پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   استان کرمانشاه (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=162)
-   -   بچه هاي دبستان حسن خطاط (http://p30city.net/showthread.php?t=31840)

li@ 05-02-2011 08:59 AM

بچه هاي دبستان حسن خطاط
 
يادش بخير مدرسه حسن خطاط خيابون شريعتي نرسيده به ميدان شهناز سمت چپ كوچه برنجي بود يا كتابي دقيق يادم نيست! يه كوچه سر بالايي كه آخرش مدرسه ابتدايي حسن خطاط بود قشنگ ترين روزاي زندگي من ايامي بود كه اونجا درس ميخوندم...نميخوام بگم مدرسه فوقالعاده اي بود ها..مثل بقيه مدرسه ها ..فقط چون ايام شيرين كودكي رو اونجا گذروندم خيلي دوسش دارممعلمها اون زمان بيشتر زن بودنكلاس اول خانوم احمدي يه خانوم محجبه ولي قيافش يادم نيستكلاس دوم خانوم منصوري يه خانوم چاق و مهربون كه منو دوست داشت!كلاس سوم خانوم سليمي يه دختر خوشتيپ با كت و دامن و خال درشت كنار بينيش من عاشقش بودم واقعاً ميگم !!كلاس چهارم خانوم نوروزي يه زن كامل و مهربان!كلاس پنجم آقاي بنك داري كه مثل پدرم دوسش داشتم واقعاً عزيز و مهربون بود! اولين معلم بعد از انقلاب..دوس دارم بچه هايي كه توي اين مدرسه درس خوندن بيان و پست بزارن تا از خاطرات اون زمان با هم بگيم..من سال 54 تا 59 توي اون مدرسه درس خوندم...

فرانک 05-02-2011 07:49 PM

فکر میکنم مدرسه ای که آقا علی گفتن کوچه کتابی بوده
امروز از بابا جونم در باره مدرسه های قدیمی کرمونشاه پرسیدم
از قدیمی ترین مدرسه که پدر بزرگم از سال 1307تا سال1313اونجا تحصیل کرده دبستان بدر که اون زمان به در میگفتن بوده و جلو خان بوده (پشت مسجد جامع)
بابام دبیرستان کزازی تحصیل کرده (سال 1336) که اونم همونجا بوده بغل دستش دبیرستان شاپور بوده
دبیرستان ابن سینا سیلو بوده در همون سالها دبیرستان رازی هم پشت بازار زرگرها بوده
رییس آموزش و پرورش اون زمان آقای طوسی بوده که در همون سالها نماینده مجلس شد.
معلم کلاس اول ابتدایی پدرم آقای جباری بوده که در قید حیات هستند
رییس دبیرستانشون آقای نقاش زرگر بوده دبیر عربیشون آقای افصح بوده که الان ی کوچه تو بازرگانی به اسمشون هست از همکلاسها هم خیلیا رو گفتن که یکیشون آقای سیاوش معتضدی بودن .

li@ 03-04-2013 11:54 AM

ميخوام دوباره نوشته هامو ادامه بدم.....


بهار نزدیکه نمیدونم چرا هروقت به ماه اسفند میرسم به یاد ایام کودکی می افتمhttp://blogfa.com/images/smileys/42.gif...شاید ایام عید در کودکی قشنگترین روزهای سال بود ..به هرجهت به این فکر افتادم قبل از اینکه آلزایمر بگیرمhttp://blogfa.com/images/smileys/35.gif و همه چیز رو فراموش کنم شروع کنم خاطرات رو یه جایی بنویسم که شاید برای دیگران وقطعاْ برای خودم درزمانی که دچار فراموشی شدم جالب خواهد بود...

بوی خوش عید!

...http://blogfa.com/images/smileys/42.gifوقتی کوچیک بودم خونمون توی یه کوچه ای از محلات قدیمی کرمانشاه که اون موقع بهش بالای تپه میگفتن بود...چه روزای قشنگی بود ایام اسفند ..هوا یواش یواش معتدل میشد! البته نه مثل حالا که دیگه خبری از برف و بارون نیست ها ! معتدل که میگم از شدت سرمای هواکمی کاسته میشد وگرنه یادمه تا سیزده بدر (گاهی) توی کوچه ها میشد یخهایی رو که زیر لایه ای از خاک پنهان شده رو دید و بعد از اینکه شکسته می شد تازه میفهمیدیم یخ بوده نه آسفالت!!...خلاصه دنیا رو به زیبایی میرفت مخصوصاْ اینکه آمدن عید و خریدن لباسهای نو رو نوید میداد!..دیگه اینکه مهمونی رفتنها و مهمون آمدنها رو هم همراه خودش داشت!..این روزها گاهی خودمون و گاهی همراه خانواده مادربزرگم (دایی ها و خاله ها) میرفتیم بازار برای خرید لباس! آخ که چه حس خوبی داشت! دیدن ماهی های قرمز توی خیابونها بوی لباسها و کفشهای نو!همه جا رنگ بود و عطر! ...

li@ 03-04-2013 11:55 AM

کارت تبریک!


...http://blogfa.com/images/smileys/42.gifیکی از کارای قشنگی که اون موقع ها مرسوم بود دادن کارت تبریکهای قشنگ به دوستان و آشنایان بود!..تلفن که نداشتیم..اس ام اس و...این چیزا هم که نبود! با هزار شور و شوغ میرفتیم کارت تبریک میخریدیم که اغلب گل رز یا تصویر شهرهای اروپایی و مناظر زیبا بود و یادمه اغلب کارت تبریک ها ایتالیایی بود چون ایرانی هاش کیفیت نداشت! و کمتر کسی دوسشون داشت.. بعد با تمام لذت و عشق جمله هایی مثل "این عید سعید باستانی را به شما و خانواده محترم تبریک میگم" رو پشتش مینوشتیم و بعد حضوری و یا باپست می فرستادیم ....گاهی هم به معلمهامون کارت میدادیم و اونها هم گاهی جواب میدادن! چه لذتی داشت گرفتن کارت! مخصوصاْ گل رز قرمز!!.http://blogfa.com/images/smileys/24.gif...کیفیت اون کارت تبریکها رو هنوزم که هنوزه نمیشه در کارت پستالهای امروزی دید نمیدونم برای من اینطوریه یا واقعاْ فوقالعاده بودن! کاش چند تاشو نگه داشته بودم و لی افسوس آدم قدر هیچ چیز رو تو زندگی نمیدونه!...دیگه اینکه بعداْ تعداد کارتهای گرفتمون رو به عنوان یه جور قهرمانی با دوستها و خواهرهام به مسابقه میزاشتیم و مدتها مایه سرگرمی بود بعد یواش یواش کارتها فراموش میشدن و سر از سطل زباله در می آوردن!!

--------------------------------

ترقه بازی!!

http://blogfa.com/images/smileys/42.gif..هنوزم صدای ترقه میاد ! البته حالا دیگه بیشتر شبیه صدای بمبه تا ترقه! ..وقتی من کوچیک بودم سه جور ترقه بود یه مدلش که به اندازه یه آلوچه(دهنمو آب افتاد) بود شامل چند تا سنگ و ماده منفرجش که بهش زرنیخ میگفتن بود که توی چند تا لایه کاغذ پیچیده شده بود و با نخ محکم بسته بودن و باید محکم به دیوار میکوبیدیش و صدای نسبتاْ بلندی داشت! یه نوع دیگه که با قرقره و چند تا پر و یه ژیگلور گاز درست میشد و خرجش ماده سر کبریت بود و باید پرتش میکردی هوا و در برخورد زمین صدای بلندی میداد ..نوع دیگه ترقه شپشی بودکه دانه هایی روی یه نوار کاغذ بود که هم با تفنگ مخصوص و هم با سنگ میشد صداشو در آورد...دیگه اینکه یه فشفشه هایی هم بود که شعله زیادی داشت و با صدای زیادی میسوخت! و کاسه هایی که توش مواد آتش زا بود و نسبتاْ گرون بود و کمتر کسی میخرید!ااون موقع ها تقریباْ مثل امروز در این ایام بچه هافکر و ذکرشون میشد ترقه بازی!! تا شب چهارشنبه سوری بیاد و ختم قائله!

li@ 03-04-2013 12:25 PM

http://blogfa.com/images/smileys/42.gif.برف و یخ!!!!
..یادش بخیر ..گذشته ها رو می گم ..یادمه توی زمستون اغلب وقتی صبح از خواب پامیشدیم ..پشت اورسی(پنجره های بزرگ قدیمی) یه لایه ضخیم و شیشه ای یخ دیده میشدد که حاصل میعان و بعد انجماد بخار آب موجود در هوای اتاق که از بازدم نفس اهل خونه و بخار کتری روی علائدین(بخاری های نفتی شبیه چراغ خوراک پزی) بوجود آمده بود ..وبه تعبیر من بوی سرمارو واقعاْ میشد حس کرد!! چه سرمایی بود اون روزها وقتی برف میومد حالا حالا ها قطع نمیشد! گاهی سه چهار بار در روز با پدرم میرفتیم برفهای پشت بام رو پارو میکردیم!! و بعدش با بانگلان(بام غلطان) پشت بام رو غلطک میزدیم! آخه اون موقع ها آسفالت و ایزو بام نبود شایدم بود ما نداشتیم! ولی اغلب خونه ها یا شیروانی داشتن و یا مثل خونه ما کاهگل بودن ! البته خونه ماهم دو قسمت داشت یه قسمتشم بعداْ شیروانی کردیم!..روزای برفی آنقدر برف ار پشت بام خونه ها توی کوچه ریخته میشد که کوههای بزرک برف کنار هر خونه ای بوجود میومد حتی کوچه های تنگ و باریک مسدود میشد و مردم برای عبور تونل میزدن!! باور کردنش برای امروزی ها خیلی سخته! اون موقع ها آنقدر برف زیاد بود که بعد از پارو کردن برف خیلی راحت از پشت بام میپریدیم روی برفهای ریخته شده تو کوچه!!! بعدش هم کندن غار توی کوههای برفی و سرسره بازی و ساختن آدم برفی! و گوله برف بازی!! یادمه دستامون از شدت سرما سیاه میشد!و به شدت دردناک! آنقدر خسته میشدیم که وقتی میرسیدیم خونه بعد از گرم شدن پای بخاری و یا علائدین خوابمون میبرد!! ...
اون موقع ها بچه ها و شاید خیلی از بزرگها در زمستان چکمه های لاستیکی میپوشیدن چیزی که الان دیگه تقریباْ منسوخ شده! آخه اون موقع برف و یخ و گل و شل خیلی زیاد بود الان دیگه همه جا آسفالته و خبری هم از برف و یخ نیست! یادمه برای اینکه روی یخها سر نخوریم روی اون چکمه ها جورابای کهنه میپوشیدیم تا زیرشون اصطکاک بیشتری داشته باشه! بعد از مدتی هم که زیرشون صاف میشد پدرم با چاقو برامون آج دارش میکرد!! خوب وضع مالیمون خیلی عالی نبود!
ولی امروز افسوسhttp://blogfa.com/images/smileys/02.gif ...دیگه نه برفی و نه یخ و سرمایی! دیگه زمستون معنی خودشو از دست داده! طفلک بچه های امروزی کرمانشاه!

