![]() |
بچه هاي دبستان حسن خطاط
يادش بخير مدرسه حسن خطاط خيابون شريعتي نرسيده به ميدان شهناز سمت چپ كوچه برنجي بود يا كتابي دقيق يادم نيست! يه كوچه سر بالايي كه آخرش مدرسه ابتدايي حسن خطاط بود قشنگ ترين روزاي زندگي من ايامي بود كه اونجا درس ميخوندم...نميخوام بگم مدرسه فوقالعاده اي بود ها..مثل بقيه مدرسه ها ..فقط چون ايام شيرين كودكي رو اونجا گذروندم خيلي دوسش دارممعلمها اون زمان بيشتر زن بودنكلاس اول خانوم احمدي يه خانوم محجبه ولي قيافش يادم نيستكلاس دوم خانوم منصوري يه خانوم چاق و مهربون كه منو دوست داشت!كلاس سوم خانوم سليمي يه دختر خوشتيپ با كت و دامن و خال درشت كنار بينيش من عاشقش بودم واقعاً ميگم !!كلاس چهارم خانوم نوروزي يه زن كامل و مهربان!كلاس پنجم آقاي بنك داري كه مثل پدرم دوسش داشتم واقعاً عزيز و مهربون بود! اولين معلم بعد از انقلاب..دوس دارم بچه هايي كه توي اين مدرسه درس خوندن بيان و پست بزارن تا از خاطرات اون زمان با هم بگيم..من سال 54 تا 59 توي اون مدرسه درس خوندم... |
فکر میکنم مدرسه ای که آقا علی گفتن کوچه کتابی بوده
امروز از بابا جونم در باره مدرسه های قدیمی کرمونشاه پرسیدم از قدیمی ترین مدرسه که پدر بزرگم از سال 1307تا سال1313اونجا تحصیل کرده دبستان بدر که اون زمان به در میگفتن بوده و جلو خان بوده (پشت مسجد جامع) بابام دبیرستان کزازی تحصیل کرده (سال 1336) که اونم همونجا بوده بغل دستش دبیرستان شاپور بوده دبیرستان ابن سینا سیلو بوده در همون سالها دبیرستان رازی هم پشت بازار زرگرها بوده رییس آموزش و پرورش اون زمان آقای طوسی بوده که در همون سالها نماینده مجلس شد. معلم کلاس اول ابتدایی پدرم آقای جباری بوده که در قید حیات هستند رییس دبیرستانشون آقای نقاش زرگر بوده دبیر عربیشون آقای افصح بوده که الان ی کوچه تو بازرگانی به اسمشون هست از همکلاسها هم خیلیا رو گفتن که یکیشون آقای سیاوش معتضدی بودن . |
ميخوام دوباره نوشته هامو ادامه بدم..... |
کارت تبریک! |
http://blogfa.com/images/smileys/42.gif.برف و یخ!!!! |
|
|
|
شلغم داغه!! |
مشق عید! |
|
|
خط کشی برای صف کشی! |
آلوچه!
این فصل از نظر کودکی من فصل الوچه یا همون گوجه سبز بود! http://blogfa.com/images/smileys/13.gif اوایل بهار می شد دستفروشان رو دم در مدرسه دید که آلوچه های نوبر رو توی یه سینی یا تیجه(همون سبد) ریختن و با پرداخت یه تومن یه مشت آلوچه میریختن توی یه کاغذ مخروطی شکل و کمی نمک (که همش میرفت ته کاغذ) و دستمون میدادن آخ چه مزه ای میداد !!! آلوچه های نوبر رو با وجود اینکه تخمه اش کمی تلخ بود با هسته میجویدم و لذتش و میبردم اونم نشُسته! اصلاْ هم مریض نشدیم! http://blogfa.com/images/smileys/03.gif دلیل ویرایش: حذف لیـــــــــــــــنک |
شصت له شده!
