه ای دستش را عقب كشید و دو طرف محل خراش را فشرد قطره خونی از دستش بیرون جست ، نیكا نگاهی به انگشتش كرد و گفت:" وای انگشتتون"
- مهم نیست این گلها میخواستند تلافی كنند خاطرتون هست آخرین روز اقامتم در منزلتون برام گل آوردید و گفتید خار به انگشتتون فرو رفته.
هردو با صدای بلند خندیدند نیكا دستمالی به كیانوش داد و او تشكر كرد و آنرا به دور انگشتش پیچید و باردیگر ولی اینبار با احتیاط بیشتری دستش را بطرف گل دراز كرد و آنرا چید و مقابل نیكا گرفت. نیكا لبخند ملیحی بر لب نشاند و آنرا گرفت كیانوش برای لحظه ای به نیكا خیره شد. نگاهش بنحوی بود كه نیكا حدس زد او چهره نیلوفر را در چهره اش مجسم میكند . سرش را بزیر انداخت كیانوش خندید و گفت:" قهوه تون سرد میشه نیكا خانم ، میل بفرمایید."
و نام او را با حالتی ادا كرد كه گویا فكرش را خوانده بود ، نیكا فنجانش را برداشت و قهوه آنرا مزه مزه كرد. بنظرش خوش طعم آمد و چهره اش حالت رضایت بخود گرفت . كیانوش بحالت او خندید ، نیكا دستپاچه نگاهش كرد و گونه هایش سرخ شد . در همین حال شنید كسی از بیرون می پرسید:" اجازه دخول می دید آقای مهرنژاد؟"
- بله كیومرث جان بیا.
نیكا دستپاچه شد كیانوش نگاهش كرد و گفت :" چی شد خانم معتمد؟ عمو جان از خودمونه . تمنا می كنم راحت باشید."
كیومرث خان پیش آمد . او نیز ظاهرا از دیدن نیكا جا خورده بود با تعجب پرسید: شما هم اینجا هستید سركار خانم؟
- بله با اجازه شما.
- خوب خوش اومدید. بفرمایید. خواهش میكنم.
در اینحال نگاهش را از نیكا گرفت و بصورت كیانوش دوخت و ادامه داد:" كیا منو با پیرمردها رها كردی؟
- آخه شما از همه پیرتری كیومرث جون.
- من هنوز داماد نشدم تو چی می گی؟
- شاید تا صد سال دیگه هم نخواستی ازدواج كنی.
- خوب مردی كه در دام ازدوج گرفتار نشه تا آخر عمر جوون می مونه.
- پس من هم بشما اقتدا خواهم كرد.
- لازم نكرده چون من خودم هم قصد دارم استعفا بدم ، دیگه پیرو نمیخوام.تو لازم نیست اشتباه منو تكرار كنی . درست میگم خانم معتمد؟
نیكا از این نظرخواهی ناگهانی جا خورد و بناچار گفت:" نمی دونم....... چه عرض كنم؟
- كیا پسر خوبیه ، فقط گاهی كمی فازهاش با هم تداخل پیدا میكنه، اونوقت هركس از ده كیلومتریش رد بشه دچار برق گرفتگی میشه.
- پس باید مراقب باشم در این موارد سر راهشون قرار نگیرم.
- البته توصیه دوستانه رو من قصد داشتم خدمتتون بگم
- از لطف شما سپاسگزارم.
- ظاهرا شما دو نفر مصاحبین خوبی برای همدیگه هستید، هر چی دلتون میخواد از من بد بگید . خیلی خوب كردی كه اومدی كیومرث خان نیكا خانم از مصاحبت من خسته شده بود. نیكا خواست اعتراضی كن ، ولی كیومرث پیش دستی كرد و گفت:" حق هم دارند كسل كننده ای."
- می بینید نیكا خانم، كیومرث زیادی نسبت به من لطف داره.
- خواهش میكنم ، نپرسیدی برای چی مزاحم شدی؟
- چون احساس جوانی كردی اومدی خودت رو با جوانها همنشین كنی.
- اشتباه می كنی اومدم خبر خوشی بهت بدم.
- تو و خبر خوش از عجایبه
- ای بی معرفت!
- حالا بگید بدونیم چه خبره
- كیا جان سرهنگ عبدی تلفن فرمودند با داداش كاری داشتند. من گفتم ما اینجا هستیم و داداش در حال استراحته بعد از ایشون هم دعوت كردم به جمع ما بپیوندند. ایشون هم با كمال میل پذیرفتند . گمون كنم تا ساعتی دیگه میان.
نیكا به انتظار شنیدن پاسخی از كیانوش نگاهش را به او دوخت و دانست این خبر نه تنها او را خوشحال نكرد، بلكه آثار خشم نیز در چهره اش عیان گردید وگفت:" خواسته بودم امروز كسی اینجا نیاد."
- می دونم ولی فكر نمی كنم آشنایی دكتر و سرهنگ اشكالی داشته باشد.
- نمی خوام بیان( این را فریاد كشید و از جای برخاست)
كیومرث بالحنی دلسوزانه در حالیكه سعی میكرداورا آرام كندگفت: چرا عصبانی می شی؟بشین..... حالا كجا؟
- میرم بگم نیان.
نیكا خواست پا در میانی كند، شاید او آرام گردد به همین دلیل آهسته گفت:" آقای مهرنژاد تا ساعتی دیگه میریم هیچ لزومی نداره بخاطر راحتی ما برنامه تون رو بهم بزنید."
- می رید؟ شما شب اینجا هستید. . من هم قصد ندارم كس دیگه ای رو بپذیرم. سرهنگ هم اگه قصد داره مهندس مهرنژاد رو ببینه در فرصت دیگه ای بمنزلش بره.
این را گفت و بسرعت رفت. نیكا با تعجب به كیومرث خان نگاه كرد و او گفت:" این جوون همیشه همینطوره عصبی و كله شقه."
- چرا اینقدر عصبانی شد؟
- فكر می كنم بهتره بشما حقیقت رو بگم . چون ظاهرا كیا بشما ارادت خاصی داره.
چشمان نیكا از تعجب گرد شدو پرسید:" چطور؟"
- تعجبی نداره ، چون می بینم كه شما اینجا هستید . اون هیچوقت كسی روبه اینجا راه نمیده. اما شما رو در اولین دعوت به اینجا آورده ، می دونید چرا؟
- نه.
- متاسفانه من هم نمی دونم...... شما قبلا از وجود این مكان مطلع بودید؟
- خیر
- خیلی عجیبه اون هیچ علاقه ای به افشای رازهاش نداره، آدم تو داریه . من كیانوش رو بیش از هر كسی توی زندگیم دوست دارم . رابطه ما تنها رابطه عمو و برادر زاده نیست . ما با هم دوست هستیم.
نیكا لحظه ای اندیشید ، علت این عمل كیانوش ، مطالعه دفتر خاطراتش بود ، نیكا خود راز را بر ملا كرده بود و او همانطور كه عمویش می گفت چیزی بروز نداده بود.
-به چی فكر می كنید خانم معتمد؟
صدای كیومرث خان نیكا را بخود آورد. او لبخندی زد و پاسخ داد: هیچی ، چیز خاصی نبود.
- میخواهید بگم چرا اومدن سرهنگ كیانوش رو عصبانی كرد؟
- البته
- می دونید سرهنگ دختری داره مثل شما خانم و شایسته ، ما اونرو برای كیا در نظر گرفتیم ، ولی هربار كه صحبتش پیش میاد ، همینطور بلوا رو بر پا میكنه و حاضر نیست در اینمورد حتی كلامی بشنوه.
نیكا آهسته گفت:" حدس میزدم." و در همانحال احساس كرد حس حسادتش تحریك میشود البته نه نسبت به دختر سرهنگ بلكه نسبت بدختری كه مدتها پیش این مرد را رها كرده بود، نیكا در دل آرزو كرد كاش جای نیلوفر بود، كیانوش داخل شد بلافاصله رو به نیكا كرد و گفت:" واقعا عذر میخوام خانم معتمد."
- كار خودت رو كردی؟
كیانوش با شنیدن صدای عمویش بسوی او برگشت و با لحنی خشك و جدی پاسخ داد:"بله"
- تلفن كردی؟
- بله
- چطور تونستی مهمانت رو جواب كنی؟
- همونطور كه شما تونستی بدون اجازه میزبان، مهمان دعوت كنی.
- نمی خواستی كتایون با نیكا خانم آشنا بشه؟
كیانوش بی حوصله و قاطع گفت:" نه"
و نیكا متوجه شد كه او از اینكه عمویش در حضور او نام كتایون را برد عصبانی تر شد. اما كیومرث بی اعتنا ادامه داد:" چرا؟"
- چون لایق مصاحبت با نیكا خانم نیست، از اون عزیز دردونه خوشم نمیاد.
- بس كن كیا تو حق نداری راجع به دیگران اینطور صحبت كنی
- من هرچی بخوام میگم.
- هیچ می دونی اگه این حرفها به گوشش برسه چی میشه؟
- هرچی میخواد بشه.
نیكا از بحث بین آنها خسته شده بود. نمی دانست چرا كیومرث قصد كرده بود تا هر طور شده كیانوش را محكوم نماید و با لجبازیهایش او را عصبی میكرد. دستان لرزان كیانوش حتی سیگارش كه بشدت میان انگشتانش تكان میخورد، حس ترحم نیكا را بر می انگیخت . برای آنكه بیش از این شاهد ماجرا نباشد از جای برخاست و آهسته گفت:" منو ببخشید."
برخاستن او هر دو مرد را وادار به سكوت كرد كیومرث فورا بخود آمد رو به نیكا كرد و گفت:" ما رو ببخشیدخانم معتمد."
- خواهش میكنم ، فكر میكنم بهتره تنهاتون بذارم
كیانوش برافروخته و عصبی نگاهش را به نیكا دوخت و با تحكم گفت:" بنشینید، كیومرث میره"
نیكا با آنكه از تحكم كلام كیانوش ترسیده بود، خواست اعتراضی كند ولی برخاستن كیومرث فرصت اعتراض را از او گرفت:" خوب خانم معتمد شما رو پایین می بینم."
- حتما
- با اجازه
- خواهش میكنم
او با سر تعظیم مختصری كرد و بدون آنكه به كیانوش نگاه كند رفت . نیكا همانطور كه ایستاده بود كیانوش را مخاطب قرار داد و با عصبانیت گفت: " واقعا كه آقای مهرنژاد روی شما بیش از اینها حساب میكردم."
- چطور؟
- رفتار شما با عموتون اصلا صحیح نبود
- ولی به نفعش بود.
- این نفع رو شما تعیین می كنید؟
كیانوش لبخندی زد و گفت:" اگر اجازه بدید توضیح میدم."
نیكا سكوت كرد او با دست اشاره كرد و گفت:" خواهش میكنم بفرمایید من اینطور معذبم، خیلی زشته كه مردی در حضور خانمی كه ایستاده بنشیند."
نیكا در حالیكه می نشست به طعنه گفت:" بنظر نمی‌آد تا این حد كه ادعا می كنید مبادی ادب باشید."
كیانوش اهمیت نداد و با همان لحن صمیمی و لبخند زیبا گفت :" می دونید كیومرث دوست نداره در مقابل من كوتاه بیاد . گاهی اوقات حتی زمانیكه حق مسلم رو به من می ده با من لج میكنه ، درست یا غلط ، ولی تز او در برخورد با من اینه چون معتقده نباید در مقابل من كسی كوتاه بیاد ، بلكه باید مقاومت كنن تا من سعی كنم با دلیل حرفم رو توجیه كنم، از طرفی چون می دونه من وضعیت عصبی مناسبی ندارم ، دلش نمیخواد بحثها طولانی بشه از این بابت اون نه تنها از حرف من نرنجید ، بلكه خوشحال هم شد،چون از دید اون من محكوم شدم و برای گریز از این محكومیت ازش خواستم ما رو بحال خودمون بذاره وبره...... شما آثار رنجش رو در چهره اش دیدید؟"
نیكا با سر پاسخ منفی داد و فكر كرد شاید حق با كیانوش باشد . هر چه بود او عمویش را بهتر از نیكا می شناخت.صحبتهای آنها نیمساعت دیگر بطول انجامید . اما در این مدت كیانوش هیچ نامی از نیلوفر نبرد و این دقیقا برخلاف میل نیكا بود . زیرا او بیش از هرچیز تمایل داشت از او بشنود ، ولی گفتگوهای آنها بیشتر در مورد ساختمان، تزئینات آن و كار كیانوش بود . ورود آقای جمالی رشته صحبتشان رااز هم گسیخت ، نیكا او را از صبح ندیده بود و از دیدن او متعجب شد چهره جمالی نیز نشان میداد كه او هم از دیدن نیكا تعجب كرده است .جمالی در مقابل كیانوش سری خم كرد و با بی میلی به نیكا روز بخیر گفت ، نیكا به او خیره شد. مثل همیشه كت و شلوار مشكی و پیراهن سفید پوشیده بود و كفشهای واكس خورده اش برق میزد لحنش هم مثل همیشه بود، خشك و رسمی.
او در حالیكه به نیكا چشم غره میرفت . به كیانوش اطلاع داد كه مهمانها برای صرف چای و عصرانه در باغ منتظر آندو هستند آنها نیز از جای برخاستند و با هم بباغ رفتند از آن لحظه كه كیانوش صندلی را برای نیكا عقب كشید ، او را به نشستن دعوت كرد . دیگر هیچ برخوردی میان آندو صورت نگرفت .
با اصرار فراوان كیانوش و خانواده اش دكتر پذیرفت شام را هم در منزل آنها صرف نماید و بعد با كیانوش نزد نیكا آمد و سوال كرد برنامه ای در منزل ندارد؟ نیكا به دكتر برای پذیرفتن این دعوت اعتراض كرد و گفت:" ممكن است ایرج برای شام بمنزل آنها بیاید."
ناگهان چهره كیانوش تیره گردید، غضبناك به نیكا نگریست و گفت:" با منزل تماس بگیرید اگر ایشون بودند ، خودم میرم دنبالشون."
و بعدباهمان لحن خشك و عصبی كه نیكا رامی رنجاند از اوخواست تاهمراهش شود و تلفن كند . نیكا تشكر كرد و اظهار داشت كه بامستخدمین هم میتواند اینكاررا انجام دهد.ولی كیانوش تنهاباتحكم گفت:" راه بیفتید."
آنها بار دیگر بداخل ساختمان بازگشتند . اینبار كیانوش در سكوت كامل حركت میكرد و نیكا بدنبال او روان بود. كیانوش او را به اتاقی راهنمایی كرد. داخل اتاق یك میز چوبی برنگ قهوه ای تیره با كنده كاری های زیبا قرار داشت . پشت آن یك صندلی گردان چرمی و بر رویش یك تقویم رو میزی ، یك قلمدان بسیار زیبا،
چند جلدكتاب و چند پوشه و در گوشه دیگرش كنار گوشی تلفن یك كامپیوتر بچشم میخورد نیكا حدس زد آنجا اتاق كار كیانوش باشد. او به تلفن اشاره كرد و خود بر روی مبل چرمی كنار اتاق نشست و پلكهایش را روی هم فشرد ، نیكا پیش رفت و گوشی را برداشت و شماره خانه را گرفت . در حالیكه مطمئن بود هیچ كس گوشی را بر نخواهد داشت . چند لحظه ای گوشی را در دستش فشرد ، ولی بیهوده بود بالاخره ارتباط را قطع كرد . رو به كیانوش كرد. او چنان بیحركت نشسته بود كه گویا بخواب رفته است. نیكا آرام آرام به او نزدیك شد و آهسته گفت: " كسی جواب نمیده."
كیانوش بی آنكه چشمهایش را باز كند زمزمه كرد:"خیالتون راحت شد؟" نیكا بجای آنكه پاسخی دهد گفت:" میتونم برم؟"
- به این زودی از اینجا خسته شدید؟
- نه این چه حرفیه؟
- برای چی اصرار كردید كه برید؟ من سعی كردم امروز بشما خوش بگذره ولی ظاهرا موفق نبودم .
- اصلا اینطور نیست باور كنید به من خیلی خوش گذشت.
- پس برای چی بهانه می آرید كه برید؟
- بهانه نبود ، من فقط نظرم رو گفتم.
- هم شما و هم من خوب می دونیم كه علت عدم حضور ایرج خان در جمع ما چیه؟ اون نظر مساعدی نسبت به من نداره، جز اینه؟
نیكا نمی دانست چه بگوید . بنابراین سكوت كرد. او چشمانش را گشود و ادامه داد:" شما می دونستید ایشون منزلتون نیستند . پس به این نتیجه می رسیم كه صحبتهای شما بهونه ایه برای رفتنتون."
- من نمیخواستم بیش از این مزاحم شما بشم . شما از مصاحبت با دیگران زود دلتنگ می شید . این رو از ظاهرتون براحتی میشه فهمید.
- این هم یه بهانه دیگه...... خوب راه رو كه بلدید ، لطفا منو تنها بذارید.
نیكا پاسخی نداد و در سكوت از اتاق خارج شد . از همان راهی كه آمده بود بازگشت و بباغ رفت و مساله نبودن ایرج را با مادر در میان گذاشت آنگاه در گوشه ای تنها نشست ساعتی گذشت ، ولی از كیانوش خبری نشد و ظاهرا برای كسی هم مهم نبود، زیرا دكتر با مهندس مهرنژاد و كیومرث خان و افسانه با خانم مهرنژاد سرگرم بودند. و در این میان تنها او بود كه هم صحبتی نداشت و منتظر كیانوش بود . ولی این انتظار بطول انجامید و او تا زمان صرف شام مهمانانش را تنها گذارد . وقتی بر سر میز غذا نشست عذرخواهی مختصری نمود و از مهمانان خواست تا از خود پذیرایی نمایند.
میز غذا چون وقت نهار مملو از غذاهای متنوع و رنگارنگ بود، و شام نیز در محیطی دوستانه صرف شد اما در حین صرف شام نیز كیانوش كلامی با نیكا سخن نگفت، چهره اش را غباری از اندوه پوشانده بود . نگاهش بر عكس صبح خسته می نمود. بعد از صرف چای مهمانها كم كم برای رفتن آماده شدند ومهندس مهرنژاد از خدمتكار خواست به راننده اطلاع دهد برای رساندن مهمانها آماده شود. خانواده مهرنژاد بگرمی با دكتر و خانواده اش وداع كردند، تنها در این میان كیانوش باز هم غایب بود وقتی آنها داخل باغ شدند نیكا كیانوش را دید كه انتظار آنان را می كشید . دكتر پیش آمد تا با او نیز خداحافظی كند اما كیانوش لبخند زد و گفت:" در خدمتتون خواهم بود."
نیكا دانست كه او قصد دارد آنها را شخصا بمنزل برساند و این برایش لذتبخش بود . بزودی آنها داخل اتومبیل كیانوش جای گرفتند و ماشین درحالیكه خانم مهرنژادپیوسته ازكیانوش میخواست آرام براند براه افتاد.
ماشین سكوت دلنشین خیابانهای شب زده را درهم می شكست و پیش می رفت كیانوش در سكوت می راند، نیكا در آینه صورت مغموم او را می دید و لبهایش را كه گویی بهم دوخته شده بودند . از سكوت خسته شده بود . دلش میخواست كیانوش را وادار به صحبت كند . برای همین آهسته پرسید:" آقای مهرنژاد شما چرا خودتون رو بزحمت انداختید؟"
كیانوش لحظه ای سربلند كرد و از آینه نگاهی به نیكا انداخت . او احساس كرد در این نگاه كلام و مفهوم خاصی نهفته است كه او نمیتواند بفهمد:" دلم برای منزلتون تنگ شده، میخواستم یه باره دیگه اونجا رو ببینم " بعد رو به دكتر كرد و ادامه داد:" خیلی كه تغییر نكرده؟"
- نه، مثل سابق، شما كه سری بما نمی زنید.
- از این به بعد مزاحمتون خواهم شد، فرصت زیاده.
بازهم سكوت برقرار شد ، تكانهای آرام ماشین نیكا را به عالم خواب می كشاند در اینحال او بی اختیار آنچه را كه از دفتر خاطرات كیانوش خوانده بود، مرور میكرد و همه آنچه را از او شنیده بود در ذهن خود تصویر می نمود، با آنكه هرگز عكسی از نیلوفر ندیده بود، براحتی اورا در ذهن خود مجسم می نمود. دكتر به آهستگی با كیانوش شروع به صحبت كرد. شاید راجع به وضعیت روحی و بیماریش سوال میكرد اما نیكا اشتیاقی به شنیدن نداشت و بیشتر ترجیح می داد به رویای خود بپردازد حتی آرزو میكرد راه طولانی تر شود تا او همچنان در اینحال باقی بماند وقتی چشمانش را گشود تا خانه راهی نمانده بود.

SonBol 12-30-2010 03:55 PM

رمان حریم عشق - قسمت هجدهم
- همین كه گفتم . نیكا رودر رویش ایستاد و فریاد زد:" بیخود گفتی."
ایرج كمی جا خورد، ولی بروی خود نیاورد و اوهم فریادكشید:" توهمسرمن هستی ، هرجا برم باهام می آیی."
- من پا اون طرف مرز نمی ذارم، حتی اگه تو به من وعده بهشت بدی!
- گوش كن دختر، ما می ریم پیش شادی ، تو تنها نخواهی بود.


- اون كه رفته پشیمونه، حالا تو نمی خوای بری پیشش. - من مطمئنم تو پشیمون نمی شی.
- من به تظمین تواعتمادندارم، ازاون گذشته توچطوری میتونی مادرت روبا اینحال مریض رها كنی و بری؟
- اون دیگه بخودم مربوطه.
- پس حرفهای اساسی كه میخواستی بزنی اینها بود، تو در این چند ماه منو دیوونه كردی، دیگه نمیتونم تحمل كنم، هر روز یه ساز میزنی، ببین ما قبل از ازدواج راجع به این مساله به توافق رسیده بودیم.
- می دونم ، ولی تو باید كمی منطقی باشی، من اینجا نمی تونم كار كنم.
- قحطی كار اومده؟
- كاری كه مناسب من باشه، بله.
- مگه حضرت والا كی هستی؟ چقدر پر مدعا!
- با من بحث نكن.
- جدی؟
- اگه نمیایی باشه مساله ای نیست من تنها میرم.
- به جهنم هر قبرستونی دوست داری برو.
- باشه میرم و تا زمانیكه قول اومدن ندی، برنمیگردم.
- مطمئن باش این خبرو تو خوابم نخواهی شنید.
- ما می ریم می بینی.
- نِ ....... می ....... ریم
- نیكا از درخارج شد و آنرا محكم به هم كوفت. ایرج نیز بدنبال او دوید . او پله ها را با سرعت طی كرد و از روی مبل داخل هال كیفش را برداشت . ایرج مقابلش ایستاد و گفت:" حالا كجا؟"
- میرم خونه خودمون
- صبر كن تا مادرت بیاد
- هروقت اومد بگو من رفتم خونه.
- مادرت شب اینجا می مونه.
- بمونه ، من نمی مونم .
- هر طور میل خودته ، ولی سعی كن به حرفهام فكر كنی
خون نیكا بجوش آمد و فریاد زد:" ساكت شو!"
و بعد بی آنكه خداحافظی كند دوان دوان از منزل خارج شد. وقتی پایش را به كوچه گذاشت دیگر نتوانست خود را كنترل كند و بشدت شروع به گریستن كرد . عابرین با تعجب به او نگاه میكردند. او نگاهش را به آسمان پر ابر دوخت و باز هم گریست. احساس شكست و خستگی میكرد. قدمهایش چنان سست و لرزان بود كه گویا در میان ابرها قدم بر میداشت . زمانی به این سو و آنی بسوی دیگر متمایل میشد و تنه ای از عابری میخورد و بی اعتنا به راهش ادامه می داد. در این لحظات به سر چهارراهی رسید ، ولی همچنان بی تفاوت و بی حوصله قدم به خیابان گذاشت . راننده ای كه از مقابل می آمد عابری را دید كه گویا در خواب قدم بر میدارد با آنكه فهمید او ابدا متوجه خیابان نیست، اما از آنجا كه سرعتش بسیار زیاد بود نتوانست بموقع اتومبیلش را متوقف سازد و در مقابل دیدگان حیرتزده اش دخترجوان به هوا پرتاب شد و با شدت بر زمین خورد. راننده لحظه ای به جسم بیهوش او نگریست، و شیارهای خون كه تا چندین متر آنطرف تر پاشیده شده بود توجهش را بخود جلب كرد. دیدن مصدوم در میان آن همه خون باعث شد كه ناگهان ترس بر وجودش چنگ بیندازد.بی اختیار پایش را برپدال گاز فشردوقبل ازآنكه ناظرین بتوانندكاری انجام دهندازصحنه گریخت.
در بخش اورژانس بیمارستان تمام وسائل مصدوم بررسی گردید، اما آدرسی از او بدست نیامد . تنها در داخل كیف پولش كارت ویزیتی بنام شركت بازرگانی مهرنژاد و آقای كیانوش مهرنژاد پیدا شد. مسئولین بیمارستان بلافاصله باآن شماره تماس گرفتندومنشی شركت از پشت خط پاسخ داد:" شركت بازرگانی مهرنژاد بفرمایید."
- ببخشید خانم اونجا آقایی بنام كیانوش مهرنژاد كار می كنند؟
- بله ایشون رئیس شركت هستند
- میتونم با این آقا صحبت كنم؟
- شما؟
- از بیمارستان تماس می گیرم
- وقت قبلی داشتید؟
- خیرخانم
- در اینصورت متاسفم ، ایشون الان در جلسه مهمی شركت دارند
- یعنی در شركت نیستند؟
- چرا هستند ، اما تاكید فرمودند كسی مزاحمشون نشه
- خانم محترم الان وقت این حرفا نیست مساله مرگ و زندگی در میونه
- ولی..............
- ولی نداره خواهش میكنم عجله كنید.
منشی با اكراه از جای برخاست و بطرف اتاق كنفرانس رفت و در زد و داخل شد ماجرا را با كیانوش در میان گذاشت مرد جوان ناگهان احساس دلهره كرد و بسرعت اتاق كنفرانس را ترك كرد و گوشی را برداشت.
- الو وقت بخیر، من كیانوش مهرنژاد هستم، با من امری بود؟
- پس آقای مهرنژاد شمایید؟
- بله
- من از بیمارستان.......... زنگ میزنم ساعتی پیش مصدومی رو به اینجا آوردند، ایشون تصادف كرده و بشدت مجروح شده، در وسایلش ما كارت شما رو پیدا كردیم، اگر امكان داشته باشه سری بما بزنید و مصدوم رو شناسایی كنید.
- الساعه خدمت میرسم، ولی میشه لطف كنید و مشخصات مصدوم رو بگید.
- خانمی هستند بنظر بیست و دو سه ساله، ولی متاسفانه نشونه خاص دیگه ای نیافتیم
- می تونم سوالی بكنم؟
- البته.
- لطفا سوال كنید در دست ایشون انگشتر برلیانی با حروف((n )) وجود داره؟
- اجازه بدید.
كیانوش احساس كرد صدای ضربان قلب خود را میشنود هر لحظه آرزو میكرد كه پاسخ منفی بشنود بالاخره بار دیگر صدا برخاست كه می گفت:" بله آقا ، درسته"
سرش گیج رفت و دیگر وقت را تلف نكرد و با گفتن جمله " همین الان می آم." تماس را قطع كرد.
خودش هم نفهمید مسیر بین شركت و بیمارستان را چگونه طی كرد، آنقدر با عجله از شركت خارج شد كه حتی فراموش كرد ماجرا را برای منشی خود توضیح دهد.
در طی مسیر با آخرین سرعت حركت میكرد، بی محابا از چراغ قرمزها می گذشت و خیابانهای یكطرفه را ورود ممنوع طی میكرد، تا آنكه بالاخره مقابل بیمارستان رسید با سرعت پیاده شدو بداخل بیمارستان دوید. یكراست به قسمت اطلاعات رفت و سراغ نیكا را گرفت . سرپرستار بخش به او اطلاع داد كه دختر جوان بایستی هر چه سریعتر به اتاق جراحی روانه شود و زمانیكه او كنجكاوانه حالش را پرسید ، پرستار وضعیت بیمار را وخیم و بحرانی اعلام كرد. كیانوش با سرعت به دنبال كارهای تشكیل پرونده رفت. لحظاتی بعد او نیكا را بر روی برانكار دید، چهره اش خون آلود و رنگ پریده بنظر می رسید، لحظه ای به لكه های بزرگ خون روی ملحفه سفید خیره شد و احساس دل آشوبه كرد، بدنبال برانكار به راه افتاد ، پشت در اتاق بالا و پایین رفت و با حالتی عصبی سیگار كشید، مردی كه كنار سالن ایستاده بود و به او می نگریست نزدیكر آمد و پرسید:" مصدم چه نسبتی با شما داره؟" كیانوش لحظه ای سكوت كرد نمی دانست چه باید بگوید ، بی اختیار گفت:"خواهرمه"
- تصادف كرده؟
- بله
- راننده كجاست.
این جمله بخاطر كیانوش آمد كه فراموش كرده جزئیات قضیه را پی جویی نماید بنابراین ضمن عذر خواهی از مرد بطرف اطلاعات بیمارستان رفت و از پرستار بخش راجع به مساله سوال كرد و چون او اظهار بی اطلاعی نمود. طبق راهنماییش به نگهبانی بیمارستان رفت. در اتاقك نگهبانی مرد جوانی برایش توضیح داد كه راننده مجرم از محل حادثه گریخته، ولی مسئولین با استفاده از اطلاعات شاهدین حادثه بدنبال او هستند ، در حین صحبت او، چشم كیانوش به گوشی تلفن خورد و بیاد آورد كه باید خانواده دكتر را در جریان قرار دهد. از نگهبان اجازه خواست و با موافقت او شماره منزل دكتر را گرفت و منتظر پاسخ ماند اما هرچه انتظار كشید پاسخی نشنید. ناامیدانه گوشی را برجای خود گذاشت و به جلوی در اتاق عمل بازگشت.
**********************************
- ایرج مادر، پس چرا نیكا نیومد؟
- چه می دونم
- یعنی چه؟
- ایرج جان نیكا چیزی بشما نگفت؟
- نه.
- حرفتون شده
- نه بابا، چرا انقدر سوال پیچم می كنی؟
- من دلم شور میزنه الهه خانم، نیكا عادت به این كارها نداره، هیچوقت بی اطلاع من تا دیر وقت جایی نمی مونه.
- حالا هم كه دیر نشده زن دایی، می آد
- نه ایرج جان، من دیگه نمی تونم منتظر بمونم، میرم خونه شاید اونجا باشه.
- ایرج بلند شو ماشین رو روشن كن، منم می آم افسانه جون، شاید حدست درست باشه.
- زیاد عجله نكنید الان اون میاد اینجا، ما می ریم اونجا ، هر دو سرگردون می شیم.
- ایرج هم بی ربط نمیگه افسانه جون اگه موافقی نیمساعت دیگه منتظرش بمونیم ، اگه نیومد اونوقت همه با هم می ریم منزل شما، هر جا باشه پیداش می كنیم.
افسانه با تردید پذیرفت و بار دیگر برجای نشست و چشم به عقربه های ساعت دوخت.

SonBol 12-30-2010 03:55 PM

رمان حریم عشق - قسمت نوزدهم
با آنكه عقربه های ساعت دیواری بیمارستان بسیار كند حركت میكرد، اكنون بیش از 4 ساعت از زمانی كه نیكا را به اتاق عمل برده بودند، می گذشت . كیانوش دو بار دیگر با منزل دكتر تماس گرفته بود،ولی هر دو بار بی نتیجه بود. او احتمال می داد كه عیب از خطوط تلفن باشد، بنابراین تصمیم گرفته بود بمحض پایان عمل بمنزل آنها برود. و در همان حال سعی میكرد افكار درهم ریخته اش را سامان دهد كه ناگهان در اتاق عمل باز شد، بطرف در دوید و اما بیرون آمدن برانكار او را برجای میخكوب كرد، خیره خیره به تخت روان نگاه كرد و نیكا را با سری پانسمان شده و صورتی متورم و كبود بر چهره اش را چنان هول انگیز ساخته بود كه سیگار از لای انگشتان كیانوش بر زمین افتاد . چهره نیكا نشان می داد كه در جدالی سخت با مرگ دست و پنجه نرم می كند . كیانوش به قطرات سرم كه آهسته آهسته از شیلنگ می گذشت خیره شد و مسیر آنرا تا دستان نحیف دخترجوان دنبال كرد ناگهان درخشش نگین انگشتری روی دستش توجهش را بخود جلب كرد، این همان انگشتری بود كه به نیكا هدیه كرده بود ولی تا كنون آنرا در دستش ندیده بود، با اینحال امروز زمانی كه نشانه های بیمار را می پرسید بی اختیار سراغ آنراگرفته بود و دست لرزانش را پیش برد و ملتمسانه گفت:" بخاطر خدا طاقت بیار دختر" با رسیدن به اتاق مراقبتهای ویژه با دیگر ناچار به توقف گردید، درست در همان حال بخاطر آورد باید سری به دكتر بزند. فراموش كرده بود نتیجه عمل را جویا شود و در دل خود را بخاطر این قصور سرزنش كرد و سراسیمه بسوی اتاق دكتر دوید. قبل از آنكه سوالی كند با دیدن چهره دكتر وضعیت بیمار را دریافت ، با اینحال ضمن تشكر از دكتر احوال نیكا را پرسید، دكتر ابتدا پرسید:" شما چه نسبتی با بیمار دارید؟"
- ایشون دختر یكی از دوستان بنده هستند.
كیانوش عمدا جمله اش را بی تفاوت بیان كرد تا اعتماد دكتر را برای بیان واقعیت بخود جلب كند دكتر درحالیكه به چهره رنگ پریده و لرزان جوان می نگریست گفت:"واقعا؟ شما آنچنان آشفته اید كه من تصور كردم همسر یا نامزد شماست."
- خیر اینطور نیست
- پس حتما به دوستتون و دخترش خیلی علاقمندید؟
- من زندگیم رو مدیون ایشون هستم
دكتر سری تكان داد و با تاسف گفت:" گوش كنید آقای....
- مهرنژاد هستم
- چی فرمودید؟
- مهرنژاد، كیانوش مهرنژاد.
- شما با آقای كیومرث مهرنژاد نسبتی دارید؟
- بله ایشون عموی بنده هستند.
- می دونید بیشتر از 50% سهام این بیمارستان متعلق به ایشونه؟
كیانوش نام بیمارستان را با محتویات حافظه اش چك كرد، ناگهان بخاطر آورد و دستپاچه گفت:بله ، بله
- پس چرا زودتر آشنایی ندادید؟ رئیس بیمارستان از دیدن شما خرسند خواهند شد.
كیانوش بی حوصله پاسخ داد:" متشكرم ، فعلا از اون بگید."
- بله همونطوركه عرض كردم خیلی متاسفم كه نمی تونم خبر خوشی بشما بدم ما هر چه از دستمون می اومد انجام دادیم ، ولی تا زمانی كه به هوش نیاد نمی تونم اظهار نظر قطعی كنم، وضعش خیلی وخیمه ، یك شكستگی عمیق در جمجه، دو شكستگی شدید در ران و زانوی پای راست كه باعث شده استخوان حتی از گوشت پا بیرون بزند و این وضع بسیار وخیمه ، بعلاوه كوفتگی شدید در ناحیه شانه، بازو ، پای چپ و همینطور دو دنده شكسته ، اما آنچه منو بیش از همه نگران كرده ، وضعیت ترك جمجمه و آسیب احتمالی به مغزه و بعد از اون شكستگی های وحشتناك پا، اگر هم جان سالم به در ببره، گمونم بایستی تا مدتها بستری باشه و درد كشنده ای رو تحمل كنه كیانوش سرش را بزیر انداخت و بزحمت از روی صندلی برخاست و بی آنكه كلامی بگوید از اتاق خارج شد در همین حال پرستار بخش بسوی او آمد و گفت:" همراه بیمار، نیكا معتمد شما هستید؟"
- بله
- بیمارتون نیاز شدید به خون داره، شما می تونید بهش خون بدید؟
- البته
- گروه خونتون چیه؟
- +o
- پس مشكلی نیست دنبال من بیایید
كیانوش بدنبال پرستار براه افتاد و با خود اندیشید :" بعد از این كار باید حتما بمنزل دكتر بروم، آنها مسلما نگران هستند."

SonBol 12-30-2010 03:56 PM

رمان حریم عشق - قسمت بیستم

افسانه گوشی را بر زمین گذاشت و بانگرانی گفت:"الهه خانم جواب نمی ده چه خاكی بر سرم كنم؟" - شاید تلفنتون خرابه خیلی وقتها اینطور میشه اون هفته یادته ما هی زنگ میزدیم فكر كردیم خونه نیستید ، ولی شما گفتید خونه بودید، تلفنتون قطع بوده....... نگران نباش ، نیكا یا اینجا می آد یا میره خونه خودتون ، جای دیگه ای نداره
- من هم از همین میترسم اینطور كه معلومه اون نه اینجاست نه خونه حالا چه كنم؟


- خونسرد باش زن، الان ایرج رو خبر میكنم ، میریم سری به خونتون می زنیم، من مطمئنم اونجاست - ساعت از 9 گذشته ، چرا نیكا زنگ نمیزنه؟
- لابد فكر كرده شما شام اینجا می مونی ، از اون گذشته این وقت شب اگه تلفن خراب باشه چطور از خونه بیاد بیرون و تو اون خیابون تلفن گیر بیاره؟
- اگه خونه هم باشه باز دل من شور میزنه، خونه ما كه حفاظ درست و حسابی نداره ، خدا این مسعود رو خیر بده با این بلایی كه بسر ما آورد و آواره مون كرد.
عمه از آشپزخانه بیرون آمد و فریاد زد:" ایرج ....... ایرج"
ایرج از پله ها پایین آمد، اكنون آثار نگرانی در چهره او نیز هویدا بود، ولی با اینحال امیدوار بود نیكا صرفا بخاطر لجبازی با او آنها را بی خبر گذاشته باشد. نزدیك مادرش شد و گفت:" بله"
- ایرج جان آماده شو بریم خونه دایی
- چشم من آماده ام اگه شما حاضرید ماشین رو روشن كنم؟...... زن دایی شام خورد؟
- نه بابا ، زن بیچاره با این همه دلهره مگه میتونه شام بخوره....... كاش لااقل مسعود اینجا بود!
- حالا دایی نیست، من كه هستم ، امر بفرمایید
- فعلا بریم خونه دایی ، شاید اونجا باشه.
چند لحظه بعد هر سه در سكوت بسوی منزل دكتر می رفتند ، چنین بنظر می آمد كه اضطراب لبهای هر سه نفرشان را بهم دوخته بود، هرچه به مقصد نزدیكتر می شدند ، دلهره مادر نیكا افزون می گردید، هر چه سعی میكرد بخود بقبولاند كه او در منزل است ، دلش گوهی نمی داد . كم كم نمای خانه از دور هویدا شد افسانه از همان جا دریافت كه چراغ اتاق نیكا خاموش است، اما شجاعت ابراز این حقیقت را نداشت و آشكارا می لرزید و بخود امید می داد كه دخترش در طبقه اول باشد. ایرج جلوی در توقف كرد. بازهم نوری از هیچ روزنی خارج نمی شد . افسانه سراسیمه بطرف در حیاط دوید و چندین مرتبه بطور ممتد زنگ زد ، ولی پاسخی نشنید ، آنگاه دیوانه وار خود را بردر كوفت و فریاد كشید:" نیكا ، نیكا"
ایرج ومادرش سعی كردند او را آرام سازند ، الهه خانم گفت:" افسانه جان آروم باش هنوز كه اتفاقی نیفتاده.
- زن دایی كلید رو بدید شاید خواب باشه.
افسانه در میان گریه ضجه زد:" خواب اون هم 10 شب؟ نیكا همیشه تا دیروقت بیداره."
با اینحال دست در كیفش كرد و كلید را بسمت ایرج گرفت، ایرج در را باز كرد و با سرعت وارد شد ، افسانه نای برخاستن از روی زمین را نداشت ، الهه خانم زیر بغل او را گرفت و یاریش كرد ، افسانه به او تكیه كرد و داخل حیاط شد ، اما هنوز چند گامی نرفته بودند كه ایرج با چهره ای درهم بازگشت و گفت:" نیست بریم ، اینجا موندن بی فایده است . دستمون از همه جا كوتاهه"
افسانه احساس سر گیجه كرد و چشمانش سرگیجه كرد و چشمانش سیاهی رفت ، تعادلش را از دست داد و نقش بر زمین شد . الهه خانم و ایرج بزحمت او را بداخل ماشین بردند و كمی آب به صورتش پاشیدند بمحض آنكه چشمانش را باز كرد با صدای بلند شروع به گریستن كرد و گفت :" جواب مسعود رو چی بدم؟ دخترم كجاست؟
- آروم باش زن دایی ، خودتون رو كنترل كنید.
- نمی تونم ..... نمی تونم
- ایرج سوئیچ را گرداند و ماشین بحركت در آمد . افسانه سعی كرد آرام باشد با دقت بخیابان نگاه كرد، شاید در این دقایق نیكا می آمد . هنگامیكه به پیچ سر خیابان رسیدند . ماشینی از مقابلشان پیچید و برایشان بوق زد، اما ایرج بی اعتناد به راهش ادامه داد افسانه خانم گفت:" ایرج جان مثل اینكه با ما كار داشت."
- بعد رو به عقب برگشت، ماشین دور زده بود و بدنبال آنها می آمد وبرایشان چراغ میزد، ناگهان چیزی بخاطر افسانه رسید و فریاد زد:" نگه دار كیانوشه."
- خوب باشه ، تو این موقعیت اون رو كم داشتیم.
در این لحظه ماشین به كنار آنها رسید شیشه پایین آمد و چهره كیانوش نمایان شد كه می گفت: ایرج خان، منم كیانوش
ایرج بظاهر لبخند زد و ماشین را به كنار خیابان هدایت كرد. كیانوش نیز چند متر جلوتر از او توقف كرد. ایرج قبل از آنكه كیانوش به جلوی پنجره برسد:" فعلا بهش چیزی نگید."
در همین لحظه كیانوش جلوی پنجره رسید خم شد و چون همیشه مودبانه گفت: سلام شب خوش.
ایرج بی حوصله پاسخ داد: سلام شب شما هم بخیر
كیانوش نمی دانست چطور آغاز كند . بنابراین با من و من گفت:" منزل بودید؟
ایرج با همان لحن قبلی پاسخ داد :" بله حالا هم جایی می ریم ، خیلی هم عجله داریم ."
با وجود سفارشات ایرج ، افسانه خانم ادامه داد:" كیانوش جان به ما كمك كن نیكا گمشده."
ایرج به زن داییش چشم غره رفت وخواست چیزی بگوید كه كیانوش گفت:" اتفاقا من هم برای همین مسئله می خواستم خدمت برسم."
برق امیدی در چشمان افسانه درخشید ، ولی ایرج بر آشفت و گفت:" پس به خونه تو آمده؟"
- نه
- پس چی؟
- من امروز شركت بودم كه......
- كه چی؟
- اگر موافق باشید به ماشین من تشریف بیارید در راه همه چیز رو توضیح میدم.
افسانه پیاده شد. الهه خانم و ایرج هم از او تبعیت كردند . مادر نگران بلافاصله پرسید:" فقط یك كلمه بگید كه بر سر نیكا چی اومده؟ حالش خوبه؟"
- آروم باشید خانم معتمد ، متاسفانه نیكا خانم تصادف كردند ، ولی حالا حالشون خوبه.
افسانه بازهم بگریه افتاد و ایرج با پرخاش گفت:" چرا تو رو خبر كرده؟
- منو خبر نكرده ، ظاهرا كارت ویزیت من توی كیف نیكا خانم بود ، مسئولین بیمارستان منو خبر كردن.
- كارت ویزیت شما؟ حتما خودتون بهش دادید نه؟ شایدم پیش شما اومده.
كیانوش دیگر نتوانست خونسردی خود را حفظ نماید و اینبار با عصبانیت پاسخ گفت: خیر من هرگز ایشون رو ملاقات نكردم، حتی تماس تلفنی هم با هم نداشتیم ، فعلا هم تصور نمی كنم وقت این حرفها باشه ، اگه الان شما نمی آیی من خانم معتمد رو میبرم."
افسانه خانم نیز به تائید گفته های كیانوش گفت:" بریم كیانوش خان، عجله كنید..... خواهش میكنم زودتر، میخوام دخترم رو ببینم ."
كیانوش و افسانه خانم براه افتادند ، پس از آنها الهه خانم با چهره ای متعجب بحركت در آمد و ایرج نیز بناچار درهای ماشبن را قفل كرد و به سوی ماشین كیانوش حركت كرد . آنها با سرعت سوار شدند و كیانوش براه افتاد. افسانه بلافاصله پرسید: خوب آقای مهرنژاد از نیكا بگید.
- همونطور كه گفتم نیكا خانم امروز بعد از ظهر با یه اتومبیل تصادف كردند و آسیب دیدند ، ایشون رو به بیمارستان منتقل كردند .
- خیلی آسیب دیده؟
- نه خانم معتمد نترسید، فقط استخوان پای راستشون شكسته.
- فقط همین یعنی واقعا دخترم زنده است؟
- من بشما اطمینان می دم .
- شما چه ساعتی خبردار شدید؟
كیانوش بی آنكه به ایرج نگاه كند پاسخ داد:" ساعت 5/3"
پس چرا زودتر بمن خبر ندادی ؟
كیانوش كه از سوالات كسل كننده ایرج به تنگ آمده بود ، بی حوصله گفت: چطور می تونستم بشما اطلاع بدم؟ چندین مرتبه با منزل دكتر تماس گرفتم ، اما كسی جواب نداد، از شما هم آدرسی نداشتم . حالا هم به امید خراب بودن تلفن به اینجا اومدم و تصادفا شما رو دیدم............ راستی خانم معتمد آقای دكتر كجا تشریف دارند؟
- اون با یك گروه تحقیق رفته شمال كشور ........... باید بهش اطلاع بدم.
- فردا اینكار رو میكنیم
- بله ، بله..... آقای مهرنژاد شما با نیكا صحبت كردید ؟ چی گفت؟ چطور شد كه تصادف كرده؟
- متاسفانه من با ایشون صحبت نكردم خانم
- چطور؟
- ایشون بیهوش بودند.
افسانه فریاد كشید :" بیهوش ، شما كه گفتید....."
- بله ، ولی نترسید، چون علت بیهوشی عمل پاش بوده فقط همین ....... متاسفانه راننده متواریه، ولی شاهدین ماجرا گفتند كه ظاهرا نیكا خانم خیلی بی توجه از خیابان عبور میكردن و غرق در افكار خودشون بودند ، یكی از شاهدین به مامورین گفتند چندین متر قبل از چهارراه با دختر جوانی برخورد كرده كه در خیابون گریه میكرده ، اون حتی احتمال داده كه دختر قصد خودكشی داشته، مامورین دراینمورد از من سوال كردند ولی من كاملا رد كردم....... معذرت میخوام خانم معتمد امروز اتفاقی برای نیكا خانم افتاده بود؟
افسانه و الهه خانم هر دو به ایرج نگریستند و پاسخی ندادند . ایرج كه متوجه نگاههای آندو شده بود ، دستپاچه گفت: نه هیچ اتفاقی نیفتاده"
كیانوش همه چیز را دانست . با خشم به ایرج نگاه كرد و پایش را تا آخرین حد بر روی پدال گاز فشرد . ماشین از جا كنده شد و زوزه كشان سینه جاده را شكافت و پیش رفت.
*******************************
دو هفته بود كه دختر جوان در اتاق مراقبتهای ویژه در جدال با مرگ تلاش می نمود، ولی ظاهرا مرگ پنجه های هولناك خود را برای ربودن بیماری كه چون فرشتگان با سری باند پیچی شده و رخساری مهتابی بر روی تخت خفته بود گشوده بود. در این مدت او غرق در میان تجهیزات پزشكی توسط سرم و لوله تغذیه می شد، ولی با اینحال از اندام زیبایش تنها پوستی براستخوان مانده بود.
هر روز پرستاران بخش زن جوانی را می دیدند كه از صبح زود پشت در اتاق او می ایستاد . به امید دیدن او از پشت شیشه لحظه شماری میكرد، اما زمانیكه این اجازه به او داده می شد، او تنها قادربودآنی چشم بر چهره جوانش بدوزد. جوانی كه اینك شاید تمام بخش می دانستند در آستانه مرگ است . و پدرش، قامت او خمیده تر از روز اول می نمود . او از دو سو آماج غصه ها بود، از سویی همسرش كه می بایست در این شرایط بحرانی تكیه گاه او می شد و از سوی دیگر دختر جوانش كه تنها ثمره زندگیش بود، مرد چنان ماتم زده بود كه حتی قدرت فراهم نمودن مایحتاج پزشكی دخترش را هم نداشت. در این موقع آن جوان می آمد با آمدن او نگاه پرستارها خصوصا پرستاران جوان بسویش جلب می شد. جوانی زیبا، متین ، مودب ، ابتدای امر آنها تصور میكردند او نامزد بیمار است ، اما در برخورد های بعدی با ایرج همه متوجه شدند كه او تنها دوست این خانواده است و آنها نمی دانستند چگونه است كه این دوست اینطور دلسوزانه آنها را یاری می نماید؟ او از صبح یار و ندیم خانواده مجروح بود، برای تهیه مایحتاج بیمار به او مراجعه میشد و او بدون از دست دادن وقت همه چیز را مهیا می نمود. هر شب ساعتی پس از آنكه ستارگان درخشش همیشگی خود را در آسمان از سر می گرفتند ، او خانواده دكتر را بمنزل می رساند و پس از آن نگهبان بیمارستان جوانی را می دید كه در میان اتومبیل خود زیر پنجره های ساختمان بیمارستان شب را به صبح می آورد ، گاهی نیمه شبها او را می دید كه در خیابانهای خالی قدم میزند و چشم بر پنجره اتاقها می دوزد. در این میان پیرمرد ، جوان را به صرف چای دعوت میكرد. او ساعتی را در اتاقك نگهبانی میگذراند ، اما كمتر جمله ای بینشان رد و بدل میشد.پیرمردگویا حال كسی را كه عزیزی در بیمارستان آنهم درحال احتضارداشته باشدخوب می دانست برای همین هم او را چندان بحرف نمی كشید و جالب آن بود كه هرگز نپرسیده بود بیمار با او چه نسبتی دارد؟
صبح روز پانزدهم او خسته تر از هر روز از پله های بیمارستان بالا آمد در این مدت دیگر همه او را می شناختند او جسته و گریخته نامش را از این و آن می شنید و ناچار بود با آنها احوالپرسی نماید
چون روزهای گذشته سبد زیبایی از گلسرخ در دست داشت. اینكار هر روز او بود كه به امید به هوش آمدن بیمار برایش گل می آورد ، ولی گلها پژمرده می شدند. بی آنكه نگاه بیمار حتی بر شاخه ای از آنها بیفتد، ولی او نا امید نمی شد. و هر روز این عمل را تكرار میكرد. آنروز هم جلوی در اتاق ایستاد، هنوز ملاقات كنندگان دیگر بیمار نرسیده بودند ، با كسب اجازه از پرستار مثل هر روز داخل اتاق شد لحظه ای بر چهره نیكا خیره ماند و پس از آن سبد گل را كنار تختش نهاد و آهسته گفت:" امروز دیگه نذار اینها خشك بشن. با یه نگاه به ما و این گلها جون بده ، خواهش میكنم نیكا ، فقط یك لحظه چشمات رو باز كن."
بعد آهسته دررا گشود، همچنان كه نگاهش بر روی صورت رنگ پریده دخترجوان ثابت مانده بود ، از اتاق خارج شد و با نارضایتی در را بست. از انتهای راهرو پرستاری بسمت اتاق مراقبتهای ویژه آمد و در را گشود، اما قبل از آنكه داخل شود كیانوش خود را به او رساند، صبح بخیر گفت و از وضعیت بیمار پرسید . پرستار سری تكان دادو داخل شد.به كیانوش نیز اشاره كرد كه دنبالش برود واو بار دیگر وارد اتاق شد. پرستار وضعیت دستگاهها را چك كرد و چیزهایی یادداشت نمود. روبه كیانوش كرد و گفت:"آقای مهرنژاد متاسفانه فعالیت مغزی بیمار خیلی ضعیفه."
- به من بگید خانم ....... بگید كه اون ............. زنده می مونه .
پرستار شانه هایش را بالا انداخت و برای سرباز زدن از جواب قاطع گفت:" مرگ و زندگی دست خداست."
كیانوش بطرف تخت نیكا رفت بالای سر او ایستاد و زمزمه كرد:" تو زنده می مونی، من می دونم." بعد بدنبال پرستار از اتاق خارج شد . در انتهای راهرو دكتر ، همسرش و ایرج را دید كه بطرفش می آمدند با سرعت به استقبال آنها رفت.

SonBol 12-30-2010 03:57 PM

رمان حریم عشق - قسمت بیست و یكم
بر فراز دره اورا می دید پای بر سنگهای سست نهاده بود و به بیكرانه های آسمان چشم دوخته بود. میخواست فریاد بزند و او را از خطر آگاه سازد، ولی تنها دهانش را باز میكرد و صدایی از حنجره اش خارج نمی شد. ناگهان سنگ زیر پایش لغزید و او بر زمین افتاد و بسوی دره سرازیرشد ، اما در آخرین لحظه به شاخه خشكی چنگ زد و آویزان شد . او فریاد می كشید و كمك میخواست ، بطرفش دوید ، دویدن بر روی صخره های سخت كار آسانی نبود و پیوسته بر زمین می افتاد ، ولی باز برمی خاست و می دوید خون از كف دستهایش جاری بود و سوزشی شدید در زانوانش احساس میكرد و باز همچنان می دوید ، ولی او دیگر فریاد نمی كشید بلكه در سكوت به شاخه می نگریست كه ریشه اش لحظه به لحظه از دل خاك بیرون می آمد، به نزدیكش رسید ،
ناگهان شاخه از ریشه در آمد بطرف شاخه خیز برداشت و در آخرین لحظه با تمام قوا به آن چنگ زد، او موفق شده بود.

