![]() |
داستان عشق استاد شهریار
داستان عشق استاد شهریار در سایه ی حساسیت فطری شاعر و توانایی بیان و زیبایی کلام او به صورت اشعاری بسیار زیبا و دلنشین در آمده و در ادبیات سروده ای به طور جاودانه ثبت گردیده است شاعر نازک دل و جوان ما در سال 1300 شمسی به تهران آمد و پس از گذراندن دارالفنون وارد مدرسه ی طب شد و در این دوران بود که داستان دلداگی غم انگیزش آغاز شد می گویند روزی استاد صبا و استاد ملک الشعراء و شهریار جوان در خیابان پامنار در یک مغازه نشسته بودند و آتش بازی را تماشا می کردند ناگهان دختری بلند قد و بسیار زیبا که او هم با شور و شوق آتش بازی را تماشا می کرد نظر شهریار را جلب می کند اسم این دختر زیبا صفت «ثریا» بود و فرزند یک سرهنگ ارتش بود ولی شهریار در اشعارش همیشه او را «پری» نامیده است او چنان مجذوب این دختر می شود که به قول خودش «روحم به دنبال او به پرواز در آمد» و غزل زیبای «غوغا می کنی» یادگار این دیدار میمون است ای غنچه ی خندان چرا خون در دل ما می کنی خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا می کنی از تیر کج تابی تو، آخر کمان شد قامتم کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا می کنی ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا می کنی با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا می کنی امروز ما بیچارگان امید فرداییش نیست این دانی و با ما هنوز امروز و فردا می کنی ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن؟ در گوشه ی میخانه هم ما را تو پیدا می کنی! ما «شهریارا» بلبلان دیدیم بر طرف چمن شور افکن و شیرین سخن اما تو غوغا می کنی {پپوله} آشنایی شاعر جوان با «پری» منجر به دیدارهایی با والدین او و سرانجام دوستی بین این دو جوان و نامزدی می شود و روزگار بسیار خوشی در زنگی شهریار آغاز می شود در همین زمان است که شهریار سروده ی زیبای «آغوش ماه» را می سراید نگاهی کرده در آفاق و ماهی کرده ام پیدا چه روشن ماه و روشن بین نگاهی کرده ام پیدا به سوی خلق هر راهی که دارم کور خواهد شد که از دل با خدای خویش راهی کرده ام پیدا من آن بخت سپید خود که گم شد سال ها از من کنون در گوشه ی چشم سیاهی کرده ام پیدا به آهی کز دل آوردم گرفتم دامن همّت خداوندا چه دامنگیر آهی کرده ام پیدا برای زندگانی موجبی در خود نمی دیدم کنون گر عمر باشد تکیه گاهی کرده ام پیدا گدای عشقم و عرض نیاز بی نیازی را بلند ایوان ناز پادشاهی کرده ام پیدا از این پس «شهریارا» از غم دنیا نیندیشم که چون آغوش پیر خود پناهی کرده ام پیدا {پپوله} «پری» علاقه ی فراوانی به اشعار لسان الغیب حافظ نشان می داد و این موضوع بیشتر موجب خوشحالی شاعر جوان می گردید آنها با هم فال حافظ می گرفتند و از غزلهایش لذت می بردند و بدین ترتیب ایام به مراد دل، خوشی و سرور سپری می شد و نهال امید به آینده در دل شهریار به سرعت رشد می کرد غزل زیبای «نهال امید» از یادگاریهای این ایام شیرین است پری وشی که خدا با منش تفضل کرد اُمیــــــد بود و نشاط مرا تقــــبل کرد سیاه گوشه ی ماتم سرای بی عشقی فسرده بود روانم، خدا تفضل کرد به باغ عشق «خزان دیده ام»، چو باد بهار فرا رسید و نهال امیــــــد من گُل کرد شکنج طره ی آن سروناز موزون باد که خوش حمایتی از آشیان بلبل کرد چو دید طبع من آیینه ی جمال ازل سفینه ی غزلم دفتر تفأل کرد عجب، که خلعت زربفت پادشاهی عشق فلک به دوش من لات آسمان جُل کرد چه دولتی است توکل که «شهریار» به کام جهان خویشتن از دولت توکل کرد {پپوله} «پری» هم چنین علاقه ی وافری به موسیقی نشان می داد و شهریار که نواختن سه تار را از استاد صبا فرا گرفته بود آنرا به پری نیز یاد داد شهریار می گوید یک سال که تهران بسیار گرم بود پری به من گفت که چند روزی از دارالفنون مرخصی بگیر تا به رشت برویم ولی از آنجاییکه گرفتاریهای درسی داشتم او را تنها به شمال بدرقه کردم و سه تارم را هم به او دادم که تنها نباشد یکی دو روزی از رفتن پری نگذشته بود که بی قراری بر من غلبه کرد به حدی که نمی توانستم به درس و کار و زندگی برسم دوستانم که حال نزار مرا دیدند و از داستان دلدادگی ما آگاه بودند برایم چند روزی مرخصی گرفتند و به این ترتیب من عازم رشت شدم شهریار که شب هنگام خسته و کوفته به خانه ی پری می رسد با کمال تعجب می بیند که او در جلوی پنجره ی اتاق نشسته و با سه تار در دستگاه شور آهنگی را که از وی یاد گرفته بود می نوازد قطعه ی «سوز و ساز» که ظاهرا فی البداهه سروده شده است یادگار آن شب رویایی می باشد باز کن نغمه ی جانسوزی از آن ساز امشب تا کنی عقده ی اشک از دل من باز امشب ساز در دست تو سوز دل من می گوید من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب مرغ دل در قفس سینه ی من می نالد بلبل ساز ترا دیده هم آواز امشب زیر هر پرده ی ساز تو هزاران راز است بیم آنست که از پرده فتد راز امشب گرد شمع رخت ای شوخ من سوخته جان پر چو پروانه کنم باز به پرواز امشب گلبن نازی و در پای تو با دست نیاز می کنم دامن مقصود پر از ناز امشب کرد شوق چمن وصل تو ای مایه ی ناز بلبل طبع مرا قافیه پرداز امشب «شهریار» آمده با کوکبه ی گوهر اشک به گدایی تو ای شاهد طناز امشب و این قصه سَرِ دراز دارد...{پپوله} |