li@ 03-05-2013 10:07 AM


بالای تپه!

http://blogfa.com/images/smileys/42.gifهمنطوری که گفتم نمیدونم چرا این ایام باعث میشه ذهنم پرواز کنه به خاطرات گذشته ....امروز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم شب گذشته بارون اومده و هوا هنوز ابریه! یاد قدیما افتادم روزهای بعد از پیروزی انقلاب..همونطوری که گفتم اسم محلمون بالای تپه بود کوچه ما از انتهای کوچه سعدی که به خیابان شریعتی میخوره شروع می شد و تا منبع آب فعلی ادامه داشت متاسفانه اسم کوچمون یادم نیست چون همون موقع هم بلد نبودم!(عجیبه) ولی کوچه موازی با کوچه ما کوچه کشاورز بود..خلاصه در محل فعلی مخزن آب و شهرک بعثت زمینهای ارتش بود که قدیمترها جای تفریح سیزده بدر و به نوعی پارک مردم بود و بعدها تبدیل شده بود به یه بیابان خشک که محل ریختن زباله بود ...ساعتهای زیادی رو با بچه ها توی اون زمینها دنبال سگها و آشغال گردی تلف کردیم....گاهی تا نزدیکیهای پادگان سال آبادیا صالح آباد(درست یادم نیست اسم درستش چی بود) میرفتیم و گاهی هم از دکلهای دیدبانی متروکه اونجا که کیوسکش کف هم نداشت بالا میرفتیم...گاهی هم با بچه های جعفر آباد سنگ پرانی میکردیم...http://blogfa.com/images/smileys/13.gif
خلاصه میخواستم اینو بگم صبح یکی از روزهای اسفند ۱۳۵۷ شایدم ۱۳۵۸ بود و عین حالا ابری ..تو خواب بودیم که همسایه روبرویی که ما با اسم مادر خونه (لیلا خانم) می شناختیم اومد در خونه و گفت :"اوسا شکر(پدرم معمار بود) بری چه نشستین بدوین دارن زمینهای بالای تپه مال ارتشه قطعه قطعه میکنن و تصرف میکنن ما هم یه قطعه تصرف کردیم شما هم بیان !!" پدرم خندش گرفت و گفت اینها زمینهای ارتشه من همچین کاری نمیکنم(پدرم شدیداْ انقلابی بود! ..)
پدرم رفت سر کار و من با دوستم به خیال تصرف زمین راهی منطقه شدیم! .
خیلی شلوغ بود انگار همه مردم بالای تپه و جعفر آباد جمع شده بودند!زمینهای منطقه رو تا دروردستها به قطعات کوچک و بزرگ تقسیم کرده بودند و دور زمینشون رو با کلنگ کنده بودن و به اصطلاح خط انداخته بودن! ..نه کوچه ای و نه خیابانی!! همه زمینها به هم چسبیده بود!!..توی این وسط منو دوستم به خیال خودمون قطعه زمینی رو نشون کردیم که با تشر صاحب زمین بغلی مواجه شدیم که میگفت چکار میکنین؟ ااینجا کوچه اس!!! و ما تازه فهمیدیم که بعضی ها هواسشون به کوچه و خیابون آینده هم هست!!!..
عده ای عکسهای بزرگ امام رو در زمینهاشون نصب کرده بودند..چراشو خودشون میدونستند شاید برای اینکه کسی مزاحمشون نشه!..
خلاصه هرچه گشتیم نتونستیم زمین گیر بیاریم! حتی پشت دبیرستان شیرین هم یه آبگرفتگی بزرگ بود و چند نفر سعی میکردن خشکش کنن و زمینشو تصاحب کنن! همه شعار الله و اکبر و درود بر خمینی و ..میدادن ..اغلب از قشر کارگر و کم درامد بودن (البته به غیر از عده ای سود جو) فکر میکردن حالا که انقلاب شده دیگه هرکی هرکیه و میتونن هر کاری بکنن! خلاصه من و دوستم دست خالی به خونه برگشتیم چون دیگه زمینی باقی نبود! ..تا دوردست زمین به شکل صفحه شطرنج تقسیم بندی شده بود! البته خانواده دوستم به خیال خودشون یه تیکه زمین تصرف کرده بودن ولی چیزی گیر خودمون نیومد! چه نقشه هایی برای زمینمون داشتیم که نقش بر آب شد!!http://blogfa.com/images/smileys/02.gif
تااینکه روز بعد ارتش وارد عمل شد http://blogfa.com/images/smileys/38.gifو مردمی که هنوزم سعی میکردن پی زمینهاشون رو در بیارن با زور از اونجا بیرون کرد!!! گاهی که از اونجا رد میشم همه اون حوادث از جلو چشمام مثل فیلم گذر می کنه! الان دیگه اونجا شهرک بعثت و مخزن آب رو ساختن و اتوبان هم از وسط این زمینها عبور می کنه و خیلی با گذشته فرق کرده!

li@ 03-07-2013 09:18 AM


تلویزیون!

http://blogfa.com/images/smileys/42.gifتلویزیون....آخ که چقدر در ایام کودکی مهم بود..چقدر خاطره داشتم با این جعبه جادویی..
اولین تلویزیونی که خریدیم مربوط به ۴ یا ۵ سالگیم بود سالهای ۱۳۵۲ یا ۱۳۵۳ احتمالاْ یادمه تلویزیون دست دوم بود و زود به زود خراب میشد و تصویر جالبی نداشت ..پدرم مجبور شد بفروشتش ..ولی وای از تلویزیون دوم ..نو و آکبند از کمپانی(به قول قدیمی ها) تحویل گرفتیم هنوزم اولین باری که تکنسین نمایندگی روشنش کرد رو یادمه... عصر بود و تلویزیون یکی از کارتونهای والت دیسنی رو پخش میکرد ..وای که داشتیم از هیجان سقط میشدیم! ...وقتی که برای جابجایی تلویزیون اونو خاموش کرد تا در محل اصل خودش بزاره داشتیم دق میکردیم! ...بعد از اون همه چیز ما شده بود تلویزیون ...تلویزیون عشق من بود توی خاموشی هم پر جاذبه ترین تصویر من بود هنوزم سلول به سلوشو یادمه! چراغاش و دکمه هاش هنوزم میتونم از حفظ اونو نقاش کنم زیرش روش و پشتش رو روزی چند بار برانداز میکردم ! وقتی سیم آنتنش از پشت قطع میشد من مسئول بودم که سیم رو با یه تکه چوب کبریت سر جاش بزارم نمیدونم چرا پدرم برا ورودی آنتن فیش نمیخرید!! شاید اصلاْ بلد نبود! ...خلاصه چه کارتونها و سریالهایی با این تلویزیون سیاه و سفید مبله که ندیدیم! ..مرد شش میلیون دلاری....پیشتازان فضا...چاپالر...دود اسلحه...وکارتونهای عصر حجر...اوگی دوگی..کویکترا مکگرا..اسناگلپوس..وبعد از انقلاب ..مداد جادو..گوریل انگوری و...هر چند وقت یه بار تلویزیون خراب میشد و پدرم زنگ میزد به نمایندگی پارس برای تعمیر البته تلویزیون ما شاوب لورنس بود ولی شرکت پارس بعد از انقلاب خدماتش رو عهده دار بود! وقتی طرف پشت تلویزیون رو باز میکرد من کنارش بودم و از دیدن اونهمه لامپ و المانهای الکترونیکی لذت میبردم! شاید همین عاملی شد که نهایتاْ رشته برق رو انتخاب کردم!
یکی از موضوعات حاد قبل از انقلاب تو خانواده مامشکل برنامه ها و سریالهای تلویزیون بود ..یادمه شبها وقتی میخواست تلویزیون یه سریالی رو پخش میکنه همش خدا خدا میکردیم که توش م..اچ و ب..وسه نباشه چون پدرم توی هر فیلم یا سریال اولین ب..وسه ای رو که میدید تلویزیون رو خاموش میکرد و در تلویزیون رو قفل میکرد(تلویزیونهای اون موقع قفل داشت) و میگرفت و میخوابید و ما رو در حسرت ادامه فیلم و یا سریال میگذاشت! گاهی صبر میکردیم بخوابه و کلید رو ازش کش بریم ولی وقتی اغلب بیدار و یه دست کتک هم نصیبمون میشد....

li@ 03-09-2013 09:35 AM


الاغ!