با دستان خون آلودش مچهای دستش را گرفت و فریاد كشید:" بیا بالا نیكا، بیا بالا."
از خواب پرید بجای كوهستان در میان اتومبیلش بود. چند لحظه ای طول كشید تا بخود آمد ناباورانه به اطرافش نگاه كرد، ساختمان بیمارستان زیر باران پاییزی دلگیرتر از همیشه بنظر می رسید. با وجودی كه تمام تنش را عرق خیس كرده بود احساس گرما میكرد. كاپشنش را از روی صندلی عقب برداشت وتنش كرد و زیپ آنرا تا انتها بالا كشید . در ماشین را باز كرد و قدم بخیابانهای خیس و باران خورده گذاشت . صدای ترانه باران و آهنگ ناودانها كوچه و خیابانهای خالی از رهگذر را پر كرده بود. باران با شدت به سرو صورتش خورد، تمام تنش می لرزید . با تمام قدرت بسوی بیمارستان شروع به دویدن كرد. نفس زنان به ساختمان رسید . دربان با تعجب به او نگریست ، ولی او آنچنان آشفته شده بود كه دربان بخود جرات نداد چیزی بپرسد منتظر آسانسور نماند و با سرعت از پله ها بالا رفت. طی كردن 5 طبقه آنهم با آن سرعت سبب شد چندین مرتبه ساق پایش با پله ها برخورد كند و درد زمین خوردنهای عالم رویا را برایش تداعی نماید . با اینحال باز هم دوید . به راهروی طبقه پنجم كه رسید پرستار بخش حیرت زده به سویش دوید و گفت :" آقای مهرنژاد شما چتون شده؟
- باید..... باید نیكا رو ببینم...... حالشون چطوره؟
- خوبه ، شما خیس شدی . بذارید براتون حوله بیارم
- لازم نیست
- سرما می خورید
- خواهش میكنم خانم پرستار اجازه بدید ببینمش
- اول....
- نه اول اون
- حالا كه اصرار دارید ، باشه ، بیاید
پرستار همچنان متعجب همراه كیانوش وارد اتاق شد ، جوان یكراست بسوی تخت بیمار رفت . بالای سرش ایستاد . پرستار كنارش آمد و پرسید:" خیالتون راحت شد؟"
- بله متشكرم........ می دونید من................. من خواب بدی دیدم و نگران شدم
- شاید علتش آشفتگی اعصابتونه، شما به استراحت نیاز دارید
كیانوش بی آنكخ نگاهش را از صورت نیكا بردارد پاسخ داد:" بله ، امكان داره."
ناگهان احساس كرد پلكهای نیكا میلرزد ، دستپاچه گفت:" می بینید پلكهاش میلرزه."
- تصور می كنید ، اون در شرایطی نیست كه چشماش رو باز كنه
- ولی من دیدم این جمله را در حال نشستن كنار تخت ادا كرد و بسیار آرام ادامه داد:" نیكا..... نیكا چشمات رو باز كن."
بازهم پلكهای بیمار لرزید و این بار آنچنان مشهود بار كه حتی پرستار هم متوجه شد ، نزدیكتر آمد و گفت:" بازهم صداش كنید ظاهرا عكس العمل نشون می ده."
كیانوش با صدایی لرزان بار دیگر زمزمه كرد: نیكا..... نیكا چشمات رو باز كن ، سعی كن."
بیمار این بار به وضوح پلكهایش را برهم فشرد پرستار گفت: ممكنه به زودی بهوش بیاد این نشونه خیلی خوبیه من باید به دكتر اطلاع بدم.
كیانوش ذوق زده گفت: می دونستم ، می دونستم موفق می شه.
پرستار وضعیت دستگاهها را چك میكرد كه بار دیگر در مقابل چشمان حیرتزده و پر اشك كیانوش پلكهای بیمار لرزید و بالا رفت ، او برای لحظه ای چشمانش را گشود ، ولی تنها آنی و باز پلكهاش روی هم افتاد، كیانوش سرش را بر لبه تخت بیمار گذاشت . او اكنون بوضوح گریه میكرد.
***************************
با آنكه خفتن بر روی صندلی اتومبیل عضلاتش را خسته و دردناك نموده بود، احساس نشاط میكرد. از زمانیكه بیدار شده بود سرحال بود، یادآوری و تجسم صحنه ای كه نیكا چشمهایش را گشود به او امید می داد و به وجدش می آورد و احساس میكرد آنروز ، روز خوشی خواهد بود. اول از همه چون هر روز سری به نیكا زد و از وضعیتش پرسید. پرستار به او خبر داد كه فعالیتهای مغزی بیمار در حد چشمگیری افزایش یافته و او این خبر را به فال نیك گرفت و شادمان سری بشركت زد . حتی منشی ها و مشاورینش نیز دانستند كه او پس از 20 روز سر حال و قبراق بشركت امده، ولی او تنها ساعتی آنجا ماند و دوباره به بیمارستان بازگشت و با دكتر ، همسرش و ایرج پشت در اتاق نیكا برخورد كرد. با گشاده رویی با آنها احوالپرسی نمود. او چنان سرحال می نمود كه تعجب دیگران را برانگیخت تا آنجا كه علت این نشاط ناگهانی را از او جویا شدند. كیانوش لبخندی چون همیشه كمرنگ بر لب نشاند و پاسخ داد:" من خبر خوشی براتون دارم."
- اینكه فعالیت مغزی دخترم افزایش یافته؟
- اینكه بله ، ولی من میخواستم بگم دختر شما شب گذشته لحظه ای بهوش اومدند.
هر سه نفر با حیرت به او نگاه كردند و افسانه با بغض وتردید پرسید: " راست می گید؟"
- بله.
ایرج در حالیكه سعی میكرد صحبتهای كیانوش را رد كند .گفت:" اگه اینطوره چرا پرستار بما چیزی نگفت."
- نمی دونم شاید چون اون لحظه پرستار شیفت شب اینجا حضور داشتن...... ولی این مسئله باید در پرونده شون ذكر شده باشه.
بازهم نگاههای آنها پرتردید بود كیانوش با تعجب گفت:" حرفهای منو باور نمی كنید؟"
خانم معتمد پاسخ داد:" باور می كنم، باور می كنم."
و بعد از شادی به گریه افتاد. ایرج به كیانوش نزدیك شد و پرسید:" شما این چیزها رو از كجا می دونید؟"
كیانوش لحظه ای تردید كرد آنگاه گفت:" با پرستار تماس گرفتم."
- كدوم پرستار؟
- پرستار شیفت شب
- چه وقت؟
- معلومه دیشب
- یعنی شما نیمه شب با بیمارستان تماس گرفتید
- بله چون در روز فرصتی پیش نیومد........... حالا مگه اشكالی داره؟
- نه ولی دلم میخواد بدونم شما برای چی انقدر نگران نیكا هستی و حتی نیمه های شب از خواب بلند می شی و احوالش رو میپرسی. در حالیكه من چنین كاری رو نمی كنم.
كیانوش نگاهی غضبناك به او كرد و پاسخ داد:" شما هرچه میخواهید می كنید بمن مربوط نیست ولی من زندگیم رو به پدر این دختر مدیونم و باید به او كمك كنم."
آنگاه بی آنكه منتظر جواب او بماند چند قدم بسمت دكتر كه مشغول صحبت با پرستار بود برداشت. دكتر روی گرداند و گفت:" كیانوش جان خانم می گن همین روزها نیكا بهوش میاد."
كیانوش با خود گفت:" شاید همین امروز."
- چیزی گفتید.
- گفتم امیدوارم بزودی بهوش بیان
اما آنروز هم خورشید با آسمان آبی وداع گفت و اختیار را بدست شب سپرد، ولی او بهوش نیامد . ایرج بعد از ظهر بمنزل رفت، كیانوش نیز نزدیك غروب دكتر وهمسرش را كه اكنون روزنه ای از امید در دلشان می درخشید به منزلشان برد، ولی خود بار دیگر به بیمارستان بازگشت و یكسره به اتاق نیكا رفت و بالای سرش ایستاد . لحظه ای درنگ كرد. پرستار داخل شد و گفت:آقای مهرنژاد شما منزل نمی رید؟
- میرم یه ساعت دیگه
- برید استراحت كنید. ما مراقب بیمار شما هستیم
- می دونم ، اما فكر میكنم امروز بهوش بیاد.
- ولی الان تقریبا روز تموم شده
- نه هنوز وقت هست . من یكساعت دیگه با اجازه شما منتظر می مونم اگه بهوش نیومد میرم.
- هر طور میل شماست
پرستار سرم خالی را با سرم پردیگری تعویض كرد و شتاب قطرات را كنترل نمود. هنگام خروج بار دیگر رو به كیانوش كرد و گفت: فراموش نگنید اگه بیمار بهوش اومد ما رو خبر كنید.
- حتما
- شب بخیر
- شب شما هم بخیر
با رفتن او كیانوش بار دیگر كنار تخت دختر جوان نشست . دقایق در سكوت سپری می شد و او در انتظاری سرد و كشنده بسر میبرد نگاهش بر روی صورت مهتابی بیمار میخكوب شده بود و در انتظار عكس العملی از او مضطربانه لحظات را میشمرد. نگاهی بساعتش كرد دقایقی بیشتر تا 9 نمانده بود. دیگر باید میرفت ظاهرا حدس او اشتباه بود و امروز همچون دیگر روزها سپری شد و او بهوش نیامد . با خستگی بسیار از جای برخاست ، برای آخرین بار نگاهش را بر روی ملحفه سفید بالا برد تا بصورت رنگ پریده بیمار رسید ، احساس كرد كسی او را به ماندن ترغیب می كند ، اما دیگر نمی توانست درنگ كند باید می رفت ، اولین قدم را كه برداشت بنظرش رسید در آخرین لحظات پلكهای بیمار لرزید، برای همین دوباره سر گرداند، ولی او همانطور آرام خفته بود . گامی دگر برداشت ، اما نتوانست سومین قدم را بردارد بار دگر بازگشت و بالای سر او ایستاد. ناگهان دید كه او سعی میكند چشمانش را بگشاید ، صورتش را نزدیكتر برد و با دقت به او نگریست ، سپس آرام صدایش كرد:" نیكا، نیكا" تلاش بیمار سبب شد او با امید بیشتری بازهم نامش را بر زبان آورد . دختر جوان بسختی چشمانش را گشود و لبهایش لرزید، گویا میخواست چیزی بگوید ، اما كیانوش صدایی نشنید ، باز هم صدایش كرد.
نیكا همه جا را تار می دید، تمام نیرویش را در چشمانش جمع كرد، چهره ای مقابلش شكل گرفت و آن خطوط درهم به سیمای انسانی تبدیل شد، اما او نشناخت. بزحمت لبانش را تكان داد. كیانوش كلماتی گنگ شنید و احساس كرد او مادرش را میخواند . كنار تخت نشست و با لحنی نوازشگر گفت:" نیكا منم كیانوش."
نیكا باز هم ناله كرد و چشمانش را برهم نهاد. كیانوش اندیشید كه او بار دیگر از هوش رفته ولی او باز هم چشمانش را باز كرد و این بار كلام دیگری گفت كه كیانوش تعبیر كرد آب میخواهد ولی نمی دانست چه باید بكند، آیا می توانست به او آب بدهد؟ ناگهان بخاطر آورد كه بایستی پرستاران را مطلع كند ، بطرف در دوید و فریاد زد:" پرستار........ پرستار."
پرستار اطلاعات به او چشم غره رفت و پرستار شیفت شب از اتاقی بیرون دوید و پرسید:"چی شده؟"
- اون...........اون بهوش اومده و............ آب میخواد، چكار باید بكنم؟
- دنبال من بیایید
پرستار و پس از او كیانوش با سرعت وارد اتاق شدند. پرستار بطرف بیمار دوید و علائم حیاتی او را چك كرد، اما بیمار هیچگونه حركتی نكرد پرسید:"واقعا بهوش آمده بود؟
- بله............حتی با من صحبت كرد
- ولی حالا كه اینطور بنظر نمی آد؟
كیانوش جلوتر آمد و به نیكا نگریست و با تعجب گفت:"نمی دونم."
پرستار نگاه خاصی به كیانوش كرد، گویا با نگاهش می گفت:" خیالاتی شدی!" اما اینبار هم بیمار خیلی بموقع چشمانش را گشود و باز ناله كرد:"آب."
پرستار دستمالی را مرطوب كرد و روی لبهای او گذاشت و زنگ را فشرد و گفت:" باید دكتر رو خبر كنیم."
كیانوش حیرت زده وسط اتاق ایستاده بود، در یك لحظه چندین پرستار و دكتر اتاق نیكا را پر كردند، دكتر با سرعت او را معاینه كرد. او بشدت دچار تهوع شده بود و پرستاران دستپاچه سعی میكردند به او كمك كنند. دقایقی بعد آرام گرفت. او را بار دیگر روی تخت خواباندند. سكوت اتاق را فرا گرفت تنها گاهی نجوای آرام پرستاران سكوت را می شكست. پرستار آمپولی را به داخل سرم او فشرد. رنگ سرم به زردی گرایید . كیانوش جلو رفت و از دكتر پرسید:"بازم بیهوش شد؟"
دكتر با تعجب به او نگاه كرد و گفت:" شما هم اینجایید آقای مهرنژاد؟
كیانوش پاسخی نداد دكتر ادامه داد: "نه ، فقط خوابیده، بشما تبریك میگم بالاخره بهوش اومد. از فردا براش آبمیوه بیارید. كم كم باید غذا بخوره و برای اینكار از مایعات شروع می كنیم."
كیانوش با سر جواب مثبت داد. بعد با تردید پرسید: یعنی خطر رفع شده؟
- گمان می كنم.
- خدا رو شكر ، باور نمی كنم ، چه وقت به بخش می بریدش؟
- اگه حالش مساعد باشه بزودی ، شاید همین فردا، پس فردا.
- خیلی خوبه، عالیه
كیانوش منتظر جوابی از دكتر نشد و در حالیكه با خود كلماتی نامفهوم را زمزمه میكرد، از اتاق خارج شد و بطرف اتومبیلش رفت، نگهبان دم در او را دید كه با چهره ای شاد بطرف در خروجی می رفت، سرش را از پنجره بیرون كرد و گفت:" بفرما شام جوان"
- چشم پدر الان میرم شام میگرم هر دو با هم میخوریم
- احتیاج نیست بیا حاج خانم سیب زمینی و تخم مرغ آب پز گذاشته، فكر كنم به هر دومون برسه.
- نه پدرجون، اون رو بذار برای صبحانه فردا، بساط چای رو آماده كن تا من بیام.
- باشه پسرم زود بیا
- حتما
كیانوش بطرف ماشین دوید ، فورا ماشین را روشن كرد و بسوی اولین رستوران راند. هنوز نیمساعت نگذشته بود كه او در اتاقك مشغول چیدن سفره بر روی زمین بود. او در مقابل پیرمرد روی زمین نشست و هر دو شروع كردند. كیانوش احساس كرد مدتهاست چیزی نخورده . غذا بنظرش بسیار دلچسب و خوش طعم می آمد، پیرمرد در حین صرف شام از هر دری سخن می گفت. یكبار هم احوال نیكا را پرسید . كیانوش احساس كرد میتواند با او براحتی صحبت كند. بنابراین ماجرای بهوش آمدن نیكا را برایش تعریف كرد. بعد از شام پیرمرد در دو لیوان لب پریده زرد رنگ چای ریخت ولی كیانوش با میل بسیار آنرا نوشید. مرد جعبه شیرینی را كه او با خود آورده بود بازكرد و روی زمین گذاشت . و تشكر كنان بار دیگر لیوانها را پركرد. كیانوش لیوان دوم را هم با همان تمایل اولی نوشید . پیرمرد با آن چهره آرام و مهربان به او لبخند میزد و او احساس میكرد وجودش از شادی لبریز گردیده است.
***********************************
صبح روز بعد با وجودی كه صبح یك روز پاییزی بود، به دید كیانوش پر طروات تر از یك صبح بهاری می نمود . او صبح زود اتومبیل دكتر را دید كه مقابل در بیمارستان توقف كرد و سرنشینان آن یكی پس از دیگری خارج شدند اما كیانوش از جای خود حركت نكرد ، تنها لحظه ای چشمانش را بر هم گذاشت و صحنه بیدار شدن نیكا را در حضور خانواده اش تجسم كرد آنها مسلما خیلی خوشحال می شدند، ایستادن در مقابل بیمارستان بیهوده بود، او باید می رفت. اكنون دیگر كاری در آنجا نداشت با بی میلی سوئیچ را گرداند و ماشین را روشن كرد و یكراست بخانه رفت.


SonBol 12-30-2010 03:57 PM

رمان حریم عشق - قسمت بیست و دوم
نیكا بار دیگه پلكهایش را گشود و آب طلب كرد، مادرش فورا چند قاشق آبمیوه در گلویش ریخت ، او بسختی آن را فرو داد و بار دیگر نالید:"پام، پام" مادر چشمان پر اشكش را برصورت نحیف و رنگ پریده دخترش دوخت و زیر لب دعا كرد. دختر در حالتی نیمه بیهوش پیوسته ناله میكرد. تنها گاهی بر اثر تزریق مسكنی لحظاتی آرام میگرفت ولی چون تاثیر آن از بین میرفت باز ناله را از سر می گرفت، تقریبا تمام طول شب نیز وضع او چنین بود با آنكه از انتقال او به بخش سه روز میگذشت هنوز كاملا به هوش نیامده بود. مادش در تمام این مدت بی قرار و مضطرب بر بالینش می نشست و پدرش هر غروب خسته و دل آزرده راه خانه خالی را در پیش میگرفت و میرفت تا در سكوت خانه به تماشای جای خالی همسر ودخترش بنشیند و دیوانه وار بگرید. ایرج نگران آینده و حال وخیم همسرش هر روز به بیمارستان می آمد و شب هنگام بازگشت ، درحالیكه نمی توانست هیچ پاسخ امیدوار كننده ای بمادر بیمارش بدهد و اما كیانوش، او كارهای خسته كننده هروز شركت را دنبال میكرد اما دیگر به بیمارستان نمی رفت و تنها به گرفتن گزارشات تلفنی از دكتر اكتفا میكرد
با گذشت روزها بیمار كم كم به حالتهای اولیه خود باز می گشت.صبح روز هفتم وقتی چشمانش را گشود مادرش را بنام خواند ، دكتر با شادی اعلام كرد كه حافظه بیمار فعال است و او میتواند همه چیز را بیاد آورد پس از آن او ، پدرش و حتی ایرج را نیز بازشناسی كرد. دكتر از آنها خواست تا بیمار را خسته نكنن ، ولی سعی نمایند خاطرات گذشته را بیادش بیاورند . اكنون اندك اندك وضعیت عمومی او رو به بهبود می رفت تا آنجا كه حتی صحنه تصادف و ماجرای دعوای آنروز را با ایرج بخاطر آورد، اما تصمیم گرفت در اینمورد صحبتی نكند. از مادرش خواست تا آنچه در این مدت بر او گذشته برایش شرح دهد، مادر همه چیز را تعریف كرد، در هر جمله صحبتی از كیانوش و زحمات و لطفهایش آورد. ولی با اینحال نیكا می اندیشید چگونه است كه اكنون بعد از گذشت 20 روز از بستری شدنش در بخش او حتی یكبار نیز به ملاقاتش نیامده بود!
نگاهی به ساعتش نمود تا نیم ساعت دیگر ساعت ملاقات آغاز میشد ، فكر دیدن پدر و دیگران وجودش را از اشتیاق پر كرد و سعی نمود چهره ای شاد بخود گیرد تا پدر از دیدن او خرسند گردد. سپس چشم به در دوخت تا زمانی كه دكتر با دسته گلی زیبا در آستانه آن ظاهر شد، آنگاه لبخند رضایت صورتش را پوشاند پس از پدر ایرج از راه رسید . هنوز نیمساعت نگذشته بود كه اتاق از عیادت كنندگان پر شد، نیكا در ضمن صحبتهایش با پدر از او خواست تا مادرش را به همراه خود بمنزل ببرد زیرا احساس میكرد محیط بیمارستان و این پرستاری دراز مدت او را خسته و رنجور نموده ، مادر با شنیدن سخنان نیكا بشدت مخالفت كرد و گفت كه هرگز او را تنها نخواهد گذاشت . اما وقتی اصرار بیش از حد نیكا را دید با گفتن جمله فعلا تا زمان رفتن خیلی مانده ، به بحث خاتمه داد ، نیكا هنوز سرگرم بحث بود. ناگهان صدای مردی كه پدرش را دكتر معتمد میخواند توجهش را جلب كرد. احساس كرد لحن كلام برایش آشناست . رویش را بسمت در گرداند و از لا به لای عیادت كنندگان چشمش بمردی جلوی در افتاد، اشتباه نكرده بود او كیومرث خان بود. اندیشید كه بعد از كیانوش وارد خواهد شد ، اما برخلاف تصورش بعد از او مهندس مهرنژاد و همسرش ، با سبد گل بسیار زیبایی وارد شدند و بطرف تخت نیكا آمدند و نیكا باز اندیشید ، كیانوش پس از پارك ماشین و با فاصله از آنها خواهد آمد ، ولی وقتی پدر از كیومرث خان حال كیانوش را پرسید دانست كه باز هم اشتباه كرده است، زیرا او پاسخ داد او هم قصد داشت خدمت برسد ولی متاسفانه كاری پیش آمد و مجبور شد به جلسه فوری برود.......
نیكا دیگر گوش نكرد ، خانم مهرنژاد با مهربانی به دلجویی از نیكا پرداخت و مهندس از وضعیت بد خیابانها و بی دقتی رانندگان سخن گفت، پدر ومادرش از لطفهای كیانوش گفتند و تشكر كردند، ولی ظاهرا آن دو بی اطلاع بودند و بجای آنها كیومرث خان از نگرانی كیانوش صحبت كرد و از ادای دینش نسبت به خانواده دكتر و نیكا دانست كه او در جریان كارهای برادرزاده اش قرار دارد . خانواده مهرنژاد زیاد آنجا نماندند و پس از یك خداحافظی گرم و صمیمانه آنها را ترك كردند ، كم كم دیگران نیز رفتند و اتاق خلوت شد . ایرج سبد بزرگ گل را برداشت و به طعنه گفت: مهندس خیلی زحمت كشیده . بعد جعبه بزرگ شیرینی را كه كیومرث خان آورده بود باز كرد و در حالیكه به نیكا تعارف میكرد باز گفت:" برعكس برادرزاده اش آدم قابل تحمل و خوش سلیقه ایه."
نیكا با غیظ بی آنكه خود بخواهد از كیانوش دفاع كرد و پاسخ داد:" تو بابت نجات من به اون مدیون هستی، پس حق نداری اینطور درباره اش صحبت كنی."
ایرج با دلخوری در حالیكه بطرف دكتر می رفت گفت:" كاش می دونستم چرا خودت رو موظف به دفاع از اون می دونی؟"
نیكا پاسخی نداد در همین حال پرستار وارد شد و پایان زمان ملاقات را اعلام كرد . عیادت كنندگان آماده رفتن شدند . به اصرار نیكا مادر نیز با آنان همراه شد و نیكا را تنها گذاشت . اما هنوز چند لحظه ای از این تنهایی نگذشته بود كه احساس دلتنگی كرد چشمش را به پنجره دوخت و به حیاط پاییز زده بیمارستان خیره شد، احساس كرد این دلگیرترین و سخت ترین پاییز در میان بیست و دو سه پاییزی است كه گذرانده است ، قطره ای اشك چشمانش را سوزاند . برای آنكه جلوی ریزش اشكهایش را بگیرد ، لحظه ای پلكهایش را برهم نهاد . ناگهان صدای پایی اورا بخود آورد . با اشتیاق چشمانش را گشود اما در مقابل خود كسی جز دكتر و پرستار را ندید ، دكتر برای ویزیت شبانه آمده بود . نیكا به او خسته نباشید گفت و دكتر در سكوت او را معاینه كرد پس از آن از پایش پرسید و او از درد شكوه كرد . دكتر با لبخند پاسخ داد" كه این مسئله بعد از آن شكستگی شدید و عمل جراحی طبیعی است ." بعد صحبت آقای مهرنژاد را پیش كشید و از نیكا سوال كرد :" شما چه نسبتی با آقای مهرنژاد دارید ؟ امروز ایشون رو همراه بردار و خانم بردارشون اینجا دیدم ." نیكا با تعجب به دكتر نگاه كرد و پرسید:" شما اونها را می شناسید؟"
دكتر پاسخ داد :" البته آقای مهرنژاد با بیش از 50% سهام این بیمارستان از پرنفوذترین اعضاء هیئت مدیره هستند" بعد اضافه كرد:" شما این مساله رو نمی دونستید؟"
نیكا نگاهی به دكتر كرد و گفت:" خیر ایشون از دوستان پدر من هستند و من زیاد به امور شخصی خانواده مهرنژاد واقف نیستم ."
دكتر با گفتن جمله ایشون مرد بسیار خوبی هستند اتاق نیكا را ترك كرد و او بار دیگر تنها ماند و به غروب بیرون اتاق خیره گردید، بنظرش رسید بوی خوشی اتاقش را پر كرده ، اما حوصله رو گرداندن نداشت . شاید كسی از جلوی در عبور كرده بود و باد بوی عطر او را به داخل اتاق آورده بود . اما لحظه ای بعد احساس كرد منبع این بوی خوش كاملا در كنارش قراردارد. به سرعت برگشت و با تعجب در مقابل خود كیانوش را دید . او با احترام سر خم كرد و گفت:" سلام خانم معتمد."
- شما هستید؟
- بله .............. معذرت میخوام ظاهرا كمی دیرتر از ساعت ملاقات رسیدم
نیكا چشمانش را به سبد گلسرخ زیبایی دوخت كه در دست كیانوش بود و آرام پرسید: چطور اومدید بالا؟
- كار دشواری نبود این نگهبانها منو می شناسند ........... خوب حالتون چطوره؟
- خوبم ................ متشكرم
- معذت میخوام كه نتونستم زودتر خدمت برسم.
نیكا ناگهان بخاطر آورد این نخستین باری است كه كیانوش به دیدارش می آید، برآشفته و عصبی پاسخ داد:" یعنی در این بیست روز شما حتی چند دقیقه هم بیكار نبودید كه بتونید تلفنی حالی از من بپرسید؟"
كیانوش یكه خورد و گفت:" مزاحم خودتون نمی شدم فكر میكردم شاید حالتون مساعد نباشه و نتونید صحبت كنید ، اما تقریبا هر روز حالتون رو از دكتر میپرسیدم."
- چرا به دیدنم نیومدید؟ در حالیكه می دونستید بشما نیاز دارم.
- به من نیاز دارید؟ این تنها فكری بود كه هرگز به ذهنم نرسید، دور و بر شما مثل همیشه شلوغ بود . من فكر نمیكردم وجودم براتون اهمیتی داشته باشه........... حالا واقعا شما بمن نیاز داشتید؟
نیكا این مرتبه بر عكس چند جمله اول لحظه ای اندیشید و با خود گفت: " چرا باید از این غریبه توقع داشته باشم كه به دیدنم بیاید ؟چرا با او اینگونه سخن گفتم؟ در حالیكه در این مدت بهترین یار خانواده ام بوده. " از گفته های خود پشیمان شد ، نگاهش را از گلها گرفت و به كیانوش نگریست كه همچنان در انتظار جواب او ایستاده بود. آرام گفت:" چرا وایسادین؟ خواهش میكنم بنشینید، منو ببخشید. محیط بیمارستان خسته و عصبی ام كرده و در این میون هیچكس مقصر نیست."
كیانوش نشست . ولی ظاهرا مایل بود جواب سوالش را بشنود . اما نیكا علاقه ای به گفتن پاسخ نداشت . لذا گفت:" امروز پدر و مادرتون و كیومرث خان اینجا بودند، وقتی اونها رو بدون شما دیدم واقعا به این نتیجه رسیدم كه منو فراموش كردید، یا در این مدت انقدر شما رو خسته كردم كه دیگه نمی خواید منو ببینید.
- این چه حرفیه ؟ تصور می كنید میتونم شما و محبتهاتون رو فراموش كنم؟
نیكا پاسخ نداد و كیانوش ادامه داد:" شما هیچ زحمتی برای من نداشتید.
- اینطور نیست شما از هیچ محبتی در حق من فروگذار نكردید . حتی خون شما حالا در رگهای من جریان داره.
كیانوش زمزمه كرد:خون من در رگهای پاك شما ، این برای من مایه افتخاره .
نیكا جسته وگریخته سخنان اورا شنید پرسید: شما چیزی گفتید؟
- خیر، گفتم امیدوارم هرچه سریعتر خوب بشید.
- فكر میكنم بخت با من یار بوده كه حالا نفس میكشم
- خوشبختانه همین طوره
- البته لطف شما رو هم نباید نادیده گرفت
- باز شروع كردید........... خوب حالا چطورید؟ هنوز هم درد دارید؟
- بله پام عذابم میده ، نمی دونید كی این وزنه ها رو از پام باز میكنن؟
- به گمونم مدتی باید بمونه ، شما دختر مقاومی هستید اینطور نیست؟
- سعی میكنم باشم ، حداقل بخاطر پدر ومادرم.
- آفرین! من همیشه شما رو تحسین كردم و حالا بیشتر از گذشته
- متشكرم
- فكر میكنم شما نیاز به استراحت داشته باشید، اگر اجازه بدید زودتر رفع زحمت كنم.
- به این زودی، حتما از اینجا هم به یك جلسه دیگه خواهید رفت؟
- نه ، ولی فردا صبح به سوئیس پرواز میكنم، دلم میخواد چیزی بخواید كه به رسم سوغات براتون بیارم.
- فقط سلامتی
- از اون بابت مطمئن باشید من سخت جونم، چیز دیگه ای بخواهید ، تعارف نكنید.
- هرچی كه بقول معروف چشمتون رو گرفت.
- لااقل بگید در چه نوع مغازه ای؟....... پوشاك خوبه؟
- بله، خیلی
- امیدوارم بتونم چیزی مطابق سلیقه شما پیدا كنم.
- شما خیلی با سلیقه اید
- از كجا می دونید؟
- از خریدهای قبلتون، مثلا اون انگشتر برلیان
- اون انگشتر رو برای اولین بار روزی كه به بیمارستان اومدم توی دستتون دیدم، انگشتهای شما به اون جلوه بخشیده بود
- شاید هم برعكس
- تصور نمی كنم
نیكا خندید ، مكثی كردو گفت: پس با این حساب تا مدتها شما رو نمی بینم.
- چطور؟
- خوب حتما مدتی در سوئیس می مونید.
- نه ، من دو روز دیگه در سنگاپور جلسه دارم، فقط دو روز در سوئیس می مونم.
- پس سه روز دیگه تهران هستید.
- تهران نه
- پس كجا؟
- یكسره به شیراز
- اون هم دنبال كار؟
- بله
- اینطور كار كردن شما رو خسته میكنه و زود از پا می افتید، كسی نیست كه بتونه بهتون كمك كنه؟
- نه متاسفانه خودم باید برم
كیانوش از جا برخاست نیكا بی اختیار گفت:" دیگه به دیدنم نمیاید؟
لحنش حالت خاصی داشت. خودش هم تعجب كرد كه چرا اینطور ملتمسانه این جمله را ادا كرده است. كیانوش لبخند كمرنگی زد و پرسید:" چرا میخواید بازم منو ببینید، درحالیكه می دونید مصاحب خوبی نیستم.
- اشتباه می كنید نظر من ابدا این نیست............ اگر جای من بودید می فهمیدید دیدن یك دوست در این حالت چقدر برای انسان شادی آفرینه.
- من هم قبلا بستری بودم
- واقعا
- بله، یكسال واندی
- یكسال؟ خدای من! خوب پس حتما می فهمید من چی میگم.
- متاسفانه در اینمورد تفاهم نداریم، چون من حتی نمی خواستم پرستارهام رو ببینم، دیدن هیچ كس برام شادی آفرین نبود ، خانواده ام رو هم نه میشناختم نه دوست داشتم ببینم، تنهایی رو ترجیح می دادم.
نیكا متحیر گفت:" كه اینطور و خواست بپرسد چرا بستری بودید؟ اما منصرف شد، ولی خود كیانوش بی تفاوت گفت:" تعجب نكنید چون من در تیمارستان بستری بودم نه بیمارستان. وبعد خندید نیكا هم از حرف او خنده اش گرفت در همان حال كیانوش بطرفش خم شد وگفت:خانم كوچولو دوست دارید بشما چیزی بدم كه هم سرگرمتون كنه ، هم فكر میكنم براتون جالب باشه
نیكا متعجبانه نگاهش كرد وگفت: البته، چیه؟
كیانوش كیفش را از روی زمین برداشت و آنرا روی تخت گذاشت شماره های رمزش را گرداند و درش را بازكرد نیكا آنقدر برای دیدن سورپریز كیانوش عجله داشت كه ناخودآگاه بداخل كیف سرك كشید كیانوش لبخند زد و در كیفش را بسمت نیكا گرداند . نیكا شرمگین و اهسته گفت:" معذرت میخوام كنجكاو شدم."
كیانوش نگاهش را به نیكا دوخت و گفت :" اصلا خودتون بردارید ببینم می تونید پیداش كنید.
- یعنی اجازه دارم كیف شما رو وارسی كنم؟
- البته خیالتون راحت باشه، نامه های عاشقانه ام رو منزل گذاشتم.
نیكا ابروانش را درهم كشید و گفت: قلمش بشكنه هر كس برای شما نامه عاشقانه بنویسه
كیانوش با صدای بسیار بلند خندید وحیرتزده پرسید:" چرا؟"
نیكابازهم ازگفته خودتعجب كردگویاكس دیگری بجای اوحرف میزدسرش رابزیر انداخت و گفت: همینطوری
كیانوش بار دیگر خندید و گفت: بالاخره دنبالش می گردید یا نه؟
نیكا احساس كرد او امشب خیلی سرحال است در حالیكه دستش را بسوی كیف دراز میكرد گفت: شما امشب خیلی سرحالید!
- از زمانیكه پام رو در طبقه پنجم گذاشتم و به مقابل اتاق شما رسیدم حالتم به این صورت تغییر كرد
نیكا حرفش را جدی نگرفت كیف را بسمت خود كشید وگفت: می دونید شما رو از بوی عطرتون شناختم همیشه این بو رو می دید ، حتی بعد از رفتنتون بوی شما توی خونه مون پیچیده بود.
- از این بو خوشتون نمی آد؟
- بالعكس خیلی هم خوشم می آد.
كیانوش باز هم لبخند زد و در همان حال دستش را پیش برد تا پاكتی را كه روی لوازمش قرار داشت بردارد ولی نیكا با سرعت به پشت دستش زد و گفت:"" دست نزنید ، خودتون اجازه دادید كیفتون رو بازرسی كنم."
كیانوش دستش را عقب كشید و با دست دیگرش جای ضربه نیكا را گرفت و گفت: هر چه شما بفرمایید
نیكا دلجویانه پرسید :" محكم زدم؟
- نه ابدا
نیكا شروع به زیر و رو كردن كیف كرد و در همان حال با صدای بلند نام محتویات آنرا بر زبان آورد ........ یه ماشین حساب فوق مدرن ، یه سررسید با آرم شركتتون ، دوتا دسته چك ، یه دسته چك خارجی ، یه گذرنامه ، یك بلیط هواپیما و یه مشت ورق پاره كه معلوم نیست به چه دردی میخورد
كیانوش خندید وگفت: خانم ورق پاره؟
- خوب بابا من كه اسمشون رو نمی دونم
- همون بهتر كه ندونید.......... میخواهید راهنماییتون كنم
- بله ، ممنون میشم
- جیب پشت در كیف رو نگاه كن
نیكا دستش را داخل قسمت پشت در كرد دفتری را لمس كرد كمی آنرا بالا كشید دفتر خاطرات كیانوش بود. هیجان زده فریاد كشید: دفتر خاطراتتون!
- بله براتون جالبه؟
- بهترین چیزی كه ممكن بود دریافت كنم
- یادتون می یاد قبلا گفته بودم روزی دفتر رو بهتون میدم بخونید
- بله و فكر میكنم بهترین زمان رو انتخاب كردید.
- خوشحالم كه شما رو راضی می بینم
نیكا لحظه ای سكوت كرد، آنگاه با تردید گفت: مطمئن هستید كه به من اجازه می دید دفترتون رو بخونم؟
كیانوش نگاه خاصی به نیكا كرد، ولی او مفهوم آنرا درك نكرد، گرچه می دانست منظوری در آن نگاه نهفته است بعد با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:" بخونید برای من هیچ فرقی نداره ، چون در شما رغبت این كار رو دیدم اونو با خود آوردم.
- به هر حال متشكرم
- خوب من دیگه میرم، آرزو میكنم زودتر سلامت خودتون رو بدست بیارید، اگر احتیاجی به من داشتید حتما تماس بگیرید
- نمی گیرم ، هر وقت خودتون لازم دیدید به دیدنم بیایید
- هر روز خوبه
- شما انقدر گرفتارید كه باید بگم هر ماه هم خوبه، هر چند فكر نمی كنم ماهانه هم نوبت بما برسه
- شما هر وقت اراده كنید من در خدمتتون هستم
- مثلا فردا صبح؟
- هر وقت
- قرارتون در سوئیس چی میشه؟
- با یه تلفن منتفی می شه
- شوخی كردم......... آه خدای من فراموش كردم از شما پذیرایی كنم، لطفا از داخل یخچال چیزی بیارید گلویی تازه كنید
- متشكرم دیگه باید برم
- خواهش می كنم
كیانوش با بی میلی در یخچال را گشود و جعبه شیرینی بیرون آورد ، این همان جعبه ای بود كه عمویش آورده بود، نیكا با دیدن آن خندید و گفت: می دونید این شیرینی رو كی آورده؟
- بله كیومرث
- از كجا فهمیدید؟
- از نام شیرینی فروشی
- كه اینطور
- بله خودم گفتم شیرینی رو از كجا بگیرند ، سفارش سبد گل رو هم تلفنی به گل فروش دادم
- واقعا ؟ پس چطور گلسرخ نبود؟
- چون میخواستم سبد گلسرخ رو خودم بیارم........ شما هم شیرینی میل دارید؟
جعبه را مقابل نیكا گرفت و اشاره كرد: از اون سری دومی ها بردارید خوشمزه تره
نیكا به خواست او عمل كرد . كیانوش خود نیز از همان سری برداشت و جعبه را سرجایش گذاشت فكر آن پاكت هنوز ذهن نیكا را بخود مشغول كرده بود برای همین با شیطنت خندید و گفت: با این مغلطه كاریها خوب از دادن اون پاكت بمن سرباز زدید
شیرینی در دهان كیانوش ماند . با تعجب به نیكا نگاه كرد، در همان حال بار دیگر كیفش را باز كرد و پاكت را در آورد ، مقابل نیكا گرفت. شیرینی را فرو برد و گفت: بفرمایید سركارخانم، شما خودتون بازش نكردید.
- چون دیدم تمایلی ندارید
- بازم از این حرفها زدید ، چند دفعه عرض كنم كه این حرفها برای من كهنه شده، حالا بگیرید و باز كنید
نیكا به پاكت نگریست كه بر پشت آن نوشته بود (( حضور محترم جناب آقای كیانوش مهرنژاد)) پاكت را گرفت و كارت دعوت آنرا بیرون كشید در همان حال گفت:عروسی دعوت شدید؟
- نه جشن تولد
خیال نیكا راحت شد كارت را كاملا بیرون كشید و باز كرد ولی وقتی نام میزبان را درانتهای آن دید دچار حالت خاصی گردید، زیرا در انتهای دعوتنامه نام كتایون عبدی بچشم میخورد و نیكا بخوبی این نام را در خاطر خود داشت
- تولد چه وقتیه؟
- پنج شنبه
- حتما شما برنامه هاتون رو طوری تنظیم كردید كه اون شب تهران باشید
- تا پنج شنبه خیلی مونده
- امیدوارم خوش بگذره
- متشكرم اجازه مرخصی می فرمایید؟
- خواهش میكنم خیلی لطف كردید
- خدانگهدار خانم معتمد
- خدانگهدار آقای مهرنژاد
كیانوش خندید و زیر لب گفت :" به این سرعت تلافی میكنید؟" بعد در را باز كرد اما نیكا او را بنام خواند: كیانوش خان
كیانوش برگشت : جانم
- واقعا از لطفتون ممنونم
- خواهش میكنم ، میتونم بازم یه دیدنت بیام
- البته منتظرم
- مزاحمت نمیشم خداحافظ
كیانوش خارج شد و نیكا باز احساس دلتنگی كرد ، ناگهان بیاد دفتر افتاد و دلتنگیش را فراموش كرد، دیگر احساس تنهایی نمیكرد بر عكس مشتاقانه میخواست دفتر را بخواند ابتدا تصمیم گرفت آغاز این كار را به صبح فردا موكول كند برای همین دفترچه را تنها ورق زد و آهسته گفت: چه خوش خط. بعد آنرا بست و داخل كشوی كنارش قرار داد و دراز كشید چند لحظه ای گذشت . خدمه بیمارستان توزیع شام را آغاز نموده بودند در باز شد و چرخ غذا جلوی آن نمودار گردید ، مسئول توزیع، سینی غذای نیكا را روی میزش قرار داد و خارج شد، نیكا بزحمت دوباره نشست چشمش كه به غذاها خورد اشتهایش را از دست داد چند قاشقی به زور خورد، بعد میز را كنار زد و دراز كشید تا بخوابد اما حس كنجكاوی خواب را از چشمانش ربوده بود دلش میخواست زودتر قصه كیانوش را بخواند دستش را دراز كرد و دفتر را از داخل كشو بیرون كشید و با سرعت ورق زد و از قسمتهای خوانده شده گذشت و ادامه داستان را آغاز كرد .

SonBol 12-31-2010 09:34 AM

رمان حریم عشق - قسمت بیست و سوم
یكشنبه 19 مهر امروز سه روز است كه در خیابان 14 شرقی یعنی همان خیابانی كه آن روز او را پیاده كردم پرسه میزنم . از صبح تا غروب آفتاب ، ولی هیچ نشانی از او نیافته ام ، فردا صبح باز هم دسته گلی تهیه میكنم و به آن خیابان میروم بالاخره او را خواهم یافت، حتی اگر تمام روزهای سال را هم در آن خیابان سر كنم
پنج شنبه 23 مهر


امشب چهارمین دسته گل خشك شده را روی میز قرار دادم ، ترسم از آن است كه روزی این دسته گلهای خشك شده تمام اتاقم را پر كند ، ولی هیچ اشكالی ندارد هر طور شده او را می یابم . دلم برای قاصدك عشق میسوزد فكر میكنم از اینكه در دستهای من اسیر است خسته شده ، او طالب گل زیبای من نیلوفر است . گاهی فكر میكنم بهتر آنست كه اندیشه او را از سر بیرون كنم ولی چگونه ، وقتیكه چشمانش حتی لحظه ای از نظرم دور نمیشود، خدایا نمی دانم چه باید بكنم ؟ بیش از 10 روز است كه بشركت نرفته ام ، جلساتم تمام منتفی گردیده و كارهایم روی هم تلنبار شده و من تنها بیماری را بهانه میكنم و تا رفع كسالت بخود مرخصی داده ام . اما آیا روزی این كسالت برطرف خواهد شد؟ شنبه 25 مهر
من و قاصدك عشق امروز را هم دست خالی بازگشتیم به گمانم او از من خسته تر است، هرچه باشد او بیش از من برای رسیدن به صاحبش دلتنگی میكند .دلم بحال هر دویمان میسوزد یعنی امكان دارد او را هرگز نبینم هر چند در انتظار لحظه دیدارش لحظه شماری میكنم ، ولی هنوز نمی دانم اگر روزی او را ببینم چه باید گویم؟
دوشنبه 27 مهر
امروز ، روز تولدم است. تعجب نكن الان توضیح میدهم چرا امروز را اینطور لقب داده ام ، باورت میشود ، امروز اورا دیدم و حتی با او هم صحبت شدم ، حق داری باور نكنی خودم هم هنوز باورم نمیشود ، بگذار برایت تعریف كنم.
صبح ساعت 8 طبق معمول این چند روز بدنبال گمشده ام بخیابان موعود رفتم ، ماشین را در گوشه ای پارك كردم و طول و عرض خیابان را چندین مرتبه طی كردم ، دیروز وقتی باز هم از خیابانگردی نتیجه نگرفتم ، تصمیم گرفتم كه امروز به مغازه های محل سری بزنم و سراغ او را از آنها بگیرم ، البته قبلا هم چندین مرتبه این فكر را كرده بودم ولی از ترس آنكه برای او مشكل آفرین شود صرفنظر كرده بودم ، اما امروز دیگر طاقتم طاق گردیده بود ، برای همین وارد مغازه ای شدم ، صاحب مغازه پیرمرد خوش مشربی بود ، گویا قبلا هم مرا دیده بود چون آشنایان با من احوالپرسی كرد، بی مقدمه سوال كردن را صلاح ندیدم و تقاضای پاكتی سیگار كردم و در حین آنكه پیرمرد سیگار را می آورد سر صحبت را با او باز كردم ، پیرمرد سیگار را داخل كفه ترازو گذارد و با لهجه شیرینی شروع به صحبت كرد. برای آنكه بیشتر بمانم نداشتن فندك را بهانه كردم . بسته ای كبریت خواستم و در عین حال سعی نمودم موضوع صحبت را به افراد محل بكشانم . پیرمرد جعبه كبریت را هم آورد ، ولی هنوز صحبتهای ما به نتیجه مطلوب نرسیده بود ناچار اینبار نوشابه ای طلب كردم و برای آشنایی بیشتر از او نیز خواستم تا به حساب من برای خود نیز نوشابه ای باز كند. او ابتدا نپذیرفت ولی چون اصرار بیش از اندازه مرا دید با اكراه پذیرفت . در حین نوشیدن نوشابه ها نیز نتوانستم صحبتها را به جهت مطلوب سوق دهم زیرا او از ساكنین آن محل در 50 سال قبل سخن می گفت بیش از این درنگ را جایز ندانستم و از او خواستم تا حساب مرا بگوید ناگهان صدایی از پشت سرم گفت: منم میتونم یه بسته آدامس بردارم
به جانب صدا برگشتم ، صدایی كه چون ابر در نظرم لطیف و آسمانی جلوه میكرد از آنچه دیدم كم مانده بود قالب تهی كنم . درست پشت سر من او ایستاده بود ، با لباسی به رنگ آسمانی كه از او چهره ای چون فرشتگان ساخته بود ، آنچنان هیجان زده شده بودم كه بی اختیار فریاد زدم : نیلوفر من . نیلوفر اشاره كرد خونسردی خود را حفظ كنم و خود با خونسردی تمام رو به فروشنده كرد وگفت: آقای ملكی لطفا یه بسته آدامس هم به من بدید . پیرمرد در حالیكه با تعجب بما می نگریست بسته ای آدامس نیز كنار سیگار گذارد و گفت: با هم حساب كنم؟ من چنان هیجان زده شده بودم كه نتوانستم پاسخی بدهم تنها زمانیكه دیدم نیلوفر كیف پولش را باز میكند بخود آمدم و گفتم : نیلوفر خانم خواهش میكنم.
بعد رو به فروشنده كردم و پرسیدم : چقدر باید تقدیم كنم؟ مبلغ را پرداختم ، بی آنكه اجناس خریداری شده را بردارم آماده رفتن شدم ، اما اشاره نیلوفر سبب شد متوجه اشتباهم شوم و برگردم و خریدهایمان را بردارم ، با هم از مغازه خارج شدیم من به او نگریستم و گفتم : بالاخره ستاره سهیل من طلوع كرد؟
او لبخندی دل انگیز زد و گفت: شما اینجا چه می كنید آقای مهرنژاد؟
- دنبال شما می گشتم .
- دنبال من؟
- بله
- خوب بفرمایید.
- همینجا ، وسط خیابون
- پس كجا؟
- اگه اجازه بدید داخل اتومبیل خدمتتون عرض كنم
با سر پاسخ مثبت داد بعد هر دو براه افتادیم او گفت: هرگز فكر نمیكردم یه بار دیگه شما رو ببینم.
- منم نمی خواستم مزاحم بشم
پاسخم را شنید ولی حرف دیگری نزد من چندگام جلوتر رفتم و در ماشین را باز كردم و كنار ایستادم تا سوار شود ، سوار شد در را بستم و با سرعت سوار شدم . او نگاهی پر تمسخر به من نمود و گفت: شما همیشه برای خرید سیگار به این مغازه می آی؟
لحن پر تمسخرش دستپاچگی ام را بیشتر كرد با همان حال گفتم : خیر حقیقت اینه كه دنبال شما می گشتم تمام این چند روز
- با حسن ختام برنامه اوندفعه بازم میخواستید منو ببینید؟
- بله مجبور بودم
- پس تمایلی در كار نبود
پاسخش خونم را بجوش آورد نمی دانی با چه لحن سردی این جمله را ادا كرد میخواستم سرش فریاد بكشم" چطور میتونی این حرفها رو بزنی؟ من بخاطر تو چندین روزه تو این خیابون سرگردونم ، حالا تو اینطوری صحبت می كنی " اما برخود مسلط شدم و گفتم: چیزی بالاتر از تمایل بود.
بی اعتنا خندید خنده اش بنظرم مضحك آمد با همان لحن سرد گفت: نگفتی چرا میخواستی منو ببینی؟
- شما چیزی گم نكردید؟
- چیزی كه شما پیدا كرده باشید ...... تصور نمی كنم
- ولی اشتباه میكنید
- چطور؟
بجای آنكه پاسخش را بدهم گلسرش را از داشبورت خارج كردم روبه رویش گرفت و گفتم :نگاه كنید.
نگاهش را به قاصدك عشق دوخت، اما هیچ تعجبی در نگاهش ندیدم گویا برایش عادی بود. بعد لحظه ای مكث خندید بلند و كشدار، آنقدر خندید كه گونه هایش بسرخی گرایید. متعجب نگاهش كردم . نمیدانستم چه باید بگویم .خنده اش برایم چنان چندش آور و احمقانه بود بود كه احساس سرگیجه كردم . اما بالاخره پایان یافت ، هنوز ته مانده كمرنگی از آن خنده در صورتش بود كه گفت: فقط همین ؟ تمام این روزها بخاطر این پروانه بدنبال من می گشتی ، خیلی مسخره است!
با غیظ پاسخ دادم: حتی اگه این گلسر برای شما بی ارزش باشه ، من خودم رو موظف دیدم اون رو به صاحبش پس بدم ، تحت هر شرایطی
از تحكم صدایم جا خورد و گفت:" تصور كردی سر زیر دستات فریاد میكشی؟ من كارمند شما نیستم آقای رئیس. بی آنكه خود بخواهم لب به پوزش گشودم.اخمهایش را از هم گشود و اینبار همان لبخند دلفریب همیشگی لبانش را زینت داد و آهسته گفت: خوب كیانوش خان لحظه ای مكث كرد. از شنیدن اسمم از زبان او چنان هیجان زده شدم كه چون برق گرفتگان در جای خشك شدم و چشم به او دوختم . خنده اش عمیق تر شد و ادامه داد: چرا اینطوری نگام میكنی؟ من فقط خواستم بگم از من یه مژدگانی بخواهید، ظاهرا رسم بر اینه كه وقتی گمشده كسی رو بیابند طلب مژدگانی می كنند من هم آماده ام بفرمایید.
- من هیچ چیز جز رضایت شما نمیخوام
- نه ، هرچی میخواهید بگید، عجله كنید ممكنه نظرم تغییر كنه و از دادن مژدگانی صرفنظر كنم
لحظه ای درنگ كردم و پرسیدم: هر چی بخوام می پذیرید
- اگر معقول باشه ، حتما
- فكر میكنم معقوله.
- پس معطل چی هستید؟ بگید
- من...... من این پروانه رو میخوام .
لحظه ای به چهره ام خیره شد و گفت: پس چرا اون رو آوردید؟
- چون میخواستم برای برداشتن كسب اجازه كنم...... خوب تقاضام زیاده؟
- نه اتفاقا بر عكس فكر میكردم چیز دیگه ای بخواهید
- مثلا چی؟
- آدرس ، شماره تلفن یا لااقل یه دیدار دیگه
تازه بخاطر آوردم كه تقاضای خیلی ناچیزی كردم و حق با اوست ولی به آن پروانه زیبا خیلی علاقمند شده بودم . اصلا دیدار دوباره او را به آن پروانه مدیون بودم بهر حال سكوتم را كه دید گفت: همانطور كه قول داده بودم می پذیرم این پروانه مال شما.
تشكر كردم و او پرسید: این پروانه به چه درد شما میخوره؟
- هیچی فقط ازش خیلی خوشم اومده ، خیلی زیباست!
- واقعا
- بنظر شما اینطور نیست؟
- شاید حق با شما باشه...... خوب من دیگه باید برم
نمی دانستم چه بگویم كه بماند جمله اش غافلگیر كننده بود آهسته و از روی ناچاری گفتم: به همین زودی؟
- بله ، جایی كار دارم
لحظه ای نگاهش كردم بخود جرات دادم و گفتم : میتونم شما رو برسونم.
قلبم به تپش افتاد و انتظار چون حیوانی وحشی به دلم چنگ میزد می دانستم كه رد میكند و همینطور می دانستم كه عمدا جوابش را با تاخیر می دهد و قصد دارد مرا عذاب دهد. بالاخره زبان به سخن گشود و گفت: مگه شما كار و زندگی ندارید؟
- كاری مهمتر از رسوندن شما نه.
- خوب پس حركت كنید.
- لحظه ای با تردید نگاهش كردم ، باورم نمیشد كه پاسخ مثبت شنیده باشم ، از درنگم تعجب كرد و گفت: چی شد، پشیمون شدی؟
هیجان زده پاسخ دادم: نه همین الساعه قربان
حركت كردم و گفتم : امر بفرمایید سركار خانم از كدوم طرف باید برم ؟
- فعلا از این خیابون خارج شو. بقیه مسیر رو هم میگم.
- یادتون باشه از طولانی ترین راه آدرس بدید
پاسخی نداد تنها به صندلی تكیه زد و چشمانش را روی هم نهاد. احساس كردم قصد استراحت دارد، برای همین سكوت اختیار كردم . سر خیابان نیش ترمزی زدم و خواستم بپرسم به كدام سو؟ كه او همانطور با چشمان بسته گفت: سمت راست با تعجب نگاهش كردم و گفتم: از كجا فهمیدید به انتهای خیابون رسیدیم؟
لبخندی زد و پاسخ داد: مثل اینكه تو این محله زندگی میكنم
در دل هوش و ذكاوتش را ستودم و آهسته سوال كردم : خسته هستید؟
چشمانش را گشود و گفت: نه
باز همان نگاه سبز به صورتم پاشیده شد . نگاهی كه تاب تحمل در مقابل جاذبه اش را در خود نمی دیدم برای همین ترجیح دادم نگاهم را از نگاهش بدزدم . سكوت را شكست و پرسید : دفعه اول بود كه به این خیابون می اومدید؟
خندیدم و گفتم: دفعه اول؟ به گمونم بتونم بگم از ابتدا تا انتهای این خیابون چندتا خونه است و در هر كدام چه رنگیه؟
- جدی می گید؟
- باور كنید.
نگاهش به دسته گل جلوی ماشین خیره شد. تازه بیاد آوردم فراموش كردم آنرا به او تقدیم كنم، ولی او فرصت اینكار را بمن نداد و گفت: هدیه ای از جانب دختران محله ماست؟
- نه ............ می دونید این دسته گل خیلی خوش اقباله برعكس بقیه
- چطور؟
- چون این گل بدست صاحبش رسید ولی بقیه در اتاق من خشك شدند.
بعد گل را برداشتم و مقابلش گرفتم و گفتم: برای زیباترین بهار زندگی
خندید و گل را از دستم گرفت، گلبرگی از گل سرخی جدا كرد و ناخنش را در آن فشرد و آنرا پاره كرد گفتم: اگر مطابق میلتون نیست می بخشید ، من نمی دونستم شما به چه نوع گلی علاقمندید
- حالا میخواهید بدونید؟
- بله ، شاید بعد از این برام لازم باشه.
- فكر نمیكنم به كارتون بیاد، ولی بهر حال من گل اركیده رو به گلهای دیگه ترجیح میدم.
گلبرگ پاره شده را از شیشه بیرون انداخت و در همانحال گفت: برو داخل اتوبان . بداخل اتوبان پیچیدم و با همان سرعت كم پیش راندم . خندید و گفت: تندتر از این نمی تونید برید، حتی یه دوچرخه هم میتونه از ماشین مدل بالای شما سبقت بگیره.
تصمیم گرفتم مهارتم را در راندن اتومبیل به رخش بكشم . پایم را تا آخرین حد بر روی پدال گاز فشردم، ماشین از جا كنده شد و با سرعت سرسام آوری بجلو رفت. دو سه مرتبه عمدا ماشین را به اینطرف و آنطرف اتوبان منحرف كردم ، میخواستم او را بترسانم تا از من بخواهد آهسته برانم ولی او كف دستهایش را محكم به هم كوفت و هیجان زده فریاد كشید: آفرین ، تندتر . از جسارت او تعجب كردم ، بنظرم پدیده ای عجیب آمد تا بحال دختری چون او را ندیده ام . سرعتم را چنان افزایش دادم كه برای خودم هم وحشتناك بود. ولی او هیچ وحشتی نداشت . چند لحظه بعد هیجانش فروكش كرد ، خونسرد به صندلی تكیه داد و گفت: خوب كافیه ، مهارتت رو نشون دادی حالا هر طور میخوای برو.
از سرعتم كاستم در حالیكه از رفتارش متحیر مانده بودم . اینبار من سكوت را شكستم و گفتم: خیلی حرفها هست كه باید براتون بازگو كنم .
با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت: بازم هوس دعوا و مشاجره كردی؟
- نه ، چرا دعوا؟
- مثل اوندفعه كه از حرفهای من ناراحت شدی.
- ناراحت نشدم ، اگه اینطور بود الان اینجا نبودم ، ولی قبول بفرمایید شما كم لطفی فرمودید .
تكرار كرد: كم لطفی . احساس كردم بازهم آن ماسك مسخره را بر چهره زد ، از صمیمیت چند لحظه پیش در او نشانی نبود، این مرتبه خیلی جدی پرسید: حرف حسابتون چیه؟ از من چی میخواید؟
- میخواستم بیشتر با هم آشنا بشیم ،البته اگه اشكالی نداشته باشه.
- پس شجره نامه منو میخواید بدونید .میتونید برای بازشناسی من از دایره هویت شناسی پلیس بین الملل كمك بگیرید.
نمی دانم چرا سعی میكرد از جملات نیشدار و پرطعنه استفاده كند، ولی به هر حال بعد از آن خوی پرخاشگر، ملاطفت این دیدار نعمتی بود كه من باید آن را حفظ می نمودم . بنابراین نباید از كنایه هایش دلگیر می شدم . ولی در عین حال نمی دانستم چه باید بگویم و سكوت را ترجیح دادم . سكوتم را كه دید لبخند زد و گفت : اخمهاتون رو باز كنید . اون چه كه می خواید براتون می گم .
هر چه كه مایل به شنیدنش هستید بپرسید، شروع كنم؟
- البته ، ولی قبلا از اینكه خواسته منو برآورده می كنید ازتون متشكرم .
- تشكر لازم نیست ، اگر تمایلی دارید گوش كنید . اسمم نیلوفره ، 22 ساله هستم و در آپارتمانی در همین خیابون زندگی میكنم.
- تنها؟
- بله می دونید زمانی انسان بر سر دو راهی انتخاب قرار می گیره و نمیتونه هیچ كدوم از دو راه رو انتخاب كنه ، بهتره هر دو رو كنار بذاره به راه سوم فكر كنه
- شما در یك چنین وضعیتی قرار گرفتید؟
- بله، البته دو سال قبل و من انتخابم رو انجام دادم ، می دونید پدرم مردمتعصبی بود. پایبند به یكسری اعتقادات كذایی، بر عكس اون مادرم به هیچ كس و هیچ چیز پایبند نبود و این مساله همیشه باعث درگیری بین اونها بود . پدر در آرزوی خانواده ای هسته ای بود . میخواست شب وقتی از سركار میاد. همه ما سر میز غذا حاضر باشیم ولی حتی یك شب هم چنین نشد چون من، برادرم نیما و مادرم هركدوم گرفتار كارهای خودمون بودیم ، تو خونه ما در همه وقت و همیشه یك نفر غایب بود. افراد خانواده كمتر باهم برخورد داشتند و این خلاف خواست پدر بود كه دوست داشت قدرت مطلقه خونه باشه از زمانی كه بیاد دارم اون دو تا همیشه در حال مشاجره بودند، مادر میخواست از هر قیدی آزاد باشه و پدر میخواست همسری وفادار و فرزندانی سر به راه داشته باشه. مسخره نیست عصرفضا و چنین افكار مضحكی؟
میخواستم حرفش را رد كنم، اما ترسیدم از من برنجد ، بنابراین اجازه دادم حرفش را ادامه دهد و او چنین گفت: ومن مانده بودم و این دو راهی، زمانی پدر حق رو بخود می داد و منو بسوی خود میخواند و روزی مادر به رفتن همراهش تشویقم میكرد و من واقعا سرگردون بودم، شما بودی چه میكردی؟ بنظر من هر دو احمق بودند ، از هیچ كدومشون دلخوشی نداشتم ، موجودات كسل كننده! نیما ترجیح داد با مادر بره و رفت، قبل از اون هم كمتر ایران بود . چند ماهی می اومد و دوباره نزد اقوام مادر در خارج از كشور میرفت. اونها رفتند و من و پدر موندیم . از اون پرسیدم : تصمیمش چیست؟ اون میخواست پیش مادرش بره و من می بایست سالها عصا كش اون پیرزن خرفت و غرغرو میشدم . باید می نشستم و چرندیاتش رو راجع به پدر و مادرم می شنیدم ، بنابراین تصمیم گرفتم با پدر همراه نشم میخواستم آزاد باشم. آزاد و بدون تعهد. نمیخواستم برای خودم پایبندی ایجاد كنم گفتم منم میرم پیش مادر...... ولی نرفتم . همین جا آپارتمانی اجاره كردم...... حالا من در تنهایی روزگار می گذرونم، پدرم منزوی و گوشه گیر شده، از شما چه پنهون گمونم قاطی كرده ومادرم وبرادرم تو ینگه دنیا خوش می گذرونند.این آخرین جمله اش بود بعد از آن سكوت كرد و بمن خیره شد، نگاهی طولانی و نافذ . آنگاه فرمان داد بایستم . به آنچه گفت عمل كردم و فورا كناری پارك كردم . ناگهان فریاد زد: به من نگاه كن!
نگاهش كردم متعجب و با تردید . او ادامه داد: شنیدی؟ حالا فهمیدی من كی ام؟ یه دختر بیچاره از یه خانواده نابسامان و مسخره . حالا باز هم اصرار داری منو ببینی. دلت میخواد آدرس منزلم رو بدونی و هرجا میخوام برسونیم؟
بدون آنكه لحظه ای بیندیشم پاسخ دادم: بله. البته الان هم پشیمان نیستم . من واقعا او را دوست دارم چرا باید بخاطر خانواده اش طردش كنم . تازه اكنون در مقابلش خود را مسئول می دانم . او طعم خوشبختی را در زندگی نچشیده، اما من او را خوشبخت خواهم كرد . نمی دانی چقدر تعجب كرد وقتی دید اینطور راسخ پاسخ مثبت می دهم . فریاد كشید: دیوونه شدی، می دونی چی میگی؟ چرای می خوای موقعیت خودت رو با این عشق بی فرجام خراب كنی. این مسخره بازیها رو كنار بذار و به خودت بیا ، عشق رو برای كتابهای قصه بذار و به واقعیات زندگی فكر كن.
در پاسخش گفتم: حالا شما گوش كنید سركار خانم. من از روزی كه چشم باز كردم ، یه ماشین حساب تو دستم بود و حسابهای شركت پدرم رو چك میكردم. باید بشركت و كارهاش رسیدگی میكردم. پدر خیلی زود خودش را بازنشسته كرد . چون كار طاقت فرسای شركت بزرگ ما خیلی زود آدم رو از پا می اندازه و بعد من موندم و كلی كار . از صبح تا غروب آفتاب پاسخ تلفن، تلگراف ونامه می دادم ، هنوز تازه جوانی بیشتر نبودم ، كه باید با مشاورین مالی و حقوقی و بازرگانی هر روز به یه شهر می رفتم . انقدر در كارم غرق بودم كه بندرت یاد زندگی شخصی ام می افتادم . اصلا نفهمیدم سالها چطور طی شد؟ من بودم و كار بود و شركت. ولی حالا نه، حالا میخوام بقول شما به واقعیات زندگی فكر كنم ، میخوام بخودم بیام و برای خودم زندگی كنم نه برای تراز نامه شركتم.
كاش می توانستم توصیف كنم چقدر زیبا خندید، چقدر دلنشین نگاهم كرد، لحظاتی در همانحال سپری شد بعد شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت: امیدوارم پشیمون نشی و حرفای امروزت رو فردا فراموش نكنی .
من به او قول دادم كه هرگز آنچه را گفتم فراموش نكنم و حالا با خود نیز پیمان می بندم كه هرگز و تحت هیچ شرایطی دست از او نكشم.
یكشنبه 10 آبان
كار دشواری بود ، ولی بالاخره پایان یافت . امروز رویای من به حقیقت پیوست . من و نیلوفر صبح به یك دفتر ثبت رفتیم و با هم نامزد شدیم . تعجب نكن الان توضیح می دهم . او اولین شرطش برای پذیرفتن تقاضای ازدواج من آن بود كه بی حضور و اطلاع هیچ كس ما باهم نامزد شویم . حتی نزدیكترین كسانمان نیز نباید به این راز پی می بردند و بجای صیغه عقد بخواست او تنها صیغه محرمیت برای دوران نامزدی بین ما جاری شد . ثبتی صورت نگرفت و چیزی در شناسنامه ها یمان درج نگردید، ولی لااقل این حسن را دارد كه من از این پس میتوانم بی هیچ مشكلی به دیدار او بروم . او همسر من است ولی مشكلترین قسمت قضیه پنهان كردن اینكار از خانواده است . فكر میكنم آنها حق دارند این مهمترین مساله زندگی پسرشان را بدانند . ولی او نمیخواهد من هم قول داده ام بخواست او عمل كنم.