قبل از انقلاب یه دبیرستانی نزدیک دبستان ما بود به اسم دبیرستان عبدالحمید زنگنه برای من همیشه یه جای وهم انگیز بود حیاط بسیار بزرگ و اغلب خلوت با ساختمان قدیمی ....نمیدونم چی شد که تحریکات دوستم در من اثر کرد و همراهش رفتم .به من میگفت این آقای عبدالحمید زنگنه آدم بدیه بریم بالای در با صدای بلند بگیم:"عبدالحمید زنگنه....درخت رو میشکنه!!!" http://blogfa.com/images/smileys/10.gif من اصلاْ نمیدونستم عبدالحمید زنگنه کیه اصلاْ تا اون موقع تابلو دبیرستان رو که رنگ و رو رفته بود رو نخونده بودم فقط به خاطر هیجانش این کا رو کردم! خلاصه یک دو بار این کار رو کردیم بعد از تعطیلی دبستانمون از در دبیرستان بالا میکشیدیم و با صدای بلند اون جمله رو فریاد میزدیم در حالی که دانش آموزان دبیرستان سر کلاس بودن!! و بعدش الفرار!. http://blogfa.com/images/smileys/32.gif .....آخرین بار که اینکار رو کردیم وقتی دستم به بالای در رسید ناگهان سوزش عجیبی رو در دستم احساس کردم درد شدید و جانکاهی از دستم شروع شد و تامغزم رسید به شکلی که چشمام سیاهی رفت و از بالای در افتادم زمین بعد از زمین خوردن تنها کاری که تونستم انجام بدم فرار کردن بود بی انصاف فراش مدرسه که یه مرد سیبیلوی قد بلند بود با دسته کلید آهنیش زده بود رو انگشت شصتم انگشتم سیاه شده بود و مدتها از دردش به خودم می پیچیدم ولی به پدرو مادرم هیچی نگفتم! چی میتونستم بگم!! اون موقع فکر میکردم فراش مدرسه عبدالحمید زنگنه است و عصبانی شده زده رو دستم!فکر کنم عبدالحمید زنگنه یکی از شخصیتهای به نام کرمانشاه بوده! بعد ها دبیرستان دخترانه شد و اسمش رو گذاشتن صدیقه رضایی الان نمیدونم اسمش چیه چون از اون محل سالهاست که دورم .... |
آرزوهاي نه چندان بزرگ!
آخي يادش بخير. http://blogfa.com/images/smileys/42.gif .يكي از بازي هاي پر طرفدار و مفرح اون دوران محله ما و شايد اغلب محله هاي كرمانشاه و شايدم ايرا ن كه ديگه فكر كنم و به فراموشي سپرده شده دويدن دنبال طوقه دوچرخه يا موتور سيكلت بود http://blogfa.com/images/smileys/05.gif .....اسم بازي چي بود يادم نيست! فکر کنم بهش "اَرادِه بازی میگفتیم!" (بر گرفته از ارابه!!! نه اینکه مثل اسب دنبالش می افتادیم! http://blogfa.com/images/smileys/05.gif )....روش بازی به اين نحو بود كه بازيكن يك طوقه دوچرخه رو به وسيله يك تكه چوب و در مراحل تخصصي يك مفتول شكل داده شده هدايت كرده و به دنبال اون مثل اسب چهار نعل ميدويد http://blogfa.com/images/smileys/03.gif ....بازي قشنگي بود آدم حس ميكرد سوار دوچرخه يا موتوره ..براي ما كه از داشتن هرگونه وسيله نقليه محروم بوديم بسيار فرح بخش بود(قابل توجه عزيز دردونه هاي امروزي!!!) در مرحل تخصصي تر به جاي طوقه از لاستيك مستعمل اتومبيل هاي سواري استفاده ميشد و چون اون لاستيكها سنگين بودن و بعد از دور گرفتن هدايتش زور زيادي ميخواست كمتر كسي دور و ورش ميرفت از طرفي گير آوردنش هم براي يه بچه سخت بود! ..و ديگه اينكه قايم كردنش توي خونه دور از چشم مادر بسي سخت تر چون كمتر مادري حاضر ميشد اجازه بده بچش يه لاستيك ماشين كهنه كثيف رو بياره تو محيط خونه!!!! http://blogfa.com/images/smileys/05.gif خلاصه در ساعات مختلف روز ميشد بچه هايي رو ديد كه با اين وسيله نقليه در طول كوچه در حال رفت و آمد بودن!!! ولي باورتون ميشه؟ من هيچوقت نتونستم يه طوقه تهيه كنم و اين بازي رو انجام بدم! http://blogfa.com/images/smileys/02.gif چون طوقه رو بايد ميرفتي از تعمير گاها ميخريدي !چون سر آشغال دوني ها نميشد اينجور چيزا رو پيدا كرد چون با ارزش بود و زود به یغما میرفت تازه هیچکس یه طوقه رو هرچند کهنه و پیچیده هم که هم که بود دور نمینداخت!.....آراستی یادم رفت بگم اون موقع ها ماخيلي از چيزاي مورد نياز رو ميرفتيم سر آشغال دوني هاي روباز تهيه ميكرديم!!! يه جورايي مد بود!!! ..............پولم كه نداشتم !رومم نميشد از بابام بخوام ! نميدونم چرا دلم براش ميسوخت و درخواستهاي اينجوري نميكردم! |
نقل قول:
مرسی علی آقا یاد ی خاطره از بچگیای محمد افتادم وقتی اومدیم توی این کوچه دقیقا 3 سالش بود پسر داییم همسایه مون بود و از محمد بزرگتر هر روز میومد میبردش بیرون ومواظبش بود که بچه ها باش دعوا نکنن ی روز قبل از اومدن پسر داییم محمد رفت تو کوچه ده دقیقه بعد زنگ خونه مونو زدن رفتم دیدم ی پسر 8.9 ساله میگه خاله این بچه این خونه س گفتم آره گفت .میگه این کوچه ماس حق نداری از اینجا رد شی از کوچه پشتی برو کلی با محمد حرف زدم تا قانع شده کوچه فقط برا ما نیست اون پسره هنوز همسایه مونه ازدواج کرده ی دونه پسرم داره یادمه محمد همیشه زور میگفت کاپیتان تیم بود (به حکم خودش) هر کی خطا میکرد 20 دور از سر کوچه تا آخر باید میدوید به اضافه 50 تا دراز نشست خلاصه هیکل پسرای کوچه همه اومده بود رو فرم:21: |
پارچه آبی- اسب زخمي كودكي دوران عجيبيه من اسمشو ميزارم دوران احساسات پاك و دلسوزانه! همونطوري كه قبلاً گفتم محله ما اون زمان تقريباً حاشيه شهر بود و نزديك ما يه صحراي ناهموار و تپه اي بود كه نهايتاً به يه پادگان نظامي ميرسيد ..روزي از روزها انتهاي كوچه سرو كله يه اسب سفيد لاغر و استخوني پيدا شد كه مي لنگيد و يكي از پاهاي جلوشو با يه پارچه آبي رنگ بسته بودن ..حيوني لنگان لنگان دنبال غذا بود توي قسمتي از اون فضاي باز كه گفتم يه زباله داني رو باز بود كه حيون دور و برش ميپلكيد ..وقتي چشمم بهش افتاد خيلي دلم براش سوخت انگار صاحبش از خوب شدنش نااميد شده بود و رهاش كرده بود با بچه ها خيلي سعي كرديم يه جوري كمكش كنيم ..البته بودن بچه هايي هم كه اذيتش ميكردن! http://blogfa.com/images/smileys/32.gif http://blogfa.com/images/smileys/02.gif..حيوني ناي حركت نداشت....شب كه شد رفتيم خونه صبح ديگه نديديمش ...فكر كردم صاحبش اونو برده...مدتي گذشت و اونو فراموش كرده بودم ..تا اينكه يه روز موقع پرسه زدن توي اون بيابون نزديك خونه از دور يه تكه پارچه آبي نظرم رو به خودش جلب كرد!...نزيكتر كه شدم يه اسكلت بزرگ ديدم كه تمام گوشتاي تنش خورده شده بود از پوستشم خبري نبود معلوم بود يه اسب بوده و يكي از پاهاي جلويش با يه پارچه آبي بسته شده بود و هنوز محكم روي مچ پاش بود...خيلي دلم سوخت http://blogfa.com/images/smileys/02.gif خودش بود همون اسب چند روز پيش احتمالاً توسط سگها يا گرگها خورده شده بود هنورم اون پارچه آبي رو به خاطر دارم ..اصلاً هروقت كسي رو ميبينم كه پاهاش رو با پارچه بسته ياد اون اسبه مي افتم! |
سرسره بازی روی آسفالت!