...http://blogfa.com/images/smileys/42.gifيكي از موضوعاتي كه در گذشته بود و امروزه ديگه وجود نداره ديدن الاغ در معابر عمومي بود! اون موقع ها به صورت روتين رفت و آمد الاغ هاي با صاحباشون ديده ميشد ..و در جاي جاي معابر فضولات اين حيوان ديده ميشد!!..فروشندهاي دوره گرد اون موقع وانت نداشتن ! دوغ ،سبزي ،هندوانه،نفت ،سيب زميني و پياز و...ازجمله محصولاتي بود كه به همراهياين حيون نجيب مي فروختن...از نظر من آدما توي بچگي توجه بيشتري به اطرافش دارن ويكي از موضوعات قابل توجه اون موقع هم براي من همين الاغهاي مظلوم بود! از نظر من قيافه همشون غمگين بود هميشه دلم به حالشون ميسوخت ...گاهي كه در صف نانوايي بودم نگاهم به الاغهايي كه براي تحويل مازوت كنار نانوايي اونجا توقف ميكردن ميافتاد و دلم براي اونها از همه بيشتر ميسوخت ..خوب فكر ميكردم حمل دوغ يا سبزي از حمل مازوت(نفت كوره) خيلي بهتره! چون هم بوي بدي داشت و هم به جاي جوال يه باربند آهني روي دوش اين الاغهاي زبون بسته ميزاشتن و گاهي هم مقداري از اون روي پشتشون ميريخت خلاصه توي اون شرايط سرتاپاي اون الاغها رو براندازميكردم ...اون موقع ها بيني الاغهاي باركش رو پاره ميكردن! بزرگترها ميگفتن براي اينه كه بهتر نفس بكشن!!! انسان عجب موجود خود خواهيه!!..گاهي ميديم حيون سعي ميكنه با حركت پوست بدنش مگسها رو فراري بده و همچنين با حركت مداوم دمش هم به مقابله با مگسها كه سعي ميكردن از خونش تغذيه كنن ميپرداخت! اين تصاوير رو من بارها و بارها ميديدم ..و هميشه پيش خودم فكر ميكردم پشت اون صورت غمزده چه افكاري وجود داره!! بچگيه ديگه!!http://blogfa.com/images/smileys/15.gif

اون موقع ها چون وانت خيلي كم بود از طرفي كوچه هاي بافت قديم شهر خيلي باريكتر از اوني بود كه وانت ازش عبور كنه براي حمل و نقل مصالح ساختماني و يا نخاله هاي ساختماني از اين حيوان به تعداد زياد استفاده ميشد و توي اين رشته اغلب كاروانهايي از الاغها در مسير كوچه و بازار ديده ميشد كه با كوله بارهاي سنگين در حال عبور بودن ! و موقع برگشتن هم اغلب بچه هاي شيطون بزرگتر سوارشون ميشدن و باهاشون تفريح ميكردن! ..بوي الاغ يه بوي خاصي بود كه براي بعضي ها زننده بود الان كه دارم به اون روزها فكر ميكنم بوي اون حيونا رو حس ميكم! چند وقت پيش توي پروژه تله كابين پارك كوهستان چند تا از اين زبون بسته ها رو دوباره به سبك گذشته ديدم كه در شرايط بسيار بدي بودن!http://blogfa.com/images/smileys/02.gif بعضياشون حتي زخمي بودن! يادمه يكيشون يه كره ناز داشت كه توي اون شرايط سخت كاري همراه مادرش طي طريق ميكرد !واقعاً دل آدم رو ميسوزوند!..
گاهي موقعي كه بار الاغها سبزي ،سيب و يا خيار بود يواشكي و دور از چشم صاحبشون با چرخوندن گردنشون از بارشون ميل ميفرمودندhttp://blogfa.com/images/smileys/30.gif ..ووقتي كه صاحبش متوجه ميشد اغلب با ضربات چوب اون مواجه ميشد كه ديدنش خيلي براي من ناراحت كننده بود !http://blogfa.com/images/smileys/02.gif...خلاصه اينا تصاويري بود كه به تاريخ پيوسته و بعيد ميدوم دوباره تكرار بشه و جايگاهشون فقط ذهن آدم هاست..يادش بخير..

li@ 03-11-2013 11:45 AM

شلغم داغه!!

..شلغم داغه...مرهم سینه اس شلغم...اینها آوایی بود که سالها پیش مدام توی کوچه ها میپیچد وعابرین و بچه هایی رو که از شدت سرما دستها و گوشهاشون یخ زده بود به سمت خودش جلب میکرد...بعضی ها با چرخهای دستی و بعضی دیگه قابلمه و سبد برسر کار فروختن شلغم رو انجام میدادن ..وچه خوشمزه بود باقالی و شلغمی که توی یه تیکه کاغذ دفتر مشق و یا دیکته بچه ها گذاشته می شد وچهار قاچش میکردن و دستمون میدادن !!گاهی کاغذ خیس شده رو هم میک میزدیم تا شوری نمکش رو تو دهنمون حس کنیم!..با اینهمه کثیف کاری بازم شلغمی که توی خونه میخوردیم مزه شلغم دوره گردها رو نمیداد! ..


-------------------------

9 روز دیگر مانده به عید!!!

۹ روز دیگه مانده به عید!!....این روزا توی مدرسه حس و حال دیگه ای داشت عید نزدیک بود مامانها سبزها رو گذاشته بودن! دل تو دل بچه ها نبود عیدی و کفش و لباس نو و برنامه ها و کاتونهای عید در راه بود..طاقتمون طاق شده بود..دیگه نمیتونستیم منتظر بمونیم..هر روز یه نفر میرفت پای تخته و عبارت چند روز مانده به عید رو مینوشت و هیجانمون رو بیشتر میکرد..چه لذتهایی داشتیم بچگی ها!!

li@ 03-16-2013 01:24 PM

مشق عید!
آخ آخ آخ امان از دست مشق عید! ..اون موقع ها بر خلاف حالا که خبری از تکلیف و مشق و این چیزا نیست ! تکالیف ایام عید وحشتناک بود! ..روزایی مثل امروز که دیگه آخر سال بود خانوم معلم یا آقا معلم شروع میکرد به دستور تکالیف عید! .....درس تصمیم کبری ۵ مرتبه! ...درس...۴ مرتبه! جدول ضرب ۲۰ مرتبه! ..و و و ..گاهی برای تکالیف عید یه دفتر صد برگ میخریدیم! ..گاهی لذت رسیدن عید باعث می شد روزای قبل از عید تکالیف رو تموم کنیم اگه بچه های کوچه میگذاشتن انجامش بدیم!لذت عید دوچندان بود!در این مواقع اینقدر از امدن عید سرخوش بودم که حتی نقاشی های داخل کتاب رو هم کنار مشق میکشیدم!!!!http://blogfa.com/images/smileys/05.gif ولی وای به روزی که قبل از سال تحویل تکالیف رو انجام نمیدادیم http://blogfa.com/images/smileys/07.gifمعمولاْ به خاطر مسافرت و بازی گوشی میافتاد روز آخر و چه سخت بود انجام کوهی از تکالیف در شب آخر ..اون شب غم انگیز که معمولاْ بر خلاف شبهای دیگه همون سر شب خوابمون میگرفت !http://blogfa.com/images/smileys/18.gif و گریه و التماس به خواهر بزرگتر که الان توی این دنیا نیست(خدا رحمتش کنه)برای کمک در انجام تکالیف!..در یک کلام!خوش به حال بچه های امروز!

li@ 03-18-2013 11:53 AM


قدغنده!!!

قیافه وحشتزده از شنیدن این جمله نمیدونم چه حالی به بعضی ها میداد که اقدام به بستن راه بچه ها میکردن...http://blogfa.com/images/smileys/02.gif
نمیدونم فقط توی کرمانشاه و محله ما بود یا جاهای دیگه هم اینجوری بود..خدانکنه به دلیلی مجبور میشدیم بریم چهار تا کوچه اونورتر!! ..موقع عبور از کوچه های غریبه وقتی چشممون میفتاد چهارتا بچه دیگه قالب تهی میکردیم! چون معمولاْ تا چشمشون میفتاد به یه بچه دیگه پا می شدن دستاشون رو باز میکردن http://blogfa.com/images/smileys/32.gifو جلومون رو میگرفتن و میگفتن قدغنده!(همون قدغن یا عبور ممنوع نمیدونم املاشو درست نوشتم یا نه!) الان شاید این کلمه کمتر رواج داشته باشه ولی اون موقع ها رواج زیادی داشت و آدم با شنیدنش میدونست که یه کتک کاری در راهه! چون اون بچه ها خودشون رو مالک اون محله میدونستن و ایجوری بچه غریبه رو اذیت میکردن! اگه زورشون میرسید که آدمو برمیگردوندن وگرنه یا با خواهش و التماس و یا رشوه و یا یک کتک کاری حسابی باید ازشون رد میشدیم! چه روزگار ظلم و زوری بود ها!!!http://blogfa.com/images/smileys/05.gif




li@ 03-25-2013 07:27 AM


خاطرات عید!

الان که فکرشو میکنم میبینم قشنگترین خاطرات کودکیم در عید نوروز اتفاق افتاده .اصلاْ ایام عید یه رنگ و بوی دیگه ای داشت !معمولاْ هوا آفتابی بود!بوی طراوت در حیاط و کوچه می پیچید !صدای ملوچ ها(گنجشکها)روی شاخه درختها شنیدنی بود! لباسهای نو! بوی اسکناس تا نخورده!چنان تاثیری در ذهن من گذاشته که بعد از سالها وقتی چشمامو میبندم با یاد آوری خاطراتشون لذت میبرم!http://blogfa.com/images/smileys/42.gif
یکی از قشنگترین خاطرات پوشیدن لباسهای نو بعد از سال تحویل و رفتن تو کوچه و نشون دادن به دوستان بود! وای که چه لذتی داشت! معمولاْ برای من کفش چرمی میخریدن.پوشیدنش چه احساس خوبی داشت!اصلاْ اون لحظه شدیداْ احساس خوشتیپی میکردیم در حد ارویس پریسلی ! http://blogfa.com/images/smileys/05.gif
غم و غصه ای نبود فقط شادی بود و لذت از تعطیلی از بهار از تفریح و مسافرت از شیرینی و کلوچه های عید و غذاهای خوشمزه!کارتونهای تلویزیون !چلوخورشت سبزی شب عیدومجموعه ای بود درست مثل کارتون پینوکیو توی شهر اسباب بازی ها!!!!..... ولی ته دلمون یه گوشه چشمی هم به بعد از سیزده بدر داشتیم و این کمی دلتنگمون میکرد!و اینکه هنوز کلی از جریمه های عید رو ننوشتیم!http://blogfa.com/images/smileys/02.gif
من و خانواده در کودکی توی این ایام اغلب می ر فتیم شهرقصرشیرین خانه مادر بزرگم (مادری)...پدر بزرگم(ناتنی) نظامی بود و محل خدمتش اونجا بود! توی قصرشیرین زیبایی های بهار دوچندان بود چون معمولاْ در اون زمان بهار زودتر به قصر شیرین می آمد و همه جا رو سرسبز میکرد! http://blogfa.com/images/smileys/25.gif
حلاوت بازی با دایی ها و خاله ها همراه با خرج کردن عیدهامون توی بازار چینی فروشهای قصر شیرین لذتی داشت که زبان از وصفش قاصره! لذت خریدن یه ذره بین یا یه تفنگ اسباب بازی توی اون ایام رو نمیتونم با هیچ لذتی مقایسه کنم .احساس خوشبختی در اوج بودو همتا نداشت! یادش بخیر دیگه پدربزرگ و مادر بزرگ توی این دنیا نیستن خدا رحمتشون کنه !http://blogfa.com/images/smileys/28.gif

li@ 04-03-2013 07:47 AM

خط کشی برای صف کشی!