SonBol 12-31-2010 09:35 AM

رمان حریم عشق - قسمت بیست و چهارم
چهارشنبه 25 آبان یعنی قبل از این هم زندگی به این زیبایی بود، پس وای بر من كه در تمام این مدت از این همه زیبایی غافل بودم، چرا انقدر دیر بخود امدم؟ چرا اینقدر دیر بهار به پاییز زندگی من سرك كشید؟ نمی دانی چه روزهای پر نشاط و زیبایی را می گذرانم، عشق او بمن شور و نشاط می دهد . من بخاطر او و بیاد او زندگی میكنم .
سه شنبه 27 آذز


از افكارش تعجب می كنم. نمی دانم چرا تا این حد از مسئولیت و محدودیت گریزان است. او دختر عجیبی است. نمیخواهد هیچ چیز او را وادار به انجام كوچكترین كاری و یا ترك عملی نماید، گاهی تصور میكنم در وجود او هیچ احساس و محبتی وجود ندارد .گاهی او از سنگ میشود . در آن هنگام سبزی چشمانش دیگر آن باغ بهاری نیست ، بلكه مانند خزه ای بر روی سنگها در زیر آب زلال رودخانه است . در این لحظات احساس میكنم زندگی با او كار دشواری است . درك او خیلی سخت است و كارهایش تعجب آور . یكشنبه 10 دیماه
میخواهد به دیدار مادرش برود. نمی توانم بگذارم به تنهایی سفر كند دلم میخواده با او همراه شوم. ولی او اصرار دارد. تنها برود می گوید: اینطور راحت تر است. ولی نباید بدون من برود . من بی او می میرم.
سه شنبه 7 بهمن
روزهای تنهایی سخت و عذاب آور است . لحظات این روزها كشنده و كشدار می گذرد. چرا این هجران بسر نمی آید؟ با آنكه قرار بود تا آخر دی ماه باز گردد ولی هنوز نیامده. من، شهریار صمیمی ترین دوستم و تنها كسی كه از ازدواجم باخبر است را هر روز بمنزل او میفرستم . البته بهتر است بگویم او به میل خود بخاطر من متحمل این زحمت میشود. حالا می فهمم چقدر او را دوست دارم.
پنج شنبه 11 بهمن
انتظار بسر آمد و او امروز صبح آمد، وقتی به او بخاطر تاخیر یازده روزه اش گله كردم ، بی تفاوت لبخند زد و مرا بشدت عصبانی كرد. بی اختیار سرش فریاد كشیدم . ولی او باز با همان حالت بی تفاوتی از شهریار خواست تا او را به آپارتمانش برساند و مرا تنها گذاشت.
دوشنبه 15 بهمن
بالاخره میان ما صلح وصفا برقرار شد ، من از او خواستم تا اینبار دیگر اجازه دهد به خانواده ام معرفیش كنم، ولی او باز هم خندید و چشمانش پر از خزه شد ، تا بحال چندین مرتبه به او اصرار كردم ولی او هر بار بنوعی از زیراینكار شانه خالی میكند. مادر اصرار دارد كه من هرچه زودتر ازدواج كنم و من مجبورم بالاخره وجود نیلوفر را با او درمیان بگذارم . او فقط در این حد می داند كه من دختری را در نظر دارم . فكر میكنم به همین علت است كه دائما بمن می گوید میخواهد عروسش را ببیند ، ولی وقتی این سخنان را به نیلوفر می گویم تنها می خندد و باز هم از همان خنده ها .
پنج شنبه 18 بهمن
پدرش در یك آسایشگاه بستری است، از او خواستم تا به دیدارش برویم، ولی او تنها آدرس آسایشگاه را داد و گفت: " خودت برو. من برنامه های مهمتری دارم."وظیفه خود دانستم سری به او بزنم و اگر به چیزی نیاز داشت برایش مهیا نمایم .هرچند زمانی كه سالم بود مرا ندیده بود و بطور قطع نمی شناخت .بهر حال به آسایشگاه رفتم و سراغش را گرفتم .مسئولین آنجا مرا به اتاقش راهنمایی كردند .خدای من! مردك بیچاره حالت عجیبی داشت . رنجور و كسل در گوشه ای از اتاق روی زمین نشسته بود و به چهره ای نامریی چنگ میزد و بلند بلند سخن می گفت ، كلماتش روند خاصی نداشت ، معلوم نبود چه میگوید ، گاهی چند كلمه مشخص می گفت، ولی باز بیراهه می رفت، كنارش روی زمین نشستم و با او مشغول صحبت شدم ، سعی كردم نیلوفر را به خاطرش بیاورم ، او با صدای بلند خندید و چندمرتبه تكرار كرد " زالوی كوچك، زالوی پست كوچك! بعد از من خواست تا نزدیكتر شوم ، آنگاه دستش را بر روی شاهرگ گردنم قرار داد و گفت: خونت را می مكد ، زالو ، زالوی پست كوچك . درست مثل زالوی پست بزرگ . مرا هم زالو به این روز انداخت می بینی دنیا پر از زالوست، زالوها خون آدمها را سر می كشند . بعد آنها مثل من میشوند ، اول تو، بعد دیگران . زالوها هر روز بر تن یكنفر می نشینند ، زالوها با هیچ كس تا ابد نمی مانند . آنها هوسرانند و هر لحظه در اندیشه خون یك نفر ، زالو را بكن جوان . زالو را دور بینداز ، عجله كن ، قبل از اینكه خونت ، آبرویت و شخصیتت را به تاراج ببرد " بعد دست مرا در میان دستهای لرزانش گرفت وگفت: خود را خلاص كن ، به من قول بده ." من به او اطمینان دادم و با افسردگی تركش كردم . نمی دانم چطور یك دختر میتواند تا این حد بیرحم باشد . باید به دیدار پدرش برود .
سه شنبه 23 بهمن .
امروز هر چه به او اصرار كردم حاضر نشد به دیدار پدرش برود . هزاران بهانه تراشید كه من قبول كنم فرصت اینكار را ندارد . به او گفتم خودم می رسانمت و بعد بر می گردیم ، نیمساعت هم طول نمی كشد ، ولی او باز هم دلیل آورد . بخاطر این بهانه جویی ها از او خیلی دلخورم . گویا او دلش نمیخواهد با هیچ كس ملاقاتی داشته باشد، نه با خانواده من ، نه با خانواده خودش ، تنها تمایل او به دیدار مادرش میباشد ، ولی من گاهی فكر میكنم دیدار او هم بهانه ای بیش نیست . نیلوفر تنها بخاطر گردش و بقول خودش تنوع میرود .
جمعه 26 بهمن
امروز باز هم به دیدار مرد بیچاره رفتم. مدتی در حیاط تیمارستان با هم قدم زدیم . او برایم از زالوها سخن گفت ، زالوهایی با چشمان سبز ، سخنانش آنقدر بی سر وته بود كه از آن سر در نیاوردم ، ولی در ظاهر با او همدردی كردم. وقتی میخواستم برگردم پرستار از من خواست به دیدار دكترش بروم . من هم پذیرفتم و نزد دكتر رفتم . او ضمن اعلام وخامت اوضاع روحی وجسمی مرد از من خواست تا بیشتر به دیدارش بیایم . لحن كلامش طوری بود كه گویا اعلام خطر میكرد .اما نمیخواست در من ایجاد دلهره نماید و جالب اینجا بود كه حتی از من نپرسید با او چه نسبتی دارم .وقتی به منزل رسیدم فورا با آپارتمان نیلوفر تماس گرفتم .چه هیاهو وجنجالی! ظاهرا سرش خیلی شلوغ بود ، بمحض آنكه صدایم را شنید گفت: كیانوش جان تو هستی . از لحن كلامش دانستم كه باید منتظر جملات دل آزاری باشم . بعد از احوالپرسی قبل از آنكه من فرصتی برای حرف زدن بیابم گفت مهمان دارد و متاسفانه نمیتواند زیاد صحبت كند . من هم به او اطمینان دادم زیاد وقتش را نگیرم . بعد بطور مختصر آنچه را از دكتر شنیده بودم برایش نقل كردم ، ولی عكس العملش واقعا تعجب آور بود، زیرا بر عكس تصور من با صدای بلند خندید و گفت:" پس داره می میره؟" پاسخ دادم: نیلوفر خواهش میكنم كمی انصاف داشته باش این چه حرفیه؟ اون پدرته . ولی او فریاد كشید : به جهنم كه می میره . آنقدر عصبانی بودم كه نتوانستم جوابش را بدهم . او گویا دانست كه دلگیر شده ام چون پرسید: كیانوش دوست داری با ما باشی ؟ تشكر كردم و خداحافی كردم ، درحالیكه وجودم پر از یاس وگله بود، وقتی میخواستم گوشی را بگذارم بار دیگر صدایم كرد و گفت: كیانوش خیلی دوستت دارم . وبعد بسرعت قطع كرد با این جمله گویا آنچه اتفاق افتاده بود فراموش كردم حتی اكنون كه این خطوط را مینویسم دیگر از او چندان دلگیر نیستم و شاید سعی میكنم كارش را توجیه كنم و برایش دلیل موجهی بیابم
پنج شنبه 2 اسفند
هنوز نتوانستم نیلوفر را متقاعد كنم به دیدار پدرش برود . خود نیز وقت نكرده ام سری به او بزنم ، چون كارهای پایان سال شركت كمتر وقت آزاد برایم باقی می گذارد . اما به او قول داده ام و حتما باز هم خواهم رفت ، هرچند نیلوفر بشدت مخالف است .
دوشنبه 6 اسفند
امروز را باید به فال نیك گرفت روز بسیار خوبی بود ! باور كردنی نبود واقعا كه این نیلوفر دختر عجیبی است . شناخت او و پیش بینی اعمالش واقعا دشوار است . ساعت 5/9 مهندس مهرنژاد و كیومرث بشركت آمدند، ساعتی آنجا بودند . بعد مهندس مهرنژاد رفت ولی كیومرث ماند و ما مشغول صحبت شدیم . هنوز ساعتی نگذشته بود كه یكی از منشی ها اطلاع داد خانمی بنام نیلوفر میخواهد مرا ببیند . خدا را شكر كه قبلا قضیه نیلوفر را به كیومرث گفته بودم ، او محرم اسرار من است، ولی فكرش را بكن اگر مهندس مهرنژاد آنجا بود چه افتضاحی ببار می آمد . خلاصه چنان هیجان زده شدم كه كیومرث به خنده افتاد ومرا مسخره كرد چندین مرتبه ادای مرا در آورد و با این كارش مرا كه بشدت عصبی و مضطرب شده بودم عصبانی تر كرد . نیلوفر آمد و من او را به كیومرث معرفی كرد. بالاخره اولین آشنایی فامیلی صورت گرفت و من باید امیدوار باشم كه بزودی او را با مادرم و مهندس نیز آشنا كنم .
ابتدا او ظاهرا از دیدار كیومرث چندان خرسند نشد ، اما وقتی با او همصحبت شد چنین بنظر رسید كه او را پسندیده باشد. لحظاتی بعد ما از اتاق كار خارج شدیم و كیومرث را تنها گذاشتیم . من تمام قسمتهای شركت را به او نشان دادم و او با اشتیاق همراهیم كرد .نهار را با ما صرف كرد و بعد رفت . كیومرث تمام رفتارهای من و او را زیر ذره بین قرار داده بود و پیوسته حركات ما را تقلید میكرد و به هر دویمان می خندید . ولی وقتی میخواست برود خیلی جدی بمن گفت: تعریفش رو خیلی شنیده بودم ، ولی هرگز تصور نمیكردم خانم آقای كیانوش مهرنژاد اینطوری باشه ، اون دختر نمونه ایه، مودب، زیبا و بسیار خوش مشرب. فكر نمیكردم تا این حد خوش سلیقه باشی و من به او اطمینان دادم كه در اینمورد هیچ شباهتی به او ندارم ، چون گمان نمی كنم در وجود او ذره ای سلیقه بتوان یافت !
چهارشنبه 15 اسفند
امروز به دیدار پدر نیلوفر رفتم. وقتی داخل اتاق شدم ، پیرزن رنجوری را كنار دیوار دیدم ، او با چشمانی اشكبار به بیمار می نگریست ، نزدیكتر كه رفتم متوجه شدم دستان بیمار به تخت بسته شده، پیرزن از دیدن من متعجب شد، سلام كردم، نگاهی نا آشنا بمن كرد و گفت: شما رو بجا نمی آورم . نمی دانستم خود را چگونه معرفی كنم بناچار خود را از همكاران سابق او معرفی كردم . البته این در حالی بود كه حتی نمی دانستم او كجا كار میكرده. پیرزن برایم گفت كه پرستاران گفته اند من به دیدار پسرش می روم ، ولی او گفته فردی با این مشخصات را نمی شناسد ، ولی اضافه كرد كه حدس زده من از دوستانش باشم . من به بیمار خیره شدم . چشمانش بسته بود و چند جای صورتش مجروح و خون آلود شده بود . از پیرزن حالش را پرسیدم و او گفت كه بمراتب بدتر شده است . ریه هایش عفونت كرده و از همه بدتر در فواصلنزدیك دچار حملات عصبی میشود . به گمانم كارش به جنون شدید كشیده شده چون آنطور كه پیرزن اظهار میكرد . او مدام در عالم تصورات خود با زالوهای سبز چشم میجنگد و هر چه به دستش می آید به در و دیوار می كوبد و گاهی حتی خود را برای نابود كردن آنها به در و دیوار می زند . پرستاران ناچار شده بودند او را به تختش ببندد. در همین حین مرد چشمانش را گشود و من با كمال تعجب مشاهده كردم كه مرا شناخت ، البته ابتدا گفت: تویی پسرم . و من تصور كردم مرا با پسرش نیما اشتباه گرفه ، ولی بزودی دانستم كه اینطور نیست . او شروع به صحبت كرد و گفت: می بینی با من چه می كنند به اونها بگو بذارند من كارم رو تموم كنم . با دستهای بسته كه نمی تونم با زالوها بجنگم . با این حساب تموم شهر از زالوها پر می شه ، دیگه زندگی معنایی نخواهد داشت ولی اینها نمی ذارن.
چند مرتبه فریاد كشید : اینها نمی ذارن. پرستاران با صدای فریاد او داخل شدند و آمپول آرامبخشی را به مرد كه همچنان نعره می زد تزریق كردند ، او اكنون به زمین وزمان ناسزا میگفت، زیرا آنها نمی گذاشتند او جنگش را فاتحانه بپایان رساند . دیدن این منظره رقت بار و ترحم آور روحم را آشفته كرد، ناگهان بیاد پیرزن بیچاره افتادم .او در گوشه ای ایستاده بود و آرام آرام اشك می ریخت . تماشای این صحنه برای یك مادر مسلما كشنده بود .دقایق در میان فریادها بیمار یكی پس از دیگری سپری می شدند . بالاخره او پس از آن توفان آهسته خفت و پرستاران ما را از اتاق بیرون راندند.
پیرزن آهسته آهسته در راهرو پیش میرفت، گویا نای بلند كردن پاهایش را نداشت، من صدای كشیده شدن گالشهای كهنه اش را بر روی كفپوش راهرو می شنیدم . سعی كردم او را دلداری بدهم، با كوشش بسیار و چند جمله تسكین دهنده بر زبان اندم و به او قول دادم تا زمان فراغت پسرش از بیماری یارشان باشم . پیرزن باز به گریه افتاد، از بیكسی و تنهایی شكایت كرد و از من تشكر نمود . آنگاه او را بمنزلش رساندم . چون بیش از حد اصرار ورزید داخل خانه شدم ، خانه ای كه بوی نم و كهنگی فضایش را آكنده بود داخل اتاق كنارش نشستم باریم چای آماده كرد و در همانحال گفت: می دونی اون ازیتا رو می پرستید، همینطور نیما و نیلوفر رو ، اونها تمام زندگی پسرم بودند اون مهربونترین پدر و باوفاترین همسر در تمام دنیا بود. هرچند ازدواجش از ابتدا غلط بود ، ولی عشق آزیتا چندان در دلش ریشه دوونده بود كه نتونستیم مقابلش مقاومت كنیم ، بالاخره هم با وجودی كه می دونستیم چه اشتباه بزرگی مرتكب می شیم تن به این كار دادیم و اونها رو به عقد هم در آوردیم . روزهای اول همونطور كه به پسرم قول داده بد زندگی بی بند و بار و پرتجمل خونه پدرش رو فراموش كرد و آزادیهای بی حد وحصرش رو به دور ریخت . پدرش بازگشتش رو بخونه ممنوع كرده بود، چون اونها هم به اندازه ما از این وصلت ناراحت بودند، ودامادی در شان ومنزلت خودشون میخواستند، برای اونها وجود ناصر مایه ننگ و آبروریزی میون دوست وآشنا بود، بقول خودشون نمی تونستند جلوی سر وهمسر سر بلند كنند ونامی از دختر ودامادشون ببرند. بهر حال با وجودی كه با آغاز این زندگی زمین و آسمون مخالف بودند اونها كار خودشون رو كردند و پایه یك زندگی زیبا رو گذاشتند . اون روزها ناصر خوشبخت ترین مرد دنیا بود .آزیتا واقعا همسر خوبی بود . زیبا بود و ملیح . دیروزش رو كاملا فراموش كرده بود و حالا دختری متین و موقر بود با تولد نیما زندگی اونها بیش از پیش شیرین شد طوری كه ضرب المثل فامیل شده بودند . همه به ناصر و آزیتا بخاطر داشتن او زندگی غبطه می خوردند . درست یكسال و نیم بعد نیلوفر بدنیا اومد. ناصر دخترش رو می پرستیئ و این وضع پیوند عشق اونها را مستحكمتر كرد ، اونها با دو تا بچه كوچیك انقدر مشغله داشتند كه حتی فرصت فكر كردن به خانواده شون رو نداشتند .هر بعد ازظهر دختر و پسر كوچولوشون رو برای گردش بپارك می بردند، با طلوع اولین ستاره بر میگشتند ، صحبها ناصر با نشاط از خونه خارج می شد و به اداره می رفت، وقتی بر میگشت وجودش تشنه دیدار خانواده خصوصا همسرش بود. اما این خوشبختی رویایی زیاد طول نكشید ، نیلوفر اولین كیف مدرسه رو خریده بود و در تب وتاب اولین مهرماه بود كه ناگهان خبر رسید پدر آزیتا در بستر بیماری افتاده و در این روزهای رنج و درد دخترش رو بیاد آورده و میخواد یكی یكدونه اش رو ببینه ، ولی آزیتا از این امر سرباز زد و به دیدارش نرفت . برادرهاش خیلی تلاش كردند راضیش كنند، حتی خود ناصر هم خواست تا اون پدرش رو دریابه ، ولی اون گفت كه هرگز پدرش رو نمی بخشه . به این ترتیب اونا راهشون رو كشیدند و رفتند سال دیگه ای هم سپری شد، اما در این مدت آزیتا گاهگاهی برای دیدن پدرش بی تابی میكرد ، با اینحال حاضر نشد به دیدار اون مرد پول پرست و طماع بره . زمستون سال بعد یه بار دیگه سر وكله غریبه ها تو زندگی اونا پیدا شد، اینبار هم بردارهاش به دیدارش اومدند و خبر دادند پدرش دچار سرطان خون شده و آخرین روزهای حیاتش رو می گذرونه ، به اون گفتند اگر امروز برای دیدار پدر اقدام نكنی، شاید فردا خیلی دیر باشه. اونشب آزیتا تا صبح ناآرام و گریان بود . صبح ناصر خودش او رو به خونه مادرش برد ولی داخل نشده بود ، چون اونها هرگز دعوتی از او بعمل نیاورده بودند ، اونها فقط دخترشون رو میخواتند اونروز ناصر سركار نرفت.یادمه پیش من اومد و گفت كه دلش شور میزنه و میترسه كه این آغاز بدبختی اونها باشه و همینطور هم شد. بیماری پدرش دو سالی طول كشید نیلوفر پا به نه سالگی گذاشته بود كه پدربزرگ مرد و با مرگ اون همه چیز تغییر كرد. هرچند پیش از اون هم گاه گاهی آزیتا ساز ناساز می زد ، ولی ناصر به روی خودش نمی آورد . بله داشتم می گفتم مرد پولدار مرد ووصیت نامه اش باز شد ، لحظه ای سكوت كرد به استكان چای مقابلم اشاره كرد وگفت: بفرمایید سرد میشه.
آهسته چشمی گفتم و مشتاقانه چشم به دهان او دوختم تا دنباله داستان را بشنوم و او چنین ادامه داد : اون ثروت كلانی رو به دخترش بخشیده بود و به زودی دختری كه حتی امید نداشت شامی در منزل پدرش صرف كنه وارث نیمی از ثروت اون شد . ناصر دوست داشت آزیتا از این ثروت كلان چشم بپوشه، حتی پیشنهاد كرد پولها رو صرف امور خیریه كنه و اجازه بده اونا فقیر ولی خوشبخت زندگی كنند . ولی اون بشدت این حرف رو رد كرد و این آغاز جنگ وجدلها بود . چه درد سرتون بدم .آزیتا زیر و رو شد، دیگه ناصر براش هیچ بود . بقول معروف گرگ زاده پس از مدتها به اصل ونهاد خویش بازگشت . روزهای اول خواسته هاش معقولتر بود و ناصر با اونا كنار می اومد ، ولی هرچه می گذشت كارهاش عجیب تر میشد و خواسته هاش بر ناصر گرون می اومد . در اینحال آزیتا بچه هاش رو مثل خودش و برادرزاده هاش پرورش می داد. خونه اونها دو جبهه شده بود . در جبهه ای پسر بیچاره من بتنهاییی برای بقا خوشبختی شون می جنگید و در جبهه دیگر آزیتا و فرزندانش سعی میكردند او رو با زندگی جدید وفق بدن ولی هرگز چنین نشد. پسرم با زندگی جدیدش سازش نكرد، ولی از طرف دیگه آزیتا رو تا حد پرستش دوست داشت و نمی توانست خودش رو از قید اون رها كنه ، روزی كه ابلاغ دادگاه مبنی بر تقاضای طلاق بدستش رسید ، كاخ آرزوهاش فرو ریخت، از اون روز دچار تشنج عصبی شد و دیگه بهبود پیدا نكرد . ناصر نمی توانست از همسر و فرزندانش بگذره ، گفت كه به هیچ عنوان راضی به اینكار نمی شه، این كشمكش دو سال تموم بطول كشید و در این مدت ناراحتی اعصاب ناصر شدت گرفت . شركت برای اینكه خودش رو از شر او خلاص كنه یكسال مرخصی بدون حقوق بهش داد . در این بین آزیتا از موضوع بیماری ناصر مطلع شد اما بجای اینكه كمكی كنه از اون بعنوان وسیله ای برای توجیه طلاق استفاده كرد و به این ترتیب دادگاه با توجه به مدارك پزشكی ناصر رو دچار بیماری شدید روانی معرفی كرد و غیابا رای به طلاق او داد . این ضربه نار رو به جنون كشوند، اما در اینحال باز به بچه هاش امیدوار بود ، اما هیچ كدوم اونها با پدرشون نموندند و به این ترتیب او شش ماه در آسایشگاه بستری شد و پس از مرخص شدن به سركارش برگشت . اما خیلی تغییر كرده بود. شاید هفته ها هم كلامی صحبت نمیكرد .خیلی كم غذا میخورد و تنها سیگار می كشید و چای میخورد . روز به روز رنجورتر می شد، برای همینه كه حالا تا این حد پیرتر از سنش بنظر می رسه هركس در نگاه اول اونو پیرمردی تصور میكنه .بله ناصر هر روز به اداره می رفت و شبها خسته و نا امید باز می گشت ولی شكایتی نمیكرد وحرفی نمیزد . ساعتها به نقطه ای خیره می شد ، جوابهاش مختصر وكوتاه بودند و خستگی در چهره اش نمودار بود. و در این روزها حتی بیشتر از زمانیكه تو آسایشگاه بود از بین رفته بود در سكوتش نوعی درد نهفته بود كه وجودش رو ذوب میكرد. بعد از اون آرامش یكساله ناگهان نیمه شبی از رختخواب به حیاط دوید و در حالیكه فریاد میزد: زالو، زالو خودش رو به در و دیوار می كوبید، با مشت و سر به دیوارها می زد تا زالوهای خیالی رو از بین ببره، دائما فریاد می كشید: زالو سبز چشم همه تون رو می كشم. از اون روز پای زالوها به زندگیش باز شد و كارش رو به اینجا كشید كه خودتون بهتر می دونید
پیرزن سكوت كرد و با گوشه روسریش اشكاهیش را كه تمام صورتش را پر كرده بود پاك كرد و گفت: خدا هیچوقت از اونها نمی گذره ، خدا انتقام منو و پسر بیچاره ام رو از اونها میگیره، من از این بابت مطمئنم، این پاسخ مناسبی برای عشق پاك پسرم نبود. و بعد بشدت بگریه افتاد سعی كردم او را آرام كنم ولی گفت : چطور میتونم آروم باشم ؟ اون تنها كسیه كه من تو این دنیا دارم. شما جای من بودید چه میكردید؟
دلم بحال پیرزن خیلی سوخت . واقعا حق داشت.حتی حالا هم چهره غمگین واشك آلود او لحظه ای از نظرم دور نمیشود من باید به آنها كمك كنم این وظیفه انسانی من است. نیلوفر هر چه میخواهد بگوید، در بیماری پدرش مقصر است، پس باید جبران كند.
یكشنبه 19 اسفند
او باز هم در ندارك است.میخواهد تعطیلات سال نو را به دیدار مادرش برود و این در حالی است كه من خیال جشن عقد را در اغاز بهار در سر میپروراندم، ولی او هر روز بهانه می آورد. من بشدت با رفتن او مخالف هستم . از او خواستم مادرش را به ایران دعوت كند تا هرچه زودتر به وضعیت بلا تكلیف ما خاتمه دهد، اما او نمی پذیرد و معتقد است هنوز برای این كار زود است. بهتر است ما یكدیگر را بشناسیم، او فرصت بیشتری می طلبد و من این زمان را در اختیارش قرار خواهم داد. بر سر دیدار پدرش نیر همچنان مشاجرت ادامه دارد. او نمیخواهد پدرش را ببیند و معتقد است این به نفع هر دوی آنهاست زیرا برای پدرش هم بهتر آن است كه او را نبیند نمی دانم با وجودی كه ادعا می كند مرا دوست دارد. چرا هرگز راضی نمیشود كوچكترین كاری را بخاطر من انجام دهد!
جمعه 24 اسفند
غروبهای جمعه همیشه غم انگیز است . ولی امروز غم انگیزتر از جمعه دیگر است . صبح نیلوفر به دیدار مادرش رفت و تا پایان تعطیات نوروز باز نمیگردد .و تمام نقشه های من برای این روزها نقش بر آب شد. من و شهریار او را به فرودگاه رساندیم پس از رفتن او نهار را با شهریار صرف كردم در حین صرف نهار در مورد نیلوفر صحبت كردیم. او معتقد بود نیلوفر حق دارد. ازدواج تصمیمی نیست كه عجولانه اتخاذ شود و از من خواشت بجای او رفتار نمایم شهریار می گفت كه من این روزها بهانه گیر شده ام و آنچه از نیلوفر میگویم حقیقت ندارد، بلكه ریشه آن در حساسیت بی مورد من نسبت به اوست . فكر میكنم او حق دارد شاید علاقه بیش از حد من به نیلوفر باعث رفتارهای ناشایستم می گردد. می خواهم این مساله را با هدیه ای ارزنده جبران كنم. برای این منظور تصمیم گرفته ام آشیانی در خور این پرستوی شكسته بال بسازم. آشیانی مطابق سلیقه او ، كه می دانم نادر است. مهندش آرشیتكت توانایی است . ولی ترجیح می دهم نقشه این بنا را خود طرح ریزی كنم میتوانم از شهریار نیز كمك بگیرم. هرچند او در حال حاضر قصد سفر به خارج از كشور را دارد و من باید تنها كار را شروع كنم. تا سالگرد اشناییمان زمان زیادی نمانده پس باید از همین فردا آغاز كنم. من برای او كلبه ای در خور خواهم ساخت
سه شنبه 28 اسفند
خوشبختانه كار ساختن خانه خیلی راحت آغاز شد ، چون با كمك كیومرث براحتی توانستم قطعه زمینی در محل دلخواه خود بیابم و كار ساختمان را بلافاصله آغاز نمایم . به شهریار سفارش كردم دراینمورد با نیلوفر صحبتی نكند ، چون او هم عازم خارج از كشور بود لازم دیدم تذكری بدهم . در ضمن امروز بعد ازظهر به اتفاق مادر بزرگ نیلوفر به دیدار ناصرخان رفتیم. حال مرد بیچاره تعریفی نداشت. عفونت ریه هایش شدت بیشتری یافته است و دچار تنگی نفس میشود.
شنبه 3 فروردین
نوروز امسال می توانست خیلی زیباتر از این باشد ، ولی افسوس كه نیلوفر همه چیز را خراب كرد. چقدر دشوار است تحمل این بهار زیبا بدون زیباترین گل زندگی، كاش او می پذیرفت قبل از عید رسما نامزدیمان را اعلام كنیم آنوقت به گمانم روزگار من خیلی بهتر می شد. دلم برایش تنگ شده، گویا سالهاست كه رفته، وقتی این جاست باورم نمیشود كه تا این حد پایبند اویم ولی وقتی می رود احساس میكنم نفس كشیدن هم در این شهر برایم دشوار است . تصور نمیكنم او هم حال مرا داشته باشد، اگر چنین بود مسلما این همه وقت مرا تنها نمی گذاشت و نمی رفت ، خدای من! چه بیچاره ام كه دلبری چنین سنگدل و بی احساس دارم.
من برای آمدنش لحظه شماری میكنم و به انتظار دیدارش مشتاقانه منتظر می مانم . امیدوارم لااقل این مرتبه با تاخیر نیاید . بیا دختر دیوانه ام كردی !

SonBol 12-31-2010 09:35 AM

رمان حریم عشق - قسمت بیست و پنجم
- خانم معتمد شما چكار می كنید؟ نیكا دست و پایش را گم كرد و پاسخ داد: شب بخیر خانم رئوف.
- شب بخیر عزیزم ، شما باید استراحت كنید . می دونید ساعت چنده؟
- مطمئنا نیمه شبه كه شما برای تزریق آمپول من اومدید.


- درسته شما بیمارید، دوران نقاهت رو می گذرونید ، نباید تا این وقت شب بیدار بمونید . كتاب می خوندید؟ - بله........ تقریبا در واقع داستان میخوندم
- باید داستان جالبی باشه كه شما رو تا این حد علاقمند كرده
نیكا پاسخی نداد، پرستار هوای سرنگ را گرفت و گفت: آماده اید؟
- بله
در حال تزریق آمپول بار دیگر پرسید: نگفتید از كدوم نویسنده است؟
- از یه نویسنده گمنام
- یعنی من اون رو نمی شناسم؟
- چرا اتفاقا حتی او رو دیدید
- یه نویسنده كه من دیدمش؟
- ولی اون نویسنده نیست
- از آشنایان شماست؟
- بله
- پس دفتر خاطرات میخوندید
- آفرین كاملا درسته
- حالا اجازه می دید نام صاحب دفتر رو هم حدس بزنم؟
- فكر می كنید بتونید؟
- شاید.
- خوب بفرمایید.
پرستار لبخند زیبایی زد و گفت: همون جوان قد بلند و لاغر اندام
- ایرج رو می گید؟
- نه، نامزد شما به زیبایی اون نیست
- پس كی؟
- همون مردی رو میگم كه وقتی شما بیهوش بودید هر روز به اینجا می اومد حتی گاهی نیمه شبها
نیكا با تعجب به پرستار نگاه كرد و گفت: من نمی دونستم
- واقعا ؟ من خودم یه نیمه شب بارونی ایشون رو دیدم كه سراسیمه به بیمارستان اومد . درحالیكه سرتاپا خیس بود تمام تنش می لرزید .ازش خواستم حداقل خودش رو خشك كنه ، ولی اون فقط می گفت میخواد شما رو ببینه ....... خواب بدی دیده و نگرانه . بعد رفتیم به اتاق مراقبتهای ویژه ، مدتی در اتاق بالای سرتون نشست ، بعد رفت .گمونم شبها توی ماشین جلوی بیمارستان می خوابید
تعجب نیكا دوچندان شد و گفت: خانم رئوف مطمئنید كه اون كیانوش بود؟
- كیانوش؟
- بله كیانوش مهرنژاد
- درسته فكر میكنم اسمشون همین بود،چون شنیده ام كه باآقای مهرنژادعضو هیئت مدیره نسبتی داره
- برادر زاده ایشونه
- بله،نمیشه بسادگی اینمرد رو فراموش كرد.اززیبایی چشمگیری برخورداره........ راستی مجرده؟
- بله
- شكسته بنظر میرسه ، موهاش جوگندمی شده.............. فكر نمیكنم سنش زیاد باشه.
- نه سنش زیاد نیست، اما كمی عصبیه ، شاید برای همینه كه شكسته شده
- می دونیدخانم معتمد، مدتیكه اینجا بود،دائما همه راجع بهش صحبت میكردندمرد ایده آلی بنظرمیاد؟
- همینطوره
پرستار دفترچه رااز دست نیكا گرفت و داخل كشو گذاشت و گفت: حالا بخوابید.............. راستی چرا آقای مهرنژاد این روزها كمتر به اینجا می آد؟
- كیانوش خیلی گرفتاره، چون یه شركت بزرگ رو اداره میكنه
پرستار پتو را بر روی نیكا كشید وگفت: آفرین!...... خوب ادامه اش برای صبح ، باشه؟
- هرچی شما بفرمایید ...... شب بخیر
پرستار خارج شد نیكا باز تنها شد دلش میخواست به خواندن ادامه دهدولی ظاهرا امكان پذیر نبود. برای همین هم چشمانش را برهم فشرد و سعی كرد چهره نیلوفر را تجسم كند.
صبح زمانیكه نیكا از خواب برخاست ، از دیدن عقربه های ساعت تعجب كرد ، باورش نمی شد تا این ساعت خوابیده باشد. شاید علتش بیخوابی دیشب بود . شب گذشته حتی بعد از آنكه دفتر را بسته بود فكر كیانوش و داستان زندگیش راحتش نگذاشته بود و خواب را از چشمانش ربوده بود .چشمانش را مالید، احساس ضعف میكرد نگاهی به سرم رو به اتمامش انداخت، دستش را بلند كرد و زنگ را بصدا در آورد .چند لحظه بعد پرستاری داخل شد و سرم را تعویض نمود . بعد مستخدم برایش صبحانه آورد. چند لقمه ای خورد و سینی را پس زد و دفتر را از داخل كشو در آورد و روی میز گذاشت .لحظه ای به آن خیره شد نمی دانست الان كیانوش در چه حالی است، حتما امروز را در سوئیس خواهد گذراند و فردا در سنگاپور، چه كار جالبی! هر لحظه یكجا. با این حساب تمام كشورهای جهان را در مدت كوتاهی خواهد گشت . ولی ظاهرا او راضی بنظر نمی رسید ، شاید هم حق داشته باشد . این رفت و آمدها هركسی را خسته میكند. فعالیت او بیش از توانش است و این مساله او را از پای می اندازد. باید به او بگوید تا این حد بخود فشار نیاورد و خود را خسته نكند ، ولی شاید این حرف درست نباشد. او نباید در كارهای كیانوش دخالت كند . ممكن است خود او هم نخواهد غریبه ای در كارش دخالت نماید. فكر اینكه او اكنون فرسنگها با كیانوش فاصله داشت سبب گردید برایش احساس دلتنگی نماید. خودش هم احساسش را نسبت به این جوان نمی دانست ، ولی همین قدر می دانست كه برای او نگران است ، درحالیكه موردی برای نگرانی نمی دید. دفتر را برداشت و كمی عقب كشید و در حالیكه جرعه جرعه چایش را می نوشید قسمتهای خوانده شده را از نظر گذراند درست وقتی چشمش به اولین سطر ناخوانده افتاد، صدایی او را بخود آورد:.............. سلام سركارخانم!
سرش رابلند كرد . در آستانه در ایرج ایستاده بود و به او می نگریست از دیدن او اصلا خوشحال نشد . زیرا با این حساب فرصت خواندن دفتر را از دست می داد . با اینحال لبخندی زد و گفت: سلام بفرمایید.
سعی كرد دفتر را زیر پتویش پنهان كند ، اما ایرج آنرا دید وگفت: چیزی می خوندی؟
- بله یه داستان
- جلدش به كتاب شبیه نبود
- تو یه دفتره
- داستان دست نویس میخوندی؟
- نه
- پس چی؟
- داستان واقعی بود، خاطرات می خوندم.
- دفتر خاطرات؟ چكار مسخره ایه دفتر خاطرات نوشتن، ولی از اون مسخره تر دفترخاطرات دیگرونه....... حالا دفتر مال كیه؟
نیكا لحظه ای مكث كرد. نمیخواست از كیانوش صحبت كند .بنابراین گفت: دفتر یكی از پرستارهاست تازه باهاش آشنا شدم.
- كه اینطور ...... خوب حالت چطوره؟
از اینكه ایرج بیش از این در مورد دفتر كنجكاوی نكرد خوشحال شد و بگرمی پاسخش را داد ایرج باز گفت: برای گرفتن مژده اومدم ، خبر خوشی دارم
- خبر خوش؟ خوب بگو ببینم
- اول مژدگانی
- بگو مژدگانی سر جاش باقیه
- فراموش نمی كنی؟
- نه مطمئن باش، حالا بگو دیگه جون بسرم كردی
- چشم می گم، شادی خانم برای دیدن شما به ایران میاد.
نیكا با شادی فریاد كشید: چه عالی! كی می آد؟
- بزودی ، شاید تا آخر همین هفته.
- خیلی خوبه ، واقعا كه خبر خوبی بود.
ایرج به نقطه ای خیره شد ، ناگهان لبخند بر لبانش خشكید . نیكا با تعجب امتداد نگاه او را دنبال كرد و به سبد گل كیانوش رسید . قبل از آنكه فرصت فكر كردن بیابد ایرج گفت: دیروز وقتی ما می رفتیم این سبد گل اینجا نبو، بود؟
- نه
- بعد از اینكه ما رفتیم كسی به دیدن تو اومد؟
- بله
- اگه اشكالی نداره میخوام بدونم این سبد گل قشنگ رو كی آورده؟
- نه هیچ اشكالی در كار نیست ، دیروز بعد از اینكه شما رفتید.........
- كیانوش مهرنژاد به اینجا اومد همینطوره؟
- بله
- چرا ایشون بعد از ساعت ملاقات به اینجا میان؟
- بر حسب اتفاق اینطور شده بود.
- چطور؟
- نمی دونست ساعت ملاقات تموم شده
- واقعا؟ تاحالا بیمارستان نرفته، بار اولش بود؟
- بس كن ایرج، این چه حرفیه؟
- من حق دارم بدونم این مرد برای چی به دیدن تو می آد؟ چرا با خانواده اش نیومد؟ پس معلوم میشه كه عمدا زمانی رو انتخاب میكنه كه مزاحمی این جا نباشه . اون میخواد با تو تنها باشه و من از او هیچ خوشم نمی یاد.
- خوشت نیاد. چه اهمیتی داره؟ من به كیانوش گفتم هر وقت كه بخواد میتونه اینجا بیاد
- خوبه ، چشمم روشن
- بیست و چند روزه من اینجام، ولی او حتی یه بار هم به دیدن من نیومده.
- چطور مطمئن باشم؟
- تو باید مطمئن باشی چون من میگم.
ایرج لحظه ای سكوت كرد، و به چهره عصبی و بر افروخته نیكا نگریست آنگاه سری تكان داد و گفت: فقط فراموش نكن كه من تلافی میكنم و فقط در یك صورت تو رو می بخشم و اون اینكه قول بدی دیگه اونو نبینی.
- من گناهی مرتكب نشدم ، كه لازم باشه تو منو ببخشی . هركاری دلت میخواد بكن
- تو بخاطراون پسره با من بحث و جدل میكنی، چه حكمتی تو این كاره؟
- من بخاطر حرفای بیخودت بحث میكنم نه بخاطر كیانوش
ایرج جلو آمد دستش را زیر چانه نیكا برد و سرش را بالا آورد و در چشمانش خیره شد و گفت : به من دروغ گفتی ، اون دفتر متعلق به كیانوش بود، اینطور نیست؟
نیكا سكوت كرد و پاسخی نداد. ایرج با خشم دستش را عقب كشید و با سرعت دفتر را از كنار تخت نیكا برداشت و با تمسخر گفت: دفتر خاطرات
نیكا فریاد كشید : تو حق نداری اونو باز كنی.
ایرج با خونسردی گفت: مطمئن باش بازش نمیكنم
بعد جلوی پنجره ایستاد، آنرا گشود . نیكا آشفته پرسید: تو میخوای چكار كنی؟
- هیچی ، چیز مهمی نیست فقط این دفتر رو بحیاط پرت میكنم.
نیكا فریاد كشید: نه
ایرج دفتر را بلند كرد و گفت:چرا؟
نیكا اینبار با لحن ملتمسانه ای گفت: نه ایرج خواهش میكنم ، این دفتر پیش من امانته
- خوب باشه با علاقه ای كه اون نسبت به تو داره گمون نكنم مشكلی پیش بیاد.
- علاقه؟ كدوم علاقه؟ اون نه به من نه به هیچ دختر دیگه ای دلبستگی نداره
- باور نمیكنم، اگه اینطوره ، این كارهای مسخره كه بخاطر تو انجام می ده چه معنایی داره؟
- كدوم كارها ؟ این كه بعد از چند وقت یه مرتبه به دیدن من اومده، كار زیادیه؟ ایرج این كار رو نكن ، خواهش میكنم
- پس قول بده
- چه قولی؟
- بگو كه دیگه اونو نخواهی دید
- آخه چرا؟
- تنها به این علت كه من ازش خوشم نمیاد فقط همین
- ولی این درست نیست
ایرج خود را آماده پرتاب نشان داد وگفت: پس......
نیكا مضطربانه میان كلامش پرید و گفت: قبول میكنم . ایرج با صدای بلند خندید و گفت: پس ارزش دفترش بیشتر از خودشه
بعد پنجره را بست و كنار تخت نشست ، نیكا دفتر را از دستش قاپ زد و آنرا به سینه فشرد. بغض راه نفسش را بسته بود . بزحمت خود را كنترل كرد و بی آنكه به ایرج نگاه كند ، بغض آلود گفت: برو بیرون، میخوام استراحت كنم. بعد روی تختش دراز كشید و ملحفه را روی سرش كشید. قطرات اشك آرام آرام از زیر مژگانش سرك می كشید و بر روی گونه هایش سر میخورد ، روی تخت می چكید و در آن فرو میرفت.
ایرج ملحفه را كنار زد بصورت گریان نیكا نگریست و آرام پرسید: تو داری گریه می كنی؟ ..... ناراحت شدی؟ من شوخی میكردم.........
نیكا دلش میخواست سرش فریاد بكشد ، ولی توانش را نداشت فقط دوباره سرش را زیر ملحفه برد و با گریه گفت: برو...... برو
ایرج از جای برخاست و بی آنكه حرف دیگری بزند اتاق را ترك كرد، با رفتن او نیكا گویی آ‍زاد شده بود، با صدای بلند شروع به گریستن كرد ، در همین حین پرستار وارد اتاق شد، با شنیدن صدای گریه نیكا بطرف تخت رفت ملحفه را از روی او كنار زد و گفت: خانم معتمد گریه می كنید؟
نیكا بخود آمد ، اشكهایش را پاك كرد و گفت: نه چیز مهمی نیست.
- برای چی گریه میكردید؟
- دلم برای خونه مون تنگ شده
پرستار لبخند شیرینی زد و گفت: خانم معتمد بچه شدید؟
- نه خسته شدم، می دونید من چند وقته اینجا اسیرم؟
- بله می دونم ، ولی شما هم می دنید ما اینجا بیمارهایی داریم كه نزدیك یكساله بستری هستند.
- یكسال؟ خدای من! اگر من بودم می مردم....... خانم رئوف من كی مرخص هستم؟
- هر وقت وزنه های پاتون رو باز كنیم
- پس همین امروز بازشون كنید
- میخواهید بخاطر این عجله یه عمر شل بزنید؟
- نه
- پس تحمل داشته باشید......
صدای زنگ تلفن فرصت ادامه كلام را از پرستار گرفت. با اشاره نیكا او گوشی را برداشت نیكا اطمینان داشت مادرش پشت خط است، بنابراین به حرفهای پرستار گوش نمیكرد ، نیكا زمزمه كرد : پس شادی است . سپس گوشی را گرفت و گفت: الو

SonBol 12-31-2010 09:38 AM

رمان حریم عشق - قسمت بیست و ششم
- سلام عرض شد سركار خانم معتمد - آه...... آقای مهرنژاد شما هستید؟
- بله مزاحم همیشگی
- اختیار دارید، چطور شد یادی از ما كردید؟
- اشكالی داره؟