داستان عشق استاد شهریار
«پری» هم چنین علاقه ی وافری به موسیقی نشان می داد و شهریار که نواختن سه تار را از استاد صبا فرا گرفته بود آنرا به پری نیز یاد داد شهریار می گوید یک سال که تهران بسیار گرم بود پری به من گفت که چند روزی از دارالفنون مرخصی بگیر تا به رشت برویم ولی از آنجاییکه گرفتاریهای درسی داشتم او را تنها به شمال بدرقه کردم و سه تارم را هم به او دادم که تنها نباشد یکی دو روزی از رفتن پری نگذشته بود که بی قراری بر من غلبه کرد به حدی که نمی توانستم به درس و کار و زندگی برسم دوستانم که حال نزار مرا دیدند و از داستان دلدادگی ما آگاه بودند برایم چند روزی مرخصی گرفتند و به این ترتیب من عازم رشت شدم شهریار که شب هنگام خسته و کوفته به خانه ی پری می رسد با کمال تعجب می بیند که او در جلوی پنجره ی اتاق نشسته و با سه تار در دستگاه شور آهنگی را که از وی یاد گرفته بود می نوازد قطعه ی «سوز و ساز» که ظاهرا فی البداهه سروده شده است یادگار آن شب رویایی می باشد باز کن نغمه ی جانسوزی از آن ساز امشب تا کنی عقده ی اشک از دل من باز امشب ساز در دست تو سوز دل من می گوید من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب مرغ دل در قفس سینه ی من می نالد بلبل ساز ترا دیده هم آواز امشب زیر هر پرده ی ساز تو هزاران راز است بیم آنست که از پرده فتد راز امشب گرد شمع رخت ای شوخ من سوخته جان پر چو پروانه کنم باز به پرواز امشب گلبن نازی و در پای تو با دست نیاز می کنم دامن مقصود پر از ناز امشب کرد شوق چمن وصل تو ای مایه ی ناز بلبل طبع مرا قافیه پرداز امشب «شهریار» آمده با کوکبه ی گوهر اشک به گدایی تو ای شاهد طناز امشب ... |
داستان عشق استاد شهریار
شهریار و پری، با حضور خود در محافل و مجالس بزرگان با هنرنمایی های شاعر جوان و زیبایی خیره کننده ی پری جلب توجه می کردند و داستان عشق و دلباختگی آنها وِرد زبانها شده بود همزمان با این ایام خوش تو ام با اشتهار شاعر جوان تدریجا متوجه بعضی تغییرات در رفتار و کردار پری می شود که در اوایل آنرا حمل بر ناز کردن و دلبری می کرده است غزل زیبای «گُل پُشت و رو ندارد» احساسات شاعر نازکدل برای ما به یادگار مانده است با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد از عشق من به هر سو، در شهر گفتگویی است من عاشق تو هستم، این گفتگو ندارد دارد متاع عفت، از چار سو خریدار بازار خودفروشی، این چار سو ندارد جز وصف پیش رویت، در پشت سر نگویم رو کن به هر که خواهی، گل پشت و رو ندارد گر آرزوی وصلش، پیرم کند مکن عیب عیب است از جوانی، کاین آرزو ندارد خورشید روی من چون، رخساره برفروزد رخ برفروختن را، خورشید رو ندارد سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن هر چند رخنه ی دل، تاب رفو ندارد او صبر خواهد از من، بختی که من ندارم من وصل خواهم از وی، قصدی که او ندارد با «شهریار» بی دل، ساقی به سرگرانی است چشمش مگر حریفان، می در سبو ندارد ... |
داستان عشق استاد شهریار
اما بدبختانه کم کم تغییرات بیشتری در رفتار و گفتار پری دیده می شود و نه تنها آن ملاقاتهای غیرمترقبه و عاشقانه ی سابق قطع می شود بلکه فواصل دیدارهای عادی نیز بیشتر و بیشتر و طول ملاقاتها کمتر و کمتر می گردد و هر از گاهی اصلا بر سر وعده گاه به موقع نمی آید و یا اصلا پیدایش نمی شود هنگامیکه شاعر دلسوخته از مسافرتهای پنهانی معشوقه اش به خارج از تهران آگاه می شود بی صبرانه منتظر پیغامی و یا نامه ای از او روز و شب می گذراند در چندین غزل، این دلهره و اضطراب را که هر عاشقی با آن آشنایی دارد در غزلهای دلنشین بر روی کاغذ آورده است در غزل «مسافر همدان» او این چنین ناله سر می دهد: مسافری که به رُخ، اشک حسرتم بدَوانَد دلم تحمل بار فراق او نتواند در آتشم بنشاند چو با کسان بنشیند کنار من ننشیند که آتشم بنشاند چه جوی خون که براند، ز دیده دلشدگان را چو ماه نو سفر من، سمند ناز براند به ماه من که رساند پیام من؟ که ز هجران به لب رسیده مرا جان، خودی به من برساند بسوز سینه ی من، بین که ساز قافیه پرداز نوای نای گره گیر، دل شکسته نخواند چه نالی ای دل خونین؟ که آن شکوفه ی خندان زبان مرغ حزینِ شکسته بال نداند دلم به سینه زند پر، بدان هوا که نگارین کتابتی بنوسید، کبوتری بپراند من آفتاب ولا جز غمام هیچ ندانم مهی که خود همه دان است باید این همه داند به هر چمن که رسیدی بگو به ابر بهاری که پیش پای تو اشکی به یاد من بفشاند به وصل اگر نرهم «شهریار» از غم هجران کجاست مرگ که ما را ز زندگی برهاند؟ ... |
داستان عشق استاد شهریار
در غزل زیبای «شاهد ملکوتی» شاعر خسته دل از بد قولی ها و بی وفایی های پری شکوه را سر می دهد: شنیده ای که توان انتظار یار کشید نمی توان وسط کوچه انتظار کشید بیا که چند توان انتظار مقدم تو قدم زنان به خیابان لاله زار کشید به صد امید رسیدم به وعدگاه ولی نیامدی و امیدم به انزجار کشید ز بی وفایی تو کار من چنان شد زار که با خیال تو کارم به کارزار کشید برو که قصه ی بد قولی ترا خواهم میان شهر در این گیر و دار جار کشید کجا رواست که از دست دوست هم بکشد کسی که اینهمه از دست روزگار کشید چو شاهد ملکوتی به شهر عشق آمد زمانه قرعه به اقبال «شهریار» کشید ... |