امروز یاد یه خاطره جالب از اعماق کودکی افتادمhttp://blogfa.com/images/smileys/42.gif ....یادش بخیر اونایی که با دبستان حسن خطاط آشنایی دارن میدونن که دبستان از دو ساختمان کاملاْ مجزا تشکیل شده بود یه ساختمان یک طبقه در ضلغ شمالی و یک ساختمان دو طبقه در ظلع جنوبی توالت و ساختمان سرایداری هم به صورت جداگانه وجود داشت! توی اون ایام بین دو ساختمان اصلی رو با فاصله های مساوی خطکشی کرده بودند و بچه ها پشت به ساختمان یک طبقه و رو به ساختمان دوطبقه که توش دفتر مدرسه هم بود می ایستادند و به عبارتی صف می کشیدند یادمه از اونجایی که ساختمان یک طبقه بیشتر کلاس اولی ها و دومی ها رو در خودش جا میداد بچه های کلاس اول از اولین خط نزدیک به اون ساختمان صف میکشیدند و در نهایت کلاس پنجمی ها در نزدیکترین خط به ساختمان دوطبقه صف میکشیدند...وقتی کلاس اولی بودم همیشه باخودم میگفتم ای خدا !http://blogfa.com/images/smileys/28.gifکی میشه بزرگ بشم و کلاس پنجمی بشم و توی اولین خط نزدیک به ساختمان دو طبقه بایستم!http://blogfa.com/images/smileys/17.gif خنده داره ولی برام مثل یه آرزو بود! چه آرزوی دست نیافتنی!!!حالا بعد از گذشت دهها سال فکرشو که میکنم باخودم میگم این عمر چه زود میگذره!!!http://blogfa.com/images/smileys/02.gif


li@ 04-16-2013 08:09 AM

آلوچه!

این فصل از نظر کودکی من فصل الوچه یا همون گوجه سبز بود! http://blogfa.com/images/smileys/13.gif

اوایل بهار می شد دستفروشان رو دم در مدرسه دید که آلوچه های نوبر رو توی یه سینی یا تیجه(همون سبد) ریختن و با پرداخت یه تومن یه مشت آلوچه میریختن توی یه کاغذ مخروطی شکل و کمی نمک (که همش میرفت ته کاغذ) و دستمون میدادن آخ چه مزه ای میداد !!! آلوچه های نوبر رو با وجود اینکه تخمه اش کمی تلخ بود با هسته میجویدم و لذتش و میبردم اونم نشُسته! اصلاْ هم مریض نشدیم! http://blogfa.com/images/smileys/03.gif

دلیل ویرایش: حذف لیـــــــــــــــنک

li@ 04-16-2013 08:11 AM

شصت له شده!



قبل از انقلاب یه دبیرستانی نزدیک دبستان ما بود به اسم دبیرستان عبدالحمید زنگنه برای من همیشه یه جای وهم انگیز بود حیاط بسیار بزرگ و اغلب خلوت با ساختمان قدیمی ....نمیدونم چی شد که تحریکات دوستم در من اثر کرد و همراهش رفتم .به من میگفت این آقای عبدالحمید زنگنه آدم بدیه بریم بالای در با صدای بلند بگیم:"عبدالحمید زنگنه....درخت رو میشکنه!!!" http://blogfa.com/images/smileys/10.gif


من اصلاْ نمیدونستم عبدالحمید زنگنه کیه اصلاْ تا اون موقع تابلو دبیرستان رو که رنگ و رو رفته بود رو نخونده بودم فقط به خاطر هیجانش این کا رو کردم! خلاصه یک دو بار این کار رو کردیم بعد از تعطیلی دبستانمون از در دبیرستان بالا میکشیدیم و با صدای بلند اون جمله رو فریاد میزدیم در حالی که دانش آموزان دبیرستان سر کلاس بودن!! و بعدش الفرار!.
http://blogfa.com/images/smileys/32.gif


.....آخرین بار که اینکار رو کردیم وقتی دستم به بالای در رسید ناگهان سوزش عجیبی رو در دستم احساس کردم درد شدید و جانکاهی از دستم شروع شد و تامغزم رسید به شکلی که چشمام سیاهی رفت و از بالای در افتادم زمین بعد از زمین خوردن تنها کاری که تونستم انجام بدم فرار کردن بود بی انصاف فراش مدرسه که یه مرد سیبیلوی قد بلند بود با دسته کلید آهنیش زده بود رو انگشت شصتم انگشتم سیاه شده بود و مدتها از دردش به خودم می پیچیدم ولی به پدرو مادرم هیچی نگفتم! چی میتونستم بگم!! اون موقع فکر میکردم فراش مدرسه عبدالحمید زنگنه است و عصبانی شده زده رو دستم!فکر کنم عبدالحمید زنگنه یکی از شخصیتهای به نام کرمانشاه بوده! بعد ها دبیرستان دخترانه شد و اسمش رو گذاشتن صدیقه رضایی الان نمیدونم اسمش چیه چون از اون محل سالهاست که دورم ....

li@ 04-16-2013 08:30 AM

آرزوهاي نه چندان بزرگ!
آخي يادش بخير. http://blogfa.com/images/smileys/42.gif
.يكي از بازي هاي پر طرفدار و مفرح اون دوران محله ما و شايد اغلب محله هاي كرمانشاه و شايدم ايرا ن كه ديگه فكر كنم و به فراموشي سپرده شده دويدن دنبال طوقه دوچرخه يا موتور سيكلت بود http://blogfa.com/images/smileys/05.gif
.....اسم بازي چي بود يادم نيست! فکر کنم بهش "اَرادِه بازی میگفتیم!" (بر گرفته از ارابه!!! نه اینکه مثل اسب دنبالش می افتادیم! http://blogfa.com/images/smileys/05.gif
)....روش بازی به اين نحو بود كه بازيكن يك طوقه دوچرخه رو به وسيله يك تكه چوب و در مراحل تخصصي يك مفتول شكل داده شده هدايت كرده و به دنبال اون مثل اسب چهار نعل ميدويد http://blogfa.com/images/smileys/03.gif
....بازي قشنگي بود آدم حس ميكرد سوار دوچرخه يا موتوره ..براي ما كه از داشتن هرگونه وسيله نقليه محروم بوديم بسيار فرح بخش بود(قابل توجه عزيز دردونه هاي امروزي!!!) در مرحل تخصصي تر به جاي طوقه از لاستيك مستعمل اتومبيل هاي سواري استفاده ميشد و چون اون لاستيكها سنگين بودن و بعد از دور گرفتن هدايتش زور زيادي ميخواست كمتر كسي دور و ورش ميرفت از طرفي گير آوردنش هم براي يه بچه سخت بود! ..و ديگه اينكه قايم كردنش توي خونه دور از چشم مادر بسي سخت تر چون كمتر مادري حاضر ميشد اجازه بده بچش يه لاستيك ماشين كهنه كثيف رو بياره تو محيط خونه!!!! http://blogfa.com/images/smileys/05.gif
خلاصه در ساعات مختلف روز ميشد بچه هايي رو ديد كه با اين وسيله نقليه در طول كوچه در حال رفت و آمد بودن!!! ولي باورتون ميشه؟ من هيچوقت نتونستم يه طوقه تهيه كنم و اين بازي رو انجام بدم! http://blogfa.com/images/smileys/02.gif
چون طوقه رو بايد ميرفتي از تعمير گاها ميخريدي !چون سر آشغال دوني ها نميشد اينجور چيزا رو پيدا كرد چون با ارزش بود و زود به یغما میرفت تازه هیچکس یه طوقه رو هرچند کهنه و پیچیده هم که هم که بود دور نمینداخت!.....آراستی یادم رفت بگم اون موقع ها ماخيلي از چيزاي مورد نياز رو ميرفتيم سر آشغال دوني هاي روباز تهيه ميكرديم!!! يه جورايي مد بود!!! ..............پولم كه نداشتم !رومم نميشد از بابام بخوام ! نميدونم چرا دلم براش ميسوخت و درخواستهاي اينجوري نميكردم!

فرانک 04-16-2013 12:30 PM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط li@ (پست 280152)

قدغنده!!!

قیافه وحشتزده از شنیدن این جمله نمیدونم چه حالی به بعضی ها میداد که اقدام به بستن راه بچه ها میکردن...http://blogfa.com/images/smileys/02.gif
نمیدونم فقط توی کرمانشاه و محله ما بود یا جاهای دیگه هم اینجوری بود..خدانکنه به دلیلی مجبور میشدیم بریم چهار تا کوچه اونورتر!! ..موقع عبور از کوچه های غریبه وقتی چشممون میفتاد چهارتا بچه دیگه قالب تهی میکردیم! چون معمولاْ تا چشمشون میفتاد به یه بچه دیگه پا می شدن دستاشون رو باز میکردن http://blogfa.com/images/smileys/32.gifو جلومون رو میگرفتن و میگفتن قدغنده!(همون قدغن یا عبور ممنوع نمیدونم املاشو درست نوشتم یا نه!) الان شاید این کلمه کمتر رواج داشته باشه ولی اون موقع ها رواج زیادی داشت و آدم با شنیدنش میدونست که یه کتک کاری در راهه! چون اون بچه ها خودشون رو مالک اون محله میدونستن و ایجوری بچه غریبه رو اذیت میکردن! اگه زورشون میرسید که آدمو برمیگردوندن وگرنه یا با خواهش و التماس و یا رشوه و یا یک کتک کاری حسابی باید ازشون رد میشدیم! چه روزگار ظلم و زوری بود ها!!!http://blogfa.com/images/smileys/05.gif





مرسی علی آقا

یاد ی خاطره از بچگیای محمد افتادم

وقتی اومدیم توی این کوچه دقیقا 3 سالش بود

پسر داییم همسایه مون بود و از محمد بزرگتر

هر روز میومد میبردش بیرون ومواظبش بود که بچه ها باش دعوا نکنن

ی روز قبل از اومدن پسر داییم محمد رفت تو کوچه ده دقیقه بعد زنگ خونه مونو زدن

رفتم دیدم ی پسر 8.9 ساله میگه خاله این بچه این خونه س

گفتم آره

گفت .میگه این کوچه ماس حق نداری از اینجا رد شی

از کوچه پشتی برو

کلی با محمد حرف زدم تا قانع شده کوچه فقط برا ما نیست



اون پسره هنوز همسایه مونه ازدواج کرده ی دونه پسرم داره

یادمه محمد همیشه زور میگفت

کاپیتان تیم بود (به حکم خودش)

هر کی خطا میکرد 20 دور از سر کوچه تا آخر باید میدوید به اضافه 50 تا دراز نشست

خلاصه هیکل پسرای کوچه همه اومده بود رو فرم:21:

li@ 04-17-2013 09:07 AM

پارچه آبی- اسب زخمي

كودكي دوران عجيبيه من اسمشو ميزارم دوران احساسات پاك و دلسوزانه!
http://blogfa.com/images/smileys/15.gif

...حالا چرا اين حرف رو زدم ؟عرض ميكنم خدمتتون.....