شاید بازی هایی که من ازش اسم میبرم برای بچه های امروزی خیلی خنده دار باشه !ولی خوب اون موقع با شرایط موجود و کمبود درآمد خانواده ها توجیهات خودش رو داشت!http://blogfa.com/images/smileys/22.gif...به هر جهت یکی از این بازیها که به صورت روزمره انجام میشد سرسره بازی روی آسفالت تو کوچه های سرازیر بود...محله ما با توجه به موقعیتش متصل بود به یه کوچه سرازیر که شیب فوق العاده تندی داشت مخصوصاْ گوشه های کوچه مثل سرسره فانفار بود(فانفار=شهر بازی قدیم کرمانشاه) خلاصه بچه ها یه سینی شکسته ای تختهای زیرشون میزاشتن و از اونجا تا یه مسافتی سر میخوردن ..هرچه تکنولوژی مرکبشون پیشرفته تر بود مسافت طی شده بیشتر !!!..وای که چه احساس خوبی داشت این احساس رو فقط قهرمانهای اسکی میتونن درک کنن!!!http://blogfa.com/images/smileys/05.gif...بعضی ها که کمی پولدارتر و فنی تر بودن تخته ای رو مجهز به بلبرینگ میکردن و با اون تا انتهای کوچه میرفتن !..راستی یادم رفت بگم که یکی از اسباب بازی های اون زمان همین تخته بلبرینگ ها بود که بعضی ها درست میکردن و باهاش اینور اونور میرفتن.... خلاصه اغلب روزها در اون مکان سرازیر بچه ها جمع مشدن و سرسره بازی میکردن .گاهی هم صدای همسایه های اون قسمت از سر و صدای بچه ها در میومدhttp://blogfa.com/images/smileys/31.gif..بعضی از اون همسایه ها اون قسمت رو آب میریختن تا شاید بچه ها از خیر سرسره بازی بگذرن ..ولی کجا بود گوش شنوا!؟ ..حتی با لباسهای خیس و گلی هم ادامه میدادن...همیشه آرزو داشتم یه سینی خوب گیرم میومد تا بتونم یه سرسره خوب انجام بدم ولی خوب این هم برام امکان پذیر نشد! چون انگار توی خونه ما هیچوقت سینی ها خراب نمیشد! http://blogfa.com/images/smileys/02.gifچند بار هم خواستم سینی خونه رو ببرم ..ولی ترس از کتک خوردن از این کار منصرفم میکرد..گاهی سر زباله ها یه تیکه پلاستیکی چیزی پیدا میکردم و منم مثل بقیه با همون شرایط راضی میشدم http://blogfa.com/images/smileys/08.gif...خیلی هم دلم میخواست از اون تخته بلبرینگ ها داشته باشم ولی همونطوری که الان یه کارگر نمیتونه هوس یه پورشه داشته باشه من هم هوسش رو در خودم میکشتم چون برای اون زمان و شرایط من داشتن همچین چیز لوکسی!!!تقریباْ غیر ممکن بود!!!!http://blogfa.com/images/smileys/05.gif |
|
|
عشق به پوکه و فشنگ .......چهار راه جعفر آبادو فروشنده های اسلحه و تریاک! |
كانادا دراي!!! |
علی آقا خاطرات جالب و شیرینی دارید |
ممنونم اناهيتا جان
راستش هدفم از اينهمه وقت گذاشتن و تايپ اين مطالب اينه كه اتفاقات و خاطراتي كه عنوان كردم ديگه شايد هيچوقت در اين شهر تكرار نشه! شرايط عوض شده و امكان وقوع هيچكدوم ديگه ميسر نيست !هر چي هم سرچ ميدم هيچكس از هم سن هام حوصله نگارش اين مطالب رو نداره و شايد در دل تاريخ دفن بشه خودمم يه روزي به علت پير شدن همه رو فراموش ميكنم دلم نميخواد اين خاطرات شيرين (و گاهي تلخ) از ياد ها بره ...ممنونم كه با حوصله مطالب رو خوندي خيلي دلم ميخواست كساني پيدا ميشدن كه مثل من به جزئيات زندگي گذشته توجه داشته باشن مخصوصاً گذشته هاي دور در زمان كودكي هاي من!! راجع به بازي با قاپ گفتي !البته من با خواهر هام(قديما يكله!!! (تك پسر)بودم )قمچان بازي ميكرديم ولي با سنگ!.... نشنيده بودم كسي با قاپ قمچان بازي كنه!! توي بعضي از محله ها يه بازي با قاپ ميكردن اسمش قاپان بود! البته يه جورايي بيشتر يه بازي روستايي بود و توي زمان ما و شايد توي محله ما رواج نداشت !من هم هيچوقت ياد نگرفتم!:) |
آلسكاي اسكيمو آلسكاي!!!.....كريه بهاره بستني!!
