![]() |
خورخه بوکای و کتاب قصه های برای دمیان و دیگر آثار بی نظیرش
خورخه بوکای و کتاب قصه های برای دمیان و دیگر آثار بی نظیرش |
قصه هایی برای دمیان
سلام خدمت همه دوستان :53::53: |
اینم وبسایت دمیان بوکای پسر خورخه بوکای هست...:d
http://www.demianbucay.com.ar/ http://www.demianbucay.com.ar/images/demian/01.jpg ساقی جان میتونه بهمون یه چیزهایی بگه :p |
داستان فیل در زنجیر
خوب با توجه به همراهی یه دوست خوبم غزل شروع میکنم :53: |
زنجیر و خودم
بچه ها من بعضی جمله هاشو بصورت کامل نوشتم... دوست ندارم حقوق ناشر از بین برده باشم.. |
_:2:_:2:
دمیان نمادی از همه ما ادماس اما اما دمیان جراتشو داشته که بره پیش یه روانشناس ومشکلشو بگه اما هیچکدوم از ماها تقریبا حتی جرات این کارم نداریم انقدر چیزایه کوچیک رو هم جمع شدن که الان دیگه یه میخ چوبی نیست یه میخ اهنی بزرگه البته این احساس ما هست که بزرگه نمیتونیم مهمتر از همه و متاسفانه برامون عادی شده ============================ مینای عزیز دستت درد نکنه عالی بود خوشمان امد دوست دارم بچه ها بیاین اینجا با هم بحرفیم نظرامونو بگیم با هم دیگه حتی با یه کلمه هم باشه مخالفت کنیم :) |
عالی بود
میناااااااااااا ..........
فوق العاده بود ........ چه کردی با این تاپیکت .... داستانو همشو خودت تایپ کردی ؟؟ واقعا دستت درد نکنه .. ارزش تایپ کردن تو و خوندن مارو داشت ..._چپله خیلییییییییییییییییییییییییلیی زحمت کشیدی عزیزم_باوش نقل قول:
یا ابلفضل ... :d منو میگه ؟؟ |
مینا 12/4/90
از بچه هایی که اومدن خوندن و نظر دادن و... ممنونم...:53::53::53::53: |
نقل قول:
|
غزل مرسی ...وجودت احساس خیلی خوبی بهم میده...نیمه گمشده منی تو آیــــــــــــــــــــــا؟
با اینکه بیشتر شب ها بی حسم و یه که شرایط خوبی ندارم ولی اینجا و وجود و تو بقیه بچه ها بهم امید میده :53: غزل موافقم با نظرت ... فقط یک نکته بگم خودت هم با محیط نت اشناییت داری..و اینجا یه تاپیک بازی هست.. دوست دارم اگر خودم یا تویی یا بقیه دوستان یه وقتی از خودمون نوشتیم بعد از مدتی احسلس بدی بهمون نده... یه نمونه ش هم ازت دارم میدونی کدومو میگم...هیچ پستی بعدش نمیزارم پاک بشه :d نه اینکه بچه ها بترسونمتون بگم ننویسین..اتفاقا من احساس میکنم یخ خیلی از دوستان آب نشده ... دیگه به خودتون بر میگرده....من همکاری شما رو دوست دارم و تا توانم همراه تان هستم... غزل امیدوارم و از خدا میخواهم این حس خوبی که به من میدی خودت هم تجربه کنی..اینو از صمیم قلبم میگم....:53::53: خیلی خوبه بچه ها کتابشو تهیه کنید..من امروز تمومش کردم..موفق باشین{پپوله}:53::53: |
تو هم نیـــــــــمه گم شده ی منی آیا ؟
مینا نرخ بازار برای نیمه گم شده بودن چقده ؟:d ______________ ای بابا مینا چرا لو میدی مارو ؟ :d اون قضیه کاملا فرق داشت . اینجا می خوایم تجربه هامونو بنویسیم نه .. حتی یه اتفاق خیلی کوچیک که تووش نکته باشه ... ______________ میخوای یخ کیارو برات آب کنم هان ؟ سه سوت اسم کاربری بگو .. آب تحویل بگیر :d من کلا آبمیوه گیری م ... :p ______________ حسی که نسبت به من داری رو واقعا درک می کنم ... چون منم همین حس و نسبت بت دارم .... پی نوشت : مینا حالا که من تورو میخوام تو منو می خوای , از فردا حق نداری لوج لب بزنی :d (کپی رایت : دیالوگ یه فیلم ...:d) |
نه غزل جان یخ هیچکس نمیشه به زور آب کرد تا خودش بخواد...