همونطوري كه قبلاً گفتم محله ما اون زمان تقريباً حاشيه شهر بود و نزديك ما يه صحراي ناهموار و تپه اي بود كه نهايتاً به يه پادگان نظامي ميرسيد ..روزي از روزها انتهاي كوچه سرو كله يه اسب سفيد لاغر و استخوني پيدا شد كه مي لنگيد و يكي از پاهاي جلوشو با يه پارچه آبي رنگ بسته بودن ..حيوني لنگان لنگان دنبال غذا بود توي قسمتي از اون فضاي باز كه گفتم يه زباله داني رو باز بود كه حيون دور و برش ميپلكيد ..وقتي چشمم بهش افتاد خيلي دلم براش سوخت انگار صاحبش از خوب شدنش نااميد شده بود و رهاش كرده بود با بچه ها خيلي سعي كرديم يه جوري كمكش كنيم ..البته بودن بچه هايي هم كه اذيتش ميكردن!
http://blogfa.com/images/smileys/32.gif

..حيوني ناي حركت نداشت....شب كه شد رفتيم خونه صبح ديگه نديديمش ...فكر كردم صاحبش اونو برده...مدتي گذشت و اونو فراموش كرده بودم ..تا اينكه يه روز موقع پرسه زدن توي اون بيابون نزديك خونه از دور يه تكه پارچه آبي نظرم رو به خودش جلب كرد!...نزيكتر كه شدم يه اسكلت بزرگ ديدم كه تمام گوشتاي تنش خورده شده بود از پوستشم خبري نبود معلوم بود يه اسب بوده و يكي از پاهاي جلويش با يه پارچه آبي بسته شده بود و هنوز محكم روي مچ پاش بود...خيلي دلم سوخت
http://blogfa.com/images/smileys/02.gif

خودش بود همون اسب چند روز پيش احتمالاً توسط سگها يا گرگها خورده شده بود هنورم اون پارچه آبي رو به خاطر دارم ..اصلاً هروقت كسي رو ميبينم كه پاهاش رو با پارچه بسته ياد اون اسبه مي افتم!
http://blogfa.com/images/smileys/02.gif

li@ 04-17-2013 09:09 AM

سرسره بازی روی آسفالت!

شاید بازی هایی که من ازش اسم میبرم برای بچه های امروزی خیلی خنده دار باشه !ولی خوب اون موقع با شرایط موجود و کمبود درآمد خانواده ها توجیهات خودش رو داشت!http://blogfa.com/images/smileys/22.gif...به هر جهت یکی از این بازیها که به صورت روزمره انجام میشد سرسره بازی روی آسفالت تو کوچه های سرازیر بود...محله ما با توجه به موقعیتش متصل بود به یه کوچه سرازیر که شیب فوق العاده تندی داشت مخصوصاْ گوشه های کوچه مثل سرسره فانفار بود(فانفار=شهر بازی قدیم کرمانشاه) خلاصه بچه ها یه سینی شکسته ای تختهای زیرشون میزاشتن و از اونجا تا یه مسافتی سر میخوردن ..هرچه تکنولوژی مرکبشون پیشرفته تر بود مسافت طی شده بیشتر !!!..وای که چه احساس خوبی داشت این احساس رو فقط قهرمانهای اسکی میتونن درک کنن!!!http://blogfa.com/images/smileys/05.gif...بعضی ها که کمی پولدارتر و فنی تر بودن تخته ای رو مجهز به بلبرینگ میکردن و با اون تا انتهای کوچه میرفتن !..راستی یادم رفت بگم که یکی از اسباب بازی های اون زمان همین تخته بلبرینگ ها بود که بعضی ها درست میکردن و باهاش اینور اونور میرفتن....
خلاصه اغلب روزها در اون مکان سرازیر بچه ها جمع مشدن و سرسره بازی میکردن .گاهی هم صدای همسایه های اون قسمت از سر و صدای بچه ها در میومدhttp://blogfa.com/images/smileys/31.gif..بعضی از اون همسایه ها اون قسمت رو آب میریختن تا شاید بچه ها از خیر سرسره بازی بگذرن ..ولی کجا بود گوش شنوا!؟ ..حتی با لباسهای خیس و گلی هم ادامه میدادن...همیشه آرزو داشتم یه سینی خوب گیرم میومد تا بتونم یه سرسره خوب انجام بدم ولی خوب این هم برام امکان پذیر نشد! چون انگار توی خونه ما هیچوقت سینی ها خراب نمیشد! http://blogfa.com/images/smileys/02.gifچند بار هم خواستم سینی خونه رو ببرم ..ولی ترس از کتک خوردن از این کار منصرفم میکرد..گاهی سر زباله ها یه تیکه پلاستیکی چیزی پیدا میکردم و منم مثل بقیه با همون شرایط راضی میشدم http://blogfa.com/images/smileys/08.gif...خیلی هم دلم میخواست از اون تخته بلبرینگ ها داشته باشم ولی همونطوری که الان یه کارگر نمیتونه هوس یه پورشه داشته باشه من هم هوسش رو در خودم میکشتم چون برای اون زمان و شرایط من داشتن همچین چیز لوکسی!!!تقریباْ غیر ممکن بود!!!!http://blogfa.com/images/smileys/05.gif

li@ 04-18-2013 07:47 AM



اصلاح سر به روش اون قدیما!

بازم میخوام از موضوعاتی بگم که امروزه به هیچ وجه دیده نمیشه!...ایندفه موضوع موی سر بچه ها یادم اومد!http://blogfa.com/images/smileys/36.gif ...
اون موقع ها مثل امروز بچه های دبستانی به هیچ وجه اجازه نداشتن موی سرشون رو بلند کنن! باید همیشه موهاشون رو از ته میزدن یا به اصطلاح می تراشیدن و پشت یقه کتهاشون هم یه پارچه سفید میدوختن!http://blogfa.com/images/smileys/22.gifجالبه نه!؟ میگفتن واسه نظافته! البته پر بیراه هم نبود اون وقتها توی همه خانواده ها پهداشت کاملاْ رعایت نمیشد! مخصوصاْ دبستان خطاط به خاطر نزدیکی به جعفر آباد و بالای تپه و محله هایی که مردمش فقیرو بی بضاعت بودن دانش آموزهاش به اون صورت نظافت رو رعایت نمیکردن...بعضی از خانواده ها بودن که بضاعت این رو نداشتن که بچه ها رو برای تراشیدن موی سر بفرستن سلمونی بنابر این خودشون دست بکار میشدن و با قیچی موی سر فرزندشون رو کوتاهمیکردن! اصطلاح این کار هم چهره کردن میگفتن!! نتیجه کار یه کله بود با شیارهای سفید و خطوط مشکی چیزی شبیه پوست گور خر!!! اگه امروز کسی اینجور بیاد مدرسه فکر کنم چند نفری از خنده روده بر بشن ولی اون موقع تقریباْ عادی شده بود! اوایل نمیدونستم چرا کله این بچه ها که اغلب هم جعفر آبادی بودن اینجوریه بعداْ فهمیدم علتش اصلاح با قیچه !! درست مثل کوتاه کردن پشم گوسفند با قیچی! قیچی که میگم نه اصلاح به روش امروزی ها! قیچی کردن مو از روی پوست سر منظورمه !امروزه دیگه توی هر خونه ای یه ماشین اصلاح پیدا میشه ! و دیگه اون کله ها رو کسی مشاهده نمیکنه!http://blogfa.com/images/smileys/08.gif



li@ 04-18-2013 09:45 AM

http://upload7.ir/images/05051164068807332974.jpg

li@ 04-20-2013 11:15 AM

عشق به پوکه و فشنگ .......چهار راه جعفر آبادو فروشنده های اسلحه و تریاک!