داستان عشق استاد شهریار
داستان این عشق شورانگیز به آنجا رسیده بود که شاعر جوان متوجه تغییر در رفتار پری شده بود و شکوه ها و شکایات خویش را در غزلهای سوزناک برملا می کرد گو اینکه این سردی ها و بدقولی های پری او را آزار می داد ولی خود را امیدواری می داد که شاید این رفتارها همگی ناشی از ناز دلبرانه است در قطعه ی زیبای «آن دارد یار» سوز دلش را این چنین بیان می کند: {پپوله} بـاز بـا مـا سری از نــــــاز گــــــران دارد يـار نــكنـد بــاز دلـي بـــا دگــران دارد يــار خنده ارزاني هر خار و خسش هست ولي گوش بـا بـلبل خواننــده گـران دارد يار آن وفايي كــه ز مـن ديــد اگــــر هــم بــرود چشم دل در عقب سر نـگران دارد يار لالهرو هست ولي داغ غمش نيست به دل كي سر پرسش خونين جگران دارد يار گــو دلي بــاشدش آن يــار و نبــاشد بـا ما اينش آسان بود اي دل اگر آن دارد يار ميرود خوانده و ناخوانده به هر جا كه رسيد تا مــرا در بــه در و دل نـگران دارد يـار داور دادگــري هــم بــــه عــــوض دارم مــن گــر همه شيوه ی بيــدادگــران دارد يــار خواجه شاهد نـپسـندد مـگر «آنـش» باشد «شـهـريـارا» ره دل زد مـگــر «آن» دارد یـار در تعریف عشق گفته اند که عشق تهی شدن از خود و پُر شدن از معشوق است... و می گویند عاشق در جمال معشوقش چیزی می بیند که به چشم دیگران نمی آید این همان چیزیست که در ادبیات عرفانی به عنوان «آن» آورده شده است چنانکه خواجه ی شیراز می فرماید: شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد بنده ی طلعت آن باش که «آنی» دارد بیت آخر شعر شهریار اشاره به این بیت زیبای حافظ دارد....:){پپوله}:53: |
داستان عشق استاد شهریار
سُست عهدی ها و بد قولی های پری همچنان ادامه داشت و با اینکه شاعر جوان را با وعده های واهی دلگرم می کرد ولی در وعده گاه حاضر نمی شد و به قول ...حضرت مولانا: ☼☼☼☼ وعده ی فردا و پس فردای تو انتظار حشرت آمد، وای تو انتظارم کُشت باری گو بُرو تا رهد این جان مسکین از گرو ☼☼☼☼ در غزل دل انگیز «انتظار» شاعر جوان از تلخی آن شکوه ها دارد باز امشب « ای ستاره ی تابان » نیامدی باز « ای سپیده ی شب هجران » نیامدی شمعم شکفته بود که خندد به روی تو افسوس « ای شکوفه ی خندان » نیامدی زندانی تو بودم و « مهتاب من چرا ؟ » باز امشب از دریچه ی زندان نیامدی با ما سر چه داشتی « ای تیره شب » که باز چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی؟! شعر من از زبان تو خوش صید دل کند افسوس « ای غزال غزلخوان » نیامدی گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه نامهربان من تو که مهمان نیامدی خوان شکر به خون جگر دست می دهد « مهمان من! » چرا به سر خوان نیامدی دیوان حافظی تو « و » دیوانه ی تو من « اما پری! به دیدن دیوان نیامدی» نشناختی فغان دل رهگذر که دوش « ای ماه قصر» بر لب ایوان نیامدی گیتی « متاع چون منش » آید گران به دست اما تو هم به دست من ارزان نیامدی صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ای ست « ای تخته ام سپرده به طوفان » نیامدی عیش دل شکسته « عزا می کنی چرا؟ » عیدم تویی « که من به تو قربان نیامدی » در طبع «شهریار» خزان شد بهار عشق زیرا تو «خرمن گل و ریحان » نیامدی {پپوله} |
داستان عشق استاد شهریار
شکوه های شاعر جوان از بی مهری های پری در رفتار او تاثیری نمی کرد و یاس و ناامیدی تدریجا بر شهریار غالب می گردید و امیدوار بود که با گشودن زبان به نصیحت پری را به راه راست حکایت کند: ☼☼☼ این نصیحت در دل و دل حامله است این نصیحت ها مثال قابله است مولانا ☼☼☼ در غزل سوزناک «جمع و تفریق» شاعر زبان به نصیحت می گشاید و ضمن لابه و التماس، کوشش می کند با تکیه بر ناپایداری روزگار شیدایی خویش را با فریاد به گوش پری برساند ☼☼☼ ای گُل، به شکر آنکه در این بوستان گُلی خوش دار خاطری «ز خزان دیده» بلبلی فردا که «رهزنان دی» از راه می رسند نه بلبلی به جای گذارند و نه گلی دیشب در انتظار تو جانم به لب رسید امشب بیا که نیست به فردا تقبلی خورشید و مه، دو کفه ی شاهین عبرتند بنگر! که نیست طبع فلک را تعادلی گلچین گشوده دست تطاول، خدای را ای گل، بِه هر نسیم نشاید تمایلی گردون ز جمع ما، همه تفریق می کند با این حساب ...باز نماند تفاضلی عمر منت، مجال تغافل نمی دهد مشنو که هست «شرط محبت» تغافلی ای باغبان که سوختی از قهرم آشیان روزی ببینمت، که نه سروی نه سنبلی حالی خوش است کام حریفان به دور جام گر دور روزگار...نیـــــــابد تحــــــــولی گر دوستان به علم و هنر تکیه کرده اند ما را هنر نداده خدا، جز «توکلی» عاشق به کار خویش تعلل چرا کند؟ گردون به کار فتنه ندارد، تعللی شکرانه ی تفضل حسنت، خدای را با «شهریار»، «عاشق شیدا» تفضلی {پپوله} |