شما برو یه آب هویج واسه من بیار من عاشخشممم :d کتاب کوچکی بود ...و لذت بردم ..و دوست داشتم مسائل بیشتری را در بر بگیرد.. شبی به مامانم میگفتم مامان خیلی ها هستن تو شرایط بهتر از من و خیلی ها هم تو شرایط بدتر از من عدلی که میگن چیه؟ واقعا اینکه چی میشه بعضی انسانها بهتر و با آرامش بیشتر نسبت به بقیه زندگی می کنند..فکر کنم هیچکس جواب این سوالو ندونه میدونم هیچ کس بدون گرفتاری نیست..ولی چرا بعضی ها بیشتر ..خیلی بیشتر از دیگران... به نظر من هیچ چیز مثل امنیت و آرامش نمیشه... من یه میخ در مورد بابام داشتم که کم کم داره حل میشه... همیشه وقتی ناراحت میشدم هیچی نمی گفتم..و یا ناراحتیمو اشتباه بیان می کردم..... محیط خونه فعلا اون چیزی نیست که میخوام..ولی من میخ های گذشته رو در اوردم... خودمو مشغول زبان و کتاب های متفرقه کردم... تا جایی که هوای وحشتناک یزد اجازه بده کلاس میرم..تا این تابستان تمام بشه... راستش غزل من هیچوقت تعطیلات دوست نداشتم..چون برام مفهومی نداشت... اوه..اینجا شد تاپیک درد و دل...نیمه گمشده و بقیه دوستان شب خوش :53: |
مینا عزیزم خوشحالم که میخ های گذشته رو درآوردی ..
درست مث تاپیک کام هیر ... اونجا هم بهت گفتم .. این مهم نیست که چقد زبان انگلیسی ات خوبه ! این مهمه که به خودت جرئت و اجازه دادی بیای اونجا و بنویسی این خیلی خیلی خوبه ... نتیجه ش هم نمیگم عالی بود ولی خوب بود ...:53: آفرین غزل |
به پایان رسید این دفتر اما حکایت همچنان باقیست
سلامی مجدد:53::53: |
مینا غزل وبقیه دوستان سلام
من اومدم داستان کبخونم ها میــــــــــــــــــنااااااااا ااااا پس کو :d مینا من یکم متوجه منظورت از پست بالایی نشدم :confused: ============================== ولی اون داستان فیله منو خیلی تو فک برد یه خرده ای شبیه من بود_:2: مینا نمیدونم چیکار کنم {قاط} ولی اشکال نداره هیچ چیزی بدون راه حل نیست {داش مشتی} {پپوله} |
ترنم و جوابش-21/4/90
ترنم به کردی نوشتم من آیــــــــا :d |
باشه میتا جان می ایم کمک :d
کتاب Mirar de nuevo یعنی دوباره نگاه کردن ... میخونمش اول بعد در موردش باهم حرف میزنیم :) خسته نباشی :53: |
نقل قول:
گفتم منظورتو نفهمیدم مینا منظورم این بود چون نمیدونم حواسم کجا بود که ندونستم صفحه دوم مطلب نوشتن بچه ها :d مطمئن باش اگه کردی گفته بودی حتما متوجه میشدم :d چشم بحث دیگه تو قهوه خونه |
سلام به همه بچه های خوب و مینای عزیز:53: |
اهوم
مینا قبلنم که گفته بودم راجب این قضیه بات موافقم :53::53: به زودی دست پر برمی گردم اینجا .. |
Recuentos para Demián
یکی از داستانهای دمیان رو انتخاب کردم که اینجا براتون مینویسم {پپوله}:53: LAS ALAS SON PARA VOLAR Recuentos para Demián Jorge Bucay LAS ALAS SON PARA VOLAR Ese día, Jorge me esperaba con un cuento: ... Y cuando se hizo grande, su padre le dijo: —Hijo mío, no todos nacen con alas. Y si bien es cierto que no tienes obligación de volar, me parece que sería penoso que te limitaras a caminar, teniendo las alas que el buen Dios te ha dado. —Pero yo no sé volar –contestó el hijo. —Es verdad... –dijo el padre y caminando lo llevó hasta el borde del abismo en la montaña. —Ves, hijo, este es el vacío. Cuando quieras volar vas a pararte aquí, vas a tomar aire, vas a saltar al abismo y extendiendo las alas, volarás. El hijo dudó: —¿Y si me caigo? —Aunque te caigas no morirás, sólo algunos machucones que te harán más fuerte para el siguiente intento –contestó el padre. El hijo volvió al pueblo, a sus amigos, a sus pares, a sus compañeros con los que había caminado toda su vida. Los más pequeños de mente le dijeron: —¿Estás loco? ¿Para qué? Tu viejo está medio zafado... ¿Qué vas a buscar