امروز اتفاقی داشتم یکی از ترانه های زمان انقلاب رو گوش میداد(پیشوای آزادی) یاد قدیما افتادم ایام بعد از انقلاب .....یاد ماجرا هایی افتادم که گاهی باورم نمیشه که اتفاق افتاده! .....یکی از خاطرات بیاد ماندنی در اون روزها آشنایی و دیدن پوکه فشنگ بود بله پوکه فشنگ!..نمیدونم این پوکه اون روزا چرا اینقدر برای من جالب بود! دیدنش و لمس کردنش برام خیلی خوشایند بود و احساس خوبی داشتم از اینکه بتونم تعداد زیادی پوکه فشنگ داشته باشم ..البته دوست داشتم فشگ سالم داشته باشم ولی برام میسر نمیشد!...کلاس چهارم دبستان بودم روزی از روزها دیدم یکی از همکلاسی هام یه قطعه فلزی زرد رنگ به سر خودکار بیک ش زده ..برام جالب بود !ازش پرسیدم این چیه؟ گفت پوکه فشنگه کلته! برایم خیلی جالب بود که یه وقتی یه گلوله از این پوکه شلیک شده ! از طرفی خودکارشم قشنگ کرده بود انگار برای نصب به سر خودکار بیک ساخته شده بود! ازش پرسیدم بازم داره دست تو جیبش کردو چند تا بهم نشون داد و گفت حاضره که بفروشه! ازش پرسیدم از کجا تهیه میکنه!؟ گفت نزدیک خونشون اسلحه میفروشن و موقع خرید و فروش اسلحه رو امتحان میکنن و اون موقع اون میپره و پوکه شلیک شده رو بر میداره ! به قول خودش این کار اغلب بچه های محلشونه! ...یکی خریدم و از فردای اون روز کار من شده بود خریدن پوکه با خرجیم از اون پسر !.....برای داشتن بیشر پوکه حرص میزدم! حتی یه روز سر مزار شهدا که پاسدارها با تفنگ ژ-س شلیک میکردن من که به اتفاق پدرم رفته بودم خودم رو به آب و آتیش زدم تا دوتا پوکه بدست بیارم این اولین آشنائیم با پوکه تفنگهای بلند بود و خیلی شیرین تر از خرید پوکه کلت از همکلاسیم بود ! بعد از شلیک داغ داغ بود و با روشی که از همون همکلاسیم برای سرد کردنش در کف دست یاد گرفته بودم اونها رو سرد کردم و تو جیبم گذاشتم! چه احساس خوبی بود بدست آوردن اون پوکه های قشنگ به صورت رایگان!http://blogfa.com/images/smileys/03.gif یادمه دوتا از این پوکه ها رو داخل هم فرو کرده بودم و پرشون رو ماده منفجره سر کبریت ریخته بودم!! مثلاْ یه فشنگ واقعی داشتم!!http://blogfa.com/images/smileys/05.gif یه بارم رفته بودیم خونه یکی از فامیلا توی شهرستان کامیاران شوهر عمم یه کلت داشت و توی یه باغ همراه پدرم باهاش هفتا تیر شلیک کردن با وجود اینکه پسر عمم هم عشق پوکه بود با هر زوری بود همه پوکه ها رو از چنگش درآوردم!http://blogfa.com/images/smileys/03.gif یادمه چقدر التماس کردم به شوهر عمم که یه دونه فشنگ سالم بهم بده ولی راضی نشد که نشد! میگفت توی گرمای دست ممکنه بترکه !!شایدم حق داشت نمیدونم!
بلاخره یه روز از دوستم خواستم که منو ببره نزدیک خونشون تا من هم بتونم پوکه جمع کنم! خونشون نزدیکای چهار راه جعفر آباد بود! یه روز بعد از مدرسه دور از چشم مادرم(پدرم بنا بود و همیشه سرکار) همراه دوستم رفتیم چهار راه جعفر آباد مسافت زیادی رو طی کردیم تا به اونجا رسیدیم ..برای من رفتن به اونجا همون احساسی رو داشت که رفتن یه سرباز سالهای ۱۸۶۰ به محل قبیله سرخپوستهای شایان!!!!! بعداْ مفصل براتون میگم چرا!به طور خلاصه باید بگم چون جعفر آباد محله ای بود که بچه هاش اغلب جنگجو و خشونت طلب بودن و اغلب با هم و با بچه های سوسولی مثل من درگیر میشدن و من واهمه داشتم که پا توی قلمرو اونا بزارم!...خلاصه با ترس و اظطراب رفتیم اونجا!....بازار عجیبی بود ! درست مثل سه شنبه بازار الان(بازارهای محلی) چهار راه جعفر آباد اون موقع خاکی بود ! در محوطه چهار راه عده زیادی بساط خودشون رو روی زمین یا تختهای سربازی چیده بودن محصولات اونها اغلب اسحه و مهمات بود و همچنین تریاک!! بیشتر کلت بود و اسلحه بلند دیده نمیشد! دوستم میگفت اسلحه های بلند بیشتر شبها خرید و فروش میشه! ..اون ایام هرج و مرج بعد از انقلاب بود و پلیسی در کار نبود ! اگرم بود توانایی مقابله با این فروشندگان سلاح رو نداشت!...دوستم رفت و من توی این بازار منتظر شلیک اسلحه ای بودم تا پوکشو بردارم! یکی دو بار اتفاق افتاد و هر بار عده ای از بچه ها میریختن روش و پوکه رو بر میداشتن! بلاخره به زور یکی گیرم اومد! داغ و تازه برق میزد تهش هنوز قرمزی رنگ رو چاشنی رو داشت!..توی بازار چرخ میزدم باورش برای امروزی ها مشکله که کسانی که با دستهای پر از تریاکهای لول شده که دورشون کاغذ پیچیده بو د توی بازار میچرخیدند و فریاد تریاک! تریاکشون! خریدارها رو برای خرید تشویق میکرد! گونی های پر از فشنگ طلایی خودنمایی میکرد درست مثل گونی برنج که درش باز شده و برای فروش مغازه دارهای امروزی میزارن! عجیب بود مثل یه رویاْ ...یادمه فشنگ کلت کالیبر ۷.۵ دونهای ۷ تومن بود! که خریدش برای من که روزی یه تومن خرجی داشتم خیلی سخت بود! تازه ترس از ترکیدنشم بود!...چاشنی هم میفروختن همونیکه توی فشنگهای تفنگ شکاری استفاده میشه! بعضی بچه ها از اونها میخریدن و با سنگ میترکوندنشون! بعضی با میخ و لوله و چوب و کش تفنگ مانندی درست کرده بودن که با اونها میترکوندن! صدای بلندی داشت مثل ترقه ای سیگارتی امروزی! قیمتشون کم بود دونه ای ۵ ریال! دو تا خریدم! اومدم خونه! یادمه یه دسته مهر چوبی داشتم سعی کردم منم یه چیزی درست کنم که باهاش اونا رو بترکونم که نتونستم! آخرش رفتم سراغ سنگ! تو خونه کسی نبود چاشنی ها رو بردم تو ی حیاط! با یه سنگ بزرگ زدم روی یکیش! چشمتون روز بد نبینه! چاشنی ترکید و یه تیکه از فلزش از شلوار کردی تازه ای که پسر خاله مادرم (خدا بیامرزتش)برام هدیه آورده بود(اولین باری بود که شلوار کردی داشتم آخه معمولاْ پیژامه میپوشیدم)عبور کرد و وارد ساق پام شد!!!مثل نیش زنبور جاش سوخت !گوشام هم صدا میداد! ترسیده بودم! دمپای شلوارمو بالا زدم خون از ساق پام جاری بود! خوشبختانه اون تیکه فلز در گوشت پام غرق نشده بود یه تیکش بیرون بود! برای اینکه کسی متوجه نشه با ناخن و تحمل درد اونو بیرون کشیدم ! خونش راحت بند اومد! و قضیه تموم شد و کسی نفهمید! خدا رحم کرد اون تیکه فلز به چشمم نخورد!http://blogfa.com/images/smileys/21.gifدیگه نه به چهار راه جعفر آباد رفتم و نه دور و بر چاشنی و اینجور چیزا پلکیدم!! ولی حرص بدست آوردن پوکه همچنان تو خونم موند اونقد که پدرم که مدتی به جبهه رفته بود برای خوشحال کردنم با خودش یه کیسه پر پوکه فشنگ آورده بود قشنگترش اینکه! یه تیکه از نوار تیر بار هم توش بود! میگفت انها رو از توی یه غار که محل کمین گروهکها بوده پیدا کرده!(آخه به جبهه غرب اعزام شده بود) عشق به داشتن پوکه و فشنگ تا بزرگ سالی همراهم شد و هنوزم عاشق فشنگ و گلوله هستم!


li@ 04-27-2013 12:13 PM

كانادا دراي!!!

آخ كه چقدر خوشمزه بود اين نوشابه زرد رنگ!با اون شيشه قشنگ كه پايينش شطرنجي بود!
http://blogfa.com/images/smileys/01.gif
البته بعداًيه مدل ديگه اومد كه پايينش مارك شركت كانادا دراي به صورت برجسته داشت و لي من همون شطرنجيشو دوست داشتم! نميدونم چرا اين نوشابه هاي گازدار محبوب همس!؟ بچه هامم عاشق نوشابه هاي گازدارن! هرچي هم از مضراتش براشون ميگم حاليشون نيست كه نيست! ...آره ميگفتم منم مثل همه بچه ها و بزرگترا عاشق نوشابه هاي گازدار مخصوصاً كانادا بودم وبه نظرم هنوزم كه هنوزه هيچ نوشابه اي مزه كانادا هاي اون موقع رو نميده! البته نوشابه هاي ديگه هم بود مثل شوپس و پپسي و كوكا كولا و...خوشمزه بود ولي كانادا يه چيز ديگه بود!....يادمه يه مغازه نزديك خونمون توي همون كوچه سرازيري بود كه جلوش يه درخت بزرگ چنار قد الم كرده بود! توي گوگل ارت ديدم كه درخته هنوزم هست! اسم صاحب مغازه عمو فتح اله بود پيرمرد عبوسي بود كه اغلب در حال آب دادن به اون درخته بود! كنار درخت سنگچين بود و صفاي خاصي داشت! ...قيمت نوشابه اون زمان دونه اي ۲ تومن بود و خرجي روزانه من روزي يه تومن! اونوقتا بچه ها مثل امروز پر توقع نبودن! وقتي ميگفتن اين يه تومن خرجي امروزته! ديگه آسمونم كه به زمين ميومد همون يه تومن بيشتر سهميه ما نبود! ..در نتيجه من هميشه براي نوشابه خوري كمبود بودجه داشتم! به همين خاطر خواهر كوچيكه كه اون موقع هنوز دبستان نرفته بود رو ترغيب ميكردم كه خرجيشو بده تا باهم بريم نوشابه بخوريم! اونم يه تومن در روز خرجي داشت(بي عدالتي محض!) و قبول ميكرد و باهم ميرفتيم دكان عمو فتح اله و يه شيشه نوشابه كانادا ميخريديم و مي نشستيم روي سنگچين دور درخت كنار مغازه و شروع ميكرديم به خوردن اون گنج گرانبها! يه قلوپ اون و يه قلوپ من! البته اون طفلي خيلي كوچيك بود يه قلوپش يه ذره بيشتر نبود و گلوشو ميسوزوند !ولي هر قلوپ من يك سوم شيشه رو خالي ميكرد! اينجوري عدالت برقرار ميشد!! طفلي خواهر كوچيكه هيچوقت نميفهميد چه كلكي بهش ميزدم!!http://blogfa.com/images/smileys/03.gif

اون موقع يه دائي داشتم كه توي شركت توزيع نوشابه كار ميكرد و راننده ماشينهاي مخصوص حمل نوشابه بود و كارش اين بود كه نوشابه براي مغازه دار ها ميبرد! خيلي از روزها با ماشينش ميومد خونه ما و پولها يي رو كه از مغازه دارها ميگرفت اونجا حساب كتاب ميكرد! اين ماجرا دو قسمت شيرين داشت اول اينكه گاهي پول خورده هاي اضافي رو بين ما تقسيم ميكرد وگاهي هم نوشابه هاي نصفه كه مغازه دارها قبولش نميكردن ميداد به ما واين شيرين ترين قسمت ماجرا بود!
http://blogfa.com/images/smileys/03.gif
الان سالهاست كه ارتباطش با ما خيلي خيلي محدود شده البته بيشتر تقصير از منه چون كمتر وقت ميكنم برم خونه اقوام !!