- برعكس خیلی خوب كردید ، چون من حسابی دلم گرفته بود و حوصله ام سر رفته بود پرستار در حال خروج گفت: بگو گریه كردی
و نیكا خندید . كیانوش متوجه شد و پرسید: چی گفتید؟
- هیچی پرستار بود، خانم رئوف گفت بگو گریه میكردی.
- گریه؟ راست میگه؟
- نه بابا ، مهم نیست
- نمی خواهید بگید چی شده؟
- گفتم كه مهم نیست
- هر طور میل شماست
- خوب خوش می گذره
- جای شما خالی
- دوستان بجای ما، كجا هستید؟
- تا عصر سوئیس ، ولی عصر میرم سنگاپور ....... می دونید خانم معتمد فراموش كردم بپرسم شما به چه رنگی علاقمندید؟ وقتی رفتم خرید یادم اومد، گفتم برگردم بپرسم
- من كه قبلا گفته بودم با سلیقه خودتون خرید كنید
- حتی در مورد رنگ؟
- بله.
- بازم هر طور شما مایلید، ولی من چندان خوش سلیقه نیستم
- من قبول دارم.
- متشكرم، حالا از خودتون بگید حالتون چطوره؟
- خوبم
- بازم پاتون درد میكنه
- متاسفانه بله . می دونید من امروز تا نزدیك 10 صبح خواب بودم
- واقعا؟
- بله چون دیشب تا دیروقت بیدار بودم
- پاتون ناراحتتون میكرد
- نه ، مشغول مطالعه بودم
- بسیار خوب ، حالا چه كتابی میخوندید؟
- كتاب زندگی یه پسر خوب رو.
- خدای من! یعنی تا دیر وقت دفتر منو می خوندید؟
- بله ، مگه اشكالی داره؟
- نه ، ولی شما نباید این كارو بكنید . در حال حاضر باید فقط استراحت كنیدو
- درسته، ولی آنقدر كنجكاو بودم كه نمی تونستم بیش از این صبر كنم.
- تا كجا رسیدید؟
- تا سال نو
- پس خیلی خوندید
- تقریبا ، شما خیلی خوب مینویسید.
- فكر نمیكردم اینطور باشه، می دونید من زیاد مطالعه ندارم ، بنابراین خوب نمی تونم بنویسم
- نه، خیلی خوب نوشتید
- متشكرم
- الان تو هتل هستید؟
- بله خانم
- در جلسه شركت كردید؟
- بله
- موفقیت آمیز بود؟
- بد نبود ...... در واقع خوب بود.
- خوشحالم ، كی از سنگاپور می آیید؟
- پنج شنبه صبح زود، به وقت تهران 6 صبح میرسم
نیكا بیاد تولد كتایون افتاد ، اندیشید: پس برای تولد در تهران است و حتما به جشن میرود
- 0000 الو خانم معتمد قطع كردید؟
- نه گوش میكنم بفرمایید
- بهتره من بیشتر از این مزاحمتون نشم .
- نه صحبت كنید، مزاحم نیستید.
- پس شما بگید، من گوش میكنم
- شما خسته اید آقای مهرنژاد؟
- تا چند دقیقه پیش بودم، ولی الان نیستم . مكالمه با یه هموطن خستگی رو از تن به در میكنه
- متشكرم ، شما لطف دارید ، راستی یه خبر مهم ، شادی هم به ایران می آد.
- جدی می گید؟
- البته
- چه وقت؟
- شاید با شما برسه، چون اونم قول آخر هفته رو داده
- شما رو كی از بیمارستان مرخص می كنند؟
- نمی دونم
- شاید تا آخر هفته مرخص بشید
- گمون نكنم
- چطور؟
- بخاطر پام
- گفتید هنوز درد می كنه؟
- بله وگاهی خیلی شدید
- كمی درد وقتی پلاتین رو مجددا از پاتون خارج كنند براتون می مونه
- شما فكر می كنید من بتونم یكبار دیگه پام رو روی زمین بذارم؟
- البته ، ولی مدتی زمان می بره
- دلم برای قدم زدن تنگ شده
- اونم زیر بارون
- خیلی قشنگه، موافقید؟
- بله حق با شماست ولی حالا اواخر پاییزه و هوا سرده ، راهپیمایی بارونی رو به بهار موكول كنید
- ولی من گفتم زیر بارون
- خوب بجای بارون پاییز ، بارون بهاری چطوره؟
- موافقم ............ من انقدر شما رو به صحبت گرفتم كه گمونم تموم سود معامله تون رو باید بابت صورتحساب تلفن بپردازید.
كیانوش با صدای بلند خندید و گفت: می ارزه
نیكا با تعجب پرسید: چی گفتید؟
- هیچی گفتم مانعی نداره
- راستی دلتون میخواد شادی رو ببینید؟
- البته
- به پدرم پیشنها میكنم به افتخار شادی و سلامتی من یه مهمانی مفصل بده
- امیدوارم بشما خوش بگذره
- به همه ما
- یعنی منم جز مدعوین هستم؟
- البته
- ولی.......
- ولی نداره، این دیگه جشن نامزدی نیست كه با بهانه بتونید رد كنید چطور می تونید ، به جشن تولد برید، ولی نمی تونید به مهمانی ما بیاید؟
لحن كلام نیكا چنان تهاجمی بود كه كیانوش با صدای بلند خندید . خودش هم تعجب كرده بود كه اینطور كیانوش بیچاره را قبل از جنایت قصاص می كند . كیانوش بعد از مكث كوتاهی گفت: شما سلامتی خودتون رو بدست بیاورید، اصلا من مهمانی می دم.
نیكا پاسخ داد: خیلی ممنون ما فقط بیاید كافیه
- حتما ، خوب خانم معتمد دیگه مزاحمت كافیه.
- نیكا دلش میخواست برای كیانوش درد دل كند، اما امكانش نبود بنابراین گفت: دیگه ا این حرفا نزنید. لطف كردید، قبض تلفن رو هم برام ارسال كنید.
- حتما با من امر ینیست؟
- خیر، فقط مراقب خودتون باشید
- شما هم دختر خوبی باشید و به دستورات پزشكان خوب عمل كنید
- اینبار من باید بگم حتما
- خوب، خدانگهدار
- موفق باشید و خدانگهدار.
دیگر صدایی نیامد و نیكا گوشی را سرجایش گذاشت. باز همان افكار آزار دهنده به مغزش هجوم آورد، فكر ایرج و عاقبت كار....... و هزاران فكر دیگر، برای همین باز هم به دفتر كیانوش پناه بردو دفتر را در دستانش گرفت لحظه به جلد آن خیره شد و زیر لب گفت: نیلوفر چطور تونستی مردی چون او را آزار دهی؟ بعد دفتر را گشو و با سرعت ورق زد و شروع به خواندن كرد :
سه شنبه 13 فروردین:
امروز شاید اكثریت مردم ایران در گردشگاهها به تفریح مشغول بودند ، ولی من خود را در اتاقم حبس كرده بودم. نیلوفر قول داده بود تا دهه اول فروردین باز گردد . آخرین مهلت بازگشت او دهم بود ، ولی اكنون سه روز گذشته و او هنوز نیامده ، دو روز قبل شهریار بازگشت و گفت نیلوفر را دیده و این در حالی بود كه من حتی نمی دانستم مقصدشان یكی است! ظاهرا آنها هم برحسب اتفاق یكدیگر را ملاقات كرده اند از او پرسیدم : نیلوفر كی می آید؟ او گفت دقیقا معلوم نیست، ولی بزودی می اید بعد یاد آوری كرد كه تولد نیلوفر نزدیك است و من از قبل فكرش را كرده ام ، برایش یك اتومبیل خواهم خرید. هدیه ای كه می دانم مورد پسندش قرار میگیرد.
یكشنبه 18 فروردین
دیروز نیلوفر آمد . ساعت فرودش را قبلا تلفنی اطلاع داده بود و من به استقبالش رفتم ، وقتی نگاهم بر او افتاد بسختی توانستم خود را كنترل نمایم . دسته گل اركیده ای را كه برایش برده بودم به دستش داد ، ولی او آنرا با خنده بر سرم كوبید و گفت: بجای این گلها یك كلمه حرف حساب بزن . ومن گفتم : چرا دیر كردی؟ او خندید و گفت: حرف حساب.
گفتم : یعنی این حرف بی حساب بود؟ خیلی دلم برات تنگ شده بود، نیلوفر هیچ می دونی من بدون تو می میرم.
تا بحال به این زیبایی نخندیده بود ، ولی نگاهش برق عجیبی داشت ، برقی كه در آن چهره شیطان مجسم می شد. بهر حال او را به آپارتمانش رساندم و در راه كلی صحبت كردیم ، میخواستم از او بخواهم كمی با هم گردش كنیم ، ولی احساس كردم خیلی خسته بنظر می رسد ، برای همین هم از بازگو كردن تقاضایم صرفنظر نمودم امروز صبح باز هم به دیدنش رفتم و نهار را با هم صرف كردیم . بعد از نهار او برای دیدن یكی از دوستانش رفت و من هم به شركت بازگشتم و تا ساعتی پیش آنجا بودم ، حالا دوباره دلم برای نیلوفر تنگ شده ، گویا سالی است او را ندیده ام ، گمانم تنها یك راه برایم وجود داشته باشد . آن هم این كه نیلوفر برای همیشه در كنارم بماند .
دوشنبه 26 فروردین
یك هفته است كه با او بحث میكنم. از او میخواهم جواب قاطعی به من بدهد.میخواهم بدانم بالاخره راضی به ازداج با من هست یا نه؟ امروز بعد از آنهمه لبخند ها و سكوتهای تمسخر آمیز زبان به سخن گشوئ و جملاتی را ادا كرد كه تمام وجودم را به آتش كشید ، و كاخ آرزوهایم را ویران كرد . او گفت: گوش كن كیانوش ، عزیزم ما الان هم خوشبخت هستیم چرا باید با به وجود آوردن یه تعهد دست وپای خودمون رو ببندیم ازدواج چندان هم كار عاقلانه ای نیست ، باعث میشه انسان اسیر یك سری اعتقادات و مسئولیتهای مزخرف بشه ، عاقلانه فكر كن كیانوش ، بیا از زندگی لذت ببریم.
به او پاسخ داد: ولی این درست نیست ما باید زندگی مستقلی رو تشكیل بدیم ، صاحب فرزند بشیم ....... نگذاشت كلامم را ادامه دهم ، فریاد كشید : بچه؟
دیگه چی، تو چه توقعاتی از آدم داری؟ من از بچه متنفرم و هر گز چنین اشتباهی رو مرتكب نمیشم ، بچه به چه دردی میخوره ، من و تو برای والدینمون چكار كردیم كه بچه هامون بخوان برای ما بكنن؟
- من هیچ توقعی از فرزندانم ندارم.
- خوب میپذیرم ، ولی من بخاطر خود اونام تن به این كار نمیدم. چرا اون بیچاره ها رو به این زندگی پرآشوب هدایت كنم؟ مگه تو زندگی چیزی بجز بدبختی هم عایدشون می شه؟ اگه دختر باشه یه جور اسیر زندگیه، و اگه پسر باشه یه جور دیگه . من هرگز این خواسته ات رو برآورده نمیكنم . باید ازش بگذری . اطمینان داشته باش كه قبول نمی كنم .
نگاهش كردم . لحظه ای مكث كردم و پرسیدم : پس تكلیف ما چی میشه؟ تا كی باید اینطور بلا تكلیف زندگی رو سر كنیم؟ ما باید سر وسامون بگیریم ؟ من نمیتونم اینطور ادامه بدم
قبل از آنكه پاسخی بدهد. باز هم چشمانش را خزه ها تسخیر كردند و من اطمینان حاصل نمودم كه كلامش جانم را به آتش خواهد كشید و چنین نیز شد ، چون او بی تفاوت شانه هایش را بالا انداخت ، لبخندی مضحك زد و گفت: خوب ادامه نده ، كسی تو رو مجبور نمیكنه
چنان عصبانی شده بودم كه حتی نمیتوانستم كلامی در پاسخش بیابم بنابراین بی آنكه پاسخی بدهم راهم را كشیدم و آمدم ، حتی با او خداحافظی هم نكردم میدانستم او تنوع طلب است و از همه چیز خیلی زود خسته میشود ولی فكر نمیكردم در مورد من هم چنین باشد . و به این صراحت بگوید میتوانم او را برای همیشه ترك كنم ، این حرفش برایم غیر قابل تحمل بود . او با این افكار پوسیده شبه غربی همه چیز را از دریچه تنگ نگاه خود و حوضچه متعفن عقاید مسخره اش می بیند . دیگر بسراغش نخواهم رفت ، تا خودش بیاید ، هرچند كار بسیار دشواری است، ولی هرطور كه شده تحمل میكنم ، ولی اگر او هرگز نیاید چه؟ آنوقت چه كنم؟
پنج شنبه 29 فروردین
امروز به دیدار پدر ومادربزرگش رفتم، حالش فرقی نكرده بود . به مادربزگش گفتم میتوانم دخترش را قانع كنم تا به دیدار پدر بیاید، ولی پیرزن لبخند پرمعنایی زد وگفت: اون هرگز نمیاد، همونطور كه مادرش نیومد . برای نیلوفر پدرش مرده. سالهاست پدرش رو فراموش كرده ، بیخود خودتون رو بزحمت نیندازید. حرف پیرزن كاملا درست بود، زیرا من بارها از او خواسته بودم به عیادت پدرش برود، ولی او هرگز نپذیرفته است . در حال حاضر سه روز است كه از او بی خبرم . ساعتی پیش شهریار به اینجا آمد و گفت كه ماجرا نیلوفر را شنیده ، خیلی تعجب كردم وقتیكه دیدم او حق را به نیلوفر داد و بر من بخاطر بحث و جدل با نیلوفر خرده گرفت، حتی گفت: رفیق نیمه راه، دختره رو تنها توی پارك رها كردی و به خونه اومدی واقعا كه از تو بعیده ، گفتم: تو هم اگه جای من بودی همین كار رو میكردی، تو كه نمی دونی اون به من چی گفت ، باید خدا رو شكر كنی كه فقط رهاش كردم اگه یه ذره غرت داشتم نمیذاشتم این حرفها رو بزنه و یه سیلی محكم تو گوشش میزدم . خندید و گفت: خدا رو شكر كه غیرت نداری . بعد با لحنی آرام ادامه داد: گوش كن كیانوش تو فكر نمیكنی زیادی در هر مورد تعصب بخرج می دی ؟ كیا الان عصر فضا و تكنولوژیه . كمی بازتر فكر كن.
عصبانی شدم و بر سرش فریاد كشیدم : مسخره ست. بازتر فكر كن! یقینا روشنفكری از دیدگاه تو اینه كه من به زندگی حیووتی تن بدم .كسیكه مسئولیت نمی پذیره حتی مسئولیت مادر یا پدر شدن رو حیوونه نه انسان ، هر چند بیچاره حیوونام در مقابل فرزندانشون احساس مسئولیت می كنند . شهریار تو دیگه چرا؟ من فكر میكردم ما همدیگر رو خوب می فهمیم ولی ظاهرا عقاید پوچ نیلوفر به تو هم سرایت كرده ، وسط حرف پرید و گفت: خوب اگه اینطور فكر میكنی نیلوفر رو رها كن . اون دختری نیست كه تو می خوای . تو این شهر هزارها نیلوفره كه شاید یكی از اونها با تو همفكر و هم عقیده باشه. پاسخ دادم: اگه بر سر حرفش باقی بمونه مسلما همین كارو هم میكنم. من عشق رو فدای انسانیت میكنم نه انسانیت رو فدای عشق، من هرگز خودم رو آلوده منجلابی كه اون بهش عشق میورزه نمیكنم
- تو نمی فهمی كه انسان باید بخاطر عشقش از عقاید و افكارش و حتی از زندگیش بگذره
- من اینكار رو میكنم برطی اینكه بدونم اونچه كه بعد از این بدست می آرم حداقل از نظر اصول انسانی پذیرفته شده است
لحظه ای خیره خیره بمن نگریست و گفت: بهش گفته بودم این چنینی، اما بقدرت نفوذش خیلی اطمینان داره فكر میكنه كه تو رو براحتی بزانو در می آره. در ضمن به من گفت بهت بگم هوقت خواستی میتونی به دیدنش بری، اون پیوسته در انتظارته.
با قاطعیت پاسخ دادم: من نمی رم . بهش بگو این بار اون باید قدم پیش بذاره
- باشه بهش میگم ولی از من بشنو و زیادی سخت نگیر، چون اونم به اندازه تو لجبازه
- به جهنم كه لجبازه ، هر چی باشه ، برام مهم نیست
لحظه ای فكر كرد بعد در چشمانم نگریست و گفت: من كه می دونم دروغ می گی چرا می خوای خودت رو عذاب بدی؟
- برای اینكه موجودیتم رو ثابت كنم
- تو همه جا روحیه برتری طلبی ات رو حفظ می كنی ، ولی گاهی باید زیر دست بود همیشه نمیشه بر زندگی سوار شد.
- بس كن شهریار ، این حرفها كه تو می زنی فقط یكسری تصورات باطله ، من همیشه در مقابل نیلوفر متواضع بودم ، چون دوستش دارم.
- پس اعتراف كردی كه دوستش داری؟
- مگه شك داشتی؟
- نه، ولی خیلی هم مطمئن نبودم . توپسر عجیبی هستی! برای تولدش چكار می كنی؟ میخوای در قهر بمونی؟
- اگه لازم باشه، بله
- خدای من! دیوونه شدی. تو كه چندین ماهه برای تولدش نقشه میكشی حالا....... نمی دونم چی بگم؟
- پس بهتره چیزی نگی
- یعنی زحمت رو كم كنم؟
- منظورم این نبود
- شوخی كردم، خودم می دونم، ولی تو امشب سرحال نیستی
- اتفاقا خیلی هم سرحالم
- باز دروغ گفتی؟........... به هرحال و در هر صورت من ترجیح می دم وقت بهتری مزاحمت بشم
- هرطور خودت مایلی
دقایقی بعد شهریار رفت و باز من ماندم و تنهایی . این روزها از كارهای او نیز به اندازه كارهای نیلوفر تعجب می كنم!

SonBol 12-31-2010 09:38 AM

رمان حریم عشق - قسمت بیست و هفتم
دوشنبه 2 اردیبهشت ما هنوز با هم قهر هستیم ، اما هر شب با هم تماس می گیریم ، ولی هیچكدام كلامی بر لب نمی آوریم وقتی تلفن زنگ می زند احساس میكنم بوی او اتاقم را پر میكند و مطمئن میشوم كه اوست . سراسیمه بسمت تلفن میروم و گوشی را بر میدارم ، اما او حتی یك كلمه حرف نمی زند . تنها صدای نفسهایش را میشنوم و آرامش می گیرم . مطمئن میشوم كه او مرا فراموش نكرده وگاهی هم به من می اندیشد و هر شب با وجودی كه روابطمان تیره شده با من تماس می گیرد در این لحظات احساس میكنم دیوانه وار دوستش دارم و حاضرم بخاطرش هر كاری بكنم


چهارشنبه 4 اردیبهشت او همچنان لجبازش می كند. نه راحتم می گذارد كه بتوانم با خود كنار بیایم و نه قدم پیش می گذارد و از در آشتی در می آید. غرورش به او اجازه نمی دهد گام اول را بردارد، من چندان به غرورم نمی اندیشم ، برایم اهمیتی ندارد ولی میترسم اگر این مرتبه هم من پا پیش بگذارم دفعات بعدی هم وجود داشته و او با این خیال كه با قدرت نفوذش بر روی من هر كاری را میتواند انجام دهد، باز هم مرا سر بگرداند . چقدر درمانده ام! نمی دانم تكلیفم چیست؟ولی بهرحال هدیه تولدش را امروز عصر خریدم و به پاركینگ خانه آوردم . هیچ دلم نمیخواهد هدیه اش را بعد از تولد بدهم ، كاش میشد فكری كرد نمیدانم چرا او اینقدر لجباز است همین الان یكبار دیگر زنگ زد ولی باز هم سكوت . شاید اینطور بهتر می توانیم با هم حرف بزنیم . سخن با زبان سكوت ....... جلال می گوید شهریار آمده من مجبورم برای ساعتی دست از نوشتن بكشم.
شهریار رفت بسته ای از طرف نیلوفر آورده بود و زیاد نماند من بعد از رفتن او با سرعت بسته را باز كردم داخلش 12 قطععه عكس رنگی بسیار زیبا از او بود عكسهایی كه پیش از این قولشان را داده بود. حتی یك لحظه هم نمیتوانم چشم از عكسها بردارم . عكسهایش با من سخن می گویند احساس میكنم چشمانش حالت خاصی دارد و شاید نوعی ندامت در نگاهش موج میزند ، او غیر مستیقم نخستین گام را برداشته و حالا نوبت من است. همین الان با او تماس می گیرم ، دیگر نمیتوانم حتی لحظه ای را بدون او سپری كنم..................
با او تماس گرفتم بیش از یكساعت و نیم با هم صحبت كردیم. اگر می دانستم اینطور صحبت می كند همان روز اول تماس می گرفتم . آنقدر شاد و هیجان زده ام كه حتی نمیتوانم آنچه را كه بینمان گذشت به رشته تحریر در آورم. وقتی تلفن زنگ میزد، گویا با هر صدایی قلبم فرو می ریخت ، دلم دیوانه وار سر به ساحل سنگی سینه می گوفت ، شاید قصد گریز از حصار تنگ سینه را داشت. چندین مرتبه صدای بوق شنیده شد ، ولی كسی پاسخ نداد . برای لحظه ای اندیشیدم ، او منزل نیست ، ولی چشمم كه بساعت افتاد دیدم پاسی از نیمه شب گذشته تازه فهمیدم چكار اشتباهی كرده ام، او در این زمان باید در خواب باشد . خواستم گوشی را بگذارم كه صدای آسمانیش را شنیدم . خواب آلوده و خسته بنظر می آمد . نمی دانستم چه بگویم، او برای دومین بار گفت:الو...... ومن باز هم سكوت كردم . همانطور خواب آلوده گفت: این وقت شب منو از خواب بیدار كردی كه سكوت رو در گوشم زمزمه كنی؟ یه چیزی بگو . باور كن كه خیلی دلتنگم.
دیگر نتوانستم سكوت كنم و گفتم : من اون روز نباشم كه نیلوفر قشنگم احساس دلتنگی كنه.
- سلام رفیق نیمه راه
- سلام فرشته انسان نما!
- چه عجب یادی از ما كردید آقای مهرنژاد؟
- ما همیشه بیاد شما هستیم سركار خانم
- پس تلفنهای مكررتون هم به همین دلیله؟
- الان كه تلفن كردم
- چه عجب ! حالا اگه پشیمون هستی قطع كن.
- نه پشیمون نیستم
- خوب بگذریم، حالت خوبه؟
- خوب؟ مگه بدون تو می شه خوب بود؟
- نه از شوخی گذشته خوبی؟
- منم شوخی نكردم، چطور مگه؟
- هیچی ، همین طوری
- خوب تعریف كن خوش می گذره خانم خانمها
- ای بد نیست
- خودمونیم نیلوفر خیلی بی رحمی
- من یا تو؟
- معلومه تو؟
- چرا
- به این خاطر كه این چند روز حسابی منو عذاب دادی . این بی رحمی نیست؟
- تو اینطور تصور كن، ولی بالاخره چه كسی این وسط گذشت كرد؟
- من.
- تو!؟! خدای من، اشتباه نكن عزیزم؟ این من بودم كه خاطره گمشده نیلوفر رو در ذهنت تداعی كردم.
- خاطره گمشده؟ حتی یه لحظه هم چهره تو از مقابل چشمام دور نمیشد
- پس چرا سراغم رو نمی گرفتی؟ تا اینكه بالاخره شهریار امشب عكسها رو آورد و تو تازه بخاطر آوردی كه نیلوفری هم وجود داره
- دیوونه نشو دختر، این چه حرفیه؟
- من قبول نمی كنم، چون بیشتر از تو ناراحت بودم ، دیشب خواب بدی دیدم . امروز خیلی نگران بودم برای همین هم عكسها رو برات فرستادم میخواستم مطمئن بشم حالت خوبه
- راست می گی تو واقعا برای من نگران بودی؟
- پس چی؟
- خدای من! نیلوفر واقعا خوشحالم ، منم دلم برات تنگ شده ، خیلی زیاد انقدر كه كم مونده بود دیوونه بشم ، نمی دونی حالا بخوبی برام مشخص شده كه بدون تو می میرم . من تنهای رو نمیتونم تحمل كنم
- تصور نكن تحمل این روزها برای منم آسونه . روزهای خیلی بدی بود كیانوش خیلی بد.
- می دونم عزیزم و از این بابت عذر میخوام.
بعد او شروع به تعریف ماجراهای این چند روز كرد و من با دقت گوش كردم . آنوقت اواز من خواست تا از شركت برایش بگویم . من هم گفتم كه در این چند روز تمام كارهایم مختل شده بود و توان انجام هیچ كاری را نداشتم و او زیبا و معصومانه می خندید و مرا دلداری می داد. من میخواستم باز هم در مورد آن روز صحبت كنم، ولی ترسیدم مكالمه خوش و شادمان بار دیگر به جنجال تبدیل شود بنابراین ترجیح دادم وقت دیگری راجع به این مساله صحبت كنم . بعد از پایان مكالمه به آپارتمانش رفتم . هنوز بیدار بود و من آنقدر در خیابان، رو به روی پنجره اتاقش ایستادم تا برق اتاق خاموش شد و من مطمئن شدم كه او خوابیده و بخانه بازگشتم واقعیت این است كه اكنون نور امیدی در دلم تابیده ، سپیده نزدیك است و من هنوز بیدارم . امشب برخلاف چند شب گذشته از فرط شادی خواب به چشمانم نمی آید!
پنج شنبه 5 اردیبهشت
فردا قشنگترین روز خداست . روز تولد عشق و روز تولد بهار ، روز تولد هستی و امشب بهترین شب زندگیم بود . بخواست نیلوفر ما امشب جشن گرفتیم ، ولی نه یك جشن مفصل ، چون او حوصله سر و صدای دیگران را نداشت ما یك جشن دو نفره برپا كردیم و بعد شام را بیرون صرف نمودیم و آخرشب من او را به آپارتمانش رساندم . از ماشین پیاده شدم وگفتم: سركار خانم خیلی ممنون كه ما رو رسوندید.
چشمانش از تعجب گردشد و گفت: من؟
- بله شما با ماشینتون
- ماشین من؟
- بله ، چرا انقدر تعجب كردی؟
در سكوت نگاهم كرد. سوئیچ را جلویش گرفتم و گفتم : تقدیم به زیباترین و مهربانترین دختردنیا بمناسبت سالروز تولدش
خندید و گفت : پس چرا وقتی گفتم اتومبیلت رو عوض كردی خندیدی و گفتی بله؟
- اتومبیل من و خانم نداره، این ماشین متعلق به خانم بنده است.
- پس چرا سوئیچش رو به من می دی؟
- مگه شما سركار خانم نیلوفر نیستید؟
- چرا هستم
- پس درسته ، لطفا بپذیرید
مقابلم ایستاد و سوئیچ را با دستم در دستانش گرفت و گفت: تو منو غافلگیر كردی اصلا نمی دونم چی بگم؟
بعدسرش را به سینه ام تكیه داد وگفت: فقط میتونم تو خیلی خوبی.
احساس میكردم در حال پرواز هستم ، آهسته موهایش را نوازش كردم و گفتم : دوستت دارم نیلوفر، بیش از هر كس و هر چیز در دنیا، با من بمون نیلوفرم من به تو محتاجم.
و بعد با نارضایتی از هم جدا شدیم ، من نمیخواهم حتی لحظه ای بدون او باشم
جمعه 6 اردیبهشت
امشب، شبی بسیار دلگیر است، سر دردی كشنده عذابم می دهد تمام شادی دیروز و دیشب از بین رفته و من خود را اسیر سراب می بینم . حالا می فهمم چرا نیلوفر اصرار داشت كه ما شب تولدش را جشن بگیریم ، او واقعا از سر و صدا بیزار و خسته نبود ، بلكه تنها از وجود من در آن جشن بیزار بود . نمی دانم آخر چرا؟ شاید او می اندیشید وجود من محفل شادیشان را بر هم خواهد زد، چه بگویم؟ چه كنم؟ دلم سخت گرفته و بغض گلویم را می فشارد . هیچ وقت تا این حد درمانده نبوده ام . كاش امروز عصر ناگهان دلم یاد اورا نمیكرد و به آپارتمانش نمی رفتم و هر گز نمی فهمیدم كه او جشن تولدش را پنهان از من و با حضور دوستانش برپاساخته، حتی شهریار نیز دعوت شده بود، ولی به من قصدش را هم نگفته بود . نمی دانم اینكار او چه معنایی دارد ، وقتی او را در آستانه در آپارتمانش با آن لباس دیدم به گمانم دانستم چرا مرا خبر نكرده ، مسلما اگر من آنجا بودم هرگز به او اجازه نمی دادم با آن لباس و آن آرایش زننده به خودنمایی مشغول شود . حالا نیلوفر هیچ ، شهریار چرا؟ او كه صمیمی ترین و بهترین دوست من بود، خدای من از تمام زندگی احساس تنفر میكنم ! همه مردم دروغگو و بی معرفت هستند .هرگز شهریار و نیلوفر را نخواهم بخشید ، آنها چطور توانستند با من چنین كنند .
دو قطره اشك از چشمان نیكا به روی دفتر چكید . دلگیری خودش و خواندن ماجرای غمناك زندگی كیانوش او را به گریه انداخته بود . دلش بحال كیانوش كه دریای محبتش را بی دریغ به نیلوفر بپای نیلوفر ریخته و در مقابل رنجها كشیده بود می سوخت ، دلش بحال خودش نیز می سوخت، ماجرای كیانوش و نیلوفر چندان تفاوتی با قصه پر غصه زندگی خودش و ایرج نداشت . ایرج هم چون نیلوفر پیوسته او را عذاب می داد . در همین حال در اتاق باز شد ، مستخدم سینی غذا را بداخل آورد . نیكا نگاهی از سر بی اشتهایی به غذاهای داخل سینی انداخت و حس كرد چیزی از گلویش پایین نخواهد رفت .

SonBol 12-31-2010 09:39 AM

رمان حریم عشق - قسمت بیست و هشتم
بازهم ملاقات كنندگان رفتند و او تنها ماند ، او ماند و هزاران فكر درهم و پریشان . امروز ایرج به ملاقاتش نیامده بود و این مسلما آغاز دوره دیگری از جنگ و جدل بود. وقتی همه جمع شده بودند ، مادرش متعجب پرسید: پس چرا ایرج نیومده ؟
و نیكا بناچار پاسخ داد: اون صبح تا ظهر اینجا بود برای همین هم عصر نیومده و پدرش با خنده گفت: خانم شما كاری به كار جوونها نداشته باش لیلی و مجنون خلوت میخوان این شلوغی به كارشون نمی آید در حضور من و شما كه نمی تونند حرفهاشون رو بزنن.

و نیكا تنها لبخند زد.لبخندی غم انگیز تر از گریه.
دكتر برای ویزیت شبانه آمد نیكا اصرار داشت بداند كی مرخص میشود ولی دكتر جواب قاطعی نداد تنها گفت: صبح فردا یه بار دیگه از پاتون عكس میگیرم وچون روی درهم كشیده نیكا را دید با خنده ادامه داد: اگه وضعیت پاتون مساعد نبود مرخص می شید. بشرط اینكه هفته ای دو بار برای انجام معاینه و فیزیوتراپی به بیمارستان بیاین
نیكا هیجانزده گفت: هفته ای 4 بار می آم، فقط بذارید برم.
دكتر لحظه ای به نبكا خیره شد و بعد گفت: اینجا تا این حد بشما بد میگذره؟ خانم معتمد.
واو پاسخ داد: نه، خسته شدم همین.
دكتر لبخندی زد و اتاق را ترك كرد و نیكا به زمستان تازه از راه رسیده حیاط بیمارستان خیره شد در حالیكه به زمستان زندگی خود و زندگی خزان زده كیانوش فكر میكرد . بنظر او روزگار خیلی بی رحم بود، انقدر بی رحم كه عشق و زندگی كیانوش را به تباهی بكشاند و سرنوشت او را با عقاید پوچ و بی هویت ایرج گره بزند . و باز نگاهش با جلد دفتر خاطرات كیانوش گره خورد. زندگی او بار دیگر دختر جوان را بخود خواند
دوشنبه 9 اردیبهشت
امروز بعد از ظهر شهریار بشركت آمد . وقتی وارد اتاق شد وجودش را نادیده گرفتم نزدیك آمد و سلام كرد، ولی پاسخی ندادم باز تكرار كرد: سلام عرض شد آقای مهرنژاد . با سر جواب سلامش را دادم و او ادامه داد: خوبی؟ چون سكوتم را دید باز لب به سخن گشود و گفت : گوش كن كیانوش، من اومدم تا از جانب خودم و نیلوفر از تو عذرخواهی كنم و اونچه رو كه اتفاق افتاده برات توجیه كنم. خواهش میكنم به حرفام گوش كن چون در اون صورت حق رو بما می دی باز هم سكوت كردم این مرتبه با عصبانیت گفت: گوش میكنی بگو؟ خود را مشغول مطالعه پرونده روی میز نشان دادم و بعد برای آنكه ثابت كنم سخنانش برایم بی اهمیت است شاسی آیفون را فشردم . منشی فورا پرسید: فرمایشی بود آقای مهرنژاد؟
- خانم لطفا به آقای صدیق بگیدبرای جلسه فردا حتما در شركت حضور داشته باشند راس ساعت 5/9
- چشم آقای رئیس
مكالمه كوتاهم كه پایان یافت ، او برخاست مقابل میزم ایستاد پرونده را از دستم كشید و بر روی میز كوفت و گفت: گفتم اومدم عذرخواهی، هم از جانب خودم و هم از جانب نیلوفر می شنوی؟
با تمسخر پاسخ دادم : تو وكیل مدافعه اونم هستی؟ یك نفر باید ضمانت خودت رو بكنه. تو اومدی ضامن اون بشی! خیلی مسخره ست . و بعد فریاد كشیدم: چرا خودش نیومد كسر شانش شد؟ دیگه نمیخوام شما رو ببینم . نه تو ، نه نیلوفر رو،‌حالا از جلوی چشمم دور شو رفیق مهربانتر از جان.
او برخاست كه برود ناگهان در باز شد و نیلوفر وارد شد . در دستش یك دسته گل سرخ زیبا بود ، و لباسی به رنگ چشمانش بر تن كرده بود. لحظه ای به من نگریست بعد جلو آمد و لبخند زنان گفت: آقای مهرنژاد این چه طرز برخورد با یه دوسته شما رو مودبتر از این می دونستم .
نمی دانستم چه بگویم بی اختیار تمام بدنم به لرزه افتاد . سعی میكردم نگاهش نكنم، زیرا فقط یك نگاه به چشمان سبز او لازم بود تا همه چیز را از خاطر ببرم ، بنابراین بی آنكه سربلند كنم گفتم: سركار خانم خوش اومدید چرا ایستادید؟ بفرمایید.
- عذر میخوام كه بی اجازه داخل شدم ، می دونی منشی ات گفت كه به دستور تو من هر زمان كه به اینجا بیام بی اجازه داخل شم.
به طعنه پاسخ دادم.البته هر دوی آنها نشستند . من باز مشغول كارشدم با دستهای لرزان اوراق روی میز را جابجا میكردم و خود را مشغول نشان می دادم . لحظات با كشش و پر اضطراب در گذر بودند و سكوت بین ما همچنان برقرار بود بالاخره نیلوفر برخاست و در مقابلم ایستاد ، دستش را روی دستم گذاشت و آرام گفت: میتونم یه لیوان آّب بخوام؟
با تماس دستش تمام وجودم گر گرفت. سعی كردم آرامش خود را حفظ نمایم ولی كار بسیار دشواری بود . پشت سر او شهریار را دیدم كه سرش را پایین انداخته بودم و با دسته كلیدش بازی میكرد. با دست دیگرش سیگارم را در جا سیگاری خاموش كرد و گفت: كمك نمی خوای؟
اینبار با تسلط كامل گفتم: نه متسكرم، شما هنوز خسته او ضیافت باشكوهید بهتره استراحت كنید.
بعد با نارضایتی دستم را كنار كشیدم ، لحظه ای بمن خیره شد . فورا سرم را پایین انداختم ولی سنگینی نگاهش نیز به اندازه خود آن قلبم را به تپش وا میداشت آرام گفت: كیانوش گوش كن
- من هیچ چیز رو گوش نمی كنم
- خواهش میكنم كیانوش گوش كن
- مطلبی وجود نداره
- پس گوش نمی كنی؟ حتی اگه بگم جون نیلوفر گوش كن
بی اختیار سرم را بالا آوردم ، نگاهش با نگاهم تلاقی كرد گفتم: چی میخوای بگی؟
فاتحانه لبخندی زد وگت: حالا شدی پسر خوب
- لطف دارید اگر پسر خوبی بودم حتما بمن هم اجازه می دادید به مهمونی بیام
با حالت خاصی پاسخ داد: بچه نشو عزیزم
عصبانی شدم و گفتم : ترجیح می دم بچه باشم
میخواستم برخیزم ، ولی دستهایش را روی شانه هایم فشرد و مرا مجبور به نشستن كرد ، مقابلم ایستاد و گفت: خوب پس بشین پسر خوب تا برات بگم. بی اختیار اطاعت كردم و او با لبخند دلنشینی ادامه داد: میخوام سوالی بكنم و دلم میخواد واقعیت رو بگی
با لحنی خشن گفتم: بپرس
از خشونت لحنم تعجب كرد ، اما به روی خود نیاورد و بی اعتنا ادامه داد : شب تولد من كه ما دوتا با هم جشن گرفتیم یادته.
- بله ، كه چی؟
- میخواستم بدونم اون شب برای تو شب خوبی بود یا نه؟
سكوت كردم . مصرانه پرسید: بگو خواهش میكنم
آهسته گفتم : قشنگترین شب زندگیم.
او هم به همان آهستگی پاسخ داد : همین رو میخواستم بشنوم
بعد رو به شهریار كرد و گفت: ادامه بده
شهریار هم برخاست و تزدیك ما آمد و گفت: می دونی كیانوش ، این نقشه رو نیلوفر طرح ریزی كرد و گفت كه تو هیچ علاقه ای به سر وصدا و هیاهو و حتی دوستانش نداری . پس این جشن تنها تو رو ناراحت میكنه ، بنابراین تصمیم گرفت یك جشن دو نفره به افتخار تو ترتیب بده ، چون تصور میكرد تو این رو ترجیح می دی ، اگه ما می دونستیم این موضوع تو رو ناراحت می كنه ، هرگز این كار رو نمیكردیم.
سخنش را نیلوفر اینطور ادامه داد: من واقعا متاسفم . ظاهرا تو رو نشناختم وگرنه باعث ناراحتی ات نمی شدم .كیانوش اگه دلخوری پیش اومده اشكال در كار ما بوده و من با شجاعت و صراحت از تو عذر میخوام منو ببخش و باور كن قصد ناراحت كردن تو رو نداشتم رفتار اون روز در مقابل دوستانم برای من قابل پذیرش نبود ، من واقعا شرمنده شدم ، با تعریفهایی كه من از تو كرده بودم ، این برخورد همه چیز رو خراب كرد . اونها ........ خدای من نمی دونم چی بگم؟
نگاهش كردم چشمانش پر از اشك بود، رو در رویش ایستادم و بی اختیار گفتم: نیلوفر منو ببخش خودم هم می دونم رفتار اون روزم غلط بود ولی باور كن دست خودم نبود من ...... من واقعا معذرت میخوام.
او خندید، شهریار هم مرا در آغوش كشید و عذرخواهی كرد. هرچند كلام هر دوی آنها صادقانه می نمود ، ولی نمی دانم چرا توجیهشان را نمیتوانم بپذیرم .!
چهارشنبه 18 اردیبهشت
امروز به دیدار پدر نیلوفر رفتم ، حالش هیچ تفاوتی نكرده كه هیچ بیماریش وخیم تر نیز شده است ، مثل همیشه تنها رفتم و مادر بزرگش را هم دیدم . او همچون گذشته افسرده بود و در نگاهش سردی یاس موج میزد، كاش میتوانستم برای او كاری بكنم ، ولی افسوس كه از هیچ كس كاری ساخته نیست.
سه شنبه 26 اردیبهشت
هدیه تولد نیلوفر برعكس آنچه تصور كرده بودم ابدا مناسب نیست ، زیرا با این كار او را از خود دورتر كردم ، چرا كه او این روزها پیوسته به همراهی دوستان عزیزش با اتومبیلش در حال گشت و گذار است و كمتر یادی از من می كند و من در این روزها بیشتر برایش احساس دلتنگی میكنم، حالا به این نتیجه رسیده ام كه وقتی می گویند زنان پایبند احساس هستند ، دروغ می گویند . این تنها شایعه ای است كه خود آنها بر سر زبانها انداخته اند ، برعكس آنها با این نقش بازی كردنها ، مردان ساده دل را می فریبند ، اگر غیر از این است چرا من زمانی كه یك روز از دیدارم با نیلوفر می گذرد، برای او دلتنگ میشوم، ولی او حتی اگر دو ماه هم مرا نبیند تصور نمی كنم ذره ای برایم احساس دلتنگی كند . نمونه آن زمانی است كه پایش را از مرز بیرون می گذارد ، دیگر دلش نمی خواهد باز گردد و بیچاره من كه منتظر او میمانم و در تنهایی انتظار می كشم . همانطور كه پدرش انتظار دیدن مادرش را در هر دم و باز دم می كشد . در راه وصال ما هیچ مانعی وجود ندارد، كیومرث ماجرا را بسیار خوب برای خانواده ام توجیه كرده . مادر می گوید دختر مورد علاقه مرا در هر شرایطی كه باشد به احترام عشق من می پذیرد . مخصوصا از زمانیكه كیومرث نیلوفر را دیده و پیوسته وصف او را در مقابل مهندس ومادر می كند، آنها مشتاق تر هم شده اند . مهندس با رابطه فعلی ما بشدت مخالف است، او معتقد است هر چه سریعتر باید تكلیف خود را مشخص نماییم او می گوید: كیانوش شتر سواری دولا دولا نمی شه. و راست هم می گوید، چون ما از یكطرف دائما با یكدیگر به گردش می رویم و حتی او بشركت می آید و از طرف دیگر موضوع نامزدیمان را از همه پنهان می نماییم به هر حال من در مقابل خانواده كار را بهانه میكنم و میگویم چون تا پایان سال مالی بشدت درگیر كارهای شركت هستم نمیتوانم ازدواج كنم ، ولی اواخر سال حتما این كار را خواهم كرد، در این موقع كیومرث دائما قول می دهد كه كارهای شركت را به نحو احسن انجام دهد و آن وقت است كه مادر و مهندس نیز با او هم عقیده میشوند ، مهندس مهرنژاد معتقد است او و كیومرث براحتی از عهده كارها بر می آیند و مادر می گوید : مگه ازدواج تو چقدر كار داره؟ و من با خنده پاسخ می دهم: فقط یه سال میریم ماه عسل. كیومرث مرا تازه به دوران رسیده میخواند و همه محكومم می كنند ، ولی من نمیتوانم واقعیت را به آنها بگویم ، چون میترسم دید آنها نسبت به نیلوفر منفی شود .
شنبه 7 خرداد
امروز تمام آنچه را كه بین من و نیلوفر گذشته است ، برای كیومرث شرح دادم و علت واقعی تاخیر در ازدواجم را برایش توجیه نمودم ، بنظر او دلایل نیلوفر برای این تاخیر پوچ و بیهوده است ، بنابراین از من اجازه خواست تا با نیلوفر شخصا صحبت نماید . من منوط به پذیرش نیلوفر موافقت نمودم زیرا تصور نمیكردم او بپذیرد كه با كیومرث سخن بگوید . نزدیك ظهر با منزلش تماس گرفتم از او خواستم چنانچه برای عصر برنامه ای ندارد، وقتی بگذارد با هم به رستوران همیشگی برویم . او از پیشنهاد استقبال كرد، عصر با هم همراه شدیم و من آنجا برایش همه چیز را شرح دادم و گفتم: عموم مشتاقه كه با شما صحبت كنه.
لحظه ای فكر كرد آنگاه لبخند پر شیطنتی زد و پرسید: راجع به چی؟
- راجع به خودمون ، ولی دقیقا نمی دونم چی میخواد بگه.
- این ملاقات بدون تو انجام میشه؟
- اگه تو اینطور مایلی از نظر من مشكلی نیست
- فكر میكنم تو نباشی بهتره
- هر طور تو بخوای........ پس باهاش ملاقات می كنی؟
- البته ، چرا كه نه.
- برنامه با تو، خبرش رو بمن بده
- حتما
از او بخاطر پذیرفتن تقاضایم تشكر كردم و دیگر تا زمانی كه از هم جدا شدیم در این رابطه كلامی بینمان رد و بدل نشد ، ولی من هنوز هم متحیرم كه او چطور پذیرفت
چهارشنبه 10 خرداد
ساعتی پیش كیومرث از اینجا رفت، ترتیب ملاقاتش را با نیلوفر امروز عصر داده بودم ، چهره اش بر افروخته و حالتش منقلب بود. می دانم هر چه هست از گفتگوی امروزش با نیلوفر ناشی می شد، ولی او زیاد صحبت نكرد . تنها از من پرسید: كیا میتونی ازش دست برداری؟
بی آنكه لحظه ای فكر كنم قاطعانه پاسخ دادم : نه، به هیچ وجه
او سری تكان داد و با تاسف گفت: پس هیچی
و بعد آهنگ رفتن كرد . مقابلش ایستادم و مانعش شدم و با اصرار فراوان خواستم بدانم كه بین او و نیلوفر چه گذشته ، اما او باز از پاسخ طفره می رفت و در مقابل اصرارهای من تنها جملات كوتاهی بكار میبرد كه من از آنها هیچ نمی فهمیدم . بالاخره با عصبانیت فریاد كشیدم: لعنت به تو كیومرث ، بالاخره می گی بین شما چی گذشته یا از نیلوفر بپرسم؟
او پوزخندی زد و گفت: اون هرگز نمیگه ، چرا كه اگر غیر از این بود نمیخواست تو غایب باشی.
مایوسانه پاسخ دادم: ولی كیومرث من به پاسخ امشب تو امیدها بسته بودم .
متاثر نگاهم كرد و گفت: كیانوش نیلوفر دختری نیست كه تو از زندگی طلب می كنی، اگه میتونی ازش دوری كن وگرنه هرگز خوشبخت نخواهی شد، عقاید اون كاملا با تو متضاده.
از این بابت كه علت گفته های كیومرث تنها عقاید نیلوفر بود خوشحال شدم زیرا از قبل می دانستم كه او با من هم عقیده نیست بنابراین با لبخند پاسخ دادم: اینكه چیز مهمی نیست، تفاهم بعد از ازدواج پیش می آد.
او بازهم سرش را تكان داد با شناختی كه از او دارم می دانم تنها زمانی سرش را اینگونه تكان می دهد كه كار را به بن بست رسیده پندارد . بنابراین فریاد كشیدم: اینطور سرت رو تكون نده ، همه چیز درست میشه ، بگو ببینم راجع به ازدواج چی گفت؟
او به تلخی گفت: اگه لازم باشه تا صبح هم همینطور سرم رو تكون می دم . من فكر نمیكنم اون هرگز به ازدواج با تو راضی بشه .
و بعد بدون آنكه كلام دیگری بر زبان آورد مرا تنها گذاشت و رفت. تا ساعتی غرق در خود بهت زده و نگران بر جای نشستم تا آنكه بالاخره بخود آمدم . از جای برخاستم و با آپارتمان نیلوفر تماس گرفتم ولی او منزل نبود . هنوز هم نمی دانم كه كیومرث از نیلوفر چه شنیده كه اینگونه در مورد او سخن می گفت . كاش خود نیلوفر خانه بود و میتوانستم از خودش بپرسم .
شنبه 13 خرداد
هنوز نتوانسته ام بفهمم كه مكالمه بین كیومرث و نیلوفر چه بوده است چون هر دوی آنها از سخن گفتن در این رابطه طفره می روند . مجبورم برای بك سفر تجاری یك هفته ای به سوئیس بروم ، خیلی سعی گردم كه اینكار را به كس دیگری محول سازم اما نشد ، احتمالا صبح روز دوشنبه عازم خواهم شد، دلم میخواست شهریار هم میتوانست همراه من بیاید ، ولی ظاهرا او هم گرفتار است . امروز با نیلوفر در مورد رفتن صحبت كردم و از او خواستم تا لیستی از آنچه مایل است برایش بیاورم تهیه كند. او لبخندی زد و بعد ابراز دلتنگی و نگرانی نمود . نمی دانم چرا تصور میكنم آنچه گفت صادقانه نبود. نگاهش طوری پر نشاط می نمود كه گویی از اینكه هفته ای از دست من خلاص میشود خوشحال است . این روزها فكر صحبتهای كیومرث و رفتارهای عجیب و غریب نیلوفر آرامش روز و خواب شبهایم را از من ربوده است . فكر آینده عذابم می دهم زیرا شك دارم بر وفق مرادم باشد!
سه شنبه 23 خرداد
دیروز از سفر بازگشتم . نیلوفر و شهریار به استقبالم آمده بودند . وقتی نیلوفر را با آن دسته گل در میان استقبال كنندگان دیدم، خستگی تمام هفته پر دردسری را كه گذرانده بودم از تن به در كردم . امروز تمام سوغات و هدایایی را كه برایش خریده بودم ، به منزلش بردم ، علاوه بر آنچه خواسته بود مقداری نیز با سلیقه خود برایش خرید كرده بودم . از جمله لباس عروس بسیار زیبایی با یك تاج از مروارید و سنگهای درخشان . لباس بقدری زیبا بود كه حتی نیلوفر هم نتوانست از ابراز احساساتش جلوگیری كند . وقتی میخواستم منزلش را ترك كنم. جعبه لباس عروس وتاج آنرا برداشتم . نیلوفر نگاه متعجبش را بمن دوخت و گفت: فكر میكردم برای منه، ولی ظاهرا من فقط باید نگاهش میكردم .
خندیدم و گفتم: بله ، همینطوره . این لباس متعلق به عروس رویاهای منه . تو هر وقت تصمیم گرفتی عروس رویاهای من بشی با كمال میل اون رو تقدیمت میكنم .
لحظه ای سكوت كرد و با جدیت گفت: تو می دونی من خیلی حسودم . هرگز نخواهم گذاشت كسی به زندگی تو راه پیدا كنه ، تو حق نداری در مقابل من از دخترهای دیگه ای حرف بزنی . حتی اگر من در زندگیت نباشم ، سایه ام هست ، سایه ای كه نمی ذاره هیچكس دیگه ای پا در جایگاه من بذاره
از سخنانش خیلی خوشحال شدم و با خنده گفتم : حسود كوچولوی قشنگم هرگز كسی در زندگی من جای تو رو نخواهد گرفت ، هیچ بجز تو عروس رویاهای من نخواهد بود ، ولی این تو هستی كه نمیخوای غیر از اینه؟
هنوز عصبانیتش فروكش نكرده بود و با همان لحن قبلی ادامه داد: اوایل ماه آینده میرم دنبال مادرم و به اینجا می آرمش ، حتی اگه شده به زور قبل از اینكه تو در انتخابت تجدید نظر كنی.
آنقدر خوشحال بودم كه نمی دانستم چه بگویم او نزدیكتر آمد و گفت: كیانوش ، شرایط منو برای ازدواج می پذیری؟
- البته هرچی كه باشه، فقط بگو
- نه حالا نه ، به وقتش همه چیز رو میگم
- هر طور خودت مایلی . در مورد آوردن مادرت شوخی كه نمیكردی؟
- نه
- پس برای اوایل تیرماه برای بلیط رزرو میكنم خوبه؟
- بله ، اگه زحمتی نیست اینكار رو بكن
- منتظرم می مونی تا برگردم یا تا اون موقع لباس منو كس دیگه ای پوشیده؟
- اگه تو این لباس رو نپوشی هرگز هیچكس دیگه نخواهد پوشید
- باور كنم؟
- قسم میخورم
- خوب اگه بپوشم چی؟ اونوقت بعد از من كس دیگه ای اون رو میپوشه؟
خندیدم و گفتم : اونوقت اختیار بدست سركار خانمه اگر صلاح بدونن می تونن لباسشون رو در اختیار دیگران بذارن
- مگه دیوونه ام ؟ من میخوام عروس تكی باشم
- همینطور هم می شه، اطمینان داشته باش
- و یك چیز دیگه
- امر بفرمایید سركار خانم
- میخوام در مورد همه مسائل زندگی مثل این پیراهن صاحب اختیار باشم
- مطمئن باش همینطوره
او با شادی كودكانه ای خندید و گفت: خیلی خوبه پس هیچ مشكلی پیش نمی یاد .
- اگر هم مشكلی بوجود بیاد خودم برطرفش میكنم .
او خندید ، عاشقانه خندید ، خنده ای كه وجودم را پر از نشاط كرد ، كاش كیومرث هم آنجا بود و سخنان نیلوفر را می شنید . خوب می دانم كه اگر برایش تعریف كنم هرگز باورش نخواهد شد!
شنبه 3 تیرماه
ساعت 4 بعداز ظهرامروز بالاخره نیلوفر پرواز كرد ،اینمرتبه برعكس دفعات قبل چندان از رفتنش ناراحت نیستم ، زیرا امید ره آورد این سفر دوریش را برایم آسان میكند ،من منتظر بازگشت او می مانم و با بازگشت او فصل جدیدی از زندگی پر دردسر من آغاز میشود، فصلی زیبا مانند بهار پس از زمستانی سرد و طولانی . ولی نمی دانم چرا دلم شور میزند و نمیتوانم راحت باشم ، شاید علتش عكس العملهای كیومرث است . با آنكه تمام ماجرا را برایش تعریف كرده ام ، ولی او باور نمیكند . البته حرف خاصی نمیزند ، ولی از آنچه میگوید میتوان نتیجه گرفت كه چندان هم به این ماجرا خوشبین نیست ، بر عكس او من با دلی پر از امید و آرزو تا روز وصال لحظات هجران را شمارش میكنم .