آلسكاي اسكيمو آلسكاي!!!...اين آوايي بود كه در روزهاي گرم تابستان بسيار شنيده ميشد !و با خودش نويد حضور پسر بچه يخدان به شونه اي رو ميداد كه يخدانش پر از بستني يخي هاي رنگارنگ و شيرين بود!...بله اون ايام پسربچه هايي از خانواده هاي ضعيف بودن كه تابستونها به صورت دورگردي بستني يخي هايي به سبك اون زمان ميفروختن! چوب بستنيش اغلب از تخته پاره هاي جعبه ميوه بود و خيلي درشت و ضمخت !خود بستني هم كه بستني نبود! يه مقدار رنگ غذايي(شايدم صنعتي) اون موقع ها ميگفتن دختر خواب!!!! ميريختن توي آب با كمي شكر قاطي ميكردن و همراه اون چوبه توي يه ليوان و ميگذاشتن توي فريزر تا يخ بزنه! به قول امروزي ها آخر بهداشت بود !!!خيلي هم براي دهن ما بچه ها بزرگ بود! لامصب مگه به اين سادگي ها آب ميشد! اون وقتا مثل حالا اينقدر بستني هاي رنگ به رنگ صنعتي وجود نداشت فقط يادمه شركت پاك كيم و بستني قيفي صنعتي داشت اونم معمولاً توي طاق بستان ميفروختن! و كمي هم نسبت به خرجي بچه ها گرون بود !بستني اغلب توي مغازه هاي بستني فروشي(كافه بستني) فروخته ميشد كه از دسترس بچه ها دور بود البته بستني فروشهاي دوره گرد هم بودن! كه توي فلاسكهاي فلزي كه داخلش شيشه اي بود بستني فله اي ميفروختن و كنار ظرف بستني يه ستون از نون بستني هاي مختلف بود كه با قاشق روي نون بستني ها بستني ميگذاشتن! من اغلب موقع خريدن بستني توي ظرف بستني رو نگاه ميكردم از طرز بسني برداشتنشون خوشم ميومد احساس ميكردم داخل ظرف چقدر سرده !عين زمستونهاي قديم كه كلي برف از آسمون پايين ميومد!يادمه سه جور نون بستني داشتن يكيش گرد و دوتيكه بود! و ارزونتر از همه و دو جور قيفي!درب اون ظرف هم میشد دخل اون بستنی فروش! هرکی از اون ظرفا دیده باشه میدونه چی میگم چون یه جای خالی توی دربشون بود......و آواي بستنی فروشها اغلب اين بود:كريه بهاره بستني!!" .....البته اين اوخر (نزديكاي انقلاب) بستني يخي هاي واقعي هم ميفروختن! ....خلاصه اين صدا هنوزم توي گوشمه! آلسكاي اسكيمو آلسكاي!..کریه بهاره بستنی ..نوبر بهاره بستنی! حالا چرا بهار ! اینو نمیدونم! شاید چون اواسط بهار این ماجرا شروع میشد اینجوری میگفتن! خدا بهتر داند! http://blogfa.com/images/smileys/01.gif داشتم اولش راجع به آلسکا میگفتم رفتم توی کار بستنی!! http://blogfa.com/images/smileys/03.gif آره داشتم میگفتم وقتي ميايستادند تا آلسكا(اسم بستني يخي) بفروشن نگاه ميكرديم توي يخدان يونوليتيشون كه با بندهاي پلاستيكي بسته شده بود!پر از آلسكاهاي رنگ به رنگ بود !