آناهیتا الهه آبها 04-28-2013 07:18 PM

علی آقا خاطرات جالب و شیرینی دارید
واقعا ممنون که با صبر و حوصله همه رو توضیح میدین
از پوکه فشنگ گفتین
برادرهای منم یه علاقه خاصی به این پوکه ها داشتن
نمیدانم شاید تو خون همه پسرا این علاقه باشه
ولی یادمه ما بیشتر دنبال قاپ بودیم
قاپ به یه قسمت از استخوان های گوسفند میگن
دوره قدیم که مثل حالا نبود گوشت رو از قصابی بگیرن
ما معمولا گوسفند میگرفتیم و چند ماه از گوشتش استفاده میکردیم قاپ هاشم قسمت ما میشد
خلاصه قاپ ها رو جمع میکردیم و باهاشان قمچان بازی میکردیم
قمچان دو تایی و سه تایی و چهار تایی و پنج تایی اگه کسی خیلی دیگه حرفه ای بود شش تایی بازی میکرد
اگه وقت بشه حتما عکسشو میذارم

از این نوشابه هم خاطره ها داریم
البته دوره ما بیشتر زمزم بود تا کانادا
یادمه سر همین نوشابه خوردن نزدیک بود یه چشمم بره
چون بابام کارمند شرکت زمزم بود همیشه نوشابه داشتیم
اون موقع ها هروقت غیبم میزدم همه میفهمیدن رفتم زیر زمین تا نوشابه بخورم
یه بار یه شیشه نوشابه دستم بود و قشنگ تکانش داده بود و حسابی گاز داشت
سر آخرین پله که میخواستم بیام بالا از دستم افتاد و شکست و یه تیکه از خرده شیشه هاش نزدیک چشممو برید بعدش بیمارستان و بخیه و ....
آخ چه کیفی میداد نوشابه با نان سنگگ!!:d
ای خدا..........چه خاطراتی
ممنون علی آقا که با نوشته هاتان یه سری خاطرات قشنگ رو تو این روزگار نامراد به یادمان میارید:)

li@ 04-29-2013 07:30 AM

ممنونم اناهيتا جان
راستش هدفم از اينهمه وقت گذاشتن و تايپ اين مطالب اينه كه اتفاقات و خاطراتي كه عنوان كردم ديگه شايد هيچوقت در اين شهر تكرار نشه! شرايط عوض شده و امكان وقوع هيچكدوم ديگه ميسر نيست !هر چي هم سرچ ميدم هيچكس از هم سن هام حوصله نگارش اين مطالب رو نداره و شايد در دل تاريخ دفن بشه خودمم يه روزي به علت پير شدن همه رو فراموش ميكنم دلم نميخواد اين خاطرات شيرين (و گاهي تلخ) از ياد ها بره ...ممنونم كه با حوصله مطالب رو خوندي خيلي دلم ميخواست كساني پيدا ميشدن كه مثل من به جزئيات زندگي گذشته توجه داشته باشن مخصوصاً گذشته هاي دور در زمان كودكي هاي من!!
راجع به بازي با قاپ گفتي !البته من با خواهر هام(قديما يكله!!! (تك پسر)بودم )قمچان بازي ميكرديم ولي با سنگ!.... نشنيده بودم كسي با قاپ قمچان بازي كنه!! توي بعضي از محله ها يه بازي با قاپ ميكردن اسمش قاپان بود! البته يه جورايي بيشتر يه بازي روستايي بود و توي زمان ما و شايد توي محله ما رواج نداشت !من هم هيچوقت ياد نگرفتم!:)

li@ 04-29-2013 11:18 AM

آلسكاي اسكيمو آلسكاي!!!.....كريه بهاره بستني!!

آلسكاي اسكيمو آلسكاي!!!...اين آوايي بود كه در روزهاي گرم تابستان بسيار شنيده ميشد !و با خودش نويد حضور پسر بچه يخدان به شونه اي رو ميداد كه يخدانش پر از بستني يخي هاي رنگارنگ و شيرين بود!...بله اون ايام پسربچه هايي از خانواده هاي ضعيف بودن كه تابستونها به صورت دورگردي بستني يخي هايي به سبك اون زمان ميفروختن! چوب بستنيش اغلب از تخته پاره هاي جعبه ميوه بود و خيلي درشت و ضمخت !خود بستني هم كه بستني نبود! يه مقدار رنگ غذايي(شايدم صنعتي) اون موقع ها ميگفتن دختر خواب!!!! ميريختن توي آب با كمي شكر قاطي ميكردن و همراه اون چوبه توي يه ليوان و ميگذاشتن توي فريزر تا يخ بزنه! به قول امروزي ها آخر بهداشت بود !!!خيلي هم براي دهن ما بچه ها بزرگ بود! لامصب مگه به اين سادگي ها آب ميشد! اون وقتا مثل حالا اينقدر بستني هاي رنگ به رنگ صنعتي وجود نداشت فقط يادمه شركت پاك كيم و بستني قيفي صنعتي داشت اونم معمولاً توي طاق بستان ميفروختن! و كمي هم نسبت به خرجي بچه ها گرون بود !بستني اغلب توي مغازه هاي بستني فروشي(كافه بستني) فروخته ميشد كه از دسترس بچه ها دور بود البته بستني فروشهاي دوره گرد هم بودن! كه توي فلاسكهاي فلزي كه داخلش شيشه اي بود بستني فله اي ميفروختن و كنار ظرف بستني يه ستون از نون بستني هاي مختلف بود كه با قاشق روي نون بستني ها بستني ميگذاشتن! من اغلب موقع خريدن بستني توي ظرف بستني رو نگاه ميكردم از طرز بسني برداشتنشون خوشم ميومد احساس ميكردم داخل ظرف چقدر سرده !عين زمستونهاي قديم كه كلي برف از آسمون پايين ميومد!يادمه سه جور نون بستني داشتن يكيش گرد و دوتيكه بود! و ارزونتر از همه و دو جور قيفي!درب اون ظرف هم میشد دخل اون بستنی فروش! هرکی از اون ظرفا دیده باشه میدونه چی میگم چون یه جای خالی توی دربشون بود......و آواي بستنی فروشها اغلب اين بود:كريه بهاره بستني!!" .....البته اين اوخر (نزديكاي انقلاب) بستني يخي هاي واقعي هم ميفروختن! ....خلاصه اين صدا هنوزم توي گوشمه! آلسكاي اسكيمو آلسكاي!..کریه بهاره بستنی ..نوبر بهاره بستنی! حالا چرا بهار ! اینو نمیدونم! شاید چون اواسط بهار این ماجرا شروع میشد اینجوری میگفتن! خدا بهتر داند! http://blogfa.com/images/smileys/01.gif
داشتم اولش راجع به آلسکا میگفتم رفتم توی کار بستنی!! http://blogfa.com/images/smileys/03.gif
آره داشتم میگفتم وقتي ميايستادند تا آلسكا(اسم بستني يخي) بفروشن نگاه ميكرديم توي يخدان يونوليتيشون كه با بندهاي پلاستيكي بسته شده بود!پر از آلسكاهاي رنگ به رنگ بود !من اغلب يا قرمزشو ميخريدم يا نارنجي!! http://blogfa.com/images/smileys/01.gif
اون بچه ها اغلب دستهاي كبره زده (ما میگفتیم گَمره!)داشتن و ناخن هاي بلند و سياه !نميدونم چطور حاضر ميشديم از دستشون اون تيكه يخ رو بگيريم و بخوريم !تازه آخرش كلي اون چوب كثيفش رو ميك ميزديم! http://blogfa.com/images/smileys/05.gif
اين خاطره به اين علت يادم افتاد چون ديروز يكي از همكارا اومد پيشم گفت فريزر كهنه نداري؟ گفتم برا چي؟گفت براي يه خانواده ضعيف ميخوام! گفتم به حق چيزاي نشنيده! من با كلي سابقه لوتي گري فريزر خونم خاليه! خانواده بد بخت بيچاره فريزر ميخواد چيكار! گفت برا مرغ و گوشت نيست! ميخواد برا ايام گرم سال بستني يخي درست كنه و بفروشه!...با اين حرفش ياد قديما افتام ديدم انگاري داره تاريخ تكرار ميشه!...البته ایده اقتصادي جالبي بود با اين قيمتهاي افسار گسيخته جديد شايد فروش مجدد السكا بازم توجيه اقتصادي داشته باشه!!! http://blogfa.com/images/smileys/05.gif

آلسکای اسکیمو آلسکای!!!!!(آخه یعنی چه !!! http://blogfa.com/images/smileys/05.gif
)

li@ 04-29-2013 01:17 PM

شربتی ....شت و پتی!!!

این کلمه رو فکر کنم معدودی از انسانهای نخستین فقط به یاد داشته باشن!!!. http://blogfa.com/images/smileys/03.gif
..این اسم یه شیرینی مخصوصی بود که توسط بچه های دوره گرد توی کوچه ها و در مدرسه ها فروخته می شد ! کف سینی پر از آرد بود و شیرینی اشکال متفاوتی داشت قیچی و آدمک رو یادمه شکلهای دیگه هم بود! این شیرینی مثل آب نبات بود ولی داخلش یه مایه شیرین بود که وقتی به اون شیرینی گاز میزدی باید اون مایع شیرین رو میک میزدی و میخوردی! رنگهای متفاوتی داشت مثل سبز و زردو قرمز! البته قبل از اینکه اونو بخری احتمالاً بارها توسط بچه های دیگه دستکاری شده! بود! فکر میکنم اون موقع های یا هیچ میکروبی به دنیا نیومده بود! و یا هنوز اختراع نشده بود وگرنه ما باید هفت دفعه تا الان دار فانی رو وداع کرده بودیم!! http://blogfa.com/images/smileys/05.gif
فروشنده اینجور شیرینی با فریاد:"شربتی.... شت و پتی" مخاطب رو از حضورش آگاه میکرد! )شت = شهد و پتی =کاملاً)ااین نوع فروشندگی حاشیه هایی هم داشت! واون این بود که گاهی طفلی ها گیر بچه های شیطونی مثل خواهر بزرگه ما می افتادن http://blogfa.com/images/smileys/32.gif
و با یه ضربه زیر سینی شیرینی هاشون نقش زمین میشد! خدا بیامرزه خواهرمو خودش تعریف میکرد که بارها اینکار رو کرده ! و همیشه هم شیرینی فروش خسارتش رو می آمده از مادرم میگرفته!

li@ 04-30-2013 07:34 AM

دوله مه دوله خدا دوله زمین کربلا!!!...بی دوله بی دوله!....دردو بلایی!!!!