SonBol 12-31-2010 09:39 AM

رمان حریم عشق - قسمت بیست و نهم

یكشنبه 11 تیر 8 روز از رفتن نیلوفر میگذرد 8 روز پر التهاب و پر امید ، یكی دوبار با هم تماس داشته ایم ، ولی او گفت هنوز با مادرش صریحا صحبت نكرده ، ولی از حاشیه هایی كه گفته و آنچه شنیده میتوان به موافقت او هم امید بست ..... امروز بیش از هر روز احساس دلتنگی میكنم ، چون شهریار نیز رفت وقتی نیلوفر نباشد ، تمام امید من به شهریار است ، او سنگ صبور من است و ما دائما در مورد نیلوفر با هم صحبت میكنیم ، اما زمانیكه او هم می رود دیگر هیچ امیدی برایم باقی نمی ماند ،
به همین دلیل هم عصر بمنزل كیومرث رفتم ، او از دیدن من خوشحال شد ، با هم مشغول صحبت شدیم . بسختی توانستم موضوع صحبت را به نیلوفر بكشانم چون او هیچ علاقه ای به صحبت در اینمورد ندارد، ولی به هرحال من سر صحبت را باز كردم ، چند دقیقه ای كه صحبت كردیم او گفت : میخوام ازت سوالی بكنم ولی نمیخوام مثل اوندفعه حتی قبل از لحظه ای تفكر جوابم رو بدی .
گفتم : خوب بپرس
نگاهم كرد و چون نگاهش طولانی شد و لب به سخن باز نكرد گفتم: بگو دیگه من حاضرم
- نمی دونم چطور بگم
- با زبان شیرین فارسی
- ولی تو در زبانهای دیگه ای هم تبحر داری
- بله ، انگلیسی، ایتالیایی، آلمانی ، فرانسه ، به هر زبانی كه میخواهی بگو
- كاش می شد با زبان بی زبانی بگم
- تو تب نداری؟
- كمون نكنم
- پس علت این هذیون گفتن ها چیه؟
- خودمم نمی دونم
- از اصل مطلب دور نشیم ، سوالت رو بپرس
- میدونی......... می دونی كیا.......
- نمی دونم بگو
- فرصت بده تا بگم
- از همین حالا تا هر وقت كه بخوای ساكت می مونم ، شما نطق بفرمایید
- متاسفم در حالیكه من میخوام كاملا جدی صحبت كنم ، تو همه چیز رو یه شوخی برگذار می كنی
- معذرت میخوام ، من منظوری نداشتم حالا بگو
- كیا تو فكر میكنی چنانچه نیلوفر ازدواج با تو رو بپذیره و شما رسما زن و شوهر بشید ، تمام مشكلات تو حل میشه؟
- منظورت چیه؟
- من فكر میكنم اونوقت تازه آغاز مشكلاته
- بله ، مشكلات همسر داری ، پدر شدن ، فكر خونه و شیر خشك بچه و هزار مشكل دیگه ، منم قبول دارم
- ولی منظور من این مشكلات نیست ، بذار یه جور دیگه سوالم رو مطرح كنم برای تو همین كافیه كه اسم تو در شناسنامه او ثبت بشه و اسم اون در شناسنامه تو ؟
- مگه دیگران چطور به همدیگه تعلق پیدا می كنند؟
- تعلق پذیری توسط دلها انجام میشه ، دلها باید همدیگر رو بپذیرن ، اینكه نامی هم دردفتر ثبت بشه فقط یك قسمت جزئی از قضیه است ، قسمت اعظم ماجرا در همون مساله دلها خلاصه می شه .
- پس دراینصورت ما همین حالا هم یك زوج خوشبختیم ، چرا كه نه تنها دل من بلكه تمام وجودم و زندگی و هستیم به نیلوفر تعلق داره .
- تو رو كه نمیدونم ، ولی اون چطور؟
- گمون كنم اونم همینطور باشه
- تنها حدس و گمان كافی نیست ، اطمینان لازمه ، تو این اطمینان رو داری؟
لحظه ای سكوت كردم . آیا میتوانستم در این مورد به او اطمینان داشته باشم؟ نه تصور نمی كنم . بنابراین برای آنكه به سوالش پاسخ ندهم گفتم: منكه هیچ سر در نمی آرم .
- چرا سر در می آری، فقط كمی فكر كن ، خوب و همه جانبه فكر كن . نیلوفر دارای عقاید منحصر به فردیه . اون از مسئولیت گریزانه ، تنوع طلبه ، پایبند هیچ نوع محدودیتی نمی شه و اینها مسائلیه كه تو باید حتما در نظر بگیری
حرفی برای گفتن نداشتم و تنها سكوت كردم . اكنون سه ساعت از نیمه شب گذشته ولی فكر صحبتهای كیومرث خواب را از چشمانم ربوده است نمی توانم بخوابم ، زیرا خوب می دانم كه متاسفانه او كاملا درست می گوید!
یكشنبه 25 تیر
22 روز است كه نیلوفر ایران را ترك كرده ، شهریار نیز هنوز باز نگشته و من حسابی تنها مانده ام . نمی دانم چرا نیلوفر كار را به تاخیر می اندازد و مثل همیشه امروز و فردا میكند . فكر میكنم قصد دارد به این بهانه سالی را نزد مادرش بماند . دست آخر هم بیاید و بگوید نشد یا موافقت نكرد و از این قبیل حرفها....... با آنكه هرشب با او تماس می گیرم هنوز نتیجه ای عایدم نشده ، معلوم نیست چه می گوید ، زمانی مادرش را مقصر می داند و گاهی بدنبال فرصت برای زمینه سازی میگردد ، هر بار بالاخره پاسخی به سوالاتم می دهد و مرا از سر باز می كند . اما بهر حال من هنوز امیدوارم كه او با دست پر باز گردد !
چهارشنبه 11 مرداد
هنوز خبری از آمدن نیلوفر نیست . من هم در این مدت برای آنكه خود را مشغول نمایم بیش از پیش سرگرم كارهای ساختمانی شده ام، اگر اشكالی پیش نیاید ترجیح می دهم روز عروسی با سالروز آشناییمان هماهنگ گردد و به این ترتیب درست در همان شب میتوانیم پای درخانه ای بگذاریم كه هدیه من به اوست . بنابراین باید از هم اكنون به فكر تزئینات داخلی ساختمان باشم زیرا ظاهرا چیزی به اتمام كارهای ساختمانی آن نمانده پس از این نوبت به كارهای داخلی و سفتكاری آن می رسد . بنابراین باید زودتر در تدارك بر آیم . لعنت بر این كیومرث آنقدر آیه یاس در گوشم خوانده كه دیگر حالم از زندگی بهم میخورد . برای همین هم سعی میكنم این روزها كمتر اورا ببینم . چون واقعا نمیتوانم با او بحث و جدل نمایم .
پنج شنبه 19 مرداد
بالاخره سركارخانم نیلوفر پس از یكماه و نیم بازگشت . ابتدا قصد داشتم چون همیشه بخاطر تاخیرش و اینكه در این مدت پاسخ مشخصی به تلفنهای من نمی داد با او درگیر شوم . ولی او بعد از احوالپرسی اولیه بلافاصله گفت:مادرم به دامادش خیلی سلام رسوند . هیجان زده فریاد كشیدم : پس چرا قبلا نگفتی گه با ازدواجمون موافقت كرده .
ملیحانه خندید و پاسخ داد: میخواستم بعنوان ارمغان این خبر رو شخصا بهت بدم
نمی دانستم از خوشحالی چه كنم ، گفتم : واقعا متشكرم نیلوفر
- تشكر لازم نیست ، من بخاطر خودم اینكار رو كردم . راستی لباسم ، لباسم كجاست؟ از تن كی باید در بیارمش؟
- لباست توی خونه است . هنوز نه تنها كسی اون رو تن نكرده بلكه حتی هیچ كس لباست رو ندیده فكر كردم شاید مایل نباشی تا قبل از اون شب كسی اون رو ببینه
- اتفاقا خوب كاری كردی ولی كیانوش............
كلمه ولی باعث شد قلبم از جای كنده شود: باز هم یك ولی دیگر. با دلهره و تردید نگاهش كردم و گفتم: ولی چی؟
سرش را پایین انداخت و شرمگینانه گفت: مادر تا اوایل پاییز نمیتونه بیاد.
از دلشوره خلاص شدم و با خوشحالی پاسخ دادم : فقط همین؟ اینكه مشكلی نیست.
غبار اندوه بزودی از چهره اش زدوده شد و با شادی گفت : می ترسیدم ، این مساله باعث رنجشت بشه
- منكه نزدیك به یكسال صبر كردم یكی ، دو ماه دیگه هم روش
- آفرین پسر خوب ......... راستی شهریار هنوز نیامده
- نه ، ولی امروز ، فردا سر وكله اش پیدا می شه ، از دفعه بعدم حق ندارید با هم برید.
احساس كردم ناگهان رنگش پرید و دستپاچه شد ، بسختی توانست برخود مسلط شود بعد پرسید: برای چی؟
در حالیكه از تغییر ناگهانی حالتش تعجب كرده بودم ، لبخند زدم و گفتم : چرا جا خوردی؟ فقط به این علت كه من خیلی تنها می شم ، این چه وضعیه ، تك تك برید دیگه.
نفس راحتی كشید و گفت: چشم
- راستی نیلوفر خانم
- بله كیانوش خان
- باید سری هم به كیومرث بزنیم
- چرا؟
- میخوام این خبر رو خودت بهش بدی
- هر طور شما بخواهید آقا
از شنیدن كلماتش بقول قدیمیا قند در دلم آب میشد . او پرسید: محل كار كیومرث كجاست؟
- همه جا و هیچ جا ، اگه آدرسی ازش میخوای ، آدرس منزلش رو در اختیارت میذارم، هرجا كه باشه شبها بخونه می آد، در طول روز مشكل بشه جایی پیداش كرد ولی اگه دوست داشته باشی ترتیب ملاقاتت رو خودم می دم
- نه ممنون همین اندازه كه آدرسش رو داشته باشم كافیه خودم از پس كارها بر می آم .
بعد آدرس و شماره تلفت كیومرث را در اختیارش گذاشتم، و باز صحبت به خودمان برگشت . با وجودی كه تمایل داشتم بیشتر او سخن بگوید و من شنونده باشم در عمل برعكس شد و بیشتر من از نقشه های آینده ام برایش حرف زدم و او با لبخند و رضایت گوش میكرد و جالب آنكه این بار بر عكس دفعات قبل حتی در یك مورد كوچك نیز با من مخالفت نكرد ، شاید این سر آغاز پیروزی من در زندگی است
یكشنبه 13 مهر
روزها از پی یكدیگر می گذرند ، روزهای انتظار را بی صبرانه از صبح به شب و از شب به صبح پیوند می دهیم و مشتاقانه در انتظار پاییز چشم به برگهای نیمه سبز درختان دوخته ایم . و زمان تكراری و بی تنوع در حال گذر است و هیچ اتفاق خاصی نمی افتد . تنها مساله ای كه ممكن است بزودی رخ دهد دیدار مادر و مهندس مهرنژاد با نیلوفر است . او بالاخره پذیرفت كه با خانواده من ملاقات كند ، اما اكنون موضوع مكان قرار است ، به او میگویم بمنزل ما بیا ، می گوید به خواستگاریت بیایم . می گویم پس وقتی مشخص كن و اجازه بده آنها بیایند ، این بار می گوید آپارتمانم اینطور است و آنطور است . شاید اگر هیچكدام از دو را فوق را نپذیرد مجبور شوم به آنها پیشنهاد كنم در جایی دیگر ، مثلا در یك رستوران یكدیگر را ملاقات نمایند هرچند كه چندان رغبتی به این كار ندارم ولی بهر حال از هیچ بهتر است .
آه راستی كار هدیه سالگرد هم رو به اتمام است . از آغاز این هفته كار گچبری ، آینه كاری و رنگ را شروع كرده ام . خوشبختانه كیومرث قول داده ترتیب دكوراسیون و تزئینات داخلی ساختمان را بدهد و من از بابت واقعا خوشحالن ، زیرا نه وقت اینكار را دارم و نه حوصله اش را ، از آن گذشته كیومرث در این موارد خوش سلیقه و سختگیر است و مسلما بهتر از عهده انجام این كار بر می آید . خدای من ! نمی دانم چرا شهریورماه امسال اینقدر طولانی است هرچه می گذرد تمام نمیشود !
پنج شنبه 24 شهریور
اكنون ساعت 3:30 بعد از نیمه شب است، ولی من هنوز نتوانستم بخوابم ، آنقدر دچار هیجان و اضطرابم كه حتی پلكهایم روی هم نمی آید . فردا روز بزرگی است ! چون فرداشب بالاخره مادر و مهندس با نیلوفر ملاقات خواهند كرد . احساس میكنم نتیجه این دیدار برایم خیلی با اهمیت است . با آنكه در مراسمی از این قبیل غالبا پسران از این میترسند كه دختر دلخواهشان مورد پسند خانواده قرار نگیرد ، در مورد من وضع بر عكس است . یعنی من بیشتر از این دلهره دارم كه مبادا نیلوفر آنها را نپسندد و این بار این بهانه را بدست آورد و باز سر ناسازگاری گذارد و تمام نقشه های مرا نقش بر آب نماید . آنقدر در گوش مادر و مهندس خوانده ام چنین بگویید و چنان كنید كه دیگر خسته شده اند . صدبار سفارش كرده ام تحت هیچ شرایطی با نیلوفر بحث نكنند، سرشب كه منزلشان بودم مادر گفت: پسر جون ماكه با هم دعوا نداریم این یه مراسم آشناییه ، هرچند كه خیلی مسخره است .
و من عصبانی شدم و بی اختیار فریاد كشیدم : همین یك كلمه كافیه ، مسخره یعنی چه ؟ خوب اون دوست نداره ما به خونه اش بریم .
بیچاره مادرم از گفته خود پشیمان شد و در حالیكه سعی میكرد مرا آرام سازد گفت: كیانوش ، عزیزم تو زیادی هیجان زده شدی كمی بر خودت مسلط باش هیچ اتفاقی نمی افته . و مهندس ادامه داد: حق داره خانم ، باید هم هیجان زده باشه میخواد ازدواج كنه گرچه همه كارها رو بدون ما كرده ولی عیبی نداره..... روز خواستگاری خودمون رو فراموش كردی؟
- ادامه نده كیوان ادامه نده ، تو آبروی منو پیش فامیل و خانواده بردی دست وپا چلفتی! میوه برمی داشتی همه میوه ها می ریخت ، چای بر می داشتی از سر استكان سرازیر می شد، قند بر میداشتی قندون بر می گشت و همه قندها می ریخت......
من حسابی خنده ام گرفته بود مهندس هم در مقام دفاع از خود بر آمد و گفت: دستهای لرزان شما مسبب این اتفاقات بود خانم فراموش كردی.
- كی؟ من؟ دستهای من می لرزید ، خواب دیده بودی آقا!
- دستهات به كنار چرا صورتت آنقدر سرخ شده بود كه خواهرم می گفت مثل دخترهای دهات سرخ و سفیده؟
- نخیر صورتم خشكی زده بود
من در سكوت آن دو را می نگریستم و با خود می اندیشیدم كه این بحث تا صبح نیز ادامه می یابد . بنابراین آهسته از اتاق خارج شدم. آن دو آنقدر سرگرم بحث بودند كه ابدا متوجه خروجم نشدند . مسلما وقتی بخود آمدند و جای مرا خالی دیدند كه من در اتاق خوابم بودم
ولی من هیچ قصد ندارم مثل پدر آبرو ریزی كنم و این در حالی است كه مطمئن هستم نیلوفر هم هرگز مانند مادر دچار هیجان نمیشود . بهر حال من امشب شادم خیلی شاد . تنها مساله ای كه كمی نگرانم كرده رفتار كیومرث است از روزی كه این قرار را با نیلوفر ثابت كرده ام چندین مرتبه با او تماس گرفته ام و خواسته ام كه او نیز با ما همراه شود، ولی او نپذیرفته است . امشب نیز وقتی اصرار بیش از حد مرا دید گفت: ببین كیانوش من هیچ تمایلی به دیدن نامزد تو ندارم . فهمیدی؟ پس اصرار نكن چون من نمیخوام هیچوقت دیگه ای هم ببینمش .
نمی دانم دو مرتبه چه شده ولی حدس میزنم هرچه هست از دومین دیدارشان ناشی میگردد در دیدار هفته قبل آن دو متاسفانه باز هم من غایب بودم ولی مطمئن هستم او بالاخره نیلوفر را می پذیرد ، تنها مشكل این است كه نمی تواند عقاید منحصر بفرد نیلوفر را بپذیرد ، اصلا او نمیتواند خانمها را تحمل كند اگر غیر از این بود به گمانم اكنون فرزندانی در سن و سال من داشت !
جمعه 25 شهریور
خدا را شكر بالاخره نفس راحتی كشیدم، همه چیز بخیر گذشت . قصد كردم شرح وقایع امشب را سطر به سطر بنگارم تا یادگاری باشد برای سالهای آینده ، شاید یك روز دختر قشنگم و یا پسر عزیزم اینها را بخواند و بر عشق جوانی پدر لبخند بزند . دیشب قرار بود امروز غروب من بدنبال نیلوفر بروم ، اما او صبح تماس گرفت و گفت كه تصمیم دارد خودش به تنهایی به رستوران همیشگی بیاید فقط من باید ساعتی را برای این دیدار مشخص نمایم . ابتدا خواستم مخالفت نمایم ، ولی از ترس آنكه مبادا این برایش دستاویزی گردد تا ملاقات را منتفی نماید اعلام موافقت كردم و به او ساعت 5/7 را پیشنها نمودم او نیز پذیرفت . عصر من با عجله مادر و مهندس را راه انداختم ، بیچاره مادر آنقدر هول شده بود كه بعضی چیزهایی كه میخواست فراموش كرده بود بیاورد و در راه یكسره بمن غر می زد . من برای نیلوفر گردنبندی خریده بودم تا مادر به او هدیه كند . او در راه به یكباره گفت: كیانوش گردنبند رو فراموش كردم .
آنچنان ناگهانی ترمز كردم كه صدای جیغ لاستیكها با بوق ماشین پشت سر در هم آمیخت و در خیابان پیچید . پدر با تعجب بمن نگریست و مادر عصبانی فریاد زد : چه خبرته؟ شوخی كردم بابا
من كه كلافه شده بودم با غیظ پاسخ دادم : شوخی قحط بود؟
مادر با ملایمت گفت: ببخشید آقا ، حالا را بیفت
من هم پشیمان از برخوردهای عصبی ام پاسخ دادم : شما ببخشید سركار خانم مهرنژاد ، حالا حتما آوردی؟
- بله آوردم خیالت راحت باشه .
دو مرتبه به راه افتادیم مهندس معتقد بود با سرعتی كه من می روم هرگز نخواهیم رسید و مادر پیوسته در مورد غیبت كیومرث سوال پیچم میكرد . به هر حال وقتی رسیدیم ، هنوز سه ربع به موعد قرار مانده بود . تازه اگر نیلوفر سر وقت می آمد . مادر با اخم این مساله را گوشزد كرد ، ولی من به روی خود نیاوردم . نشستیم و من سفارش دسرهای مورد علاقه آن دو را دادم ، ولی احساس كردم خودم به هیچ عنوان نمیتوانم چیزی بخورم ، اما از ترس آنكه مورد نصیحت و موعظه قرار نگیرم برای خود نیز سفارشاتی دادم در حالیكه نگاهم به صفحه ساعت میخكوب شده بود و انتظار در سینه ام حالت خفگی ایجاد میكرد به پدر سفارش نمودم چنانچه آشنایی دید خود را به آن راه بزند و با او صحبت نكند . بمادر نیز سفارش كردم زیاد پر حرفی نكن ، و به نیلوفر هم فرصت حرف زدن بدهد . من هر چه سفارش میكردم آن دو تنها می خندیدند. طوریكه تصور میكردم مرا مسخره می كنند و سفارشاتم را شوخی تلقی می نمایند و از این بابت بیشتر كلافه می شدم . هرچه آنها بیشتر مرا مطمئن می ساختند ، من بی تاب تر می شدم ! خصوصا زمانیكه به موعد قرار نزدیك و نزدیكتر می شدیم . بالاخره عقربه های ساعت 30/7 را نشان داد ولی من اطمینان داشتم كه او با تاخیر خواهد آمد ، اما بر خلاف تصور من هنوز چندثانیه ای نگذشته بود كه چهره او از دور هویدا شد. با سرعت از جای برخاستم تا به استقبالش بروم ، ولی بر اثر این عجله صندلی واژگون شد و ظرف كرم كارامل بر اثر تكان شدید میز روی زمین افتاد . مادر و مهندس لبخند معنی داری به یكدیگر زدند و من با خود اندیشیدم (( پسر كو ندارد نشان از پدر تو بیگانه خوانش نخوانش پسر)) آنگاه بطرف نیلوفر رفتم، لباسی همرنگ چشمانش بر تن داشت و این همرنگس تا آنجا بود كه انسان تصور میكرد رنگ چشمانش از لباسش متاثر است ،‌او بگرمی با من احوالپرسی كرد، بنظرم چندان هیجانزده نیامد، درحالیكه آهسته صحبت می كردیم به سر میز آمدیم . مادر و مهندس از جا برخاستند و ضمن احوالپرسی به او خوشامد گفتند . بعد بار دیگر هر چهار نفر پشت میز قرار گرفتیم . لحظه ای نگاهش كردم . با آن لبخند ملیح ، زیباییش چند برابر شده بود ، با خود فكر كردم، یعنی بنظر آن دو نیز نیلوفر اینقدر زیباست ! برای گرفتن پاسخ چندان معطل نماندم زیرا مادر از زیر میز پایش را به پایم زد و با اشاره گفت: خیلی زیباست . و من احساس غرور كردم . او بسیار زیبا و دلنشین سخن می گفت ، سعی میكرد كمتر سحبت نماید و بیشتر شنونده باشد .مادر او را سوال پیچ میكرد . من به او چشم غره می رفتم ، ولی نیلوفر ملیحانه می خندید و پاسخ مادر را با صبر ومتانت می داد . او امشب رفتاری از خود نشان داد كه من هرگز تصورش را هم نمیكردم ، از آن یكدندگی و لجاجت ذاتیش خبری نبود او واقعا خانمی برازنده و با شخصیت بود طوری كه مادر و پدرم نیز در همان یك دیدار شیفته او شدند . آنها متعجب از این همه حسن كه در وجود او گرد آمده بود، حسن سلیقه و انتخاب مرا تبریك می گفتند و من بخود بالیدم !


SonBol 12-31-2010 09:40 AM

رمان حریم عشق - قسمت سی ام

- شب بخیر سركار خانم معتمد - شب بخیر خانم رئوف، خسته نباشید
- متشكرم، نوبت تزریق آمپولهاست ، آماده اید؟
- اگه نباشم هم چاره ای نیست ، پس بهتره باشم .
- بازم دفتر رو می خوندید؟


- بله - آقای مهرنژاد تهران هستند؟
- نه فردا صبح می آن
- خارج از كشور هستند؟
- بله، ایشون خیلی فعال هستند
- واقعا؟
باز هم درد فرو رفتن سوزن در بدنش، در این مدت این درد برایش همیشگی شده بود . پیوسته سوزش سوزن را در تن و رگهایش احساس میكرد . خانم رئوف گویا متوجه درد او شده باشد ، با مهربانی پرسید : خیلی كه درد نگرفت؟
- نه دیگه عادت كردم
- به امید خدا بزودی تموم میشه
- متشكرم...... خانم رئوف شما بیكارید؟
- بیكار كه نه، ولی شما آخرین بیمار بودید
- میشه كمی اینجا بمونید ؟ میخوام باهاتون صحبت كنم، حوصله ام خیلی سر رفته .
- البته ، چرا كه نه
خانم رئوف كنار تخت نیكا نشست ، نگاه مهربانش را به او دوخت و گفت: خب دخترم چرا بی حوصله ای؟
- نمی دونم همینطوری
- احساس دلتنگی می كنی؟
- شاید
- برای مادر و پدرتون یا برای نامزدتون؟
- نمی دونم شاید برای همه و شاید هم برای هیچكس
پرستار چشمانش را گرد كرد و گفت: چه حرفایی می زنید!
- خانم رئوف یادتون هست دفعه قبل كه صحبت میكردید شما راجع به كیانوش حرفهایی زدید؟
- بله ، ولی كدوم حرف مورد نظرته؟
- شما گفتید اون در این مدت همیشه به دیدار من می اومد حتی گاهی نیمه های شب
- بله گفتم كه خودم یكبار ایشون رو نیمه شب اینجا دیدم ، اونشب بارون شدیدی می بارید از سر تا پا خیس شده بودن چنان رنگ پریده و لرزان بودن كه من براشون نگران شدم تازه یه خبر جدیدتر هم دارم حدسم درست بوده خانم معتمد، ایشون شبها در خیابون روبه روی بیمارستان می خوابیدن
- تو خیابون؟
- بله دربان هرشب آقای مهرنژاد رو می دیده كه داخل ماشین می خوابیده حتی بعضی از شبها پیش دربان هم می رفته .
- شما از كجا می دونین؟
- از دربان پرسیدم چون خیلی كنجكاو شده بودم ، یعنی اون شب كه نیمه شب ایشون رو توی بیمارستان دیدم كنجكاویم تحریك شد، دربان خیلی ازشون تعریف میكرد بنظر او كیانوش خان مردی بسیار متین و محجوبه اون حتی باور نمیكرد كه آقای مهرنژاد برادرزاده یكی از بزرگترین سهامداران بیمارستان باشه ........ راستی خانم معتمد ، آقای مهرنژاد نامزد دارند؟
- فعلا نه ، ولی به گمانم بزودی خواهند داشت
- خیلی دلم میخواد نامزدشون رو ببینم دختری كه به ایشون بیاد باید خیلی دیدنی باشه!
- متاسفانه من اون دختر رو ندیدم
خانم رئوف لحظه ای مكث كرد و بعد با تردید پرسید: راستی روابط شما با نامزدتون چطوره؟
- از چه نظر؟
- كلی
- نه چندان خوب
- چرا؟
- ما خیلی اختلاف عقیده داریم
- از شما بهتر چه كسی رو میخواد؟
نیكا خندید و پاسخ داد: شما لطف دارید
- فامیل هستید دیگه؟
- بله دختردایی ، پسر عمه هستیم .
- گفتم كه من و همه پرستاران بخش ، قبل از این فكر میكردیم آقای مهرنژاد نامزد شماست همه می گفتند شما دو نفر خیلی بهم می آید.
گونه های نیكا گل انداخت و لبانش را لبخندی زیبا زینت داد . یكباره احساس كرد دلش میخواهد حرفهایی كه در دلش تلنبار شده برای یك نفر بازگو نماید و چه كسی بهتر از پرستارش .دلش نمیخواست بمادرش چیزی بگوید و باعث ناراحتیش شود . ولی بالاخره باید برای یك نفر حرف میزد و عقده دلش را خالی میكرد برای همین گفت: می دونید ایرج از كیانوش متنفره؟
- چرا؟
- نمی دونم ، آدم عجیبیه ، از عقایدش متنفرم
- پس چرا با هم قرار ازدواج گذاشتید ؟
- وقتی قرار ازدواج گذاشته شد اینطوری نبود نزدیك یك سالیه كه خیلی تغییر كرده
- علتش رو نمی دونی؟
- راستش نه
- نگران نباش در ابتدای زندگی همه از این مشكلات دارن ولی اگه می بینی اختلافتون ریشه های جدی داره ، از همین اول كار ، شروع نكرده تموم كنید
- مگه میشه؟
- چرا نمیشه؟ هنوز كه اتفاقی نیفتاده....... نكنه دوستش دارید؟
- فكر میكنم یه زمانی دوستش داشتم ، خیلی زیاد ولی حالا.........
نیكا سكوت كرد ، زیرا نمی دانست چه باید بگوید . خانم رئوف سكوت را شكست و گفت: بشما توصیه میكنم كه در اینمورد عاقلانه تصمیم بگیرید چون مهمترین تصمیمیه كه در تمام عمرتون خواهید گرفت .
- عقل حكم میكنه كه بقول شما شروع نكرده تموم كنم ، ولی شرایط نامساعده
- از چه نظر؟
- بشما گفتم كه ایرج پسر عمه منه من حداقل بخاطر عمه و فامیل خصوصا پدرم نمیتونم اینكار رو بكنم
- یعنی شما محكوم به سوختن هستید
- متاسفانه بله
پرستار نگاهی به چهره زیبا وملیح نیكا انداخت كه اكنون رنگ پریدگی ناشی از بیماری آنرا دلنشین تر هم كرده بود و در دل گفت: آخه چرا؟ حیف این دختر نیست كه مثل من بیچاره بشه . ولی از كسی كاری بر نمی آمد درست مثل زمانی كه او در چنین دامی اسیر گشته بود شاید سرنوشت این دختر جوان تكرار سرنوشت شوم او بود
- خانم رئوف به چی فكر می كنید؟
- هیچی ، مهم نیست؟
و بار دیگر نگاهی به چهره گرفته نیكا نمود برای آنكه موضوع صحبت را تغییر دهد گفت: شنیدم شركت مهرنژاد ، شركت بزرگیه
- بله همینطوره
- در چه رشته ای فعالیت دارن؟
- بازرگانی و جالب این است كه شركت به این بزرگی رو از سالها قبل ، كیانوش به تنهایی اداره میكنه!
- بهش میاد از اینكارها بكنه
- بله مرد خیلی پركاریه برعكس ایرج
- نامزدتون؟
نیكا با سر تائید كرد . خانم رئوف لبخندی زد و گفت: گوش كن نیكا جون تو نباید نامزدت رو با كیانوش خان مقایسه كنی ، تو خودت می دونی اون مرد كاملیه ولی اینو بدون كه فقط درصد كمی از انسانها كاملند و اگه شما بخوای بین یه انسان استثنایی با یه انسان عادی قیاس كنی ، مسلما كارت اشتباهه ، شاید كیانوش یكی از اون استثناها باشه .
- شما از كجا فهمیدید من اونها رو با هم مقایسه میكنم؟
- مشكل نیست عزیزم ، از صحبتهاتون پیداست
نیكا بی اختیار گفت: مسخره نیست؟ اونكه همه در موردش اینطور حرف می زنند ، كیانوش رو میگم ، اونكه همه تعریف و تمجیدش می كنند اون دیگه چرا؟ دختری كه اون رو رد كرده ، دختری كه با كارهاش اون بیچاره رو به مرز جنون كشونده ، باید دیوونه بوده باشه . دیگه از زندگی چی میخواسته ؟ از اون بهتر كی !؟!
خانم رئوف با تعجب به نیكا نگاه كرد و گفت: پس آقای مهرنژاد شكست عشقی داشتن؟ حدس میزدم ، میشه براحتی از چهره شكسته شون فهمید . نیكا تازه متوجه شد چه گفته است ، او ناخواسته راز كیانوش را فاش نموده بود ، ولی دیگر دیر شده بود ، او نمی توانست حرفش را پس بگیرد تنها میتوانست از خودش عصبانی باشد . با اینحال با سر حرفهای خانم رئوف را تائید كرد .خوشبختانه خانم رئوف از جای برخاست و گفت : خب عزیزم تو باید استراحت كنی ، بهتره من برم تا راحت باشی.
- متشكرم و معذرت میخوام كه وقتتون رو گرفتم .
- خواهش میكنم ، من شما رو واقعا دوست دارم
- شما لطف دارید !
پرستار پتوی نیكا را رویش كشید ، خم شد و گونه اش را بوسید و دلجویانه گفت: فكرش رو نكن راحت بخواب ، همه چیز درست می شه .
- امیدوارم ........ راستی خانم رئوف شما بچه دارید؟
- بله ، یه دختر
- خیلی دلم میخواد ببینمش ...... اسمش چیه؟
- لعیا
- چه اسم قشنگی ! میشه یه روز با خودتون بیاریدش ؟
نیكا احساس كرد ناراحتی و غم عضلات چهره پرستار جوان را منقبض كرد و او با صدایی گرفته گفت: متاسفانه نمیشه چون پیش من زندگی نمی كنه ، پیش مادربزرگ و پدرشه . خودمم ده ماهه كه ندیدمش
- آخه چرا؟
- چون ما متاركه كردیم و لعیا تحت سرپرستی پدرشه .
قطره ای اشك از چشمان خانم رئوف سر خورد ، نیكا باز هم از گفته خود پشیمان شد ، ولی اینبار هم سودی نداشت . پرستار ضمن خارج شدن صدای غمگین نیكا را شنید كه می گفت: متاسفم ، واقعا متاسفم .



*********************
صدای هواپیما هنگام فرود سر دردش را تشدید میكرد ، چشمانش را به شدت برهم فشرد، وقتی هواپیما از حركت ایستاد نفس راحتی كشید . برخاست وكیفش را برداشت و به راه افتاد. همینكه پایش را بر اولین پله هواپیما گذاشت ، احساس آرامش كرد و با خود اندیشید: چقدر دلش برای هوای پاك شهرش تنگ شده . كاش سرش درد نمیكرد آنوقت میتوانست براحتی لبخند بزند سر درد او را بیاد دكتر معتمد انداخت اگر دكتر اینجا بود به او توصیه میكرد آب سرد به شقیقه هایش بزند ، در هوای آزاد با چشمهای بسته قدم بزند و به زیبایهای طبیعت فكر كند و مهمتر از همه از خوردن مسكن خودداری نماید وقتی آخرین قسمت گفته های دكتر را بیاد آورد، دستش را كه برای برداشتن مسكن در جیب فرو كرده بود ، بیرون كشید و لبخند زد ، این لبخند را بیاد نیكا زد و همزمان اندیشید اكنون او چه میكند؟
پایش را درون سالن گذاشت ، هیاهوی استقبال كنندگان توجهش را جلب كرد، ولی مسلما كسی منتظر او نبود، خیلی جالب آمد اگر اكنون نیكا آنجا می بود ، ولی چرا اون؟ چرا به او می اندیشید؟ حتی خودش هم نمی دانست ، اما بهر حال این نخستین باری بود كه وقتی قدم در فرودگاه می گذاشت خاطرات رفت و آمدهای نیلوفر در ذهنش زنده نمی شد و عذابش نمی داد.
- خوش اومدید آقای مهرنژاد
با تعجب به جانب صدا برگشت و عمویش را دید و گفت: اِ ، كیومرث تویی، صبح بخیر.
- سلام گرم مرا هم بپذیرید.
- حتما می پذیرم
- بفرمایید قربان این گلها برای شماست
- متشكرم ، چرا زحمت كشیدی؟
- خواهش میكنم . زحمتی نبود فعلا بیا بریم تا برات بگم.
كیانوش كیفش را از روی زمین برداشت ، كیومرث لبخند زد و گفت: طبق معمول همین یه كیف.
- خیر آقا ، اتفاقا این بار، باروبنه ام زیاده، باید بعد از انجام مراحل ترخیص تحویل بگیرم .
- واقعا؟
- باوركن
- امروز من چیزهای زیاد باور نكردنی می بینم ، چیزهای خیلی عجیب!
- چطور؟
- میدونی كیانوش صبح كه میخواستم به استقبالت بیام، با خودم گفتم اون قیافه عبوس كه همیشه در فرودگاه تكرار می شه دیدن نداره، ولی باز هم دلم نیومد ، اومدم با كمال تعجب دیدم آقای مهرنژاد سرخوش و سرحال قدم به سالن گذاشتند و برعكس همیشه برامون سوغات هم آوردند ، این باور كردنیه؟!
- چرا كه نه؟
- پس در این صورت باید بگم كیانوش جان دكتر معتمد معجزه كرده و البته من از این بابت خیلی خوشحالم ، چون ایشون باعث شدن تو برای من سوغات بیاری.
- اشتباه نكن . چیزهایی كه گفتم هیچكدوم مال تو نیست
- واقعا برای خودم متاسفم
- باش
- می گی برای چه كسی تحفه آوردی یا نه؟
- نه
- نگو هیچ اهمیتی نداره ، ولی من مطمئنم یكی از اون بسته ها كادوی تولد امشبه و تو اون رو برای كتایون آوردی.
- امروز مثل اینكه زیادی زود از خواب پا شدی ، هنوز در عالم هپروتی آقا پسر . این حرفا چیه می زنی؟ در ضمن اشتباع می كنی خیلی هم سرحال نیستم . چون سرم درد میكنه
- اینكه همیشگیه، ولی باور كن كه امروز سرحالی، یا لااقل مثل همیشه دمق نیستی
- واقعا؟ پس حالا كه اینطوره بگو ببینم ماشین رو كجا پارك كردی؟
- اونطرف ، نمی بینی؟
كیانوش نگاهی بسمتی كه كیومرث نشان كی داد انداخت و بی آنكه ماشین را ببیند گفت:آهان و به آن سمت راه افتاده ، ولی كیومرث بازویش را كشید و گفت: كجا حواس پرت؟ تو اصلا ماشین رو دیدی؟ از اینطرف
و بعد كیانوش را بسمت مخالف كشید او كه كمی عصبی شده بود با صدای بلند گفت: چرا سر میگردونی؟
- میخواستم مشاعرت رو امتحان كنم ببینم هنوز كار میكنه یا نه؟ ولی ظاهرا جواب منفیه
- دست بردار كیومرث، تو درست بشو نیستی
- از این درست تر چی؟
كیانوش خندید و پاسخی نداد ، هر دو بطرف ماشین رفتند و سوار شدند بمحض آنكه نشستند كیانوش پرسید: دیگه به ملاقات دختر دكتر نرفتید؟
- نه تو اجازه نداده بودی؟
- مسخره بازی در نیار، ازش خبری نداری؟
- از كجا انقدر مطمئنی كه من ازش باخبرم؟
- فقط حدس زدم
- پس اشتباه كردی ، من میخواستم بپرسم كی مرخص می شه
- نمی دونم، ولی امیدوارم لااقل با این همه دردسر بالاخره بتونه راه بره
- چطور؟
- دكتر ادیب از وضع پاش چندان راضی نبود، گمونم قصد داره دوباره عملش كنه.
- جدی می گی؟
- متاسفانه بله
- ولی اون همین الان هم به اندازه كافی از بیمارستان خسته شده، نمیتونه تحمل كنه.
- چاره ای نیست جونم، بالاخره باید خوب بشه یا نه؟
- چرا از اول درست عملش نكردند حالا دو مرتبه میخوان تكرار كنند ، اصلا لازم نكرده ، می برمش به یه بیمارستان دیگه ، پیش متخصص زبده تر
كیومرث با تعجب به او نگاه كرد و گفت: آروم باش پسر اونو به یه بیمارستان دیگه می بری؟ تو به چه حقی راجع به اون تصمیم می گیری، مگه پدرشی؟
كیانوش با همان عصبانیت پاسخ داد: نه پدرش نیستم، ولی میتونم پدرش رو قانع كنم . دكتر ادیب و همكاراش هر كاری از دستشون می اومده ، كردند دیگه نمیخواد اینبار هم خودشون رو به زحمت بندازند . همین كه گفتم اگه لازم باشه اصلا می برمش خارج از كشور
- كیانوش عزیزم باز داغ كردی؟ پسر خوب چرا مثل بچه ها حرف می زنی؟ تصور كردی دكتر دلش میخوا یه بار دیگه اون رو عمل كنه؟ اونم دلش میخواست نیكا خوب بشه. حالام طوری نشده، امیدوار باش كه این مرتبه همه چیز بخوبی تموم بشه.
- توكه نمی دونی اون از موندن تو بیمارستان چقدر كسل شده؟ پرستارش می گفت از دلتنگی گریه می كنه.
- حق داره، ولی خوب چاره ای نیست
- نمیخوام دیگه تو اون بیمارستان عمل بشه ، می برمش پیش پرفسور زرنوش
- زرنوش قبول نمی كنه، نوبت های ویزیت اون سالانه است ، یكسال دیگه هم نوبت به نیكا نمی رسه
- قبول میكنه من باهاش صحبت می كنم
- پس گوش كن! اول با زرنوش صحبت كن، اگه قبول كرد مساله رو با دكتر و نیكا در میون بذار
- باشه یه فكر دیگه هم دار
- امر بفرمایید قربان
- می شه قبل از عمل چند روزی مرخصی گرفت؟
- لابد این بار می خوای ببریش مسافرت!
- بله، ولی من نه، با خانواده اش
- و خانواده همسرش
او عمدا این جمله را با تانی بر زبان راند و با دقت به چهره كیانوش نگاه كرد، تا تاثیرش را از چهره او بخواند ، ولی كیانوش بی تفاوت پاسخ داد: بله اگه اونام بیان خوبه، می رن به ویلای من، شمال.
- ممكنه دكتر با این تحرك مخالفت كنه
- خوب اگه موافقت كرد می رن
- باید از پرفسور مرخصی بگیری
- بله بهش می گم این دختر روحیه لازم رو برای عمل نداره ، باید تجدید قوا كنه و اگه موافقت كرد تمام كارها رو روبه راه می كنم.
كیومرث باز هم در چهره كیانوش دقیق شد و‌ آهسته گفت: میتونم سوالی بكنم.؟
- البته
- كیا، علت این همه نگرانی ، این همكاری و دلسوزی چیه؟
كیانوش پاسخی نداد . كیومرث باز گفت : آیا این كارها فقط بخاطر قدر دانی از زحمات دكتره یا بخاطر خود نیكا؟
- بخاطر هر دو
پاسخ كیانوش رنگ از رخسار كیومرث پراند ، ولی نتوانست سوالی بكند و اجازه داد كیانوش خود ادامه دهد: تو فراموش كردی كه، این مرد منو با زندگی پیوند داد من زندگیم رو بهش مدیونم ، گذشته از این نیكا جوونه و من دلم به حالش میسوزه . در اینمورد نه فقط اون، بلكه هر جوون دیگه ای هم جای اون بود كمكش میكردم
كیومرث نفس راحتی كشید احساس كرد خیالش راحت شد. كیانوش دستش را زیر چانه اش ستون كرد و به بیرون خیره شد و در فكر فرو رفت در حالیكه احساس میكرد صدای ضربان قلبش را میشنود.

SonBol 12-31-2010 09:40 AM

رمان حریم عشق - قسمت سی و یكم

خانم معتمد داروهاتون دیر می شه، بلند شید. نیكا بزحمت چشمانش را گشود . چشمش كه به پرستار خورد و گفت: مگه ساعت چنده؟
- از نه گذشته نمیخوای بیدار شی؟
پرستار به نیكا در نشستن كمك كرد. نیكا نگاهی به سینی صبحانه كرد و گفت: لطفا داروهام رو بدید من میلی به صبحانه ندارم.


- مگه میشه این داروها رو ناشتا خورد ؟ لااقل لیوان شیر رو سر بكشید نیكا با بی میلی شیر را برداشت و از پرستار پرسید : امروز چه روزیه؟
- پنج شنبه
نیكا فكر كرد یعنی الان شادی آمده؟ كیانوش چطور؟ شاید اگر شادی می آمد، ایرج هم همراه او به دیدارش می آمد . اگر ایرج بیاید چطور باید با او برخورد كند؟
- خانم معتمد كپسولهاتون دیر شده ، عجله كنید
نیكا جرعه ای دیگر از شیرش را نوشید و در همان حال كپسولها را از دست پرستار گرفت و تشكر كرد، هنوز آخرین قرص را نخورده بود كه دكتر برای ویزیت آمد . نیكا منتظرش بود . میخواست از نتیجه عكسبرداری دیروز مطلع گردد ، بنابراین پیش از هر حرف دیگری پرسید: خوب آقای دكتر من كی مرخص می شم؟
- حقیقتش نمی دونم
- چظور؟
- آخه عكس پای شما رو دكتر ادیب به شورای پزشكی ارجاع دادن
- چرا؟
- گفتم دقیقا نمی دونم
- خدای من!
بغض گلوی نیكا را فشرد . او فكر میكرد تا شنبه بخانه می رود ولی حالا.....
- گوش كنید خانم معتمد، احتمالا مجبور هستیم یه بار دیگه پای شما رو عمل كنیم
نیكا فریاد كشید : چی؟
- آروم باشید ، خانم چاره دیگه ای نیست . در غیر اینصورت مجبور می شید تا پایان عمر از عصا استفاده كنید عمل قبلی شما..........
- ادامه ندید دكتر، نمی خوام چیزی بشنوم.
- اجازه بدید....
- نمیخوام ، نمیخوام منو تنها بذارید
دكتر به پرستاران اشاره كرد از اتاق خارج شوند ، خودش هم بدون هیچ حرف دیگری خارج شد در حالیكه صدای گریه بیمار جوانش را می شنید و حال او را درك میكرد. وجود دختر جوان را احساس درماندگی و خستگی پر كرده بود . چقدر از این اتاق ، از این تخت و حتی از این زندگی بیزار بود . چقدر دلش برای خانه خودشان و اتاق كوچكش تنگ شده بود . ناگهان به ذهنش رسید مسلما كیانوش از این قضایا باخبره، عمویش در جریان همه امور قرار داشت و حتما او را نیز مطلع كرده ، ولی چرا كیانوش در این مورد حرفی نزده بود؟ باید با او تماس می گرفت در اینمورد تنها می توانست به او تكیه كند و از او كمك بخواهد . ولی شماره تلفن؟ هر چه فكر كرد شماره را بخاطر نیاورد اما این مشكل مهمی نبود، زیرا شركت مهرنژاد شركت بزرگی بود و مركز اطلاعات شماره تلفنها میتوانست او را راهنمایی نماید ، بزحمت گوشی تلفن را بسوی خود كشید و مخابرات بیمارستان را گرفت.
- بفرمائید؟
- ببخشید یع خط آزاد میخواستم
- اتاق شماره؟
- نه، اجازه بدید ، من شماره ندارم میشه خواهش كنم شما از مركز اطلاعات شماره ره بگیرید به اتاق من وصل كنید ؟
- البته
- شركت بازرگانی مهرنژاد
- بله ، منتظر باشید
- متشكرم
نیكا چشم به تلفن دوخت و منتظر ماند لحظات به كندی سپری میشدند . و بالاخره تلفن زنگ زد و ارتباط برقرار گردید...........الو
- شركت بازرگانی مهرنژاد ، بفرمایید
- ببخشید میخواستم با آقای كیانوش مهرنژاد صحبت كنم
- اجازه بدید وصل كنم دفترشون
صدای موزیك از گوشی شنیده شد لحظه ای بعد خانمی از آنسو پاسخ داد: دفتر آقای مهرنژاد بفرمایید .
- ببخشید میخواستم با آقای كیانوش مهرنژاد صحبت كنم
- وقت تماس قبلی داشتید
- خیر
- ایشون تشریف ندارند
- یعنی هنوز از مسافرت برنگشتند
- تشریف آوردند ، تهران هستند ، ولی امروز فكر نكنم بشركت بیاد
- متشكرم
- شما؟
- بعدا تماس میگیرم ، ببخشید
منشی كیانوش دیگر به نیكا فرصتی نداد و گوشی را گذاشت . او هم با دلخوری گوشی را برروی دستگاه قرار داد و باخود فكر كرد: حتما منشی كیانوش خیلی عصبانی شد كه وقتش رو بخاطر من حروم كرده . برای همین هم فرصت خداحافظی بهم نداد ، ولی حالا كه اینم نیست چكار باید كرد؟ راستی امروز چه روزیه؟ آهان پنج شنبه .......... فهمیدم تولد........... كیانوش حتما به جشن تولد كتایون می ره، برای همین هم امروز شركت نرفته . ناگهان احساس كرد كه دچار حالت خاصی میشود ، شاید این درست همان حالتی بود كه كیانوش در شب نامزدی نیكا به آن دچار شده بود. تركیبی از حسادت ، نفرت و آرزوهای محال و شاید كمی.......
باز روی تخت دراز كشید ، دلش میخواست با صدای بلند گریه كند و فریاد بكشد ، اما افسوس كه اینكار هم دردی را دوا نمیكرد . لعنت بر این ایرج ! اكنون كه به او احتیاج داشت مثل همیشه غایب بود . اصلا مقصر او بود اگر بحث آن روز در نمی گرفت ، شاید هرگز این اتفاق نمی افتاد ولی او قبول نخواهد كرد . به جهنم اصلا همه چیز به جهنم ، او دیگر نمیخواهد راه برود . همان بهتر كه شل باشد ، اصلا همان بهتر كه دیگر زندگی نكند . با این تصورات بار دیگر بغض در گلویش شكست و صدای گریه اش بلند شد . صورتش را از روی بالش بلند كرد ، دفتر كیانوش را برداشت و در دست گرفت قطرات اشك از چشمانش بیرون میزد ، روی گونه هایش سر میخورد و با صدای آرام چك چك بر روی جلد زیبای دفتر می چكید ، در همان حال با خود فكر كرد: شاید ایندفتر با طعم شور اشك آشنا باشد. شاید شبهای بسیاری اشكهای كیانوش صفحات و جلد ایندفتر را مرطوب ساخته است اشكهایش را از روی جلد دفتر پاك كرد و آهسته گفت: تنها چیزی كه الان میتونه حداقل برای لحظاتی منو از این عذاب روحی و فكری نجات بده تو هستی . بعد شروع به ورق زدن كرد و در همان حال با غیظ ادامه داد: مهمونی خوش بگذره جناب آقای مهرنژاد
هنوز به صفحه مورد نظرش نرسیده بود كه صدایی او را بخود آورد.
- سلام بر زیباترین و خانم ترین زن داداش دنیا
سرش را بالا آورد جلوی در شادی با سبدی از گل ایستاده بود . نیكا دفتر را یست و با خوشحالی فریاد كشید: شادی
شادی جلو آمد او را در آغوش كشید و گفت: نیكا عزیزم ، چی به روز خودت آوردی؟
نیكا به گریه افتاد و در میان گریه بریده بریده گفت: شادی دیگه ..... خسته شدم ....... نمیتونم تحمل كنم ....... میخوام ....... میخوام به خونه برگردم ..... اینا میخوان یه بار دیگه پام رو عمل كنند، ولی من ....... من دیگه نمیتونم شادی ....... نمیتونم .
شادی با وجود آنكه خود نیز گریه میكرد، سعی داشت نیكا را آرام كند . برای همین هم سرش را بلند كرد ، اشكهایش را پاك كرد و گفت : عزیزم آروم باش . تو كه دختر مقاومی بودی
- بودم ، ولی دیگه نیستم ، باور نمی كنی طاقتم تموم شده؟
- چرا باور میكنم ولی چاره ای نیست
نیكا سعی كرد خود را كنترل كند بزحمت لبخندی زد و گفت: كی رسیدید؟
- 6 صبح
- عمه و بقیه كجا هستند؟
- راستش من به اونا نگفتم میام اینجا ، اونا گفتند ملاقات بعد از ظهره و من باید تا اون موقع صبر كنم..... ولی من صبر نكردم ، گفتم میخوام گشتی توی خیابونا بزنم ، اما یكراست اومدم بیمارستان ، جلوی در بلیطم رو به نگهبان نشون دادم و اصرار كردم این مسافر غریب رو راه بده ، بیچاره دلش بحالم سوخت و اجازه رو صادر كرد
- كه اینطور واقعا از لطفت ممنونم ، شادی جون
- آفرین ، مودب شدی، حتما ویروس این بیماری رو از آقای مهرنژاد گرفتی راستی حالش چطوره؟ من هر وقت زنگ میزنم حالش رو می پرسم
- تو لطف داری ، اونم خوبه . ولی از وقتی من اینجام ، فقط یه بار دیدمش
- چطور؟
- زیاد اینجا نمی آد.... از خودت بگو از مازیار و هومن چطورند؟
- هومن اومده زن دائیش رو ببینه
- خدای من! پس با پسرت اومدی
- نخیر ، خانوادگی سفر كردیم
- چه خوب، مازیارم اومده؟ چه عجب مازیارخان افتخار دادند قدم بخاك ما گذاشتند
- یادت باشه این حرفا رو به خودشم بگی
- مطمئن باش می گم .
- ببینم از اینجا می شه بخونه تلفن كرد؟
- البته ، صفر رو بگیر تقاضای خط آزاد كن
- باید زودتر اینكارو بكنم وگرنه اونا فكر می كنن من گم شدم
- مگه آدم تو خاك خودش هم گم میشه؟
- بله خانم ، وقتی به حد ما با این خاك غریبه شدی، اونوقت خیلی راحت گم هم می شی.
- پس تابه تمام كلانتریها اطلاع ندادن كه یه دختر كوچولوی بیست وهشت ، نه ساله گم شده تلفن كن
شادی در حالیكه صفر تلفن را می گرفت با خنده گفت: مسخره كن خانم حق هم داری ، اگر غیر از این باشه جای تعجب داره. بعد تقاضای خط آزاد كرد چند لحظه ای ، طول كشید تا اجازه برقراری ارتباط داده شد . دراین لحظات حتی زمانیكه شادی شماره منزل عمه را میگرفت نیكا صدای تپش قلبش را بوضوح می شنید . آنگونه كه میترسید شادی نیز صدای آنرا بشنود . بالاخره یكنفر گوشی را برداشت و شادی گفت: الو..... سلام.
- نترس داداش جان دزد منو نمیبره
- ......
- اگر گفتی كجا هستم ؟
- .....
- جایی كه تو آرزویش رو داری، پیش نامزدت ، نیكا خانم
در همان حال نگاهش را به نیكا دوخت ، نیكا احساس دلهره ای عجیب میكرد . یعنی ایرج چیزی به شادی نگفته بود
- چطور نداره دیگه اومدم . مثل اینكه من بچه همین شهرم ها . فراموش كردی ، الانم پیش نیكا هستم همین جا می مونم تا بعد از ظهر كه شما بیایید
- ............
- به نفع تو شد حالا با نیكا صحبت كن
- ..........
- یعنی چه وقت نداری ، مازیار كه غریبه چند دقیقه دیگه برو
- ..........
- منتظرت باشه ، مازیار كه غریبه نیست .
نیكا دقیقا می دانست كه حالا ایرج چه می گوید . با عصبانیت خروشید : من باهاش حرفی ندارم ، قطع كن
شادی با تعجب به نیكا نگاه كرد و در حالیكه سعی میكرد لبخند بزند گفت: بازم از اون ناز و اطفارهای نامزدی! بعد خطاب به ایرج ادامه داد: خوب كاری نداری خداحافظ
شادی فرصت دیگری به ایرج نداد، گوشی را بر جایش گذاشت و رو به نیكا كرد و گفت: باز چه خبره؟
نیكا با عصبانیت پاسخ داد: برادرت انسان نیست ، اون یه احمقه !
شادی جا خورد ولی بجای جبهه گیری در مقابل نیكا با لحنی آمرانه پرسید : چرا ؟ ناراحتت كرده؟
- اون موقعیت منو درك نمیكنه ، تو می دونی چرا من تصادف كردم؟ در این موردم مقصر اون بود . اون روز آنقدر با من سر رفتن از ایران بحث كرد كه من عصبانی شدم و مثل دیوونه ها از خونه بیرون زدم . من اصلا متوجه چهارراه نشدم یكمرتبه بخودم آمدم كه در میون زمین و آسمون معلق بودم . بعد صدای خرد شدن استخونهام رو شنیدم ، ولی اون خودش رو هیچ مقصر نمی دونه من چیزی به روش نیاوردم ، اونم چیزی نگفت ، ولی حالا كه منو به این روز انداخته بازم موقعیت ووضعیت منو درك نمیكنه ، ومثل بچه ها دائما بهونه جویی میكنه ، من دیگه نمیتونم اون و عقاید مسخره و كارهای بچه گونه اش رو تحمل كنم .
نیكا به گریه افتاد شادی، نزدیكتر آمد و شانه های او را در دست فشرد و گفت: آروم باش عزیزم ، تو دختر عاقلی هستی، خودت بهتر می دونی ، كه شروع هر زندگی كلی درد سر داره . مدتی زمان لازمه تا اخلاق همدیگر رو به دست بیارید
بعد اشكهای نیكا را پاك كرد و گفت: حالا بگو ببینم برادر دیوونه ام چی میگه؟
- اون میگه باید از ایران بریم ، میگه اینجا نمیتونه كار مناسبی پیدا كنه و زندگی كنه ، من حاضر نیستم خانواده ام رو ترك كنم . تو كه می دونی ، من و پدر ومادرم چقدر به همدیگه وابسته ایم . من چطور میتونم چنین فكری رو بكنم؟ از این گذشته اگه اون نمیتونه تو ایران زندگی كنه ، منم نمیتونم بیرون از مرز زندگی كنم .
شادی ، با تعجب گفت: ایرج میخواد از ایران بره؟ بیخود كرده.
نیكا با سر تصدیق كرد و شادی با عصبانیت ادامه داد: پس تكلیف مادر چی میشه؟ من میگم خودمم برگردم . فقط منتظرم سال آینده درس مازیار تموم شه زود بارمو ببندم و برگردم حالا آقام میخواد تشریف بیاره!
- من كه هرچی گفم فایده نكرد مرغ اون یه پا داره
- تو خودت رو ناراحت نكن ، در وضعیت فعلی هیچ صلاح نیست كه تو اعصابت رو با این مسائل بیخود خرد كنی ، من با اون صحبت می كنم همه چیز درست میشه ، بتو قول می دم ، تو هم دیگه از این حرفها نزن نمی تونم تحمل كنم یعنی چه؟
- تو هم جای من بودی تحمل نمیكردی دلم میخواد یكی از كارهای ایرج رو مازیار انجام بده ، تا ببینی میتونی تحمل كنی یا نه؟
شادی لبخند زدوگفت: اگه شده بالنگه كفش درستش میكنم كسی بیجا كرده دختر دایی ملوسك منو اذیت كنه
نیكا هم خندید ، هیچ دلش نمیخواست شادی را ناراحت كند ، بیچاره شادی ، او چه تقصیری داشت ؟
- خوب دیگه تعریف كن روزگار چطور می گذره ؟
- با آمپول و قرص وسرن
- از جای بهتری تعریف كن
- شادی ، میدونی من اجازه نمی دم بازم پام رو عمل كنند
- دیوونه شدی؟ دای گفت اگه پات رو عمل نكنن هیچ امیدی به راه رفتنت نیست
- پس پدر می دونه! همه می دونن جز من . اگر دستم به كیانوش برسه پوست از سرش میكنم اون حتما قبل از همه فهمیده
- یعنی عموش گفته؟
- بله
- خوب به اون بیچاره چه ربطی داره؟ شاید خودش هم نمی دونسته
- اون همه چیز را می دونه ، چند روز گذشته ایران نبود، فكر میكنم امروز صبح با شما اومده باشه شاید كمی دیرتر یا زودتر
- كجا بوده؟
- چه می دونم دو روز سوئیس ، دو روز سنگاپور مثل پرنده هر دفعه یه طرف
- می دونستی به دایی پیشنهاد كرده دكترت رو عوض كنه ؟ یه جراحم پیشنهاد كرده ، به گمونم پرفسور بود ، ولی اسمش را فراموش كردم
- واقعا!؟! تو این چیزها رو از كجا می دونی ؟
- قبل از اینكه به اینجا بیام ، یكی دوبار خونه شما تماس گرفتم اشغال بود بالاخره كه تماس گرفتن دایی گفت كه با كیانوش مهرنژاد صحبت میكردم
- پس اون اومده ؟
- بله ، به دایی پیشنهاد كرده تو چند روزی به خونه بری و تجدید روحیه كنی ، بعد دوباره برای عمل تو یه بیمارستان دیگه كه خودش با پرفسور نمی دونم كی ، انتخاب میكنه بستری بشی.
نیكا با عصبانیت گفت: خوبه ، خیلی خوبه همه راجع به من تصمیم می گیرن ، مثل اینكه هیچ لزومی نداره من چیزی بدونم . همین كه خودشون بدونن كافیه . اینا چی تصور كردند؟ اصلا من نمیخوام پام رو عمل كنم تموم شد ، دیگه هم در اینمورد حرفی نزن.
شادی با تعجب نگاه كرد و بعد از لحظه ای مكث گفت: من فكر میكردم تو از این بابت خودت رو به اندازه یه تشكر به كیانوش بدهكار بدنی ، ولی ظاهرا اون به تو بدهكار شده، چرا امروز اینقدر از دست اون عصبانی هستی؟ راستی چرا؟ این سوالی كه نیكا خودش نیز پاسخش را نمی دانست شادی چون سكوت نیكا را دید ادامه داد: حتما بعد ازظهر دایی دراینمورد باهات صحبت میكنه ونظرت رو جویا میشه ، مطمئن باش هیچكس بدون كسب اجازه از محضر سركار خانم كاری انجام نمی ده . نیكا احساس میكرد بغض گلویش را میفشرد ، اما قصد نداشت بیش از این شادی را برنجاند ، بنابراین با زحمت لبخند زد.