داستان عشق شهریار به آنجایی رسیده بود که شاعر جوان، شکایات و شکوه های خود را از بی مهری های پری در غزلهای سوزناکی می سروده است ولی معشوقه ی بی وفا به بد عهدی های خویش ادامه می داد شهریار که از علاقه ی پری به حافظ با خبر بود شکایت خود را به درگاه خواجه ی شیراز می برد یادم نکرد و شاد، حریفی که یاد از او یادش به خیر، گر چه دلم نیست شاد از او حال دلم حواله به دیوان خواجه باد یار آن زمان، که خواسته فال مراد از او من با روان خواجه از او شکوه می کنم تا داد من مگر بستد اوستاد از او ☼☼☼ و اما هر از گاهی، این غزال تیز پا بر وعده ی خود وفا می کرد و جسته و گریخته به دیدار شاعر جوان می آمد در این دوران بود که شهریار غزلهای نابِ « از دل بر آمده » را که حاکی از افسانه ی عشق بود بر زبان جاری می کرد و غزل «شاهد گمراه» از آن نمونه است ☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼ راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده ای مگر ای شاهد گمراه، به راه آمده ای باری این موی سپیدم نگر، ای چشم سیاه گر به پرسیدن این بخت سیاه آمده ای کُشته ی چاه غمت را « نفسی هست هنوز» حذر ای آینه... در معرض آه آمده ای از در کاخ ستم، تا به سر کوی وفا خاک پای تو شوم، کاین همه راه آمده ای چه کنی با من و با کلبه ی درویشی من تو که مهمان سراپرده ی شاه آمده ای می تپد دل به برم، با همه ی شیر دلی که چو آهوی حرم، «شیر نگاه » آمده ای آسمان را ز سر افتاد کلاه خورشید به سلام تو که «خورشید کلاه» آمده ای «شهریارا» ...حرم عشق مبارک بادت که در این سایه ی دولت به پناه آمده ای ... |
بر خلاف انتظار شاعر جوان «پری» با بی وفایی ها و بد عهدی های خود نمک بر زخمهای دل شاعر می ریخت و او را پریشان تر می کرد دیدارهای کوتاه آنها کمتر و کمتر می شد و فواصل آنها بیشتر و بیشتر پری در نامه ای که برای توجیه رفتار خویش و قطع کردن دیدارهای آنها نوشته بود به این مسئله اشاره کرده بود که ...« به تو گر بگذرم، از شوق می میری» این جمله الهام بخش غزل بسیار زیبایی شد که به نام «بگذار بمیرم» شناخته شده است و فریادی از ته دل، از دلدادگی شاعر جوان در راه عشق است ☼☼☼ در کُشتن من دست میازار بمیرم وز بُغض گلو این همه مفشار بمیرم در کُشتن من دست میازار که خواهم در پای تو خود سر نهم و زار بمیرم با تیر غمت حاجت تیر دگرم نیست ای سخت کمان دست نگه دار بمیرم گفتی: «به تو گر بگذرم از شوق بمیری» قربان قدت ...بگذر و بگذار بمیرم جان بر سر دست آمدم، ابرو به اشارت انگار که تیغ است، فرود آر بمیرم در رقص چو شمعم، مکُش از دامن و بگذار بگذارم و خود عاقبت کار بمیرم تا گَرد ملالی به دلم از تو نماند اشکی دو سه از دیده فرو بار بمیرم هر زخم زدی حسرت زخم دگرم بود این بار نمردم، که دگر بار بمیرم ترسم به سر خاک من آیی و بگریی عهدی کن و « نادیده ام انگار» بمیرم ای دل چو رخ دوست ببینی به مقابل جانی ست امانت به تو بسپار بمیرم شهری به تو یار است و من غمزده باید در شهر تو، بی یار و پرستار بمیرم ... .. . |
داستان عشق استاد شهریار
بر خلاف انتظار شاعر جوان «پری» با بی وفایی ها و بد عهدی های خود نمک بر زخمهای دل شاعر می ریخت و او را پریشان تر می کرد دیدارهای کوتاه آنها کمتر و کمتر می شد و فواصل آنها بیشتر و بیشتر پری در نامه ای که برای توجیه رفتار خویش و قطع کردن دیدارهای آنها نوشته بود به این مسئله اشاره کرده بود که ...« به تو گر بگذرم، از شوق می میری» این جمله الهام بخش غزل بسیار زیبایی شد که به نام «بگذار بمیرم» شناخته شده است و فریادی از ته دل، از دلدادگی شاعر جوان در راه عشق است در کُشتن من دست میازار بمیرم وز بُغض گلو این همه مفشار بمیرم در کُشتن من دست میازار که خواهم در پای تو خود سر نهم و زار بمیرم با تیر غمت حاجت تیر دگرم نیست ای سخت کمان دست نگه دار بمیرم گفتی: «به تو گر بگذرم از شوق بمیری» قربان قدت ...بگذر و بگذار بمیرم جان بر سر دست آمدم، ابرو به اشارت انگار که تیغ است، فرود آر بمیرم در رقص چو شمعم، مکُش از دامن و بگذار بگذارم و خود عاقبت کار بمیرم تا گَرد ملالی به دلم از تو نماند اشکی دو سه از دیده فرو بار بمیرم هر زخم زدی حسرت زخم دگرم بود این بار نمردم، که دگر بار بمیرم ترسم به سر خاک من آیی و بگریی عهدی کن و « نادیده ام انگار» بمیرم ای دل چو رخ دوست ببینی به مقابل جانی ست امانت به تو بسپار بمیرم شهری به تو یار است و من غمزده باید در شهر تو، بی یار و پرستار بمیرم .... |
داستان عشق استاد شهریار
گفته بودیم که داستان عشق استاد شهریار در سایه ی حساسیت فطری شاعر و توانایی بیان و زیبایی کلام او به صورت اشعاری بسیار زیبا و دلنشین در آمده و در ادبیات سروده ای به طور جاودانه ثبت گردیده است و اما بقیه ی این داستان: غم عشق و انتظارهای تلخ و نافرجام و امیدهای به نومیدی گراییده ی شاعر جوان منجر به سرودن غزلهای بسیاری گردید که اینک به صورت ثروتی از ادبیات برای ما باقی مانده است یک بهار دیگر می گذرد و از «پری» نشان محبتی بر نمی آید و شهریار می گوید: نیامد آن گل خندان و نو بهار آمد امان ز بخت، که این آمد و آن نمی آید و اما این عشق چنان خاطر شهریار را مشوش کرده بود که او را از کار و زندگی و مخصوصا درس دانشکده ی پزشکی وا داشته بود و نهایتا داستان دلدادگی او به گوش پدرش در تبریز رسید و چون شهریار از عشق پری نمی توانست دست بشوید پدرش مقرری ماهیانه اش را قطع کرد و این امر طبعا بر