من اغلب يا قرمزشو ميخريدم يا نارنجي!! http://blogfa.com/images/smileys/01.gif اون بچه ها اغلب دستهاي كبره زده (ما میگفتیم گَمره!)داشتن و ناخن هاي بلند و سياه !نميدونم چطور حاضر ميشديم از دستشون اون تيكه يخ رو بگيريم و بخوريم !تازه آخرش كلي اون چوب كثيفش رو ميك ميزديم! http://blogfa.com/images/smileys/05.gif اين خاطره به اين علت يادم افتاد چون ديروز يكي از همكارا اومد پيشم گفت فريزر كهنه نداري؟ گفتم برا چي؟گفت براي يه خانواده ضعيف ميخوام! گفتم به حق چيزاي نشنيده! من با كلي سابقه لوتي گري فريزر خونم خاليه! خانواده بد بخت بيچاره فريزر ميخواد چيكار! گفت برا مرغ و گوشت نيست! ميخواد برا ايام گرم سال بستني يخي درست كنه و بفروشه!...با اين حرفش ياد قديما افتام ديدم انگاري داره تاريخ تكرار ميشه!...البته ایده اقتصادي جالبي بود با اين قيمتهاي افسار گسيخته جديد شايد فروش مجدد السكا بازم توجيه اقتصادي داشته باشه!!! http://blogfa.com/images/smileys/05.gif آلسکای اسکیمو آلسکای!!!!!(آخه یعنی چه !!! http://blogfa.com/images/smileys/05.gif ) |
شربتی ....شت و پتی!!!
این کلمه رو فکر کنم معدودی از انسانهای نخستین فقط به یاد داشته باشن!!!. http://blogfa.com/images/smileys/03.gif ..این اسم یه شیرینی مخصوصی بود که توسط بچه های دوره گرد توی کوچه ها و در مدرسه ها فروخته می شد ! کف سینی پر از آرد بود و شیرینی اشکال متفاوتی داشت قیچی و آدمک رو یادمه شکلهای دیگه هم بود! این شیرینی مثل آب نبات بود ولی داخلش یه مایه شیرین بود که وقتی به اون شیرینی گاز میزدی باید اون مایع شیرین رو میک میزدی و میخوردی! رنگهای متفاوتی داشت مثل سبز و زردو قرمز! البته قبل از اینکه اونو بخری احتمالاً بارها توسط بچه های دیگه دستکاری شده! بود! فکر میکنم اون موقع های یا هیچ میکروبی به دنیا نیومده بود! و یا هنوز اختراع نشده بود وگرنه ما باید هفت دفعه تا الان دار فانی رو وداع کرده بودیم!! http://blogfa.com/images/smileys/05.gif فروشنده اینجور شیرینی با فریاد:"شربتی.... شت و پتی" مخاطب رو از حضورش آگاه میکرد! )شت = شهد و پتی =کاملاً)ااین نوع فروشندگی حاشیه هایی هم داشت! واون این بود که گاهی طفلی ها گیر بچه های شیطونی مثل خواهر بزرگه ما می افتادن http://blogfa.com/images/smileys/32.gif و با یه ضربه زیر سینی شیرینی هاشون نقش زمین میشد! خدا بیامرزه خواهرمو خودش تعریف میکرد که بارها اینکار رو کرده ! و همیشه هم شیرینی فروش خسارتش رو می آمده از مادرم میگرفته! |
دوله مه دوله خدا دوله زمین کربلا!!!...بی دوله بی دوله!....دردو بلایی!!!!