SonBol 12-31-2010 09:41 AM

رمان حریم عشق - قسمت سی و دوم

شادی كنار پنجره ایستاده بود و به آسمان می نگریست . ساعتی پیش همه ملاقات كنندگان رفته بودند، ولی شادی پیش او مانده بود و اكنون ساعتی بود كه سكوت اختیار كرده بود . نیكا خوب می دانست كه در سكوت او نوعی ملامت و سرزنش وجود دارد. شاید حق با او بود. برخورد نیكا با پدرش هیچ درست نبود . او سر پدر فریاد كشیده بود كه به كسی اجازه نمی دهد در موردش تصمیم بگیرد ، فریاد كشیده و با گریه گفته بود كه دیگر هرگز نمیتواند راه برود .این را بخوبی می داند و برای همین هم حاضر نیست بیهوده بار دیگر آن دردهای وحشتناك را تحمل كند . فریادهای او دیگران را وادار به سكوت كرده بود و دیگر در آن مورد حرفی نزده بودند . در این میان رفتار ایرج از بقیه غیر قابل تحمل تر بود. او هیچ دخالتی در صحبتهای آنهانمیكرد . چنان سرد و بی تفاوت برخورد كرده بود كه حتی مازیار هم فهمیده بود بین آنها مشكلی بوجود آمده .ایرج همیشه همین طور بود. كوچكترین مشكل زندگیش را همه باید می فهمیدند .اما حالا دلش نمی خواست به او فكر كند . دلش میخواست حرفهای قشنگ بزند و كلمات زیبا بشنود. از این سكوت كسالت آور دلش می گرفت و برای آنكه به آن خاتمه دهد رو به شادی كرد و گفت : اینجا یه پرستار هست كه شیفت شب كار میكنه اسمش خانم رئوفه. قلبش مثل اسمش رئوفه ، نمی دونی چقدر خانومه اینجا تنها هم صحبت منه ، كاش امشب بیاد ببینمش!
- واقعا؟.........مجرده؟
- متاهله ولی متاركه كرده ، یه دختر داره اسمش لعیاست
شادی پاسخش را نداد .نیكا لحظه ای مكث كرد و پرسید: حوصله ات سر رفته؟
- نه
- بنظر كه اینطور می آد، حالا می فهمی من تو این زندون چه روزگار تلخی رو می گذرونم
شادی خندید و گفت: ولی حوصله ام سر نرفته، برعكی خیلیم سرحالم ، حالا بیا باز كنیم
- چی بازی؟ فوتبال؟ با این پای چلاق فقط فوتبال مزه می ده
- چرند نگو دختر ، بیا گل یا پوچ یا نون بده كباب ببر بازی كنیم
- خیلی خب، بیا بشین رو تخت
شادی نشست ، نیكا یكدفعه بیاد دفتر كیانوش افتاد ، با وجود شادی دیگر نمی توانست آنرا بخواند . بعد فكرش متوجه كیانوش شد و پرسید: ساعت چنده؟
- 5/6
نیكا فكر كرد الان حتما جشن تولد شروع شده و كیانوش در مهمانی است شاید اگر شادی او را صدا نمیكرد، ساعتها به این مساله فكر میكرد ولی صدای شادی كه فریاد زد: دستات رو بذار ببینم، میخوام كبابت كنم . او را از تصورات خود خارج ساخت . با كلام شادی بازی شروع شد آنها چنان شاد و با هیجان بازی میكردند كه گویا تمام غصه هایشان را فراموش كرده بودند
زمانیكه خانم رئوف وارد شد، نیكا با صدای بلندی می خندید و می گفت: دروغ نگو، گفتم اون گله ، زود باش گل رو بده .
شادیِ دختر جوان لبخند را بر لبهای پرستار نشاند و در همان حال شاخه گلی را از سبد كنار تخت بیرون كشید و مقابل نیكا گرفت و گفت: اینم گل . نیكا و شادی متوجه تازه وارد شدند و با هم سلام كردند ، نیكا بلافاصله به شادی اشاره كرد و گفت: دختر عمه و خواهر شوهر بنده شادی خانم، شادی جان بهترین پرستار دنیا خانم رئوف.
شادی و پرستار با هم دست دادند و اظهار خوشوقتی نمودند . پرستار در حالیكه لبخند رضات بر لبانش می درخشید گفت: خدا رو شكر شادی خانم اومد تا خنده نیكا جون رو ببینم.
- مگه تا حالا خنده اش رو ندید؟
- فكر نمیكنم ، شما زند داداش بد اخلاقی دارید
- تصور نمیكردم ، اینطور باشه، نیكا، خانم چی می گن؟
نیكا با دلخوری پاسخ داد: شماهام اگر بجای من بودید بد اخلاق می شدید.
شادی خندید و گفت: دوباره غر زدن رو از سر گرفتی پیرزن؟ مادربزرگ مرحوم من تو سن 90 سالگی كمتر از تو غر میزد .
پرستار و نیكا هر دو خندیدند و نیكا پرسید: كدوم مادر بزرگت كه من نمی شناسم
- قبل از بدنیا آمدن تو مرحوم شئ
- دروغگو
خانم رئوف هم خندید و بعد اضافه كرد: من دیگه مزاحمتون نمی شم.اما نیكا فورا پاسخ داد: نه بنشینید خانم ما از مصاحبت شما لذت می بریم . پرستار تشكر كرد و نشست چند لحظه بعد شادی سر رشته كلام را بدست گرفت و با شور حرارت شروع به تعریف كرد، از ماجرای آشنائیش با مازیار گفت تا به هومن رسید ، نیكا و پرستار نیز گاهی با جملاتی اظهار نظر میكردند ولی بیش از همه شادی بود كه سخن می گفت.

******************
نیكایكباردیگر بساعتش نگاه كرد . تا چند لحظه دیگر نگهبان می آمد و به ملاقات كنندگان گوشزد میكردكه :
وقت ملاقات تمام است برای آسایش و آرامش بیماران خود هر چه سریعتر بیمارستان را ترك كنید . آنقدر این جملات را شنیده بود كه حسابی حفظ شده بود . چهره كلافه نگهبان را پیش چشمان خود مجسم كرد و از فكر رفتن مادر وپدر و دیگران احساس دلتنگی نمود . بار دیگر با تحكم گفت: مادر ببین بازم دارم میگم اگه شنبه منو مرخص نكنند خودم با همین وسائل می آم باید منو مرخص كنند وگرنه این بخش رو روی سرم میذارم ، من شنبه میخوام خونه باشم.
مادر نگاه اندوهبارش را به دخترش دوخت و سعی كرد او را آرام كند و دلجویانه گفت: ولی دخترم......
اما فریاد نیكا جمله اش را نا تمام گذارد ، او با عصبانیت گفت: ولی نداره همین كه گفتم . همه به نیكا چشم دوختند ولی او بی اعتنا ادامه داد : من خسته شدم كه میخوام بیام خونه
هیچكس حرفی نزد چهره دكتر گرفته بود. نیكا بغض كرده بود و به غروب خورشید می نگریست كه صدای نگهبان را شنید ، همه آماده رفتن شدند دكتر جلو آمد و گفت: تو مطمئن هستی كه تصمیمت رو گرفتی؟
- بله شما هم مطمئن باشید
- حتی اگه به قمیت گزاف از دست دادن قدرت راه رفتنت تموم بشه؟
نیكا این بار نیز قاطعانه پاسخ داد: بله ، اونا اگه می تونستند كاری كنند تا حالا كرده بودند .
- می تونیم دكترت رو عوض كنیم
- راجع به این مساله بعدا صحبت می كنیم ، فعلا فقط میخوام از اینجا خلاص بشم.
دكتر دیگر حرفی نزد ، ولی چهره اش حتی گرفته تر از لحظات پیش بود ، ایرج جلو آمد و گفت: امیدوارم دكتر با اومدنت به خونه موافقت كنه .
نیكا لبخند زد و پاسخ داد: چه موافقت بكنه ، چه موافقت نكنه ، من می آم
- مطمئن باش حالا كه شادیم اینجاست خیلی خیلی خوش می گذره
- می آم ، حتما می آم
دكتر به ایرج چشم غره رفت شاید توقع داشت او هم نیكا را به ماندن تشویق كند بهر حال آنها پس از یك خداحافظی طولانی او را تنها گذاشتند و باز همان احساس دلتنگی بسراغش آمد دلش هوای گریه داشت میخواست دامن دامن اشك بریزد، اما باز بخود نوید می داد كه خواهد رفت ، ولی آن نهیب وحشت بار بر سرش فریاد كشید: به چه بهایی خواهی رفت؟ نیكا تو تا پایان عمر باید بر روی این چرخهای نفرین شده بنشینی.
چشمانش را برهم فشرد احساس كرد پلكهایش گرم میشود صداها در نظرش دورتر و دورتر می شد
- خانم معتمد وقت شامه، چرا خوابیدید؟
نیكا بزحمت چشمایش را گشود و گفت : متشكرم پرستار ، میل ندارم.
- من نه پرستارم ، نه پرستاری بلدم اما همین قدر می دونم كه بیماران باید حتما شام بخورن
صدا به گوشش آشنا آمد بسرعت پلكهایش را باز كرد چشمانش از تعجب گرد شد و گفت: آقای مهرنژاد شمایید؟
- سلام عرض شد سركار خانم!
- سلام ، كی اومدید؟
- نزدیك نیم ساعته نمیخواستم بیدارتون كنم ولی پرستار گفت حتما باید شام بخورید منم بیدارتون كردم ناراحت كه نشدید؟
نیكا آهسته گفت: نه
ولی از كیانوش ناراحت بود چرا؟ آه بخاطر آورد . دكتر، بیمارستان ، عمل ولی این كلمات چطور می توانستند جمله ای بسازند
- حالتون چطوره خانم معتمد؟
- حالم؟ شما از حال من می پرسید؟ گوش كن كیانوش تو حق نداری برای من تصمیم بگیری و از خودت دستور صادر كنی برای چی حقیقت رو ، اون روز قبل از رفتنت بهم نگفتی؟
تندی سخن و لحن قاطع نیكا باعث شد كه كیانوش به خنده بیفتد و خنده او سبب تشدید عصبانیت نیكا شد . او با همان لحن ادامه داد: منو مسخره می كنید آقای مهرنژاد؟
- نه خانم این چه حرفیه؟ من اصلا نمی فهمم شما چی می گید من چی باید بهتون می گفتم؟
- ماجرای عدم موفقیت عمل پامو؟ چرا نگفتید؟
- من نمی دونستم
- دروغ می گید ، چطور عموتون بشما نگفته بود؟
- باور كنید كیومرث دیروز صبح تو فرودگاه به من گفت ، منم فورا با پدرتون تماس گرفتم و همه چیز رو با ایشون درمیون گذاشتم . در ضمن برای شما هیچ تصمیمی نگرفتم ، بلكه پیشنهادی كردم كه شما در پذیرفتن اون مختارید . اما پدرتون ساعتی پیش با من تماس گرفتن و گفتن كه شما تصمیمتون رو گرفتید ، ولی من گمون نكنم جدی گفته باشید . گفتم شما عاقلتر از این هستید.......
- نمیخوام هیچ چیز دیگه ای در اینمورد بشنوم من حرف آخرم رو زدم .
- لااقل اجازه بفرمایید من پیشنهاداتم رو عرض كنم ، اون وقت بجای یكبار صدبار سرم فریاد بكشید.
نیكا از پاسخ مودبانه كیانوش كمی بخود آمد با لحن آرامتری گفت: آقای مهرنژاد شما منو درك نمی كنید ، اگه شمام بیشتر از سه ماه روی این تخت اسیر بودید و به این دیوارها خیره می شدید ، وضعیت منو می فهمیدید . توی این اتاق دیوونه شدم
- همون كیانوش هم صدام كنید گوش می كنم . اینارو می دونم ، شما رو هم درك میكنم ، منكه بشما گفتم خودم نزدیك به یكسال و نیم در وضعیتی به مراتب بدتر از شما بسر بردم ، پس قبول كنید كه می فهمم چی می گید .اما شما كه بقول خودتون سه ماه صبر كردید ، لااقل اجازه بدید از این رنجها نتیجه بگیرید، همه چیز رو با این عجله خراب نكنید .
- می گید چكار كنم؟
- اجازه می دید بگم؟
- البته
- می گم ، بشرط اینكه قول بدید وسط حرفام نپرید و بذارید حرفم رو تموم كنم
نیكا با سر پاسخ مثبت داد ، كیانوش كنار تختش نشست و آرام گفت: خوب گوش كنید ، من با یه پرفسور صحبت كردم .اون جراح بسیار ماهریه پذیرفته كه شما رو معاینه كنه، من مطمئن اگه اون عملتون كنه بی هیچ شكی پاتون خوب می شه، درست مثل روز اول من به اون ایمان دارم ، ببینم نیكا به من اعتماد داری؟
نیكا لحظه ای به چهره كیانوش نگریست و بی اختیار پاسخ داد: بله
- پس من بشما قول می دم كه خوب بشید ، حالا حاضرید بخاطر مادرتون ، بخاطر پدرتون و ایرج خان و بخاطر من كه از شما خواهش میكنم بپذیرید كه دكتر شما رو معاینه كنه؟
نیكا به فكر فرو رفت ، نمی توانست خواسته كیانوش را نادیده بگیرد . خصوصا كه او خواهش كرده بود آهسته گفت: چرا اینقدر اصرار می كنید حتی از من خواهش می كنید كه اینكارو بپذیرم ، یعنی خوب شدن من برای شما تا این حد اهمیت داره؟
كیانوش لبخند زد ، برق امیدی در چشمان طوسی رنگش درخشید و گفت: حتما داره
نیكا به سبد گلسرخی كه كیانوش با خود آورده بود خیره شد و برای آنكه از جواب دادن طفره برود گفت: چه گلهای قشنگی شما بازم خودتون رو به زحمت انداختید ؟
كیانوش برخاست ، جلوی سبد گل ایستاد و گفت: تعارف رو كنار بذارید و اصل مطلب رو بگید بالاخره چه می كنید از پرفسور بخوام فردا صبح برای معاینه شما بیاد یا نه؟
- چی بگم؟
- هر چی میخواهید بگید . قبلا هم گفتم من فقط پیشنهاد میكنم ، پذیرش یا عدم پذیرش به عهده شماست
نیكا ناچار گفت: باشه ، ولی چرا همین فردا؟
كیانوش با خوشحالی خندید و گفت: برای اینكه هر چه زودتر كار رو به انجام برسونیم بهتره ، در ضمن من نقشه های دیگه ای هم دارم
- اگر در ارتباط با منه فكر میكنم حق داشته باشم بخوام ازشون سر در بیارم البته چون بدون تائید شما هیچ كدوم عملی نمی شن
- ظاهرا اینطور نیست، بدون رضایت منم كارها مطابق میل شما پیش می ره .
- خواهش میكنم خانم معتمد
- نیكا
- بله نیكا خانم . حالا شامتون رو بخورید تا من توضیح بدم
- من هیچ میل ندارم ، لطفا حرفتون رو بزنید
- می دونید عجله من بخاطر شماست ، اگه پرفسور زرنوش شنبه به اینجا بیاد زودتر تكلیف ما مشخص میشه ، من با ایشون صحبت كردم در صورتی كه وضع شما اجازه بده قبل از عمل یه هفته ای به مرخصی برید
- مرخصی؟
- بله ، یه هوا خوری كوچیك یه هفته ای
- مثلا كجا
- اگه مایل باشید شمال كشور
- شمال ، اونم تو این فصل سال
- بله، شما تا بحال تو این فصل به شهرهای شمالی سفر كردین؟
- نه
- پس باید ببینید دریا پاییز و زمستون هم به زیبایی بهار و تابستونه
- متاسفانه نمیتونم بپذیرم
- چرا؟
- من چطور باید برم؟
- با ویلچر یا عصا
- نه اصلا نمیتونم ، نمیخوام تابلو بشم.
- تابلو بشید؟ یعنی چی؟
- تصورش رو بكن ، همه منو به هم نشون می دن
- اولا اصلا اینطور نیست ، مگه خود شما وقتی یه نفر رو با عصا یا ویلچر بینید، به دیگران نشون می دید؟ نیكا پاسخی نداد و كیانوش ادامه داد: ثانیا مگه اونجا چه خبره؟ كسی اونجا نیست
- چطور كسی نیست؟ هر هتلی كه بریم حتما مسافرینی داره.
- چه كسی گفت شما به هتل می رید؟
- نكنه قراره تو خیابون چادر بزنیم؟
- خیر، سركار خانم به كلبه حقیر تشیرف می برن
- ویلای شما
- اگر اشكالی نداشته باشه
- اشكالی كه نداره ، ولی خیلی اسباب زحمت می شیم .
- خوب چی می گید؟ موافقید یا بازم مایلید سرم داد بكشید.
گونه های نیكا سرخ شد و سرش را پایین انداخت و گفت: آقای مهرنژاد من واقعا........
اما كیانوش نگذاشت ادامه دهد و فورا گفت: نیازی به عذر خواهی نیست لطفا فقط جوابم رو بدید اگه مثبت باشه ممنون می شم .
- ظاهرا شما حساب همه چیز رو كردید و من جز موافقت كار دیگه ای نمیتونم بكنم
- پس اعلام رضایت شد
- بله
- واقعا ممنونم
- شما از من تشكر می كنید؟ این كاریه كه من باید بكنم
- من به این خاطر تشكر كردم كه شما تقاضای منو قبول كردید
- بس كنید آقای مهرنژاد
- به قول خودتون همون كیانوش
نیكا خندید و گفت: خودتونم میاید؟
كیانوش در حالیكه خم شده بود و از روی زمین بسته هایی را بر می داشت گفت: نه وجود یه مزاحم در اونجا صلاح نیست . شما وخانواده ، ایرج خان و خانواده اعزام می شید

SonBol 12-31-2010 09:42 AM

رمان حریم عشق - قسمت سی و سوم

- كیانوش خان شما ابدا مزاحم نیستید - اگه اجازه بدید نیام
- هر طور خودتون مایلید
كیانوش بسته ها را باز كرد و گفت: شما به شكلات ، آدامس و این چیزها علاقه دارید؟
- بله


- ببینید این بسته ها برای شماست ، انواع تنقلات سوئیسی. با اونها سرگرم می شید - خدای من ! شما حسابی منو شرمنده می كنید
- برعكس، شما با قبول كردن خواهشم من رو شرمنده كردید
نیكا لبخند زد و از بسته شكلاتی كه كیانوش مقابلش گرفته بود ، یكی برداشت و كمی مزه مزه كرد بعد گفت: خیلی عالیه!
- قابلی نداره اونا رو توی كمد می ذارم
بعد بسته ها را برداشت و با سلیقه در داخل قفسه ها چید. نیكا همانطور كه او را نگاه میكرد ، ناگهان پرسید: دیشب تولد خوش گذشت.
كیانوش برگشت ، نیكا دید كه چشمانش از فرط تعجب گرد شده در همان حال پرسید: تولد؟
- بله، تولد كتایون ، مگه دیشب تولد دعوت نداشتید؟
- شما از كجا می دونید؟
- یادتون نیست ، اون روز كه كیفتون رو وارسی میكردم كارتش رو دیدم
- آه، یادم اومد
- تولد خوبی بود؟
- نمی دونم ، نپرسیدم
- نپرسیدید؟ مگه خودتون نرفتید؟
- نه
نیكا با تعجب تكرار كرد: نه؟
- حوصله اش رو نداشتم
لحن بی تفاوت كیانوش تعجب نیكا را دو چندان كرد ، ولی احساس كرد از این خبر خرسند گردیده. بعد در حالیكه سعی میكرد كاملا عادی صحبت كند گفت: ولی كتایون ناراحت میشه
كیانوش بسته دیگری را داخل كمد گذاشت ، آخرین بسته را با خود بسوی نیكا آورد و گفت: خوب بشه...... از اینم امتحان كنید، خوشمزه است . شما كه شام نخوردید . لااقل این بیسكویت باعث می شه احساس ضعف نكنید.
نیكا دلش نمیخواست بحث راجع به تولد را به این زودی خاتمه دهد، هر چند كه كیانوش موضوع صحبت را عوض كرده بود، بنابراین بار دیگر گفت: این اصلا خوب نیست شما دعوت بودید مسلما اون بیشتر از همه منتظر شما بوده
- شما از كجا می دونید كه منتظر من بوده؟
- خیلی ساده، خودم رو جای اون میذارم
- این كارو نكنید، چون اون با شما خیلی فرق داره
- واقعا؟
- بله، می دونید فكر میكنم كتایون بنام مهرنژاد علاقمندتر باشه تا خود كیانوش مهرنژاد
نیكا خندید و گفت: كیانوش خان این چه حرفیه؟
- باور كنید می خواید برای اثبات حرفم شماره تلفنش رو در اختیارتون بذارم ، تا در مورد من باهاش صحبت كنید؟
نیكا خندید و گفت: ظاهرا شما به گفته خودتون اطمینان كامل دارید
- شما هم مطمئن باشید
- گفتید تلفن، یادم اومد كه دیروز با شما تماس گرفتم
- چه وقت؟
- دیروز صبح ، ولی شركت نبودید
- با تلفن مستقیم تماس گرفتید؟
- نه شماره تون رو از مركز اطلاعات گرفتم و با منشی شركتتون صحبت كردم
- پس چرا به من نگفتن؟ من دیروز بعد از ظهر بشركت رفتم
- شاید به این خاطر كه خودم رو معرفی نكردم
- كه اینطور ، خوب چرا با منزل تماس نگرفتید؟
- شماره نداشتم
- پس كارت ویزیت رو بهتون می دم . اگه یكبار دیگه به من احتیاج داشتید به راحنی میتونید تماس بگیرید. من یا تو شركتم یا تو اتومبیل یا منزل شما كه بهتر می دونید من نه زیاد گردش می رم نه مهمونی
- من فكر میكردم پنج شنبه صبح بشركت نرفتید تا خودتون رو برای مهمونی بعد از ظهر آماده كنید
- شوخی می كنید؟ از صبح تا غروب
نیكا باز هم خندید . كیانوش خم شد و كیفش را برداشت و نیكا فهمید كه قصد رفتن دارد و حدسش درست بود ، چون در همان لحظه گفت: خب اگه با من امر دیگه ای نیست می رم
- شنبه خودتونم با پرفسور
- زرنوش
- بله، با پرفسور زرنوش می آید؟
- اگه شما بخواید حتما
- لطفا بیاید
- شما امر بفرمایید ، فقط بگید بدونم تصمیم قطعی شد؟ من میتونم امشب این خبر رو بخ پدرتون بدم؟
- بله، حتما
- در ضمن خانم معتمد فكر نكنید من سوغات شما رو فراموش كردم . من به قولم وفا كردم، ولی تصور میكنم اینجا برای آوردن اون چندان مناسب نیست در یه فرصت مناسب تقدیمتون میكنم
- واقعا متشكرم ، باعث دردسرتون شدم ، اینطور نیست؟
- نه ابدا
كیانوش بار دیگر آماده رفتن شد كه خانم رئوف وارد اتاق گردید . كیانوش او را خوب می شناخت ، همان پرستار شیفت شب كه بارها و بارها آخر شب و یا حتی نیمه شب كیانوش را در اتاق نیكا دیده بود با ورود او رنگ از چهره اش پرید و با خود فكر كرد آیا او چیزی به نیكا گفته؟ صدای سلام و احوالپرسی ، پرستار او را به خود آورد
- سلام!
- سلام از بنده است سركار خانم خسته نباشید
- متشكرم آقای مهرنژاد كم پیدا شدید!
ترس از ادامه جمله پرستار باعث ارتعاش صدای كیانوش گردید و نیكا با تعجب این تغییر حالات را می نگریست : مقصر روزگاره كه ما رو تا این حد گرفتار كرده . پرستار میزان الحراره را بدست نیكا داد و او آنرا زیر زبانش گذاشت . و بعد رو به كیانوش كرد و گفت: این بیمار خیلی دختر بدی شده آقای مهرنژاد ، كمی نصیحتش كنید .
- نصیحتشون كردم وخوشبختانه پذیرفتند
- واقعا؟
- البته بذارید جمله ام رو اصلاح كنم ، من خواهش كردم و ایشون لطف كردند و پذیرفتند..... نیكا خواست خواست چیزی بگوید. كیانوش گفت : هیس، لزومی نداره با اون درجه حرف بزنید.
پرستار درجه را گرفت ، نگاهی به آن كرد و عددی را یادداشت نمود نیكا گفت: آقای مهرنژاد شما نمی دونید خانم رئوف در این مدت چقدر به بنده لطف و محبت داشتند
- اینقدر كه خانم معتمد میخوان از دست ما فرار كنن
كیانوش لبخندی زد وگفت: خانم رئوف امیدوارم بتونیم زحمات شما رو جبران كنیم
- خواهش میكنم آقا. این وظیفه منه ، ولی نیكا جون به من لطف داره
- می دونید خانم رئوف آقای مهرنژاد قصد دارند دكتر معالج منوتغییر بدن.
پرستار نگاه استفهام آمیزش را به كیانوش دوخت و اورا مجبور به توضیح كرد . كیانوش گفت: با اجازه سركار من از پرفسور زرنوش خواستم اینكار رو بكنه .برای همین هم دیروز به اینجا اومدم و عكسهای پای نیكا خانم رو گرفتم
هر دو متعجب به او نگاه كردند . او معنای نگاه هر دو را می دانست پرستار از شنیدن نام پرفسور زرنوش تعجب كرده بود و نیكا از اینكه كیانوش دیروز در بیمارستان بوده پرستار زودتر از نیكا لب به سخن گشود گفت: چطور تونستید از ایشون وقت بگیرید اینطور كه شنیدم سرشون خیلی شلوغه
كیانوش بسیار متواضعانه تنها به گفتن این جمله كه كار مشكلی نبود بسنده كرد پرستار رو به نیكا كرد و گفت: با اینكه از رفتن شما دلتنگ می شم ، اما چون می دونم به صلاحتونه بسیار خوشحالم ، پرفسور زرنوش معجزه میكنه خواهی دید
- رفتن نیكا خانم وابسته به تمایل ایشونه من با پرفسور صحبت كردم، اگر بخوان تو همین بیمارستان عمل انجام می شه .
- واقعا؟ خیلی خوبه
- پس ما بازم پیش نیكا خانم خواهیم بود............خوب من دیگه باید برم از دیدارتون خیلی خرسند شدم آقای مهرنژاد
- منم همینطور خانم
كیانوش فورا جلو رفت و در برای پرستار باز كرد او تشكر كرد و رفت وقتی برگشت نیكا بلافاصله پرسید: پس شما دیروز اینجا بودید؟
- بله پرفسور عكسهایی از شكستگی پاتون میخواست و من برای گرفتن عكسها و پرونده شما به اینجا اومدم وقتی دكتر عكسها رو دید به من اطمینان داد كه شما بزودی می تونید راه برید، من اول خودم مطمئن شدم بعد خبر رو بشما دادم
- تا اینجا اومدید و سری به من نزدید واقعا كه............
- كه چی؟ خواهش میكنم بگید
- هیچی
- اینطور عصبانی نشید، من اومدم ولی چون شما وشادی خانم مشغول بازی بودید، صلاح ندیدم مزاحمتون بشم، همین كه شما رو سرحال دیدم كافی بود.
نیكا لحظه ای متفكرانه سكوت كرد بعد گفت: بهر حال من باید بابت زحماتتون از شما تشكر كنم
- اگه نكنید بهتره. راستی این بسته شكلات رو هم بدید خانم پرستار ببره خونه بچه كه دارن، ندارن؟
- چرا داره، ولی متاركه كرده، بچه اش پیش خودش نیست
چهره كیانوش حالتی حزن آلود بخود گرفت و گفت: حیف از ایشون زندگیشون تباه شده، واقعا متاسفم. بعد بسته شكلات را روی میز گذاشت و در حالیكه سعی میكرد چهره غمگینش را لبخندی تصنعی شاد نشان دهد. گفت: اجازه مرخصی می فرمایید؟
- خواهش میكنم
- پس با اجازه خدانگهدار
- بسلامت
كیانوش كیفش را برداشت و بطرف در رفت، در آستانه در نیكا باز او را صدا زد و گفت : می دونید آقای مهرنژاد ، میخواستم راجع به مطلبی با شما صحبت كنم، اما فكر میكنم باید به زمان دیگری موكول كنم
كیانوش متعجب او را نگاه كرد و گفت: اگه میخواهید بمونم؟
- نه، باشه برای بعد
- هر طور شما مایلید پس من میرم
- بسلامت
كیانوش سلانه سلانه از اتاق بیرون آمد، درحالیكه جملات آخر نیكا تمام ذهنش را پر كرده بود .

SonBol 12-31-2010 09:42 AM

رمان حریم عشق - قسمت سی و چهارم

پنج شنبه 7 مهر بالاخره دوران بلا تكلیفی سپری میشود همه چیز درست خواهد شد و زندگی به روی من لبخند خواهد زد، من خوشبخت خواهم شد. دیروز مادر نیلوفر با او تماس گرفته، آزیتا خانم دوشنبه هفته آینده برای برگزاری مراسم ازدواج ما خواهد آمد ، خیلی خوشحالم كه او بالاخره می آید و كارها سر و سامان می گیرد، اما هنوز هم بر سر مساله اس بلا تكلیف هستم، آن هم وجود پدر نیلوفر است، دلم میخواهد او نیز در مراسم ازدواج ما شركت داشته باشد، ولی آیا این صلاح است؟ در اینمورد با نیلوفر هنوز صحبتی نكرده ام ولی می دانم كه او بشدت مخالفت خواهد كرد ، اما من دلم برای آن مرد بیچاره میسوزد، او هم حق دارد در شادی دخترش سهیم شود .
همینطور مادربزرگ او هم باید بیاید ، من هر دوی آنها را دعوت خواهم كرد البته اگر دكتر اجازه اینكار را بدهد!
سه شنبه 12 مهر
امروز ساعت 4 بعد ازظهر پس از مدتها انتظار كشنده مادر نیلوفر به تهران رسید، من، مادر، مهندس مهرنژادو كیومرث همراه نیلوفر به استقبالش رفتیم، البته كیومرث به اصرار فراوان مهندس و مادر با ما همراه شد و من در تمام مدت آثار نارضایتی را در چشمانش می دیدم . بهر حال آزیتا خانم آمد، او ظاهری بسیار آراسته داشت و چهره اش بسیار جوانتر از سن و سالش می نمود ، زنی بذله گو و خوش مشرب بود، چنین می نمود كه هرگز در زندگی خود با مشكلی ربرو نشده ، مادر معتقد بود كه او تمثال نیلوفر در بیست سال آینده است ، وواقعا هم شباهت آندو به یكدیگر بی نظیر بود . اما من همچنان اسیر هیجان و دلهره بودم، می ترسیدم كه برای مادر زن آینده ام خوشایند بنظر نرسم، ولی در منزل مهندس وقتی هر سه تنها ماندیم آزیتا خانم لبخندی پر شیطنت زد كه او را شبیه دختران كم سن وسال جلوه داد بعد با لحنی غرورآمیز رو به نیلوفر كرد و گفت: خوشم اومد نیلوفر،صیدت حرف نداره! گرچه از لقبی كه گرفته بودم هیچ خوشم نیامد، ولی از اینكه پذیرفته شده بودم، بخود می بالیدم. حالا دیگر مطمئن هستم كه بزودی نیلوفر به من تعلق خواهد یافت!
نیكا با اشتیاق ورق زد تا ادامه ماجرا را دنبال كند، اما با كمال تعجب صفحه با خط ناشناسی مواجه گردید، وقتی سرفصل نوشته را از نظر گذارنید تعجبش دو چندان شد ، زیرا تاریخ بعدی متعلق به هفت ماه بعد بود . نیكا با هیجان و سرعت ادامه داد.
یكشنبه 23 اردیبهشت
همیشه می دانستم كه كیانوش خاطراتش را با نیلوفر می نگارد، ولی هرگز تصور نمیكردم چنین زیبا و پیوسته نگاشته باشد و در ضمن هیچ نمی دانستم كه او تا این حد نیلوفر را دوست دارد . نمی دانم وقتی كیانوش یكبار دیگر بحال طبیعی باز گردد و ببیند من آن قصه پر غصه ای را كه او به تحریر رسانده بود به انجام رساندم. از من دلگیر میشود یا نه؟ ولی بهر حال قصد دارم آنچه بر عزیزترین فرد خانواده ام گذشت بنویسم، تا پایان این حكایت پرفراز و نشیب عیان گردد. نمی دانم از كجا شروع كنم، همه چیز ناگهانی آغاز شد و همچون آذرخشی وجود چون گل كیانوش عزیزم را خاكستر نمود، با وجود آنكه نزدیك به هفت ماه از آن روزها می گذرد، ولی آنچه كه اتفاق هنوز در مقابل چشمانم قرار دارد. چه كسی می دانست كه این ماجرا این چنین پشت مرد خود ساخته ای همچون كیانوش را خم خواهد كرد! و اما ماجرا از این قرار بود كه بعد از آمدن آزیتا خانم، كیانوش بشدت مشغول آماده نمودن مقدمات ازدواج گردید. هرگز فراموش نمی كنم روز سالگرد آشناییشان در آن خانه زیبا پیشكشی به همسر آینده اش بود چه جشنی برپا نمود! و نامزدی خود را با نیلوفر علنی ساخت. و من هیچ وقت او را این چنین سرحال ندیده بودم. بعد از آن مراسم با شگوه صحبتهای اساسی در مورد ازدواج صورت گرفت و من در عین ناباوری مشاهده كردم كه مادر نیلوفر نیمی از سهام شركت بزرگ مهرنژاد را بعنوان مهریه دخترش می طلبد . من بشدت با این مساله مخالفت كردم، ولی كیانوش گویا عقل خود را از دست داده بود . چون بی هیچ تعمقی خواست آنهارا پذیرفت. حتی زن داداش و داداش كیوان نیز مخالف بودند، ولی برای كیانوش اهمیتی نداشت. او تنها و تنها به وصال نیلوفر می اندیشید.
من همانگونه كه هرگز نتوانستم نیلوفر را بپذیرم، تحمل مادرش نیز برایم دشوار بود. بنابراین تصمیم گرفتم از آنجا كه كیانوش هیچ اهمیتی به نظرات من نمی داد، پای خود را كاملا از این قضایا بیرون بكشم و چنین نیز كردم . اما این هم برای كیانوش بی اهمیت بود، او به تنهایی و با سرعت همه چیز را مهیا كرد، روز خرید چنان جواهراتی برای نیلوفر خریده بود كه حتی دهان زن داداش نیز از تعجب باز مانده بود. او از هیچ ولخرجی برای همسر و مادر همسرش خودداری نمیكرد و هر چه نیلوفر اراده می نمود، همان میشد. ولی من نمی توانستم عشق او را نسبت به كیانوش باور كنم. بنظر من برای نیلوفر خوشایندتر آن بود كه صاحب نیمی از سهام شركت كیانوش باشد تا خود او.
تمام كارتهای دعوت پخش گردیده بود. سه روز به ازدواج آن دو مانده بود و كیانوش سر از پای نمی شناخت . آنروز بعد از ظهر من به دیدار یكی از دوستانم كه بتازگی از خارج از كشور بازگشته بود رفتم . بعد از ساعتی برای هواخوری از خانه خارج شدیم . برحسب اتفاق در یكی از مراكز خرید با مادر نیلوفر برخورد كردیم . من با او احوالپرسی مختصری كردم و باز به راه افتادیم . دوست من به مغزش فشار می آورد خانمی را كه من با او صحبت كردم بازشناسی نماید ، زیرا معتقد بود قبلا او را در جایی دیده ، ولی برای من هیچ اهمیتی نداشت بنابراین به گفتگوی خود با او ادامه دادم ، در حالیكه می دانستم هنوز به آزیتا می اندیشد . لحظاتی بعد او با صدای بلند گفت : یادم اومد كیومرث تو آقای حقانی رو یادت می آد؟ اون تاجر فرش
با لحنی بی تفاوت پاسخ دادم: خوب آره، كه چی؟
- چندماه قبل تولد دخترش بود، خونه ش دعوت بودیم
- شنیدم كه چند سالیه خارج از كشور زندگی میكنه؟
- خوب آره بابا، همون جا برای دخترش جشن تولد گرفته بود
- بیژن آخرش رو بگو
- دارم می گم دیگه . این خانم با دخترش و مردی كه بنا بود دامادش بشه ، اونجا بود . به گمونم دخترش با دختر آقای حقانی دوست باشن
- چی گفتی؟
- گفتم دخترش......
- نه ، نه اون مرد ، مردی كه همراهشون كی بود؟
- بنا بود دامادشون بشه
- ببینم تو كیانوش ما رو دیدی؟
- آره
- اون مرد كیانوش نبود؟
- نه دیوونه ، اگه كیانوش بود كه خود می شناختمش
- ولی آخه كیانوش میخواد داماد این خانم بشه
- خوب شاید دو تا دختر داره؟
- تا اونجایی كه من می دونم یه دختر بیشتر نداره ، تو حتما اشتباه می كنی؟
- نه غیر ممكنه
- تو حالت خوب نیست ، حتما اشتباه می كنی
- خیلیم حالم خوبه . اشتباهم نمی كنم اصلا حاضرم بهت ثابت كنم
- چطوری؟
- چند تا عكس دسته جمعی از اون روز دارم ، فكر میكنم این سه نفرم باشن
ادامه صحبتهایش را نشنیدم، اصلا نفهمیدم چطور مسیر را تاخانه طی كردیم . آنچنان شتابی بخرج می دادم كه بیژن گیج شده بود، بیچاره دسپاچه و با سرعت عكسها را پیدا كرد ، پیش من آورد وقتی به عكسها نگاه كردم تمام تنم لرزید آنچه كه می دیدم برایم باور كردنی نبود، در كنار نیلوفر مردی نشسته بود كه بیژن او را داماد آنها معرفی كرد، مرد آشناتر از آن بود كه نیازی به تفكر در مورد هویتش باشه او..... او صمیمی ترین دوست كیانوش ، شهریار بود . نمی دانستم چه كنم؟ بیژن كه رنگ پریده و اعمال غیر عادی مرا دیده بود برایم لیوانی نوشیدنی سرد آوردو علت را جویا شد . من نمی دانستم چه بگویم تنها به عذرخواهی مختصری اكتفا نمودم و چون اطمینان داشتم ، كیانوش بدون مدرك حرفهای مرا نخواهد پذیرفت با اجازه او عكسها را نیز برداشتم و با سرعت منزلش را ترك كردم . از همان داخل ماشین با شركت تماس گرفتم. ولی منشی اش گفت كه از بعد از ظهر شركت را ترك كرده و او از مقصدش بی اطلاع است . با منزل كیوان تماس گرفتم آنجا هم نبود با منزل خودش تماس گرفتم مستخدمین پاسخ دادند ، به منزل جدیدش رفته . با آنجا تماس گرفتم صدایش محزون و غم آلود می نمود ولی سوالی نكردم تنها گفتم: آنجا بمان تا بیایم كاری بسیار ضروری پیش آمده . و بعد بسرعت بسویش شتافتم وقتی بخانه رسیدم و او را دیدم بسیار تعجب كردم، چشمانش سرخ شده بود و بنظر می آمد و بنظر می آمد گریسته باشد. پیراهن مشكی بر تن نموده بود و حالتی عزادار داشت. با تعجب پرسیدم: چی شده؟
به تلخی لبخند زد وگفت: بد بیاری دیگه
- چطور؟
- امروز رفته بودم آسایشگاه از دكتر اجازه بگیرم پدر نیلوفر رو برای عروسی بیارم ، میدونی چی شده؟
- نه
- آقا ناصر امروز صبح مرد
طنین صدای كیانوش را بغضی درد آلود آكنده ساخته و چشمانش مرطوب گشته بود از آن همه احساس پاك و عطوفت دلم به درد آمد و آهسته گفتم: تو داری گریه می كنی؟
غم آلوده پاسخ داد: دلم براش میسوزه ، نمی دونی با چه فلاكتی جون داد آخه چرا؟
- كیانوش واقعا متاسفم ، ولی من میخواستم مطلب مهمی رو بهت بگم
- اتفاقا منم میخواستم از تو بپرسم حالا چكار كنیم؟ فكر نمیكنم برای نیلوفر ومادرش اهمیت داشته باشه
- اجازه بده كیانوش اول من حرفم رو بزنم
- باشه بفرمایید
- حقیقت اینه كه نمی دونم از كجا شروع كنم ، ولی دلم میخواد با دقت گوش كنی و عاقلانه تصمیم بگیری
- باشه بگو
- ببین كیا تا حالا هركاری كردی هیچی، ولی حالا دیگه دلم میخواد تمومش كنی
- چی رو تموم كنم؟
- این بازی رو
- كدوم بازی رو؟
- تو باید این دختر رو كنار بذاری
مثل صاعقه زده ها در جایش خشك شد و لحظاتی ناباورانه به من نگریست و بعد گفت: معلومه چی میگی؟
- این دختر به درد تو نمیخوره
- باز شروع نكن حالا دیگه برای این حرفها خیلی دیره ، سه شبه دیگه عروسی منه . تمام دوستا و آشناها این رو می دونن
- خوب بدونن، از قدیم گفتن از در جهنم برگشتن ، بهتر از داخل جهنم رفتنه
- كدوم جهنم؟ دیگه داری عصبانیم می كنی ها
لحظاتی مكث كردم، خود را ناچار دیدم حقیقت را بی پرده به او بگویم و گفتم: این ازدواج یه كلاهبرداریه، من نمی ذارم سرت رو كلاه بذارن و هر چی داری غارت كنن و آخر سر زندگیتم به باد بدن
- بسه دیگه ..... تو اجازه نداری راجع به همسر من اینطوری حرف بزنی
فریاد كشیدم : اون لیاقت همسری تو رو نداره ، اون یه هرزه است
آتش خشم در چشمانش زبانه كشید نزدیكتر آمد و در حالیكه از فرط عصبانیت می لرزید گفت: اگه نتونی حرفت رو ثابت كنی، خفه ات می كنم، قسم میخورم.
من هم با عصبانیت عكسها را روی میز ریختم و گفتم : بیا با داماد جدید آشنا شو ، تو فقط همسر اینطرف مرزی، خارج از ایران تعویض می شی. بدبخت بی غیرت.
عكسها را برداشت و به آن خیره شد. چهره اش بطرز وحشتناكی تغییر كرد. صورتش چون مردگان سفید شد و رعشه ای تمام وجودش را فرا گرفت. لحظاتی به همان حال باقی ماند و عاقبت به زحمت نجوا كرد: باور نمی كنم ..... حقیقت نداره .
دلجویانه گفتم : این عكسها رو بیژن آورده، اون اصلا از قضیه بی اطلاع بود. ما بر حسب اتفاق ازیتا خانم رو تو خیابون دیدیم....
دیگر ادامه ندادم، چون بی فایده بود او متوجه نمی شد. بزحمت او را به اتاق خوابش بردم و روی تخت خواباندم و پتویش را رویش كشیدم اما بی فایده بود، او همچنان می لرزید بسمت تلفن رفتم تا برایش دكتر خبر كنم . ناگهان برخاست و بطرف در رفت بسویش دویدم گفتم :كجا؟
- باید نیلوفر رو ببینم
- باشه برای یه وقت دیگه، تو حالت خوب نیست
- نه،..... نه ، كیومرث چرا؟ مگه من.... من... آخه چرا؟
بناچار به راه افتادم در بین راه سكوت درد آوری بین ما حكمفرما بود ومن كه تازه فرصت اندیشیدن یافته بودم، فكر میكردم كه در حق كیانوش خیلی بیرحمی كرده ام ، نباید چنین میكردم ، ولی واقعیت آن است كه نمی دانستم عكس العمل او تا این حد شدید خواهد بود. آهسته پرسیدم: كجا برم؟
ولی او گویا شوكه شده بود ، همچنان بی حركت و ساكت باقی ماند. بناچار این بار بلندتر سوالم را تكرار كردم ، كمی بخود آمد ولی هنوز بر كلمات تسلطی نداشت ، این بار به زحمت پاسخ داد: نمی دونم ..... نه یعنی برو....... برو خونه شهریار. مكثی كرد و باز ادامه داد: نه شهریار نه...... برو خونه..... نی.....نیلو......
زحمتش را كم كردم و گفتم : فهمیدم و او باز در خود فرو رفت .آنچنان دلم برایش میسوخت كه پشت فرمان آهسته آهسته می گریستم، ولی هیچ كاری از دستم ساخته نبود ، جز اینكه هرچه سریعتر او را به آپارتمان نیلوفر برسانم . وقتی زنگ را می فشردم به كیانوش نگاه كردم . تا بحال او را چنین ندیده بودم احساس كردم در حال احتضار است خود نیلوفر در را برایمان باز كرد. از دیدن ما، در آن وقت روز یكه خورد ، ولی فورا برخود مسلط گردید ، تعارف كرد داخل شویم به كیانوش كمك كردم تا داخل شود او در واقع به من تكیه كرده بود نیلوفر با اشاره از من پرسید: چه شده؟
و من تنها سر تكان دادم . سعی كردم او را بنشانم ، ولی او همانطور ایستاده بود . فقط اندكی خم شد، سیگارش را همانطور نیمه در جا سیگاری خاموش كرد . اما هنوز لحظه ای نگذشته بود كه با دستان لرزان سیگار دیگری روشن كرد و با شدت پكی به آن زد . نیلوفر همچنان متحیر و مبهوت ما را می نگریست و من دیدم كه كیانوش تمام قوایش را برای ساختن جمله ای بكار میگیرد بالاخره عكسها را روی میز پرتاب كرد و گفت: دلم میخواد راجع به اینا برام توجیهی منطقی داشته باشی ....... وگرنه .........وگرنه هم تو هم شهریار، هرچی دیدید از چشم خودتون دیدید.

SonBol 12-31-2010 09:43 AM

رمان حریم عشق - قسمت سی و پنجم

صدایش بشدت لرزان بود، به نیلوفر نگاه كردم .گویا ارتعاش صدای كیانوش به او هم سرایت كرده بود او نیز مرتعش گردیده بود با اینحال خم شد و عكسها را برداشت . از دیدن آنها بشدت تعجب كرده بود و قبل از هر حرفی گفت: اینا دست تو چكار میكنه؟ كیانوش با عصبانیت فریاد زد: این هیچ مهم نیست ، اصل قضیه رو بگو
نیلوفر رنگ پریده تر از قبل بنظر می رسید، اما همچنان سعی میكرد بر خود مسلط باشد دستپاچه و بریده بریده گفت: این یه مهمونیه ، جشن تولده ، من ومادر اونجا برحسب اتفاق شهریار رو دیدیم .