بی سر و سامانی شاعر عاشق می افزاید در غزل دل انگیز «تو بمان و دگران» شاعر خسته دل اعلام می کند که بعد از این فقط با خاطرات این عشق و یادگاریهای شیرین آن به زندگی ادامه خواهد داد: {پپوله} از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی تو بمان و دگران، وای به حال دگران رفته چون مه به محاقم «که نشانم ندهند» هر چه آفاق بجویند، کران تا به کران می روم تا که به صاحب نظری باز رسم محرم ما نبود، دیده ی کوته نظران دلِ چون آینه ی «اهل صفا» می شکنند که ز خود بی خبرند این ز خدا بی خبران دل من دار که در زلف شکن در شکنت یادگاری ست ز سر حلقه ی شوریده سران گل این باغ به جز حسرت و داغم نفزود لاله رویا «تو ببخشای به خونین جگران» ره بیداد گران، بخت من آموخت ترا ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن کاین بود عاقبت کار جهان گذران «شهریارا» غم آوارگی و در به دری شورها در دلم انگیخته، چون نوسفران و این قصه سَرِ دراز دارد...... |
داستان عشق استاد شهریار
گویند که شهریار از پری پیراهنی به یادگار داشت که پارچه اش را پری برای شاعر جوان خریده بود. یک روز عصر که خسته و کوفته به منزل برمی گردد آگاه می شود که پری عصر هنگام آنجا آمده و مدتی هم به انتظار نشسته ولی چون از شهریار خبری نشده است و پری نیز عجله داشته، پیراهن را برداشته و رفته است. او قول داده است که برگردد.... {پپوله} ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم خانه گویی به سرم ریخت چو این قصه شنودم آن که می خواست به رویم در دولت بگشاید با که گویم که در خانه به رویش نگشودم؟! آمد آن دولت بیدار و مرا بخت فرو خفت من که یک عمر شب از دست خیالش نَغُنودم آنکه می خواست غبار غمم از دل بزداید آوخ، آوخ، که غبار رهش از پا نزدودم یار سود از شرفم سر به ثریا و دریغا که به پایش سر تعظیم به شکرانه نسودم ای نسیم سحر آن شمع شبستان طرب را گو به سر می رود از آتش هجران تو دودم جان فروشی مرا بین که به هیچش نخرد کس این شد ای مایه ی امید ز سودای تو سودم به غزل رام توان کرد غزالان رمیده «شهریارا» غزلی هم به سزایش نسرودم .... .. .{پپوله} |
داستان عشق استاد شهریار
همانگونه که گفتیم شهریار از پری پیراهنی به یادگار داشت که پارچه اش را پری برای شاعر جوان خریده بود یک روز عصر که خسته و کوفته به منزل بازمی گردد آگاه می شود که پری عصر هنگام آنجا آمده مدتی به انتظار نشسته ولی چون از شهریار خبری نشده است و او نیز عجله داشته، پیراهن را برداشته و رفته است و قول داده که بازگردد ولی از پری (که نام اصلیش ثریا بود) خبری نشد {پپوله} نفسی داشتم و ناله و شیون کردم بی تو با مرگ عجب کشمکشی من کردم گر چه بگداختی از آتش حسرت دل من لیک من هم به صبوری دل از آهن کردم لاله در دامن کوه آمد و من بی رُخ دوست اشک چون لاله ی سیراب به دامن کردم در رخ من مکن ای غنچه ز لبخند دریغ که من از اشک، ترا شاهد گلشن کردم شبنم از گونه ی گلبرگ نگون بود که من گله ی زلف تو با سنبل و سوسن کردم دود آهم شد اشک غمم ای چشم و چراغ شمع عشقی که به امید تو روشن کردم تا چو مهتاب به زندان غمم بنوازی تن همه چشم به هم چشمی روزن کردم آشیانم به سر کنگره ی افلاک است گرچه در غمکده ی خاک نشیمن کردم «شهریارا» مگرم جرعه فشاند لب جام سال ها بر در این میکده مسکن کردم .... و این قصه سَرِ دراز دارد |
داستان عشق استاد شهریار
.... شهریار به هر تدبیری دست می زند نمی تواند معشوق گریز پای را به سوی خویش بازگرداند شاید غزل زیبای «سه تار من» که به احتمال زیاد در همین دوران سروده شده است یکی از گویاترین قطعات احوال شاعر جوان باشد {پپوله} نالد به حال زار من امشب سه تار من این مایه ی تسلی شب های تار من ای دل ز دوستان وفادار روزگار جز ساز من نبود کسی سازگار من در گوشه ی غمی که فراموش عالمی است من غمگسار سازم و او غمگسار من اشک است جویبار من و ناله ی سه تار شب تا سحر ترانه ی این جویبار من چون نشترم به دیده خَلد نوشخند ماه یادش به خیر، خنجر مژگان یار من رفت و به اختران سرشکم سپرد جای ماهی که آسمان بربود از کنار من آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود ای مایه ی قرار دل بیقرار من در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا روزی وفا کنی، که نیاید به کار من از چشم خود سیاه دلی وام می کنی خواهی مگر، گرو بَری از روزگار من اختر بخُفت و شمع فرومُرد و همچنان بیدار بود دیده ی شب زنده دار من من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک بختش بلند نیست، که باشد شکار من؟ یک عمر در شرار محبت گداختم تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من؟ جز خون دل نخواست نگارنده ی سپهر بر صفحه ی جهان، رقم یادگار من زنگار زهر خوردم و شنگرف خون دل تا جلوه کرد این همه نقش و نگار من در بوستان طبع حزینم چو بگذری پرهیز نیش خار من ای گلعذار من من «شهریار» ملک سخن بودم و نبود جز گوهر سرشک در این شهریار من ... .. . |
داستان عشق استاد شهریار