اسم این پست شاید برای خیلی عجیب و غریب باشه! ولی جملاتی بود که توسط یچه های زمان ما در طول روز بارها و بارها استفاده میشد! نمیدونم حالا هست یا نه ولی من از بچه های خودم تا حالا نشنیدم! توی بازی ها و کارهای روزمره گاهی شرایطی پیش میومد که یکی از بچه ها از دیگران میخواست کاری را انجام ندن! و اگر انجام بدن یه نفرینی یا فحشی میداد که برای انجام دهنده اون کار بود به عنوان مثال :هرکی دست به این دوچرخه من بزنه خدا از هستی ساقطش کنه!( این که گفتم سوسولیش بود بیشتر وقتا فحش ناموسی بود!) بعضی ها همون لحظه میگفتن :دوله مه دوله خدا دوله زمین کربلا!! یعنی این نفرین شامل اونها نمیشد و به نوعی در مقابل اون نفرین واکسینه میشدن http://blogfa.com/images/smileys/05.gif اما اگه نفرین کننده خیلی سریع بعد از نفرینش میگفت :بی دوله بی دوله! یعنی حق واکسینه شدن در مقابل این نفرین رو منتفی میکرد! و دیگران اگه اون کار رو انجام میدادن نفرین یا فحش به اونها برمیگشت!!! الان که دارم فکر میکنم از اینهمه حماقت بچگی خندم گرفته!!!!!http://blogfa.com/images/smileys/05.gif عجیب اینکه همه پایبند به این اصول بودن و ازش تبعیت میکردن!!!! ..نفرین دیگه ای که رایج بود و قدرتش از نفرین فراعنه مصر کاری تر بود! نفرین دردو بلایی کردن اجسام با تف کردن روی اون بود!.... http://blogfa.com/images/smileys/03.gif به این شکل که گاهی یه نفر یه اسباب بازی یا وسیله ای رو که خودش نمیخواستش و قصد داشت که اونو دور بندازه !از حسادت اینکه بچه دیگری اون برداره یه تف روی اون مینداخت و با صدای بلند اعلام میکرد اونو درد و بلائیش کرده و پرتش میکرد !اینجوری خیالش راحت میشد که دیگه کسی برش نمیداره! البته بستگی به ارزش اون وسیله داشت !اغلب اگه باارزش بود بعداْ توسط کسی برداشته میشد! حالا اینکه این نفرین دردو بلایی چقدر روش اثر میکرد بنده بی خبرم! http://blogfa.com/images/smileys/05.gif |
دنیای معصومیت...
کودکی واقعاْ دنیای معصومیته!همه احساسات پاک و خالصه... غم و شادی همه از یه جنس دیگس. پاک و بی آلایش.. یه روز توی کوچه با خواهرهام مشغول بازی بودیم که ناگهان یه سنگ از روی یکی از پشت بام ها اومد و خورد به پیشونی خواهر بزرگم!....قدیما کفتر بازی خیلی مد بود و گاهی برای پروندن کفتر سنگ مینداختن حداقل خانواده عبدلی(چهار تا همسایه پایین تر اهل محل میگفتن خانواده عبدلی شایدم پدر خونواده عبدالعلی بود توی عالم بچگی نفهمیدم) اینجوری بودن !...همه گفتن که یکی از پسر های عبدلی بوده!... آخرشم معلوم نشد کی بود!...خلاصه خون از پیشونی خواهرم جاری شد و برای پانسمان رفتیم تو خونه .....مادرم خونه نبود! همه دورش جمع شده بودیم و براش گریه میکردیم! اونم اشک میریخت و برامون روضه میخوند و دل ما رو بیشتر ریش میکرد! یادمه با گریه میگفت من از این زخم جون در نمیبرم و میمیرم اگه مردم و بعد از من یه برادر و یا خواهر دیگه ای داشتین راجع به من بهش بگین ! بگین که یه خواهر دیگه داشتید و اون مرد! و میزد زیر گریه http://blogfa.com/images/smileys/06.gif ما هم مثل ابر بهار گریه میکردیم!http://blogfa.com/images/smileys/06.gif ....فردا صبح زودتر از ما توکوچه مشغول بازی بود!http://blogfa.com/images/smileys/05.gif .....ولی خوب دست اجل ۲۸ سال بعد اونو از ما گرفت و کابوس بچگی حقیقت پیدا کرد..خدا رحمتش کنه ..http://blogfa.com/images/smileys/02.gif |
روز طوفانی!