- ولی تو هیچوقت از این قضیه به من چیزی نگفتی، حتی شهریارم نگفت - خوب شاید بخاطر این بود كه صحبتش پیش نیومده ، ما هم لازم ندونستیم حرفی بزنیم
- كه اینطور...... ولی من چیزهای دیگه ای شنیدم ، شما این آقا رو دامادتون معرفی كردید
- نه ، حتما اشتباهی شده، ما اون رو دوست دامادمون معرفی كردیم
- به من دروغ نگو
فریاد كیانوش در اتاق پیچید ، من و نیلوفر مانند صاعقه زده ها از جا پریدیم نیلوفر كه كلافه و عصبانی می نمود ،این باراز دردیگری وارد شد وبا عصبانیت گفت: چرامن باید بتو جواب بدم؟ نكنه به من اعتماد نداری؟
كیانوش قرص ومحكم پاسخ داد: نه و بعد از لحظه ای مكث گویا چیزی را بخاطر آورده باشد گفت: حالا فهمیدم چرا شما همیشه با هم می رفتید سفر ، من بیچاره ساده رو بگو حتما وقتی اونطرف مرز خوش می گذروندید حسابی به من هالو می خندیدید كه بخرج من برای خودتون سفر میرید ، در بهترین هواپیماها می نشینید و در لوكس ترین هتلها منزل می كنید حق هم داشتید بخندید و تازه بعد از این همه خیانت باز برمی گشتی و می شدی خانم مهرنژاد..... تو یه حیوونی نیلوفر
نیلوفر كه برآشفته بود دیگر نتوانست خود را كنترل كند و فریاد زد: تو آدم متعصب و خشك و بیخودی هستی، من از اولم می دونستم كه تو مرد زندگی من نیستی ، از همون روزی كه عمدا گلسرم رو توی ماشینت جا گذاشتم. می دونستم اشتباه كردم ، اما مادرم گفت درست میشه، می گفت باید تو رو نگه داشت تو صید خیلی خوبی هستی، می گفت اگه دندون روی جیگر بذارم و رفتارهای احمقانه تو رو تحمل كنم ، بزودی مالك نیمی از شركت مهرنژاد می شم و اونوقت مالك همه هستی تو هستم و تو نمیتونی منو از زندگیت بیرون كنی . من آزادانه هر كاری رو كه بخوام می كنم، درحالیكه نام و ثروت مهرنژاد رو یدك می كشم.....
كیانوش آرام آرام بسوی نیلوفر رفت، مقابلش ایستاد و گفت: یعنی تو هیچوقت منو دوست نداشتی؟.... هیچوقت عاشقم نبودی؟ من فقط برای تو یه حساب بانكی بی پایان بودم ؟ نیلوفر سكوت كرد، كیانوش ملتمسانه ادامه داد: حرف بزن نیلوفر خواهش میكنم.
- تو.....تو خیلی قشنگی، قشنگترین مردی كه در عمرم دیدم، والبته پولدار، یعنی همون چیزی كه من میخوام، اما عقاید تو برای زندگی در عصر ما به درد نمیخوره. من دلم میخواد آزاد زندگی كنم، ولی تو میخوای منو محصور كنی، این چیزی كه من همیشه ازش نفرت داشتم، همون نقطه اشتراك تو و پدر.
كیانوش پوزخندی زد و گفت: پدرت مرد
نیلوفر لحظه ای سكوت كرد و ناباورانه به كیانوش نگاه كرد او دوباره گفت: باور نمی كنی؟
- اگه راست هم بگی برام فرقی نمیكنه، باید می مرد
كیانوش ناگهان سیلی محكمی به گوش نیلوفر نواخت، او بر زمین افتاد كیانوش بسویش حمله ور شد و او را بسرعت بلند كرد و دستان قدرتمندش را دور گردن ظریف نیلوفر حلقه كرد. و من برای لحظه ای مبهوت مانده بودم ، اما دیدن صورت نیلوفر كه هر لحظه تیره تر می شد و چشمانش كه بطرز وحشتناكی از حدقه بیرون زده بود ، مرا بخود آورد از جا برخاستم و به زحمت كیانوش را كنار كشیدم ، او همچنان فریاد می زد و ناسزا می گفت . نیلوفر بزحمت نفس می كشید ولی من نمی توانستم به او كمكی كنم، چون مجبور بودم كیانوش را در جای خود نگه دارم. او همچنان بطرف نیلوفر یورش میبرد. نیلوفر به كمك دسته صندلی از جا برخاست، كمی بحالت طبیعی بازگشته بود. كیانوش را بزحمت بسوی در كشیدم وگفتم بیا بریم كیا، تو دیگه اینجا كاری نداری...... بیا بریم.
كیانوش باز هم آرام شد . از این آرامش ناگهانی متعجب گشتم ، او رو به نیلوفر كرد و گفت: ولی من نیلوفر تو رو همیشه دوست داشتم، همیشه تو برای من بمعنای زندگی بودی ، فقط بگو چرا؟ چرا با من اینكار رو كردی؟
لحن آرام كیانوش به نیلوفر جراتی بخشید و او گریه كنان پاسخ داد: هنوزم دیر نشده كیانوش...... من بهت قول می دم كه دیگه تكرار نشه.
لبخند پردردی بر لبان تبدار كیانوش نشست و پاسخ داد: دیگه نه نیلوفر.... كسی كه یكبار بتونه خیانت كنه. صد مرتبه دیگه هم میتونه.... حالا دیگه گریه نكن نمیخوام چشمات رو گریون ببینم. من.... من از زندگی تو و شهریار بیرون میرم..... من.......این منم كه اضافه هستم. امیدوارم شما با هم خوشبخت باشید ..... حق با توست من به درد زندگی با تو نمیخورم ، شاید این چیزها رو قبل از این هم می دونستم ، ولی ترجیح می دادم تظاهر به ندونستن كنم، ولی حالا دیگه همه چیز تموم شده......
بغض كیانوش تركید .سرش را بر چهارچوب در گذاشت . وپر درد گریست بی اختیار اشكهای من نیز جاری شد و برای اولین بار بود كه دیدم نیلوفر نیز واقعا می گرید
در راه بازگشت كیانوش تنها یك جمله گفت: لطفا منو به خونه خودم ببر، خونه خودم و نیلوفر
من خواسته اش را اجابت نمودم، ولی در آن لحظه نمی دانستم كه این آغاز انزوای دراز مدت كیانوش خواهد بود بعد از آن كه كیانوش را رساندم بلافاصله بمنزل برادرم رفتم و همه چیز را برایشان توضیح دادم. بیچاره زن داداش كم مانده بود قالب تهی كند. بزحمت توانستم آنها را متقاعد كنم كه پیگیر قضایا نشوند و بیش از این آبروی فامیل را بخطر نیندازند. ولی واقعا وضعیت دشواری بود شاید بیش از 500 كارت دعوت توزیع شده بود . بهر حال بیشترین نگرانی من برای خود كیانوش بود پدر ومادرش میخواستند برای دلجویی به دیدارش بروند، ولی من از آنها خواستم اجازه دهند او تنها باشد ، چون به این تنهایی نیاز داشت . وقتی من صحبتهای كیانوش را برای آنها بازگو كردم ، خصوصا گفتم كه او برای نیلوفر و شهریار آرزوی خوشبختی نموده كیوان گفت: می دانستم كیانوش پسر عاقلی است. ولی من می دانستم كه قضیه اینقدر هم ساده نیست . چون هیچكدام از آن دو به اندازه من از احساس كیانوش نسبت به نیلوفر آگاه نبودند.
تا دو هفته هر روز به دیدارش می رفتم ، ولی او از دیدن من سرباز میزد و من نیز اصرار نمیكردم، حتی حاضر به دیدار والدینش نیز نمی شد . پس از دو هفته یك روز عصر كه به دیدارش رفته بودم ، مرا پذیرفت. وقتی وارد شدم، گرچه ظاهرش بعلت رویش ریشهای بلند كمی غریبه می نمود، اما خودش مثل همیشه با من احوالپرسی كرد ، در ضمن صحبتهایش گفت: صبح بسیار زیبایی است. در حالیكه غروب بود و كم كم هوا رو به تاریكی می رفت و من دانستم كه او زمان را گم كرده . البته زیاد هم غیر عادی نبود، زیرا در آن خانه كه تمام روزنه هایش به بیرون مسدود گشته بود ، تخمین زمان درست، كار آسانی نبود به همین علت به رویش نیاوردم و در ادامه از او خواستم كه بشركت برود ، لحظه ای خیره خیره نگاهم كرد و آنگاه پاسخ داد: جدی می گی آقا ناصر؟
گفتم: من كیومرثم، كیانوش
اما او گویا نمی شنید حالتی متفكرانه بخود گرفت و گفت:آهان پس توی شركتهام پر زالو شده
با شنیدن كلمه زالو تمام بدنم به لرزه افتاد، او مرا ناصر صدا كرده بود و اكنون نیز زالو. بی اختیار بیاد پدر نیلوفر افتادم و از این تصور كه كیانوش ناصری دیگر شده باشد، پشتم لرزید، من چندین مرتبه همراه كیانوش به عیادت او رفته بودم و دقیقا معنای زالو را می دانستم او باز گفت: من تمام شب رو تا صبح با زالوها می جنگم ولی تمومی ندارن
- كدوم زالوها كیانوش؟
- همون زالو چشم سبزا دیگه، ببین خون دستام رو مكیدن چند جای دیگه تنم هم همینطور شده
نزدیكتر رفتم و به دستهاش نگاه كردم كه از زیر آستین بالا زده اش نمودار بود. تمام ساعد و بازویش را با ناخن كنده بود و زخمهای چندش اوری بر روی آنها ایجاد كرده بود. سعی كردم با او صحبت كنم تا شاید بخود آید. بنابراین گفتم: كیانوش جان، گوش كن من ناصر خان نیستم ، اون مرده یادت نیست، اینجام زالویی در كار نیست این تصورات ناصرخان بود.
لحظه ای بیگانه وار بر من نگریت و بعد فریاد كشید : تو ناصر خان نیستی؟ پس برای چی اومدی اینجا ؟ من گفتم ناصر خان بیاد تا باهم زالوها رو بكشیم، زود باش برو بیرون، زود باش.
همچنان فریاد می كشید و قصد داشت مرا بیرون براند. مستاصل شده بودم. تصمیم گرفتم او را ترك كرده و هر چه زودتر در پی علاجش بر آیم،ولی من كه وضعیت اسفبارناصر را در آسایشگاه های روانی دیده بودم، چطور میتوانستم عزیزترین كسانم را روانه آنجا كنم؟
بهر حال كار معالجه بسختی آغاز گشت. درابتدامادرش نمیخواست باور كند كه یكدانه فرزندش را باید بدست روانپزشكان بسپارد، و حالی بمراتب بدتر از كیانوش داشت. ولی پس از مدتی بناچار تسلیم خواست پزشكان شد. معالجات اولیه در منزل و با پرستاری مادرش انجام گرفت، ولی با وخامت وضع برایش دو پرستار استخدام گردید. ولی گذر زمان و بدتر شدن حال او این حقیقت تلخ را به اثبات رساند كه منزل مكان مناسبی برای درمان نمی باشد، و ناچار او را به آسایشگاه انتقال دادیم . واین در حالی بود كه دیگر هیچكس را نمی شناخت جز زالوهایی كه پیرامونش در حركت بودند ، خونش را می مكیدند و عذابش می دادند و او برای نابودی آنها خود را بر در و دیوار می كوبیدو. یكماه ونیم از بستری شدنش در آسایشگاه می گذشت، ولی هنوز هیچ تفاوتی در وضع او ایجاد نگشته بود كه هیچ، بنظر می آمد روز به روز بدتر هم میشود. سرانجام كیوان تصمیم گرفت او را برای ادامه معالجه به سوئیس بفرستد و همینطور هم شد، اكنون چندماهی است كه او در یك آسایشگاه معتبر در خوش آب وهواترین نقطه سوئیس بسر میبرد. پزشكان نهایت تلاش خود را بكار گرفته اند، ولی او هنوز هم گاه گاه با زالوها درگیر میشود و خود را به در و دیوار می كوبد و همچنان با ناخن قسمتهای مختلف بدنش را می كند تا محل نیش زالوها را از بین ببرد. بنظر میرسد كیانوش عزیز ما برای همیشه از دست رفته باشد، ولی من نمیخواهم او ناصری دیگر شود نه. نه. نمی گذارم!
شنبه 24 شهریور
روزگار عجیبی است اكنون هشت ماه از بستری شدن كیانوش در آسایشگاه دور افتاده شهر زوریخ می گذرد، و بالاخره او آرامشی نسبی یافته است، دیروز از سوئیس بازگشتم. خدای من كیانوش چقدر پیر شده. موی شقیقه هایش كاملا سفید شده بود و صورتش پر از چین وچروكهایی گردیده كه هركدام راوی یك دردند. جای آمپولهای آرام بخش و مسكن روی بدنش پینه بسته ومصرف بیش از حد قرصهای آرامبخش او را به معتادین شبیه نموده، اما با اینحال برای اولین بار توانست مرا بشناسد. ما مدتی با هم در پارك قدم زدیم و جالب آنكه او بلافاصله سراغ نیلوفر و شهریار را از من گرفت و من در حالیكه تمایلی به دادن پاسخ نداشتم ناچار به گفتن این جمله كه: تا آنجا كه می دونم دیگه ایران نیستند، اكتفا كردم .حتی به او نگفتم كه نیلوفر آپارتمانش را فروخته و دیگر باز نمیگردد . او لحظه ای مكث كرد و بعد لبخند كمرنگی زد. من موضوع صحبت را عوض كردم او با تك جمله هایی با من هم صحبت شد . هنگام بازگشت دكترش گفت: برادر زاده شما تا پایان ماه آینده مرخص خواهد شد می توانید ببریدش.
با تعجب به او نگاه كردم و گفتم: ولی حالش هنوز خیلی خوب بنظر نمیرسه.
- بله می دونم ولی در حال حاضر ما بیش از این نمی توانیم براش كاری كنیم. اگر اینطور دور از شما وخانواده ووطن اینجا بمونه ،افسردگیش بیشتر می شه، بهتره برگرده ایران ولی من توصیه میكنم بازم یه چندماهی تحت نظر یه روانپزشك حاذق باشه.
من هم اعلام موافقت كردم و اكنون با وجودی كه از بازگشت او خوشحالم اما در دلم نوعی احساس هراس موج می زند و برای عاقبت اینكار نگران هستم
دوشنبه 23 مهر
دیروز بالاخره كیانوش بازگشت. همه به استقبالش رفتیم و از او استقبال گرمی بعمل آوردیم، اما او فقط نگاهمان میكرد، از من خواست تا بسرعت فرودگاه را ترك كنیم و من دانستم كه فرودگاه برای او یادآور خاطرات تلخی است بنابراین بخواست او با سرعت راه خانه كیوان را در پیش گرفتیم، ولی او با اصرار خواست تا بخانه خودش برود و باز قدم در عمارتی گذاشت كه سنگ سنگ آنرا به عشق نیلوفر بنا نهاده بود .كیوان تصمیم داشت بمناسبت بازگشت او روز جمعه 27 مهر مهمانی باشكوهی ترتیب دهد ولی من به شدت مخالفت كردم، وقتی او علت را جویا شد گفتم كه روز27 مهر سالروز آشنایی نیلوفر و كیانوش است و اگر با من مشورت میكردی ، می گفتم كه اجازه دهی لااقل تا آن روز كیانوش در آسایشگاه بماند جملات من هراسی در دل همه برانگیخت و من در چشمان آنها وحشتی عجیب را بوضوح مشاهده كرده ام
شنبه 28 مهر
دیشب تا دیروقت همه بیمارستان بودیم. می دانستم كه بالاخره نحسی این روز دامان همه ما را خواهد گرفت. ما یكبار دیگر با عنایت خداوند توانستیم كیانوش را از آغوش مرگ جدا كنیم. روز جمعه ما همه از صبح سعی كردیم با او ارتباط برقرار كنیم اما او حاضر نشد، ما را بپذیرد. مستخدمین ما را از وضعیت او مطلع می ساختند و هربار از سلامتش مطمئن می شدیم. حوالی غروب دلگیر جمعه احساس اضطراب و دلهره ای عجیب به دلم چنگ انداخته بود . دیگر نتوانستم تحمل كنم ، با سرعت بمنزل كیانوش رفتم. چهره مستخدمینش بسیار نگران بود و جمالی گفت كه یكساعتی است كیانوش در را به روی خود قفل نموده و به هیچ كس اجازه ورود نمی دهد.
گفتم: مگه از صبح در قفل نبود؟
واو پاسخ داد: چرا ولی هربار كه در می زدیم آقا جواب می داد ، ولی الان ساعتیه كه پاسخی نمی دن.
با شدت به در كوبیدم و چند بار نام او را با صدای بلند تكرار كردم، ولی پاسخی نشنیدم بر سر جمالی فریاد كشیدم: معطل چی هستی در رو بشكن
و او همان كار را كرد بسرعت وارد اتاق شدم وكیانوش را روی تختخوابش یافتم در حالیكه پیرامونش را عكسهای نیلوفر پر كرده بود و در دستش خودنویس یادگار او بود. ملحفه اش غرق در خون بود و رگ مچ هر دو دستش را زده بود. صورتش چون گچ سفید و بدنش یخ زده بود ولی هنوز نبضش بسیار ضعیف میزد. نمی دانم چطور او را به بیمارستان انتقال دادیم . فقط زمانی بخود امدم كه دكترش گفت: خوشبختانه خطر برطرف گردید. بهر حال من در آخرین لحظات توانستم مانع آن شوم كه اینبار كیانوش جانش را در روز تولد عشقش به نیلوفر هدیه كند.
پنج شنبه 10 آبان
حال كیانوش رو به بهبود است بزودی از بیمارستان مرخص میشود. امروز كه به ملاقاتش رفته بودم لبخند دردآلودی زد و گفت: هیچوقت بخاطر اینكار نمی بخشمت
من با صدای بلند خندیدم وگفتم: برعكس من فكر میكنم این بهترین كار در تمام مدت زندگیم بود . حالا دیگه تو واقعا پسر من هستی . چون خودم بهت زندگی دادم .
لحظه ای سكوت كرد و گفت: ولی من از این به بعد زندگی نخواهم داشت فقط زنده هستم، مطمئن باش كه من به آخر خط رسیده ام.
پاسخش دلم را به درد آورد ولی سعی كردم با او بحث نكنم
یكشنبه 4 آذر
دیروز در اوج نا امیدی روزنه ای از امید در دلم درخشیدن گرفت. اینكه می نویسم نا امیدی از جهت كیانوش است. زیرا او همچنان به انزوای خود ادامه می دهد. نه سرگرمی و نه تفریحی و نه حتی مهمانی نزدیكترین اقوام. او همچنان خود را در سرای نیلوفری محبوس گردانیده.(سرای نیلوفری نامی است كه پیش از این كیانوش برای آن عمارت پیشكشی انتخاب كرده بود و حالا بجای سرای نیلوفری آنجا زندان كیانوشی است.) بهر حال وضعیت او همه ما را نگران ساخته بود و كوشش ما برای پیدا كردن یك روانپزشك متبحر هنوز بجایی نرسیده بود تا اینكه دیروز دكتر بهروزی یكی از دوستانم را برحسب اتفاق در خیابان دیدم . نمی دانم چرا تابحال بفكر او نیفتاده بودم. او روانشناس حاذقی است. وقتی حال كیانوش را پرسید برایش توضیح دادم كه او همچنان دچار كابوسهای شبانه میشود، از سر درد شدید عصبی رنج میبرد. و رعشه رهایش نمیكند. بعد از او خواستم كه معالجه كیانوش را دنبال كند او لحظه ای فكر كرد و بعد گفت: من حرفی ندارم ولی دكتری بمراتب بهتر از خود سراغ دارم ، اگر او معالجه كیانوش را بپذیرد من اطمینان دارم كه خوب خواهد شد.
دستپاچه گفتم: هرچه بخواهد به او می دهم ، فقط كاری كن كه او قبول كند.
لبخندی زد و گفت: مساله پول نیست، مساله اینجاست كه او طبابت را رها كرده و در حومه شهر زندگی میكند .
نا امیدانه نگاهش كردم و مستاصل پرسیدم: یعنی هیچی!
لبخندش امیدوارم كرد و بعد به من قول داد ، با دكتر صحبت كند خوشبختانه امروز تماس گرفت و گفت توانسته با دكتر صحبت كند . حالا قرار است تا در یك روز جمعه كه احتمالا جمعه همین هفته است به دیدار دكتر معتمد برویم. ومن اكنون بسلامت كیانوش بسیار امید دارم. راستی چند بار است كه كیانوش دفترش را از من میخواهد و من امشب آنرا به او پس خواهم داد تنها چیزی كه بعنوان آخرین جمله میتوانم بنویسم این است: این سرانجام پر درد یك آشنایی بود.
قطره اشك دیگری از روی گونه نیكا سر خورد . دفتر را ورق زد و باز خط آشنای كیانوش كه آخرین سطور دفتر را نگاشته بود، توجهش را جلب كرد. بنظرش رسید كه كیومرث خوب می نویسد، ولی نوشتار كیانوش همچون لحنش صمیمانه تر بنظر می رسید با اشتیاق آخرین سطور را از نظر گذراند.
می دانی چرا تاریخ نزده ام، چون زمان را گم كرده ام . همه چیز را گم كرده ام. نیلوفرم را گم كرده ام. نوشته های كیومرث را خواندم. همه چیز را نوشته بود جز احساس درهم شكسته من، همه چیز خوب توصیف شده بود.می دانی همه چیز مثل یك كابوس بود و چه كابوس وحشتناكی . خدای من چرا این بلا بر من نازل شد؟ نیلوفرم را كدام مرداب از من جدا كرد؟ روح زندگیم در كدام مرادب فرو شد كه هرگز باز نخواهد گشت. من به چه گناهی باید زنده به گور شوم و تا پایان عمر در دخمه ای بنام زندگی جان بكنم. گاهی فكر میكنم از همه چیز متنفرم، حتی از نیلوفر ، ولی آخر مگر میشود او زندگیم، هستیم، روحم و تمام وجودم بود، چطور میتوانم از او متنفر باشم! همه می گویند فراموشش كن ولی آخر چگونه؟ نیلوفر آمده بود كه برود و من نمی دانستم، اكنون او رفته ، ولی با خود همه چیز مرا برده است، كاش شركت مهرنژاد را می برد، ولی احساس و روح و اشتیاق مرا برای زندگی باقی می گذاشت. حالا من دیگر هیچ ندارم چون نیلوفر را ندارم. دكتر جدید چه میتواند به من بدهد؟ نیلوفرم را؟ من فقط او را كم دارم. نیلوفر، هیچ وقت تو را نخواهم بخشید فقط یك كلمه به من پاسخ بده، آخر چرا؟
آخرین كلمه ای كه بر دفتر نگاشته شده بود یك چرای بسیار بزرگ بود بر آخرین برگ ریزش قطرات اشك كاملا مشهود بود، حتی جوهر برخی كلمات را پخش كرده بود و نیكا از لابه لای كلمات ریشه درد را در وجود كیانوش می دید. دفتر را بست و با صدای بلند شروع به گریه كرد آنقدر گریه كرد كه به هق هق افتاد و نفهمید كه چه وقت خواب او را در ربود.

SonBol 12-31-2010 09:43 AM

رمان حریم عشق - قسمت سی و ششم
نیكا با صدای آرامی كه او را بنام میخواند ، چشمانش را گشود، احساس كرد پلكهایش ضخیم و سنگین شده، شاید چشمانش باد كرده بود نگاهش را به بالای سرش دوخت. كیانوش با چهره خسته ولی لبخندی زیبا كنارش ایستاده بود. - سلام نیكا خانم بالاخره بیدار شدی؟
نیكا با دیدن او بیاد دفتر افتاد و بغض گلویش را فشرد، تا حدی كه نمی توانست پاسخ كیانوش را بدهد . چقدر دلش برای این مرد میسوخت. به زحمت و بیشتر با اشاره سر پاسخ سلام او را داد . لبخند جوان عمیقتر شد و به خنده گفت:هنوز از خواب بیدار نشدید؟


- چرا ولی می دونید من ......... دیشب دیر خوابیدم احساس كرد كیانوش بقیه جمله اش را حدس زده ، زیرا به او اجازه ادامه دادن نداد و گفت: معذرت میخوام كه صبح به این زودی مزاحمتون شدم راستش پروفسور زرنوش اینجاست.
نیكا نگاهی به دور وبرش كرد. جلوی در سه مرد با روپوشهای سفید ایستاده و با هم صحبت میكردند. خیلی دلش میخواست پروفسور مشهور را ببیند و در همان حال گفت: باز خودتون رو به زحمت انداختید كه........
- خواهش میكنم خانم، حالا آماده اید؟
- بله
كیانوش بطرف مردان سفید پوش رفت وگفت: خوب آقایون بیمار ما آماده هستن.
هر سه مرد رویشان را بطرف نیكا گرداندند.نفر اول دكتر ادیب بود، نفر دوم دكتر جهانگیری . نیكا هر دوی آنها را قبلا دیده بود، ولی نفر سوم را كه مرد كاملی با موهای سفید واندامی لاغر و صورتی بشاش بود نمی شناخت. مسلما او پرفسور زرنوش بود، آنها نزدیك آمدند، سلام واحوالپرسی و مراسم معارفه بسیار مختصر و سریع انجام شد. پس از آن پروفسور رو به نیكا كرد و گفت: گوش كن جوون، من آخرین عكسهای پای شما رو دیدم، ولی برای انجام معاینه دقیقتری مجبورم گچ پاتون را برای چند ساعتی باز كنم. با این وضع معاینه دقیق ممكن نیست. خوب موافقید؟
لحن پروفسور نیز چون چهره اش دلسوزانه ومهربان بود. نیكا به كیانوش نگاه كرد كه منتظر پاسخ او بود. بعد آهسته گفت: بله ، موافقم.
دكترها با سرعت دست بكار شدند و او را به اتاق دیگری انتقال دادند و ظرف چند لحة گچ پایش را باز نمودند . نیكا در تماس هوا با پایش احساس مطبوعی داشت. دستش را به آرامی بر روی پوسته های پایش كشید ، دلش نمی خواست بار دیگر پایش را گچ بگیرند . احساس راحتی میكرد. اما این راحتی چند لحظه بیشتر طول نكسید ، زیرا بمحض آنكه او را برای انتقال به اتاقش بر روی تخت روان قرار دادند، آنچنان دردی در پایش پیچید كه تمام تنش از عرق خیس شد. بهر حال او را به اتاقش بازگرداندند، وقتی داخل اتاق شد كیانوش كه با پروفسور مشغول صحبت بود، بلافاصله جلو آمد و پرسید: حالتون خوبه؟
- بله خوبم فقط وقتی تكون میخورم پام درد میگیره
كیانوش لبخندی زد وگفت: همه چیز درست میشه پاتون خوب میشه ، نگران نباشید.
پروفسور جلو آمد ، لبخندی زد و گفت: خوب جوون آماده ای؟
- بله
بعد ملحفه را از روی پای نیكا كنار زد. كیانوش بلافاصله بطرف پنجره رفت و پشت به آنها ایستاد. پروفسور كارش را با دقت بسیار آغاز كرد. نحوه معاینه او به گونه ای بود كه برای نیكا تازگی داشت. علاوه بر او دكترهای دیگر نیز كه دور آنها حلقه زده بودند ، با دقت فراوان به معاینه پروفسور چشم دوخته بودند وگاه گاه سوالاتی میكردند و پروفسور پاسخ آنها را می داد. نیمساعت بعد كار دكتر تقریبا تمام شده بود. این بار عكسها را برداشت و راجع به آنها آغاز سخن نمود . پزشكان دیگر چون تازه محصلینی كنجكاو پی در پی او را سوال پیچ میكردند و او بی آنكه لحظه ای تفكر كند، پاسخ همه را می داد. پروفسور از جمع آنان كه همچنان مشغول بحث بودند خارج شد وكیانوش را بسوی خود خواند. او آمد نگاه پر محبتی به نیكا كرد گفت: زیاد كه درد نداشت، داشت؟
نیكا كه هنوز درد می كشید بزحمت لبخند زد و با سر پاسخ منفی داد. كیانوش رو به پروفسور كرد و گفت: در خدمتم
دكتر عكس را بالا گرفت . بر روی قسمتهایی از آن با روان نویس دایره هایی رسم كرد و مشغول صحبت شد. نیكا از صحبتهای او سر در نمی آورد. زیرا او از اصطلاحات تخصصی استفاده میكرد كه نیكا هرگز نشنیده بود . نگاهش به كیانوش افتاد، او ظاهرا سراپا گوش بود. ولی نیكا فكر میكرد : او هم چون من سر در نخواهد آورد اما زمانیكه پروفسور سكوت كرد، كیانوش سوالی پرسید كه بنظر نیكا به اندازه سخنان پروفسور ، نا آشنا مینمود. پروفسور پاسخش را داد. نیكا با تعجب به او نگاه میكرد كه بار دیگر با همان اصطلاحات عجیب سوال دیگری كرد و به قسمتهایی از عكس اشاره كرد پاسخ پروفسور اگرچه برای نیكا نامفهوم بود، اما لبخند كیانوش حكایت از رضایت داشت.
پروفسور این بار رو به نیكا كرد وگفت: دخترم خوب گوش كن ببین چی می گم.
- من آماده ام بفرمایید
- می دونید به اعتقاد من پای شما قابل علاجه . اما این درمان مشروطه به دو مساله است كه اگر اونها رو بپذیری ، بزودی كار رو شروع می كنیم
نیكا با دلهره پاسخ داد: اون دو شرط چیه؟
- حوصله در درجه اول و تحمل فراوان بعد از اون. بهبودی پای شما سرماخوردگی نیست كه با مسكنی ظرف یكی دو روز یا حتی یه هفته خوب بشه. گذشته از اون انجام عمل جراحی و خصوصا فیزیوتراپی بعد از اون با درد توامه و این چیزیه كه باید ظرفیت تحملش رو در خودتون ایجاد كنید
سخنان پروفسور را كیانوش با جمله در عوض نتیجه خوبی خواهید گرفت ادامه داد نیكا لحظه ای بفكر فرو رفت و بعد گفت: می پذیرم و سعی میكنم بیمار خوبی باشم
كیانوش خندید و گفت: بدون سعی هم ، شما خوبید خانم معتمد.
- متشكرم لطف دارید
- خوب جوونها ظاهرا همه چیز برای انجام عمل آماده اس بزودی كارمون رو شروع می كنیم.
سوالی در ذهن نیكا چرخ می زد ولی زبانش از بازگو نمودن امتناع میكرد بالاخره دل را به دریا زد و پرسید: دكتر میتونم به مسافرت برم؟
لبخندی بر لبان پروفسور نشست و گفت: كیانوش همه چیز رو برام گفته حقیقتش اگه شما در یك وضعیت روحی عادی بودید، من هرگز اجازه تحرك بشما نمی دادك ولی با شرایطی كه شما دارید میتونم تا آخر هفته برای تجدید روحیه به شما وقت بدم، برید ولی برای روز شنبه اینجا باشید. با هواپیما سفر كنید و حتی الامكان از تحرك خودداری كنید. به هیچ عنوان با عصا راه نرید فقط از ویلچر استفاده كنید. مواظب باشید ضربه ای به پاتون وارد نشه . از خم كردن وحركت دادن پاتون بشدت پرهیز كنید....... راستی كیانوش جان اگه بتونید خانم رو با كسی همراه كنید كه اطلاعات پزشكی داره مثلا یه پرستار خیلی بهتره، هم خیالتون راحت می شه ، هم امكان بوجود اومدن حادثه كمتر میشه
- خب دخترم چیز دیگه ای نیست كه بخوای بدونی؟
- نه بابت همه چیز از شما متشكرم.
- منم متشكرم و امیدوارم سفر خوبی داشته باشید . خیلی مواظب خودتون باشید
- حتما دكتر
- من دیگه می رم . با من كاری ندارید؟
- نه متشكرم
- پروفسور خیلی لطف كردید امیدوارم بتونم زحمات شما را جبران كنم
پروفسور كیفش را از روی صندلی برداشت با دست به پشت كیانوش زد وگفت: بس كن مهرنژاد كوچك
بعد رو به نیكا كرد و ادامه داد: خدانگهدار، دخترم تلفن منو كیانوش جان بشما می ده ، در حین سفر اگر اتفاقی افتاد حتما تماس بگیرید.
- متشكرم مزاحمتون می شم.
پروفسور بطرف در رفت . كیانوش نیز پشت سر او به راه افتاد . لحظه ای رو به جانب نیكا كرد و گفت: فعلا با اجازه
و بعد هر دو خارج شدند. پرستارها بلافاصله نیكا را به اتاق گچگیری انتقال دادند و ظرف چند لحظه باز چكمه سفید بلندی قالب پایش به او هدیه كردند و به اتاقش باز گرداند . وقتی داخل اتاق شد، كیانوش مقابل پنجره ایستاده بود و به حیاط بیمارستان نگاه میكرد . حالتش به گونه ای بود كه باز نیكا را بیاد دفتر خاطراتش انداخت. خودش هم نمی دانست چرا با یاد آوری دفتر، بی اختیار بغض گلویش را می فشرد و چشمانش را اشك به سوزش وامیداشت. صدای چرخ برانكار و پرستاران باعث شد كیانوش از عالم خود خارج شود و به جانب آنها باز گردد. پرستاران نیكا را روی تختش قرار دادند ورفتند كیانوش جلو آمد و نیكا گفت: فكر میكردم با پروفسور می رید.
- به راننده گفتم ایشون رو برسونه ، بعد دنبال من بیاد ، میخواستم راجع به سفر بیشتر صحبت كنیم. اگه تمایلی ندارید و ترجیح می دید تنها باشید با اجازه شما مرخص می شم .
- شما را بخدا بس كنید آقای مهرنژاد این چه حرفیه؟
كیانوش لبخند زد و نزدیكتر آمد. بر لبه تخت نشست و گفت: پس اخمهاتون رو باز كنید و من رو به لبخندی مهمان كنید.
نیكا بی آنكه سعی نماید بی اختیار لبخند زد وگفت: حالا خیالتون راحت شد؟
- بله متشكرم. در ضمن خانم معتمد برای 4 بعد ازظهر امروز بلیت هواپیما براتون رزرو كردم، البته با اجازه شما
نیكا با تعجب به او نگاه كرد وگفت: همین امروز؟
- بله
- برای من تنها؟
- نخیر برای شماو خانواده تون، خانواده همسرتون و پرستاری كه همراهتون می یاد،فكر كردم حالا كه فقط چند روز فرصت دارید یك شب هم غنیمته، اشتباه كردم/
- نه ولی......
- ولی چی؟ راحت باشید
- راستش آقای مهرنژاد مشكل اینجاست كه مقدمات سفر مهیا نیست
- همه چیز اونجا هست. شما فقط باید ساك لباسهاتون رو ببیندیدكه برای اون هم تا بعد از ظهر وقت دارید ، فكر میكنم كافی باشه
- بله ولی مساله پرستار و بیمارستان چی میشه؟
- خب این هم كه مشكلی نیست . شما با خیال راحت می رید ترتیب كارهای ترخیص موقتتون رو من و كیومرث می دیم، ولی در مورد پرستار این مساله به شما مربوط میشه. پیشنهاد خاصی در اینمورد دارید؟
- نه من پرستاری رو نمی شناسم
- پس در این صورت ترتیب این كاررو هم خودم می دم.
نیكا لحظه ای بفكر فرو رفت بعد گویا چیز تازه ای بمغزش خطور كرده باشد گفت: می شه از پرستاران همین بیمارستان باشه؟
- بله ، چرا كه نه
- من میتونم از شما بخوام خانم رئوف رو با ما همراه كنید؟
شنیدن این نام دل كیانوش را لرزاند ودستپاچه و بی اختیار پرسید: چرا ایشون خانم معتمد؟
نیكا باز هم از تغییر حالت كیانوش متعجب شد و با چهره ای پشیمان گفت: خب اگه اشكالی داره صرفنظر میكنم من فقط همین طوری ایشون رو پیشنهاد كردم.
كیانوش سعی كرد برخود مسلط شود . بعد گفت: نه هیچ اشكالی نداره . سعی میكنم این كار هم بخواست شما انجام بگیره.
تعجب نیكا هنوز برطرف نشده بود. بنابراین خواست باز هم در اینمورد سخنی بگوید ولی كیانوش كه گویا فكرش را خوانده بود قبل از او به حرف آمد و گفت: باور كنید هیچ اشكالی نداره..... ایشون كه الان بیمارستان نیستند، هستند؟
- نه
- شماره تلفن منزلشون رو دارید؟
- متاسفانه نه.
- اشكالی نداره، از طریق بیمارستان نشونیشون رو پیدا می كنم.
- میترسم باعث دردسرتون بشه
- اینطور نمیشه، ولی مطمئن باشید اگر اینطور شد پیگیر قضیه نمی شم وكس دیگری رو معرفی میكنم
- حتما همین كار رو كنید
كیانوش برخاست و جلوی پنجره ایستاد و گفت: خوب راننده هم اومد، فكر نمیكنم قبل از رفتنتون فرصتی دست بده كه شما رو ببینم، بنابراین بهتره از همین حالا خداحافظی كنم. امیدوارم سفر بشما خوش بگذره، خیلی هم مراقب خودتون باشید.
- حتما شما هم اگه وقت كردید سری بما بزنید...... واقعا نمی دونم با چه زبونی باید از شما تشكر كنم؟ فكر نمی كنم بتونم لطفهای شما رو جبران كنم.
- این چه حرفیه خانم. این منم كه باید محبتهای شما وخانواده تون رو تلافی كنم، با اجازه شما من مرخص می شم...... خواهش میكنم دیگه هم از این حرفا نزنید فعلا خدانگهدار سركار خانم.
- بسلامت .......... صبر كنید آقای مهرنژاد بلیتها چه میشه؟
كیانوش كه كاملا خارج شده بود به داخل اتاق سرك كشید و گفت: حق با شماست بر میگردم.
نیكا لبخندی زد وگفت: خدانگهدار

SonBol 12-31-2010 09:44 AM

رمان حریم عشق - قسمت سی و هفتم
كیانوش دستش را در هوا تكان داد و رفت و باز همان احساس ترحم دل دختر جوان را پركرد و فكر قصه زندگی او ذهنش را بخود مشغول داشت و بعد آن بغض سمج كه همیشه با این فكر می آمد، اما هنوز چند لحظه ای نگذشته بود كه صداهای آشنا گوشش را پر كرد. دیدن خانواده و فكر سفر باعث شد كه لبانش را لبخندی از هم بگشاید. او بلافاصله پرسید: كیانوش مهرنژاد را ندیدید؟ دكتر گفت: نه ، اومدند؟
- بله صبح زود
- با پروفسور زرنوش؟
- بله
شادی بلافاصله پرسید: خب چی گفت؟
- گفت پام باید یه بار دیگه عمل بشه.
ایرج نگاهی به او كرد و پرسید: اطمینان داشت كه اگه یه بار دیگر پات رو عمل كنه نتیجه می ده؟
- بله كاملا مطمئن بود
- ما رو باش گفتیم زود بریم كه به دكتر برسیم، ولی مثل اینكه این آقای مهرنژاد خیلی زرنگتر از ماست!
- مامان جون راجع به مسافرتم پرسیدی؟
- بله مامان گفت میتونم برم.
شادی با خوشحالی فریاد كشید: عالیه! خیلی خوب شد!
مازیار به شادی نگاه كرد و گفت: عزیزم آرومتر، اینجا بیمارستانه.
- معذرت میخوام آخه خیلی خوشحال شدم.
همه خندیدند و ایرج گفت: پس با این حساب باید در تدارك سفر باشیم ، برنامه چیه دایی جان؟
- نمی دونم باید با كیانوش خان هماهنگ كنیم.
نیكا پاسخ داد: نیازی به هماهنگی نیست . كیانوش همه كارها رو كرده.
- چطور؟
- برای امروز ساعت4، بلیت هواپیما داریم ، فكر میكنم وقتی هم كه برسیم توی فرودگاه منتظرمونه.
- برای كیا بلیت گرفته
- برای همه ، حتی یه بلیت برای پرستاری كه به پیشنهاد دكتر همراه ما می آد.
ایرج با غیظ گفت: بدون اجازه خودمون؟ واقعا كه.
شادی وساطت كرد و گفت: حالا چه اشكالی داره ایرج جان؟ طفلی زحمت كشیده دردسر ما رو كم كرده.
مازیار هم در تائید صحبتهای شادی ادامه داد: ایرج جان شما كاری داری؟
- نه
- پس همه موافقند؟
- دخترم چی باید با خودمون ببریم؟
- گفت همه چیز اونجا هست، فقط ساك لباستون رو باید آماده كنید .
- پس با این حساب بهتره بریم سراغ كارای ترخیص شما.
- نه ایرج احتیاجی نیست، چون كیانوش و عموش ترتیب این كارو هم می دن
ایرج لبخند پرمعنایی زد و با لحن طعنه آمیزی گفت: خوب بود ترتیب بستن ساكای ما رو هم می داد. اینطوری بهتر نبود؟
نیكا به او چشم غره رفت، ولی سوال دكتر جلوی سخنش را گرفت: نیكا جان پروفسور نگفت كدوم بیمارستان عملت میكنه؟
- پروفسور كه نه، ولی كیانوش گفت هر بیمارستانی كه خودمون مایل باشیم بشرط اینكه امكانات لازم رو داشته باشه. می دونی پدر من همین بیمارستان رو ترجیح می دم، هر چی باشه چند ماهیه اینجا هستم و با همه آشنا شدم، اگه شما مخالفتی نداشته باشید برگردیم همین جا
- نه دخترم هر طور خودت مایلی.
- خوب مثل اینكه با این حساب ما كاری اینجا نداریم
- نه شادی جان، توصیه میكنم هر چه سریعتر به خونه برید و خودتون رو آماده كنید
- تو چكار میكنی؟
- هر وقت كارای ترخیص من تموم شد، زنگ میزنم به عمه تا بیاید دنبال من .
- بسیار خوب
- ایرج نگاه معترضش را به نیكا دوخت . لحظه ای سعی كرد ساكت باشد، ولی نتوانست بالاخره گفت: مهرنژاد بر میگرده؟
- بله ، گمونم
- پس بهتره منم بمونم. خوب نیست همه كارها رو برای اون رها كنیم و بریم .
نیكا با آنكه قلبا از اینكار راضی نبود، تنها به گفتن " مگه خونه كاری نداری" اكتفا كرد. ووقتی ایرج پاسخ داد: كاری كه واجبتر از تو باشه نه. بزحمت با لبخندی اعلام موافقت كرد . وقتی همه رفتند . ایرج هم دنبال كارهای نیكا از اتاق خارج شد. تا بقول خودش كارهای ترخیص او را انجام دهد . هنوز چند لحظه ای از رفتن او نگذشته بود كه خانم رئوف وارد شد . برعكس همیشه روپوش سفید بر تن نداشت. او با نیكا احوالپرسی گرمی كرد. نیكا میخواست ماجراهای صبح را برای او توضیح دهد كه او خود پیشدستی كرد و پرسید: برای چی منو انتخاب كردید؟
نیكا متعجب به خانم رئوف كرد وگفت: برای چه كاری؟
- برای سفر ، مگه شما از آقای مهرنژاد نخواسته بودید من همراهتون باشم؟
- چرا من خواسته بودم..... پس شما همه چیز رو می دونید؟
- بله، الان با آقای مهرنژاد اومدم
- خودش كجاست؟
- منو رسوند و رفت
- خانم رئوف با ما می آئید؟
- نمی دونم چی بگم. آقای مهرنژاد گفت ترتیب مرخصی منو می ده، ولی نیكا، عزیزم مشكل اینجاست كه من حوصله مسافرت ندارم، بدون دخترم هیچ جای دنیا به من خوش نمی گذره.
- خوب اونم بیارید
- ولی پدرش نمی ذاره
- خیلی بد شد، من فكر میكردم شما بهترین همسفر برای من هستید.
- متاسفم
- نه هركس برای خودش مشكلاتی داره و من نمیتونم شما رو مجبور به این سفر كنم، ولی خیلی خوب می شد اگه می تونستید بیاید
- بله خوب میشه..... اگر لعیا می اومد....
چشمان زن جوان را هاله ای از اشك در خود گرفت نیكا هم در چشمان خود نم اشك را احساس نمود. دستهای پرستار جوان را در دست خود گرفت گفت: غصه نخورید، به امید خدا همه چیز درست میشه.
در همین حال ایرج وارد شد. خانم رئوف و ایرج با هم مشغول احوالپرسی شدند بعد ایرج رو نیكا كرد و گفت: هیچ كاری باقی نمونده. بعد از ویزیت دكتر می ریم كیانوش ترتیب همه چیز رو از قبل داده
بعد كنار تخت نشست. نیكا از او خواست كه از خانم پرستار پذیرایی كند. لحظات به كندی و در انتظار آمدن دكتر به بخش می گذشت كه تلفن زنگ زد. ایرج گوشی را برداشت : بله
- 0000000000
- متشكرم شما خوبید؟
- 0000000000
- نیكا؟ بله اجازه بفرمایید
بعد گوشی را بطرف نیكا گرفت وگفت: با تو كار دارند؟
- كیه؟
- نمی دونم
نیكا گوشی را گرفت و شروع به صحبت كرد: الو!
- سلام كیانوش مهرنژاد هستم
- سلام حالتون خوبه؟ با زحمتهای ما چه می كنید؟
- متشكرم، خواهش میكنم سركار خانم كدوم زحمت؟ خانم معتمد، خانم رئوف اونجا هستند؟
- بله
- با ایشون صحبت كردید؟
- بله ، متاسفانه خانم با ما همسفر نمی شن
- اشتباه نكنید، ایشون میان
- نه خودشون گفتند بدون دخترشون نمیان، متاسفانه اون رو هم نمی تونن بیارن
- مگه میشه شما یه مرتبه از من چیزی خواستید براتون انجام ندم؟ امكان نداره به خانم رئوف بگید، اگه من قول بدم لعیا كوچولو رو بشما ملحق كنم، میان؟
- گوشی
نیكا گوشی را كمی عقب تر گرفت و سخنان كیانوش را بازگو كرد. خانم رئوف متعجب گفت: ولی این امكان نداره.
- بگید اون با من، میان یا نه؟
نیكا بار دیگر جمله كیانوش را تكرار كرد پرستار جاون هیجان زده گفت: البته
- موافقت فرمودند
- خوب به خانم رئوف بگید. امروز ساعت 4 پرواز دارن، حتما آماده باشن لعیا رو همراه بلیت ها میفرستم فرودگاه
- شما چطور این كارو می كنید؟
- نگران نباشید، همه چیز درست میشه. به من اعتماد كنید. اگه امر دیگه ای نداشته باشید با اجازه من میرم به كارهام برسم...... راستی سلام منو به ایرج خان برسونید. به گمونم منو بجا نیاوردند. از جانب من عذرخواهی كنید فعلا خدانگهدار
او منتظر پاسخ نماند و قطع كرد. نیكا دانست كه كیانوش را حسابی گرفتار كرده است و در حالیكه همچنان در حیرت گفته كیانوش بسر میبرد، گوشی را روی دستگاه گذاشت . خانم رئوف هیجان زده و متعحب جلو آمد و پرسید: چی شد؟ چی گفت؟
- هیچی، گفت لعیا رو ساعت 4 میفرسته فرودگاه
- خدای من! چطور ممكنه؟
- نمی دونم، منم پرسیدم، ولی فقط گفت به من اعتماد داشته باشید
ایرج میان صحبتهای آن دو پرید وگفت: آقای مهرنژاد زیادی روی خودش حساب وا كرده من كه فكر نمیكنم كاری ازش بر بیاد.
خانم رئوف با تعجب به ایرج نگاه كرد لحظه ای ساكت ایستاد و بعد گفت: دلم برای لعیا خیلی تنگ شده، كاش آقای مهرنژاد موفق بشه!
نیكا دلجویانه گفت: اون موفق میشه، نگران نباشید.
****************
هیاهوی سالن انتظار، صدای گوشخراش بلند گوها و از همه بدتر نگاههای مردم نیكا را بشدت كلافه كرده بود و او مدام غر میزد كه نباید به این زودی می آمدند. هنوز از كسی كه كیانوش گفته بود بلیت ها را می آورد خبری نبود. خانم رئوف با چهره ای مضطرب دائما به این سو وآن سو نگاه میكرد،شایددخترش را بیابد. لحظات به كندی سپری می شد و نیكا و شادی سعی میكردند مادر بی قرار را با جملات تسكین دهنده آرام سازند. ولی گویا صحبتهای آنان هیچ تاثیری در او نداشت. هرچه به ساعت 4 نزدیكتر می شدند، اضطراب زند جوان نیز فزونی می گرفت . تنها 25 دقیقه تا ساعت 4 مانده بود. شادی بار دیگر نگاهی به اطراف خود كرد و گفت: خبری نشد نكنه كیانوش دیر برسه
- نمی دونم
نیكا بزحمت صندلیش را چرخاند و در حالیكه زیر لب غر میزد به پشت سرش نگاه كرد وناگهان فریاد كشید: آه كیانوش اومد.
همه نگاهها به امتداد انگشت نیكا خیره ماند و او هیجانزده ادامه داد: بچه ، بچه تو بغل كیانوشه ، می بینید اون لعیا رو آورده.
كیانوش لبخند زنان نزدیك شد و سلام كرد
- آقای مهرنژاد این دختر منه؟
- بله خانم رئوف مگه شك دارید؟ من كه گفته بودم اونو میارم
زن جوان دستش را برای گرفتن كودك زیبایش جلو برد، ولی او روی گرداند و خود را به سینه كیانوس چسباند و گفت: عمو.
خانم رئوف عقب كشید و با چشمان اشك آلود به دخترش خیره شد. نیكا نگاهی به دختر كوچك با آن پیرهن قرمز و موهای سیاه بلند كه بطرز زیبایی در قسمت كنار گوشهایش جمع شده بود، كرد و گفت: دختر خیلی قشنگی داردی؟
پرستار با بغض لبخند زد و گفت: متشكرم نیكا جان.
كیانوش لبخندی زد و گفت: خانم معتمد موهاش رو خودم مرتب كردم، خوب شده؟
همه خندیدند و دكتر معتمد گفت: آفرین........... معلومه كه وقت پدر شدنت رسیده. بچه داری رو هم بلدی.
كیانوش با شرم سری تكان داد و لبخند زنان خم شد و به اهستگی به نیكا گفت: خانم معتمد باور كنید كه تمام این مردم بشما نگاه نمی كنند و در مورد شما حرف نمی زنند.
نیكا با تعجب به او نگاه كرد و گفت: از كجا فهمیدید كه من به این مساله فكر میكنم؟
كیانوش در حالیكه با لعیا بازی میكرد گفت: مشكل نیست از چهره تون
نیكا سعی كرد لبخند بزند. كیانوش به لعیا گفت: خوب عمو جون حالا برو پیش مامان.
لعیا باز هم روی گرداند و خود را به كیانوش چسباند. كیانوش كودك را نوازش كرد، از جیبش شكلاتی در آورد و به خانم رئوف داد و باز گفت: می بینی عروسك قشنگم. اگه بپری بغل مامان. اون شكلات رو جایزه می گیری.
دختر كوچك نگاهی به شكلات كه در دستهای خانم رئوف بود، كرد و چشمانش برقی زد ولی با اینحال تمایل به رفتن نشان نداد . كیانوش با آهنگی مهربان و زیبا گفت: برو دیگه دختر قشنگم برو.
- تو هم می آی عمو.
لحن بچگانه و زیبای لعیا لبخند بر لبان همه نشاند. در حالیكه احساس ترحم بر قلب تمام ناظرین این صحنه چنگ میزد.
- بله عمو منم می آم، ولی چند روز دیگه، حالا تو برو.
دختر كوچك با اكراه بطرف مادر خم شد .خانم رئوف او را در آغوش كشید و اجازه داد تا اشكهای صورت غمزده اش روان شود. لعیا دستی به صورت اشك آلود مادر كشید و با شیرینی گفت: شكلات مال خودت، گریه نكن، نمیخواهم.
كیانوش لعیا را بوسید و به خانم رئوف گفت: فكر نمیكنم گریه كردن شما جلوی بچه كار درستی باشد
خانم رئوف اشكهایش را پاك كرد و بغضش را بزحمت فرو داد و در حالیكه دخترش را نوازش میكرد گفت: چطور تونستید از اون حیوون بگیریدش .
- داستانش مفصله، در فرصت بهتری براتون می گم، حالا بهتره بریم فكر میكنم چند مرتبه شماره پروازتون اعلام شد.
همه آماده شدند. ایرج چرخ نیكا را بحركت در آورد. كیانوش ساك كوچكی به دست خانم رئوف داد وگفت: این لباسهای دختر قشنگ شما.
- اینا از كجا اومده؟ مسلما از خونه پدرش نیومده
كیانوش سكوت كرد نیكا گوشهایش را تیز كرد تا پاسخ را بشنود، چون سكوت طولانی گردید زن جوان دوباره گفت: پس زحمت اینا رو هم شما كشیدید، نه؟ وقتی با این لباسا و گلسر زیبا دیدمش حدس زدم كه كار شماست.
كیانوش دستانش را جلو آورد و گفت: بچه رو به من بدید خسته می شید.
لعیا با میل رغبت خود را در آغوش كیانوش انداخت وگفت: عمو جون
كیانوش او را بوسید . نیكا به او خیره شده بود و به قلب مهربان و دل شكسته كیانوش می اندیشید.
برای آخرین بار از پنجره به بیرون نگاه كرد. كیانوش برایشان دست تكان داد . لعیا هم تند تند در هوا دستش را تكان می داد و عمو جان عموجان میكرد. صدای حركت هواپیما ها كه در گوشش پیچید، دستش را روی گوشهایش قرار داد و چشمانش را برهم فشرد.