شاعر جوان بالاخره آن چه را که تا کنون حدس می زد ولی با شک و تردید با آن روبرو می شد قبول کرد و برایش مسلم شد که پری دلش را به کس دیگری داده است در این غزل زیبا، شهریار نه تنها به این واقعیت اعتراف می کند بلکه درد و رنج و ناامیدی خودش را نیز بیان می کند... {پپوله} ماه من، شاهد آفاقی و معشوق منی شمع هر جمعی و سر حلقه ی هر انجمنی من سر کوی تو یک جا وطنم گشت و تو خود چون دل من همه جایی و پریشان وطنی لب لعل تو که تشنه است به خون دل من نمکیده است ز پُستان مُروت لَبنی یوسف وقتی و از مصر عزیزان ترسم نفرستند به کنعان حزین، پیرهنی نگذرد شاهد ما بر شکرستان وفا «شهریارا» همه گر طوطی شیرین سخنی .... .. . |
داستان عشق استاد شهریار
فتنه ننشسته در ایام تو ، از نو برخاست نه عجب از تو که خود، فتنه ی نو خاسته ای عذر رسوایی خود خواهم اگر بار دهی گر چه صد بار تو خود عذر مرا خواسته ای {پپوله} با وجود تمام بی مهری های دلبر که موجب آزردگی دل شاعر جوان شده بود او هنوز در بند عشق پری است و نمی تواند به ندای عقلش که او را از این عشق برحذر می دارد گوش فرا دهد او هنوز امیدوار است که روزی این آهوی گریز پا باز خواهد آمد و خود را دلداری می دهد که روزی این قصه به پایان می رسد و پری باز می گردد... {پپوله} خدا ترا ز رقیبان جدا نگهدارد تو خود نگاه نداری، خدا نگهدارد! کجا کشانمت ای گل، به مفلسی مانم که جُسته گنج و نداند کجا نگهدارد بیا به سایه ی سیمرغ قاف بگریزیم که بال عُزلتمان از بلا نگهدارد گذشته ی من و جانان به سینما ماند خدا ستاره ی آن سینما نگهدارد غمی نرفت که صد جانشین نداشت به دل حبیب! با غم خود گو ...کجا نگهدارد ترانه ی غزل «شهریار» از آن شیواست که حقِ صحبت سازِ صبا نگهدارد ... .. . |
داستان عشق استاد شهریار
شهریار از این حریف ناخواسته که معشوقه اش را از دستش ربوده بود با عناوین مختلف در اشعارش نام برده است که تدریجا این عناوین، عتاب آمیز و کوبنده تر شده اند و در نتیجه «رقیب» به «رقیب سفله» و «گدا» و «اهریمن» و «دیو» تبدیل شده است. ولی او نه تنها در آنزمان، بلکه تا مدتها از او مستقیما نام نبرده است چرا که رقیب عشقی شاعر جوان، مرد مقتدر دوران رضاشاه و مرد دوم مملکت ...«تیمور تاش» بود که پس از کشته شدنش در زندان رضا شاه شهریار که سید بود گفته بوده است ....جد من او را کُشت تیمورتاش که از ماجرای دلدادگی این دو نفر آگاه بود دستور می دهد شهریار را زندانی و نهایتا مسموم کنند ولی مادر پری که علاقه ی خاصی به شهریار داشت وقتی از این موضوع با خبر می شود شیون کنان به دیدار تیمورتاش می رود و به او می گوید که این سید بیچاره چه گناهی کرده است می ترسم نفرین او ما و شما را زیرورو کند ... مبادا دستتان به خون او آلوده شود و تیمور تاش به احترام مادر پری دستور می دهد او را به مشهد تبعید کنند.... {پپوله} کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست ماه من نیست در این قافله، راهش ندهید کاروان بار نبندد شب اگر ماهش نیست ماهم از آه دل سوختگان بی خبر است مگر آیینه ی شوق و دل آگاهش نیست! تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل است خسرو خاوری این خیمه و خرگاهش نیست «شهریارا» عقب قافله ی کوی امید گو کسی رو که چو من طالع گمراهش نیست ... .. . |
داستان عشق استاد شهریار
گفته بودیم که تیمورتاش، وزیر دربار رضاشاه رقیب عشقی شهریار بود و دستور داده بود که او را به نیشاپور تبعید کنند هنگامی که خبر تبعید به شهریار ابلاغ شد او که در دانشکده پزشکی تحصیل می کرد مجبور گردید نه تنها از درس و تحصیل دست بکشد بلکه دوستان و آشنایانش را نیز ترک کند شهریار که می دانست مادر پری با او میانه خوبی دارد از او خواست که برای آخرین بار ترتیب ملاقات این دو جوان را بدهد و مادر پری با این امر موافقت کرد و قرار شد که در بهجت آباد که میعادگاه آنها بود دوباره یکدیگر را ملاقات بکنند شاعرجوان تا صبح منتظر پری بود ولی از او خبری نشد و حاصل این تجربه و انتظار تلخ غزلی است بسیار زیبا و شاید یکی از شاهکارهای او پس از «حیدر بابایه سلام» که به زبان آذری که زبان مادری اوست سروده شده است و سالها بعد آنرا به فارسی نیز برگردانده است و نام این قطعه بی نظیر را «بهجت آباد خاطره سی» گذاشت... ☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼ بهجت آباد خاطره سی ☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼ اولدوز سایاراق گوزله میشم هر گجــــه یاری گئج گلمه ده دیر یار ، یئنه اولموش گئجه یاری گؤزلر آسیلی، یوخ نه قارلتی نه ده بیر سـس باتمیش قولاغیم گور نه دوشورمکده دی داری بیر قوش آییغام سؤیلیه رک ، گاهدان اییلده ر گاهدان اونودا یئـل دیه لای لای هـوش آپـاری یاتمیش هامی بیر اللاه اویاقدیر داها بیر من مندن آشاغی کیمسه یوخ اوندان دا یوخاری قورخوم بیـدی یار گلـمیه بیـردن یاریلا صـبح باغریم یاریلار، صبحوم آچیلما، سنی تاری دان اولدوزی ایستر چیخا، گوز یالواری چیخما اوُ چیخماسـادا، اولدوزومون یـوخدی چیخاری گلمز، تانیرام بختیمی، ایندی آغارار صبح قاش بئیـله آغـاردیقجا داهـا باشـدا آغـاری عشقین که قراریندا وفا اولمیاجاقمیش بیلمم که طبیعت نیه قویموش بو قراری سانکی خوروزون سون بانی خنجر دی سوخولدی سینه مـده اورک وارسـا، کسـیب قیـردی داماری ریشخندیله قیرجاندی سحر، سؤیله دی، دورما جان قورخوسی وار، هر کیم اتوزمیش بو قماری اولدوم قارا گون آیریلالی اوُ ساری تئلدن بونجا قره گونلردی ائدن رنگیـمی سـاری گؤز یاشلاری هر یردن آخارسا، منی توشلار دریـــایه باخـــار بللـی دی چایـــلاریـن اخـاری از بس منی یاپراق کیمی هیجرانلا سارالدیب باخسان اوزونه سانکی قیزیل گولدی قیزاری محـراب شفقـــده اؤزومــی سجـده ده گؤردوم قان ایچره غمیم،یوخ،اوزوم اولسون سنه ساری عشقی واریدی«شهریار»ین گوللی چیچکلی افسوس قارا یئل اسدی خزان اوُلــدی بهاری ...... |