volando? ¿Por qué no te dejas de pavadas? ¿Quién necesita volar? Los más amigos le aconsejaron: —¿Y si fuera cierto? ¿No será peligroso? ¿Por qué no empiezas despacio? Prueba tirarte desde una escalera o desde la copa de un árbol, pero... ¿desde la cima? El joven escuchó el consejo de quienes lo querían. Subió a la copa de un árbol y, con coraje, saltó... Desplegó las alas, las agitó en el aire con todas sus fuerzas pero igual se precipitó a tierra....Con un gran chichón en la frente, se cruzó con su padre: —¡Me mentiste! No puedo volar. Probé y ¡mira el golpe que me di! No soy como tú. Mis alas sólo son de adorno. —Hijo mío –dijo el padre— para volar, hay que crear el espacio de aire libre necesario para que las alas se desplieguen. Es como para tirarse en un paracaídas. Necesitas cierta altura antes de saltar. Para volar hay que empezar corriendo riesgos. Si no quieres, quizás lo mejor sea resignarse y seguir caminando para siempre... بالها برای پروازند اون روز خورخه منتظرم بود با یک داستان ... و پدرش برای او گفت.. پسرم همه ادمها با بال بدنیا نمی ایند و هیچکس هم مجبورت نمیکنه که پرواز کنی گاهی ادمها فقط ترجیح میدن راه برن و از بالهایی که به اونها هدیه داده شده استفاده نمیکنن... پسردر جواب پدر .. ولی من بال ندارم.. پدر .. درسته که بال نداری و قدم زنان او را به لبه کوه نزدیک میکنه .. میبینی پسرم پایین رو نگاه کن خالیه زمانی که تو تصمیم به پرواز میگیری باید بر لبه پرتگاه بایستی خودت رو اماده پرواز کنی نفس عمیق بکشی و بالهاتو برای پرواز از هم باز کنی.. اونوقت پرواز خواهی کرد ... پسر.. و اگر زمین خوردم ? پدر.. اگر زمین هم بخوری نمیمیری فقط زخمی میشی و اون زخمها تو رو برای پرواز بعدی قویتر میکنه .. پسر این ماجرا رو برای دوستان و همکارانش تعریف کرد.. اون عده که کمتر فهمیده بودند به پسر گفتند دیوانه شدی عقلت کجا رفته به حرف یک پیرمرد گوش میدی .. پرواز میخواهی چکار ? چه کسی به پرواز نیازمنده ? بهترین دوستانش به او گفتند . شاید حرفش درسته خطری نداره چرا کم کم شروع نمیکنی ? امتحان کن اول از یک پلکان و بعد از شاخه یک درخت .. ولی شروع کن :53::){پپوله} پسر به حرف اونهای که دوسش داشتن گوش کرد .. از شاخه یک درخت بالا رفت نفس عمیقی کشید بالهاش رو برای پرواز اماده کرد با تمام قدرت پرید .. ولی بیفایده بود زمین خورد و زخمی شد .. ناگهان پدر رو دید به او گفت به من دروغ گفتی من نتونستم پرواز کنم ببین چقدر زخمی شدم من مثل تو نیستم پدر بالهای من فقط نمایشی هستند.. پدر به پسرش گفت .. پسرم برای پرواز باید زمان و فضای مناسب بدست بیاری تا بالهای تو رشد کنه و از هم باز بشه .. مثل وفتی میخوای از جایی بپری با چتر نجات ارتفاع لازم نیاز داری برای پرش و پریدن {پپوله} برای پریدن تو باید خطر کنی ریسک کنی .. اگر نمیخوای خطر کنی , شاید بهترین کار این باشه که صرف نظر کنی از پرواز و برای همیشه راه رفتن رو ادامه بدی .. :53:{پپوله}:) امیدوارم مفید بوده باشه براتون بچه ها مینا جون اینم همکاری با تو و پسر خورخه :d ترجمه اختصاصی برای پی سی سیتی ساقی |
بسیار سپاسگزارم از توجه و لطف ساقی جان :53::53: |
مینا اینفدر میگفتی خورخه رو میخوای منظورت پدر بود :d مقصر خودتی دیگه فکر کردم خورخه پسرس :21: چه اسم عجیبی نشنیده بودم دمیان :d همینجوری یکی از داستانها رو انتخاب کردم امیدوارم بدردتون بخوره و خارج از موضوع نبوده باشه پس اون کتاب نگاه دوباره یا دوباره نگاه کردن از دمیان بوکای هست نه خورخه بوکای :) بقیه داستانها بصورت انلاین اینجا هست ... http://elmistico.com.ar/descarga/jor...ra_volar21.htm |
اکنون ساعت 01:35 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)