SonBol 12-31-2010 09:44 AM

رمان حریم عشق - قسمت سی و هشتم
راننده رو به دكتر كرد وگفت: اونجاست آقای دكتر رسیدیم.نیكا بسرعت چشمانش را گشود و بسمتی كه راننده اشاره میكرد نگریست . در زیر نور نارنجی خورشید غروب در سمت چپ جاده ویلایی مدور قد بر افراشت بود. نمای آن سفید بود، ورگه هایی از انعكاس نور از خود ساطع میكرد، گویا لباسی از پولك نقره ای قامت ویلا را پوشانده بود، در همین حال اتومبیل از جاده اصلی خارج گردید ووارد جاده فرعی شد كه ویلا درست در انتهای آن قرار داشت. كمی كه نزدیكتر شدند نیكا براحتی توانست پنجره های مدور چوبی قهوه ای رنگ و شیشه های مشبك جیوه ای روی آن را ببیند، بمحض آنكه جلوی در ورودی رسیدند مردی با سرعت در را گشود وهر دو اتومبیل داخل شدند. درون حیاط مدتی پیش رفتند تا بالاخره ماشینها از حركت باز ایستادند. دكتر وایرج بلافاصله پیاده شدند و در خارج شدن نیكا به او كمك كردند، شادی ، همسرش و هومن وعمه نیز زمانیكه نیكا بر روی چرخ مستقر گردید از ماشین دوم پیاده شده بودند. نیكا متوجه شد كه در یك لحظه همه چشمها متوجه ساختمان ویلا گشت، در همان حال مردی به استقبال آنها آمد و خود را كریم معرفی كرد. مرد جا افتاده ای بنظر می رسید و با لهجه محلی صحبت میكرد. او پس از اظهار خوشوقتی آنها را به داخل ساختمان هدایت كرد. نزدیكتر كه رفتند. نیكا از دیدن پله ها جا خورد با آنكه زیاد نبودند، ولی بالا رفتن از آنها برایش ممكن نبود. بی اختیار بغض كرد. به پای پله ها كه رسیدند كریم هدایت چرخ نیكا را از ایرج گرفت: خانم شما از اینطرف.
پله ها از سه جانب طرفین ووسط ساختمان طراحی گردیده بود . كریم چرخ نیكا را بسوی پله های طرفینی هدایت كرد واو دید كه روی پله ها با یك ورق ضخیم فلزی پوشانده شده وسطحی نسبتا شیب دار ایجادشده. نیكا با تعجب به سرایدار نگاه كرد، پرسید: از كجا می دونستید من با چرخ می آم؟
آقای مهرنژاد فرموده بودند. ایشون گفتند اینكارو بكنیم تا شما به تنهایی بتونید از پله ها بالا و پایین برید.
نیكا سری تكان داد، او را بسوی خانواده اش كه در استان در ورودی انتظارش را می كشیدند هدایت كرد، و بعد همگی داخل شدند. نیكا با دقت به اطراف خود نگاه میكرد. همه چیز از چوب و شیشه های جیوه ای بود.آنها ابتدا قدم به هال بزرگی گذاردند كه دور تا دور آنرا گلدانهای بزرگ احاطه كرده بود. در گوش و كنار گلدانها پرنده ها و پروانه های خشك شده كوچك وبزرگ در رنگها وانواع مختلف قرار گرفته بودند.گلدانها در داخل میزهایی از چوب قهوه ای رنگ قرار داشتند كه بصورت مثلث كنج دیوارها را پر كرده بودند. روی میزها نیز با شیشه های جیوه ای در اشكال مختلف تزئین شده بود. هر قسمت از ساختمان توسط چند پله كوتاه از قسمت دیگر مجزا می شد. در كل، داخل ساختمان بصورت قفسه ای با طبقات مختلف بنظر می آمد و در گوشه سمت چپ یكسری پله چوبی قرار داشت كه ظاهرا به طبقه دوم و اتاق خوابها متصل می شد، همانطور كه بطرف سالن پذیرایی می رفتند، چشم نیكا به آكواریم بزرگی كنار سالن افتاد. آكواریم نیز چون گلدانها داخل یك جعبه چوبی بزرگ بود كه با چراغهای رنگین تزئین شده بود وداخل آن انواع ماهیهای كمیاب و دیدنی در حركت بودند . نیكا هر چه بیشتر به دور و برش نگاه میكرد، بیشتر متعجب می شد.اوتا بحال ویلایی به این زیبایی ندیده بود.
********************
هومن ولعیا دور چرخ نیكا می چرخیدند و باهم بازی میكردند. هومن دست ایرج را كشید و او را بطرف درختی برد و گفت: دایی! من اون پرتقال بزرگه رو میخوام، زود باش.
- اون خیلی بالاست
- میخوام برو روی درخت
- صبركن بچه، نیكا ببین این پسرخواهر شوهرت قصد كرده شوهرت رو سّقّط كنه.
نیكا نگاهی به آن دو كرد و به شوخی گفت: هومن جان! اگه اینكارو بكنی یه جایزه خوب پیش من داری.
- دست شما درد نكنه ، اینم زن، ببین تو رو خدا
بعد به زحمت از درخت، بالا كشید و پرتقالی را كه هومن به آن اشاره كرده بود چید و از همان بالا برای شادی پرت كرد و گفت: بگیر بده به اون تحفه.
بعد پایش را روی شاخه پایین تر قرار داد كه لعیا هم از زیر درخت با همان لحن شیرین كودكانه فریاد زد: عموجون، عمو جون اونم برای من بكن.
ایرج به پرتقالی كه جلوی دستش قرار داشت اشاره كرد و گفت: این؟
- نه
- این یكی؟
- نه
- پس كدوم؟
- اون
لعیا با انگشت كوچكش به بالاترین شاخه و تك پرتقال روی آن اشاره كرد. نیكا با لبخند گفت: نخیر آقا ، سر این بچه كلاه نمی ره باید بری بالای بالا.
ولی ایرج بی حوصله پاسخ داد: حال داری دختر می افتم، پام میشكنه. وقتی تو از روی چرخ بلند شی من باید بشینم. بعد در حال چیدن پرتقالی دیگر رو به لعیا كرد وگفت: اون ترشه نمیشه كندش، بیا اینو بگیر.
و از روی درخت پایین پرید و آنرابدست لعیا داد. لعیا بطرف نیكا آمد وگفت: عمو كیانوش كه بیاد می گم برام بكنه.
نیكا دستی به موهایش كشید وگفت: حتما برات می كنه.
ایرج بسمت نیكا آمد. در همان زمان پرستار را دید كه به جانب آنها می آمد: این هم قرصتون نیكا جان
- متشكرم فروزان خانم
ایرج پرتقالی بسمت خانم رئوف گرفت وگفت: بفرمائید ، تازه تازه است همین الان چیدم.
- متشكرم..... اینجا چه باغ قشنگیه!
- بله خیلی باصفاست
- چرا كه باصفا نباشه خانم، آنقدر كه این آقای مهرنژاد شما خرج این باغ و ویلا كرده، بایدم قشنگ بشه. حق من و شما رو بالا می كشن، برای خودشون ویلا میسازن ، باغ میخرن، ماشینهای آخرین مدل سوار می شن.
نیكا به ایرج چشم غره رفت ولی او بی اعتنا ادامه داد: این همه پول از كجا نصیب یه پسر سی، سی ودوساله شده مگه این چقدر كار كرده كه این همه در آورده؟ پس معلوم میشه حق من و شما رو خوردن دیگه.
- كدوم حق؟ تو كی توی شركت مهرنژاد كار كردی وحقوقت رو ندادن؟ برای چی به مردم تهمت میزنی؟
- تهمت نیست. حقیقته خانم.ما داریم با چشم خودمون می بینیم .بازم شما شك دارید.
- تو حتی نمیتونی یه روزم مثل كیانوش كار كنی . اون بیشتر از 4، 5 نفر در یه شبانه روز كار میكنه، كاری كه از تو بر نمی آد . اگر غیر از اینه ، نزدیك یه سال ونیمه از اروپا برگشتی ، چرا هنوز بیكاری؟
ایرج ، با غسظ اخمهایش را در هم كشید و گفت: كاری نداره خانم، از آقای مهرنژاد برای بنده هم تقاضای كار كنید.
- خوبه ظاهرا همه كارهای تو رو این و اون باید انجام بدن؟
- نه خانم ، خودم از پسش بر می آم. برای این گفتم كه ظاهرا شما خیلی عجله دارید.
- عجله؟ بعد یكسال تازه من عجله دارم؟
- ترجیح می دم شما تو این كار دخالت نكنی
- جدی؟
خانم رئوف نگاهی به آن دو كرد و برای آنكه به بحث خاتمه دهد با خنده گفت: عجله نكنید، شما برای زندگی كردن خیلی فرصت دارید، همه چیز درست می شه، نیكا جون شمام خودت رو ناراحت نكن.
نیكا مثل اینكه تازه وجود پرستار را بخاطر آورده باشد سكوت كرد، اما ایرج با گشتاخی در پاسخ زن گفت: بله، وقت زیاده ، ولی بهتره ما از همین اول حق و حقوق خودمون رو بدونیم و بهش قانع باشیم. این خانم حق نداره در كارهای من دخالت كنه، من كه بچه نیستم كه اون بخواد منو نصیحت كنه، همونطور كه شما حق ندارید در مشاجرات ما دخالت كنید.
نیكا چنان برآشفت كه احساس كرد زبانش از فرط عصبانیت بند رفته است .گونه های پرستار گلگون شد. سرش را به زیر افكند و با شرمساری گفت: ولی من قصد دخالت نداشتم.
ایرج پوزخندی زد. نیكا ازدیدن چهره ایرج بیشترعصبانی شدو فریاد زد: برو گمشو، از جلوی چشمام دور شو.
صدای او آنچنان بلند بود كه نه تنها ایرج و پرستار كه كنار او بودند جا خوردند بلكه شادی هم كه در فاصله نسبتا زیادی با آنها قرار داشت متوجه شد و در حالیكه دست لعیا را در یك دست و دست هومن را در دست دیگرش گرفته بود. با سرعت بسوی آنها آمد.هنوز چند گامی با آنها فاصله داشتكه ایرج با رویی درهم كشیده مقابل خود دید و دستپاچه پرسید: چی شده ایرج؟
ولی او پاسخ نداد و از مقابلش گذشت، بسمت نیكا رفت و پرسید: چی شده عزیزم؟ چرا فریاد می كشی؟
نیكا در حالیكه كنترل اشكهایش را از دست داده بود گریه كنان بجای پاسخ شادی رو به خانم رئوف كرد و گفت: فروزان جون می بینی ، بگو بیچاره نیكا كه عمری رو باید با این آدم بی منطق سپری كنه.
بعد سعی كرد چرخش را بطرف ویلا برگرداند . فروزان غرق در سكوت بهت آلود به او كمك كرد. شادی بی تاب و عصبی گفت: خانم لااقل شما بگید چی شده؟
- مهم نیست، كمی با هم بحث كردند.
- بازم این ایرج، خدای من این پسره آدم نمیشه؟
- نیكا آهسته آهسته اشك می ریخت، شادی راجع به ایرج با فروزان صحبت میكرد و هومن ولعیا بازی كنان بدنبال آنها می آمدند.
********************
تمام چهارشنبه باران بارید و همه را خانه نشین كرد ، اما حتی كلامی بین ایرج ونیكا رد و بدل نشد . بعد از آن اتفاق عصر سه شنبه ، نیكا دیگر در خود رغبتی برای گردش و تفریح نمی دید . او بی حوصله وخسته مقابل پنجره می نشست و تنها گاهی چند جمله ای با لعیا كوچولو یا مادرش سخن می گفت. شب خیلی زودتر از همیشه برای استراحت به اتاقش رفت در حالیكه همه می دانستند چیزی او را بشدت می آزارد، ولی جز شادی و فروزان هیچكس علت اصلی را نمی دانست.
- سلام.
- سلام صحت خواب، چقدر میخوابی پسر؟
- كجا هستیم؟
- اگه چشمات رو باز كنی می بینی
- اذیت نكن ، نمیتونم چشمام رو باز كنم.
- خوب باز نكن سه ربع بیشتر نمونده
- كیومرث ناگهان چشمانش را گشود ، بر روی صندلی راست نشست و گفت: شوخی می كنی؟
- نه 20 ، 30 تا بیشتر نمونده
كیومرث بار دیگر با تعجب به دور وبرش نگاه كرد وگفت: تو چطور اومدی؟ نگفتی جوونمرگ می شم؟
- نه جونم مطمئن بودم هیچ كدوم جوون نیستیم
- تورو خبر ندارم ولی خودم هستم، حالا بگوببینم چیزی میخوری؟
- بله ، یه قهوه
- صبركن
كیومرث سرش را برای برداشتن فلاسك به داشبورت نزدیك كرد كه صدای كشیده شدن لاستیكها روی آسفالت به هوا برخاست.كیومرث در همان حال گفت: آرومتر
- چشم
آنگاه فنجان كیانوش را پر كرد و گفت: پسر بی خبر رفتن خوب نیست، كاش تماس می گرفتیم.
- ما با دكتر از این حرفا ندارمی
- تو نداری، من چی؟ اصلا چرا منو با خودت آوردی؟
- فكر كردم با وجود تو، تو راه تنها نیستم اگه می دونستم میخوای تا مقصد بخوابی دنبالت نمی اومدم.
- بگیر
كیانوش فنجانش را گرفت وگفت: متشكرم
- كیك؟
- ممنون ، كمی
- بفرمایید..... كیانوش می دونی خواب عروسی تو رو می دیدم
- عروسی من؟
- آره می گم ها.........
- اگه نگی بهتره
- نه، باید بگم
- خوب ظاهرا چاره ای نیست بگو.
- بیا ازدواج كن پسر، خیلی خوب می شه ها
- به یه شرط
- هر شرطی باشه می پذیرم
- به این شرط كه اول تو شروع كنی.
- من شروع كنم؟ من باید چی رو شروع كنم؟
- ازدواج كردن رو همه چیز از بزرگتر
- دیوونه شدی كیا من در آستانه 50 سالگی ازدواج كن
- اولا هنوز چند سالی تا 50 داری ، ثانیا مگه اشكالی داره؟
- همه بهم می خندن، هرگز اینكارو نمی كنم.
- ببین من قبل از اینم این پسشنهاد رو بهت دادم، ولی تو قبول نكردی . اگر اون موقع ازدواج كرده بودی الان بچه ات مدرسه می رفت.
- خوب حالا نمی ره چه فرقی میكنه؟
كیانوش خندید وگفت: هیچی
- ببین كیا تو بیا و اشتباه منو تكرار نكن و هرچه سریعتر ازدواج كن، تو هم در مرز سی و چند سالگی هستی، برای تو هم دیرشده
- بمحض اینكه یه فرصت خوب دست بده اینكارو میكنم
- خوب فرصت مناسب كه پیش اومده كتایون دختر..............................
ناگهان ماشین منحرف شدكیانوش باسرعت فرمان راپیچاند،كیومرث فریادكشید:حواست كجاست؟مراقب باش.
كیانوش نگاهی به چهره رنگ پریده كیومرث كرد وتنها لبخند زد او كه سعی میكرد خود را آرام نشان دهد به صندلیش تكیه داد وگفت: فكر میكنم بهتره ادامه بحث رو به فرصت مناسبتری موكول كنیم وگرنه باید اجسادمون رو از ته دره پیدا كنن.
- به گمونم خواب برای تو بهتر از بیداریه، یه كم دیگه استراحت كن، وقتی رسیدیم بیدارت میكنم
- این حرف چه معنایی داره؟ یعنی من مزاحم هستم وخوابم از بیداریم مفیدتره
- نه منظورم این بود كه تو راحتتر باشی
- لازم نیست نگران من باشی، بفكر خودت باش
- حتما
- باور كن كیا وقتی برسیم همه خواب هستن
- خوب سر راه صبحانه ای تهیه میكنیم و میریم بیدارشون میكنیم
- بد فكری نیست ........... ظاهرا هوا خوبه.
- بله فكر میكنم دیشب بارون اومده، ولی امروز آسمون صافه، امیدوارم به مهمونا خوش گذشته باشه.
- اگه غیر از اینم باشه مقصر خودشون هستن، چون میزبانم خودشون بودن
- دلم برای لعیا خیلی تنگ شده!
- تو هم كه ما رو با این لعیا خانم كشتی ، دیدی وقتی میگم وقت ازدواجت رسیده نگو نه، می بینی هوس بچه داری كردی
- تو هم اگه اونو ببینی مثل من می شی، نمی دونی چقدر دختر شیرینیه، حرف زندنش خیلی قشنگه، امیدوارم فقط سرما نخورده باشه
كیومرث با تعجب نگاهی به كیانوش كرد و گفت: مادر بزرگ میخواستی لباس گرم براش بیاری
- یه كاپشن براش خریدم و گذاشتم تو ساكش ، فكر میكردم ، اینجا سرد باشه
- پس دیگه نگرانیت بیخوده
- شاید
- چرا از اینطرف می ری؟
- میخوام برم شهر
- برای چی؟
- صبحانه، با حلیم موافقی؟
- فكر میكنم تو این صبح سرد بهترین صبحانه باشه، من اونطرف خیابون رو نگاه میكنم تو اینطرف
- واسه چی؟
- حلیم فروشی
- لازم نیست زحمت بكشی یه جای خوب رو خودم بلدم
- فكرش رو میكردم، توی همیشه جای بهترین رستورانها رو بلدی
كیانوش خندید و گفت: این از دلایل پرخوریه ، اینطور نیست؟
- اگر اینطوریم بود، خوب بود، مساله اینجاست كه تو عرضه غذا خوردن هم نداری
كیانوش ماشین را به سمت راست خیابان هدایت كرد، مقابل مغازه ای توقف كرد و رو به كیومرث گفت: اونطرف رو می بینی مغازه نون بربریه، بپر پایین و چندتایی بگیر. فكر نمیكنم حلیم بدون نون تازه صفایی داشته باشه. و قبل از اینكه او فرصت اعتراضی بیابد از ماشین خارج شد.
كیومرث روی صندلی نشست و گفت: اینم نون. فرمایش دیگه ای نداری؟
- نه متشكرمفقط زودتر بریم كه سرد می شه.
بعد با سرعت براه افتاد. در ده دقیقه بعد، یعنی تا زمانی كه به ویلا رسیدند دیگر هیچكدام سخنی بر زبان نراند. كیانوش غرق در افكار خود بود و كیومرث نهایت تلاشش را بكار گرفته تا آنچه در مغز او میگذرد بداند. وقتی وارد حیاط ویلا شدند كیانوش چندین مرتبه بوق زد. ساكنین ویلا را به كنار پنجره كشاند و آنها متعجب اتومبیل كیانوش را مقابل خود دیدند .كیانوش پیاده شد و برایشان دست تكان داد و با سر سلام كرد. همگی به استقبال آن دو رفتند. كیانوش ظرف حلیم و نانها را به كریم داد و خود به طرف آنها آمد. لعیا كه تازه از خواب برخاسته بود با دیدن كیانوش خواب از سرش پرید و با سرعت بطرف او دوید و خود را در آغوشش انداخت، او دختر كوچك را از زمین بلند كرد و در آغوش فشرد و چندین مرتبه پیاپی او را بوسید و حالش را پرسید، بعد با دیگر مهمانانش احوالپرسی كرد و همگی داخل شدند كیانوش رو به كیومرث كرد و گفت: آهای كیومرث دخترمو دیدی؟
كیومرث جلو آمد. لعیا خود را بسختی به كیانوش چسباند. كیومرث با لحنی كودكانه پرسید: بغل عمو نمیای؟
ولی لعیا از او روی گرداند و با قاطعیت گفت: نه
همه خندیدند كیانوش نگاهی به جمع انداخت و گفت: جناب دكتر دختر خانمتون رو نمی بینم . حالشون كه خوبه؟
- بله پسرم خوبه، مثل اینكه صبح زود رفته ساحل
- آهان پس برای همینه كه ایرج خان رو هم زیارت نمی كنیم؟
این بار شادی پاسخ داد: نه آقای مهرنژاد ایرج خوابه، نیكا تنها رفته.
كیانوش با تعجب پرسید: تنها!؟!
و بعد با نگاهی پر ملامت به دكتر و همسرش نگریست ، همسر دكتر كه معنای نگاه او را دریافته بود، با ناراحتی گفت: چه كنم كیانوش جان؟ حاضر نشد كسی همراهیش كنه حتی فروزان خانم
كیانوش سری تكان داد و گفت: راستی صبحانه میل فرمودین؟
عمه پاسخ داد: نه، پسرم ، بچه ها تازه بیدار شدند.
كیومرث گفت: كیانوش ترتیب یه صبحانه گرم رو داده، فكر میكنم بهتره قبل از هر كار صبحانه بخوریم.
همه موافقت كردند و بطرف سالن غذاخوری راه افتادند كیانوش نزدیك همسر دكتر رفت و آهسته پرسید: خانم معتمد حال نیكا خوبه؟
- نمی دونم كیانوش خان. خیلی خوب شد كه اومدی دارم از دستش دیوونه می شم تا روز سه شنبه غروب خیلی سرحال بود. اصلا انگار نه انگار مریضه ولی از اون روز تا حالا حتی یك كلمه با كسی حرف نزده. هیچ جا هم نرفته ولی امروز صبح بلند شد و رفت بیرون، هرچی اصرار كردیم كسی رو با خودش ببره گوش نكرد كه نكرد.
- با ایرج خان حرفش شده؟
- نمی دونم چیزی كه نگفت فكر میكنم پرستارش می دونه ولی اونم حرفی نمیزنه
كیانوش با تاسف سرش را تكان داد. لعیا با دكمه پیراهن او بازی میكرد و از او جدا نمی شد حتی وقتی سر میز نشستند و فروزان خانم خواست او را بگیرددخترك به گریه افتاد و كیانوش از مادرش خواست تا او را راحت بگذارد وقتی همه برجای خود نشستند كیومرث به خنده گفت: كیا با دوتا غایب جلسه رسمیت پیدا نمیكنه......... دكتر بهتر نیست منتظر غائبین بمونیم.
- نه شما بفرمائید
- دایی جون من می رم دنبال نیكا. مازیار تو هم برو ایرج رو بیدار كن
- چشم خانم
- نه صبر كن دایی، شاید نیكا راه دوری رفته باشه بهتره خودم با ماشین برم دنبالش

SonBol 12-31-2010 09:45 AM

رمان حریم عشق - قسمت سی و نهم
ولی كیانوش پیش دستی كرد صندلیش را عقب كشید برخاست و گفت: نه دكتر با اجازه شما من نظر بهتری دارم، شادی خانم ایرج خان رو بیدار كنند با اجازه شما و خانم رئوف من ولعیا هم می ریم دنبال نیكا خانم ، فكر میكنم من بدونم ایشون كجا هستند. - ولی كیانوش خان شما خیلی به زحمت می افتید.
- اصلا زحمتی نیست اجازه می فرمایید
دكتر با لبخندی اعلام موافقت نمود ولی فروزان جلو آمد و گفت: آقای مهرنژاد لعیا رو بدید اذیتتون میكنه.


- این چه حرفیه؟ دختر قشنگ من اذیت نمیكنه، درسته لعیا جان؟ - بله عمو
- فقط لطف كنید باش لباس گرم بیارید بیرون سرده
- همین الساعه
فروزان با سرعت پله ها را طی كرد و بعد از چند لحظه با كاپشن دخترش بازگشت. كیانوش لباس را گرفت و برتن بچه پوشاند و با انگشت موهایش را مرتب كرد و او را در آغوش كشید، كیومرث خندید وگفت: كیانوش خوب بود تو مربی مهد كودك می شدی.
كیانوش خندید و گفت: فعلا با اجازه همگی
حدس كیانوش درست بود. نیكا كنار ساحل بر روی چرخ نشسته بود، چنان در خودش غرق بود كه حتی صدای ماشین نیز او را متوجه نساخت . كیانوش در ماشین را باز كرد و گفت: برو خاله نیكا رو صدا كن.
- تو هم می آی عمو؟
- بله عزیزم برو من هم اومدم.
لعیا ذوق زده از مصاحبت با كیانوش بطرف نیكا دوید و فریاد كشید: خاله نیكا ، خاله نیكا
نیكا رویش را بجانب صدا گرداند. لعیا با سرعت بطرف او دوید ، ولی همین كه میخواست خود را در آغوش او بیندازد ، مكث كرد و با تردید گفت: اگه بپرم میخوره، بپات درد می گیره؟
- آره عزیزم از این طرفی بیا..... ببینم با كی اومدی؟
- با عمو كیانوش
- با عمو ایرج یا عمو مازیار؟
- نه ، با عمو كیانوش
نیكا با تعجب برگشت و كیانوش را در چند قدمی خود دید، بی آنكه علت را بداند خوشحال شد و هیجان زده گفت: كیانوش خان!
- سلام خانم معتمد
- سلام كی اومدید؟ چرا اومدنتون رو خبر نداید؟
- چند دقیقه قبل رسیدیم، گفتم نكنه برنامه ای داشته باشید مزاحم نشیم
- با خانواده اومدید؟
- نه با كیومرث، شما چرا تنهایید؟
- نمی دونم، میخواستم كمی فكر كنم.
- پس مزاحم شدم.
- این چه حرفیه
كیانوش نزدیكتر آمد .كنارچرخ نیكا روی زمین نشست ، لعیا را هم روی پایش گذاشت. او سرش را به سینه كیانوش گذاشت و نیكا با خود فكر كرد كاش او هم مانند لعیا بچه ای بود و براحتی میتوانست به یك نفر مثل كیانوش تكیه كند. بعد سكوت را شكست وگفت: این دختر شما رو خیلی دوست داره، این چند روز مدام سراغ شما رو میگرفت.
كیانوش دستی به موهای دختر كوچك كشید ، گونه اش را بوسید وگفت: منم دوستش دارم خوب از خودتون بگید ، خوش میگذره؟
- بله خیلی، اینجا واقعا زیباست ، هرچیزی كه بخوایم برامون مهیاست ، خصوصا باغ مركبات خیلی باصفاست. حق با شما بود هرچند سرده وگاهی بارون میاد اما بقول شما دریا در هر زمان زیباست
- واقعا خوشحالم كه بشما خوش میگذره
- نگفتید برای چی به اینجا اومدید؟
- میخواستیم صبحانه بخوریم دیدیم بدون شما لطفی نداره، اومدم دنبالتون .
- چطور شما اومدید؟
- ایرج خان خواب بودن
- اگه بیدارم بود نمی اومد
- نه، می اومدند، من مطمئنم
- اشتباه می كنید نمی اومد
- بر عكس شما اشتباه میكنید، اگر هم نمی خواستند بیان وقتی اومدن منو می دیدن حتما می اومدن
نیكا با صدای بلند خندید وگفت: حق با شماست
آنگاه كمی مكث كرد و دوباره گفت: حتما باید بریم؟ بشینید میخوام كمی باهاتون صحبت كنم.
- خوب اگه اشكالی نداره به گمونم كه دو نفری، نه ببخشید لعیا خانم رو فراموش كردم ، سه نفری هم بشه صبحانه خورد . بفرمایید من آماده ام اما قبل از اینكه شما شروع كنید میتونم سوالی كنم؟
- البته
- شما سرحال نیستید ، اینطور نیست؟
- چه كسی اینو بشما گفته؟
- بهتون دروغ نمی گم . هم خودم از اولین لحظه فهمیدم، هم مادرتون خیلی نگران شما بود
- كه اینطور..... خوب فرض كنیم حدستون درست باشه كه چی؟
كیانوش از پاسخ نیكا جا خورده و با دلخوری گفت: هیچی . بعد چانه لعیا را بالا آورد و گفت: دخترم بلند شو بدو تا بگیرمت لعیا ذوق زده جستی زد و شروع به دویدن كرد . كیانوش هم برخاست و به دنبالش دوید لعیا با صدای بلند می خندید و كیانوش پشت سر هم تكرار میكرد : الان میگیرمت .
نیكا چند لحظه ای سكوت كرد و ببازی آنها نگریست، ولی طاقتش سر آمد و فریاد كشید : بیا اینجا بشین كیانوش، میخوام باهات حرف بزنم .
كیانوش دست لعیا را گرفت و مقابل چرخ نیكا ایستاد و گفت: نمی خواهید صحبت كنید وگرنه جواب سوالم رو می دادید
- خوب دادم
- اگه جوابتون اون بود كه گفتید ، ترجیح می دم اصلا جوابم رو ندید
- بشین می گم ، من باید با یه نفر حرف بزنم وگرنه این چرخ رو تا سینه این دریای دیوونه میكشونم و خودم رو خلاص میكنم .
چشمان كیانوش از تعجب گرد شد وگفت: دیگه چكار میكنی خانم خانمها؟
نیكا سرش را پایین انداخت وگفت: دیگه خسته شدم .
كیانوش از جیب كاپشنش چند بسته شكلات در آورد ، یكی را باز كرد و به لعیا داد و او را روی پایش نشاند و خود مشغول باز كردن یكی دیگر شد و شكلات باز شده را به نیكا داد وگفت: خوب بخورید و تعریف كنید
- متشكرم ......... اجازه دارم یه سوال بكنم؟
- البته مطمئن باشید من مثل شما جواب سربالا نمی دم
نیكا با شرمندگی سری تكان داد وگفت: باور كنید من منظور نداشتم.
- می دونم بفرمایید
- لعیا روخیلی دوست دارید؟
- بله یه احساس خاصی بهش دارم، می دونید موقعیت اون در زندگی و آینده مبهمی كه در انتظارشه ، دل هر سنگدلی رو به درد میاره
- پدرش رو دیدید؟
- بله
- فروزان خانم اطمینان داشت كه پدرش اونو بشما نمی ده ، چطور تونستید بگیریدش؟
- زیاد دشوار نبود ، با هركسی باید از دری واردشد، مهم اینه كه رگ خواب طرف مقابل رو بدست بیاری
- رگ خوابش چی بود؟
- فروزان خانم هیچ وقت راجع به همسرشون با شما صحبت نكردند؟
- چرا سه شنبه غروب كه من و ایرج دعوا كردیم ، شب تا دیر وقت راجع به مردها صحبت كردیم ، اونم از شوهرش گفت .
- پس حدس من درست بود ، شما با ایرج خان مشاجره كردید .
نیكا تازه متوجه شد چه گفته است ، ولی با اینحال با بی تفاوتی ادامه داد: بله ، ولی خواهش میكنم نپرسید برای چی؟
- مسلم بدونید كه هرگز نمی پرسم ، چون صلاح نمی دونم در مشاجرات خانوادگی دخالت كنم.
نیكا لبخندی زد وگفت: از اصل قضیه دور نشیم ، نگفتید .
- می دونید خانم معتمد پدر لعیا موجود عجیب و قابل تنفریه ، یه مرد معتاد و الكلی كه حاضره حتی دختر دوست داشتنی و قشنگش رو در مقابل پول بفروشه . در واقع خانم معتمد من لعیا رو........ معذرت میخوام كه این كلمه رو بكار میبرم ولی متاسفانه كلمه مناسبتری پیدا نمی كنم ........ من لعیا رو كرایه كردم
نیكا با تعجب به او نگاه كرد و آهسته گفت: خدای من!
و كیانوش ادامه داد : هرچی باهاش صحبت كردم و دلیل ومنطق آوردم فایده نداشت بعد سعی كردم دلش رو به رحم بیارم ، بهش گفتم اینكار رو به خاطر دل تنگ یه مادر و دختر جوونی كه روی تخت بیمارستانه انجام بده ولی اون گفت یكی از شرایط طلاق فروزان این بوده كه هرگز حق دیدن دخترش رو نداشته باشه، چون راضی به این متاركه نبوده و همسرش هم این شرط رو پذیرفته . بعد اضافه كرد حالا فرض كنیم من اینكار رو كردم از شادی یه مادر و رضایت یه دختر مریض چی دست منو میگیره؟ وقتی این جمله رو گفت فهمیدم كه منظور اصلیش چیه ، بنابراین بی پرده و صریح گفتم : من جبرن میكنم بگو چی میخوای؟ اون لبخند زشتی زد وگفت: چی می دی؟ پاسخ دادم : تو بگو ، گفت : پول ، فقط پول بكار من می آد .گفتم : قبوله چقدر میخوای؟ گفت : بستگی داره دختره رو واسه چند روز بخوای ، برای هر روز یه مبلغی باید بدی . منم پذیرفتم و بالاخره روی مبلغی به توافق رسیدیم و بچه رو گرفتم .
- كه اینطور ، ولی اون چطور بشما اطمینان كرد؟
- همه مبلغ رو از پیش گرفت.
- فكر نكرد كه ممكنه شما هرگز بچه رو پس نبرید؟
- نگران نباشید، اون كلاه سرش نمیره پاسپورتم پیشش گرو مونده
- خدای من اون یه شیطونه
- بله واقعا صفت مناسبیه ، وقتی لعیا رو دیدم از تعجب داشتم در می آوردم . بچه با یه پیرهن نازك پاره تو این زمستون ، با پای برهنه و موی ژولیده و دست و صورت كثیف تو حیاط بود وقتی یه شكلات بهش دادم ، نگاهم كرد و بعد چنان به آغوشم پرید كه گویا سالهاست منو میشناسه ، راستی خانم معتمد ، خانم رئوف می دونن همسرشون ازدواج مجدد كردن؟
نیكا با تعجب گفت: راست می گید ، نه خبر نداره
- بهتره نفهمه ، می دونید وجود نامادری توی اون خونه مسلما مادر بیچاره رو نگران میكنه
- حق با شماست .
لعیا كه شكلاتش را تمام كرده بود دستهایش را بالا آورد و گفت: عمو كثیفه . كیانوش دستمالی از جیبش در آورد و با دقت وحوصله دستهای لعیا را پاك كرد ،بعد دختر ایستاد، دستش را بر شانه كیانوش فشرد و گفت : عمو منو بذار اینجا . كیانوش او را بلند كرد و بر روی دوشش گذاشت. روبه نیكا كه هنوز به حرفهایش فكر میكرد گفت : بریم خانم معتمد ؟ ........ اجازه می دید ؟
- البته
كیانوش با یك دست لعیا را گرفت و با دست دیگر چرخ نیكا را بحركت در آورد . وقتی به ماشین رسیدند ، در را گشود و چرخ را تا آخرین حد ممكن به بدنه ماشین نزدیك كرد ، لعیا را بر زمین گذاشت و چرخ را محكم نگاه داشت تا نیكا بتواند براحتی جابجا شود . بعد خم شد و گچ پایش را بلند كرد و داخل ماشین قرار داد . چرخ را جمع كرد و در صندوق عقب گذاشت و لعیا را در آغوش گرفت ، سوار شد و به راه افتاد . لعیا دائما دست روی قسمتهای مختلف ماشین می گذاشت و نام آنها را می پرسید. كیانوش نیز با حوصله راجع به هر یك برایش توضیح می داد. رقتی راجع به بوق پرسید كیانوش دست كوچكش را در دست خود گرفت و روی بوق فشرد ، لعیا هیجان زده خندید و دستانش را به هم كوفت و خودش نیز صدای بوق در آورد. بعد یكبار دیگر بوق زد و به كیانوش نگاه كرد. كیانوش پخش ماشین را روشن كرد، لعیا لحظه ای كنجكاوانه در حالیكه به پخش نگاه میكرد به صدا گوش سپرد . بعد شروع به دست زدن كرد و سرش را به ریتم آهنگ بطرفین حركت داد. كیانوش با صدای بلند خندید و گفت : ای شیطون .
نیكا هم لبخند زد وگفت: دوست داشتی دختر خودت بود؟
- خیلی ، آدم اگه یه دختر مثل لعیا داشته باشه هیچ غمی تو دنیا نداره
- ولی فروزان و بابك چنین دختری رو هم دارن، مشكلاتشون بیش از حده
- اونا....... البته فروزان خانم كه نه، بابك خان خیلی ناشكره ، به شكرانه چنین نعمت بزرگی باید شاد و شاكر زندگی كرد
- بله واقعاكه حق باشماست بیخود نیست كه لعیام شما رواینقدر دوست داره و انتظارتون رو می كشید
- منم بخاطر همی اومدم
- یعنی فقط بخاطر لعیا اومدید؟ اگه اون نبود نمی اومدید؟
- شوخی كردم ناراحت نشید ، من بخاطر همه شما اومدم
- آقای مهرنژاد.....
- بفرمائید
- چرا با اینهمه زحمت و درد سر لعیا رو گرفتید و آوردید؟
- چرا؟خوب بخاطریه مادر،مادری كه درهر لحظه آرزوی دیدار دخترش رو داشت ، این وظیفه من بود
- پس فقط میخواستید خانم رئوف رو خوشحال كنید؟
- خانم رئوف وشما
- من دیگه چرا؟
- خوب خرسندی ایشون خرسندی شما رو هم بدنبال داشت. مگه این شما نبودید كه خواستید خانم رئوف با شما بیاد؟ منم كاری كردم كه ایشون بیان
- ولی ظاهرا من فقط بهانه انجام اینكار بودم
- شما قبلا گفته بودید كه خانم رئوف در این مدت خیلی بشما كمك كرده ، من قصد داشتم بنوعی جبران كنم
نیكا با ادای جمله: بله متوجه هستم به بحث خاتمه داد، درحالیكه چهره اش نشان می داد آنچه میخواست بداند هنوز ناگفته باقی مانده ولی كیانوش دیگر سخنی نگفت و رو به لعیا كرد و گفت: رسیدیم عمو جون میخوام بپیچم، عمو رو محكم بگیر.
لعیا دستان كوچكش را دور گردن كیانوش محكم گره زد و گفت: خوبه عمو؟
- آره خیلی خوبه عروسك عمو.
نیكا در صورت كیانوش رضایت و شادی را آشكارا دید. وقتی با لعیا سخن می گفت، وقتی لبخند می زد ، ووقتی بازی میكرد ، بنظر می رسید تمام غصه هایش را از یاد می برد. ماشین كه از توقف باز ایستاد، نیكا از افكار خود بیرون آمد .
- خوب رسیدیم عمو جون بپر بغلم
لعیا خود را محكم به سینه كیانوش چسباند. نیكا آهسته گفت: آقای مهرنژاد خاطرتون هست روز آخر وقتی می خواستید از بیمارستان برید گفتم ازتون سوالی داشتم كه به وقت بهتری موكول مكینم.
كیانوش با تعجب به نیكا نگاه كرد. نیكا در نگاهش نوعی دلهره دید. حتی در كلامش كه حالتی لرزان داشت: بله ، دقیقا. هیچ می دونید كه من ساعتها راجع به سوالتون فكر كردم؟
- راستی؟ فكر نمیكردم شما تا این حد وقت اضافه داشته باشدی كه برای این مسائل تلف كنید
- من وقتم رو تلف نكردم دونستنش برام مهم بود
- میخواهید الان بگید
- كاش كنار ساحل می گفتید،نشستن ما در مقابل پنجره داخل ماشین زیاد صحنه خوشایندی برای بینندگان نیست
- من اهمیتی نمی دم، میخوام جواب یوالم رو همین حالا بدونم
- خوب در این صورت بفرمایید، من در خدمتم.
- گوش كنید آقای مهرنژاد من تو ذهنم یه تصویر مبهم دارم، گاهی فكر میكنم تصویر دكتر ادیبه، ولی احساس میكنم در همون حال تصویر برام آشنا بود، حال این كه من دكتر رو بعد از بهوش اومدن دیدم
- منظورتون رو نمی فهمم؟ از چه زمانی حرف می زنید؟
- زمانیكه در حالت اغما بودم
- آه متوجه شدم
- اون مرد كی بود آقای مهرنژاد
- من از كجا باید بدونم سركار خانم؟
- مطمئن هستید كه نمی دونید؟
كیانوش سكوت كرد . نیكا كمی عصبی بنظر می رسید و به او كه گونه هایش سرخ و پر حرارت گردیده بود، نگاه میگرد. او لعیا را در آغوش كشید و از اتومبیل خارج گردید. لحظه ای بعد در را گشود و چرخ نیكا را كنار آن قرار داد و گفت: می خواید از خانمها بخوام كمكتون كنند
- نه، خودم میتونم
نیكا دستش را ستون بدنش كرد و بزحمت خود را بالا كشید . كیانوش گچ پایش را با احتیاط بلند كرد و او بر روی چرخ نشست و در همان حال آهسته گفت: آیا اون مرد همون جوونی نبود كه شبها مقابل بیمارستان داخل ماشین میخوابید اون كه گرمی خونش روز عمل ضامن حیات من شد؟
كیانوش سرش رابزیرانداخت وگفت: پس شما همه چیزرو میدونید. بله اون مرد من بودم . حدس شما صحیحه
- من همیشه فكر میكردم كه اون تصویر متعلق به شماست
- من ......... من نمی دونم چی بگم. امیدوارم منو بخاطر دخالتهام ببخشید.
- این چه حرفیه؟ من باید بگم امیدوارم روزی بتونم محبتهای شما رو جبران كنم.
هر دو در سكوت به راه افتادند، تنها لعیا بود كه تند تند برای كیانوش شیرین زبانی میكرد. وقتی به نزدیك سالن غذاخوری رسیدند صدای خنده ساكنین به وضوح شنیده می شد. كیانوش گفت: شرط می بندم كیومرث معركه گرفته.
بعد هر دو وارد شدند و سلام كردند.كیومرث برخاست و گفت: كیا ، خانم معتمد كجا هستید؟ بوقلمونهای حلیم از بس كه انتظار شما رو كشیدند صبر شون سر اومد و پرواز كردند و رفتند.
كیانوش هم به خنده پاسخ داد: سر چیزی كه از اول هم وجود نداشته بحث نكن .
بعد رو به ایرج نمود و سلام كرد ایرج با اشاره سر پاسخش را داد و بسوی نیكا آمد و گفت: كجا بودی عزیزم؟ نگران شده بودم .
نیكا با تعجب به او نگریست و به فراست دریافت كه او نمیخواهد كیانوش از تیرگی روابطشان اطلاع یابد. با بی میلی پاسخ داد: كنار ساحل . كیانوش دسته چرخ را با رضایت به ایرج واگذار كرد و لعیا را به هوا پرتاب كرد و درحالیكه او را می گرفت گفت: عذر ما رو بپذیرید و تا بیشتر شرمنده نشدیم شروع كنید.
فروزان برخاست و نزدیك كیانوش آمد وگفت:آقای مهرنژاد!
نیكا بی اختیار روی گرداند و به آن دو خیره شد
- ......... جانم
- لعیا رو بدید به من، حسابی خسته تون كرد
- من كه از بودن با لعیا هیچ وقت خسته نمی شم. شما بفرمایید شروع كنید. من لباسهاش رو عوض میكنم، دستاش رو هم میشورم می آم.
- شما بفرمایید من میرم، باعث زحمتتون می شه.
بعد دستانش را پیش برد تا لعیا را بگیرد، ولی او با سماجت گفت: نه،نه، با عمو میرم
- خیلی دختر بدی شدی دیگه دوستت ندارم، عمو خسته شده
- خوب راه می رم . عمو منو بذار زمین با هم بریم
كیانوش خندید وگفت: بگو عمو خسته نمیشه.
لعیا با خوشحالی حرف كیانوش را تكرار كرد. فروزان در حالیكه سعی میكرد خود را رنجیده خاطر نشان دهد گفت : خوب باشه و قصد بازگشت كرد كه لعیا او را صدا زد گویا متوجه ناراحتی مادر شده بود، زیرا گفت: می آم مامان ، می آم.
فروزان دستانش را پیش برد و لعیا با نارضایتی به آغوشش پرید. وقتی می رفت سرگرداند و به كیانوش نگاه كرد . گویا با نگاهش او را صدا میزد كیانوش كه هنوز ننشسته بود گفت: اومدم عمو، منم میخوام دستامو بشورم، شما شروع كنید ما اومدیم.
لعیا ذوق زده خندید و با شادی كودكانه ای فریاد كشید : عمومم می آد.
چند لحظه بعد كیانوش و فروزان بازگشتند . لعیا با صدای بلند سلام كرد و همه را به خنده انداخت . هنگام صرف صبحانه نیز چون لعیا اصرار داشت كنار كیانوش بنشیند، كیانوش و فروزان كنارهم نشستند و لعیا بین آنها جای گرفت . كیانوش غذای او را در دهانش میگذاشت و او نیز با حركات دلنشین كودكانه غذایش را میخورد .كیومرث با مشاهده این صحنه به خنده گفت: می دونید كیانوش كلاس كارآموزی می ره؟ آخه قراره بزودی سروسامون بگیره.
نیكا نگاهش را به كیانوش دوخت تا پاسخ او را بشنود. او لبخندی زد و پاسخ داد: پس در این صورت خواهش میكنم بیا جامون رو با هم عوض كنیم چون خودت بهتر می دونی كه من با بودن بزرگترها هرگز جسارت این كارو در خودم نمی بینم .
همه خندیدند و كیومرث گفت: شما بگید ، اگه من اینكارو بكنم بهم نمی گن سرپیری معركه گیری؟
شادی با شیطنت پاسخ داد: نه چرا باید بگن خیلی هم خوبه ، انسان تازه بقول شما سر پیری احتیاج به یه مونس و همدم پیدا میكنه
همه سخنان شادی را تائید كردند، جز نیكا كه ساكت بود. كیومرث كه چنین دید لبخندی زد وگفت: خدای من ظاهرا هواداران كیانوش خیلی بیشترند!
- بله، پس بزودی ما یه شیرینی مفصل خواهیم خورد.
- خوب شادی خانم اگه كار شما با شیرینی درست میشه، من قول میدم از بهترین شیرینی فروشیها هر قدر كه بخواهید براتون شیرینی تهیه كنم.
ایرج بجای شادی جواب داد: نه، قبول نیست. شیرینی بدون دردسر هیچ لطفی نداره،شما باید مثل ما به دردسر و بیچارگی بیفتید تا اون شیرینی به دهن ما مزه بده .
شادی به ایرج چشم غره رفت و نیكا با اخم خود را مشغول نشان داد. كیانوش در پاسخ ایرج گفت: مسلما اگه كیومرث اطمینان داشته باشه كه میتونه خانواده خوبی مثل خانواده دكتر و عروس خانم محجوب و متینی مثل نیكا خانم رو برای وصلت پیدا كنه همین امروز دست بكار میشه و اگه به گفته شما دردسری در كار باشه با كمال میل میپذیره.
ایرج كه از حمله تدافعی كیانوش جاخورده بود، برای آنكه بنوعی جبران كند پاسخ داد: البته جناب مهرنژاد فراموش نكنید كه منم از خانواده معتمد هستم
كیانوش لبخند پر معنایی زد وپاسخ داد: البته ، درخوب بودن شما هیچ شكی نیست .
همه خندیدند ،ولی ظاهرا این پاسخ ایرج را راضی نكرده بود،چون چهره اش همچنان درهم بنظر می رسید.

SonBol 12-31-2010 09:45 AM

رمان حریم عشق - قسمت چهلم

نیكا كاملا كنارزمین قرار گرفت و گفت: گزارشگر ، داور و تنها تماشاچی بازی آماده است شروع كنید. هر دو تیم وارد زمین شدند ایرج، فروزان و شادی در یكطرف و كیومرث،كیانوش ومازیار در طرف دیگر جای گرفتند كیانوش توپ را پرتاب كرد وگفت: بازی كنید ببینم توپ دست كی باشه.
ولی ایرج توپ را گرفت وگفت: چون تیم ما ضعیفتره توپ دست ما. شادی با عصبانیت فریاد كشید : بازیكن ضعیف اینطرف زمین فقط تویی، خودت هم خوب می دونی كه بازی بلد نیستی.


ایرج فاتحانه توپ را برداشت و به منطقه سرویس رفت و پرتاب كرد، ولی توپ به تو اصابت كرد و بر زمین افتاد نیكا با آب و تاب فراوان گزارش كرد. تیم حریف پیروزمندانه هورا كشید .اینبار نوبت آنها شد . مازیار در خط سرویس قرار گرفت و توپ را پرتاب كرد. فروزان وشادی براحتی توپ را مهار كردند و بازی به جریان افتاد، واقعیت آن بود كه بازی تیم كیانوش با وجود خود او وكیومرث خیلی بهتر از بازی ایرج و تیمش بود .آنها بسرعت توانستند امتیازات بسیاری از حریف بگیرند . ست اول بازی كه تمام شد ، ایرج شروع به بهانه جویی كرد و گروه بندی را ناعادلانه خواند. كیانوش و كیومرث به اصرار دكتر را نیز ببازی كشاندند و بنا شد او هم بسود ایرج و یارانش توپ بزند. با ورود دكتر ، همسرش و عمه نیز به جمع تماشاچیان پیوستند ، حتی لعیا و هومن نیز وارد معركه شدند و بازی شور و حال بیشتری یافت. وقتی ست دوم نیز به تیم كیانوش واگذار گردید ایرج از فرط عصبانیت فریاد می كشید و بالاخره گفت: قبول نیست مازیارم با ما. ( كیومرث با خنده گفت: عصبانی نشید ایرج خان ورزش برای سلامتی و نشاطه، برد وباخت چندان مطرح نیست - اگه اینطوره ، مازیار با ما.
همه به اصرار او خندیدند و كیانوش گفت: اونوقت شما 5 نفر می شید در مقابل 2 نفر ، این درست نیست، فقط یه شرط قبوله .
- به چه شرطی؟ آوانی میخوای؟ سه تام آوانس می دم .
- آوانس نمیخوام ، یه بازیكن میخوام
- در واقع یه معاوضه ، یكی از افراد تیمم رو بدم مازیار رو بگیرم.خوب چه فرقی داره؟ اگه بخوای مثلا شادی رو با كیومرث خان عوض میكنم.
- نه مازیار خان با شما بچه ها تیمتونم نمیخوام در عوض داور با ما
بعد به نیكا اشاره كرد ایرج با تعجب گفت: نیكا؟ اون نمیتونه بازی كنه ، مگه نمی بینی نمیتونه وایسته؟
- می بینیم اما اشكالی نداره با چرخ به زمین میان
- نه بابا نمیشه
- چرا نمیشه من خیلی وقتها شاهد بازی كسانی بودم كه هرگز قادر به ایستادن نبودند.
- بله اون درسته، ولی نیكا از پس اینكارا بر نمیاد.
نیكا كه از مداخله بیمورد آنها عصبانی شده بود سر ایرج فریاد كشید : ساكت باش خودم تصمیم میگرم كه بازی كنم یا نه، به هیچكس ارتباطی نداره
كیومرث به آرامی پرسید: حالا چكار میكنید؟ بازی میكنید یا نه نیكا خانم؟
- بازی میكنم
لبخند رضایت بر لبان دكتر و كیانوش نشست، بنظر دكتر ورزش میتوانست روحیه از دست رفته دختر جوان را تامین كند . رو به دخترش كرد و گفت: پس بیا قهرمان.
نیكا چرخش را بحركت در آورد ووسط زمین ایستاد. كیانوش خندان و با صدای بلند گفت: به افتخار یار جدید ما.
و بعد خودش دست زد ، همه حتی عمه وافسانه كه كنار زمین ایستاده بودند با خوشحالی دست زدند. و بازی آغاز شد. كیانوش سعی میكرد پاسهای ملایمی بطرف نیكا پرتاب كند، تا او را دچار زحمت نكند ونیكا سعی میكرد با تمام وجود بازی كند، میخواست به همه ثابت كند قدرت بازی كردن دارد. با وجود كثرات نفرات تیم مقابل آنها همچنان عقب بودند . بازی به انتها نزدیك می شد و آنها فقط 2 امتیاز برای پیروزی احتیاج داشتندبا وجودیكه نیكا چندین مرتبه امتیازاتی را از دست داده بود، ولی كیانوش و كیومرث پیوسته او را مورد تشویق قرار می دادند ، وقتی كیانوش برای زدن اسپك به هوا پرید ، نیكا مطمئن فریاد كشید: چهارده . و همان هم شد .ایرج گرچه برای دفاع خود را بزحمت بزیر توپ رساند ولی سودی نبخشید و ضربه او توپ را از زمین خارج كرد و عمه ومادر به افتخار آنها هورا كشیدند . آخرین سرویس توسط كیومرث زده شد و بازی به جریان افتاد . ایرج از روی عمد اسپكش رابطرف نیكا زد تا او قادر به دفاع نباشد .ولی نیكا با سماجت بطرف توپ شیرجه زد و توانست آنرا مهار كند ولی ناگهان تعادل چرخ بهم خورد وصدای فریاد افسانه وعمه در هوا پیچید .كیانوش بسرعت بطرف چرخ خیز برداشت ودر آخرین لحظه توانست آن را بسمت خود بكشد و نیكا را از افتادن نجات دهد ، ولی خودش بشدت روی زمین كشیده شد به محض آنكه چرخ در جای خود مستقر گردید ، كیانوش با دستپاچگی پرسید: سالمید؟ طوری نشدید؟
- من خوبم شما چطور؟
كیانوش لبخندی زد وگفت: منم خوبم ، خیلی خوب .
همه دور نیكا حلقه زدند كیومرث پاچه های شلوار كیانوش را بالا كشید ، زانوهاش بر اثر تماس با زمین خراشیده شده بود و خون آرام آرام از محل خراشها بیرون می آمد ، نیكا محزون گفت: خدای من! شما مجروح شدید .
- طوری نشده ، جدی نگیرید.
اما نیكا خود را مقصر می دانست و بغض بشدت گلویش را میفشرد ایرج گفت: مقصر خودتی كیانوش، منكه گفتم نیكا نمیتونه بازی كنه ، اما تو اصرار كردی.
چشمان نیكا پر از اشك شد. نمی توانست پاسخی بدهد. خانم رئوف كه برای آوردن جعبه كمكهای اولیه رفته بود بازگشت وكنار كیانوش روی زمین نشست و شروع به پانسمان پاهای او كرد .كیانوش گویا با نگاهش همه چیز را از صورت نیكا خوانده بود چون با خنده گفت: نه ایرج خان مساله این حرفا نیست ، من هروقت بازی میكنم، باید زمین بخورم، نذر دارم تو هر بازی مجروح بشم ، اینطور نیست كیومرث؟
- چرا نیكا خانم باور كنید راست میگه، منم برای همین هول نشدم ، چون عادت داره .
نیكا خندید ، لعیا وهومن نیز از راه رسیدند. لعیا نزدیكتر آمد و پرسید : مامان پای عمو چی شده؟
- هیچی دخترم ، عمو زمین خورده پاش یه زخم كوچولو شده
- عمو درد میكنه
- نه عزیز دلم
لعیا گونه كیانوش را بوسید و با دستهای كوچكش موهای او را نوازش كرد، بعد به ایرج اشاره كرد وگفت: همش تقصیر شماست كه عمو جونم رو اذیت كردی.
همه خندیدند و ایرج گفت: می بینی تور و خدا ما پیش این فسقلی هم شانس نیاوردیم .
**********************
- هوا كم كم داره ابری میشه .
- خوب شد. صبح هوا خوب بود وگرنه تو جنگل حسابی خیس وگلی
- كیانوش خان هنوز برنگشتن؟
- نه فروزان خانم
- میترسم لعیا اذیتشون كنه.
- نترس فروزان جون. مطمئن باش كیانوش از خودت بهتر دخترت رو نگه می داره
نیكا میگم حتما كیانوش رفته واسه نامزدش سوغات بخره.
نیكا لبخندی زد و گفت: نمی دونم ، شاید .
در همان لحظه همسر دكتر وارد شد و گفت: بچه ها چیزی جا نذارید
- نه زندایی همه جا رو دوباره بازرسی كردم
- خوب كردی عزیزم....... این مردا دیر كردن
- نگاه كنید بارون گرفت
- نیكا، شادی مادر، پروازمون چه ساعتیه؟
- 5/5 عمه جون
- اِوا....... زن داداش این پسره چی؟........ كیانوش ، مگه نمیخواد با ماشین خودش برگرده ؟ به تاریكی شب میخوره، تو این گردنه های خطرناك یه وقت خدای نكرده اتفاقی برایش می افته .
- چه می دونم الهه خانم این مسعود خیلی بی فكر شده با جوونا افتاده، یادش رفته بزرگترشونه
همه خندیدند نیكا صدای بوق كیانوش را شنید وگفت: مثل اینكه اومدند، صدای بوق كیانوش بود .
- منكه چیزی نشنیدم شما شنیدی فروزان جون
- نه
ولی چند لحظه بعد آنها ماشین سیاه رنگ كیانوش را دیدند كه مقابل در ورودی ویلا توقف كرد. پس از اندك مدتی همه سرنشینان اتومبیل كنار شومینه نشسته بودند و خود را گرم میكردند، لعیا عروسك بزرگی را كه كیانوش برایش خریده بود در بغل داشت و با آن بازی میكرد ، مردها یكی یكی خریدهای خود را از داخل بسته ها در می آوردند و به خانمها نشان می دادندایرج هم با سرعت بسته ها را باز میكرد و از دوستانش كه برایشان خرید كرده بود نام میبرد و سلیقه نیكا را راجع به آنها میپرسید . نیكا در لا به لای خریدهای ایرج بدنبال چیزی می گشت كه به او تعلق داشته باشد ولی ایرج تمام سوغاتهایش را جابجا كرد و هیچ نامی از او نبرد . اكثر خریدهای مازیار صنایع دستی شمال بود . او با آب وتاب از زیبایی هنر ایرانیان سخن می گفت و از اینكه در هیچ جای دنیا با استعداد تر و هنرمند تر از ایرانیان یافت نمیشود. بعد نوبت به دكتر رسید، او هم خریدهایش را به همسر و دخترش نشان داد، در میان آنها لوستر چوبی زیبایی بود كه برای نیكا خریداری شده بود كیومرث هم با همان زبان شیرین و بذله گویی همیشگی كادوهایش را باز كرد و درباره آنها توضیح داد . خانمها خصوصا جوانترها منتظر بودند تا كیانوش هم خریدهای خود را عرضه كند ، ولی او سكوت كرد بالاخره شادی طاقت نیاورد و گفت: آقای مهرنژاد
كیومرث وكیانوش هر دو پاسخ دادند: بله
همه خندیدند شادی با لبخند گفت: ببخشید منظورم كیانوش خان بودن.
- بفرمایید شادی خانم در خدمتم
- ببخشید فضولی میكنم
- خواهش میكنم اختیار دارید ، بفرمایید
- شما خرید نكردید ؟
كیومرث خندید وگفت: شما كه هیچی خانم ما هم ندیدیم چی خریده ، تنهایی رفت . مارو قال گذاشت و با لعیا خانم فرار كرد و رفت .
- پس خرید كردید ؟
- بله با اجازه شما
- ما سعادت دیدن سلیقه شما رو نداریم؟
- خواهش میكنم، سلیقه من قابل دیدن خانمهای خوش سلیقه ای مثل شما نیست ، ولی اگه دوست داشته باشید همین الان میگم بیارن .
بعد بی آنكه منتظر پاسخ بماند، از جای برخاست وبیرون رفت، نیكا مشتاق بود بداند او برای چه كسانی خرید كرده، شاید برای پدر ومادرش ، شاید هم برای كتایون.......... كیانوش وارد شد . در دست او سه بسته بود كه بر عكس بسته های دیگران بسیار زیبا بسته بندی شده بود، شادی كه چنین دید گفت: نه باز نكنید حیفه بسته های به این قشنگی خراب بشه.
- نه اشكالی نداره شادی خانم، بهر حال باید باز بشه
بعد اولین بسته را برداشت و بدست فروزان داد وگفت: خانم رئوف یه یادگار كوچیك از این سفر .
همه با تعجب به كیانوش نگریستند فروزان متعجب پرسید: برای منه؟
- بله می بخشید كه من خیلی خوش سلیقه نیستم
- خواهش میكنم آقای مهرنژاد، من اصلا راضی به زحمت شما نبودم
- زحمتی در كار نیست خواهش میكنم
فروزان دستش را پیش برد و بسته را گرفت شادی با شیطنت گفت: بازش كنید مام ببینیم. فروزان با دقت بسته را باز كرد، درحالیكه سعی میكرد كادوی زیبای آن پاره نشود بعد در جعبه را گشود یك تنگ و شش جام كوچك زیبا با گلهای منبت كاری برجسته و پایه های تراشدار داخل جعبه بود شادی گفت: خیلی قشنگه!
كیومرث توپ لعیا را بطرف كیانوش پرتاب كرد و گفت: باز بدجنسی كردی،قشنگترها رو خودت خریدی؟
مازیار یكی از جامها را برداشت وگفت: واقعا عالیه، شاهكاره! به حسن سلیقه شما باید آفرین گفت.
نیكا با خشم به كیانوش نگریست. خودش هم نمی دانست چرا تا این حد عصبانی است . شاید اگر در همان لحظه كیانوش آنی به چشمان نیكا نگاه میكرد، متوجه شعله های خشم او می شد، ولی او چون همیشه خصوصا زمانیكه از او تمجید میكردند سرش را بزیر انداخته بود. بعد دو بسته كوچكتر را به شادی وخانم رئوف داد وگفت: برای هومن و لعیا
بچه ها بسته ها را باز كردند، یك نهنگ بادی بزرگ برای هومن و یك خرگوش بادی برای لعیا . كیومرث با دیدن آنها به خنده گفت: تمام نفسهای ماهام نمیتونه اینا رو پر كنه .
مازیار كه حرف او را با جدی تلقی كرده بود با شادی گفت: خوب اشكالی نداره با تلنبه بادشون میكنیم.
همه خندیدند، جز نیكا او نمی توانست بخندد زیرا دیگر بسته ای برای باز كردن نمانده بود. نیكا با عصبانیت ، به طعنه گفت: كاش منم همسن و سال لعیا وهومن بودم تا كسی هم برای من كادو میخرید.
همه به او نگاه كردند حق با نیكا بود كیانوش برای خانم رئوف ، مازیار برای شادی ودكتر برای افسانه كادو خریده بودند. در این میان تنها نیكا بود كه از قلم افتاده بود . ایرج به خنده گفت: برای كسیكه خودش هم اومده سفر كه دیگه سوغات نمیخرن .
نیكا پاسخش را نداد، چرخش را بطرف اتاقش برگرداند، ولی كیانوش او را صدا زد نیكا با وجود آنكه شنیده بود خود را به نشنیدن زد و به راهش ادامه داد، درحالیكه با خود می گفت حتی توجیهات تو رو هم نمیخوام بشنوم. اما كیانوش كوتاه نیامد ، برخاست مقابل چرخ نیكا ایستاد راه را بر او سد كرد و گفت: ایرج خان شما رو فراموش نكردن. این وظیفه رو به من محول كردن.
نیكا با تعجب به او نگاه كرد كه بطرف كاناپه می رفت از زیر كاپشن سیاهرنگش بسته ای در آورد و برگشت. آنرا مقابل نیكا گرفت وگفت: بفرمایید این مال شماست.
نیكا با تردید بسته را گرفت . شادی فریاد زد: بازش كن خانم ما میخواهیم هدیه شما رو هم ببینیم.


اکنون ساعت 07:24 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)