داستان عشق استاد شهریار
☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼ سروده ی شاعر پس از سی و پنج سال درباره ی این واقعه ☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼ ای سحر امشب خدا را پرده از رخ وامگیر وامگیر این آخرین امیدم از دیدار یار کوکب صبحی گرفتم سازگار و سر به زیر چون کنم با کوکب بختی چنین ناسازگار؟ غرقه ی غرقاب و دارم دست و پایی می زنم بی فروغ از هر کران و ناامید از هر کنار گه به جانم آتش تحمیل تسلیم و رضاست گه به مغزم برق فکر انتقام و انتحار داشت بر سر می زد از جوش و جنونم موج خون سر به سوی آسمان شد ناگهم بی اختیار کای به میعاد کتاب خود به مضطرین مجیب بیش از این است انتظار اضطراب و اضطرار؟ ناگهم اغمایی و سیری و رویایی شگفت واشدم چشم و ستون صبر دیدم استوار گویی از دنیای دیگر گفته بودندم به گوش شرط برد عاقبت را، باخت باید این قمار گر طوع داری حیات جاودانی سربلند چند روز خاکیان گو سر به زیر و خاکسار آخرین بانگ خروس از طرف باغی شد بلند در جگر گاهم خلنده خنجری بود آبدار فرصت یک بار دیدن نیز با این دست باخت طالعم این پاکباز بد قمار بد بیار آسمان دیدار آخر نیز کرد از من دریغ تا کند سوز و گدازم سکه ای کامل عیار صبح با چشمی دریده گفت دیگر جیم شو کز الف اینجا به گوش آویزه سازد چوب دار نیشخند صبح بی انصاف٬ گویی صاعقه است آخرین امیدم از وی٬ خرمنی شد تار و مار خود به محراب شفق در سجده دیدم غرق خون مقتدی با پیشوا و خرمن هستی٬ نثار سر فکندم پیش و رفتم رو به سوی سرنوشت ورد آهم دم به دم: « ای روزگار٬ ای روزگار» زی کمال الملک هم رفتم که شاید او کند رخصت برگشت را فکری به حال این فکار لیکن او را با دلی بشکسته تردیدم که گفت کل طبیب ار بود باری سر نبودش پنبه زار کم کم آن عشق مجازم چون جنین شد بار دل روح٬ از آن یک چند چون آبستنانم در ویار تا که عشقی آسمانی زاد از آن دل چون مسیح کز دم روح القدس می داشتندش باردار تاج عشق آری به خاکستر نشینان می دهند هر گدای عشق را حافظ نخواند «شهریار» {پپوله}:53: و این قصه سَرِ دراز دارد... |
داستان عشق استاد شهریار
و بدین ترتیب، شهریار که کمتر از یک سال به پایان پزشکی اش مانده بود در سن بیست و شش سالگی عازم تبعیدگاهش، خراسان شد و در اداره ی ثبت احوال نیشابور استخدام گردید او با استاد کمال الملک که او هم در تبعید به سر می برد، آشنا شد و از محضر او بهره های فراوان گرفت.... در نیشابور ایام شاعر دل شکسته به تلخ کامی و تیره روزی سپری می شد و روزی که به زیارت مزار حکیم عمر خیام رفت دیدن وضع اسف بار آرامگاه این رادمرد بزرگ ایران او را بسیار متاثر کرد و در قطعه ی «غروب نیشابور» تاثرات خویش را در غزلی انتقادی می سراید... ☼☼☼ قبر خیام به حالی مفلوک افتاده است به کنجی متروک خشت آن مهد غم و حسرت من بس بود آیینه ی عبرت من جا که خیام چنین مظلوم است حال این بنده دگر معلوم است ☼☼☼ شهریار بیش از چهار سال در تبعید بود ولی هیچوقت یاد تهران و خاطراتش را فراموش نکرد و خود را غریب و بی کسی می دید که از یار و دیار دور افتاده باشد ☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼ خوشا تهران و طرف لاله زارش خرامان شاهدان گلعذارش دیار عشق و شهر آشنایی است خدای عشق دارد پایدارش خوشا نزهت گه شمران که خیزد خروش بلبل از هر شاخسارش به کوی بهجت آبادم سلامی است صبا گر افتد از آن سو گزارش دلم دارد هوای کوی یاران اگر فرصت بود از روزگارش ... |
داستان عشق استاد شهریار
شهریار در نیشابور با استاد کمال الملک که او نیز در تبعید بود، آشنا گردید و اکثر اوقات خویش را در محضر استاد می گذرانید و سروده های خویش را برای او می خواند.. در سال 1313 خبر فوت پدرش به او رسید و چون اجازه ی برگشت نداشت در غربت دچار افسردگی شد که نهایتا منجر به بیماری سخت شهریار شد .. و چون درمانهای محلی موثر نیفتاد به او اجازه دادند که برای معالجه به تهران برگردد و از آنجاییکه تیمورتاش دو سال پیش در زندان رضاشاه مرده بود مانعی نیز برای برگشت او وجود نداشت.. پری که از جریان مریضی و بازگشت او خبردار می شود برای عیادتش به بیمارستان می رود و عشاق دیرینه یکدیگر را در آغوش کشیده و اشک می ریزند خلق سروده ی بی نظیر «حالا چرا» یادگاری ماندنی از این دیدار است: ☼☼☼☼ آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟ بى وفا حالا که من افتادهام از پا چرا؟ نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل این زودتر مى خواستی، حالا چرا؟ عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمان تو ام، فردا چرا؟ نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟ وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟ شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود ای لب ِشیرین، جواب تلخ سر بالا چرا؟ ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت این قدر با بخت خواب آلود من، لالا چرا؟ آسمان چون شمع مشتاقان پریشان میکند در شگفتم من، نمى پاشد ز هم دنیا چرا؟ در خزان هجر گل، ای بلبل طبع حزین خامُشی شرط وفاداری بُود، غوغا چرا؟ شهریارا» بی حبیب خود نمى کردی سفر» این سفر راه قیامت مى روی، تنها چرا؟ {پپوله} |