همینطور که گفتم هدفم مرور خاطرات بچگیه ..شاید خواندن بعضی مطالب برای شما خواننده گرامی خیلی جالب نباشه و فقط مروریه بر خاطرات گذشته! ...........امروز باد شدی می آمد......... یکی از همکارها میگفت توی کوچه شون باد یه درخت رو انداخته! یهو یاد گذشته ها افتادم! یه همچین روزی فکر کنم سوم یا چهارم بودم زنگ آخر سر کلاس نشسته بودیم که باد شدیدی شروع به وزیدن کرد توی حیاط نزدیک ساختمان کلاس اولی ها یه ردیف درخت بلند بود!(الان که با گوگل ارت دیدم دیگه خبری از اون درختها نیست همه باغچه روبروی اون ساختمان رو آسفالتش کردن !) از اونهایی که برگش مثل عدد ۵ هست اسمشو نمیدونم! http://blogfa.com/images/smileys/10.gif یهو یکیشون زیادی کج شد و به نظر داشت می افتاد ! وقوع همچین اتفاقی برامون خیلی جالب بود ! دیگه هواسها همه رفته بود سمت اون درخته! همه منتظر بودیم هر لحظه بیفته! ...ولی اصلاْ نیفتاد همینجوری کج موند! زنگ آخر خورد و ما رفتیم خونه! ..فردا صبح که برگشتیم درخت نبود!...آره برای اینکه ممکن بود بیفته اونو بریده بودن!.... |
شاپور شیت!!!!
معظل پرسه زدن دیوانه ها در سطح شهر قدیمها نمود بیشتری داشت! اغلب روزها میشد دیوانگانی را در سطح شهر دید که برای خودشون آزادانه پرسه میزدن http://blogfa.com/images/smileys/39.gif و گاهی مزاحم مردم می شدن! البته بیشترشون بی آزار بودن! امروزه هم هست ولی به نظرم کمتر باشه!..... یکی از اون دیوانگان معروف منطقه ما شاپور شیت بود(شیط=دیوانه) ! اون یکی از این دیوانگان نسبتاْ بی آزار بود ولی گاهی رفتارهای شنیعی رو به تحریک جوانهای کوچه انجام میداد! .....میگفتن یه مادری داره که ازش نگهداری میکنه! گاهی از کوچه ما عبور میکرد با سر تراشیده! و چهرهای خاص خودش! لباسهای خاکی و مندرس ! هر چیزی رو که دم دستش بود و بهش میدادن میخورد! من دلم براش میسوخت http://blogfa.com/images/smileys/02.gif چهره ی مظلومی داشت! با اون شریط فکر نمیکردم عمری طولانی داشته باشه!..اما چند روز پیش در کمال نا باوری توی خیابون دیدمش که دست مادرش تو دستش بود و انگار داشتن خرید میکردن! http://blogfa.com/images/smileys/07.gif با اونهمه سن تازه موهاش جو گندمی شده!فکر کنم بالای پنجاه سال سن داشته باشه! آدم توی کار طبیعت حیرون میمونه یکی با اون شرایط سرحال و سالم زندگی میکنه و یکی دیگه در بهترین شرایط یه عمر کوتاه داره! مادرش یه پیرزن گوژ پشت بود! واقعاْ چه زحمتی کشیده پای این شیر پسر! .... |
من چهارم و پنجم ابتدایی خطاط بودم
یادش بخیر چه دورانی داشتیم آخر کوچه کتابی بود مدیرمون آقای ریده معاونمون آقای خامه چی هرجا هستن سلامت باشن |
نقل قول:
چهارم بودیم گفتن ساختمون دوطبقه برا کلاس پنجمی هاست،چهارمی هاباید برن ساختمون یه طبقه یک سال صبر کردیم،شدیم پنجم،دوباره کلاسمون افتاد ساختمون یه طبقه گفتیم چرا اینجوری باید باشه،گفتن جا نداریم شما باید برین ساختمون یه طبقه آرزو به دلمون موند کلاس ما واسه یه روز بیفته ساختمون دوطبقه آخرشم نشد |
یه مشکلی که همیشه این مدرسه داشت این بود که:
دورور مدرسه پر از خونه بود،همیشه وقتی فوتبال بازی میکردیم توپ میوفتاد تو یکی از خونه های همسایه،چه بدبختی ها نمیکشیدیم واسه یه فوتبال تا یکی میرفت توپُ از خونه همسایه بیاره نصفی از وقت کلاس ورزش میرفت. یاد معلم ورزشمون بخیر آقای کرمی چه انسان نازنینی بود،براش آرزوی سلامتی میکنم |
اکنون ساعت 01:47 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)