اسم این پست شاید برای خیلی عجیب و غریب باشه! ولی جملاتی بود که توسط یچه های زمان ما در طول روز بارها و بارها استفاده میشد! نمیدونم حالا هست یا نه ولی من از بچه های خودم تا حالا نشنیدم!
توی بازی ها و کارهای روزمره گاهی شرایطی پیش میومد که یکی از بچه ها از دیگران میخواست کاری را انجام ندن! و اگر انجام بدن یه نفرینی یا فحشی میداد که برای انجام دهنده اون کار بود به عنوان مثال :هرکی دست به این دوچرخه من بزنه خدا از هستی ساقطش کنه!( این که گفتم سوسولیش بود بیشتر وقتا فحش ناموسی بود!) بعضی ها همون لحظه میگفتن :دوله مه دوله خدا دوله زمین کربلا!! یعنی این نفرین شامل اونها نمیشد و به نوعی در مقابل اون نفرین واکسینه میشدن
http://blogfa.com/images/smileys/05.gif
اما اگه نفرین کننده خیلی سریع بعد از نفرینش میگفت :بی دوله بی دوله! یعنی حق واکسینه شدن در مقابل این نفرین رو منتفی میکرد! و دیگران اگه اون کار رو انجام میدادن نفرین یا فحش به اونها برمیگشت!!! الان که دارم فکر میکنم از اینهمه حماقت بچگی خندم گرفته!!!!!http://blogfa.com/images/smileys/05.gif
عجیب اینکه همه پایبند به این اصول بودن و ازش تبعیت میکردن!!!!
..نفرین دیگه ای که رایج بود و قدرتش از نفرین فراعنه مصر کاری تر بود! نفرین دردو بلایی کردن اجسام با تف کردن روی اون بود!....
http://blogfa.com/images/smileys/03.gif

به این شکل که گاهی یه نفر یه اسباب بازی یا وسیله ای رو که خودش نمیخواستش و قصد داشت که اونو دور بندازه !از حسادت اینکه بچه دیگری اون برداره یه تف روی اون مینداخت و با صدای بلند اعلام میکرد اونو درد و بلائیش کرده و پرتش میکرد !اینجوری خیالش راحت میشد که دیگه کسی برش نمیداره! البته بستگی به ارزش اون وسیله داشت !اغلب اگه باارزش بود بعداْ توسط کسی برداشته میشد! حالا اینکه این نفرین دردو بلایی چقدر روش اثر میکرد بنده بی خبرم!
http://blogfa.com/images/smileys/05.gif

li@ 05-01-2013 07:39 AM

دنیای معصومیت...

کودکی واقعاْ دنیای معصومیته!همه احساسات پاک و خالصه... غم و شادی همه از یه جنس دیگس. پاک و بی آلایش..

یه روز توی کوچه با خواهرهام مشغول بازی بودیم که ناگهان یه سنگ از روی یکی از پشت بام ها اومد و خورد به پیشونی خواهر بزرگم!....قدیما کفتر بازی خیلی مد بود و گاهی برای پروندن کفتر سنگ مینداختن حداقل خانواده عبدلی(چهار تا همسایه پایین تر اهل محل میگفتن خانواده عبدلی شایدم پدر خونواده عبدالعلی بود توی عالم بچگی نفهمیدم) اینجوری بودن !...همه گفتن که یکی از پسر های عبدلی بوده!... آخرشم معلوم نشد کی بود!...خلاصه خون از پیشونی خواهرم جاری شد و برای پانسمان رفتیم تو خونه .....مادرم خونه نبود! همه دورش جمع شده بودیم و براش گریه میکردیم! اونم اشک میریخت و برامون روضه میخوند و دل ما رو بیشتر ریش میکرد! یادمه با گریه میگفت من از این زخم جون در نمیبرم و میمیرم اگه مردم و بعد از من یه برادر و یا خواهر دیگه ای داشتین راجع به من بهش بگین ! بگین که یه خواهر دیگه داشتید و اون مرد! و میزد زیر گریه
http://blogfa.com/images/smileys/06.gif
ما هم مثل ابر بهار گریه میکردیم!http://blogfa.com/images/smileys/06.gif
....فردا صبح زودتر از ما توکوچه مشغول بازی بود!http://blogfa.com/images/smileys/05.gif
.....ولی خوب دست اجل ۲۸ سال بعد اونو از ما گرفت و کابوس بچگی حقیقت پیدا کرد..خدا رحمتش کنه ..http://blogfa.com/images/smileys/02.gif

li@ 05-04-2013 08:38 AM

روز طوفانی!

همینطور که گفتم هدفم مرور خاطرات بچگیه ..شاید خواندن بعضی مطالب برای شما خواننده گرامی خیلی جالب نباشه و فقط مروریه بر خاطرات گذشته! ...........امروز باد شدی می آمد......... یکی از همکارها میگفت توی کوچه شون باد یه درخت رو انداخته! یهو یاد گذشته ها افتادم! یه همچین روزی فکر کنم سوم یا چهارم بودم زنگ آخر سر کلاس نشسته بودیم که باد شدیدی شروع به وزیدن کرد توی حیاط نزدیک ساختمان کلاس اولی ها یه ردیف درخت بلند بود!(الان که با گوگل ارت دیدم دیگه خبری از اون درختها نیست همه باغچه روبروی اون ساختمان رو آسفالتش کردن !) از اونهایی که برگش مثل عدد ۵ هست اسمشو نمیدونم! http://blogfa.com/images/smileys/10.gif یهو یکیشون زیادی کج شد و به نظر داشت می افتاد ! وقوع همچین اتفاقی برامون خیلی جالب بود ! دیگه هواسها همه رفته بود سمت اون درخته! همه منتظر بودیم هر لحظه بیفته! ...ولی اصلاْ نیفتاد همینجوری کج موند! زنگ آخر خورد و ما رفتیم خونه! ..فردا صبح که برگشتیم درخت نبود!...آره برای اینکه ممکن بود بیفته اونو بریده بودن!....

li@ 05-04-2013 08:39 AM

شاپور شیت!!!!

معظل پرسه زدن دیوانه ها در سطح شهر قدیمها نمود بیشتری داشت! اغلب روزها میشد دیوانگانی را در سطح شهر دید که برای خودشون آزادانه پرسه میزدن http://blogfa.com/images/smileys/39.gif
و گاهی مزاحم مردم می شدن! البته بیشترشون بی آزار بودن! امروزه هم هست ولی به نظرم کمتر باشه!.....

یکی از اون دیوانگان معروف منطقه ما شاپور شیت بود(شیط=دیوانه) ! اون یکی از این دیوانگان نسبتاْ بی آزار بود ولی گاهی رفتارهای شنیعی رو به تحریک جوانهای کوچه انجام میداد! .....میگفتن یه مادری داره که ازش نگهداری میکنه! گاهی از کوچه ما عبور میکرد با سر تراشیده! و چهرهای خاص خودش! لباسهای خاکی و مندرس ! هر چیزی رو که دم دستش بود و بهش میدادن میخورد! من دلم براش میسوخت http://blogfa.com/images/smileys/02.gif
چهره ی مظلومی داشت! با اون شریط فکر نمیکردم عمری طولانی داشته باشه!..اما چند روز پیش در کمال نا باوری توی خیابون دیدمش که دست مادرش تو دستش بود و انگار داشتن خرید میکردن! http://blogfa.com/images/smileys/07.gif
با اونهمه سن تازه موهاش جو گندمی شده!فکر کنم بالای پنجاه سال سن داشته باشه! آدم توی کار طبیعت حیرون میمونه یکی با اون شرایط سرحال و سالم زندگی میکنه و یکی دیگه در بهترین شرایط یه عمر کوتاه داره! مادرش یه پیرزن گوژ پشت بود! واقعاْ چه زحمتی کشیده پای این شیر پسر! ....

فرید1373 10-04-2013 09:42 PM

من چهارم و پنجم ابتدایی خطاط بودم
یادش بخیر چه دورانی داشتیم
آخر کوچه کتابی بود
مدیرمون آقای ریده معاونمون آقای خامه چی
هرجا هستن سلامت باشن

فرید1373 10-04-2013 09:54 PM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط li@ (پست 280565)
خط کشی برای صف کشی!

امروز یاد یه خاطره جالب از اعماق کودکی افتادم
http://blogfa.com/images/smileys/42.gif
....یادش بخیر اونایی که با دبستان حسن خطاط آشنایی دارن میدونن که دبستان از دو ساختمان کاملاْ مجزا تشکیل شده بود یه ساختمان یک طبقه در ضلغ شمالی و یک ساختمان دو طبقه در ظلع جنوبی توالت و ساختمان سرایداری هم به صورت جداگانه وجود داشت! توی اون ایام بین دو ساختمان اصلی رو با فاصله های مساوی خطکشی کرده بودند و بچه ها پشت به ساختمان یک طبقه و رو به ساختمان دوطبقه که توش دفتر مدرسه هم بود می ایستادند و به عبارتی صف می کشیدند یادمه از اونجایی که ساختمان یک طبقه بیشتر کلاس اولی ها و دومی ها رو در خودش جا میداد بچه های کلاس اول از اولین خط نزدیک به اون ساختمان صف میکشیدند و در نهایت کلاس پنجمی ها در نزدیکترین خط به ساختمان دوطبقه صف میکشیدند...وقتی کلاس اولی بودم همیشه باخودم میگفتم ای خدا !http://blogfa.com/images/smileys/28.gif
کی میشه بزرگ بشم و کلاس پنجمی بشم و توی اولین خط نزدیک به ساختمان دو طبقه بایستم!http://blogfa.com/images/smileys/17.gif
خنده داره ولی برام مثل یه آرزو بود! چه آرزوی دست نیافتنی!!!حالا بعد از گذشت دهها سال فکرشو که میکنم باخودم میگم این عمر چه زود میگذره!!!http://blogfa.com/images/smileys/02.gif



آقا منم آرزو به دل موندم کلاسم بیفته تو ساختمون دو طبقه
چهارم بودیم گفتن ساختمون دوطبقه برا کلاس پنجمی هاست،چهارمی هاباید برن ساختمون یه طبقه
یک سال صبر کردیم،شدیم پنجم،دوباره کلاسمون افتاد ساختمون یه طبقه
گفتیم چرا اینجوری باید باشه،گفتن جا نداریم شما باید برین ساختمون یه طبقه
آرزو به دلمون موند کلاس ما واسه یه روز بیفته ساختمون دوطبقه آخرشم نشد

فرید1373 10-04-2013 09:58 PM

یه مشکلی که همیشه این مدرسه داشت این بود که:
دورور مدرسه پر از خونه بود،همیشه وقتی فوتبال بازی میکردیم توپ میوفتاد تو یکی از خونه های همسایه،چه بدبختی ها نمیکشیدیم واسه یه فوتبال تا یکی میرفت توپُ از خونه همسایه بیاره نصفی از وقت کلاس ورزش میرفت.
یاد معلم ورزشمون بخیر آقای کرمی چه انسان نازنینی بود،براش آرزوی سلامتی میکنم


اکنون ساعت 01:47 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)