داستان عشق استاد شهریار
با برگشتن شهریار به تهران و عیادت های متعدد پری از او در بیمارستان شور و شوق جوانی و عاشقی در سروده های شهریار دوباره خودنمایی می کنند و چنان می نماید که دوستی این دو یار قدیمی از سر گرفته شده است مشخص نیست که این دوران خوشی چقدر طول کشیده است ولی شاعر جوان تدریجا متوجه تغییراتی در رفتار پری می شود و نهایتا در می یابد که از پری خواستگاری شده است و این حریف پُر زور سرتیپ چراغعلی خان معروف به امیر اکرم یکی از پسرعمو های رضاشاه می باشد اهالی تهران می دانند که چهار راه امیر اکرم به نام این حریف تازه نفس نامگذاری شده است پری تمایل مثبت به این ازدواج از خود نشان می دهد و مجددا باعث بروز احساسات آتش افروزی در شاعر جوان و عاشق پیشه می شود در این دوران شهریار غزلهای فراوانی سروده است که دیوان او را پُر بارتر و مزیّن تر کرده اند.. و قطعه ی « ناله ی ناکامی» از آن جمله می باشد... {پپوله} بُرو ، ای تُرک که تَرک تو ستمگر کردم حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم عهد و پیمان تو با ما و وفا با دیگران ساده دل من که قسم های تو باور کردم به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود زان همه ناله که من پیش تو کافر کردم تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار گشتم آواره و ترک سَر و همسر کردم زیر سر بالش دیباست تو را، کی دانی؟ که من از خار و خس بادیه، بستر کردم در و دیوار به حال دل من زار گریست هر کجا ناله ی ناکامی خود سر کردم پس از این، گوش فلک نشنود افغان کسی که من این گوش، ز فریاد و فغان کر کردم ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به در دیده را حلقه صفت، دوخته بر در کردم شهریارا» به جفا کرد چو خاکم پامال» آنکه من خاک رهش را به سر افسر کردم ... |
داستان عشق استاد شهریار
پایان این داستان زیبا و جانسوز شب عروسی پری با تیمسار امیر اکرم برای شهریار یکی از تلخ ترین شبهای زندگیش بود ☼☼☼ بنال ای نی که من غم دارم امشب نه دلسوز و نه همدم دارم امشب به دل جشن و عروسی وعده کردم ندانستم که ماتم دارم امشب به امیدی که گل تا صبحدم هست به ﻣﮋگان اشک شبنم دارم امشب ☼☼☼ و با شوهر کردن پری، دوباره غم و غصه و تلخ کامی ها به شاعر جوان روی آوردند و شهریار بدین ترتیب چند سالی در عُزلت تنهایی به سر بُرد و در همین زمان در تهران به استخدام بانک کشاورزی در آمد تیمسار امیراکرم نیز مثل سایر اطرافیان رضاشاه نهایتا در زندان او به هلاکت می رسد و پری دوباره از قید وابستگی آزاد می شود و با دخترش به خانه ی پدر برمی گردد پس از چندی که از تنهایی و ناراحتی های زندگی کردن در خانه ی پدرش به تنگ می آید یک روز با دلی محزون و پُر از اندوه و ندامت به سراغ شهریار می رود ولی شاعر جوان چنان دلشکسته شده بود که با چشمانی گریان، به درخواست های پری جواب مثبت نمی دهد و پری با دلی پر از حسرت و اندوه از پیش او می رود.... منظومه ی بی همتای «گوهر فروش» شهریار احساس شاعر را از درخواست پری به نمایش می گذارد ... .... |
داستان عشق استاد شهریار
{پپوله} یار و همسر نگرفتم، که گرو بود سرم تو شدی مادر و من، با همه پیری پسرم تو جگر گوشه هم از شیر بُریدی و هنوز من بیچاره همان عاشق خونین جگرم خون دل می خورم و چشم نظربازم جام جُرمم این است که صاحبدل و صاحب نظرم من که با عشق نراندم به جوانی هوسی هوس عشق و جوانی است به پیرانه سرم پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم عشق و آزادگی و حُسن و جوانی و هنر عجبا ! هیچ نیرزید که بی سیم و زرم هنرم، کاش گره بند زر و سیمم بود !که به بازار تو کاری نگشود از هنرم سیزده را همه عالم بدَر امروز از شهر من خود آن سیزدهم، کز همه عالم بدرم تا به دیوار و دَرش تازه کنم عهد قدیم گاهی از کوچه ی معشوقه ی خود می گذرم تو از آنِ دگری، رُو، که مرا یاد تو بَس خود تو دانی که من از کانِ جهانی دگرم از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت شهریارا» چه کنم، لعلم و والا گُهرم» ☼☼ و بدین ترتیب، داستان عشق شهریار و پری با سرودن این غزل به پایان می رسد شهریار پس از بازگشت به تبریز، با یکی از بستگان خویش که شغل معلمی داشت، ازدواج می کند ولی پری تا مدتها برای او نامه می فرستد و پری که خود صاحب ذوق بود در نامه ای می نویسد که عزیز من، مگر از یاد من توانی رفت که یاد تُوست مرا یادگار عُمر عزیز پایان قصه ی عشق با سپاس از استاد کمال دستیاری:53:{پپوله} |
اکنون ساعت 03:08 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)